ارسالها: 549
#71
Posted: 8 Aug 2012 01:29
نزديکي هاي صبح بود که با صداي پرنده اي از خواب پريدم، مثل انکه کسي جيغ ميکشيد و فرياد ميزد ضربان قلبم فزوني گرفت دايه که پايين تختم روي زمين خوابيده بود مثل فنر از جا
پريد و گفت:" بسم الله الرحمن الرحيم چي شده؟" و نگاه وحشت زده اش را به من دوخت. عرق سردي بر شقيقه هايمنشست .باز هم صداي ناله امد. دايه دودستي بر سرش کوبيد و گفت:" خدا رحم کند صداي شهين است." در جايش خيزي برداشت و اتاق را وحشيانه ترک گفت، من نيز به دنبالش دويدم به اتاق شهين که رسيدم از وحشت چشمانم را بستم. شهين روي زمين دراز کشيده بود رنگش مثل گچ سفيد شده بود و. از درد به خودش ميپيچيد. چشمش که به ما افتاد دستش را بشويمان دراز کرد دايه خودش را به او رساند دستش را زير سرش نهاد و گفت:" اروم باش اروم باشعزيزم هول نکن تحمل کن مي خواهي مادر شوي." و بعد نگاه تندي به من انداخت و با عصبانيت بر سرم فريساد زد که بروم مادر را خبر کنم. من که از ديدن ان صحنه شکه شده بودم با فرياد دايه به خودم امدم پله هاي ماپيچ تالار را دو تا يکي و به تعجيل طي کردم به اتاق خواب مادر که رسيدم بي مقدمه در را گشودم مادر دستانش را به دور کمر پدر حلقه زده بود و چسبيده به او در خواب بود. با صداي بلند مادر را صدا زدم و هردوي انها وحشت زده در جا نيم خيز شدند مادر چشمانش را به زحمت باز کرد و پدر در حاليکه هم خشمگين بود و هم متعجب و هم از ترس من کمي ترسيده بود مضطربانه فرياد زد:" چه خبره؟ چي شده؟" فقط يک کلام گفتم شهين !وديگر طاقت نياوردم و با صدايي بلند به گريه افتادم. هر دوي انها کلافه و هيجانزده از تخت بيرون جستند پوشش خود را به سرعت کامل کردند و بي توجه به گريه من از دوطرف من رد شده و راه اتاق شهين را در پيش گرفتند کم کم جراغهاي خانه يکي يکي روشن شد و همه خواب زده از جا برخاستند در اين ميان شهلا تنها کسي بود که شانه هاي لرزان مرا لمس مسکرد و به من اميدواري ميداد :" عزيزم چيزي نيست فقط کمي درد دارد طبيعي است نترس."اما من ميترسيدم دلم اشوب بود از بس گريه کردم به سکسکه افتادم.فرشته و شوهرش هاج و واج اوضاع مشوش خانه را مينگريستند خدمه مثل مور و ملخ در خانه مي پلکيدند يکي آب دست ، ديگري حوله بدست يکي بر سر خود مي کوفت و ديگري قران بسرش گذاشته بود از پله هاي تالار بالا رفتم دراتاق شهين بسته بود پدر مضطربانه جلوي در قدم مي زد شهرزاد سربه زير انه و ارام اشک مي ريخت، کم کم فرشته و شوهرش به ما پيوستند صداي ناله ها و جيغهاي شهين بر تن همه ما رعشه مي انداخت چنان از ته دل فرياد ميکشيد که انگار بر بدنش اهن گداخته مي ريزند. پدر که از طاقتش هر لحظه مي کاهيد از همه خواست تا به همراهش تا پشت در پايين سالن برويم و انجا را خلوت رها کنيم ، فرشته و شوهرش و شهرزاد پايين رفتند پدر همانطور که پشت سر انها خودش هم به پايين مي رفت برگشت و به جانبم نگاهي انداخت و گفت:" بيا برويم شاهينم." با صداي بريده و نخراشيده ام گفتم:" نه اقاجون من ميمانم." پدر دل مرده تر از ان بود که اصرار کند اهي کشيد و رفت به ارامي لاي در را باز کردم و توانستم از همان باريکه شهين و مادر و دايه را ببينم و يک دختر مستخدم ديگر نيز انجا بود شهين موهاي مشکي بلندش همه بالاي سرش اويزان بود و سرش را روي بالشت قرمز سرخ رنگي گذاشته بودند، پنجه هاي شهين بر دوطرف بالشت مشت شده بود چشمانش به سقف بود و از گلويش فرياد ميکشيد ناگاه دايه دو دستي به سرش کوبيد و گفت:" بچه چرخيد" مادر در حالي که رنگ از رويش پريده بود همانطور که سرش را در هوا تاب ميداد گفت:" منيژه جانم به فدايت کمکم کن به داد دخترم برس" بعد يک باره شهين از حال رفت و ناله هايش قطع شد دايه محکم به صورتش کوبيد افاقه نکرد دوباره سيلي محکمي به او زد و گفت:
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#72
Posted: 8 Aug 2012 01:32
"زور بزن دختر هر چه زور داري بزن چيز ديگه اي نمانده." شهين دوباره هوش امد ناله کشيد اما ناله هايش بي جان تر از گذشته شده بود دايه هم دست بردار نبود يا دو دستي به بالاي شکم شهين بيچاره فشار مي اورد يا بر صورتش ميکوبيد ديگر طاقت نياوردم در را بستم و مثل ماهي که از اب بيرون افتاده باشد گوشه اي نشسته با تمام وجود بر خود لرزيدم که يک دفعه با صداي گريه بچه از جا پريدم حتي فکرش را هم نميکردم دستهايم را بالا بردم و گفتم:" خدايا شکرت خداجون تا عمر دارم سپاسگذارتم خدايا خيلي مهربوني خيلي زياد" و بعد صداي قدمهاي تندي را شنيدم چشمم که به پدر افتاد از خوشحالي در اعوشش دويدم صداي گريه بچه طنين زيباي اميد را در خانه به پژواک انداخته بود پدر خرسند از پدر بزرگ شدن بود و من شادمان از دايي شدن که با ديدن چهره مادر لبخند بر لبهايمان ماسيد مادر با صورت خراشيده که خون از ان سرازير بود زير لب گفت:" اقا بدبخت شديم.دخترمان از دست رفت." و بعد روي زمين غش کرد و ول شد پدر به جانبش دويد و با فرياد زينت را صدا زد من از ترس اميخته به نگراني ام خفقان گرفته بودم با وحشت وارد اتاق شدم انچه را مي ديدم باور نميکردم ارزو داشتم که اي کاش در خواب بودم ولي نه گريه هاي دايه بالاي سر شهين و ان ملافه اي که سر تا پاي شهين را پوشانده بود با ان نوزادي که در دست دختر خدمه در حال شستن در اب گرم بود همه اينها در عالم بيداري بود که نصيب چشمانم ميشد چشمم به پيانوي گوشه اتاق افتاد مثل ان بود که تبري بر قلبم زده باشند با خود گفتم که اي کاش اين نوزاد ميمرد اما خواهر نازنينم در کنارم بود، چهره مهربان شهين قصه هايي که برايم ميگفت دستهاي ظريفي که بر سر ميکشيد بوسه هاي داغي که حواله ام ميساخت همه اين تصاوير مثل قطاري از جلو چشمانم گذشت سرم را محکم به ديوار کوبيدم و فرياد زدم:"خدا چرا؟ اخه چرا؟ چرا؟" شهرزاد مرا از پشت سر در اغوش کشيد و هر دو در اغوش هم جانسوزانه گريستسم صداي گريه بچه از همه چيز برايم دردناک تر بود که قطع هم نميشد. اگر ميتوانستم خفه اش ميکردم از او بيزار بودم به گمانم او نيز مثل پدرش سر مادرش را خورده يک بچه سر خور فرشته در حاليکه ارام ميگريست نوزاد را از دختر خدمه که از وحشت ميلرزيد گرفت و بدون انکه منتظر بماند سينه اش را در دهان نوزاد گذاشت و بعد صداي گريه بچه قطع شد.دايه در حاليکه بيشتر از گريه سر و صدا از خود توليد ميکرد بوسه اي بر شقيقه فرشته زد و گفت:" خير ببيني مادر." و رفت تا اين خبر را نيز به پدر هم بدهد از مرگ شهين يک هفته مثل کابوس گذشت هنوز اسمي بر روي نوزادش که دختري بود عين شهين نگذاشته بوديم، مراسم ختم بود و گريه و ناله انگار نه انگار که يک هفته پيش در همين خانه مراسم عروسي و بزن و بکوب بر پا بوده، حياط خانه پر شده بود از سياه پوشان که همگي مرد بودند داخل خانه نيز پر بود از زنهايي که با چهار قد سياه گوش تا گوش هر اتاق نشسته بودند که يکي از انها روي مبل استيلي که مادر تدارک ديده يود نشسته و روضه مي خواند و با مرثيه هاي سوزناکش نمک به زخم ما مي پاشيد :
کجا رفتي دخترم اي نور ديده؟
رود تا به قيامت در غيابت اب ديده
بخوانم هر شب و روز بر مزارت به ناله
خداوندا بگو دختم کجايه؟
برفتي و گذاشتي کودکت را يادگاري
بخواند کودک مادر کجايي؟
بسوزم در فراقت هر صبح و هر شام
خداوندا نگردان هيچ جواني را ناکام
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#73
Posted: 8 Aug 2012 01:32
آن روز آنقدر گريستم که مرا به زور به خانه عمو وثوق بردند تا اين که بيشتر از ان در مراسم نباشم منصور و ساقي نيز به همراه من به انجا امدند. ساقي دائما سعي داشت به من تسلي خاطر بخشد، اما من نه چيزي مي ديدم نه مي شنيدم تا اينکه از گريه زياد بي هوش به خواب رفتم. بعد از مدتي احساس کردم کسي تکانم مي دهد چشمم را که باز کردم دايه را ديدم. دستم را کشيد و از جا بلتندم کرد و بدون انکه با يکديگر حرفي بزنيم به سمت خانه خودمان بازگشتيم به انجا که رسيديم ختم را ورچيده بودند احساس کردم همه جاي حياط خانه بوي شهين را ميدهد نزديک ايوان عمارت شهلا و شوهرش و فرشته و بچه هايش ايستاده بودند با چمدانهايي که خدمه بيرون ميبردند .پدر که در کنار انها ايستاده بود مرا صدا زد جلو رفتم و سلام کردم پدر دستي به سرم کشيد و گفت:" سلام شاهينم، با خواهرت خداحافظي کن." شهلا خم شد و مرا بوسد متوجه نوزادي شدم که در اغوشش بود پدر شهلا را بوسيد و گفت:" اسمش را به ياد شهين دخترم شهين بگذاريد." و بعد رو به فرشته کرد و گفت:" خدا از بزرگي کمتان نکند قول ميسدهم جبران کنم." فرشته که نوزاد خودش را در اغوش داشت لبخند کمرنگي زد و گفت:" چه فرقيث ميکند اين بچه هم مثل مجتبي خودمان است من تا زماني که شير خوار است از شير خود با کمال ميل به او خواهم داد، خدارا شکر فاصله خانه ما و خان داداشم ديوار به ديوار است و هيچ مشکلي نيست." در همين حين مادر با سيني اب و قران از پله هاي ايوان پايين امد تمام صورتش جاي زخم بود و چشمانش از گريه زياد تحليل رفته بود نگاه غم انگيزش را به شهلا انداخت و گفت:" قسمت بود که شما دونفر با هم ازدواج کنيد و همان شب اين بچه نصيب شما شود."
شهلا گونه مادر را بوسيد و به گريه افتاد.ديگر حوصله اين قبيل صحنه ها را نداشتم مردانه با محمد دست دادم و باغ را ترک گفتم.
مدتي بعد از پشت شيشه رفتن شهلا و محمد را تماشا کردم. و آقاجون و مادرم را که دل مرده تا دم در آنها را مشايعت مي کردند
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#74
Posted: 8 Aug 2012 01:34
قسمت 18
از پشت پنجره به تصوير ناواضح خود در شيشه مي نگريستم و در وراي آن به شهين که همراه مجتبي در حياط خانه گرگم به هوا بازي مي کرد ند آه که اين پنج سال چقدر زود گذشت باورش مثل روزهايش برام سخت بود حالا ديگر همه چيز دگرگون شده بود .
شهين پنج ساله و کودکانه و آزاد به دور حياط مي چرخيد و شهلا را کور کورانه مادر مي خواند و کودک سه ساله اي که در پاشويه استخر با آب بازي مي کرد را آبجي نسرين صدا مي کرد شهلا و فرشته و شهرزاد نيز زير سايه درخت گل يخ نشسته بودند و برشهاي
شتر هندوانه شان را گاز ميزدند.اواخر خرداد بود و به تن آسمان از گرماي زياد موج مي افتاد. نگاهم را به درون اتاق انداختم مادر گوشه اي نشسته بود و با بادبزن حصيري خود را باد ميزد. ديشب مي گفت که سي و سه سال بيشتر ندارد. اما ظاهر شکستهاش او را پيرزني شصت ساله نشان ميداد زير چشمانش گود افتاده بود و گوشه هاي آن هم چين هاي ظريف و عميقي خورده بود
پوستش ديگر سفيدي و لطافت گذشته را نداشت و دست هاي سفيد و لاغرش پر شده بود از رگهاي
بر جسته سبز رنگ بر خلاف عزيز که کمي دورتر از مادر نشسته بود و حتي سر سوزني در چهره اش تغيير پيدا نمي شد زري نيز بر رورويش کمي بهتر شده بود که بد ترنهو پدر تنها کمي بر سپيدي موهاي خاکستري بالاي شقيقه اش افزوده شده بود . او نيز کنار عمو وثوقبالاي اتاق نشسته بود و چپق مي کشيدند عمو وثوق مثل هميشه خونگرم و خنده رو بر خلاف سنش جوان و بشاش بود
نگاهم که به او افتاد ياد منصور افتادم خيلي کم پيش مي آمد در طي روز او را نبينم اما امروز اصلا با او برخورد نداشتم و احساس کردم دلم برايش تنگ شده هر کس مشغول به کار خود بود که زينت وارد اتاق شد و خبر آمدن تقي ميرزا را داد.
مادر عزيز و زري اتاق را ترک گفتند پدر به زينت گفت قليان را چاق کند و زينت را مرخص کرد تقي ميرزا دو سالي ميشد که مشاور پدر شده بود پدر کمتر از گذشته به وارسي روستاها زمين ها و رعيت هايش مي رفت و بيشتر کارها بر دوش تقي ميرزا افتاده بود که البته پول خوبي هم از بابت آن ميگرفت تقي ميرزا رعيت زاده اي بو د که اين چند ساله زرنگي و جنبش هاي پررنگ از خود نشان داده بود و پدر او را به انتخاب خود مشاور خواند او مردي فربه اندام با بيني آويزان چشمان قهوه اي تيره پوستي خشک و خشن و
سوختخ و پيشاني کوتاه و قدي بلند که از روزي که به اين سمت منصوب شده بود به جاي شلوار گشاد شلوار راه راه خاکستري و پيراهن سفيد و جليقه مشکي به تن مي کرد و به جاي آن کلاه نمدي بلندش کلاه دوري به سر مي گذاشت
اوروسي هاي پلاستيکيش را دور انداخته و بجاي آن کفش سفيد ورني-مشکي به پا مي کرد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#75
Posted: 8 Aug 2012 01:37
. وقتي به داخل
دو دستي با من عمو وثوق و پدر دست داد من کنار پدر و او رو به روي ما نشستپدر پکي به چپق دسته خاتمش زد و گفت((چه خبر ميرزا))در جواب گفت سلامتي و خاموش ماند و بعد سر به زير افکند و با انگشت اشارتش با گلهاي قالي بازي کرد.
اين عادت هميشگي اش بود پدر صدايش را در گلو صاف کرد و گفت (( از شاه جديدمان چه خبر؟))ميرزا به مسخره خنده اي کردو گفت فعلا همه چيز در حد شايعه است. آن روز ها کمتر کسي ميشد که حرف سياسي نزند سال 1321 بود و ايران همچنان در اوج تنش سياسيخودش هشت ماه پيشاز اين در شهريور ماه پارسالرضا خان بعد از 16 سال سلطنت توسط متفقين از حک.مت بر کنار شد و فرزندش محمد زضا را به جاي او به سلطنت شاهنشاهي منصوب کرده بودند پدر پتکي ديگر به چپقش زدو گفتفکر نکنم لياقت پدرش را داشته باشد رضا خان مثل ندارد حتي پسرش نمي تواند جاي او را پر کند پدر تعصب شديدي روي رضا خان داشت
روزي که خبر خلع سلطنت او به گوشش رسيد دو روز دوشب از فرط ناراحتي لب به غذانزد به تعصب پدر حق ميدهم چون هر چه داشت از رضا شاه بود روزي که خبر خلع رضا شاه را دادند پدر خيلي ترسيد من ترسش را به وضوح احساس مي کردم
و مي دانستم از بابت اراضي و املاکش است که ميترسد از او پس بگيرند حالا چند ماهي بود که از آن واقعه مي گذشت خبري هم نشده بود و تشويش خاطر پدر از بين زفته بودزينت با قليان چاق شده وارد اتاق شد و آن را جلوي ميرزا گذاشت و بعد سيني چاي را دم در از دست غلام گرفت تعارف کرد ميرزا
قليان را تعارفي زدو بعد پتکي به آنزدو دود هاي آن را از سوراخ بيني اش بيرون داد عمو وثوق قندي گوشه دهانش گذاشتجرعه اي چاي نوشيد و سپس گفت هر جور بگويي از چرچيل و انگليس بر مي آيد انگليس مثل روباه حقه باز و دورو است يک روز پادشاهي رضاشاه رابه رسميت اعلام مي کنند و روز ديگر خودشان سلطنت را از او مي گيرند من نميدانم اين اجنبيها چرا دستشان را از مملکت ما کوتاه نمي کنند پدر استکان کمر باريک چايش را در دست گرفت و گفت اينها شايعه است اجنبي ها کجادر مملکت ما دخالت مي کنند ما به اشتباه عادت داريم که اشتباهات خودمان را به گردن همسايه ها بياندازيم که اين شايعه ها در زمان دولت قجر تشبيه شد که مال مردم را خوردن و گذاشتن به پاي اجنبيه ها بي عرضه هاي بي لياقت؟ اما حال و اوضاع ما خيلي بهتر دولتش خرجش با دخلش برابري مي کند ديگه ما همه واسه خودمان کسي هستيم چشم غريبه ها کور شد راه آهن داريم همين راه آهن چقدر عقيده زيبا و کار آمدي بود که او عمليش کرد عمو وثوق بي اختيار انديشه اش را بر زبان راند که هزينه اش از جيب مبارکش نبود از مردم بيچاره کم گذاشت پدر آخرين جرعه چايش را نوشيد و گفت شما از کجا مطمعنيد وزير دارايي در بار بوديد
يا مشاور حقوقي شاه؟ عمو لبخند تلخي زدو گفت شما به چه علت از اجنبي ها حمايت ميکنيدچه سودي از آنها ديديد جز اين که دول ما را مثل عروسکهاي
خيمه شب بازي به رقص دلخواه خود دراوردند نکند يادتان رفته سربازان انگليسي و روسي را که مست مي کردند و در کوچه و خيابانها دست روي ناموس مردم مي گذاشتند اينجا مملکت خودمان است اما اگر در راه يک گماشته اجنبي را ديديم تا به کمر بايد جلويش تعظيم کنيم و...پدر در حالي که با صداي بلند مي گفت بس است دکتر اين خرده فرمايشات شما در مخيله من راه ندارد
خودت را خسته نکن ... عمو وثوق شانه هايش را بالا انداخت و گفت حرف حق تلخ و حرف حساب بي جواب است
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#76
Posted: 8 Aug 2012 01:38
پدر اخمهايش را در هم کشيد و براي آنکه بي اعتنايي خود را به برادرش نشان دهد رو به تقي ميرزا کردو گفت ليست دخل و خرجت را در بياور تا بيکاريم يک حساب سرانگشتي بکنيم.تقي ميرزا دست در جيب جليقه اش برد و کاغذ سفيدي را که هزارو يک تا خورده بود باز کردو نزديک پدر رفت نزديک پنجره رفتم و ديدم که منصورو زن عمو به خانه امان آمده اند با عجله آنها را ترک گفتم و در
حياط به منصور پيوستم. منصور مرا که ديد از دور دست تکان داد زن عمو که عاشق بچه ها بود بلافاصله نسرين دختر شهلا را در آغوش کشيد و به جمع آنها پيوست شهلا ما را صدا زد که هندوانه مي خوريم منصور با خنده گفت نه دختر عمو هنوز چرت ظهرم را نرفته ام و مي ترسم کار دستم دهد و بعد در حالي که دستش را روي شانهام گذاشته بود به انتهاي حياط رفتيم منصور پيراهن و شلوار شيکي به تن کرده بود گفتم عقور به خير خنديدو گفت مگر خودم آدم نيستم براي خودم شيک کرده ام يا ضرب المثل اروپايي مي گويدانساني که با خودش تنها باشد انسان نيست به خنده گفتم:حرف هاي گنده گنده مي زني با خنده گفت: ما هر چه در توانمان باشد بروز مي دهيم مثل شما نيستيم که تنها از نصف حنجره امان استفاده کنيم مثل هميشه از طعنه اش دلگير نشدم برعکس از شو خيهايش لذت بردم در اين چند سال اخير بيشتر از هميشه به او نزديکتر شده بودم و اين موضوع موجب عادتم نيز شده بودهر روزبايد هر طور شده يکديگر را مي ديديم منصور دستهايش را در جيب کرد و گفت : راستش تو تنها کسي هستي که تا به حال به خاطر شوخيهايم از دستم گله مند نشده اي و هميشه ميخندي خيلي رويت زياد است اگر کمرت هم به باريکي صدايت باشد تابستان سالهاي آينده با تو ازدواج کنم از حرفش به قهقه خنديدم او هم خنديدو گفت راستي چقدر خوب ميشد که به جاي پسر عمو شاهين مثلا دختر عمو شيرين مي شدي با همين روي زيادت آن وقت اين قدر به خودم زحمت نمي دادم که براي گرفتن ديپلم انگيزه پيدا کنم و هر شب خواب عروسمان را مي ديدمآن وقت يک روز گرم تابستاني که بخاطر شکم جنابعالي که در گذشته زيادي ته ديگ ميل کرده بوديد باراني هم است با هم ازدواج مي کرديم و بعد از شش ماه تو حامله ميشدي؟
چرا به اين زودي؟
خوب به خاطر اين که تو پدر سوخته مي خواهي با توله هايت جا پايت را در خانه شوهر ت که من باشم سفت کني جاپايت که
سفت مي شد مي افتادي به جانم خرجي بده برجي بده کجا بودي؟کجانبودي؟چرا دستت خاليه ؟
چرا دستت پره؟خلاصهآن قدر غر مي زدي که من مجبور مي شدم بروم و زني ديگر اختيار کنم چشمت که به هوو مي افتاد يک روز به جانم مي افتادي و سير کتکم ميزدي روز بعد هم آن زن بيچاره را روز سوم هم دست از پا دراز تر گوشه اتاق تسليم مي شدي و ديگر تا آخر عمرت خفقان مي گرفتي و تازه آمدن رقيب به ميدان خانه تو را حريص تر مي کرد کهخودت را بيشتر در دلم جا کني و به اميد اين آرزو هر روز بيشتر از ديروز دست به سرو گوشم مي زدي و خلاصه لي لي به لالايم مي گذاشتي اما از آن جايي که طبق عادتي کهن و اصيل و ديرينه نو که اومد به بازار کهنه ميشه دل آزار ديگر زحمت هايت نتيجه اي نميداد و من با زن دومم صفا مي کردم و تو هم شروع مي کردي به حرص خوردن هي حرص ميخوردي هي خوراک هي حرص و هي خوراک دست آخر هم اين قدر چاق مي شدي که از حرص و حسادت و معده ورم کرده چاقت مي پوکيدي و يا به قول ننه سکينه زن مشت اصغر باغبون خودمان مي پو کيتي و الفاتحه.....آن وقت خيلي راحت از شرت خلاص مي شدم بدون آنکه مهري بدهم و يا خسارت بپردازم و بعد يک مراسم آبرو مندانه برايت مي گرفتم و شبختمت بين مردم خرما پخش مي کردم و اگر همسر عزيز دومم اجازه ميداد لاي خرماهايت مغز گردو هم مي گذاشتم تا خيالم راحت باشه که دينم را ادا کردم و بعد خسته از اين همه حرف که يکريز و پشت سر هم زده بود
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#77
Posted: 8 Aug 2012 01:40
عجولانه نفس عميقي کشيد و گفت واي مردم راست است که زندگي سخته ها؟محکم به پشتش کوبيدم و گفتم ((صد سال اولش سخت است غصه نخور )) بوسه اي بر گونه ام زد و گفت ولي جان مادرت اين قدر ته ديگ نخور براي خودت مي گويم اگر مي ديدي شب عروسي چطور سرمه هايت از چشمانت آويزان شده بود مثل از ما بهترون شده بودي زهرم شد من که از ديوانه بازيهايش هم شرمم گرفته بود و هم خنده ام بازويش را فشردم و گفتم منصور تو رو خدا يک ذره جدي باش منصور سلام نظامي داد و گفت چشم قربان با دلخوري گفتم اه تو که ول نمي کني مي خواهم با تو حرف بزنم منصور از حالت شوخي خارج شد و گفت پس بيا يک جا بنشينيم من خسته شدم به روي کوتاه ترين پله ايوان نشستيم منصور چشم به من دوخت و گفت : خوب تعريف کن ببينم چه شده
با ناراحتي گفتم از خودم حالم بهم مي خورد منصور با تعجب پرسيد آخر چرا؟؟
چرا ندارد بايد امروز را ميديدي عباس مالکي و هژير دخيل زاده چطور مرا مسخره مي کردند
غلط کرده اند کجايت مسخره است که مسخره ات مي کردند
سرم را زير انداختم و گفتم:
صدايم را عباس به من مي گفت آقا خانم هژير هم صدايم را تقليد مي کرد و بچه هاي کلاس همگي مي خنديدند
منصور کمي ساکت ماند پس گفت
چيز عجيبي که نيست خروسک است همه پسرها وقتي پا به بلوغ مي گذارند صدايشان خروسک مي شود
با لجاجت مشتم را به زانوم کوبيدم و گفتم:
نخير اين يکي خروسک نيست اصلا از کودکي من صدايم با پسر بچه ها توفير داشت درست مثل قيافه ام با اين که پانزده سال دارم اما شکل پيرمردها هستم
فکر کنم بيخود احساساتي شده اي
-تو دلت برايم ميسوزد مگر نه؟
-مندلم براي کسي نمي سوزد چون اگر قرار باشد دل من براي اين چيزها ي کودکانه و ساده بسوزد که دو روزه دود ميشد و به هوا ميرفت .آن وقت اگر دور از جان تو دو روز ديگر در کوچه يا گذري دختري عاشق سينه چاک مان ميشد جوابش را چه مي دادم ميگفتم ببخشيد خانم دلم را دود کرده ام از دماغم دادم بيرون خدا روزيتان را جاي ديگر حواله بدهد با آن که سعي ميکردم خودم را جدي نشان بدهم آخر نتوانستم خنده ام دريچه لبم را گشود و پرکشيد و بعد هر دو با صداي بلند خنديديم و بعد منصور مثل آن که چيزي يادش افتاده باشد يک باره ساکت شد و با کنجکاوي و لحني دلسوزانه گفت:
نکند شاهين تو از شوخي هاي من ناراحت مي شوي و به روي خودت نمي آوري؟؟
با تعارف گفتم اين چه حرفيه اصلا اين طور نيست راستش دلم خيلي مي خواست به جاي پسر دختر مي شدم منصور متفکرانه گفت : فکر مي کنم به خاطر اين که تو در ميان سه خواهرت بزرگ شدي وبرادر نداشته اي و هميشه دختر بوده که دورت بوده اين فکر از تو نشات گرفته،اما من که هيچگاه،تحت هيچ شرايطي حاضر نيستم حتي براي لحظه اي دختر باشم،دختر ها موجودات ضعيف و ظاهر بيني هستند اما ما پسرها مظهر قدرت و اراده ايم،ما مي توانيم به روياهايمان برسيم اما آنها تنها مي توانند به روياهايشان بينديشند.
با بي تفاوتي گفتم:اما دختر ها خيلي زيبا هستند.آنها کشش خارق العاده اي دارند مثل آهن ربا مي مانند من از دلبندي و دلبري دختر ها لذت ميبرم و به آنها حسادت ميکنم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#78
Posted: 8 Aug 2012 01:41
منصور با صداي بلند خنديد و گفت:عجب الاغي هستيا،تو که الان وضعيتت بهتره،هم پسري و هم خوشگل،خودت را در آينه نگاه کن با آن پوست سفيد يک دستت،موهاي براق مشکي،بيني قلمي و چشمان خمار سياهت،حتي اندامت بيشتر شبيه دختر هاي بالغ است تا پسر هاي پانزده ساله،نگاهي به دستهايت بکن مثل دست هاي يک دوک انگليسي لطيف و ظريف است پسر! چقدر خودت را دست کم گرفتي،البته اين را هم بگويم ها من هيچ وقت دلم نمي خواست زيبا باشم من دوست دارم چهره ام مردانه باشد،زمخت و خشن.
دستانم را زير چانه ام زدم و گفتم:اما با تمام اين اوصاف من دوست داشتم،دختر مي شدم،واي اگر دختر بودم چقدر عالي مي شد.
منصور جستي زد و روبه رويم ايستاد و با شيطنت گفت:خوب اين که غصه ندارد عزيزم،تو که مثل دختر ها خوشگل هستي، يک اسم دخترانه هم رويت ميگذاريم و خودم هم دنده م نرم با تو ازدواج مي کنم.
اين را گفت از خنده ريسه رفتم،اما منصور دست بردار نبود و خيلي جدي مي گفت:اسمت هم همان شيرين که گفتم بهتر است با اسم خواهرانت هم مطابقت دارد و زن عمو ناراحت نمي شود.
من هم به مسخره قري به خود دادم و گفتم: حالا شيرين را دوست داري يا نه ؟
منصور در حالي که جهودبازي در مي آورد شروع کرد به خواندن:
آسمون به اون گپي گوشه اش نوشته
هر کي يارش خوشگله جاش تو بهشته
اي شيرين جونوم آي شيرين عمرم
گر بخواهي بوسم ندي به زور بستونم
و بعد همانطور که به خواندنش ادامه ميداد نگاهش به سمتي خيره ماند و صدايش تحليل رفت و خاموش شد. سرم را به جانبي که منصور ماتش زده بود چرخاندم و عمه فرنگيس و ساقي را ديدم که از در باغ داخل شدند.منصور بي اختيار با صداي بلند اندشيد که :بالاخره آمد.
به جانبش رفتم و در گوشش گفتم:اي جلب ،پس همچين براي خودت شيک نکرده بودي،منصور خجالت زده دستش را پشت سرش کشيد و هيچ نگفت با کنجکاوي گفتم: حساب مهمان هاي ما را از کجا داري فضول باشي؟
و بعد ساقي دوان دوان به جانب ما شتافت و همانطور که مي دويد از دور به ما سلام کرد،منصور اخم هايش را در هم کرد و گفت: ساقي خانم اين چه طرزش است؟
ساقي در حالي که از سوال منصور شکه شده بود لبخند روي لبش ماسيد و بهت زده پرسيد:چه مي گويي؟!
منصور با عصبانيت گفت:همه جا سر لخت ميگردي؟ اين جا تهران نيست.
ساقي که تازه منظور منصور را ملتفت شده بود با عصبانيت گفت:اينجا تهران نيست تو هم پدر مادر من نيستي که برايم حکم کني.
من نيز مانده بودم که چه بگويم تا اين بحث خاتمه پيدا کند اما منصور دست بردار نبود در حالي که از عصبانيت سرخ شده بود گفت:من با عمه حرف دارم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#79
Posted: 8 Aug 2012 01:42
ساقي شانه هايش را با بي تفاوتي بالا انداخت و گفت :خوب داشته باش.
منصور راهش را به طرف عمه فرنگيس که به جمع شهين و شهرزاد و فرشته پيوسته بود کج کرد و رفت ، ساقي با آن چشمان آسمانيش به من خيره شد و گفت:اين پسر چش شده امروز؟
آهي کشيدم و با خونسردي گتم: نميدانم تا همين الان هم داشت مي گفت و ميخنديد. ساقي به خنده گفت:به گمانم ديوانه است .
از اين جسارتش خوشم نيامد به جوابش که نخنديدم ،خودش اين موضوع را فهميد و خنده اش را کوتاه کرد و دوباره با چشمان آبيش به من خيره شد،موهاي طلاييش که تا سر شانه هايش کوتاهشان کرده بود زير نور آفتاب مي درخشيد. پيراهن گلدار صورتي به تن کرده بود که بي نظير بود. هر چه کردم نتوانستم جلوي خودم را بگيرم بالاخره با اشتياق به او گفتم :يک دور بچرخ. با ترديد پرسيد: چه کنم؟
با تعجيل گفتم :بچرخ. او نيز به آرامي به دور خودش چرخي زد و با کلمات مقطع گفت :چاق شده ام؟
گفتم :نه همينطوري گفتم
و بعد سمتي رفتم که منصور انجا بود و دورا دور ديدمش که با عمه فرنگيس اختلاط مي کرد.ساقي نيز همراه من راه افتاد به آن ها که رسيديم عمه نگاه مظلومانه اش زا به ساقي انداخت و گفت:دخترم ،منصور جان مي گويند، بيرون از خانه يک چارقد روي سرت بينداز.
ساقي با عصبانيت هر چه تمام تر گفت : مادر من پانزده سال سن دارم و به صلاح خويش موقوفم.
منصور به مسخره خنده اي کرد و گفت: آخر مگر ما بيشتر از يک کوچه فاصله داريم.
زن عمو لبخندي شيرين به ساقي زد و گفت:پسرم غيرتي است ،راست هم مي گويد عزيزم تو جواني و زيبا در خانه شما هم که مردي نيست خداي نا کرده از حرف هاي مردم امل هم که بگزريم ،اگر کسي به شما نظر سويي انداخت،يک عمر پشيماني بار مي آيد.
ساقي که با اين جمله شهلا که ميدانست به گوش من و منصور هم رسيده کينه اش از بين رفت و رو به منصور گفت: از حالا که اينقدر غيرت داري، سبيل هايت که پشت لبت سبز شوند چه خاکي بر سرم کنم؟و همگي با صداي بلند خنديديم.
منصور هم خنديد و گفت: آش کشک خالته بخوري پاته نخوري پاته
ساقي به وجد آمد و گفت:گفتي آش، ياد آش امروز افتادم پس زن عمو کجاست؟ مگر قرار نيست دور هم آش درست کنيم؟
شهلا گفت: الان که زوده ،نخود و لوبيا که اماده است رشته ها را هم که بريدند سبزيش هم خورد شده و شسته است،فقط مانده پختنش که کاري ندارد، يکي دو ساعت ديگر بار مي گذاريم
من با بي حوصلگي گفتم:آخر کدام ادم عاقلي در اين هواي گرم هوس آش مي کند؟
منصور گفت: شما نخور ،بهتر ،سهمت را خودم مي خورم
ساقي ابلهانه گفت :اگر شاهين نخورد من هم نميخورم
زن عمو منصوره لبش را پنهاني گزيد اما عمه فرنگيس بي تفاوت بود منصور براي ان که مغلطه کند گفت:آش هاي زن عمو بهار خوردن داره ها ،به خصوص وقتي سرکه رويش بريزي با پياز داغ و نعنا داغ کاسه را هورتي بکشي بالا
ساقي به مسخره گفت:بپا نسوزي
منصور با لحن معني دار گفت: شما مرا نسوزان آش ما را نميسوزاند.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#80
Posted: 8 Aug 2012 01:45
بالاخره بعد از ظهر ان روز در حياط اتش درست کرديم و مادر ديگ مسي بزرگ اش را رويش گذاشت
همه ما در گوشه غربي حياط جمع شده بوديم ،پدر از دور بالاي ايوان ايستاده بود و ما را نگاه مي کرد
مادر هر از گاهي نگاه دلواپس خود را بر او مي دوخت که عزيز پشت سرش ايستاده بود و در گوشش پچ پچ مي کرد و مادر از همان لحظه فهميد که دسيسه اي ديگر در کار است و عزيز که انگار به چانه اش تخم مرغ زده باشند يک ريز در گوش پدر وردي مي خواند که مادر را از سرش خبري نبود
بعد از يکي دو ساعت آش آماده شد همگي به ايوان رفتيم و پشت سفره طويلي که خدمه گسترده بودند نشستيم و مادر خودش پياله هايمان را از اش پر کرد و دستمان داد
منصور که به قول خودش عاشق اش رشته بود دائما به به و چه چه مي کرد و در جواب پدر که به شوخي مي گفت :منصور يک دم ارام بگير . مي گفت که نمي تواند.
اش ان روز با ان هواي نسبتا گرم خيلي مزه داد و چسبيد و دريغ و درد آن روز نمي دانستم که اين آخرين آشي است که از دست پخت مادر خواهم خورد
آش را که خورديم بالافاصله زينت بساط چاي و نبات را اورد و مزه اش را به کاممان کامل کرد و بعد از خوردن چاي هر کس به کار خود مشغول شد
عمو وثوق و زن عمو و منصوره با تشکر فراوان و اظهار اينکه آن عصر جمعه را به خوشي در کنارمان سر کردند به خانه شان باز گشتند
عزيز و پدر که سه چهار روزي مي شد به قول مادر با هم گرم گرفته بودند و خدا مي دانست که عزيز اين بار چه خوابي براي ان ها ديده است به پنجدري رفتند و در را هم بستند.
شهلا هم که به تازگي از فرشته خامه دوزي را ياد گرفته بود
با بچه هايشان داخل عمارت رفتند و به خامه دوزي مشغول شدند.
عمه فرنگيس نيز که به قول خودش از بس که اش خورده بود شکمش نفخ کرده بود دستانش را به پشت کمرش حلقه کرد و رفت تا در حياط پياده روي کند
اما ساقي همانجا کنار مادر لبه ايوان نشست
مادر دستش را دور گردن ساقي انداخت و گفت:الهي به فدايت بشوم،چرا اينقدر آش کم خوردي؟
ساقي ه تعارف گفت :من که خوب خوردم دستتان درد نکند
مادر شقيقه اش را بوسيد و گفت :نوش جان
و من مثل ان که تازه چيزي يادم امده باشد گفتم :راستي مادر جاي دايه منيژه خالي يادش بخير چقدرآش دوست داشت .
مادر لبخند کوتاه و غمناک زد و گفت :بله عزيزم راست مي گويي جايش خيلي خالي بود اي کاش هيچ وقت از اين جا نمي رفت.
ساقي با کنجکاوي پرسيد: زن دايي اين منيژه خانم چرا بعد از اين همه مدت رفتند ؟
مادر گفت خيلي پيش از اين مي خواست برود ،خودم هر سال به بهانه اي امانش نمي دادم چون زن کاردان و زيرکي بود وقتي اينجا بود تشويش خاطري نداشتم کارها روي غلطک مي افتاد ،زن با فراست و با تجربه اي بود ،اما دوسال پيش هر چه کردم حريفش نشدم عاقبت رفت
اخرين باري که ديدمش يک سال پيش از اين بود
حرف مادر را بريدم و با اشتياق پرسيدم:جدي ميگويي مادر؟ پس من کجا بودم؟
مادر کمي انديشيد و گفت: تو مدرسه بودي
با اشتياقي اميخته با کنجکاوي پرسيدم: پس چرا زود تر نگفتيد... نگفت کجاست و چه ميکند؟
مادر با چشمان سبزش که ديگر بي فروغ شده بود و غمي غريب لاي انها خانه کرده بود گفت: مي گفت دوباره با شوهر سابقش ازدواج کرده و در اصفهان خانه استيجاري دارند بچه دار هم شده بود و در کل از زندگيش راضي بود ميگفت شوهرش مهربان و اين بار خاطر خواهش شده است ادرس خانه را هم داد،مي گفت گزرمان به اصفهان افتاد او را بي نصيب نگذاريم، بيچاره خيلي تعارف مي کرد احوال تو را هم خيلي جويا شد مدام قربان صدقه ات ميرفت اما نتوانست بيش از اين منتظرت بماند همش ميگفت: شوهرش بدش مي آيدعلي گدا چشم به راه است، اخرش هم با گريه و زاري بدرقه اش کردم،رفت و ديگر هم نيامد
و بعد به گوشه اي خيره ماند ، من نيز در خاطرات کودکيم غرق شدم دايه را خوب به ياد داشتم هيچ گاه نفهميدم آيا او مرا از ته قلبش دوست ميداشت يا نه؟ راز محبتش را درک نکردم که آيا دروغ بود يا حق؟ گاهي قربان صدقه ام ميرفت و گاهي تشرم ميزد ان هم نه از ان تشر هاي مادرانه وقتي بر سرم فرياد مي کشيد يا نشگونم مي گرفت ويا به صورتم سيلي مي زد چشمانش مثل مادري نبود که از روي محبت اميخته به ترس مرا رنجانده باشد بلکه چشمانش مثل گرگ نيز بود و سياه و در اوج سياهي مي درخشيد
حتي تصورش هم من را مشوش مي ساخت.
مادر از لبه ايوان بلند شد و به ديوار عمارت تکيه داد و نشست.زينت براي مادر قليان چاق کرده و چاي قند پهلويي اورد.
مادر از روي تفنن پکي به قليان زد و دوباره به گوشه اي نا معلوم خيره شد غرق در فکر و خيال يک ان احساس کردم که چقدر دوستش دارم،با تمام وجود مي پرستيدمش اگر ساقي آنجا نبود به آغوشش مي رفتم و صورتش را غرق بوسه مي کردم. اما از ساقي خجالت مي کشيدم.
از زينت خواستم دفتر طراحي و قلمم را برايم بياورد
غلام با اب پاش بزرگ فلزيش از استخر اب مي گرفت و به پاي درخت ها ميريخت . بوي مطبوع خاک نمناک در هوا متصاعد بود و نسيم ارامي بوي گلها را در هوا متصاعد مي ساخت.
زينت بعد از مدت کوتاهي قلم و دفترم را اورد،ساقي دفتر را از من گرفت و طرح هايي را که همه را به شيوه سياه قلم کشيده بودم با دقت نگاه کرد .
سه چهار سالي مي شد که نا خوداگاه به سمت نقاشي و طراحي کشيده شده بودم بدون انکه فنش را از کسي يا استادي اموخته باشم ،کاملا ذاتي بود به خاطر همين گاهي اوقات شور ان در سرم مي افتاد و شايد يک شب تا صبح نيز مرا آرام نمي گذاشت و گاهي مثل آب روي خاکستر اين ميل درون من ناخوداگاه سرد و خاموش مي شد
آن روز از همان روز هايي بود که دلم ميخواست نقش بيافرينم،آن هم نقش مادرم را ،مادري را که از اعماق وجودم مي پرستيدمش،شلنگ قليان به دستش مثل ادمي شده بود که شيطان روحش را تسخير کرده باشد ، مات و بهت زده به گوشه اي خيره مانده بود مي دانستم غرق در انديشه و خاطراتش است ولي نمي دانستم خاطراتش به قدري سهمگين و درناک است که حتي مرورشان اورا بهت زده ساخته و اعصاب و روحش را اين گونه کرخ کرده .
مادر عادت داشت که وقتي مي انديشيد به گوشه اي خيره مي ماند شايد هم با اين کار مي خواست افکارش پراکنده نشود.
ساقي دفتر را به دستم باز پس داد و در حالي که برايم کف ميزد گفت: شاهين تو خارق العاده اي تو يک روز بزرگترين نقاش دنيا خواهي شد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام