ارسالها: 549
#51
Posted: 3 Aug 2012 22:56
و بعد همان طور که روي صندلي نشسته بود سرش را به ديوار تکيه داد و پاهايش را دراز کرد و چشم به سقف دوخت.
زنگ که به صدا درآمد دل آقاي پورعالي نيز با در حياط مدرسه گشوده شد، سيل بچه ها از کلاس خارج شدند من هم در ميان آن ها شادمانه مي دويدم که صدايي محکم را که اسمم را فرياد مي زد شنيدم سرم را به جانب صدا چرخاندم آقاي ناظم بود، نزديک بود ازترس خودم را خيس کنم چه کارم داشت؟
نمي دانستم با اکراه جلو رفتم و مودبانه گفتم: « سلام آقا »
آقاي ناظم اشاره کرد نزديکش بروم و رفتم و بعد نگاهي به دور و برش انداخت و گفت: « اون خانمي که چند بار سال گذشته و امروز...» قبل از اينکه حرفش تمام شود شادمان از پرسش ساده اش جواب دادم: « خواهرمه آقا »
ناظم ابروانش را بالا گرفت و گفت: « که اين طور »
و بعد از مدتي مکث ادامه داد : « شما با آقاي پورعالي نسبتي داريد؟ »
يک لحظه مردد ماندم اما هم خواهرم را خيلي دوست داشتم و هم آقاي پورعالي را. مي دانستم پرسش آقاي ناظم هم بي دليل نيست و ممکن است آن ها به دردسر بيفتند، کافي بود آقاي ناظم از روي خود شيريني هم که شده بود به پدرم اشاره اي از اين موضوع مي کرد، حتي فکرش هم براي من رعشه انگيز شده بود قبل از آن که سکوتم به طول بيانجامد و شک آقاي ناظم را برانگيزد با زيرکي گفتم:« نامزد خواهرم هستند»
آقاي ناظم که از جواب من متعجب شده بود گفت: « واقعاً؟ »
با اعتماد به نفس گفتم بله آقا
حق داشت تعجب کند اما اجازه فضولي نداشت ولي من مي ترسيدم و بايد ارضايش مي کردم، خودش هم مي دانست که کنجکاوي اش بي ثمر بوده و تيرش به سنگ خورده، پس براي آنکه بخواهد موضوع گفتگويمان را صميمي و عادي جلوه دهد از من با مهرباني و لبخند پرسيد: « شاهين جان باز هم خواهر داري، اصلا چند تا خواهر برادريد؟ » من مطمئن بودم که او مي داند، هم? شهرمي دانستند اما بايد پاسخگو مي بودم، اين قانون مدرسه است،گفتم كه تك پسرم و سه خواهر دارم كه خواهر بزرگم شهين ازدواج كرده و بعد براي آن كه خودم را بيش از حد ساده نشان دهم تا اين كه آفاي ناظم از سادگي من پي به صداقتم ببرد و از جانب دروغ بزرگم او را مطمئن سازم به حالت درد دل گفتم:"اما شهين الان كنار شوهرش نيست، اصلا شوهرش غيبش زده خواهر من هم حامله است يادم است، روز خواستگاري به خواهرم گفت مثل يك فرمانده از خانواده اش محافظت مي كند حتي به من گفت سرباز كوچولو و من را هوس انداخت در آينده به ارتش رضا خوان بروم" آقاي ناظم دستي به سرم كشيد و گفت:" عجب حكايتي شايد هم..." و بعد بقيه حرفش را خورد و من حدس زدم مي خواهد بيش از اين دخالت به خرج ندهد كه فكر خوبي هم كرده بود،اما وقتي كه به من اجازه مرخصي داد نمي دانم چرا مرا يك لحظه صدا كرد و گفت:"برادر من الان يازده ساله كه در ارتش رضا خان مي باشند،تو اگه مي خواهي بروي در ارتش بايد بيشتر از اين ها قوي باشي، خيلي ظريفي پسر." روي حرفش اصلا فكر نكردم چون از روزي كه از اميرخسرو متنفر شده بودم از ارتش و سپاه و خلاصه از نظام منزجر شده بودم وقتي از حياط مدرسه خارج مي شدم حياط،خلوت خلوت بود اكثر بچه ها به خانه هايشان رفته بودند فقط كلاس پنمي ها كه منصور هم جزو آن ها بود در مدرسه بودند آنها ساعت يك تعطيل مي شدند به خاطر اين كه براي درس حساب و محاسبه شان كلاس جبراني داشتند و اكثر روزها دير تر از موعد تعطيل مي شدند.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#52
Posted: 3 Aug 2012 23:08
دم در كه رسيدم شهلا زير سايه لاغر درختي ايستاده بود، از هميشه زيباتر و خوش لباس تر به سمتش رفتم و دستش را بوسيدم و از داشتن چنين خواهر خوش جمالي جلوي چند هم كلاسي هايم به قول خودماني پز دادم، شهلا شال آبي رنگي روي سرش انداخته بود با دامني چين دار و ترك و بلند وكتي سرمه اي همرنگ دامنش، و دستكش هاي چرم مشكي كه عزيز برايش به سوغات آورده بود را به دست داشت يك كيف فرانسوي چرم را هم كه سوغات عمه فرنگيس بود از شانه اش آويزان بود كمي هم سرخاب زده بود كه مطمئن بودم دور از چشم مادر آن را زده تا اين كه قامت افراشته آقاي پورعالي رو به رويمان ظاهر شد و او تعظيم كوتاهي كرد و دست شهلا را بوسيد،مسئله داشت جدي مي شد هر دو كمي هول كرده بودند از قدم هايشان مشخص بود انگار تازه يكديگر را مي ديدند هر كس مي خواست به ديگري يزي بگويد اما رويش نمي شد و دوباره بحثشان كشيده شد به سياست و جامعه و انگار نه انگار كه آن دو نفر همان هايي بودند كه به خاطر نسيب و تشبت هايي(شعرهاي لطف عاشقانه) كه براي هم مي فرستادند دفترچه ام تكه و پاره شده بود واقعا كه انسان چه موجود مرموزي است.وقتي هر دويشان خسته از حرف هاي كهنه و فروكش عقده هايشان ساكت ماندند از فرصت استفاده كردم و جريان آقاين ناظم و اظهارات خود را گفتم.خدا مي داند كه چقدر سه نفري خنديديم، از اين كه آنها را راضي و شادمان مي ديدم كلي خرسند شدم،اما شهلا با شنيدن حرف هاي آخرم اخم هايش درهم رفت. لبش را به دندان گرفت و رو ترش کرد، حق داشت آقاي پورعالي با لحني مهربان و صميمي به من گفت: «شاهين جان تو ديگه مردي شدي، بايد بداني که هيچ وقت مسائل خصوصي زندگيتو نبايد براي غريبه اي فاش کني. مخصوصاً حرف کس ديگه اي رو، شايد طرف غائب راضي نباشد و هزاران چيز ديگر.» سرم را پايين گرفتم، شهلا که مي ديد خنده ام منجر به گريه مي شود گفت: «اشکالي ندارد عزيزم.» دستش را گرفتم، از داشتن او به عنوان يک حامي، يک خواهر مهربان و دوست داشتني لذت بردم، شهلا براي آن که موضوع را براي آقاي پورعالي روشن کند تا مبادا آقاي پورعالي برداشت بدي از غيبت اميرخسرو داشته باشد همه چيز را براي او توضيح داد، آقاي پورعالي متفکرانه پرسيد: «حالا مطمئنيد که سالمند؟» شهلا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: «امروز قرار است مادر و شهين به خانه بزرگ مهربانو مادر اميرخسرو بروند و تکليف را روشن کنند.» آقاي پورعالي گفت: «خيلي خوب است، حيف خواهر شماست شهرت جناب اتابک خان زبانزد عام و خاص است چطور چنين مرد نالايقي توانسته...» شهلا از آقاي پورعالي خواست که ادامه ندهد. معلوم بود که از ادامه بحث احساس سرخوردگي مي کند، آقاي پور عالي با حالت متأثرانه گفت: «من معذرت مي خواهم.» و بعد از مدتي که هر سه متفکرانه غرق در سکوت بوديم او گفت: «راستي! من هفته ديگر قصد عزيمت به تهران را دارم اگر بتوانيد مشخصات اين آقا را به من بدهيد مطمئناً قضيه اش را برايتان پيگيري خواهم کرد، هر چند که مي دانم اين کار از نظر شما فضولي و يا بي ادبي جلوه کند، اما من با کمال ميل مي خواهم به شما و خواهر شما کمکي کنم. من از کمک کردن لذت مي برم.» شهلا با حالتي ترديدآميز گفت: «شما از روي ترحم...» آقاي پورعالي نگذاشت حرف شهلا تمام شود و معترضانه رو به شهلا گفت: «ترحم؟» و خنده اي مسخره کرد و ادامه داد: «شايد دلم به حال آن مردک بسوزد اما چنين جسارتي در خودم سراغ ندارم که به حال شما و يا چه فرقي مي کند خانواده بسيار والاي شما چنين حسي داشته باشم حتي فکر کردن به تصور شما مرا به خنده وامي دارد اگر هم چنين پيشنهادي به شما دادم قصدم تنها مساعدت بود لذا اين که شما تأکيد داشتيد جناب اتابک خان کوچک ترين اطلاعي از اين موضوع ندارند و اين مسئله بايد توسط يک مرد پيگيري شود آيا شما مرا در حد غلام خودتان هم قبول نداريد؟»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#53
Posted: 3 Aug 2012 23:16
گونه هاي شهلا سرخ شد، دستپاچه گفت: «بيش از اين ما را شرمنده نکنيد.» و بعد آقاي پورعالي دفترچه کوچکي از جيب کتش درآورد مشخصات کامل اميرخسرو را از شهلا پرسيد و يادداشت کرد، آن روز دلم عجيب گرفته بود احساس خطر مي کردم، اما نمي دانستم چرا؟ به رهگذراني که با تعجب به ما مي نگريستند، برعکس هميشه که برايم عادي بود اين بار برايم وحشت انگيز شده بود، نمي دانستم که حضور مجدد شهلا با آقاي پورعالي در شهر نشان شجاعتش بود و يا حماقتش، نمي دانستم مردم متعجب از رابطه آن دو هستند يا مثل هميشه با حسرت و يا کنجکاوي به لباس هاي شهلا نگاه مي کنند، چرا که پوشش ما کاملاً با بقيه شهرستان توفير داشت، با اين که رضاشاه چادر و پبچه زن ها را قدغن
کرده بود اما اکثر زن هاي شهرستان با چادر پيچه ظاهر مي شدند و به جز عده محدود ديگري که آن ها لباس هاي محلي و شال و چارقدهاي بلند خود را مي پوشاندند اکثريت مردان نيز لباس هاي مثل پيراهن هاي يقه حسني و شلوار دبيث ، کلاه غدي کوتاه ، پستک مخمل و شلوارهاي گشاد به تن داشتند و خيلي کم پيش مي آمد به جز کارمندان رسمي ادارات ، معدودي که در شهر بود مردي را بيني که با کت و شلوار و يا شوار ساده اس در گذر باشد ، اميد داشتم که دلشوره ام بي مورد باشد. يه سر کوچه باغ که رسيديم لحظه وداع هميشگي سر رسيد آقاي پورعالي دست شهلا را بوسيد و گفت :« همانطور که گفتم هفته ديگر در تهران هستم و سرکار نمي روم » شهلا سعي کرد بي تفاوت باشد و خونسرد ، گفت :« باشد ، بابت همه چيز متشکرم » آقاي پورعالي تا کمر خم شد و بعد بريده بريده گفت :« دلم برايتان تنگ مي شود » گونه هاي فراخ شهلا يک باره مثل آتش سرخ و سوزان شد ، دستپاچه شد آيا چه بايد به او جواب مي داد؟ نمي دانست پس براي اين که مغلطه بکند به گربه اي که جوجه کوچکي را به دندان گرفته بود و مي دويد اشاره کرد و خنديد و همه ما در جوابش خنديديم و بعد از آقاي پورعالي جدا شديم ، خدا مي داند شهلا آن روز چقدر خوشحال بود ، روي پاهايش بند نمي شد انگار که خداوند کليد بهشت را در جيبش نهاده باشد ، اما به خانه که رسيديم وضع فرق کرد. دايه به محض ديدن ما سگرمه هايش را درهم کشيد و مادر را صدا زد ، مادر به محض اين که در کنار ما حاضر شد يک سيلي محکم به صورت شهلا زد و خواست دومي را هم بزند که دايه نگذاشت ، شهلا شکه شده بود و فقط در دلش دعا مي کرد مادر به خاطر آن چه که او در گمانش است او را نزده باشد ولي متأسفانه قضيه غير از آن نبود. مادر آن قدر عصباني بود که براي اولين بار از چهره اش وحشت کردم و خود را از او دور کردم ، مادر به اتاقش رفت و از شهلا خواست به همراهش برود مدتي هر دو در اتاق ماندند ، دايه مرا به مطبخ برد و همان جا ناهارم را خوردم وقتي از دايه پرسيدم که چه شده با عصبانيت گفت :« به تو مربوط نيست! » خيلي وقت بود که اخلاقش نسبت به من سرد شده بود ، مدام برويم رو ترش مي کرد ، شده بود مثل سگي که او را به نگهباني من گماشته باشند ، فقط چهارچشمي زير نظرم داشت ، احساس مي کردم از من دلزده و يا خسته است اما چرا ؟ او که شغلش بود ، او که مرا شير داده بود و در آغوش خودش مي خواباند ؟ بغض گلويم را گرفت ظرف غذايم را پس زدم خواستم از مطبخ خارج شود که با همان لحن عصبي اش گفت :« شعور تشکر هم نداري ، به سگ هم که نان مي دهي دست آخر دمش را برايت تکان مي دهد» به آرامي گفتم :« دستت درد نکند » بعد چشمم به دو نفر از خدمه هاي مطبخ مان افتاد که منگ و مات ما را مي نگريستند. حق هم داشتند چه کسي جرأت داشت در حق شاهين يک يکدانه اتابک خان بزرگ چنين راحت جسارت کند؟! از آن جا خارج شدم و به اتاق شهلا رفتم. دايه مثل هميشه پشت سرم بود دلم مي خواست موهاش را يکي يکي بکنم. از دست قايم باشک بازي هايش خسته شده بودم. وارد اتاق شهلا شدم ، گوشه اتاق نشسته بود و زانوانش را در آغوش گرفته بود ، کنارش نشستم و يواشکي پرسيدم :« مادر فهميده؟ » سرش را تکان داد و با عجز گفتم :« به خدا من نگفتم ، به جان آقا! » آرام گفت :« مي دانم » يک لحظه چشمم به النگوهاي طلايي در دستش افتاد ، دلم غش رفت. با خود آرزو کردم که اي کاش دختر بودم و مي توانستم النگو داشته باشم ، خودم را دختري لال و دلربا با ديبه و ديباج رنگي فرض کردم و چشم و دلم به حال رويايم خمار شد. دايه که مي دانستم پشت در بود با تظاهر وارد شد و دست شهلا را گرفت و با لحني دلسوز گفت :« دردت به جانم ، هرچه بود که گذشت جواني کردي و بي تجربگي ، حالا به جاي قمبرک زدن بيا برويم که ناهارت آماده است ، نه نگو که خورشت ماست است و مي دانم چقدر دوست داري. » شهلا دستش را بيرون کشيد و گفت :« نه حوصله دارم و نه اشتها ، راحتم بگذار. » دايه با زرنگي گفت :« اين که غصه ندارد ، بيا برويم غذايت را بخور ، خودم مادرت را راضي مي کنم. » شهلا مثل اسپند روي آتش از جا پريد و دايه را محکم بوسيد :« دايه ، جان من راست مي گوييد؟ » دايه خنديد و گفت :« تو فرشته اي به خدا » دايه قري به خودش داد و گفت :« اول اين که تا وقتي موضع قطعي نشده شهرزاد چيزي نفهمد چرا که هنوز چشم و گوش بسته است و ممکن است از خطاي تو بخواهد تجربه کند. دو اين که همين حالا دست و رويت را مي شويي و ناهارت را مي خوري. » شهلا با خوشحالي پرسيد :« الان شهرزاد کجاست؟ » دايه درحالي که دست شهرزاد را گرفته همراه خودش مي برد گفت :« معلم دارد ، سر درسش است » و هر دو از اتاق خارج شدند.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#54
Posted: 3 Aug 2012 23:23
من که هنوز حال و هواي روياي دختر بودنم در سرم بود تا تنور را داغ ديدم به سرعت در اتاق شهلا را بستم و سراغ کمد لباسهايش رفتم ، خيالم از بابت همه چيز راحت بود. آن روز اولين فرصتي بود که با خود تنهاي تنها بودم ، شهين که حتماً خواب بود يا مثل هميشه کنار استخر باغ نشسته و غرق در انديشه و انتظار ، و مادر هم که آشفته تر از آن بود که سراغ مرا بگيرد ، شهرزاد هم که معلم داشت ، از آن جا که پدر هيچ کدام از خواهرانم را به مدرسه نفرستاده بود همه آن ها را با معلم سرخانه تحصيل مي کردند علت آن که مرا به مدرسه مي فرستادند تنها به صرف اجتماعي شدنم و به قول خودش مرد بار آمدنم بود ، خلاصه آن که سرمست و شادمان لباس هاي شهلا را يکي از ديگري برانداز کردم. اما آن لباس تافته صورتي با گل هاي زرد رنگش را که از همه زيباتر بود روي لباس هايم به تن کردم دو تا کلاف هاي کاموايي شهلا را به جاي سينه در بلوزم جا دادم و بعد از جلوي آينه ماتيک و سرخاب فرانسوي را که سوغات عمه فرنگيس بود به صورتم زدم و کلي جلوي آينه ادا و اصول درآوردم با اين که لباس کلي برايم گشاد و دراز بود ، اما احساس کردم خيلي زيبا شده ام کلي به دور خود چرخ زدم دستم را به عقب مي کشيدم و در تصور خود اين گونه مي انديشيدم که خرمني از موهايم را پس زده ام. در کشوي ميز توالتش نيز ده بيست النگوي مسي بدلي پيدا کردم ، خدا مي داند که ديگر چقدر ذوق زده شدم. آن ها را هم در دست کردم و کلي به عکس خودم در آينه پز دادم ، گاهي لبه تخت مي نشستم و اداي دختران دم بختي را که خواستگار برايشان آمده در مي آوردم ، گاهي با خود مي رقصيدم و مدتي نيز به عکس خود در آينه خيره مي ماندم تا اين که صداي قدم هايي که به اتاق نزديک مي شدند مرا از حال خود خارج ساخت و به سرعت خود را در کمد ديواري اتاق که همان کمد شهلا بود جا دادم و بعد از مدتي صداي باز شدن در و بعد صداي مادر را شنيدم که مي گفت : آخر دخترم براي خودت مي گويم ، مي داني اگر پدرت مي فهميد سرت را در همان پاشويه استخر از بيخ مي بريد.
شهلا : چقدر بگويم که معذرت مي خواهم.
دايه : راست مي گويد حالا که ديگر از کارش پشيمان شده ، بايد به فکر چاره بود ، يک شهر او را با يارو ديده اند. حرف هاست که يک کلاغ و چهل کلاغ مي شود از قديم گفته اند در دروازه را مي توان بست اما در دهان مردم را نه!
مادر : ديگر حق نداري حتي پايت را از خانه بيرون بگذاري ، فهميدي؟
شهلا : مادر! جان آقا قسم ، فقط يک بار ديگر ، قول مي دهم که در جمع نباشيم و مثل هميشه با شاهين بروم.
مادر : خجالت بکش دختر ، قباحت دارد ، يک بار ديگر ، براي گند کاري هايت چانه مي زني ، کم آبروي خانواده مان را بردي ، دست بردار نيستي.
شهلا : قصد جسارت نداشتم گفتم حداقل به او بگويم که اجازه خواستگاري رسمي دارد.
مادر : او اگر واقعاً دلش پيش تو گير باشد خودش خواهد آمد اجازه هم خواهد گرفت ، تا ببينيم که اصلاً شايسته هست يا نه فقط تويي که تعريفش را مي کني؟
شهلا : آخر مادر ...
مادر : همين که گفتم.
دايه : شهلا خانم به حرف مادرت گوش کن. هيچ کس جز پدر و مادر صلاح فرزند خودش را نمي فهمد. بي چاره شهين را ببين با تمام سر به راهي اش با آن همه توجهي که پدر و مادرت نسبت به ازدواجشان داشتند ، چطور با چشم خيس و پاي خسته و شکم باد کرده اش از صبح تا غروب انتظار پوچ مي کشد ، تازه آن شهين که بدون اجازه مادرت آب نخورد چه برسد به تو که مي خواهي خودسرانه با آتش بازي کني.
شهلا : همه اين ها را مي دانم. راستش حق با شماست ، معذرت مي خواهم.
مادر : خدا را شکر کن که به موقع خبردار شديم ، مصلحت خدا بود اگر پدرت مي فهميد روزگارت سياه بود.
شهلا : مادر شما خيلي مهربانيد.
مادر : در عوض تو خيلي سر به هوايي ، آن شب که در جمع اين قدر توانا ظاهر شدي و من براي اولين بار به قدرت بيان و فراست عقلت ايمان آوردم ، هيچ وقت تصور چنين حماقتي را که پشت مرا اين طور بلرزاند نمي کردم ، خيلي به تو اميدوار بودم.
دايه : راست گفته اند که ملا شدن چه آسان آدم شدن چه مشکل ها.
شهلا : دايه ؟ شما هم که يکي به در مي زنيد يکي به ديوار.
مادر : راست مي گويد ، دختر تو هنوز نمي داني عقل مردم به چشمشان است. آن هم در اين شهرستان که همه ، هم را مي شناسند چه برسد به ما که مثل گاو پيشاني سفيد هستيم.
شهلا : چقدر بگويم ببخشيد – غلط کردم ، تکرار نمي شود.
و بعد صداي خارج شدن آن ها را از اتاق شنيدم. نفس راحتي کشيدم و در کمد را باز کردم اما همين که بيرون جستم چهره متعجب دايه که با دهان بازش مرا مي نگريست جلويم ظاهر شد. تا مرا ديد مثل آن که کک در تنبونش افتاده باشد به هول و ولا افتاد و دائماً بر سرش مي زد و مي گفت:« خدا عاقبت به خيرم کند، خدا به دور، يا اميرالمومنين، يا ام البنين. »
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#55
Posted: 3 Aug 2012 23:30
آن روز آنقدر ترسيدم که در جا خودم را خيس کردم. دايه با وحشت لباس ها را از تنم در مي آورد و لا به لاي کارش يکي محکم بر سرم مي کوفت. من هم به گريه افتادم، مثل يک دختر مي گريستم. شايد اگر آن روز مي دانستم که حقيقتاً مرد نيستم ديگر از گريه ام خجالت نمي کشيدم و با صداي بلند گريه مي کردم تا مادرم به دادم برسد، آخر گناه من چه بود؟ من اگر من نمي دانستم که مرد نيستم، دايه که مي دانست اما چرا مي زد؟ احساس خطر مي کرده از معصيتي که به مصيبت مي انجامد، مصيبتي که شريک جرمش بود. جرمي که تاوانش از اعدام هم سنگين تر بود. وقتي که لباس هايم را درآورد دستمالي از جيب پيراهنش درآورد، به زبانش مي کشيد و بعد به صورتم زد تا آثار سرخاب را از صورتم محو کند و اين بار مرتب قربان صدقه ام مي رفت، به حال خودش نبود، انگار ديوانه شده بود. مي گفت:« شاهين جان! دردت به جانم! مبادا ديگر دست به لباس خواهرهايت بزني ها، خدا به تير غيب گرفتارت کند که مي دانم آخر مرا ذليل مي کني، دفعه آخرت باشد ها! اگر دفعه ديگر ديدمت با شلاق سياهت مي کنم. خداوند پسري را که در لباس دختر باشد لعنت مي کند، فرشتگان به رويت تف مي اندازند، بختک شب به رويت مي تپد، مي فهمي؟ »
در حالي که مثل باران مي گريستم مي گفتم:« چشم. »
- چشم و حناق، به خودت رحم نداري به مادرت رحم کن، دايه.
و بعد مرا در آغوش گرفت، در آغوشش که رفتم بر گريه ام فزوني گرفتم، مثل گنجشکي زخمي که در باران گير افتاده باشد در آغوشش مي لرزيدم و مي گريستم. او نيز سه چهار قطره اي اشک ريخت و بعد با وحشت از اتاق خارج شد، من به همراهش رفتم و در راه پله ها شهرزاد در حالي که مي خنديد بوسه اي از گونه ام ربود و بعد گفت:« چرا گونه ات شور بود؟ باز هم گريه؟! »
بدون آن که جوابش را بدهم به همراه دايه رفتم، دايه اتاق به اتاق مي گشت، فهميدم به دنبال مادر است. دستم را به دامنش گرفتم و با التماس گفتم:« دايه ترا به خدا، ترا به امام حسين به مادر نگو غلط کردم، به خدا ديگر تکرار نمي کنم، دايه جان، دايه جان غلط کردم، ببخش. » اما دايه به حرف هايم توجه نداشت. چشمش که در مطبخ به مادر افتاد به داخل رفت و در را پشت سرش و روي من بست و بعد از چند ثانيه هر دو آن ها از مطبخ خارج شدند و به اتاق خواب مادر رفتند. باز هم من پشت در ماندم و براي آن که بفهمم آيا دايه جان جريان را به مادر خواهم گفت گوشم را به در چسباندم.
دايه: خواستم بگويم که من تا چند صباحي ديگر بيشتر اين جا نيستم، حسابت را همين دو سه روزه با من صاف کن، تا زحمت را کم کنم.
مادر: چرا حرف نمي زني، آخر بگو چه شده؟ جان به سرم کردي، اصلاً امروز در اين خانه چه خبر است؟
دايه: آشي است که خودت پختي.
مادر: چي شده؟
دايه: ديگر چه مي خواستي بشود؟ معصيتي که کردي يادت رفته، خداوند دارد تاوانش را از تو مي گيرد، از قديم گفتند چوب خدا صدا نداره، اگه بزنه دوا نداره.
مادر : بس کن ديگر، خسته شدم از اين کنايه ها که از صبح تا شام به نافم مي بندي، بگو چي شده جانم را راحت کن.
دايه : چيزي نشده فقط من ديگر اين جا ماندني نيستم. بَسَم است. الان ده سال است که مي کشم خسته شده ام، روز به روز هم اوضاع بدتر مي شود دلت مي خواهد بداني امروز در کمد اتاق شهلا چه ديدم؟
مادر : چه ديدي؟
دايه : شاهين را در پوشش دخترانه همراه با آرايش و زلم زيمبو.
مادر : همين؟ تو که جان مرا به لبم رساندي.
دايه : به همين راحتي، من که تا هفت پشت در قبر لرزيد تا آن بچه را ديدم آن وقت تو اين قدر راحتي؟ هيچ فکرش را کردي کم کم به ماهيتش پي مي برد. الاغ نيست همين پارسال بود که بالغ شد خودم راه و رسم قاعدگي را برايش باز کردم. بيچاره چقدر ترسيده بود فکر مي کرد دور از جانش مرض ناعلاجي گرفته.
مادر : الهي به قربانت بروم پس چرا به من نگفتي.
دايه : قربان صدقه ام بي خود نخور ، اين حرف ها واسه قاطي تنبون نمي شه. هرچي حساب کتاب داريم بکن ، مي خواهم بروم به اصفهان براي خودم خانه اي بخرم و خياطي کنم از چندرغاز خودم زندگي کنم. ديگر حوصله اين سگ بازي ها را ندارم تو هم ببين مي خواهي با آن طفل معصوم چه کني. اگر جرأتش را داري که همه چيز را براي خان هويدا کن. اگر نداري همه چيز را روي کاغذ بنويس و جانت را آزاد کن ،مرگ بهتر از اين زندگي است، از چاله در آمدي و در چاه افتادي، اميد نجاتي هم نيست. توبه اي هم جز مرگ جوابت را نخواهد داد، از ما گفتن بود، ديگر خود داني، اين آشي بود که خود براي خودت پختي. من که مي روم چون ديگر پايم اين جا بند نمي شود، خداوند به تو فرصت به اندازه داد، ديد عمل نکردي مصيبت است که از در و ديوار مي بارد، آن از مريض شدن خان، آن هم از در به دري شهين، بچه اي که به دنيا نيامده يتيم است، امروز هم که خبر ننگ معاشقه ي دختر چهارده ساله ات را با غريبه ها دادند و آن هم از شاهين که با پوشيدن لباس هاي شهلا همچو ستاره اي شوم به رويمان چشمک زد، يعني که منتظر مصيبتي دگر باشيد، خدا خواست که عقلم به جاي آمد، اوضاع قمر در عقربه، قوز بالا قوزه، ديگر توي اين خانه نفرين شده ي جني جاي من نيست. من مي روم، عيسي به دين خود و موسي به دين خود. ديگر خودت داني و خودت، اين امام زاده کور
مي کنه که شفا نمي ده.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#56
Posted: 3 Aug 2012 23:33
مادر: مي دانم که عصباني هستي، اما به من رحم کن، رفتن تو مصداق مردن من است اگر به مرگ من راضي هستي برو.
دايه: حرف ها مي زني ها، من خودم مي گويم جانت را بده روحت را آزاد کن، آخر من که هيچ خودت تا کي تاب مي آوري، خسته شدم از بس که با تو حرف زدم، نصيحت کردم اما ديگر چه فايده دارد که آن سبو بشکست و آن پيمانه ريخت، آن قدر عقب رفتي تا از آن طرف پشت بام افتادي، تا اينجايش را هم همراهيت کردم، مثل گل از شاهين مراقبت کردم و نگذاشتم آب از آب تکان بخورد اما ديگر نمي توانم بسم است.
مادر: اگر مي خواهي از اين جا بروي برو اما حالا نه، حداقل بگذار تکليف شهين روشن شود براي شهلا هم...
دايه: باشد، باشد تا آخر امسال بمانم خوب است.
مادر: الهي که جانم فدايتان شود، عالي است، هرچه بخواهي نصيبت مي کنم، يک عمر دعايت مي کنم.
دايه: مرا به خير تو اميد نيست. شر مرسان.
مادر: جبران مي کنم، جريان شاهين را هم به موقعش حل مي کنم، فعلاً دلم براي شهين آشوب است.
دايه: خلاصه از ما گفتن بود، باز هم مثل هميشه آخرش که شد دلم برايت سوخت، ديگر خودت مي داني من تا آخر امسال هم اين جا مي مانم بيشتر فکر کن زندگيت را چطوري نگهداري.
مادر: اي به چشم خدا از بزرگي کمت نکند.
دايه: گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ماست / آن چه البته به جايي نرسد فرياد است.
مادر: بيا اين انگشتر را بگير، يادگار مادر خدابيامرم است اما تو هم مثل مادرمي پيش تو باشد راضي ترم.
دايه: اين باشد پيش خودت طلا به چه کارم آيد اگر داري نقد بده نداري بنويس پاي حساب، طلا برايم مشکل ساز است، توي چشم است آن النگويي که آن دفعه به من داده بودي به چشم زينت آمد يک پشت چشمي نازک کرد ورپريده که خدا مي دونه بعدشم با کنايه گفت: خدا بيشتر بدهد خود خانم هم همچنين النگويي به دست ندارند، ماندم چه بگم گفتم: امامزاده است و همين يک قنديل، برام به ارث رسيده، قري داد و رفت و در گوش غلام پچ پچ کرد، حال چه گفت خدا داند، خوب شد يادم آمد جلوي اين نوکربوکرها هم نمي خواد منو زياد بزرگ کني، هم به ضرر خودته، هم واسه خودم سخته فکر مي کنند من جاسوسي، چيزي ام، حوصله دردسر ندارم.
مادر: اي به چشم.
دايه: حالا چيزي داري يا مي نويسي پا حساب.
مادر: باشد پاي حساب.
دايه: الان هم يکي دو ساعتي استراحت کن، تا عصري برويم خانه بزرگمهرخانم ببينم تکليف اين دختر بدبخت چيه؟
مادر: خدا عمرت بده، راستي با کي بريم؟
دايه: من و تو و شهين و شاهين.
مادر: آمدن شاهين خوبيت نداره، مجلس حل مشکل، بايد بزرگ ها باشند.
دايه: نمي شه که تنهاش بذارم، آن هم در اين موقعيت که به حال خودش نيست... راستي از آقا واسه امروز اجازه گرفتي؟
مادر: بله اصلاً دستور خود اتابک خانه، اما شهين نمي دونه.
دايه: پس فعلاً خداحافظ، برو بگير بخواب.
مادر: به سلامت.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#57
Posted: 8 Aug 2012 00:52
قسمت 15
عصر همان روز به باغ بزرگمهربانو مادر اميرخسرو رفتيم، به محض اينکه وارد عمارت شديم و بزرگمهربانو در چهارچوب در ورودي حاضر شد شهين خودش را در آغوشش انداخت و هق هق بناي گريستن گذاشت، مادر نيز شروع کرد به گريه کردن و دايه نيز با ناله مادر را دلداري مي داد، دو سه دقيقه اي اوضاع به همين منوال گذشت تا اين که همگي وارد عمارت شديم و روي مبل هاي پذيرايي جاي گرفتيم، بزرگمهربانو مه و مات ما را مي نگريست، چهره اش وحشت زده بود و دائماً مي پرسيد: «شما را به خدا بگيد چي شده، نکند براي پسرم اتفاقي افتاده؟» دايه با کنايه گفت: «خيالتان راحت پسرتان سالم سالم است.» بزرگمهربانو نفسي عميق کشيد و گفت: «پس شما چرا بي تابيد، اين همه ناله از چه حاجت است؟» مادر در حالي که هنوز بغض داشت گفت: «خدا عمرتان بدهد، شما از اميرخان خبري نداريد؟» بزرگمهربانو لبش را گزيد و گفت: «چه خبري؟» و بعد مادر همه جريان را برايش تعريف کرد، بزرگمهربانو انگشت به دهان مانده و با وحشت پرسيد: «نکند اتفاقي برايش افتاده باشد.» شهين در حالي که مثل ابر بهاري مي گريست گفت: «من فکر نمي کنم.» بزرگمهربانو به اعتراض گفت: «اين که نشد حرف حساب، دنبالش فرستاديد؟» شهين در ميان اشک هايش پوزخندي زد و گفت: «به کجا؟ مگر نشاني از خودش به من داده بود که به عقبش بفرستم.» بزرگمهربانو به دختر دهاتي که خدمت کارش بود، دستور داد براي شهين آب قند بياورد خودش هم در کنارش نشست و در حين اين که شانه هايش را مي ماليد گفت: «شايد مشکلي، اتفاقي برايش افتاده، نترس دختر، خودت را نباز.» شهين با ناله گفت: «چه مشکلي، مادر که گفت او اصلاً ديگر دلش منو نمي خواست اگر بگوييد زير سرش بلند شده بيشتر باور مي کنم تا اينکه خطري تهديدش کند، يعني نمي توانست روز عيد را کنار زن آبستنش باشد يا حداقل کاغذي، پيکي، خبري برايم بفرستد؟!» بزرگمهربانو ابروانش را بالا انداخت و گفت: «خدا عالم است، چه بگويم، از همان بچگي اش شر بود، برعکس پسرهاي ديگرم که فرمانبر و مطيع و سر به راه بودند اين يکي را شيطان حريفش نبود.» مادر با بي تابي گفت: «اين ها را حالا مي گوييد روز خواستگاري که عکسش را مي گفتيد.» دايه به کنايه گفت: «کدوم کاسبي مي گه که ماست من ترشه، خانم ساده اي، ها!» بزرگمهربانو نفسي محکم از بيني اش بيرون داد و گفت: «البته گفته باشم ها، من از دست اين عروسم گله دارم که گله دارم.» شهين اشک هايش را با گوشه انگشتان ظريفش پاک کرد و گفت: «چه گله اي، بد کردم با خوب و بد پسرتون ساختم، با نبودش با دعواهايش ناسزاهايي که مي گفت، سرکوفت هايي که مي زد.» بزرگمهربانو سگرمه اش درهم رفت و گفت: «عروس هم عروس هاي قديم، والله ما وقتي شوهر کرديم نه سال بيشتر نداشتيم به گول عروسک و نشگون سر سفره عقد بله ازمون گرفتند و فرستادنمون خونه شوهر، اونهم چه خونه اي، يه اتاق توي هشت تا اتاق که توي شش تا از آن ها خواهرشوهرانم بودند و يکي اش هم مادرشوهرم، از صبح تا شب هم قالي بباف و آب حوض عوض کن و حياط جارو کن، رخت بشور و غذا درست کن، مادرشوهرم اسممو که صدا مي کرد، خودمو خيس مي کردم، اگه يه روز آفتاب مي زد و من هنوز به خواب بودم گيسامو مي گرفت و مي تابوند دور سرم، کي جرأت داشت جلوي مادرشوهرش نفس بکشه، حالا چي شده، بد کردم به عروسم خونه جدا دادم، کليد اين باغو دستش دادم گفتم سالي شش ماه اصفهانم شش ماه بهار و تابستون اين جام هر وقت دلت گرفت بيا اصلاً خونه خودته، شد که يک بار بياي يه سري بزني؟ ببيني مرده ام، زنده ام توي خوشي هات ياد من بودي که حالا ناخوشي با لشکر و قشون آمدي جدل؟ من هيچ وقت کاري به کارت داشتم گفتم، کجا مي ري کجا مياي، هستي؟ نيستي؟ يا خودت چي؟ مي خواستي همون موقع که پسرم به قول خودت که خدا شاهده ناسزات مي داده به من مي گفتي حالا که غيبش زده به من مي گي، مگه من جادوگرم که اجي مجي کنم برات حاضرش کنم، ببين خودت کجا فراريش دادي، از همون موقع که پاشو از خونه من بريدي آن هم اميرخسرويي که بدون اجازه من آب نمي خورد حالا ديگر اگه کلاهشم مي افتاد طرف من نمي يومد که برداره فهميدم پاشو يه روزم از خونه خودتم مي بري، تو زن نبودي واسه شوهرت، اگه بودي که حالا نمي افتادي دور کوچه محله ها دنبال شوهرت بگردي و بگي همسايه ها ياري کنيد تا من شوهرداري کنم، حالا هم که پسرم معلوم نيست کجاست و چه بلايي به سرش آمده مي گي زير سرش بلند شده، از جا معلوم زير سر خودت بلند نشده و حالا که شکمت باد کرده داري بهونه مي ياري، حتماً مي خواي بچه رو بزاري تو دل باباش و بري به بسم الله چرا؟ چون شوهرم به من گفته بالاي چشمت ابروه؟» و خودش به حرف خودش خنديد، دايه از جا بلند شد و چادرش را در مشتش گره کرد و به مادر گفت:
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#58
Posted: 8 Aug 2012 00:58
- خانم جان پاشو بريم، بي حرمتي هم حدي دارد!
مادر در حالي که از عصبانيت صدايش مي لرزيد گفت: «ما را باش که از نيش عقرب به مار غاشيه پناه آورديم.» شهين در حالي که سر به زيرافکنده بود گفت: «مادر جان من آمدم اين جا تا مرحم زخمم باشي نه اين که بدتر استخوان لاي زخمم بگذاري.»
بزرگمهربانو: خوبه خوبه اشک تمساح نريز، معلوم نيست پسرم رو کجا زابراه کردي؟ الانم رفتي خونه فکراتو بکن مي خواي يا نمي توني با پسرم بموني گريه و زاري نداره بچه تو که زاييدي طلاقتو بگير، چيزي که فراوونه زن خوشگل و نجيبه، همين الانشم هم لب تر کونم هزار تا دختر دم بخت جلوم صف مي کشن.
دايه: اگر را کاشتن سبز درآمد.
بزرگمهربانو: تو ديگه حرف نزن، از کي تا حالا پياز هم داخل ميوه ها شده، زنيکه پررو اگر پدر تو نديده بودي حتماً ادعاي پادشاهي هم مي کردي.
مادر: حداقل حرمت خودتو نگه داريد، قباحت داره.
دايه: شما لياقت نداشتيد، قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهري.
بزرگمهربانو: تغاري بشکند ماستي بريزد؟ جهان گردد به کام کاسه ليسان.
دايه: پس راسته که مي گن تره به تخمش مي ره، حسني به ننه اش.
مادر رو به دايه کرد و گفت: «زبان به دهن بگير، ولش کن.»
و بعد به سرعت کفش هايمان را به پا کرديم و سوار بر درشکه اي که با آن آمده بوديم از آن جا دور شديم همه در درشکه ساکت بوديم، شهين باز هم گريه مي کرد مادر زير لب صلوات مي فرستاد و سعي مي کرد از به زبان آوردن آن چه در دلش است ممانعت کند و دايه فحش و ناسزا، من هم نگاهم از شيشه به بيرون بود تا کسي اشک هاي غلطانم را که با هر مژه اي چهار پنج تا از آن ها سرازير مي شد نبيند، چه سال مزخرفي بود، همه اش گريه، همه اش ناله همه اش دعوا همه اش ناسزا اگر همه اين ها به خاطر سفره هفت سيني بود که نينداخته بوديم يا سيزدهي که در نکرده بوديم، اي کاش که به قول دايه دستمان مي شکست و مراسم عيد را به جا مي آورديم.
بالاخره آن روز با تمام مصيبت هايش به شام رسيد و در خود مرد، ده روز بعد از آن نيز آرام و مسکوت و خوشبختانه خالي از هر نوع دغدغه گذشتند تا اين که يک روز ظهر وقتي که در مدرسه زنگ خانه به صدا درآمد و من قصد رفتن به خانه را داشتم متوجه اتومبيلي شدم که کمي دورتر از در مدرسه پارک شده و راننده اش به سويم دست تکان مي دهد و بعد صداي دو سه نفر از هم کلاسي هايم را که اتومبيل را به هم نشان مي دادند و با هيجان مي گفتند: «بچه ها آقاي پورعالي.» خوب که دقت کردم ديدم که راست مي گويند، خودش بود و حتماً براي من دست تکان مي داد، با تعجيل به جانبش رفتم:
- سلام آقا.
- سلام عزيزم، بيا بالا.
با ترديد سوار اتومبيل شدم. آقاي پورعالي لبخندي محبت آميز به رويم زد و با اشتياق پرسيد:
- چطوره؟ قشنگه؟
با هيجان وافري گفتم:
- عاليه، مال خودتان است؟
با خنده حرفم را تأييد کرد، گفتم: «مبارک باشد.» گفت: «متشکرم پسر خوب، مي خواهم با هم به خانه تان برويم براي خواهرت پيغامي دارم.» تا خواستم چيزي بگويم، و او را بابت تنبيه شدن چند روز پيش شهلا و رسوا شدن راز آن ها بگويم يادم به حرف هاي گذشته خود آقاي پورعالي که در باب اين مسئله بين ما رد و بدل شده بود و از من خواسته بود مسائل خصوصي زندگيمان را براي غريبه ها فاش نکنم افتاد و زبان به دهن گرفتم، اما در دلم شور و آشوب بود که به پا شد اگر مادر او را مي ديد، اگر دايه آبروريزي راه مي انداخت چه؟ و يا اين که پدر امروز را زود به خانه بازمي گشت، خيلي ترسيدم اما هرچه خواستم چيزي بگويم باز هم حرفم را خوردم تا اين که خود آقاي پورعالي به حرف آمد:
- حالا خواهرتان خانه است؟
بي اختيار پرسيدم:
- شهلا؟
لبخندي زد و گفت:
- نه شهين خانم!
نفس راحتي کشيدم و گفتم:
- بله.
خيالم به کل راحت شد حالا نه تنها ناراحت نبودم بلکه خوشحال هم شدم، فهميدم که حتماً آقاي پورعالي در تهران از اميرخسرو خبري دارد، اما به خود اين اجازه را ندادم که پرسش مخيله ام را مطرح سازم. به نزديک در خانه که رسيديم از من خواست که پياده شوم و شهين را به جانبش بخوانم. در را از اشتياق مثل مغول هاي وحشي کوبيدم. غلام با بيل دسته بلندي که در دست داشت در را باز کرد و با تعجب گفت: «چه خبرته خان؟ امان بده.» همه طول باغ را دويدم به عمارت که رسيدم هيچ کس را حاضر نديدم. به پنجدري رفتم همه آن جا بودند به دور سفره اي کوچک ناهار مي خوردند رو به شهين گفتم: «شهين آقاي پورعالي با شما کار دارد، دم در منتظر است.» اين را که گفتم شهلا لقمه اش به گلويش زد و به سرفه افتاد، مادر با شتاب به او آب داد. شهين پرسيد: «آقاي پورعالي کيه؟» مادر لبش را گزيد من با اشتياق گفتم: «دبير انشاءمان است، راجع به اميرخسرو برايت پيغام دارد؟» مادر و دايه هم زمان پرسيدند: «اميرخسرو؟» شهين بلافاصله از جا بلند شد و به طرفم آمد دايه با لحني معترضانه گفت: «او را از کجا مي شناسد؟» شهلا ملتمسانه گفت: «الان که وقت اين
حرفها نيست خودم بعد همه چييز را توضيح ميدهم.مادر که از شدت غضب چشمان و گونه هايش سرخ شده بود به شهلا گفت:به خدمتت ميرسم همين يک کارمان مانده بود ناقص العقل.
وبعد دستي به سر ورويش کشيد و همراه من وشهين به نزد آقاي عالي پور رفتيم.آقاي عالي پور با قامت برافراشته و کت وشلوار و کلاه شاهپوري که بيش از پيش آراسته اش کرده بود به محض اين که ما را ديد تعظيم کوتاهي کردو مفصلا احوالپرسي کرد و بعد از مادر اجازه خواست تا آن چه را که مي داند باز گو کند و هرچه مادراصرار کرد که او به داخل بيايد وقتي آگاه د پدر در خانه نيست به شدت تعارف مادر را رد کرد و رو به شهين گفت که:که کاملا از جاي اميرخسرواگاه است و امير خسرو بر خلاف آنچه آ« ها مي پندارند نه دفتر مجله اي دارد و نه سردبير است.مادر دهانش از تعجب باز مانده بود .شهين هر چه از موقعيت امير خسرو پرسيد آقاي عالي پور هيچ نگفت و تاکيد داشت که خيالمان راحت باشد که او سالم است.شهين بيچاره باز هم به گريه افتاد و با التماس پرسيد:شما را جان عزيزتان هر چه ميدانيد بگوييد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#59
Posted: 8 Aug 2012 01:00
آقاي عالي پور سرش را زير انداخت و بعد دفترچه کوچکي از جيبش در آورد و ادرس کامل امير خسرو را در تهارن به روي آن يادداشت کرد و به دست شهين داد و بعد خيلي مودبانه عذرخواهي کرد و گفت که هنوزدر تهران تمام نشده و تنها به خاطررساندن پيغامش به جانب ما بوده که اين همه راه امده و حالا مي بايست از همان راه آمده دوباره به تهران بازگردد.شهين همان طور که داشت از محبت و لطف بي شائبه آقاي عالي پور تشکر مي کر يک دفعه جرقه اي درسرش زده شد و هيجان زده با کلمات مقطع گفت:اجازه ميدهيد که من همراه شما به تهران بيايم؟
مادر لبش را گزيد و گفت:نه شهين جان تعجيل نکن تا پدرت بيايد.
شهين اخمهايش را در هم کشيد و گفت :مادر حالم از انتظار بيهوده بهم ميخورد برايم انتظار شده مصداق مرگ.
مادر با ناله گفت:اگر پدرت بفهمد... شهين نگذاشت حرف مادر تمام شود و گفت:مادر من هنوز زني شوهردارم اجازه دختري که شوهر کرده اول دست شوهرش است وبعد پدرش,گناه که نمي کنم مي خواهم نزد شوهرم بروم.
مادر سرش را به زير افکند و هيچ نگفت.شهين نگاه ملتمسانه اش را به آقاي عالي پور انداخت و او خيلي آرام اما محکم گفت:اگر خانم اجازه بدهند من حرفي ندارم بلکه خوشحال هم مي شوم برا خانواده شريفي چون شما خدمتي هر چند اندک کرده باشم.
مادرقطره اشک لرزان روي گونه اش را با گوشه چادرگلدار سورمه اش محو ساخت و گفت:من حرفي ندارم اما تنها نرو همراه دايه و شاهين باشي بهتر است.شهين از هيجان و اشتياق همراه با لبخندش اشک ريخت و به طرف عمارت سرازير شد تا خود را آماده سازد و آقاي عالي پور دوباره در زير سيل تعارفات مادرترجيح داد همان جا منتظر بماند.
مادر از دايه خواست که خودش و مرا آ»اده سفر کند جو خانه مشوش بود و مضطرب همه در حول ولا بودند مثل آنکه از وقوع حادثه اي در هراس باشند اما هيچ يک قدرت بازگو کردن آن را نداشته باشند در همان حين زن عمو با منصوره داخل شدند زن عمو بعد از احوالپرسي با شيطنت پرسيد:اين آقاي شيک پوش و خوش جمالي که دم در است کيست؟
شهلا از خنده ريسه رفت و زن عمو منصوره چشمکي به جانبش زد وگفت:آره؟
شهلا از خجالت سرخ شد مادر با حرص دستش را محکم به پشت شهلا کوفت و گفت:برو تو اتاقت عجب دختري شده حيا را خورده و ابرورا قي کرده.
منصور با صداي بلند خنديد و گفت انگار اينجا از همه مظلوم تر وساده تر شاهين بيچاره است.مادر کنار زن عمو منصوره نشست و شروع کردند به پچ پچ کردن حتما مادر جريان امروز را برايش مي گفته که منو دايه که اماده شديم يک راست سراغ شهين را گرفتيم و بعد از اينکه از زير آيينه قران مادر رد شديم با گريه وزاري و وعده ووعيد هاي مادر که قسممان ميداد مواظب خودمان باشيم و خيلي زود به خانه بازگرديم سوار بر اتومبيل آقاي پورعالي به قصد تهران راه افتاديم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#60
Posted: 8 Aug 2012 01:05
هفت ساعت تمام در راه بوديم وقتي به تهران رسيديم ساعت نزديک به هشت شب بود خيابان هاي سنگ تراش شده تهران برايم از همه چيز جالب تر بود و اتومبيل هايي که در عرض آ« مشغول حرکت بودند و با صداي آشناي درشکه هايي که از پي هم ميرفتند عابران پياده اي که به قول دايه همه اتو کشيده بودند آنجا حتي يک زن را در لباس شرقي نديدم همه چيز تميز بود اما به قول مادر در تهران همهمه زيادي بود عابراني که بي تفاوت از کنار هم رد ميشدند و يا دست فروشاني که چاقاله و البالو خشکه و زالزالک مي فروختند و مغازه هايي که اکثرا بسته بودن و با ان ويترين هاي هوس انگيزشان غرق در تماشا بودم که آقاي پورعالي از حرکت باز ايستاد و گفت:همين جاست رسيديم. و هر چهار نفر از اتوموبيل خارج شديم.برخلاف تصورم وارد کافه اي شديم به اسم کافه ونوس به محض ورودمان بوي تند عرق زير دماغم حالم را بهم زد.کافه بزرگي بود طولش خيلي بيشتر از عرضش بود با يک عالمه نيمکت وميز که به رديف در دو طرف کافه چيده شده بود دور چهار پنج تايي از انها دخترانو پسراني که همه نيز جوان بودند نشسته بودند و صداي قهقهه و خنده شان در هوا شليک ميشد هر چه جلوتر مي رفتيم بوي تند عرقي که به دود سيگار نيز آميخته شده بود تنفسم را سنگين مي ساخت شهين مثل روحي که تازه از جسم خود گريخته و پا به عالمي ديگر گذاشته باشد ماتش زده بود و با دهاني باز از تعجب و چشمان گردي که داشت از حدقه در مي آمد اطرافش را نگاه مي کرد.
دايه نيز از محيط آن جا وحش کرده بود و به ارامي و محتاطانه قدم بر ميداشتجلوتر از همه ما آقاي پورعالي بود که با قدمهاي محکمش ما را راهنمايي ميکرد تا اين که به انتهاي کافه رسيديم و پشت ميز بار به رديف قرار گرفتيم.آقاي پورعالي به دختر ترکي که پشت ميز باز نشستهبود به ترکي چيزي گفت و دختر به اتاقکي که در پشت سرش قرار داشت رفت و بعد اميرخسرو همراه زني نيمه برهنه که صورتش غرق بزک بود در جلو ديدگان متعجب ما ظاهر شد در يک دستش شيشه مشروبي بود ودست ديگرش را به شانه همان زن نيمه برهنه که موهاي خيلي روشن وچشمان بي نهايت ريز صورت گردو لبان قرمز قيطاني و پوست سبزه و تيرهو قد نسبتا"کوتاهي داشت انداخته بود شهين به محض ديدن اين صحنه آب دهنش را محکم به جانبش انداخت امير خسرو که از ترس رنگ به رخسارش نمانده بود با صداي خشن نزديک به فرياد گفت :چته خانم؟شهين در حالي که صدايش به طرز محسوسي مي لرزيد گفت:خجالت نمي کشي؟حيا نمي کني؟کثافت اشغال مرديکه زبان باز کثيف عشوه اين زنيکه فقاعي؟را خوردي؟زن از پشت ميز به طرف شهين يورش اورد که امير خسرو او را گرفت.زن مثل يک ببر دريده دستش را از دست امير خسرو بيرون کشيد و گفت:حرف دهنت را بشنو زنيکه چطور به خودت اجازه مي دي به شوهر من توهين کني به من ميگن نوس شره.همين حالا يه سوت بزنم ريختن رو سرت تيکه و پاره تو تحويلم ميدن.شهين پوزخندي زد و گفت:ونوس شره ميدوني که اون مرتيکه بي غيرتي که ميگي شوهرته شوهره منه نه؟
ونوس با نگاه تيزش سرتاپاي شهين وبعداميرخسرو را نگاه کرد اميرخسرو که از ترسش رنگششده بود لبو گفت:دروغ ميگه عزيزم.
شهين دوباره به جانبش تفي غليظ انداخت و گفت: خجالت بکش حتما اين بچه اي که در شکم دارم هم بچه تو نيست هان؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام