ارسالها: 549
#41
Posted: 5 Aug 2012 00:37
ته دلم از خدا می خواهم او زود اتاقم را ترک کند و من تنها باشم .
دکتر جوان برایم مقداری دارو می نویسد . سپس بلند می شود . به طرف اینه می رود موهایش را جلوی اینه صاف می کند . پدر او را تا طبقه ی پایین بدرقه می کند .
پلک هام را می بندم .
چرا من هیچ وقت نگران این روز نبودم ؟
چرا این روز را پیش بینی نکرده بودم ؟
همیشه گمان می کردم همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت . من و امید ستوده در کنار هم زندگی مان را اغاز خواهیم نمود .
او چرا رفت ؟ جواب این سوال کجاست ؟
چرا هرچه می اندیشم هیچ پاسخی نمی یابم ؟
ایا ان نگاه های پر مهر و عاشقانه همه و همه فریب بود .
او فقط می خواست مرا به صحنه بکشاند و از حضور من در فیلمش میلیون ها تومان سود ببرد ؟!
او بی شرمانه در صداقت را به روی من بست . چقدر ساده و زود باور بودم . چطور به خودم قبولاندم که او عاشق من است و من تنها دلخوشی زندگی او هستم ؟!
مدت هاست ساکت و کم حرف شده ام . چهل روز از مرگ امید توی خانه ی تاریک دلم می گذرد . باورت می شود ؟!
لیلی می گفت فیلم بانوی اسمان ، فروش خوبی دارد . لابد تماشاچی ها توی سینما برای هنرنمایی من کف می زنند .
من توی صحنه قربانی شدم . چرا هیچ کس خون به ناحق ریخته شده ی رویا ی مرا نمی بیند ؟!
روح من ، در میان هورا ! هورا ! کشیدن های تماشاچی ها گم شده و بر روی شاخه ی حسرت نشسته است .
به هیچ کدام از تلفن ها جواب نمی دهم . حتی به تلفن های پویا . پدر و مستانه نگران هستند .
و تا به حال جرات نکردم سری به اپارتمان ام بزنم . اگر ان جا بروم ؟
دیوارها ، گل رز،لباس سپید عروس . همه و همه بی صبرانه منتظر من و امید بودند .
اکنون من چه جوابی برای انها دارم ؟
با دفتر ستوده تماس می گیرم . ستوده ، علی رغم چهارشنبه ها توی دفتر نیست . او برای تهیه فیلم مستند ، همراه گروه فیلمبرداری به یک مکان مذهبی رفته . از منشی ادرس را می گیرم . و یادداشت می کنم .
این بار باید هر طور شده گردن بند را به او برگردانم و از شر این جمله ی لعنتی که بر روی گردن بند حک شده خلاص شوم .
با لیلی تماس می گیرم . هر دو می رویم بی بی شهربانو .
لیلی مشتاق است حرم ان بانوی عرفان را زیارت کند و ببوسد.
زیارتگاه وسط چند کوه بلند قرار دارد . که رفت و امد ماشین ها از شیب تند ان احتیاط زیادی می طلبد .
لیلی ماشینش را در جای مخصوصی پارک می کند . زائرین به سمت توی حرم میروند و زائرین دیگر زیارت کرده و به سوی ماشین هاشان می روند . عده ای نیز با پای پیاده از دامنه ی کوه به سمت زیارتگاه بالا می ایند . مردم با شور خاصی توی حیاط حرم به گروه فیلمبرداری نگاه می کنند . و دور انها حلقه می زنند . لیلی از من اجازه می خواهد به داخل حرم برود و زیارت کند . همراه او ابتدا وارد حرم می شوم . و پس از قرائت زیارت نامه و نماز زیارت به داخل حیاط حرم می ایم . گروه کارشان تمام شده و مشغول جمع کردن وسایل هستند .
ستوده به نرده ای اهنی که گرداگرد حیاط را احاطه کرده اند تکیه داده دستش را از جیب کاپشن بیرون می اورد . مقابلش می ایستم . هر دو نگاه غریبانه ای به هم می کنیم .
در دلم چند ناسزا نثارش می کنم . گردن بند را مقابل ستوده می گیرم .
-این مال شماست !
نگاهی گذرا به گردن بندی که توی دستم تاب می خورد می اندازد . با لحن تند و غریبانه ای پاسخ می دهد : مال من نیست .
سپس چند قدم کوتاه از من فاصله می گیرد . از پشت نرده ها دامنه ی کوه را نگاه می کنم .
-شما فکر می کنید ادم می تونه همیشه تو قله بیاسته ؟
صورتش را از من برمی گرداند و به کوه های مجاور نگاه می کند .
-نه من چنین فکری نمی کنم .
-به عقیده ی من سقوط بعضی ادما نزدیکه .
-اگر شما غیب گو باشید بله .
-ببخشید اقای ستوده ! من نمی توانم از پریماه ، قصه ی مزخرف شما هدیه بگریم .
با لحن سردی می گوید : بندازش دور .
-حتما این کار رو می کنم .
کنار ستوده می ایستم . می گویم : می تونید تماشا کنید .
قسمت سوم
گردن بند را از بلندی پایین می اندازم . ستوده متعجب به سقوط ازاد ان خیره می شود . سپس به سمت من می چرخد و فریاد می زند : چرا این کار و کردی ؟
خنده های تمسخر امیزی سر می دهم .
-برای این که الوده بود . الوده به دروغ .
-نه خیر خانم !وقتی شرافت نباشه عشق خودکشی می کنه . تو می خواستی اونو نگه داری ،اما اون از دستای تو فرار کرد و چون دستای تو الوده به هوسه !
با انگشت به سینه می زنم .
-دستای من یا تو ؟ عشق اگر از دستای ادم فرار کنه بهتر از اینکه تو دلای بی رحم و فریبکار زندگی کنه . من فکر می کردم تو سرشار از اندیشه و تفکری ،ولی افسوس ! تو مرد هوسبازی بیش نیستی ! و این ربطی به موقعیت اجتماعی تو نداره . نمی دونم چطور این شهرت رو بدست اوردی ولی دیر یا زود سقوط خواهی کرد .
می خندد .
-تو نگران من نباش . برو فکری به حال زخم مهربونی کن . اگه نخاع مهربونی ترکش نیرنگ بخوره اون حتما قطع خواهد شد . عشق بدون مهر و عاطفه هیچ معنایی نداره . اینو بدون پایین امدن از قله ی غرور بهتر از بالا رفتنشه . تو خیلی زود خودت رو باختی . تو تمام تلفن های منو بی جواب گذاشتی .
-برای اینکه فکر می کردم منتظرم می مونی !
-ولی گناه تو فقط این نبود .
-کدوم گناه ؟ این تو بودی که وجودت رو فروختی . اینو بدون هوس معامله گر مکاریه . دیر یا زود شکستت می ده .
چند قدم از او فاصله می گیرم .
امید می پرسد : کجا می ری ؟!
-به تو ربطی نداره . می رم یه جاییکه محبت رو به اون جا تبعید کردن .
به عقب برمی گردم .
-اقای ستوده ! دلم نمیخواد تو زندگیم حتی برای یه بار دیگه و برای یه لحظه شما رو ببینم .
-منم همین طور .
با قدم های تند از او فاصله می گیرم . و دوباره راهی حرم می شوم . میان انبوه زائرین لیلی را می کاوم . او چادر گل دار سفیدی به سر دارد . و در گوشه ای نشسته و راز و نیاز کند .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#42
Posted: 5 Aug 2012 00:40
کنارش می نشینم . کمی قران می خوانم ، تا روحم را از خستگی ها برهانم . همراه لیلی از حرم بیرون می اییم . دختر جوانی را می بینم که گردن بند را مقابلم می گیرد .
-خانم ما با پای پیاده از دامنه ی کوه تا این جا امدیم . نذر کرده بودم ، این گردن بند رو از دامنه ی کوه پیدا کردم . می شه اینو بذارید توی حرم . یه جای مناسب !
حتما مال یکی از زائرینه . من عجله دارم . راه ما دوره . باید زودتر زیارت کنم برگردم .
گردن بند را از دست او می گیرم . با لیلی نگاه معناداری به هم رد و بدل می کنیم . لیلی دست روی شانه ام می گذارد .
-حتما یه حکمتی یه . قسمت نیست اینو از خودت دور کنی . نگرش دار .
دختر جوان متعجب نگاهمان می کندو از ما فاصله می گیرد .
شاید بی بی شهربانو از خدا خواسته این گردن بند از من دور نمونه تا منو یاد عشقی نافرجام بندازه . و اشتباهی که مرتکب شدم . شاید گناه من این بود که روحم و قلبم رو ارزون فروختم .
لیلی چادرش را باز می کند . تا می کند و در همان حال می گوید: شایدم یه حکمت دیگه داره !...
-دیگه اون برای همیشه از زندگی من رفت . دیگه تو گورستون حقیقت دفنش کردم . ولی جالبه تا به حال یه قطره اشکم برای جدایی مون نریختم .
هر دو کفش هایمان را می پوشیم و بیرون می اییم . لیلی مرا به یک مغازه هدایت می کند تا برای مهرشاد سوغاتی بخرد . مهر،تسبیح ، کتاب قران و زیارتنامه . و سوهان بیشت تر از اشیا دیگر جلب توجه می کند . همین طور که چند ردیف تسبیح تماشا می کنم لیلی می پرسد : ببینم تو درباره ی رابطه ات با این پسره پویا چیزی به امید گفته بودی .
-نه لزومی نداشت .
-ببین اون یه مرده . مردا غرور و تعصب خاصی دارن . باید اون رو در جریان می ذاشتی . من فکر می کنم از این موضوع ناراحت شده . اگر نه چه دلیلی داره یکهو بزنه زیر همه چی !
-اون همیشه از من می خواست به پویا اعتماد کنم . به هر حال دیگه دلم نمیخواد اسم امید رو بشنوم . دیگه درباره ی اون حرف نزن .
لیلی مقداری سوغاتی می خرد . بعد هر دو از مغازه بیرون می اییم . توی ماشین نشسته ایم یه لحظه نمی توانم امید ستوده را فراموش کنم . اما ارزو می کنم او دیگر هیچ گاه به صحنه ی زندگی ام نیاد .
لیلی با ماشینش مرا تا منزل می رساند . یکراست می رود تئاتر شهر . به اتاقم که پناه می برم مستانه می اید تو . پرده را عقب می کشد . روی تخت می نشینم و زانوهایم را در اغوش می گیرم . دستم را دور زانو حلقه می کنم . او به سمت من می چرخد .
-پریماه ! من اصلا فکرش رو نمی کردم . تو این قدر به امید ستوده علاقه داری .
او اشک می ریزد . و می گوید : غیبت طولانی تو ، رفتار پدرت با ستوده و تلفن های بی جواب تو و رابطه ات با پویا مسیر زندگی امید رو تغییر داد .
-ولی اگه عشقی وجود داشت پا در میونی می کرد این طور نمی شد .
ساعتی بعد پویا به اتاقم می اید . از گوشه ی اتاق برای خودش صندلی می اورد . بی تعارف می نشیند . اطراف را نگاه می کند . کتابخانه ، کتاب هایی که توی قفسه ها به شکل منظم چیده شده . تابلوها که مناظری از پائیر در ان خودنمایی می کند و به دیوار نصب شده .
-اتاق مرتب و زیبایی داری . با سلیقه ام هستی .
-کی به تو گفت بیای اینجا ؟
می ایستد . با دلخوری می گوید : تو فکر می کنی من باعث و بانی همه چیز هستم ؟ ببین پریماه ! تو شانس اوردی که فریب امید ستوده رو نخوردی . ادمایی مثل امید ستوده وقتی لباس شهرت رو از تنشون بیرون بیارن هیچند .
توی قلباشون هوس زندگی می کنه . به حال امید ستوده چه فرقی می کرد تو باشی یا یه پریماه دیگه !
منو ببخش، من نیامده بودم دنیای تو رو ویران کنم . من امده بودم دنیای تو رو بسازم .
نیامده بودم محبت رو از تو گدایی کنم . امده بودم محبت رو با هم مبادله کنیم . اگه منو نمی بخشی برای همیشه از جلوی چشات می رم و دیگه بر نمی گردم .
پاسخی نمی دهم . او می رود . هنور در را باز نکرده که می گویم :
بمون تنهام نذار . می خوام بدونم کی باعث شد من بی گناه اون همه عذاب بکشم . کی می خواست با من و تو چنین کاری بکنه ؟
به در تکیه می دهد .
-متاسفم پریماه ! من نمی دونم !
-پس چرا گفتی باید از امدن کسی بترسم ؟
-اونی که تو راه بود کسی نبود که بخواد با من و تو چنین کاری کنه .
-اون کیه ؟
-مادرت . مادر من و تو . اون تلفنی با من صحبت می کرد . و می گفت اگه سراغشم نرم اونم می اد تو رو پیدا می کنه . می گفت من می خوام بقیه ی عمرم رو تنها و بی مونس سپری نکنم . اون از تنهایی می ترسید .
سکوت کرده ام . و به پویا خیره شده ام . پویا به طرف پنجره می رود . نگاهش را به اسمان می دهد ، دوباره به سمت من چرخی می زند . روی لبه ی پنجره می نشیند .
-می دونی چرا مادر، به جای تو منو انتخاب کرد . چون فکر می کردپسر می تونه عصای دست پدر و مادرش باشه . اون ادم با عاطفه ای نیست . اما حسابگری یه . اون طوری می خواست وادر زندگیت بشه که ذهنیت تو رو نسبت به پدرت خراب کنه . شیوه ای که اون برای امدن داشت شیوه ی ویرانگری بود . اون فقط می خواست بیاد پیش تو از تو سوءاستفاده ی عاطفی کنه .
من از تمام ادمای بی رحم می ترسم . وقتی تصادف کردم . و مادر شنید صورتم سوخته حتی حاضر نشد به ملاقات من بیاد . باورت می شه ؟
-نه می دونم هرگز باور نمی کنی .
هنگام بیان این جمله اشک از شیار گونه ی پویا سرازیر می شود . او دوباره با چشمانی اشکبار ادامه می دهد :
اون دیگه حاضر نشد حتی برای یه لحظه منو ببینه . وقتی تلفنی از ش می پرسیدم چرا سراغ من نمی ای . می گفت دیگه چه فایده شنیدم پاک قیافه ت عوض شده . من به قیافه ی جدیدت عادت ندارم . می خوام تو رو همون طور که در گذشته بودی تو قاب ذهنم داشته باشم . نمی خوام این نقاشی قشنگ به دست تقدیر خراب بشه .
-اما اون وقتی تنها شد . وقتی دید تنهایی درد کشنده ای یه مجبور شد با من تماس بگیره . بار ها ازم خواست به دیدنش برم . کنارش باشم .
اما این بار این من بودم که دیگه حاضر نبودم حتی برای یه لحظه مادری رو که تو سخت ترین و بحرانی ترین شرایط زندگی منو تنها گذاشته ببینم .
اونم بهم می گفت بالاخره تو رو پیدا خواهد کرد . و تو رو از ان خودش می کنه .
-اون الان کجاست ؟ منو می بری پیشش ؟
پویا اشک هایش را پاک می کند . از لبه ی پنجره پایین می اید . حلقه ی دستم را از دور زانو باز می کنم . به بالش تکیه می دهم .
می گوید : این حرفت برای من چنان عجیبه که انگار تو از من می خوای ببرمت . جزایر هاوایی .
-می خوام بهمم کی با زندگی من این کار و کرد .
-کار اون نمی تونه باشه . چون می خواست تو رو بدست بیاره . نمی خواست که تو رو از دست بده .
از تخت پایین می ایم . صدایم را بالا می برم : می بری یا نه ؟
دست هاش را به حالت تسلیم بالا می برد .
-باشه هرچی تو بگی . من از اتاقت بیرون می رم . اماده شو بریم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#43
Posted: 5 Aug 2012 00:56
او از اتاق بیرون می رود . لباسم را تعویض می کنم . احساس سرگیجه دارم . نیروی ضعیفی به من اجازه می دهد راه بروم . در را باز می کنم . پویا منتظر من است .
از پله ها پایین می ایم . پدر کنار شومینه نشسته . و دستش را دور گردن پویا حلقه کرده و مدام از او طلب بخشش می کند .
همراه پویا از منزل بیرون می رویم . پویا موهاش را توی اینه ی جلوی ماشین مرتب می کند . به صندلی جلو تکیه می دهم . او مستقیم می راند . ماشین ها با سرعت از کنارمان عبور می کنند .
-کمی صبور باش .
پویا این را می گوید . نگاهش را به مناظر اطراف می دهد . ماشین را در عرض خیابان خلوتی پارک می کند . هر دو به سمت خانه ی سیما می رویم .
نمی دانم او چگونه از من استقبال خواهد کرد ؟
ایا او با گشاده رویی به من خوش امد خواهد گفت ؟
ایا او غریبانه مرا از خود طرد خواهد کرد ؟
پویا در بزرگ و سبز رنگی را نشانم می دهد . به نظر می رسد ساختمان اصلی وسط یک باغ بزرگ باشد . چون درخت های بلند و تنومند از بیرون نمایان هستند . پویا زنگ را می فشرد . صدای گرفته ی زن میانسالی توی خیابان می پیچد . پویا پاسخش را می دهد : منم باز کن .
در باز می شود . هر دو وارد خانه می شویم . همان طور که حدس می زدم ساختمان اصلی وسط یک باغ بزرگ و پر درخت است . کمی طول می کشد تا به ان جا برسیم . چند پله بالا می رویم .
در به رویمان باز می شود . زنی میانسال با لباسی گرانبها و اراسته به استقبالمان می اید .
چند ردیف مروارید به گردن انداخته که زیبایی او را دو چندان کرده . چهره ی او تکانم می دهد .
مهتاب متعجب پویا را می نگرد . و مدام نگاهش را میان ما رد و بدل می کند :
-پویا تویی ؟ باورم نمی شه . این شکلی شدی ؟
-جلوی پریماه نقش بازی نکن ! پریماه خودش هنرپیشه س ! تو لابد صد بار از دور منو دیدی . اما منو با این چهره قبول نداشتی . تو مهر مادری رو راحت زیر پا گذاشتی .
این را پویا می گوید . مهتاب اعتنایی به حرف او نمی کند . به سمت من می اید . روبرویم می ایستد .
-پریماه عزیزم بالاخره اومدی ؟
پویا با تمسخر لبخند می زند . می پرسد :
این بار کدوم یک از ما رو انتخاب می کنی ؟ لابد پریماه نه ؟
می گویم : چرا به من واقعیت رو نگفتی . اون خونه . اون اپارتمان ؟
مهتاب میان حرفم می اید .
-امده بودم کنارت . می خواستم طور دیگه ای تو رو تصاحب کنم . بهت احتیاج داشتم . دوستت داشتم .
پویا خنده های بلند و عصبی سر می دهد .
-واسه این که دوسش داشتی از ما فیلم گرفتی و نقشه ی اون توطئه رو چیدی ؟
مهتاب بی پروا پاسخ می دهد : حیف نبود اون لحظات شیرین هرگز ثبت نشه . لحظه ای که یک خواهر و یک برادر پس از سال ها هم دیگر رو پیدا می کنند و به دور از عقده و کینه هم دیگر رو می پذیرند .
بی ان که به دنبال جواب سوالی باشند که چرا این همه سال از وجود هم بی خبر بودن .
اگرم اون روز تو خونه ت گفتم پویا دوست پسرته می خواستم از زیر زبونت حرف بکشم . می خواستم ببینم تو می دونی اون برادرته ؟
من این کار و کردم ! پدرت بفهمه ، دنیا کوچیکه . اون هیچ وقت سراغ پویا نیامد . چون می ترسید . من دوباره پشیمون بشم تو رو ازش بگیرم و این مسئله تو روحیت تاثیر بذاره . اگر گفته پویا را گم کرده راست گفته . ولی این حرفا بهونه س خب می گشت پیدا می کرد .
من زن مستبد و خودخواهی هستم . این درست ، من تمام اموال پدرت رو با نیرنگ از ان خود کردم .
شانه اش را بالا می اندازد .
-خب اینم یه جور زندگی یه دیگه . اون حاضر شد اموالش رو از دست بده اما با ادمی مثل من زندگی نکنه .
واسه همینم دیگه از پول زده شد، تجارت رو کنار گذاشت . بیایید تو بقیه ش رو بگم .
هر سه وارد سالن می شویم . لوسترهای قدیمی ، تابلوها و اشیا عتیقه توی سالن جلب توجه می کند . دستم را می گیرد . کنار شومینه می نشاند . پویا نیز مقابلم می نشیند . میان ما می ایستد و ادامه می دهد :
بعد از پدرت دو تا شوهر کردم . ولی هیچکدوم نتونستند مرده ایده ال من باشند .
می ایستم و می گویم : پس اون قضیه که راجع به گذشته گفتی همه ش دروغ بود نه ؟ تو چی رو می خوستی به پدرم نشون بدی . تو با این کار احمقانه و نسنجیده ات زندگی منو به باد دادی . ضمنا خانم کارت غیرقانونی بوده . و بدون مجازات سختی در انتظارته .
-من نمی فهمم قضیه چیه ؟
پویا پاسخ می دهد : خانواده ی پریماه گمان کردن من دوست پسرش هستم ، پریماه به اعتمادشون خیانت کرده .
مهتاب که نام واقعی اش سیماست چند قدم از شومینه فاصله می گیرد .
شانه اش را بالا می اندازد و با خشم می گوید : من چه می دونستم این مرد از بس احمقه نمی گه دختری به زیبایی پریماه چرا باید عاشق یه پسر به زشتی پویا بشه .
با خشم می گویم : احمق اون کسی یه که خیلی از زیبایی ها رو تو چهره ی ادما نمی بینه .
رو به پویا کرده و از او می خواهم صحنه را ترک کنیم . سیما به دنبال ما می اید و با التماس از ما میس خواهد او را ترک نکنیم .
هر دو بی اعتنا از ان جا بیرون می اییم . من چقدر ساده ام که فکر نمی کردم این قضیه نمی تونه کار سیما باشه .
همرا پویا از خانه بیرون می اییم . در طول راه که پویا می راند مراقب هستم نگاهم بر روی سر در هیچ سینمایی گره نکند . سینما مرا یاد مردی می اندازد که از نظرم یک قدیس بود . اما شکست . او مرا به صحنه ی زندگیش کشاند سپس بی رحمانه مرا بیرون کرد . بغضی پنهانی گلویم را می فشرد .
افسوس که نمی توانم گریه کنم . هیچ اشکی به یاری ام نمی اید .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#44
Posted: 5 Aug 2012 00:57
پویا به سمت اتوبان ساکت و خلوتی می پیچد .
-چرا ساکتی ؟
-دلم گرفته .
-منو بخشش . دلم نمی خواست با اومدنم تو ارمانات رو از دست بدی . ولی بازم می تونی کسی رو دوست داشته باشی . این بار سعی کن عاشق کسی بشی که لیاقت عشق تو رو داشته باشه .
-ستوده تو وجود من ریشه کرده بود . واسه همین برام سخته فراموشش کنم . عین یه زخمی که هر چه زمان می گذره نه تنها خوب نمی شه بلکه عمیق تر می شه . راستی چطور شده تو راننده ی امید ستوده شدی ؟ با اون همه ثروت و دارایی !
پویا می خندد.
-کدوم دارایی ؟ من مثل بچه گداها بزرگ شدم . باورت نمی شه بعد از این که دیپلم گرفتم سیما خرج تحصیل دانشگاهم رو نداد . همین سیمایی که قیمت خونه ، عتیقه هاش میلیاردها تومن می ارزه . نه هیچ کس باور نمی کنه . من مجبور بودم خودم خرج خودم رو در بیارم . واسه همین بعد از گرفتن دیپلم اول رفتم تو یه شرکت مشغول کار شدم. بعد از اون تصادف لعنتی م یکی از دوستان منو با امید اشنا کرد . می گفت به راننده احتیاج داره . نمی دونم دلیلش چی بود که خودش زیاد رانندگی نمی کرد . اون نمی دونست من و تو چه نسبتی با هم داریم . گمان می کرد تو از هیبت و قیافه ی من می ترسی. واسه همین سعی می کرد کاری کنه تو منو دوست داشته باشی .
شیشه ی ماشین را پایین می کشم . می پرسم : پویا ! تو فکر می کنی . چرا امید از این رو به اون رو شد . چرا خیلی زود بدون اینکه دلیلی داشته باشه فراموشم کرد . به نظر تو رابطه ی ما می تونست امید رو به شک بندازه ؟
پویا پاسخی نمی دهد . و به فکر فرو می رود .
پویا مرا با ماشین به در منزل می رساند . بعد می رود . وارد صحن حیاط می شوم . پدر به استقبالم می اید .
-ببینم تو به کسی شک داری ؟ به هرکی شک داری بگو . من باید بدونم کی از شما دو نفر فیلم گرفته . این کار از نظر قانون جرمه .
شانه ام را بالا می اندازم .
-فکر کن یه ادم احمق مثل سیما !
پدر شوکه شده . می پرسد : یه بار دیگه بگو ؟
صدایم را بالا می برم .
-سیما .
-ازش شکایت می کنم . ببینم نکنه تو اونو دیدی ؟
-اره دیدمش . اصلا ادم جالبی نیست .
پدر نفس راحتی می کشد :
-گیرش می ارم .
-چطور اونوقت که از پویا دور بودین نرفتین گیرش بیارین .
کنار گل سرخی توی باغچه می ایستد .
-واسه این که اون موقع هیچ ردی و نشونی ازش نبود . و حالا با امدن پویا هست .
کنار همان گل سرخ ایستاده ام و به جمله ی روی گردن بند می اندیشم .
ایا کسی به قلب من خواهد امد ؟
کسی که با امید فرق دارد و قادر است همیشه بماند !
براستی او کیست ؟ و اکنون کجا زندگی می کند ؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#45
Posted: 10 Aug 2012 01:11
فصل پانزدهم
پویا سالنی اجاره کرده تا من اثار نقاشی ام را در معرض دید علاقه مندان قرار دهم .
پدر به چند روزنامه اگهی تبلیغ سفارش داده .
دیروز به کمک مستانه و لیلی سالن را برای ورود بازدیدکنندگان اماده کردیم . مستانه ، با سلیقه ی خاص گلدان هایی در فواصل مساوی از هم در طول سالن قرار داد .
لیلی کنار در ورودی درختچه ی مصنوعی بزرگ گذاشت که پر از برگ های سبز بهاری ایست .
یادم می اید ، زمانی ارزو می کردم وقتی اثارم را توی نمایشگاه می گذارم امید ستوده نیز در سالن حضور یابد و به بازدید کنندگان خوش امد بگوید .
باورم نمیشه . او برای همیشه رفته است . نمی دانم چرا هر چه می کوشم نمی توانم او را فراموش کنتم . او گاهی به اتاق تاریک قلبم سرک می کشد .
وقتی نگاهم را به گردن بند می اندازم احساس می کنم کسی به قلب من خواهد امد . و همیشه توی قلبم خواهد ماند !
امروز اولین روز افتتاح نمایشگاه است . لیلیو مستانه کنار دره ورودی ایستاده اند و به بازدیدکنندگان خوش امد می گویند .
پویا به اپارتمانش رفته ، و از سیما نیز مدت هاست هیچ خبری نیست !
تبلوها فروش خوبی دارند . باورم نمی شود . من حاضرم به اسانی از اثارم دل بکنم .
نمی دانم چرا دل کندن از چیزهایی که دوستشان دارم برایم کمی اسان شده !
وسط سالن ایستاده ام و نگاهم توی منظره ای از پائیز گره خورده است . دستی روی شانه ام می اید . هراسان به عقب بر می گردم . کسی را می بینم که وجودش ازارم می دهد .
امید ستوده ، نه ! سیما ، نه ! او گل چهره است . اما خارهایی در چهره اش کاشته که تیغ حسرت را توی قلبم فرو می برد .
دلم می خواهد او را بیرون کنم . دلم می خواهد از او فاصله بگیرم . ولی بی اراده همچنان در جایم میخکوب شده ام!
نگاه سردم را به نقطه ای می رانم .
می خندد .
-لباس عروس چطور بود ؟ پوشیدی ؟
طوری حرف می زند که گویی از همه چیز بی خبر است .
با لحن سرد و بغض الود می گویم : اره ، پوشیدمش !بیش تر از هزار بار ! اما فقط توی خیالم .
دستش را از روی شانه ام بر می دارد . و مایوسانه می گوید : متاسفم ! چرا ؟
-واسه این که طوفان امد اونو به یغما برد .
-کدوم طوفان ؟!
-همون طوفانی که توی دریای هوس می تونه طغیان کنه به همین اسونی بردش !
-من نمی فهمم شما چی می گین !
لیلی به جمع ما می پیوندد . نگاه غضب الودی به گل چهره می کند .
سپس رو به من کرده و می گوید : درست فهمیدم ؟ خودش دیگه ؟
با حرکت ارام مژگانم پاسخ لیلی را می دهم .
لیلی رو به گل چهره می کند و با لحن کنایه امیز می گوید : خوش می گذره ؟ بالاخره به ارزوت رسیدی ؟ خودت که هنرپیشه نشدی،ولی همسر مهربونت بازیگر معروفی یه . این طور نیست ؟!
گل چهره ابلهانه می خندد و می گوید : شما از کجا فهمیدین! امید تو مصاحبه هاش گفته ؟
-بله ،داره شما رو هم معروف می کنه .
گل چهره می خندد
-اره دستش درد نکنه .
-حالا کی تو رو فرستاده این جا ؟! خودش ؟اقای ستوده ؟
-نه ، اون اصلا خبر نداره ! تبلیغات تون رو توی روزنامه خوندم . امدم یه تابلو بخرم واسه اون کادو ببرم .
-بهت توصیه می کنم ،یه تابلو بخر که جنازه ی عشق م اون جا باشه . ما این جا این جا فقط تابلوی زندگی داریم .
من همچنان دست به سینه ایستاده ام . و به مکالمه ی ان دو گوش می کنم .
گل چهره متعجب می گوید : خانم لیلی پناهی ! شما بازیگر خوبی هستید ، منم حرمت هنر شما رو نگه داشتم . ولی می شه بگین چرا با این لحن با من صحبت می کنید ،یعنی چی ؟ جنازه ی عشق !
لیلی سعی دارد خونسردی اش را حفظ کند . مقنعه اش را مرتب می کند . دست روی شانه اش می گذارد .
-یعنی عزیزم ! یه روز که تو نبودی زلزله شد . عشق زیر اوار موند و کسی به دادش نرسید .
چشمان لیلی پر از اشک می شود :
-بی رحمانه س نه ؟!
-اره خیلی وحشتناکه ! ولی من اصلا نمی فهمم منظور شما چیه !
دستش را از روی شانه ی گل چهره برمی دارد . و می گوید :
ارزو می کنم زندگی خوبی در کنار اقای ستوده داشته باشید . ولی مراقب قلبت باش.
-خیالتون راحت . من قلبم رو به هیچ کس نمی دم . اگرم تو این وسط کسی چنین اشتباهی کرده باید تاوانش رو پس بده .
حالا من ، اصلا نمی دونم شما از چی ناراحتین ؟و چرا با دل پر خون حرف می زنین . اگه فکر می کنید من ادم نحسی هستم ،اون لباس عروس رو به شما فروختم و شما به ارزوتون نرسیدین ،خب گناه من چی یه ؟! من فقط فروشندم .
-اتفاقا پریماه داشت به ارزوش می رسید اما خدا نذاشت پریماه قلبش رو به بنده ی فریبکاری بده . قلب پریماه رو ازش پس گرفت بهش برگردوند . وقتی خدا تو قصه ای پادر میونی کنه . اون قصه حتما پایان خوبی داره .
گل چهره هنوز متوجه حرف های لیلی نشده . می گوید : شوهرم ستوده کارگردان فیلمی بودن که خانم پرستویی توش ایفای نقش کردن .
رو به من کرده و می گوید : راستی شما حاضرین بازم با شوهرم امید کار کنین ؟ راستی چرا شما زیاد با هم رابطه ندارین . هرچی از امید می پرسم از جواب دادن طفره می ره .
کارگردان معمولا از حال و روز بازیگریا فیلمش با خبر میشه و تا مدت ها با اونا رابطه داره . چرا این قدر رابطه ی شما کم رنگه ؟
-اینو از فاصله ها بپرس. از طرف من به ستوده بگو من دوباره عاشق خواهم شد . مثل همون پری که تو قصه زندگی می کرد . و همیشه عاشق موند . من می خوام همیشه عاشق کسی باشم که لیاقت عشق منو داشته باشه . نه کسی که چراغای صداقت رو تو قلب من یکی یکی خاموش کنه و بی رحمانه در اونو با کلید بی وفایی قفل کنه و بره .
-هر کی این کار و کرده خیلی نامرد بوده . معلومه چیزای با ارزشم تو دل شما بوده و اون خواسته قفلش کنه . تا کس دیگه ای دل شما رو
تصاحب نکنه !
-ولی من قفل بی وفایی رو می شکنم . من دوباره دروازه ی دلم رو باز می ذارم . اما پنجره ی اتاق ابی اونو باز نمی ذارم . چون دلم نمی خواد هر رهگذری چشمش به اون جا بیفته !
این را می گویم و چند قدم از او فاصله می گیرم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#46
Posted: 10 Aug 2012 01:13
گل چهره تابلویی را می پسندد که با بقیه ی کارها کمی متفاوت است .
تازه داشتم از گذشته فاصله می گرفتم که گل چهره امد و مرا دوباره به گذشته برد .
ایا ستوده ، تابلوی مرا خواهد شناخت؟
ایا گل چهره پیام مرا به او می رساند ؟
امشب ، ان دو شادند !گل چهره تابلوی مرا به او هدیه خواهد کرد و امید عاشقانه از او تشکر خواهد کرد .
این افکار چقدر برایم ازار دهنده است ؟
ای کاش گل چهره به نمایشگاه نیامده بود !
ساعت بازدید به پایان رسیده ، لیلی کیف اش را برمی دارد و به خانه اش می رود . از فردا او سر فیلمبرداری ایست . و دیگه توی نمایشگاه حضور نخواد یافت !
من به کمک مستانه به استقبال بازدید کنندگان خواهم رفت و برای ان ها راجع به اثارم توضیح خواهم داد .
یک ساعت بعد از پایان زمان تعیین شده در سالن را می بندیم . در طول سالن همراه مستانه قدم می زنیم و او برایم از روزهای اول زندگی اش می گوید :
وقتی با پدرت ازدواج کردم درست شونزده سالم بود . حساب کن چقدر بچه سال بودم . اقام تازه مرده بود . ما زندگی ساده ای داشتیم . با پدرت تو یه محله زندگی می کردیم . اقام سرایه دار مدرسه بود . یه مدرسه ی دخترونه . خلاصه داشتم از اشناییم با پدرت می گفتم، اره عزیزم ، مادرم یه سال بعد از اقام دق کرد مرد . من تنها و بی سرپرست موندم . نعمت یه تاجر پول دار بود . گاهی می امد به ما سر می زد .واسه مون پول می داد . نعمت اون قدر به مادرت سیما وفادار بود که هیچ وقت سرش رو بالا نمی گرفت و تو چشام نگاه نمی کرد . با ان که خب من دختر جوونی بودم .
نمی دونم چی شد که مادرت ازش طلاق گرفت . اخه می دونی پدرت خیلی ادم متعصبی یه ،گویا یه روز مادرت بی اجازه ی پدرت یکی از شرکای اونو به خونه دعوت می کنه . پدرت می فهمه بهش بی اعتماد میشه . و همین بی اعتمادی ریشه ی زندگی شون رو سست می کنه . مادرتم چون نقشه ی طلاق تو سرش داشته با نیرنگ اموال پدرت رو به اسم خودش می کنه بعدشم اونا از هم جدا می شن .
فکر نکن پدرت امد خواستگاریم ،نه ! من بهش پناه اوردم . چون در اطرافم پاک ترین مردی بود که من اونو سراغ داشتم . ازش خواهش کردم منو تنها نذاره . هوای منو داشته باشه .
خلاصه ما با هم ازدواج کردیم .
برای پدرت اون قدر دارایی مونده بود که بتونه یه زندگی ابرومند داشته باشه . تازه اون یه تاجر سرشناس بود . می تونست همه چی رو از نو شروع کنه . اما دیگه تجارت رو کنار گذاشت .
از پول زده شده بود! باورش مکشله ! ولی خب قصه ی تجارت پدرت همون جا به پایان رسید .
خلاصه نعمت ، به من پناه داد . و بی منت سال ها منو در کنارش نگه داشت و خوش بخت کرد .
نعمت تو تنهایی هامون همیشه از تو می گفت . برای این که عاشق من بمونه تنها یه شرط داشت و اون این که من تو رو به اندازه ی خود تعمت دوست داشته باشم !
اون تو ، تنهایی هاش برای پویا اشک می ریخت . پویا همیشه تو قلب نعمت بود . اما خودش از این موضوع سال ها بی خبر بود .
اخه می دونی ! نعمت دلش واسه سیما می سوخت . نمی خواست اون تنها بشه . واسه همین مجبور شد فداکاری کنه و عشقش رو از پویا مخفی نگه داره . منو ببخش آ! ولی اون جور که شنیدم سیما زن لجبازی یه . اگه می فهمید پدرت می ره از دور پویا رو می بینه و گه و گاهی هواش رو داره جاش رو عوض می کرد و باعث می شد دیگه هیچ وقت نعمت پویا رو نبینه . تا این که دو سال پیش پویا از پیش مادرت می ره . و فکر می کنم همون موقع تصادف می کنه . و چهره ش به اون روز می افته واسه همین وقتی نعمت فیلم شما رو دید پویا رو نشناخت .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#47
Posted: 10 Aug 2012 01:16
هر دو کنار درختچه ای که لیلی ان را در پهلوی در گذاشته ، می ایستیم .
مستانه گونه ام را می بوسد . می خندد و می گوید : خلاصه اینه سرگذشت من و پدرت ! منو ببخش پریماه اما فکر می کنم کار سیما عمدی بود . اون می خواست با این کار پدرت رو زجر بده تا از غرور و تعصبش انتقام بگیره .
ار من فاصله می گیرد . وسایلش را جمع می کند تا هر دو به خانه باز گردیم. وقتی به حرف های مستانه فکر می کنم گمان می کنم حق با اوست . چقدر از سیما متنفرم !
بعد از اتمام نمایشگاه می خواهم در تنهایی هایم به عشق بیاندیشم ! به این که چطور می توان همیشه عاشق ماند !
دوست دارم منتظر بمانم . منتظر کسی که وقتی به اتاق ابی دلم می اید تمام چراغ هایش را با نور محبت روشن می کند . و او هرگز ان جا را ترک نمی کند . همیشه در کنارم می ماند !
و چقدر حس در کنار او بودن شیرین است !
پدر می خواهد بعد از اتمام نمایشگاه مرا به مسافرت بفرستد . نمی دانم کجا ؟!
ولی تصمیم دارم در این سفر تکلیف گردن بندی که از امید به یادگار دارم روشن کنم .
پایان فصل پانزدهم
فصل شانزدهم
دو ماه از اخرین ملاقات من و ستوده می گذرد . این روزها حضورش را در سینما و تلویزیون کم تر حس می کنم .
خرداد ماه است . و باران بهاری باز هم می بارد .
پدر بلیت قطاری روی میز می گذارد . کتش را اویزان می کند . عینکش را بر می دارد . و روبروی من روی مبل می نشیند . لبخند می زند .
-برای تو و پویاست . دوتایی برید مشهد ، زیارت . اون جا حتما سبک می شی .
تو این مدت خیلی سختی و ناراحتی کشیدی. تو به یه سفر نیاز داری . مستانه به صحنه می اید . خنده کنان ظرف شیرینی را روی میز می گذارد . می گوید : به یه سفر و همسفر .
-و چه کسی بهتر از پویا !
بلیت ها را نگاه می کنم و فکری به ذهنم شتابان می اید .
ایا در زیارتگاه ان اما معصوم ارامشم را بدست خواهم اورد ؟
ایا بغضم خواهد شکست ؟
ساعت پنج بعد از ظهر پدر من و پویا را تا راه اهن بدرقه می کند . قطار به مقصد مشهد ساعت هفت حرکت می کند . پویا ساک و چمدان را به زحمت حمل می کند . وارد سالن هشت قطار می شویم . پدر همچنان بیرون ایستاده و منتظر است قطار حرکت کند .
به کوپه ی دوازده می رویم . پویا ساک و چمدان را در جای مخصوص می گذارد . مقابل هم می نشینیم . نگاهمان را از شیشه بیرون می رانیم .
پدر با لبخندی که بر لب دارد . همچنان ایستاده و ما را تماشا می کند . کمی طول می کشد تا قطار حرکت کند .
من و پویا با تکان دست از پدر خداحافظی می کنیم . او نیز به ما دست تکان می دهد . و با نگاهش مارا بدرقه می کند .
زن جوانی با شتاب در کوپه ی ما را باز می کند . هر دو مبهوت نگاهش می کنیم . او عذرخواهی می کند می رود .
در طول راه پویا برایم از سیما می گوید و روزهای سختی که با او گذرانده .
پویا شیشه را پایین می کشد . نسیم خنک و ملایمی تو می اید .
در دو سوی ریل های قطار سبزه زار وسیعی ایست که در این گستره کشاورزان در حال کاشت محصول هستند .
قطار به سمت مقصد می خزد .
زنان چادر به کمر بسته و پا به پای مردان کار می کنند و گاهی می ایستند و به مسافرین قطار دست تکان می دهند . گاهی کودکان شیطنت کرده و به طرف قطار سنگ ریزه هایی پرتاب می کنند . پویا شیشه را بالا می کشد .
هواتقریبا تاریک شده . پویا از من می خواهد برای خرید شام به رستوران قطار بروم . او بیشتر کارها را به من محول می کند .
به رستوران قطار می روم . زن جوانی صورت کشیده و خوش ترکیبش را به طرفم می چرخاند .
-شمایید ؟
هر دو لبخند می زنیم .
-ببخشید من اشتباهی امدم کوپه ی شما درسته ؟
-ایرادی نداره . پیش می اد .
فروشنده به سمت ما می اید . هر دو سفارش غذا می دهیم .
می پرسد : زیارت می رین ؟
-بله .
پیش خدمت غذا را روی میز می گذارد . پولی از توی کیف ام بیرون می اورم و به او می دهم . منتظر می شوم بقیه ی پولم را بدهد . زن نیز غذایش را بر می دارد و توی کیفش دنبال پول می گردد .
-خوش حال می شم یه گپ دوستانه با هم بزنیم . اخه من تنها هستم . هیچ همسفری ندارم . من تو کوپه ی نه هستم . اگه دوست داشتین یه سر به من بزنین ، خوش حال می شم .
پیش خدمتاسکناسی به دستم می دهد و ضمن خداحافظی موقت از ان زن ، سعی دارم شماره ی اتاقش را به خاطر بسپرم .
بعد از شام از پویا اجازه می خواهم سری به کوپه ی ان زن بزنم . او نیز مخالفتی ندارد .
چند ضربه به در می زنم . زن با گشاده رویی در را به رویم باز می کند . روی نیمکت می نشینم و از فلاسک یک فنجان چای برایم می ریزد . و از من مهمان نوازی می کند . روبرویم می نشیندت . نگاهمان را از شیشه بیرون می رانیم . چراغ ها سو سو می زنند . قطار همچنان در حکرت است . صدای حرکت قطار که گویی اهن پاره هایی را مدام روی زمین می ریزد برایم ازار دهنده است .
-اولین بارتونه زیارت می رید ؟
زن این را می پرسد سپس منتظر پاسخ می ماند .
-نه ، ولی خیلی وقته دیکه زیارت نرفته بودم .
چند جرعه چای می نوشم . زن با دقت نگاهم می کند . چشمانش را تنگ می کند . به فکر فرو می رود . یک ان به خودش می اید !
-راستی چهره تون اشناست . من شما رو جایی ندیدم ؟
او دوباره به فکر فرو می رود .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#48
Posted: 10 Aug 2012 01:18
او دوباره به فکر فرو می رود .
-تو تو فیلم بانوی اسمان ، درسته .
او با هیجان فریاد می زند : بله همین طوره ، پس شمایید. برام واقعا باعث افتخاره ، چه خوب شد شما رو از نزدیک دیدم .
عکس العملی نشان نمی دهم. سعی می کنم موضوع صحبت را عوض کنم .
می پرسم : شما اولین بارتونه ؟
شانه اش را بالا می اندازد .
-راستش راه ، ولی از طرف کسی می رم . کسی که دکترا جوابش کردن .
-خوش به حالتون .
متعجب می پرسد : خوش به حالم ؟
-اره ، چون برای دعا کردن می رید .
-مگه شما نمی خوایید دعا کنین ؟
-نه چون ارزویی ندارم .
او سکوت می کند و به فکر فرو می رود .
-راستی اسم شما چیه ؟
-اهو .
هر دو لبخند می زنیم . می پرسد : شما هم پریماه هستید . درسته .
به لبخندی اکتفا می کنم . او با شوق خاصی مرا می نگرد .
می پرسم : با شما نسبتی داره . منظورم همون کسی یه که می رید براش دعا کنید .
-نه ، تو خونه ش کار می کنم . اون یکی از هنرمندای صاحب نام این مملکته گفته هرگز اسمش رو به کسی نگم . می گفت خودم رو سیاهم . نمی تونم پیش اون امام معصوم برم . هزینه ی سفرم اون داد .
-بیماریش چیه ؟
-قلبش درد می کنه . دریچه ی قلبش گشاد شده . تو فکر می کنی ، همون امامی که ضامن اهو شد . ضامن منم می شه ؟ من با دست پر بر
می گردم ؟
-اگر خدا اراده کنه برگی از درختی جدا نمی شه . امیدوارم با دستی پر از اجابت برگردین . اونو خوشحال کنید .
-راستی اون مرد کی بود ؟ اگه بگم ازش ترسیدم دلخور نمی شید ؟
-چرا می شم .
اهو از من عذرخواهی می کند . و دیگر سوالی نمی پرسد . فنجان خالی را بدت او می دهم .
مهمان نواز خوبی بود . من می رم . شما هم اگر دوست داشتید به کوپه ی ما سر بزنید . به پویا یعنی برادرم می گم بره بیرون شما راحت باشید .
-ممنونم واقعا خوش حالم کردین .
فنجان را به دست او می دهم . می ایستم . او نیز می ایستد .
فنجان را روی میز کوچکی که مجاور صندلی ایست می گذارد . و همراه من می اید و تا در کوپه ای که متعلق به من و پویاست بدرقه ام می کند . وارد کوپه می شوم . پویا سرش را روی شانه ی پنجره گذاشته و در همان حال که نشسته خواب است . می نشینم و بیرون را نگاه می کنم . سبزه زارها و خانه هایی که فاصله ی محسوسی از ما دارند گویی در حرکت هستند و ما با سرعت از ان ها دور می شویم .
به اهو فکر می کنم و کسی که اهو فرستاده تا برایش دعا کند .
ایا دعای اهو اجابت خواهد شد ؟
سوال های زیادی توی ذهن ام هیاهو می کند . چند ضربه به در می خورد .
پویا هرسان پلک هایش را باز می کند . و اطراف را می کاود .
-تو راحت باش .
در را باز می کنم .
-حتما اهوست .
-اوه ، شمایید ؟
می خندد .
گردن بند را مقابلم می گیرد .
-این مال شماست .
یقه ی لباسم را نگاه می کنم .
-بله .
-افتاده بود روی صندلی . تا قبل از امدن شما اون جا نبود .
دستم را دراز می کنم و گردن بند را از او می گیرم .
پویا می ایستد . پلک هاش را چند بار باز و بسته می کند . سعی دارد خمیازه اش را مهار کند . نگاهی به گردن بند می اندازد که اکنون توی گردن من است و متعجب می گوید :
پریماه ! تو نمی خوای امید رو فراموش کنی ؟
-می خوام این کار و بکنم . اما نمی تونم ! احتیاج به زمان دارم می فهمی ؟! این گردن بندم فعلا انداختم گردنم ، تا روی دستم رو داغ بذارم هرگز به کسی وابسته نشم . این به من یاداوری می کنه عاشق موندن کار اسونی نیست . یاداوری می کنه چه اشتاهی کردم . ازارم می ده . اما چیزایی رو به یاد من می اره که ممکنه همیشه اویزه ی گوشم بشه .
اهو همچنان در استانه ی در ایستاده و به حرف های ما گوش می کند .
از پویا می خواهم مدتی ما را تنها بگذارد . پویا می ورد سالن . اهو تو می اید . کنار من می نشیند . هر دو نگاهمان را ازشیشه به چراغ های رنگی روشن ،سبزه های ارام و ساکت ، خانه ی کوچک می دهیم .
اهو می گوید : نمی خوای به کسی که باعث شد تو بی ارزو بشی نفرین کنی ؟
-نه .
-پس اونو بخشیدی .
-نه .
-یعنی ازش متنفر نیستی ؟
هنگام بیان این جمله نگاه معنادارش را به من می دهد .
-نمی دونم . اگه ازش متنفر بودم حتما فراموشش می کردم . متاسفانه ، نمی تونم . ولی باید این کارو بکنم . خدا کنه تو حرم بغض چند ماهه ی من بشکنه .
دست روی شانه ام می گذارد . می گوید :
اون جا فضای معنوی خاصی داره ، همه ی دل ها اون جا خودشون رو شست و شو می دن .
اون الان تو بیمارستانه ؟
-منظورت همونی یه که من می رم براش دعا کنم ؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#49
Posted: 10 Aug 2012 01:19
-اره .
-اره ، تو بیمارستانه ، اما تصمیم داره بره تو یه روستای دور زندگی کنه . جایی که کسی اونو نشناسه . می خواد اخرین روزای عمرش رو اون جا بگذرونه . اون میدونه می خواد بمیره .
اما عمر دست خداست! خدا می تونه اونو شفا بده و بهش یه فرصت دوباره بده .
-این درست . اما تو این دنیا فکر می کنی ، چند تا ادم روی تخت بیمارستانن و می دونن می خوان بمیرن . چندتاشون از صمیم قلب دعا می کنن ؟ دعای چند نفر از اونا اجابت می شه ؟
از بین شش میلیارد ادمی که روی کره ی زمین ساکن هستند ،یعنی تو قرن ما قرن بیست و یکم میلیون ها نفر انتظار مرگ رو می کشن . هزاران نفر سرطان دارن . هزاران نفر ایدز دارن . هزاران نفر ناراحتی قلبی دارن . خیلی ها تصادف کردن یا بنا به دلایلی توی کما هستند . تو بعضی روزا شاید تو کل دنیا حتی یه معجزه هم رخ نمی ده .
-رخ می ده ما ازش بی خبریم . و تازه به اراده ی خدا تو یه روز همه ی مریضا می تونن شفا پیدا کنن .
-جالبه شما چیزی برای دعا کردن ندارید . ولی انگار ایمان شما از من محکم تره .
-اهو اگر میخوای دعات مستجاب شه . باید دروازه های شک و تردید رو ببندی .
-اخه من هر چی سعی می کنم زورم به شیطون نمی رسه . پر از وسوسه م . پر از تردیدم .
چرا باید ادمی که زیبایی داره ، پول داره ، شهرت داره ، جذابیت داره ، حالا این قدر درمانده بشه که حتی برای خودش م نتونه دعا کنه ؟ چرا این همه خوش بختی در وجود یه انسان جمع شده ، اما هیچ کدوم از اینا نمی تونه برای اون کاری کنه . در حالی که میلیون ها ادم حسرت اینو می خورن که چرا زیبا افریده نشدن . میلیون ها نفر عاشق شهرتن . حاضرن واسه خاطر مشهور شدن کارای عجیب غریب کنن .
چند وقت پیش تو اخبار شنیدم یه نفر چهل روز با مارها زندگی کرده . یه وقتی ام تو روزنامه خوندم یکی دوازده ساعت بی وقفه خندیده .
واقعا جالب نیست ؟
صحبت میان من و اهو به درازا می کشد . تا این که اهو سر به شانه ی من می گذارد و هر دو در همان حالت که نشستیم پلک هامان را می بندیم .
و می خوابیم .
ساعت شش صبح است . هر دو از خواب بیدار می شویم . خورشید موهاش را در حوض ابی اسمان می شوید .
شیشه را پایین می کشم .
نسیم ملایمی توی سبزه ها می پیچد . پویا تمام شب را بیدار مانده و توی واگن گذرانده .
مقداری صبحانه تهیه می کند . از اهو می خواهم نزد ما بماند . اهو دعوتمان را می پذیرد . صبحانه را همان جا با هم می خوریم .
ساعتم را نگاه می کنم . عقربه روی شماره ی هفت ارام می خزد . فکر می کنم به مقصد رسیدیم . از دور ضریح امام رضا نمایان است .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#50
Posted: 10 Aug 2012 01:32
فصل هفدهم
قطار می ایستد . اهو مایل است با ما همسفر شود . وسایلمان را جمع می کنیم . همراه با ساک و چمدانی که در دست داریم وارد سالن قطار می شویم . اهو نیز نفس زنان چمدان ش را به زحمت حمل می کند و از انتهای سالن به سمت ما می اید .
هر سه به هتل می رویم . هتل رو بروی حرم است . من از هم اکنون قلبم برای زیارت ان امام می تپد .
وادر هتل می شویم . من و اهو به یک اتاق مشترک می رویم . پویا به تنهایی به اتاق مجاور می رود .
وارد اتاق می وشیم . اسباب و وسایلمان را جا به جا می کنیم . نهار را در رستوران هتل می خوریم . سپس هر سه می رویم زیارت .
وارد حیاط حرم می شویم . چشمهام می سوزد . چشمه ی داغ اشکم می جوشد . به زحمت مسیر رودخانه ی اشکم را مسدود می کنم . به اشک هام می گویم صبر کنند . پویا از دری که مربوط به ورود اقایان است به حرم می رود و از در دیگری کهمتعلق به ورود بانوان است من و اهو توی حرم می رویم . توی حرم مملو از زائرین است . عطر خوش این جا ، مشامم را نوازش می کند !
این جا دیگر غصه هام را فراموش کرده ام . اهو بی ان که زیارتنامه بخواند خودش را میان زائرین گم می کند . سعی دارد دستش را به ضریح بچسباند . و تمام وجودش را با حس ان لحظه تبرک کند .
نگاهم به تک تک زائرین می غلتد .
همه ی دست ها به سوی ضریح کشیده شده . همه می کوشند دستشان را به ضریح بسایند و ان را بوسه باران کنند .
هر کس در دل حاجتی دارد که برای اجابت ان اشک می ریزد .
چرا من بی ارزو هستم ؟!
این سوال بغض گلویم را پاره می کند . از اسمان چشمانم باران اشک بی .قفه می بارد .
به سمت کتابخانه می روم و از توی قفسه زیارتنامه را برمی دارم . مقابل ضریح می ایستم و زیارت نامه می خوانم . و همچنان می گریم .
احساس می کنم سبک شدم . می توانم پرواز کنم . چقدر احساس پرواز زیباست ! زیارت نامه تمام می شود . ان را به داخل قفسه بر می گردانم ، چادرم را مرتب می کنم . از میان جمعیت عظیمی دستم را به ضریح می چسبانم و ان را می بوسم . نماز ظهر و عصر را همان جا می خوانیم . سپس به هتل بر می گردیم .
شام را توی رستوران هتل صرف می کنیم . هر سه گرد میز سه نفره می نشینیم . پیش خدمت برایمان غذا می اورد . پویا از گوشه ی بشقاب قاشق و چنگالی برمی دارد و با اشتها غذا می خورد .
لیوان را پر از اب می کنم . در گوشه ای از رستوران چشمم به دوسر جوان می افتد که بر روی تی رشت یکی از انها عکس امید است . چشمانم را لحظه ای می بندم و باز می کنم . سعی دارم به موضوع فکر نکنم .
پویا از حالت چهره ام حس اندوه را در می یابد . و با کنجکاوی پیرامونش را می نگرد .
او نیز متوجه موضوع شده . سعی دارد درباره ی مطلبی صحبت کند که رشته ی افکار مرا به سمت دیگری سوق دهد .
می گوید : به عقیده ی من تن سالم نعمت بزرگی یه . باید قدرش رو بدونیم . افسوس که ما اتین قدر نگران از دست دادن چیزی بی ارزش هستیم که یادمون می ره نعمت بزرگی تو چنگمونه . باید روزی هزار بار خدا رو شکر کنیم .
درد دوباره توی سرم می پیچد . ای کاش تصویر امید را ندیده بودم ! دلم می خواهد سالن را ترک کنم و به تنهایی پناه ببرم . با انگشت محکم شقیقه هام را فشار می دهم . پویا نگران می پرسد :
چرا غذات رو نمی خوری .
-راستش یه خورده سرم درد می کنه .
درد لحظه ای رهایم می کند . و من دستم را از روی شقیقه هام بر می دارم . فکری در ذهنم جرقه می زند که می تواند تمام ناکامی هایم را در خود فرو بلعد . و دریچه ی تازه ای به رویم بگشاید .
اهو ظرف خالی غذایش را گوشه ای هل می دهد .و با دستمال دور دهانش را پاک می کند .
می پرسم : اهو یه خواهشی ازت دارم . تو می دونی اون مرد کجا می خواد زندگی کنه ؟
-اره . فقط به من گفته . قسم خوردم اسمش رو به کسی نگم . ولی در مورد ادرسش اون منو قسم نداد . فقط ازم قول گرفت به هیچ دوست و اشنایی نگم کجا می خواد زندگی کنه . البته تازه رفته اون جا زندگی کنه .
البته زندگی که چه عرض کنم . فکر می کنم چند ماه بیشتر داوم نیاره .
پویا می گوید : من براش دعا می کنم .
دو زن از کنار میز ما عبور می کنند . و پشت میز دو نفره می نشینند. یکی از ان دو زن ، زن میانسالیست و تا قبل از امدن پیش خدمت مدام حرف می زند و دستش را در هوا تکان می دهد . وقتی نگاهش به من می افتد . مرا به بغل دستش نشان می دهد .
سر درد کلافه ام کرده . از زیر نگاه ان دو زن بی اعتنا عبور می کنم . صورتم را به سمت اهو می چرخانم . می گویم : اهو جان ! خواهشی ازت دارم . ادرس اون مرد رو به من می دی ؟!
پویا دست از غذا می کشد . به پشتی صندلی تکیه می دهد . ابروانش را گره می کند .
-پریماه ! چه نقشه ای تو سرته . ادرس اون به چه دردت می خوره ؟
-یه نقشه ی خوب !
می خندم .
اهو به فکر فرو می رود .
-می ترسم اگه ادرسش رو به تو بدم اون بفهمه ازم دل خور بشه .
-تو نگران نباش . مطمئن باش خیره .
-باشه . ولی به حرمت این نون و نمکی که خوردیم اسمی از من میون نمیاری . مبادا بفهمه ادرس رو من به تو دادم . ببین اون رفته تو یه روستای دور افتاده الان زندگی می کنه .
اهو چشمانش را تنگ می کند و می پرسد : حالا واقعا به چه دردت می خوره بدونی کیه و کجا زندگی می کنه ؟
-نمی خوام بدونم اون کیه . ولی برام مهمه بدونم کجا زندگی می کنه . مهم فکری یه که در سر دارم .
-نمی خوای به ما بگی ؟
این را پویا می پرسد .
-نه این یه رازه .
پویا فکر می کند و دیگر سوالی نمی پرسد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام