ارسالها: 549
#171
Posted: 14 Aug 2012 18:10
و با چشم وابرو به شهرزاد اشاره کرد، حتما به خيالش نامزدم است باز هم دستش را رد کردم و او اين بار به شهرزاد تعارف زد، براي اين که او را متوجه گمان اشتباهش بسازم گفتم:
"خواهرم هم ميلي ندارد."
ابروانش را به علامت تعجب بالا گرفت و رفت. حالا نمي دانم از اينکه شهرزاد را خواهر خود خطاب مي کردم متعجب شده بود و يااينکه ما تنها ميهماناني بوديم که آن شب لب به مشروب نزديم.
بعد از آن من و شهرزاد هردو به داخل عمارت رفتيم، سفره عقد را در تالار پذيرايي گسترده بودند.
منصور و ساقي هم پشت سفره عقد به روي مبل استيل انگليسي دور نقره اي نشسته بودند،سفره بيش از حد بزرگ و البته زيبا بود.تمامي ظرفهاي سفره نقره خالص و در نهايت ظرافت و سليقه تزيين شده بود.دور تا دور سفره هم شمعدانهاي تکي با شمع هاي بلند سفيد رنگي بود که حالتي رويايي به سفره مي بخشيد،دور ساقي و منصور هم شلوغ تر از آن بود که هم ما آن ها را دقيق ببينيم و يا اين که آنها مارا ببينند.
حتي عزيز هم با ويلچرش آنجا بود بدون اينکه به خود زحمت بدهد حتي در عروسي نوه اش لبخندي تصنعي به چهره سرد وخشن خود ببخشد.
بالاخره از لابلاي جمعيت خودمان را به عروس و داماد رسانديم،منصور مرا که ديد گل از گلش شکفت با او دست دادم و رويش را بوسيدم و گفتم:" مبارک باشد، انشاءالله که خوشبخت شويد."
خواستم به ساقي هم تبريک بگويم که متوجه شدم در آغوش شهرزاد گريه مي کند، منصور با صدايي که سعي مي کرد ساقي نيز آن را بشنود به شوخي گفت:" نمي دانم اين دخترها چرا تا وقتي خانه پدرشان هستنداز صبح تا شب به حسرت شوهر اشک مي ريزند اما وقتي هم که سرسفره عقد مي نشينند باز هم اشک مي ريزند."
با خنده گفتم:" ناراحت نباش داخل زندگي زناشويي که شوند اشک شوهرشان را در مي آورند)) منصور خنده اي کوتاه کرد و گفت: (( ما که به همان هم راضي هستيم، از عروس خانم باشد زهر مار هم که باشد نوش جانمان مي کنيم)) در همين موقع احساس کردم کسي از پشت سر گونه ام را بوسيد سرم را که برگرداندم شهلا را ديدم همديگر را محکم در آغوش گرفتيم، آخرين باري که ديدمش دو هفته پيش از اين بود و همان جا خانه عمو وثوق بود اما چقدر دلم برايش تنگ شده بود شهين حالا کمي قد کشيده بود و براي خودش خانمي شده بود، با مهرباني سلام کرد: (( سلام دايي)) با خوش رويي جواب سلامش را دادم. خداوندا عجب شباهت عجيبي با شهين مادرش داشت مثل يک سيب که از وسط دو نيم کرده باشند و در پي آن نسرين کوچولوي هشت ساله و زيبا گونه ام را بوسيد و سلام کرد،خواهر زاده هايم را نزديک هفت هشت ماهي مي شد که نديده بودم، چرا که اين اواخر شهلا و محمد به تنهايي به اين جا مي آمدند و شهلا که شهرزاد را مي ديد با اشتياق به جانبش شتافت و او را در آغوش گرفت و بوسه بارانش کرد: (( الهي قربانت برم آبجي چقدر خوشگل شدي انشالله عروسي خودت)) چند ثانيه بعد محمد به ما نزديک شد با او نيز دست و روبوسي کردم قيافه اش با دفعه قبل که ديدمش کلي توفير کرده بود، بايد اعتراف کنم که عينک خيلي به او مي آمد پرسيدم: (( از کي عينکي شدي؟)) و او با خنده جواب داد: (( از ديروز)) با ديدن شهلا و خانواده اش کلي جان گرفتم همه به سمت حياط رفتيم و دور يکي از آن ميزهايي که خالي بود نشستيم البته هنوز کاملا بر جا ننشسته بوديم که يکي از آن دختر هاي رقاصه پا برهنه و خلخال به
پا با بلوز دامن تنگ مشکي و النگوهاي بدلي که همه ساعدش را مي پوشاند روي ميز آمد. محمد همان ابتدا يک تومان کف دستش گذاشت و گفت که ما را تنها بگذارد دختر هم راضي ما را ترک گفت، شهلا چشم از من بر نمي داشت: (( با زري خانم چه مي کني، با شما مي سازد، يا هنوز هم؟...)) خنده اي تلخ کردم و گفتم : (( سوالي که داني و پرسي خطاست)) بعد از حدود سي، چهل دقيقه اي را که کنار هم بوديم پشت بلندگو همه را دعوت کردند به پشت حياط براي صرف شام، عجب شام مفصلي بود ميزهاي غذاخوري بزرگي که همه با تورهاي کتان پوشانيده شده بودند سرتاسر کناره هاي ضلع جنوبي و غربي حياط را پوشانده بودند،
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#172
Posted: 14 Aug 2012 18:12
روی میز هم پر بود از شمعدان هاي بزرگ نقره اي با شمع هاي فروزان و اما چه غذاهايي! بره بريام شده بدون آن که ساختمان شکل ظاهريش را تغيير داده باشند، مرغ، پلو، جوجه کباب، کباب حسيني، کوبيده، برگ، ته چين، خورشت ماست، خوراک بوقلمون و هزار و يک نوع دسر براي بعد از صرف غذا. تنوع غذاها حق انتخاب را از همه سلب کرده بود و رنگ و لعاب مختلف و بوي مطبوع در هوا انگيخته شدنشان اشتهاي آدمي را دو چندان مي کرد. بعد از صرف شام مفصل آن شب موسيقي ملايمي توسط گروه نوازنده پخش شد. عروس و داماد يکديگر را در آغوش کشيده و در مرکز حياط مي رقصيدند به دور آنها نيز پسر و دخترهاي کوچکي که لباس عروس و داماد به تن داشتند و مي شود گفت ساقدوش بودند به شمع هاي شعله وري که در دست داشتند به دور ان ها مي چرخيدند. در همين حين زن ها و مردان بسياري به همين حالت به
رقص مشغول شدند. حتي بعضي از مردها زن هاي غريبه ديگري را در آغوش کشيده و مي رقصيدند و مردهاي اين زنان روي صندلي نشسته و در حالي که خون خونشان را مي خورد زن هايشان را زير چشمي در نظر داشتند، من نمي دانم اخر مگر مجبور بودند به خاطر اين که مرد غريبه اي را راضي ببينند زن خود را از روي بي ميلي به آغوشش بسپارند که مثلا با هم برقصند؟ واقعا حالا که مي بينم دنيا عجب در حال تغيير و پيشرفت است همين چند سال پيش بود که حتي روي عروس را هم به زحمت مي گذاشتند داماد ببيند، ولي حالا وضع به کلي فرق کرده هر چند به راحتي مي شد حدس زد که نحوه برگزاري اين مجلس از روي طبع و سليقه ساقي نشات گرفته ولي هر چه باشد من همان مراسم عقد و عروسي گذشته را با تمام حال و هوايش به شور و حال وسوسه انگيز اين جور مراسم ترجيح مي دهم، بعد از آن رقص باله بود و در پايان عروسي نيز ساقي و منصور به منظور تشکر و البته خداحافظي با ميهمانان به جمع آن ها پيوستند، من از وقتي که هر دوي ان ها در تيررس نگاهم قرار گرفتند زير نظرشان داشتم و مي ديدم که ساقي افسرده و شايد هم خسته دسته گلش را به صورت سرازير به يک دست و با دست ديگرس نيز بازوي آن دستش را گرفته بود، اما وقتي به نزديکي ميزي که ما به دورش نشسته بوديم رسيدند وضع به کلي فرق کرد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#173
Posted: 14 Aug 2012 18:25
حالا ديگر با آن دستش که گل بود کناره پيراهنش را همراه با دسته گل گرفته و با دست ديگرش بازوي منصور را مي فشرد و حتي با لبخند تصنعي اش سعي مي کردازدواجش را به خيال خودش به رخ من بکشد، به راحتي از عکس العمل هايش مي شد
فهميد که هنوز هم غرق در انديشه هاي ساختگي و روياهاي بچه گانه خودش است. اما تمامي اين ساده لوحي ها چيزي از زيبايي بي حد و اندازه اش کم نمي کرد چرا که آن شب در آن لباس عروس که دنباله اش شايد دو متري مي شد و به دست دو ساقدوش دخترک بود که به لباس هاي سپيدشان بال فرشته داشتند، زيبايي اش صد چندان شده بود، موهاي طلايي اش را که بالاي سرش مثل تاجي درست کرده بودند و آرايش سياه چشمانش که تلالو مردمک آب شان را دو چندان مي کرد سرخاب روي گونه ها و رنگ قرمز روي لبانش او را مثل فرشته اي زيبا ساخته بود. بسيار زيبا از همان زيبايي هاي افسانه اي که زن ها در افسانه ها و کتاب ها دارند و مردهاي قصه با اسب هاي سفيد بال دار به دنبالشان مي آيند، سعي کردم که بيش از آن نگاهش نکنم چرا که مي ترسيدم مرا ببيند و دوباره از آب گل آلود ماهي بگيرد. منصور که با ما دست داد و خداحافظي کرد بغض بيخ گلويم را فشرد، نمي دانم چرا؟ ولي چرا مي دانم به خاطر اين بود که به آرزويش رسيده بود و من به او حسادت مي کردم چرا که بر خلاف او آرزوهايم مي بايست در وجود خسته و مغز و اعصاب کرخ شده ام خفقان مي گرفتند، به هر حال آن شب، وقتي به خانه بازگشتيم و به رختخواب رفتم دقايقي چند را براي هر دويشان دعا کردم، دعا کردم که خوشبخت شوند دعا کردم که همان طور که منصور انتظارش را مي کشيد روزي ساقي عاشقش شود و يا اين عشق در حلاوت زندگي مشترک شان دامن زنند.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#174
Posted: 14 Aug 2012 22:04
قسمت 31
بهار فصل لطافت است، فصل گل و عطر و رايحه و همين خصوصياتش است که باعث مي شود مثل مادري مهربان دلسوز و با مدارا فرزندانش را که ما باشيم خسته و کسل بار آورد، چرا که اکثر صبح ها را تا به ساعت يازده در رختخوابم بودم و بعدازظهرها نيز چرتم ترک نمي شد از آن طرف ساعت نه شب به رختخواب مي رفتم، البته اغراق که نکنم خودم را پايبند به مسووليتي نمي ديدم که اين طور ثانيه ها فرصت ها و روزهايم را خروپف مي کردم و به هوا مي دادم مگر اين که بخواهم دو روز در ميان حياط را جارو و يا هفته اي يک بار آب استخر را عوض کنم تا اين که يک روز خودم از اين همه کسلي و سردرگمي خود خسته و خجل شدم. حالا ديگر منصور هم ازدواج کرده بود و به اصفهان رفته بود و جالب اين که مديريت هاي يکي از شرکتهاي معتبر وابسته به ذوب آهن اصفهان را نيز به چنگ آورده بود، سر و سامان گرفتن منصور و ته قافله بودن خود را که مي ديدم بيش از پيش احساس حقارت مي کردم تا اين که آخرين باري که محمد و شهلا را در خانه عمو وثوق ديدم از محمد خواهش کردم که حداقل چند تايي از کتاب هايش را براي من مدتي به قرض بدهد و او دو هفته بعد از آن، چهار جلد کتاب به نام جنگ و صلح از لئون تولستوي برايم آورد البته حجم زيادش مرا به تنبلي در خواندن واداشت. اما چند صفحه اي از جلد اولش را که خواندم راغب شده و حتي شب ها را تا ديروقت مطالعه مي کردم و کمتر از دو هفته هر چهار کتاب را خواندم و يا به قول شهرزاد بلعيدم، بعد از خواندن همين کتاب ها بود که بعد از مدت ها حس کردم احساس خوبي دارم يک احساس خاص، هم غريبه و هم آشنا که وقتي بر آن فائق آمدم دانستم که من هم مي توانم قلم بزنم مي توانم از قدرت تخيلم استفاده کنم و انديشه و تخيلات خود را به هم آغشته ساخته و با قلم در قالب کلمات بر آن ها جان ببخشم، مي توانستم يک نويسنده باشم کتاب بنويسم و شايد روزگاري معروف مي شدم، کسي چه مي دانست؟ مگر همين آقاي تولستوي وقتي که از شکم مادرش بيرون آمده نويسنده بوده، قطعا نه! بلکه بعدها با کشف استعدادش و بها دادن به آن خودش را در سطح دنيا نامي و مشهور ساخته و به حق که قلم خوبي دارد و شهرتش زاييده لياقتش است. با همين انديشه بود که با خود عهد بستم به جاي بيکاري، کشتن زمان حال و چشم دوختن به آينده اي که نامعلوم و مبهم است، دست به قلم شوم چرا که خوب که دقيق مي شدم در مي يافتم که آينده در حقيقت همين زمان حال است، آينده همان فردا و پس فردايي است که من در تکرار و بيهودگي و بي توجه به ساعت هايش آن را سپري مي کنم و اين حتي وقتي اين زمان آينده کذايي هم برسد باز هم به زمان حال تبديل مي شود و من باز هم با چشم دوختن به واژه اي به نام آينده از فرصتهاي خود چشم مي پوشم، تنها حالاست که وجود دارد چرا که آينده لحظه زمان حال ديگري است.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#175
Posted: 14 Aug 2012 22:10
اين احظار همچون قطار سريع السير از مغزم مي گذشتند و مرا بيش از پيش آگاه مي کردند. يک لحظه احساس کردم خداوند سايه لطف و مرحمتش را شامل حال من ساخته چرا که مي توانم افق انديشه وسيعي داشته باشم، انديشه اي که از همين حالا شالوده باقي زندگيم را به روي آن بنا مي کردم و به راستي که بزرگترين مرحمت خداوندي همان درست انديشيدن است. اين درست بود که من حداقل اين چند ساله اخير را در کمال ناباوري و ناعدالتي از لطف و مهر مادري و البته پدري فارغ شده بودم، عزيزترين خواهرم را جلوي چشمان خود از دست داده بودم و حالا شکنجه شدن خواهر کوچکم را مي ديدم ولي با خود مي گويم: (( آيا اگر تمامي اين مصائب و مشکلات را نداشتم، آيا اگر از ترس نيشترها و کنايه هاي زري خانم و ترس از وحشت از خانه درندشت تاريک و بي مهر به اتاقم پناه نمي آوردم و بعد براي فرار از تنهايي ام از دامادمان کتاب مطالبه نمي کردم و بعد شيفته داستان و در نهايت به يک نياز دروني خود که حس نوشتنم بود پي نمي بردم و به جاي آن هر روز را مثل اشراف زاده هاي واقعي حتي صبحانه ام را به روي تخت خوابم مي خوردم و باقي روز را به تفريح و تفرج مي پرداختم و شب ها را با شکمي باد کرده و معده اي نفخ کرده به آغوش خواب مي رفتم آيا مي توانستم روزي مقل امروزه را در ميان تقويم زندگاني ام پيدا کنم. روزي که در آن تنها من به يک انسان هدفمند و اميدوار تبديل شدم، حالا من پسري هستم اگر چه به قول زري خانم کوسه و بي ريش و دور از هيکل و عضلات مردانه بودم اما ديگر به قول و تعبير پدر بي عرضه و بي عاقبت نيستم چرا که مي خواهم با قلم زدن در نقش زدن خوشبختي ام با خود سهيم باشم، مي خواهم برنده باشم و روزگاري را بيافرينم که پدر بر خلاف حال و گذشته به من افتخار کند و دوباره مرا با لفظ شيرين شاهينم صدا کند ولي اين وسط تنها يک مشکل خيلي کوچک وجود داشت و آن هم در دسترس نبودن ابزار براي نويسندگي ام بود به جز چند دفترچه قديمي که تا نيمه پر بودند از مشق هاي سياه گذشته و سه چهار برگه سفيد که براي طراحي بود چيز ديگري نداشتم. با آن که دل در دل نداشتم تا هرچه زودتر با هدفم در آميزم آن شب را تنها با انديشه هايي که در مورد نوشتن داستانهايم و مضمون آن ها مي بود به خواب رفتم و فردا انتظار کشيدم تا زن عمو منصور خدمت کارشان را بفرستد به دنبال من و شهرزاد که مثل هميشه بعد از دو هفته به ديدن شهلا و محمد و خواهر زاده هايمان برويم. آن وقت مي توانستم از محمد بخواهم برايم يک بسته کاغذ و يا دفتر بياورد تا اين که انتظارم با آمدن محمد به خانه عمو وثوق پايان پذيرفت. اما اين بار شهلا همراهش نبود، وقتي پرسيدم که چرا شهلا را نياورده او گفت: (( سختش بود، يعني مي داني قرار است تا سه ماه و چند روز ديگر بچه اش را به دنيا بياورد)) با هيجان پرسيدم: (( مگر آبستن است)) خنديد و گفت: (( نمي دانستي! عجب برادري هستي ها))
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#176
Posted: 14 Aug 2012 22:36
و دستش را به پشتم زد و گفت: (( بچه ها هم چون نزديک امتحاناتشان بود نشد که بيايند راستش با تو که رودربايستي ندارم، من خيلي راغب بودم که پيش شهلا مي ماندم ?خر اين ماه هاي آخر بايد بيشتر مواظبش باشم اما شهلا اصرار داشت که حتما بيايم و احوال شما را بپرسم، راستي چقدر خوب است که قرار شد از اول خرداد ماه به شما و دکتر وثوق دو خط تلفن بدهند)) با اشتياق گفتم: (( راستي؟ نمي دانستم)) باز هم خنديد و گفت: (( مثل غارنشين ها از همه جا بي خبري پسر، تلفن که داشته باشيد، همه چيز عالي و بر وفق مراد مي شود، آن وقت هر روز با هم صحبت مي کنيم، تلفن واقعا وسيله مفيدي است)) خنده اي کوتا کردم و گفتم: (( راستش تا به حال با تلفن کار نکرده ام، اما بايد بگويم حالا که آمدي خيلي عالي شد))
- چطور؟
- راستش مي خواهم برايم سه چهار تايي دفتر يادداشت بياوري يعني اپر مي شود به من قرض بده.
خنده اي از روي کنجکاوي کرد و گفت: (( البته که مي آورم اما مي توانم بپرسم براي چه مي خواهي؟)) سرم را زير انداختم و گفتم: (( راست مي خواهم بنويسم احساس مي کنم مي توانم يک نويسنده باشم)) دهانش از تعجب وا ماند، با دستانش مرا تشويق کرد و گفت: (( بسيار عالي! البته که چه فکر بکري کردي، اگر يادت باشد من اين موضوع، يعني استعداد تو در نويسندگي را ده سال پيش از اين به تو گفتم، يادت مي آيد، من که هنوز آن انشاء زيبايي را که در قالب شعر نوشته بودي و زندگي يک دختر دهاتي بود را به خوبي به ياد دارم، از همان موقع من به استعداد تو ايمان آوردم، حتي به شهلا هم گفتم)) و بعد گونه مرا محکم بوسيد و گفت: (( راستش من هرچه دارم از تو دارم، زندگيم را شهلا را و بچه هايم را که همه اينها برايم عزيزند، باور کن هر کاري که تا آخر عمرم از دستم برآيد برايت مي کنم، تو هم سعي خودت را بکن، کافي است که اتکا به نفس داشته باشي همه چيز حل است)) خدا مي داند که از شنيدن تشويق ها و حمايت هاي او از خودم تا چه حد خوشحال و خرسند شدم. درست مثل پرنده سبک باري که به آسمان ها پر مي کشد، خداوندا از تو متشکرم، لطفا بر اين روزهاي پر سپيده من بيفزا که از آن ها کم نکن، هنوز دو روز از درخواست من از محمد نگذشته بود که محمد از تهران پيکي فرستاد و همرا آن سه جلد دفترچه بسيار قشنگ با يک دسته برپه کاغذ به دستم رساند به محض اين که دفترچه ها به دستم رسيد، معطل نکردم و از همان ساعت شروع به نوشتن در مورد يکي دو تا از داستان هايي که قبلا با ذهنم مشورت کرده بودم. و توانستم نوزده داستان کوتاه آن هم در عرض کمتر از دو ماه بنويسم و در اين مدت دو بار ديگر محمد را ديدم و او هر بار برايم دفترچه هاي يادداشت مي آورد و آخرين داستان نوشته شده ام را مي خواند و کلي مرا تشويق مي کرد و اين تشويق ها و حمايت هاي او روحيه مرا مستحکم تر از گذشته مي ساخت.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#177
Posted: 14 Aug 2012 22:40
بعد از آن نوزده داستان چهار داستان ديگر نيز نوشتم با اين تفاوت که يک صفحه در ميان اشکالي را که مربوط به داستانم مي شد طراحي مي کردم يعني يک کتاب داستان مصور و اين خيلي زيبا بود تا اين که باز هم محمد به خانه عمو وثوق آمد. من به ?ن جا رفتم تا او را ببينم اين بار داستان هاي مصورم را نشانش دادم و او که کم مانده بود از شوق و حيرت پي بيفتد پيشاني ام را بوسيد و گفت: ((شاهين جان من واقعا به تو افتخار مي کنم)) من نيز گونه اش را بوسيدم و تشکر کردم و بعد از آن به حياط منزل عمو وثوق رفتيم و شروع کرديم به قدم زدن، از او حال شهلا را پرسيدم و محمد گفت نزديک به يک ماه ديگر فارغ مي شود و در مورد خواهرزاده هايم شهين و نسرين نيز اذعان داشت که آن ها بسيار درس خوان و مودب بار آمده اند و محمد و شهلا از هر دوي آن ها کمال رضايت را دارند و شهين دختر بزرگشان هنوز هم نمي داند که شهلا مادر واقعي او نيست و در حقيقت خاله اوست هر چند که ميان مادر واقعي اش و شهلا هيچ فاصله اي نمي ديدم چرا که از همان روزي که شهين به دنيا آمده بود و به آغوش شهلا سپرده بودنش، و شهلا مثل يک مادر واقعي او را بزرگ کرده بود و بعد با هم در مورد پدر صحبت کرديم و محمد بي نهايت از اين تغييرات شگرف اخلاقي در پدر اظهار شگفتي مي کرد، چرا که مي شگفت در اولين برخوردي که روز خواستگاري با پدر داشته آن قدر او را مهربان، صميمي، با عاطفه و البته صبور و دانا دريافته بود که حالا به هيچ وجه نمي تواند به مقايسه اين اتابک خان جديد با آن اتابک خان قديمي بنشيند، هر چند که در پايان گفته هايش اظهار کرد که گذر زمان شخصيت انسان ها را متحول مي سازد و راست مي گفت، چرا که پدر نيز دست خوش همين تحول البته از نوع هولناک آن شده بود، خلاصه آن روز آن قدر در مورد خاطرات گذشته و يا آدم هاي گذشته و قديمي صحبت کرديم تا اين که نوبت به دايه منيژه رسيد، به محض آن که اسم دايه منيژه را به زبان راندم محمد با هيجان گفت: (( راستي شاهين جان، خوب شد که گفتي، امروز خبر مهمي برايت داشتم، با اشتياق پرسيدم: (( چه خبري)) در حالي که هنوز مشتاق بود، خبرش را برايم بازگو کند گفت: (( فکر مي کنم اين خانم منيژه را پيدا کرده ام، البته فکر مي کنم)) از خوشحالي دست هايم را به هم زدم و گفتم : (( فکر مي کني؟ چطور مگه؟)) در حالي که مرا دعوت مي کرد کنار حوض بنشينم گفت: (( قضيه اش مفصل است)) و خودش لبه حوض نشست و پاهايش را روي هم انداخت، ولي من از هيجان زياد نمي توانستم يک جا بنشينم با بي قراري گفتم:
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#178
Posted: 15 Aug 2012 00:25
(( خوب لطفا زودتر جريانش را برايم بگو)) لبخندي زد و با تاييد اين که مطمئن نيست اين منيژه خانم همان دايه منيژه اي باشد که به دنبالش هستيم گفت: (( يک هفته پيش يکي از شاگردان ممتاز کلاس اول به نام علي اصغر به شدت تب مي کند و همان جا سر کلاس حالش به هم مي خورد تا اين که خود من و معلم کلاس شان او را به بهداري نزديک مدرسه مي بريم دکتر تا حال علي اصغر را ديد دستور داد به بيمارستان منتقل و همان جا بستري اش کنند. خلاصه همراهش به بيمارستان رفتيم و تازه فهميديم که پسر بيچاره جزام گرفته، خوره به جانش افتاده بود. کنار پيشاني اش زخم قهوه اي و کدر بود اما ما گمان مي کرديم به خاطر بازي هاي کودکانه است که زخمي شده، ولي وقتي دکتر معالجش گفت حالش وخيم است و خوره دارد تمام تنمان لرزيد، البته من و معلم هيچ تماسي با اين بچه نداشتيم ولي بيچاره حسين قلي فراش مدرسه تمام مدت علي اصغر را در آغوش گرفته بود، به خاطر همين چيزي به او نگفتيم مبادا که حول برش دارد، اما فرداي آن روز مامورهاي بهداشت مثل مور و ملخ به مدرسه ريختند، حسين قلي را به همراه نزديکترين دوستان علي اصغر براي قرنطينه کردن همراه خود بردند و بعد رئيس بهداشت منطقه همراه با من و چند تن ديگر به آدرس خانه علي اصغر رفتيم، مادر علي اصغر که پشت در ظاهر شد در حالي که نيمي از صورتش را پوشانده بود خودش تا چشمش به ما افتاد شروع کرد به گريه زاري و اعتراف بر اين که جزامي است فقط قسم مي داد که پسرش را نجات دهيم و بعد او را همراه آمبولانس به آسايشگاه مرکزي مخصوص جزامي ها برديم، همان روز پسرک بيچاره اش علي اصغر در بيمارستان جان سپرد طفلکي طاقت نياورده بود همين ديروز بود پرونده علي اصغر را مطالعه مي کردم، نام مادرش منيژه بود، سنش معلوم نبود، اما علي اصغر به تنهايي با مادرش زندگي مي کرد و البته خود مادرش روز ثبت نام اذعان کرده بود که قبلا دايگي مي کرده، اما حالا مدت هاست که بي کار است، از شوهرش هم جدا شده اما پول براي نگه داري و سرپرستي علي اصغر به اندازه کافي دارد و چه مي دانم خيلي حرف هاي ديگر، آخر مدرسه ما روي ثبت نام بچه ها حساسيت خاصي به خرج مي دهد چه فايده، چرا که مي دانستم روزي اين مادر نالايق با بي فکري، هم و هم فرزندش را بدبخت مي کند)) من که تمام مدت با دقت گوش به حرف هاي محمد سپرده بودم پفتم: (( حس مي کنم خودش است يادم مي آيد مادر خدابيامرزم همان سال آخري را که زنده بود مي گفت دايه را ديده که ازدواج کرده، حسم خيلي قوي است که خودش باشد، حالا چطور مي شود او را ديد)) محمد با فراست خاصي گفت: (( براي چه مي خواي او را ببيني حالا وقتش نيست)) با ناراحتي گفتم: (( يعني صبر کنم بميرد؟)) از جا بلند شد و گفت: (( مگر چه کارش داري؟)) گفتم: (( خيلي مهم است محمد خان، خيلي)) محمد انديشمندانه پرسيد: ((چقدر؟)) گفتم: (( آن قدر که مادر آخرين روز زندگيش با التماس از من خواست تا او را ببينم، نپرس چرا که خودم هم نمي دانم چرا و براي همين سوال مبهم و جواب وامانده است که دنبالش مي گشتم، من بايد او را ببينم محمد خان خواهش مي کنم کمکم کن البته تا دير نشده))محمد مکثي کرد و گفت:
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#179
Posted: 15 Aug 2012 00:28
((باشد، فردا مي تواني به تهران بيايي؟)) کمي انديشيدم و سپس سرم را با نااميدي به علامت نفي تکان دادم، محمد با حالتي پريشان چند قدمي به دور خودش زد و و گفت: (( باشد شاهين من بايد از دکتر وثوق خواهش کنم که امشب را اينجا بمانم، در عوض تو مي تواني فردا صبح اول وقت با من تهران بيايي)) از خوشحالي به هوا جستي زدم و گفتم: (( محمد خان، تو خيلي مهرباني))خنديد و گفت: (( گفتم که تو بيش از اين ها بر گردن من حق داري، هر چند اين چند روزه را هر چه از شهلا دورتر باشم بهتر است راستش از وقتي به علي اصغر نزديک شده ام مي ترسم که مبادا...)) و بقيه حرفش را زير جمله لالله الالله پنهاک کرد و گفت: (( ولي چطور شهلا را از غيبتم آگاه کنم؟)) اين را که گفت هر دو به فکر رفتيم اما هيچ يک براي آن جوابي نيافتيم اما محمد هم چنان سر قولش ماند و قرار شد که فردا صيح زود با هم به راه بيفتيم، فردا صبح راس ساعت پنج از خانه ردم بيرون در حالي که همه اهل خانه در خواب بودند ،البته قبلا همه چيز را براي شهرزاد تعريف کرده بودم و قرار بود پدر از غيبت روزانه ام با خبرنشود تا همان روز به خانه برگردم، محمد نزديک اتومبيلش که حالا در کوچه باغ پارکش کرده بود انتظارم را مي کشيد سلامش که کردم با کلافگي جوابم را داد از چشمان قرمز و لحن خسته اش معلوم بود ديشب را از اضطراب نخوابيده تا تهران راه زيادي بود. محمد اذعان داشت که يکي دو ساعتي دير به مدرسه مي رسد اما اين تاخير زياد برايش گران تمام مي شود چرا که خودش مدير دبستان بود . با اين که من نيز مثل محمد تمام شب را به اضطراب نخوابيده بودم اما در تمامي طول راه نيز چشم بر هم نزدم. محمد با سرعت زيادي حرکت مي کرد و جاده چنين به نظر مي آمد که لحظه به لحظه آغوش خود را برايمان باز مي کند. جاده اي طولاني و پر فراز و نشيب. به قسمت خاکي جاده که مي رسيديم خيالم راحت مي شد چرا که محمد مجبور بود آهسته تر رانندگي کند. به تهران که رسيديم از محمد خواستم ابتدا مرا به قرار گاه جزامي ها ببرد، او نيز همين کار را کرد ، وقتي که به آن جا رسيديم محمد خواست همرا من بيايد که من با اصرار زياد منصرفش کردم چرا که تا به حال نيز خيلي مزاحمش شده بودم تنها اسم و آدرس و تلفن مدرسه را از او گرفتم که اگر مشکلي پيش آمد و يا اين که اصلا اين منيژه خانم دايه اسبق من نبوده حتما او را در جريان بگذارم. داخل قرارگاه که شدم بايد از حياط نسبتا بزرگ و سرسبزي مي گدشتم تا به ساختمان سفيد عمارت مي رسيدم، همه چيز در آن جا به رنگ سپيد بود، حتي لباس پرستاران ، از دالون نسبتا تاريکي که رد شدم يکي از همان زنان سپيد پوش پرستار با من
برخورد کرد و با لحني شماتت آميز پرسيد: (( شما اين جا چه کار مي کنيد؟)) با حالتي حق به جانب گفتم: ((آمدم تا خانمي که تازه به اينجا آوردنشان ملاقات کنم)) با همان لحن پرسيد: ((کدام خانم؟)) بلافاصله گفتم: (( منيژه))
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#180
Posted: 15 Aug 2012 00:33
- منيژه؟
- منيژه ترک زاده!
پرستار نفس محکمي از بينيش بيرون داد و گفت: (( اينجا کسي ملاقاتي ندارد، کي تو را به داخل راه داده!)) شانه هايم را بالا انداختم و گفتم: (( هيچ کس))
- هيچ کس؟
- بله.
- پس مش رجب کجا بود؟
- من کسي را نديدم.
و بعد با صداي بلند فرياد کشيد: (( صد دفعه گفتم اين مرتيکه مفنگي را بندازيدش بيرون، من براي اين خراب شده تقاضاي يک نگهبان کرده بودم نه يک سگ خمار که هردم گورش را گم مي کند تا به دود و دمش برسد.)) و بعد باعصبانيت به بيرون رفت. به محض اين که از من فاصله گرفت بدو بدو خودم را به انتهاي راه رو رساندم آن جا چهار اتاق بود در يکي از آن ه که رويش نوشته شده بود قسمت اداري را زدم و بدون اين که منتظر جواب شوم داخل شدم. آن جا تنها يک زن فربه مو مشکي و خنده رو پشت ميز نشسته بود، شلام کردم به آرامي جواب سلامم را داد و پرسيد: (( کاري داشتي پسرم؟))
- مي خواهم با خانم منيژه ترک زاده صحبت کنم.
- منيژه ترک زاده؟ مي شناسمش تازه به اين جا آمده.
اين را که شنيدم نفس عميقي کشيدم. پس خودش بوده خود دايه منيژه اشتياقي آميخته به التهاب همه وجودم را گرفت. پرسيدم: (( اجازه مي دهيد ببينمش؟)) خنده اي کمرنگ کرد و گفت: (( چه کارش داري؟)) با لحني مضطرب و غمگين گفتم: (( قبلا دايه ام بوده، مي خواهم ببينمش)) زن از جا بلند شد و چند قدمي به سمت پنجره برداشت و گفت: (( من نمي توانم به شما اين اجازه را بدهم!)) با حول و اضطراب هر چه تمام تر گفتم: (( خانم، شما را به خدا قسم، جان هر کس که دوست داريد فقط چند دقيقه، من سال هاست که به دنبال اين خانم هستم، اگر ديگر نبينمش بدبخت مي شوم.)) و چنان وانمود کردم که مسئله مرگ و زندگي است، حتي براي اين که او را بفريبم به ظاهر گريه کردم آن هم در حالي که صورتم را پشت دستهايم پنهان کرده بودم زن مدتي را ساکت و خيره به من ماند و بعد گفت: (( باشد، اما زود حرفهايت را بزن باشد؟)) در حالي که از اشتياق دل در دل نداشتم، براي آن که نظرش عوض نشود با همان لحن مضطرب جواب دادم: (( باشد)) و بعد از من خواست چند لحظه اي را آن جا منتظر بمانم تا او بازگردد و از دفتر خارج شد سه ، چهار دقيقه بعد با رويي خندان و مهربان داخل شد و از پرستاري که همرا خود آورده بود درخواست کرد مرا راهنمايي کند و من همراه پرستار به راه افتادم. پرستار در اتاق بغلي به من يک جفت دمپايي يک روپوش سفيد و يک عدد ماسک داد و دائما توصيه مي کرد که از فاصله دور با دايه منيژه صحبت کنم. من اين لباس ها را به تن کردم اما از قيافه آن ماسک خوشم نيامد و آن را تا کردم و در جيبم گذاشتم و بعد داخل اتاقکي شدم و پرستار گفت که پشت در منتظر مي ماند، داخل اتاق که شدم ضربان قلبم شدت گرفت، زني که پشتش به من و رويش به پنجره بود پرسيد: ((ديگر از جانم چه مي خواهي؟)) صدايش را شناختم ، خود دايه منيژه بود گفتم: ((سلام))
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام