ارسالها: 549
#81
Posted: 8 Aug 2012 01:46
حرفش را به شوخي گرفتم چرا که خودم از طرح هايم انقدر راضي نبودم ، خيلي ها مثل او مرا تشويق کرده و احسنت گفته بودند اما من تفنني مي کشيدم و چندان برايم مهم نيود.
آنگاه قلم در دست گرفتم و شروع به نقش آفريني چهره زيباي مادرم کردم با همان حالت که پايش را در آغوش گرفته و نشسته بود با دامان حرير و ساتن سرخ رنگش و بلوز کبود و چارقد سرخ ابيش که زير چانه اش سنجاق زده بود،موهايش فرق وسط و تا اواسط گونه هايش آويزان بود و گوشه هايش خيلي مرتب به داخل چارقد فرو رفته بود ،دست چپش به روي رانش بود و دست راستش حايل به زانويش بود که شلنگ قليان را با ان گرفته بود در انگشت اشارتش انگشتر زمردي به دست داشت و در مچ چپش النگويي به پهناي پنج تا شش سانتي متري ديده ميشد.
بيست دقيقه بيشتر طول نکشيد تا تصوير مادر را کامل کشيدم، ساقي در تمام اين مدت از کنارم تکان نخورده بود و چشمانش را به دستم دوخته بود وقتي تمام شد با صداي بلندي گفت :ماشالله زن دايي ببين پسر نابغه ات چه کرده؟
مادر که از فرياد ساقي به خودش آمده بود گفت:چه شده؟
هر دو به جانبش شتافتيم و بعد نقاشي را نشان مادر دادم .
مادر از گوشه چشمش اشک شوقي لرزان غلطيد و صورتم را غرق بوسه کرد
عمه فرنگيس که از حرکات ما کنجکاو شده بود به ساقي چشمکي زد و گفت:چه خبره؟
ساقي دفترم را از دستم قاپيد و نشان مادرش داد، عمه فرنگيس هم يک ريز شروع کرد احسنت و ماشالله بار من کردن.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#82
Posted: 8 Aug 2012 01:47
امیدوارم دوستان از این داستان لذت برده باشید
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#83
Posted: 8 Aug 2012 01:51
قسمت 19
آن شب را در اتاقم خيلي به آن عکس نگاه کردم، نمي دانستم چرا از ديدنش سير نمي شدم دلم مي خواست بدانم چرا مادر هميشه غرق در انديشه است و اصلاً به چه فکر مي کند؟ حتي عمه فرنگيس نيز که شوهرش را در اوج عشق و نياز و علاقه اش از دست داده و بار زندگي را تنهايي به دوش کشيده اين قدر کسل و خسته به نظر نمي آيد، بلکه به خاطر روحيه تنها دخترش ساقي هم که شده هميشه اظهار سرزندگي و بشاشي مي کرد و قيافه اش با آن صورت رنگ پريده و منزجر مادر، زمين تا آسمان توفير داشت، بالاخره کنجکاوي ام مرا واداشت که نزد مادر بروم و با او در اين باره صحبت کنم. به تعجيل اتاقم را ترک کردم و همه جاي خانه به دنبالش گشتم تا اين که او را در اتاقش بازيافتم، مثل هميشه خسته، مغشوش و ساکت زانوانش را در آغوش کشيده و روي تخت شسته بود، آرام صدايش کردم:« مادر. » نگاه غمناکش را به من انداخت و گفت:« جان مادر؟ » کنارش نشستم. نمي دانستم از کجا شروع کنم، دوباره نقاشي را نشانش دادم و گفتم:« قشنگ شده يا نه؟ » مادر دستش را بر سرم کشيد و بوسه اي محکم بر آن زد و گفت:« خيلي عزيزم، خيلي زياد. » کمي انديشيدم. سپس با ترديد فراوان گفتم:« مادر چرا اينقدر غصه مي خوريد؟ » مادر آهي کشيد و گفت:« راستش را بگويم؟ »
- بگو.
- مي خواهي بداني؟
- بله مادر، خيلي زياد.
- غم تو را مي خورم.
با دلواپسي گفتم:« ولي من که غصه خوردن ندارم. » مادر خنده اي تلخ کرد و گفت:« چرا داري، من تو را از خودت گرفته ام و تو نمي داني. » با لجاجت گفتم:« مادر مثل شعرا حرف نزن، واضح بگو تا بفهمم. » مادر دوباره خنده تلخي کرد و گفت:« راستش مي ترسم. » با تعجب پرسيدم:« از من؟ »
- از تو، از پدرت، از عزيز، از همه مي ترسم، اگر کسي بفهمد من چرا غصه مي خورم مرا مي کشند، دارم مي زنند، ديگر براي بازگوي حقيقت خيلي دير شده، اين راز بايد خاموش بماند، کتمانش بهتر از افشايش است، آه خدايا چرا زودتر به فراست نيفتادم تا اين گونه زجر نکشم. »
با لحني ملتمسانه گفت:
- مادر تو را به خدا بگو چه شده، منظورت از راز چيست، حرف بزن اگر هم رازي در ميان هست با من در آن شريک شو.
مادر با لحن رميده اي شروع کرد به خنديدن. از خنده اش وحشت کردم، بعد يکباره خاموش شد و گفت:« آن راز خود تو هستي. من تو را در چه شريک کنم. »
- مادر من نمي فهمم.
- به موقع مي فهمي.
- موقعش کي است؟
- روز مرگ من.
با لحني منزجرانه گفتم:« مادر، شما آدم را از حرف زدن پشيمان مي کنيد. » و از جا بلند شدم بروم که مادر وحشت زده صدايم کرد. به جانبش بازگشتم. مادر دستي محکم به سينه ام کشيد و گفت:« تو چقدر مرموزي شاهين؟ » از بي حوصلگي نفسي از دهانم بيرون دادم و گفتم:« ديگه چيه مادر؟ » مادر با چشمان لرزانش مستقيم در چشمان من نگريست و گفت:« مگر تو هم سن ساقي نيستي؟ » گفتم:« چرا هر دو پانزده سال داريم. » مادر لبش را گزيد و گفت:« پس چرا مثل ساقي سينه هاي برجسته نداري؟ » عضلات صورتم را از تعجب بي اختيار جمع کردم و گفتم:« چه؟ » بي اعتنا به پرسشم گفت:« به موقع قاعده مي شوي؟ » ديگر مطمئن شدم مادر حالش خوب نيست، شايد از عرق هاي دو آتشه پدر داخل گنجه خورده بود، چرا بي ربط مي گفت. اما نکند ديوانه شده باشد، نکند مادر نازنين من بيمار است، اما نه امروز که آش مي پخت، حواسش به جا بود. همه چيز سر جايش بود، حتماً مست کرده. نمي دانستم مادر هم عرق مي خورد، اما دهانش که بوي الکل نمي دهد، خدايا ديوانه شده ام تو بگو چه شده؟ مادر هنوز وحشت زده به من مي نگريست. بهتر ديدم اتاق را ترک کنم، پيراهنم را از پشت گرفت و دستش را به سنجاق شلوارم برد تا آن را باز کند. دوباره آن حالت غيرعادي را در چشمانش ديدم. باز هم مثل آدمي شده بود که شيطان روحش را تسخير کرده باشد، محکم سنجاقم را چسبيدم، نمي دانستم بترسم يا خجالت بکشم، شقيقه هايم به شدت داغ شده بود، آن چه را که مي ديدم باورش برايم سخت بود، بالاخره خودم را از دست او رها کردم و به سرعت در حالي که دستم به شلوارم بود تا پايين نيفتد، وحشت زده اتاق را ترک کردم و هنوز صداي لرزانش را مي شنيدم که فرياد مي زد:« شاهين نرو، برگرد کارت دارم. » اما من اين قدر وحشت زده بودم که با تمام وجودم مي دويدم و حتي مي ترسيدم پشت سرم را نگاه کنم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#84
Posted: 8 Aug 2012 01:56
تا این كه به اتاقم رسيدم، بلافاصله در را پشت سرم قفل کردم، به روي تختم خود را پرتاب کردم و سرم را در بالشت فرو بردم و با مشت هاي محکمي که بر آن مي کوبيدم، آن قدر گريستم تا اين که خوابم برد. فرداي آن روز وقتي از مدرسه بازگشتم مثل هميشه به استقبالم نيامد و تا آخر شب مدام خودش را از تير رس نگاهم قايم مي ساخت. فهميدم که از کار ديشبش خجل شده اما تصوير هولناک آن شب مثل کابوسي براي هميشه در مرکز مخيله ام نقش بست، يک هفته بعد از آن ماجرا خبر دادند که عمه فرنگيس سرماي سختي خورده و مادر مقاري سوپ کلم برايش درست کرد و هر دو براي عيادت به خانه شان رفتيم. ولي هر چه اصرار کرديم شهرزاد با ما نيامد، اين اواخر خيلي منزوي شده بود و هر چه خواستگار داشت جواب رد مي داد. مادر در راه حرص مي خورد و مي گفت اين دفعه هر کس که آمد به زور کتک مي فرستمش خانه شوهر. هنوز بچه است و خير و صلاح خود را نمي داند. اگر بيست سالش شد چه خاکي بر سرم کنم، آن وقت مردهاي چهل و پنجاه ساله زن مرده يا زن دار به خواستگاري اش مي آيند. حتماً نگاه به ساقي مي کند، آخر او را چه به ساقي. اين دختره فرنگيه تو سه جلدش تولدش پاريس خورده، مي خواد برگرده همان جا. دختره کم عقل لگد به بخت خودش مي زند، اين آخري پسر اسحاق خان درويش مگر چه عيبي داشت، پسر بيست و سه ساله جوان و رعنا و خوشتيپ، پول پدرش هم که از پارو بالا مي رفت. بهانه گرفت که قبلاً عاشق دختر عمويش بوده و همه شهر مي دانند، نمي دانم از وقتي که آن اميرخسرو خير نديده سر شهين خدابيامرز اين همه ادا و اصول در آورد و شيره اش را کشيد، چشم و دلش ترسيده يا خدايي نکرده جني شده، چه مي دانم پدرت مرد خوب و ثروتمندي است، از قديم گفته اند انسان هاي بزرگ دشمنان بزرگ نيز دارند، شايد يکي از همين دشمنان که ما روح مان هم خبر ندارد کيست و کجاست، دعايي، جادويي، چيزي گرفته و بخت اين دختره مظلوم را بسته. » صحبت هايش که تمام شد نزديک خانه عمه فرنگيس بوديم. بلافاصله در را به صدا در آوردم و بعد از مدتي نه چندان کوتاه پسر نوجواني که مي دانستم آن جا خدمت مي کند در را باز کرد و سلام گفت. وارد حياط که ساقي را ديدم از پشت پنجره اتاقش به ما لبخند مي زد، تا اين که داخل شديم. همه فرنگيس سرماي شديدي خورده بود. صورتش داغ و ورم کرده بود و روي تخت دراز کشيده بود. عزيز و زري خانم نيز کنار او نشسته بودند و رفتارشان بيش از حد با ما سرد بود، اما مادر سعي مي کرد خودش را بي تفاوت نشان دهد، هر چند که ساقي دائماً آمدن ما را خوش آمد مي گفت و اسباب پذيرايي را فراهم مي ساخت. شايد اگر به خاطر وجود ساقي نبود همان لحظه اول به حالت قهر آن جا را ترک مي گفتم، آن روز براي اولين بار احساس کينه شديدي نسبت به عزيز و زري خانم کردم. انگار سعي داشتند با رفتار سردشان ما را منزجر سازند. آن روز عزيز با بدجنسي به مادر گفت که بيخود براي عمه فرنگيس سوپ درست کرده و عمه فرنگيس بيشتر از همه چيز به استراحت و سکوت نياز دارد تا سوپ هاي گنديده. مادر اما اين دغل عزيز را مثل هميشه به تلطف خود بخشيد و آرام گوشه اي نشست. خانه تاريک آن ها که به لزوم پرده هاي کلفت کتابي که از پنجره هاي بلندشان آويزان بود فضاي خانه را سرد و بي روح ساخته بود و وجود سرد عزيز و زري خانم که يا خاموش بودند و يا با خود چيزي گفته و به مسخره مي خنديدند و يا اين که با کنايه هايشان مادر را مي آزردند، روحم را بيش از حد معذب ساخته بود. خدا خدا مي کردم تا اين که مادر زودتر از آن تاريکخانه دل بکند ولي مادر تازه چانه اش به حرف زدن با عمه فرنگيس گرم شده بود تا اين که ساقي از دور به من اشاره کرد و مرا با خود به اتاقش برد. اتاق زيبايي داشت. برعکس قسمت هاي ديگر خانه روشن بود و نورگير. اتاقي ساده کرم رنگ و کمرنگش ديوار کبود و يک طرف آن کتابخانه اي بلوطي بود که پر بود از کتاب هايي که اکثراً به زبان لاتين بودند، تخت چوبي بلندي در کنار ميز گرد و عريض که رويش پر بود از قاب عکس هاي کوچک و بزرگ که نظرم را به خودش جلب کرد، ولي عجيب تر از همه برايم نقاشي خودم بود که در قالبي سيلور جلوتر از همه قاب هاي روي ميز قرار داشت. دهانم از تعجب باز ماند و با عصبانيت انديشه ام را بر زبان راندم که:« اين را از کجا آوردي! » ساقي کمي مکث کرد و بعد به شيطنت خنديد و گفت:« از دفترچه ات دزديدم. » با عصبانيت نگاهش کردم و پرسيدم:« به همين راحتي! دزديدي؟ » يا چشمان معصوم آسماني اش به من خيره شد و لبخند به روي لبش خشکيد، طاقت ديدن چهره غمناکش را نداشتم. وانگهي نقاشي من در قالب جلوه اي ديگر به خود گرفته بود و اين حرکت ساقي نشانگر آن بود که تشويق ها و تعاريفش از طراحي هايم کاملاً صادقانه بوده، پس لبخندي زدم و گفتم:« باشه، اشکالي ندارد. اما اگر مي گفتي خودم به تو مي دادمش. » آنگاه لبان سرخش مثل غنچه اي از خنده پر گشود و دندان هاي سپيد و ظريفش که مثل ذرت رديف و منظم بود هديوا شد و با لحني مظلومانه گفت:« معذرت مي خواهم. » يک کلام گفتم:« خواهش مي کنم. » و بي اختيار به او خيره شدم. به اندام زيبايش که مثل کريستال شفافي بود که با دست تراش داده باشند، با آن پوست سپيدش که با پيراهني سپيد آن را پوشانده بود با نگاه مرموزش طوري مرا مي نگريست که انگار به تمام اسرار دنيا وقوف دارد. آن گاه با صداي نوازش گر پرسيد:« با امتحانات چه مي کني؟ » روي همان صندلي بلند نشستم و گفتم:« بد نيست. » آن گاه با صداي نوازش گرش ادامه داد:« ولي من تا به حال همه را عالي داده ام. مطمئنم امسال بالاترين معدل را کسب مي کنم. » با بي تفاوتي گفتم:« ولي شما که به دبيرستان نرفتيد، معلم سرخانه داشتيد. » با لحني مغرورانه جواب داد:« ولي اسمم در ليست دبيرستان است. » با بي ميلي گفتم:« ولي من زياد به درس خواندن رغبت ندارم. »
- شايد هم انگيزه نداري؟
- نمي دانم، شايد هر دو!
- ولي من عاشق درس خواندن هستم، دلم مي خواهد در آينده پزشک شوم.
- ولي من حالم از بوي الکل و صداي ناله و گرماي تب و سوزن و آمپول به هم مي خورد.
ساقي لبه تختش نشست و گفت:
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#85
Posted: 8 Aug 2012 01:58
- ولي حتي فکر کردن به شفاي بيماران مرا به وجد مي آورد.
نگاهم را دوباره به آن ميز کذايي انداختم، ساقي از جا بلند شد و در مورد تک تک عکس هاي داخل قاب عکس به من توضيح داد. اول از همه عکس مردي خنده رو و جوان را نشانم داد و بلافاصله گفت که پدرش است. خوب که دقت کردم ديدم شباهت عجيبي به پدرش داشته. چشم هاي روشن و موهاي روشن اش کاملاً به پدرش رفته بود، حتي حالت لب ها و چشمان خمار پدرش. قاب عکس را به دستش دادم و گفتم:« خدا رحمت شان کند، نمي دانستم که عمه اينقدر خوش سليقه است. » خنده تلخي کرد و گفت:« و البته خوش اقبال! » مي دانستم به خاطر تصادف پدرش و مرگ ناگهاني او اين حرف را به کنايه زد. قاب عکس ديگري به دستم داد. يک گربه! قبل از آن که چيزي بگويم گفت:« اسمش اليزابت است، الآن حتماً کلي بزرگ تر شده. هر چه تقلا کردم که او را همراه خود به ايران بياورم مادر نگذاشت، اگر هم مادر راضي مي شد، عزيز اصلاً نمي گذاشت. نم داني چه گربه ملوسي بود. وقتي او را در آغوش مي گرفتم احساس آرامش خارق العاده وجودم را فرا مي گرفت. تا به حال يک گربه را از شکم بغل کرده اي؟ » با تعجب گفتم:« نه. » با اشتياق ادامه داد:« نمي داني چه لذتي دارد. مخصوصاً وقتي که ضربان سريع قلب کوچکش به ماهيچه هاي دستت مي کوبد و معناي واقعي زيستن را حس مي کني. اليزابت خيلي به من وابسته بود. گاهي اوقات دور از چشم مادر کنار هم مي خوابيديم. آن گاه خودش را با آن پشم هاي نرم سفيدش به من مي ماليد، با زبان زبرش گونه هايم را مي ليسيد ... آه اليزابت. » و مدتي غرق در انديشه اش ساکت ماند و دوباره ادامه داد:« من عاشق خانه مان در فرانسه بودم. آن جا را خوب به خاطر دارم، حياط خانه ما مثل يک باغ بزرگ و سرسبز بود. وارد آن جا که مي شدي بوي گل در هوا پيچيده بود، سبزه ها تر و تاره، هميشه همه جا شسته بود و پاپيتال روي ديوارها خزيده بود، پروانه ها از تنوع زياد گل ها نمي دانستند از کدام شان سيراب شوند و اليزابت به دنبال آن ها همه طول باغچه را مي دويد. » وقتي در مورد خاطرات گذشته صحبت مي کرد چشمانش تلالو خاصي پيدا مي کرد. با فراست پرسيدم:« حالا شما کجا را بيشتر دوست داري. اين جا را يا فرانسه را؟ » کمي انديشيد و گفت:« فرانسه بي نهايت زيباست. بايد جايي را که ما در آن زندگي مي کرديم، مي ديدي. ما در پاريس بوديم و در خياباني در مجاورت برج ايفل، حتماً تعريفش را زياد شنيدي؟ » با تعجيل گفتم:« خيلي زياد! » او با اشتياقي که بر آن مي افزود ادامه داد:« قبل از اين که اين پل تماماً فلزي ساخته شود خيلي از مردم شهر مخالفت مي کردند و دسته جمعي در خيابان ها شعار مي دادند به اين بهانه كه ساخت اين پل پاريس را بي آبرو خواهد كرد. خيلي احمقانه است! اما بالاخره اين پل توسط الكساندر گوستاو ايفل به ياد صدمين سال انقلاب كبير فرانسه ساخته شد. ارتفاع اين پل 322 متر و داراي 1789 پله مي باشد، كه اين رقم مطابق با همان سالي است كه انقلاب كبير فرانسه به وقوع پيوست. جالب است، نه؟ "
با تأييد گفتم: " بله، خيلي زياد. بايد ظاهر زيبايي هم داشته باشد، همين طور است؟ " خنديد و گفت: " من كه عاشقش بودم و هر شب از پنجره اتاقم به آن نگاه ميكردم. ابهتش آدم را ديوانه مي كند. " با زيركي گفتم: " آخرش چي؟ اين جا يا آن جا؟ " دوباره به سؤال من انديشيد و سپس گفت: " هم اين جا و هم آن جا. مي داني، از آن جا خيلي خاطرات خوشي دارم. به خصوص اين كه آرامگاه پدر وزادگاه خود من آن جاست. در اين جا نيز با اين كه بايد از صبح تا شب سايه سنگين عمه زري و عزيز را تحمل كنم و كنايه ها و نيشترهايشان را به دل نگيرم، باز هم احساس طرب و شادماني خاصي دارم، احساس مي كنم، چيزي را كه مدت ها در درونم به دنبالش مي گشتم بيرون از خودم يافته ام. به همين دليل اين جا برايم با ارزش شده، راستش به اين جا عادت كرده ام. به اين خانه، به دائي اتابك خان، دائي وثوق، به منصور زيرك و گستاخ، به زن دايي بهار مهربان، به شهرزاد خنده رو، به تو! "
و اين آخري را با لحن خاصي بيان كرد، اما من زياد جدي نگرفتم و بعد به كتابخانه اش اشاره كرد و گفت: " اهل كتاب خواندن هستي؟ " با خجالت گفتم: " نه، يعني فرصتش پيش نيامده. " آن گاه از كتابخانه كتابي درآورد، به سمت من دراز كرد و گفت: " بگير، اين هم يك فرصت طلايي! " كتاب را از او گرفتم و با تعمق اسمش را خواندم: " بيست هزار فرسنگ زير دريا؛ اثر ژول ورن " و بعد در حالي كه كتاب ديگري از ژول ورن به اسم پنج هفته با بالن را نيز به من مي داد، گفت: " اين ها براي خودت باشد، من اصلاً به اين گونه كتاب هاي تخيلي علاقه ندارم. من عاشق كتابهاي رمانتيك و عاشقانه هستم كه دلم مي خواهد در همه آن ها دو نفري كه به هم عشق مي ورزند نهايتاً به يكديگر بپيوندند، اما نمي دانم چرا در اكثر آن ها عكس اين واقعه اتفاق مي افتد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#86
Posted: 8 Aug 2012 02:00
واقعاً كه نويسنده ها چقدر بي انصافند! " به مسخره خنده اي كردم و گفتم: " پس چرا اين كتاب ها را خريده اي؟ " لحظه اي ساكت ماند و سپس گفت: " همه كتاب هايي كه اينجا مي بيني متعلق به پدر بودند، به جز سه و يا چهار تا از آن ها. پدر عاشق ژول ورن و تخيلاتش بود. ژول ورن نيز به راستي داستان سراي قدرتمندي بود. او اهل شهر نانت پاريس بود. لقبش در فرانسه پدر داستان هاي علمي نو است، فرانسه سرزمين بزرگترين و چيره دست ترين نويسندگان دنياست، مثل ژان ژاك روسو، فرانسواز ساگان، بالزاك، الكساندر دوما، گوستاو فلوبر، بو مارشه، پير كارن، شاتو بريان، فرانسوا مرياك، گي دو موپاسان، آندره مالرو، لويي شارل آلفرد دو موسه، ويكتر هوگو و چند تن كه اسامي شان الان در خاطرم نيست. " با لحني تحسين برانگيز گفتم: " حافظه خارق العاده اي داريد. به هر حال بابت اين كتاب ها ممنونم. " زير لب گفت: " خواهش مي كنم. " و بعد از من خواست كه اتاق را براي صرف قهوه به قصد تالار پذيرايي ترك كنيم. قهوه را كه خورديم، مادر مرا صدا زد. مثل آن كه وقت رفتن بود. عزيز زير چشمي دائماً مرا مي پائيد، آرام زير گوش ساقي نجوا كردم: " چطور اين پيرزن بداخلاق را تحمل مي كني؟ " خنده اي كرد و آرام گفت: " به سختي. " و هر دو خنديديم، عزيز سگرمه اش در هم رفت و دوباره به ما نگاه كرد. ساقي بي توجه به نگاه هاي نافذ عزيز به آهستگي گفت: " مثل كوسه هميشه تيغش از آب بيرون است. " از مثال به جايي كه زده بود، بي اختيار به صداي بلند خنديدم، مادر چشم غره اي تند به من رفت و عزيز با كنايه رو به مادر گفت: " سير به پياز مي گه بو مي دي! " مادر باز هم سعي كرد خود را بي تفاوت نشان دهد. آن گاه عمه فرنگيس را كه براي بوسيدن مادر از روي تخت جهد بسيار مي نمود بوسيد و دست مرا محكم در دستش فشرد و در حالي كه به عزيز تعارف بسيار كرد كه بيشتر به خانه ما نيز بيايد و من مس دانستم كه تعارفش از ته دلش نيست كه هيچ از بر دلش هم نيست، در دل به او مي خنديدم و بعد به سرعت از همه ان ها خداحافظي كرديم. ساقي ما را تا در حياط مشايعت كرد و مادر وقتي از او خداحافظي مي كرد، گفت: " چه دختر خانمي، شهرزاد خيلي سراغت را مي گيرد. راه كه نزديك است، بيشتر به خانه ما بيا. " ساقي با شيطنت گفت: " شهرزاد اگر سراغ مرا مي گرفت كه حداقل با شما مي امد ولي به هر حال سلام مرا به او برسانيد. " مادر گونه ساقي را بوسيد و گفت: " فدايت بشوم، مواظب مادرت باشو " ساقي به روي من خنديد و گفت: " شاهين تو هم هواي مادرت را داشته باشو من كه به داشتن چنينمادري حسودي ام مي شود. " مادر كه از تعريف ساقي به وجد آمده بود گفت: " مادر خودت كه فرشته است، دختر! " ساقي خنديد هيچ نگفت و مادر بالاخره از او خداحافظي كرد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#87
Posted: 8 Aug 2012 02:01
موفق باشید دوستان
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 6216
#88
Posted: 8 Aug 2012 06:39
REZAMAHMODI
من این داستان رو پارسال خوندم از مادر بزرگ یه آدم همچین کاری بعید که فقط بخاطر دشمنی با عروس نوه رو ناکار کنه
یکم اغراق در داستان وجود داره و دور از واقعیت به نظر میاد
در کل ازت ممنونم بخاطر زحمتی که می کشی
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 549
#89
Posted: 8 Aug 2012 19:14
mahsadvm
ممنون مهسا خانم باعث دلگرمیم شدید
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#90
Posted: 9 Aug 2012 20:56
اینم ادامه داستان
تقدیم به همه ی دوستان خوبم
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام