انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

همیشه در قلب منی


مرد

 
اهو نام روستایی را که او به ان جا رفته به من می گوید . و راهنمایی می کند که باید در کدام منطقه ان روستا را جست و جو کنم .
دو روز از اقامت ما در شهر مشهد می گذرد . عصر ، من پویا و اهو برای خرید سوغاتی از هتل بیرون می رویم . یک بازار محلی ایست که بسیار مشهور است و زائرین برای خرید سوغاتی در ان ، در حال رفت و امدند . سوهان محلی مشهد ، تسبیح و سجاده بیش از چیزهای دیگر در این بازار جلب توجه می کند .
پویا فاصله ها را فراموش کرده . برای پدر یک تسبیح عقیق می خرد . من نیز برای مستانه یک سجاده و چادر سفید نماز خریداری می کنم .
اهو نیز برای دوست و اشنا چیزهایی می خرد که من توجه چندانی به ان نمی کنم .
زمان به تندی گذشته . اکنون وقتی پلک هام را می گشایم خودم را در
محاصرهی مستانه و پدر می بینم . که هریک منتظرند من سوغاتی ها را از
توی چمدان بیرون بی اورم .
خستگی سفر هنوز توی تنم زندگی می کند . پدر را توی الاچیق فرا می خوانم .
هوا افتابی است . روزها دیگر بلند شده .
روی نیمکت زیر سایه ی درخت می نشینم . پدر روی لبه ی نیمکت می نشیند . نگاهش را به من می دهد .
-چی می خوای به من بگی ؟ موضوع مهمی یه ؟
-اره . من می خوام اپارتمانم را بفروشم . می خوام برم تو یه روستا زندگی کنم .
پدر چشمانش را تنگ می کند .
-کدوم روستا ؟
-روستای محراب .
-کجا هست ؟
-اطرف شمال .
-می فهمی چی می گی ؟
-اره خیلی خوب می فهمم .
می ایستد . یک نخ سیگار از توی پاکت بیرون می اورد . ان را روشن می کند . سعی دارد خشمش را فرو بخورد .
-ولی من به تو اجازه نمی دم .
شانه ام را بالا می اندازم .
-خب بدون اجازه می رم .
-من نمی ذارم هر کاری دلت خواست انجام بدی . بادرست و غلطشم کاری نداشته باشی .
-من مطمئنم این کار درسته . شما که همهی دلخوشی های منو ازم گرفتین !
شما که تو زیرزمین شکنجه م کردین ! لا اقل بذارین برم جائی که بتونم دردها و حسرت هام رو فراموش کنم .
-در این مورد تو خودت مقصر بودی . اگه از اول وارد بازی پویا نمی شدی کار به این جا نمی کشید . تازه تو حالا جوونی خیلی فرصت داری . طوری نشده که ؟
-از نظر شما طوری نشده . من فقط از امید ستوده خوشم می امد .
من فقط می خواستم اون همیشه تو قلب من باشه !
ولی شماها باعث شدین بی خبر بره . من حتی دلیلشم نفهمیدم .
-فراموشش می کنی . بذار زمان بگذره . اون اصلا لیاقت تو رو نداشت . اگر نه احساسات تو رو بازی نمی داد . کاش اصلا نمی ذاشتم بری بازیگر بشی .
ته سیگارش را روی زمین می اندازد . یک نخ سیگار دیگر از بسته بیرون می کشد . به درختی تکیه می دهد .
-این کار چه معنایی داره ؟
-نمی خوام برای همیشه بمونم . چند ماه دیگه بر می گردم. نذرم کردم !
-خیلی جالبه . نمی شد یه نذره دیگه بکنی ؟ حالا این نذرت چی هست ؟ می خوای بری اون جاچیزی خیرات کنی ؟
می خندم .
-می شه گفت اره .
-لابد کمک به فقرا . از این حرفا دیگه ...
-نه اتفاق می خوام به یه ادم خیلی ثروتمند کمک کنم .
-اِ جالبه .
دوباره روی لبه ی نیمکت می نشیند . سیگارش را پک می زند .
می گوید : من یه زمانی تاجر بودم . اما فقیر بودم . تعریف من از فقر و ثروت با دیگران
فرق داره . خیلی ثروتمندن اما تو دلاشون یه چراغ روشنم نیست . در عوض خیلی ها فقیرن
اما تو دلاشون پر از چراغای مهربونی و صداقته .
-این درست . حالا تکلیف من چی می شه ؟
-لزومی نداره اپارتمانت رو بفروشی . یه خونه اجاره کن . یادت باشه تو جامعه ی ما یه دختر نمی تونه
خانواده اش را ترک کنه و بره یه گوشه تنها زندگی کنه .
-چرا ؟ من یه انسانم . حق دارم . هر جور که دلم خواست زندگی کنم .ازادی که نباید میان سنت های غلط جامعه محصور بشه .
-تو باید سایه ی یه مرد بالا سرت باشه .
-اما خیلی از مردا از زنا ضعیف ترند .
-پریماه وارد بحث فلسفی و دینی و این جور مسائل نشو . رابطه ی پنهانی تو با پویا اعتماد منو نسبت به تو در وجودم کم رنگ کرد . نه این که بگم ممکنه خطایی ازت سر بزنه و نه . ولی امکان داره کسی از احساسات قشنگت سو استفاده کنه و تو رو فریب بده .
-اونی که من به خاطرش می رم اون جا یه بیماره . به من نیاز داره .
-تو مشهد باهاش اشنا شدی ؟
-اره . دورا دور .
-باشه اما یه شرط داره ! و اون اینه که هفته ای چند روز بهت سر می زنم . پویام باید کنارت باشه و از تو مراقبت کنه . اگه این شرطم رو قبول کنی با ان که گیج شدم و از این کارای عجیب و غریبت چون می گی نذر کردی منم حرفی ندارم .
پدر این را می گوید و به فکر فرو می رود .
با خوش حالی از او فاصله می گیرم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
فصل هجدهم
اینجا روستای محراب است !
پویا در جاده ی خاکی می راند . و من نگاهم را به مناظر اطراف سپرده ام . در دو سوی جاده ی خاکی که پیچ و خم زیادی دارد سبزه زار و شالیزار است . زنان پا به پای مردان توی شالیزار کار می کنند .
زنی چادرش را به کمر بسته و توی شالیزار محصول خود را درو می کند .
دو دختر جوان نگاهشان را به من و پویا می دهند .
پویا به سمت اخنه ی مسکونی می پیچد . یک پیرمرد بیلی روی شانه انداخته و به سوی کشتزارش می ورد . از پویا می خواهم ماشین را نگه دارد . از ماشین پیاده می شوم . مقابل پیرمرد می ایستم. او شال سبز رنگی به کمر بسته و موهاش یکدست سفید است .
روبرویش می ایستم . خسته نباشید می گویم . بیل را از روی شانه اش پایین می اورد و به زمین ستون می کند . و به من خوش امد می گوید . چشمانم را تنگ می کنم و می پرسم :
تو این روستا ، مرد غریبه ای زندگی می کنه . درسته ؟
مکث می کند . بیل را به دست دیگرش می دهد .
شانه اش را بالا می اندازد . من نمی شناسم! هفتاد ساله تو این ده زندگی می کنم . من همه رو میشناسم . اما این جا غریبه ای ندیدم .
از او تشکر می کنم و مایوسانه به سمت ماشین پویا می ایم . دوباره می راند .
-چی شد ؟ تونستی بفهمی خونه ش کجاست ؟
-متاسفانه اون مرد اطلاعی نداشت .
پویا کمی فکر می کند . سپس می گوید : ممکنه اهو همین جوری یه حرفی زده باشه . شاید دروغ گفته .
-نه اصلا دلیلی نداشت اهو دروغ بگه .
-خب لااقل ادرس دقیقش رو می پرسیدی ؟
-می گفت خودشم ادرس دقیقش رو نداره . ولی مطمئنه تو این روستا زندگی می کنه .
افتاب مستقیم توی چشمهام می تابد . افتاب گیر بالای شیشه را پایین می کشم .
پویا می پرسد : پریماه ! بگو چه نقشه ای تو سرته ؟
از پرسش او کلافه می شوم .
-نمی خوام بگم . اگه خیلی سوال پیچم کنی راهی رو که در پیش گرفتم . تنها می رم .
پویا سرش را از روی تاسف تکان می دهد .
-معلومه خیلی یه دنده و لج بازی . اخه این عجیب نیست . تو امدی اینجا که چی ؟ اون مرد کیه ؟
با خشم می گویم : به تو ربطی نداره . من فقط می خوام کمکش کنم .
-اخه این همه ادم ، تو اطرافت احتیاج به کمک دارن ! تو امدی اینجا ؟
-اره امدم اینجا ! چون دوست داشتم بیام. توام اگه ناراحتی می تونی برگردی . من مجبورت نکردم .
ماشین وانتی از کنارمان عبور می کند . به انتهای جداه می رسیم . پویا نگه می دارد .
-تو همین جا منتظر شو . من می رم سراغش رو می گیرم . اینو بدون یه لحظه م تنهات نمی ذارم
-اتفاقا تو همه ی مسیر رو نمی تونی با من بیای . در یه جایی از همین جاده ی پر پیچ و خم باید منو تنها بذاری .
پویا با خشم می گوید :
-چرا ؟
-واسه اینکه من نذر کردم ، نه تو ؟!
پویا سکوت می کند و با نگاهش برای من خط و نشان می کشد . در ماشین را باز می کنم . روبرویمان خانه های روستایی ایست .
نسیم خنکی توی شالیزارها و سبزه زارها می پیچد . چند کوه بلند در فاصله زیادی از خانه ها کنار هم به صف ایستاده اند . جیکشان هم در نمی اید . من نیز از ماشین پیاده می شوم . هر دو به ماشین تکیه می دهیم . خوب اطرافمان را نگاه می کنیم . بالای سرمان یک دسته کلاغ وحشی پرواز می کنند . صدای غارغارشان سکوت حاکم بر این جا را می شکند .
-تو برو تو ماشین منتظر شو . من می رم سراغشو می گیرم .
-لازم نکرده زحمت بکشی . خودم می رم می پرسم . توام دوست داری با من بیا . دوست نداری برگرد .
-پریماه ، اگه پیداش نکردی چی ؟
-حتی شده در تمام خونه های این روستا رو می زنم . من حتما پیداش می کنم .
-بهش چی می گی ؟
-حرفی که می خوام بزنم یه رازه . فقط باید به خودش بگم .
پویا ابروانش را بالا می اندازد . خنده های بلند و تمسخر امیزی می کند .
-فکر نمی کنی ، حرفی که می زنی خیلی عجیبه ؟
سوالش را بی جواب می گذارم .
چند کودک از کنارمان خنده کنان عبور می کنند . باد خنکی شاخ و برگ درختان را می رقصاند .
پویا ادامه می دهد : تو چی می خوای به اون بگی ؟ مردی که هرگز اون رو نمی شناختی . فکر می کنی حرفت رو قبول کنه . نگران نیستی تو رو از خودش طرد کنه .
قلبم به تندی می تپد . دست هام می لرزد .
-حق با توست . من چرا فکر این جاش رو نکرده بودم . اما احتمالم داره از حرفم استقبال کنه . لی خوش حال شه .
پسر جوانی همراه با سبدی که در دست دارد به سمت ما می اید. جلوتر می روم . پویا نیز به دنبالم می اید . مقابل او می ایستم . و به او سلام می دهم . او نیز می ایستد . سبد پر از سبزی های بیابانی است . یک لحظه توی ذهنم به خواص دارویی سبزی های بیابانی می اندیشم . سبد را از روی شانه اش پایین می اورد . و نفس تازه می کند . بی مقدمه می پرسم :
اقا ببخشید ، این جا شما کسی رو سراغ دارید که غریبه باشه ؟
پسر جوان با شیطنت می خندد .
-بله .
با هیجان می پرسم : مطمئنید . الان کجاست ؟
او تا حدودی با لهجه ی محلی صحبت می کند . ولی من متوجه حرف هاش می شوم .
می گوید : همین جا روبرویم . منظورم شما دو نفرید .
مرد مزاح می کند . من کلافه از او فاصله می گیرم . او به دنبالم می اید .
-خانم صبر کن، تو این ده هر غریبه ای بیاد ، می ره سراغ ننه کلثوم .
-ننه کلثوم ؟
این را پویا می پرسد . می ایستم . پویا میان من و او ایستاده و منتظر پاسخی از مرد است .
-ننه کلثوم خونه ش کنار تپه س . همین کوچه رو مستقیم برید روبروش یه تپه س بپیچید سمت چپ . یه خونه ی بزرگه که در قهوه ای داره .
پویا از او تشکر می کند . سپس هر دو سوار ماشین می شویم . به سمت خانهی ننه کلثوم می رویم . خسته و کلافه م . اگر نتوانم نذرم را ادا کنم چه ؟
اگر همه ی این راه را بیهوده امده باشم چه ؟
پویا روبروی خانه ی ننه کلثوم نگه می دارد . پیاده می شویم . از روی زیمن سنگ ریزه ای بر می دارم . و چند ضربه به در قهوه ای می زنم .
-کیه ؟
این صدای پسر جوانی ایست . که گویی به سمت در می اید . پاسخ می دهم : منم در رو باز کنید .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
کمی طول می کشد او در را باز می کند . پسر جوان نگاه نافذی دارد . دستی به موهای فر و مجعدش می کشد . یقه ی پیراهن صورتی اش را مرتب می کند .
-ننه کلثوم خونه س؟
-نه رفته خونه ی حاج رضا .
-حاج رضا کیه ؟
-خادم مسجد . حالا امرتون ...
-باید با خودش صحبت کنم .
-دیگه باید پیداش بشه . می تونید بیایید تو خونه ، منتظرش بمونید .
-نه ، ممنون . همین جا خوبه .
این را پویا می گوید . سپس می نشیند و به در تکیه می دهد .
-لباست خاکی می شه پویا !
پویا اعتنایی به حرفم نمی کند . نگاهش را به سمت تپه ی سرسبز که مقابل اوست می راند .
پسر جوان تو می رود و در را ارام می بندد. زیاد طول نمی کشد که نزد ما برمی گردد . لیوان ابی مقابلم می گیرد .
-حتما خسته و تشنه اید .
-ممنون من تشنه نیستم .
پویا نگاهش را از تپه می گیرد . بی تعارف لیوان اب را از دست او می گیرد و سر می کشد . لیوان خالی را به او بر می گرداند .
پیرزنی به سمت ما می اید . او چارقد بلندی که روی ان گل های لاله درشت قرمز و صورتی ایست به سر دارد . پیراهن بلندی پوشیده که دامن ان پر چین است . و هنگام راه رفتن روی زمین سائیده می شود . او هر لحظه به ما نزدیک تر می شود .   
به استقبالش می روم . سلام می کنم . ننه کلثوم می ایستد و با لهجه ی محلی جوابم را می دهد . نفس ، نفس می زند . خسته به نظر می رسد . راه زیادی را پیاده امده . پویا و پسر ننه کلثوم نزد ما می ایند . پویا با ننه کلثوم سلام و احوالپرسی می کند .
می گویم : ما امدیم یه چند ماهی این جا زندگی کنیم . دنبال خونه می گردیم .
ننه کلثوم می خندد .
-به نظر می اد شهری باشید . اون جا همه امکانات رو ول کردید امدید این جا ؟
-فکر نمی کنم نیازی باشه . شما برای چند ماهی که می خوایین این جا زندگی کنین . خونه بخرین . بهتره اجاره کنید .
این را ایدین پسر ننه کلثوم می گوید . سپس نگاه معنا داری با ننه کلثوم رد و بدل می کنند .
-به هر حال من جایی رو ندارم به شما اجاره بدم .
ننه کلثوم این را می گوید و از ما فاصله می گیرد .
با خشم می گویم : چرا به اون غریبه هه دادید ؟
پویا متعجب نگاهم می کند . با اشاره ی ابرو از او می خواهم سکوت کند . ننه کلثوم می ایستد .
-تو مگه اونو می شناسی ؟
خوش حالم می شوم و اطمینان می یابم او اینجاست .
پویا در حالی که با پای راستش سنگ درشتی را به عقب و جلو می راند و می گوید :
نه ما اونو نمی شناسیم . فقط شنیدیم این جا یه غریبه س که شما بهش خونه دادین !
-اره . من خونم رو بهش فروختم . ملکم بود . اختیارش رو داشتم .
-بله درسته . یعنی کسی نمی تونه به ما کمک کنه ؟
پسره ننه کلثوم می گوید : چرا خانم خونه که قحط نیست . ولی این جا شهر نیست که مردم بخوان خونه شون رو عوض کنن . همین خونه ی ما رو می بینی . سی ساله عوضش نکردیم . واسه همین سخت می تونید خونه تهیه کنید .
کمی مکث می کند . گویی چیزی را به خاطر اورده .
-راستی حاج رضا یه خونه ی کاهگلی داره که ازش استفاده نمی کنه . از وقتی رفته خادم مسجد شده همون جا زندگی می کنه . بالای مسجد یه خونه س که فعلا حاج رضا و دخترش اون جا هستند .
این طوری دیگه از مسجد دور نیست . راحت می تونه به کارای مسجد رسیدگی کنه . می تونید برید باهاش صحبت کنید.
پویا ادرسی مسجد را از ایدین می پرسد . سپس از ان جا فاصله می گیریم . پویا ماشین را همان جا پارک می کند .
کنار رودخانه می رویم . مسجد ان سوی رودخانه است . پلی چوبی روی رودخانه قرار گرفته که عبور از ان احتیاط زیادی می طلبد . پویا دستم را می گیرد . هر دو ان سوی رودخانه می رویم .
زن میانسالی توی اب رودخانه لباس می شوید . و لباس های شسته را ذتوی تشت پلاستیکی قرمز رنگ می چیند .
می پرسم : خانم ! می شه بگین مسجد کجاست ؟
او روسری اش را جلو می کشد . با اشاره ی انگشت نقطه ای را نشانم می دهد که گنبد مسجد از ان نمایان است . همراه پویا مستقیم به ان جا می رویم .
ظهر است . صدای اذان توی ده می پیچد . در مسجد باز است . توی حیاط مسجد حوض کوچکی است . که چند مرد استین بلوزشان را بالا زده اند وضو می گیرند .
به انها نزدیک می شویم . سراغ حاج رضا را می گیرم . مرد شیر اب را می بندد . استین بلوزش را پایین می کشد و با اشاره ی دست در گوشه ای از حیاط مسجد ، پیرمردی را نشانم می دهد که کلاه نخی سبز رنگی پوشیده و دانه های درشت تسبیح اش را رد می کند . و به سمت در خروجی مسجد می رود . دوان دوان به سمت او می روم . نفس زنان از او می خواهم بیاستد .
او نیز می ایستد و متعجب نگاهم می کند . سلام و احوالپرسی می کنم . پویا خودش را به ما می رساند . بعد از مقدمه چینی مختصر می گویم :
شما رو ننه کلثوم به ما معرفی کرد . ما دنبال یه خونه ی اجاره ای می گردیم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
تسبیح اش را دور دست حلقه می کند . نگاهش را میان من و پویا تقسیم می کند .
-شما تازه ازدواج کردید .
-نه ، ما خواهر و برادریم .
این را پویا می گوید . حاج رضا رو به من کرده و می گوید : از کجا بدونم شما از خونه تون فرار نکردین و این اقا به زور شما رو از خونواده جدا نکرده .
-به ما می اید همچین ادمایی باشیم ؟
-به هر حال من خونم رو دست هر کی نمی دم .
کلافه شده ام . پویا از صحنه فاصله می گیرد و در طول حیاط مسجد قدم می زند . او از پافشاری من برای رسیدن به هدفم خسته شده .
به حاج رضا می گویم : اگر ما ثابت کنیم خواهر و برادریم چی ؟
حاج رضا کمی مکث می کند .
-حالا واسه چی امدین این جا ؟
-می خواییم زندگی کنیم . البته فقط چند ماه .
-دنبال گنج می گردین ؟
-نه من می خوام از مناظر این جا نقاشی کنم . من نقاشم . حیف نیست مناظر به این زیبایی هیچ جا ثبت نشه . من عاشق طبیعتم .
-پس شما مدارکتون رو اماده کنید و یه رضایت نامه از پدرتون برام بیارید . نمی خوام بعدا برام دردسر بشه . یا جلو مردم واسه خاطر کاری که کردم ابروم بره .
-اشکالی نداره . هر چی شما بگین . راستی اجاره ی خونه چقدره ؟
-شما رضایت نامه و مدارک بیارید . با پولش کاری نداشته باشین . اگر چند ماه می خوایین اینجا بموند پولش زیاد مهم نیست . مهمان من باشین .
-پس ما پول اجاره رو می دیم به شما . برای ابادانی مسجد و امور خیریه خرج کنید .
حاج رضا می خندد .
-به نظر می اد بچه های خوبی باشید . ولی عزیزم احتیاط شرط عقله .
-باشه ما حرفی نداریم .
حاج رضا از من می خواهد همان جا بیایستم .سراغ دخترش اذین می رود .
پویا کنارم می اید .
-فقط یه مقدار مدارک می خواد که بهش ثابت کنیم خواهر و برادریم . کافی یه شناسنامه مون رو بهش نشون بدیم . یه رضایت نامه م از پدر می خواد که زحمت اونم با تو .
-به توافق رسیدید ؟
-تقریبا اره . رفت دخترش رو بیاره خونه رو به ما نشون بده .
حاج رضا به همراه دخترش اذین به حیاط مسجد برمی گردد .
اذین چادر سفید گل داری به سر کرده . او دختر جوان و شادابی ایست . یک خال مشکی بر روی پیشانی دارد . در چشمان سبز و پر مژه اش ارامش خاصی موج می زند . مودبانه به ما سلام می کند . و از ما می خواهد همراه او برویم .
حاج رضا از ما فاصله می گیرد . ما همراه اذین از مسجد بیرون می اییم . خانه ی حاج رضا چندان فاصله ای با مسجد ندارد .
در مجاورت خانه ماشین کامیونی توقف کرده .
نرده های چوبی جلوی ایوان خانه خودنمایی می کند . چند پله بالا می رویم . اذین کلید را در قفل می چرخاند . داخل می شویم .
توی اتاق کوچک و کاهگلی می رویم که دو پنجره دارد . اشپزخانه مجاور همان اتاق است .
-عالیه .
پویا توی اتاق چرخی می زند . و به دقت در و دیوار را نگاه می کند .
مقابل من می ایستد و میگوید : پریماه ! باید قول بدی زود این بازی رو تموم کنی .
این را می گوید و از اتاق خارج می شود . به اذین می گویم ما فردا همراه با مدارک و اسباب و اثاثیه برمی گردیم .
از اذین خداحافظی می کنیم و به شهر می اییم . تمام وسایلی که نیازمند نقاشی ایست از بوم گرفته تا انواع رنگ ها و قلم مو و کاردک همه را یک جا جمع می کنم .
پویا وسایل اولیه ی مورد نیاز یک زندگی ساده را مهیا می کند.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
خوب دوستان این داستان هم داره تموم میشه امیدوارم ازش خوشتون اومده باشه
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
فصل اخر
ماشین وانتی کرایه می کنیم . ساعت دوازده ظهر است که به ده می رسیم . وانت کنار خانه ی حاج رضا توقف می کند . او به در تکیه داده و منتظر ماست .
پویا شناسنامه ها و رضایتنامه ای را که پدر ، پایین ان را امضا کرده نشان حاج رضا می دهد .
حاج رضا با لبخند رضایت نامه را توی جیب کتش می گذارد و شناسنامه ها را به پویا بر می گرداند و کلید خانه را بدستم می دهد . از ما خداحافظی موقتی می کند و می رود .
پویا به کمک راننده ی وانت اسباب و وسایل را از ماشین پایین می اورد .
خانه را جارو می کنیم و گرد روی شیشه پنجره را می زداییم .
فرش را روی زمین پهن می کنیم .
پشتی ها را به دیوار تکیه می دهیم . روی هر یک از پنجره ها یک گلدان می گذاریم و به یک گلدان شمعدانی اجازه می دهیم توی ان زندگی کند .
دو پرده ی توری سفید از بالای پنجره اویزان می کنیم و از دو طرف ان را به قلاب وصل می کنیم .
میز تحریر را گوشه ی اتاق می گذاریم . کتاب ها را به طور مرتب توی قفسه ی کتابخانه می چینیم .
پویا بوم و وسایل نقاشی را در گوشه دیگر از اتاق می گذارد .
اذین سایر وسایل را به اپزخانه می برد . زیر سماور را روشن می کنیم .
هر سه خسته روی زمین می نشینیم .
قوری چای را بالای سماور می گذارم و سپس استکان های خالی را پر می کنم .
اذین استکان چای را می نوشد . سپس از خانه می رود .
پویا روی زمین نشسته و دستش را مثل پیچک روی پشتی انداخته . می گویم :
پویا جان ! تا این جا که با من بودی ازت ممنونم ولی برو دیگه تنهام بذار.
پویا دستش را از روی پشتی بر می دارد و با خشم می گوید : محاله تنهات بذارم .
-پویا تو کی هستی ؟ تو این همه سال از من دور بودی و اون وقت این همه به من علاقه مندی . این احساس قابل ستایشه . ولی راحتم بذار .
-یه دختر نمی تونه یه جای غریب راحت زندگی کنه .
-ادمای این جا خیلی مهربونن . این جا کسی با من کاری نداره .
-به هر حال این ظاهر قضیه س . من نمی تونم تنهات بذارم .
-اگه ازت خواهش کنم چی ؟
-باشه . ولی دورا ، دور هوات رو دارم . این رو بدون تو این جا تنها نیستی !
پویا می ایستد و من کنار پنجره می ایستم . نگاهم را به سبزه زار وسیعی می سیارم که باد موهای بلندش را نوازش می کند .
باید فکری برای ایجاد ارتباط با ان غریبه کنم . نمی دانم از کدام نقطه شروع کنم . فکری به ذهنم خطور می کند که مطمئن نیستم ایا می توانم ان را عملی کنم یا نه ؟!
نیم ساعتی می شود که پویا به شهر برگشته .
قرار است اذین عصر سری به خانه بزند . منتظر می مانم تا او بیاید . لحظه ها و دقیقه ها را می شمارم !
او چند ضربه به در می زند . در را باز می کنم . اذین تو می اید . هر دو می نشینیم . می پرسد :
چیزی لازم نداری ؟
-نه ، پویا همه چی خریده . راستی این جا یه غریبه زندگی می کنه . نه ؟ تو یکی از خونه های ننه کلثوم . درسته ؟
-اره ، اما زیاد از خونه ش بیرون نمی اد .
-می دونی چه شکلیه ؟
-یه مرد ارام و ساکت و سر به زیری یه .
-من می خوام چهره ی تک تک اهالی این روستا رو طراحی کنم . اخه من طراحی بلدم . تو می تونی بری سراغ اون غریبه بگی بیاد اینجا ؟
اذین می خندد .
-اون محاله از خونه ش بیرون بیاد ! گه و گاهی فقط پاشو از خونه ش بیرون می ذاره .
-می تونی پیغام منو بهش برسونی . ولی دوست ندارم اسم منو بهش بگی . منم یه غریبه م مثل خودش .
خواهشم را می پذیرد . و برای رساندن پیغام من به ان مرد غریبه خانه را ترک می کند . او تمام خانه های ننه کلثوم را به خوبی می شناسد .
اکنون ساعتی می شود که او رفته . در دلم شوری بر پاست . چند ضربه به در وارد می شود . حتما اذین است .
ایا ان مرد غریبه به دیدنم خواهد امد ؟
در را می گشایم . قبل از ان که سوالی بپرسم اذین می گوید : در و به روم باز نکرد .
مایوسانه خودم را روی صندلی پرت می کنم و به فکر فرو می روم .
اذین حس ناراحتی را از چهره ام درک می کند و متعجب به من نگاه می کند . سوال های زیادی توی ذهنش صف می کشد . اما همه ی چراها را در سبد سکوت می گذارد و می رود .
چاره ای نیست. می باید کمی صبر کنم . تا شاید فکر بهتری به ذهنم خطور کند .
سراغ اذین می روم . و از او می خواهم نقاط مختلف روستا را نشانم بدهد . او مرا به مکان های مختلف می برد . قهوه خانه سنتی در مرکز روستاست . به سمت رودخانه می رویم . ان سوی رودخانه یک تخته سنگ بسیار بزرگ و عظیم است به گفته ی اذین ، ان را سال ها پیش سیل به این مکان اورده و دیگر ان سنگ هیچ گاه از جایش تکان هم نخورده !
اذین خانه ی کدخدای روستا را نشانم می دهد که بنای ان بسیار زیبا و با شکوه است . به گفته ی اذین اکنون کدخدا در شهر زندگی می کند . خانه ی ان مرد غریبه درست وسط یک مزرعه است که اطرافش را چند رشته کوه بلند احاطه کرده اند .
حق با اذین است . خانه بسیار یوت و کور به نظر می رسد . اذین می گوید . او حتی شب ها نیز چراغ خانه اش را روشن نمی کند .
می گویم : از این به بعد روشن می کند . تو فقط منتظر شو. ببین .
به خانه می ایم . کاغذی از توی کشوی میز برمی دارم . از توی کشوی میز خودنویسم را بر می دارم و با خط خوش و خوانا برای او نامه می نویسم . خواهش بار از او می خواهم به دیدنم بیاید تا من تصویرش را طراحی کنم . کاغذ را تا می کنم . توی پاکت می گذارم .
ساعت هفت صبح است . خورشید کف دست اسمان رنگ طلا می ریزد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
چادرم را از اویز بر می دارم و ان را به سر می کنم . پاکت را زیر چادر پنهان می کنم و به سمت خانه او راه می افتم . پاکت را لای در می گذارم و با شتاب از ان جا فاصله می گیرم .
ساعت هاست در خانه منتظرم . چشمم را به در دوخته ام . اما هیچ خبری از ان مرد غریبه نیست . ناچارم توی مسجد سراغ اذین بروم . و بار دیگر از او بخواهم پیغامم را به ان مرد برساند .
اذین برای بار اخر خواهشم را می پذیرد و به سمت خانه ی ان مرد می رود .
من توی مسجد می مانم . وضو می گیرم و در میان صف نمازگزاران می ایستم و نماز عصر را با جماعت می خوانم .
از مسجد بیرون می ایم و در طول راه که به منزل می ایم مدام به ان غریبه فکر می کنم . برای پدر و مستانه نیز دل تنگم .
کلید را در قفل می چرخانم . پاکتی از لای در به زمین می افتد . متعجب پاکت را باز می کنم . هنوز نامه را نخوانده ام که دست خط برایم اشناست . تصویری از من لای کاغذ است . چشمانم در حدقه نمی چرخد . شوکه شده ام .
-اگه می خوای عشق رو نقاشی کنی ! توی چشمای پریماه نگاه کن . اون جا پر از اسمونه ! پر از ماهه ! پر از خورشیده ! پر از چیزهایی یه که تو این دنیا تو فقط اجازه داری یکی از اونا رو ببینی ! اگه می خوای اواز رو نقاشی کنی روی لبای پرماه پر اوازه !
نقاشی چهره ی اون تو رو مشهور خواهد کرد . اما تو چهره ی من تمام چیزها تکراریست .
نمی دانم چرا تقدیر شتابان سناریوی زندگی ام را می نویسد . نمی دانم چرا هرگز نمی توانم از پریماه فرار کنم .
نمی دانم چرا نمی توانم در وجودم پریماه دیگری را به وجود بیاورم . کسی که با همه ی تردیدها و غصه ها همیشه بیگانه باشد .
شب شده . صدای زوزه ی گرگ می اید . پرده را جلو می کشم . ترس بر وجودم چنگ می اندازد.
وقتی مشغول کارم تمام فکرم روی بوم متمرکز می شود .
ساعت پنج صبح شده . شب ارام رفته است و خورشید اجازه یافته به دور از چشم نامحرمان شب موهای طلائی اش را در اسمان باز کند .
امشب تا صبح بیدار بودم . و عکس امید را نقاشی می کردم .
چشمهایم از بی خوابی می سوزد . کاغذی از روی میز برمی دارم و به روی ان این جملات را می نویسم .
-حس اشنایی در وجود من فریاد می زنه . حس اشنایی ، دست های دلم رو می گیره و به سوی تو میاره .
نمی دونم دیشب که باران می امد . توام پشت پنجره صدای صاعقه رو شنیدی .
ان صاعقه هزار بار تو گوش احساس من پیچید و به بارون سپرد . حتما از توی چشمای من بیاره . بلکه رودی بشه که بتونه به قلب تو راه پیدا کنه .
من امدم قلبم رو که تنها سرمایه ی زندگی منه به تو هدیه کنم .
اما پریماه رو خوب می شناسم . اون اسمون رو تو چشماش کشته . ماه رو تو رودخونه ی فراموشی انداخته . امتا عشق به امید ستوده ، هنوز تو دلش زندگی می کنه . اون خودش رو به قلب امید ستوده سپرد و دیگه هیچ نیست .
او بدون شک مرا می شناسد . و اگر امید ستوده رقیب او باشد عکس العمل او تماشایی ایست .
دستم را زیر چانه ام می گذارم و به فکر فرو می روم . من امده ام طعم تلخ مرگ را برای او اسان کنم .
امده ام داروی امید را تبدیل به معجزه کنم و به او بدهم .
تلقین و امید به زندگی تنها دارویی ایست که قادر است هر بیماری را شفا دهد .
لباسم را تعویض می کنم . عینک دودی به چشم می زنم . چادرم را سر می کشم . پاکت و تابلو را برمی دارم و به سمت خانه ی او می روم .
پاکت را لای در می گذارم . تابلو را پشت در روی زمین می گذارم . طوری که تابلو به در تکیه کند . سنگ ریزه ای از روی زمین برمی دارم و چند ضربه ی محکم به در می زنم .
سپس دوان ، دوان از ان جا فاصله می گیرم . قدم زنان توی سبزه زار راه می روم .
وسط سبزه زار می نشینم . گردن بند را باز می کنم . شروع به کندن زمین می کنم . گردن بند را توی حفره ای از زمین که با دست ایجاد کردم فرو می برم . روی ان را با خاک می پوشانم . و با صدای بلند گریه می کنم .
باید امید ستوده را فراموش کنم .
این جا مزار ارزوهای دختری نادان است که قلبش را به دست مردی هوسباز سپرد .
به خانه می ایم . تلفن همراهم زنگ می زند . ان را از روی لبه ی پنجره بر می دارم . چشمم که به گل شمعدانی می افتد . تازه یادم می افتد که امروز به ان اب ندادم . در همان حال که به اشپزخانه می روم به تلفن جواب می دهم .
-بله بفرمایید .
صدای مرد جوانی در گوشی می پیچد .
-سلام خانم .
شیر اب را باز می کنم . لیوان را پر می کنم و دوباره شیر اب را می بندم .
او می گوید : بی مقدمه می رم سر اصل مطلب. من اقای امید ستوده رو می شناسم . مرد فریبکاری یه . چطور تونستین عاشق همچین کسی باشین ؟
او این جمله را با خشم می گوید .
لیوان اب از دستم به زمین می افتد . با نوک دمپایی خرده شیشه ها را کنار می زنم . به اتاق می ایم .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
-من هنوز شما رو نشناختم .
-شماره ت رو از حاج رضا گرفتم . من همونی ام که امدی قلب رو بهم هدیه کنی .
او با لحن کنایه امیزی ادامه می دهد :
این اقای امید ستوده اون قدر که خسیسن فکر نمی کنم بذاره شما قلبتون رو به من بدین ! اون زرنگ تر از این حرفاست .
-شما نگران رابطه ی ما نباشید . حالا قضیه فرق می کنه . من دیگه دارم می میرم .
-اوه جالبه .
-ولی اصلا بهتون نمی یاد بیمار باشید .
به ته ته په ته می افتم . سعی می کنم خونسردی ام را حفظ کنم . روی صندلی ولو می شوم .
-ببینید اقا ! همه ی بیمارانی که ممکنه بمیرن که قبلش زمین گیر نمی شن .
-ها! بله . من و تو با خدا پارتی داریم . بالاخره یه وجه مشترک بین ما هست . نه ؟
-من از مرگ نمی ترسم . شما چطور ؟
-اما من می ترسم !
-چرا ؟ نکنه خدایی نکرده ایمانتون ضعیفه .
-اون که اره . ولی من گناه بزرگی مرتکب شدم . من یه ادم مثل امید ستوده ام . کار من فقط دل بری و دل شکستنه .
-لطف کنین دیگه اسم امید ستوده رو به زبون نیارید . اون ادم خوبی یه .
مرد با صدای بلند مستانه می خندد .
-ها ها ادم خوبیه . جالبه .
او این جمله را زیر لب زمزمه می کند . نمی دانم او کیست . مردی که میلی به روشن کردن چراغ خانه اش ندارد اکنون با صدای بلند می خندد .
این خنده ها سیلی محکمی ایست که بر صورت احساسم نواخته می شود .
-می تونم ازتون خواهش کنم که دیگه راجع به اون حرفی نزنین؟
-ولی من به خاطر همین امدم اینجا .
-اخه تکلیف امید ستوده چی میشه . می تونی قلبت رو ازش پس بگیری .
-دیگه قلب من دست اون نیست .
-پس چرا با من هم عقیده نیستین .
-در چه مورد ؟
-در این مورد که اون ادم هوسبازیه .
دست هام می لرزد . از این که او به خودش اجازه داد وارد حریم رویای از دست رفته ام باشد خشمگین می شوم .
صدایم را بالا می برم می گویم : متاسفم براتون . به حال شما چه فرقی می کنه من اونو دوست داشته باشم یا نه ؟ مهم اینه قلب من می تونه زندگی شما رو نجات بده .
-وقتی قراره قلب شما تو سینه ی من بتپه برای من مهمه بدونم شما قبلا اونو به کی بخشیده بودین . ایا اون لیاقت زندگی تو قلب شما رو داشت یا نه ؟
-این موضوع به شما هیچ ربطی نداره . لطفا دیگه درباره ی امید ستوده صحبت نکنین . همون طور که برای من هیچ اهمیتی نداره بدونم چرا شما که مرد میانسالی هسیتد پریماه رو دوست دارین !
-درسته اگر هم راجع به اون سوالی ازم بپرسید هرگز بهتون جواب نمی دم . اصلا شایدم پریماه خود شما باشید . درسته ؟
شوکه شده ام . با دست لرزان گوشی را می گذارم . به ناچار از او خداحافظی می کنم . خستگی بر تمام وجودم حکومت می کند.
مرد طوری حرف می زند که گویی از راز دلم خبر دارد .
ساعت شش صبح است . و من هنوز توی رختخوابم . بوق های پی در پی تلفن کلافه ام کرده . دستم را از زیر پتو به طرف گوشی کرمی تلفن دراز می کنم . صدای پویا در گوشی می پیچد .
-پریماه ! امروز می خوام بیام بهت سر بزنم . از اون غریبه چه خبر ؟ پیداش کردی ؟ تونستی نذرت رو ادا کنی ؟
-اره چیزی نمونده . نذرم ور ادا کنم . نگران من نباش .
پدر گوشی را از پویا می گیرد . سلام می کنم . او جوابم را می دهد. بی مقدمه می گوید :
پریماه ! دست از این بازی بردار، برگرد تهران . اگه ای شوخی یه دیگه بسه . اگه این بازی یه زود تمومش کن . اگه مسافرته به اندازه ی کافی باید بهت خوش گذشته باشه .
تو اون جا کسی رو نداری. ما نگرانت هستیم . باور کن ما دوستت داریم . بی تو این جا به ما سخت می گذره.مستانه م برات دل تنگه.
منم دلم براتون تنگ شده . دعا کنید ، بتونم زود تر نذرم رو ادا کنم . قول می دم زود برگردم .
از پدر خداحافظی می کنم . گوشی را می گذارم . از توی رختخواب بیرون می ایم . خانه را مرتب می کنم . پتو و تشک را تا می کنم در گوشه ای از اتاق روی هم می چینم . و روی ان ملحفه ای سفیدی می کشم .
به اذین سپردم هر روز برایم نان تازه بیاورد . الان پیدایش می شود . زیر سماور را روشن می کنم . روی زمین می نشینم و به پشتی تکیه می دهم . و به فکر فرو می روم . احساس تازه ای در وجودم بیداد می کند . خیلی کنجکاوم ان مرد غریبه را از نزدیک ببینم .
ایا من تا به حال او را دیده ام ؟
ایا فقط مرا بر روی پرده ی سینما دیده ؟ و من تنها در لباس شهرت برای او زیبا هستم ؟
صدای ضربه ی در می اید . در را باز می کنم . اذین با گشاده رویی و لبخندی که بر لب دارد نان تازه ای را مقابلم می گیرد . از او می خواهم تو بیاید . او نیز دعوتم را می پذیرد . سفره ی صبحانه را اماده می کنم .
-چه خبر ؟
این را اذین می پرسد . برای خودش یک استکان چای می ریزد . و به بخار ان خیره می شود .
-هیچ . حاضر نشد بیاد عکسش رو نقاشی کنم .
-برات مهمه حالا عکس اونو بکشی ؟
-اره . خیلی برام مهمه . دلم می خواد اونو ببینم .
-محاله بتونی .
این را می گوید . لقمه ای نان و پنیر توی دهانش می گذارد . جرعه ای چای می نوشم . می پرسم : چرا ؟
لقمه اش را قورت می دهد .
-واسه این که اون اصلا از خونه اش بیرون نمی اد . فقط گاهی وقتا می ره کنار اون سنگ بزرگی که کنار رودخونه س . من که گمان نمی کنم کسی چهره ی اونو به وضوح دیده باشه .
-توام هیچ وقت اونو ندیدی ؟
-چرا موهای جو گندمی داره . جزئیات چهره ش زیاد یادم نمی اد . اخه فقط چند بار از دور دیدمش .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
سفره ی صبحانه را جمع می کنم . اذین به پشتی تکیه داده . و با ریش ریش روسری گل دار و بلندش بازی می کند . و گویی خیال رفتن ندارد . می گویم : یه خورده لباس دارم . می رم لب رودخونه بشورم . ولی حیف تشت ندارم .
-خونه ی ما چند تا تشت نایلونی هس یکی شون رو میارم واسه شما .
از توی کمد یک دست لباس سپید بیرون می اورم .
اذین به در کمد تکیه می دهد و کنارم می ایستد .
-می خوایین لباس مشکی تون رو عوض کنین ؟
-نه زمانی عوض می کنم که فراموشش کرده باشم .
-کی رو ؟
چشمه ی اشکم می جوشد . برمی گردم. طوری که اذین اشکهام را نبیند .
دزدانه رطوبت چشمانم را می گیرم . در کمد را می بندم . اذین از حالت چهره ام در می یابد که دیگر سوالی نباید بپرسد . او می رود و من فرصت می یابم خانه را ترک کنم . به سمت خانه ی مرد غریبه راه می افتم . چند ضربه ی محکم به در می زنم . هیچ کس پاسخی نمی دهد .
-رفت شهر .
هراسان به عقب برمی گردم . این جمله را ننه کلثوم گفت .
ننه کلثوم سبد تخم مرغ را روی زمین می گذارد .
-منم امده بودم بهش سر بزنم .
-ازکجا فهمیدید رفته شهر ؟
-وقتی می ره شهر چراغ خونه ش رو روشن می ذاره .
لبخند می زند .
زمانی که هست چراغ خونه ش خاموشه . کار این مرد همیشه برعکسه . منم امده بودم این تخم مرغا رو بهش بدم . مثل اینکه رفته شهر .
چشمانش را تنگ می کند و می پرسد : راستی ! حاج رضا بهت خونه ش رو داد ؟
بله .
این را می گویم از ننه کلثوم فاصله می گیرم . و به سمت خانه م می ایم .
عده زیادی را پشت در خانه می بینم که به صف ایستاده اند و گویا منتظرند من به منزل بیایم و چهره ی ان ها را طراحی کنم .
کلید را در قفل می چرخانم و خنده کنان به انها خوش امد می گویم . ابتدا کودک سه ساله ای را با خود به اتاق می برم . از او می خواهم کنار دیوار بایستد . موهاش را مرتب می کنم . کمر دامن کوتاه و پرچینش را محکم می کنم .
پشت میز می نشینم . و به دقت چهره ی او را روی کاغذ طراحی می کنم . کودک مدام تکان می خورد و می خندد . برگه را به دستش می دهم .
گونه اش را می بوسم . مادر کودک از من تشکر می کند و او را در اغوش می گیرد و می برد .
پیرمردی مقابلم می ایستد . او کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده و مثل پدرم قد بلند و چهار شانه است .
یقه ی کتش را مرتب می کند و مقابلم می ایستد . از جایش تکان هم نمی خورد و به دیوار مقابل زل می زند .
کارم که تمام می شود تازه متوجه می شوم او هنو ایستاده و حتی پلک هم نمی زند . خنده ام می گیرد و از او می خواهم راحت باشد .
او با لذت خاصی تصویرش را روی کاغذ نگاه می کند و می رود .
نزدیک ظهر است و من هنوز کارم تمام نشده . فکر می کنم تنها یک نفر باقی مانده باشد . سرم را از روی کاغذ برمی دارم . نگاهم روی صورت پویا گیر می کند . متعجب به او خیره می شوم .
-چرا بی خبر امدی ؟
-کارت رو انجام بده . نمی خوای چهره منو طراحی کنی ؟
-چرا ولی دلم نمی خواد تو اخرین نفر باشی .
رو لبه ی پنجره می نشیند . اه دردناکی از سینه بیرون می راند . رطوبت چشمانش را می گیرد .
-نه ، تو دنبال بهانه ای ، می ترسی تصویر منو طراحی کنی . تو نقاش خوبی هستی ولی گاهی وقتا می ترسی واقعیت ها رو نقاشی کنی .
-پویا اروم باش . مهم اینه من تو رو زیبا می بینم .
-امروزم یه نهار شاعرانه مهمان من هستی .
لبخند محوی بر لبان پویا می نشیند .
همره پویا کنار چند رشته کوه می رویم . پویا هیزم جمع می کند . قالیچه را روی زمین پهن می کند .
پویا اتش می افروزد . نهار را همان جا می خوریم . به منزل برمی گردیم . عصر پویا به تهران برکمی گردد .
و من دوباره توی خانه ی کوچکم تنها می مانم . طرف گوشی کرمی تلفن می روم . روی زمین می نشینم و چند شماره می گیرم .
صدای همان مرد در گوشی می پیچد . سلام می کنم . او با لحن سردی پاسخم را می دهد . بی مقدمه می گوید :
شما خانم از جون من چی می خواید ؟
پرده ی تاریک کنار می رود . یک نمایش هنرمندانه اغاز می شود !
-من می خوام چراغ خونه ی شما روشن بمونه .
-من عاشق تاریکی ام ! این به شما ربطی داره ؟
-بله ، وقتی هر دو درد مشتکر داریم . یعنی ربطی داره .
-من امدم این جا راحت باشم . می فهمی ؟!
-منم امدم قلبم رو به شما بدم .
-چه جوری ؟
-من بیماری لاعلاجی دارم . به زودی می خوام از این دنیا برم .
می خندد .
-فکر کردم می خوای بری سر خیابون . اخه عزیزم . مگه قلب تو نقل و نباته که همین طور حلوا حلواش می کنی ؟
-خب من می خوام بمیرم . دیگه به چه دردم می خوره .
-فکر می کنی این حرفات منو خوشحال می کنه ؟
-اره . مرگ من می تونه باعث نجات شما بشه .
-ولی باعث خوشحالی من نمی شه . تو خوب بلدی نقشت رو ایفا کنی . اما بلد نیستی سناریو بنویسی . این سناریو اشکالات زیادی داره . خوش شخصیت پردازی نکردی .
-شما کاری با شخصیت پردازی من نداشته باش . من وصیتم رو کردم . چه شما بخوایین و چه نخوایین قلب من مال شماست .
-اِ ؟ این طوریه ؟ پس بهتر نیست یه روز هم دیگر رو ببینیم . هر چی باشه باید برای تو جالب باشه بدونی بعد از مرگت قلبت تو سینه ی چه کسی خواهد تپید .
-بسیار عالی یه ! کجا قرار بذاریم ؟
کنار اون تخت سنگ بزرگ . فردا ساعت چهار بعد از ظهر . می شناسی ؟
-بله می شناسم .
از او خداحافظی می کنم . و با خوش حالی گوشی را می گذارم .
بدون تردید او به زندگی امیدوار خواهد شد . او به خودش تلقین خواهد کرد که زندگی اش نجات خواهد یافت و با همین نیرو به بیماری غلبه خواهد کرد .
می دانم از این پس نور امید در خانه ی تاریک اش می تابد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
خدایا ! از تو ممنونم . اگر کمک تو نبود من هرگز نمی توانستم به چنین هدفی دست یابم .
اگر هم زنده نماند تا اخرین لحظه زندگی را در اندیشه اش نقاشی خواهد کرد .
ساعت چهار است . کنار همان تخته سنگ ایستاده ام . اب رودخانه برگ بزرگی را به سمت جلو می راند .
چند درخت صنوبر که در فصله ی کمی از رودخانه قرار دارند خودشان را در اب تماشا می کنند و نمی شناسند .
در فاصله ای از تخت سنگی که من به ان تکیه داده ام چند کوه قرار دارد . که هنوز لباس سپید برف را از تن بیرون نیاورده اند .
بر روی پیشانی سنگ یک برجستگی کوچک است . بر روی ان چیزی می بینم که در جا میخکوب می شوم .
گردن بند که این جمله روی ان نوشته شده : همیشه در قلب منی .
به دقت ان را نگاه می کنم . این همان گردن بندی است که امید به من بخشیده بود . و من چندی پیش ان را زیر زمین ، دفن کردم .
خانم ! نمی ترسی از این که می خوای دوباره قلبت رو به امید ستوده بدی ؟
این صدای امید ستوده است که در گوشم می پیچد . هراسان به عقب بر می گردم . امید را می بینم . دست هام می لرزد . امید کلاه گیسش را از روی سر برمی دارد و ان را توی اب رودخانه پرت می کند . اب با شتاب کلاه گیس را با خودش به نقطه ای دور و نامعلوم حمل می کند .
او طوری حرف می زند که گویی توی صحنه است و نقشه ی هنرمندانه ای را ایفا می کند . می گوید :
من مرد میانسالی نیستم . ببین یه تار موی سپید توی سرم نیس . من گریم کرده بودم . واسه این که نمی خواستم کسی منو بشاناسه . تو که لباس سیاه مرگ منو از تنت بیرون نیاوردی چطور می خوای برای زنده موندنم قلبت رو به من ببخشی ؟
زبانم بند امده . دیگر قادر به بیان کلمه ای نیستم . او مستانه می خندد .
-امدی برای چی ؟ قلبی رو که خودت نفرین کردی ؟ حالا امدی نجات بدی . مطمئنی پشیمون نمی شی ؟
-اره مطمئنم .
می خندد .
-بازم حاضری قلبت رو به من بدی .
-اره ، ولی حالا یه جور دیگه .
-به هر حال من به تو ثابت کردم ادم مطمئنی نیستم .
باورم نمی شود . کسی که اخرین نفس های زندگیش را می کشد امید ستوده است .
احساس می کنم هنوز هم دوستش دارم . باران اشک بی وقفه از چشمانم می بارد . چند قدم از او فاصله می گیرم . روی قطعه سنگی در دو سوی رودخانه می نشینم . و به اب زلال و روان خیره می شوم .
امید دستش را توی اب فرو می برد . و بیرون می اورد . مشتی اب بر می دارد و ان را روی شن های کنار رودخانه می پاشد .
-اهو بهت گفت ؟
-منو از کجا شناختی ؟
-دست خط تو برام اشنا بود . من صدات رو پشت تلفن شناختم . واسه این که تو منو نشناسی صدام رو پشت تلفن یه خورده تغییر دادم . رفتم شهر . می خواستم بدونم راز زندگی منو کی به تو گفته . جز اهو کسی از امدن من به این جا خبر نداشت .
-حتی همسرت ؟
-کدوم همسر ؟
لبخند تمسخر امیزی می زنم .
-بازی تموم شد .
-اون از من جدا شد . من فقط تو لباس شهرت برای اون جذاب بودم . خیلی زود براش عادی شدم . اون رفت خارج . چون ارزو داشت همون جا زندگی کنه .
-چرا به عشق من خیانت کردی ؟ بگو گناه من چی بود ؟
-من منتظر تماست موندم . اما تو با من تماس نگرفتی به تلفنای منم جواب ندادی . خب این رفتار تو چه معنایی داشت ؟
-یعنی تو به خاطر من نتونستی دو ماه صبر کنی . من داشتم به خاطر رابطه ای که با برادرم پویا داشتم که حتما تا به حال شنیدی قضیه چی بود تاوان پس می دادم . تو اون شرایط چه جوری می تونستم با تو تماس بگیرم .
تو تمام حرف های عاشقانه ت دروغ بود . من تنها کسی نبودم که تو فکر تو زندگی می کرد . اگر نه با اون همه سرعت نمی رفتی سراغ یکی دیگه . گناه من این بود قلبم رو دست مردی هوسباز سپردم ، درسته ؟
امید می ایستد .
-نه ، این طور نیست . رابطه ی تو و پویا من رو هم به اشتباه کشوند . من با خودم لج کردم . احساس می کردم هرچی تلاش می کنم نمی تونم ادما رو بشناسم . قصه ی من پاک بود . اما من گمان کردم تو فریب خوردی . تو داری راه رو به بیراهه می ری . این بار کور ، کورانه دست به انتخاب زدم . البته تو انتخابم شکست خوردم ولی عجیبه هیچ وقت نتونستمفراموشت کنم .
پریماه ! تو اگر از اول راجع به پویا حقیقت رو به من می گفتی بین من و تو این همه فاصله نبود . الان منو تو در دو سوی رودخونه مقابل هم نبودیم . بلکه کنار هم بودیم .
درست زمانی که من از تو خواستگاری کردم تو با پویا گردش و تفریح می رفتی . و بعد هم جواب تلفنای منو نمی دادی .
-خب چرا هیچی به من نگفتی ؟
-واسه این که من به پویا دلم سوخته بود . به خاطر چهره ش خودم بهت گفته بودم ، بهش اعتماد کنی . ازش نترسی . اونو دوست داشته باشی . اگر چه نوع دوست داشتن فرق می کنه .
از نظر من هنوزم دیر نشده . ما بازم می تونیم با هم زندگی کنیم .
متعجب نگاهش می کنم .
می خندد .
-من به اهو گفتم بره ، برام دعا کنه . این درست . اما هیچ دکتری از من قطع امید نکرده . اهو هرچی گفته زائیده ی توهمات خودش بوده .
بیماری قلب من قابل درمانه . می تونی نوار قلب و عکس ها و ازمایشات منو ببری به دکترا نشون بدی . یه خورده قلبم ناراحته . واسه همین بیشتر موقع ها خودم رانندگی نمی کردم . پویا راننده ی من بود، اما اگه تو نمی امدی . من حتما می مردم . من از اهو خواستم برام دعا کنه ، قلب من نمیره !
و این در صورتی میسر بود که تو برگردی و قلبت رو با من اشتی بدی .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

همیشه در قلب منی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA