ارسالها: 549
#141
Posted: 11 Aug 2012 19:35
اینم یه قسمت دیگه تقدیم به همه دوستان
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#142
Posted: 12 Aug 2012 01:17
قسمت 27
آن شب هم خسته روحي و خسته جسمي به خانه رسيدم .خانه غرق در سکوت و وحشت و تاريکي بود با کمک زينت به اتاقم رفتم و با چشمان سوزناکم که از فرط گريه زياد سوء آن تحليل رفته بود به خواب رفتم.صبح خيلي زود با تکان هاي شديد شهرزاد از خواب بيدار شدم.چشمانم را به زحمت باز کردم و شهرزاد گفت که پدر هر دوي ما را خواسته.اين اولين باري بود که بعد از فوت مادر حضورا ما را احضار مي کرد.هميشه بايد توسط يک واسطه با او صحبت مي کرديم و يا اگر تقاضايي داشتيم عنوان مي کرديم چرا که پدر نمي خواست ما را ببيند.نمي دانم چرا شايد بعد از قتل مادمان رويش را نداشت به ما نگاه کند اما به قول شهرزاد مردي که اين قدر سنگدل است که مظهر يک عمر خاطره,عاطفه و محبتش را زير سنگ مدفون مي کند,هيچ گاه نمي تواند به اين دليل ما را به خود نخواهد مگر آن که از ما نيز نفرت پيدا کرده باشد يا که ما او را ياد مادر مي اندازيم و او هنوز هم خشمش نسبت به مادر خاستگار نشده!هر چه که بود او ما را اين بار به جانب خود احضار کرده بود.هر دو ترسان و لرزان وارد پبجدري شديم و پدر را ديديم که کنار عزيز و زري خانم ايستاده .پدر بدون اين که مستقيما به ما نگاهي بکند به زري خانم اشاره کرد و گفت:
«از اين به بعد زري خانم,خانم اين خانه است.»
وبعد عزيز ظرف شيريني را از روي ميز برداشت و به جانب ما دراز کرد و گفت:
نبچه ها بيايد دهانتان را شيرين کنيد.شانس آورديد که مادر به اين خانومي و شايستگي نصيبتان شده»
شهرزاد که خيلي مي ترسيد يک شيريني برداشت و در حالي که دستانش آشکارا مي لرزيد آن را در دهان گذاشت ااما من دست عزيز را رد کرده و در حالي که به سرعت مي دويدم به اتاقم رفتم و آن ها را ترک گفتم اما شدت خشم و عصبانيت هر چه را که به دستم مي آمد به زمين پرتاب مي کردم حتي قاب عکس ها و ساعتم را از ديوار کنده و شکاندم تا اين که در اتاق به صدا در آمد با عصبانيت آن را گشودم و منصور را ديدم که با ترحم چشم به من دوخته با کلافگي رفتم و لبه تخت نشستم منصور زير لب به من سلام کرد و من در حالي که سعي مي کردم بر خود مسلط باشم جواب سلامش را دادم.کنارم نشست و دستش را دور گردنم انداخت.دستش را گرفتم و به هق هق افتادم.منصور تکان محکمي به من داد و گفت:
«مرد باش شاهين,گريه نکن,»
شکسته شکسته گفتم:
«فهميدي که آقا جون با زري خانم...»
نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت:
«بله مي دانم همين حالا شهرزاد خبرش را داد,واقعاً متأسفم»
با نارضايتي گفتم:
«منصور اين روزها تو کجا بودي؟تو که هيچ وقت مرا تنها نمي گذاشتي»
بوسه اي بر شقيقه ام زد و گفت :
«آخر تو که نمي داني,همان روز اول که عمو زن عمو را زنداني کرده بود و کتکش مي زد,پدر و مادرم به اين جا آمدند تا از مادرت دفاع کنند.اما عمو بي شرمانه هرچه ازز دهانش در آمد به آنها گفت,آن هم چه حرف هايي.روي آن را ندارم که برايت تکرارشان کنم آن هم در جمع.مي داني که چقدر زشت و زننده است براي همين پدر قسم خورد ديگر پايش را اين جا نگذارد.پدر مي گويد که خوب عمو اتابک خان را مي شناسد و همان اول فهميده که اصرار بي فايده است.خيلي پدر يک دنده اي داري شاهين,وقتي که فهميدم برگشتي دلم برايت ضعف رفت اگر بداني چقدر دلم برايت تنگ شده بود!اما چه مي شد کرد اوضاع خانه تان را که مي داني,به کجا مي بايست مي آمدم,تازه خبر هم داده بودند که بي هوش در رختخواب افتاده اي,راستش اصلا طاقت ديدن آن صحنه را نداشتم,همه ما ترسيده بوديم مي فهمي که!»
سرم را به علامت تأييد تکان دادم و اشک به روي گونه هايم جاري شد,منصور دست در جيبش کرد و گفت:
«اين نامه را هم چندي پيش محمد داد گفت به دستت برسانم.»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#143
Posted: 12 Aug 2012 01:21
نامه را از او گرفتم و همان موقع گشودم بايد حدس مي زدم:
شاهين جان سلام اميدوارم حالت خوب باشد,در کمال تأسف بايد بگويم که به هيچ نشاني از دايه منيژه پيدا نکردم چرا که از منزل سابقش اسباب کشي کرده و معلوم نيست کجاست,اما هم چنان برايت قضيه را پيگيري مي کنم,يادت باشد که محکم باش چرا که غم وغصه تنها بخشي از زندگي ماست و هيچ گاه نبايد همه چيز را فداي يک چيز کرد.اميدوارمشاد باشي وپاينده.
آن را مچاله کردم و به گوشه اي پرتاب کردم منصور آهي سر کشيد و از جا بلند شد و گفت:
«ديگر بايد بروم,اگر مادر بفهمد اين جا آمده ام سخت ناراحت مي شود,آخر به او قول داده ام.»
بي تفاوت به آن چه شنيده بودم وخسته از اين همه دوري و بداقبالي به روي تختم دراز کشيدم و پتو را تا انتها به روي سرم کشيدم وقتي صداي بسته شدن در را شنيدم با خود گفتم:
«باز هم تنها شد.»
فصل بيست و هفتم
«اجازه هست داخل شوم؟»
صداي ساقي بود,اما اصلاً حوصله اش را نداشتم.مثل هميشه سکوت و انزواي خود را بر همه چيز ترجيح مي دادم اما باز هم دلم نيامد که به او نگويم با بي ميلي گفتم:
«بيا تو»
داخل شد مثل هميشه زيبا و خندان.با پيراهن چين دار سرخ آبي و گل رز صورتي که پشت گوشش زده بود با بي تفاوتي پرسيدم:
«کاري داشتيد؟»
قطعه عکس را از کيف دستي اش در آورد پرسيدم:
«چه بايد بکنم؟»
خنديد و گفت:
«اين عکس را که ديروز با مادرم رفته بوديم اصفهان انداختم.مي خواهم آن را برايم روي کاغذ بکشي»
با حالت منزجر و کلافه عکس را به طرفش دراز کردم و گفتم:
«ساقي باور کن اصلا حوصله اين کارها را ندارم.»
با عصبانيت گفت:
«چه کاري؟به ما که رسيد اه اه شد يعني منن اندازه اين دختر بد ترکيب دهاتي هم نيستم که ديوار اتاقت را از نقشش پر کرده اي؟»
با عصبانيت از جا بلند شدم و بر سرش فرياد زدم:
«اين دختر دهاتي که چشم تو را از حسادت کور کرده خيلي هم زيبا تر از ترکيب و شمايل توست.اگر هم به چشم تو زشت آمده ايراد از ناتواني من در به تصوير کشيدن او بوده,چرا که هيچ وقت هيچ استادي نمي تواند از روي نقش ديگري نقش بزند.خداوند او را تمام و کمال آفريده,آن قدر زيبا که نه من و نه هر کس ديگري نتواند مثل او را حتي روي کاغذ به تصوير بکشد مي فهمي؟»
ساقي که هم از عکس العمل من و از تن بالاي صدايم ترسيده و هم حسابي جا خورده بود.چشمانش خيس شد و در حالي که در تن صدايش لرزش محسوس آشکار بود بسته اي روي ميز کنار تختم گذاشت و گفت:
«باشد,حق با تو است,اين سوغات سفر اصفهان است»
و بعد بدون خداحافظي اتاق را ترک کرد.هنوز هم عکس ساقي در دستم بود نگاهي بر آن انداختم چشمانش معصومش را که ديدم دلم برايش سوخت و از رفتار خود با او به همان سرعت شرمنده شدم.اما اين واکنش ها از کنترل من خارج بود مدت ها مي شد که با اين قبيل عکس العمل هاي نا بهنجارم اطرافيانم را رنجوزز مي کردم و بعد خود پشيمان مي شدم.اما اکثر اوقات پشيماني هم برايم سودي نداشت.شايد اگر خوب دقيق مي شدم مي فهميدم که ريشه تمام اين ناملايمات و نا هنجاري هايم به پنچ سال پيش از آن باز مي گشت يعني همان سالي که مادرم را از دست دادم هم مادرم را و هم تنها معشوقم,بنجل را,با اين که در اين پنچ سال دو,سه مرتبه به کوه سفيد رفتيم تا شايد آن ها را ببينم اما از اقبال من مسير کوچشان براي هميشه تغيير يافته بود و معلوم نبود ييلاق شان را کجا سپري مي کنند,چه مي دانم!شايد هم در روستايي اسکان گرفته بودند خيلي از عشاير بودند که در زمان رضا شاه به دستور شاه اسکان گرفته بودند,اگر هم که مسئله به غير از اين بوده حتماً مي بايست بنجل تا به حال با پسر عمه اش محمد علي ازدواج کرده باشد,الان مدت ها بود که با اين انديشه ها ذهن را کدر و مشوش مي ساختم و در نهايت هم جواب قابل توجهي براي خود نمي يافتم و اين سرگرداني بيش از هر چيز ديگر بر فشارهاي مغزي من مي افزود اين بار هم مثل گذشته پشيمان از کرده خود با تنها عمه زاده ام به سراغ دختر طراحي ام رفتم تا اين که به خواسته ساقي جامه عمل بپوشانم.باشد که مرا ببخشد و بعد با دقت و ظرافت هر چه تمام تر به نقش زدن چهره زيباي او به روي صفحه کاغذ مشغول شدم و آن قدر در بحر عمل خويش بوم که وجود فرخ برادر ناتني ام را اصلاً احساس نکردم تا اين که مرا به اصرار تکان داد و انديشه کار خود فارغ ساخت,از اين که بدون اجازه وارد اتاقم شده بود به شدت عصباني شدم.اما بايد چه مي کردم کافي بود کمتر از گل به او بگويم تا شر مادرش مرا بگيرد و تازه اين که فرخ چهار سال بيشتر نداشت و کارش را مي بايست به حساب حماقت و بچگي اش گذاشت و نه جسارتش.دستي به سرش کشيدم و گفتم:
«چه مي خواهي فرخ؟»
و او با زبان کودکانه اش گفت:
«نقاشي»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#144
Posted: 12 Aug 2012 01:29
مي دانستم که مي خواهد از من تقليد کند,ديگر به اين رفتارش عادت کرده بودم به هر چه که دست مي زدم او هم هوس مي کرد,کافي بود بخوابم مي خواست بخوابد,حتي يک بار در حالي که به گفته مادرش از خورشت کنگر متنفر بود که به او هم خورشت کنگر بدهد و بعد هم کاسه را قاشق خورده بود از حالا مي شد حدس زد که آينده چه پسر حسودي خواهد بود,با اين که من مي بايست به او حسوديم مي شد اما او از همان بچگي اش چشم نداشت مرا به حال خود ببيند,نمي دانم شايد هم مادرش اين گونه او را آموزش داده بود,همان طور که پدر را مثل موم در دستش به هر شکلي که مي خواست در مي آورد و با سياست بي نظيرش پدر را از من و شهرزاد به نفع خودش و فرخ گرفته بود,آقا جوني که زماني عاشق من بود و مرا با لفظ شاهينم صدا مي زد حالا چشم نداشت مرا ببيند و فقط همه توجه و محبتش بذل فرخ شده حالا ديگر فرخ به جاي من,عزيز و دردانه پدر و زري خانم به جاي مادر و شايد هم خيلي فراتر از مادر سوگلي آقا جون شده بود,زري خانم هم تا تنور داغ ديده بود نان هايش را حسابي چسبانده بود و تا مي توانست از من و بيشتر خواهر بيچاره ام شهرزاد بيگاري مي کشيد,دلم بيشتر از همه به حال شهرزاد مي سوخت چرا که بعد از فوت مادر حتي يک خواستگار هم برايش نيامد.معلوم بود که دست و دلشان لرزيده هر چه باشد شهرزادرا دختر مادرم مي دانستند و با اين عقيده که مادر را ببين و دختر را بگير و يا دختر پا در کفش مادرش مي گذارد فکر شهرزاد را به عنوان کانديدهاي عروس آينده شان در ذهن خود خط زده بودن, هر چه قدر که شهرزاد مي گفت قصد ازدواج ندارد ولي مگر مي شد چرا که به يک دختر ترشيده همان قدر زشت و وقيح مي نگريستند که به يک زن بدکاره حالا چه ارتباطي بين اين دوست من که نمي دانم.راست است که بعضي وقت ها آدميزاد انديشه هايي در مخيله اش نقش مي بندد که به مغز جن هم نمي رسد و با همين انديشه هاي مضحک و تعصبات بي پايه,نا خواسته بر بدبختي و عقب ماندگي خود از ديگر جوامع دامن مي زند .در همين افکار معلق بودم که فرخ با جيغ گوش خراشي که کشيد مرا به خود آورد و شروع کرد به گريه و زاري.عجب بچه تخسي بود با عجله از تختم پايين آمدم و به دنبال کاغذهاي باطله به زير تخت يم خيز رفتم اما آن ها را پيدا نکردم.سرم را که از زير تخت بيرون آوردم زري خام بالاي سرم ايستاده بود.سگرمه اش را در هم کشيده و مثل سماور مسوار دست هايش را به کمرش گرفته حسابي جوش آورده بود بر سرم فرياد کشيد:
«زورت به اين بچه رسيده خجالت نمي کشي.مثل اين که يادت رفته بيست سال سن داري,چرا اين قدر سر به سر اين طفلکي مي گذاري.»
بلند شدم و سرپا استادم و با لحني معترضانه گفتم:
«مگر من چه کارش داشتم,خودش بيخودي نق مي زند.»
فرخ خرسند از حمايت مادرش پشت دامان او سنگر بست و گفت:
«دروغ مي گويد,اذيتم مي کند.»
اين حرف را که از آن بچه نيم وجبي شنيدم حسابي از کوره در رفتم با عصبانيت هر چه تمام تر شانه او را محکم به عقب هل دادم و گفتم:
«چرا دروغ مي گويي مگر چه کارت داشتم؟»
که يک دفعه جيغ زري خانم بر تنم رعشه انداخت,تا آمدم به خود بيايم سيلي محکمي به گوش من خواباند و گفت:
«اي حرومزاده ي بي آبرو,پسره ي کوسه,آشغال بي حيا دست روي پسر من بلند مي کني,به چه حقي اين کار را کردي آن هم جلوي من,پدرت را در مي آورم.»
و بعد در حالي که دست فرخ را مي کشيد و همراه خود مي برد از اتاق خارج شد با عصبانيت به دنبالش راه افتادم و گفتم:
«پس فرخ بيچاره بي جهت دروغ به ما نمي بافد به مادرش رفته من کجا دست روي اين بچه بلند کردم؟»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#145
Posted: 12 Aug 2012 01:37
او فرياد مي زد:
«خفه خون بگير بي چشم و رو,بي حيا,حيف از من که در اين خانه براي تو و اون خواهر گور به گور شده ات مادري مي کنم,جان مي کنم,زحمت مي کشم حيف نان ها,شما را بايد مثل سگ به خانه راهتان نداد تا اين قدر زوزه بکشيد که از درد گرسنگي بميريد.»
کلافه شده بودم نمي دانستم بايد چه کنم در همين حين شهرزاد با تعجيل از مطبخ بيرون زد و خود را به من رساند و وحشت زده پرسيد:
«دوباره چي شده داداشي؟»
زري خانم نشگون محکمي از زير بغل شهرزاد گرفت که جيغ شهرزاد بلند شد,و بعد با لحني چندش آور به او گفت:
«به تو چه مربوط,مگر مفتشي,برو به کار خودت برس.»
ديگر طاقت نياوردم دو سه پله بيشتر به پايان پله هاي تالار نمانده بود که او را از پشت هل دادم و تازه متوجه شدم مثل مترسکي که حجمش از کاه باشد چقدر سبک است و از زانو به زمين خورد ولي مثل سگ که هفت جان دارد خيلي سريع از جا بلند شد و با ناخن هاي تيزش به صورت و گردنم چنگ انداخت من هم موهاي سياه زبرش را در دست مي پيچاندم و مي کشيدم,درست مثل آدمي که جانش را از کف سرش بيرون مي کشند ناله مي کرد و وحشيانه فرياد مي زد اما خودش هم دست بردار نبود هر چه بيشتر مرا چنگ مي زد من هم بيشتر موهايش را مي کشيدم خدا مي داند در همين حين چند بار آب دهانش را به صورتم پاشيد و يا دستم را با دندان هاي کج و سر شگسته اش گاز گرفت اما من ميدان را خالي نمي کردم,بايد دق دلم را سرش خالي مي کردم دندان هايم به هم کليد شده بود و روي تمام بدنم را عرق سرد گرفته بود تا اين که در ميان جيغ و شيون هاي شهرزاد,جمله
«آقا جون آمد»
دست هاي هر دويمان را سست کرد اما خيلي دير شده بود.البته براي من چرا که براي زري خانم بهتر از اين نميشد,آقا جون در دو قدمي ما بود,همان موقع معطل نکرد بدون آن که کلمه بگويد و يا اجازه بدهد از خودم دفاع کنم کمربندش را باز کرد و با قدرت هرچه تمام تر آن را بر پيکرم فرود مي آورد مثل آن بود که بر تنم آتش مي زنند.از درد به خود مي پيچييدم والتماس مي کردم:
«آقا جون,آقا جون,جون فرخ بسه!»
اما دست بردار نبود چهره اش از غضب و عصبانيت زياد سرخ شده بود,خون جلوي چشمانش را گرفته بود,شهرزاد کنار پايش زانو زده بود و التماس مي کرد اما او حتي يک درجه سرش را نمي چرخاند.تنها به اسيرش مي نگريست,مثل آن که منتظر بود هر چه زودتر جان بدهم و خلاص شوم.زوي خانم هم فرخ و حشت زده و گريان را به آغوش کشيده بود کنار پدر ايستاده و مي خنديد,نمي دانم پدر چند ضربه مرا شلاق کشيد.فقط مي دانم که ديگر نمي توانستم روي پا بايستم و غلام و شهرزاد زير بعلم را گرفتند و مرا به اتاقم بردند.تازه با آن حال پريشاني که داشتم پدر دستور داده بود تا دو روز حق ندارم لب به غذا بزنم,درر اتاقم هم قفل و کليدش در دست زري خانم بود,خدا لعنتش کند,هر چه آتش بود از گور او بود,هيچ گاه تصور نمي کردم که آدميزاد آن هم از جنس لطيف زن بتواند تا اين اندازه بي رحم و سنگدل از آب در آيد.همان روز بعد از يکي دو ساعتي که خوب به حال خودم گريستم دلم از گرسنگي غش رفت,در همين حين چشمم به بسته سوغاتي افتاد که ساقي برايم از اصفهان آورده بود آن را باز کردم و خدا مي داند چقدر خوشحال شدم شايد اين بهترين هديه و سوغاتي بود که در همه عمر در نهايت احتياج آن را دريافت کرده بودم يک بسته گز اصفهان بود با يک قاب منبت کاري شده خاتم کاري.گز را به سرعت باز کردم و يک دانه درشتش را در دهانم گذاشتم,هم خوش مزه بود و هم دل چسن اما تشنگي بعد از آن مصيبت بود,تصميم گرفتم که آب دهانم را تا جايي که مقدور است قورت بدهم و اين دو روز را اين گونه سپري سازم اما ممکن نبود,با اين که پاييز بود اما عطشي تا بستاني مرا در برگرفته بود تا اين که فرشته ناجي من از راه رسيد خواهر مربانم.
_شاهين حالت خوب است.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#146
Posted: 12 Aug 2012 01:40
خودم را پشت در رساندم و گفتم:
«خوبم ولي مي ترسم از تشنگي بميرم.»
با لحني سوزناک گفت:
«الهي بميرم داداشي.»
و صداي پايش را شنيدم که دور شد با خود گفتم:
«همين!الهي بميرم داداشي اين زن ها فقط با کلمات بازي مي کنند.»
ولي بعد از مدتي متوجه بشقابي شدم که زير در وارد اتاق شد داخلش هم آب بود از هول زياد بيشتر از آن که آب را سر بکشم آن را روي خودم ريختم شهرزاد شتاب زده پرسيد:
«خوردي؟»
گفتم:
«بله ,دستت درد نکند»
بشقاب را از زير در پس داد و او دوباره پرش کرد و داخل فرستاد,سه چهار بار ديگر هم اين کار را تکرار کرد و قرار شد فردا نيز سه چهار نوبت آب بياورد جريان گزها را که برايش گفتم صداي خنده اش آمد کلي ذوق کرده بودد و گفت که براي ساقي تعريف خواهد کرد اما من از او خواهش کردم راجع به اين جريان به کسي چيزي نگويد چرا که کتک خوردن يک پسر بيست ساله از نامادري و پدرش و زنداني شدن او و بدتر از همه نارو خوردن از برادر چهار ساله اش را براي خود ننگ مي دانستم,بالاخره دو روز زنداني ام به اتمام رسيد در اين مدت طراحي چهره ساقي نيز پايان گرفته بود.در اتاق که باز شد,زري خانم اول از همه داخل شد چشمش که به جعبه گز افتاد مي خواست از شدت عصبانيت منفجر شود با حرص هر چه تمام تر پرسيد:
«اين ها کجا بوده»
با بي تفاوتي و در حالي که سعي مي کردم خود را راضي و خونسرد نشان دهم تا بر حرص و آزار او بيفزايم گفتم:
«ساقي دو روز پيش برايم از اصفهان سوغات آورده»
به دستانم زل زد و گفت:
«چي دستته؟»
کاغذ را که منقش به چهره ساقي بود به سمتش دراز کردم آن را محکم از دستم ربود نگاهي سرشار از حسادت بر آن انداخت و گفت:
«ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#147
Posted: 12 Aug 2012 01:44
و بعد با چشمان اشاره کرد به عکس هاي بنجل که در فاصله ي کوتاهي از هم آن ها را به ديوار اتاقم زده بودم و گفت:
«تا حالا که اين دختر غربتي چشمت را گرفته بود چه شده که...»
نگذاشتم حرفش را تمام کند و براي آن که بيش از آن معذبش کنم خنده اي کردم و به خونسردي گفتم:
«خوب ديگر!هر گل يه بويي دارد!»
نگاه نفرت انگيزي بر من انداخت و گفت:
«بي حيا! به ننه اش رفته»
و کاغذ را به صورتم پرتاب کرد و من متوجه انگشتان دستش شدم که مثل هويج زمخت و از بالا تا پايين به يک اندازه بودند,اصلا تمام اندامش از تناسب بي نصيب مانده بود,يادم مي آيد قبل از آن که زن باباي من باشد,حداقل اگر اندام درست و حسابي نداشت يک سره لاغر مردني بود اما حالا چرا تمام برجستگي هايش به زشتي بيرون زده بود,اما باقي اندامش لاغر و خشک بود پشت چشمي برايم برايم نازک کرد و با حرص و عصبانيت از اتاق خارج شد وقتي که راه مي رفت مثل خوک کثيفي بود که پشتش بيشتر از باقي اندامش تحرک داشت.از اتاق که خارج شد پيراهن آستين بلندي پوشيدم چرا که نمي خواستم جراحات وارده از شلاق پدر هويدا باشد هر چند که جاي چنگ هاي زري خانم به روي صورت و گردنم زخم شده بود اما چه بايد کرد بايست مي رفتم و از ساقي معذرت خواهي مي کردم.شايد آه اين دختر بيچاره بود که مرا به اين سرعت گرفته بود نقاشي اش را به همراه عکس داخل پاکت بزرگي گذاشتم و از خانه خارج شدم و در جواب زري خانم که به مسخره مي پرسيد:
«کجا تشريف مي بريد؟»
خودم را به نشنيدن زدم,فرخ فرياد زد:
«من هم مي خواهم بروم»
زري خانم مرا صدا زد:
«شاهين,برادرت را هم با خودت ببر.»
با عصبانيت گفتم:
«مي خواهم بروم بميرم,اگر دوست دارد بيايد.»
فرخ وحشت زده به آغوش مادرش رفت.زري خانم هم که از جواب من حسابي حرصش گرفته بود او را از بغل خود به اعتراض بيرون راند و گفت:
«بس کن تو هم,همه اش در بغل من افتادي»
قدم هايم را تسريعبخشيدم که مبادا فرخ پشيمان شود و همراهم بيايد,به منزل عمه فرنگيس که رسيدم در حياطش باز بود,با اکراه داخل شدم,خوشبختانه ساقي در حياط بود و مشغول مطالعه,مرا که ديد به روي خود نياورد و به مطالعه اش ادامه داد.در را پشت سرم بستم و کنارش ذوي نيمکت چوبي نشستم و گفتم :
«سلام!»
جواب سلامم را نداد با مهرباني گفتم:
«سرما مي خوري ها,هوا سرد است»
باز هم چيزي نگفت,پاکت را به جانبش دراز کردم و گفتم:
«اين هم سفارش شما!»
به آرامي پاکت را گرفت و اين بار گفت:
«يعني عکسم را کشيدي!»
سرم را به علامت تأييد تکان دادم.لبخند کمرنگ اما دلنشين زد و گفت:
«دستت درد نکند»
و بعد صفحه را از پاکت بيرون آورد و هيجان زد و گفت:
«چقدر خوشگل شده,واقعاً که هنرمندي!...فقط چرا برايم امضاش نکردي»
خنديدم و به شوخي گفتم:
«دندان اسب پيشکشي را نمي شمارند»
و او نيز خنديد و براي اولين بار در آن روز سرش را بالا گرفت و مستقيماٌ به من نگريست و بعد يک دفعه مثل آن که آب جوش روي سرش ريخته باشند جيغ خفيفي کشيد و وحشت زده پرسيد:
«صورتت را کي به اين روز در آورده؟»
دست پاچه شدم و جسته و گريخته گفتم:
«کار فرخ است,خيلي شيطان شده پدر سوخته,دستش را روي سينه اش گذاشت و نفس راحتي کشيد و گفت:
«عجب بچه بي ادبي است,حتماٌ مادرش هم دعوايش نمي کند,من نمي دانم اين بچه يک دفعه از کجا پيدايش شد که همه را عاصي کرده زنگوله پاي تابوت مصداق همين فرخ است ديگر»
وبعد مکثي کرد و محتاطانه ادامه داد:
«البته ناراحت نشوي ها,هر چه باشد پدر تو دايي من و زري خانم هم که عمه ام است.هر چه بگويم تف سر بالا مي شود,بدان قصد جسارت ندارم»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#148
Posted: 12 Aug 2012 01:48
گفتم:
«مي دانم,مهم نيست راستش مي خواستم از تو بابت عکس العمل آن روزم به شدت مغذرت خواهي کنم,خيلي حالم بد بود يعني خيلي وقت است که به حال خود نيستم از همان سالي که مادر رفت مي داني مي گويند مرگ حق است اما مرگ مادر من به نا حق بود و اين از هر چيزي برايم سخت تر است,در ثاني آن دختري که تو او را مسخره کردي تنها اميد من براي زندگي بعد از مرگ مادر بود.قسم مي خورم که اگر انتظار براي ديدن و يا وصالش نبود قطعاً همان لحظه که خبر سنگسار مادرم را مي شنيدم خودم را مي کشتم.اگر مي بيني که الان اين جا هستم و سالمم باز هم تأکيد مي کنم تنها به خاطر وجود او بود,چطور بگويم,احساس مي کنم که يک جوري زندگي ام را مديون او هستم,هر چند که از اين زندگي دل خوشي ندارم اما هر چه باشد هنوز اميدوارم.»
ساقي سرش را به زير افکند و با صدايي بغض آلود گفت:
«اميدواري به اين که او را پيدا کني؟»
با ناراحتي پرسيدم:
«تو از کجا مي داني؟»
با اعتراض گفت:
«خودت همين حالا گفتي که اميدواري.»
با کلافگي گفتم:
«ولي نگفتم که او را گم کرده ام.»
خنده تلخي کرد و گفت:
«شهرزاد قبلا همه چيز را برايم گفته»
خواستم بگويم که شهرزاد از کجا کي داند که يادم افتاد دو سال پيش از آن وقتي که شهرزاد عاشق خرسک بنجل شده بود و من آن را به او هديه کردم تا در اتاقش بيندازد,به حالت درد دل همه چيز را برايش گفته بودم و حالا او نيز به ساقي گفته بود از نظر من اشکالي هم نداشت,ساقي با ناراحتي پرسيد:
«به چه فکر مي کني؟به بنجل؟»
به شوخي گفتم:
«نه,به شما دختر ها فکر مي کنم که وقتي به هم مي رسيد آبرو براي آدم نمي گذاريد.»
باز هم خنده تلخي کرد و گفت:
«بگذريم!دوست ندارم بيش از اين در مورد اين بنجل گم شده صحبت کنم حالا تو براي آينده ات چه نقشه اي داري؟»
کمي انديشيدم و گفتم:
«من هيچ برنامه و نقشه اي براي آينده ندارم»
با لحني سرزنش آميز پرسيد :
«چرا؟»
به شکوه گفتم:
«چرا؟آخر من چه آينده اي مي توانم داشته باشم؟»
ساقي با عصبانيت گفت:
«يعني مي خواهي تا آخر عمرت بخوري و بخوابي؟نمي خواهي براي خودت مستقل باشي,سر کار بروي و يا ازدواج کني؟»
آه کوتاهي کشيدم و گفتم:
«چرا خب,خيلي دوست دارم که مستقل باشم و تا بتوانم حداقل از دست عمه ات در روز يک نفس راحت بکشم اما براي به دست آوردن استقلال مي بايست که کار کرد.راستش خيلي دنبالش رفتم,موقعيت تحصيلي من خيلي عالي است هر جا که مي فهمند ديپلم دارم,حتي التماسم مي کنند که برايشان کار کنم اما...»
با اصرار پرسيد:
«اما چه؟»
سرم را زير انداختم و با لحني شرمنده گفتم:
«تو که غريبه نيستي,دو سه باري که خواستم استخدام بانک شوم در امتحانات ورودي حتي بالاترين نمره را داشتم اما در گزينش مرا رد مي کنند,حتي آخرين باري که محمد را ديدم با اصرار از من خواست به مدرسه اي که مديرش را بر عهده دارد بروم و دبير طراحي وخطالي باشم,اما همان روز اول که براي امتحان به کلاس پنجم شان رفتم آن قدر بچه ها در گوشي حرف زدند و به من خنديدند که ديگر رغبت نکردم به آن جا بروم,بعضي وقت ها که خوب فکر مي کنم مي بينم که اقا جون حق دارد وقتي روزي صد مرتبه به من مي گويد بي لياقت,حيف نان,تو هيچ چيز نخواهي شد,ترجيح مي دهم در همان اتاقم تنها بمانم البته وقتي با خودم باشم تنها نيستم,مي داني بعضي وقت ها خداراشکر مي گويم که حداقل اتاقي دارم که مالکيتش از آن خودم است همين هم برايم کافي است ديگر به آن چهار ديواري ملبس به عکس هاي بنجل و با خاطرات شهين و مادر در قالب سه چهار عکس ترک برداشته قديمي عادت کرده ام»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#149
Posted: 12 Aug 2012 01:50
ساقي با تعجيل گفت:
«نه شاهين,قضيه به اين سختي ها هم که مي گويي نيست.من فکر مي کنم تو عزت نفست را از دست داده اي.و حتماً هم عدم حضور اين عزت نفس در باطن تو به همين توبيخ ها و شعار هاي مسموم پدرت و يا نيش و کنايه هاي عمه زري ختم مي شود.اگر نه تو جوان بسيار لايقي هستي.تنها اين عوامل باعث شده نا خودآگاه به تو تلقين شود که به قول پدرت هيچ چيز نخواهي شد و همين است که تو در گزينش هاي اداري رد مي شوي و يا جلوي چند تا بچه محصل کم مي آوري,کافي است که کمي به خودت ايمان بياوري,به خودت به توانايي هايت به استعدادت,همين طراحي هاي تو ببين چه زيبا است.چه کسي باور مي کند خالق اين آثار,انساني بي لياقت و يا حيف نان است؟!»
سرم را چند بار به علامت تأسف تکان دادم و گفتم:
«ساقي,خودت خوب مي داني که عدم عزت نفس در من تنها بخشي از مشکلاتم است.مشکل عمده من شکل ظاهري ام است که مرا از دگير مردان متمايز مي سازد اين صداي نخراشيده که بچه ها را به خنده وا مي دارد و يا اين پوست لطيفي که حتي يک تا مو در آن جوانه نزده و از حالا چين خورده چرا دلم خوش باشد که زري خانم از روي نا سزا است که مرا کوسه خطاب مي کند و نه از روي واقعيت,چه مي دانم اصلاً من با تمام پسرهاي دنيا متفاوتم,به هرچه که آن ها نفرت دارند من علاقه دارم نمي دانم که زدن اين حرف ها به تو درست است يا نه ولي حالا که بحث به اين جا کشيد دوست دارم بداني که من هميشه آرزو داشتم,مي خواستم بگويم که هميشه آرزو داشتم که دختر باشم.»
اما بقيه حرفم را خوردم چرا که احساس کردم بيش از حد زياده روي کرده ام.مادر هميشه مي گفت تا جايي براي کسي درد دل کنيد که موقعيت شخصيتي شما را مخاطره نينداززد و حالا ممکن بود با اين حرفم حتي ساقي را به عنوان يک خواهر,يک دوست و يک حامي از دست بدهم مگر او چه تفاوتي با ديگران داشت او هم مثل بقيه هر لحظه ممکن بود بر من بخندد,مرا ديوانه تصور کند و از من فاصله بگيرد.اما ساقي هم چنان منتظر ادامه صحبتم بود براي آن که مغلطه کنم,گفتم:
«در مورد مسئله ازدواج هم بايد اعتراف کنم که تصميم خود را گرفته و مي خواهم تا آخر عمر تنها زندگي کنم.»
ساقي خيلي آرام و غمگين پرسيد:
«چرا؟»
شانه هايم را بالا انداختم دوباره پرسيد:
«به خاطر بنجل؟»
باز هم شانه هايم را بالا انداختم و او با همان لحن محزونش ادامه داد:
«بنچل براي هميشه رفته,شاهين اين يک واقعيت است اگر ما انسان ها با واقعيت کنار نياييم و آن را نپذيريم واقعيت مثل اسب رم کرده ما را زير مي گيرد.»
از جا بلند شدم و گفتم:
«شايد که من بنجل را از دست داده باشم اما با خيالش و خاطراتش الان مدت هاست که زنده ام همين براي من کافي است,هر چند که بايد اقرار کنم هميشه در ته دلم ندايي سوزناک بر آن چنگ مي کشد که تو بنجل را باز خواهي يافت,باور کن راست مي گويم»
ساقي نيز از جا بلند شد و با لحني شکايت آميز گفت:
«تو فکر مي کني که بنجل را دوست داري,آدمي را از هر چيز دور نگه دارند به سمت آن کشيده مي شود و اين حس به تو اقتضاي همين امر است و بس من مطمئنم که اگر بنجل الان پيشتو مي بود اين قدر که حالا داغش را بر سينه مي زدي برايش دل نمي باختي,بهتر است که چشم هايت را باز کني اطراف تو پر است از آدم هايي که منتظر تو هستند,منتظر اين که تو آن ها را به قلب خود دعوت کني.»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#150
Posted: 12 Aug 2012 01:52
پوزخندي زدم و گفتم:
«بله اطراف من پر است از اين آدم ها.مثلا عمه جناب عالي يا پدر مهربان و يا برادر عزيزم فرخ يا مادر بزرگ دوست داشتني ام,عزيز جان»
ساقي با هيجان دستم را گرفت و در حالي که چشمانش از فرط هيجان يا شايد هم التهاب و ناراحتي خيس شده بود رو به من گفت:
«شاهين خواهش مي کنم کمي دور انديش باش,نگو که مي خواهي تا آخر عمر,خودت را در خيال پردازي هاي بيهوده ات با بنجل به ظاهر زندگي کني,تا به حال فکر کردي که وارد دانشگاه شوي,تحصيلات عاليه داشته باشي,آن قدر براي خودت شعور و اعتبار و درجه کسب کني که هيچ بني بشري نتواند از صدا و يا ظاهر تو خرده بگيرد,مي تواني پزشک باشي يا استاد دانشگاه.مي تواني در همين رشته طراحي تحصيل کني,اگر بخواهي من حاضرم در اين راه با تو همگام باشم,با هم مي رويم فرانسه آن جا بهترين کالج ها را دارد که به محض اين که فارغ التحصيل شدي جذب کارت مي کنند.آن گاه مي تواني براي خودت کار کني خانه و اتومبيل بخري حتي مي تواني ازدواج کني و دور و برت را پر کني از بچه هاي زيبا و سالمي که تو را پدر صدا مي زنند,تنها کافيست اراده کني,همه چيز در اين دنيا براي رفاه بشر به وجود آمده,بشري که اگر تو بخواهي نمونه اش باشي خودت را حبس کني و با روياهايت زندگي کني دنيا را به باد فنا خواهد داد.»
در حالي که با کلافگي به سمت در حياط مي رفتم معترضانه گفتم:
«ساقي خواهش مي کنم بس کن و اين قدر جملاتي را که در کتاب هاي پدرت خوانده اي به رخ من نکش,من نه علاقه اي به درس دارم و نه به فرانسه,نه مي خواهم پزشک باشم و نه مي خواهم بچه دار باشم.روزگار دل مرا بدجور شکسته نمي رود بنابراين فقط مي خواهم تنها باشم دست خودم هم نيست اين را هم بدان که عشق من به بنجل يک عشق سرمدي است و نه گذرا شما هم لطفا سلام مرا به عمه فرنگيس برسان و بگو در اولين فرصت به ديدارش خواهم آمد.»
ساقي در حالي که مي دويد به من نزديک شد و در حالي که صدايش مي لرزيد مرا با وحشت صدا زد:
«شاهين؟»
در را باز کردم اما قبل از آن که خارج شوم نگاهي به او انداختم و گفتم:
«بله؟»
عکسي را که قبلا داده بود تا از روي آن برايش چهره اش را بکشم سمتم دراز کرد و گفت:
«حداقل اين را براي خودت داشنه باش.»
گفتم:
«نگو اين عکس را گرفته اي که به من بدهي!»
سرش را تکاني داد و گفت:
«البته که نه ولي حالا که از روي آن برايم چهره ام را کشيده اي مي خواهم آن را به يادگار براي خودت داشته باشي.»
عکس را از او گرفتم و از او تشکر کردم و بعد به سرعت از او خداحافظي کردم و بدون آن که منتظر جوابش باشم در را پشت سرم بستم و به راه افتادم,تصميم گرفتم قبل از آن که به خانه بروم بعد از مدت ها يک سري به منصور بزنم اما از اقبال من زن عمو منصوره گفت که همراه عمو وثوق به ماهي گيري رفته,در دل به حالش حسرت خوردم,چه پسر خوشبختي يک مادر مهربان و دوست داشتني والبته در قيد حيا,يک پدر دوست و هم يار و فهميده,خودش هم که هميشه از خوشحالي در آسمان ها سير مي کرد.نه سر کوفتي مي شنيد و نه تازيانه هاي پدرش را هرزگاهي مزمزه مي کرد.با بي ميلي وارد خانه شدم,زري خانم و عزيز و فرخ هر سه نفري ددر پنجدري نشسته و سيب مي خوردند,عزيز مرا که ديد صدايش را بالا برد:
«سلامت را حيات يک جا قورت دادي؟»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام