ارسالها: 549
#21
Posted: 31 Jul 2012 18:13
فصل هفتم
دیشب خواب امید را می دیدم . خواب دیدم ما هر دو در بیایان ساکتی پیاده راه می پیمودیم که هر دو گم
شدیم !
گوشی تلفن همراهم خاموش است . چند روز می شود که تلفنی با کسی صحبت نکردم .
تاکنون مهتاب هیچ سراغی از من نگرفته . او حتی یک بار هم ، به دیدن من نیامده .
خسته ام و به کسی فکر می کنم که در راه است .
پس چرا او نمی اید ؟
کتابی از توی اولین قفسه ی کتابخانه بر می دارم . روی صندلی می نشینم . نگاهم روی اولین کلمه گیر می کند . و ان کلمه این است ، سرنوشت !
راستی چرا ما همه ی گناهانمان را گردن سرنوشت می اندازیم !
پویا می گوید سوختن صورت او کار تقدیر است .
من می گویم جدایی پویا از پدر زیر سر تقدیر است .
پدر فکر می کند شکست او در اولین ازدواجش حتما خواسته ی سرنوشت بوده !
براستی خود سرنوشت چه گناهی کرده که همیشه باید گناه تمام بدبختی های ما را به دوش بکشد؟
چرا هیچ کس نمی گوید خوش بختی اش را از دست تقدیر گرفته ؟!
بی حوصله کتاب را می بندم .
مستانه به اتاقم سرک می کشد . سرم را بالا می گیرم . او چند قدم به من نزدیک می شود . روی لبه ی تخت می نشیند .
-ببینم تو چت شده ها ؟
کتاب را توی قفسه می گذارم . روی لبه ی تخت می نشینم .
-هیچی از زندگی توی زمان حال و دل خوش بودن به اینده خسته شده م . می خوام یه خورده توی خیابونای گذشته قدم بزنم .
مستانه موهایش را روی شانه می ریزد و با لحن شاعرانه ای می گوید :
باشه عزیزم ، ولی یادت باشه زیر بارون احساس قدم بزنی .
-تنها و بی همسفر چندان لذتی نداره . می ای دو تایی با هم قدم بزنیم .
او دستش را روی شانه ام می گذارد .
-چرا با من؟
-چون تو خیابونای گذشته رو بهتر از من بلدی . تو جاهایی رو می شناسی که من بلد نیستم .
کنارم می نشیند . هر دو نگاهمان را به پوستر امید ستوده می دهیم که به دیوار مقابل نصب شده .
دستش را از روی شانه ام بر می دارد و می خندد
-بهتره تو زمان حال زندگی کنی عزیزم .
-مستانه جون زندگی ما ادما ریشه در گذشته داره .
-درخت ارزو رو هرجا بکاری حتما جوونه می زنه . شرطش اینه که خوب اونو پرورش بدی . همین و بس . بعضی وقتا لازمه گذشته رو از زندگی پاک کنیم .
بعضی وقتا لازمه نگرش داریم . زمانی پاکش می کنیم که گذشته ی ناموفق داشتیم در این صورت نگه داشتن یه ریشه ی سست که با هر باد افسونگری کنده میشه چه ارزشی داره ؟
بعضی چیزا رو باید نگه داشت . مثل اصالت ، مثل هویت . اما خاطرات بد رو باید سوزوند ؟ باید از ریشه کند ؟
-خب تو یه خورده از پدرم بگو . فکر می کنم ازدواج تو با اون باید خاطره ی خوبی باشه . چون تو خوش شانسی .
-اره ، حق با توست . اون مرد مهربونیه .
-تو مطمئنی اون مهربونه ؟
مستانه متعجب نگاهم می کند . می ایستد . و به دیوار مقابل تکیه می دهد .
-پریماه ؟ تویی ؟ داری این حرف رو می زنی من اصلا یادم نمی اد تو ، حتی یک بار هم که شده به مهر پدرت شک کنی . ببینم این تب لعنتی با تو چی کار کرده ؟
-تو یه فرشته ای مستانه ! تو از پدر من یه بت ساختی . تو هیچ وقت از من متنفر نبودی . باورم نمی شه تو نامادری منی ؟! تو هیچ وقت به عشق بین پدرم و من حسادت نکردی . ولی می دونی به عقیده ی من هر ادمی ، می تونه اشتباه کنه مثلا این که شاید پدریه زمانی کسی رو از خودش طرد کرده . و یا کسی تو زندگیش می تونسته وجود داشته باشه اما پدر اونو انکار کرده .
مستانه به سمت پنجره می رود . به سمت او می چرخم . او پرده را به عقب می کشد . نور خورشید بی دعوت به اتاقم می یاد . مستانه کنار پنجره می ایستد . و می گوید : تو اشتباه می کنی . پدرت همچین ادمی نیست . اگر منظورت مادرته هنوز این مسئله برای منم معماست چرا اونا از هم جدا شدند ؟
شاید دلیلش اینه که پدر تو با تمام خصوصیات خوبی که داره مرد ایده ال مادرت نبود . و یا قضیه برعکس بوده .
-وقتی تو به زندگی ما امدی فقط من بودم ؟!
به طرفم می چرخد متعجب می پرسد : تو چت شده دختر ؟
چند قدم به سمت من می اید . می ایستد .
-ببین پریماه من اصلا از حرفات سر در نمی ارم . به نظر می اد این تب لعنتی حسابی ذهنت رو تکون داده .
او این را می گوید و بی ان که کلام دیگری بگوید از اتاقم بیرون می رود .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#22
Posted: 31 Jul 2012 18:15
فصل هشتم
رودخانه ی زمان اسب جنونش را رقصان و شتابان می تازد .
مدت هاست با پدر حتی یک کلمه حرفی نزدم .
او مدام به اتاقم می اید و با دلسوزی پدرانه و با نگاهی خواهش بار روزه ی سکوتم را می شکند .
امروز با پویا توی پارک نزدیک خانه مان قرار ملاقات گذاشتیم .
روی نیمکت نشسته ام و منتظرم پویا بیاید .
گربه ای توی سطل زباله را می کاود .
کودکی ماسک وحشتناکی به صورت زده و دنبال مادرش می رود .
حضور کسی را در کنارم حس می کنم .
متعجب نگاهش می کنم . پویاست . کیف سیاه اش را از جیب کاپشن بیرون می اورد . شناسنامه اش را مقابلم می گیرد . سریع برگه ی اول شناسنامه را نگاه می کنم .
نام : پویا
نام خانوادگی : پرستویی
نام پدر : نعمت
نام مادر : سیما
شناسنامه را می بندم و به فکر فرو می روم . پویا عکسی را مقابلم می گیرد که متعلق به سه سالگی من است . عکسی که یک نسخه ی ان توی البوم خانوادگی است.
اکنون شک من به یقین تبدیل شده . قطره اشکی از دیده ام جاری می شود . نمی دانم چرا تا به حال پدر حرفی از پویا به میان نیاورده . ولی بی شک اگر مصلحتی در افشای این راز بود او حقیقت را به من می گفت . پویا از این که نتوانسته مرا مجاب کند خوش حال است .
اکنون احساس تازه ای به او دارم . حس می کنم دوستش دارم و اوباید تا انتهای زندگی برای من بماند .
در طول راه که به منزل می ایم افکار مختلف ذهنم را می تکاند .
چرا در سفره ی حقیقت هیچ چیز موجود نیست ؟
یک فنجان چای معرفت که اگر بود پدر عاشقانه پویا را در اغوش می کشید . یک تکه نان مهربانی که اگر بود مادر در این سالها سری به من می زد .
یک قاشق عسل عشق که اگر بود من ، پدر ، پویا و مادر واقعی ام اکنون زیر یک سقف زندگی می کردیم و این چنین پراکنده نبودیم .
گوش کن . صدای زنگ در می اید .
فکر می کنی چه کسی باشه ؟
من مطمئنم امید ستوده است . بالاخره امد . انتظار توی چشمانم نفس های اخرش را می کشد .
جز او هیچ کس نمی تواند زنگ تمام شادی ها را توی قلبم به صدا در بیاورد . تنها خود اوست که وقتی می اید با دستی پر از بهار می اید . من جز او منتظر هیچ کس نیستم .
پدر روی صندلی گردانش کنار شومینه نشسته و شاهنامه می خواند . گوشی اف اف را برمی دارم . صدای امید در گوشی می پیچد .
-در رو باز کنید .
-چشم الان .
این را می گویم . گوشی را می گذارم . شتابان به اتاقم می روم . در کمد را باز می کنم از اویز کمد روسری هایم را بر می دارم . دستهام می لرزد . هیجان زده ام . قلبم به تندی می تپد . جلوی اینه می ایستم . با لرزش محسوس دستانم روسری ابی ام را سر می کنم .
بی ان که تصویرم را به دقت دیده باشم . ان را بر می دارم . روسری دیگری سر می کنم . می دانم اینه در دل مرا به تمسخر گرفته و می خندد . از اتاق بیرون می ایم . استین بلوزم به دست گیره ی در گیر می کند . استینم را بیرون می اورم .
شتابان از پله ها پایین می ایم . پس از مدت ها این اولین بار است که او را می بینم . او هیچ گاه تا در منزل نیامده بود .
تنها یک مسئله مهم ، می تواند امید ستوده را تا در منزل ما بکشاند .
پشت در می ایستم . پلک هایم را می بندم . نفس راحتی می کشم و در همان حال که ارام پلک هایم را باز می کنم در را نیز می گشایم .
او کاپشن لی پوشیده . و دستش را توی جیب کاپشن فرو برده و لبخند می زند .
امید ، پاسخم را می دهد . دست راستش را از توی جیب کاپشن بیرون می اورد . دستی به موهایش می کشد . و یقه ی پیراهنش را مرتب می کند .
-چه خبر ؟!
-اقای ستوده ! خبرا پیش شماست .
-شنیدم یکی از دوستان از تو ، دعوت به همکاری کرده .
-اره ، اما من نمی تونم یه بازیگر حرفه ای باشم . پیشنهاد شما رو هم به طور استثنا قبول کردم .
فکر می کردم موضوع مهم تری باعث شده شما ، به در منزل ما بیایید .
نگاهش را به اطراف می اندازد :
-ب اره موضوع مهم ی ه . راستش چند بار تماس گرفتم اما موفق نشدم باهات صحبت کنم . نگرانت شدم ، گفتم شاید خدایی نکرده کسالت داری .
-فقط همین رو می خواستین بگین ؟
یک قدم به عقب بر می دارم .
ستوده جلوتر می اید . نگاهش توی حیاط سرک می کشد .
-ببین موضوع مهمی ام هست . که شاید به صلاح باشه من و تو در یک مکان مناسب تر با هم صحبت کنیم .
-مثلا کجا ؟
-رستوران برگ .
او در چشمانم زل می زند و منتظر پاسخی از من است .
-دیگه دوران همکاری ما تموم شده . فکر می کنم دلیلی برای ادامه ی رابطه من و شما نباشه . اگر هم حرفی دارید . بیایید منزل .
-بدون دعوت ؟
-خب من دعوتتون می کنم .
-تنها دعوت شما کافی نیست . باید پدرتون هم اجازه بده .
-از کجا می دونید اجازه نمی ده . می خندد .
-پس مزاحم می شیم .
در نیمه باز است . دو رهگذر از کنار امید عبور می کنند . و به عقب بر می گردند و دوباره به او می نگرند . سپس به راهشان ادامه می دهند .
امید از من ، خداحافظی می کند و به سمت اتومبیلش می رود . اما عطر خوش او همچنان در فضای اطراف خانه می تراود .
در را می بندم . روی نیمکت چوبی توی الاچیق می نشینم و نگاهم را به حوض اب می دهم .
در دلم شوری برپاست . پویا و امدنش را فراموش کردم .
تنها به یک رویا می اندیشم . رویای در کنار او بودن و با او زیر یک سقف زیستن !
می خواهم احساس نفس تازه کند .
ارزوها سری به اسمان بزنند .
من از بعضی چیزها متعجب هستم !
مثلا چرا ماه با تمام زیبایی اش حتی یک بار هم فرصت نیافته عکس خودش را در اینه ی خورشید تماشا کند ؟
چرا خورشید هیچ وقت گیسوی سیه شب را ندیده ؟
این دو چنان عاشقانه توی دفتر تقویم ها و تاریخ می خزند که به چیزی جز یاداوری گذر عمر به ما انسان ها نمی اندیشند .
نمی دانم بیست و پنج سال پیش وقتی که هنوز توی این دنیا نیامده بودم اسمان چه کار می کرد ؟ چرا این قدر به نبودن من ، بی اعتنا بود ؟
و اگر روزی من ، از این دنیا بروم ایا باز هم زمین ، ماه و خورشید به زندگی شان بدون من و بی اعتنا به نبودنم ادامه خواهند داد .
ایا قصه ی همیشه در قلب منی به وقوع خواهد پیوست ؟!
و روزی در دست خاطره ها خوهاد ماند ؟
پدر کنارم می نشیند . دستش را به طرف گردن بندم دراز می کند . خوب نگاهش میکند . سپس با لبخند معنا داری می گوید : گردن بند زیبایی یه . بذار همیشه تو قلبت زندگی کنه!
کی ؟
پدر عینکش را به چشم می زند . و بی ان که پاسخی بدهد می ایستد و از من فاصله می گیرد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#23
Posted: 31 Jul 2012 18:22
فصل نهم
سینی چای را جلوی تک تک مهمان ها می گیرم . و مقابل امید ستوده می نشینم . مادرش خانم ستوده زن باوقار و اداب دان است .
او مانتوی مشکی پوشیده و شال سفیدی از روی گل های رز صورتی ابی اش به سمت پایین اویزان است . خانم ستوده ، به حرف های امید و پدر گوش می دهد . ان دو راجع به سینما و تلویزیون صحبت می کنند .
امید می گوید توی تلویزیون باید مخاطب رو راضی نگه داشت تا توی این عالم بمونه . اگر رضایت نباشه امکان خروج هم وجود داره .
باید مراقب باشیم رسانه ها و فرهنگ غربی و دام گسترانی اونا فرهنگ و رسانه ی ما رو تهدید می کنه و باید تلاش کنیم مخاطب رو پای تلویزیون بنشونیم . چه با دعای کمیل و چه با فیلم سینمایی و سریال پر مخاطب .
پدر فنجان خالی را توی سینی بر می گرداند . عینک اش را روی بینی جا به جا می کند . لبخند می زند و می پرسد : صحبت از سریال پرمخاطب شد . همیشه این برای من جای سواله که چرا تو اغلب فیلم ها شخصیت های منفی فیلم بسیار قوی تر از شخصیت های مثبت ظاهر می شن ؟
امید سیبی پوست می گیرد و در همان حال می گوید :
چون در ساخت این فیلم ها و سریال ها دقت لازم مبذول نمی شه . اجزای یک مجموعه می ان از روح کلی یک شخصیت منفی تبعیت می کنند .
-درسته حق با امیده .
این را خانم ستوده می گوید . سپس ادامه می دهد :
به عقیده ی من ما باید به دین و فرهنگ غنی خودمون در میان سایر فرهنگ ها ببالیم . پدر امید ، بسیار با فرهنگ و متمدن بود . زمانی که از دنیا رفت امید پونزده سالش بود . و تازه به دبیرستان می رفت .
من بارها و بارها به امید گفتم و گوش زد می کنم ما باید دین رو به نسل جوان امروز نشون بدیم . و نباید اجازه بدیم جوامع غربی با تبلیغات مبتذل روح جوان امروز ما رو فریب بدن . مبادا زمانی به خودمون بیایم که روح جوان ما در محاصره ی فرهنگ غربی باشه . این کافی نیست ما فقط دین رو توی نماز خوندن یه پیرزن با چادر سفید نشون بدیم . باید کمی هم به عمق بپردازیم . تا مخاطب فهم عمیق و نسبتی حضوری با حقیقت دین داشته باشه .
مستانه می پرسد : حالا یه خورده از اول فیلمی که ساختید بگین . حضور پریماه تو صحنه چطور بود ؟
امید می گوید : خانم پرستویی ، ضوری فعال و پویا داشت . با ان که این اولین تجربه ی بازیگری اون بود . اما خیلی خوب ظاهر شد و تعجب همگان رو برانگیخت و به تحسین واداشت .
پدر می خندد و می گوید: اما نمی دونم چه حکمتی یه پریماه دیگه پیشنهاد هیچ کارگردانی رو قبول نمی کنه . انگار فقط می تونسته نقش قهرمان ثصه ی شما رو ایفا کنه . این به اون معناست روح شما به هم نزدیکه .
خانم ستوده پرتغالی از توی ظرف میوه بر می دارد و ان را پوست می گیرد . می خندد و با شوق خاصی حرف می زند و هنگام صحبت کردن دست هاش را در هوا تکان می دهد . می گوید :
خدا رو شکر بالاخره داریم درباره ی مطلب اصلی با هم صحبت می کنیم . امید هر جا بره صحبت از تلویزیون و سینماست . خب تو مراسم خواستگاریش م ما از این قاعده مستشنی نیستیم .
پدر نگاهش را به چهره ی بشاش خانم ستوده ، می دهد و می گوید :
اقای ستوده جوان متشخصی یه . موقعیت اجتماعی خوبی داره ولی این که بتونه پریماه رو خوشبخت کنه یا نه جواب این سوال رو تنها زمان می ده . البته عکس قضیه هم صادقه . به هر حال من تصمیم نهایی رو می ذارم به عهده ی خود پریماه !
امید می گوید : اقای پرستویی ! حالا که خدا این فرصت رو در اختیارم گذاشته در کنار شما باشم ، اجازه بدین من و خانم پریماه با هم صحبت کنیم .
پدر به لبخند رضایت بخشی اکتفا می کند . مستانه من و امید را به سمت وسط سالن کنار شومینه هداست می کند . دو صندلی دو طرف شومینه اند . هر دو مقابل هم می نشینیم .
و این لحظه لذت بخش ترین لحظه ی زندگی من است. باورم نمی شود اکنون او مقابل من نشسته و ما درباره اینده با هم صحبت می کنیم .
امید لبخند می زند . نگاهش را از رقص شعله می گیرد . به چشمانم زل می زند
-باید خیلی حرفا برای هم داشته باشیم . که اگر بخوایم درباره ش صحبت کنیم تا صبح طول می کشه درسته ؟
-اره درسته . حرفایی که همیشه تو رویا به هم زدیم . اگه تک تک اون کلمات و جملات رو یادداشت کرده بودم بی شک کتاب قطوری می شد که چند میلیارد صفحه بود و تا اخر زندگی نمی شد اونو خوند و تموم کرد .( بی خیال بابا ، خیلی دارم خودمو کنترل می کنم که چیزی بار این دوتا نکنم )
-حالا بهتره تو خیابونای حقیقت هم کمی قدم بزنیم .
-باشه . و مراقب باشیم اگر ترافیک شد یعنی بینمون اختلاف نظر و سلیقه وجود داشت توی ترافیک نمونیم .
-خب من راه اتوبان قلب تو رو می شناسم . نمی ذارم کار به دعوا و مشاجره بکشه سریع می پیچم ، اون جا .
-مطمئنی رات می دم .
شانه اش را بالا می اندازد .
-اشکالی نداره . از اون جا هم نتونم به مقصد برسم خب سوار متروی ارزوهام می شم .
-مترو که متعلق به یه نفر نیس.
-ولی همه ی مسافرا مجازند تو ایستگاه خوش بختی پیاده بشن .
همه ی ادما می تونن سوار متروی ارزوهاشون بشن ! این که کسی راه رو به بی راهه بره ربطی به راننده ی مترو نداره . شاید تو انتخاب ایستگاهش اشتباه کرده !
-درسته ، زندگی در کنار یه بازیگر مشهور احتیاط زیادی می طلبه . شما جنبه ی پول و شهرت رو دارید ؟
امید با اطمینان می گوید : خب اره .
-چرا منو انتخاب کردی ؟ تو در اوج قله ی شهرت هستی و من تو دامنه ی این کوه قرار دارم .
امید دوباره نگاهش را به شعله ی رقصان و سرکش می دهد . کمی تامل می کند و می گوید :
باید تو دامنه ی کوه چیز با ارزشی باشه که ادم حاضر بشه از قله بی اد پایین .
-نمی ترسی ، پایین بمونی؟
-نه ، من راه بازگشت رو بلدم . با احتیاط اومدم پایین . حتما می تونم بازم بی پروا تا اوج برم .
ابروانش را بالا می اندازد .
-البته با یه همسفر .
-و یه همسفر خوب باید چه خصوصیاتی داشته باشه ؟
-سوال خوبیه . یه همسفر خوب حتما باید با خودش کلی توشه بر داره . یه کوله پشتی پر از معرفت ، پر از صداقت . پر از یکرنگی .
-پس تکلیف عشق چی میشه ؟ بدونعشق هرگز نمی شه یه راه طولانی و پر مخاطره رو انتخاب کرد . ادم وسط راه از نفس می افته . ممکنه برگرده .
-عشق همیشه تو قله ی انسانیت منتظر ماست و یه عاشق هرگز از نفس نمی افته .هرگز به عقب بر نمی گرده .
-تو یه شخصیت معمولی نیستی . تو ! معروفی . من می ترسم روزی تو دلت زلزله بیاد . و اون وقت قله ی خوش بختی ما رو تکون بده عشق بیافته بمیره .
اه خدای من اصلا طاقت اون روز رو ندارم .
امید کمی عصبی می شود .
-اگه این طور باشه منم باید از تو بترسم . توام در استانه ی شهرت هستی . اگه تو دل تو زلزله بیاد چی ؟
-یه زن وفادار دست زلزله رو رد می کنه .
امید در حالی که سعی دارد مرا مجاب کند می گوید : اِ این طوریه ؟ یه مرد وفادار هم زلزله رو به دور دست ها تبعید می کنه .
-به هر حال تضمینی وجود نداره من به تو اعتماد کنم .
-چرا یه تضمین وجود داره . قلب من مال شماست !
-از این حرفا تو کتابا و فیلما زیاد شنیدم . قرار شد تو خیابون حقیقت قدم بزنیم . ( بمیرین جفتتون که عین ادم حرف نمی زنین ! خیابون حقیقت !)
-بله اما فراموش کردیم چتر احساس رو برداریم . ممکنه بارون بیاد .
-بارونی که اول زندگی بباره حتما با خودش کلی برکت داره .
-اما دلیل نمی شه بارون حرفای ما ریشه ی ارزوهامون رو سست کنه .
-بارون همیشه زیباست . و اگر در جایی تبدیل به سیل بشه باید گفت این یه مشیت الهیه و نباید به مهربونی بارون حتی یه لحظه شک کرد
-پس اگر با هم به توافق نرسیدیم . حتما یه مشیت الهی یه .
-کملا درسته .
-ولی من از خدا میخوام ما رو به هم برسونه . و اون دعای منو اجابت خواهد کرد . اصلا قلب من به عنوان مهریه مال تو !
هر وقت اراده کردی می تونی اونو ازم بگیری .
-پس زندگیت چی میشه ؟
-بدون تو زندگی برای من معنایی نداره .
-ممکنه طلاقم نخوام اما مهریه م رو بگیرم . تکلیف زندگی تو این وسط چی میشه ؟ نه می تونه بمونه و نه می تونه بمیره . تازه این مسئله بد اموزی هم داره .
مخصوصا این که تو یه چهره ی شناخته شده ای و الگو هستی . از نظر من اصلا مهریه نمی تونه خوش بختی ما زنا رو تضمین کنه . چه ده هزار سکه باشه و چه یه قلب .
-پس می گین چی کار کنم ؟
شانه ام را بالا می اندزام .
می گوید : ثرار نشد هنوز قلبم رو صاحب نشده اونو اذیت کنید .
-پس مراقب باش قلبت رو در اختیار یه ادم مطمئن بذاری . مبادا کسی قلب تو رو تو زندون حسرت بذاره !
-خیالت راحت کاری نمی کنم قلبم یه روز به من بخنده .
با یه انتخاب نادرست قلبم رو تو زندون حسرت نمی ذارم . قلب من بلده کجا زندگی کنه .
-یعنی تو اصلا از من نمی ترسی ؟
-چرا یه خورده ترسیدم . می خوام حرفم رو پس بگیرم . اصلا چرا من قلبم رو با صندوقچه ای از ارزوهام بدم دست تو ؟ ها ؟
چرا باید تا این اندازه سخاوت مند باشم . اونم در برابر کسی که تا به حال حتی یه شاخه گل اعتماد هم به من نداده .
می ایستم . می گویم : پس ما به توافق نرسیدیم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#24
Posted: 31 Jul 2012 18:26
او نیز هرسان می ایستد . هر دو در چشمان هم خیره می شویم . امید با خشم می گوید : دیگه این اشتباه رو نکن . هر دو باید همزمان از روی صندلی تقدیر بلند شیم . اگرنه ممکنه زندگی ما مسیر متفاوتی پیدا کنه .
-وقتی به توافق نرسیدیم مجبوریم همه چی رو بندازیم گردن تقدیر . چه دیواری کوتاه تر از تقدیر !
ما در برابر شکست ها و ناکامی هامون زورمون جز تقدیر به کی می رسه ؟
-خواهش می کنم بشین .
هر دو می شینیم . امید کمی مکث می کند .
-قبول دارم . حق با توست . باید در انتخاب مون محتاط باشیم .
-شرافتم مال تو .می تونی به عنوان گرو پیش خودت نگه داری .
اگه از من خطایی سر زد اونو بهم پس ندی .
-شرافت تو به چه درد من می خوره ؟
-بله درسته . وقتی قلبم رو رد می کنی شرافت دیگه جایگاهی برای زندگی نداره .
-نگران نباش من فکر همه چی رو کردم . ما می توینم با هم به توافق برسیم . می توینم قلبامون رو مبادله کنیم .
این منصفانه ترین شرطی یه که می توینم با هم بذاریم .
-فکر کردم اهل معامله نیستی . می خواستم در عشق از تو پیشی بگیرم . می خواستم ثابت کنم من ، عاشق ترم .
می تونی به عشق من ، ایمان داشته باشی . چون من قلبم رو با هرکسی مبادله نمی کنم .
لبخند عاشقانه ای روی لبانش نقش می بندد .
-خوشحالم .
او با شیطنت نگاهم می کند و می گوید :
ولی می تونم تو میدون دوست داششتن از تو سبقت بگیرم .
-اشکالی نداره . جایزه ات به من می رسه . وقتی قلب من با صندوقچه ای از رویاها تو سینه ی تو باشه و در کنارت باشه خوب اونی که از برنده شدن خوشحال میهش قلب منه دیگه .
-تو داری حس حسادتم رو حسابی تحریک می کنی . اصلا بیا تو میدون زندگی هر دو هم زمان بدوئیم و هم زمان برنده بشیم . مسابقه ای که می تونه دو تا برنده داشته باشه !
او با شیطنت لبخند می زند
-امید ! من بی تو قادر نبودم صدای محبت رو روی بوم نقاشی کنم . تمام رنگا ساکت و بی صدا بود .
خسته بودم از رنگای ساکت و بی روح . این تو بودی که امدی روح رو به رنگا دادی .
-توام وقتی نبودی صحنه بی تو ساکت بود . با کسی حرف نمی زدی . حتی با تماشاچی ها !
هیچ حرفی تو صحنه حق به دنیا امدن نداشت . ولی تو با امدنت ماه و میله های حسرت رو یکی یکی شکستی . صحنه دوباره جون گرفت . پریماه کمک کن باور کنم .
-بگو از چی می ترسی ؟
-از این که ارزوها اسون بدست نمی ان .
-منم از این می ترسم عاشق موندن اسون نیست .
-ولی برای رسیدن به هدف باید ترس رو خفه کرد . و جسدش رو تو گورستان یاس و نا امیدی به خاک سپرد .
این طوری دل می تونه تا قله پرواز کنه . می تونه برای عشق بی صدا اواز بخونه .
هر دو همزمان می ایستیم و هم زمان به روی هم لبخند می زنیم . و به جمع خانواده می پیوندیم .
روی مبل مقابل هم می نشینیم . نگاه کنجکاو خانواده روی چهره مان سنگینی می کند .
امید می گوید : با هم به توافق رسیدیم ولی می خواییم راجع به اینده فکر کنیم و برنامه ریزی داشته باشیم .
مستانه می خندد . کف می زند . طولی نمی کشد صدای کف زدن اجتماع کوچک محفل شادی ما در فضا می پیچد .
از پشت پنجره ستاره ها دزدانه توی خانه سرک می کشند . و به تعداد اجتماع کوچک ما افزوده می شود .
خوش حالم به ان جهت که امید بی اعتنا از کنار پنجره ی احساسم عبور نکرد . و به انتاخبم می بالم . زیرا او تنها چیزی که از من می خواهد مقاومت در برابر زلزله ی وسوسه است !
و بالا رفتن به قله ی عشق !
نیمه شب است و من از شوق پرواز به اسمانی که بی صبرانه منتظر من است هنوز خوابم نبرده .
سرم را به میله ی شب می چسبانم و با زندانی ابدی اش ماه حرف می زنم . حرف هایی که او را به دیدن خورشید امیدوار می کند .
در کنار خدا نذر می کنم برای همسفر شدن با امید ، توی تمام دل های پرغصه امید بکارم . و هیچ دل شکسته ای را تنها نگذارم .
صبح شده . یک تماس با پویا می گیرم .
می گویم : پویا دوستت دارم و خوش حالم که امدی . حالا دیگه من برادری دارم که می تونم دوستش داشته باشم . و بهش تکیه کنم . منو ببخش به خاطر همه ی تردید هام . به خاطر همه ی بی اعتنایی هام .
-خوش حالم پریماه ! منم خوش حالم که خواهری دارم که تمام وجودش سرشار از مهر و عاطفه س .
او با لحن ارام و پراحساسی می گوید : پریماه !
سپس کمی مکث می کند و ادامه می دهد : هر وقت به کمک من نیاز داشی بگو . من امدم حامی تو باشم . و نذارم گرد و غبار غصه رو قاب زندگیت بشینه .
-فعلا که شادی در خونه ام رو زده . قرار منو و امید ...
او میان حرفم می اید . می گوید : با هم عروسی کنید .
حس خوش حالی اش را از فاصله ای دور به من انتقال می دهد . و می خواهد اولین کسی باشد که به من تبریک می گوید .
سوالی به ذهنم می رسد که بی ارتباط با موضوع است ولی از فرصت استفاده می کنم . ان را از پویا می پرسم .
-پویا تو فکر می کنی پدر اگه تو رو ببینه می شناسه ؟
-نه فکر نمی کنم . زمانی که اون منو بدست مادرم داد سه سالم بود . صورتم نسوخته بود . این اتفاق لعنتی دو سال پیش برای من افتاد . تو یه سانحه ی تصادف .
-تا به حال به پزشک مراجعه کردی ؟ به دنبال راه درمان بودی ؟
-اره . اکثرا اونا معتقدند با یه جراحی پلاستیک من زیباییم رو بدست می ارم . –پس چرا معطلی ؟
-می خواستم ببینم خواهرم پریماه حاضره منو با این چهره قبول کنه ؟
-خب از مادرت بگو . اون زنده س ؟
-اره . مایل نیستی بدونی کجاست و چی کار می کنه ؟
-نه مستانه جای خالی اونو واسه من پر کرده . این قدر به من محبت کرده که من پیش خودم احساس گناه می کنم به مادرم فکر کنم . حس می کنم دارم به اون همه گذشت و خوبی خیانت می کنم . ولی می ترسم اونم روزی مثل تو بیاد و بپرسه چرا هیچ وقت سراغش نرفتم و من برای اون جوابی نداشته باشم .
-جواب همه ی سوالا اسون بدست نمی اد .
-تو می دونی اون کجاست ؟
-اره . ولی فکر نمی کنم نیازی باشه جاش رو به تو بگم . تو به اینده ات فکر کن .
پویا این را می گوید . و در خاتمه مرا به نهار در یک رستوران سنتی دعوت می کند .
پدر مدام تلویزیون تماشا می کند . و سی دی تمام فیلم هایی را که امید در ان ایفای نقش کرده روی هم چیده و کنار تلویزیون گذاشته .
او در اثار ستوده به دنبال رد پایی از شخصیت درونی اوست .
پدر می خواهد مرا بدست مردی مهربان و دلسوز بسپارد .
مردی که قادر باشد ارامش را به من هدیه کند .
ایا امید ، در صحنه ی زندگی ام خواهد ماند ؟
و قلب هایمان را یا یک دیگر مبادله خواهیم کرد ؟
ایا گل اعتماد زیر باران عشق چون لاله ای خواهد شکفت ؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ویرایش شده توسط: REZAMAHMODI
ارسالها: 549
#25
Posted: 31 Jul 2012 18:30
فصل دهم
توی ماشین پشت چراغ قرمز تقاطع سهروردی و انقلاب نشسته ام و به صندلی تکیه داده ام .
به کسی جز امید ستوده فکر نمی کنم . حتی لیلی که مدت هاست از او بی خبرم . امید ملکه ی ذهنم شده .
پویا نیز اگر فکرش سراغم نیاید . خودش حتما سراغی از من می گیرد . و مرا به گذشته می برد .
اکنون می روم به دیدن او !
چراغ دیگری روشن می شود . از پنجره ی شیشه ی کنارم مهتاب را می بینم که پشت فرمان اتومبیلش نشسته و نگاهش را به چراغ راهنما دوخته .
چقدر از دست او عصبانی ام !
هوا حسابی سرد شده . باد سردی از پنجره ماشین تو می زند .
مهتاب سرش را به سمت من می چرخاند و با خوش رویی می گوید : چطوری خوشگلم ؟
پاسخی نمی دهم . شیشه را بالا می کشم . او سرش را از پنجره ی اتومبیل اش بیرون می اورد و بی اعتنا به صدها اتومبیلی که پشت ما قطار شده اند دستش را به سوی شیشه دراز می کند و با انگشت چند ضربه ی محکم به شیشه می کوبد .
راننده مرد مسنی ایست با موهای جوگندمی و سبیل کم پشت . تصویر او را از اینه ی مقابل می بینم که متعجب توی اینه مرا می نگرد . به ناچار شیشه را پایین می کشم . صدای مهتاب این بار به وضوح توی ماشین می پیچد !
-ازم دلخوری نه ؟ اخه عزیزم یادم رفته بود شیرای گاز رو ببندم . مجبور بودم بدون خداحافظی از تو سریع خودم رو برسونم خونه . چند بارم زنگ زدم ازت عذرخواهی کنم وای خب تلفن همراهت خاموش بود . جبران می کنم .
-اشکالی نداره . سعی می کنم فراموش کنم .
-به هر حال ببخشید که رفیق نیمه راه بودم . از این به بعد تا اخر راه با توام .
مهتاب خرس عروسکی را که از کنار اینه ی ماشینش اویزان است با دست نوازش می کند . سپس می پرسد : حالا بگوببینم اون تو رو رسونده یا تنهات گذاشت ؟
-منظورت کیه؟
-همون که تو رفتی سراغش دیگه . کلک فهمیدم منو دک کردی حالا بهت چی گفت ؟
-می گفت نامردی درد بدی یه که به اسونی درمان نمی شه
-پسره ی نفهم چه حرفایی بهت زده !
-لطفا درباره ی پویا اتین طوری حرف نزن .
ابروانش را بالا می اندازد و با کرشمه می گوید :
اوه جالبه . حمایت شما از جوانی که به تازگی با اون اشنا شدین عجیبه . حالا کدومتون بیش تر هم دیگر رو دوست دارید ؟
-هر دو .
او سکوت می کند و به فکر فرو می رود .
چراغ سبز می شود . این بار مهتاب بدون خداحافظی به سمت شمال می راند . و طورلی نمی کشد ماشین او میان صدها اتومبیلی که به سمت شمال می روند محو می گردد .
وارد رستوران می شوم . موسیقی سنتی و ملایمی پخش می شود . روی یکی از نیمکت ها می نشینم و به پشتی تکیه می دهم .
تلفن همراهم زنگ می خورد . دکمه را فشار می دهم . پویاست و می پرسد من کجا هستم .
به دقت اطراف را نگاه می کنم . به یک زوج جوان که کنار نیمکت من نشسته ان . اشاره می کنم . پویا دیگر سوالی نمی پرسد . چند لحظه بعد او را می بینم که به طرف نیمکت می اید . با هم احوال پرسی می کنیم . کنارم می نشیند و سفارش غذا می دهد .
هر دو خنده کنان برای هم از خاطرات گذشته می گوییم .
نگاهم را از پویا می گیرم و به اطراف می دهم . چند نیمکت در فواصل مختلف از ما قرار گرفته اند . پیش خدمت غذا را مقابل ما می گذارد و می رود .
اطرافیان از این که من در کنار مرد زشتی با غرور و لذت حرف می زنم متعجب اند !
همراه پویا از رستوران بیرون می اییم . به اپارتمانم می ایم .
سیبی از توی یخچال بر می دارم . دکمه ی نوار ضبط شده ی منشی تلفنی را فشار می دهم .
-پریماه ! برات خیلی دل تنگم . زنگ زدم صدات رو بشنوم . همراهت خاموش بود . متاسفانه تو خونه نبودی . در اسرع وقت با من تماس بگیر .
با شنیدن صدای امید به وجد می ایم .
گاز دیگری به سیب می زنم . روی صندلی می نشینم و به مهتاب و تابلویی که قرار است بکشم فکر می کنم .
یکراست می روم اتاق کارم . همه ی فکرم به امید معطوف است هرچه می کوشم تصویر مهتاب را نقاشی کنم . رنگ ها به یاری ام نمی ایند . قلم مو می خواهد در گوشه ی ساکت و خلوتی به خواب برود .
کنار پنجره می روم . تفاله ی سیب را از پنجره به سمت پایین پرتاب می کنم و به سقوط ازاد ان فکر می کنم .
گوشی تلفن همراهم را بر می دارم و با امید تماس می گیرم .
امید می پرسد کجا بودی ؟ چرا تلفن همراهت خاموش بود ؟
می گویم : با پویا رفته بودم رستوران .
کمی مکث می کند و با لحن کنایه امیزی می گوید : خوش گذشت ؟
بی اعتنا به لحن کنایه امیزش پاسخ می دهم : اره جای تو خالی .
-فکر می کنم تو اینجور مواقع جای ما خالی باشه . بهتر خوش می گذره ، این طور نیست ؟
-خودت گفتی به پویا اعتماد کنم . نگفتی ؟
او مایوسانه می گوید : بله درسته ، ببین پریماه ! باید برای اینده هر دو برنامه ریزی کنیم . تو به برنامه هایی که برای اینده داری فکر کن . بعد وقتی فکرات رو کردی به من زنگ بزن . تا هر دو راجع به اهداف مشترکی که در اینده داریم فکر کنیم و تصمیم بگیریم . ببینم دو هفته کافی یه ؟ می تونی فکرات رو بکنی ؟
-اره کافی یه .
-پس منتظر تماست هستم .
گوشی را می گذارم و در طول اتاق کارم قدم می زنم و فکر می کنم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#26
Posted: 31 Jul 2012 19:17
من و امید با هم زندگی مشترکمان را اغاز خواهیم کرد . تمام اثارم را توی نمایشگاه در معرض دید عموم می گذارم .
در تمام قصه هایی که او می نویسد ایفای نقش می کنم و ما دو فرزند خواهیم داشت .
در خانه ای زندگی خواهیم کرد که باغچه ی کوچکی داشته باشد که چند شاخه گل در ان اجازه ی زندگی داشته باشند .
قلب هایمان را مبادله می کنیم . روی پنجره ی زندگی یک گلدان شمعدانی عشق می گذاریم .
ما وسوسه و تمام تردیدها را از سرزمین وجودمان می رانیم .
دلهایمان را خانه تکانی می کنیم و به استقبال بهار می رویم . با هم عهد می بندیم اگر بهار ما را تنها گذاشت ، ما دست یک دیگر را توی پائیز رها نکنیم .
صدای زنگ در می اید . در را می گشایم . از لای ان یک کاغذ به زمین می افتد . روی کاغذ این جمله را نوشته : از پویا دوری کن .
نگاهم روی این جمله ثابت می ماند .
-کسی برات یادداشت گذاشته ؟
این را مهتاب می پرسد ! سرم را بالا می گیرم . کلافه خودم را به در می چسبانم . و با حرکت مژگانم پاسخ مهتاب را می دهم .
ته دلم ارزو می کنم او زود برود . گورش را گم کند . دلم نمی خواهد حتی یک کلمه با مهتاب حرف بزنم . او با چهره ای بشاش ، نگاه پر مهر و فریبنده ای می پرسد : قربونت برم . چرا عین غریبه ها شدی ؟
با لحن سردی می گویم : غریبه نیستم ؟
به طرفم خم می شود . گونه ام را می بوسد .
-نه عزیزم ، فدات شم . عسلم . می توینم با هم دوست باشیم .
بی تعارف می اید ت. . به ناچار دنبال او می ایم . به دیوار تکیه می دهد . ساعت دیواری بالای سر اوست .
مقابل او می ایستم و نگاهم را به عقربه ی ساعت می دهم . عقربه روی شماره ی هشت می رود . اونگ ساعت می نوازد .
مهتاب از دیوار فاصله می گیرد و چند قدم موزون به سمت من بر می دارد . دست هام را توی دستش می گذارد و نوازش می کند .
-دخترکم ! دل بندم ! امشب تنهایی ؟
-نه قراره پدر و مستانه بیان اینجا .
مهتاب ابروانش را گره می کند و به فکر فرو می رود . او از این موضوع نگران می شود . به اتاق کارم سرک می کشد . من نیز به دنبال او می روم . مقابل بوم می ایستد . سرش را از روی تاسف تکان می دهد .
-ای دختر تنبل ! هنوز نکشیدی . من فکر می کردم تو کا ر رو تموم کردی .
-راستش از یهطرف پویا . از یه طرف امید . حسابی فکرم رو به خودشون مشغول کردن .
مهتاب پاکت سیگاری از توی جیب کت سیاهش که یقه ی ان به شکل زیبایی منجوق دوزی شده بیرون می اورد .
چشمانم در حدقه نمی چرخد . متعجب نگاهش می کنم . از جیب دیگر فندکی بیرون می اورد . سیگاری روشن می کند و ان را پک می زند .
با دست لبه ی بوم را می گیرد و در همان حال به من زل می زند .
-مگه هیولا دیدی؟
این را می گوید دود سیگارش را از توی دهانش بیرون می راند و به حرکت مدور ان در فضا خیره می شود . و لبخند می زند .
یک لحظه احساس می کنم از او می ترسم . و باید بترسم .
-می دونی چیه فرشته . اعصابم ضعیفه . وقتی سیگار می کشم فکرم اروم می گیره .
-کار درستی نمی کنی . راههای دیگه ای برای ارامش اعصاب هست . می تونی قران بخونی . خدا خودش گفته با یاد اون قلب ها ارام می گیره .
مهتاب انگشتش را توی رنگ می برد و ان را به بوم می مالد . حرکت جنون امیز او مرا در وحشت فرو می برد .
-کارت رو خراب کردم نه ؟ بهت نمی اد یه دختر مذهبی باشی . اخه یه دختر مذهبی با دوست پسرش تو کوه ...
حرفش را می خورد . شانه اش را بالا می اندازد . و ادامه می دهد : با عقل جور در نمی اید .
یک لحظه کنترلم را از دست می دهم . با خشم از اتاق بیرون می روم . در را باز می کنم .
لطفا بیرون .
او به سمت در می رود .
-باشه عزیزم ! منو بیرون کن . اما من که رفتنی نیستم . من حالا ، حالاها با تو کار دارم . دخترکم ف نازنینم ! باهات شوخی کردم . حرفم رو به دل نگیر .
مهتاب به اپارتمانش می رود . در را می بندم . مدام در طول اتاق قدم می زنم . و از رفتاری که با مهتاب داشتم خیلی زود پشیمان می شوم باورم نمی شود من کسی را از خانه ام بیرون کردم .
باید هر طور شده از او دل جویی کنم . به زودی عکس پسر او را نقاشی خواهم کرد .
فردا مهتاب نهار مهمان من است .
پدر و مستانه هر دو به اپارتمان من امده اند ! تا من شب را تنها نمانم .
فکر می کنم صبح شده . و من هنوز بیدارم . در حال نقاشی چهره ی پسر مهتاب هستم . هنوز کارم را به اتمام نرساندم . با لذتی خاص زوایای کار را می نگرم .
به کمک مستانه میز صبحانه را اماده می کنم .
می نشینم . شیشه های شیر مثل ادمهایی که سرشان بریده شده باشد پشت هم قطار شده اند و جیکشان هم در نمی اید .
پدر حوله را بدست مستانه می دهد و پشت میز می نشیند . مقداری شکر توی استکان چای می ریزد و در همان حال که ان را با قاشق به هم می زند از من می پرسد :
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#27
Posted: 31 Jul 2012 19:44
چرا ساکتی ؟ چشماتم سرخه . بازم بی خوابی . داشتی کار می کردی .
قبل از ان که پاسخی بدهم مستانه روی صندلی می نشیند و می گوید :
این همه کارگردان بهش پیشنهاد همکاری دادن اون وقت این مونده تو خونه داره تبلوهاشو بزک می کنه .
-این تابلو با تابلوهای دیگه فرق داره . ضمنا من امروز همین جا می مونم . می خوام مهمون دعوت کنم
-مهمونت کی هست ؟
این را پدر و مستانه هم صدا می پرسند .
-مهتاب همسایه ی روبرو می خوام نهار دعوتش کنم این جا .
پدر لقمه ی دهانش را قورت می دهد . می پرسد : خودش تنهاست .
-اره تنها زندگی می کنه .
پدر مخالفتی نمی کند . می ایستم و به کمک مستانه میز صبحانه را جمع می کنیم .
ساعتی ایست پدر و مستانه به خانه رفته اند . و من در اپارتمانم تنها هستم . سری به اشپزخانه می زنم و در تمام کابینتهای چوبی را باز می کنم . از توی قفسه ها مقداری لوبیا و ادویه برمی دارم . و در همان حال که در یخچال را باز می کنم با مهتاب تلفنی صحبت می کنم . سلام و احوال پرسی گرمی می کنم . می پرسم : از دست من که دل گیر نیستی ؟
او با اطمینان پاسخ می دهدت : نه .
-پس اگه منو بخشیدی . امروز نهار مهمون من !
-باشه خوشگلم . تو نهار رو اماده کن . من حتما نزدیک ظهر می ام . الان یه خورده کار دارم . ولی تو منتظر باش .
دکمه را فشار می دهم .در یخچال را می بندم . گوشت یخ زده ای را جلوی شیر اب می گیرم و در همان حال به امید فکر می کنم . حس می کنم همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت و تا چند ماه دیگر برای همیشه ، در کنار او خواهم بود . و دست هام گرمی دستش را تجربه خواهد کرد و هر دو عاشقانه زندگی می کنیم .
مدتهاست به او می اندیشم با رویای او به خواب می روم و با رویای او از خواب بیدار می شوم .
به شکرانه ی امدنش ، هر روز بعد از نمازم کلی دعا می کنم و نذر کردم صد بار توی سجاده ام خدا را صدا بزنم و او را شکر کنم .
صدای زنگ در می اید و من تازه متوجه می شوم چنان در فکر خودم غوطه ور بودم که شیر اب را نبستم .
فکر می کنم مهتاب است با سر رو روی اراسته در را باز می کنم . پویا مقابلم ظاهر می شود . متعجب می پرسم : پویا ! تویی ؟
لبخند می زند
-پریماه ! دلم برات تنگ شده بود . می دونستم تنها هستی . فقط امدم ببینمت .
مهتاب را می بینم که گوشه ی در اپارتمانش را باز می کند و دزدانه به ما نگاه می کند . دردلم چند ناسزا نثار مهتاب می کنم و بی اعتنا به او مصرانه از پویا می خواهم داخل بیاید . روی مبل می نشیند و در حالی که با شوق اطراف را نگاه می کند . می گوید :
اپارتمان لوکس و قشنگی داری . خوش سلیقه هم هستی .
-نه اینجا فقط مال من نیست . البته پدر اپارتمان رو به اسم من کرده ولی اسباب و وسایل رو از خونه اوردیم . امکان نداره من شبی تو این جا تنها باشم .
این جا در واقع برای من حکم یه کارگاه رو داره . می خوام در اینده تابلوهام رو بذارم نمایشگاه .
به اشپزخانه میروم و با ظرف میوه ای بر می گردم . پویا عینک دودی اش را روی میز می گذارد . ظرف میوه را روی میز می گذارم .
روبروی پویا می نشینم . شال گردنش را بر می دارد و من اجازه می یابم دوباره چهره ی او را به وضوح نگاه کنم . شباهتی در چهره ی اوست که مرا به یاد کسی می اندزاد . که چندان فاصله ای از من ندارد . ولی احساس می کنم فکر احمقانه ای به ذهنم خطور کرده . خیلی زود ان را از مخیله ام می رانم .
مقابل پویا نشسته ام و منتظرم او حرفی بزند .
-اگه پدرت بفهمه من امدم این جا برات دردسر می شه ؟
-کار خلاف شرع که نکردم . تو برادرمی و خوش حالم که امروز برادرم مهمون منه .
کمی مکث می کنم . می پرسم : چرا می گویی پدرت ؟ خب پدر من ، پدر توام هست دیگه .
-اخه ! من نمی تونم کسی رو که از بچگی ندیدم پدر صدا کنم .
احساس غریبانه ای بهش دارم . ولی ای کاش اونم من دوست داشت !فکر می کنی اون منو دوست داره ؟
-تو که نمی ذاری ازش بپرسم !
-بذار این راز بین ما باشه .
پویا شال گردنش را دور گردن حلقه می کند . عینکش را به چشم می زند . می ایستد .
-باید برم . می ترسم برات دردسر بشم !
-خیالت راحت . فوقش می برنمون منکرات . اون جا تکلیف من و تو هم روشن می شه . منم ناچار نیستم به خاطر قولی که به تو دادم این راز مهم رو به پدر نگم .
یک لحظه فکر امدی در ذهنم جان می گیرد . پویا خم شده و از توی جا کفشی کفش هایش را بیرون می اورد .
می پرسم : از امید چه خبر ؟ حالش خوب بود ؟ امروز اونو جایی نرسوندی ؟
-چند روزه ندیدیمش . یعنی راستش من دیگه برای اون کار نمی کنم . گفت به راننده نیازی نداره !
کفش هاش رو می پوشد . خداحافظی می کند و مرا تنها می گذارد .
مدت زیادی از رفتن پویا نگذشته که مهتاب را مقابلم می بینم یک دسته گل ارکیده به دستم می دهد و توی پذیرایی روی کاناپه می نشیند .
گل ها را بو می کنم و توی گلدان روی میز می گذارم .
به اتاق کارم می روم . نزد مهتاب بر می گردم . تصویر پسر مهتاب را روی سینه ام می فشرم و مقابل مهتاب می ایستم .
مهتاب کارد را در گوشه ی پیش دستی می گذارد و مبهوت به عکس نگاه می کند .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#28
Posted: 31 Jul 2012 19:54
-چیزی نمونده تمومش کنم .
-کارت عالیه .
او برایم دست می زند . و مدام می خندد و تشویقم می کند .
از این که مهتاب مرا بخشیده . خوش حالم .
تابلو را به اتاق کارم باز می گردانم و دوباره نزد مهتاب می ایم .
-راستی مهمون داشتی ؟
-اره .
با شیطنت می گوید : و لابد همون دیگه ؟!
-درسته . خودش بود . اون مرد پاک و شریفی یه .
شکلاتی توی دهانش می گذارد و با کنایه می پرسد : بابات بویی نبرده ؟
-نه .
-ازش نمی ترسی؟
-نه .
متعجب نگاهی می کنم .
-واقعا تو نمی ترسی؟
این را با تاکید می پرسد .
-نه ، چون دلیل محکمی دارم که می دونم سرزنشم نمی کنه . ولی باید خودش با پدر صحبت کنه . فقط مشکل اینجاست !
لبخند تمسخر امیزی می زند
-جالبه .
این کلمه را زیر لب چند بار زمزمه می کند . سرش را به سمت من که کنار دست او نشستم خم می کند و اهسته می پرسد :
خب از مستانه بگو . بابات دوستش داره ؟
-خب اره .
مهتاب به پشتی مبل تکیه می دهد . و به فکر فرو می رود .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#29
Posted: 4 Aug 2012 21:43
فصل یازدهم
لباسم را تعویض می کنم . در اتاق ها را قفل می کنم و از اپارتمانم بیرون می ایم .
هنوز اسانسور خراب است . و من مجبورم تا طبقه ی همکف از پله ها پیاده بروم . به هر پاگرد کهمی رسم . می ایستم و نفس تازه می کنم .
پیرزنی با پسرکی خردسال که گویا نوه ی اوست نفس زنان از پله ها بالا می اید و از بی نظمی ساکنین اپارتمان شکوه دارد . و دائم غر می زند و زیر لب نفرین می کند .
دست او را می گیرم و کمک می کنم چند پله ی دیگر بالا بیاید . و به پاگرد برسد .
او می ایستد و استراحت می کند . از پله ها دوان دوان پایین می روم .
توی خیابان ماشین پویا را می بینم . پشت فرمان نشسته و منتر من است .
سوار ماشین که میشوم احساس می کنم مطلبی را بهانه کنم تا به واسطه ی ان با امید صحبت کنم . دلم برای صدای امید تنگ شده . پویا می راند . و من تلفن همراهم را از توی کیف ابی ام که روی زانو گذاشتم بیرون می اورم . شماره ی تلفن همراه امید را می گیرم .
بوق های ممتد می شنوم . دوباره شماره اش را می گیرم . وقتی موفق به برقراری ارتباط نمی شوم از خشم دلم می خواهد سرم را بکوبم به شیشه ی ماشین !
کلافه گوشی را به داشبرد می کوبم . پویا از من می خواهد ارامشم را حفظ کنم .
نیمه های راه است و من هنوز یک کلمه هم با پویا حرفی نزدم . پدر یک پیامک روی تلفن همراهم فرستاده که قبل از غروب خورشید منزل باشم .
-نگران نباش .
پویا این را می گوید . ساعت مچی اش را نگاه می کند .
-تا غروب یکی دو ساعت مونده . بهرته یه خورده بریم بگردیم . حالا اخمات رو باز کن . دنیا رو چه دیدی ؟! شاید امید خودش بهت زنگ زد .
او اتومبیلش را جای خلوتی زیر درخت قطور و بلندی پارک می کند .
دست هم دیگر را می گیریم و قدم زنان به سمت در ورودی پارک می رویم .
از من می خواهد روی نیمکت بنشینم و منتظرش بمانم .
سپس چند دقیقه مرا تنها می گذارد . نگاهم را به بازی شاد بچه ها روی چمن می دهم .
پویا با یک لیوان شیر کاکائوی داغ که هنوز بخار غلیظی از ان به هوا برخاسته مقابلم می گیرد . کنارم می نشیند . دستش را دور گردنم حلقه می کند و از من می خواهد بخندم و موضوع را فراموش کنم .
دستش را از دور گردنم بر می دارد و با گوشی تلفن همراهش شماره ی تلفن همراه امید را می گیرد . کمی منتظر می ماند .
با خوش حالی گوشی را به گوشم می چسباند . با شنیدن صدای امید به وجد می ایم . گوشی را از دست پویا می کشم . چند قدم از نیمکت فاصله می گیرم .
صدا قطع و وصل می شود .
سلام می کنم و کلمات بریده بریده ی امید را سعی می کنم در کنار هم بچینم .
می پرسد : شماره ت عوض شده ؟
-نه از همراه پویا زنگ می زنم .
تو ذهنم به دنبال موضوعی هستم تا به بهانه ی ان با امید گفت و گو کنم . ولی هر چه می کوشم چیزی به ذهنم نمی رسد .
سکوتی طولانی بین ما حاکم می شود . و من هر چه امید را صدا می کنم او پاسخم را نمی دهد .
به ناچار تلفن را قطع می کنم . زنگ پیامک تلفن همراهم به صدا در می اید . پویا کیف ام را از روی نیمکت بر می دارد . و به سمت من می اید گوشی را بدست او می دهم . و بر روی تلفن همراهم پیامی از امید می خوانم که نوشته : تا اخر هفته به برنامه هات فکر کن و اونا رو به من بگو .
پیام امید نیروی تازه ای در رگ هایم می تازد . و من غرق رویا می شوم . با پویا دست یکدیگر را می گیریم و از پارک خارج می شویم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ویرایش شده توسط: REZAMAHMODI
ارسالها: 549
#30
Posted: 4 Aug 2012 21:56
فصل دوازدهم
فیلم بانوی اسمان در بیش تر سینماها غوغا کرده .
از دوست و اشنا ، مدام بر روی تلفن همراهم پیام تبریک می اید !
اخرین روز هفته نیز پایان تمام روزهایی ست که من بدون امید ستوده گذراندم .
این بار ف تمام خوش بختی های زندگی پشت دروازه ی زمان به صف ایستاده اند ، تا فردای دیگر درش را بگشاید و با شتاب شادی های مرا در اغوش بگیرد .
بی ان که غروری در من اجازه ی زندگی داشته باشد به تمام خوشی هایم می بالم و فکر می کنم هیچ چیز جز اراده ی خداوند مانع این همه خوشبختی نخواهد شد .
مستانه به منزل یکی از اقوام رفته . پدر کنار شومینه نشسته و با صوت دلنشینی قران می خواند .
صدای زنگ در می اید . در را باز می کنم . پستچی است . بسته ای نشانم می دهد که متعلق به نعمت پرستویی است .
نزد پدر بر می گردم و از او می خواهم برای گرفتن بسته پستی نزد پستچی برود او کتاب قران را می بندد . ان را می بوسد و به دست من می دهد و صحنه را ترک می کند .
هنوز قران دستم است که پدر تو می اید . بسته را باز می کند . توی بسته یک سی دی است .
کتاب قران را توی قفسه ی کتابخانه می گذارم .
پدر متعجب می پرسد : این کار چه معنایی داره ؟
شانه ام را بالا می اندازم . او بی درنگ تلویزیون را روشن می کند و سی دی را توی دستگاه وی سی دی می گذارد و بر روی کنترل از راه دور دکمه را فشار می دهد .
تصویر پویا بر روی صفحه ی تلویزیون ظاهر می شود . دست هام می لرزد مانند کودکانی که خطایی مرتکب شده باشند . در جست جوی بهانه ای هستم تا صحنه را ترک کنم .
دیگر توان دیدن ادامه ی صحنه را ندارم . می خواهم به پدر بگویم دستگاه را خاموش کند اما زبانم بند امده . قادر به بیان هیچ جمله ای نیستم . تمام لحظاتی را که من در کنار پویا بدوم مدام روی صحنه ظاهر می شود . پدر متعجب نگاهم می کند .
-این کیه پریماه ! این چه قصه ای یه . تو با یه مرد نامحرم دست دادی . دستش رو انداخته دور گردنت ؟ تو کی هستی ؟ که نمک خوردی و نمکدون شکستی .
می ایستم . خودم را به دیسوار می چسبانم . برای دفاع از ابرو و شرافتم به کلمات و جملات پناه می برم اما زبانم قادر به بیان هیچ جمله ای نیست . پدر همچنان مبهوت نگاهم می کند . خشم از نگاهش می بارد .
-نگفتی این اقا کیه ؟
او این را می پرسد کشیده ی محکمی در گوشم می نوازد . درد شدیدی روی زخم غرورم حس می کنم . دوان دوان از پله ها بالا می روم . او به دنبالم می اید . می خواهم به اتاقم پناه ببرم دستم را می گیرد .
-دختره ی بی حیا ! فکر نمی کردم این اندازه پست فطرت بشی . تو شیطون صفتی ! تو منو فریب دادی! تو به اعتمادم خیانت کردی !
تو از اپارتمان و محفل ارامشی که برات مهیا کرده بودم سو استفاده کردی .روحت رو به مرز هوس کشوندی . مطمئن باش مجازات سختی در انتظارته .
دلم می خواهد با تمام وجود بی گناهی ام را فریاد بزنم . ولی زبانم قادر به بیان هیچ کلمه ای نیست . هیچ اشکی به یاری ام نمی اید .
پشت میله های سکوت زندانی شده ام . دست هام می لرزد . دیگر قادر نیستم در را باز کنم . پدر با خشم دستم را می گیرد و از پله ها پایین می برد .
-تو لیاقت اون اتاق رو نداری . از جلوی چشمم برو گم شو .
او مرا به زیرزمین می برد . از پله ها پایین می روم . وارد زیر زمین تاریکی می شوم که نور ضعیفی از پنجره ی غبار الودش تو می زند .
روی نیمکت چوبی شکسته ای می نشینم . روبرویم دیگ های مسی روی هم چیده شده . در گوشه ای از زیر زمین نگاهم به دوچرخه ی شکسته ای می افتد که متعلق به دوران کودکی من است . سرما روی زخم های غرورم تازیانه می زند .
مدام با افکارم کلنجار می روم . نمی دانم چطور موضوع را به پدر بگویم .
نمی دانم او کیست که تمام رفت و امدهای من و پویا را زیر نظر داشته .
این دشمن زخمی و بی پروا کیست ؟
فاش کردن راز پویا ، تنها راهی است که می تواند مرا از زیر اوار بد بینی و کینه نجات دهد .
یاد حرف امید می افتم که می گفت مراقب دست های وسوسه باش !
اگر وسوسه در قلب ما زلزله کند . عشق زیر اوار خواهد مرد !
پویا عاشق من است . چطور می توانم به اعتماد او خیانت کنم . و رازش را در حضور پدر فاش سازم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام