ارسالها: 549
#151
Posted: 12 Aug 2012 01:54
زير لب گفتم سلام و يک راست به اتاقم رفتم.ديگر به اين کنايه ها عادت کرده بودم و هر چند که عزيز حالا بر خلاف گذشته خيلي ککمتر از زري به من نيشتر مي زد نمي دانم بابت نقصان سلامتي اش و معثوب شدن زانوانش بود که ديگر سست شده و حساسيت خودش را از دست داده بود و او مجبور بود به روي ويلچر بنشيند و حرکت کند و يا اين که از وقتي که زري خانم,خانم اين خانه شده بود زبان عززيز را که روزگاري به اصرار واسطه اين ازدواج شوم شده بود با با پنبه بريده بود.عجيب پدر به اين زري خانم ايبيري بد دهن دل بسته بود,ولي من که حاضر نبودم حتي يک تار موي گنديده مادر را با او عوض کنم ولو اين که بهتان هايي را که پيش از اين به مادر خورده بود نيز صحت داشته باشد.داخل اتاق که شدم يک راست جلوي آينه اتاقم رفتم,چشمم که به خودم در آينه افتاد عضلات صورتم چيني خورد و به گريه افتادم,نمي دانم چرا هر بار که به تصوير خود در آينه چشم مي دوختم دلم به حال خودم مي سوخت.رفتم لبه تخت نشستم و عکس ساقي را روي ميز پرت کردم ,هم از خودم بدم مي آمد و هم دلم به حال خودم سوخت از طرفي براي آن که مثل هم سن و سال هايم اندام تکيده,قد بلند,عضلات محکم و يا صداي بم و ريش و سبيل نداشتم و بر عکس اندامم مثل دختر هاي دم بخت ظريف و صورتم يک دست سپيد و نرم و لطيف و بدبختانه رشد اندامم نيز متوقف شده بود.حالا حتي شهرزاد نيز از من بلندتر نشان مي داد زري خانم هم حق داشت که مرا کوسه خطاب کند.من اصلاً شبيه پسر ها نيستم و با اين که پدر از من سلب اميد کرده حتماً شهرززاد هم دلش برايم مي سوزد که با من مهربان است.مادر هم که از همان پنچ سال پيش آب پاکي را روي دستم ريخت و به من گفت دختر؟هم چنان در حال حسرت خوردن بودم که شهرزاد در را به صدا در آورد,وارد شد سيني چاي را که در دستش بود کنار روي تخت گذاشت و گفت:
«داداشي برايت چاي آوردم»
گفتم:
«دستت درد نکند»
با نگاهش در اتاق چرخي زد و بعد عکس ساقي را روي ميز برداشت و در حالي که با حيرت آميخته به هيجانش به آن مي نگريست گفت:
«واي!ماشاءالله ساقي که خودش مثل ماه خوشگل است,عکسش هم چقدر زيباتر از خودش شده,»
و عکس را بوسيد و گفت:
«اين جا چه کار مي کند»
به ديوار تکيه زدم و گفتم:
«خودش داده به اصرار!»
خنددده معناداري کرد و گفت:
«خوش به حالت»
وبعد با لحتي سوزناک ادامه داد:
«چقدر دلم برايش تنگ شده,اي کاش زودتر آخر هفته شود تا او را ببينم»
پرسيدم :
«چرا آخر هفته؟»
_مگر نمي داني زري خانم دو ماهي مي شود که گفته اگر تمام کارهايم را دقيق و مرتب در خانه انجام بدهم هر جمعه ظهر اجازه دارم به خانه عمه فرنگيس بروم,تمام اميدم به همين جمعه هاست که ساقي را مي بينم,کلي با هم درد دل مي کنيم,خيلي دختر ماهي است به عمه فرنگيس رفته,مهربان ,زيبا و با وقار...وهزار تا خوبي ديگر دارد,خدا پدر زري خانم را بيامرزد که حداقل مي گذارد او را ببينم و گرنه از تنهايي در اين خانه دردندشت دق مي کردم.
پوزخندي زدم و گفتم:
«خوب با زري خانم کنار آمدي ها!»
در حالي که استکان چاي را به دستم مي سپرد گفت:
«خوب مي گويي چه کار کنم,از قديم گفته اند مادر که نباشد بايد با زن بابا ساخت»
و بعد با سيني چاي از اتاق خارج شد,اين زري خانم عجب گرگ باران ديده اي بود همين دو ماه پيش بود که تمام خدمه را روي ايوان صف کرد و به جز غلام و زينت مواجب بقيه را داد و مرخص شان کرد آن هم بدون اجازه پدر,آن هم چه پدري,کسي جرأت نداشت بدون اجازه اش آب بخورد اما آقا جون وقتي که موضوع را فهميد به تناه ناراحت نش بلکه فرداي همان روز دو تا النگو پهن و سنگين سفارش داد از اصفهان برايش آوردند و دست زري خانم کرد و گفت:
«من به وجود چنين زن لايق و مقتدري مثل تو افتخار مي کنم»بگذريم که بعد از آن تمام بار مسئوليت اعم از آشپزي,گردگيري,جارو و نظافت خانه برگردن شهرزاد بيچاره است,هفته اي يک بار هم من بايد حياط وباغ را جارو کنم.خلاصه هر چه بود زري خانم تير را به نشان زده بود,پدر خيلي خاطرش را مي خواست حتي بيشتر از عزيز,راستش بعضي وقت ها شک مي کنم که او قبلاً ازدواج نکرده باشد چرا که در همين پنچ ساله اندازه ده زن شوهر دار و پيراهن پاره کرده تجربه دارد شايد هم به قول زينب مهره مار داشت.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#152
Posted: 12 Aug 2012 01:55
امیدوارم از این داستان خوشتون اومده باشه
سربلند و سرافراز باشید
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#153
Posted: 14 Aug 2012 00:17
قسمت 28
روزها و در پي آن ماه ها به سرعت مي گذشتند,حالا ديگر فصل بهار از راه رسيده بود فصلي همنام مادرم به همان زيبايي,به همان لطافت و با همان شکوه .بوي عطر آگين گل هاي باغچه تمام فضاي حياط را پوشانيده بود به طوري که وقتي داخل حياط مي شدي از شدت عظمت عذ و بت اش عطرش زير دماغ مي زد و آدمي را مست مي ساخت باغ خانه شده بود مثل يک قطعه بهشت کوچک هر چند که داخل عمارتش جهنمي بود آتشين.بوي چاقاله بادام,بوي قالي؛عطر سيب و بوي سنجد,تمامي اين بو ها با مزاجم سازگار بود,ديروز روز تحويل سال بود,توپ را که زدند فرخ پدر را در آغوش کشيد,زري با وقاحت هر چه تمام تر جلوي من و شهرزاد و عزيز گونه پدر را بوسيد.بيچاره پدر به جاي او سرخ شد و من به خوبي ديدم که پدر دو سه بار آمد طرف من و شهرزاد که ما را به مناسبت حلول سال جديد ببوسد که زري خانم با نگاه تيز و برنده اش او را منصرف مي ساخت ديد و بازديدها شروع شده بود.زري خانم به اندازه وزن خودش طلا و جواهر آويززان کرده بود موهاي وز سياهش را هم که حالا کوتاه شان کرده بود پشت گوشش مي زد و مثل دختر بچه هاي سه چهار ساله يک گيره نارنجي به شکل پروانه کنار موهايش را جمع مي کرد,از اندام ناموزنش که بگذريم سال به سال مثل قالي کرمان قيافه اش جوان تر و بهتر مي شد,به قول شهرزاد چرا جوان تر نشود در خانه پدري ما پادشاهي مي کرد و در خواب هم چنين زندگي را نديده بود و حالا مي بايست به بچه هاي اتابک خان بزرگ فخر بفروشد.عجب زمانه بي انصافي است,زيباترين واقعه در اين عيد آشتي عمو وثوق با پدر بود,اين اولين عيدي بود که به بهانه عيد ديدني و به قصد آشتي و کنيه کشي بعد از پنج سال به ديدن پدر مي آمدند وبدين ترتيب زممينه آشتي خود را با پدر فراهم ساختند هر چند که از فتار سرد بي سابقه عمو وثوق در آن روز معلوم بود دل خوشي از اين وصلت ندارد,اما منصور مي گفت زن عمو منصوره بوده که مدام به گوش پدرش گوش زد مي کرده برادر زاده هايت بيچاره ات چه گناهي دارن,که نبايد به وجود عمويشان دلگرم باشند با اين وجود شهلا هنوز بعد از فوت مادر تا کنون با پدر قهر بود و معلوم بود که قصد آشتي و باززگشت به خانه را ندارد که البته براي من و شهرزاد زياد اين موضوع توفير نداشت چرا که شهلا هر دو هفته يک بار به خانه عمو وثوق سري مي زد و بعد عمو وثوق مي فرستاد دنبال ما تا شهلا و محمد و خواهر زاده هايمان را ببينيم.شهلا را مي ديدم خرسند مي شدم که حداقل يکي از خواهرانم عاقبت به خير شد.محمد هم چنان برازنده و لايق او بود.آن ها ديوانه وار يکديگر را دوست مي داشتند و ادب و احترام خاصي بين اين زن و شوهر بر فرار بود که اگر نمي دانستي فکر مي کردي با هم غزيبه اند و رودربايستي دارند.زن عمو منصوره هميشه نيز اظهار مي داشت که همين بر فراري و حفظ حرمت بين آن هاست که موجبات يک زندگي شاد و رضايت بخش را برايشان مقدور ساخته.ديد و بازديدهاي عيد بيش از هر چيز ديگري مرا مي آزرد براي همين تمام دوازده روز عيد خودم را در اتاقم حبس کردم,چرا که حوصله ديدن شادي ديگران را نداشتم شايد هم به شادي آن ها حسوديم مي شد چرا که خنده و شادي,همان چيزي است که حالا مدت ها بود از آن فارغ بودم.روز سزدهم نوزوز را همگي به باغ پدر رفتيم يعني همان باغي که ده سال پيش از آن به اجبار از مادر شوهر شهين خدابيامرز بزرگمهر بانو خريداري کرده و بعد او راهي ديار خودش ساخته بود,اگر به حال خودم بود سيزده به در هم به آن جا نمي رفتم اما شهرزاد آن قدر التماس و اصرار کرد که دلم برايش سوخت.عمه فرنگيس,ساقي,عزيز,عمو وثوق,زن عمو منصوره و منصور ميهمانان ما بودند حصيري پهن و گرد و به روي آن قالي زمينه قرمز کاشاني را وسط چمن هاي باغ پهن کرده بوديم و همه دور آن نشسته بوديم.وسط حصير نيز سفره بزرگي از آجيل و شيريني و شربت و آب انجير چاقاله و زالزالک بود,زري خانم زير چشمي همه چيز را زير نظر داشت و دائما سعي مي کرد اداي خانم هاي با شخصيت را در آورد پدر و عمو وثوق چند دقيقه آن جا نشستندد و از روي تفنن نرد بازي کردند و به قول خودشان شش و پنج بازي مي کردند بهد به قصد قدم زدن ما را ترک گفتند منصور که مرا تنها و منزوي مي ديدد از جايش بلند شد و کنارم نشست و گفت:
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#154
Posted: 14 Aug 2012 00:19
«چرا مثل برج زهرمار نشسته اي؟»
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم:
«خوب چه کنم؟»
خنده اي کرد و گفت:
«هيچ,همين طور که هستي خوب است بزن بر طبل بيعاري که آن هم عالمي دارد...بلند شو پسر,بيا برويم قدم بزنيم.حيف اين طبيعت نيست که پشتت را به آن کرده اي و عزا گرفته اي»
و بعد بلند شد و در حالي که دستم را مي کشيد مرا از جا بلندد کرد دستش را دور گردنم انداخت و هر دو در باغ شروع کرديم به قدم زدن هر دو مدتي را ساکت بوديم من حرفي براي گفتن نداشتم و او از گفتن حقيقتي طفره مي رفت بالاخره صحبتش را اين گونه آغاز کرد:
«اين زري خانم هم به نظر زن بدي نمي آيد زياد خانمي بدي باشد ها»
پوزخندي زدم و گفتم:
«بله زن خوبي است فقط کمي گرگ در لباس ميش است.منصور جان ساده اي ها اين زن از آن پاچه ور ماليده هاست»
منصور آه سردي کشيد و با جديت گفت:
«خوب چه مي شود کرد در مسجد را که نمي شود کند,حالا ديگر تو تا چند سال ديگر مي خواهي در خانه پدرت باشي همين مدت را هم يک جور کج دار و مريز با آن ها طي کن تا اين اوضاع قمر در عقرب هم طي شود و برود پي کارش,تو که تا ابد نمي خواهي آن جا بماني,کم کم بايد به فکر استقلال خودت باشي»
پوزخندي زدم و به تلخي گفتم:
«استقلال داشتن ملزم به سرمايه داشتن است,مايه تيله ام کجا بود که به فکر مستقل بودنم بيفتم.»
منصور خنديد و گفت:
«اين حرف ها از تو که پدرت از ملاکين بزرگ و سرمايه دار ايران است بعيد است,کافي است سر انگشتي از ثروتش را براي سرمايه شروع کاري به تو بدهد که مطمئنم اگر پيشنهاد کني,حرف نداشته باشد»
با لحني متعصب گفتم:
«حرفي نداشته باشد,نه منصور جان خيلي از قافله عقبي,خبر نداري که عمو جانت آن عمو جان مهربان و دلگشاي سابق نيست,حالا ديگر از ترس زري خانم جرأت ندارد حتي مرا ببوسد و يا حداقل با ملايمت بر خورد عادي با من داشته باشد,حالا ديگر عزيز دردانه آقا جون فرخ است,تمام اميدش,مظهر آرزو و آمالش.من و شهرزاد فقط در حد يک نوکر و کلفت در خانه ظاهر مي شويم.و تو جايت خوش است.خبر از درد نا مادري و بي مهري پدري نداري,تازه تمام اين حرف هايم به کنار,اگر خود آقا جون هم زماني بخواهد پولم بدهد و دستم را بگيرد خودم قبول نمي کنم,حاضرم از گرسنگي بميرم و يک قِران از او نگيرم.فکر هايم را کرده ام.تا آخر امسال تکليف خودم را مشخص مي کنم بالاخره اگر شده خودم را به آب و آتش بزنم براي خودم کاري دست وپا مي کنم,شايد هم از راه همين طراحي خرجم را در آوردم,اما بيشتر از همه دلم پيش شهرزاد است به خدا قسم تا به حال هزار بار خواستم از خانه فرار کنم,گفتم تا حالا کسي از گرسنگي نمرده بالاخره خداوند کريم است.حتي چمدان لباس هايم را هم بسته ام اما وقتي ياد نگاه خسته شهرزاد مي افتادم و ياد داداشي گفتن ها و مهرباني هايش دلم نمي آيد او را تنها بگذارم به خاطر او مانده ام تا حالا هم که مي بيني هستم,اگر شهرزاد نبود,آن وقت آقاجون مي فهميد که همچين هم که مي گويد بي غيرت و کلاه بي پشم و چه مي دانم از اين کنايه هايي که به نافم مي بندد نيستم خواهر بيچاره ام حتي از زينت هم بيشتر در خانه زحمت مي کشد,چقدر هم خانوم است تمام شيريني هاي عيد را خودش به تنهايي پخت,پرده ها را شست و حتي چند بار او را در حال عوض کردن اسختر ديدم.شده چوپان بي مواجب.اين زري خانم را خدا ازش نگذرد که ما را به روز سياه نشاند.»
منصور متحيرانه پرسيد:
«پس خود اين سرکار عليه در خانه چچخ کار مي کنند؟»
خنده اي تلخ کردم و گفتم:
«کارش چيه بوق ميزنه,بخيه به آب دوغ مي زنه»
و هر دو به آرامي و با حسرت خنديديم.منصور ادامه داد:
«راستش اين چند ساله که پدر با عمو قهر بود رابطه من و تو هم بي جهت مکدر شد,ولي از حالا به تو قول مي دهم که مثل دوران گذشته يک هم از تو دور نباشم,غصه اين زري خانم را هم نخور از قديم گفته اند از هر دستي که بدهي از همان دست پس خواهي گرفت,مطمئن باش يک روز تاوان اين سنگدلي و آزارش را پس مي دهد درست مثل عزيز,يادت است که چقدر چوب لاي چرخ مادرت مي گذاشت,شايد اگر به ديده انصاف هم نگاه کنيم اين زري خانم هم همان آشي بود که خود عزيز براي خاله بهار خدا بامرز پخته بود,حالا هم که زمين گير واسر ويلچر شده,راستي مادر مي گفت خيلي هم از زري خانم حساب مي برد و ديگر مثل گذشته هاي و هوي ندارد»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#155
Posted: 14 Aug 2012 00:26
سرم را به علامت تأييد تکان دادم و گفتم:
«بله همين طوره مثل سگ از زري خانم مي ترسد ببين کارش به کجا رسيده که به خاطر يک دست به آب شدن که به تنهايي از عهده اش بر نمي آيد با سکوت و کنار کشيدن خود از قضايا به زري خانم باج مي دهد.»
منصور خنديد و گفت:
«حقش بود راستي شنيده اي که مردم چه حرف هيي پشت سرش مي زنند؟»
با تعجب گفتم:
«نه چه مي گويند؟»
باز هم خنديد و گفت:
«مي گويند که عزيز از وقتي چادرش را کنار گذاشته و ميني ژوب پوشيده خداوند از همان سر زانويش تا به پايين را که نا محرم ديده لعنت کرده و عزيز خانمم هم فلج شده»
با حرص گفتم:
«بيچاره اين مردم چقدر ساده اند.خبر ندارن اين پير مکاره به لعنت خدا هم نمي ارزد به خدا قسم اگر همان سال ها عزيز جلوي آقا جون را مي گرفت,آقا جون اين قدر نا جوانمردانه مادرم را پيراهن عثمان نمي کرد و بعد در کمال سنگدلي دستور بدهد او را...,خوب به ياد دارم به جاي آن که آتش خشم پدر را خاموش کند مرتب در گوش پدر مي خواند که غيرتت کجاست زودتر تگليف پادافرءاش را روشن کن اين لکه ننگ فقط با خون پاک مي شود.کلوخ انداز را پاداش سنگ است و از اين طور اراجيف,الان هم که افليج شده,هنوز سر سوزني هم از عذاب هايي را که به مادر مي داده پس نداده چرا که آه من و خواهرانم يک عمر پشتش خواهد بود.»
منصور براي آن که مر از حال منقلب و ملتهب خارج سازدد خنده اي ته دل کرد.چند قدمي جلو رفت و روي چمن ها نشست و گفت:
«شاهين جان غصه نخور,قضيه نبايد اين قدر ها هم که مي گويي دردناک باشد خودت زياد از حد لفت و لعابش مي دهي,بيا اين جا بشين سبزه گره بزن که بختت باز شود»
خنديدم و گفتم:
«قبرم کجا بود که کفنم باشد»
اما او بي توجه به حرف من شروع کرد به گره زدن چمن ها خواندن:
«سال ديگر سزده بدر خانه شوهر بچه بغل»
در حالي که هنوز مي خنديدم گفتم:
«تو که هميشه بدت مي آمد دختر باشي»
در حالي که اشاره مي کرد بروم و کنارش بشينم گفت:
«چه فرقي مي کند چه علي خواجه,چه خواجه علي»
کنارش نشستم دستم را در ميان دستانش گرفت آرامش عجيبي به من دست داد عجيب دستان گرم و لطيفي و بعد سرش را به روي کشاله ران هايم گذاشت و پاهايش را دراز کرد مدتي را هر دو غرق انديشه هاي مجزا در مخيله هايمان ساکت مانديم و بعد منصور مرا صدا زد:
«شاهين؟»
_جانم؟
_حوصله داري با تو درد دل کنم؟
_هم حوصله و هم رغبت.
خنده تلخي کرد و گفت:
«راستش از همان موقع که گفتم با تو تنها باشيم مي خواستم موضوعي را برايت بگويم,»
با مهرباني گفتم:
«خوب,بگو مثل قديم ها برايم درد دل کن,اي رفيق نيمه راه»
با ناراحتي گفت:
«اين حرف را نزن»
با لحني محزون و آرام گفت:
«من بدجور عاشق شده ام»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#156
Posted: 14 Aug 2012 00:31
با صداي بلند خنديدم و گفتم:
«راستش از همان وقتي که ديدمت حدس زدم,چرا که شيطنت هايت خيلي کمتر شده مثل آن که سرت داغ و سنگين شده باشد»
نفس محکمي را از دماغش بيرون داد و گفت:
«يعني او هم ميفهمد»
با کنايه گفتم:
«که را مي گويي منظورت کدام دختر خوشبختي است که تو مي خواهي با اظهار عشقت اين خوشبختي را برايش نشديد کني.»
لحظه اي با ترديد ساکت ماند و بعد به آرامي نجوا کرد:
«ساقي»
پرسيدم:
«ساقي؟»
_بله اشکالي دارد؟
خنديدم و گفتم:
«خيلي هم عاليست,خودش هم که خبر دارد»
با کلافگي گفت:
«نه بابا از کجا بداند من هنوز در اين مورد با او حرف نزده ام.»
_پس زودتر به او بگو,چرا که خوشحال مي شود.
_چرا بايد خوشحال بشود؟
با ترديد گفتم:
«چرا که نه؟مثل اين که خودت بي خبري يک پسر خوش تيپ,خوش چهره,ديپلمه,خانواده دار و خلاصه درجه يک.»
منصور بلند شد و گفت:
«خوب همه اين ها را که گفتي خودش هم دارد,پس نمي توان به عنوان برگ برنده از آن ها ياد کرد اين وسط,فقط يک مورد مي توان وجود داشته که در آن با هم مساوي نباشيم و آن هم ميزان علاقه و نوع احساس من به اين دختر است.تو فکر مي کني ساقي مرا دوست دارد؟»
با لحني اميدوارانه گفتم:
«دليل ندارد که دوستت نداشته باشد.»
با کلافگي گفت:
«شاهين خودت را به نفهمي نزن.دوست داشتن که دليل نمي خواهد .اصلا دوست داشتن در خور ضابطه نيست»
کمي به حرفش انديشيدم و گفتم:
«خوب با اين وجود چرا از خودش نمي پرسي»
اين بار او به حرف مدت کوتاهي با تعمق فکر کرد و گفت:
«همين کار را مي کنم»
با اشتياق پرسيدم:
«همين حالا؟»
لبخندي پيروزمندانه به روي لبانش بست و گفت:
«خدارا شکر بالاخره بعد از اين همه غم و مصيبت شيريني يک مجلس شادي و عقد کنون را هم خواهيم خورد»
منصور از جا بلند شد و بعد در حالي که دست مرا مي گرفت,من نيز از جايم بلند شدم پرسيدم:
«حالا به نظر تو انتخاب خوبي هست؟»
با شيطنت پرسيدم:
«اگر بگويم نه چه تأثير به حال تو دارد»
خودش به پوچي سوالش خنديد و گفت:
«هيچ!»
گفتم:
«پس بيخود سوال نکن»
و بعد به جانب جمع بازگشتيم وقت ناهار شد,غلام مرغ ها را به سيخ کشيد و گوشه باغ دود کباب را راه انداخت,پدر گوشه ايوان باغ نشسته بود و گيلاس روي گيلاس عرق دو آتشه مي نوشيد.از اين حرکتش نفرت داشتم تا وقتي مادر زنده بود نمي گذاشت پدر لب به بطري هاي عرقش بزند و فقط براي ميهمانان به خصوصي از بطري هاي عرق داخل گنجه استفاده مي شد,اما اين زري خانم مثل آن که نقطه مقابل مادر باشد تمامي اعمالش با مادر توفير داشت,چرا که حتي گاهي اوقات خودش ساقي پدر مي شد,خود شهرزاد بارها او را ديده بود که به شيشه هاي عرق در غياب پدر ناخنک مي زده و مي خورده و جالب اين که مي گفت بعد از آن که عرق را مي نوشد صورتش را مثل پوزه گربه خيس و نمناک مي شده.آن روز ناهار را هم دور هم خورديم بعدازظهر هم بساط آش پزون سيزده به در بود همه چيز از قبل توسط زينت و شهرزاد آماده بود و زري خانم تنها زحمت کشيدند و يک دور آن را هم زدند بنابراين هيچ کس دلش نسوخت وقتي که پدر راه بازگشت به خانه به زري خانم گفت:
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#157
Posted: 14 Aug 2012 00:44
«دستت درد نکند,عجب آش رشته اي بود,من که اصلا آش با مزاجم سازگار نيست دو کاسه خوردم خلاصه امروز خيلي افتادي توي زحمت.»
و زري خانم هم پشت چشمي نازک کرد و گفت:
«نوش جانتان باشد»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#158
Posted: 14 Aug 2012 00:45
دوستان عزیز اینم یه قسمت دیگه كه الان میذارم
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#159
Posted: 14 Aug 2012 00:59
قسمت 29
يک هفته بعد يعني بيست فروردين بود که با صدايي نزديک به فرياد از خواب پريدم
«شاهين؟»
ودر جاي خشکم زد.تا به حال منصور را تا اين حد عصباني نديده بودم با ترديد پرسيدم:
«چه شده,صبح اول وقتي؟»
با عصبانيت در حالي که دست هايش را مشت کرده بود گفت:
«اولا ساعت يازده صبح است و اول وقت نيست دوم اين که خيلي نامردي»
در حالي که سعي مي کردم خودم را خونسرد نشان بدهم گفتم:
«بايد اعتراف کنم که اولي را که نمي دانستم بهار آدم را کسل و خوش خواب مي کند,اما مورد دومي را روزي هزار بار از در و ديوار مي شنوم»
و بعد از تختم پايين آمدم و او را با احتياط در آغوش گرفتم و بعد متوجه لرزش شانه هايش شدم که در آغوش من مثل گنجشک باران زده اي مي لرزيد او را از خود جدا کردم و ناباورانه پرسيدم:
«منصور تو گريه مي کني؟»
اين بار مرا محکم در آغوش کشيد و در ميان گريه هاي سوزناکش گفت:
«شاهين چرا به من نگفتي؟چرا؟چرا؟»
در حالي که سرش را نوازش مي کردم با ترديد و دلهره پرسيدم:
«من چه چيز را به تو نگفتم؟»
خودش را از آغوشم بيرون کشيد با چشمان خيس باران زده اش به من خيره شد و گقت:
«چرا به من نگفتي که تو و ساقي هم ديگر را دوست داريد,چرا نگفتي که تو خاطر ساقي را مي خواهي؟»
خودم را با وحشت کنار کشيدم و با عصبانيت گفتم:
«کدام احمقي گفته من و ساقي هم ديگر را دوست داريم,من به گور آقام خنديده ام اگر خاطرش را مي خواهم.»
با دغدغه پرسيد:
«راست مي گويي؟»
_به اراح خاک مادرم راست مي گويم,اصلا بين من و ساقي از اين جرف ها نيست من هميشه به او مثل شهرزاد به چشم يک خواهر نگاه کرده ام,من در تمام زندگيم يک براي براي هميشه عاشق شدم و بس آن هم عاشق اين دختر که عکس هايش را روي ديوار مي بيني»
با دستش اشک هايش را پاک کرد و با اعتراض پرسيد:
«پس ساقي چه مي گويد؟»
با عصبانيت گفتم:
«از من مي پرسي,خودت بگو ببينم چه گفته.»
_کي گويد که من و شاهين دلباخته هم هستيم,براي هم مي ميريم.قرار ازدواج هم گذاشته ايم و از اين حرف ها.
خنده اي از روي عصبانيت و به مسخره کردم و گفتم:
«مثل اين که دوباره زياد رمان عاشقانه خوانده,چه اراجيفي به هم مي بافد,بازيت داده منصور,نمي دانم شايد اين هم روش جديد ناز کردن خانم هاست»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#160
Posted: 14 Aug 2012 01:00
منصور به جالت درد دل گفت:
«نمي داني امروز را با چه ذوق و شوقي به خانه شان رفتم حتي قبلش هم مسئله را با عمه فرنگيس در ميان گذاشتم و او کلي ذوق کرد و خوشحال شد, اما نمي دانم چرا وقتي از خودش خواستگاري کردم مثل ديوانه ها به جانم پريد,بعدش هم که اين حرف ها را زد.»
و بعد از کمي سکوت با اکراه پرسيد:
«تو مطمئني که هيچ رابطه اي بين شما نيست»
با اصرار گفتم:
«بله,من که قسم ارواح خاک مادرم را خوردم»
با دلهره پرسيد:
«پس جريان آن نقاشي چيست که از چهره اش کشيدي»
با عصبانيت هر چه تمام تر گفتم:
«خودش نشانت داد»
زير لب گفت:
«بله»
ديگر داشتم ديوانه مي شدم,ساقي که اين قدر کله شق و خود خواه نبود با کلافگي گفتم:
«به خدا قسم اين قدر قهر و غيظ کرد تا برايش کشيدم.خود تو که مي داني ديگر من دل و دماغ اين جور کارها را ندارم»
منصور باز هم با ترديد پرسيد:
«مطمئني؟»
از پرسش هاي دو پهلويش احساس حقارت کردم دستش را گرفته وگفتم :
«حالا که کار به اين جا رسيده بهتر است با خودش رو به رو شوم»
منصور دستش را از دستم بيرون کشيد و گفت:
«نه تو را به خدا,خيلي ناراحت است»
گفتم:
«باشد خود من که بيشتر ناراحتم»
و بعد من با تعجيل هر چه تمام تر و او با اکراه وافر بر نيامدنش به سمت منزل شان رفتيم,داخل که شديم عمه فرنگيس,عزيز را که روي ويلچر بود دور حياط تاب مي داد سرمان را پايين انداختيم و سلام کرديم.عمه فرنگيس منصور را صدا کرد و منصور به جانب عمه رفت و ن به سراغ ساقي که در اتاقش بود چشمانش خيس بود و قرمز.مرا که ديد ناتوان به روي صندلي کنار پنجره اش نشسته با عصبانيت گفتم:
«سلامت کجاست؟»
نگاهش را به بيرون دوخت وگفت:
«سلام اول از آقايان است»
با مسخره گفتم:
«حالا که سلام کردم»
خيلي آرام گفت:
«سلام»
پرسيدم:
«حتما مي داني چرا اين جا آمدم»
سرش را به علامت تأييد تکان داد و با عصبانيت پرسيدم:
« و حتما مي داني چرا الان از شدت عصبانيت مي خواهم خفه شوم؟»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام