ارسالها: 549
#11
Posted: 26 Jul 2012 17:43
قسمت 4
حالا ديگر من 5 ساله شده بودم وپدر قرار بود به مناسبت پنجمين سالگرد تولدم جشن بزرگي را ترتيب دهد بنابراين حياط خانه پر بود از صندلي هاي فلزي تاشو که انتظار ميهمانان را ميکشيدند .به تن من نيز کت وشلوار سرمه اي رنگ کرده بودند که خود من نيز علاقه خاصي به ان پبدا کرده بودم .دايه منيژه نيز که خيلي هم به خودش رسيده بود مدام راه ميرفت چشمش که به من مي افتاد قربان صدقه اي نبود که نصيبم نکند پدر نيز با نگاه تحسين اميزش مرا دنبال ميکرد در اين حين مادر مشغول چيدن شيريني هايي بود که به تازگي پخته بودشان وخواهرانم نيز همگي در اتاق شهين جمع شده وبه سر روي خود ميرسيدند من نيز به اتاق شهين رفته وبه جمع ان ها پيوستم و در بينان ها محو تماشاي شهين شدم شهين را بيشتر از همه ي خواهرانم دوست داشتم نمي دانم شايد علتش اين بود که بزرگ ترين فرزند خانواده بود واز همه عاقلتر چرا که حالا او سيزده سال تمام داشت وهزار ويک خواستگار که پدر با تاکيد بر انکه تا درسش تمام نشود به خانه ي بخت او را نخواهد فرستاد همه ي ان ها را جواب ميکرد شهين نيز به طبع علاقه ي خاصي به من داشت صبور بود ومهربان وگاهي پا به پاي من در بازي هاي کودکانه که من نسبت به ان ها شوق خاصي داشتم مرا همراهي ميکرد وتا زماني که من اظهار خستگي وزدگي نميکردم او دم نميزد قيافه اش نيز بسيار نزديک به مادر بود تنها چشمان سياه وخمارش به پدر رفته بود ولي در بقيه اوصاف به مادر رفته بود وحتي قد وهيکلش مثل مادر بود قدي نه چندان بلند واندامي تپل ونمکين شهين عاشق شغل معلمي بود دلش ميخواست ديپلمش را که گرفت معلم شود وحتي ميگفت که حاضر است به طور مجاني براي دولت کار کند وپدر نيز در اينباره به او گفته بود که کار کردن بدون دستمزد عين قضاي بدون نمک است که به دل آدم نمي نشيند. قشنگترين و دلبازترين اتاق خواب خانه از آن شاهين بود که حدود 60 متر طول و عرض مي شد که ضلع جنوبي آن يکسره پنجره بود که از پشت آن منظره کامل حياط خانه را مي توان ديد و گوشه ضلع شماليش يک ميز بلند که به چهار طبقه تقسيم مي شد و بر هر طبقه اش يک گلدان گل و يا يک مجسمه ظريف چيني بود. تخت خوابش نيز همجوار با پيانو در شرق همين ميز قرار داشت و در ضلع شرقي نيز که درست روبروي در اتاقش بود، ميز آرايشش را گذاشته بود با اينکه مادر آن روزها ورود خدمه را به اتاق دخترها قدغن کرده بود تا خود از پس کارهاي شخصيشان برآيند.اما اتاق شهين هميشه تميز مرتب وعجيب معطر وخوش بو بود .ان روز هم جلوي اينه ميز توالتش ايستاده بود وموهايش را بادقت شانه ميکرد چشمش که در اينه به من افتاد به رويم خنديد به طرفم امد ومرا بوسيد وقلقلکم داد مي دانست که خيلي قلقلکي ام به خنده افتادمن او هم مي خنديد از ته دل و بعد هر دو ساکت شديم دست به کمر شلوارم برد تا سنجاقش را باز کند که من شروع کردم به جيغ کشيدن وفرياد زدن اما هر چه خود را عقب تر ميکشيدم مرا رها نميکرد من هم همچنان جيغ ميکشيدم تا اينکه از شدت هيجان زياد ووحشت رنگم مثل لبو قرمز شد اين بود که مرا با وحشت رها کرد ومن نيز وحشت زده به گوشهخ اي از اتاق رفتم سنجاقمرا بستم ونفس زنان گفتم (چرا ولم نميکني؟ )) شهين که از اين نوع عکس العمل من شوکه شده بود لبش را به دندان گرفت وگفت :
-تو چته پسر ؟
ومن نفس زنان در جوابش گفتم :
-دايه منيژه گفته هر کس دست به شلوارت زد جيغ بزن وفرار کن
شهين خنده اي به مضحکه سر داد وگفت :
-ولي من خواهرتم بچه !
در حالي که از اتاق خارج ميشدم گفتم :
-دايه منيزه گفته حتي خواهرات فهميدي؟؟
واز اتاق بيرون زدم که در پشت سر صداي خنده ي بلند شهين در گوشم پيچيد و حس غريب کودکانه اي خاطرم را آزرد که آيا دايي منيژه را مسخره کرده بود و يا شهين مرا مسخره مي کرد؟ با اينکه سالها از آن تاريخ مي گذرد اما جشن تولد آن شبم را هيچگاه از خاطر نمي برم با شکوه بود و با عظمت و من در ميان انبوه جمعيتي که مرتبا مرا مي بوسيدند و يا ازگونه هايم نيشگون مي گرفتند به طنازي مي پرداختم درست عکس منصور پسر عمويم که حالا يک سال هم از من بزرگتر مي بود و ازنوازش اطرافيان نفرت داشت و ازدست آنها مي گريخت.ان شب بيشتر از همه جمله ي ماشاالله چه پسر نازي ! از دهان مهمانان خارج ميشد ومن ....
ومن ناخوداگاه از اين تمجيد خرسند مي شدم منصور گوشه تالار روي صندلي نشسته بود وسيب بزرگ قرمزي را گاز ميزد به طرفش دويدم وبه رويش خنديدم امامنصورطبق معمول در جواب خنده ام نخنديد وبا بي خيالي بر سيبش گاز محکمي زد با غرور گفتم :
-همه به من ميگن عجب پسر قشنگي !
منصور همان موقع پتکي محکم بر سرم کوبيد وگفت :
-خاک برسرت خوشحالي ؟
مي دانستم که اگر عمو وثوق بداند که منصور باز حرف زشت ادا کرده حسابي تنبيه اش ميکند من هم زبانم را در اوردم وبا بدجنسي گفتم :
-به عمو وثوق مي گم چي گفتي!!
ومنصور با بيخيالي گفت :
-اخه مگه تو دختري که به خوشکليت مي نازي ؟
وبعد خنديد ومن بي اختيار بر خنده اش خنديدم از جا بلند شد ودستش را به دور گردنم انداخت ونيمه سيبش را نشانم داد که به روي سفيدي ان رگه هاي قرمزي بود با تعجب نگاهش کردم واو در پاسخ نگاه پرسش گرم گفت :از دندان هايم خون ميايد
من هم با چندش گفتم :اه سيب خوني ميخوري ؟
خنده اش فزوني گرفت وگفت :
-اتفاقا خيلي خوشمزه است شور وشيرين ميشود
وبعد هر دو با صداي بلند خنديدم که شهرزاد با ان لباس وپر صورتي اش دوان دوان به ما نزديک شد
-داداش بيا بريم عکاس امده تا عکس بگيريم
نگاهي به منصور انداختم وگفتم :
منصور هم باشه ؟
شهرزاد به طرف مادر که خيلي دورتر از او بود فرياد کشيد :
-مادر منصور هم براي عکس بيايد ؟
وسه چهار بار اين جمله را تکرار کرد اما صدايش در ميان همهمه ي جمعيت گم ميشد وبه مادر نمي رسيد ناچارا از خودش گفت :منصور هم بيايد
وبعد سه نفري به سالن غذا خوري رفتيم که عکاس انجا بود پدر ما را که ديد با عصبانيت پرسيد :پس مادر تان کجاست ؟
شهرزاد هراسناک از صداي خشک پدر ساکت ماند ومنصور به دنبال مادر رفت واو را همراه خود اورد ان وقت عکاس خنده داري جلوي چشمانم ظاهر شد با ان سبيل هاي قيطاني ، سر طاس وهيکل دراز ولاغرش تنها پاپيوني که به گردنش داشت پسند کردم چرا که من را به ياد شاپرک ها ميانداخت خوب که به ما دقيق شد گفت :...
-يک صندلي لازم است !ومادر بلافاصله يکي از صندلي هاي ميز ناهار خوري را برايش اورد وبعد به کمک خمه پارچه اي سياه پشت سر ما نصب کرد وپدر از عمل کرد او عارض شده بود زير لب غرولند ميکرد که :
-مرتيکه ي قرمساق تازه يادش افتاده ؟
وبعد ها فهميديم که پدر چه فحش زشتي نثار ان مرد بيچاره کرده اما ان موقع درعالم بچگي به خيالم پدر به او گفته سماق چرا مثل سماق سياه وقهوه اي روست .خلاصه بعد از کلي وسواس ما را به جاي خود مرتب کرد واز مادر خواست به روي صندلي بنشيند ومادر نيز در کمال وقار وجمالش با ان پيراهن ترمه سرخابي رنگي که به تن داشت در جاي کذايي نشست ،شهين که از همه بزرگتر بود وسيزده ساله در سمت چپ مادر وشهلا که يازده ساله بود واز کنار موهايش گيس بلندي ساخته وبه دور سرش بسته بود وبه قول منصور سرش را مثل لانه ي کلاغ سياه کرده بود در کنار شهين ايستاد شهرزاد نيز که از ان دو خواهر کوچکتر واز من بزرگتر ونه ساله بود وبي نهايت دختر لاغر اندامي ريز نقش والبته قد کوتاهي هم داشت جلوي شهين وشهلا قرار گرفت وپدر هم در طرف راست مادر ايستاد وجلوي پدر ايستادم که قدم تا زانوانش بيشتر نبود وبعد منصور خواست که جاي منصور را معين کند که پدر به صرافت افتاد :
-نه اقا ! ايشون جز خانواده ي ما نيستند .
عکاس قري به خودش داد وگفت :اوکي
وبعد منصور را به کناري هدايت کرد که دلم ان لحظه به حالش کباب شد چرا چشمانش پر از اشک شده بود ،اخر منصور پسر بچه ي شش ساله اي که به اندازه يک مرد بالغ ،عاقل والبته مغرور بود بي اختيار غرورش توسط پدر جريجه دار شده بود اشک در چشمانم جمع شده بود اما بغضم را فروخوردم پدر که متوجه ي قيافه ي عبوس منصور شده بود با لحني دلسوزانه گفت :عموجان اين يک عکس خانوادگيه !
پدر حق داشت حالا ديگر خود به خيالش صاحب پسري شده بود که تمام امال وروياهاش را در بر ميگرفت ومصور ديگر ان جايگاه به خصوص را نزد پدر از دست داده بود منصور حسابي خجالت کشيده بود با تاثر سالن را ترک گفت خواستم به دنبالش بروم که پدر با فشار شانه ام مرا از تصميم خود منصرف ساخت وعکاس که حالا پشن دوربين به ظاهر مسخره اش که شکل جعبه کفش سياه بود ايستاده بود سرش را از داخل پارچه سياه متصل به همان قوطي کذائي بيرون اورد ورو به پدر گفت :
-جناب حضرت اقا لطف بفرماييد هر دو دستتان را روي شانه ي مادام بگذاريد
ولي پدر خودش را کاملا پشت سر من قرار دادو هر دو دستش را روي شانه هاي کوچک افتاده ي من گذاشت وگفت :
-اين طوري بهتر نيست ؟
وعکاس باشي هم که کوچکتر از ان بود که روي حرف پدر حرفي بزند با بي ميلي واز سر تاييد سرش را تکاني داد وپشت دوربين قرار گرفت . در همان لحظه من صداي اهي اشنا شنيدم بله اه مادر بود . اهي که با ان بزرگ شده بودم ، با همان کودکي ام هيچ دلم نميخواست که پدر تمام توجه اش تنها به من معطوف سازد ،بخصوص ان شب را چرا که جملگي ميهمانان ما متحد النظر بودند براي اينکه من پسر جذاب وزيبايي هستم ، اما مادر خيلي شکسته شده واز بين رفته و اين واقعيت تلخي بود که از گوشه وکنار مجلس ان شب به وضوح ميشنيدم حتي يک بار خود من از ميان درد دل هاي مادر ودايه منيژه شنيدم که مادر ميگفت :
-عقده ي اتابک خان مرا پير کرد .
از همان روز بود که دل کوچکم نسبت به پدر مکدر شد پدر که زياد در خانه نبود حتي براي وعده اي ناهار هم در خانه حاضر نميشد و تا سر شب را در خارج از خانه و به کار ورياست خودش مشغول بود ولي مادر که هر چند کوتاه مدت ولي با اغوش گرم ودستان نوازش گرش که به سرم ميکشيد عجين شده بودم و به روايت مردم خيلي زود پير شده بود...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#12
Posted: 26 Jul 2012 18:06
من در افکار کودکانه خود مي هراسيدم که مادر از فرت کهولت جان بسپارد ومن تنها بمانم ودر ان لحظه وبه ياد ان اه سوزناک مادر براي بار ديگر در اين انديشه هولناک خود غوطه ور شدم ولي همين که مشغول جنگ با اين انديشه ي سرسختم بودم ه به مخيله ام رخنه کرده بود ناگهان با صداي گوش خراش و با چيزي شبيه به اتش که از دست عکاس گرگرفت به خود امدم خلاصه ان شب را در پس تمام شورو شادي وبلوا وشلوغي وهيجاني که پشت سر گذاشته بودم در اغوش دايه منيژه به خواب رفتم هر گاه بيش از غمگين مي شدم خودم را محکم به اغوش دايه منيژه ميفشردم طوري به کمر وپاهاي خود قوس ميدادم که در دلش جا ميشدم ان گاه سرم را روي دستم گذاشته و به پهلو ميخوابيدم ان شب هم بسيار غمگين بودم چرا که گذشته از اه سرد مادر به چشم خودم ديدم که پدر سيلي محکمي حواله ي صورت شهرزاد کرد و به او گفت غلط کرده که وقتي پسر عظيم الدوله داخل زن ها بود به رقصش ادامه داده وشهزاد هم زار زار گريه ميکرد ولي مادر با مهرباني او را نصيحت ميکرد وگفت دختر هرچه سنگين تر باشد عزيز ت ميشود ميگفت سر جهاز هر دختري نجابتش هست واز اين حرف ها اما باز هم شهرزاد ميگريست همان شب قبل از ان که کامل خود را به اغوش خواب بسپارم صداي شهرزاد راشنيدم که ميگفت پدر از او نفرت دارد چرا که مي داند زيبايي خواهرانش را نداشته وممکن است خواستگار خوب هم نداشته باشد ،دايه منيژه هم او را بوسيد وگفت که حالا براي اين نوع تفکرات خيلي کوچک است وخيلي زود است وبعد صداي شهرزاد را شنيدم که با لحني سوزناکوقتي اتاق خواب مرا ترک ميکرد گفت :
-کارهاي خدا چقدر عجيب است يکي مثل شاهين پسر باشد وخوشکل اما من دخترم وزشت!
شهرزاد کلاس دوم بود با انکه پدر براي دختر ها معلم سر خانه گرفته بود که ديگر زحمت از خانه خارج شدن را هم نداشته باشند اما شهرزاد در درس خواندن تنبلي به خرج ميداد ودوباره نمره پايين از املا گرفته بود وپدر بر سرش فرياد ميکشيد ومرتب او را مفت خور حيف نان وبي عاقبت خطاب ميکرد ......
دلم به حالش مي سوخت همش تقصير شهين بود که به پدر اخبارش را داده بود مي گفت به نفع شهرزاد است اما من نمي فهميدم که در فحش و تحقير هاي پدر چه مصلحتي نهفته است؟شهرزاد هق هق کنان مي گريست و مادر داخل تالار در حالي که مرتبا زير چشمي مرا از نظر مي گذرانيد کناره هاي ملحفه هايي را که براي جهاز دختر ها دست و پا کرده بود گلدوزي مي کرد نمي دانستم چرا مادر هميشه با چشماني خسته اما تيز بينش مرا زير نظر مي گيرد در عوض نگاه هاي پدر به من سرشار از غرور و تحسين است پدر را با توهمي کودکانه دوست مي داشتم وقتي اوضاع بر وفق مرادش بود از نظرم بهترين پدر دنيا بود ولي کافي بود که از کوچکترين مساله اي ناراحت شود انوقت ديگر کنترل اعصابش را از دست مي داد ،مي زد ،مي شکست خرد مي کرد ، فرياد مي کشيد و بعد از مدتي کوتاه با نوازش هاي و دل گرمي هاي مادر مثل اسبي سر کش رام مي شد .اما خوب مي فهميدم که خود مادر نيز از خشم پدر واهمه دارد حتي بيشتر از من ،ولي علتش بر من محفوظ مانده بود چرا که هميشه با خود مي انديشيدم که پدر تا به حال مادر را کتک نزده ،مادر که خانم خانه است ،پس چرا مي ترسد ؟بالاخره انروز بعد از محاکمه شهرزاد توسط پدر گريه کنان و وحشت زده به اتاقش گريخت من نيز به دنبالش رفتم .داخل اتاق که شد خود را به روي تختش پرتاب کرد و با مشت بر سر و توي شکمش مي کوبيد خدا مي داند ان لحظه چقدر دلم به حالش سوخت. بي اختيار اشک از گوشه چشمانم شريان پيدا کرد کنارش نشستم و سرش را نوازش کردم که مثل شير به سمتم غرش کرد و گفت برو گمشو اشغال و بعد سيلي محکمي به گونه ي چپم کوبيد .دادم به هوا رفت در حالي که دستم را به گونه ام فشار مي دادم از اتاقش بيرون زدم صدايش را مي شنيدم که همچنان به من ناسزا مي گفت هنوز به انتهاي پله ها نرسيده بودم که پدر خشمناک تر از گذشته با چشماني قرمز و برنده جلو م حاضر شد و کتکت زد ؟من هم بريده بريده گفتم نمي دونم چرا پدر کمربند چرم انگليسي اش را در اورد و به سمت اتاق شهرزاد هجوم برد و من هم به دنالش دويدم هنوز تصوير منزجرانه ان لحظه از ذهنم پاک نشده پدر با تمام توانش کمربند ش را بر بدن ظريف و لاغر شهرزاد فرو مي اورد،هر چه من با گريه و اصرا خواهش مي کردم ،بي فايده بود تا اين که مادر سراسيمه داخل اتاق شد و خودش را جلوي شهر زاد انداخت پدر بازوي مادر را محکم گرفته و به کناري مي کشيد ،اما مادر محکم سر جايش ايستاده بود و نمي گذاشت شهرزاد بيش از ان کتک بخورد و پدر خودش را تسليم مقاومت مادر ساخت ،دستي به پيشاني اش کشيد و عرق هاي تندش را زدود و خطاب به شهرزاد فرياد زد :"اگر يک دفعه ديگه از اين غلط ها کردي ،از خانه بيرونت مي کنم "و بعد از اتاق خارج شد ،دايه که حالا مرا در اغوش گرفته بود به پدر گفت "اقا بچه ها بين خودشان بازي مي کردند ،شما نمي بايست ..."که پدر خيلي محکم حرفش را بريد و گفت :"به شما مربوط نيست خانم "و کمربند را به گوشه اي پرتاب کرد و از پله ها پايين رفت و سپس خانه را ترک گفت و دايه با خود زمزمه کرد :"حتما رفرفتند به خانه دکتر وثوق "و بعد هر دو وارد اتاق شديم ،شهر زاد در اغوش مادر زار مي زد .بازوي راست خون مي امد ،دايه رفته تا با خود ابي و الکل بياورد . من هم کنار مادر زانو زدم مادر به من تشر زد :"نبينم که يک بار ديگر چغلي کني ها"با نارضايتي گفتم :"تقصير خودش بود "مادر نگاهي گذرا اما سخت خشن به من انداخت و بعد بر سر شهرزاد بوسه اي محکم زد . شهرزاد ان قدر در اغوش مادر گريه کرد تا خوابش برد و مادر او را بر روي تختش گذاشت و از اتاق خارج شد . موقع خروج نگاهي به من انداخت و گفت :"تو هم برو ،با دايه منيژه بخواب"ولي من همان جا کنار شهرزاد ماندم ،دستم را به اکراه جلو بردم و سرش را نوازش کردم ،ارام لاي چشمان ريز نقش مشکي اش را باز کرد و به سختي در جايش نيم خيز شد و اهي سوزناک کشيد . مي دانم که جاي ضربه هاي کمربند به روي بدنش تير مي کشيد ،به گريه افتادم ،شهر زاد سرم را ميان سينه اش گرفت و بوسيد در ميان اشک هايم تکرار مي کردم که غلط کردم. شهر زاد هم مي گريست ،سرم را بالا گرفتم و گونه اش را بوسيدم ،در ميان اشک هايش خنديد و گفت :"راست مي گي تقصير خودم بود "نوک بيني ام را با دست پاک کردم و بهش زل زدم ،در حالي که بغض گلويش را مي فشرد گفت :"مي دوني شاهين ؟شهر زاد هم مي گريست ،سرم را بالا گرفتم و گونه اش را بوسيدم ،در ميان اشک هايش خنديد و گفت :"راست مي گي تقصير خودم بود "نوک بيني ام را با دست پاک کردم و بهش زل زدم ،در حالي که بغض گلويش را مي فشرد گفت :"مي دوني شاهين ؟هيچ کس به من اهميت نمي ده ،اقا جون که به من مي گه تنبل و کتکم مي زنه ريالشهلا مي گويد رويش نمي شود مرا به عنوان خواهرش معرفي مند ،شهين هم که اصلا با من حرفي نمي زنه ،حتي مادر ،ببين چقدر زود از کنارم رفت ؟"و بعد صورت ظريف و سبزه اش را پشت دستان کوچکش مخفي کرد و با صداي بلند به گريه افتاد من ديگر هيچ نگفتم ،فقط گوشه تختش دراز کشيدم که دايه منيژه سر رسيد و گفت :"شهرزاد جان ،بس کن ،چقدر گريه مي کني "و بعد مرا در اغوش گرفت .به شکايت گفتم که مي خواهم کنار شهر زاد بمانم اما دايه انگشتش را به علامت سکوت جلوي بيني اش گرفت و گفت :"هر کسي بايد در جاي خود بخوابد "و بعد تا کمر خم شد و گونه شهر زاد را بوسيد . شهر زاد خودش را کنار تختش کشيد و پتويش را تا انتها به سر کشيد ،دايه با دلسوزي گفت :"اگر درس هاتو بوني ،ديگه اين قدر اشم در چشمانت جمع نخواهد شد "و بعد شب به خير گفت و مرا با خودش به اتقم برد . از وقتي که به ياد دارم هر ظهر و شب را در کنارم مي خوابيد .هيچ وقت مرا تنها نمي گذاشت ،حتي اگر از او دور بودم ،حتما از نقطه اي نا معلوم مرا مي نگريست به اين عادتش خود من نيز عادت کرده بودم ،جالب اين که مرا با خودش به حمام نيز مي برد ،هر چند پدر کاملا از کارش بي اطلاع بود.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#13
Posted: 26 Jul 2012 18:11
خلاصه از ان شب کذايي به بعد و کتک خوردن شهرزاد که به خاطر درس و مدرسه بود ترسي غريب وجود کودکانه مرا در بر گرفت و ان ترس از درس و مدرسه بود ،هيچ وقت نيز صحنه کتک خوردن شهرزاد بيچاره را به خاطر ان ديکته سياه فراموش نکردم و اين ترس همواره بر من سايه انداخته بود تا انجا که خود من نيز هفت بهار را به ثبت رسانده و در يک صبح خنک پاييزي به حکم سن وروزگار ،همراه با دايه منيژه نا خواسته خود را در ميان حياط طويل و عريض دبستاني ديدم که مي گفتند خانه دوم من است ،اما انجا بيشتر براي من به زندان مي نمود تا خانه اي ديگر ،سرم را از ته تراشيده بودند يک دست کت و شلوار سرمه اي به همراه پيارهن يقه دور سپيدي نيز به تن داشتم و از ترس در داخل ان ها مي لرزيدم ،حياط مدرسه پر بود از دختر بچه ها و پسرر بچه هايي که همه لباس هايي يک رنگ و شکل به تن داشتند ،درست مثل لباس هاي خودم ،نام ان دبستان نيز دبستان ملي سعدي بود که بالاي در عريض و اهني اش تابلويش را زده بودند . روي ني ديوار کوچه هم نوشته شده بود :"توانا بود هر که دانا بود – زدانش دل پير برنا بود"و زير ان نيز علامت شير و خورشيد بود . بعد از مدت کوتاهي سال بالايي ها جلوي ايوان کوتاه و سيماني دبستان ککه به کلاس هاي هم اندازه چهل ،پنجاه متري که همگي در در يک رديف قرار داشتند ختم مي شد ، به صف ايستادند و ان هايي که هاج و واج مانده بودند ما کلاس اولي ها بوديم که به کمک بچه هاي کلاس چهارم و پنجم ،ما هم به صف ايستاديم ،مادرها و دايه منيژه ضلع شرقي حياط دبستان به تماشاي ما ايستادند ،اکثر دختر ها گريه مي کردند ،اما پسر ها از خجالت و با غرور کودکانه شان تا حد بغض هم مي رفتند ؛اما اشک ازچشمانشان در نمي امد ،بعد از مدت طولاني مرد قد بلند و چهار شانه اي که بعد ها فهميدم ناظم دبستان است شروع کرد به سخنراني اما ما بچه هايي که انتها ي صف بوديم صدايش را نمي شنيديم بعد از ان سرود ملي توسط بچه هاي کلاس پنجمي خوانده شد و بعد مدير مدرسه که مدير قد کوتاه فچاق و طاسي بود سخنراني کوتاهي کرد ،خنده رو بود و مهربان و ما به کلاس اولي ها خوش امد گفت . يکي دو هفته اي گذشت تا درس و مدرسه و معلم و زنگ تنفس و مش قربان اغذيه فروش و خان بابا فراش مدرسه با من و افکارم معطوف شدند . معلم ما مرد لاغر سياه سوخته و جواني بود که ته ريش داشت و هميشه يقه اش را محکم مي بست ،کلاس ما سي نفره بود . 15 نفر پسر بوديم . 15تا هم دختر.اما در نظر من هيچ کدام زيبا تر از خواهرهايم نبودند. دختر ها شيطون تر از پسر ها بودند شايد اگر به واقعيت مي زيستم ، مي باست در رديف دختر ها مي نشستم با بلوز هاي سفيد يقه هفتي و دامن هاي چين دور سرمه اي تا سر زانو و جوراب هاي سفيد بلند ،موهاي بلند ان ها را که مي ديدم از کله کچل خودم بدم مي امد ،زياد به درس و مشق و آبا کلاه و بي کلاه علاقه نداشتم فقط به اميد ساعت تفريح سر کلاس مي نشستيم .از معلمانمان هم خوشم نمي امد . بر عکس قبلي بد اخلاق بود.از سبيل هايش نيز مي ترسيدم پرپشت بود و مشکي ،هيچ وقت نمي خنديد و شايد هم اگر مي خنديد از پشت خرمن سبيل هايش چيزي معلوم نمي شد معلم کلاس چهارمي ها را زياد نمي ديدم ،اخر هميشه دير مي امد و زود هم مي رفت به جز معلم خوشنوسي و نرمش که براي همه کلاس ها يکي بودند کلاس پنج و شش را دو نفر ديگر هم اداره مي کردند يکي فارسي و جغرافي و کاردستي و ديگري درس حساب و مراحب ه ميداد و سپس مي گفتند که معلم معلم درس حساب و مراحبه شان به دانشگاه مي رود و مي خواهد به امريکا برود البته اين ها پسر تپل و چشم زاغي که به تازگي با هم دوست شده بوديم و همايون هم نام داشت برايم تعريف مي کرد ،پسر بامزه اي بود وقتي حرف ميزد نفس نفس مي زد و موقع راه رفتن دست هايش را دور از بدن نگه مي داشت درسش زياد تعريفي نداشت ،اما من با تمام با تمام بي علاقه گي ام درسم خوب بود .اقاي جمالي معلمان از دستم راضي بود به ديکته هم که رسيديم من بيشتر بيست مي اوردم . شايد در زمستان بود که وقت ديکته گفتن هم شروع سده بود اما هر وقت که بوده است که هم زمان با اشنايي ام با سليمه بود ،دومين ديکته اي بود که اقا ي جمالي از بچه ها تصحيح مي کرد و سليمه ده شده بود . اقاي جمالي زير نمره اش کلي نامه براي خانواده اش نوشته بود که خواندنش براي ما تقريبا غير ممکن بود. ساعت تفريح سليمه توي کلاس يک ريز گريه مي کرد ،دلم به حالش سوخت ،ياد گريه هاي هميشگي شهرزاد افتادم ،کنارش رفتم و سلام کردم ،اما جوابم را نداد ،از او خجالت مي کشيدم ،قرمز شده بودم . از من پرسيد که ديکته ام را چند اوردم وقتي گفتم بيست اتش گرفت و زار زار گريه کرد ،خيلي وقت بود که دلم برايش مي سوخت اخر دختر تنهايي بود هيچ دوستي نداشت و گريه ان روزش هم بد تر مرا عذاب مي داد . از روي تجربه گفتم :"حالا پدرت کتکت مي زند ؟"به ارامي گفت :"من پدرم مرده !"دوباره دلم سوخت گفتم :"مادرت چي ؟"با مشت هاي کوچکش چشمانش را ماليد و گفت :"اره اون دعوام مي کنه "به سرعت پرسيدم "فقط دعوات مي کنه نمي زنتت که ؟"باز هم ارام گفت :"نه"گفتم :"خوب گريه نداره که اگر جاي خواهر من بودي چي پدرم وقتي نمره بدي مي اورد کتکش مي زد."بعد از داخل کيفم قاضي نان و پنيرم را که دايه منيژه برايم گذاشته بود در اوردم و نصف کردم و به طرفش دراز کردم دفعه اول قبول نکرد ولي وقتي گفتم :"تو رو خدا"با اکراه قبول کرد ،لقمه اولش را قورت داد بغضش هم همراه لقمه فرو رفت و ديگر گريه نکرد دلم مي خواست به او هديه اي بدهم از داخل کيفم مدادتراشم را در اوردم و به طرفش دراز کردم ولي دستم را مشت کرد و پس زد گفتم :"چرا"گفت "خودم دارم"گفتم "يادگاري"دوباره قبول کرد . از اين اخلاقش خوشم مي امد اول ناز مي کرد و بعد قبول مي کرد دختر زيبايي بود . چشمانش مشکي و درشت بود . با مژه هاي فر بلند و دماغ کوچک و سر بالا ،صورتش خيلي پهن بود و موهايش فرفري و کوتاه ،هميشه هم تميز بود و مرتب . براي اولين بار حس کردم که از خواهرهايم هم زيبا تر است. بعد از اين که لقمه اش تمام شد به من گفت :"تو چقدر صدات مثل دختر هاست"من هم قرمز شدم و هيچ نگفتم . بعد از مدتي از او خواستم با هم به حياط برويم و با همايون سه تايي بازي کنيم دوباره اول ناز کرد و بعد جواب مثبت داد اما اين دفعه خيلي دير بود چون زنگ کلاس به صدا در امده بود و بچه ها به کلاس امدند . به ارامي به طرف نيمکتي که جايم بود رفتم ،درست ابتداي کلاس همان جا نشستم ،نمي خواستم کسي مرا تنها با او ببيند ،بچه ها يکي يکي مي امدند دختر ها خندان و پسر ها فرياد کشان دلم مي خواست من هم دختر بودم ،از ناز کردن سليمه خ.شم امد .همين طور از دامن و موهاي بلند دختر ها و روبان سفيدي که به سر مي زدند اما ما پسر ها بايد کچل مي کرديم که اصلا دوست نداشتم . همايون هميشه دختر ها را مسخره مي کرد ،اداي گريه کردنشان را در مي اورد !بيشتر پسر ها همين طور بودند همه اش در حال مسخره کردن و در اوردن اداي دختر بودند اما دختر ها در نظر من نه تنها مسخره نبودند بلکه خيلي مهم و دوست داشتني بودند اين حس من نمي دانم از کجا نشات داشت ،از وجود خواهرانم در خانه بود که مادر برايشان ارزشي بي شائبه قائل مي شد و يا نه از همان بلوغ زودرس فکري بود که دايه منيژه هميشه مرا بدان مبتلا مي دانست.؟
حالا هم فکرش را مي کنم ،مي بينم که قدرت درک محيط و اشياء پيرامونم نسبت به سن و سالم خيلي فراتر بود ،شايد هم به دليل ان که من به درستي مذکر نبودم.
اما آن زمان من حتي خودم هم نمي دانستم قرباني چه نقشه شومي شده بودم . بهترين قسمت مدرسه زنگ آخر بود که غلام هميشه ده دقيقه جلوتر دم در مدرسه منتظرم مي ايستاد و با هم به خانه مي رفتيم . عاشق کوچه باغي بودم که خانه مان در انتهاي ان قرار داشت ،اکثر وقت ها من و منصور يک کلاس از من بالاتر از مدرسه هايمان به خانه باز مي گشتيم . منصور يک کلاس از من بالاتر بود و در دبستان ملي شير و خورشيد درس مي خواند. عمو وثوق مي خواست از سال بعد منصور را به دبستان ما بياورد و من و منصور بابت اين امر کلي خوشحال بوديم و براي سال اينده مان نقشه مي کشيديم وقتي که از مدرسه به خانه مي رفتم مهم ترين عضو خانواده خودم مي شدم و بس،دايه منيژه قربان صدقه ام مي رفت ،مادر خودش را فداي سر کچلم مي کرد ،شهين لپم را مي کشيد شهرزاد و شهين غذايم را مي اوردند و خلاصه اين که تا يکي دو ساعت مانده به ساعت خواب بعد از ظهرم مشغول بودم .پدر سر شبر ها به خانه مي امد و من هميشه براي سلام بايد گونه راستش را مي بوسيدم او هم دستي به سرم مي کشيد و مي گفت :"پير شي پسرم اميدم ،شاهينم "ديگر به اين جمله اش عادت کرده بودم وقتي مي گفت شاهينم احساس خوبي داشتم دلم مي خواست زودتر بزرگ شوم ومايه افتخارش باشم و يا حداقل محبت هايش را جبران کنم .از زماني که وارد مدرسه شدم بهترين فصل زندگي ام تابستان ها شد ،حتي ان بهار و عيد و عيدي و سفره هفت سين و ديد و بازديدهاي خاصش ترجيح مي دادن ،وتابستان ان سال برايم زيباتر از هر تابستان ديگري بود .فقط تنها چيزي که مرا سخت مي ازرد اين بود که نمي توانستم مثل منصور شنا کنم .حتي اجازه نداشتم لخت شوم،دايه منيژه اين اجازه را از من سلب کرده بود و دائما مرا مي پاييد از دستش خيلي ناراحت بودم ،يک شب که پدر به خانه امد با نارضايتي سفره گله و شکايت را گشودم :"پدر من هم مي خوام شنا کنم اما بلد نيستم ،دوست دارم مثل منصور شنا کنم "پدر لبخندي زد و با مهرباني گفت :"افرين پسرم اين خيلي خوب است " با ترديد گفتم :"اگرخوبه !پس چرا دايه منيژه و مادر اجازه نمي دهند !" پدر کمي فکر کرد و گفت :"به دايه منيژه بگو بيايد اين جا !"من هم خوشحال از ان که به ارزوي خود خواهم رسيد و تابستان ان سال را شنا خواهم اموخت به سرعت به اتاق دايه منيژهرفتم ،دايه مشفغول دوختن لباس پاره اش بود با شيطنت گفتم :"دايه خانم!بابا م کارت داره !"
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#14
Posted: 26 Jul 2012 18:27
اين را که گفتم رنگ از رخسارش پريد و ملتهبشد :"چکتار دارد عزيزم !"شانه هايم را بالا انداخت م ،هميشه همين طور بود اگر پدر با کسي را کار داشت ،رنگ از رخسار طرف مي پريد ،هنوز هم به ابهت پدر افتخار مي کنم .حتي نفس کشيدنش هم منظم و محکم بود قدم برداشتنش نيز دل ادمي را مي لرزاند و دايه با اکراه هر چه تمام تر از جا بلند شد زير چشمي به من نگاه کرد و طوري که انگار جواب سوالش را خودش مي داند پرسيد ،"تو نمي داني پدرت با من چه کار دارد؟
"ابروانم را بالا انداختم و زير لب گفت :"خدا به دور "و همراه من نزد پدر رفتيم پدر تاب شاهنامه را روي ميز گذاشت بادي در غبغبش انداخت و پرسد:"خوب دايه خانم! چرا به پسر مناجازه شنا نمي دهيد ،به اجازه چه کسي سلب رخست فرموديد !؟"دايه سرش را پايين گرفت و گفت :"اقا خانم فرمودند"پدر قيافه اي حق به جانب گرفت و گفت :"پس اين طور "و بعد به من گفت"شاهين جان مادرت را صدا کن "من هم به سرعت به دنبال مادر رفتم و او را را اوردم پدر به دايه گفت مي تواند برود و بعد مادر را نزد خود نشاند و گفت :"خوب بهار خانم چرا به پسرمان جازه شنا نمي دهيد"مادر که از حرف پدر به کلي جا خورده بود ،کمي دست پاچه شد و گفت :"حالا زودش است "پدر خنديد و گفت :"نه عزيزم ،دير هم شده ،پسرمان ديگر مردي شده ،عيب است شنا نداند "مادر لبش را گزيد و گفت :"اخر من مي ترسم !"پدر با تعجب پرسيد :"ترس !"مادر سرش را به علامت تاييد تکان داد و گفت :"يک من برادر کوچکم اکبر به سن شاهين بود به استخر باغ ولي الله خان دايي مادرم رفت و با اينکه کمي هم از شنا مي دانست به خاطر شيطنت بچه هاي ديگر نزديک بود دور از جان شاهين غرق شود خلاصه زود به دادش رسيديم اگر نه ... و دوباره تکرار کرد دور از جان شاهين از بي رفته بود ،هنوز هم که هنوزه تصوي هولناک ان حادثه در جلوي چشمانم است و طاقت ديدن عزيز تر کسم را در حال شنا کردن ندارم ،مرا ترس بر مي دارم از حال ميروم ،نمي دانم چرا ؟اما اثر بدي بوده که در روح من رخنه کرده!" پدر با درايت گفت :"حرف شما درست اما دليل نمي شود که شاهين شنا ياد نگيرد اصلا براي پسر عار دارد من خودم بهترين مربي را برايش استخدام مي کنم نگراني تو هم بي مورد است "مادر دوباره حول بر داشت و دست پاچه تر از گذشته گفت :"نه اقا نفرماييد !حداقل دو سه سال ديگر ،تمنا مي کنم "پدر کمي ساکت ماند بعد رو به من گفت :"شاهين جان قبول مي کني ؟"به مادر که نگاه کردم بي اختيار رايم زده شد چشمان غم زده و ملتهبش دلم را سخت سوزاند ،با نا رضايتي گفتم :"باشد"اما دو دقيقه بعد پشيمان شدم که فايده اي هم نداشت خلاصه شنا کردن منصور هميشه عقده اي نهان شد در وجودم ،مادر به زن عمو سپرده بود که منصور براي شنا به استخر ما نيايد چون من حوس مي کنم و ديگر منصور هم به قصد شنا انجا نيامد . من هم به مورور حال و هواي شنا کردن و در اب استخر شيرجه زدن از سرم پريد ،راست است که بچه هر چه که ببينند حوس مي کنند و هر چه را که مدت کمي نبينند از يادشان ميرود.
امیدوارم از این داستان لذت ببرید
خاك پاتون رضا محمودی
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#15
Posted: 26 Jul 2012 20:31
قسمت 5
درست يادم نيست اواخر تير ماه بود يا اواسط مرداد ماه که حال و هواي خانه به کلي دگرگون شد درست مثل اواخر اسفند ماه که خانه تکاني مي کنند براي سال جديد پرده ها را عوض مي کردند شيشه ها را مي شستند ،قالي ها را مي شستند و خلاصه اينکه يک شور و حال قريبي در فضا حس مي شد دلم مي خواست بدانم چه خبره !که فهميدم که دايه منيژه گفت :"براي شهين قرار است خواستگار بيايد "اان هم چه خواستگاري به قول مادرم همتا نداشت،از تعريف انها من نيز مشتاق شدم بالاخره روز خواستگاري فرا رسيد ،اتاق پنج دري اماده بود و با ظرف باقلوا و شربت و گل و گلدان انرا اراسته بودند مادر مضطرب بود دايم به همراه دايه منيژه در خانه مي چرخيدند که مبادا چيزي کم و کسر باشد مادر واقعا زيبا شده بود ،کلي طلا و جواهر به خودش اويزان کرده بود اما هنوز شهين را نديده بودم .به اتاقش رفتم و ديدم هر سه خواهرانم انجا هستند شهين حول بود و دستپاچه و هر دقيقه يک بار خودش را جلوي اينه مي ديد .و هر دفعه کمي سرخابش را بيشتر مي کرد دايه سلانه سلانه وارد اتاق شد ،دستش را روي شانه شهين گذاشت و گفت "حس خدا داده را حاجت مشاطه نيست "شهين ،گونه دايه منيژه را بوسيد کمي دور تر ايستاد و گفت :"دايه جان خوبم ؟"دايه نگاهي تحسين اميز به سرتا پا شهين انداخت و گفت :"انچه خوبان همه دارند ،تو تنها داري "وشهرزاد و شهلا نخودي خنديدند .از لباس شهين بيشتر از همه چيز ش خوشم امد ،بيچاره بلقيس خانم خياط يک هفته بود که در خانيمان مانده بود و صبح تا شب رويش کار مي کرد ،الحق هم که قشنگ شده بود پيراهنش تافته صورتي بود و باز هم الحق و الانصاف که خواهر زيبايي داشتم،مادر هراسان وارد اتاق شد چشمش که به شهين افتاد دستش را به پيشاني کوفت :"اي خاک عالم بر سرم ،تو چرا اينقدر سرخاب زده اي !"و بعد رو به دايه گفت شما هم چيزي به او نگفتيد .دايه با نارضايتي گفت والا من چه مي دانم ، سلاح کار دست خودتان است .مادر لبش را گزيد و دستانش را محکم به گونه شهين کشيد و کمي از دور براندازش کرد و گفت :"بهتر شد "و بعد سرمه اش را به دست دايه داد و گفت:"بيا منيژه جان يک سرمه برايم بکش که خيلي دير شده "ودايه هم با تبحر خاصي براي مادر سرمه کشيد و بعد قوطي عطر را از جلو اينه شهين برداشت و هم زير بغل شهين و هم به دست و بال مادر زد ، مادر يکبار ديگر شهين را برانداز کرد و مثل اينکه تازه يادش افتاده باشد گردنبد سنگين واسطه العقدش به گردن شهين اويخت و گفت :"خوب است ديگر "و بعد رو به شهرزاد و شهلا کرد "شما هم تا پايان مجلس در اتاق خودتان بمانيد "شهرزاد با شيطنت گفت "مي ترسيد ،اگر ما بياييم داماد مارا پسند کند ؟!"شهين با صداي بلند خنديد و شهلا در جواب گفت مگر اينکه داماد چشمانش خل باشد و بعد همه خنديدند ،من هم به خندهايشان خنديدم پدر کت و شلوار و جليقه سرمه ايش را به تن کرده بود و متفکرانه در تالار قدم مي زد .حتما به داماد اينده اش مي انديشد هر چند براي همه عجيب بود که در پس انهمه خواستگار اين يکي را پذيرفته بود ،به قول مادر شهين به تازدگي پانزده سالش شده بود و جاي صبر کردن نبود چشمش به من و مادر ودايه که افتاد نگاهي عميق به مادر انداخت و گفت :"ماشا الله به خانم خانه "مادر قرمز شد و گفت :"خيالم از جانب همه چيز راحت است ، فقط بايد منتظر داماد خوش اقبال نشست "هنوز حرف مادر تمام نشده بود که غلام دوان دوان خبر رسيدن ميهمان ها را اورد . خانم ها ي ميهمان که پنج نفر بودند به پنج دري راهنمايي شدند من هم همراه مادر بودند و هر کدام که مرا ميديدند به نوعي از من تعريف مي کردند و دستي به سر و گردنم مي کشيدند حتما مي دانستند که من عزيز دردانه پدر هستم .مادر و دايه منيزه مرتبا به ميهمانها خوش امد مي گفتند در نظرم همه شان چاق امدند و فربه با يک عالم طلا و جواهر که از خودشان اويزان کرده بودند .در عجب بودم که با ان همه طلا و جواهرات چه طور راه مي روند و تعادلشان را حفظ مي کنند مادر داماد از سنش مشخص بود تقريبا پير بود اما بسيار چاق ،از همه بيشتر بزک کرده بود و دايما مي خنديد بغل داماد دو تا دختر هايش نشسته بودند انها هم چاق بود ند اما نه به اندازه مادرشان.
سمت چپ مادر داماد دوتا از عروس هايش نشسته بودند يکي از عروس هايش که تقريبا هيکل متوسطي داشت دائما چشمش در خانه ميچرخيد وعروس بغلي نيز چشم در چشم مادر دوخته بود و او را مينگريست به گمانم مادر وشهين را جا به جا گرفته بود بعد از کمي خوش وبش مادر داماد گفت :
-پس کجاست اين عروس زيباي ما که يک شهر تعريف جمالاتش را مکنند ؟
مادر لبخندي زد وبا صداي بلند گفت :
-شهين جان تشريف خانم ها
وبعد از مدت کوتاهي شهين سر به زير با سيني چايي داخل شد وزير لب سلام کرد و در بين جواب سلام ها ، سلام مادر داماد از همه طولاني تر بود
-سلام به روي ماه عروس قشنگم
مادر با رضايت خنديد .. وشهين به ترتيب از مادر داماد شروع به تعارف چاي کرد قيافه اش شده بود مثل زنداني که ميخواهد عفو بگيرد مظلوم وترسو سر به زيرچاي را که تعارف کرد قصد رفتن کرد که مادر داماد گفت :
-کجا خانوم تشريف داشته باشيد ما را مفتخر کنيد شهين کنار مادر نشست عروس اولي که بغل دست مادر داماد بود يک جرعه از چاي خود خورد وگفت :به به عجب چاييست شهين خانم
ومادر داماد هم براي اينکه از بازار داغي عروسش تشکري هم کرده باشد گفت:
-خدا روشکر هر چه عروس به خاندان ما ميايد هنر مند است
مادرخنديد وگفت :شما لطف داريد شهين جان کنيز شماست
وبعد مادر داماد گفت :يشون سرور ماهستند
مادر بلافاصله گفت :
-اختيار داريد اين قدر که شما نسبت به شهين جان لطف داريد ديگه ما را از ياد ميبرند
مادر داماد لبش را به شوخي گاز گرفت وگفت : اختيار داريد در مسجد را نميتوان کند
که خواهر داماد که بنظر بزرگتر هم مي امد در حالي که انگار واقعا از ته دلش خوشحال هست گفت: خوشبحال امير خسرو خان اگر داداش خان بدونن چه عروسي خوشکلي نصيبشان شده !
طوري حرف ميزدند که انگار شهين پيشاپيش بله را به ان ها داده باز هم به خواهر کوچکتر داماد که تازه چايش را تمام کرده بود گفت :
-اب در کوزه ما تشنه لبانيم
ومادر داماد با خرسندي گفت :
-صد البته
در نظرم زن سليم ومهرباني بود اخلاقش را ان موقع پسند کردم احساس کردم مثل مادر خودم چشمانش مهربان است از حرف هايش بوي صداقت ميشنيدم زماني همه ساکت ماندند بعد مادر که حضور طولاني شهين را خوب نميدانست چاي را بهانه کرد روبه شهين گفت :
-شهين جان !برو براي خانم ها باز هم چاي بيار وبعد روبه من گفت پسرم شما هم برويد
من هم از جاي بلند شدم وارد اتاق گوشواره که شديم شهين نشگوني ارام از بازويم گرفت وگفت :
-اخه بچه تو چرا سيخ نشستي اونجا
من با اوقات تلخي دايه را صدا زدم اما دايه به ناله ي من به اتاق امد وبي توجه به من شهين را در اغوش گرفت وتند تند ميبوسيدش
-پيرش عزيزم ماشاالله خوب خانواده اي هستند .خيلي سر شناسند
شهين با ذوق گفت :
-اره دايه جان طلاهاي عروسشان را ديدي
دايه منيزه با شور بيشتري گفت :
-اره همه اش از لاي در دارم تماشايشان ميکنم چه مادر شوهر مهربان وخوبي داري شهين به مخده تکيه داد وگفت اما از خواهر داماد خوشم نيامد همش در واطراف را نگاه ميکرد ميخواستم داد بزنم اهاي اهاي خبردار اين مهمونه يا سمسار
دايه از خنده ريسه رفت وگفت :-
نه عزيزم از حاجت چيز ديگه اي چشم چراني ميکرده از قديم گفتند اثاث خونه به صاجبخونه
وبعد کنار شهين نشست من هم در اغوشش نشستم شهين قيافه اش راضي بود ولپ هايش گل انداخته بود وميخواست چيزي بگويد که رويش نميشد اما دايه زرنگ تر از اين بود که حف دل شهين را نشنود با شوخي گفت : حتما دل توي دلت نيست اقاي داماد را ببيني هان
شهين با صداي بلند خنديدي دايه جلوي دهنش را گرفت وگفت :
-اوه ...چه ذوقي کرده دختره
وبعد هر دو ريز خنديدند دايه مرا از روي پايش بلند کرد ودست شهين را گرفت وکشيد بيا بريم از لاي در تالار داماد را هم ببينيم
شهين لبش را گزيد گفت :زشته دايه بفهمند
دايه گفت :نه بابا خيالت تخت از صبح تاحالا کارم همينه
بعد با هم قصد رفتن کردند که من هم دنبالشان راه افتادم شهين به من اخم کرد وگفت :اابچه ي پرو تو هم اينجا بمون
با بد جنسي گفتم :نميخوام دايه با قربان صدقه هم حريفم نشد با تهديد گفتم اگه مرا بزند لويشان ميدهم وبعد خودم را جور کردم ورفتم .خلاصه شهين از لاي در نگاهي انداخت وبعد با خنده اي از سر شوق در حالي که دست هايش را به هم مشت کرده بود عقب کشيد دايه رو به شهين گفت :
-ميدونستم خوشت مياد خيلي خوشتيپ وجماله
بعد من نگاهي به داخل انداختم دايه راست ميگفت با اينکه خيلي لاغر بود اما خوشتيپ بود وخوش قيافه موهايش مشکي وبراق بود وکف سرش چسبانده بود سبيل هاي قيطاني بالاي لبش بود وچشمان خوش حالت ميشي وبيني قلمي وپوست سفيدي داشت من هم پسند کردم ورو به شهين گفتم:
- بيچاره جوونه نميدونه سرش کلاه ميره
شهين هم باشکلک اداي من را دراورد خلاصه خوشحال تر از ان بود که عصباني بشه ونشگونم بگيره حتما تو دلش کلي عروسي بوده دايه نيز مدتي به تماشاي داماد ايستاد ومرتب شهين را قربان صدقه ميرفت شهين هم از خجالت سرخ شده بود يادم مي ايد که ان لحظه دلم خواست که کاش من هم به سن شهين بودم وعروس ميشدم نميدانستم که چرا از اينکه عروس باشم احساس بهتري داشتم تا اينکه داماد باشم دايه که خوب چشم چراني کرد دستش را زد به کمرش وگفت :خيلي خوب برويم
شهين مثل اينکه يک دفعه يادش امده باشد گفت :
-اي واي روم سياه مادر گفت چاي ببرم
دايه خنده کوتاهي کرد وگفت :نه عزيزم بحث چاي دوم براي عروس خانم بحث نخود سياه هست
با تعجب پرسيدم يعني چي دايه ؟
يعني بعضي وقت ها يکسري حرف ها هست که نبايد جلوي عروس خانم زد ..
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#16
Posted: 26 Jul 2012 23:00
قسمت 6
با اعتراض گفتم :
"مگه شهين عروسه ؟"
دايه با شور گفت :"عروس که ميشه دايه ؟"
وبعد سه نفري به اتاق گوشواره رفتيم اما دلم بد جور گرفته بود انگار قضيه جدي بود دلم نميخواست شهين عروسي کند واز پيش ما برود با دلخوري گوشه ي دامنش را کشيدم وگفتم :"اگه عروس شدي از اينجا ميري ؟"
شهين خم شد وبا مهرباني گونه ام رابوسيد وگفت :"نميدونم "دايه بهمخده تکيه زد ومرا در اغوش گرفت وگفت :"اره عزيزم هر دختري که عروس ميشه ميره که بره خونه ي شوهر "
با دلخوري گفتم :"حالا نميشه پيش ما بمونند "شهين با خنده اي مصنوعي گفت :"اوه ه ه ه ه ه حالا کو تا عروسي خونه عروس بزن وبکوب خونه ي دوماد هيچي !"
دايه با فراست گفت :"انشاالله که هر دو جا بزن وبکوب راه بيفته که چشم هر چي حسوده کور شه !"شهين سرش را زير انداخت وبا شيطنت گفت :"حالا هر کس ندونه ميگه اين دختر چقدر شوهريه " دايه با صداي بلند خنديد چونه ي دايه را گرفتم وصورتش را از شهين متوجه ي خود ساختم وبا بغض گفتم :"اگه ابجي شهين بره من ميميرم "اينو گفتم وزدم زير گريه شهين يک دفعه شيرجه زد طرفم ومرا از اغوش دايه به اغوش خودش در اورد و لپ هاي خيسم را غرق بوسه کرد :"خدا نکنه عزيزم من که نميرم بميرم "در ميان اشک هايم گفتم :"تو رو خدا شوهر نکن "بوسه اي محکم به پيشانيم زد وگفت :"تو چرا مثل دخترا يک ريز گريه ميکني ؟"مرد که گريه نميکنه اين حرف را که زد به غيرتم برخورد بغضم راخوردم و اشک هايم را با استين کتم پاک کرده وکمي ارام گرفتم که صداي مادرم بلند شد "شهين جان "شهين مرا زمين گذاشت گلويش را صاف کرد و به پنجدري رفت من نيز به همراهش رفتم همه خانم ها بلند شده بودند چشم مادرداماد که به من افتاد صدايش را ريز کرد وبا ترحم گفت :"چي شده پسرم چرا گريه کردي ؟"مادر که تازه متوجه من شده بود لبش را گزيد وگفت شاهين جان چي شده مادر ززير لب گفتم :هيچي ! که شهين گفت :از اينکه شما براي خواستگاري تشريف اورديد ترسيده !خواهر داماد گفت :پس ناراحت است مادر داماد جلو امد ومرا با محبت بوسيد وگفت تقصير تو نيست پسرم تقصير اين خواهر مهربان ودوست داشتني شماست که همه واهمه از دست دادنش را دارند اما قول ميدهم عروس خودم که شد هر روز خودم دستش را بگيرم وبيارم اينجا تا تو هم از الطاف اين فرشته بي نصيب نماني مادر با مهرباني گفت :مرحمت داريد خلاصه من ومادر وشهين تا در تالار خانم ها را بدرقه کرديم مردا جلوتر از خانم ها خانه را ترک کرده بودند وديگر نزديک در باغ بودند خلاصه در پس ان همه تعارف قربان صدقه وخوش وبش خانواده ي داماد انجا را ترک گفتند مادر بلافاصله وارد اتاق گوشواره شد خوشحال بود وراضي دايه از اون شادمان تر مادر مرتبا خدا را شکر ميگفت مثل اينکه خيلي زياد چشمش را گرفته بودند شهين جلوي مادر مظلوم شده بود وحتي به اکراه نفس ميکشيد دايه دست مادر را در دست گرفت وگفت :خوب خانم از داماد بگوييد برورويش که خوب بود
مادر ابروانش را به علامت تعجب بالا گرفت وگفت :برو رويش را از کجا ديديد ؟
دايه چشمکي زد وگفت :از لاي در عروس خانم هم ديدند ..مادر با ناخن لپش را خراشيد وگفت اي واي خاک بر سرم اين چه کاري بود شهين نخودي خنديد دايه با بد جنسي به مادر گفت :ماشاالله خانم شما خوب خوشکل شديد ها
مادر با خنده اش تشکر کرد وبحث عوض شد مادر دائما شهين را نگاه ميکرد انگار تا بحال او را نديده بچرخ بچرخ وشهين هم ميچرخيد واز قربان صدقه ها وتعاريف مادر لذت ميبرد دايه دوباره انگشت به دهان از مادر پرسيد :داماد چکاره بود خانم ؟مادر با رضايت گفت :مگرنه نميداني توي اصفهان زرگره شهين قند توي دلش اب شد وبا ذوق گفت :پس بگو چرا هر کدام به اندازه يک دکان زرگري طلا به خودشان اويزان کرده بودند .. هنوز حرف شهين تمام نشده بود که شهلا وشهرزاد به داخل اتاق دويدند ودور شهين را گرفتند ومرتبا ميپرسيدند چي شد پسند کردند ؟ قبول شدي ؟ وما شيطنت ميخنديدند دايه هم مرتبا ميگفت :دلشان هم بخواد عروس نگو بگو دسته ي گل شهرزاد با بدجنسي گفت پس دايه جان اگر ابجي شهين خيلي سر است پس زود عجله نکنيد خواستگار زياد است دايه با خنده گفت : في الواقع ميترسم داماد بياد وشبانه شهين را بدزد شهلا در حالي که از حرف نزده اش ريسه ميرفت گفت : "پس راست است که دزد ناشي به کاهدون ميزنه "دايه دستش را به کمرش زد وگفت بسه بسه ادم که به خواهرش حسودي نميکنه وبعد ديد که قيافه ي دختر ها ناراحت شد چشمکي زد وگفت شوخي کردم خانم ها.. شهرزاد خنديد وبه مادر گفت :"مادر من خودم شخصا قول ميدهم تا اخر عمرم شوهر نکنم "دايه منيژه با قهقه خنديد وگفت :شهرزاد جون مگه اينکه يه چيزي نذر کني که شوهر گيرت بياد شهرزاد دستش را به شوخي به کمرش زد وگفت چطور مگه ؟دايه در حالي هنوز ميخنديد گفت : اخه با اين قيافه ي تو . شهرزاد پرسيد مگه چمه ؟ دايه که هميشه جوابش در استينش بود گفت : هيچي فقط دهن داري يه گاله ،لقمه داري نواله ،چشم ها داري نخود چي ، ابرو نداري هيچي .. همه زدند زير خنده اما شهرزاد بي صدا ماند اشک در چشمانش لرزيد وبدو بدو انجا را ترک کرد من که بعد از جريان دوسال پيش شهرزاد علاقه شديدي نسبت به او پيدا کرده بودم وديگر طاقت ناراحتيش را نداشتم مشتي به ران دايه کوبيدم وگفتم خيلي بدي .. وبه دنبال شهرزاد انجا را ترک گفتم مادر خودش را به بيراهه زد وگفت شهلا جان بيا بريم به مطبخ وکمک کن شهلا به قصد جلوي دايه گفت : مادر دايه منيزه حق نداشت اينقدر سنگين با شهرزاد صحبت کند دايه بدون هيچ حرفي اتاق را ترک کرد مادر دست شهلا را فشار داد "نميتوني دندون به دهن بگيري دختر " شهلا با تعجب پرسيد : مامان شما از دايه حساب ميبريد مادر با عصبانيت گفت :خجالت بکش
واتاق را ترک گفت که شهلا با صداي بلند که به گوشش برسد گفت :"من واقعا براي خودم متاسفم ...
آن روز با تمام شيريني هاي آميخته با تلخي اش سپرس شد، دو روز بعد خانواده داماد ما را به باغشان دعوت کردند تا قرار عقد و عروسي را بگذاريم، چه باغي، فردوس برين بود، حتي برگ هاي درختانش جلاي خاصي داشتند.صداي جوي آبي که از کنار مرغ و گل هاي سوري و درختان چنار ردمي شد با صداي گنجشکان آميخته شده بود و زيباترين اصوات طبيعت را به ارمغان مي آورد، چقدر دلم آن روزبراي منصور تنگ شده بود، دلم مي خولست منصور هم آنجا بود و لابلاي درختان عريض و رشيد قايم باشک بازي مي کرديم، يادش بخير،هيجان قايم باشک بازي را به دنيايي نمي فروختم.بخصوص وقتي که منصور بايد چشم مي گذاشت و من در پستويي پنهان مي شدم و هنگامي و هنگامي که او به من نزديک مي شد و من تمام طپش هايش را دوست مي داشتم.خلاصه باغ زيباي فردوس العين خانواده دامادي که نامش امير خسرو است همه را غافل گير کرده بود. روي ايوان عريض و مروين باغ که دو طرفش را ستون هاي سنگين مروي استوار بود، بساط هندوانه و قليان پهن بود، خوب که از شيطنت هاي کودکانه ام فارغ شدم،به جمع آنها پيوستم.شهين گوشه ي ايوان کزکرده بود و خواهر هاي داماد با نگاههايي که به نظر راضي مي آمد او را مي نگريستند.بعد از مدتي و اندکي که گذشت ، مادر داماد، که نام او همهمان روز برايم هويدا شد و بزرگمهر بود رو به پدرم گفت:اگر اجازه بفرماييد، امير خسرو و شهين خانم، يک دوري در باغ بزنند، هم هوايي تازه کنند و هم اگر عرض مطلبي دارند ادا کنند!. پدر دستش را به روي چشمش گذاشت و گفت: اجازه ي دختر ما هم دست شماست!.و بعد با موافقت بزرگان خانواده، شهين و امير خسرواز پله هاي ايوان به قصد گردش در باغ پايين آمدند که مادر رو به من گفت:پسرم شما هم با ايشان برويد. و پدر نگاهي سنگين بهمن انداخت که فهميدم انتظار جواب مبت دارد. من هم به دنبالشان رفتم،آنها جلوتر مي رفتند و من پشت سرشان، کمي جلوتر که رفتند امير خسرو برگشت دستي به شانه ام زد و گفت:
-خوشم آمد، پسر تابعي هستي، درست مثل يک سرباز وظيفه شناس.
از اين حرفش خوشم نيامد.هيچ وقت دلم نمي خواست يک سرباز باشم.ولي از روي ادب لبخند زدم.سر راحت الطبع و صريحي بو.اخلاقش را پسند کردم،اين را هماز حرف هايي که براي خواهرم مي زد فهميدم.آنها با فاصله ي کمي در کنار هم قدم مي زدند. شهين سر به زير بود و اميرخسرو مستقيما به جلو مي نگريست.شهين دامن بلند ترکه اي به تنداشتبا بلوزي سفيد رنگ وکلاه لبه دار قهوه اي هم رنگ دامنش و اميرخسرو شلوار طوسي رنگ و پيراهن بدون بقه سفيد رنگ که باعث تناسب پوششي جالبي بين آنها شده بود.شهين با آنکه قد نسبتا بلندي داشت، در کنار اميرخسرو که راه مي رفتچقدر کوتاه به نظر مي رسيد.من هم در فاصله ي کمي در پشت سرشان قدم بر مي داشتم.فاصله ي من با آن دو آن قدر کم بود که هر لحظه مواظب بودم که مبادا پشت پايشان را لگد کنم.مدتي هر دوساکت بودند تا اينکه اميرخسرو باب صحبت را با طرح پرسشي از شهين آغاز کرد:ممکنه شما زندگي را در قالب يک تشبيه بيان کنيد؟شهين سوال اميرخسرو را به آرامي با خود نجوا کرد و گفت:تشبيه که نه! اما مطمئنم زيبترين وکامل ترين بخش زندگي همان زدگي زناشويي است! اکيرخسرو سرش را به علامت تاييد تکان داد و شهين با اکراه پرسيد:شما تشبيه خاصي اززندگي مد نظرتوناست؟ اميرخسرو دستي به موهاي براق مشکي منظمش کشيد و گفت:البته..اما... و شهين با زيرکيگفت: اما چي؟ اميرخسرو با خوشرويي گفت:اما با مزاج و طبع لطيف خانمانه ي شما کمي ناسازگاز ايت. شهيا ابروانشرا به علامت تعجب بالا برد و امير خسرو ادامه داد: طبع شما سخت لطيف است و عرض بنده سخت ثقيل. شهين با فراست گفت:اما من مايلم عقيده و نظر شخصي تان را بفهمم. اميرخسرودر حيني که راه مي رفت رو به شهين تعظيم کوتاهي کردو گفت: دستور خانم کاملا وارد است! و بعد گلويش را صاف کرد و گفت:در نظر من زندگي زناشويي مثل يک ميدان وسيع نبرد است و زوجي که به تازگي با هم ازدواج مي کننددر حقيقت به طور ناخواسته وارد اين ميدان جنگ شوند."
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#17
Posted: 26 Jul 2012 23:09
و بعد سرش را به جانب شهين چرخاند تا عکس العملش را ببيند و وقتي لبخند کمرنگ شهين را ديد قوت قلب گرفت و ادامه داد :" حتما ً شما خوب مي دانيد در اين ميدان دشمن مورد نظر کيست؟"
شهين به سرعت گفت:" خوب مشکلات."
اميرخسرو با مهرباني خنديد و گفت:" بله، درسته، مشکلات، سوءتفاهم ها، حرف ها،نقل ها و گاهي نيز همين عريضه ها و ..." و بعد مکثي کرد و گفت :" و تازه اينجاست که داستان جالب مي شود و اگر زن و شوهر بتوانند با کمک هم که همان اتحاد است با مشکلات بجنگند تا مادامي که بر آنها فائق آيند، طعم شيرين پيروزي و افتخار وسربلندي را از همه وجودشان خواهند چشيد و لذت خواهند برد ولي اگر در خانواده خبري از اتحاد نباشد و هرکس تنهايي و تک روي افاقه کند تکليفش روشن خواهد بود يعني دشمن تکليفش را روشن مي کند،خوب حتما خوب مي دانيد که يک لشکر 100نفره متحد، متعهد، منضبط، شجاع و وفادار خيلي کاري تر و پيروز تر از يک لشکر 500000 نفره بي نظم و ترتيب و بي تعهد و ترسو خواهد بود، در مورد خانواده نيز همين مثل کاملا ً صادق است. خانواده هايي که به اشتباه تعداد زياد فرزندان خود دليل بر استحکام ثانويه زندگي خود را دارند سخت در اشتباهند. اين تعداد سربازان نيست که مشخص کننده درصد پيروزي است بلکه آن به کارگيري سربازان مبارز و متعهد صادق و وفادار است و بس، در اين ميان نيز ناگفته نماند وجود يک نيروي امداد غيبي مي تواند حتي غير ممکن ترين ها را ممکن سازد و سهم عظيمي در يک پيروزي داشته باشد و البته آن نيروي عشق است. درست مي گويم خانم؟"
شهين درحالي که به نظر مي رسيد کاملا شيفته نظرات اميرخسرو شده با شوق خاصي گفت:
" بله! البته."
اميرخسرو دوباره با مهرباني خنديد و گفت :" دلم مي خواهد اگر شما افتخار داديد و با من وارد ميدان نبرد شديد اين نيروي شگفت انگيز را از من دريغ نکنيد، چراکه اعتقاد دارم عشق زائيده زن است، چون زن لطيف، احساساتي در عين حال حساس مي باشد و عشق مظهر لطافت، احساسات و ظرافت مي باشد. يک زن در زندگي مي بايست که عشق را عرضه کند و يک مرد به پاس حرمت عشق،از حريم خانواده اش دفاع کند و استقلال و افتخار و ثروت را براي خانواده اش به ارمغان بياورد."
شهين با حالتي متفکرانه پرسيد :" مگر نه اينکه عشق بايد دوطرفه باشد!"
و اميرخسرو بلافاصله جواب داد :" البته که همينطور است، من هم غير از اين عرض نکردم شما عشق را متولد مي کنيد و من آن را پرورش مي دهم، شما هرروز صبح را با تولد عشقي تازه برايم آغاز مي کنيد و من مي بايست در پرورش و بلوغ آن عشق بکوشم و اين امر باعث مي شود در جنگ هميشه پيروز باشيم و مشکلات را هرچند سخت به زانو درآوريم."
وبعد کمي مکث کرد و گفت :" اگر اهل تاريخ باشيد خوب مي دانيد قدرت نيز از عشق تولد مي پذيرد، همان عشقي که ناپلئون از قدرت عشق همسرش ژوزفين و گاهي نيز بزرگترين شکست ها از يک شکست عشقي نشأت مي گرفت مثل پادشاه بابل که عاشق آناهيتا خواهرزن کوروش کبير (خواهر آبستن) شد و هنگامي که آناهيتا به درخواست ازدواج او جواب رد داد، با کوروش به جنگ برخاست تا اورا از آن خود کند و کوروش کبير هم اورا شکست داد و به اين ترتيب حکومت 2000 ساله بابل منقرض شد."
شهين با هيجان پرسيد:" واقعا ً؟!"
و اميرخسرو با جديت جواب داد :" البته." و بعد از مدتي که هردو ساکت بودند ادامه داد :" دلم مي خواهد روزي صاحب فرزنداني بشوم که مثل سربازان کوروش غيور و نترس باشند، سپاه يلان سپاه وفادار به کوروش بود که لباسهاي فلزي به تن داشتند و هيچ کدام در هيچ جنگي و حتي در بدترين شرايط يک قدم به عقب نمي رفتند و هميشه تا آخرين نفس مي جنگيدند و پيشروي مي کردند و البته شکست ناپذير هم بودند،"
شهين با صدايي تقريبا ً بلند خنديد و پرسيد:" پس بفرماييد يک ايل بچه مي خواهيد؟"
و اميرخسرو با جديت گفت :" فرقي نمي کند يک ايل يا يک نفر، سرباز اگز با فراست و با جرأت و آگاه باشد هميشه فرمانده را سرافراز مي کند حتي به هنگام مرگ سربازي که وفادار و متعهد باشد آينده اش آنقدر روشن خواهد بود که خود فرمانده هزاران سرباز شود، درست مثل ناپلئون بناپارت که در آغاز سربازي ساده بود با پوتين هاي پاره اما بعد مبدل شد به مقتدرترين ابرقدرت دنيا! او کسي بود که از شکست نمي هراسيد و مي گفت :" آنقدر شکست خورده ام تا شيوه شکست دادن دشمن را آموختم." کسي که اينقدر ذهن مثبت و خلاقي داشته باشد حتما ً موفقيت بي نظيري اورا خواهد طلبيد."
به اينجا که رسيدند اميرخسرو دستش را به روبرو دراز کرد و من تازه متوجه آلاچيق فوق العاده زيبايي شدم که در صد قدمي ما بود. شهين با هيجان گفت :" خيلي قشنگه."
و اميرخسرو رو به من و شهين در حالي که کمي کمرش را به احترام خم کرده بود گفت :" بفرماييد."
و بعد هر سه نفري وارد آلاچيق شديم، من و شهين چند دقيقه اي به اطراف نگريستيم، دلم مي خواست اميرخسرو دوباره صحبت کند. از حرفهايش لذت مي بردم و تا حدي آنها را درک مي کردم اميرخسرو پاي راستش را روي ران چپش انداخت و به شهين گفت :" ايده هاي من از زندگي خيلي خشن است اينطور نيست؟"
و شهين دستپاچه جواب داد:" نه، نه اصلا ً اتفاقا ً خيلي هم جالب و شنيدني است،من را به فکر واداشته و به نظر من هرحرفي که باعث تفکر انسان شود حرف باارزش و ماندگاري است."
اميرخسرو با خوشخالي گفت:" متشکرم، شنونده بايد آگاه باشد که هست."
شهين دوباره گفت:" ايده هاي نو و جالبي داريد."
امير خسرو سرش را تکان داد و گفت:" البته که ايده بايد نو باشد، ايده بايد به روز باشد تا خودش را نشان دهد منظورم اين است که جواب دهد من براي گذشته و سنت ارزش فوق العاده اي قائلم اما به زندگي امروزي به ايده هايي به نرخ روز بي نهايت اهميت مي دهم. ديگر زمانه عوض شده، پيشرفت علم زبانزد است، زندگي که فقط خوردن وخوابيدن نيست، زندگي بيان انديشه هاست، به کارگيري خلاقيت هاست، برقراري تفاهم و دور ريختن خستگي هاست، زندگي يعني انرژي يعني تلاش يعني عشق يعني پاسداري، مقاومت، پيروزي و غيرت. غيرت نه به اين معنا که من وقتي مهمانهايي از جنس خودم دارم زنم را در پستو پنهان کنم ويا به زور به چادرش پيچه بزنم و ورودش را به بيرون از خانه و اجتماع اکيدا ً ممنوع اغلام کنم! غيرت به اين معنا که زنم را نرنجانم، اشکش را به جز به شوق و شادي در نياورم. جلوي خلاقيتهايش را نگيرم و اورا در بيان ابراز عشق عظيم وجودي اش مردد نسازم و براي راحتي و آسايش او و البته فرزندانم از تلاش خود وقف نکنم و..."
شهين نفس راحتي کشيد و گفت :" من به ايده هاي شما افتخار مي کنم و بي نهايت از مصاحبت با شما خوشحالم."
اميرخسرو از روي غرور خنديد و گفت :" من هم بي نهايت خوشحالم از اينکه بالاخره توانستم کسي را پيدا کنم که هضم حرفهاي من برايش راحت و آسان باشد و به قول خودش با تفکر به روي حرفهاي ناقابلم مرا به وجدآورده و سرافراز کند."
شهين زيرلب گفت:" خواهش مي کنم."
اميرخسرو نگاهي ممتد به چهره سربه زير شهين انداخت و گفت :" با صداقت مي گويم شما اولين دوشيزه اي نيستيد که به منظور آشنايي قبل از انتخاب براي ازدواج در اين باغ با من هم قدم شده ايد اما... "
حرفش را نيمه تمام گذاشت و من بي اختيار با تعجب پرسيدم:" اما چي؟"
که صداي خنده شان به هوا شليک شد، من هم قرمز شدم، اميرخسرو خودش را به من نزديک کرد و دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت :" اي سرباز زيباي چالاک، اين را بدان اگر يک پادشاه هرچند حقير با ملکه اش در حال مراوده است تو نبايد استراق سمع کني و هرچند که آنجا حضور داشته باشي!"
با شرم گفتم:" ببخشيد."
که لپم را بوسيد و گفت :" شوخي کردم من اگر حرفي زدم از جهتي ديگر به تو هم مربوط مي بود، مگر نمي خواهي در آينده سرباز قهرماني باشي!"
با اشتياق گفتم:" قبلا نه اما الان احساس مي کنم دلم مي خواهد فرمانده ارتش باشم، مثل رضا خان!"
دستش را به چانه اش زد و متفکرانه از خودش پرسيد :" رضا خان؟"
و بعد شهين صدايش را صاف کرد و رو به اميرخسرو گفت :" شما هنوز دنباله اما را نگفتيد"
امير خسرو از فکرش بيرون آمد و گفت :" بله، بله، البته، مي گفتم اما با هيچ کدام تا به حال اينقدر به تفاهم انديشه نرسيده بودم که پايمان حتي به صد متري اين آلاچيق هم برسد، چه برسد به حالا که با يک فرمانده محترم و يک ملکه زيبا به زير سايه اين آلاچيق گوئي بر دنيايي حکومت مي کنم."
شهين لبخندي کمرنگ زد و گفت :" اختيار داريد."
و بعد ار مدتي که همه ساکت بوديم شهين پرسيد :" راستش من با نظريات شما موافقم. من خودم هم هميشه سعي کردم با روز جلو بروم. به روز لباس بپوشم. درس بخوانم و کلا ً عکس العمل نشان دهم اما اين فلسفه جنگ براي شروع زندگي شيرين کمي غيرمنصفانه نيست؟"
اميرخسرو خنديد و گفت:" اگر به هنگام بروز مشکلات باشد که نه! اما در حالات عادي و وضعيت سفيد لازم هم نيست لباسهاي جنگمان را هنوز برتن داشته باشيم، راستي شما مي دانيد ما در زندگي چند نوع جنگ خواهيم داشت؟!"
شهين کمي فکر کرد و گفت :" شما بگيد!"
اميرخسرو برق اشتياق برروي چشمانش نشست، نفس عميقي کشيد و گفت :" بسيارخوب... اول: جنگ تهاجمي و تدافعي که رايج ترين نوع جنگ هاست که بر اثر تهاجم مسلحانه يک کشور به کشور ديگر آغاز مي شود و کشوري که مورد تهاجم قرار گرفته به دفاع از خود مي پردازد و از نمونه بارز آن در زندگي مي توان جنگ بين مادر شوهر و عروس را نام برد که مادر من بالطبع با داشتن چنين عروسي، شمارا از دخترهايش هم بيشتر مي پرستدو خاطرجمع هستم که مشکلي در اين زمينه نخواهد بود. دوم :جنگ چندجانبه و بين المللي: گاهي اتفاق مي افتد که چند کشور در يک منطقه وارد جنگ مي شوند و کشورهاي در حال جنگ هريک به طور مستقيم و غيرمستقيم از سوي کشورهاي ديگر مورد حمايت قرار مي گيرند مثل جنگ جهاني اول و به تازگي نيز دوم مثل جنگ مرد خانه در کوچه و بازار و خيابان که متأسفانه يا خوشبختانه من زياد از کوچه و بازاري رد نمي شوم که بخواهد درگيري پيش آيد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#18
Posted: 26 Jul 2012 23:16
سوم: جنگهاي استقلال که در نتيجه قيام مسلحانه مردم يک کشور تحت سلطه عليه کشور مسلط يا استعمارگر مي باشد مثل جنگ مستأجر و صاحب خانه که خداراشکر ما جزء قشر مستأجرين نيستيم. چهارم: جنگهاي داخلي: در طول تاريخ شاهد جنگهاي بسياري بوده اند که در داخل يک کشور بين گروههاي متخاصم و رقيب يکديگر آغاز شده و به پيروزي يک طرفه يا تجزيه و تقسيم کشور مي انجامد مثل جنگ اولاد بر سر ارثيه پدري که چون من تنها پسر خانواده هستم از اين نوع جنگ نيز در امانيم."
شهين درحالي که جلوي دهانش را گرفته بود از خنده ريسه رفت. من هم با شيطنت خنديدم.
اميرخسرو به شوخي ادامه داد :" پس خيالتان راحت باشد سرکار خانم که حداقل ما از جنگهاي چهارجانبه مبرا هستيم... با اين وجود... "
و بعد بقيه حرفش را خورد تا خنده ما تمام شود و بحث شکل جدي بگيرد و وقتي ما ساکت شديم با متانت خاصي ادا کرد که :" با اين وجود شما افتخار مي دهيد همسر حقيري چون من باشيد؟!"
و شهين در کمال درايت گفت :" براي من کنيزي شما هم خالي از لطف نيست!"
و خنده اي ممتد به روي لبان اميرخسرو نقش بست و درحالي که شوق درونيش در لرزش صدايش هويدا مي شد گفت :" متشکرم، قول مي دهم خوشتختتان کنم!"
و شهين سربه زيرانه گفت:" من هم قول مي دهم جنگجوي خوبي باشم!"
وهمگي خنديديم که من متوجه دختربچه اي هم سن و سال خود شدم با لباس محلي که به طرف ما مي دويد وقتي به آلاچيق رسيد رو به اميرخسرو گفت :" آقا، خانم بزرگ فرمودند تشريف بياوريد براي چاي و شيريني"
اميرخسرو با شادماني گفت :"گل بود به چمن نيز آراسته شد"
و بعد رو به شهين گفت:" اين هم از شيريني، انگار صداي خوشبختي ما تا آنسوي باغ هم رفته"
شهين بر لبخند کمرنگ گوشه لبش فزوني گرفت و همگي آلاچيق را به قصد پيوستن به خانواده هاي به اصطلاح عروس و داماد که در ايوان بودند ترک گفتيم. در طول راه برگشت اميرخسرو باخود زمزمه مي کرد و مي خنديد و شهين که سعي مي کرد کنجکاويش را بروز ندهد، بالاخره طاقت نياورد و پرسيد :" مي توانم بپرسم شما به چه مي خنديد؟"
اميرخسرو بر خنده اش فزوني گرفت و گفت :" به پيک مادر مي خندم، همين دختربچه اي که مارا به صرف شيريني خوانده بود"
شهين متفکرانه پرسيد :" چطور؟"
و اميرخسرو جواب داد :" هميشه مادرم به هنگام بروز هم چنين مراسمي که براي آشنايي من و عروس احتمالي آينده اش در اين باغ ترتيب داده مي شود، در بهترين زاويه ايوان مي نشيند و خودش همه چيز را زيرنظر دارد يعني از همان موقع که من و شما از آنها جدا شديم و تا همين الان که در راه بازگشتيم ،حتماً مادر ورود مارا به آلاچيق به فال نيک گرفته و پيشاپيش شيريني را پيشکش خانواده تان کرده"
شهين سرش را تکان دادو گفت:" چه جالب"
وبعد از مدتي که همگي ساکت بوديم شهين از اميرخسرو پرسيد:" در اين بين سؤالي سخت ذهن مرا مغشوش کرده؟!"
اميرخسرو با اشتياق هرچه تمام تر گفت:" خواهش مي کنم بپرسيد؟!"
شهين با فراست گفت :" مادر مي گفت شما زرگر هستيد، اما خلقيات شما زياد با خراج يک زرگر موافق نيست"
اميرخسرو با صدايي بلند خنديد و گفت :" خوشحالم که همسر آينده ام بي نهايت تيزبين و باهوش است"
شهين هم خوشحال شد و هم خجالت کشيد وسرخ شد.اميرخسرو ادامه داد :" درست است پدر مرحوم من يک زرگر بود و جالب است بگويم که نيمي بيشتر از دکانهاي زرگري بازار اصفهان متعلق به ايشان است و اکثر اوقات نيز پدرم در اصفهان به سر مي برد اما به خاطر مادرم که از اينجا دل نمي کند سکونت دائم ما اين جاست اما من گاهي به خدمت دکان ايشان مي رسم و سپردمش به دست شاگرد، من در حقيقت دفتر مجله دارم، مجله ايران و طهران که دفتر مجله ام داخل خود تهران است. من از همان کودکي، وقتي که به سن برادر زيباي شما بودم عاشق سياست و جنگ و قدرت بودم وحالا از اين همه سهم عاشقي تنها به دفتر مجله اي سيصد و چهل متري در خيابان کريم خان بسنده کرده ام، که مرا تا حد زيادي ارضا مي کند. خيلي بيشتر از شغل زرگري"
شهين با اشتياق گفت:" چقدر خوب، من واقعاً به شما افتخار مي کنم، من براي صنف اهل قلم احترام فوق العاده اي قائلم."
اميرخسرو به ادب تعظيمي کوتاه کرد و گفت :" راستش من از مادر خواستم شغل اصليم را به شما بگويد اما مادر مي ترسيد مرغ از قفس بپرد و عروس زيباي مقبولش را از دست بدهد.غافل از آنکه نمي دانست شهين خانم از بانوهاي روزگارند که حتي از عقل و فراست نيز از ما پيشي گرفته اند."
شهين گفت:" اختيار داريد"
و اميرخسرو ادامه داد:" شما از زندگي با من کسل نخواهيد شد، چون من عاشق سفر هستم و به شما قول مي دهم حداقل 6ماه از سال را هميشه در سفرهاي آمريکايي-اروپايي باشيم. اصلاً به هرجايي که بانوي من اشاره کند."
ديگر خدا مي داند شهين چقدر ذوق کرده بود.شايد در آن لحظه دنيا را هم به او مي دادند،اميرخسرو را پس نمي زد،اميرخسرو باز هم ادامه داد:" من قبلاً هم گفتم براي سنت احترام قائلم اما براي ( علم به روز زيستن) ارزش خارق العاده اي قائل هستم.من از يک زندگي تکراري که صبح به سرکار بروم و عصر که به خانه برگشتم حالا قلياني چاق کنم وکاهو،سکنجبين بخورم و شب شکمم را از آبگوشت و کباب پر کنم و بي شوق و بي انگيزه بخواهم سربربالين بگذارم بيزارم، من عاشق يک زندگي پرتحرک و پرجنب و جوش ومتلاطمي هستم که هرچندوقت يکبار گوشه اي از آن با تجربه يک سفر توريستي با همسر و يا بعدها فرزندانم پر کنم"
شهين يک کلام گفت :" خوب است." و ما به نزديکي ايوان رسيديم، که همگي ما را مي نگريستند. لازم نبود کسي سؤال بپرسد،روي شاداب من ،ظاهر خندان اميرخسرو و چهره مشتاق شهين حقيقت را آشکارا عرضه مي ساخت. هم چنان که مادراميرخسرو، بزرگمهر خانم حرف خوبي زد که:" تو خود حديث مفصل از مجمل بخوان"
و همگي از روي شادي خنديدند و بعد مادر اميرخسرو پکي به قليانش زد و گفت :" من از همين حالا بوي خوشبختي اين دو جوان برنا را حس مي کنم."
و مادر با صداي بلند گفت:"انشاءالله" خلاصه در پي آن دايه منيژه کل زد و اسفند آوردند و شيريني تعارف کردند و خلاصه جمع کلي شلوغ شد و تا غروب همان روز وعده و وعيد ازدواج هم گذاشته شد . عقد شهين چهار روز بعد در همان باغ توافقي به تصويب رسيد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#19
Posted: 26 Jul 2012 23:35
قسمت 7
روز عقدکنان من فارغ از همه چيز و همه کس الا منصور بودم.من و منصور هر دو شيفته جمال آن باغ بهشت نما پا به پاي هم مي دويديم و خسته هم نمي شديم گاهي باهم مسابقه مي داديم و مهمان هارا براي هم مسخره مي کرديم. منصور زن چاق و فربه اي که دو سه کيلويي طلا به خودش آويزان کرده بود، به خرس قهوه اي تشبيه مي کرد و من مرد مسن لاغراندامي که مرتب چشم چراني مي کرد را به فانوس دريايي ،چون مدام سرش را چپ و راست مي کرد، منصور کت و شلوار کرم رنگي به تن داشت و پاپيون،اما کت وشلوار من طوسي رنگ بود اما دلم ضعف مي رفت براي پيراهن هاي تافته و دامن هاي چين دار کوتاهي که دختر بچه هاي هم سن و سالمان به تن داشتند و گاهي گروهي و گاهي نيز تک به تک جلوي ما،مانور مي دادند و منصور شوخ طبع، لبش را گاز مي زد و مي گفت :" پدرسگ ها از حالا دنبال شوهر مي گردند!"
ومن هم با صداي بلند مي خنديدم که مي گفت :" هيس! حالا فکر مي کنند به آن ها خنديديم و مثل کنه به ما مي چسبند"
من هم به آرامي پشت سرش زدم و گفتم :" حالا نه خيلي تو هم بدت مي آيد!" منصور لپ مرا کشيد و به مسخره لب هايش را غنچه کرد و گفت :" من تا وقتي تو، دختر به اين قشنگي دارم، کورشم اگر به اين ايکبيري ها نگاه کنم"
عادتش بود هميشه به مسخره مرا دخترخانم خطاب مي کرد، حالا مي فهمم که چقدر زيرک بوده و آنچه راکه خودم از آن بي خبر بودم در سر مي پرورانده، اما حرفش برايم سنگين تمام شد، احساس تحقير کردم و خوشم نيامد اما دلم نمي خواست با او قهر کنم، چون او مغرور تر از آن بود که بساط آشتي را جور کند و بعداً مجبور مي شدم، منت کشي کنم،پس به قهرش نمي ارزيد، من هم به مسخره خنديدم و به دل نگرفتم، راستش خيلي دوستش داشتم، عاشق جسارت آميخته به غرور کودکانه اش بودم،عمو وثوق اورا از همان کودکي زيرک و حراف بار آورده بود. حداقل ده سال از سنش بيشتر مي نمود با آن چشمان گرد و براق سياهش و دماغ کوچک و لب هاي قيطاني اش چهره اي نمکين داشت که مرا شيفته خودش مي ساخت، احساس خاص من نسبت به او شايد تا آن زمان که نمي دانستم از چه جنسي بودم با اکراه مي نمود اما حالا مي بينم همچنان هم بي مورد نبوده و من از همان کودکي خواهانش بودم.
خيلي دلم ميخواست شهين را در لباس عروسي و اميرخسرو را در لباس دامادي ببينم اما تا آن لحظه هيچ کدام را نديده بودم.جمعيت در قسمت ساختمان اصلي باغ و ايوان عريضش متراکم شده بود. اکثراً مشغول حرف زدن و خوش و بش بودند، ميانگين سني فاميل هاي داماد بالا بود اکثراً پير بودند و ميان سال اما از طرف ما، همه جور سن وسالي پيدا مي شد،خداراشکر برخلاف تلگراف پدر به عزيز و دعوتش به جشن عقد شهين، عزيز به ايران نيامده بود و از شر فتنه هاي گاه و بي گاهش در امان بوديم.البته من که اصلا اورا ديده بودم. اما توصيفش را زياد شنيده بودم مادر هميشه از دستش گله داشت، طوري اسمش را مي آورد که انگار وجودي عظيم از مادرم را خراشيدهو زخمي رها ساخته، آن موقع دليلش را درک نمي کردم، اما حالا، دلم براي مادرم آتش مي گيرد. مادر آن شب در جمع گم بود از اين اتاق به آن اتاق، از اين سر باغ به آن سر، برعکس مادر داماد( بزرگمهر) همه اش در تکاپو بود، پدر و عمو وثوق بيشتر وقت را با ميهمانها بودند و شهرزاد و شهلا در ميان جمع از همه مهمتر مي نمودند، با آن لباسهاي فوري که بلقيس خانم خياط سه روز کامل را به قصد دوختشان در خانه مان اقامت کرده بود و خيلي هم قشنگ شده بود و بهشان مي آمد ميان جمع که چرخ مي خوردند، دخترهاي هم سن وسالشان به قول منصور از روي حسادت به آن دو گوشه چشمي نازک مي کردند که از سوراخ سوزن هم رد نمي شد، ولي هرچه بود خواهرهاي عروس بودند و کلي برو بيا داشتند، خدا مي داند پدر چقدر خرج داده بود، روي هر ميزي پر بود از سبدهاي ميوه و ظرفهاي شيريني که اگر چه هرميزي براي دو نفر بود ولي براي حداقل ده نفر کافي مي نمود،تمام باغ را چراغاني کرده بودند وچهار پنج جوان کت وشلوار اتو کشيده را استخدام کرده بودند که هر کدام سازي مي نواختند، يکي تنبک مي زد و يکي سنتور و يک نفر هم قانون مي نواخت خلاصه ميهماني مفصلي بود، به نظر مي آمد به همه خوش مي گذرد، نه چيزي کم بود و نه چيزي به تناسب همه چيز بيشتر از حد معمول بود وهمين امر باعث شده بود پدر آن شب بر غرورش خواه، ناخواه بيفزايد.
در بين ميهمانها چنتايي ميهمان انگليسي داشتيم که از دوستان پدرم بودند، نظامي بودند و مدعي، هرچهار نفرشان متأهل بودند، اما هيچ کدام بچه نداشتند، زن هايشان بيش از حد سفيد بودند و موهاي بلوندي داشتند، اول فکر کردم که خال زيادي روي پوستشان دارند بعد مادر گفت کک،مک بوده، عمو وثوق از همه مردان حاضر خوشتيپ تر بود هميشه مي خنديد، بشاش بود و سرحال، او هم مثل پدرمن پسر دوست بود و عاشق منصور بود اما منصور برخلاف من هيچ وقت خودش را براي پدرش لوس نمي کرد وحتي اگر کسي با او به لحن بچه گانه و يا دلسوزانه باب صحبت باز مي کرد عصباني مي شد و ابروانش درهم گره مي خورد.شوخي هايش فقط با من بود. وقتي از روي شيطنت حرفي مي زد از خنده ريسه مي رفتم، از صميم قلب دوستش داشتم.
اواسط وقت عروسي بود که منصور به من گفت:" نمي خواهي خواهرتو ببيني!"
ذوق زده گفتم:" چرا،خيلي، کجاست؟!"
منصور به آرامي زد پشت گردنم و گفت :" اي کله شق، عروسي خواهر تو، اما من از همه چيز باخبرم اي بي عرضه!"
با اصرار پرسيدم:" کجاست؟"
منصور دستم را گرفت و همانطور که مرا با خودش مي برد گفت:" داخل يکي از اتاقها است، همان اتاقي که سفره عقد را چيدند"
بعد داخل ساختمان شديم، چه هرج ومرجي، همه جور آدمي پيدا مي شد، زن ها هرکدام به يک رنگ، به يک شکل و به يک قيافه بودند، عده اي دامن کوتاه به تن داشتند و عده اي بلند، عده اي يقه هاي باز و عده اي حتي رو گرفته بودند، خلاصه به قول منصور "شهر، شهر فرنگ بود" عجب وبويي در هوا پيچيده بود، بوي عطر و بوي اسپند که با هم درآميخته بودند و آدم را مست خود مي ساخت. در همان حين دختر سبزه اي با موهاي بلند مشکي و بلوز سفيد و دامن بالاي زانوي مشکي و جوراب ساق کوتاه سپيدي که به تن داشت به من سلام کرد، من هم جواب سلامش را دادم با انگشت شصت و اشاره اش چند تايي از تار موهايش را به عقب گوشش آويخت و گفت:" منو يادتون هست؟"
منصور بازويم را نشگون گرفت و يواشکي گفت:" جوابشو نده که قيافه نداره"
خنديدم، دختر هم بي خبر از خنده من خنديد و گفت :" من در جشن تولد شما بودم، خيلي خوش گذشت يادتان هست!"
بي اختيار نيشم تا بناگوش باز شد خواستم جوابش را بدهم که يکدفعه يکي دستم را محکم به طرف خودش کشيد و من هم به دنبالش کشيده شدم، مادر با حالتي... محکم دستم را مي فشرد و مرا همراه خود مي برد و مي گفت :" معلوم هست کجايي؟ يک ساعت تمام باغ را دور زدم تا تو نيم وجبي را پيدا کنم... انگار نه انگار که عروسي خواهرته، هان! واسه خودت ول مي گردي"
و مرا بين جمعيت به همراه خود مي کشيد تا وارد اتاق وسيعي شديم که داخلش ده،دوازده نفري بيشتر نبودند اما مهمتر از همه مان جايي بود که شهين و اميرخسرو حضور داشتند، کنار سفره پرزر و زينت عقد به روي دو مبل استيل تزيين شده با گل زرد مريم، چشم شهين که به من افتاد دو دستش را به جانبم دراز کرد و من به آغوشش رفتم گونه ام را که بوسيد نفس هاي گرم محکمي به گردنم خورد و بعد صداي هق هقي خفيف،شهين داشت مي گريست، اولش ترسيدم، فکر کردم اتفاقي افتاده ولي وقتي مادر با چشم هاي اشک آلود از شوقش بوسه اي برسر شهين زده و گفت:" قرار نيست از حالا دلتنگي کني ها!"
خيالم راحت شد، دستش را گرفتم و بوسيدم اما او مرا محکم چسبيده بود و آرام مي گريست، خدا مي داند آن لحظه چقدر دردناک احساس عشق و نياز خواهريش را حس کردم.
اميرخسرو سرش را جلو آورد و به آرامي در گوش شهين نجوا کرد:" بس کن عزيزدلم، ناراحت مي شم ها!"
اين را که شنيد بازوانم را رها کرد.گوشه چشمش را که اشکي شده بود پاک کردم.شهين در ميان اشکهايش به من خنديد و گفت :" هواي مامان بابا را داشته باشي ها"
از اين که از من چنان درخواست عظيمي کرده بود به وجد آمدم و گفتم:" خيالت راحت"
کمي دورتر از شهين ايستادم و خوب تماشايش کردم. زيبا که بود هيچ، در لباس عروسي کلي زيباتر شده بود مثل يک فرشته، زيبا بود و پاک و مهربان، غرقه در رحمت خداوند، صداي کل به هوا رفت و بعد صداي دايه منيژه را شنيدم که فرياد زد:" نخ وسوزن بيارين، دهن فاميلهاي شوهر رو بدوزيم!"
اين را که شنيدم دو تا پا داشتم و دو پاي ديگر قرض کردم و از ترس گريختم، يادش بخير تا چند روزي همش در اين فکر بودم چطور با نخ و سوزن مي توان دهان را دوخت و يا چرا بايد اين کار را کرد؟!
از آن شب به جز همان شيطنت هاي بچه گانه و ديدار با شهين و اشکهايش چيز ديگري به ياد ندارم، در کل شب خوشي بود هم براي ما و هم براي ميهمان ها چون هنوزم که هنوزه، فاميل گه گاه وصف عروسي شهين را مي کنند که شب خيلي خوش و ماندگاري برايشان بوده و خلاصه آنکه شهين رفت و من يک حامي يا يک پناهگاه و يکي از خواهران زيباي خودم را در خانه از دست دادم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#20
Posted: 26 Jul 2012 23:37
خب دوستان اینم چند قسمت دیگه
نظر یادتون نره
فقط شرمنده اگه اشتباه تایپی داشت
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام