انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 23 از 25:  « پیشین  1  ...  22  23  24  25  پسین »

من دختر نیستم


مرد

 
منصور دستش را زير سر شاهين گذاشت و گفت: «پدرسوخته فکر کردي به همين راحتي مي زارم منو تنها بذاري»
- نه منصور برو منو تنها بزار، بزار راحت بميرم.
- راحت بميري؟ طوري از مردن حرف مي زني که انگار مي خواهي به مسافرت بروي و برگردي، نه برادر من اين مسافرت با آن مسافرت ها که در مخيله ات است کلي توفير دارد، اگر جنابعالي به اين مسافرت تشريف ببري ديگر بازنخواهي گشت، آن موقع پشيماني هم سودي ندارد.
- بهتر من هم دلم همين را مي خواهد.
- دلت غلط کرده، هيچ فکر آن دنيا را کرده اي مي داني روحت بايد آنقدر عذاب بکشد و در مخمسه باشد تا نوبت مرگ واقعي ات که از پيش تعيين شده بوده فرا برسد هيچ مي داني تو با اين کارت بالاترين گناه را در نزد خدا مرتکب شدي، قتل نفس، يعني تو قاتلي ديگر چه بدتر از قاتل خودت نيز هستي آخر به چه حقي؟ هيچ فکر نمي کردم اينقدر نامروتانه صحنه را خالي کني، شاهين تو چه فکر کردي، فقط خودت تنهايي فقط خودت بدبختي، بقيه هم در خوشي مطلق به سر مي برند، نه برادر من، همه ما انسان ها در اين دنيا به دنبال خوشبختي مي دويم تا شايد به آن برسيم، شايد هم نرسيم ولي همين تلاش که براي دستيابي به آن داريم زيباست، همان خودش تعريفي از خوشبختي است.
- بس کن ديگر، حوصله موعظه ندارم تنهايم بگذار.
- خجالت بکش شاهين آمدي اينجا بر سر مزار مادرت و شهين تا از درد گرسنگي و تشنگي بميري، واقعاً که آدم پست و خودخواهي هستي هيچ مي داني همين سه روزه را که اينجا بودي چقدر روح مادرت و شهين خدابيامرز عذاب کشيده اند، مادرت در اين دنيا که روز خوش نديد در آن دنيا هم راحتش نمي گذاري.
شاهين آرام چشمانش را بست، ديگر اشکي براي گريستن نداشت، چشمانش مثل دل و گلويش خشک شده بود تنها صداي نفس هاي محکمش بود که از دهانش خارج مي ساخت و پره هاي بيني اش که از شدت خشم توأم با التهاب مي لرزيدند. منصور او را با دقت در آغوش گرفت و از دالونک خارج شد و بعد همانطور که او را به سمت اتومبيلش مي برد گفت: «من همه چيز را خواندم، تمام آن چه
را که نوشته بودي، حتي نوشته هايت را همراه خودم آورده ام،
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
حالا من نيز مثل تو از همه چيز آگاهم شاهين سرش را به سينه منصور چسبانيد، منصور در حالي که نفس هايش به شماره افتاده بود ادامه داد: (( محکم باش شاهين، همه ما انسان ها در زندگي دغدغه داريم اصلا مشکلات براي ما انسان هاست، خدا با همين مشکلات ودغدغه هاست که بنده هاش را محک مي زند و آزمايش مي کند، حال هر کس دغدغه خودش را به نوع خودش دارد قرار نيست همه يک نوع مشکل داشته باشند، منتها من بر اين اعتقادم که هر چه دغدغه آدمي فراخ تر باشد يعني آزمايشي که خداوند بري آن بنده اش مقرر کرده سخت تر است و باز اين بدان معناست که خداوند روي آن بنده اش بيشتر از بقيه حساب مي کند که چنين بر او سخت گرفته، درست مثل معلمي که بر حسب ميزان انتظارش از دانش آموزان امتحان مي گيرد، يعني درست هم سطح با خودش خوب مي داند که دانش آموزانش تا چه حد مي توانند پاسخگو باشند و هيچگاه هيچ سوالي را خارج از عهده کامل پاسخ گويي دانش آموازانش بر اساس منطق علمي اش قرار نمي دهد، پس خدا هم مطمئن بوده که تو اگر بخواهي مي تواني بر اين مشکل فائق آيي، ولي تو حتي لحظه اي نخواستي که مبارزه کني تنها ميدان را ترک کردي، مطمئن باش براي هر مشکلي هزاران راه وجود دارد، هزاران راه که ما از وجود آن بي خبريم، تنها کافيست که آن ها را به کار ببريم تا در نبرد زندگي پيروز باشيم و نه سرخورده که نه اين دنيا و نه آن دنيا را براي خود داشته باشيم. صحبت هايش که تمام شد ديگر به نزديک اتومبيل رسيده بودند، منصور در اتومبيل اش را باز کرد و شاهين را جلو نشاند و خودش به سرعت پشت فرمان نشست و پايش را روي پدال گاز فشار داد و گفت: (( در اين نزديکي يک قهوه خانه است، يک مبارز اول بايد انرژي داشته باشد)) شاهين به زحمت لبخندي کمرنگ زد و دوباره چشمانش را بست، به قهوه خانه که رسيدند شاهين ياراي پياده شدن از اتومبيل را نداشت.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
بنابراین منصور تنها به قهوه خانه رفت و بعد از مدتي کوتاه با يک سيني دوغ و ماست محلي و خيار و پنير و نان محلي به جانبش آمد، با يک کوزه پر از آب خنک که شاهين نيمي از آن را بلعيد و نفس تازه کرد. بعد از آن منصور لقمه هاي کوچک نان و پنير و نان و ماست را مي گرفت و با صميميت هرچه تمام تر در دهان شاهين مي گذاشت و شاهين تنها با نگاه خسته اش از او تشکر مي کرد. بعد از آن منصور با سيني به قهوه خانه بازگشت، هنوز به را نيفتاده بودند که شاهين دستش را به روي دست منصور گذاشت و گفت حالا که من به حرف هاي تو گوش کردم، تو هم به حرف هاي من گوش کن. منصور با مهرباني گفت: (( جان دلم، بگو هر چه که باشد به روي چشم)) شاهين اينبار نيز لبخندي کمرنگ زد و گفت: (( مرا ببربه دهات آخوره پيش حاج بي بي، حداقل آنجا خاطرات خوش گذشته را برايم تداعي مي کند، حالا که غذايم دادي و انرژي جسمي گرفتم مرا به آنجا ببر تا انرژي روحي را هم داشته باشم)) منصور با چشمان خيس خود خنده اي محکم کرد و گفت: (( اي به روي چشم))
- مسيرش را بلدي؟
- آنش مهم نيست بالاخره پيدايش مي کنم.
و فرمان را چرخاند و به راه افتاد شاهين نفس خسته اما عميقي کشيد و گفت: (( متشکرم منصور، تو براي من واقعا يک برادر عزيزي))
منصور خنده اي کوتاه کرد و گفت: (( مثل برادر نه ما واقعا برادريم، بخصوص حال که هردو مبارز هم شده ايم)) شاهين هيچ نپرسيد اما خود منصور پرسيد: (( مي داني چرا؟)) شاهين پرسيد: ((چرا؟)) منصور مکثي کرد و بعد با صدايي کاملا محزون و ملتهب پرسيد:
- يادت مي آيد چقدر عاشق ساقي بودم؟
- بله!
- چقدر دوستش داشتم؟
- بله!
- چقدر به خاطر با او بودن و خوشبخت شدنمان تلاش کردم؟
- بله
منصور مکثي طولاني کرد و بغضش را که بيخ گلويش را مي فشرد با آب دهانش قورت داد و گفت:
- ساقي مرا ترک کرده، حالا ديگر براي هميشه رفته و تنها برايم اين را گذاشته و بعد دست در جيب داخل کتش برد، کاغذ تا شده اي را در آورد و همانطور که دستش به فرمان بود آن را باز کرد و خواند:
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
منصور سلام
وقتي که اين نامه را مي خواني من ديگر اينجا نيستم و براي هميشه با مادرم به فرانسه برگشته ام، متاسفم که بايد بگويم مدت ها بود که در انتظار چنين روزي بودم و امروز روز پرواز من است به سوي رهايي، اميدوارم تو نيز روزي در آسمان زندگيت رها باشي، متاسفم که همسر خوبي براي تو نبودم اما به ياد خواهم بود.
قربانت ساقي
بعد قطره اشکي لرزان از گوشه چشمش فرو افتاد، شاهين دست منصور را که به روي فرمان بود در دست چپ خود گرفت و نوازش کرد و با لحن خسته اش گفت: (( من متاسفم اي کاش ساقي کمي عاقل تر بود)) منصور دستي به پره هاي بيني اش کشيد و گفت: (( ديگر مهم نيست، راستش از وقتي نوشته هاي تو را خوانده ام به طرز عجيبي آرام شده ام در صورتي که تا قبل از آن به حد جنون رسيده بودم، آخر فکرش را بکن امروز روز تولدش بود، برايش يک جفت گوشواره فيروزه اي و يک قوطي شيريني خريده بودم، با هزار شوق سه ساعت زودتر از معمول به خانه آمدم تا تولدش را جشن بگيرم ولي ساقي... ساقي رفته بود، به همين راحتي و براي هميشه)) و دوباره قطره اشکي از گوشه چشمش فرو افتاد. شاهين نيز نگاه خسته و ملتهبش را از شيشه به بيرون انداخت و گفت: ((اي کاش مصيبت من به اندازه مشکل تو کوچک و قابل جبران بود)) منصور پوزخندي زد و گفت: (( قابل جبران؟)) و هر دو ساکت ماندند گويي که هر دو به فکر رفته بودند هرکس به آينده خود مي انديشيد به آينده مبهمي که چگونگي وقوعش را به علت نابساماني هاي گذشته متزلزل مي يافتند و از همين تزلزل بود که هردو هرسناک و وحشت زده بودند. بعد از مدتي طولاني که هر دو سکوت را اختيار کردند منصور سکوت را شکست و در حالي که سعي مي کرد خود را خونسرد نشان دهد به شاهين گفت: (( راستي، شاهين جان حالا چرا نوشته هايت را توي هفت تا سوراخ قايم کرده بودي؟)) شاهين لبخندي تلخ و کوتاه به روي چهره زرد و ملتهبش نشست و گفت: (( خوب به خاطر اينکه به اين زودي ها کسي آن ها را نخواند، حداقل تا قبل از اينکه جانم از تنم به در آيد.)) منصور خنده اي عصبي کرد و گفت: (( به خداوندي خدا قسم شاهين اگر دير رسيده بودم و يا اگر حماقت تو کار خودش را مي کرد هيچ وقت نمي بخشيدمت، مرا باش که اين همه راه آمده بودم تا با هم درد دل کنيم و آرامم کني)) و دوباره هر دو مدتي را در جداره سکوت تنها نفس کشيدند و اينبار نيز منصور گفت: ((عزيز چه پيرزن کثيفي است، براي همين هم است که در اين سال ها هر چه سعي کردم به او نزديک شوم نتوانستم، نمي دانم ولي يک نيرويي يک نيروي شيطاني در او وجود داشت که مرا هميشه دفع مي کرد و مرا از خودش منزجر مي ساخت.)) شاهين در حالي که با دو دستش بر شقيقه هايش فشار مي آورد بر سر منصور فرياد برآورد: (( منصور، جان مادرت بس کن، با من از اين حرف ها نزن، من در حال حاضر نمي خواهم به گذشته و نه به آينده بينديشم، فقط مي خواهم به حال بينديشم درست به همين حالا که قرار است حاج بي بي را ببينم))
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
و بعد دستهايش را پايين آورد و به گريه افتاد، به شدت گريه مي کرد و شانه هايش نيز مي لرزيد و در پس همه اشکهايش گفت: (( حاج بي بي را مثل مادرم دوست دارم، در حال حاضر تنها کسي که مي تواند مرا آرام کند حاج بي بي است، تنها کسي که در نظرم به جاي بوي تعفن مرگ بوي زندگي مي دهد...)) و دوباره به گريه افتاد منصور خيلي آرام گفت: (( بله مي دانم، يعني خواندم که چقدر زن نازنيني است)) و هر دو مابقي راه آبادي و ديار حاج بي بي را به پيش گرفتند تا اين که بعد از مدتي نه چندان طولاني هر چند که بر هردوي آن ها هزاران فرسنگ مي آمد به روستا رسيدند و از ميان کوچه و پس کوچه هاي پر از خاک و سنگ و قلوه سنگي که باعث تکان هاي شديدي در اتومبيلشان مي شد از جلوي چشمان مردم ساده روستايي که با شوق وحيرت آن ها را نگاه مي کردند و بچه هايي که به دنبال اتومبيل با شادماني مي دويدند گذشتند. پس منصور اتومبيش را پايين سربالايي که خانه حاج بي بي به گفته شاهين در وراي آن بود پارک کرد چرا که بالا رفتن با اتومبيل از آن سربالايي تقريبا غيرممکن بود و بعد هر دو دست در دست هم راه خانه حاج بي بي را در پيش گرفتند، در اين حين منصور به شاهين مي نگريست که چشمانش را بسته و از اعماق دلش نفس مي کشيد، گويي که مي خواهد با اين تنفس هاي عميق و خنک روح خود را تصفيه کند، همان روح خسته اي را که زماني جدا از اين وضعيت همين کوچه را با هزاران اميد و شور به انتظار بازگشتي دوباره و پيوند با محبوبش ترک گفته بود.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
جاي جاي روستا در نظر منصور کاملا آشنا مي آمد آن هم با اين که تا به حال پا به آن جا نگذاشته بود، اما نوشته هاي شاهين همين امروز او را به همه جا من جمله اين روستاي زيبا و باصفا کشانيده بود. تا اين که داخل حياط خانه حاج بي بي شدند، چرا که مثل هميشه در خانه حاج بي بي به روي همه باز بود. هر دو آرام و مردد گام بر مي داشتند به نزديکي ايوان که رسيدند هر دو توقف کردند شاهينفرياد برآورد: (( حاج بي بي؟)) مدت زيادي طول نکشيد که زني در لباسي محلي در صورتي که نوزادي را به آغوش کشيده بود در پهناي عريض ايوان حاضر شد. خير به هر دو آن ها به آرامي سلام رد، منصور سرش را زيرافکنده و شاهين با چشماني خيس و ملتهب به حاج بي بي مي نگريست که حاج بي بي دوان دوان از پله هاي ايوان سرازير شد فرياد برآورد: ((شاهين!)) و او را خيلي آرام در نيمه آزاد آغوش خود گرفت و شروع کرد به گريستن. هم او مي گريست و هم شاهين؛ مثل يک مادر و پسر واقعي که بعد از سال ها به يکديگر رسيده اند نوزادي که در آغوش حاج بي بي بود اين التهاب و اضطراب را حس کرده و او نيز مي گريست که منصور بدون اين که منتظر جوابي ماند او را از آغوش حاج بي بي گرفت تا آرامش کند و حالا حاج بي بي تمام آغوش خود را بر روي شاهين در حالي که صدايش مي لرزيد خطاب به او گفت: ((چقدر از بين رفتي حاج بي بي؟)) حاج بي بي در ميان اشک هايش خنديد و گفت: (( در عوض حالا که چشمم به جمال يوسفم روشن شد احساس مي کنم صد سال جوان شده ام)) بعد رو به منصور گفت: (( ببخشيد آقا، من به شما تعارف نکردم)) منصور سرش را زير انداخت و گفت: (( اختيار داريد راستش شاهين آنقدر از شما تعريف کرده که من از خودش هم براي ديدار شما مشتاق شده بودم)) حاج بي بي در حالي که هنوز از شدت اشتياق مي گريست گفت: (( قدم دوتايتان بر روي چشم، بفرمائيد به داخل،بفرمائيد)) و بعد نوزاد را از آغوش منصور به آغوش خود انتقال داد و پيشاپيش به سمت اتاق به راه افتاد و در آن را براي ورود منصور و شاهين گشود و خود پشت سر آن ها داخل شد و کنار شاهين در انتهاي اتاق نشست، شاهين سرش رابه آرامي به ديوار تکيه داد . چشمانش را بست نفس عميقي کشيد و گفت: (( حاج بي بي! خدا مي داند چقدر دلم براي تو، اين دهات، و اين اتاق تنگ شده بود)) حاج بي بي لبخندي شيطنت آميز زد و گفت: (( پس بنجل چه؟ فراموش کردي؟)) شاهين به اعتراض گفت: (( استخوان لاي زخم مي گذاري؟)) و سرش را به زير افکند. حاج بي بي دستش را روي شانه شاهين گذاشت و گفت: (( من غلط بکنم کمتر از گل به پسر خودم بگويم، نه خوب تعريف کن چه خبرها)) شاهين با بي ميلي گفت: (( هيچ! همه اش در به دري است. نداني بهتر است. شما چه خبر پسرهايت کجايند؟ خدارحم چطور است؟)) حاج بي بي آهي کوتاه اما سرد کشيد و گفت: (( پسرهايم را جملگي زن دادم رفتند دنبال زندگيشان. خدا رحم بيچاره هم يکسال و نيم مي شود که عمرش را داده به شما)) شاهين و منصور که از شنيدن اين خبر قلبا متاثر شدند همزمان با هم گفتند: (( خدا رحمتشان کند)) حاج بي بي لبخندي کمرنگ زد و گفت: (( چهره من آنقدر زننده هست که در خاطر ها بماند)) حاج بي بي لبش را گزيد و منصور به اعتراض و با خشم شاهين را صدا زد: ((شاهين؟)) شاهين متاثر و غمگين سکوت اختيار کرد. حاج بي بي براي آن که مغلطه کند گفت: (( شاهين جان، اين شازده پسر را معرفي نمي کنيد؟)) شاهين نگاهي به منصور انداخت و در حالي که با چشماني سرشار از تمنا و محبت به او مي نگريست گفت: (( اين شازده منصور پسرعموي بنده يا بحق که بگويم برادر من هستند.)) حاج بي بي در حالي که از جاي برمي خواست گفت: (( زنده باشند انشالله))
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
منصور لبخندي زد و گفت: (( سلامت باشيد)) حاج بي بي از جاي خود بلند شد و گفت: (( به هر حال هر دو خيلي خيلي خوش آمديد)) بعد از اتاق به قصد آوردن چاي خارج شد و بعد از مدت کوتاهي در حالي که با يک دستش آن نوزاد و با دست ديگرش سيني چاي را در دست داشت دوباره داخل شد.سيني چاي را بين شاهين و منصور گذاشت و خودش رو به روي هر دو آن ها نشست شاهين مدتي را خيره به نوزاد ماند و سپس گفت: (( عجب بچه بامزه ايست، نوه تان است؟)) حاج بي بي خنده اي کوتاه کرد و گفت: (( نوه واقعي که نه ولي مثل نوه خودم است)) شاهين پرسيد: (( چه طور؟)) حاج بي بي آهي کوتاه کشيد و گفت: ((راستش شاهين جان اين چند سال اخير که اصلا نه سري زدي نه از تو خبري شد اينجا خيلي اتفاق ها افتاد من جمله همان عروسي پسرها و فوت خدا رحم و ....)) و بقيه حرفش را خورد شاهين پرسيد: (( و چه؟)) حاج بي بي دوباره خنده اي کوتاه کرد و گفت: (( باشد براي بعد!)) شاهين به اصرار گفت: (( نه حاج بي بي همين حالا)) حاج بي بي از جا بلند شد و گفت: (( باشد الان مي آيم و همه چيز را مي گويم)) و بعد از اتاق خارج شد منصور يک استکان چاي جلوي شاهين و بعد يک استکان براي خودش برداشت و گفت: (( عجب زن مهربان و باصفاييست!)) و شاهين که غرق در انديشه ها و روياي خود شده بود نسبت به اظهار منصور ساکت ماند. بعد از مدت کوتاهي دوباره حاج بي بي داخل شد ولي اين بار رو به منصور گفت: ((پسر، يک لحظه مي آيي؟)) منصور از جا بلند شد. شاهين پرسيد: (( چيزي شده؟)) حاج بي بي گفت: (( نه فقط چند کلمه با منصور خان عرايضي داشتم.)) منصور که به حاج بي بي پيوست هر دو اتاق را ترک کردند و شاهين مردد ماند که آيا حاج بي بي چه کاري مي تواند با منصور داشته باشد، آن هم در اولين روز ديدارشان با يکديگر، اما خسته تر از آن بود که بيشتر از آن به روي اين انيشه مشکوک خود تاکيد داشته باشد. تنها يکي از پشتي هاي تکيه زده شده به ديوار به زمين انداخت سرش را به روي آن گذاشت. از شدت خستگي زياد به محض آن که پلک هايش را بر هم نهاد خواب چشمانش را ربود. وقتي چشمانش را باز کرد که صداي اذان در روستا طنين انداخته بود. منصور کنار او نشسته و چراغ نفتي در مرکز اتاق سو سو مي کرد و بوي سبک نفت اتاق را فرا گرفته بود،
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
چند دقيقه بعد حاج بي بي داخل شد، شاهين سرجايش نشست و زير لب سلامي گفت. حاج بي بي باديه مسي را که حاوي دو کاسه آبگوشت و نان که به دست داشت بر زمين نهاد و گفت: (( سلام به روي ماهت)) و بعد در گوش منصور آرام و کوتاه نجوايي سر داد و رفت. شاهين پشتي را به جاي اولش بازگردانيد و پتويي را که معلوم بود بعدا به رويش انداخته اند تا زد و کنار گذاشت و پشت باديه نشست تا خوردن را آغاز کند که منصور پرسيد: (( خيلي خوابيدي! دست و صورتت را نمي شوئي؟)) شاهين با بي حوصلگي گفت : (( نه چون هنوز هم خمارم، دوست دارم باز هم بخوابم اگر آب به صورتم بخورد خوابم مي پرد)) منصور خنده اي کرد و گفت: (( پس بخور و بخواب، ديدي گفتم زندگي آنقدر ها هم که فکر مي کردي سخت نيست)) شاهين در حالي که نان را تليت مي کرد و داخل کاسه آبگوشتش مي ريخت گفت: (( چرا زندگي سخت است اما من
مي خواهم پس از اين نسبت به آن بيعار و بي خيال باشم، يعني چاره اي جز اين ندارم)) منصور لبخندي معنادار زد و گفت: (( از زندگي نا اميد نباش. زندگي پر است از سپيده و سپيده هايي که انتظار تو را مي کشند و يکي از همين سپيده ها تمام درهاي رحمت خداوند بر روي تو باز مي شود و تو پاداش سختي ها و مصائبي را که تا به حال داشتي از او خواهي گرفت چه بسا که آن سپيده مثلا همين فردا باشد)) شاهين يک قاشق از آبگوشتش را خورد و گفت: (( منصور لطفا بس کن، گفتم که از گذشته منزجر و از آينده نيز حالم به هم مي خورد. بگذار در همين حالت مست و خمار بمانم )) منصور باز هم خنده اي معنا دار کرد و هيچ نگفت. صرف غذاهايشان که تمام شد منصور باديه را با خود بيرون برد و شاهين گوشه اي کز کرد و زانوانش را در آغوش گرفت مدتي بعد منصور در حالي که رختخواب هايي را با دستانش حمل مي کرد داخل شد. شاهين به کمکش شتافت، رختخواب ها را که پهن کردند شاهين پرسيد: (( حاج بي بي کجاست؟))
- سرش درد مي کرد خوابيده، گفت ما هم بهتر است بخوابيم، اين دهاتي ها عجب مردمان آرامي هستند چقدر هم زود مي خوابند.
شاهين روي تشکش دراز کشيد و پتوي پلنگي را تا انتها به روي خودش کشيد، منصور نيز شعله چراغ نفتي را خاموش کرد و او نيز به استقبال خواب رفت. صبح زود وقتي از خواب بيدار شدند که سفره صبحانه را حاج بي بي پيشاپيش گسترده بود هر دو از اين حرکت خجل شدند. منصور در حالي که سعي مي کرد رخت خوابش را خودش جمع کند گفت: (( مثل اين که زياد خوابيديم))
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
حاج بي بي مثل هميشه مهربان جواب داد: (( خسته بوديد پسرم اشکالي ندارد)) و بعد به اصرار از منصور خواست تا خودش رختخواب ها را جمع کند و ببرد و همين کار را نيز کرد، حتي خودش نيز آفتابه و لگن تا اين که منصور و شاهين لبه ايوان دست و صورتشان را بشويند و بعد سه نفري پشت سفره نشستند و حاج بي بي ليوان منصور و شاهين را پر کرد از شير داغ بز و گفت: (( شايد باورتان نشود ولي همين نوزادي که ديديد که اسمش هم گلابتون است با همين شير بز است که زنده است.)) شاهين با تعجب پرسيد: (( يعني شير مادرش را نمي خورد)) حاج بي بي خنده اي تلخ کرد و گفت: (( مادر خدابيامرزش زير آوار زلزله جان داده بنازم قدرت خدا را که بعد از آن وقتي پستان بز را به نزديک دهانش مي برند پستان را به دهان مي گيرد، الان هم ده ماه است که از همين شير بز زنده است)) شاهين متفکرانه پرسيد: (( ده ماه پيش از اين به کجا زلزله آمده)) حاج بي بي سري به علامت تاسف تکان داد و گفت: (( يکي از دهات جنوب نزديک مسجد سليمان تمامي آبادي هم به زير آوار جان داده اند به جز تعداد انگشت شمار من جمله زني که اين بچه را به آغوشي کشيده همراه خودش به اينجا آورده)) شاهين چشمانش از فرط تعجب گرد شد: (( راستي! اين همه راه؟ از اقوامتان است؟)) حاج بي بي خنده اي معنا دار کرد و گفت: (( مثل دختر خودم است، الان هم در اتاق کناري است، صبحانه را که خورديم صدايش مي کنم بيايد)) و بعد مثل آن که تازه يادش آمده باشد با اصرار گفت: (( اين سفره که براي تماشا نيست ديگر اين يک لقمه نان که قابل ندارد تو را به خدا مشغول شويد)) و بعد منصور و شاهين هر دو تکه اي نان بريدند و مشغول خوردن ناشتا شدند، صبحانه تمام شد حاج بي بي با چالاکي و سرعت هر چه تمام تر آن را جمع کرد. پشت بندش براي آن ها چاي آورد چاي را که صرف کردند منصور به اشارات حاج بي بي از اتاق خارج شد. شاهين که اين قايم باشک بازي ها ديگر بيش از حد حس ششمش را تحريک مي کرد از جا بلند شد که از اتاق به دنبال آنها خارج شود که در اتاق باز شد و دختري سر به زير در حالي که همان نوزاد (گلابتون) را در آغوش داشت داخل شد به محض ورود دختر بند دل شاهين پاره شد. نفسش به شماره و ضربان قلبش فزوني يافت. چهره اش برافروخته و شقيقه هايش داغ شده بود با خود انديشيد مبادا خواب ببينم؟ چرا که خوب آن دختر را مي شناخت بخصوص وقتي که دختر سرش را با ترديد بالا آورد، در حالي که صدايش به طرز نامحسوسي مي لرزيد گفت: (( سلام)) حالا مطمئن شده بود که خودش است نشگوني از گونه خودش گرفت، باورش سخت بود اما واقعيت داشت خودش بود خود بنجل. زانوانش سست شدند به ديوار تکيه زد و به روي زمين سرخورد و همانجا نشست،
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
اما عاجز تر از آن شده که باز هم به او بنگرد و سرش را به زانوانش تکيه داد و دستانش را پشت سرش زنجير کرد و به هق هق افتاد، در حالي که در ميان هق هق اش دائما اسم بنجل را صدا مي زد؛ درست مثل فرد نابلدي که در آب افتاده باشد و از کسي کمک مي طلبد. بنجل مات و مبهوت مانده بود هر چند او اوضاع بهتري نسبت به شاهين داشت چرا که از ديروز از ورود شاهين آگاه شده بود و پيشاپيش خودش را براي اين رويارويي آماده کرده بود با اين حال براي او نيز اين لحظات از جان کندن سخت تر مي نمود در حالي که او نيز همچون شاهين بي اختيار مي گريست به کنار شاهين زانو زد با صداي محزون و آرامي که خودش هم به زحمت مي شنيد سعي در آرام کردن محبوب و دلدار از دست رفته اي را داشت که حالا فاصله بين آن دو به اندازه نفس کشيدن شده بود: (( شاهين! شاهين خان جان هر که را دوستش داريد بس است)) ولي شاهين نمي توانست آرام بگيرد، بر خود مي لرزيد و جرات اين که سرش را بالا بگيرد و يکبار ديگر چشم به معشوق از دست رفته اش بيندازد را نداشت تنها همان طور سرافکنده، لرزان و بريده بريده گفت: (( اي کاش شما را نديده بودم)) بنجل گوشه چشمش را پاک کرد و گفت: (( آخه چرا؟)) و بعد از مدتي مکث ادامه داد: (( همه فکر مي کردند شما از ديدن من خوشحال مي شويد، همين طور که من حالا از خوشحالي در پوست خود نمي گنجم)) شاهين که مي گريست ساکت ماند و بنجل ادامه داد: (( نکند از اين که سر قول خود نمانده ام مشوشيد؟ اما بايد به من حق بدهيد چرا که من خيلي منتظر شما ماندم خيلي زياد ولي... ولي خبري نشد ، مادرم مريض احوال بود و پسرعمه ام را که يادتان هست؟ به من وعده داد اگر با او ازدواج کنم براي بهبودي مادرم هر کاري خواهد کرد. راه ديگري نداشتم و تازه آن موقع فکر مي کردم که شما مرا رها کرده ايد. فريبم داده ايد مرا بازي داده بوديد، از طرفي چاره ديگر نداشتم مي بايست با او ازدواج مي کردم و اين کار را هم کردم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
صفحه  صفحه 23 از 25:  « پیشین  1  ...  22  23  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

من دختر نیستم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA