انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 21 از 25:  « پیشین  1  ...  20  21  22  23  24  25  پسین »

من دختر نیستم


مرد

 
خيالم هم راحت بود که مادر ت اسدالله را دست پر مي فرستد چرا که دو سال پيش از آن به مادرت سر زده بوذم و خودش اصرار داشت تا آخر عمر کمکش را از من دريغ نمي کند خلاصه گفتم خودم هم خانه همستيه سابقم هستم همان خانه اي که تو نوچه گداعلي خير نديده شدي و از دستم گرفتيش قرار شد فردا صبح علي الطلوعبا دست پر بازگردد با اينکه زياد به بازگشتش و تقسيم مال گرفته شده از مادرت ايدوام نبودم.صبح اول وقت آمد مادرت هشتاد تومن داده بود اسدالله را سپرده لود اگر ديگر با او کاري داشت از پشت ديوار حياط خانه غلام را خبر کند تا مادر را صدا کند و اصلا از در داخل نشود که اگر کسي بويي ببرد براي هردوي آن ها بد مي شود .وبعد اسدالله اظهار داشت که بازهم مي خواهد به آن جا برود کثل آن که پول هاي بهار خانوم زير دهن او نيز مزه کرده بود قسمش دادم که ديگر هرگز به آنجا نرود او نق زد و بهانه گرفت که چهل تومن بيشتر برايش نمي ماند و چهل تومن هم براي راه انداختن کاسبي کم است .من هم از سهم خودم گذشتم گفتم براي تو چه شرطي که ديگر به آنجا نروي وبراي خانم مزاحمت ايجاد نکني گفت باشد.اما يک ماه بعد با چشم گريان و وحشت زده به جانبم آمد از ترس زياد زبانش بند آمده بود کلي صبرکردم تا حالش بهتر شود گفتم چه شده و اين اسدالله خدا خير نديده گفت که دوباره رفته از مادرت پول بستاند که او را ديده اند و تا نيمي از راه را به دنبالش افتاده اند همان موقع دو دستي برسرم کوفتم و اشهد خودم را خواندم بخصوص وقتي فهميدم بعد از همان مرتبه اول که خودم راهيش کرده بودم دفعه چهارمش بود که به آنجل مي رفته خلاصه کلي التماس و زاري کرد و گفت کمکش نم به خانه تان برگردد.اگر مي خواهي جانت سلامت باشد ديگر هيچ وقت نه به اينجا بيا و نه به آنجا برو .سوار براسبش شد و تاخت ديگر هم هيچ وقت نديدمش فرداي آنروز از طرف خان دو سه نفر گردن کلفت سبيل پهن آمدند و مر ابا خود بردند بقيه اش هم هما جرياني است که خودت مي داني خان مي خواست به زور از من شهات بگيرد که آن مرد غريبه پسرم بوده من هم از ترس زبان به دهان قفل کرده بودم خصوصا اينکه عزيز بالاس سرم اسيتاده بود چهار چشمي مراقب اوضاع بود چه بايد مي کردم توي محل هم که تحقيق کردند همسايه ها جملگي گفتند که من پسر بزرگ ندارم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
تنها راهي که به نظرم رسيد رساندن پيک به خانه شما و نوشتن اعترافنامه من بود و بس که مي گويي آن هم به دست خان نرسيده خوب مي دانم اين آتش نيز از گور آن عزيز بي دل و ايمان است خلاصه فرداي آن رو از زور ترس و وحشت اسباب و اثاثيه ام را جمع کردم آمدم به تهران آنقدر برايم مانده بود که الونکي اجاره کنم که کردم بعد از آن خيلي دنبال گداعلي گشتم تا حداقل آب دهانم را به رويش بيندازم اما هيچ وقت نه خودش و نهخانواده اش را پيدا نکردم .خودم تک و تنها زندگي کردم پسرم علي اصغر تمام اميد و آرزويم هم همين علي اصغر بود چندماه پيش از اين نفهميدم چه شد که خوره به جانم افتاد همام تنم را مثل اينکه در آتش انداخته باشند مرا مي سوخت علي اصغر پاشويه ام مي کرد خوب اولش چه مي دانستم چه مرگم شده شب ها را در آغوشم مي خوابيد عاشق سر کچلش بودم مثل مخمل بود مرتب آن را نوازش مي کردم بعدها وقتي فهميدم خوره گرفتم ديگر کار از کار گذشته بود.اين آخريها فهميده بودم علي اصغر هم خوره گرفته اما از بيانيش مي ترسيدم مدام خودم را گول ميزدم که خيالات است اما واقيت بود همه چيز واقعيت داشت خداوند مرا با خودش در اين دنيا بي حساب کرد اي کاش مي مردم و خبر مرگ پسرم را برايم نمي آوردند لعنت بر من لعنت بر مادري که پسرش از مرصش بميرد و هودش هنوز نفس مي کشد اي کاش زودتر مي مردم جز مرگ آرزويي ندارم و بعد دستهايش را وحشيانه به آسمان بلند کرد و در حالي که ضجه ميزد گفت : خدايا هر چه کشيدم بس است توبه!توبه!هوبه!زودتر خلاصم کن و بعد دستانش شل شد .نگاه وحشت زده اش را بر من انداخت و گفت: تو چه؟ مرا مي بخشي؟ پوزخندي زدم و هيچ نگفتم دوباره پرسيد:شاهين جان مرا مي بخشي!اشکي را که بي اختيار از گوشه چشمم به روي گونه ام مي غلتيد با دستان سرد و لرزانم محو کردم و گفتم: من؟ چرا من؟ گفتم که مادرم مي بايست تو را ببخشد که ديگر بين ما نيست .اگر زودتر از اينها به خودت آمده بودي حالا عذاب وجدان و خوره عذاب و مرگ پسرت اينطور به جانت نمي افتاد .تو به مادرم دروغ گفتي به او پشت کردي خدا هم به تو پشت کرد .وقتي که به راحتي گناه مي کردي وقتي با ديدن رنگ طلا سست و خام مي شدي وقتي مادرم اشک مي ريخت و مي سوخت و تو دم نمي داديمي بايست به غلط کردن مي افتادي قبل از اين که مادرم ببيچاره ام به خاطر باج کشي هاي تو کتمان حقيقت از جانب تو به زير سنگ ها مدفون شود مي بايست حقيقت را حاشا مي کردي نه حالا که نه سودي به حال من دارد و نه تو و نه مادرم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
خب دوستان این قسمت هم به پایان رسید امیدوارم لذت برده باشید
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
قسمت 32

حرفم رکه تمام شد سرش را محکم به ديورا کوبيد و دوباره با ناله پرسيد: تو که مرا مي بخشي؟ باور کن حداقل در مورد تو من بي تقصيربودم همه اش تقصير عزيز بود شايد اگر از اول با خقيقت پيش مي رفتم کار به آنجاها نمي کشيد ولي مجرم اصلي مادربزرگ خودت بود بغض عميقي بيخ گلويم را فشرد و نفسم به شماره افتاد .در آن حين تنها از يک چيز وحشت مطلق داشتم و آن هم ابراز سوالي بود که همه جاي بدنم را مي سوزاند باز هم ضجه مي زد و از من طلب بخشش مي کرد سه چهار مرتبه چشمانم را بستم و نفس عميق هولناک خود را از بيني و دهانم خارج ساختم تا توانستم از دايه آخرين حرف و يا آخرين پرسش خود را داشته باشم.
-دايه منيژه فقط بگو چرا بايد تو را ببخشم.
و بعد در ميان هاي و هوي وضجه و التماس و ناله و نفرينه اي دايه منيژه تنها اين سخنش بود که راه خود را به گوش من باز کرد ک نگو که نمي داني و نخواه که براي سومين بار تکرارش کنم مرا ببخش بابت روز ختنه کنانت که آن پيز خرف تو را به جاي ختنه اخته کرد شايد بيش از صدبار اين سوال را با خود تکرار کردم : اخته؟اخته به چه مي ماند؟ تا به حال نشنيده بودم اما عارم مي آمد از او نيز بپرسم سرم سنگين و گيج شده بود در ميان تمامي افکار نابهنجار و منزجرم تنها يک انديشه اميدوارانه تسلي بخش نمي يافتم که به آن تکيه کنم با ناتواني از جا بلند شدم دايه پشتش را به من کرده بود ناخواسته آب دهانم را پشت سرش انداختم و با قدم هاي ناموزونم سعي کردم راه خروج اتاق را در پيش گيرم دسته در را که فشار دادم و در باز کردم پرستار جوان همان پرستاري که راهنماي من شده بود به عقب جستي او نيز مثل من ملتهب و وحشت زده بود نيازي به تفکر نبود او تمام حرف هاي ما را شنيده بود اما ديگر برايم مهم نبود در ميان اين همه بدبختي و دغدغه که امروز به يکباره از دهان منيژه بر سرم باريده بود استراق سمع يک دختر نابالغ پرستار خفيف تر از آن بود که از او برنجم نگاهم را به انتهاي راهرو دوختم و بعد در حاليکه چشم از موازيک هاي کف راهرو برنمي داشتم به همان ااقي رفتم که دربدو ورودم به آنجا رفته بودم و همان زن فربه اما مهربان همانجا پشت ميز نشسته بود مثل ديوانه ها نگاهش کردم او نيز چشم به من دوخته بود با آن که حرف زدن برايش سخت تر از جان کندن مي نمود بريده بريده پرسيدم: من اهل تهران نيستم مي شود آدرس يک دکتر را به من بدهيد؟ تبسمي کرد و گفت: خوب البته اما بستگي دارد چه دکتري مي خواهيد؟ با کلافگي گفتم :يک دکتر که متخصص مردان باشد.اين بار بلند خنديد و گفت: ما دکتر متخصص مردان نداريم فقط بريا خانم ها داريم. بي اختيار پرسيدم:چرا؟ و او به شوخي گفت : چون که هر درد و مرض است مال ما زن هاست مردها هميشه سالمند .حالم دگرگون تر از آن بود که آن جا بايستم و با روح شاد و شيطنت آميزش مصاحبت کنم خواستم آن جا ر اترک کنم که صدايم زد :
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
آقا پسر؟ به جانبش بازگشتم و بدون آن که چيزي بگويم گفت: از اين بخش که خارج شوي قسمت غربي حياط درست کنار چينه باغ مطب دکتر پورنگ است دکتر اين جاست شايد بتواند کمکت کند البته اگر الان آن جا باشد با درماندگي ه چه تمام تر تشکر کردم خودم هم نفهميدم که چطور خود را به مطب کوچک و آجرنماي دکتر پورنگ رساندم داخل که شدم هيچ کس آن جا نبود چه روي نيمکت دراز زنگ زده آهني که در امتداد در چوبي قهوه اي سوخته اي بود نشستم توصبفات دايه منيژه از گذشته از دربه دري هاي مادر و دغدغه هاي گذشته مثل قطاري جلوي چشمانم مي گذشت در اين حين آن قدر از خود ي خود شدم که با تکان هاي شديدي بر سرشانه هايم وحشت زده به خود مدم وبعد قامت ريزنقش مردي سپيدپوش جلوي چشمانم ظاهر شد که با عينک هايي ذره بيني مرا نگاه مي کرد و با لب هاي سياه بدترکيبش مي پرسيد:کاري داشتيد جوان؟سرم را تکاني دادم که البته سرم آن قدر سنگين شده بود که با همان يک تکاني دادم که البته سرم آن قدر سنگين شده بود که با همان يک تکانم ده بار در جاي خود نوسان کرد و بعد بي تختيار اين کلمات از دهانم خارج شد:آقاي دکتر شما را به خدا کمکم کنيد؟ دکتر تبسمي کوتاه مرد و گفت:بيا داخل ببينم و بعد مرا به داخل اتاقک کرد نه چندان بزرگ که بوي شديد الکل و داروي آي زير دماغ
مي زد. روي صندلي چوبي کهنه اي که درست مثل من از درد سيلي زمان پوسيده بود نشستم و صداي جيرجيرش سکوت اتاق را خراشيد. دکتر با تسلي خاطر وافري رو به روي من نشست، دستانش را به هم زنجير کرد و گفت:« خوب مشکل شما چيست؟ » از همين سوال هزاران جواب در ذهنم تداعي شد، اما نمي دانستم کدام يک بهتر است. خسته تر و منزجرتر از آن نيز بودم که با تفيک در آن ها پاسخگو باشم. تنها پرسش را با اين پرسش پاسخ دادم:« اخته به چه معناست؟ » متفکرانه پرسيد:« اخته؟ » و بعد مدتي را به من خيره ماند، کمي انديشيد و
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
و گفت:« خوب اگر منظورت را درست متوجه شده باشم عمل اخته شدن به فرد مجبوب باز مي گردد. » با صدايي هراسناک و آران آن قدر آرام که خودم هم به زحمت مي شنيدم پرسيدم:« مجبوب يعني چه؟ » دکتر اين بار بدون هيچ گونه مکثي جواب داد:« کلمه مجبوب از ريشه اجب است و کلمه اخير در زبان عربي به شتري اطلاق مي شود که کوهانش را بريده باشند و هکذا به مردي اطلاق مي شود که طبق دستور حکمي، آلت تناسلي او را قطع کرده باشند و البته اين عمل در قديم رواج داشته و جزو يکي از انواع مجازات ها بوده که بسيار ننگين و بي شرمانه و ناعادلانه است. مثلاً همين آقا محمد خان قاجار، از همين دسته افراد بود. ديگر خودت فکرش را بکن پادشاه اين مملک روزگاري چنين بوده بيچاره به خواجه تاجدار مي شناسمش، حالا او چرا مجبوب گشته بين تاريخ دانان اختلاف نظر است. عده اي مي گويند در جنگ به اين بلا گرفتار شده، نظر برخي ديگر بر اين است که به اين سبک مجازاتش کرده اند، چرا که در جواني با دختر شيخ علي خان زند قبل از ازدواج مراسم زفاف داشته و يا اين که در سن هفت يا هشت سالگي به دستور عادلشاه ... » و ديگر از آن به بعد هيچ نشنيدم چرا که از حال رفته بودم، ... وقتي چشمانم را باز کردم، سوزش عمقي در دست خود احساس کردم. کمي که به خود آمدم، خود را روي تخت خوابيده و سرم را به دست بازيافتم در همان مطب ولي هيچ کس آن جا نبود. با تمام قدرت سعي کردم در جاي خود بنشينم. مدتي بعد دکتر داخل شد. به محض ورودش در نهايت تاسف صدايش زدم:« دکتر؟ »
- جانم؟
- دکتر کمکم کن.
نزديک آمد و لبخندي زد و بعد در حالي که سعي مي کرد خودش را خونسرد نشان دهد گفت:« خوبي براي همين هم اين جا هستم. » و بعد نبضم را گرفت. بي مقدمه گفتم:« مي گويند دکترها محرم بيماران خود هستند، مي شود مرا کاملاً معاينه کنيد و بگوييد که آيا من .. من ... ! » و ناتوان از اتمام جمله ام به گريه افتادم. دکتر دست سنگينش را به روي شانه هاي من که حالا از شدت گريه و عجز من مي لرزيد گذاشت و به آرامي گفت:« اميدوارم مرا ببخشي ولي ما دکترها اصولاً مردمان کنجکاوي هستيم، اگر غير از اين بود پيشه اي غير از اين اختيار مي کرديم. راستش بي هوش که بودي من معاينه ات کردم و بايد در کمال تاسف بگويم ... » چنان وحشت زده نگاهش کردم که ادامه صحبتش را خورد. او نيز حالتي منزجر داشت، حالتي کلافه، منزجر، عصبي. با آن که برايم همدردي مي کرد ولي نگاه کردن به چشمان ترحم انگيزش حالم را به هم مي زد. همان طور سرخورده و سرافکنده پرسيدم:« پس راست است من خواجه ام. » دکتر ساکت ماند و من اين بار بر شدت گريه خود فزوني گرفتم. همان طور که دستش به روي شانه ام بود، سرم را محکم بوسيد، شانه ام را ماساژ داد و گفت:« راست، باورش برايم سخت است که تو تا به حال به اين موضوع به اين مهمي پي نبرده باشي؟ » با حرص هر چه تمام تر گفتم:« از کجا مي بايست مي فهميدم؟ از کجا؟ »
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
دکتر از من دور شد و به سمت پنجره رفت، پرده را کنار زد و گفت:« اين نشان مي دهد جوان پاک و البته ساده اي هستي. خوب ديگر بس است، مرد باش، محکم باش. حالا مگر چه شده؟ نهايتش اين است که نمي تواني ازدواج کني. به جهنم. خود مرا مي بيني؟ پنجاه و سه سال دارم ولي تا به حال ازدواج نکرده ام. مگر چه اشکالي دارد؟ بي تفاوت به گفته هايش در ميان اشک هايم با ناله گفتم:« هميشه مي گويند خداوند حکيم است، ارحم الراحمين است، حالا مي خواهم از خود خدا بپرسم حکمت اين ننگ در کجايش بود؟ ناقص کردن نوزاد چند روزه به دست مادربزرگش چه حکمتي داشت؟ سنگسار شدن مادر بي گناه اين نوزاد که بعد از پانزده سال که نفهميد من دختر نيستم کجاي رحمتت را مي رساند؟ و يا حالا بعد از گذشت بيست سال من بخت برگشته تازه فهميده ام که يک عمر با خودم غريب بودم يعني من مرد نيستم؟ اي خدا پس انصافت کجاست؟ » و بعد از شدت گريه زياد به سرفه افتادم، دکتر به جانبم آمد. ديگر قوطي سرم خالي شده بود، سوزن آن را از دستم جدا کرد و بعد در حالي که حرف زدن برايش مشکل شده بود، چرا که بغض بيخ گلويش را مي فشرد، گفت:« تو چه مي داني، شايد حکمتي در اين کار بوده. » در حاليکه زار مي زدم گفتم:« اين حکمت نيست، اين نکبت است که به جان من افتاده. » و از اين جواب خود بيش از پيش آشفته شدم، شروع کردم مثل ديوانگان فرياد کشيدم و محکم بر سر خود کوبيدم. از حال خود هم هيچ نمي فهميدم. انگار نه انگار که به روي زميني زندگي مي کنم که مغزهاي آدم هايش پر شده از مققرات غليظ و آداب معاشرت هاي قيد و شرط. اما من ديگر نمي خواستم. چرا که ديگر نمي توانستم مثل ديگران بينديشم. بين خودم و آن ها توفير زيادي مي ديدم، خود را در عالمي ديگر مي ديدم، عالمي که همه کائنات پشتشان را به من کرده اند و به من مي خندند. از ته دل فرياد مي کشيدم و خدا خدا مي کردم تا اين که اين بار دکتر با آمپولي آرام بخش به استقبالم آمد و به من آرامش مصنوعي اعطا کرد. ديگر لياقتم همين سرم ها و آمپول هايي شده بود که به زود مرا آرام کنند. حالا ديگر استراحتم هم دست خودم نبود، آن هم به اجبار دارو و سوزن شده بود.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
خوب دوستان اینم یه قسمت دیگه
بقدیم به همه شما دوستان گلم
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
قسمت 33
وقتي که براي دومين بار به هوش آمدم، همه جا تاريک بود، خوب به اطرافم نگريستم. ابتدا فکر کردم که گيج شده ام، آخر جايم عوض شده بود. سمت چپ من يک نفر در بستر افتاده بود وسمت راست من. دو سه بار محکم پلک زدم، شايد اشتباه مي ديدم. ولي نه، خود شهلا بود که با گريه مرا مي نگريست. آن لحظه دوباره دست به دامن خدا شدم. خداوندا تو را به پنج تن نگو که شهلا همه چيز را فهميده. همان موقع محمد از در وارد شد و گفت:« شاهين جان به هوش آمدي؟ با خودت چه کار کردي پسر؟ فشارت روي هفت بود! گفتم طاقت اين جور جاها را نداري. خودت اصرار داشتي بروي، اين هم عاقبتش. حالا شهلا با من قهر کرده. مي گويد تقصير من بوده ... » که شهلا کلامش را بريد و به شکوه گفت:« بس است ديگر، نمي بيني حال ندارد؟ » و بعد شروع کرد به قربان صدقه رفتنم:« الهي که شهلا فدايت بشود، الهي قربانت بروم، داداشي خودم، چرا اينقدر خودت را اذيت مي کني. ببين چقدر ضعيف شدي. » خيالم راحت شد. مثل آن که آن ها بويي نبرده بودند. خدا چه مي داند، شايد هم مدت هاست عيب مرا مي دانند
و به رويم نمي آوردند، پلک هايم آن قدر سنگين شده بودند که ديگر ياراي نگريستن به خواهر مهربانم و آرامش گرفته از روح تسلي بخش و چهره مهرباني و نوراني اش را نداشتم، پلک هايم را به ناچار بستم و تا فردا صبح آن روز را يک دم خفتم. وقتي بيدار شدم که خانم دکتر مشغول گرفتن نبض من بود و بعد صدايش را شنيدم که گفت « امروز مي تواند مرخص شود، حالش خوب است .» و بعد صداي خسته اما اميدوار شهلا « دستتان درد نکند ، خيلي زحمت کشيديد. » و بعدش شهلا با لب هاي داغش پيشاني ام را بوسيد و بعد صداي پچ پچ اش را از پشت در مي شنيدم که مرتب مي پرسيد « خانم دکتر من مطمئن باشم ، آخر مثل اين که خيلي با اين خانم جذامي مصاحبت داشته حدود يک ساعت. » و بعد صداي خان دکتر که مي گفت « گفتم که خانم مطمئن باشيد ، من از جواب خودم اطمينان کامل دارم. » بيچاره شهلا فکر مي کرد جذام گرفته ام، دريغا که سالهاست به مرضي بدتر از جذام مبتلا ام .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
زیاد طول نکشيد که شهلا دوباره آمد ، وقتي شکم باد کرده و چهره خسته و زرد رنگش را ديدم از اين که او را ناخواسته به زحمت انداخته بودم خجل مي شدم ، کمکم کرد تا از تخت خارج شدم و بعد مرا به دستشويي برد تا دست و صورتم را بشويد و بعد همينطور که آب يخ به صورتم مي زد گفت که براي پدر پيک فرستاده و گفته که من ديشب را در تهران بوده ام اما به بيمارستان اشاره نکرده ، ديگر برايم مهم نبود ، ترس از پدر در ميان توهمات کمر شکن ام خود به خود محو شده و رنگ باخته بود. آخرين مشت آب را که به صورتم زدم به تصوير خود در آينه خيره شدم . قيافه ام در نظرم بسيار کريه امد ، نمي دانم چرا قيافه ام را نزديک به پيرمردها مي دانستم ، حالا زير چشمانم هم گود و کبود و اطراف پلکهايم ملتهب و قرمز شده بود، بيني ام ، هم ورم کرده بود و بزرگ و قرمز شده بود ، نمي دانم لب هايم چرا سرد بود ، اصلا تمام وجودم سرد بود چرا که وقتي شهلا دست مرا گرفت هيچ گرمايي حس نکردم ، شهلا همينطور که مرا با خود به خارج از بيمارستان مي برد ، زير لب غرولند مي کرد که چرا به او خبر نداده بودم ، يا اگر محمد بعد از اتمام کارش به مرکز جذامي ها به عقب من نمي آمد من با آن حال و روزم چه مي خواستم بکنم ، شب را کجا مي ماندم ، در حاليکه در بيهوشي مطلق بودم با خود انديشيدم چه توبيخ هاي شيريني ، اي کاش وجود من واقعا لايق چنين توبيخ ها و سرزنش هايي بود. از بيمارستان که خارج شديم دوباره دلم آشوب شد. با بي تابي هرچه تمام تر از شهلا خواستم دوباره مرا پيش دايه منيژه ببرد اما شهلا سخت مخالفت کرد. اما من دست بردار نبودم و با آن که خارج شدن هر کلمه از دهانم جانم را بالا مي آورد آن قدر سماجت به خرج دادم و آن قدر به صرافت افتادم که شهلا به شرط آن که همراه من باشد ، موافقت کرد و همان موقع درشکه اي را نگه داشت و هردو سوار بر آن راه مرکز را درپيش گرفتيم ، داخل حياط شديم ، قدم هاي شهلا آرام و آرام تر شد ، فهميدم که او را توهم در برگرفته ، دست او را رها کردم و گفتم « خواهر جان تو همين جا روي اين نيمکت بنشين تا من بر گردم، تو آبستني شرط عقل نيست که داخل شوي. » شهلا هراسان و مضطرب جواب داد « نه شاهين جان ، با تو که باشم آرامترم .» گفتم « نه ! همين جا بنشين ، جان شاهين ديگر با من بحث نکن ، زود بر مي گردم ، باشد؟» و او با اکراه هرچه تمام تر گفت « باشد » و من دوباره به داخل رفتم ، به همان دفتر اداري به نزد همان خانم فربه مهربان و خيلي زود توانستم براي بار دوم رضايتش را جهت تمديد ملاقات خود با دايه منيژه جلب کنم و بعد از مدتي دوباره پا به همان اتاق کذائي گذاشتم. دايه منيژه مرا که ديد سر افکنده و شرمسار سلامي آرام کرد و بريده ، بريده گفت
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
صفحه  صفحه 21 از 25:  « پیشین  1  ...  20  21  22  23  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

من دختر نیستم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA