ارسالها: 549
#211
Posted: 16 Aug 2012 19:38
« هر دفعه که مي گويند ملاقاتي داري به خيالم اسدالله نمک به حرام است ، نمي دانم چطور اين همه از او هراس دارم ، خدا هيچ مادري را به روزگار من گرفتار نکند که يکي از پسرهايش به او خيانت کند و يک ديگر از درد مادرش به زير خاک مدفون شود .» و دوباره به گريه افتاد با عصبانيت هرچه تمام تر و با تمام وجود بر سرش فرياد زدم « بس است ديگر ، حوصله مرثيه خواني و ناله و زاري ندارم » اين را که گفتم دماغش را بالا کشيد و اشک هايش را فرو خورد و ساکت شد ، دوباره روي همان صندلي کذائي نشستم و گفتم « گوش کن اين آخرين باريست که مرا ميبيني ، ديگر هيچ گاه پايم را اين جا نخواهم گذاشت الان هم فقط به خاطر اين اينجا هستم که تو هرچه از گذشته مي داني برايم تعريف کني ، لحظه به لحظه اش را از مادرم بگو از خودم که چطور اين همه مدت از تيررس نگاه مادرم پنهان بودم و او مرا دختر مي دانسته ، همه چيز را دقيق برايم تعريف کن ، باشد ؟» دايه ميژه نيز معطل نکرد و همان موقع زبان به سخن گشود و شروع کرد از ابتدا همه چيز را برايم تعريف کردن ، درست مثل يک داستان نزذيک به دو ساعت طول کشيد ، اين بار شايد بتوان گفت نظر کمي بهتر از گذشته در وجودم به او داشتم ، براي همين بود که اين بار براي خداحافظي حداقل سکوت کردم و آب دهانم را نثارش نکردم و بعد با عجله هرچه تمام تر به داخل حياط مرکز شتافتم ، خدا را شکر محمد را در کنار شهلا ديدم ، مرا که از دور ديدند برايم دست تکان دادند. بعد به آنها ملحق شدم ، محمد بعد از اين که شهلا را به خانه رساند در ميان رگبارهاي تعارف و التماس هاي شهلا و محمد که حداقل براي ناهار آنجا بمانم من به اصرار از محمد خواستم که مرا هرچه سريعتر به خانه خودمان بازگرداند و محمد نيز مثل هميشه صميمانه زحمت اين کار را برايم کشيد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#212
Posted: 16 Aug 2012 19:41
مرا همراه خود به شهرستان برد ، در تمام طول راه تنها بر يک انديشه خود مصمم بودم و آن اين که به محض ورودم قلم و دفتر بردارم و تمامي زندگينامه خودم را که تازه دو روز است ، بعد بيست سال زندگي بر آن وقوف کامل يافته ام بنگارم و بعد براي آينده خود نيز انديشه اي ديگر کنم ، چرا که ادامه زندگي را آن هم با آن وضع موجود براي خود غير ممکن مطلق مي دانستم. در تمامي اين مدت نيز حتي براي يک لحظه به نقص خود نينديشيدم چرا که از انديشه آن تا سر حد مرگ مي ترسيدم ، از انديشيدن به واقعيتي تلخ و زننده که به ناچار به ناحق به آن نائل آمده بودم ، محمد تمام طول راه برايم صحبت مي کرد از خودش از مدرسه و از خاطرات دانش آموزانش ، ولي من حتي يک کلمه از حرف هاي او را نمي شنيدم چراکه غرق در دنياي معلق خود بودم . درست مثل انساني که مرده باشد و پا به دنياي آخرت گذاشته باشد ، درست مثل شب اول قبر که ترس و غربتش چهار ستون آدمي را مي لرزاند ، به خانه که رسيديم محمد صبر کرد تا کاملا داخل خانه شدم و بعد برايم دست تکان داد و پايش را روي پدال گاز گذاشت و آنجا را ترک گفت.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#213
Posted: 16 Aug 2012 19:46
قسمت 34
غلام که در را به رويم باز کرده بود و يکسره جوياي حالم شده بود و اصلا مهلت نداد که از او بپرسم چه کساني در خانه هستند پايم را به داخل خانه که گذاشتم شهرزاد به جانبم دويد و مرا در آغوش گرفت و گونه هايم را محکم بوسيد « خدا رو شکر داداشي ، بالاخره آمدي !» در همين حين زري خانم با تکان شديد او را از من جدا کرد و بهد با چشمان گستاخ و تيزش چشم در چشم من دوخت و با صداي آرام اما خشن « کدام گوري بودي ؟ خوب براي خودت ولگردي شدي. هرچه خان در اين ساله براي خودش عزت و اعتبار کسب کرده بود و مکرمت به خرج داده تو نالايق دودش کن برود ، به خدا حيف که الان ميهمان داريم و گرنه به خدمتت مي رسيدم ، شب هم که آقا آمد خودش تکليف را يکسره مي کند.» و بعد پشت سر من راه افتاد، بي توجه به گفته هايش راه اتاقم را در پيش گرفتم که شهرزاد دوباره صدايم زد « داداشي ، پسر عمو منصور با خانمش آمده اند ، بيا برويم پنجدري .» گفتم « تو برو ، من بعد مي آيم » و راه اتاقم را در پيش گرفتم ، ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود نه مهرباني شهرزاد ، نه تهديد هاي زري خانم و نه وجود منصور ، هم با خود و هم با غريبه بيگانه شده بودم ، لبه تخت نشستم و سرم محکم ميان دستانم گرفتم ، ولي هرچه کردم نمي توانستم تمرکز داشته باشم ، حواسم به همه جا پخش بود ، افکارم پراکنده شده بود و انديشه هايم جسته و گريخته بر تارو پود وجودم فشار مي آوردند، تا اينکه صداي بسته شدن در مرا به خود آورد ، سرم را که بالا گرفتم منصور را ديدم جلوي من ايستاده بود ، نگاهمان که با هم تلافي پيدا کرد دستانش را به جانبم باز کرد و آغوش گسترانيد و من ديوانه وار به جانبش شتافتم و بعد هر دو ديوانه وار در آغوش هم مي گريستيم بودن اينکه هر کدام از علت گريه ديگري آگاه باشيم ، خوب که در آغوش هم اشک ريختيم منصور شانه هاي مرا محکم گرفت و مرا از خودش دور کرد و همانطور که با چشمان غم زده و خيسش به من مي نگريست گفت « تو ديگر چه مرگت است ؟ تو چرا گريه مي کني ؟» در ميان اشک هايم پوزخندي تلخ بر او زدم و پرسيدم « خودت چه مرگت شده ؟» دست مرا کشيد و همراه خودش به کنار تخت برد ، هر دو روي لبه آن نشستيم ، منصور دست هايش را محکم به صورت خيسش کشيد و با صداي غمزده اش گفت « شاهين جان ، من باختم .» با بي حوصلگي پرسيدم « چرا باختي » و او محزون تر از قبلش پاسخ داد « زندگيم را باختم ، ساقي از من منزجر است از من فرار مي کند اويل ازدواجمان که هر روز دعوايمان مي شد ، روزي نبود که با هم مشاجره نداشتم باشيم ، هر روز سرکوفت مي زد ، مسخره ام مي کرد و يا ايراد مي گرفت و حالا چهر روزي مي شود که خفقان گرفته ، حتي يک کلمه هم با من حرف نمي زند ، حتي يک کلمه ! شاهين تو راست مي گفتي ،
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#214
Posted: 16 Aug 2012 19:51
او از روي حسادت و رقابت بود که با من ازدواج کرد و نه ميل و رغبت ، شايد الان درک نکني که براي يک مرد چقدر سخت است ، که اين حرف را بازگو کند اما بايد در کمال انزجار و تاسف عنوان کنم که او هنوز هم در فکر توست همين ديشب صدايش را شنيدم که در اتاق با خودش حرف مي زد و در هر جمله اش بيش از صد بار اسم تو را مي آورد و تازه فهميدم در خيالشبا تو زندگي مي کند » سرش را روي زانوانم گذاشت و دوباره به گريه افتاد سرش را نوازش کوتاهي کردم وگفتم « گريه نکن ، درست مي شود ، اين که مشکلي نيست که گريه مي کني ، اگر جاي من بودي چه مي کردي » سرش را با لا آورد و با دلواپسي گفت « اي کاش که جاي تو بودم ، اي کاش با اين دختر لجباز ازدواج نکرده بودم ، اي کاش کمي مثل تو مي انديشيدم ، تو مي گفتي نمي توان با او زتدگي کرد ، ولي مت باورش نکردم و حالا اسير اين ناباوري شدم نمي داني چقدر عذاب مي کشم ، روزي هزار بار مي ميرم ، همه اين ها را فقط به تو مي گويم ، که من هنوز عاشقش هستم ، دوسش دارم ، حتي بيشتر از گذشته ، اما او روز به روز خود را از من دورتر مي کند ، سردتر مي شود ، شاهين جان کمکم کن » و او خيلي سريع و هيجان زده پاسخ داد « با ساقي حرف بزن !» سوالش را با اکراه تکرار کردم « با ساقي حرف بزنم ؟» سرش را به علامت تاييد تکان داد.
"ديوانه شدي منصور، من بايد به او چه بگويم، مثل اينکه خانم شماست!"
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#215
Posted: 16 Aug 2012 20:02
منصور قطره اشکي را که از گوشه چشمش به روي گونه اش افتاد محو کرد و گفت:"تو را به خدا به او بگو، به او بگو دست از خيالاتش بردارد بگو بچسبد به زندگيش، خودم هم نوکري اش را مي کنم، تو را دوست دارد، حتما به حرفت گوش مي کند." سرم را زير افکندم و گفتم:"راستش منصور هيچ گاه تصور همچين روزي را نمي کردم که اشک بر چشمان تو ببينم، هميشه بر شادابي تو حسادت مي خوردم و حالا تو از من مي خواهي که از همسر تو براي تو گدايي عشق کنم؟" منصور ساکت ماند، از جا بلند شد و به طرف در رفت دلم بيش از پيش برايش سوخت، خيلي زياد حتي بيشتر از حال و وضع دگرگون خودم، از اين که او را شرمنده کرده بودم، از خودم بدم آمد، آهي کشيدم و گفتم:"باشد منصور جان، به ساقي بگو بيايد اينجا." منصور لبخندي تلخ و مبهم زد، از اتاق خارج شد، عجب حکايتي، تمامي آن چه را که تاکنون حتي لحظه اي به آن ها نمي انديشيدم در اين دو روزه مرا به رگبار بسته اند، بعد از مدت کوتاهي ساقي داخل اتاق شد، هيچ تغييري نکرده بود به همان شدت گذشته زيبا بود تنها موهايش تا سر شانه هايش کوتاه بود بلوز و شلوار مشکي به تن داشت و سرش را به زير افکنده بود از او خواستم کاملا داخل اتاق شود و در را ببندد، او نيز به طبع همين کار را کرد، با لحني شماتت آميز پرسيدم:" هنوز هم که سلام نمي کني!" هيچ نگفت، نمي دانستم از کجا شروع کنم،از خودم بگويم و يا از منصور، مثل ديوانه ها به دور خود قدم مي زدم و دست هايم را مرتباً به هم مي کوبيدم، نهايت سخنم را اينگونه آغاز کردم" ببين ساقي خانم، من نه حوصله ي موعظه دارم ونه هيچ چيز ديگر، تنها يک کلام به تو بگويم که من در تمام طول زندگيم حتي براي يک ثانيه احساس خوش آيندي نسبت به شما نداشتم، ندارم و خواهم داشت، تو هم لطف کن بچسب به زندگيت، منصور پسر بسيار لايق و کارداني است اگر قدرش را نداني تنها با اين لوس بازي هايت عمر و زندگي خودت است که به باد مي دهي از جوانيت استفاده کن، از اين که سالمي، از اينکه هويت و جنسيت مشخصي داري که هيچ نعمتي بالاتر از اين نيست، سلامتي بزرگترين نعمت است، چه برسد به آنکه به خاطرخواهي هم داري که حاضر است جانش را پيشکش تو کند، ديگر نمي دان که تو چه مرگت است، چه مي خواهي؟ اگر به من مي انديشي که هيچ به انديشه تو تنها مي خندم، چرا که من قبلا مي بايست برايت گفته باشم، من عاشق يک دختر عشاير بودم که حالا او را از دست داده ام، هر انساني هم در تمام طول زندگي خود تنها و تنها يک بار عاشق مي شود، اگر کسي هم گفت دوبار عاشق شده يا اولي عشق راستينش نبوده و يا اين دومي است که عشق نيست، عشق به تناسب روح آدمي تنها يکي است و يک بار تکرار مي شود، درست مثل بنجل براي من تنها يک بار تکرار شد و ديگر هيچ کس نمي تواند گوشه خالي جاي او را پر کند، ملتفت شدي ديگر نيز حوصله توضيح ندارم، فعلا خودم آن قدر غرق در بدبختي و مصيبت شده ام که اين لوس بازي هاي جنابعالي تنها حالم را بدتر و دگرگون تر مي سازد و هيچ برايم خوشايند نيست
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#216
Posted: 16 Aug 2012 20:07
پس والسلام ختم کلامو بعد سرم را بالا گرفتم و متوجه شدم که ساقي خاموش اما با چشمان پر از خشم و کينه به من مي نگرد رويم را از او برگرداندم و بعد متوجه شدم که او با قدم هاي محکم و سريع اتاقم را ترک کرد،خودم را به روي تخت پرتاب کردم و تا مي توانستم بر بالشت خود مشت کوبيدم و ناخواسته عقده هاي دروني ام را فروکش مي دادم که شهرزاد هراسان داخل اتاق شد و وحشت زده پرسيد:«چي شده داداشي؟ساقي با تو چه گفت؟»سرجاي نشستم،نگاه مضطربش را بر من دو خت و گفت:«الهي دورت بگردم داداشي گريه کردي؟»و خواست که مرا در آغوش بکشد که من نگذاشتم تنها پرسيدم:«منصور کجاست؟»شهرزاد وحشت زده پاسخ داد:«نمي دانم.ساقي بعد از اينکه از اتاق تو خارح شد به سرعت خانه را ترک کرد منصور نيز به دنبالش دويد وهردو رفتند داداشي تو بگوچه شده؟»اي کاش که اين کار را نمي کردم ولي چه کنم که از حال خود خارج بودم و بر سرش فرياد زدم:»شهرزاد برو از اينجا بيرون،راحتم بگذار.»و بعد شهرزاد در حالي که از خشم من بر خورد مي لرزيد،اتاق را به سرعت ترک گفت و در را محکم پشت سرش بست ،دوباره به هق هق افتادم حالم از تمامي اين بيست سالي که با هزار اميد سر کرده بودم به هم مي خورد،ياد آرزوهاي نوشکفته ي خود،آرزوي نويسندگي و شهرتم که مي افتم بيش از پيش از زندگي منزجر مي شدم . در همين حين به ياد عزيز اتفادم از وقتي منصور و ساقي ازدواج کرده بودند عزيز بيشتر وقتش را در خانه ي عمه فرنگيس مي گذراند ،دلم مي خواست با دست هاي خودم خونش را بريزم اما چه حاصل او جواني مرا بر باد داده بود در حالي که او عمر خود را کامل کرده جواني اش را هم کرده و در کل زندگي مرفه و خوش رنگ و بوي فرنگ را داشته ،اگر او را بکشم تنها لگکه ي ننگ اين قتل است که بر گردن من مي افتد و به حال او توفيري ندارد ،اما اگر او را مي کشتم شاي آرام مي گرفتم ولي شايد هم آرام نمي گرفتم ،اما از يک موضوع کاملا مطمئن بودم و آن اين که اگر خودم را بکشم حتما آرام مي گيرم،گذشته من که با توهم و ترس بر مادرم گذشته،آينده ام که نيز دستخوش جنايت هاي وارد شده بر گذشته ام شده پس اين زندگي چه دردي را از من دوا مي کند،زنده بمانم که چه،بدبختي روز افزون خود را تماشا بنشينم؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#217
Posted: 16 Aug 2012 20:08
نه ديگر کافيست همان بهتر که زمين را از وجود خود پاک کنم و شايد خود را از دست اين زميني هاي ناپاک نجات دهم،ولي به هرحال مي خواهم رها باشم،آزاد و رها ديگر اين زندگي اينقدر به کام من زهر آگين شده که مزه تلخ مرگ برايم شيرين شده ،مي بايست قبل از مرگ خود همه چيز را براي همه کس روشن کنم،بايست بنويسم همه چيز را ،همه ي داستان زندگي ام را،داستان زندگي خودم را،مادرم را که روزاگار طچور دست هردويمان را از پشت بست و به داخل دره ي نابودي پرتابمان کرد ،بايد بنويسم چه بسا روزي که همه بخوانند ،همه ي دنيا ولي همانقدر که آقاجانم هم بخواند برايم کافيست ،اري اقاجان بايد حتما بخواند که چطور کمنر به قتل بي گناه مادر من بست و چطور اولاد خود و حاصل يک عمر تدبيرش را به موجودي به نام زن بابا واگذار کرد ،بايد بخواند که مادر عزيزش که جانش برايش در مي رود چطور پسر او را ناقص کرد.و دايه همين پسر كه از شير خود به او مي داد چطور مادرم را افسار مي كرد از او باج مي گرفت و ا را مي فريفت ، اري همه را بايد بنويسم همه را ! بگذار همه بفهمند كه من عاشق شدم ، عاشق عشيره كه او را نيز ناخواسته به دست هاي طويل و سياه زمان سپردم و زمان او را در اغوش خود گرفت و از من گريخت ، بگذار همه بدانند مصيبت يعني چه و معصيت تا چه حد مي تواند گستاخ باشد ؟ من همان روز كه بنجل را از دست دادم مي بايست خود را كفن مي كردم . چرا كه بنجل عشق من بود و عشق يعني اميد و اميد يعني نشاط يعني تحرك ، تعمق و تنفس ، تنها انسان عاشق است كه مي تواند اميدوار باشد اگر عشقش كور شود اميدش كور مي شود چرا كه اين دو مترادف يكديگرند ، اري من همان زمان كه مادرم و در بدو ان بنجل را از دست دادم مي بايست كه مي رفتم ، اما در برابر تمامي تيرهاي تيز روزگار كه بر تن خسته من فرو مي امد ،
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#218
Posted: 16 Aug 2012 20:11
باز هم ايستادم ، اما اين بار روزگار تير اخرش را به چشمان من زده و حالا مي بايست چشمان خود را به روي دنيا ببندم ، ولي در عوض چشمان مابقي را به حقيقت مانوس سازم و اين بود كه من تمامي زندگي ام را در قالب يك داستان از اغاز تا به امروز بر اين دفتر نگاشتم . الان يك هفته اي مي شود نه با كسي حرف زده و نه جز خرما و اب چيزي خورده ام و حالا كه ماموريتم تمام شد ، به كنار مادر خواهم رفت ، بر سر زارش مي روم و انقدر انجا مي نشينم كه مرا در اغوش خود گرفته و از شر اين زمان فتنه انگيز خلاصم كند ، در اين حين دلم تنها براي پنج نفر تنگ خواهد شد ، ولي بدانند كه هميشه به يادشان هستم حتي در ان دنيا و بر فراز اسمانها . البته اگر اتش جهنم مجالم دهد . منصور ، محمد ، شهلا و شهرزاد و بنجل دوستتان دارم و هميشه به يادتان هستم ، حلالم كنيد و پدر و عزيز بدانند كه من هيچگاه انها را نخواهم بخشيد و البته زري خانم كه به جاي مادري ما را به اسارت كشيد ، هر سه نفر شما را به خداوند واگذار مي كنم و از شر شما به اغوش خداون پناه مي برم ، هر چند كه مي دانم قتل نفس ادمي كفر است و خدا مرا در ان دنيا پذيرا نخواهد بود ولي از يك جهت اطمينان خاطر دارم و ان اينكه اتش جهنم هر چقدر هم كه داغ و سوزان باشد عذابش به مراتب كمتر از دردي است كه در جوار شما كشيدم . و اما شهرزاد عزيزم مقاوم باش و مقاوم و مقاوم ، از خودت خوب مراقبت كن و قدر سلامتي ات را بدان و از ان استفاده كن و تو منصور جان به تو نيز مي گويم كه بر انچه كه يك هفته پيش از اين با اه و ناله به نام مشكل از ان ياد كردي تنها بخند ، اري در ميان اشك هايت بر غصه هايت بخند چرا كه انچه را كه تو مشكل مي خواني بر اثر مرور زمان خود به خود قابل حل است و مثل مشكل من كه حتي گذر زمان در ان اثر نمي كرد و لاينحل بوده نيست ، پس تو اميدوار باش و اگاه بر ان كه سلامتي بالاترين نعمت است ، چرا كه انسان سلامت قدرت و انرژي كافي براي مبارزه با مشكلات و گذر زندگي را خواهد داشت و در پايان براي تو و ساقي براي خواهرانم و خواهرزاده هايم براي محمد عزيز كه اسوه يك مرد شرقي و زحمتكش است ، طلب سعادت و كاميابي دارم و از شما طلب مغفرت و امرزش ، دوستتان دارم و هميشه به يادتان خواهم بود .
والسلام
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#219
Posted: 16 Aug 2012 20:12
خوب دوستان بالاخره داریم به پایان این رمان نزدیك میشیم
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#220
Posted: 16 Aug 2012 23:35
قسمت 35
منصور وحشت زده دفترچه را بست ، ضربان قلبش انقدر محكم و سريع بود كه صداي ان را به وضوح مي شنيد ، لحظه اي مردد در جاي خود ايستاد ، نمي دانست بايد چه كند و بعد مثل انكه تازه يادش امده باشد وحشيانه اتاق را ترك گفت و از پله هاي تالار سرازير شد شهرزاد كه با سيني چاي ايستاده بود گفت : " پسرعمو منصور برايتان چاي اوردم ." منصور در حالي كه همچنان مي دويد تا هر چه سريعتر از خانه خارج شود گفت : " ممنون ، بايد بروم دنبال شاهين " باغ خانه را كه پشت سر گذاشت از شدت تحرك و هيجان زياد نفسش به شماره افتاد ، دو سه نفس عميق كشيد تا شايد نفسش را موزون كند اما بي فايده بود . تنها دستهايش را به اسمان دراز كرد و گفت : " خداوندا خودت رحم كن " و بعد به سرعت وارد اتومبيلش شد و با سرعت هر چه تمامتر كوچه باغ را به قصد رفتن به قبرستان پشت سر گذاشت . به قبرستان كه رسيد با عجله خودش را به دالونك انتهاي قبرستان رساند كه مادر و خواهر شاهين را در انجا به خاك سپرده بودند و انقدر در رسيدنش تعجيل داشت كه يك مرتبه با سر به زمين خورد ، از
زمين که برخاست دوباره با عجله و دوان دوان خودش را به دالونک رساند، داخل دالونک که شد شاهين را ديد که گوشه اي افتاده فرياد زد: «يا مرتضي علي» و به جانبش شتافت. کنار او زانو زد و اشک در چشمانش حلقه زد در حاليکه صدايش از شدت ترس و هيجان مي لرزيد. سه مرتبه او را صدا زد: «شاهين؟ شاهين جان؟ شاهين؟» و هر بار محکم تر و بلندتر از قبل اما جوابي نشنيد، فرياد برآورد: «خدايا، آخر چرا؟» سرش را به زير افکند و به هق هق افتاد و بعد متوجه شد که کسي او را صدا مي زند بله خودش بود اشتباه نمي کرد اين صداي شاهين بود، سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد، چشمانش باز بود و او را مي نگريست از خوشحالي فرياد برآورد : «خدايا شکرت» و به صورت شاهين بوسه اي محکم زد، شاهين با صداي نخراشيده و آرام بريده بريده گفت: «تو اينجا چه کار مي کني؟»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام