ارسالها: 549
#61
Posted: 8 Aug 2012 01:10
ونوس دستهايش را به کمرش زدو گفت:زنيکه پر رو معلوم نيست چه غلطي کردي شکمت باد کرده حالا هم ديوار کوتاه تر از شوهر من پيدا نکردي.همين الان بروبا دار ودسته ات از اينجا بيرون هري.شهين نفسش بند آ»د همان جا لبه نيمکتي نشست .من که از شدت خشم وعصبانيت پنجه هايم را مشت کرده بودم آ«ها را محکم چندين بار به روي ميز کوبيدم و گفتم:
امير خسرو تو يه سگ کثيفي نامرد,به آقام ميگم زنده ات نميزاره لياقتت همون زن زشت شلخته است نه خواهر خوشگل ونجيب من.
زن در حالي که با تمسخر ميخنديد گفت:بچه مزلف تو اول برو فکري براي حنجره ات بکن که صداي دختربچه ندهي بعد اينجا ور بزن.آقاي پورعالي رو به اميرخسرو گفت:عاقبت بدي را برايتان پيش بيني ميکنم.با دست خودت گور براي خودت کندي بيچاره.
اميرخسرو از پشت ميز بيرون امد ويقه آقاي پورعالي را چسبيد و مثل گرگي وحشي گفت:تو ديگه از کجا پيدايت شد و مشتي پايين چشمش خواباند آقاي پورعالي هم مشتي محکم بر دلش کوبيد و دعوا بالا گرفت عده اي از کافه خارج و عدهاي براي کمک و تماشا به داخل هجوم اوردند دايه مرتب جيغ مي کشيد و نفرين وناسزا ميداد شهين از حال رفته بود و ونوس سعي داشت از ازدحام بکاهد و جمعيت را از کافه خارج کند درگيري چهارتا پنج دقيقه به طول انجاميد تا اين که با دخالت مردم آن دو را آش ولاش از هم جداکردند دايه زيربغل شهين را گرفت وبه داخل اتومبيل برد و همگي با چشماني اشک الودو حنجره هايي که در اثر فرياد زياد خراشيده بود به طرف اتومبيل رفتيم يک لحظه نگاهم به آقاي پورعالي افتاد که اصلا در اين ماجرا دخلي نداشت کلي زخمي وخوني شده بود نگاهي به من انداخت و دستش را به سرم کشيد از خجالت نتوانستم به چشمانش نگاه کنم با صدايي لرزان گفت:سوارشو عزيزم بايد برگرديم.ديگرطاقت نياوردم بغضم ترکيد آقاي پورعالي باز هم سرم را نوازش کرد و گفت: مرد که گريه نميکنه.ديگر طاقت نياوردم با سرعت به طرف کافه بازگشتم هنوز هم آن جا شلوغ بود اما ونوس در ميان ازدحام مرا ديد و با صداي بلند گفتم:برو به امير خسرو نامرد بگو آقام زنده اش نميزاره. ونوس خنده اي زشت کرد وگفت:تو دوباره حرف زدي؟فسقلي ميخواي بيام دماغتو بگيرم تا ببيني چطور جونت از هفت تا سوراخت مي زند بيرون.جوجه دهاتي با حرص گفتم:خودتي ايکبيري و بعد به سرعت و با وحشت مثل کسي که او را دنبال ميکنند از آنجا گريختم و سوار اتومبيل شدم اقاي پور عالي بلافاصله براه افتاد شهين سرش روي شانه دايه بود من هم سرم را در دامنش هل دادم و انقدر گريستم تا خوابم برد.
وقتي به خانه رسيديم ساعت پنج ونيم صبح بود هوا تقريبا" روشن بود هم من هم دايه از خشم پدر مي ترسيديدم دايه مدام ميگفت:خدا اخرو عاقبتمان را به خير کند اقا هر چه کند حق دارد.درک هزديم مثل هميشه غلام در را باز کرد دايه رو به غلام گفت:چه خبر؟غلام گفت :سلامتي.
منو دايه کلي خيالمان راحت شد دايه زير بازوي شهين را گرفت وهمراه خود برد آقاي پورعالي همان جا دم در ايستاد من همراه دايه راه افتادم هنوز به اواسط حياط نرسيده بوديم که مادر و پدر هر دو هراسان به سمت ما شتافتند.
شهينتا مادر را ديد خودش را در اغوشش انداخت و گريه را از سر گرفت.دايه زير لب ببخشيدي گفت و داخل عمارت رفت.پدر دستش را روي شانه ام گذاشتو گفت:از خواهرت خوب مراقبت کردي؟نتوانستم چيزي بگويم از اين که جلوي پدر گريه کنم بسيار خجالت مي کشيدم.پس ساکت ماندم که مبادا بغضم بشکند.شهين که خوب در اغوش مادر گريه کرد خودش را در اغوش پدر انداخت و اين بار با صدايي بلندتر گريه کرد در ميان گريه هايش به پدر گفت: اقا جون اميرخسرو به من دروغ گفت رفته زن گرفته خيلي نامرده منو انکار مي کرد...
پدر او را در اغوشش فشرد ومحکم گفت:همه اين ها را خوب ميدانم خيلي وقت است که ميدانم از همان وقت که مادرت گفت اميرخسرو به قهر رفته دو روز بعد پيدايش کردم اما ترجيح دادم همه چيز مسکوت بماند تا تو فارغ شوي نمي خواستم که خداي نکرده بلايي سر خودت و يا بچه ات بيايد غصه اون مرديکه نمک به حرام را هم نخور چنان بلايي سرش دراورم که روزي هزار بار بگويد گه خوردم و کفاف نکند.کسي که به دختر عزيزدردانه اتابک خان نارو بزند تاوان سنگيني را پس خواهد داد از دماغش در مي آورم.ديشب که موضوع مادرشوهرت را فهميدم معطل نکردم همان وقت آنجا رفته و تهديدش کردم گفتم يا از اين شهر مي رود يا مي گويم تکه تکه اش کنندو جنازه اش را جلوي سگ ها بيندازند.خدا ميداند چقدر التماسم کرد به خاک انداختمش باغش را همان موقع نقدا خريدمو شبانه راهيش کردم خانه خودش در اصفهان اين تنها گوشه ايش بود حال ببين با آ« نمک به حرام چه ميکنم و بعد شهين را از آغوشش جدا کرد با چشمان براقش چشم به او دوخت و گفت:بس است ديگر اگر اقا جونت را دوست داري گريه نکن.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#62
Posted: 8 Aug 2012 01:15
آقا بچه ام يتيم شد!
مگر من مرده ام خودم جورش را ميکشم.
آقا ميذاريد من اين جا بمونم؟
پدر چانه شهين را بالا گرفت و گفت:
به شرط اين که سرت بالا باشد فرزندان اتابک خان مي بايست هميشه سربلند باشند تو که چيزي از دست ندادي اوست که زندگيش را باخته همين جا بمان منتت را هم ميکشم.
شهين خواست دست پدر را ببوسد که پدر نگذاشت و بعد با اشارت از مادر خواست شهين را داخل ببرد.من که کلي از دلگرمي هاي پدرم ارام شده بودم ذوق زده گفتم: آقا جون آقاي پورعالي دم در منتظر است پدر سرش را تکان داد و باهم به سمت در رفتيم از اينکه در مورد اسم او کنجکاوي نکرد فهميدم مادر همه چيز را گفته وقتي به او رسيديم آن ها با هم دست دادند و بعد پدر با روي بازاو را به داخل خانه دعوت کرد آقاي پورعالي هم در کمال خرسندي قبول کرد وارد پذيرايي که شديم پدر از خدمه خواست از او پذيرايي کنند و بعد آهي سوزناک کشيد وبه آقاي پورعالي گفت:
من از کمک شما متشکرم هرچند نمي خواستم شهين از اين موضوع اگاه باشد اما ميدانم که اين درخواست از دخترم شهلا بوده.حق هم داشته نمي دانسته که من ماجرا را ميدانم خودم نمي خواستم کسي بداند چون اگر ميفهميدند منتظر مي شدند تا اقدامي بکنم ومن نمي توانستم تا وقتي شهين فارغ نشده بي گدار به آب بزنم هر چه باشد مسئله مرگ و زندگي است چيز کمي نبود احتياج به درايت و دورانديشي مردانه داشت ملتفت که هستيد؟
آقاي پورعالي در حالي که با سر صحبت هاي پدر را تاييد ميکرد گفت:
بله بله البته.
بعد زينت چاي اورد و تعارف کرد هر کدام از ما استکاني برداشتيم پدر بلافاصله چايي اش را خورد هميشه چاي را داغ داغ ميخورد بدون قند من از چاي خوردنش لذت ميبردم حتي کوچکترين حرکاتش در نظرم مقتدرانه مي آ»د قد,افراشته,موهاي خاکستري سيبيل هاي پرپشت نوک تيزش گردن کلفت عضلات محکم,چشمان براق وتيزبين وتنفس مقطعش مرا به وجد مي آورد.
پدراستکانش را به روي ميز عسلي قرار داد وگفت:
جوانک هاي امروزي ديگر اهل زندگي نيستند همه به الکل معتادند وهوس باز ديگر ادم جرات نمي کند دخترش را شوهر دهد.آقاي پورعالي ب کلماتي مقطع گفت:
البته نبايد همه را با يک چوب راند خيلي از جوان ها هستند که واقعا اهل کار و زندگي اند.
پدر که هنوز ذهنش بابت جريان اميرخسرو وشهين مشوش بود زير لب گفت:
راست ميگويي اين از سانس دختر بيچاره من بود مرديکه الدنگ ما را توي دغمسه اي انداخت با زبان بازي هايش همه ما را فرفت چشم بسته به او اعتمادکرديم يادش به خير مادربزرگي داشتم که هميشه به ما ميگفت از يک دسته ادم به شدت بگريزيدآدم هاي خوش زبان و چاپلوس بخصوص مرد خوش زبان،حالا مي فهمم چرا آن خدا بيامرز چه مي گفته،
-خدا رحمتشان کند،انشاالله که سايه شما صد سال بر سر خانوادتان سبز باشد،خدا رو شکر شهين خانم با داشتن چنين پدر شايسته و مقتدري هيچ گاه احساس عجز و تنهايي نخواهد کرد بنظر من سايه پدر برکته،نعمته،راستش پدر من الان هفت سالي مي شود که عمرشان را به شما داده،وقتي که فوت شدند من هجده سال بيشتر نداشتم پدر من حکيم بود و در زادگاهش تبريز طبابت ميکرد و بسيار مرد ترش روي و بدخلقي بود،سر هرچيز کوچکي بهانه مي آورد و مرا به زير شلاق کتک مي زد،گاهي اوقات آن قدر مرا مي زد که خودش از حال مي رفت و گوشه اي مي افتاد،تنها خواهرم نيز که الان بيست سال دارد و پنج سال از من کوچکتر است نيز از اين کتک ها بي نصيب نمي ماند.او هم مثل من از اين شلاق پدر درامان نمي ماند،مادر بيچاره ام هم از پدر خيلي مي ترسيد و نمي توانست حرفي بزند،اگر چيزي مي گفت پدر او را هم کتک مي زد،شب ها وقتي با تن زخمي و خوني به آغوش مادر پناه مي برديم،مادر ما را نوازش مي کرد و مي گفت:هرر چه باشد پدرتان است شما بچه ايد نمي فهميد،سايه پدر چقدر حق است،آدميزاد اگر پدرش دور از جان مثل لاشه هم گوشه خانه افتاده باشد اما اسمش به عنوان پدر روي فرزندانش و به عنوان شوهر براي زنش و مرد براي خانه اش مانده باشد،باز هم خير و برکت است باز هم دست دشمنان کوتاه و چشم حسودان کور است.
اما ما اين حرف ها را نمي فهميديم و فقط هرروز صبح آرزو مي کرديم که پدر امروز بيمار بيشتري داشته باشد تا حتي اگر شد پنج دقيقه ديرتر به خانه بيايد و جاي خالي پدر را در خانه به دو شيون و دو فرياد و يک قايم باشک بازي کودکانه مان مي فروختيم.اما وقتي پدر از دنيا رفت چشممام به روي حقيقت و نصايح مادر باز شد،آن موقع من هجده سال داشتم و خواهرم سيزده سال و دو سالي مي شد که شوهر کرده بود،تا آن موقع شوهرش کمتر از گل هم به خواهرم که فرشته نام دارد نمي گفت اما تا دست پدر از دنيا کوتاه شد،دندان هاي داماد ما نيز تيزتر شد هم خودش و هم مادرش مثل يک کنيز از او کار مي کشیدند.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#63
Posted: 8 Aug 2012 01:17
پدرم که به خرج خودش معلم سرخانه براي فرشته گرفته بود را از درس خواندن محروم کردند و خواهر زيباي من که به مصداق اسمش همچو فرشته فرشته زيبا و بي آزار بود را به زني خشن،منزجر و فرسوده مبدل ساختند که هنوزم که هنوزه اوضاع به همين منوال است و خود من نيز بعد از مرگ پدر دست کمي از حال و روز خواهرم نداشتم،هم از دست هايي که از ترحم يتيمي به سرم مي کشيدند،منزجر بودم و هم افرادي که به اسم فاميل و دوست به خود اجازه مي دادند هرگونه مداخله اي در زندگي ما داشته باشند و حساب کار را از دست من و مادر خارج کنند،اين بود که حالا روزي هزار بار من و فرشته دعا مي کنيم اي کاش پدرهنوز زنده مي بود که واقعيت است که نفس پدر حقه و حرکت خودش را دارد.
پدر که غرق در خاطرات آقاي پورعالي شده بود سري به علامت تاسف تکان داد و گفت:
((حالا مادرتان کجا هستند؟))
آقاي پورعالي پاي راستش را روي ران چپش گذاشت و گفت:
-مادرم سال پيش از دنيا رفتند و من و فرشته را پيش از پيش تنها گذاشتند،البته من در رابطه با شغلم و ارتباطي که با بچه ها دارم،روحيه ام به مراتب بهتر از خواهرم است،البته شوهر خواهرم اين اواخر کمي اخلاقش بهتر شده و فرشته راست يا دروغ از او ابراز رضايت نسبي مي کند،به هرحال راضي هستيم به رضاي خدا.
پدر لبخند مخصوص به روي آقاي پورعالي زد و من فهميدم که آقاي پورعالي مورد توجه پدر قرار گرفته،مي دانستم که اگر شهلا بفهمد کلي ذوق مي کند.
مدتي سکوت بين ما حکم فرما شد و بعد پدر متفکرانه پرسيد:
-شما متأهل نيستيد؟
آقاي پورعالي از خجالت لبخندي کمرنگ زد و گفت:
-نه خير آقا.
پدر ابروانش را بالا انداخت و گفت:
-چطور؟
آقاي پورعالي سرش را زير انداخت،پدر گفت:
-حتماً هنوز کسي را مورد طبع تان پيدا نکرديد.
آقاي پورعالي بريده بريده گفت:
-چرا اتفاقاً مدتي است که دوشيزه اي از هر حيث مناسب را پسنديده کرده ام.
پدر با خنده گفت:
-پس چرا معطلي،حتماً موقعيتش را نداري.
آقاي پور عالي بريده بريده گفت:
-نه اتفاقاً بعد از فوت پدر خدا بيامرزم و بعد هم که مادر ارثيه چشمگيري به من رسيد که من به تازگي با مقداري از پول آن يک اتومبيل تهيه کردم و بقيه اش را هم خانه اي نه زياد بزرگ و نه کوچک در خانه پهلوي تهران خريداري کرده ام،
قرار است از سال ديگر هم در همان تهران ناظم يا مدير دبستاني باشم.
پدر با رضايت گفت:
-پس مشکل چيست؟
آقاي پورعالي نفسي کوتاه کشيد و گفت:
-راستش مي ترسم.
-مي ترسي؟!از چه،يک مرد نبايد حتي فکر ترس را هم در سرش راه دهد چه برسد که بر زبان آورد،ترس براي مرد ننگ است.
آقاي پورعالي ساکت ماند،پدر کمي انديشيد و بعد با فراست گفت:
-شما به خاطر زحماتي که براي خانواده من تقبل کرده ايد به گردن من حق داريد.
آقاي پورعالي بلافاصله گفت(اختيار داريد))و خواست به تعارفش ادامه دهد که پدر او را به سکوت خواند و گفت:
-من تا به حال زير دين کسي نبوده ام،همين الان هم که اينجا نشسته ام از همه عالم و دنيا بي حسابم ولي نسبت به تو حالا ديگر دين دارم اول به خاطر زحمات ديشب و دوم به خاطر اينکه برايم مثل يک پسر براي پدرش درد دل کردي و حرفايت لاجرم بر دل نشست و نمي دانم چه حس غريبي است با اين که من هنوز دلم از داماد خون است اما با تو که صحبت مي کنم غم هايم همچو آتشي مي شود که آب سرد رويش ريخته باشند.
آقاي پورعالي که از لحن صادقانه و دوستانه به وجد آمده بود با اشتياق فاحشي گفت:
-شما لطف داريد آقا،شرمنده مان نفرماييد.
پدر بي توجه به تعارفات آقاي پورعالي در ادامه گفت :
-اين را هم مي دانم که تو و شهلا به هم علاقه منديد.
اين را که گفت هم من و هم آقاي پورعالي رنگمان از رخسار پريد و متعجب و بي اختيار به نگريستيم،پدر از جايش بلند شد و ما نيز به احترام از جا برخاستيم و بعد پدر ادامه داد(در اين خانه هيچ چيز پنهان نيم ماند،مادرش زن فهميده و مطيع و زحمت کشي است دخترهايش را هم مثل خودش تربيت کرده،من به وجود زن و بچه هايم بيش از هرچيز در اين دنيا افتخار ميکنم.))و بعد مدتي به هرسه نفر در سکوت به سر برديم،پدر نگاهي آن هم نه نگاه معمولي نگاهي به چشم خريدار به سر تا پاي اقاي پورعالي انداخت و گفت:
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#64
Posted: 8 Aug 2012 01:18
-اسمت چيست پسرم؟
آقاي پورعالي خوشحال از نامي که پدر او را خوانده بود گفت:
-غلام شما محمد هستم قربان.
-چه اسم نيکويي.
-متشکرم.
پدر چند قدم به جلو رفت و گفت:
-بسيار خوب آقاي محمد من دو روز آينده را راجع به شما تحقيقات لازمه و وارده را خواهم کرد.اگر مقبول افتاد بعد از آن يعني شب جمعه به اينجا مي آيي و دخترم را رسماً خواستگاري مي کني اگر مادر و همسرم هم تو را لايق دخترمان دانستند که مبارک باشد و بعد دستش را به علامت خداحافظي به سوي محمد دراز کرد،يعني که ديگر بايد برود.محمد دست پدر را فشرد وقتي به چشمانش نگاه کردم از خوشحالي برق مي زد،مي دانستم که دل در دلش نيست خدا خدا کردم که زودتر برود تا پيک اين خبر عظيم و فرخنده براي شهلا شوم و از او مژدگاني بگيرم،خدا رو شکر خداحافظي آنها زياد طول نکشيد.پدر و مادر هر دو محمد را تا دم در عمارت مشايعت کردند و اين نشان مي داد که پدر به محمد به چشم ميهمان خاص خودش نگريسته،بعد از آن به تعجيل از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شهلا شدم،شهلا و شهين و شهرزاد هر سه قمبرک زده سه گوشه اتاق نشسته بودند،دايه هم به مخده تکيه زده بود و کنار پنجره نيم باز اتاق سرش را ميان دست هايش گرفته بود و وسط اتاق رفتم و با شيطنت و آهنگيي خاص گفتم:
-سلام.
همه نگاهي کوتاهي به من کردند و دوباره غرق در انديشه هاي خود شدند،اين بار فرياد زدم:
-سلام -سلام –سلام
دايه به اعتراض گفت(پسر آرام بگير حوصه نداريم))کنار شهلا زانو زدم،دستم را گردنش انداختم و گفتم مژدگاني بده يک خبر حسابي دارم شهلا که شصتش تا حدودي خبردار شده بود گفت(تو بگو به جان مادر يه مژدگاني خوب برايت دارم, با صدايي نزديک به فرياد گفتم:
«شهلا داري عروس مي شي,خود آقا گفت, با آقاي پورعالي حرف زد,گفت مي دونه شهلا رو مي خواد,گفت پنج شنبه بياد اين جا رسماٌ خواستگاري ,تازه وقتي آقاي پور علي مي رفت هم بابا و هم آقاي پور علي نيش شان باز بود.»
شهلا که آن قدر ذوق کرده کرده بود که نمي توانست حرف بزند,مرا در آغوش کشيد و دايه براي آنکه شهين و جو اتاق را از حالت مشوش خارج سازد و مغلطه اي کرده باشد دو سه بار کل کشيد و شهين براي اولين بار بعد از مدت ها از ته دل خنديد,ديگر نه من و نه شهرزاد و نه شهلا روي پاهايمان بند نبوديم و مثل فنر بالا و پايين مي پريديم و صداهاي عجيب و غريبي از خود توليد مي کرديم,مادر نيز از هول صداي ما در چهارچوب در حاضر شد و وقتي ديد شهين مي خندد هيچ نگفت و فقط در حالي که خودش هم مي خنديد,رو به دايه شهلا نشان داد و گفت:
«نگاه کن ترو خدا دختر ورپريده رو,چه بي حيايي شده,»
دايه با علامت دست نشان داد که ولش کن و راحتش بگذارد و خلاصه تا ظهر را به شادي و شيطنت گذرانديم آن روز را من به مدرسه نرفتم چرا که از ديشب کسل و خسته بودم و هنوز خستگي راه در تنم بود,مادر هم خدا را شکر بهانه نگرفت.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#65
Posted: 8 Aug 2012 01:20
قسمت 16
دو روز بعد همه انتظارها شکسته شد ومحمد همراه خواهرش و دامادشان به منزل ما آمدند اما به دستور پدرم مراسم يک جا در پذيرايي انجام شد.مادر تن من کت و شلوار شيکي کرده بود و از من مي خواست که يا اصلا در جمعشان نباشم و يا اگر مي خواهم که آنجا باشم حق رفت و آمد ندارم و من قبول کردم ساکت يه گوشه مجلس بنشينم,محمد پيش از پيش خوش تيپ شده بود,کت و شلوار خاکستري که پوشيده بود فوق العاده او را جذاب کرده بود.صورتش تميز و اصلاح شده با چشمان سياه خمارش و موهاي يک دست مشکي براق که فرق را کمي باز کرده بود و آن ها را به کف سرش چشبانده بود,خواهرش نيز اصلا به او شبيه نبود,چشمانش ماشي رنگ بود.جلوي موهايش نيز که از زير روسري اش پيدا بود خرمايي رنگ مايل به طلايي بود,با ابرواني باريک و پوستي سپيد,تنها بزرگي بيش از حد بيني اش از تأثير زيبايي اش کاهيده بود,شوهرش نيز ابرواني هشتي و باريک,چشماني روشن و موهايي کم پشت و صورت و اندامي لاغر داشت.دو تا دختر کوچيک داشتند که دو قلو بودند به اسم زهرا و ترگل,هفت ساله بودند و يک پسر بچه چهار ساله به اسم جواد و نوزاد ديگري که او هم پسري بود به اسم مجتبي و آرام و ساکت در آغوش مادرش خوابيده بود,بقيه بچه ها يه سفارش مادر در بيرون تالار پذيرايي نشسته بودند و از وضع لباس و سرو رويشان و هم چنين بر خوردشان مشخص بود که از وضع مالي خوبي برخوردارند و جزو طبقات مرفه تهران هستند.مرد خيلي خشن بود و سرد اما فرشته همسرش تبسم از لبش کنده نمي شد و با گفته هاي محمد که اظهار داشت او در زندگي به خاطر سختي هايش تبديل به زني سرد و منزجر شده توفير داشت.کت و دامني سبز پر رنگ همرنگ چشمانش به تن داشت و خيلي کم حرف مي زد.روي هم رفته زن تو دل برويي بود.آن شب بيشتر از همه پدر صحبت مي کرد و هرچه را که شرط مي کرد آنها قبول مي کردند.در آخر هم پدر رو به محمد گفت که مراسم عقد وعروسي يک جا هفته ديگر شب جمعه برگزار مي شود,آن هم به دور از تشريفات و خيلي ساده و خودماني,چرا که هنوز درست و حسابي از دامادشان در نيامده است,محمد هم با اشاره به اين که جز خواهرش کس ديگري را ندارد که ميهمان کند,اما از پدر اجاززه خواست تا به خرج خودش عروسي مفصلي را برگزار کند.پدر کمي اندشيد ولي باز هم دلش جواب نداد و گفت:
«خوشبختي زناشويي که به بزن و بکوب شب عروسي نيست,من مي خواهم شما زودتر سرو سامان بگيريد و به زندگيتان بچسبيد,غير از آن بي رو در بايسي نيز در حاضر شرايط و جو خانوادگي ما طوري نيست که کسي دل و دماغ اين کارها را داشته باشد همان بهتر که همه چيز ساده برگزار شود».محمد که صحبت هاي پدر را منطقي مي ديد لبخندي از رضايت زد و گفت:
«حق با شماست,کاملا درست مي گوييد,من حرفي ندارم»
و بعد از آن پدر ,شهلا را صدا زد و شهلا در حالي مه دستانش آشکارا مي لرزيد و پوست سپيد حساسش از خجالت اين بار گل انداخته بود با سيني چاي وارد شد و خواهر محمد ,فرشته همين که او را ديد زير لب گفت:
«ماشاءالله»
و او را از هر نظر تأييد کرد و مراسم خواستگاري نيز در نهايت سادگي و رضايت طرفين به اتمام رسيد و محمد و خواهرش که هر کدام با اتومبيلي جدا گانه آمده بودند به سمت تهران بازگشتند.
بعد از رفتن آنها شهلا و شهين و شهرزاد و من و دايه همگي در پنجدري دور هم نشستيم و طبق عادت به تعريف از آنچه پرداختيم که در طول روز برايمان جالب تر مي بود و مخصوصا از محمد و خواهرش و خلاصه آنچه را که گذشته بود از ديگاه خودمان بررسي مي کرديم و اظهار مي داشتيم.اما شهلا برعکس هميشه خيلي افسرده به نظر مي رسيد با اينکه مي بايست از هميشه خوشحالتر باشد چرا که براي دختري به سن و سال او چه چيزي بهتر از آنکه سوادش را آموخته,جمالش را داشته,کمالش را داشته و به معشوقش نيز بپيوندد.شهين زير چشمي او را مي پاييد که مادر با آتش دان اسپند وارد اتاق شد و سه دوربالاي سر شهلا چرخاند در حالي که با صداي بلند مي خواند:
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#66
Posted: 8 Aug 2012 01:22
«اسپند دونه دونه,اسپند سي و سه دونه,بترکه چشم حسود و ديوونه»
و پشت سرش نيز دايه صلوات ختم مي کرد و بعد مادر اسپند را دور تک تک ما چر خاند و همراه با دايه از اتاق خارج شد.
شهرزاد خودش را به شهلا چسبانيد و گفت:
«خوش به حالت,آبجي عروس شدي»
شهلا لپ خواهر کوچک ترش را کشيد و گفت:
«انشاءالله عروسي خودت»
شهرزاد از خوشحالي ريسه رفت,معلوم بود که تصورش نسبت به شوهر عوض شده آخر تا دو سال پيش نيز دائم نق مي زد که به من هيچ وقت شوهر نمي کنم و مادر به دايه غر مي زد که از بس به شهرزاد گفته زشت است و فکر مي کند کسي طرفش نمي آيد که حالا اين حرف ها را مي زند و دست پيش را مي گيرد که پس نيفتد و دايه هم وقتي مي ديد خوبيت ندارد که دختر بيچاره را از خود بيخود کرده بر عکس گذشته هر جا مي نشست يه طوري که به گوش شهرزاد هم برسد مي گفت:
«ماشاءالله شهرزاد سال به سال قيافه اش جا افتاده تر و قشنگ تر مي شود»
و بر باور شهرزاد مي افزود و اين گونه است و واقعيت نيز همين بود.شهرزاد با کودکي اش خيلي توفير پيدا کرده بود.چهره اش بازتر و چشمانش درشت تر و پوست سبزه اش جلوه خاصي پيدا کرده بود و هر کس او را مي ديد مي گفت که دختر با نمکي مي باشد.شهين دست شهلا را در دستش گرفت و با ترديد پرسيد:
«به خاطر من ناراحتي؟»
شهلا سرش را تکان داد و گفت:
«نه و اتفاقا مي خواستم بگويم که تو تنها نيستي که غم داري اصلا انگار همه آدم هاي دنيا غم دارند.غم مثل سرجهيزه است که خداوند در سر سفره بخت همه ما آدم ها گذاشته.»
شهين خنديد و گفت:
«براي دلخوشي من است خواهر مهربونم؟!»
شهلا با تأکيد گفت:
« نه, من که تنها نمي گم همه مي گويند اصلا مگر نشنيده اي که مي گويند در اين دنيا دل بي غم نباشد,اگر باشد بني آدم نباشد,اين را که ديگر من ازخودم نگفته ام.»
شهين زل زد و بعد قطره اشکي از گوشه چشمش به روي دامن سرخابي اش چکيد و محو شد.شهين نگاه پرسش گرش را به او انداخت,شهلا سرش را زير افکند و گفت:
«راستش مي ترسم,حالا که اين قدر با او نزديک شده ام مي ترسم»
شهين با فراست پرسيد:
«محمد را مي گويي»
شهلا با بي تفاوتي گفت:
«چه فرقي مي کند ازدواج را محمد را,از هر دو آن ها مي ترسم,وقتي تو را مي بينم و يا آن امير خسرو نمک به حرام را دلم آشوب مي گيرد,راستش دو دل شده ام,اي کاش اين دو جريان يعني رسوايي امير خسرو و عروسي من با هم ادغام نمي شد,همه ايماني که نسبت به خودم و توانايي ها و افکارم داشته ام از دست داده ام,خيلي مي ترسم.»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#67
Posted: 8 Aug 2012 01:23
شهين بغضش را قورت داد,لحظه اي به گوشه اي نا معلوم خيره شد و بعد شهلا را محکم در دستش فشرد و گفت:
«حق داري که بترسي عزيزم,ترسيدن بعضي وقت ها خيلي خوبه,يادم مي آيد وقتي که به سن و موقعيت تو بودم,دختر دم بخت,با خودم فکر مي کردم که هرگاه شوهر کنم همه چيز دست خودم خواهد بود,هميشه به ناله زن هايي که از زندگيشون و شکوه هايي که از شوهرشان داشتند در دل مي خنديدم,فکر مي کردم اين خودشان هستند که لياقت ندارند و نه اين که به قول خودشان بخت و اقبال ندارند.گمان مي کردم اگر زن خودش بخواهد همه چيز در زندگي زناشويي درست خواهد شد.مي گفتم اگه زن باشد خانم باشد و خانمي کند کدام مردي است که بر سرش هوو بياورد.اگر زن به شوهرش محبت کنه کدام مردي است که سر تا پاي زنش را غرق عشق طلايي خود نکند و هزار فکر جور واجور قشنگ ديگه,اما وقتي پاي خودم به زندگي باز شد,آن هم به زندگي واقعي نه مثل هميشه رويايي و آسماني,يه زندگي راست راستکي مي فهمي که؟»
شهلا دست شهين را فشرد و اشکي از چشمش افتاد.شهين باز ادامه داد:
«ديدم ا و و و ه که چقدر با فکرهاي من توفير داره.مرد اگر بي ذات باشد,اگه هوس باز باشه و روزي ديگه زنشو نخواد,ديگر جلوي راهش خودت را هم برايش قرباني کني بي فايده است,هر چه محبتش کردم,نازشو کشيدم,برايش ساخره شد,مظهر عشق و عاطفه شدم حتي حامله شدم اما...»
بعد مثل انار ترکيد از گريه اش لرزم گرفت پيش از حد سوزناک بود,چه ناله اي کرد شهلا هم با ديدن گريه شهين عضلات صورتش چيني خورد و آن وقت اشک بود که سرازير مي شد,شهين باز هم دست بردار نبود و تعريف مي کرد:
«چقدر صبوري به خرج دادم چقدر انتظار کشيدم,حالا که فکرش را مي کنم از تمام انتظاري که مي کشيدم, حالم به هم مي خورد و بعد کف دست هاش را محکم به صورتش کشيد و با چشمان سرخش به شهلا زل زد و گفت:
«مي داني تا به حال چند باز از او کتک خوردم؟»
شهلا نا باورانه پرسيد:
«تو کتک مي خوردي و ساکت بودي,چرا به ما نگفتي؟»
شهين به هق هق افتاد:
«گفتم که انتظار مي کشيدم.»
شهلا در ميان اشک هايش پرسيد:
«آخر چه انتظاري دختر؟»
شهين خودش را در آغوش شهلا انداخت:
«انتظار روزي که همه چيز درست خواهد شد و شبي که وقتي سر به پشتي مي گذارم آرزو نکنم که صبح روزبعدم را نبينم
»
شهلا بازوان او را گرفت و گفت:
«غصه نخور تو ديگر آزادي,ببين دوباره همه چيز مثل اول شده درست مثل همان وقت ها که دختر تو خونه بودي,پيش آقا جون,سامان,اون ها تو را خيلي دوست دارند,اين جا جايت امن است,ديگر هيچ نامردي نمي تواند آزارت دهد,شهين بي توجه به صحبت هاي شهلا با ناله ادامه داد:
«هميشه هر اتفاقي که مي افتاد هر بحث و جدلي که بين ما مي شد چنان بر سرم شيون مي زد و چنان مرا مقصر مي دانست که در نهايت بي گناهي ام باورم مي شد که مقصرم,بازيگر چيره اي بود حتي براي شما نيز نقش بازي مي کرد مگر همين آخرين باري را که اين جا آمده بود يادت نيست,چنان مثل گرگ در لباس ميش رفته بود م خودش را به در مظلومي زد که مادر نيز به جانب داري برخاست و مرا سرزنش کرد...اما تو نترس محمد پسر خوش ذاتيست من در همان نگاه اول فهميدم,مرد خوش قلبي است,تو را هم خيلي دوست دارد من حالا تجربه زيادي دارم و همه اين ها ببراي فرار از ترس تو کافيست.من از بس که با يک گرگ زير يک سقف زيستم قدرت تشخيص گرگ از ميش را دارم,او هم يک ميش کوچک بي آزار است,نترس,نترس,مبارکت باشد,انشاءالله ,خوبيت ندارد امشب را غصه دار باشي.»
شهلا که از جملات آخر خواهرش تا حدي آسوده خاطر شده بود کمي انديشيد و سپس با خوشحالي گفت:
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#68
Posted: 8 Aug 2012 01:24
«راستي محمد خيلي به حافظ علاقمند است به فال حافظ اعتقاد زيادي دارد.من نيز مدتي است به حافظ اعتقاد خاصي پيدا کرده ام خوب است تفالي بزنيم ببينم نظر حافظ چيست؟آيا به راستي من در کنار محمد خوشبخت خواهم شد؟شهين که مي کوشيد خودش را ازپيشنهاد شهلا راضي و کنجکاو نشان دهد با بي رمقي خنديد و گفت:
«چقدر خوب,بهتر از اين نمي شود»
و بعد شهلا مثل آهوي خرامي از جا بلند شد و به سرعت ما را ترک گفت و بعد از مدتي کوتاه با کتاب ديوان حافظي که در دست داشت امد دوباره سر جايش نشست,
آنگاه زيراين گونه لب زمزمه کرد:
حافظ اي حافظ شيرازي
بر من نظر اندازي
من طالب يک رازم
تو کاشف هر فالي
قسم به شاخ نباتت
قسم به قرآني که در سينه داري
اين فال مرا بگشاي
هو آمين
و بعد چشمانش را بست و انگشتان ظريفش را بر حاشيه قطور کتاب کشيد زير لب فاتحه اي خواند,بسم الله گفت نفس عميقي کشيد, سپس کتاب را گشود,چشمش که به صفحه گشوده افتاد,چشمانش برقي زد و در حالي که از خوشحالي خنده از لبش نمي افتاد,فالش را براي همه نا خواند:
الا اي طوطي گوياي اسرار
مبادا خيالت شکر ز متقار
سرت بند و دلت خوش باد و جاويد
که خوش نقشي از خط يار
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#69
Posted: 8 Aug 2012 01:26
قسمت 17
مراسم شب عروسي شهلا و محمد همان طور که پدر دستور داده بود,شب جمعه هفته بعد در نهايت سادگي بر گزار شد,آن شب هوا خيلي عالي بود,يک هواي بهاري مطبوع با آن نسيم ملايم و شيرينش که بوي ترنج و نسترن و سوسن هاي باغ را در هوا پخش مي کرد,مادر دستور داده بود همه جا را شسته بودند ايران جلوي عمارت را گوش تا گوش قالي ها و قاليچه هاي گران بها افراشته بودند,همراه با سفره هاي قرمز زمينه قهوه اي که نزديک به هم چيده شده بود,خوانچه هاي شيريني و ميوه که جلو آن ها چيده شده بود,ميهمانان که آمدند مراسم رسما شروع شد ميهمانان ما عبارت بودند از عزيز,عمه فرنگيس, ساقي و زري و خانواده عمر وثوق و چند تن از دوستان پدر که من هيچ يک را نمي شناختم و تنها و مجرد به آن جا آمده بودند اما همه ي آن ها همچو پدر سبيل هاي قطور و عضلاني محکم داشتن.سرهنگ آتشزاد نيز که رئيس نظميه شهرستان بود با آنکه پدر او را دعوت بود اما سه تن از سربازان نظميه اش را فرستاده بود که هر يک از آن ها به ساز آشناي خود برايمان مي نواختند.يکي سنتوره يکي
قانون و ديگري ماهرانه تنبک ميزد و با صداي خروسکياش ميخواند که در اين ميان پرده ي عشاق و شهناز از ديگر نواها برايم شيرين تر امد و پدر بعدها از اينکه خود سرهنگ را به جشن دعوت نکرده بود پشيمان شد. مردها همگي در ايوان نشستند، زنهانيز در تالار پذيرايي عروس و داماد را نيز در پنجدري پشت سفره عقد نشانده و دور تا دور پنجدري را با تور سفيد گلهاي رز و زنبق تزيين گرده بودند تا اينکه اقا که امد با رداي قهوهاي و عمامه سفيد که به رنگ ريشهاي تابدار بلندش بود زير بغلش هم سه چهار تا کتاب گذاشته بود ودرحالي که چشم از زمين برنميگرفت وارد خانه شد و خطبه عقد را پشت ديوار پنجدري خواند شهلا دوبار النگو و سينه ريز طلا گرفت تا دفعه سوم بلبه را داد و صداي کل دايه و بقيسه زنها ي خدمه به هوا شليک شد درميان هياهو يک لحظه از ميان تور سفيد به شهلا نگاه کردم چقدر زيبا شده بود با ان ابروهاي وسمه کشيده و پيراهن توري سفيد و تاجي که به سرداشت روي سينه سفيدش را توري سفيد و نازک پوشيده بود که در هر انگشتش تقريبا يک انگشتر طلا کرده بودند گردنش هم پر بود از گردنبند و سينه ريزهايي که هديه گرفته بود لبهايش مثل شقايق قرمز شده بود وبا تنعمي خاص به روي محمد ميخنديد محمد نيز دست شهلا را دردست گرفته بود و همانطور که زير چشم ميپاييد کسي او را نبيند روي دست شهلا را نوازش ميداد. درهمين موقع دستي محکم ب هشانه ام خورد. رويم را برگرداندم و دختري زيبا به اسم انسان اما در قالب عروسکي زيبا را ديدم که به رويم ميخندد. من هم به خنده اش خنديدم و گفتم:" ساقي تو بودي ترسيدم." با شيطنت پرسي:" چه تماشا مي کردي بدجنس؟" سري تکان دادم و گفتم:" شهلا را جرم که نکردم خواهرم است." ساقي با اشتنياق گفت:" ديدي چقدر خوشگل شده؟" سرم را به علامت تاييد تکان دادم بازويم را گکرفت و گفت:" بيا برويم يه گوشه بنشينيم" من متعجب از پيشنهادش به دنبالش راه افتادم يه دفعه منصور جلوي ما سبز شد، چشمش به ساقي افتاد که با پنجه اش بازوي مرا گرفته و سگرمه اش در هم رفت و گفت:" ساقي خانم اينجا اروپا نيست ها." ساقي با دهن کجي گفت:" منظور؟" منصور ابروانتش را با بي تفاوتي بالا انداخت و گفت:" خودت ميداني." ساقي با حاضر جوابي گفت:" پسر داييم است دلم ميخواهد." منصور خنده اي به مسخره کرد و گفت:" مگر من نيستم." ساقي پشت چشمي نازک کرد و گفت:" حسود!: و بعد مرا همراه خود کشيد و برد به نزديک ايوان که رسيديم بازويم را رها کرد و بعد جلوتر از من حرکت کرد با ان که ده سال بيشتر نداشت هم سن خودم بود اما از اين حرکتش به خوبي حدس زدم که دختر زيرک کاردان و باشعوري است او با هيکل سپيد ظريفش از بين مرداني که در ايوان نشسيته بودند رد شد. پله ها را پايين رفت و انگاه محطاتانه رويش را به جانبم برگردانيد ونگاهم کرد. نسيمي بهاري پشت موهاي طلايي تابدارش ميخورد و خرمن موهايش را روي صورت ظريف سپيدش ميانداخت.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#70
Posted: 8 Aug 2012 01:27
در دل زيبايي خارق العاده اش را تحسين ميکردم و به مرديب که اورا به همسري خود گيرد نيز احساس کينه کردم بايد،اعتراف کنم که او از خواهران من نيز زيباتر بود با ان دماغ مينياتوري گونه هاي فراخ و لبان البالويي چشمانت خمار ابي رنگ و صورت گرد و موهاي بلند طلايي اش که هيچ وقت سنگيني معجر به روي خود نديده بود ند با اب پيراهن کرم رنگ بلندي که تا دم مچ پايش بود و از زانو به پايين چين مرتبي خورده بود من محو تماشاي او بودم و او همچنان با چشمان منتظرش به من مينگريست، لحظه اي از انديشه اش بيرون امدم و بي توجه به انتظاري که برايم ميکشيد به داخل عمارت بازگشتم زنها همه دست ميزدند دايه طوري مهمانداري ميکرد و زبان ميريخت که انگار مادر عروس است فرشته خواهر محمد خيلي ارام دست ميزد و دخترهايش دست به ميوه و شيريني هايشان نزده بودند و با لبخند به اطراف مينگريستند عمه فرنگيس نيز با همان چهره غريبش و چشمان پر از غمش دست ميزد.
عزيز نيز ابروانش را در هم گره زده بود و بالاي تالار پشت به پنجره نشسته بود و هيچ نميگفت منصور مرا که ديد به جانبم امد وگفت :" خوشحالي؟" با خنده گفتم:" خيلي." با ذشيطنت گفت:" يادت مياد عروسي شهين گريه ميکردي؟" کمي فکر کردم و گفتم:" حالا ديگه عادت کردم" و بعد ساقي درحالي که چهره اش از عصبانيت ديدني تر شده بود به جانبم امد و گفت:" چرا نيامدي؟" گفتم که حوصله نداشتم و او سعي کرد خودش را بي تفاوت نشان دهد.نگاهش را به سمت فرشته منحرف ساخت و با ديدن نوزادي که در اغوشش بود ذوق زده شد و به جانبش شتافت منصور نقل بزرگيس را که در دست داشت به هوا پرتاب کرد و بعد ماهرانه با دهانش ان را در هوا شکار کرد و خورد انگاه درحاليکه اداي ادم بزرگا را درميآورد گفت:
نصيحتي کنمت بشنو و بـــــــــهانه نگير
هر انچه که منصور گويـــــــــــــدت بپذير
زن و دختـــــــــــــــــــــر باشند مايه شر
بترس زانکه زنند بر پيکرت از پشت خنجر
ان روز کلي به منصور خنديدم اما هر بار که ساقي از کنارم رد ميشد حس خاصي تمام وجودم را پر ميکرد حس غريبي که قبلا هم لمس کرده بودم. مطمئن بودم حس عشق و غلاقه و شور و اين حرفها نيست خوب که در خود دقيق شدم دريافتم که بيش از حد به زيبايي و اندام موزون ساقي حسادت ميکنم و دلم ميخواست که خداوند مرا در قالب او افريده بود خلاصه ان سب هم با تمام شيريني ها و خاطراتش بر ما گذشت و قرار شد فردا صبح عروس به همراه داماد و خانواده اش و مادرم و شهين و دايه براي مشايعت به تهران بروند. از دوروز قبل نيز جهاز شهلا را در خانه اش چيده بودند. مادر از خانه انها در تهران خيلي خوشش امده بود و ان را ابرومندانه و مناسب ميدانست و فرشته نيز به دور از هرگونه ريا و بدجنسي اظهار ميکرد که در مقابل جهيزيه اي که براي شهلا فرستاده بودند انگشت به دهان مانمده و همسايه ها نيز دست کمي از اوئ نداشته اند و دائما از سليقه مادر تعريف ميکردند و مادر را غير مستقيم از اين وصلت خرسندتر مي ساختند.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام