ارسالها: 549
#11
Posted: 30 Jul 2012 18:46
-اخه یکی یه دونه بودم . هیچ دختری به زیبایی من نبود . خاطرخواه زیاد داشتم . شوهرم از همه سمج تر بود .
یه روز رفته بودم چشمه اون منو دیده بود . خلاصه دیدن منو عاشق شدن همانا . چه کارا که نمی کرد . منم با ان که پسر رعیت بود ازش خوشم امده بود . جوون صاف و ساده ای بود . همین منو جذب کرد .
می دونی هر روز وقتی می امدم ایوون می دیدم اون بیرون منتظره ، منو ببینه . بعدش یه شاخه گل از اون پایین به سمت من پرتاب می کرد .
چرا دروغ بگم . خب منم دوستش داشتم .
اقام راضی نمی شد . هر چی باشه اون یه خان بود . باید دخترش رو به کسی می داد که در شان و منزلت خانواده ی خودش بود .
خلاصه خیلی امدن ، رفتن . اقام یه چند دفعه اونا رو بیرون کرد . دفعه ی اخر وقتی اقام صداشو بالا برد . اونا رو از خونه بیرون کنه دیگه احساس کردم منم اونو دوست دارم .
و اگر این دفعه بره دیگه هرگز اونو نمی بینم . سه روز لب به غذا نزدم . کارم شده بود گریه .
ننه م می گفت دختر گیس بریده رو می بینی چه بی حیا شده ! واسه خاطر پسر مردم داره خودش رو می کشه .
یک موتور سوار کمی جلوتر از ما به اتوبوس کوبیده . عده ای ان جا جمع شده و صحنه ی تصادف را تماشا می کنند . پلی در حال بررسی علت سانحه است .
مهتاب بی اعتنا به صحنه ی مقابلش باز هم ادامه می دهد .
-البته اون موقع شرم و حیا سرمون می شد . اون طور که ننه م فکر می کرد نبود . ولی خب نمی تونستم که بی خیال بشم . باید یه عکس العملی از خودم نشون می دادم تا اونا متوجه بشن منم از اون خوشم اومده .
خلاصه اقام از خر شیطون امد پایین . ما با هم عروسی کردیم . سرت رو درد نیارم . بذار خلاصه ش کنم .
اقام کلی زمین به شوهرم داد . دو سه سال اول لیلی و مجنون بودیم . تا این که شوهرم هوایی شد خواست بی اد شهر . منم از خدام بود . امدیم شهر . با اون همه سرمایه ای که شوهرم داشت تونستیم کار و کاسبی راه بندازیم .
شوهرم ادم زرنگ و باهوشی بود . خیلی زود تونست خودشو بالا بکشه . ولی شوهرم که ادعا می کرد عاشق منه ، یه زمانی به خودم امدم و فهمیدم چشمش افتاده به یکی از زنای همسایه که شوهرش مرده بود . اخه اونم یه دختر داشت . شوهرم به بهانه ی محبت به اون می رفت خونه شون اونم دست خالی نه ، با کلی هدایای جورواجور .
منم ازش طلاق گرفتم . با دو تا بچه . دخترم موند پیش اون . پسرم رو من بزرگ کردم . ولی بی وفا عین باباش بود . اونم منو ول کرده رفته پی زندگی خودش .
در طول راه مهتاب برایم از زندگیش گفت . و روزهای سختی که تنها و بی مونس گذرانده . بعد مرا تا در منزل رساند و رفت .
پدر با گشاده رویی در را به رویم باز می کند . پیشانی ام را می بوسد و هر دو وارد سالن می شویم .
-ازدنیای شهرت چه خبر ؟
این را مستانه می پرسد . بعد خانه را برای ورود مهمانش اماده می کند .
-هنوز وادر دنیای شهرت نشدم . ولی تو راه هستم . کم مونده برسم .
او گلدانی را از روی میز بر می دارد و روی ان دستمال می کشد .
پدر کنترل از راه دور را از روی میز برمی دارد و تلویزیون را روشن می کند . تلویزیون برنامه ی مستندی درباره ی زندگی عشایری نشان می دهد .
مستانه گلدان را روی میز می گذارد .دستمال را به من می دهد .
گردگیری بقیه ی وسایل خونه با تو . دختر خوب نیست تنبل بشه .
دستمال را از مستانه می گیرم . و با ان غبار روی شیشه ی تلویزیون را می زدایم . مستانه روی مبل لم می دهد . و می گوید :
پدرت مدام درباره ی تو حر می زنه . بهش می گم بابا ! پریماه وقتی خونه س یا بیش تر وقت ش رو نقاشی می کشه یا کتاب می خونه .
مستانه می خندد و در ادامه می گوید : بابات تو جوابم می گه خب صدای قدم هاشو بعضی وقتا زمانی که داره از روی پله ها بالا و پایین می اد که می شنوم .
منم گاهی دلم برات تنگ می شه . ولی با خرید خونه و کلی کار خودم رو سرگرم کردم . خلاصه منم و خستگی !
پدر نگاهش را از روی عناوین روزنامه بر می دارد . و به من که اکنون روی میز او دستمال می کشم می دهد . رو به مستانه کرده و می گوید :
عزیزم اگر عاشق باشی ! کارا خسته ات نمی کنه . اگر عاشق باشی ! از کشیدن دستمال روی میز هم لذت می بری .
اگر عاشق باشی ! حتی واکس زدن کفش های منم برات ارزو می شه .
اگر عشق باشه هیچ وقت حسرت تو دلا زندگی نمی کنه . همه ی مشکلات با دستای جادوئی عشق حل می شه و بس .
مستانه می خندد . و می گوید : نعمت ! تو اگر این زبون رو نداشتی چی کار می کردی ؟ من با تو خوش بختم . تو مرد خوبی هستی . ولی گاهی از خوبی هات خسته می شم . گاهی دلم می خواد وقتی غز می زنم توام یه چیزی بگی . ولی تو همیشه سکوت می کنی . همیشه گذشت . اینو بدون خوب بودن تا یه حدی خوبه . وقتی دیگران بخوان از خوب بودن ادم سواتفاده کنن اون وقت که روزی صد بار از کرده ی خودت پشیمون می شی .
من فکر می کنم ادم اگه از کارهای بدش پشیمون بشه دردش بسیار کم تر از زمانی یه که از کار خوبی که کرده پشیمون بشه .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#12
Posted: 30 Jul 2012 19:08
-داری منو می ترسونی . وادارم می کنی از فردا یه چوب تر بذارم کنارم هر وقت غر می زنی بزنم بدنت رو کبود کنم .
پدر این را می گوید و با صدای بلند می خندد .
شب شده . روی تخت دراز می کشم . و از پشت پنجره نگاهمرا به اسمان می پاشم . ماه نگاهساکتش را به پنجره سپرده .
دستم را روی شوفاژ گرم می کنم. می نشینم . موهایم را باز می کنم و ان را تا پایین اویزان می کنم .
ان گاه در ابشار بلند گیسوانم خیره می شوم . دوباره غلتی روی تخت می زنم . نمی دانم چرا دل تنگ گروه فیلمبرداری ام . هنوز یک روز بیش تر از اخرین ملاقات من و ستوده نگذشته . اما حرف ها و حرکات او مدام توی صفحهی ذهنم جا به جا می شود . گویی ترانه ای دست دلم را می گیرد . و می تکاند .
هنوز نمی دانم این احساس نامش از چیست ؟
ایا عشق همیشه خوش بختی می اورد ؟
ایا او همیشه بی خبر می اید ؟
ایا ستوده نیز دل تنگ من است ؟و من در رویای او حضور دارم ؟
ایا او برای همیشه روحش را در کالبد خسته ام خواهد دمید ؟
چرا سپیده نمی شود ؟
چرا ماه حتی یک کلمه هم با اهالی زمین حرف نمی زند ؟
نمی دانتم او کیست که در راه است ! و پویا از امدنش بیم دارد ؟
ایا او بی ستاره می یاد ؟ و تمامروشنائی ها را در خود فرو می بلعد ؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ویرایش شده توسط: REZAMAHMODI
ارسالها: 549
#13
Posted: 30 Jul 2012 19:18
فصل چهارم
داروهایم رو به اتمام است . دکتر می گوید مبادا بدون اجازه ی او مصرف دارو را قطع کنم .
مدتی ایست تپش قلب دارم . انگار کسی هراسان دروازه ی دلم را می کوبد .
به داروخانه ی خلوتی می ایم که مجاور بانک ملی ایست . دکتر را می بینم که پشت به من ایستاده و توی یکی از قفسه ها به دنبال دارو می گردد . نسخه را روی میز می گذارم و منتظر می مانم او کارش را تمام کند . و در این فرصت نگاهم را از پشت شیشه توی خیابان می رانم .
ترافیک سنگینی ایست . دو اتومبیلبه هم کوبیده اند و اتومبیل هایی که بی خبرند . مدام بوق می زنند .
پلیس برگه ی جریمه ای را زیر برف پاک کن ماشین بنزی که جای ممنوعه ای پارک کرده می گذارد .
خدایا ! چقدر ماشین !
چقدر مسافر ! من چرا تا به حال با دیدن این صحنه ها هیچ وقت به مسافرها فکر نکرده بودم ؟
هر کدام از این مسافران در طول راه به چه چیز فکر می کنند ؟ لابدی یکی به دانشگاه ، دیگریبه کار، کسی هم به روزهای خوب زندگی اش می اندیشد . و روزی که به ارزوهایش خواهد رسید .
در میان این همه مسافر ایا کسی همعاشق است ؟ ایا او به معشوقش خواهد رسید ؟
خانم داروهات !
این را دکتر جوان می گوید . سپس دستش را توی روپوش سفیدش فرو می برد و به دنبال چیزی می گردد .
هیجان زده به او نگاه می کنم .مریم نیز نگاه براقش را به من می دهد .
سپس دسته ی کلیدی را از جیبش بیرون می اورد .
او از پشت میز به سمت من میاید . یک دیگر را در اغوش می گیریم . و در همان حال از روی شانه اش نگاهم به دختر خرد سالی که دامن پرچین پوشیده و موهای طلائی اش را با گیره از پشت جمع کرده لیز می خورد .
-پریماه ! خوشحالم می بینمت .
-منم همین طور .
اشاره به دخترک می کند و می گوید : دخترمه . الناز . قشنگه نه ؟!
بسته ی دارو را از روی میز بر می دارم . توی کیف ام می گذارم و می گویم :
اره عین فرشته هاست .
راستی از معشوقت چه خبر ؟ به خاطرش خودکشی کردی ؟
او با صدای بلند می خندد.
-خوش بختانه نه ، لیاقت نداشت. جز من ده تا دختر دیگه رو هم سرکار گذاشته بود . ولی تو نمی دونی چطور نقش یه ادم عاشق رو واسه من ایفا کرد . به هرحال خدا رو شکر من فریب نخوردم . و الان از زندگیم راضی ام.
خوشحالم که خدا منو عاشق کرد . این بار عاشق کسی که لیاقت عشق منو داره .
از تو چه خبر ؟ نقاشی خوندی نه ؟
-اره ، اما دارم بازیگر می شم .
-اوه چه جالب ! حالا این کارگردان خوش بخت کی هست ؟ که تو داری از دستوراتش اطاعت می کنی.
-امید ستوده .
یک لحظه فکر می کند . بعد زیر لب زمزمه می کند . امید ستوده . هر دو مقابل هم می ایستیم .
-می دونی من یه دختر عمو دارم سخت عاشق این اقاست ! ببین وقتی امید ستوده رو می بینی حتما سلام دختر عموم مهسا رو بهش برسون بگو تو کجایی ببینی مهسا چطور پوسترها و عکسات رو به دیوار اتاقش می چسبونه ؟
تو کجایی ببینی مهسا ارزوش اینه یه روز از نزدیک تو رو ببینه .
نمی دانم چرا از حرف مریم دل گیرمی شوم . با لحن سردی می گویم :
چه ارزوی کوچک و مزخرفی !
مریم متعجب نگاهم می کند . سپس دست روی شانه ام می گذارد . دخترک خنده کنان گوشه ی روپوش مادرش را می گیرد و غریبانه به من می نگرد .
به مریم می گویم : برات ارزوی خوش بختی می کنم . پول دارو را به اصرار روی میز می گذارم و از داروخانه بیرون می ایم . به سمت ایستگاه اتوبوس می روم . اتوبوس جلوی ما در حرکت است . اتوبوس دیگری می اید و توی ایستگاه توقف می کند . مسافرانبا عجله سوار می شوند . تلفن همراهم زنگ می خورد . گوشی رااز توی کیف ام بیرون می اورم و در همان حال توی اتوبوس می نشینم . ستوده است . و از من می خواهد سریع خودم را به محل فیلمبرداری برسانم . کمیس درباره ی شخصیت قهرمان قصه با من صحبت می کند . سپس زیرکانه موضوع صحبت را به سمت دیگری سوق می دهد .
-می دونی من همیشه فکر می کردم پری قصه ی من یه دختر افسانه ای یه ولی خوش حالم که این فقط افسانه نیست . من خوش حالم که اون وجود داره . توی این شهر ، توی این دنیا . و بین ادمایاطرافم زندگی می کنه . من خوشحالم که می تونم با قهرمان قصه ام زیر یه سقف زندگی کنم.می اورم .
-لطف کنید توضیح بدید ؟
-چون پویا راننده ی مطمئنی یه ! چون پویا به کسی اجازه نمی ده به زخم تقدیرش نیش خند بزنه ! اون راه اتوبان حقیقت رو بلده .
شما از پویا چی می دونید ؟ چرا اینقدر مبهم صحبت می کنید ؟
-متاسفم . من نمی تونم راز اونو به تو بگم . ولی دیر یا زود همه چیز رو می فهمی .
از ستوده خاحافظی می کنم و همان جا منتظر می مانم پویا به دنبالم بیاید .
حرف های امید توی ذهنم هیاهو می کند . از یک سو به من ابراز علاقه می کند و از سوی دیگر از من می خواهد پویا را دوست بدارم . ان هم راننده ای ناشناس که من کوچک ترین اطلاعی در رابطه با طندگی خصوصی اش ندارم . من حتی برای یک بار هم چهره ی او را به وضوح از نزدیک ندیدم .
پویا به دنبالم می اید و مرا به محل فیلمبرداری می رساند و من در طول راه حتی یک کلمه نیز با او حرف نمی زنم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#14
Posted: 31 Jul 2012 01:01
فصل پنجم
امروز اخرین سکانس فیلم ، تصویر برداری می شود . توی اتاق گریم به یکی دیگر از بازیگران نقش مقابلم فکر می کنم که حتی یک بار هم او را ندیده ام . البته نقش او در فیلم بسیار کم رنگ است . او تنها در یکی از صحنه ها ان هم اخرین صحنه حضور دارد .
گروه اماده اند . هنوز کار شروع نشده . تصویر برداری توی همان باغ است . که چندی پیش درباره ش صحبت کردم . چند کلاغ بالای سرمان پرواز می کنند .
ستوده می گوید : سعی کن از دیدن طرف مقابلت وحشت زده بشی . ایم حس رو تو چهره ات و توی کلماتی که به زبون می اری نشون بده .
-ولی اقای ستوده من هنوز اونو ندیدم .
-فکر می کنم توس صحنه با اون شانا بشی ، بهتره . این باعث می شه تو به شخصیت قصه نزدیک تر بشی ، و حالات و رفتارت طبیعی جلوه بده .
امید می گوید : صدا ، دوربین ، حرکت ...
به صحنه می ایم . و بال های پرنده را توی دستم نوازش می کنم . اینک جوانی قد بلند و چهار شانه داخل صحنه می شود . مضطرب چند قدم ناموزون به عقب برمیدارم و مراقب هستم پرنده از توی دستم پرواز نکند .
دست هام اشکارا می لرزد ولی غرورم ان را پنهان می کند . مرد صورت سوخته کریه اش را پوشانده و با التماس از من می خواهد به پرنده بگویم از خدا برای شفای او دارو بگیرد .
با صدای لرزان می گویم : پرنده می گه خدا پیغوم فرستاده به تو بگم تو تا ابد زشت خواهی بود . تو هیچ وقت زیبایی ات رو بدست نمیاری .
پرنده از توی دستم اوج می گیرد . و جوان بلند گریه می کند .
روی زمین می نشینم . می گویم :
پرنده می گفت خداکسی رو عاشق تو خواهد کرد که بدونی اون همیشه به یاد توست .
همه ی ادمایی که شفا پیدا کردن بیماری لاعلاجی نداشتن .
یکی ، مبتلا به حسادت بود . و درست زمانی که حسادت مثل سرطان داشت رگ های احساس اونو می خشکوند یاد خدا باعث شد شفا پیدا کنه . و محبت رو تو سبد احساسش جای داد .
یکی ، دچار بدبینی بود . و کینه و بدبینی داشت به قلبش چنگ می انداخت . اما ایمان به خدا قلب اونو نجات داد . و صداقت رو تو وجودش بارور کرد .
یه نفر ، بی رحمی مثل طوماری توی مغزش داشت رشد می کرد ولی یاد خدا باعث شد شفا پیدا کنه و مهربونی رو به قلبش دعوت کرد .
تو بیمار نیستی . تو فقط زشتی ، اما اونی که عاشق توست تو رو زیبا خواهد دید . سعی کن به اطرافیانت محبت کنی . اون وقت هر کسی دوستت داشته باشه تو رو زیبا خواهد دید .
تصویر برداری به اتمام رسیده و من هنو ، توی صحنه بهت زده ام .
بچه ها عالی بود . عالی .
امید این را می گوید . سپس بلندگو و سناریو را به دست دستیارش می دهد . گروه پراکنده می شود .
ستوده کنارم می ایستد . توی چشمانم زل می زند .
-تو بانوی مشهوری خواهی شد .
چشمانم هنوز ان مرد جوان را بدرقه می کند . او از گروه جدا می شود و می رود . تا این که دورتر و دورتر می شود و در نقطه ای محو می گردد .
-چرا نرفت گریم صورتش رو پاک کنه ؟ چرا این قدر زود گروه رو تنها گذاشت ؟ چرا با هیچ کس حرفی نزد ؟
چرا تا به حال اونو به من معرفی نکرده بودید ؟ چرا منو تو صحنه با اون اشنا کردید ؟
-دنیا کوچیکه . تو با اون اشنا خواهی شد . عجله نکن . اگر هم من این کار و کردم دلیلش این بود می خواستم ، عکس العمل تو خیلی طبیعی باشه و شد .
امید مرا به سمتی فرا می خواند . در گوشه ای از باغ تنه ی بریده شده ی درختی را نشانم می دهد . هر دو روبروی هم می نشینیم . یکی از کارگرها سینی چای را جلوی ما می گیرد .
ستوده ابتدا یک فنجان بر می دارد و ان را بدست من می دهد . و بعد فنجان دیگری برای خودش بر می دارد . کارگر جوان از ما فاصله می گیرد و به سمت اعضای دیگر گروه می رود . ستوده جرعه ای می نوشد و می پرسد : از من دلخور شدی ؟
-راستش اره ؟
-واسه چی ؟
-برای این که تو اصلا به راننده ات پویا حسادت نمی کنی !
-تو این قصه ، دیدی که حسادت می تونه مثل یه غده سرطانی ادما رو بیمار کنه و از پا در بیاره .
-ولی به عقیده ی من کسی که ادعا داره به پریماه قصه ش علاقه داره نباید راضی بشه اون به مرد دیگه ای دل ببنده !
-کاملا حق با توست . اما در این مورد اصلا جای نگرانی نیست .
-نگران نشدن برای بعضی چیزا باعث نگرانی یه .
-بالاخره یه روز خواهی فهمید که من چرا نگران این قضیه نیستم .
فنجان چای را روی زمین می گذارم .
گروه در گوشه ای از باغ راجع به کار صحبت می کنن . می ایستم به تنه ی درخت تکیه می دهم . او نیز می ایستد و با دست شاخه ی درختی را می گیرد .
راستش برام سخته ، یه مدت از تو دور بشم . دلم می خواد تو برای من بمونی .
-موندن و زندگی کردن تو جامعه ی عشق قوانین خاص خودش رو داره .
-قانون اول قلب عاشق لازمه تو داری ؟
کمی مکث می کند . و من هراسان می شوم . چند قدم به عقب بر می دارم . پایم به فنجان اصابت می کند .
چای روی زمین می ریزد و فنجان از شیب نسبتا تندی به سمت پایین می غلتد اما نمی شکند !
من همچنان ناباورانه امید را نگاه می کنم . او چرا مکث کرده ؟ ایا در عشقش تردید دارد ؟
کمی تامل می کند و مایوسانه می گوید : اره دارم . یه قلبی که مدت هاست از یه مهمون پذیرایی می کنه و می خواد اونو همیشه واسه خودش نگه داره .
-پس ما کی حسرت و فاصله رو از دلامون بیرون می کنیم ؟
-وقتی که همه ی خیابون های تردید رو پشت سر بذاریم .
-ولی عشق چیزی نیست که تو خط کش فاصله اون اندازه گرفت .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#15
Posted: 31 Jul 2012 01:04
تردید تو قانون عشق معنایی نداره .
-بله ، این درست . ولی عشق ها انواع مختلفی دارن من گروهی عشق رو می شناسم که عمرشون از یه شاخه گل هم کمتره . در عوض عشق دیگه ای رو می شناسم که می تونه به اندازه ی خدا عمر کنه . و این عشق همانایه عشق حقیقی یه و حقیقت هرگز الوده به هوس نیست .
امید این را می گوید و از من فاصله می گیرد . او با حرف هایش می خواهد مرا برای خود نگه دارد ، تا زمانی که به شناخت عمیقی از من دست یابد !
گردن بند را از گردنم باز می کنم . مقابل ستوده می گیرم .
-این مال شماست !
لبخند می زند و می گوید : مال من نیست . مال پریماه قصه س . و من می دونم قهرمان قصه می خواد اونو به تو هدیه کنه .
هنوز گردن بند توی دستم تاب می خورد . و امید از گرفتن ان امتناع می ورزد .
-خب این درست . اما مهم اینه یه نویسنده زیرک و حسابگر اونو هدیه کرده به پرس قصه ش تا اگر پریماه از قصه رفت گردن بند رو با خودش ببره تا زمانی که یه قصه ی واقعی شروع بشه .
-اسم این قصه چیه ؟
-همیشه در قلب منی .
امید این را با لحن عاشقانه ای بیان می کند و از من فاصله می گیرد و می رود .
پایان فصل پنجم
فصل ششم
مدت هاست به اپارتمانم سر نزدم . فکر می کنم روی تمام اسباب و وسایل را گرد و غبار فرا گرفته . و حتما اینه در لباس غبار الودش کلافه است .
یادم باشد امروز سری به اپارتمانم بزنم . فیلم مرحله ی تدوینش را طی می کند . امید می کوشد هر چه زودتر این مرحله را به پایان برساند .
می خوام سالنی اجاره کنم و در ان تابلوهام را به نمایش بگذارم . و امید با خوش رویی به بازدیدکنندگان خوش امد می گوید .
لیلی همراه گروه فیلمبرداری برای ایفای نقش در یک فیلم داستانی به کشور ترکیه رفته .
مهتاب گاهی با تلفن همراهم تماس می گیرد و پیرامون موضوعات گوناگون صحبت می کند .
پدر خوشحال است و بی صبرانه منتظر است تا فیلم اکران شود .
مدت هاست منتظرم کسی بیاید . کسی که می دانم امدنش جدی است . گاهعی خوش حالم و گاهی بیمناک !
هنوز نمی دانم چرا ستوده در جایی مرا به سرزمین ارزوهایش دعوت می کند .
در جای دیگر از من می خواهد پویا را دوست داشته باشم .
و من در تمام این مدت به عشق می اندیشم به احساسی که اگر در درون ادم ها زندگی نکند . زندگی خودش را از ساختمان بلندی به زمین خواهد کوبید ! زندگی خودکشی خواهد کرد !
توی اپارتمانم تنها هستم .
صدای زنگ در می اید . در را باز می کنم . مهتاب مطابق همیشه بی تعارف تو می اید . روی مبل لم می دهد . نگاهش که به تابلوی نیمه کاره ای می افتد بی مقدمه از پسرش می گوید .
-دوسال پیش رفت خارج . منو تنها گذشت . دختر جون باورت نمی شه چقدر شبیه توست !
با انگشت به سینه می زنم .
شبیه من ؟!
روی مبل می نشینم و منتظر پاسخ می مانم .
-اره ، تعجب هم داره . البته در این که تو دختری و ظرافت های خاصی داری شکی نیست .
-باور کنم شوخی نمی کنید ؟
تا تو بری یه قهوه واسه من دم کنی منم می رم عکسش رو می ارم بهت نشون می دم .
ناباورانه به مهتاب نگاه می کنم . مهتاب می ایستد . و به اپارتمانش می رود . توی اشپزخانه می روم . کتری جوشیده . زیر شعله را خاموش می کنم . قهوه را اماده می کنم . مهتاب به همراه قاب عکس توی اشپزخانه سرک می کشد . قوری را روی میز می گذارم . و قاب عکس را از مهتاب می گیرم . حق با اوست . از این همه شباهت شوکه شده ام ! مهتاب دست روی شانه ام می گذارد :
-واسه همین دوستت دارم دیگه . عین بچه ی خودمی .
من همچنان در جایم میخکوب شده ام . او با کرشمه گونه ام را می بوسد . سپس خودش فنجان های توی سینی را با قهوه پر می کند . روی میز می گذارد . هر دو روی صندلی می نشینیم . نگاهم را به مهتاب می دهم . جرعه ای قهوه می نوشد و نگاهش روی چهره ی من چیزی را جست و جو می کند که برایم معماست ؟!
-قربونت برم . عکس رو از بابات قایم کنی آ ، به مستانه م نشون نده . می دونم هزار جور فکر درباره ت می کنه . لابد فکر می کنه تو این پسره رو از تو خیابون پیدا کردی . ازش خوشت امده . نامادری دیگه .
-مستانه اون قدر شرافت تو وجودش هس به کسی تهمت نزنه .
فنجان خالی قهوه را به سینی بر می گرداند . دستم را می فشرد .
-به هر حال احتیاط کن .
مهتاب به پشتی صندلی تکیه می دهد و با گلبرگ شاخه گلی مصنوعی که توی گلدان مقابل اوست بازی می کند .
به فکر عمیقی فرو می روم . و به قدرت خدواند فکر می کنم . به این که چطور می تواند دو انسان را تا این اندازه مشابه هم بیافریند .
-حالا پاشو برو یه فنجون قهوه دیگه واسه من بریز .
می ایستم . فنجان خالی مهتاب را بر می دارم . توی ظرف شوئی می شویم . مهتاب چیزی می گوید که صدای شیر اب نمی گذارد من به درستی صدای او را بشنوم . شیر اب را می بندم. می پرسم : چیزی گفتین ؟!
مهتاب پاسخم را نمی دهد .
پشتم به مهتاب است . یک لحظه به عقب بر می گردم . مهتاب با دقت تمام زوایای خانه را می کواد و گویی در خیالش برای کسی خط و نشان می کشد .
او ساعت هاست حرف می زند . و خسته نمی شود . هنگام حرف زدن دائم دستش را در هوا تکان می دهد . و طوری وانمود می کند که گویی در زندگی سختی ها و مشکلات زیادی را متحمل شده .
ولی من هر چه می کوشم هیچ رد پایی از عشق میان کلمات و جملات او نمی یابم !
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#16
Posted: 31 Jul 2012 01:08
نیم ساعتی است که مهتاب رفته . خسته و کلافه ام . منتظرم کسی به زندگی ام بیاید . کسی که دستش پر از ستاره های ارزو باشد . کسی که یک سبد گل رویا بیاورد .
و این برای من کسی نیست جز امید ستوده ؟!
پس چرا نمی اید ؟
پس چرا تعلل می کند ؟
حرف هایی که او درباره ی پویا می زند کمی نگرانم کرد . باید پویا را به خوبی بشناسم و پاسخ این معما را دریابم .
روی کاناپه می نشینم . دستم را به سوی میز عسلی تلفن دراز می کنم . گوشی زرشکی تلفن را بر می دارم و شماره ی پویا را می گیرم .
او با من احوالپرسی می کند و حس خوش حالی اش را از فاصله ای دور به من انتقال می دهد .
-بسیار خوش حالم پریماه !
-دیگه به اسم کوچیک منو صدا نکن .
-چشم !
او این کلمه را مایوسانه می گوید .
-زنگ زدم منو به جاده ی اسرار ببرید .
-مطمئنی می تونی به اون جا بیای ؟
-اره و باید بیام . چون نگرانم . نگران این که چرا اقای ستوده از من می خواد شما رو دوست داشته باشم . به شما اعتماد کنم . می دونم جواب این سوال پیش شماست !
-جاده ی اسرار هیچ ربطی به اقای ستوده نداره . اون فقط گمان می کنه شما از هیبت و ظاهر من می ترسید . ولی تو چه بخوای و چه نخوای من تو رو دوست دارم . دلایل محکمی وجود داره که ما می تونیم هم دیگه رو دوست داشته باشیم . و برای هم تا انتهای زندگی بمونیم .
-چه دلیلی ؟
-تو باید منو ببینی ؟
-چهره ی واقعیت رو !
پویا اه دردناکی می کشد و می گوید : اره .
-پس یه جای عمومی با هم قرار می ذاریم .
-من دوست دارم اطرافم خلوت باشه .
-چرا ؟
-چون چهره ی واقعیم رو به هر کسی نشون نمی دم .
-به هر حال من تو محفل عمومی راحتم .
-پس می ریم کوه . دو دامنه ی کوه جای خلوتی می ایستیم و تو برای من از جاده ی اسرار حرف می زنی .
پویا پیشنهادم را می پذیرد گوشی را می گذارم . لباسم را تعویض می کنم . شال سفیدی از اویز کمد بر می دارم .
پویا حاضر نیست چهره اش را به کسی نشان دهد . بی شک رازی در این مسئله نهفته ! و می باید احتیاط می کردم . نباید تنها با مرد ناشناسی قرار ملاقات بگذارم .
پدر ف مستانه ، مهتاب ، این اسامی روی صفحه ی ذهنم صف می کشد .
مهتاب با من چندان فاصله ای ندارد . بهتر است او را خبر کنم و می دانم او پیشنهادم را خواهد پذیرفت .
زنگ خانه اش را فشار می دهم . او با گشاده رویی و سر و روی اراسته در را به رویم باز می کند . می گویم :
من دارم می رم کوه ، توام با من می ای ؟
گیره ی موهایش را باز می کند . ان را روی شانه می ریزد . گونه ام را می بوسد . و بی ان که تامل کند از من فاصله می گیرد .
-الان لباس عوض می کنم می ام .
پشت در به انتظار او می ایستم . گاهی نگاهم توی اپارتمان سرک می کشد .
سرما با تمام وجود به عشقی که در این خانه نهفته تازیانه می زند .
نه یک شاخه گلی ، نه تابلوئی ، هیچ وسیله ی زینتی در درون خانه نیست ، خانه بی روح است !.
مهتاب مانتو ی سنتی و گرانبهایی پوشیده ، بیرون می اید . کیفش را به دست من می دهد . در را قفل می کند .
اسانسور ساختمان خراب است و ما مجبوریم تا طبقه ی هم کف پیاده برویم .
به هر پاگرد که می رسیم مهتاب می ایستد . نفس تازه می کند .
اتومبیلش را از پارکینگ ساختمان بیرون می اورد . و به سمت خیابانی که در حاشیه ی ان پمپ بنزین قرار دارد می راند . کلید رادیو ماشنی را روشن می کنم .
گوینده با صدای گرم و صمیمی می گوید :
براستی دوستان کسی هست که در طول عمرش حتی یک بار هم عاشق نشده باشه ؟ همه ی ما عشق رو تجربه کردیم همه ی ما به خاطر عشق زندگی می کنیم .
موزیک ملایمی پخش می شود . سپس گوینده ادامه می دهد :
عشق می تونه تو قلب های بیمار زندگی کنه . می تونه تو رگ های ادما جاده ی حقیقت رو پیدا کنه .
می تونه تو اسمون سرنوشت ما دو تا ماه بکاره .
عشق قادره خورشید ارزوها رو بدست ستاره بده .
می تونه زمستون رو هم مثل بهار دوست داشتنی کنه .
مهتاب همچنان می راند . نزدیک کوه می رسیم از فرصت استفاده می کنم و با پویا تماس می گیرم .
-ما داریم می رسیم اون جا . من می رم روبروی اون دکه می ایستم .
-چشم منتظرتم .
دکمه را فشار می دهم .
-کی بود ؟
مهتاب این را می پرسد . توقف می کند . می گویم : کسی که می خواد تکلیف منو با تردیدهام روشن کنه . ترسیدم اطراف کوه تلفن همراهم انتن نده مجبور شدم این جا تماس بگیرم .
-پس ما تنها نیستیم .
-چرا تنهاییم ! خیلی زود صحبت من و اون تموم میشه . من پیش تو بر می گردم .
مهتاب دوباره می راند . به مقصد که می رسیم . اونگه می دارد . هر دو به سمت دامنه ی کوه می رویم . از مهتاب می خواهم چند دقیقه مرا تنها بگذارد . مهتاب از من فاصله می گیرد و روی قطعه سنگی بزرگ می نشیند . از دور پویا را می بینم که به طرفم می اید . او هر لحظه نزدیک تر می شود .
روی قطعه سنگی می ایستم . پویا نفس زنان مقابلم می ایستد .
-واقعا می خوای واقعیت رو بدونی ؟
-ببین من کاری با واقعیت و از این حرفای تکراری ندارم . فقط می خوام بدونم چرا امید ستوده از من می خواد به تو اعتماد کنم . چرا می خواد تو رو دوست داشته باشم . برای من فقط همین مهمه !
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#17
Posted: 31 Jul 2012 01:11
قلبم به تندی می تپد . دستم را روی سینه ام می فشرم . باران تندی شروع به باریدن می کند . می دانم مهتاب کلافه است .
پویا با همان هیبت همیشگی مقابلم ایستاده . کاپشن چرمی مشکی رنگی پوشیده و یقه ی ان را تا روی گردن حلقه کرده . هنوز هم با وجود هوای ابری و گرفته عینک دودی به چشم دارد . شال گردنی که نیمه ای صورت او را کاملا پوشانده .
باران تمام لباسم را خیس کرده . هرکس به جایی پناه می برد . کودکی به دنبال مادرش می دود . مردی به سمت اتومبیلش می رود . مردی دست همسر جوانش را گرفته و به مغازه ای پناه می برد . ولی من و او همچنان زیر باران ایستاده ایم !
ایا او چتر حقیقت را به سر من خواهد گشود ؟
چند قدم به من نزدیک می شود .
-دوستت دارم پریماه !
-این که حرف تازه ای نیست . ولی متاسفم . من شما رو دوست ندارم و نمی خوام دوستتون داشته باشم .
او مستانه می خندد . طوری که پژواک صدایش چند بار در کوه تکرا می شود .
-از جاده ی اسرار بگین . چرا قیافه تون رو به من نشون نمی دید ؟
-تو منو دیدی . توی اخرین صحنه ی قصه ی بانوی اسمان !
هراسان می شوم و چند قدم ناموزون به عقب بر می دارم . یک سنگ ریزه زیر پایم می لغزد . و من به زمین می افتم . او اشفته و مضطرب به سمت من می دود . دستش را به طرفم دراز می کند .
-منو ببخش پریماه ! از من ترسیدی نه ؟ مهم نیست . من به این عکس العمل ها عادت کردم . دستت رو بذار توی دست من . بلند شو .
با خشم فریاد می زنم .
-دستت رو بکش عقب .
باران بی وقفه می بارد . می ایستم .
او عینکش را بر می دارد . زیپ کاپشنش را پایین می کشد . شال گردنش را دور دست حلقه می کند . و من فرصت می یابم او را تماشا کنم . نیمی از صورت او تا نواحی گردن سوخته . با دست صورتم را می پوشانم .
ازم می ترسی ؟ از من بدت می اد؟
دستم را از روی صورتم بر می دارم :
نه هیچ کدومش . ولی شوکه شدم . منو درک کن .
فندکش را از جیب کاپشن بیرون می اورد . سیگاری اتش می زند . سیگار زیر باران خاموش می شود و او با خشم ان را به زمین پرت می کند . دوباره شال گردن را دور گردن می اندازد . عینکش را روی انگشت می چرخاند . و با دقت نگاهم می کند .
-یه زمانی شبیه تو بودم خواهر نازنینم .
-من خواهر کسی نیستم .
او با تمسخر می خندد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#19
Posted: 31 Jul 2012 17:56
sinarv1
چشم دوست عزیز
اینم ادامه ...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#20
Posted: 31 Jul 2012 18:08
ادامه فصل ششم ...
-به من بگو کی وجود من رو تو وجود تو کشته ؟ بگو کی نذاشت روح من تو خونه ی پدری زندگی کنه ؟
-تو کی هستی ؟ چرا ، چرت و پرت می گی ؟
-من و تو فرزند سیما هستیم . و تو دختر مستانه خانم نیستی .
-اقای پویا ! تو دچار توهم شدی ؟ تو منو با یکی دیگه حتما اشتباه گرفتی .
-ببین پریماه . من نمی دونم چرا پدرت ، یعنی پدر من و تو هیچ وقت حرفی از من به تو نزده ، اما این واقعیت رو قبول کن . من برادرتم . نیامدم زندگیت رو به هم بریزم . اومدم بگم دوست دارم . و می خوام توی زندگی حامی تو باشم . در مقابل یه چیز از تو می خوام و اون این که منو بپذیری . منو از خودت طرد نکنی .
به قول شاعر که می گه : هرکس به گونه ای دل ما می شکند .
بیگانه جدا ، دوست جدا می شکند .
بیگانه اگر می شکند حرفی نیست
از دوست بپرسید که چرا می شکند ؟
من از همه ی نگاه ها رانده شدم . لااقل تو یکی منو بپذیر . اینو بدون اگرم صورتم نسوخته بود من بازم سراغت می اومدم . تو همیشه تو فکر من زندگی می کردی . و حالا خوش حالم که پیدات کردم .
-مطمئن باش اگر حرفات راست باشه با تمام وجودم تو رو پذیرا خواهم شد . و به وجودت در کنارم و تو زندگیم می بالم . ولی این مساله ای نیست که من به راحتی باورش کنم از امید ستوده بگو . نقش اون تو این ماجرا چیه ؟!
-اون چهره ی منو از نزدیک دیده . دلش به حالم می سوخت فکر می کرد تو به خاطر ظاهرم از من بدت می اد .
می خواست تو منو دوست داشته باشی تا به من ثابت کنه زشتی و زیبایی نمی تونه ملاک دوست داشتن باشه .
و می دونست تو عاشق من نمی شی . اخه جنس دوست داشتن ممکنه فرق کنه .
توی سرما دست هام می لرزد . او دست هاش را به هم می مالد . اب باران از صورتش به زمین می چکد .
-اما من دلم می خواد این راز بین من و تو بمونه . چون نمی خوام پدرت منو با این قیافه ببینه . اون لابد من رو توی ذهنش طور دیگه ای نقاشی کرده . این نقاشی قشنگ رو توی ذهن اون خراب نکن .
منم هیچ احساسی به پدری که خاطره ای از اون ندارم و سال ها ازش دور بودم ندارم .
از دامنه ی کوه به سمت عرض خیابان می اییم . هر چه اطراف را جست و جو می کنم خبری از مهتاب و اتومبیلش نیست . پویا ، مرا به سمت اتومبیلش هدایت می کند .
احساس می کنم در دنیای بیگانه ای پا به عرضه وجود گذاشته ام .
حس می کنم پدر ، مستانه ، پویا ، لیلی و امید ستوده ، همه و همه با من غریبه اند .
پویا پشت فرمان می نشیند . در ماشین را برایم باز می کند . به صندلی تکیه می دهم . او برف روب ها را روشن می کند . برف روب ها به چپ و راست می چرخند . و شیشه را می شویند .
پویا می راند .
-چرا هیچ احساسی نسبت به پدرم نداری . البته اگر حرفتون راست باشه .
-خب برای اینکه اون می تونست تو این سال ها سراغ من بیاد . محبت کنه . حامی من باشه ولی هیچ کاری واسه من نکرد .
تو فکر مهتابم ! و نمی توانم هیچ پاسخی برای رفتار او بیابم . پویا مرا تا در منزل می رساند . دستم را روی زنگ میبرم . در باز می شود . پدر به استقبالم می اید . چتر سیاهش را روی سرم باز می کند . هر دو دوان دوان به سمت ساختمان می رویم . مستانه در هال را به روی من باز می کند . پدر چتر را جمع می کند و بدست او می دهد . لباسم را تعویض می کنم و به سالن بر می گردم . روی کاناپه می نشینم . سرمای شدیدی زیر پوستم شتابان می خزد . گرما بی وقفه جای او را می گیرد .
روی کاناپه دراز می کشم .
هیچ کس نمی داند ساعتی پیش بر من چه گذشت !
پدر کنار کاناپه می ایستد . نگران دست روی پیشانی ام می گذارد .
-مستانه ، ببین پریماه تب داره ؟
صدای مستانه از توی اشپزخانه می اید .
-لابد سرما خورده . بپرس کجا بوده .
میخواهم حرفی بزنم اما زبانم نمی چرخد . گویی تمام کلمات و جملات توی سینه محصور گشته اند .
پدر مضطرب دستمال نم داری روی پیشانی ام می گذارد . مستانه ظرف ابی روی میز می گذارد .
این مرد کیست که این چنین اشفته است ؟
او چرا نگران من است ؟
او چرا عاشق من است ؟
چرا عشق هیچ گاه میان او و پویا واسطه نشده ؟
چرا زمانی که پدر بین من و پویا یکی را انتخاب می کرد عشق پا در میانی نکرد ؟
من مطمئنم اگر عشق حرفی می زد . اگر کوچک ترین اشاره ای می کرد بین ما هیچ فاصله ای نبود .
ایا پدر در کویر احساسش روزی مرا نیز تنها خواهد گذاشت ؟
مستانه دستمال را توی ظرف اب می کند . بیرون می اورد . توی دستش مچاله می کند . سپس ان را روی پیشانی من می خواباند .
با خودم فکر می کنم بین من و پویا البته اگر گفته هایش حقیقت باشد تنها یک وجه مشترک است . ما هر دو در کویری گم شدیم . یکی در کویر بی مهری مادر ، و دیگری در کویر بی مهری پدر!
چرا همه ی خوشبختی ها یک جا جمع نمی شوند ؟
یکی عاشق است اما فقیر!
دیگری ثروتمند است و بی عشق!
یکی عالم است اما به علمش عمل نمی کند . دیگری جاهل است و به جهلش عمل می کند .
چرا خوشبختی ها همیشه از هم فاصله دارند . چرا یک چیز متضاد هست که روی شب و روز را سفید کند ؟
پدر دستم را همچون مروارید میان صدف دستانش می نهد .
گرما توی تنم بیداد می کند . سرما او را دنبال می کند .
مستانه قرص را توی دهانم می گذارد . پدر سرم را از روی کاناپه بلند می کند . لبوان اب را به لبانم نزدیک می کند . جرعه ای می نوشم . مستانه دستم را میان دستانش می نهد . رو به پدر کرده می گوید :
تبش پایین اومده . بذار بخوابه .
از خواب بیدار می شوم . فکر می کنم نیمه شب است . تمام چراغ ها خاموش است . بارش باران دیگر متوقف شده . شهر در سکوت عمیقش خمیازه می کشد .
پدر هنوز بیدار است . روی زمین نشسته و سرش را روی کاناپه گذاشته . من امشب با همه ی محبت ها غریبه ام !
تمام سوال هایم با گرمای نگاهش می جنگد .
همه ی چراها توی مغزم حلقه شده اند .
چرا خوابم نمی اید ؟
فکر می کنم صبح شده . سپیده اسب سفیدش را در جاده ی ابی اسمان می راند !
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام