ارسالها: 549
#161
Posted: 14 Aug 2012 01:02
و او ساکت ماند قيافه مظلوم زيبايش را که ديدم طاقت نياوردم مثل آن که آب سردي روي سر تا پايم بريزند کمي آرام و از حالت قبل خود خارج شدم نزديکش رفتم و پرسيدم:
«ساقي جان,من تا به حال به شما اظهار علاقه کرده ام؟»
مستقيم در چشمانم نگريست و گفت:
«بله»
چشمانم از حيرت گرد شد دوباره پرسيدم:
«من به تو اضهار علاقه کرده ام؟»
در حالي که از شدت عصبانيت دسته اي چوبي صندلي را در دستانش مي فشرد گفت:
«تو فکر کردي من که هستم؟يک احمق,ديوانه و يا يک دختر کودن فکر کردي نمي دانم که تو مرا دوست داري,که تو عاشق من هستي»
و بعد با صداي بلند به گريه افتاد کنارش زانو زدم هر چه سعي کردم دستانش را که حالا چشمان خيس و اشک هايش را پشت آن پنهان کرده بود از صورتش جدا کنم نتوانستم,با دلسوزي گفتم:
«ساقي جان,تو چرا فکر مي کني که من تو را دوست دارم»
همان طور که دست هايش بر روي صورتش بود با صداي بم و بريده اش گفت:
«ما زن ها حس قوي داريم,شاهين من مي دانم تو به خاطر علاقه زيادت به منصور مي خواهي به ظاهر مردانگي کني و از من بگذري ولي باور کن ن و منصور با هم خوشبخت نمي شويم.من يک عمر است که تو را دوست دارم و به انتظار تو نشسته ام فکر کردي تا به حال خواستگار نداشتم,ترو به خدا اگر مرا دوست داري نگذار ديگر با منصور رو به شوم.»
دستپاچه گفتم:
«مشکل همين جاست,من تو را اصلا دوست ندارم»
دست هايش را از صورتش جدا کرد و با چشمان گردش که مردمکش از شدت حيرت و ناباوري و در جاي خود مي لرزيد به من خيره شد و گفت:
«تو اصلا مرا دوست نداري؟»
سرم را تکاني دادم و با لحني منزجر گفتم:
«نه اين که تو را دوست نداشته باشم نه!منظورم اين است که تو را به چشم خواهري دوست دارم و نه چيز ديگر»
در حالي که هنوز مستقيم به من مي نگريست بر سرم فرياد زد:
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#162
Posted: 14 Aug 2012 01:14
«دروغگو,دروغ مي گويي,شما پسرها عجب موجودات پستي هستيد,دل دخترهاي بيچاره را با سادگي شکار مي کنيد و بعد آن ها را خام خود مي کنيد,زخمي رهايشان مي کنيد.آخر اين شکنجه چه لذتي دارد که آن را به لذت محبت عشق و صداقت مي فروشيد؟»
بايد اقرار کنم که اصلا از حرف هايش سر در نمي آوردم.مي دانستم که اگر بيشتر از آن آن جا بمانم حتما آن روي قضيه يعني واکنش هاي خارج از کنترلم رو مي شد و آن وقت کنترلم دست خودم نبود و نمي شد آينده نزديک خوبي را پيش بيني کرد.خواستم از اتاقش خارج شوم که وحشيانه را هم را سد کرد:
«شاهين,جان شهرزاد صبر کن»
خسته از حماقتش عقب نشيني کردم و همان جا به روي صندلي نشستم و بعدد ساقي شروع کرد به ناله هاي سوزناک خود سر دادن,درست مثل آن که داغ عزيزي را ديده باشد,براي آن که آرامش کرده باشم گفتم:
«به خدا قسم اگر گريه ات را تمام نکني همين حالا از اين جا رفته و به حرف هايت گوش نمي کنم»
اين را که شنيد,اشک هايش را فرو خورده وحشت زده به جانبم آمد و روبرويم زانو زد و بعد بر دست من بوسه اي کوتاه زد و گفت:
«ديدي شاهين جان,ديدي دوستم داري؟چطور طاقت ديدن اشک هايم را نداشتي»
دستم را عقب کشيدم و گفتم:
«چرا از آب گل آلود ماهي مي گيري؟!من طاقت اشک هيچ کس را ندارم تو که دختر عمه من هستي.»
حرفم که تمام شد با دستان ظريف و سپيدش اشک هاي رخسارش را زدود و بعد با قيافه اي حق به جانب گفت:
«اصلا مي داني چيه شاهين,حالا که کار به اين جا رسيد مي گويم...مي گويم که شهرزاد خواهرت عاشق منصور است.خودش به من گفت دوستش دارد.پس منصور مي بايست با شهرزاد ازدواج کند.همان طور که تو نمي خواهي در حق دوستت نامردي کني من هم نمي خواهم در حق شهرزاد نامردي کنم»
به سرعت از جا بلند شدم و با لحني تهديد آميز گفتم:
«گوش کن خانم!من اصلا حوصله ي اين ادا و اصول هاي بچه گانه را ندارم و منظور از اين سياه بازي ها را اصلا نمي فهمم و البته نمي دانم که پيش خودت چه فکرهايي کردي؟اگر منصور را دوست نداري و يا نمي خواهي با او ازدواج کني خودت مجابش کن و ديگر پاي من و خانواده ام را به ميان نکش,شهرزاد خيلي وقت است که از خير شوهر گذشته اگر هم کوچک ترين علاقه اي نسبت به منصور داشت من مي فهميدم,حالا خواهشاً ديگر اين بازي را تمام کن»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#163
Posted: 14 Aug 2012 01:15
وساقي دوباره صورتش را در ميان دستانش مخفي کرد و با ناله گفت:
«دروغ مي گويي,من اين همه مدت اشتباه نمي کردم,تو مرا دوست داري.»
از شدت انزجار و کلافگي مشتي محکم بر پيشاني ام کوبيدم.نمي دانستم چطور مي بايست خودم را از آن مخمصه که به ناچار گرفتارش شده بودم رها و يا چه جوابي به او بدهم و او را قانع سازم اما ساقي دست بردار نبود.
«از همان کوچکي تو مرا دوست داشتي,بيخودي انکار نکن هيچ وقت يادم نمي رود آن روز که در باغ خانه تان بوديم,زن دايي بهار خدا بيامرز آش رشته پخته بود.همان روز منصور با من دعوا کرد که چرا سر لخت در محل مي گردم,يادت مي آيد به محض اين که منصور از ما دور شد تو چطور نگاهم کردي؟حني به من گفتي بچرخ و من چرخيدم ناباورانه پرسيدم چاق شدم و تو با اشتياق گفتي نه و نگاهم کردي,يادت هست؟»
خنده اي تلخ به حال ساده اش کردم و گفتم:
«بله ,يادم هست.اما من آن روز فقط شيفته پيراهنت شده بودم و نه خودت»
اين را که گفتم شکه شد و صداي گريه اش به خفقاني سرشار از حيرت مبدل شد,مدت ها با چشمان زيبا و حالا گرد و متعجبش ناباورانه به من زل زد و بعد شروع کرد مثل ديوانه ها با صداي بلند خنديدن:
«از پيراهنت خوشم آمده بود»
و اين جمله را مضحکه دو سه باري تکرار کرد.هر چند که راست مي گفت جواب من اگر چه مضحک مي نمود آخر هيچ کس از حال و روزگارم با خبر نبود اما اي کاش ساقي اين را مي فهميد و به پاي مغلطه نمي گذاشت چرا که حالا گاهي مي خنديد و گاهي به شدت مي گريست.از اين عکس العملش نابه هنجارش و حشت کردم پشتم به او کرده و راه خروج را در پيش گرفتم,در را که باز کردم منصور همان جا خشکش زده بود با چشماني سرخ و چهره منقلب,سرم را زير انداختم خواستم از کنار او نيز بگذرم که صداي بلند ساقي بر تنم رعشه انداخت:
«آهي شاهين؟»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#164
Posted: 14 Aug 2012 01:16
همان جا ايستادم اما رويم را برنگرداندم و بعد با لحني تلخ ونيش دار فرياد زد:
«از امروز که تو را ديدم ديگر شک ندارم که انسان ها براستي از نسل ميمون ها هستند)
چند قدمي به ارامي برداشتم و باز هم صدايش را ميشنيدم که ميگفتم:منصور خان شما هم تشريف بريد وبه ديي و زندايي بگوييد تشريف بياورند براي خواستگاري.البته اگر که در اين مملکت عقب افتاده دختر 20 ساله را ترشيده نبينند.وبعد در اتاقش را چنان محکم بست که حتي قلبم در قفسه سينه ام تکان خورد و حالا که منصور از خوشحالي دست از پا نميشناخت به جانبم شتاقت و مرا در اغوش گرفت وصورتم را غرق بوسه کرد.از عمارت خانه که خارج شديم عمه فرنگيس در حاشيه ي ضلع غربي حياط هنوز هم همراه عزيز بود واورا نشسته بر ويلچرش دور حياط ميگردانيد مارا که ديد از دور به علامت خداحتفظي دست تکان داد و ما نيز به شيوه ي خودش از او خداحافظي کرديم در حياط را که پشت سرمان بستيم منصور نگاهش را از ساختمان عمارت بالا برد ساقي پشت پنجره ي اتاقش به ما مينگريست و وقتي متوجه نگاه منصور شد پرده را انداخت خنده ي تلخي کردم و گفتم:واقعا ميخواهي با ساي ازدواج کني؟
منصور که نيشش تا بناگوشش باز و گل از گلش شکفته بود با صداي بلند گفت:بيشتر از هم زماني دوستش دارم
دستهايم را به زحمت در جيب هاي تنگ شلوارم فرو کردم و گفتم:منصور جان ساقي شايد زيبا و خوش لباس باشد اما اصلا خوش بين و خوش فکر نيست يعني اصل کار را ندارد اينقدر سريع تصميم نگير اين دختره از روي لج بازي به ازدواج با تو تن داده زندگي خودت را قرباني افکار بچه گانه و واهي ساقي نکن
منصور خنده اي به مضحکه کرد و گفت:مگر من ميخواهم منشي استخدام کنم که دنبال فکر و انديشه باشم؟من زن ميخواهم يک عروسک مثل ساقي هميشه خواب عروسي مان را ميديم.
و بعد دستهايش را از خوشحالي بهم ماليد و در جاي خود جستي زد .وبازويش را در دست گرفتم و پرسيدم:ساقي چه؟او هم تو را ميخواهد؟ منصور خنده به روي لبش ماسيد لبش را به دندان گرفت سپس گفت:چه فرقي ميکندبالاخره روزگاري عاشقم خواهد شد .اقدر نازش را ميکشم و نوکري اش را ميکنم تا عاشقم شود.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#165
Posted: 14 Aug 2012 01:19
باخنده پرسيدم:اگر نشد چه؟ميخواهي چه کني؟زندگيت اينقدر برايت بي ارزش است که با ان قمار مينکني؟ميخواهي ريسک کني؟
منصور با جسارت هرچه تمام تر گفت:چرا خيلي زود عاشقم ميشود چرا که من مردش ميشوم
سرم را به علامت تاسف چند بار تکان دادم وسپس ادامه دادم:نه منصور جان!ساقي با مادر تو با مادر من و با خيلي از دختر هاي ايروني فرق ميکندکه فقط به قصد حمام از خانه ميزنند بيرون و هيچ از دنيا نميدانند تازه شوهرشان که ميدهند فکر ميکنند مرد زدگي شان نعوذباالله خداي انهاست.اين ساقي خانم شما تويه فرنگ به دنيا امده هميشه هم در فکر بوده به انجا بازگردد حتي کوچکترين انديشه اش نيز با انديشه ي دختران شرقي بيگانه است.البته خيلي دختر خانمي است ولي به درد من و تو نميخورد.خوب يادم ميايد يک بار به من گفت تو چون از بنجل دور افتاده اي حس ميکني دوسش داري اگر کنارش بودي اين حس را نداشتي.....ميداني منصور جان انسان ها چهار طرز فکر متفاوت دارند:دسته اول فکر مي کنند همانطور که خود مي انديشند ديگران نيز مي انديشند و دسته دوم همانطور که بقيه مي انديشند، خود نيز مي انديشند.دسته سوم هميشه متفاوت با ديگران مي انديشند و دسته چهارم اصلا نمي انديشند و اين ساقي خانم شما هم جزو دسته اول است من همان روز که آن صحبت کذايي را در مورد بنجل کرد متوجه شدم که ياقي دختري است که هرچه را بيشتر از او دور مي کنند بيشتر دوست مي دارد براي همين هم مرا مي خواست چرا که از ته دلش مي دانست من برخلاف نگاههاي خريدار مابقي پسرها هميشه اورا طرد مي گفتم، پس تو هم اگر فکري کردي در آينده مي تواني با ناز کشي وقربان صدقه رفتن او دلش را بربايي سخت در اشتباهي چرا که ساقي چون از ابتداي زندگيش هر آنچه را درخواست کرده در اختيارش بوده خواه ناخواه چنين ميلي در باطنش جوانه زده و يک کلام لپ کلام بيشتر فکر کن."
منصور که مي دانستم حرفهاي مرا با خود به باد تمسخر گرفته باز هم به من خنديد و گفت :" شاهين جان، من دوستش دارم وبا او خيلي زود ازدواج خواهم کرد."
دستم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم هيچ وقت اين بيت حافظ را از خاطر نبر:
عشق بازي کار بازي نيست اي دل سر ببار
ز آنکه گوي عشق نتوان زد به چوگان هوس
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#166
Posted: 14 Aug 2012 01:25
منصور شقيقه ام را بوسيد و گفت :" ممنون که براي عاقبتم مشوشي ولي تو هم بيت بعد از غزل را فراموش نکن که :
دل به رغبت مي سپارد جان به چشم مست يار
گرچه هوشياران ندادند اختيار خود به کس
آن روز با خودم گفتم منصور کمي که با خود تنها بينديشد قطعا از اين تصميمش منصرف خواهد شد اما يکي دوروز بعد منصور خوشحال و خرسند به خانه ما آمد و همه را براي عقد و عروسي شب جمعه که در خانه شان برگزار مي شد دعوت کرد. از اين دعوت هم خوشحال شدم و هم ناراحت. خوشحال از اينکه منصور و ساقي به توافق رسيده و حداقل منصور به آرزوي دلش مي رسيد و ناراحت از اينکه هيچ لباس رسمي نداشتم که بتوانم در اين مجلس شرکت کنم، حتي چند تا پيراهن و دو سه شلواري هم که داشتم حسابي پوسيده و رنگ ورورفته بود، بهتر ديدم که با شهرزاد مشورت کنم.
نمي دانم شايد او به فن خياطي وارد بود و مي شد برايم کاري کرد. به اتاقش رفتم کنار پنجره نشسته بود و چشمانش هم خيس بود و قرمز، معلوم بود که حسابي گريه کرده.در را که پشت سرم بستم متوجه حضورم شد و زود صورتش را پاک کرد، يک لحظه دلم به حالش فروريخت، نکند ساقي راست مي گفت و شهرزاد عاشق منصور بوده حتما براي همين هم گريه مي کند، وداع با محبوبش شايد اين همه مدت هم که مي گفت به ازدواج نمي انديشددر واقع به ازدواج با کس ديگري جز منصور نمي انديشيده براي تخمين صحت افکارم خواستم از او بپرسم که آيا منصور را دوست داشته که حرفم را خوردم، ديگر چه فرقي مي کرد چه دوستش داشته و چه نداشته منصور قرار است با ساقي وصلت کند و خاطرخواه ساقي شده، چرا بي جهت خواهر بي چاره ام زا به خجالت بيندازم.
همانطور که اگر شرمش نمي شد حتما ميان درد دلهايش از منصور و دل باختگي اش هم برايم مي گفت،نزديکش رفتم و موهايش را نوازش کردم و پرسيدم :" ناراحتي؟"
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#167
Posted: 14 Aug 2012 01:26
خنده اي مصنوعي کرد و گفت :" نه خوشحالم، براي همين هم گريه کردم، چقدر خوب شد که منصور و ساقي سروسامان مي گيرند."
با موهايش بازي کردم،چه موهاي لخت و لطيفي داشت. در دسته خرمن موهايش هرچه دست مي کشيدم وبالا مي بردم باز مثل پر پرندگان به رديف و مرتب در جاي خود مي نشستند.
پرسيدم:" حالا براي عروسي اين زوج خوشبخت چه مي پوشي؟"
شانه هايش را بالا انداخت و گفت :" از لباس هاي قديمي شهين خدا بيامرز."
با ناراحتي گفتم:" شگون ندارد دختر."
آهي کشيد و گفت:" خوب چه کار کنم الان دو سه سالي مي شود که حتي براي عيد هم خبر از لباس نو نيست، سال به سال دريغ از پارسال."
خدا مي داند در آن لحظه چقدر دلم به حالش سوخت. پرسيدم:" نمي تواني به زري خانم بگويي که به خياطش بسپارد براي تو هم پيراهني بدوزد؟"
خنده تلخي از روي کينه و حسرت کرد و گفت :" آخه من به چه جراتي به زن بابام بگويم که براي من هم پيراهن بدوزد؟"
پرسيدم:" خودت خياطي بلد نيستي؟"
سرش را به علامت نفي تکان داد و گفت :" من کي فرصت خباطي آموختن دارم؟ وقي از صبح تا شب بايد مثل نوکر بي جيره و مواجب در اين خانه جان بکنم و تازه عوض دستت درد نکند خشک وخالي بايد لنتراني هاي خانم را بشنوم و دم ندهم"
سرش را بوسيدم و گفتم :" اشکال ندارد خواهر جون قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهري، خر چه داند قيمت نقل و نبات؟اين زري خانم هم يک روز از هارت و پورت مي افتد، مثل عزيز که از پا افتاده، فواره چون بلند شود سرنگون شود."
شهرزاد قطره اشکي از گوشه چشمش به پايين افتاد و گفت :" ظالم هميشه سالم، شاهين جان!"
بهتر بود که اورا تنها مي گذاشتم چرا که نه چشم ديدن اشک هايش را داشتم و نه طاقت ديدن افسوس خوردن و نااميدي اش را، حيف اين خواهر زيبا نبود با آن پوست سبزه و چشم و ابروي مشکي با نمکش حالا که لاغرتر هم شده بود هم قدش بلندتر نشان داده مي شد و هم گونه هايش روي صورتش جلوه خاصي پيدا کرده بود.
از اتاق خارج شدم خواستم به اتاق خودم بروم که فرخ با کت و شلوار و جليقه اي سرمه اي نو با دکمه هاي طلايي ديدم که با همان کودکي اش شکمش را جلو داده دستهايش را به جيب کرده بود وبر من فخر مي فروخت،خنديدم وگفتم:" مبارک باشد."
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#168
Posted: 14 Aug 2012 01:32
او نيز خنده اي کرد واز کنارم ردشد. ديگر طاقت نياوردم خودم به جهنم ولي شهرزاد حتما مي بايست با لباس تازه و نو در اين مجلس حاظر مي شد، مگر چه فرقي بين فرخ و او بود، بايد به پدر مي گفتم حرف زدن با زري خانم هيچ فايده اي نداشت، تصميمم را گرفتم از پله هاي تالار به تعجيل سرازير شدم پدر و زري خانم روي استخر را تخته انداخته و نشسته بودند و گل از گلشان شکفته بود، زينت هم تنباکو را با عرق خيس کرده، و قليان و چاي برايشان مي برد با او همگام شدم، در اين پنج سال حتي يک بار هم مستقيما با پدر صحبت نکرده بودم، اما اين عقب نشيني بي جهت به نفع زري خانم تمام شد، هرچند که خود پدر مارا به عقب نشيني وادار ساخته بود اما نمي بايست ميدان را خالي کرد، احساس مي کردم نسبت به سرنوشت شهرزاد بيش از حد مسئولم. نزديک آنها که رسيدم سرم را زير انداختم و سلام کردم اما هيچ کدام جواب سلامم را ندادند، زينت قليان چاق شده و سيني چاي ،که هر کدام را در يک دستش گرفته بود وسط قالي ميان آن دو گذاشت و مرخص شد، مي دانستم که منتظرند تا حرفم را بزنم در حالي که صدايم به شکل نامحسوسي مي لرزيد گفتم:" آقاجون اگر اجازه بدهيد من و شهرزاد به مجلس عروسي منصورخان و ساقي خانم نياييم يعني که نمي توانيم بياييم."
پدر پکي محکم به قليان زد و گفت :" چرا نمي توانيد؟"
به سرعت گفتم:" لباس مناسبي نداريم نه من و نه شهرزاد، الان خيلي وقت است که... "
پدر با اشاره دستش از من خواست که ادامه ندهم و من ساکت ماندم آنگاه رو به زري خانم گفت :" خياط تان کي مي آيد؟"
-امروز بعداز ظهر
-مي گوييد که برايشاهين و شهرزاد هم لباس آبرومندانه و سروسنگين دست و پا کند؟
زري خانم پشت چشمي نازک کرد و با نارضايتي گفت:" باشد من که حرفي ندارم."
خوشحال و خرسند از پيروزي ام به جانب شهرزاد بازگشتم، جريان را برايش گفتم مرا از خوشحالي در آغوش کشيد و محکم بوسيد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#169
Posted: 14 Aug 2012 01:34
بعدازظهر همان روز خياط زري خانم،شمسي خانم و شاگردش بتول از راه رسيدند، من و شهرزاد هردو در اتاق خواب بوديم که زري خانم مثل قوم مغول در را وحشيانه باز کرد. هردو از جا پريديم،نگاهي از حرص و کينه و حسادت به شهرزاد انداخت و گفت:" ديگر وقت نمي شود براي تو پارچه سفارش بدهم بايد از تکه پارچه هاي مانده از قبلم برايت يک چيزي دوخت، يک ربع ديگر هم با آن برادر لولوسر خرمنت بياييد اتاق من شمسي خانم اندازه تان را بگيرد." و در را محکم پشت سرش بست.
شهزاد با حرص گفت :" هرچند روغن ريخته را خرج امامزاده کرده ولي همين هم غنيمت است"
و دور خودش چرخي زد و گفت :" اين وسط تو شانس آوردي داداشي که مجبور است پارچه کت و شلوارت را آماده بخرد."
و البته همين هم شد لباس مرا آماده از اصفهان برايم سفارش دادند و زري خانم هم از ته پارچه هاي قبليش لباس نه زيبا و نه چندان زشت براي شهرزاد ترتيب داد، هرچند که شهرزاد به همان هم کلي راضي شد و بالاخره بعد از شش روز،روز موعود فرا رسيد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#170
Posted: 14 Aug 2012 18:07
قسمت 30
عمو وثوق دستور داده بود تمام کوچه باغ را چراغاني کرده بودند. عجب مراسم عروسي شاهانه و مفصلي را براي منصور ترتيب داده بودند که البته حق هم داشت چرا که همين يک پسر را بيشتر نداشت،هم داماد يکي يکدانه بود و هم عروس.از در که داخل مي شدي صداي ضرب و تنبک و دست و همهمه در دل لرزه مي انداخت، خدا مي داند چند نفر دعوتي داشتند، تمام حياط پر بود از مردهاي گردن کلفت کراوات زده و زنان خوش لباس و اکثرا خوش اندامي که همگي غرق بزک بودند. جلوي هر پنج شش نفر هم يک ميز بزرگ کروي شکل بود که به روي هر ميز يک دختر رقاص با دامن کوتاه و زلفي آويزان در حال قر دادن و رقص بود. روي استخر هم تخته انداخته بودند و هفت هشت نوازنده به همراه دو خواننده يکي زن، يکي هم مرد که از تهزان آورده بودند، من که نمي شناختمشان ولي مي گفتند که خيلي معروف اند به محض ورودمان به مجلس، زري خانم با پدر در حالي که با ميهمانان دست مي دادند و سلام و احوالپرسي مي کردند در ميان جمعيت غرق شدند، من ماندم و شهرزاد. هيچ کس را هم به جز صاحبان اصلي اين جشن نمي شناختيم که البته هيچ کدام در آن نزديکي نبودند، ناچارا روي دو صندلي متروکه که در ته حياط زير يک چراغ توري پايه بلند نشستيم،هرچقدر شهرزاد اصرار داشت به داخل عمارت برويم و عروس و داماد را ببينيم اما من از او خواستم تا مدتي را همانجا بنشينيم.هرچند که خودم دل در دل نداشتم تا منصور را در لباس دامادي ببينمش، وانگهي به حال خود حسرت خوردم چراکه روزگاري چنين جشني را در مخيله ام ترتيب داده بودم با همين جلال و شکوه تنها با اين تفاوت که من و بنجل عروس و داماد اين جشن بوديم،آهي از حسرت کشيدم، مدتي بعد مراسم سياه بازي روي همان تخت استخر برگزار شد، توجه عده ي کمي به اين تاتر معطوف بود ولي همان عده کمي هم که مي ديدند نيششان تا بناگوش باز شده بود.
من نيز براي فرار از انديشه ها حسرت انگيز و آمال و اميدهاي فنا شده ام چهارچشمي به اين نمايش مضحک نگاه مي کردم تا اين که صداي عشوه آميز دختري مرا به خود آورد :
" بفرماييد آقا؟"
نگاهم را به سمت او جلب کردم،دختر لباسي يقه کوتاه،تنگ و سياه رنگ به تن داشت و ران هاي لختش چاقش از زير دامن کوتاهش به زشتي نمايان بود؛ در دستش هم سيني بزرگي از گيلاس هاي مشروب بود که به جانبم گرفته بود،دستش را رد کردم و گفتم:
"ممنونم ميل ندارم."
خنده اي به طنازي کرد و گفت :" چرا ميل نداريد؟ من اگر به جاي شما بودم اشتهايم کاملا باز بود."
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام