انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

همیشه در قلب منی


مرد

 
در زیرزمین با صدای جیر باز می شود . مستانه همراه پتو داخل می شود . پتو را روی زانوهای لرزانم می اندازد . دستم را روی دستانش می نهد و به ان گرما می دهد .
به اغوش او پناه می برم .
-پریماه ! تو چی کار کردی ؟ اصلا باورم نمی شه . چطور ممکنه تو عاشق مرد به زشتی اون بشی . و به خاطرش حتی به اعتماد خانواده ات خیانت کنی . پدرت تا حدودی تو رو ازاد گذاشته بود .
از اغوش او جدا می شوم . مستانه دست روی شانه ام می گذارد و ادامه می دهد : پدرت گمان می کرد تو ، هیچ وقت راه رو به خطا نمی ری ! اخه این چطور ممکنه ؟
-مستانه ! منو در کن ، باور کن من راه رو به خطا نرفتم .
-ولی من همه چیز رو می دونم ! همین الان پدرت همه چی رو بهم نشون داد .
او دستش را از روی شانه ام بر می دارد .
-اما واقعیت چیزی نیست که شما فکر می کنید .
دست مستانه را می گیرم و با التماس از او می خواهم به پدر بگوید ارامشش را حفظ کند .
-پدرت داره دیونه می شه . نمی تونه این بدنامی رو تحمل کنه .
-ولی من از ابرو و شرافتم همیشه مراقب بودم . من باعث بدنامی خودم و خانواده نشدم .
مستانه می ایستد .
-پریماه ! بس کن . لااقل ساکت شو .
هنوز مستانه چند قدم از من فاصله نگرفته که پدر با خشم توی زیرزمین می اید .
-کی به تو گفته برای یه موجود خائن پتو بیاری . مگه این به جون ما سرما نیاورد .
مستانه میان حرف او می اید .
-خواهش می کنم ، به اعصابت مسلط باش .
پدر تند ، تند سیگارش را پک می زند . ته سیگارش را روی زمین خاکی می اندزاد و محکم پایش را روی ان فشار می دهد .
رو به من کرده و می گوید : خیلی چشم سفیدی دختر !
-تو اگر درباره ی مادرم حرفی می زدی و اونو از گذشته پاک نمی کردی کار به این جا نمی کشید .
مستانه می گرید .
-پریماه ! من برای تو مادر بدی بودم ؟ تو از کمبود محبت کارت به این جا کشیده ؟ برات متاسفم !
او این را می گوید و با گریه از زیرزمین بیرون می رود .
پدر نمی تواند خشمش را مهار کند . کشیده ی محکمی در گوشم می نوازد .
اینم جواب ناسپاسی ایت . دلم می خواد خفه ت کنم .
استین بلوزم را می گیرد . بلندم می کند و مرا به گوشه ای هل می دهد .
-چرا این قدر زبونت درازه ؟ چطور تونستی این اندازه بی ابرو باشی . ادم بی ابرو مثل تو ، خیلی بی حیایی ! کاش لااقل خجالت می کشیدی !
-چرا خوب بلدم خجالت بکشم . اون وقت واسه خاطر هر چی بتونم ببخشمت به خاطر تهمتی که به من زدی نمی بخشمت !
پدر مستانه می خندد . دست های لرزانش را به هم می کوبد .
-تهمت ؟ چیزی رو که به چشم دیدم بگم ، تهمته ؟ خلاصت کنم . کور خوندی تو باید تاوان این همه خیانت رو بدی .
یقه ی پیراهنم را می گیرد . از روی زمین بلندم می کند .
-زود بگو اون کیه ؟ و الان کجاست ؟
-هان فهمیدم می ترسی بکشمش .
-من هر دوی شما رو می خوام بکشم . ولی اونو زودتر اگه می خوای زودتر نمیری بهتره اسمش رو بگی .
-متاسفم نمی تونم بگم .
او با خشم نگاهم می کند .
-سه روز بهت فرصت می دم . اسم ، ادرس و مشخصاتش رو بهم می دی. در غیر این صورت دخرتی رو که به اعتماد پدرش خیانت کرده می کشم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
در زیرزمین با صدای جیر باز می شود . مستانه همراه پتو داخل می شود . پتو را روی زانوهای لرزانم می اندازد . دستم را روی دستانش می نهد و به ان گرما می دهد .
به اغوش او پناه می برم .
-پریماه ! تو چی کار کردی ؟ اصلا باورم نمی شه . چطور ممکنه تو عاشق مرد به زشتی اون بشی . و به خاطرش حتی به اعتماد خانواده ات خیانت کنی . پدرت تا حدودی تو رو ازاد گذاشته بود .
از اغوش او جدا می شوم . مستانه دست روی شانه ام می گذارد و ادامه می دهد : پدرت گمان می کرد تو ، هیچ وقت راه رو به خطا نمی ری ! اخه این چطور ممکنه ؟
-مستانه ! منو در کن ، باور کن من راه رو به خطا نرفتم .
-ولی من همه چیز رو می دونم ! همین الان پدرت همه چی رو بهم نشون داد .
او دستش را از روی شانه ام بر می دارد .
-اما واقعیت چیزی نیست که شما فکر می کنید .
دست مستانه را می گیرم و با التماس از او می خواهم به پدر بگوید ارامشش را حفظ کند .
-پدرت داره دیونه می شه . نمی تونه این بدنامی رو تحمل کنه .
-ولی من از ابرو و شرافتم همیشه مراقب بودم . من باعث بدنامی خودم و خانواده نشدم .
مستانه می ایستد .
-پریماه ! بس کن . لااقل ساکت شو .
هنوز مستانه چند قدم از من فاصله نگرفته که پدر با خشم توی زیرزمین می اید .
-کی به تو گفته برای یه موجود خائن پتو بیاری . مگه این به جون ما سرما نیاورد .
مستانه میان حرف او می اید .
-خواهش می کنم ، به اعصابت مسلط باش .
پدر تند ، تند سیگارش را پک می زند . ته سیگارش را روی زمین خاکی می اندزاد و محکم پایش را روی ان فشار می دهد .
رو به من کرده و می گوید : خیلی چشم سفیدی دختر !
-تو اگر درباره ی مادرم حرفی می زدی و اونو از گذشته پاک نمی کردی کار به این جا نمی کشید .
مستانه می گرید .
-پریماه ! من برای تو مادر بدی بودم ؟ تو از کمبود محبت کارت به این جا کشیده ؟ برات متاسفم !
او این را می گوید و با گریه از زیرزمین بیرون می رود .
پدر نمی تواند خشمش را مهار کند . کشیده ی محکمی در گوشم می نوازد .
اینم جواب ناسپاسی ایت . دلم می خواد خفه ت کنم .
استین بلوزم را می گیرد . بلندم می کند و مرا به گوشه ای هل می دهد .
-چرا این قدر زبونت درازه ؟ چطور تونستی این اندازه بی ابرو باشی . ادم بی ابرو مثل تو ، خیلی بی حیایی ! کاش لااقل خجالت می کشیدی !
-چرا خوب بلدم خجالت بکشم . اون وقت واسه خاطر هر چی بتونم ببخشمت به خاطر تهمتی که به من زدی نمی بخشمت !
پدر مستانه می خندد . دست های لرزانش را به هم می کوبد .
-تهمت ؟ چیزی رو که به چشم دیدم بگم ، تهمته ؟ خلاصت کنم . کور خوندی تو باید تاوان این همه خیانت رو بدی .
یقه ی پیراهنم را می گیرد . از روی زمین بلندم می کند .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
-زود بگو اون کیه ؟ و الان کجاست ؟
-هان فهمیدم می ترسی بکشمش .
-من هر دوی شما رو می خوام بکشم . ولی اونو زودتر اگه می خوای زودتر نمیری بهتره اسمش رو بگی .
-متاسفم نمی تونم بگم .
او با خشم نگاهم می کند .
-سه روز بهت فرصت می دم . اسم ، ادرس و مشخصاتش رو بهم می دی. در غیر این صورت دخرتی رو که به اعتماد پدرش خیانت کرده می کشم .
کاری نکن استخونات ، طعمه ی سگا شه .
او این جملات را با تهدید بیان می کند و از زیر زمین می رود .
فکر می کنم هوا کاملا تاریک شده و این اولین شبی است که من مهمان سرما و گرسنگی ام .
تاریکی به شب سیاهم می خندد. و صداقتم را به تمسخر گرفته . چند بار وسوسه می شوم . پرده از راز بزرگی بر می دارم . بهتر است دروازه های تردید را ببندم . و به صداقت پناه ببرم . باید فکری دیگر برای اثبات بی گناهی ام بکنم .
شب از نیمه گذشته و دیگر هیچ خبری از مستانه و پدر نشده .
نمی دانم پدر با ان حالش اکنون کجاست ؟ و ایا در سکوت و تنهایی اش برای شکنجه ی من می اندیشد ؟
چرا هیچ راهی به ذهنم خطور نمی کند ؟
بغضی در گلو دارم که همچون طناب داری گلویم را می فشرد . و من هر چه فریاد می زنم هیچ اشکی به کمکم نمی اید .
شکه شده ام . نمی دانم کلید بازی دست کیست ؟
ایا پویا برای انتقام جویی از بی مهری پدر ، این چنین هنرمندانه برای من نقش ایفا کرد ؟
براستی چه کسی این رسوایی را به من هدیه کرده ؟
ای کاش می تونستم با امید درد و دل کنم . و از او طلب یاری نمایم .
ولی افسوس که اکنون بین ما دیواری ایست از جنس فاصله . و اهن از تمام فاصله ها شکننده تر است .
سخت ترین و بی رحمانه ترین شب زندگی ام را تا سپیده می رانم .
منتظر دستی هستم که مرا یاری کند و کسی به کمکم بیاید .
خدایا ! با تمام وجود فریاد می زنم . می دانم دیر یا زود مرا یاری خواهد کرد . و من بی گناهی ام را به اثبات خواهم رساند . دستم را روی گردن بندم می فشرم . ان را می بوسم .
خدایا من می ترسم . اگر این فاصله عمری طولانی داشته باشد چه ؟ در این میان تکلیف ارزوهای مشترک من و امید چیست ؟
ایا خون انها نیز به نا حق روی زمین خواهد ریخت ؟
خدایا تو خودت گفته ای بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را .
تو را به همه ی قلب های عاشق قسم می دهم . نگذار عشق جلوی چشمانم جان بدهد .
مبادا ، روزی برسد که کینه قادر باشد برای خوش بختی گور بکند !
تنها تویی ! که قادری مانع امدن تمام زلزله ها بشی . تویی که می توانی دست زلزله را بشکنی !
زبان تهمت را لال کنی !
گوش های غیبت را کر کنی ! قلب کینه را بکشی ! رودخانه ی اعتماد را به دریای یقیقن برسانی !
کمکم کن .
اگر پاسخم را ندهی ! من تنهایم . تنها تر از تمام تنهایی ها !
صبح شده . مستانه به زیرزمین می اید . نور امیدی در دلم می تابد . او با رخساری زرد به من نزدیک می شود .
لیوان اب را به زبانم نزدیک می کند . پتو را از روی پاهایم بر می دارم جرعه ای می نوشم . مستانه سینی حاوی صبحانه را روی زمین می گذارد . لیوان را به سینی بر می گرداند .
-پدرت افتاده تو رختخواب . سیم تلفن خونه رو قطع کرده . تلفن همراه منم ازم گرفته . به ما رحم نمی کردی . لااقل به خودت رحم می کردی .
فکر نکردی ماه برای همیشه پشت ابر نمی مونه . حقیقت روزی اشکار می شه .
-هنوز حقیقت اشکار نشده . ابرهای کینه و بی اعتمادی روی ماه رو پوشونده . چرا باور نمی کنی ؟
-صبحانه ات را بخور .
-نمی تونم . اگر پدر چیزی خورده باشه . منم صبحونه م رو می خورم .
-نگران اون نباش من هواش رو دارم . دختر ! تو دیوانه ای .
زیبایی نداشتی که داشتی . تحصیلات ، شهرت ، تمام امتیازات در وجود تو جمع شده بود اما تو اونا رو پراکنده کردی . از خودت روندی . جاشون رو بدنامی دادی . این پسره ی زشت ارزش این بدنامی رو داشتی ؟
-نه ، من تاوان نابود شدن کس دیگه ای رو پس می دم .
-چرا، چرت و پرت می گی .
-من اینجا هیچ دفاعی از خودم نمی تونم بکنم . نمی تونم رازی رو که پیش من کسی به امانت گذاشته فاش کنم . ولی بدون خدا منو کمک می کنه . اسب زمان تو راهه .و حقیقت سوار بر اون نشسته و به زودی در این خونه رو خواهد زد .
با دست بی رمق دامن پر چین مستانه را می گیرم. و با التماس می گویم :
مستانه کمک کن بتونم با امید صحبت کنم . شاید اون دریچه ی تازه ای رو برای حل این مشکل به روی من باز کنه . اون الان منتظر تماس منه .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
مستانه سرش را از روی تاسف تکان می دهد .
-تو به امیدم خیانت کردی .
-نه ، من به هیچ کس خیانت نکردم . می دونم حق داری حرفم رو باور نکنی . اما کاری نکن جلوی حقیقت پشیمون بشی .
تو رو به خدا قسم می دم نذار اینده ام نابود بشه . من فقط دو روز دیگه وقت دارم با امید تماس بگیرم . در غیر این صورت اون فکر می کنه من نظر و عقیده ام عوض شده .
-پس تکلیف اون چی میشه ؟ راستی اسمش چی بود ؟
-نمی تونم بگم . ولی بدون اون رقیب امید نیست .
خواهش می کنم بذار با امید صحبت کنم .
-متاسفم پریماه ! دلم نمی خواد به اونم خیانت کنی . دیگه دست تو برای ما رو شده . ولی من کمک می کنم پدرت تو رو ببخشه . گرچه این کار ساده ای نیست .
مستانه لبخند تلخی می زند و از زیر زمین بیرون می رود .
پدر شتابان با موهای ژولیده و چهره ی دگرگون به صحنه می اید .
دست هام می لرزد .
نیروی ضعیفی به من اجازه می دهد . کمی از دیوار فاصله بگیرم . او دوباره جلوی من قدم می زند و با خشم می گوید : بگو اسمش چیه ؟ اگر نه همین جا می مونی از گرسنگی و تشنگی می میری .
چطور تونستی یه مرد نامحرم و ناشناس رو به اپارتمانت ببری . چطور جرات کردی ؟
-ولی ما فقط حرف زدیم .
-خفه شو .
-باشه خفه می شم . فقط بهم یه فرصت کوتاه بده . من با امید صحبت کنم .
پدر با لگد مرا به گوشه ای پرت می کند . درد سختی را در پهلویم حس می کنم .
-تو لیقات امید ستوده رو نداری . دیگه اس اون رو به زبون نیار . دختره ی هوسباز .
سرم را بالا می گیرم .
-به زودی خشم خدا کسی رو که پاک دامنی منو نفرین کرده می گیره . اگه فکر می کنی من هوسبازم بذار این بار هم دنبال هوس باشم . خواهش می کنم .
-اجازه بدم تو اونو بدبخت کنی . من در تمام این سال ها تو رو نشناختم چه برسه به امید ستوده . برای اون چه نقشه ای داری ؟
حوصله ندارم ، چرت و پرت بشنوم ، زیاد وقت نداری . بگو اسمش چیه ؟ کجا زندگی می کنه ؟
پدر فریاد می زند .
-چرا هیچی نمی گی ؟
دوچرخه را از روی زیمن بر می دارد . ان را محکم به دیوار می کوبد . صدای مهیبی در فضا می پیچد .
مستانه هراسان به زیر زمین می اید . دست پدر را می گیرد . از او دعوت به ارامش می کند .
پدر سیگاری از جیب بزرگ پیراهن بیرون می اورد . می افروزد . و ان را پک می زند .
مستانه روی لبه ی نیمکت چوبی می نشیند .
خودم را به دیوار می چسبانم .
-ببین پریماه ! به ما رحم نمی کنی به خودت رحم کن . کسی که از تو و اون پسره فیلم گرفته و فرستاده در خونه ، دشمن خطرناکیه .
-ممکنه نقشه های دیگه ای هم برای تو و ما داشته باشه . اسم و اردس این پسره رو بده . خودت رو خلاص کن .
پدر دوباره سیگارش را پک می زند . با خشم می پرسد : بگوببینم چند وقت بود باهاش رابطه داشتی ؟
موهام را از روی زمین جمع می کنم . توی بغلم می ریزم . بی پروا ، پاسخ می دهم سه ماه !
چند قدم به طرف مستانه می رود .
-مثل اینکه داره زبونش وا می شه .
روی پنجه ی پا به سمت من چرخی می زند . ته سیگارش را از پنجره ی غبار الود بیرون می اندازد . رو به من کرده و می گوید : چرا به ما نگفتی عاشق شدی . چون زشت بود ، خجالت می کشیدی ؟!
ترسیدی واسه خاطر زشتی قیافه ش مخالفت کنم . خب بهتر از این رسوایی بود که . لااقل ابرومندانه از جلوی چشمم می رفتی .
-اگر می خوای کم تر عذاب بکشی باید اسمش رو به ما بگی .
-منتظر بشید . وقتی زنگ زد از خودش بپرسید .
پدر یک پایش را روی نیمکت می گذارد . خم می شود . توی چشمم زل می زند و با همان نگاه غضب الود می پرسد : اگه زنگ نزد چی ؟ اون الان سه روزه زنگ نزده .
-مطمئن باشید زنگ می زنه .
پایش را از روی نیمکت برمیدارد . رو به مستانه کرده و می گوید : برو گوشی رو بیار .
مستانه روی پله ی وسط زیرزمین می ایستد . رو به پدر کرده و می گوید : تمومش کن دیگه بسه .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
-نه بذار شکنجه کنه . من ساده بودم که فکر می کردم تو این دنیا کسی به مهربونی نعمت پرستویی پیدا نمی شه . حالا فهمیدم که تو راحت می تونی جگر گوشه ت رو طرد کنی . فراموش کنی .
پدر کمی مکث می کند و به فکر فرو می رود . مستانه زیرزمین را ترک کرده .
پدر اهسته می پرسد : چرا ادرسش رو نمی گی ؟
-من ادرسش رو بلد نیستم .
-پس چطور تونستی بهش اعتماد کنی .
-اون به من ثابت کرد ادم قابل اعتمادیه .
-ادم قابل اعتماد چرا یه بار نیامد خواستگاریت ؟ چرا رابطه ی پنهانی ؟
-این رو از خودش بپرس . در ضمن ما نمی خواستیم ازدواج کنیم . این فکر کاملا غلطه .
مستانه وارد زیرزمین می شود .
پدر چند قدم به استقبالش می رود . گوشی تلفن همراه را از دست او می کشد . روی نیمکت می نشیند .
-باور کنید من نمی خواستم باعث رسوایی بشم . اصلا قضیه چیز دیگه س . تنهام بذارید . شاید فکری به ذهنم رسید .
-در تنهایی نقشه ی یه بی ابرویی دیگه . زود بگو چه موقع ها بهت زنگ می زد ؟
-زمانش مشخص نبود .
مستانه کنار پدر می ایستد و می گوید : نمی تونم باور کنم . پریماه عاشق یه همچین مردی شده باشه یه مرد که نصف صورتش سوخته . اخه چطور ممکنه ؟
پدر چند قدم به من نزدیک می شود .
سرم داغ می شود . درد شدیدی توی استخوان های سرم با شتاب می دود . دلم می خواهد سرم را بکوبم به دیوار . ته چشمانم داغ شده . انگار کسی میخ محکمی توی چشمانم می کوبد .
پدر در طول زیرزمین قدم می زند . مستانه جای او می نشیند . دکمه ی بخار برقی را که در گوشه ای از زیرزمین است می فشرد . گرمای ضعیفی توی زیر زمین می پیچد .
پدر یقه ی پالتویش را بالا می کشد و تازه متوجه می شود هوا چقدر سرد بوده .
لبخند محوی روی لبانم جان می گیرد .
با خودم می گویم این همان پدری است که روزی عاشقم بود .
پس کو ، ان دست های مهربان که روزی چند بار دست هایم را تجربه می کرد ؟ من مطمئنم اگر عشقی در میان بود او با دیدن خورشید هم می توانست روز را انکار کند .
کو ان چشم های پر مهر ، که با فروتنی مرا ستایش می کرد؟
این همان مردی ایست که سال هاست برای من نقش پدری مهربان و دلسوز را ایفا کرد . اما حتی برای یک بار هم به خودش زحمت نداده به دنبال پویا برود .
گوشی تلفن همراهم زنگ می زند .
درد این بار با دلی پر خون توی سرم می تازد .
با دست شقیقه هایم را می فشرم . پدر گوشی را به گوش من می چسباند .
صدای پویا توی گوشی می پیچد .
-سلام پریماه ! تو کجایی ؟
اه سردی از سینه ام می رانم .
-نپرس .
او از صدای گرفته ی من منقلب می شود .
-پریماه . طوری شده . کسالت داری . ببرمت دکتر .
-به کمک احتیاج دارم . یه نفر از ما فیلم گرفته .
پدر با خشم گوشی را می کشد .
-چرا بهش گفتی ؟ واسه این که افتابی نشه . شماره ش افتاده . به خدمت شما می رسم .
پویا دوباره با تلفن همراهم تماس می گیرد . این بار پدر به جای من پاسخ می دهد . او می گوید :
ببین اقا ! نمی دونم کدوم پست فطرتی هستی دخترم رو اغفال کردی . من این رو لای پنبه بزرگ کرده بودم . تو صدف پرورشش داده بودم . امنا مروارید نشد .
ادرست رو بده . اگر نه ازت شکایت می کنم . مطمئن باش برای تو راه گریزی نیست .
پدر با خشم تکه چوبی را از روی زمین بر می دارد و به دیوار می کوبد و در همان حال می گوید : یه هفته س دخترم رو توی زیرزمین زندونی کردم . اگر دوستش داری بیا نجاتش بده !
پدر کمی مکث می کند . سپس دکمه را می فشرد .
دستم را از روی شقیقه هایم بر می دارم . مستانه دست روی پیشانی ام می گذارد .
-تب کردی ؟
-نه ، استخون هام داره می ترکه . انگار چشام از حدقه می خواد بپره بیرون .
پدر خنده ی تلخی می کند .
-اگر واقعا دوستت داشته باشه می اد نجاتت می ده . البته عاقبت هر دو می رین قبرستون .
-اون این قدر نامرده فکر نمی کنم این طرفا افتابی بشه .
این را مستانه می گوید . سپس از من فاصله می گیرد .
-بگذارید با امید تماس بگیرم . اون الان منتظره . اینده ام در گرو شماست . اونو تباه نکنید .
پدر سرش را از روی تاسف تکان می دهد . خنده ی تمسخر امیزی سر می دهد .
او مدام با تلفن همراه من شماره ی پویا را می گیرد اما موفق به ایجاد ارتباط با او نمی شود .
کلافه است . خودش را روی نیمکت رها می کند .
مستانه به شیشه ی غبار الود پنجره تکیه می دهد . اکنون زیرزمین کمی گرم شده .
در زیر زمین هراسان گشوده می شود . هر سه نگاه مبهوت مان را به در گره می زنیم .
در این تاریکی چیزی نیست . جز سکوت . جز چشم های از حدقه در امده .
پویا شال گردنش را باز می کند . عینکش را بر می دارد .
پدر کشیده ی محکمی در گوش او می نوازد .
مستانه همچنان در جایش میخکوب شده .
پویا لبخند تمسخر امیزی می زند .
-هدیه ی شیرینیه .
کنار من می اید . پدر سریع نزد او می رود و با عصبانیت فریاد می زند :
من استخون های تو رو می شکونم .
یقه ی کتش را می گیرد . کشیده ی دیگری به او می زند . پدر سعی دارد عصبانیتش را مهار کند . پویا با دست روی صورتش را می پوشاند .
می ایستم . به سمت پویا می ایم . او با شنیدن قدم هام دستش را از روی صورتش بر می دارد . و نگاه محزونش را به من می دهد .
-متاسفم ! دلم نمی خواست شماها این طور با هم اشنا بشین .
پدر از مستانه می خواهد مرا از زیرزمین بیرون ببرد . مستانه دستم را می گیرد با خشم دستم را از میان دست های مستانه بیرون می کشم و با لحن تندی می گویم : من همین جا می مونم . ببینم پدر جز زندانی کردن یه دختر بی گناه کار دیگه ای هم بلده . ببینم بلده بی رحمی رو هم زندونی کنه .
رو به پدر کرده می گویم :استخوان های پویا رو نشکون . اگر خیلی قادری فاصله ها رو بشکن .
-کدوم فاصله ؟ دست تو رو بذارم تو دست این . من جنازه ی تو رو هم بهش نمی دم .
پویا گوشه ای ایستاده و اشک می ریزد . چند قدم اهسته به سمت پدر بر می دارد .
اکنون پدر تا حدودی خشمش را فرو خورده . از پویا می پرسد :
قضیه چی یه ؟
هنوز جوابش را نگرفته ، مستانه سوال دیگری می پرسد : شماها به هم علاقه دارید ؟
پویا لبخند تلخی روی لبانش می راند . پدر چند گام دیگر به سمت او برمی دارد .
-تو خجالت نمی کشی با این قیافه ی زشتت عاشق یه همچین دختری شدی؟
این را مستانه می گوید . پدر چهره ی پویا را به دقت می نگرد . و به فکر فرو می رود .
ایا شباهت هایی میان چهره ی من و اوست ؟ و پدر پی به این شباهت ها برده ؟
ایا در چشمان پویا مهری ایست که پویا را مجذوب کرده ؟
پویا نگاهش را از رخسار من می گیرد .
-چه بلایی سر پریماه اوردید ؟ من نمی دونم شما کی هستید ؟ ولی پریماه رو دوست دارم . چون انتخابم کرده . اما شما منو انتخاب نکردید .
به قیافه ی من خوب نگاه کن . بله هنوزم داره از زخم تقدیر من خون می چکه . فقط می خوام با پریماه کاری نداشته باشید . ما با هم نامحرم نیستیم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
پدر و مستانه نگاه معناداری به هم رد و بلد می کنند . پدر مانند کسی که تازه از خوابی طولانی بیدار شده باشد . هراسان می پرسد : قضیه چیه ؟
انگاه رو به من کرده و می گوید : شناسنامه ت کجاست ؟
-متاسفم ، اسم پویا تو شناسنامه ی من نیست ! ولی شاید تو شناسنامه ی تو باشه .
پدر متعجب ما را می نگرد . مستانه گوش هایش را تیز می کند . او نیز مات و مبهوت گشته .
-ببنید اقای پرستوئی ! من زشتم . این درست ، ولی ادم ام . صاحب احساس و اندیشه ام . این دلیل نمی شه از خانواده و اجتماع رانده بشم . من برادر پریماه هستم .
پدر چشمانش را گشاد می کند . زانوهایش می لرزد . روی زمین می افتد . مستانه پهلوی او را می گیرد . پویا شتابان به کمکش می شتابد . دست او را می گیرد و کمک می کند روی لبه ی نیمکت بنشیند . مستانه روسری اش را مرتب می کند .
-خیال نکن همیشه دستت رو می گیرم .
این را پویا می گوید . روی پنجه ی پا چرخی می زند . رو به من کرده و می گوید ک تو چرا به این روز افتادی ؟ چرا منو خبر نکردی ؟
-نمی تونستم .
-ازت ممنونم . تو حاضر شدی زجر بکشی اما راز منو فاش نکنی .
رو به پدر کرده می گوید : اقای پرستوئی ! دختر تو واقعا مرواریده قدرش رو بدون ، اون دختر پاک دامنی یه .
پدر منقلب شده دستش را میان موهایش فرو می برد .
دلش می خواهد پویا را در اغوش بگیرد . اما شرم از سال ها بی مهری میان ان دو دیوار می کشد .
او دوست دارد چهره ی سوخته و زشت پویا را با لذت پدارنه ببوسد . اما لب هاش هنوز خاموش است .
من از پویا خجالت می کشم . گویی سال هاست عشقی را که متعلق به هر دوی ما بوده ناجوانمردانه از ان خودم کردم و هیچ سهمی به پویا ندادم .
دست های مستانه می لرزد .
در تمام سال هایی که در کنار مستانه بودم هرگز ندیدم موضوعی او را این چنین منقلب کند :
این جا چه خبره ؟ قربانی واقعی کیه ؟
این را مستانه می گوید . هیچ کس پاسخی برای این سوال ندارد . براستی قربانی واقعی کیست ؟
پدر دست روی شانه ی پویا می گذارد . اکنون او از ان فضای عصبی فاصله گرفته :
پسر جون ! مادرت بهت دروغ گفته . پسر من چهار سالش بود که پیش مادرش گذاشتم . و هیچ اثری از سوختگی روی صورتش نبود .
-دوسال پیش تو یه تصادف رانند گی . صورت من سوخت . من از شما هیچی نمی خوام . ولی برای حرفام دلیل دارم . فقط من و پریماه رو از هم جدا نکنید . بذارید تا اخر زندگی یار و یاور هم باشیم .
پدر می گرید و با شانه ای لرزان پویا را در اغوش می فشرد .
پویا از روی شانه ی پدر با چشمانی اشکبار مرا می نگرد . از اغوش او غریبانه جدا می شود و به سمت من می اید .
-منو ببخش پریماه ! بهت گفته بودم کسی در راهه . اما تو بی اعتنا شدی . این ممکنه کار همون باشه .
پدر لبخند مرموزی می زند . رو به من کرده می گوید : چرا حقیقت را از من پنهان کردی ؟
-این یه راز بود . پویا بهم سپرده بود .
-می تونستی اون قدر سکوت کنی و نسبت به پویا بی اعتنا باشی تا اون مجبور بشه از راه دیگه ای تو رو بدست بیاره . نه خیلی اسون و بی صدا .
پدر با لذتی نامحدود چهره ی زشت پویا را می نگرد . مهرخاموش پدری اکنون شعله ور گشته و اتاق تاریک قلبش را روشن نموده .
-من و مادرت تفاهم نداشتیم . من از مادرت خواستم دوستانه از هم جدا بشیم . انتخاب یکی از شما دو نفر برای من کار سختی بود . داداگاه پریماه رو به مادرش سپرد و تو رو به من . اما مادرت تو رو انتخاب کرد . و پریماه رو داد به من . منم در برابر سرنوشت تسلیم شدم . اما تو همیشه تو قلب من زندگی می کردی .
-اما این کافی نیست .
پویا این را می گوید و از زیرزمین بیرون می رود . روی پله می ایستد به عقب بر می گردد .
-دفعه ی بعد با مدارک و شواهد می ام . ولی به شرطی که منو پریماه به رابطمون ادامه بدیم .
پویا شال گردنش را در همان حال که چند پله بالا می رود . دور گردن حلقه می کند . عینکش را به چشم می زند و بیرون میرود .
پدر رو به من کرده می گوید : اگر اجع به پویا چیزی به تو نگفتم برای این بود که اونو گم کرده بودم . می ترسیدم تو فکر کنی من اونو از خودم طرد کردم . می خواستم تو از من یه پدر رویایی تو ذهنت نقاشی کنی . هیچ وقت دلم نمی خواست دست های شک و تردید نقاشی قشنگ تو رو خراب کنه !
پدر از زیرزمین بیرون می رود و از من می خواهد به اتاقم باز گردم . ولی من همان جا می مانم . روی نیمکت چوبی دراز می کشم و بی اعتنا به انچه بر من گذشته اسب رویایم را تا سرزمین ارزو می رانم .
امید را در دشت پر گلی می یابم که دست مرا گرفته و هر دو به سوی مقصدی بی انتها می رویم .
چرا این راه به انتها نمی رسه ؟
با این رویا به خواب می روم . وقتی بیدار می شوم دیگر هیچ دردی توی استخوان های سرم حس نمی کنم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
فصل سیزدهم
همه چیز را برای ورود امید به زندگی ام مهیا می کنم .
لیلی به ایران برگشته و قرار است عصر سری به اپارتمانم بزند .
باید کاری کنم تا او غافلگیر شود و حضور امید را در زندگی ام حس کند . لباسم را تعویض می کنم و همراه پویا به یک گالری بزرگ می رویم .
مقداری وسائل تزئینی می خرم و به اپارتمانم برمی گردم .
تمام تابلوها را قاب کردم و اکنون انها را روی دیوار نصب می کنم .
غبار روی تمام اسباب و وسایل خانه را می زدایم . صندلی ها را کنار دیوار به طور منظم می چینم . روی تمام میزها توی گلدان یک شاخه گل رز می گذارم .
مراقب خواهم شد . گل ها پژمرده نشوند .
پرده های توری را باز می کنم و به جای ان پرده های ابی به پنجره می اویزم و به دو صلاب وثل می کنم .
روی همه ی پنجره ها گل شمعدانی می گذارم . که دستش را به سوی خدا دراز کرده و شکر می کند .
به خورشید اجازه می دهم هر روز از لای پنجره سری به خانه بزند . همه ی ستاره ها را به یک مهمانی شاعرانه دعوت می کنم .
گوش کن .
صدای زنگ در می اید . در را باز می کنم . لیلی ایست . پالتوی کرمی پوشیده و شال سبزی به سر دارد . هم دیگر را می بوسیم .
او کیف نارنجی اش را بدستم می دهد و تو می اید . کیف لیلی را اویزان می کنم . لیلی با شوق تمام زوایای خانه را می کاود و مبهوت در جایش میخکوب می شود . سرش را به سمت چپ و راست می چرخاند و بهت زده می گوید : دختر تو چی کار کردی ؟ این جا چه خبره ؟
می خندم .
-خبرای خوب !
-برای ورود من این کار رو کردی ؟ عزیزم کره ی مریخ که نرفته بودم . رفته بودم ترکیه .
متاسفم ! این استقبال گرم و شاهانه برای اومدن تو نیست . قراره کس دیگه ای بیاد . می دونم تو به مهمون نوازی فقیرانه ی من عادت کردی . الهی برات بمیرم .
لیلی روی یکی از صندلی ها می نشیند . شاخه ی گا رزی برمی دارد و بو می کند . فریاد می زنم :
تو چی کار داری می کنی ؟ بذار سر جاش . اینا نباید پژمرده بشن .
-تا کی ؟
-تا مراسم نامزدی من و امید .
او با لحن شوخ می گوید : پس بالاخره تورش کردی .
می خندد . شال اش را از روی سر بر می دارد . ابشار طلائی موهایش را روی شانه می ریزد .
شانه ام را بالا می اندازم .
-من از این کارا بلدم ؟
-پس چی ؟
خودش امد .
-بپا نپره .
-خیالت راحت .
-حالا مراسم نامزدی کی هست ؟
-تو همین نزدیکی ها . هر زمان که من بگم . مطمئنم مخالفت نمی کنه . چون قلبش پیش منه نمی تونه مخالفت کنه .
-گلوم خشک شده ، برو یه لیوان اب بیار .
به اشپزخانه می ایم . سینی شربت را برمی دارم و دوباره نزدل لیلی بر می گردم . او لیوان شربت را از دستم می گیرد . سینی را روی میز می گذارم . و ربرویش می ایستم .
شربتش را سر می کشد . لیوان خالی را به سینی برمی گرداند . با دستمال دور دهانش را پاک می کند و می پرسد : حالا چرا این قدر اسون قلبش رو داد به تو . شنیدم این روزا دیگه قلب و کلیه خیلی گرون شده ؟
-اونی که از جنس گوشت و خونه بله عزیزم . خیلی گرون شده ولی عزیزم از اون گرون تر قلبی یه که توش پر از امید و ارزوست .
-جوابم رو ندادی !
-اسون نداد! یعنی امید، ادم دست و دلبازی یه. می خواست ارزون بهم بده . ولی من خوشم نمی امد نامردی کنم . باهاش مبادله کردم .
-مطمئنی قلبت الان پیش اونه ؟
-صد در صد .
-می دونی داره با قلبت چی کار می کنه ؟
-یه هنرمند خوب بلده گل ارزو بکاره .
-ولی اون هنرپیشه س . باغبان که نیست .
-بدبین نباش عزیزم . تو سینماهای عشق ، فیلم های حسرت هرگز اکران نمی شن .
ابروانش را بالا می اندازد .
-اینم حرفیه . خوب تزئین کردی مطمئن باش امید این جا رو ببینه خانم شیدایی رو می ذاره کنار . تو رو می کنه طراح صحنه و لباس .
-ولی من سینما رو بوسیدم کنار گذاشتم .
-پس اصلا واسه چی اومدی ؟
گردن بندی که به گردن اویختم . مقابل لیلی می گیرم . و به ان اشاره می کنم .
لیلی نگاهش را به جمله ی روی گردن بند می دهد : همیشه در قلب منی .
می گویم : من اومدم اینو از دست قهرمان قصه بگیرم . زرنگی کردم نه ؟
-خب اره . تازه مشهورم شدی ، راستی اصلا رفتی سینما کنار تماشاچی ها فیلم رو اون جا تماشا کنی ؟
-نه حالا فرصت هست ، من و امید بعد از این که نامزد شدیم یه روز دوتایی می ریم .
-امیدوارم خوشبخت بشی .
-مطمئن باش حتما می شم .
-وقتی تو با این اطمینان درباره ی اینده حرف می زنی . ادم دلش وا می شه . به زندگی امید خاصی پیدا می کنه .
-مگه امیدوار نیستی ؟
-چرا ولی شوق تو از من بیشتره .
-لیلی خواهشی ازت دارم . می ای با هم بریم من برای مراسم نامزدی واسه خودم لباس بخرم .
-باشه من حرفی ندارم .
-لباسم را تعویض می کنم . مانوتوی مشکی و سنتی از توی کمد برمی دارم . شال سفیدی به سر می کنم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  ویرایش شده توسط: REZAMAHMODI   
مرد

 
هر دو می رویم فروشگاه .
نگاهم را به ویترین تک ، تک مغازه ها می دهم .
یک پیراهن زرشکی بلند از جنس گیپور که روی یقه ی ان به شکل زیبایی منجوق دوزی شده ، تو تن یکی از مانکن ها(قابل توجه تو خوده کتاب نوشته مایکن ) جلب توجه می کند . پشت ویترین مغازه ی
دیگری می ایستم که توی مغازه مشتری با صدای بلند از فروشنده می خواهد تخفیف دهد . به تن یکی از مایکن ها ! لباسی هست . از جنس حریر سفید که استری از جنس ساتن صورتی دارد . بر تن مایکن دیگر بلوز تنگی می بینم و دامن بلند و پرچین.
سراغ مغازه ی دیگر می رویم . پیراهن گیپور سفیدی می پسندم که بر روی هر شاخه ی گل ان چند ردیف مروارید سفید به ظور برجسته خودنمایی می کند .
از فروشگاه بیرون می اییم . لیلی جهت نگاهم را به سمت یک پاساژ می کشاند که توی ویترین تمام مغازه ها لباس سپید عروس چشم ببینده را می فریبد . لیلی دستم را می فشرد و با خنده می گوید :
می دونی من همیشه از دیدن لباس عروس احساس خوبی بهم دست می ده .
می خندم .
-پس بریم ببینیم .
هر دو پشت ویترین مغازه ها می ایستیم . نگاهم بر روی یکی از پیراهن ها که توی تن مایکنی ایست گره می خورد . به لیلی می گویم :
نگاه کن . این با بقیه فرق داره . یه خورده پوشیده تره . دوریقه ش رو می بینی مروارید دوزی شده .
کاش با امید این جا امده بودم . اصلا چطوره بریم تو . من از فروشنده ش قیمت بگیرم .
-زده به سرت . هنوز نه به داره نه به باره .
-ما با هم صحبت هامون رو کردیم . پس دیگه کار تمومه . فکر بد نکن . دلم می شکنه ها !
لیلی گونه ام را می بوسد .
-قربونت برم . حالا که این طور شد من این لباس رو خودم واسه ت می خرم . به عنوان کادوی عروسیت .
هر دو تو می رویم . فروشنده دختر جوانی ایست که روی صندلی نشسته و کتاب انگلیسی قطوری را مطالعه می کند . نگاهش را از مطالب می گیرد . و با خوش رویی فریبنده ای به ما لبخند می زند .
می پرسم : قیمت یکی از این پیراهن ها رو می خواستم بپرسم .
از پشت میز بیرون می اید . نگاهی به پیراهن می اندازد .
و می پرسد : کدومش ؟
-همون که ردیف وسطه .
-ناقابله . دویست هزار تومان .
من و لیلی نگاهی به هم رد و بدل می کنیم .
لیلی توی کیف اش را می کاود دست او را می گیرم .
-چی کار داری می کنی ؟ این وظیفه ی امید ستوده س واسه من لباس عروس بخره سنت رو فراموش کردی .
-لوس نشو پریماه ! می خوام از الان هدیه عروسیت رو بخرم . مهم اینه تو از این خوشت اومده . حالا یه بار به سنت پای بند نباشیم . چی می شه ؟
لیلی کیف پولش را بیرون می اورد . فروشنده نگاه معنادارش را به ما می دهد . می پرسد : هر دو بازیگرید ؟
لیلی چک پولی روی میز می گذارد .
-شبیه هنرپیشه ها هستیم ؟
می خندد .
-می ترسید ازتون امضا بگیرم .
-یه بازیگر ثروتمند اونی یه که همه ازش امضا بگیرن .
این را لیلی می گوید .
دختر جوان نگاهی به چک پول می اندازد .
-مهمون من باشید .
-ممنون .
هیجان زده به سمت پیراهن عروس نگاه می کنم . دختر جوان با من و لیلی دست می دهد .
-خوش بختم از اشناییتون . منم مهندسم . ضمنا به بازیگری ام علاقه مندم . یه ترم رفتم اموزشگاه امید ستوده . شاگردش بودم . ولی خب بازیگری فقط استعداد نمی خواد . یه خورده شانسم می خواد . که هنوز در خونه ی منو نزده . این فروشگاه متعلق به پدرمه . من تازه فارغ التحصیل شدم . هنوز سرکار نرفتم . دنبال کارم . واسه این که حوصلم سر نره می ام این جا .
برام جالبه لباس عروس بفروشم . مشتری هایی که می ان اینجا با مشتری های مغازه های دیگه فرق دارن .
اونا پر از پروازند ! پر از ارزو هستن ! همه شون شادن !
دختر جوان ، که هنوز نمی دانم نامش چیست . پیراهن را با سلیقه ی خاصی کادو می کند و در همان حال می گوید : صحبت از پرواز شد . وقتی می بینم این جا نمی تونم به خواسته هام برسم . دلم میخواد برم خارج . من عاشق ازادی ام !
لیلی می گوید : اگر به معنای ازادی توجه کنی این جا ازادی ! فکر می کنی ازادی فقط توی پوشش باز معنا میشه . به عقیده ی من ما زنا باید تو مملکت خودمون قدر ازادی رو بدونیم ف رعایت حجاب نه تنها دستور شرعی ایست ، بلکه باعث میشه زن از الوده شدن به فساد و تباهی مصون باشه .
دختر جوان از این که این حرف ها را از زبان یک هنرپیشه شنیده متعجب شده ! او لباس را کادو کرده بدستم می دهد . دفتری مقابل من و لیلی می گشاید و از ما میخواهد ان را امضا کنیم . سپس هر دو از پاساژ بیرون می اییم و نگاهمان را به ماشین ها و عابرین پیاده ای که در عرض خیابان در حال رفت و امدند می دهیم .
لیلی ماشین اش را در خیابان خلوتی نزدیک فروشگاه پارک کرده . هر دو سوار می شویم . لیلی مرا تا اپارتمانم می رساند .
پیراهن سپید را روی شانه ی چوبی لباس می اندازم . و روزی چند بار نگاهش می کنم . گویی اسب بالداری ایست که مرا به اسمان رویایم می برد . خودم را توس لباس عروس کنار امید مجسم می کنم که هر دو به مهمان ها لبخندمان را هدیه می دهیم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
فصل چهاردهم
کمر زمستان شکسته است . بهار امده و همه جا را عطر اگین کرده .
کنار پنجره می ایستم و با امید تماس می گیرم . بوق های پی در پی و بی جواب کلافه ام کرده .
چرا گوشی را برنمی دارد . حتما سر فیلمبرداری است .
چند شاخه گل ارکیده می خرم می روم در خانه ی امید .
همه جا چراغانی ایست . ریسه های رنگی توی دست باد می رقصند . متعجب زنگ خانه را فشار می دهم . اکنون او با گشاده رویی در را به روی من خواهد گشود . و به من خوش امد خواهد گفت . تو نمی روم .
فقط می گویم : امدم بهت بگم . من فکرام رو کردم و همه ی برنامه هایی که برای اینده دارم به او خواهم گفت .
اما چه چیز این غیبت طولانی مرا توجیه خواهد کرد ؟
عشق ! من مطمئنم اگر عشق پا در میانی کند . امید کوچک ترین گله ای از من نمی کند .
زنگ را می فشرم . نمی دانم چرا هیچ کس در را باز نمی کند . می ایستم و منتظر می مانم تا این در به روی من گشوده شود .
صدای زنانه لطیفی می گوید : خانم اجازه بدین می خوام در رو باز کنم .
به عقب بر می گردم . زن جوان و زیبارویی را مقابلم می بینم . در دریای ابی چشمانش نوعی نشاط موج یم زند . او شباهت به کسی دارد که من او را جایی دیده ام . کمی به ذهنم فشار می اورم . ناگهان یاد همان فروشنده ای می افتم که من و لیلی از ان جا لباس عروسی خریدیم .
او صورت خوش ترکیبش را به سمت من می چرخاند .
می گوید : خوش حالم که می بینمتون .
چشمانش را تنگ می کند . می پرسد : شما با من کاری دارید ؟ می خوایید لباستون رو پس بدید ؟ خوشتون نیامده ؟
با اطمینان می گویم : نه اتفاقا عالیه . مثل اینکه زنگ رو اشتباه زدم .
او کلید را در قفل می چرخاند . در باز می شود . کیف اش را روی شانه جا به جا می کند و تو می رود .
وارد خانه می شود . اما در همچنان نیمه باز می ماند . یک بار دیگر دفترچه ی یادداشت را از کیف ام بیرون می اورم . تند تند ورق می زنم ادرس را درست امده ام .
دستم را بار دیگر به طرف زنگ می برم . هنوز ان را فشار نداده ام که صدای مردانه و اشنایی می پرسد : خانم ! شما ؟
به عقب برمی گردم . امید کت و شلوار سرمه ای پوشیده . و با نگاه غریبانه ای دوباره سوالش را تکرار می کند . دست هام می لرزد .
دسته ی گل به زمین می افتد . شوکه شده ام .
-امید ! اومدم حالت رو بپرسم و بگم ...
او با شتاب میان حرفم می اید . و می گوید :
خانم پرستویی ! من ستوده ام .
این را با لحن غریبانه ای می گوید .
متعجب شده ام ! قلبم به تندی می تپد . درد دوباره توی سرم می پیچد . همان دردی که چندی پیش توی زیرزمین سراغم امد .
اکنون او با من اشناست ؟ می شناسمش
با ان که منتظرش نیستم . اما درست زمانی می اید که من از چیزی نگرانم .
-باشه ، ولی چرا نباید اسم کوچیکت رو صدا کنم ؟
مقابلم می ایستد . لبخند کنایه امیزی می زند . و بی پروا می گوید : واسه این که ممکنه همسرم ناراحت بشه .
زانوهایم می لرزد . نیروی ضعیفی به من اجازه می دهد بیایستم .
خدایا کمکم کن .
ناباورانه او را می نگرم . می گویم : نفهمیدم چی گفتی . یعنی نشنیدم .
صدایش را بالا می برد .
-می گم که . همسر من ادم حساسیه ! منم اصلا دوست ندارم موضوعی اون رو ناراحت کنه .
سپس با خونسردی می گوید : حالا تفهیم شد ؟
مانند کودکانی که خطایی کرده باشند . زیر لب زمزمه می کنم : اره تفهیم شد .
او می پرسد : راستی امرتون ؟
می گویم : امده بودم چند شاخه گل سیاه به تو هدیه کنم .
وارد منزل می شود و در را می بندد .
هرچه به شقیقه هایم فشار می دهم . دردم ارام نمی گیرد . او بی تاب است . مقابلم ماشین ها را می بینم که به دنبال هم در حرکتند .
هرکس به مقصدی می رود . مقصد من کجاست ؟
چرا از چشم هایم هیچ اشکی نمی اید ؟
چرا زبانم دیگر قادر به بیان هیچ کلمه ای نیست ؟
چرا من این قدر ارامم ؟! چه طور شد من به یک بازیگر اجازه دادم تمام زندگی ام را به بازی بگیرد .
اتفاقی نیافتاده ، من دچار توهم شدم !
می خندم . عابرین متعجب نگاهم می کنند . بگذار گمان کنند من دیوانه شده ام . بهتر از این است که مرگ رویا را پذیرا باشم . و صدای گریه ام در گورستان ارزوهام بپیچد .
گل ها همچنان روی زمین پخش شده . با خودم می گویم چیز مهمی نیست . طوری نشده . به خانه می ایم . صورت مستانه را غرق بوسه می کنم . او متعجب نگاهم می کند . و مدام علت را میپرسد .
نزد پدر می روم . او روزنامه ای را مطالعه می کند . پیشانی او را نیز می بوسم . ان دو متعجب نگاهشان را به هم رد و بدل می کنند .
از پله ها بالا می روم . در اتاقم را باز می کنم . روی تخت دراز می کشم . نگاهم گیر می کند به قاب عکس امید که به دیوار مقابل ان را نصب کردم . می ایستم . قاب عکس را از روی دیوار بر می دارم . و به زمین می کوبم . و ان قدر این عمل را انجام می دهم تا شیشه های شکسته شیاری روی انگشتم ایجاد می کند .
خون روی زمین می چکد و من دوباره می خندم .
چرا هیچ دردی احساس نمی کنم به جز سر درد . روی تخت دراز می کشم . به خواب التماس می کنم . اونیز می خواهد مرا از خود طرد کند . و به پلک هام نمی اید .
من رانده شدم . از درگاه عشق . از قلب امید ستوده . چقدر این حس دردناک است ! تازه می فهمم پویا در تمام این سال ها با چه حس دردناکی هم زیست بوده !
باز هم خنده ام می اید !
باورم نمی شود او برای همیشه رفته است . دیگر هرگز به زندگی ام نمی اید !
باورم نمی شود زلزله امده و من زیر اوار مانده ام .
چرا مرگ را نمی بینم ؟ تا لبان خاموشش را ببوسم و بگویم مرا پیش ستاره ها ببرد . من از اهالی زمین و از بی وفایی ها ، از دورویی ها خسته شده ام .
تصورش را بکن .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
من با بهترین لباس هام به استقبال ارزوهام رفتم و تازه متوجه شدم در ان سرزمین زلزله امده .
وسوسه تمام ارزوها را کشته ، عشق زیر اوار مانده ، دیگر نفس نمی کشد .
احساس مدام گریه می کند و نمی داند با جنازه ی خوش بختی چه کند ؟ و من همچنان ساکت و بی اعتنا هستم . نه حرفی و نه یک قطره اشکی ، بهتر است لباس عزا به تن کنم .
باید برای مرگ رویا مراسم عزا بگیرم .
نمی دانم چهل روز کافی ایست ؟ یا من تمام عمر را در سوگ شادی ها ،بنشینم . در کمد را باز می کنم . صدای خنده ام توی اتاق می پیچد . مستانه در را باز می کند . وارد می شود . دستگیره ی در را می گیرد و به در تکیه می دهد .
-چت شده ؟ امید حالش خوب بود ؟
چند بار زنگ زد سراغت رو گرفت . ولی پدرت با خشم با اون برخورد کرد .
جریان رو بهش گفتی ؟
بغض راه گلویم را بسته و اجازه نمی دهد حرفی بزنم . ایا مستانه نیز برای مرگ ارزوهای من لباس عزا خواهد پوشید ؟
چرا من قادر به بیان ، هیچ کلمه ای نیستم . احساس می کنم دارم خفه می شوم . به سختی نفس می کشم . صورتم را با پتو می پوشانم . مستانه بی ان که سوال دیگری بپرسد مرا تنها می گذارد . صدای صاعقه به طرز وحشتناکی در فضا می پیچد . باران محکم به پنجره ی احساسم می کوبد .
باز کن .
اما هرچه تلاش می کنم . پنجره ی ارزوهایم دیگر گشوده نمی شود .
پدر به اتاقم می اید .
-طوری شده ؟
این را می گوید سپس پتو را از روی صورتم بر می دارد . می نشینم و می گویم :
نه مگه قرار بود طوری بشه ؟
-از وقتی امدی حتی یک کلمه م حرف نزدی ! چرا لباس سیاه پوشیدی؟
-چیزی نیست . روح امید مرد . باورت می شه . از ساختمان تردید خودشو پایین انداخت و خودکشی کرد .
پدر دست روی پیشانی ام می گذارد می گوید : تبم که نداری .
-چرا خیلی سرم درد می کنه .
او دستم را می گیرد و می گوید : پس بهتره بریم دکتر .
-باشه . اما من مانتوی مشکی می پوشم آ. مبادا مجبورم کنین لباسم یه رنگ دیگه باشه .
پدر در کمدم را باز می کند .
بر روی اویز چند ردیف مانتوی سفید ، ابی ، مشکی و سبز خودنمایی می کند .
-بیا هرچی دلت می خواد بپوش . فقط من خیلی نگرانم . زود اماده شو .
-اگه دارو نداد چی ؟
بعضی دردها با دارو خوب نمی شن .
پدر می گوید : پریماه نگرانتم ! منو نترسون .
-به من داروی تنهایی بده . فقط همین و بس .
پدر بی اعتنا به شب تاریک زندگی ام در استانه می ایستد . او هنوز نمی داند چه کسی در وجود من مرده است ؟
از رفتن به دکتر امتناع می کنم و از پدر می خواهم چراغ اتاقم را خاموش کند و برود .
او چراغ اتاقم را خاموش می کند و می رود . صدای قدم هایش را می شنوم که هر لحظه اهسته تر می شود .
مستانه به اتاق تاریکم سرک می کشد . در را باز می کند طوری که من حضورش را در استانه ی در حس می کنم . ولی مایل نیستم پتو را از روی صورتم بردارم . او روی لبه تخت می نشیند .
-پریماه طوری شده ؟
سوالش را ، بی پاسخ می گذارم . و از او می خواهم اتاقم را ترک کند . او بار دیگر سوالش را ، تکرار می کند. این بار دیگر پاسخی به او نمی دهم . به ناچار اتاقم را ترک می کند .
احساس می کنم . در بیابان تاریکی گم شدم . و هرچه می کوشم اینده را نمی بینم . همان اینده ای که من گمان می کردم خانه ای از جنس صداقت دارد که توی اتاقهایش را چراغ عشق روشن خواهد کرد .
چند ضربه به در اتاقم می خورد . پدر وارد می شود و از من می خواهد روسری به سر کنم . سپس دکتر جوانی وادر اتاق می شود .
کیف اش را به دست پدر می دهد . بربالینم می ایستد و از من راجع به علائم بیماری می پرسد . وقتی علائم بیماری ام را می گویم او روی صندلی کنار تخت می نشیند . و می گوید : اسم این بیماری میگرنه . باید مراقب باشی دچار اضطراب و دلهره نشی . به اعصابت هم در شرایط سخت زندگی مسلط باش . از خوردن غذاهای سرخ کرده و تند پرهیز کن .
وقتی سر درد میگرنی سراغت امد تو یه اتاق ساکت و تاریک دراز بکش و پلک هات رو اروم ببند .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

همیشه در قلب منی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA