ارسالها: 549
#191
Posted: 15 Aug 2012 01:22
آه از نهاد مادرت بلند شد و بعد بلافاصله دست برد به زير بالشش و سينه ريز سنگين را از طلا در آورد درست مثل آن که از قبل حساب همه چيز را کرده باشد به طرفم دراز کرد و گفت بگير دستش را رد گردم گفتم آخر اين همه چشم روشني ؟ مادرت گفت بگير اما تو را به عزيزت قسم بگو بچه ام پسر بوده با خودم خنددم عجب حکايتي شده گل بود به چمن نيز آراسته شد دلم برايش سوخت يک لحظه آمدم بگويم که مبارک باشد بچه ات پسره اما ترس از حکم عزيز و وسوسه آن مال گران در دست خانم زبان را سنگين کرد مادرت گريه مي کرد و قسمم مي داد که تو را پسر جا بزنم بيچاره خبر نداشت حاصل خودش پسر بوده مي گفت عزي مي خواهد بر سرش هوو بياورد اين چند روزه رفتني است به فرنگ وقتي که شرش کم شد خودم راستش را مي گويم دوباره با خودم گفتم چه فرق مي کند من که مي خواهم شبانه فرار کنم بگذار همه بفهمند که اين بچه پسر است عزيز هم تا بخواهد کاري بکند و بلايي سرم در آورد حداقل تا فردا طول مي کشد تا آن موقع هم که من نيستم من که خانه و زندگي ندارم ي روم يک جا که هيچ کس پيدايم نکند تازه اگر عنوان کنم پسر است علاوه بر اين سينه يز چشم روشني از خان هم دارم و چشم نداشتم مه آن پير سگ به وعده اش وفا کند و دستمزدم را بدهد يک کلام گفتم باشد سينه ريز را هم از خانم گرفتم و در پستان بندم مخفي اش کردم و بعد خرسند از نقشه ام بچه را قنداق گرفتم و از اتاق زدم بيرون خدا را شکر جناب خان همان موقع به جمع منتظرين پيوست وگرنه به خاطر اين همه تأخير حتما تشر کلفتي به من مي زد وبچه را که دادم به خان قنداقش را شل کردم خان بچه را لخت و عريان ديد مثل آن که مي خواست مطمئن شود اين بار پسردار شده خلاصه همان موقع جملگي صلوات سر دادند و بعد پدرت دو تا سکه طلا کف دستم گذاشت از خوشحالي مي خواستم بال در بياورم با خود گفتم اين دست هاي حقير تو اين چند لحظه چه چيزها که لمس نکرده سينه ريز ظلا سکه طلا !چه غلط ها؟ اما مگر فکر عزيز مي گذاشت لحظه اي خوش بمانم آن شب را از ترس در اتاق کلفت ها خوابيدم تاريکي شب و تنهايي در اتاق رغبتم را براي فرار کور کرده بود .گفتم تا حالا خبري نشد باشد راي صبح .فردا صبح علي الطلوع هنوز چشم هايم را باز نکرده بودم که خبر رسيد بهار خانوم احضارم کردند. به اتاقش رفتم لبه تخت نشسته بود نگاهش وحشت زده و رنگش مثل گچ سپيد شده بود .مي دانستم که عذاب وجدان مي کشد برا دروغي که صحت ندارد .از خودم بدم آمد نمي بايست فريبش مي دادم نمي بايست شيريني پسردارشدنش را به کامش زهر مي کردم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#192
Posted: 15 Aug 2012 01:28
از شرم سرم را پايين انداختم خدا مي داند آن روز صبح چقدر گريه کرد از علاقه اش به پدرت گفت مي گفت حاضر است تکه تکه شود اما شوهرش را با زن ديگري قسمت نکند واقعا عاشقش بود مي گفت خود خان اگر پسردار نمي شد زياد هم به مزاجش ناسازگار نمي آمد اما اين عزيز خانم است که مي خواهد به اجبار خان را وادار کند تا خواهر شوهر فرنگيس خانم دخترش را بستاند و مي داند که بعد از مدتي که از اقبال بد خانم زري خانم برايش پسر آورد مهر آن زن بر دل خان نشسته و کم کم عزيز او را وادار مي کند که طلاق مرا بدهد آن وقت هم دخترهايم را از دست مي دهم و هم شوهرم را زار زار مي گريست با خودم گفتم که ما زن ها چقدر بدبختيم تا موقعي که جوانيم به پاي شهرانمان مي سوزيم و مي سازيم و بعضا گدايي عشق از آن ها مي کنيم بعدش هم که سني از ما گذشت دختر عروس و پسر داماد کرديم مثل اين عزيز خر نديده حرص اين را مي خورم که پسرمان را بزرگ کردم لذتش را عروسم برد؟ و به فکر شر و فتنه مي افتيم هر چند که اين عزيز حسابش ناپاک تر از اين حرف هاست . همان موقع کلي به خودم تشر زدم که چرا با مادرت اين گونه کردم هر چند چاره اي نبود نه جرأتش را داشتم از جان خود بگذرم و نه مي توانستم جان تو را بگيرم ناچارا به مادرت دروغ گفته بودم هر چه دود بود و آتش جهنمي مادربزرگت بود عجب دوره وانفسايي !با هود گفت خوب اگر در محله فقير فقرا چرک و نداري از شکل و دماغ همه آويزان است در عوض يک دنيا محبت دارند غيرت دارند جوانمردي دارند .تمام دعوا و کنه شان از هم سر اين است که چرا فلاني يک پياله وغن غرض کرد و جوابش را نداد يا چرا فلاني دخترش را به پسر من نداد و ديگري داد و از اين حرف ها اما امان از اين پول دارها از نسل و تخم ترکه ودشان هم نمي گذرند هنوز نوزاد به خودش جان نگرفته مي خواهند جانش را بگيرند از قوم عرب جاهل تر از قوم مغول سگ تر کمر به قتل اولاد هم مي بندند خلاصه دل من پر بود هم از گذشته ام و هم از حالم مادرت که خوب درد دل هاش را با من کرد من هم شروع کردم از سرگذشت خودم گفتم خلاصه کلي با هم عياق شديم مادرت همان روز از من درخواست کرد که دايه تو شوم اما من از ترس جانم اول قبول نکردم چرا که مي خواستم قبل از آنکه مادرت از هويت تو پي ببرد و عزيز قصد جانم را بکند شرم را کم کنم اما وقتي که مادرت اصرار کرد و گفت که ديگر شير تو را خورده و نمي شود شير به شيرت کرد و حق مادري هم بر گردن من افتاد دلم به رحم آمد البته چرا دروغ بگم مادرت يک جفت گوشواره زمرد هم کف دستم گذاشت که همان براي خفقان کافي بود گفتم چشم راضي هم بودم همان روز در خلوت فکر همه جاش را کردم با خود گفتم که جناب خان و همه و همه مي دانند و به چشم خود ديده اند که تو پسري در اين شکي نيست مي ماند مادرت و دروغي که من از ترس جان خودم و خودت به او گفته بودم خوب مادرت هم هر لحظه ممکن بود بفهمد و به احتمال قوي خيلي زود مي فهميد اما هر چه باشد هم تا آن موقع من حق السکوت و مال بيشتري از او گرفته بودم و هم وقتي که مي فهميد دستش به جايي بند نبود مثلا مي خواست چه کند شکايت مرا به خان بکند ؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#193
Posted: 15 Aug 2012 01:31
البته كه هیچ کاري از دستش بر نمي آمد برگ برنده دست خودم بود هنوز از اين افکار دست چين کرده خود خارج نشده بودم که يکي از نوکرها به من گفت همراهش بروم گفتم که مي بايست بچه را شير بدهم گفت بچه را به دست زيت بسپارم زينت هم قبلا آن جا کلفت بود نمي دانم شايد هنوز هم باشد خلاصه مرا همراه خود برو از خانه که خارج شدم تازه فهميدم مرا به جانب عزيز مي برد خواستم فرا کنم که بازويم را محکم گرفت و همراه خود کشيد آمدم جيغ هوار راه بيندازم که با دست ديگرش جلوي دهانم را گرفت نامروت زورش خيلي زياد بود خلاصه مرا به ته کوچه باغ بردند آن جا يک حالت خرابه اي و متروک داشت و يکي از نوکرهاي شما و يک سبيل کلفت ديگر که تا حالا نديده بودمش تا جان داشتم کتکم زدند آن قدر که از حال رفتم وقتي بهوش آمدم عزيز مثل جن بالاي سرم بود.پاي را گذاشت روي قفسه سينه ام و فشار داد هر چه التماس کردم فايده نداشت گفت مي خواهد همان جا جانم را خلاص کند و دائم با حرص تکرار مي کرد گفتم جان آن توله سگ را مي گيري حالا خودت دايه اش شده اي و پايش را بيشتر فشار داد مي دانستم که ريختن خون من برايش به آساني آب خوردن است چرا که او از خون نوه اش نمي گذشت آن وقت از خون من بگذرد؟ چه بسد حالا که به خيالش خائن هم شده بودم صدايم که در نمي آمد آن قدر دست و پا زدم تا پايش را برداشت و بعد آن مرتيکه گردن کلفت با يک بيل بزرگ آمد بالاي سرم خواست آن را به فرق سرم بکوبد که با التماس به عزيز گفتم صبر کنيد شما از هيچ چر خبر نداريد عزيز خانم هم به آن مرتيکه سبيل کلفت دستور داد که صبر کند و بعد من همه چيز را براي عزيز خانم تعريف کردم وقتي فهميد که مادرت به اشتباه فکر مي کند دختر زاييده کمي آرام گرفت و گفت برو تا خبرم کند خلاصه بيست و دو روز با ترس و و حشت بر من گذشت تو از صبح خروس خون تا آخر شب در آغوش من بود خودم هم کارهايت را مي کردم هر چه بيشتر مي گذشت بيشتر به تو دل مي بستم حالا ديگر تو جاي خالي پسرم اسدالله که به دست گداعلي و اختر رهايشان کرده بودم را پر ي کردي مادرتدر طول روز خيلي کم تو را در آغوش مي گرفت حال مجرمي را داشت که از رويارويي با جرمش وحشت دارد پدرت هم دير وقت به خانه مي آمد ولي حداقل او چهار پنج دقيقه اي با تو بازي مي کرد و تا خنده ات را در نمي آورد دست بردار نبود يک روز در جمع خان مرا صدا زد و گفت قرار شده امروز تو را ختنه کنند از من خواست هر چه مورد نياز است جمع کنم و با خود به خانه دکتر وثوق بروم از قرار معلوم عزيز خواسته جشن ختنه کنان شاهين آن جا باشد و چون با بهار خانوم در حالت قهر به سر مي برد از آمدن به ان جا ممانعت کرده و قرا است مراسم در خانه دکتر وثوق برگزار شود .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#194
Posted: 15 Aug 2012 01:34
اینها را كه شنيدم بند دلم پاره شد فهميدم که دوباره عزي نقشه اي تازه در سر مي پروراند که مي خواهد مرا نه تنها شريک جرم بلکه عاول جرم سازد خواستم بهانه بياورم گفتم بچه به ماه نکشيده طاقتش کم است اما خان گفت دستور عيز است من هم ناچار و با نارضايتي هر چه تمام تر به فرمان خان به اتاقم بازگشتم همان موقع مادرت با گريه و شيون به اتاق آمد آن قدر حالش دگرگون بود که خدا ميداند مدام بر سرش مي کوبيد و به خودش ناسزا مي گفت خوب بيچاره ترسيده بود مدام مي گفت در به در شدم آبرويم جلوي شوهرم رفت واي که اگر اتابک خان بفهمد واي که اگر مادرش بفهمد که امروز مه چيز را مي فهمند .اين چه اقبالي بود با اين که من قبلا جريان را از خان شنيده بودم خودم را به نفهمي زدم و خللاصه به خودش تشر مي زد يک لحظه هم از کوره در رفت و گفت تو برو به کارت برس من هم بقل از اين که اتبک خان خونم رابريزد خودم را مي کش مرگ يک بار شيون هم يک بار اما خودم جلويش را گرفتم و گفتم:خيالتان راحت باشد خودم يک جوري قضيه را فيصله مي دهم پرسيد آخر چطور گتم خيالش راحت باشد خودم يه جوري سر و ته اش را هم مي آورم با اين کهدلش راضي نبود اما هيچ نگفت من هم سه چار تکه پارچه و حوله و خلاصه هر چه که لازم بود با خودم برداشتم و رفتم پدرت پايين پله ها منتظرم بود با يکديگر به خانه دکتر وثوق رفتيم همان لحظه که وارد شدم عزيز تو را از آغوش من گرفت و گفت: چرا اين قدر دير کردي خدا مي داند طبيب در به درش چند وقت است که منتظره ؟ تو را که به او سپردم مثل آن بود که تکه اي از بدنم را بريده باشند مثل يخ وا رفتم آن قدر حالم بد بود که زن عمويت برايم آب آوردو جوياي حالم شد گفتم از خستگي زياد است عمو و زن عمو و زري خانم سه چهار تا خانوم و آقاي ديگر به همراه سه تا خواهرهايت و پدرت آن جا بودند زن عمويت هم با چاي و شيريني و ميوه پذيرايي مي کرد کلفت شان هم اسپند دود کرده و دور اتاق تاب مي داد من همان جا لبه ايوان نشسته بودم و ياراي راه رفتن نداشتم سرم را به ديواري تکيه داده بودم ديوارهمان اتاقي بود که قرار بود ختنه ات کنند مي دانستم که عزيز قصد دارد به قصد ختنه کردن سنجاق در ملاجت بکند و بعد بروز دهد بچه از بي طاقتي تلف شد خالم خيلي دگرگون بود بخصوص اين که مي ديدم عزيز خانم هم در اتاق است تا اين که صداي شيون تو بلند شد نفسم بند آمد و زار زار شروع به گريستن که پدرت آمد و به من تشر زد و گفت چته زن چرا گريه مي کني ؟شگون ندارد پسرم مرد شده اما من زار زار گريه مي کردم به خيالم که سوزن را تا ته به ملاجت فرو کرده بعد از سه چهار دقيقه اي تو را از اتاق بيرون آوردند الهي بميرم هم چنان گريه مي کردي که م خواستم از دست عزيز بگيرمت اما نگذاشت تا اين که پدرت گفت بده به دايه اش شيرش بدهد شايد آرام گرفت و خودش سه چهار بار گونه ات را بوسيد و در گوشت جمله اي را نجوا کرد تو را که در آغوش گرفتم حالم کمي بهتر شد بخصوص وقتي که ديدم پستانم را به دهن گرفتي و آرام شدي همان موقع شروع کرم کف سرت را با دست جستجو کردم خبري نبود دلم آرام شد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#195
Posted: 15 Aug 2012 01:37
بعد که شيرت را خوردي باز هم گريه افتادي خان با عصبانيت گفت:آرامش کم نمي دانستم چه کنم گفتم شايد گرمش باشد آخر نمي بايست بچه را بعد از ختنه به اين سرعت قنداق کرد به اتاق کناري رفتم تا قنداقت را راحت تر ببندم که ديدم عزيز بالاي سرم است .چون او چيزي نگفت من هم هيچ نگفتم و قنداقت را باز کردم همان موقع از وحشت خشکم زد باورم نمي شد مثل آن که در خواب بودم نگاه به عزيز که کردم خنده اي موذيانه کرد قيافه اش مثل آدميزاد نبود مثل کسي شده بود که شيطان روحش را تسخير کرده يک کلام گفت زودتر ببندش صدايت در بيايد مي گويم کار خودت بوده و از اتاق زد بيرون .من همان موقع زار زار به حال بدبختي و آخرت خودم گريستم و زار زدم و خودش اين بار با نعره اي بلند به گريه افتاد و آن قدر بلند مي گريست که مجبور شدم از ده بار صدايش بزنم تا جوابم را بالخره بشنود.
-دايه منيژه؟
-جان دايه منيژه.
-تو روز ختنه کنان من چه ديدي که وحشت کردي؟
اين بار سرش را زير انداخته بود و آرام ناله مي کرد و بعد از مدتي در ميان ناله هايش را جوابم را داد:-من شرمم مي شود که به زبان بياورم خودت...با عصبانيت پرسيدم:خودت چه؟دوباره به گريه افتاد با خود انديشيدم هر چه باشد يک زن است و حتما نمي تواند با من صريح باشد شايد هم که عزيز زخمي به من وارد کرده بود که جاي آن زحم مناسب با عرقش نيست انصاف نبود اين پيرزن ستم ديده را بيش از اين بيازارم با اين که هنوز بر توجيه خودم دو دل بودم اما بيشتر راغب بودم که ادامه ماجرا را از زبانش بشنوم تا جايي که بفهمم پسرش با مادر من چه کار داشته و بالاخره از اين معماي ناموزون و البته ناخوشايند سر در آورم دايه خوب که گريه هايش را کرد در حالي که از خونسردي نسي من تا حدودي هم شکه شده بود ادامه داد:خلاصه چند روز بعد به فرنگ بازگشت و هم من وهم مادرت يک نفس راحت کشيديم در اين مدت هزاران بار به خود تشر زدم که زن بار و بنديلت را ببند تا همين جا هم بي خود خودت را به گناه اين و آن نجس کردي اما هداياي مادرت و حق السکوت هاي مداومش زانوانم را براي رفتن ست و زبانم را براي گفتن حقيقت سنگين مي کرد در حالي که از به زبان آوردن سؤال خود به شدت اکراه و هراس داشتم بريده بريده پرسيدم : نمي خواهي بگويي که حتي بعد از رفتن عزيز خانم به مادر نگفتي که من پسرم ؟ هان؟ سرش را زير اندات از شدت خشم و عصبانيت مي خواستم زمين را و زمان را بر سرش خورد کنم با صداي بلند تکرار کردم : نگفتي؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#196
Posted: 15 Aug 2012 01:39
و او سرش را به علامت نفي تکان داد لگد محکمي به ديوار کوبيدم و همانجا به روي زمين نشستم مثل ديوانه ها گيج و مات شده بودم خداوندا يعني مادر اين قدر گمراه از دنيا رفت حالا مي فهمم که چطور روز آ[ر زندگيش مرا دخترم صدا مي کرد و من احمق به حساب جنونش مي گذاشتم .با انزجار سرش را بالا گرفت نمي دانم از کجا فهميد که بفض گلو را مي فشارد با ناله گفت: گريه کنگريه کن شاهين جان گريه در گلويت بماند غمباد مي گيري با اين حرفش قافيه را باختم شروع کردم به گريستن و تنها به حال مادرم مي گريستم که اين چنين مظلوم و غريب از دنيا رفت دايه منيژه هم در ميان اشکهايش همچنان ادامه مي داد : خوب گفته اند که آدم گرسنه دين و ايمان ندارد شايد اگر از ابتدا همه چيز را به مارد تگفته بودم اين اتفاق نيم افتاد مرده شور مايه تيله را ببره که جر دربه دري و فساد هيچ نداره اين کاش اسير پول نمي شدم اي خدا از سر تقصيراتم بگذر چه کسي باور مي کند که من سيزده سال تمام از حرص و ولع پول مادرت را مي فريفتم البته اين آخريها با خود مي گفتم همان بهتر که مادرت به هويت واقعي ات پي نبرد چون ديگر وضع خيلي فرق کرده بود راستش در اين دوازده سال قبل چون بازيگري چيره دست نقشم را خوب انجام مي دادم از يک طرف دائما به مادرت تشر مي زدم که چرا حقيقت را به شوهرت نمي گويي و جان مرا و اين بچه را رها نمي کني و از طرف ديگر دل دل مي کردم مبادا مادرت دل را به دريا بزند و راستي به خان حرفي بزند در حقيقت باتهديدهايم مي خواستم حق السکوت بيشتري از آن خودم کنم هر چه مادرت بيشتر مي ترسيد بشتر سر کيسه را شل مي کرد تا اين که آن اواخر ديدم تو از حال خودت خارج شدي و ميل عجيبي به سمت متعلقات دخترانه داري همه اين ها يک طرف فوت شهيد بيچاره و افسردگي و ناتواني روز به روز مادرت هم يک طرف .اين بود که بعد از سيزده سال از مادرت اجازه مرخصي خواستم در اين مدت حتي مال و منال ازمادرت گرفته بودم که يک عمر سير بخورم و بخوابم مادرت هم بيچاره هيچ نگفت چرا که هر سال مي ديد من بهانه رفتن دارم و به خيالش به خاطر او تا به حال مانده بودم .نمي دانست که عطش و طمع پول جا پايم را سفت کرده بود از طرفي هم نزديک به سه سالي مي شد که عزيز خانم از فرنگ بازگشته بود با اين که در اين مدت حتي نفسش هم به من نگرفته بود ولي اين سه ساله را هر شب و روز با ترس و لرز خوابيدم و بلند شدم با اين که مادرت دلهره داشت و دلواپس اين بود که مبادا عزيز خانم بار هم فتنه اي زير سر دارد اما من به ظاهر آرامش مي کردم هر چند حال و روز خودم بهتر ازمادرت نبود خوب چيزي که هويدا بود اين بود که عزيز بعد از ده سال برگشته تا کم کم پرده از اسرار بردادو گناه را به گردن مادرت بيندازد مرا هم نوچه مادرت بخواند و بعد آن زري خانم را که اين بار نيز با خودش آورده بود به زور نصيب پسرش کند راستش خيلي ترسيده بودم شايد اگر ترس از عزيز خانم نبود باز هم مي ماندم به قول بعضي ها اين آخريها پوست ملفت شده بودم از طرفي دلم هم براي مادرت مي سوخت بخصوص بعد از فوت شهين خلاصه اين بود که اين همه مدت آنجا ماندم و اين شد که بعد از سيزده سال رفتم قبل از رفتنم هم من و هم مادرت در آغوش هم خيلي گره کرديم هر کدام براي عذاب وجداني که در وجود خود داشتيم و حالا در غياب ديگري معذب تر مي شديم از خانه که بيرون زدم يکراست به خانه شوهر سابقم گداعلي رفتم و گفتم به بهانه سر زدن به اختر هم که شده يک سر پسرم را ببينم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#197
Posted: 15 Aug 2012 01:41
حتما الان هم سن شاهين است بايد سيزده ساله باشد خانه گداعلي هنوز هم همانجا بود در همان محله کثيف و کوچه باريکي که مفتش هم گران بود چه بکنم از بس که در خانه اشرافي شما پرو بال گرفته بودم ديگر از گذشته خودم هم عارم مي آمد از کنار آشغال هاي کنار جوب که رد مي شدم دماغم را مي گرفتم حالا نگو خودم در همين آب کثيف طرف ها و رختهايم را روزگاري مي شستم .خلاصه به آن جا که رسيدم در را زدم خود گداعلي در را باز کرد هم من او را شناختم و هم او مرا هر چند او از ديد من خيلي پير و افتاده بود اما من در نظر او خيلي جوانتر و شادابتر از گذشته مي آمدم خودم هم باورم نشد وقتي که با خوشحالي مرا به داخل دعوت کرد وقتي که ديدم در خانه تنهاست پرسيدم اختر کجاست و او گفت يک سال بعد از رفتن من از درد و يا جان داد.اينقدر در اين مدت مرگ و بدبختي عذاب ديده بودم که هر چند سوخت ولي اشکي براي ريختن نداشتم از پسرم پرسيدم گفتم اسدالله کجاست؟ گفت با مادرش رفته به ده گفت مادرش؟گفت سه ماه بعد از فون اختر با خواهر بيه کوکب خانم يعني همان زن همسايه که پسرم را شير مي داد ازدواج کردم که اسمش ملوک است دلش هم از دست اين ملوک خون بود مي گفت نود و هشت کيلو وزنش است و کافي است دست از پا خطا کنم آن وقت چنان کتکم مي زند که آبرو جلئي پسرم و همسايه ها برايم نمي گذارد اسدالله هم از همان کودکي او را ننه صدا کرده و فکر مي کند واقعا ننه اش است و بعد هم به کنايه گفت حق هم دارد مادري که بچه شيرخوارش را به امان خدا را ول کند و برود که ننه نمي شود .من هم هيچ نگفتم فقط براي اينکه دلش را بسوزانم اسکناس ها و جواهراتي را که تا به حال از مادرت گرفته بودم نشانش دادم و چشمانش را از حدقه درآوردم آب از دهانش راه افتاد ه بود. گفت خبر داشتم خانه خان دايه پسر يکي يکدانه اش شده اي اما نمي دانستم وضعيتت اين همه توفير پيدا کرده کيسه ات که پر خودت هم خوب آب زير پوستت رفته و استخوان ترکاندي حق هم داري هر چه باشد سر سفره خان غذاخوردي خلاصه تا ديدم برخلاف گذشته به دهانش مزه مي دهم از فرصت استفاده کردم به تلافي گذشته هم که شده به رويش ترش کردم خواستم از خانه بيرون بزنم جلويم را گرفت و به پايم افتاد آنقدر گفت غلط کردم و فلان خوردم که دل لامذهبم به حالش سوخت گفتم خوب چه بکنم.گداعلي گفت تو سرور مني تو بگو چه کنم گفتم نصف مالي راکه دارم به تو مي بخشم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#198
Posted: 15 Aug 2012 01:45
در عوض به اسدالله بگو که من مادرشم و او را بفرست پيشم مي خواهم با خودم زندگي کند آن قدر ها هم برايم مي ماند که توي محله اي خيلي بهتر از اين محله هاي خراب شده يک خانه و اسباب و اثاثيه براي خودم دست و پا کنم بعدش هم قابلگي مي کنم خرجم را در مي آورم مخصوصا حالا که همه شهر مي دانند دايه شاهين پسر خان بوده ام از خدايشان است ناف بچه شان را من ببرم تازه در اين محله ها که هر زني به تعداد انگشت هاي دست و پايش توله مي زايد قابلگي مخارجش بالاتر از تجارت است گداعلي هم به فراست افتاد که اسدالله را مي خواهي چه کني که دو سه سال ديگر مي رود سر زن و زندگي خودش و از اين حرف ها وبگذار فکر کند همان ملوک مادرش است چرا که اخلاقش هم مثل همان ملوک شده گستاخ و بي تو دهن تو بيا تا دوباره با هم ازدواج منيم و آن وقت يک بچه ديگر برايخودمان درست مي کنيم گفتم زنگوله پاي تابوت که نمي خواهم که او هم با گفتن اين حرف چيه تو خانمي قشنگي جاني خامم کرد مثل آن که هم خودش و هم يادم رفته بود سيزده سال پيش از اين مرا کچل خانم و يا ترشيده صدا مي کرد و شگفتا از اين پول بي جان که آدميزاد را که به خيالش اشراف مخلوقات است اسير خودش مي کند. خلاصه درد سرت ندهم در يک چشم به هم زدن خامش شدم تا اينکه گفت همين حالا برويم يک صيغه يک ساله برايمان بخواند اين را که شنيدم درست مثل اين بود که آب يخ روي تنم ريخته باشند گفتم مرتيکه پررو حيا نمي کني با چه رويي مي گويي مرا يک سال صيغه کني و دوباره او به زير پوست مظلومش رفت و گفت ک هاگر ملوک بفهمد خونش را کي ريزد بايش هم هيچ چيز مهم نيست و خلاصه تا مي توانست از اين ملوک خانم مرا ترساند و گفت که يک مرض ناعلاجي گرفته براي همين هم روز به روز چاق تر مي شود .دکترش هم گفته به سال نکشيده مي ميرد براي همين يک سال صيغه بمانيم تا اين زن شرش کم شود من هم هر چند ناراضي بودم اما قبول کردم و قرار شد بعد از ان بين ما صيغه خوانده شود من به اصفهان بروم و آنجا خانه اي بخرم چرا که شهرستان خودت مي داني کوچک بود همه سر ازکار هم در مي آوردند .در حالي که ما مي بايست جداقل تا يک سال مخفيانه زن و شوهر بمانيم پس من به اصفهان رفتم و همراه گداعلي خانه اي هم خريدم گداعلي هفته اي يک بار نزد من مي آمد وکلي وعده و قرار مي داد .مثل دخترهاي چهارده ساله دوباره به او دل باخته بودم و هنوز چهار ماه نگذشته حامله شدم و بعد از نه ماه فارغ شدم اسم پسرم را هم گذاشتم علي اصغر و اين علي اصغر شد تمام زندگي من تمام عمر من وجود من خيلي دوستش داشتم .يک سال گذشت خبري از مرگ ملوک نشد گداعلي با اظهار ندامت و پشيماني هر چه بيشتر و با خواهش تمنا يک سال ديگر هم مرا به صيغه اش در آورد.من هم ديگر مجبور بودم هر چه بود پدر علي اصغر بود .نمي خواستم يتيم باشد قبول کردم .هنوز شش ماه از سال دوم صيغه ام نگذشته بود که يک روز سر وکله يک پسر تپل گردن کلفت البته بلند قد و چهار شانه پيدا شد پرسيدم که هستي؟ گفت پسر گداعلي فهميدم که همان اسدالله پسر خودم است کلي ذوقش را کردم آوردمش داخل تا مي توانستم پذيرايي اش کردم خوب که خورد و چرتش را زد گفت منيژه خانم پولم مي دهي؟ پرسيدم اوا بگو مرا از کجا مي شناسي؟ دوما براي چه مي خواهي ؟ اسدالله هم شروع کرد به اشک تمساح ريختن و گفتن اينکه من مي دانم شما هووي ننه من هستيد اما ننه ام نمي داند اگر بغهمد خدا مي داند چه مي کند علي گدا هم به مأمور نظميه دعوايش شده و او را کشته افتاده زندان گفتند بايد صد تومن بدهي تا آزادش کنند؟ گفتم صدتومن چه خبر است؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#199
Posted: 15 Aug 2012 01:47
باز هم اشک تمساح ريخت که آقام با اينکه نامرديه و نبايد بگم ولي خاطر شما را خيلي مي خواست يه روز که رفتم ملاقاتش مي گفت شما خيلي خانميد وسر سفره خان نشستيد با سخاوتيد و خلاصه آنقدر گفت و گفت تا اينکه صد و ده تومن گذاشتم کف دستش گفتم ده تومن هم باشد براي خودت خوب هر چه باشد پسرم بود اسدالله هم خوشحال در حالي که با دمش گردو مي شکست خداحافظي کرد و رفت .آن روز تا غروب گريه کردم گفتم چه حق است که هر چه کني به خود کني گر همه نيک و بد کني من پسر بهار خانوم را برايش غريب کردم حالا خودم براي پسرم غريبه شده ام بنازم حکمت خدا را از هر دست که بدهيم از همان دست پيمان مي دهد خلاصه سه ماه گذشت و خبري از گداعلي نشد مي خواستم جامه دانم را ببندم و بروم شهرستان عقبش ببينم چه خبر شده که باز هم اسدالله پيدايش شد و گفت آن صد . ده تومن را که قرار بوده براي آزادي گداعلي ببرد در راه از او زده اند و او در اين مدت شرمش شده که دوباره به اينجا بيايد گداعلي هم چنان در زندان است اينبار نيز صد و ده تومن گذاشتم کف دستش و با اشک و حسرت روانه اش کردم .فرداي آن روز دوباره پيدايش شد گفت تمامي صد و ده تومن را تنها باج داده به جناب سرهنگ و تازه قرار شده يک سند خانه به علاوه صد و ده تومن ديگر ببرد تا اينبار حتما آزادش کنند .راستش اين دفعه کمي شک کردم گفتم باشد اما خودم هم مي آيم شروع کرد به التماس و و حشت کردن چرا که مي گفتم مادرش از صبح خروس خون تا آخر شب کنار ساختمان نظميه نشسته و تکان نمي خورد اگر مرا ببيند براي گداعلي بد مي شود افتادم به چه کنم چه کنم؟آخرش هم طاقت نياوردم سند خانه را کف دستش گذاشتم و يک جفت گوشوراه زمردي که مادرت داده بود گفتم پول نقد ندارم خودت نقدش کن.نشان به ان نشان که آن پسر ناخلف من از خانه رفت و ديگر برنگشت در عوض به يک ماه نکشيد ه بود که سه نفر در خانه را زدند و ادعاي مالکيت کردند گفتند خانه ام فروخته شده وقتي هم سند را نشان دادند ديگر بانم خشک شد حالا فکرش را بکن با يه بچه نوزاد يه عاله طرف و اثاث که همه اش را توي کوچه ريخته بودند چه مي بايست مي کردم خدانشناس ها خيلي بي انصاف بودند به محض اينکه ديدند من بر ماندنم اصرا مي کنم با تيرپايي انداختنم بيرون من هم همان جا داخل کوچه بچه به بغل نشسته بودم و وقتي اثاثهايم را بيرون مي ريختند با اشک و حسرت نگاهشان مي کردم با خودم گفتم راست است که باد آورده را باد مي ردها و يا پول حرام خوردن ندارد.ديدي چطور همه آن مال و منالي که بخاطرش خودم را به هزار و يک گناه آلوده و به خشم خدا گرفتار ساختم ظرف طرفه العيني به باد هوا رفت بدتر از همه اينکه مسبب بدبختي ام پسر خودم بود خلاصه آنقدر به حال خود گريه وزاري کردم که زن همستيه دلش سوخت با شوهرش تباني کردند و به من يک اتاق دادن من هم کمي پوب برايم مانده بود بابت اجاره چند روز به آن ها مي دادم تا اين که دو روز بعد برگشتم شهرستان در خانه گداعلي را زدم اسدالله در را باز کرد من هم معطل نکردم يک سيلي محکم به گوشش کوبيدم و گفتم اي نمک به حرام سر مرا شيره مي مالي خواستم داخل شوم جلوي راهم را سد کرد و گفت کسي خانه نيست .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#200
Posted: 15 Aug 2012 01:49
ننه وآقام رفتند به ده زمين بخرند اما حرفش را باور نکردم خودم را هل دادم به تو و تمام اتاق ها را گشتم راست مي گفت کسي آنجا نبود لبه ايوان نشستم و سر فحش و ناسزايش دادم بعد هم خسته شدم و به گريه افتادم علي اصغر هم در آغوشم گريه مي کرد گفتم من آن پول ها را با جان کندن به دست آورده بودم چه کارشان کردي گفت آقام از من گرفت همخ اش تقصير آقام بود مرا به زور کنک مي زد مي فرستاد عقب شما تا به دروغ از شما پول بستانم گفتم راسته که ننه ات مريضه خنديد و گفت ننه من حالش از من و تو بهتره تازه يک شکم زاييده با وحشت پسيدم زاسسده ؟ با حسرت گفت :بله يک پسر کاکل زري نو که آمد به بازار کهنه که ما باشيم شديم دل آزار.ديگه آقا و ننه ام خاطر منو نمي خوان و شروع کرد دوباره به اشک تمساح ريختن خواستم بگويم من مادر واقعي اش هستم اما نتوانستم يعني نخواستم داغ دلش دوچندان شود گداعلي راست مي گفت من چه مادري بودم که شير خودمرا از بچه شيرخوارم دريغ مي کردم .خلاصه خيلي گريه کرد به خيالش که هنوز هم مايه تيله دلرم و سر کيسه را از لودگي و سادگي شل مي کنم وقتي هم فهميد آه در بساط ندارم بازهم گريه کرد دلم به حالش سوخت هر چه باشد پسرم بود ميدانستم دردش چيست گفتم :پول مي خواهي گفت تو که مي گويي هيچ نداري گفتم براي چه مي خواهي ؟ گفت مي خواهم براي خودم به اصفهان بروم و دکان نانوايي بزنم روي پاي خودم بايستم اينجا آقا و ننه ام خيلي زجرم مي دهند مرا به سلابه مي کشند از من بيگاري مي کشند حالا هم که ننهام دوباره زاييده ديگر چشم ديدنم را ندارند مي بيني که طور به مسافرت رفته اند و مرا مثل سگ به نگهباني گذاشته اند دلم به حالش آتش گرفت مدتي فکر کردم شايد چاره اي بينديشم و بعد دوباره ياد مادرت افتادم گفتم جايي مي فرسستمت که راحت پول به دستت بدهند به شرط آن که هر چه نصيبت شد نصف نصف تقسيم کني چرا که من هم مثل تو آوراه ام گفت باشد من هم آدرس خانه تان را با اسم مادرت يادش دادم و گفتم برو بگو که مرا دايه منيژه فرستاده گفته هر چه در توان داري بده که حال و اوضاع چندان خوبي ندارم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام