ارسالها: 549
#61
Posted: 10 Aug 2012 01:50
چند قطره اشک از چشمان امید جاری می شود . روی گونه اش می غلتد و بعد به ال رودخانه می پیوندد . اما با لحن ملتمسانه ای می گوید : پریماه ! خواهش می کنم . برای من بمون . خواهش می کنم بذار تو قلبت زندگی کنم .
بلند می شوم . روی همان قطعه سنگ می ایستم . نگاهم را از اب رودخانه می گیرم و به او می دهم . می پرسم :
گردن بند رو چطور تونستی از زیر زمین پیدا کنی ؟ از کجا فهمیدی ؟
-وقتی تو در زدی من دنبالت امدم . من تو رو می شناختم اما دیگه می ترسیدم خودم رو بهت نشنون بدم . می ترسیدم طردم کنی . گرچه من عاشقت هستم .
اون قدر دوستت داشتم که نمی خواستم قلبت رو از تو بگیرم .
اون قدر دوستت داشتم که نمی خواستم تو مال من بشی و روحت تو قفس احساس من اسیر بشه .
حالا هم دوستت دارم . قلبت رو محکم نگه دار . اونو به کسی نده . من می ترسم لیقات قلب تو رو نداشته باشم . فقط بذار توش زندگی کنم . من اگه از اون جا بیرون بیام می میرم !
من یه بار جدایی از تو رو تجربه کردم . دیگه نمی خوام این اتفاق بیافته . اون روز وقتی در زدی و رفتی امدم دیدنت . دیدم که تو ، تو یه نقطه خم شدی انگار داشتی زمین رو می کندی . منتظر شدم تو ، رفتی . منم اومدم همون جا . از روی منجکاوی زمین رو کندم . اما چیزی پیدا نکردم . همون جا موندم ، تا راه رفتن تو رو تماشا کنم . تا این که تو دیگه در نقطه ای ناپدید شدی . روی زمینی که تو ایستاده بودی ایستادم .
اخرین بارون بهاری امد . اون قدر بارید تا این که زمین رو شست . گردن بند از زیر ، زیمن نمایان شد . و تازه عشق تو دوباره تو قلب من رویش کرد و من اونو برداشتم از زمین کندم . تا دوباره به تو هدیه کنم .
او گردن بند را به طرفم پرتاب می کند . اما گردن بند توی رودخانه می افتد و به سنگی گیر می کند . هر دو به گردن بند خیره می شویم .
-پریماه اجازه می دی تو قلبت زندگی کنم . منو می بخشی ؟
-اره ، می بخشمت . اما دیگه نمی ذارم تو قلبم زندگی کنی .
وقتی خدا پا در میونی کرده ببخشمت چاره ای نیست . می بخشمت .
من اتاق قلبم رو با چراغ معرفت روشن کردم .
گردن بند را توی اب تماشا می کنم . اب رودخانه غبار روی ان را می شوید .
می گویم : می بخشمت و سعی می کنم در کنارت باشم . من توی حرم گریه کردم که چرا بی ارزو هستم ؟ هدا به من دوباره ارزو داد و منو به راهی کشوند که درنهایت به تو رسیدم . ولی تو ، حق نداری همیشه تو قلب من زندگی کنی . دل بستن به رویا ها و چیزهای مادی اصلا منطقی نیست . پشت دروازه ی قلبم بمون . می خوام یادم بمونه . زیبایی ها زودگذر دنیا منو فریب نده . و باید همیشه برای خداحافظی از چیزهایی که دوستشون دارم اماده باشم !
اما بعد از این که کسی برای همیشه تو اتاق ابی قلب من زندگی خواهد کرد .
امید متعجب نگاهم می کند .
-اون کسی نیست جز خدا ، اون از تمام معشوق ها با وفاتره .
خدا هرگز ما را تنها نمی گذارد . او حتی به مسافرت هم نمی رود . هرگز بیمار نمی شود و نمی میرد . خدا همیشه هست و همه جا با ما می اید !
امید نفس راحتی می کشد و لبخند می زند .
اکنون خداوند نگاهش را از اسمان ابی به گردن بند دوخته است و به جمله ای که اب رودخانه هرچه می کوشد نمی تواند ان را با خودش ببرد .
«همیشه در قلب منی »
«پایان»
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#62
Posted: 10 Aug 2012 01:52
خب دوستان این داستان به پایان رسید امیدوارم ازش خوشتون اومده باشه
موفق و پیروز باشید
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام