ارسالها: 549
#41
Posted: 2 Aug 2012 20:18
قسمت 12
آن شب عمو وثوق همه را خانه اش دعوت کرد و مادر به اصرار پدر نيز قرار شد در اين ميهماني شرکت کند، مادر بيچاره به پدر گفت که او حرفي ندارد که به دست بوس عزيز برود و اين خود عزيز است که از قبل موضعش را با او مشخص ساخته و پدر گفت که با عزيز صحبت کرده و او را تا حدي راضي ساخته، تنها مادر بايد مواظب باشد که مبادا در جواب نيش و کنايه هاي عزيز حتي کلمه اي به لب آورد، خلاصه آن شب همگي به خانه عمو وثوق رفتيم، حتي دايه منيژه هم با ما آمد، خانه عمو وثوق همانطور که قبلا هم اشاره کرده بودم درست رو به روي خانه ما بود، به همان بزرگي و شايد هم کمي شيک تر و قشنگتر از خانه ما بود، به آنجا که رسيديم مادر يک راست به تالار پذيرايي رفت و دست عزيز را بوسيد و خوش آمد و خير مقدم گفت، عزيز چانه مادر را بالا گرفت و گفت : (( چقدر پير و شکسته شدي، اصلا باورم نمي شود)) مادر که اگر چهره اش به حقيقت شکسته بود دلش از حرف عزيز به يکباره شکست، آرام و محزون به سراغ عمه فرنگيس رفت و دست و روبوسي و از ديدارش اظهار خوشبختي و خوشحالي کرد و در عوض از ته دل مرگ همسرش را به تسليت گفت و در پايان تعارفاتش به او گفت: «ان شاءالله که هر چي خاک اون خدا بيامرزه عمر شما باشه» و بعد رو به دختري که کنار عمه فرنگيس بود گفت: «ماشاءالله چه دختري» و او را در آغوش گرفت و سه چهار بار بوسيدش من هم با ترس و لرزي که نمي دانم از کجا نشأت گرفته بود، از تعريف هايي که قبلاٌ از عزيز شنيده بودم، بوده و يا از خجالتي که غرقش بودم مي بود، جلو رفتم با عزيز دست دادم که عزيز مرا به طرف خوود کشيد و محکم لپ هايم را بوسيد و گفت: «چقدر بزرگ شدي» و بعد در حالي که با عمه فرنگيس دست بوسي مي کردم رو به او گفت: «آخرين باري که ديدمش نوزاد بود» از همان لحظه عاشق عمه فرنگيس شدم نمي دانم بخاطر چشمان پاک و مهربانش بود يا گونه هاي نرمش، ولي هر چه که بود از اين که عمه اي مثل او داشتم کلي خرسند شدم، سلقي دخترش هم دختري بود به قول دايه دلبند و شيرين. موهايش بلوند بود و بلند، چشمانش آبي و يا شايد هم طوسي و صورت گرد و پوست سپيد و بيني ظريفي داشت. خودش هم بي نهايت اندام ظريف و خوش حالتي داشت.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#42
Posted: 2 Aug 2012 20:24
وقتی با او دست دادم متوجه شدم که چه دستان نرمي دارد درست مثل پنبه، او هم درخت خون گرمي بود و مدام لبخند مي زد بعد از اين که با او دست دادم و خوش آمد گفتم ديگر او را نديدم چون خواهرانم مخصوصاٌ شهرزاد کلي با او گرم گرفته و به گوشه غربي تالار رفتند و با هم اختلاط مي کردند، آن شب عزيز با مادر يک کلمه هم حرف نزد، در عوض مادر غرق صحبت با عمه فرنگيس بود، عمه فرنگيس بلوز و دامن مشکي با گل سينه اي طلايي گوشه بلوزش بود که جلوه خاصي برايم داشت. در بين صحبت هايش که گه گاهي دستمال مچاله شده داخلش مشتش را به گوشه چشمش مي کشيد و اشکهايش را پاک مي کرد و من مي فهميدم که در مورد مرگ شوهرش صحبت مي کند و آن طور که مادر به من گفت عمه فرنگيس عاشقانه شوهرش را دوست مي داشته و شوهرش نيز عاشق او و دخترش بوده و آخرين شبي را که آن ها با هم گذرانده بودند مرد بيچاره تا نيمه هاي صبح بيدار بوده و خوابش نمي بره، عمه فرنگيس مي گفت از بس که انسان پاک و عادلي بوده مرگش نيز به او الهام شده بود و آن شب به عمه فرنگيس مرتباٌ سفارش مي کرده که اگه اتفاقي برايش افتاد او و دخترش به همراه خواهرش و عزيز به ايران بازگردندتا بي کس و غريب در غرب نمانند و عمه فرنگيس حرف هاي او ر جدي نمي گرفته ولي فردا صبح اول وقت آن خدا بيامرز با ماشينش تصادف کرده و از بين مي رود. عمه فرنگيس به مادر گفته بود که ديگر هيچ مردي نمي تواند حتي گوشه اي از جاي خالي او را برايش پر کند و او در اين مدت که شوهرش را از دست داده با خيالش و خاطراتش چنان سرگرم است که نيمي از مصيبت از دست دادن و نبودنش را خود به خود برايش جبران مي کند، خوب که به چهره اش دقت کردم او را جوان دريافتم، اندامش چهارشانه بود، حالت چشم و بيني اش عيناٌ مثل عمو و پدر بود و در يک جمع به راحتي مي شد تشخيص داد که خواهرشان است. موهايش يک دست مشکي بود که به سادگي آن ها را بسته بود چهره اش کاملاٌ معمولي بود اما بي نهايت جذاب و دوست داشتني، اما در کنارش مادر چقدر شکسته به نظر مي رسيد عزيز راست مي گفت مادر خيلي پير شده بود، صورتش پر از خطو چين بود گوشه چشمانش به پايين متمايل شده بود و ديگر چشمان سبز زيبايش براق و گيرا نبود خلاصه غرق در تفکراتم بودم که منصور محکم به شانه ام کوبيد و گفت: «تو چرا مثل دخترهايي که دنبال شوهر مي گردند آرام کز کرده اي يه گوشه» به رويش خنديدم و به هم سلام کرديم و شروع کرديم از درس و مدرسه گفتن و نزديک بودن عيد و اينکه تعطيلات نوروزي و در پي آن درس هاي سنگين چه لذتي را در بر دارد. آن شب هم به قول دايه به خير و خوشي گذشت. فرداي آن روز پدر و عمو وثوق امارتي را که يک کوچه بالاتر باغ ما بود و از آن يک شاهزاده قاجاري بود که چند ماهي مي شد به انگليس رفته و خانه اش را براي فروش سپرده بود، خريداري کردند که همه پول آن را به اصرار خود عمه فرنگيس تقبل کرد قرار شد يک روز از هفته مادر و عمه فرنگيس و زن عمو منصوره به اصفهان بروند و باري خانه اسباب و اثاثيه بخرند و تا وقتي هم که تکليف خانه شان مشخص نشده عمع فرنگيس و ساقي و عزيز همانجا خانه عمو وثوق ماندند و فرداي آن روز هم، من انشاء داشتم و بايد بنا به درخواست آقاي پورعالي همراه بزرگتري به مدرسه مي رفتم که شهلا با کمال ميل قبول کرد که همراه من به مدرسه بيايد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#43
Posted: 2 Aug 2012 20:29
خيالم که از بابت آمدنش راحت شد به تختم رفتم و دراز کشيدم تا اينکه دايه آمد مثل هميشه جايش را پايين تختم انداخت. حدود دو سالي مي شد که ديگر پايين تختم مي خوابيد شهرزاد هميشه مخالف اعمال دايه منيژه بود و مي گفت که چرا او مثل سگ هميشه پاسباني ام را مي ککند اما جرأت نداشت اين حرف را جلوي دايه به مادر بزند که حسابي تنبيه مي شد. فردا صبح شهلا با من به مدرسه آمد و به درخواست آقاي پورعالي تا آخر کلاس انشاء را با ما بود و البته خيلي هم راضي به نظر مي رسيد بعد از پايان کلاس وقتي همه بچه ها از کلاس خارج شدند آقاي پورعالي کلي از همراهي شهلا تا پايان کلاس تشکر کرد و مصاحبت با او را باعث بسي افتخار دانست و خلاصه کلي ابراز خرسندي و غرور کرد، که البته حق هم داشت، هر چه بود شهلا بنا به درخواست او آن جا آمده بود و هر چه باشد شهلا دختر اتابک خان بود يک شهر از او حساب مي بردند، پدرم با پولهايش مي توانست همه مردم شهرمان را روزي صدبار بخرد و دوباره آزاد کند. خلاصه از برخورد آقاي پورعالي کاملاٌ هويدا بود که او اصلاٌ انتظار نداشت درخواستش در خانواده ما اينقدر مهم جلوه کند، که حتي شهلا همراه من آن روز به مدرسه بيايد و حتي با کمال ميل تا پايان ساعت انشاء در بين بچه ها بنشيند و از اين بابت نيز ابراز اشتياق وافري داشته باشد، آقاي پورعالي آن روز کلي از من براي شهلا تعريف کرد و به شهلا گفت که استعداد من خارق العاده و غير قابل انکار است و براي پسر بچه اي به سن و سال من چنين قدرت درک و تفکيکي قابل تحسين است، شهلا هم مدام در بين جملات تحسين انگيز آقاي پورعالي تشکر مي کرد، او با لبخند و تکان دادن سرش صحبت هاي آقاي پورعالي را تاييد مي کرد. من هم کمي دورتر از آن دو ايستاده بودم و در عين حال که بسيار خوشحال بودم، از اين همه تعريف خجالت مي کشيدم . در پايان آقاي پورعالي از شهلا درخواست کردکه تا مي توانند مرا تشويق کنند چون او خيلي براين امر راسخ بود که پتانسيل عظيمي از استعداد نويسندگي و شاعري در من نهفته است که بايد به اوج احيا خود برسد و شهلا بازهم با فروتني هرچه تمامتر از او تشکر کرد و به گفته خودش اينکه دبيران متعهد و نکته سنجي چون او در آموزش و پرورش در حال خدمتند را باعث آسودگي خيال و تضمين آينده دانش آموزان دانست و با صداي بلند آرزو کرد که اي کاش بقيه آموزگاران به مهرباني و کارداني شما باشند و بعد آقاي پور عالي کمي مکث کرد و با فراست هرچه تمامتر گفت : اي کاش همه خانم هاي ايراني نيز به متشخصي و نجيب زادگي و زيبايي شما بودند و البته اين آخري را با کمي ترديد بيان کرد شهين در حالي که از کلاس خارج مي شد گفت: جسارت شيريني داريد و آقاي پور عالي در حالي که مي خنديد تا کمر خم شد و رو به شهلا تعظيم کرد و بدين ترتيب از هم خداحافظي کردند. آن شب همه خانه ما دعوت بودند يعني هم خانواده عمو وثوق و هم عمه فرنگيس و ساقي و زري خانم و عزيز .بحث از درس و مدرسه ساقي شروع شد که عمه فرنگيس قصد دارد همچو پاريس براي او معلم خانگي استخدام کند و نسبت به اين چندروزه که او از درسش عقب افتاده کلي نگران و دلواپس است تا اين موضوع بحث توسط شهلا به انشا من و تعاريف و تمجيدهاي وافري که آقاي پورعالي از من داشته منحرف شد و پدر با شنيدن اين اوصاف از دهان شهلا قبل از همه مشتاق و کنجکاو شده بود تا انشا من و يا شايد شعرمن آن شب در حضور همه خوانده شود خدا مي داند چقدر خجالت کشيدم اما شهلا خودش دفتر انشا مرا آورد و با اصرار از من خواست که آن را بخوانم و خلاصه اين که پدر يکي از نگاههاي بانفوذ و مشمئز کننده اش به من انداخت که من ا زترس خجالتم از يادم رفت و با صداي بلند مشغول خواندن انشا خودم شدم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#44
Posted: 2 Aug 2012 20:34
وقتي که خواندنم پايان گرفت همه مرا تشويق کردند و آفرين گفتند چدر دستش را به سمتم دراز کرد به آغوشش رفتم و او مرا بوسيد با همان جمله معروفش پير شوي شاهينم و بعد از بوسه پدر عزيز نيز هوس کرد که مرا ببوسد و بعد به ترتيب همه مرا بوسيدند بجز ساقي و منصور بدجنسي که به گونه هاي سرخ شده ام مي خنديدو زير چشمي مرا مي پاييد. ديگر آن شب تا قبل از شام همه شروع کردند در مورد زن و جايگاهش و دغدغه هايش صحبت کردند عمو وثوق در حالي که پرتقالش را پوست مي گرفت اظهار داشت که خوشبخانه موقعيت و جايگاه زن روزبه روز در جامعه ما بهتر مي شود ولي عمه فرنگيس تاکيد داشت که دوول مختلف از زنان ما بهره برداري متفاوتي به نفع خودشان داشته اند و پدر که به نظر خودش خيلي مطمئن بود با جديت گفت: مشکل زنان ايراني اين است که اعتماد به نفس ندارند که ندارند و بعد شهين در جواب پدر گفت: البته فراموش نشود که اين اعتماد به نفس کذايي توسط مردان سلب مي شود آن ها اول اعتماد به نفس خانم ها را مي گيرند و بعد هم جانشان را و همه خنديدند. عمووثوق سري تکان داد و گفت : انسان اگر جايگاه خودش رانشناسد و از قدر و منزلت خود غافل باشد حالا چه زن و چه مرد اصلا نمي تواند اعتماد به نفس داشته باشد که حالا کسي هم به فرض آن اعتماد به نفس را سلب کند عزيز هم به مسخره خنده اي کرد و گفت : زن ها از همان بدو تولدشان برروي کره زمين بدبخت بودند عمو وثوق بدون توجه به حرف عزيز ادامه داد و خداوند جايگاه ويژه و ارزنده اي را براي زنان قائل فرموده اند و شهين با لحني متاثرانه گفت: جايگاهي که هميشه خالي باشد چه فايده اي دارد عمووثق با اعتراض گفت : اين خود شما هستيد که به روي آن قدم نمي گذاريد وگرنه آن جايگاه متعلق به شماست در اين بين عمه فرنگيس نيز به زبان در آمد و گفت: داداش اين حرف ها که شما مي زنيد فقط در قالب کلمات زيباست و پدر خنده اي تلخ کرد شهلا گفت : ارزش زن وقتي جلوه مي کند که قدر آن ها شناخته شود در اين که زن ها موجودات باارزشي هستند شکي نيست اما وقتي هيچ چشمي نيست که به جاي ديده حقارت به ديده حقيقت به آن ها بنگرد چه فايده دارد درست مثل شمعي که براي عده اي کور روشن کرده باشند نور مي دهد و مي سوزد تا آب شود ولي کسي نيست که ببيند همه رنج ها و مشقات زن در قالب آن کلمه نامروتانه جاي مي گيرد . وظيفه حصاري شده که زن اسير و زنداني آن است اگر قالي مي بافد و هنر مي آفريند وظيفه اش است اگر بچه دار مي شود وظيفه اش است اگر از صبح تا شب در خانه مثل کنيزي تنها کار مي کند بازهم وظيفه اش است اما مردان به روي همان قالي راه مي روند لذت همان بچه را مي برند و در محيط تميز خانه سر سفره غذاي هميشه آماده مي نشينند بدون آن که حتي زبان خود را بچرخانند و تشکري کنند هرچند خشک و هرچه قدر خالي در اجتماع هم که تکليفشان معلوم است يک روز بايد کوتاه بپوشند روز ديگر بلند يک روز با چادر يک روز با چارقد يک روز با روبنده روز ديگر با کلاه انگليسي هميشه بايد فرمانبر باشد چه در خانه چه در بيرون خانه در خانه بايد آن چه باشد که با طبع شوهرش سازگار باشد و در اجتماع بايد ان طور جلوه کند که با طبع دولتمردان و سياست کثيفشان جور در آيد مثل آفتاب چرستي که هرکجا مي رود براي نجات جان خودش و ادامه زندگيش هم که شده رنگ عوض مي کند هرکجا سبز بود سبز مي شود و هرکجا قرمز بود قرمز مي شود در اين که خداوند فرموده زن از ارزش و جايگاه بالايي برخوردار است شکي نيست اما مشکل اينجاست که يک زن ايراني چه موقع توانسته و يا مي تواند خودش باشد تا در حين بودنش ارزش واقعي و منزلتش متجلي گردد. مصداق حرفهايم هم همان سليمه نه ساله اي که همکلاسي شاهين بود همان دختر بيچاره اي که به خاطر فقر و دربه دري همچو کالايي مادرش اورابه مردي هم سن پدرش واگذار کرد و خدا مي داند عاقبتش چه خواهد بود.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#45
Posted: 2 Aug 2012 20:35
عمو وثوق با صداي بلند چند بار به شهلا احسنت گفت و ادامه داد: شهلا جان من صحبت هاي شما را تا حد زيادي قبول مي کنم اما بايد قبول کني عموجان بعضي از خانم ها هستند که ديگر کاري به شوهر و جامعه ندارند و با دست خود و بدون بهانه اي ارزش خود را زير سوال مي برند مثلا من بارها در خيابان با زن هايي روبه رو شده ام که چنان آرايش غليظ و لباس هاي زننده و يا حتي رفتار غير متعارف داشته اند که هر بيننده اي را از خود زده مي کرد مطمئنا نه شوهرشان از آنها چنين چيزي مي خواسته نه جامعه و نه پدر و مادرش پس تکليف آنها چه مي شود؟
شهلا بلافاصله جواب داد: :حرف شما صحيح است اما کمي که ظريف مي شويم مي بينيم از آن جا که پايمال شدن حق و ارزش زنان ما عمري طولاني دارد در نتيجه فرمول کذايي آفتاب پرست بودن و يا خود فراموشي زن نسل به نسل گشته از مادر به دختر و از دختر به فرزند دختران از خانواده هايشان ياد مي گيرند که هرچه زيباتر باشند بيشتر مورد پذيرش و احترام قرار مي گيرند به آن ها مي آموزند که موفقيت آن ها در گرو ازدواج آن هاست حال هر دختري شوهرش ثروتمندتر و با قدرت تر باشد موفق تر است به آن ها مي آموزند بايد به مردها وابسته و محتاج باشند در حالي که به پسران از همان کودکي آموزش داده مي شود آزاد باشند و براي به دست آوردن آزاديشان تلاش کنند قوي باشند از قدرت خود بهره برند به هيچ کس وابسته نباشد به آن ها مي آموزند که حق انتخاب دارند مي توانند در آينده سياستمدار باشند يا يک دبير و يا عطار آن ها خود به خواستگاري مي روند و اين آنها هستند که همسر و يا همسران آينده شان را انتخاب مي کنند مي توانند بدوند فرياد بزنند جيغ بکشند شنا کنند و حتي به مادران خود از همان سه سالگي دستور بدهند چون آن ها جنس مذکرند وهر چه باشد مادرشان زن است همان زن بيچاره اي که آفريده شده تا مرد درزير سايه اش لم دهد و بخسبد.
حرف هاي شهلا که تمام شد مادر و ساقي و عمه فرنگيس و عزيز و شهرزاد و شهين او را به باد تشويق گرفتند. عمو وثوق و پدر هم مي خنديدند صداي کف زدن که قطع شد عمو وثوق به پدر گفت: در خانه شما يکي از ديگري هنرمندتر و مستعدتر است من که به شما حسوديم مي شود اما از همه اين حرف ها که بگذريم بي رودربايستي بهار خانوم از همه شما هنرمند تر است چرا که تنها آدمي است که زبان دل ما را مي فهمد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#46
Posted: 2 Aug 2012 20:37
مادر در حاليکه با رضايت مي خنديد گفت: دکتر فرمايشات مي فرمائيد زبان دل شما را که همه مي فهمند چون فقط يک جمله مي گويد و آن هم اين است که من گشنمه و همه با صداي بلند بجز عزيز خنديدند.مادر از جايش بلند شد و با دستش به ميز غذاخوري گوشه سالن اشاره کرد و گفت:غذا خيلي وقت است که آماده است من منتظرم بودم تا صحبت هاي شهلا جان تمام شود حالا همگي بفرمائيد به صرف شام.
آن شب را تا به صبح يکدم هم نخوابيدم . روياي نويسندگي خواب را از چشمانم ربوده بود آيا به حقيقت نوشته هاي من شايسته اين همه تمجيد و تشويق بود و يا به قول آقاي پورعالي من در آينده مي توانستم يک نويسنده زبده باشم؟ مرور اين سوال ها با همه ابهامشان برايم شيرين بود از اين که روزي پدر مادر و دايه منيژه با افتخار و رضايت کافي به من نگاه کنند من را به وجد مي آورد اما ماجراي انشا کذايي من و ديدار آقاي پور عالي با شهلا همينجا بسته نشد آقاي پورعالي هفته بعد باز هم از من خواست که با همراه قبلم يعني شهلا به مدرسه بروم و رفتن مجدد من با شهلا به مدرسه همانا و ديدارهاي پي در پي آن ها در هفته همانا با اين تفاوت که اين بار شهلا ساعات آخر مدرسه را در کنار در طويل مدرسه به انتظار مي ايستاد و به محض آن که زنگ آخر به صدا در مي آمد و توده بچه هاي قد و نيم قد از در مدرسه بيرون مي پاشيدند شهلا مرا بين آن همه پسر بچه هاي سرتراشيده پيدا مي کرد و چند دقيقه اي با هم به انتظار مي ايستاديم تا اين که آقاي پورعالي با تبسم شيرين هميشگي که به لب داشت در کنارمان حاضر مي شد و ما را تا سرکوچه باغمان همرامي مي کرد و هميشه هر سه ما حالت خاص خود را داشتيم . مني که مردد بودم از رابطه اي که بين خواهرم و دبير انشا خود مي ديدم با آن همه حرف هاي سنگين و بحث هاي اجتماعي و گاهي نيز سياسي که من اصلا سر در نمي آوردم بدون کوچکترين کلمه که بخواهد رد مورد احساس عشق و يا هر عامل ديگري که باعث شده آن ها تا اين حد با هم همراه باشند بين آن دو رد و بدل شود تا اين که شايد تطابقي باشد بين آنچه را که مي ديدم و آن چه که مي انديشيدم شايد که از کلاف سردرگمي که به دور خود پيچيده بودم خود را رها مي ساختم . شهلا هم که هميشه هراسان بود و حراف نه از اضطرابش مي کاهيد و نه رشته سخن از دستش در مي رفت اما هرچه که به خانه نزديکتر مي شديم اضطراب چشمان مشکي زيبايش دوچندان مي شد که البته حق هم داشت اگر کسي از اهل خانه يا فاميل اورا مي ديد به قول خودش فاتحه او خوانده بود و آقاي پورعالي هميشه شنونده بود و همراه با يک پله وي يا صد البته و يا احسنت سخنان شهلا را تاييد و تصديق مي کرد و با بوي ادکلن بي نهايت خوش پوش ماراتاسرکوچه باغ با کمال ميل همراهي مي کرد. وقتي هم که از هم جدا مي شديم او سرکوچه مي ايستاد و رفتن مارا نگاه مي کرد هر از گاهي نيز شهلا با اکراه به عقب باز مي گشت و پشت سرش را نگاه مي کرد و بعد به يکباره مي چرخيد . در حالي که گونه هايش مثل آتش سرخ و سوزان مي شد کيف دستي اش را به سينه اش مي فشرد و لب پائينش را گاز مي گرفت و من مي فهميدم که او دلباخته آقاي پورعالي شده است.
يادم مي آيد آخرين باري که در طي آن سال آن دو از يکديگر خداحافظي کردند در چند قدمي خانه بوديم که از شهلا پرسيدم شهلا تو چرا هيچ وقت از من نمي خواهي که مبادا از همراهي آقاي پور عالي با ما و يا صحبت کردن شما با يکديگر در خانه حرفي بزنم.
و شهلا خم شد گونه مرا بوسيد و گفت :آخر داداشي من به عقل و زبون تو به اندازه چشم هاي خودم اعتماد دارم من مثل يک مرد روت حساب مي کنم نه يک پيرزن دهن لق و هردو خندان واردخانه شديم مادر و شهين هردو در حياط بودند مادر چشم غره اي به شهلا رفت و گفت: من توراعقب شاهين مي فرستم که زودتر بيايد اما انگار برعکس مي شود شهلا بي توجه به کنايه مادر گفت: توي اين سرما مگه مي شود راه رفت؟ شما هم حرف ها مي زنيدها و بعد در حالي که دست پيش را مي گرفت تا پس نيفتد گفت: همه اش تقصير خودتان است اگر مي گذاشتيد پدر اتومبيل بخرد راحت بوديم. مادر به شهين در حالي که همراه ما به طرف عمارت مي آمد گفت: همين يک کارمان مانده مردم اينجا هنوز با اسب و کالسکه هم غريبند چه برسد که ماراسوار اتومبيل ببينند و شهين در حالي که از ته دل مي خنديد مي گفت: کافيست يکبار اينجا کسي اتومبيل ببيند آن وقت تا صبح خوابش نمي برد شهلا با بي تفاوتي شانه هايش را بالا انداخت و گفت بالاخره که بايد ياد بگيرند مادر آهي کوتاه کشيد و گفت : تا ريشه در آب هست اميد ثمري هست آن ها هم به موقعش ياد مي گيرند صبر داشته باش .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#47
Posted: 2 Aug 2012 20:39
شهلا با نارضايتي گفت اصلا اگر اينجا اينقدر عقب افتاده است چرا مابايد اينجا زندگي کنيم؟مادر در حالي که بر صدايش فزوني مي گرفت گفت: اينجا با اين طبيعت دل انگيز و آب و هواي مستانه اش بهتر است يا شهر که پر است از دغدغه و هم همه؟ شهلا در حالي که در ورودي عمارت را براي ورود باز مي کرد گفت: آخر مادر جان اگر قرار بود اينقدر که شما به طبيعت متعصب و حساسيد بقيه انسان ها هم مي بودند الان بايد همه ما به جاي اين خانه در غار زندگي مي کرديم ! و خلاصه پايان از اين گفتگوي پرکشمکش با چشم غره اي از شهين که به شهلا اخطار مي داد ساکت بماند و گفتن ضرب المثل معروف نه قم خوبه نه کاشون لعنت به هردوتاشون بحث نيز خاتمه پذيرفت.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#48
Posted: 3 Aug 2012 22:39
قسمت 13
با آن که چهارروز ديگر بيشتر به عيده نمانده بود و پيشاپيش بوي غاليه و عبير و سنجد به مشام ما مي رسيد اما ما آن سال مراسم چهارشنبه سوري سال تحويل و سيزده بدر نداشتيم چرا که به قول پدر عزادار بوديم و بايد به عمه فرنگيس و ساقي با اين سکوت خود احترام مي گذاشتيم خانواده عمو وثوق نيز به تقليد از ما و رسومات خانوادگي که بين خودمان بود آن سال را عيد نگرفتند و اصرارها و تعارفات عمه فرنگيس در پي اين که به خاطر ما بچه ها هم که شده پدر و عمو مراسم سال نو را جشن بگيرند بي نتيجه ماند و اين موضوع براي من و شهلا زياد توفيري هم نداشت . مي دانستم که شهلا دوست دارد هرچه زودتر اين سيزده روز بگذرد حال به چه شکل برايش چه فرق مي کرد. از طرفي عاشق بود با دلي رها و خوش و به قول خودش کجا خوش است ؟ آن جا که دل خوش است آن سال سيزده روز عيد را در خانه مانديم نه کسي غريبه و از اقوام دور و دوستان به عادات همه ساله به خانه ما آمدند و نه ما به خانه کسي رفتيم اما من نه دلفگار بودم و نه زياد هم احساس تنهايي مي کردم چرا که اکثر روزها عزيز وعمه فرنگيس همراه با ساقي و زري و گاهي نيز عمو وثوق و زن عمو منصوره به منزل ما مي امدند.
منصور هم که ديگر برايم مثل برادر شده بود و همه بيشتر به بودنش در خانه مان عادت کرده بودند تا نبودنش،
اما انچه که در طي آن سيزده روز بر ما بسيار تلخ گذشت،تنهايي شهين بود،امير خسرو حدود يک ماهي مي شد
که از تهران بازنگشته بود و اين عکس العمل او همه را مردد و مشوش ساخته بود و بدتر از همه حال شهين بيچاره
که ديگر به نوبت زايمانش نزديک شده بود اما به انتظار ديدار شوهرش ،پدر بچه اش،چشمش به در خشکيد و خبري
نشد.ما هم در غم او شريک بوديم اما به صورت پنهاني،شهين در شرايطي نبود که از غيبت غير منتظره امير خسرو
حتي کلمه اي به ميان ايد و برعکس بايد همه چيز را عادي جلوه ميداديم و به شهين چنان وانموديم که بي دليل نگران است
و امير خسرو به زودي باز خواهد گشت.عزيز هم نميدانم روز هفتم عيد بود و يا هشتم که مادر را در سرداب تنها پيدا کرد
و به بهانه شهين مثل هميشه او را به زير رگبار طعنه هايش گرفت:
_اين دختره،شوهرش کدوم گوريه؟
مادر که از چشمان زل و صداي نخراشيده عزيز نفسش به شماره افتاده بود گفت:
_والله خدمتتون عرض کردم که،امير خان تهران شاغلندو...
_خوبه ،خوبه اين هارو ميدونم ،ميخوام بدونم تو که مادرشي و ناسلامتي خانم اين خونه اي چطور دختر حاملت افتاده گوشه
خونه و يک ماه نوه مو زابراه کرده اما جنابعالي عين خيالتونم نيست؟!
مادر سرش را پايين انداخت و بريده گفت:
_والله چي بگم؟
عزيز پوزخندي زد و گفت:
_حناق!
و بعد از کمي مکث ادامه داد:
_شنيدم خيلي وقته با هم اختلاف و مشاجره دارند،اخرين باري هم که اون پسر ناقص العقل مزلف اين جا بوده به قهر رفته
اما اتابک خان به کل از اين اوصاف بي خبره.
مادر چنگي به لپش کشيد و گفت:
_اي واي،خاک عالم،روم سياه تورو به خدا نگيد که اقا جريانو فهميدند!
عزيز اب دهانش را با غيض به زمين انداخت و گفت:
_تف،تف به زني که از شوهرش پنهانکاري مي کنه،تف به ذاتت دختر.
مادر که از ترس لرزه بر حنجره اش افتاده بود با لحني ملتمسانه گفت:
_خدا مرا نبخشد اگر قصدم پنهانکاري بود.فقط ميخواستم اقا نفهمند،مگر اين که خداي ناکرده از حرص و عصبانيت يا بلايي
سر خودشان ايد يا اين که شهين رو ترش کنند و براي اين دختر حامله خوبيت نداشت،به جان شاهينم قسم که مشاجره شان
انقدر جدي نبود که بخواهد منجر به قهر يک ماهه اميرخسرو باشد،تا حايي که درخاطر دارم او را راضي و اميدوار تا در خانه بدرقه
کردم،حتي از من خواست تا سه چهار روزي که کارش در تهران طول مي کشد شهين نزد ما بماند.
عزيز در حالي که با تمسخر به مادر مي نگريست گفت:
_تو اگر طبيب بودي سر خود دوا نمودي،خبر نداري يا خودت را بي خبر نشان دادي؟زن اتابک خان و اين همه بي درايتي و
بي نزاکتي و بي سياستي،يعني انقدر جاهل بودي که نفهميدي شهين را به چه علت به دستت سپرد،بيچاره مال را به صاحبش
پس داد و در رفت.
مادر با شنيدن اين حرف زانوانش سست شد،همانجا به روي زمين نشست و در حالي که قطرات اشک بي اختيار از گوشه چشمش
مي افتاد مات و مبهوت پرسيد:
_شما مطمئنيد؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#49
Posted: 3 Aug 2012 22:41
عزيز در حالي که از دور با کف دستش به جانب سر مادر مي کوبيد گفت:
_خاک عالم بر سرت!که نه زن شدي براي پسرم !نه خانم شدي براي خانه ات نه مادر شدي براي بچه ات و نه عروس شدي براي من
مفلوک.
و بعد در حالي که زير لب غرولند مي کرد از پله هاي سرداب بالا رفت و مادر يک ساعتي را همانجا نشست و در تنهايي به حال خودش
و شهين زار زار گريست تا اين که شب شد و پدر،مادر را به پنجدري که در ان نشسته بود احضار کرد و مادر با چشمان پف کرده و خسته از
گريه اش بي حال و رنگ پريده و ناتوان تر از آن که بخواهد يا بتواند به خاطر شکايات و دعوا و فريادهاي پدر نيز اشکي بريزد و يا ناله اي سر
دهد چند دقيقه اي با پدر تنها ماند و عزيز خرسند از فرياد هاي بلند پدر که بر تن سنگ هاي خانه هم رعشه مي انداخت ،به خانه عمه
فرنگيس بازگشت.
اين اولين دعوايي بود که عزيز بعد از ورودش به ايران راه انداخته بود و به قول دايه منيژه«اين رشته سر دراز داشت»آن سال ،هيچ سال
خوبي نبود مادر مي گفت:از همان موقع که پدرت گفت امسال سفره هفت سين نيندازيم فهميدم سال بي شگوني در پيش است.
روز سيزدهم هم که پدر با عمو به بيشه رفته بودند ،پدر از اسبش که با ديدن اتومبيل در کنار جاده رم کرده بود از کمر به زمين خورد و همه
جاي بدنش کوفته شد.دايه منيژه مي گفت نحسي سيزده بود ولي مادر برايش مهم نبود که چرا و به چه علت اين اتفاق افتاده،تنها مثل
پروانه اي به در پدر پر مي کشيد و پرستاري اش ميکرد،عزيز مي گفت درد کوفتگي بدتر از شکستگي است و من دلم به حال پدر و ناله
هايش مي سوخت.اين اولين باري بود که صداي ناله اش را مي شنيدم از همان روز نيز نسبت به اسب وحشت غريبي پيدا کردم و پايم
را نزديک اسطبل هم نمي گذاشتم و گه گاهي که براي خريد و گردش به اجبار با کالسکه مي رفتيم نيز دائما دلم اشوب بود و غش ميرفت
عزيز بر خلاف حدس دايه منيژه که فکر مي کرد اگر نزديک ما خانه بگيرد هر روز انجا اتراق مي کند خيلي کم به خانه مان مي امد،اما هر دفه
که مي امد محال بود حتي اگر شده با نيشي و يا نيشتري دل مادر را نيازارد و رفع زحمت کند،عزيز در خانه ما هيچ هواخواهي نداشت ،
همه ما کم و بيش به فتنه انگيزي زبان تيز و اخلاق ناپسندش اگاه بوديم و مجرب.اما پدر بي نهايت از او جانبداري مي کرد.
دايه منيژه مي گفت که عزيز براي پسر هايش مهره مار دارد چون هم پدر خاطرش را خيلي مي خواست و هم عمو وثوق و بقيه مخصوصا
هم زن عمو منصوره و مادر تنها از روي ترس و احترام بود که روي حرفش حرف نمي زدند و از وجودش ابراز خرسندي و يا افتخار مي کردند.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#50
Posted: 3 Aug 2012 22:50
قسمت 14
عيد آن سال هم تمام شد اما پدر در رختخواب بود و از اميرخسرو هيچ خبري نشد، شهين هيچ گريه نمي کرد خيلي خونسرد بود. شهلا مي ترسيد که مجنون شده باشد، دايه منيژه مي گفت: » اشک هايم تمام شده»
مادر مي گفت: « ناراحتي و اشکهايش را در خفا هويدا مي کند.» و پدر هم به سبک و سياست خودش چنان وانمود مي کرد که انگار هيچ از موضوع نمي داند، اما شهين عاقلتر از اين بود که معني سنگيني نگاه هاي مادر و يا نگاه هاي ترحم انگيز ما و يا سکوت پدر را نشناسد. در اين ميان نيز شهلا از اين مصيبت خانوادگي بي نصيب نماند چرا که خانه نشين شدن پدر به علت بيماري اش باعث شد که شهلا نتواند چهارشنبه ها به دنبال من به مدرسه بيايد و در راه برگشت با آقاي پورعالي هم به تبع از غيبت هاي شهلا کلي دمق شده بود، هفته دومي که بعد از تعطيلات به کلاس انشاء آخر دفتر انشاء من شعري بدين مضمون نوشت:
اگر آن طاير قدسي ز درم باز آيد
عمر بگذشته به پيرانه سرم باز آيد
دارم اميد برين اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم باز آيد
آنکه تاج سر من خاک کف پايش بود
از خدا مي طلبم تا به سرم باز آيد
و بعد از من خواست که آن را به شهلا نشان دهم، خدا مي داند که شهلا بعد از خواندن اين شعذ چقدر خوشحال شد.اشک در چشمانش حلقه زده بود اما مي خنديد انگشت ظريف اشارتش را دائم روي خطوط مي کشيد انگار که آن ها را نوازش مي کرد و بعد از من خواست تا آن صفحه از دفترچه را جدا کند و من يک کلام گفتم باشد و او مثل رعدي صفحه را از دفترم شکافت و اتاقم را ترک کرد. دايه که همزمان با خروج شهلا داخل اتاق شدم با زيرکي پرسيد:
اين دختر چش شده اين چند روزه؟ من هم شانه هايم را به علامت بي خبري بالا انداختم و سرجايم دراز کشيدم. شب بعد شهلا از من خواست که شعري در دفترچه انشاي من بنويسد و من خودم فهميدم که مي بايست اين شعر را آقاي پورعالي بخواند.
درد عشقي کشيده ام که مپرس
زهر هجري چشيده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبري برگزيده ام که مپرس
آن چنان در هواي خاک درش
مي رود آب ديده ام که مپرس
بي تو در کلبه گدايي خويش
رنج هايي کشيده ام که مپرس
آقاي پورعالي هنگام خواندن شعر شهلا دستِ کمي از خود شهلا نداشت فقط هنگامي که بيت اخر را خواند زير لب متفکرانه زمزمه کرد: کلبه گدايي؟
و بعد پوزخندي زد، دستي به سرم کشيد و گفت: « اجازه ميدي اين کاغذ را از دفتر جدا کنم؟ »
سرم را به علامت رضايت تکان دادم و بعد از اين که صفحه را جدا کرد کنار بيني قلمي اش برد و آن را بوسيد، همه کلاس او را نگاه مي کردند اما برايش مهم نبود و بعد از من پرسيد: « شااهين خان اجازه ميدهي يه شعر آخر دفتر بنويسم؟ » با لحن ساده بچه گانه خودم گفتم: « آقا مي شود جاي ديگري بنويسيد؟ » آقاي پورعالي بلافاصله رسيد: « چطور؟ »
من هم با لحني مظلومانه گفتم : « آخر شهلا هم مي خواهد...»
هنوز جمله ام تمام نشده بود که او انگشتش را جلوي دماغش گرفت و هيس ممتدي گفت، بيچاره گونه هايش از خجالت سرخ شده وبد و من تازه يادم افتاد که نبايد اين قدر راحت صحبت کنم. پس خيلي آرام گفتم: « آخر شهلا هم مي خواهد صفحه شعر شما را از دفترم جدا کند و آن وقت دفتر من لخت مي شود.»
آقاي پورعالي با صداي بلندي شروع گرد به خنديدن و قهقهه سر دادن و بچه هاي کلاس همگي بي خبر از موضوع به خنده هاي آقاي پورعالي مي خنديدند و بعد او شعرش را روي صفحه کوچکي که از دفترچه يادداشتش جدا کرده بود نوشت:
ديگر زشاخ سرو سهي بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روي گل به دور
اي گل به شکرانه ان که تويي پادشاه حسن
با بلبلان بيدل شيدا مکن غرور
از مست غيبت تو شکايت نمي کنم
تا نيست غيبت نبود لذت حضور
گر ديگران به عيش و طرب خردمند و شاد
ما را غم نگار بود مايه سرور
و خدا را شکر که شهلا بعد از خواندن شعر زيباي آقاي پورعالي جوابي براي آن ننوشت چون مي دانست که پدر حالش رو به بهبودي کامل است و از فردا به سرکار خويش خواهد رفت و او يک هفته ئيگر مي توانست آقاي پورعالي را شخصا ببيند. خدا مي داند چقدر انتظار سختي کشيد تا يک هفته گذشت و شهلا رأس ساعت دوازده ظهر کنار در مدرسه به انتظار ايستاد، آقاي پورعالي وقتي که صفحه خالي دفترچه انشاء مرا ديد و خبري از شعر حافظ و سخن عشق نديد سگرمه اش در هم رفت و دمق شد اما وقتي آرام در گوشش نجوا کردم که شهلا امروز خودش خواهد آمد گل از گلش شکفت و ره به بچه ها گفت: « بچه ها کي بيست مفتي مي خواد؟ »
همه بچه ها دستشان رفت بالا: « آقا ما » آقاي پورعالي نيشش تا بناگوش باز شد و در پاسخ به همهمه شورانگيز بچه ها از اولين اسم ليست تا نفر آخر را بيست داد و گفت: « حالا به اين شرط که ساکت باشيد آزاديد که تا اخر ساعت هرکاري که دلتان خواست جز حرف زدن کنيد.»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام