ارسالها: 549
#231
Posted: 17 Aug 2012 00:08
درست 6 ماه بعد از دوري شما يعني تا شش ماه هم مقاومت کردم اما افاقه نکرد بعد از آن به دستور خان وقتي براي ييلاق به جنوب رفته بوديم همانجا در روستايي اسکان گرفته بوديم البته خان هم دستور از بالايي ها داشت بعد از اينکه با پسر عمه ام ازدواج کردم دو سالي گذشت تا کم کم دستمان آمد که من نازا هستم خيلي هم دوا درمان کرديم اما فايده نداشت، همان سال مادررم هم فوت شد از طرفي من نسبت به شوهرم خيلي بي ميل بودم و او مي فهميد، مادر هم که نمي شدم اما باز هم طاقتش زياد بود تا اين که چهار سال گذشت يعني درست ده ماه پيش از اين يک شب دختر گل اندام که به تازگي بعد از دو شکم پسر، او را به دنيا آورده بود، دل درد شديدي گرفت و نيمه شب بود که از خواب پريد. آخر آن شب را گل اندام و شوهرش و بچه که به خانه ما آمده بودند و شب را همانجا ماندند من هم بچه را از گل اندام گرفتم گفتم شايد گرمش باشد مي برمش داخل حياط و به همين بهانه با گلابتون آمديم بيرون و من دور حياط تابش دادم تا اينکه آرام گرفت اما به محض اينکه اين بچه آرام گرفت زمين و زمان انگار که ناآرام شد زمين شروع کرد به زير پاهاي من لرزيدن تا آمدم به خود بيايم چشم باز کردم و ديدم هيچ چيز و هيچ کس نمانده همه جا خرابه شده و متروکه که حالا همه کس و کار من به زير آوارها جان داده اند، شوهرم, عمه ام, گل اندام عزيزتر از جانم، پسرهايش، شوهرش، همه و همه، تنها من و چند نفر ديگر بوديم که از شر فتنه زمين در امان مانده بوديم، اين بود که بچه را در آغوش کشيدم و به اينجا آمدم چرا که ديگر تنها يار و ياورم را در دنيا حاج بي بي مي دانستم که روزگاري تکيه گاه و محرم راز هر دوي ما بود. گذشته از تمام اينها تمام مدت که از اين روستا دور بودم آرزو مي کردم که اي کاش مي شد تنها براي لحظه اي دوباره به اينجا بازگردم. وقتي که به نزد حاج بي بي رسيدم و او به اصرار و محبتش مرا نزد خودش نگه داشت دانستم که قسمت بوده که دختر گل اندام در آغوش من پناه بگيرد تا بزرگ شود و قسمت بوده که من و تو حالا اينجا با هم...)) که گريه امانش را بريد شاهين به اکراه سرش را بالا آورد و او را نگريست که چطور سر به زير افکنده و آرام آرام اشک مي ريزد با صداي لرزانش پرسيد: ((بنجل!)) بنجل در ميان اشک هايش گفت: ((بله))
- مي دونستي که با گذشته ات هيچ توفيري نکرده اي، هنوز هم زيبا و جواني شايد هم بيشتر از گذشته.
بنجل با کنار دستش اشک هاي روي گونه اش را محو ساخت و گفت: (( مرا ببخشيد شاهين خان، وقتي که شما رفتيد از شما خبري نشد، خيلي فکر هاي بي شرمانه در مورد شما کردم، فکر خيانت و حقه بازي و خلاصه هزار جور فکر جور واجور ديگر که مرا معذب مي ساخت))
شاهين هنوز هم مي نگريست، اما اين آرام و بي صدا لبخندي کمرنگ زد و گفت: (( من به شما حق مي دهم، بهتر است بداني که روزگاري من نيز به شدت معذب بودم که چرا از هم دور افتاديم و چرا از وصال هم عاجز مانديم ولي حالا مي فهمم که حکمت خداوند با اين وصال درگير شده بود و خدا را شکر مي کنم که اينطور من و تو را از هم دور کرد تا حداقل تو با سرنوشت خود خو بگيري، ازدواج کني و زندگي خودت را داشته باشي))
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#232
Posted: 17 Aug 2012 00:32
بنجل آهي سرد و طولاني کشيد و گفت: (( من فکر کردم شما هم مثل من از اين ديدار مشتاق و خرسنديد اما مثل اينکه ...)) و بقيه حرفش را با اشکش فرو خورد. شاهين نيز اين بار آهي سرد کشيد و گفت: (( راستش هم خرسندم و هم پريشان، خرسند از اينکه حداقل براي يکبار ديگر روي ماه تو را ديدم . پريشان از اينکه حسرت مي خورم که چه جواهري را به ناچار از دست دادم، آن هم براي هميشه و به حکم زمان و به فتنه روزگار. حالا مي بايست تنها حسرت با تو بودن را بخورم و به بي تو ماندن خودم را عادت بدهم. اين ديدار مجدد تنها باعث مي شود که دوباره از صفر شروع کنم، درست مثل روز اول که از هم جدا شديم و اين خيلي سخت است و بعد، هر دو مدتي را در سکوت گذرانديم ولي چهره بنجل چنان به نظر مي آمد که مي خواهد حرفي بزند اما از گفتن آن اکراه شديدي دارد، شاهين که حالا گريه اش را به سختي قطع کرده بود تا حداقل بنجل را آرام کند با چشمانش به گلابتون که در آغوش بنجل خوابيده بود اشاره کرد و گفت: (( عجب نوزاد زيبايي، ببين چقدر آرام در آغوشت خوابيده درست مثل زماني که من حتي با ديدن چشمان تو آرام مي گرفتم، و اگر اين حرف را پاي اغراق نگذاري بايد بگويم که حالا که تو را ديدم تمامي مصائب و رنج هايي را که تا به امروز به ناچار گرفتار آن شده بودم يکباره از ياد بردم و تمام زخم هايي که از خنجر روزگار نامروتانه از پشت بر من فرود آمده بود همگي از برکت روح پاک و بزرگ تو التيام يافتند، واقعا تو کي هستي دختر؟ تو زميني نيستي قسم مي خورم که آسماني هستي. براي همين است که خداوند تا اين حد تو را دوست دارد. تو را از شر من خلاص کرد و در قبال نازائي ات به تو اين نوزاد زيبا را بخشيد و در پس آن مادري مهربان، حاج بي بي را که نفسش هم مقدس است، خوشا به حالت اي کاش من نيز همچون تو نزد خداوند عزيز بودم)) بنجل دوباره سرش را به زير افکند و با همان لحن اندوهناک و ملتهبش در پاسخ به اظهارات شاهين بيان داشت: (( نه شاهين خان. اشتباه نکن اگر قرار است که مرا ببيني، پس مرا کامل ببين اين نباشد که فقط داشته هايم را ببيني. از نداشته ها و يا از دست رفته هايم نيز ياد کن، من نيز مثل تمام مردم دنيا مشکلات خاص خودم را داشته ام مرگ مادرم که عزيزتر از جانم بود و از دست دادن تو و بيرون آوردن جنازه هاي عزيزترين کسانم از زير آوار،
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#233
Posted: 17 Aug 2012 00:33
تمام اين ها کافي نيست، خدا نصيب هيچ بنده اي نکند که شبش را به اميد صبح روز بعد سر به بالين گذاشته غافل از اينکه همان شب به زير آوار از هياهوي زمين جان خواهد سپرد، گل اندامي که عاشق شوهر و بچه هايش بود مي بايست با تبري که بر شکمش فرو افتاده چشم به روي دنيا ببندد و بدتر از آن ها ما بازمانده هاي آن ها بوديم که مي بايست جنازه هاي عزيزانمان را از زير زمين بيرون بکشيم، برايشان اشک بريزيم و دوباره در زمين مدفونشان کنيم، آن هم نه يک نه دو عزيز بلکه يک جماعت عزيز که سال ها در کنارشان بوديم و به محبت آن ها مانوس شده بوديم)) و خودش از گفته هاي خود دوباره به گريه افتاد. اين بار در ميان گريه هايش صداي ناله هاي نخراشيده اي نيز بيرون مي آمد که خدا خدا مي کرد. شاهين لبش را گزيد از اينکه بنجل را چنين سرخورده و مشوش مي ديد از خود بي جهت بيزار شد. از طرفي طاقت ديدن اشک هاي دختري که هنوز او را قلبا دوست مي داشت و حتي مي پرستيد از او سلب شده بود، از جا بلند شد تا از اتاق خارج شود و بيش از آن با ديدن اشک هاي عزيزي چون او زجرکش نشود اما همين که خواست از در اتاق خارج شود بنجل لرزان و بلند صدايش کرد: (( شاهين خان؟)) شاهين همانجا ايستاد. بنجل رو به او کرد. ولي شاهين ترجيح مي داد رو برنگرداند و چشمان خيس محبوب خود را نبيند. بنجل نفس هاي بريده اش را با صداي بلند از حنجره نخراشيده اش خارج ساخت و با لحني مطيع و آرام گفت: (( من همه چيز را در مورد تو مي دانم، يعني بهتر بگويم همه چيز را در مورد تو خواندم، پسرعمويت نيز خيلي با من صحبت کرد. نوشته هايت را هم همان ديشب که تو در خواب بودي به من سپرد و من تا به امروز صبح همه را خواندم، باور کن خيلي خوشحال شدم، خيلي زياد، وقتي که فهميدم تو تا اين حد مرا دوست داشتي و تا اين حد به قول خود متعهد بودي و برايت مهم بودم و حالا اسمش را هر چه مي خواهي بگذار جسارت، گستاخي، بي شرمي و يا هر چيز ديگر ولي من با کمال ميل حاضرم با تو باشم، درست است که روزگار بر ما تلخ گذشت و زندگي هر دو ما دستخوش تحولات زمان و تغييرات جبران ناپذير و سهمگيني شده، اما من مي خواهم از اين پس تا براي هميشه با تو باشم تو تنها کسي هستي که مي تواني مرا تا آسمان ها ببري به ملاقات خدا، شاهين تو بي نظيري، تو بهتريني، بهترين و وفادارترين مرد روي زمين و يک زن جز اين هيچ چيز ديگر از شوهر خود طلب ندارد و همان چيزي که تو از آن مستغني هستي...)) اما شاهين با خروج هولناک خود از اتاق ديگر اجازه نداد که بنجل مابقي صحبت خود را به پايان برساند. بنجل که خروج شتابزده شتهين را مي ديد گلابتون را به زمين گذاشت و به جانبش دويد و با فريادي بلند او را صدا زد: (( شاهين؟))
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#234
Posted: 17 Aug 2012 00:36
شاهين در جاي خود ايستاد حالا او در حياط بود و بنجل تکيه به تيرک ايوان ايستاده بود. منصور و حاج بي بي نيز گوشه ايوان ملتهب از نتيجه اين گفتگو به تماشا ايستاده بودند. بنجل با صداي لرزان و شکسته اش فرياد زد: (( همينطور مرا دوست داشتي، مي خواهي بعد از اين همه مدت که به هم رسيديم ترکم کني؟)) شاهين که دست هايش را از شدت خشم آميخته به به خجلت مشت کرده بود و رنگ چهره اش برافروحته و پره هاي بيني اش نيز مي لرزيد فرياد برآورد: (( بنجل خواهشا مرا براي هميشه فراموش کن، ديگر هم به حال من ترحم نکن، من حالم از اين دلسوزي ها به هم مي خورد. من هيچ احتياجي به اين ترحم شما ندارم، فهميدي)) بنجل سرش را به تيرک تکيه زد و گفت: (( به ارواح خاک مادرم اگر دلم برايت سوخته باشد، اصلا چرا بايد اينطور باشد، شاهين من هم مثل تو عاشقم، خيلي وقت است، حالا که به تو رسيده ام نمي خواهم تحت هيچ شرايطي تو را از دست بدهم.)) شاهين فرياد برآورد: (( نه! بنجل ما نمي توانيم با هم باشيم علتش را هم خودت خوب مي داني، من هنوز هم عاشقت هستم و عميقا دوستت دارم و به خاطر همين است که از تو مي گذرم. انسان عاشق انساني آزاده است نه خودخواه، بنابراين مي خواهم که از تو دور شوم چرا که تو هم جواني هم زيبا مي تواني با يک مرد سالم، با يک مرد واقعي ازدواج کني. تو در کنار من بدبخت خواهي شد که خوشبخت نشوي. خودت اين را بهتر از من مي داني. و به راهش ادامه داد. بنجل با صدايي شکسته فرياد برآورد: «صبر کن شاهين عاقل باش همه چيز را فداي يک چيز نکن.» شاهين دوباره در جاي خود ايستاد اما اين بار خطاب به منصور گفت: «منصور از تو اصلاً انتظار نداشتم آبرويم را بي جهت بردي، حداقل حالا بيا زودتر از اينجا برويم.» و اشک در چشمانش حلقه زد. منصور چند قدمي جلو آمد و در کنار بنجل ايستاد و با لحني شماطت آميز گفت: «شاهين بس کن، اين دختر بيچاره به اندازه کافي وداع با عزيزانش را ديده تو ديگر نمک به زخمش نپاش. من خيلي راجع به شما دو نفر فکر کردم نهايتاً به اين نتيجه رسيدم که تمامي اين اتفاقات خيلي حساب شده بوده يعني ارتباط مستقيم با حکمت خدايي دارد. دوري شما از هم و پي بردن هر دويتان به يک مشکل مشترک و آن هم ناتواني در توليد مثل و بعد هم نوزادي که خداوند در آغوش اين دختر گذاشته تا از شر زلزله ايمن بماند، مونس جانش باشد و حالا شما دو نفر به هم رسيده ايد و همه چيز داريد مي فهمي شاهين همه چيز، خودت مي گفتي بنجل همه زندگي و وجود توست. نگاه کن او حالا اينجاست و خودش با زبان خودش تو را مي خواند.» شاهين فرياد پر از خشم برآورد: «بس کن ديگر» و در حالي که مي دويد از حياط خانه خارج شد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#235
Posted: 17 Aug 2012 00:37
منصور نيز به جانبش دويد. بنجل همانجا به روي زمين نشست و حاج بي بي او را در آغوش گرفت و سرش را به سينه چسبانيد.
شاهين با سرعت زيادي مي دويد و منصور با فاصله کمي از او، دنبالش مي کرد در حالي که دائماً او را صدا مي زد: «شاهين! شاهين صبر کن کجا مي روي ديوانه؟» اما شاهين تنها مي دويد سر پاييني را که پشت سر گذاشت به دنبال چشمه به پايين ده رفت. آنگاه داخل چشمه شد. يکباره در آن دراز کشيد. درست مثل پنج سال پيش از آن، که او را عشق آتشين مي سوزاند خودش را در آب آن چشمه رها کرده بود و حال آتش وداع با محبوب بود که او را سوزانده و منجر به چنين تشديد عکس العملي ساخته بود. منصور در حالي که نفسش به شماره افتاده بود بالاي سر شاهين کنار چشمه ايستاد و بريده بريده گفت: «اي ديوانه، اين چه کاريست؟» اما شاهين چشمانش را بسته بود آرام نفس مي کشيد و مثل آن بود که هيچ صدايي را نمي شنود. منصور چندين بار او را صدا کرد، اما افاقه نکرد او همچنان خاموش بود. منصور دست شاهين را داخل آب فشرد و گفت: «شاهين جان، قسمت تو بر اين بوده به آن پشت نکن حالا شما يک بچه هم داريد ببين که خدا چطور هردويتان را دوست داشته و چقدر به موقع هردويتان را به هم رسانده، تو را به همان خدا قسمت مي دهم دل بنجل را نشکن. بنجل اسوه واقعي و نمونه يک زن و يک مادر قهرمان و فداکار است. ببين چطور چشمش را بر روي همه چيز و همه کس بسته و براي رسيدن به تو ضجه مي زند، تو ديگر از خدا چه مي خواهي؟ يکي مثل ساقي بي چشم و رو که مرا، خانه اش و زندگيش را بي بهانه ترک مي کند و پشت بر همه چيز مي کند. يکي هم مثل اين دختر تا اين حد مهربان و باگذشت.» و بعد با اين که انتظار هيچ جوابي از شاهين نداشت صداي شاهين را شنيد که آرام مي گفت: «براي همين است که مي خواهم ترکش کنم، من لياقت او و عرضه خوشبختي اش را ندارم حتي اگر سرم هم برود به درخواست احمقانه اش جواب مثبت نمي دهم.» و سپس خاموش ماند.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#236
Posted: 17 Aug 2012 00:39
خوب دوستان رسیدیم به قسمت آخر این داستان امیدوارم لذت برده باشید
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#237
Posted: 17 Aug 2012 00:47
قسمت(آخر) 36
پنج سال بعد پستچي در خانه منصور را به صدا درآورد. منصور خود در را باز کرد و نامه را از او گرفت. باروش هم برايش سخت و هم شيرين آمد نامه ساقي بود از پاريس. خنده اي تلخ کرد و داخل خانه شد. خانه خيلي شلوغ بود چرا که آن روز ظهر پنج شنبه بود و کلي ميهمان در سالن پذيرايي بود. ميهماناني که همگي براي او عزيز بودند. در اين حين او تنها شاهين را صدا زد: «شاهين؟» و شاهين با کت و شلوار و جليقه سورمه اي که به تن داشت و خيلي هم به او مي آمد از جا بلند شد و به جانب منصور رفت و پرسيد: «چي شده؟» منصور دست شاهين را کشيد و همراه خود به اتاق خواب خانه برد و بعد هر دو لبه تخت نشستند. منصور پاکت نامه را نشان شاهين داد و گفت: «ساقي نامه داده!» شاهين پوزخندي زد و گفت: «عجب!» منصور لبه پاکت را پاره کرد و ورق نامه را از آن خارج کرد و گفت: «بلند بخوانم؟» شاهين شانه هايش را بالا انداخت و گفت: «اگر از نظر تو مشکلي نيست، بدم هم نمي آيد» منصور لبخند کمرنگي زد و نامه را با صدايي بلند براي هر دو نفرشان شروع کرد به خواندن:
منصور جان سلام
اميدوارم که حالت خوب باشد. حتماً الان از اينکه نامه من در ميان دستان توست کلي تعجب خواهي کرد. راستش را بخواهي الان حدود يک سالي مي شود که شايد بيش از صد بار برايت نامه نوشته ام اما هنوز دقايقي نگذشته پشيمان از کرده خود آن را خرد کرده و بيرون ريخته ام، اما امروز اوضاع فرق مي کند، چرا که الان به روي يکي از نيمکت هاي پارک محلي نشسته ام که در چند قدمي يک صندوق پستي است و مي خواهم بعد از اتمام نامه ام بدون اينکه حتي از روي آن يک دور براي خودم بخوانم بلافاصله آن را در صندوق بياندازم تا مجالي براي پشيماني خود باقي نگذارم. راستش درست نمي توانم در حال حاضر حدس بزنم که تو چه حسي نسبت به من داري، التهاب و يا انزجار؟! اما اگر از حس و حال خود من جويا باشي بايست اعتراف کنم که بيش از حد براي تو دلتنگم، خاطرات گذشته با تمام تلخي هايش حالا برايم شيرين و جذاب شده و انديشه آن ها حتي يک لحظه مرا رها نمي کند و البته خيلي دوست مي دارم که دوباره به آغوش آن دوران طلايي که خاطرات دل انگيزي را از تو برايم تداعي مي کند بازگردم، مي دانم که براي تو روزهاي سختي بود و خوب مي دانم که تحمل همسري که بداني دل در گرو ديگري دارد تا چه حد اسفناک و دردناک مي تواند باشد هرچند که حالا که خوب فکر مي کنم مي بينم من علاقه خاصي نيز به شاهين نداشتم و همه اش يک احساس احمقانه بوده. هنوز هم تصوير مأنوس و ملايم تو جلوي چشمان خيس من است و آن جمله هاي کهنه اما دلفريبي که اعجازش را براي من از همان ابتدا از دست داده بود: «دوستت دارم؟» يادم مي آيد تمامي آن شب هايي که مرا ملتمسانه مي خواندي و روزها وقتي که با بوسه هاي داغت بر پيشاني سر من مرا از بستر خواب جدا مي کردي وقتي که موهايم را با چنگ انگشتانت شانه مي زدي و من تنها به گوشه اي نامعلوم خيره مي ماندم و در فکر ترک هرچه سريع تر تو مي بودم، آري همه و همه اين تصاوير مثل پرده سينما جلوي چشمان من است. آه که زندگي چقدر زير و بم دارد چقدر خنده و يا ناله، ترس و يا شکست، پيروزي، شادي و يأس و اميدواري دارد و بيشتر از همه اين ها اين روزگار لعنتي به شدت کينه اي است و فلک شيوه انتقام خود را دارد چرا که اين روزگار بي فرجام انتقام خوبي هاي تو را از من گرفت به راستي که آدميزاد چه چشم بسته و يا با چشم باز، چه دانسته و يا ندانسته، اگر دل و روح انساني ديگر را بيازارد دير يا زود خودش در اين گرداب هولناک معلق خواهد شد. اين بزرگترين و اصيل ترين قانون طبيعت بشري است و من ناخودآگاه به روي آن چشم باز کرده و حالا از جان و دل به آن ايمان دارم و خود تو اگر تا آخر نامه مرا دنبال کني به اين قانون کذائي مؤمن خواهي شد. يادم مي آيد روزي را که خانه خودمان و يا به قول خودت آشيانه عشقت را ترک گفتم، لبهايم خندان و چشمانم از شدت حرص و هيجان برق مي زد چرا که از چندين ماه تشر و اصرار و التماس به مادر ساده لوح و با محبتم توانستم او را نيز در رفتن از اين ديار با خود هم راي سازم و او را متقاعد سازم که براي هميشه به فرانسه بازگرديم و براي عوام فريبي او متوسل به هر حقه اي شدم. چه روزها که خود را به ناخوشي مي زدم و مي گفتم که با تو مشاجره اي سخت داشته ام و يا تن خود را با تازيانه ملتهب و کبود مي کردم و با آه و ناله نشان مادر داده و بر گردن تو مي انداختم، تا اينکه دل مادر براي تنها فرزندش، تنها يادگار شوهرش که از روزگاري ديرين، عاشقش بود و هست، دل به دل من سپرد. بنابراين بنابر درخواست و نقشه من بود که او نيز همچو خود احمق من تا آخرين لحظه سفرمان با کسي صحبت نکرد و خود تدارکات سفرمان را تا آخرين مرحله به انجام رسانيد، آن روز يعني روز سفر نمي دانم که ساعت چند بود فقط مي دانم صبح خيلي زود بود و من تمام شب را از فرط هيجان چشم بر هم نزده بودم تا اينکه سپيده دم مثل هميشه مرا بوسيدي و به قصد کار منزل را ترک گفتي، اين بود که به سرعت چمدانم را که از قبل آماده و به زير تخت خوابمان پنهانش کرده بودم بيرون کشيدم و نامه اي را که شب قبلش برايت نوشته بودم و اصلاً يادم نيست که در آن چه بود و نبود به روي ميز ناهارخوري پرتاب کردم و به مادر پيوستم و نهايتاً هر دو به اين زادگاه لعنتي من يعني به پاريس پيوستيم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#238
Posted: 17 Aug 2012 00:49
در اينجا آپارتمان نسبتاً کوچک اما شيکي اجاره کرديم تا اينکه وکيل مادر خانه ما را در ايران فروخته و پولش را برايمان پست کند، چهار ماه بعد از اقامتمان امتحانات ورودي کالج مرکزي پاريس شروع شد و من در اين امتحانات شرکت کردم و با اينکه آمادگي ذهني خوب و مطالعه ي کافي نداشتم اما توانستم به راحتي در اين امتحان قبول شوم آن هم در رشته مورد علاقه ام رشته پزشکي، ورود من به دانشگاه و يافتن دوستان جديد و در کل زندگي تازه در محيطي تازه و البته هوس انگيز پاريس کم کم ذهن مرا تا حدي مغشوش ساخت که جريان دلدادگي به شاهين و زندگي مشترک گذشته ام با تو در کل ايران و تمام دغدغه ها و حلاوت هاي گذشته به زير يافته هاي جديد فکري، اشتياق، آرزو و اميدهاي نو و تازه براي هميشه مدفون شد، ميهماني هاي دوره اي، شب نشيني ها، کافه ها و مراسم رقص و ديسکو تمام هفته ها و ماه ها و حتي تا چند سال از زندگي جديدم را در اينجا پر کرد تا اينکه در يکي از همين شب نشيني ها بود که با پسر تقريباً خوش چهره و خوش اندامي که ژوزف نام داشت آشنا شدم، بعد از مدت بسيار کوتاهي احساس کردم که ديگر دل در گرو او داشته و عاشقش شده ام، اين بود که بعد از سه ماه آشنايي به ازدواج با يکديگر تن داديم. در ابتداي زندگيمان همه چيز خوب پيش مي رفت و هر دو در حالي که سخت به هم علاقه مند بوديم به زندگي خود ادامه مي داديم، اما اين خوشبختي براي من زياد تداوم نداشت چرا که بعد از يک سال و تنها يک سال زندگي مشترک رفتار او دستخوش تغيير و تحولي عميق شد به طوري که هرچه را که من از او تمنا مي کردم او از من دريغ مي کرد و بدبختانه هرچه او لجوج تر مي شد من بيشتر عاشقش مي شدم تا جايي که با گريه و التماس از او مي پرسيدم: «دوستم داري؟» و او مي گفت: «البته» اما چنان لحنش سرد و طعنه آميز بود که از هزاران هرگز برايم سردتر و همچو نيشتري بر قلب ملتهبم فرو مي رفت. فکر کردم شايد بهتر باشد که بچه دار شويم اما او سخت مخالف اين امر بود، مرا تهديد مي کرد که به محض اينکه حامله شوم مرا ترک خواهد گفت، وقتي علتش را جويا مي شدم مي گفت که حالا براي بچه دار شدن خيلي زود است. خلاصه من آنقدر درگير دغدغه هاي فکري و روحي ژوزف و ترس از دست دادن و يا عدم علاقه او نسبت به خودم شده بودم که متأسفانه به همان شدتي که در اوايل ورود خودم به دانشگاه در دروسم پيشرفت کرده بودم، به همان شدت افت تحصيلي پيدا کردم تا جايي که مجبور شدم از آن انصراف داده و کناره گيري کنم، اين آخري ها ژوزف نيز علاقه وافري به قمار پيدا کرده بود، هرچه را که کار مي کرد صرف قمار مي کرد تا جايي که حقوق خودش افاقه نکرد و کم کم دست به وسايل منزل مي برد، من نيز مثل احمق ها به جاي آن که سد راهش شوم، حساب بانکي ام را به خاطرش خالي مي کردم و فکر مي کردم که مي توانم او را دوباره مثل آغازي که با او داشتم مهربان و صميمي بازيابم، اما نه فروختن طلاها و نه خالي کردن حساب بانکي و نه فروش خانه هيچ کدام نه تنها به من کمکي نکرد، بلکه حالا مشکلات مالي ما بر اين دغدغه خاطر من دامن مي زد، بعد از آن که پول خانه نيز صرف قمارها و بدهي هاي ژوزف شد به خانه مادر رفتيم و تا مدتي را سه نفري کنار هم زندگي مي کرديم، در اين مدت ميل شديد مرا از داخل مي آزرد، آن هم ميل به مادر شدن بود.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#239
Posted: 17 Aug 2012 00:51
بنابر اين براي يکبار ديگر در مورد بچه دار شدنمان با ژوزف صحبت کردم ولي اينبار ژوزف به جاي آن که بر سرم فرياد بکشد و يا مرا تهديد کند، خيلي مسالمت جويانه اظهار داشت که اگر مادرت خانه اش را به نام ما بکند حرفي ندارد، چرا که از طرفي خودش هم دوست دارد که بچه دار شود و از طرفي غرور مردانه اش اجازه نمي دهد فرزند خود را در خانه غير از خانه پدري خود پرورش دهد و برايش کسر شأن دارد، موضوع را که به مادر گفتم از آنجايي که مادر بيچاره من تنها آرزويش پايان يافتن مشکلات من و ژوزف و البته نوه دار شدن خودش بود بلافاصله با اين امر موافقت کرد، اما هنوز يک ماه از واگذاري سند خانه به من نگذشته بود که مرا تهديد به ترک خانه براي هميشه کرد مگر آن که مادر را به مراکز سالمندان ببريم، چرا که وجود مادر را مزاحم زندگي مشترکمان مي دانست و اظهار مي داشت که در خانه خودش راحت نيست براي جلوگيري از اين اتفاق خيلي با او جنگيدم ولي متأسفانه او برنده شد و من مادر را با گريه و زاري به يکي از همين مراکز سپردم و موقع تحويل او به مرکز چنان از کرده خود پشيمان بودم و خجالت مي کشيدم که تا به امروز حتي براي يکبار هم جرأت نکرده ام به ملاقاتش بروم. تنها دورادور برايش هديه و يا غذا و شيريني مي فرستم که مي دانم هيچ فايده اي ندارد. از اين جريان نيز يکسال گذشت تا اينکه يک روز به قصد خريد براي نوزاد جديدمان که حالا در بطن من بود و پنج ماهه بود به بيرون از خانه رفتم، اما مدت زيادي نگذشته که متوجه شدم کيف پول خود را همراه نياوردم اين بود که خيلي سريع به خانه بازگشتم که اي کاش هيچ گاه باز نمي گشتم چرا که ديدن مرد زندگيت، عشقت، پدر بچه ات و در نهايت مردي که تمام زندگيم را به پاي او به تاراج گذاشته بودم در آغوش دختر همسايه که دانستم معشوقه اش است به روي تخت اتاق خواب خودم جهنم است، تنها يک نفس تا مرگ برايت فاصله باقي مي گذارد چه مي گفتم و يا چه مي کردم، نمي دانستم به حال خود نبودم، فقط از شدت تهوع و انزجار از حال رفتم، وقتي که به هوش آمدم روي تخت بيمارستان بودم و هيچ کس آنجا نبود، تنهاي تنها بودم و تازه دانستم ژوزف براي هميشه مرا ترک گفته مثل يک مجرم فراري براي هميشه رفت، براي هميشه. من چهار ماه بعد وقتي که زن همسايه مرا براي زايمان به بيمارستان مي برد، يکبار ديگر از هوش رفتم و اينبار نيز که به هوش آمدم يکي ديگر از عزيزانم مرا ترک گفته بود و او اين کودک من بود که بعد از آن همه تنهايي تنها مونس، تنها اميد من شده و حالا خبر مي دادند که از بين رفته از اين جريان ها بيشتر از دو سال است که مي گذرد و من با خود مي گويم که شايد قسمت اين بود که ژوزف مرا ترک کند تا اينکه من دوباره با تو باشم، چرا که حالاست که قدر تو را بيش از پيش مي دانم، قدر مهرباني هايت را غيرت و فداکاري هايت را، مثل آن که تازه بالغ شده باشم، چشمانم به تازگي با حقيقت مأنوس شده، ديگر با آن ساقي گذشته کاملاً توفير پيدا کرده ام، اين نامه را همراه با آخرين عکس خود برايت مي فرستم مي دانم که خيلي با گذشته توفير دارم چرا که در اين روزهاي تنهايي و طاقت فرسا تنها مسکن من همان الکل و سيگار شده ولي با اين حال بايد بگويم که تازه حس مي کنم که چقدر وجود من محتاج به وجود توست و تازه مي فهمم که تو را دوست مي دارم، يادم مي آيد که هميشه در گوشم نجوا مي کردي که ساقي هيچ زمان و هيچ کس ديگري نمي تواند گوشه اي از وجود تو را برايم پر کند و تو اولين و آخرين معشوق من هستي و اينبار من بايد صادقانه اعتراف کنم که شايد تو اولين عشق من نبودي ولي حالا اطمينان کامل دارم که آخرين عشق من هستي، منتظر جواب نامه ات خواهم ماند مي خواهم از خودت برايم بنويسي و از بقيه، از دائي وثوق و دائي اتابک خان از دختردائي ها، پسردائي شاهين و بيشتر از همه از خودت که دلم براي همه شما تنگ شده است، منتظر جواب نامه ات هستم.
دوستدار تو ساقي
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#240
Posted: 17 Aug 2012 00:57
سپس منصور عکس ساقي را از داخل پاکت خارج کرد و آن را جلوي ديدگان هر دويشان گرفت، شاهين که از فرط حيرت چشمانش گرد شده بود و درست مثل خود منصور باور آن چه را که مي ديد برايش سخت و دشوار بود، در کمال ناباوري اظهار داشت: «اين واقعاً ساقي است؟ باورم نمي شود چقدر از بين رفته، نمي دانم شايد هم بيش از اندازه چاق شده!» منصور عکس را روي تخت انداخت و به تلخي گفت: «با آن که روزگاري از مصيبت بالاتر بر سرم درآورد ولي به خداوندي خدا قسم هيچ گاه از خداوند نخواستم که با اين حال و روز ببينمش» و بعد هر دو مدتي را با سکوت در خود خلوت کردند، آنگاه شاهين مثل آن که چيزي يادش آمده باشد با اشتياق گفت: «اصلاً چطور هست همين حالا جواب نامه اش را بدهيم» منصور که به نقطه اي نامعلوم خيره بود پرسيد: «چرا حالا؟» شاهين دستش را روي شانه منصور گذاشت و گفت: «خوب که فکر مي کنم مي بينم هيچ پاياني بهتر از اين براي داستان زندگينامه ام نمي شود، فکرش را بکن نامه ساقي و بعد جواب نامه ما و بعد هم کتاب مي رود براي چاپ ديگر لنگ آخر داستان هم نيستم، خود به خود جور شد.» منصور لبخندي کمرنگ اما دلنشين زد و گفت: «فکر خوبي است» و بعد در حالي که از کشوي پاتختي قلم و کاغذ درمي آورد گفت: «عجب دلم براي اين دختر سوخته» در همين حين گلابتون که حالا پنج سال بيشتر نداشت داخل شد، در حالي که با چشمان درشت ميشي اش به شاهين و منصور مي نگريست با صداي بچه گانه اش گفت: «زن عمو گفت بفرمائيد شام» شاهين به سمت گلابتون خيز برداشت و او را روي يک دست بلند کرد و گلابتون شروع کرد از خوشحالي و هيجان به جيغ کشيدن و بعد او را پايين آورد، موهاي لخت و خرمائي اش را از صورتش کنار زد و گونه اش را غرق بوسه کرد، اينبار گلابتون از خنده ريسه رفت و بعد شاهين نوک دماغش را به نوک دماغ دخترک زد و گفت: «زن عمو چي گفته» گلابتون بريده بريده گفت: «گفتند بفرمائيد شام» شاهين پيشاني اش را بوسيد و گفت: «شام نه عزيزم، ناهار» و گلابتون با خنده گفت: «ناهار!» هنوز شاهين دخترک را کاملاً روي زمين نگذاشته بود که بنجل در چهارچوب در ظاهر شد، کت و دامن سورمه اي که به تن کرده بود خيلي زيباترش کرده بود همراه با روسري سپيد رنگي که موهايش را پوشانده بود، تنها کوتاهي هاي موهاي جلوي سرش بود که مثل چتري پيشاني اش را گرفته بود و صورتش را بيش از پيش گرد و جذاب کرده بود، با آن تبسم دلنشين هميشگي اش که حالا مدت ها بود از لبش کنده نمي شد به روي شاهين و گلابتون خنديد و گفت: «شاهين جان با منصورخان تشريف بياوريد، همه منتظر شما هستند.» شاهين که حالا گلابتون دستش را محکم گرفته بود، نزديک منصور رفت و گفت: «بيا اينجا بنجل خانم کارت دارم» بنجل داخل اتاق شد و با خوشروئي پرسيد: «بفرمائيد؟» شاهين با اشاره از او خواست لبه تخت بنشيند و بعد خودش هم کنارش نشست و گلابتون را در آغوش گرفت و گفت: «براي خوردن هيچ دير نيست، يادت مي آيد مدت ها به اين فکر بودم که چطور آخرين قسمت زندگينامه ام را کامل کنم.» بنجل سرش را به عمل تأييد تکان داد، شاهين دستش را دور بازوي او حلقه کرد و چنان محکم او را به خود چسبانيد که بنجل از درد آخ کشيد و بعد شقيقه بنجل را بوسيد و گفت: «پس حالا گوش کن که منصور مي خواهد، ترتيب اختتاميه اش را با دست خود بدهد.» بنجل با مهرباني گفت: «دستتان درد نکند.» در همين حين شهرزاد هم داخل اتاق شد، و با چهره ورم کرده اش که حالا از زحمت ميهماني خيس عرق هم شده بود نگاهي به آن ها انداخت و گفت: «پس چرا نمي آئيد، غذا سرد مي شود، حاج بي بي و شهلا و محمدخان منتظرند» منصور لبخندي زد و گفت: «فقط دو دقيقه مهلت بدهيد» و بعد شاهين رو به خواهرش گفت: «اصلاً شهرزاد جان شما هم بيا اينجا کنار بنجل بنشين.» شهرزاد با کنجکاوي پرسيد: «چه خبره؟» شاهين خنده اي معنا دار کرد و گفت: «حالا مي فهمي.» و بعد رو به منصور گفت: «منصور جان شروع کن به نوشتن، فقط هرچه را مي نويسي براي ما هم بلند بلند بخوان.» شهرزاد به منصور با نارضايتي گفت: «منصورجان، حالا نمي شود بعد از ناهار...» که منصور دستش را به علامت هيس! جلوي دهانش گذاشت و بعد يک زيردستي به زير کاغذش گذاشت و آن را به روي زانوهاي خود تکيه داد و شروع کرد از ابتدا به خواندن و نوشتن جواب نامه ساقي و البته انتهاي کتاب زندگينامه شاهين که قرار بود به اسم: «من دختر نيستم» خيلي زود منتشر شود.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام