ارسالها: 549
#181
Posted: 15 Aug 2012 00:38
حتما او هم صداي زير مرا شناخته بود ولي نه! چرا که رويش را به من کرد و با ترديد پرسي: (( شما کي هستيد)) سر تا پايش سپيد بود يک روسري سياه رنگ بلند نيز به سر داشت که دقيقا نيمي از صورتش را پوشانده بود اما همان نيمه ديگر صورتش پر بود از چين و چروک بر عکس صدايش که تغيير نکرده بود، اما خودش مثل يک پيرزن هفتاد ساله به نظر مي آمد، چشمش را تنگ کرده بود و مرا همچنان با ترديد مي نگريست معلوم بود که سوي چشمانش را هم از دست داده. مي دانستم که وقت زيادي ندارم بهتر ديدم خودم را معرفي کنم. در حالي که صدايم مي لرزيد گفتم: (( منو نمي شناسيد، من شاهينم، دايه منيژه!)) اين را که گفتم کمرش را به ديوار تکيه زد و از پشت سز به روي زمين سر خورد و همان جا نشست و بريده و لرزان گفت: (( يا باب الحوائج، تويي شاهين، باورم نمي شود، فکر مي کردم پسر نامرامم آمده)) صداي نفس هاي محکمش که با دهان مي کشيد در فضاي ساکت اتاق طنين مي انداخت، دلم برايش سوخت، نمي دانم چرا يک لحظه دلم خواست که اي کاش مي شد او را در آغوش بگيرم با بي قراري گفتم: ((نمي خواستم ناراحتتان بکنم)) اين بار صداي ضجه و ناله اي خفيف نيز در لا به لاي نفس هاي منتقطعش از دهانش بيرون مي زد، سرش را مدام به چپ و راست نوسان مي داد و با دست هايش به روي زانوانش مي زد، ديگر طاقت نياوردم جلو رفتم تا او را در آغوش بگيرم، ولي تا مرا ديد که به او نزديک مي شوم دو دستش را دراز کرد و با التماس گفت که جلوتر نروم، من هم سرجاي اولم برگشتم يک صندلي فلزي زنگ زده همان جا افتاده بود بلندش کردم و رويش نشستم، از ناله کردن دست بردار نشده بود در ميان ناله هايش مدام اسم پسرش علي اصغر را صدا مي زد، نه طاقت ديدن اين صحنه را داشتم و نه به حرف زدن با دايه اميدوار شدم، بنابراين در حالي که سعي مي کردم از جاري شدن اشک هايم خودداري کنم، خواستم از اتاق خارج شوم که مرا صدا زد: (( شاهين؟ شاهين نرو)) نفس عميقي کشيدم و به عقب بازگشتم با صداي نخراشيده آميخته به ناله اش گفت: ((چقدر بزرگ شدي)) و بعد با صداي بلندي به گريه افتاد چنان محکم بر سرش مي کوفت که بر سر سنگ هم بزني در هم مي شکست، من هم عاجز از انجام هر نوع عکس العملي همان جا ايستاده بودم ، کلافه و سرگردان باناراحتي گفتم: (( ما وقت زيادي نداريم، ترو به خدا يک دم آرام بگيريد)) اما او آرام نمي گرفت که هيچ، تازه بر ناله هاي خود مي افزود. به اندازه کافي در اين چند ساله از اين مراسم شيون و ناله و از اين نوع مرثيه خواني ها ديده بودم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#182
Posted: 15 Aug 2012 00:44
دیگر طاقت نداشتم باز هم خواستم از اتاق خارج شوم که نگذاشت و صدايم کرد و با کلافگي گفتم: (( شما حالتان خوب نيست باشد براي بعد!)) در حالي که آب دماغش را بالا مي کشيد گفت: (( نه من خوبم! همين حالا بهترين وقت است)) طوري حرف مي زد که انگارمي دانست من از او چه مي خواهم، همين بر کنجکاوي و اصرار براي ماندنم در آن جا افزود، دوباره به جاي اولم بزگشتم و گفتم: (( ببينيد دايه جان! من وقت زيادي ندارم که اينجا بمانم از خانه بي خبر بيرون زده ام بايد زودتر بازگردم شما را به خدا هر چه که هست و نيست به من بگوييد، من مدت ها است که به دنبال شما هستم. بايد با شما صحبت کنم. مادر آخرين روز زندگيش از من خواست که حتما شما را ببينم، مي گفت شما خيلي چيزها مي دانيد که بايد به من بگوييد حرف از راز مي زد و شما را افشاگر اين رازها مي دانست، لطفا هر چه مي دانيد به من بگوييد شما هم مثل مادر من هستيد، من نصف بيشتر عمرم را تا به حال در آغوش شما بودم، شير شما را خورده ام خواهش مي کنم بگوييد)) حرف هايم که تمام شد در ميان اشک هايش لبخند تلخي زد و گفت: (( مگر مادرت نمرده؟!)) سرم را به علامت تاييد تکاني دادم و به زير افکندم. با لحني شماتت آميز گفت: (( پس پشت سر مرده حرف نزن من کجا لياقت مادرت را داشتم که مرا جاي او مي گذاري مادرت فرشته بود، معصوم بود خيلي خانم بود، من از چشم خود بدي ديدم که از بهار خانم نديدم، خدا رحمتش کند. مثل در با ارزش بود و کمياب)) و دوباره به گريه افتاد اين بار من نيز با او گريه کردم چرا که با توصيف خوبي هاي مادرم جايش را بيش ار پيش برايم خالي و دردناک ساخته بود و بعد همان طور که مي گريستم پرسيدم: (( مي دانستي که آقا جون دستور داد سنگسارش کنند؟)) سرش را تکان داد و با ناله گفت: (( خبرش رسيد، الهي بميرم براي مظلوميتش، چطور خان توانست اين کار را بکند؟ مادرت خيلي خان را دوست داشت،عاشقش بود)) در حالي که هنوز مي گريستم جواب دادم: (( به گمانش مادر به او خيانت کرده، مادر را با مرد غريبه اي ديده بودند، همان مردي که تو اعتراف کردي نمي شناختي اش اما مادر مي گفت پسر تو بوده)) اين را که گفتم سرش را محکم به ديوار کوبيد و گفت: (( خدا مرا ببخشد، خودم کردم که لعنت بر خودم باد، خدا از سر تقصيراتم بگذرد.)) اين اعتراف را که از دهانش شنيدم ، تمام بدنم يخ شد، انتظار هر جوابي را داشتم به غير از اين، پس يعني واقعيت داشت؟ خداي من! مادر من واقعا بي گناه بده، مي دانستم مي دانستم که مادر من معصوم بوده و در سرتاسر وجودم شعله هاي خشم و نفرت زبانه گرفت، پس مادر راست مي گفت اين زنيکه بي آبرو در حقش خيانت کرده يک دفعه تمام حس ترحم و دلتنگي ام به حس انزجار و کينه مبدل شد با تما وجود بر سرش فرياد زدم: (( تو يه کثافتي، چطور توانستي به آقا جون دروغ بگويي، خون مادر من گردن توست مي فهمي!)) و بعد دايه منيژه در حالي که به نظرم مثل سگ زوزه مي کشيد گفت: (( من آن موقع نمي توانستم راستش را بگويم، اگر پدرت همه چيز را مي فهميد قيامت مي کرد، اگر من همان روز م يگفتم که آن مردپسر من بوده پدرت به زور شکنجه هم که شده همه چيز را مي فهميد، همه ما را بدبخت مي کرد من آن روز سکوت کردم تا مرا رها کنند اما به محض اينکه مرا رها کردند من پنج قران گذاشتم کف دست پسر همسايه و گفتم روي کاغذ بنويسد که به راستي آن مرد غريبه پسر من بوده پايش را هم انگشت زدم و ديگر هم توضيحي ندادم، صبح اول وقت هم پسرک را روانه کردم وقتي که بر گشت گفت
نامه ررا رسانده، من هم خيالم راحت شد، همان روز هم اثباب و اثاثيه ام را جمع کردم، رفتم به تهران خانه کوچکي اجاره کردم فکر کردم همه چيز به خوبي و خوشي تمام شده تا اين که همان پسر نمک به حرام برايم خبر آورد که مادرت را...))
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#183
Posted: 15 Aug 2012 00:44
دیگر طاقت نداشتم باز هم خواستم از اتاق خارج شوم که نگذاشت و صدايم کرد و با کلافگي گفتم: (( شما حالتان خوب نيست باشد براي بعد!)) در حالي که آب دماغش را بالا مي کشيد گفت: (( نه من خوبم! همين حالا بهترين وقت است)) طوري حرف مي زد که انگارمي دانست من از او چه مي خواهم، همين بر کنجکاوي و اصرار براي ماندنم در آن جا افزود، دوباره به جاي اولم بزگشتم و گفتم: (( ببينيد دايه جان! من وقت زيادي ندارم که اينجا بمانم از خانه بي خبر بيرون زده ام بايد زودتر بازگردم شما را به خدا هر چه که هست و نيست به من بگوييد، من مدت ها است که به دنبال شما هستم. بايد با شما صحبت کنم. مادر آخرين روز زندگيش از من خواست که حتما شما را ببينم، مي گفت شما خيلي چيزها مي دانيد که بايد به من بگوييد حرف از راز مي زد و شما را افشاگر اين رازها مي دانست، لطفا هر چه مي دانيد به من بگوييد شما هم مثل مادر من هستيد، من نصف بيشتر عمرم را تا به حال در آغوش شما بودم، شير شما را خورده ام خواهش مي کنم بگوييد)) حرف هايم که تمام شد در ميان اشک هايش لبخند تلخي زد و گفت: (( مگر مادرت نمرده؟!)) سرم را به علامت تاييد تکاني دادم و به زير افکندم. با لحني شماتت آميز گفت: (( پس پشت سر مرده حرف نزن من کجا لياقت مادرت را داشتم که مرا جاي او مي گذاري مادرت فرشته بود، معصوم بود خيلي خانم بود، من از چشم خود بدي ديدم که از بهار خانم نديدم، خدا رحمتش کند. مثل در با ارزش بود و کمياب)) و دوباره به گريه افتاد اين بار من نيز با او گريه کردم چرا که با توصيف خوبي هاي مادرم جايش را بيش ار پيش برايم خالي و دردناک ساخته بود و بعد همان طور که مي گريستم پرسيدم: (( مي دانستي که آقا جون دستور داد سنگسارش کنند؟)) سرش را تکان داد و با ناله گفت: (( خبرش رسيد، الهي بميرم براي مظلوميتش، چطور خان توانست اين کار را بکند؟ مادرت خيلي خان را دوست داشت،عاشقش بود)) در حالي که هنوز مي گريستم جواب دادم: (( به گمانش مادر به او خيانت کرده، مادر را با مرد غريبه اي ديده بودند، همان مردي که تو اعتراف کردي نمي شناختي اش اما مادر مي گفت پسر تو بوده)) اين را که گفتم سرش را محکم به ديوار کوبيد و گفت: (( خدا مرا ببخشد، خودم کردم که لعنت بر خودم باد، خدا از سر تقصيراتم بگذرد.)) اين اعتراف را که از دهانش شنيدم ، تمام بدنم يخ شد، انتظار هر جوابي را داشتم به غير از اين، پس يعني واقعيت داشت؟ خداي من! مادر من واقعا بي گناه بده، مي دانستم مي دانستم که مادر من معصوم بوده و در سرتاسر وجودم شعله هاي خشم و نفرت زبانه گرفت، پس مادر راست مي گفت اين زنيکه بي آبرو در حقش خيانت کرده يک دفعه تمام حس ترحم و دلتنگي ام به حس انزجار و کينه مبدل شد با تما وجود بر سرش فرياد زدم: (( تو يه کثافتي، چطور توانستي به آقا جون دروغ بگويي، خون مادر من گردن توست مي فهمي!)) و بعد دايه منيژه در حالي که به نظرم مثل سگ زوزه مي کشيد گفت: (( من آن موقع نمي توانستم راستش را بگويم، اگر پدرت همه چيز را مي فهميد قيامت مي کرد، اگر من همان روز م يگفتم که آن مردپسر من بوده پدرت به زور شکنجه هم که شده همه چيز را مي فهميد، همه ما را بدبخت مي کرد من آن روز سکوت کردم تا مرا رها کنند اما به محض اينکه مرا رها کردند من پنج قران گذاشتم کف دست پسر همسايه و گفتم روي کاغذ بنويسد که به راستي آن مرد غريبه پسر من بوده پايش را هم انگشت زدم و ديگر هم توضيحي ندادم، صبح اول وقت هم پسرک را روانه کردم وقتي که بر گشت گفت
نامه ررا رسانده، من هم خيالم راحت شد، همان روز هم اثباب و اثاثيه ام را جمع کردم، رفتم به تهران خانه کوچکي اجاره کردم فکر کردم همه چيز به خوبي و خوشي تمام شده تا اين که همان پسر نمک به حرام برايم خبر آورد که مادرت را...))
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#184
Posted: 15 Aug 2012 00:47
و دوباره به گريه افتاد ديگر حالم از او و اشک هايش به هم مي خورد در حالي که از شدت ناراحتي و عصبانيت قلبم تير مي کشيد گفتم: (( گيريم که حرفهايت راست باشد اولا که هيچ کاغذي به دست پدر نرسيد، ثانيا آمديم و کاغذت هم به دست آقا جون مي رسيد تو فکر کردي او اين قدر احمق است که از اترافات روز قبل تو بگذرد ، اما محتواي نامه اي را که معلوم نيست از کجا آمده را باور کند! هان؟)) دايه هم چنان مي گريست بر سرش بار ديگر فرياد زدم: (( چرا در حق مادرم خيانت کردي؟ پسر تو با مادر من چه کار داشته؟ چرا به آقام نگفتي که آن نره خر پسر خودت بود)) او هم چنان مي گريست و هيچ نمي گفت، دلم مي خواست با دستهاي خودم خفه اش ميکردم، تا به حال تا اين حد از موجودي منزجر نشده بودم، حتي از زري خانمي که مرا به سلابه کشيده بود، در حالي که با دست هايم برايش خط و نشان مي کشيدم گفتم: (( يا همه چيز را صاف و پوست کنده تحويلم مي دهي يا همين حالا باز مي گردم و با آقاجون بر مي گردم آن وقت کاري مي کنم که مرغ هاي آسمان به حالت بنالند، بيچاره مي داني اگر حرف هايي را که الان من از تو شنيدم آقاجون بشنود با تو چه کار مي کند. مادرم را که اين قدر دوستش داشت به خاطر غلط تو سنگسارش کرده ديگر ببين با تو چه خواهد کرد)) اشک هايش را با
دنباله آستينش پاک کرد و گفت: (( مرا به مرگ تهديد مي کني، به شکنجه هاي خان؟ شکنجه بدتر از اين که تنها مونسم، عمرم، جانم، پسرم علي اصغر به خاطر من هفت بهار را بيشتر نديده، زير خاک دفن شده مثل اين که نمي بيني خدا خودش جوابم را داده ، شکنجه بدتر از اين؟)) و روسري اش را کنار زد و نيمه پنهان صورتش را هويدا ساخت چه منظره وحشتناکي ! يک طرف صورتش کاملا از بين رفته بود، پر بود از زخم هاي قرمز و قهوه اي ملتهب و ترک خورده، رويم را از او برگرداندم و در حالي که لبم را به شدت ميگزيدم اشک از چشمانم سرازير شد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#185
Posted: 15 Aug 2012 00:53
- شاهين جان به فريادم برس، من اين دنيا را به هيچ باختم، ديگر تا مرگ يک قدم بيشتر فاصله ندارم، شب ها را تا به صبح از ترس روز قيامت، فشار قبر و نکير و منکر خواب ندارم و روزها هم از درد خوره اي که به جانم افتاده آسايش ندارم، جگرگوشه ام را از دست دادم. از خانه شما که رفتم روزگار يک دم هم به من مهلت نداد تنها با تازيانه هايش بر تن خسته ام مي کوبيد، حالا ديگر هرچه که خدا را صدا مي کنم فايده اي ندارد، مي بيني خداوند چطور بر من پشت کرده، علي اصغر بي گناهم در آتش من سوخت، با اين که مي دانم نامه اعمالم را دست چپم مي گذارند روزي هزار بار دعا مي کنم که بميرم و اين قدر زجر نکشم، شاهين جان تو را به ارواح خاک مادرت مرا ببخش من آن قدر ها که فکر مي کني آدم سنگدل و بي شرمي نيستم، من فقط در زندگي چوب حماقتم را خوردم، چوب ساده لوحي، اگر کمي عاقبت انديش بودم حال و روزم خيلي بهتر از اين بود، تو را به ارواح خاک شهين قشم مرا ببخش، مي داني اگر تو مرا ببخشي حداقل در آن دنيا خدا علي اصغر را از من جدا نمي کند، حاضرم در آتش جهنم بسوزم ولي دم ديگر علي اصغرم را ببينم)) با اکراه سرم را به جانبش چرخاندم خدا را شکر نيمه خورده شده صورتش را پوشانده بود چهره ماتم زده و فلک زده اش را که ديدم با تمام کينه اي که به يک باره از او به دل گرفته بودم دلم برايش سوخت. به آرامي گفتم : (( من چه تو را ببخشم و چه نبخشم چه توفيري به حال او خواهد داشت. مادر من مي بايست در اين مورد تصميم بگيرد که حالا دستش از دنيا کوتاه شده)) دايه پيشاني اش را به رانوانش چسبانيد و گفت: (( اما تو هم مي بايست مرا ببخشي، من نبايد مي گداشتم، سر تو چنين بلايي در آورند، من از شير خودم به تو داده بودم، انصاف نبود گول شيطان را بخورم، نمي بايست تسليم مي شدم)) با ترديد پرسيدم که مگر چه بلايي سر من در آورده اند؟)) چهره اش را که نمي ديدم، تنها صداي شکسته اش که مي پرسيد: (( مگر خودت نمي داني؟ من با چه رويي تکرارش کنم؟)) شکسته شکسته گفتم: (( باور کن از اين حرف ها که مي زني من هيچ نمي فهمم)) سرش را با اکراه و به آرامي بلند کرد و گفت: ((يعني هنوز نفهميدي؟)) پرسيدم: (( چرا مي بايست مي فهميدم؟)) دوباره سرش را به زانوانش تکيه داد و شروع کرد به زار زدن، نمي دانستم که اين ديگر چه حکايتي است يا او ديوانه بود و يا من، بي گمان ديوانه شده بودم، چرا که هيچ از اعمالش سر در نمي آوردم سه چهار بار صدايش زدم (( دايه منيژه؟)) ولي او همچنان مي گريست.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#186
Posted: 15 Aug 2012 00:54
خب دوستان اینم یه قسمت دیگه بقدیم به شما
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#187
Posted: 15 Aug 2012 00:58
براي اين که هم او را آرام کرده باشم هم خودم به آرامش برسم گفتم: (( تو همه چيز را برايم بگو، هر چيز که به من و مادرم مربوط مي شود و من ازآن بي خبرم، در عوض قول مي دهم که
از طرف خودم تو را ببخشم، هرچه که باشد)) اين را که گفتم يک باره آرام گرفت وحشت زده نگاهم کرد و پرسيد: (( قسم بخور)) گفتمبه ارواح خاک مادر و خواهرم و او کمي ساکت و مردد ماند و بعد از اين که نفس هاي به شماره افتاده اش را با طبعش موزون کرد و بعد به گوشه اي نامعلوم زل زد، بعد از مدتي سکوت از ابتدا همه چيز را اين گونه بازگو کرد: (( يادم است از گذشته خودم برايت گفته بودم از اين آقام به خاطر فقر و نداري مرا به گداعلي داده بود، برايش فرقي هم نمي کرد فقط مي خواست يک نان خور از سرش باز شود، گدا علي مرد بي چشم و رويي بود، من زن دومش مي شدم، اسم هووي من اختر بود، گدا علي بر عکس هفت پشتش که جملگي گدا بودند اين بار او شانس آورده بود و در کارگاه نمد زني نعمت خوش مرام حمالي مي کرد از اختر خانم هم بچه اش نمي شد اما قابله ماهري بود من قابلگي را از آن خدابيامرز ياد گرفتم اوايلش هيچ ميل و علاقه اي به گدا علي نداشتم اما نمي دانم چرا چهار ماه بعد از عقدمان که حامله شدم به جاي اين که مهر من به دل گداعلي بنشيند مهر گدا علي به دل من نشست با اين که نه قشنگي داشت و نه پولي داشت و نه حال و روزي روز به روز بيشتر از او خوشم مي آمد آن موقع او بيست و چهار ساله بود اختر هم نوزده سال داشت، خدا مي داند که چقدر اختر را دوست داشت، خوب گداعلي بيچاره سرش که باد نداشت اختر هم خوشگل بود ظريف بود و سفيد خيلي هم مظلوم و آرام بود هرچه باشد، هم از من خوشگل تر بود و هم يازده سال از من کوچکتر بود، خلاصه سوگلي گدا علي بود، گدا علي هيچ تمايلي نسبت به من نداشت و دائم طوري که به گوش اختر برسد به من مي گفت که فقط به خاطر اين که بچه داشته باشد با من ازدواج کرده وگرنه يک تار موي اختر را به صد تا زن کچل و ترشيده مثل من نمي دهد، من هم کارم شده بود گريه کردن و زاري کردن، آخر خيلي خاطر گدا علي را مي خواستم و طاقت نيش و کنايه هاش را نداشتم، خلاصه بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه فارغ شدم، خدابيامرز اختر خودش قابله ام شد، فکر مي کردم با حضور بچه ديگر گداعلي حتما به من علاقه مند مي شود، اما انگار نه انگار هر روز دريغ از ديروز اسم پسرم را خود گداعلي اسدالله گذاشت. شش ماه گذشت اختر بيچاره عاشق اسدالله بود همه کارهايش را به جز شير دادن به عهده خودم بود، او فکر مي کرد حتي کهنه هاي اسدالله را مي شست( نگارش جمله خيلي غلطه)، يک روز داخل حياط بودم و رخت مي شستم آب طشت خيلي هم يخ بود، آمدم داخل تا آب جوش با خودم ببرم که صداي گداعلي را مي شنيدم که به اختر مي گفت بچه را که از شير گرفت مي فرستمش عقب کارش، خدا مي داند اين زن را که مي بينم حالم به هم مي خورد، خود اختر بيچاره حرفي نداشت و مي گفت مگر چه عيبي دارد، هر چه باشد مادر اسدالله است.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#188
Posted: 15 Aug 2012 01:05
بیچاره زن بدي هم که نيست اما گداعلي گفت، گفتم که حالم را به هم مي زند مي خواهم مادر اسدالله تو باشي، از اين زنيکه هم خوشم نمي آيد، همان موقع طاقت نياوردم در اتاق را باز کردم و هر چه از دهانم در مي آمد نثارش کردم، گفتم مهرم حلال جانم آزاد طلاقم را بده جانم را راحت کن، علي گدا بي مروت در حالي که به خشم من مي خنديد گفت بچه را که از شير گرفتي طلاقت مي دهم، تحفه، من هم با خودم گفتم داغ بچه را به دلش مي گذارم و همان موقع از خانه زدم بيرون، اختر التماس کنان دنبالم راه افتاد اما من محلش ندادم، يک کلام گفتم به مسجد مي روم و ديگر به آن خانه بر نمي گردم، خلاصه آن شب کلي برايم واسطه فرستادند که برگردم و حداقل به بچه رحم کنم، اما من گفتم مرغ يک پا دارد، من به آن خانه بر نمي گردم مگر آن که اختر را طلاق دهد اما گداعلي سرسخت تر از اين حرف ها بود فرداي آن روز آخوند همان مسجد را آورد، خطبه طلاق را بر ما خواند و بعد گداعلي براي هميشه مرا ترک گفت، هيچ وقت فکرش را نمي کردم، به همين راحتي از من بگذرد، مي دانستم که دوستم ندارد ام نه تا به اين حد هر چه باشد مادر بچه اش بودم بعد ها فهميدم صديقه باجي زن همسايه که دو روز زودتر از من فارغ شده بود و دوازدهمين بچه اش را به دنيا آورده بود از شير خودش به اسدالله مي دهد، خلاصه دو روز بيشتر از طلاقم نگذشته بود که اختر به مسجد آمد و گفت که از خانه اتابک خان فرستاده اند براي قابله اختر هم گفته دستش به بچه بند است و مرا معرفي کرده، خدا مي داند چقدر بوسيدمش خلاصه آن روز هر دو در بغل هم گريه کرديم، من از پشيماني و او از خوشحالي آن شب را از خوشحالي يک دم چشم بر هم نگذاشتم، خدا مي داند چقدر نقشه کشيدم که با پول هايي که به عنوان چشم روشني و حق دستمزد مي گيرم چه کنم، مي دانستم که خان خيلي سخاوتمند است از خدا خواستم به من کمک کند تا فکر گداعلي و بدبختي گذشته ام از ذهنم پاک شود، در عوض هر چه چشم روشني و دستمزدم شد مي گذارم براي زيارت آقا امام حسين، فردا صبح اول وقت تمام دارايي ام را که يک چادر نماز گلدار بود به سرم کشيدم و به خانه شما آمدم، خيلي زودتر از موعود مرا خبر کرده بودند فهميدم که خان خيلي خاطر خانوم را مي خواد به من يک اتاق مجزا دادند که در خواب هم نمي ديدم، يک اتاق بزرگ، کف اتاق يک قالي کاشان پهن بود با پرده هاي کتاني و يک تختخواب که تا به حال از آن استفاده نکرده بودم و در نطرم خنده دار مي آمد، خلاصه همه چيز داشتم هر چه را که در خواب مي ديدم در بيداري نصيبم شده بود، همان موقع با حسرت رو به خدا گفتم اي خداي عزيز اي کاش مي شد تا ابد در اين نعمت زندگي مي کردم، خلاصه يک هفته تمام سير مي خوردم و مي خوابيدم، نوکر و کلفت هاي خانه همگي به من حسادت مي کردند و برايم چشم و ابرو مي آمدند. آن زمان مادر بزرگت عزيز خانم به تازگي از فرنگ بازگشته بود با يک دختر سياه سوخته نمي دانم اسمش چه بود! آهان زري خانم بود، خلاصه در آن خانه درندشت تنها کسي که به جز مادر خدابيامرزت که تبسم از لبش نمي افتاد به روي من لبخند مي زد همين عزيز بود و اين موضوع کلي ذهن مرا به خود مشغول کرده بود، چرا که از گوشه و کنار خانه شنيده بودم اين عزيز خانم خيلي زن سگ منشي است و با يک من عسل هم نمي شود خوردش. خيلي بداخلاق و متکبر است، بعد از هفت روز که آن جا بودم يک روز صداي داد و شيون آمد، بعد شستم خبردار شد، عروس و مادر شوهر يعني مادر تو عزيز با هم جنگشان شده و عزيز به قهر به خانه دکتر وثوق عمويت رفته هنوز چند ساعتي از رفتن عزيز نگدشته بود که يکي از کلفت ها رنگ پريده و وحشت زده به من گفت که عزيز از من خواسته خيلي محتاطانه و بدون اين که کسي متوجه شود به خانه دکتر وثوق بروم که کار مهم با من دارد، راستش هم ترسيده بودم و هم مي خواستم زودتر به آن جا بروم ببينم چه کاري مي تواند با من داشته باشد، خلاصه با هزار ترس و احتياط از خانه زدم بيرون، عزيز دم در حياط دکتر وثوق کشيک مي داد مرا که ديد دستم را محکم کشيد و به داخل حياط و در را بست. رفتارش آن قدر غير عادي بود که مرا سخت وحشت زده کرده بود و بعد در کمال ناباوري شروع کرد با من درد دل کردن، از دست بهار خانوم مي ناليد از اين که او هيچ گاه به اين وصلت راضي نبوده و شوهر خدابيامرزش اين لقمه را براي جناب خان گرفته از اين که اجاقش کور است و نمي تواند براي پسرش وارثي بياورد و خلاصه خيلي سريع و بريده حرف مي زد. جمله هايش را نصفه رها مي کرد مثل آن که حوصله توضيح دادن را
نداشته باشد تا اين که يک دم آرام گرفت گره چار قدم را باز کرد و سنجاقي به آن در زير گلويم زد .با تعجب نگاهش کردم و به رويم خنديد و گونه ام را بوسيد داشتم ديوانه مي شدم چرا رفتارش تا اين حد مشکوک بود من کسي بودم که حتي نوکر و کلفت هاي خانه خان برايم غمزه و چشم و ابرو مي آمدند سايه ام را با تير نشان مي گرفتند و حالا عزيز خاننم عزيز يک شهر مادر جناب اتابک خان و بزرگ خاندان ابتدا به رويم مي خندد و بعد برايم درد دل مي کند و بعد به چارقدم سنجاق مي زند شستم خبردار شده بود که حتما کاسه اي زير نيم کاسه است.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#189
Posted: 15 Aug 2012 01:11
قبل از اين که چيزي بپرسم خودش به حرف آمد و گفت تو قابلمه عروس من هستي من مأموريتي را بر عهده ات مي گذارم اگر انجامش دادي که هيچ دستت هم درد نکند مواجبت را ه تمام و کمال مي پردازم آن قدر که يک عمر سير بخوري و بخوابي اما اگر انجام ندهي کاري مي کنم که مرغ هاي آسمان به حالت زار بزنند خودت که خوب مرا مي شناسي يک شهر برايم سر و دست مي شکنند اشاره کنم جان به تنت بند نمي شود خدا مي داند چه حالي شدم قلبم مثل قلب گنجشک مي زد.با ترس و لرز پرسيدم:امر بفرماييد من بايد چه کنم؟خوب قيلفه کريه اش را به ياد دارم با آن چشمان غضبناک حريص و قرمزش.به چارقدم چشم دوخت و گفت هر موقع که بهار فارغ شد اگر بچه اش دختر بود که هيچ ولي اگر پسر است اين سنجاق را همان موقع که بچه گريه اولش را مي کند در ملاجشان مي کني تا با گريه آخرش يک جا شود و خفقان بگيرد اولش باور نکردم گفتم دارد امتحانم مي کند حتما مي خواهد بداند قابله قابلي هستم يا نه در حالي که به اين حرف خود مي باليدم گفتم خانم جان فرمايشات مي فرماييد من اين سنجاق را به چشم خود مي زنم و کور مي شوم .اما حتي نزديک سر نوه شما هم نمي گيرم همان موقع پتکي محکم بر سرم کوبيد و گفت زبان دراز هم که هستي اگر آن توله سگي که تو شکم بهار است نوه من بود که من تو را اين جا نمي خواندم من اين بچه را به نوه گي قبول ندارم اگر پسر باشد مي بايست او را بن ببري تا جناب خان از اين زنيکه بهار دل بکند و با کس ديگري ازدواج کند که در شأن خانوادگي ماست همان موقع از ترس و وحشت و عاقبت کار به گريه افتادم به پاي عزيزخانم به زمين نشستم و به ارواح خاک شوهرش قسمش دادم که مرا از اين مأموريت معاف کند اما او لگد محکم به دلم کوبيد و گفت همين که گفتم فقط کافيست بشنوم بهار پسر زاييده و پسر هم صحيح و سالم است آن وقت چنان بلايي سرت در مي آوردم که روزي صد بار مرگت را از خدا تمنا کني خودت هم خوب مي داني هم قدرتش را دارم و هم جرأتش را بعد از آن هيچ کس هم نگران لاشه سگ تو نخواهد شد چرا که تو زنده ات هم براي کسي ارزش ندارد چه برسد به مرده ات اما اگر اين کار کردي خوب داستانش خيلي توفير دارد قبلا هم کفتگوي کاري مي کنم تا آخر عمرت راضي و سير بماني حالا هم زودتر از اين جا برو من هم با عجز هر چه تمام تر از جا بلند شدم خواستم از خانه خارج شوم که صدايم کرد و گفت نمي خواستم اذيتت کنم وقتي کارت را خوب انجام دادي تلافي مي کنم ديگر شک نداشتم که ديوانه است به سرعت از آن جا خارج شدم از اقبال ناقص من پا به خانه شما گذاشتم يکي از کلفت ها به جانبم دويد که کدام گوري هستي خانم را درد زايمان گرفته فکرش را هم نمي کردم بهار خانوم به اين زودي فارغ شود .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#190
Posted: 15 Aug 2012 01:17
خلاثه تا آمدم به خود بيايم و براي فرار از تهديد عزيز خانم چاره انديشي کنم و خاکي بر سرم بريزم خود را در اتاق خانوم ديدم بيچاره بهار خانوم مثل آن که شکم اولش باشد رنگش پريده بود و از درد به خوبي مي پيچيد به حال خودم نبودم نمي دانم چه مرگم شده بود حتي يک لحظه چشمان قرمز و وحشت انگيز آن پير عجوزه از کلوي چشمانم پس نمي رفت خودم هم نفهميدم که چطور همه را از اتاق بيرون کردم و چرا در اتاق را قفل کردم و خدا مي داند که آن موقع درد جسماني مادرت بود و باز هم بگويم که نفهميدم چطور و چه وقت طول کشيد که تو را از رحم مادرت جدا کردم گفتم که هيچ به حال خودم نبودم ديگر فکرش را بکن وقتي که ديدم مذکوري چه حالي به من دست داد نافت را بريدم مادرت نيمه هوش بود هنوز هم ناله مي کشيد به کمرت که زدم صداي گريه ات به هوا رفت يک طشت آب داغ از پيش در اتاق گذاشته بودند داخل آب که کردمت آرام گرفتي و پا مي زدي يک لحظه دلم برايت غش رفت گفتم دستم بشکند اگر حتي گوشه ناخنم را به تو بشکنم عزيز خانم هم کاري دلش خواست بکند اصلا براي زن بدبخت و آواره اي مثل من مرگ هزار بار بهتر از اين زندگي است چه بهتر که بميرم اين بچه پسرخان است ميراث خان مي خواهد يک عمر در خوشبختي و ناز و نعمت بزرگ شود مرفه زندگي کند عاشق شود جواني کند اما من مني که نه در خانه پدر جاي داشتم و نه در خانه شوهر مني که حتي گداعلي که به لعنت خدا هم نمي ارزد مسخره ام مي کند و قبولم ندارد همان بهتر بود که نابود شوم چرا که مرگ اين خان زاده مصيبت است و مرگ من غنيمت در همين افکار ودم که ثداي گره ات به هوا رفت پارچه را به دورت پيچيدم مادرت نيمه هوش بود مي دانستم که کم کم حالش جا مي ايد از طرفي هم جمعيتي پشت در منتظر بودند تو را در آغوش مادرت گذاشتم اما هر چه کردم سينه مادرت را نگرفتي بدون آن که معطل کنم درست مثل آن که از قبل به من برا اين کار سپرده باشند پستان خودم را به دهانت گذاشتم تو هم ساکت شدي و شروع کردي به مگ زدن .مادرت يکي دو دقيقه بعد به هوش آمد گفتم الان است که جار و جنجال راه بيندازد .پستانم را در زير پيراهنم قايم کردم اما مادرت بهارخانوم به رويم خنديد.خنده معنادار و هراسناک احساس کردم که او هم مثل من مي ترسد صداي زن ها پشت در بلند شده بود اما مي ترسيدم پا به بيرون بگذارم هر چند که خودم را براي مرگ آماده کرده بودم اما آدميزاد همين است ديگر دلش را به حرف و باد و هوا خوش مي کند پاي عمل که مي رسد پا به فرار مي گذارد همين زور که به چه کنم چه کنم افتاده بودم مادرت پرسيد:دختره؟ همين سؤال جرقه اي در ذهنم زد و به خودم تشر زدم که چرا زودتر فکرش را نکرده بودم کافي بود به همه بگويم دختره تا به گوش عزيز برسد ديگر هيچ غلطي نمي کرد حداقل تا شب شبانه هم مي زدم بيرون کي به کيه تاريکي يک کلام مي گويم دختر است و جان خودم را آزاد مي کنم.حالا کسي که نميآيد توي اين هير و وير شرمگاه بچه را ببيند دوباره مادرت با ناله پرسيد : دختره؟ عزمم را جزم کردم همين يک راه تنهاترين و بهترين راه براي فرار بود گفتم بله دختره !
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام