ارسالها: 6216
#11
Posted: 21 Aug 2012 13:40
آنها الآن با دوستانشان توی یک رستوران مجلل نشسته اند و یک غذای تند هندی را نوش جان می کنند و به تنها کسانی هم که فکر نمی کنند من و تو هستیم». گفتم «با اینکه عاشق نیستم، اما فکر می کنم که عشق تو را حسود کرده. تو دلت می خواهد الآن کنار آنها بودی و به جای گفت و گو با من با کسی که دوستش داری صحبت می کردی». آه بلندی کشید و خواست گفته ام را رد کند که پیش دستی کردم و گفتم «دیدی درست گفتم. من هم اگر به جای تو بودم چنین احساسی داشتم. اما دخترخالۀ عزیز! فکرهای خوب و شیرین فقط مخصوص رؤیاست و در حقیقت تو الآن کنار من نشسته ای و به صحبتهای دخترخاله ای گوش می کنی که نه دوستش داری و نه طالب مصاحبتش هستی». چینی بر پیشانیش آمد و با دلخوری گفت «این طور صحبت نکن! من همۀ شما را دوست دارم. اگر خواهان هم صحبتی با تو نبودم الآن اینجا نبودم. ما هر دو تنهاییم و به قول خودت هر کدام از ما با رؤیای خودمان زندگی می کنیم. اما من یقین دارم که رؤیایم به حقیقت می پیوندد و با کسی که دوستش دارم زندگی خواهم کرد»، گفتم: «خوش به حالت اما این رؤیا نیست، ادامۀ واقعیت است. تو و فریدون به هم رسیده اید و بالاخره با هم ازدواج می کنید. اگر من به تو بگویم که در رؤیاهایم به دنبال کسی می گردم که با من به کرۀ ماه سفر کند و در آنجا خانه ای بسازد چه خواهی گفت؟» گفت «فکر می کنم که تو دختری خیالاتی هستی و آرزویت محال است». خندیدم و گفتم «بله این یک رؤیاست و از حقیقت دور است. ولی شاید روزی این رؤیا به حقیقت بپیوندد و مردم در کرۀ ماه زندگی کنند و خانه ای مثل همین خانه برای خودشان بنا کنند». شیده بلند شد و کرکره را عقب کشید و گفت «وقتی کرکره بسته باشد، اتاقت تاریک می شود و آدم خیال می کند که شب شده». می خواستم دلیل بسته بودن کرکره را بگویم اما پشیمان شدم و سکوت کردم. شیده به بیرون خم شد و ادامه داد «چقدر این خانه با خانۀ قبلی فرق دارد؛ آنجا توی این ساعت روز نمی توانستی دقیقه ای استراحت کنی، سروصدای بچه ها و توپ فوتبالی که به پنجره می کوبیدند امکان استراحت را از انسان سلب می کرد، اما اینجا نه سروصدایی هست و نه توپ فوتبالی. حتی عابر هم از این کوچه عبور نمی کند». من هم کنارش ایستادم و به کوچه خالی نگاه کردم و گفتم «شعر کوچۀ فریدون مشیری را شنیده ای که می گوید:
بی تو مهتاب باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم؟» ......
خندید و گفت «به عقیده تو این کوچۀ عاشقان است؟» گفتم «نمی دانم چون به عشق برنخورده ام. اما احساس بخصوصی نسبت به این کوچه و این پنجره دارم. فکر می کنم جایی یا زمانی قبلاً اینها را دیده ام». گفت «خانۀ قبلی اتان هم که پنجره داشت». گفتم «آره اما منظور من این کوچه و این پنجره است. احساس می کنم قبلاً هم در این اتاق زندگی کرده ام و با این پنجره رابطه داشته ام». شیده گفت «من هم گاهی به چنین احساسی برمی خورم. جایی می روم که برای اولین بار است اما یک نوع آشنایی به محل به من دست می دهد و گمان می کنم که قبلاً آن را دیده ام و در آن زندگی کرده ام». گفتم « شاید ما تولد دوباره ای داشته ایم». چشمانش را تنگ کرد و پرسید «منظورت چیست؟». گفتم «شاید قرنها پیش من و تو به دنیا آمده باشیم و بعد از مرگ روحمان سرگردان بوده و حالا در این قرن در این جسم حلول کرده، چه می دانی، من که دلم می خواهد پس از مرگم دوباره به دنیا برگردم، با همین شکل و همین هیبت». خندید و گفت «دلت نمی خواهد در شخصیتی دیگر ظاهر بشوی؟ مثلاً ملکۀ انگلیس باشی». گفتم «نه من همینطوری دوست دارم». خواستم با او شوخی کنم و کمی بترسانمش. گفتم «شیده مجسم کن که یک شب وقتی تو توی این اتاق تنها نشسته ای و هیچ کس هم در خانه نیست، من با لباس خواب سفید در حالی که موهایم روی شانه ام ریخته و شمعی در دست دارم از پله ها بالا بیایم و تو را صدا کنم، آن وقت چه می کنی؟» لبخندی زد و گفت «هیچ، یک صندلی تعارف می کنم تا بنشینی». پرسیدم «تو از روح نمی ترسی؟» گفت «چرا باید بترسم؟ چون تو را با همین قیافه که الآن هستی خواهم دید» خندیدم و گفتم «اما معمولاً مردم از روح می ترسند و از آن فرار می کنند». گفت «روح حقیقت ندارد و بیشتر از یک توهم نیست». گفتم «قول می دهم پس از مرگم ظاهر بشوم و تو حقیقت روح را قبول کنی، من می خواهم رابطه ام را با تو حفظ کنم. تو هم حاضری این رابطه را حفظ کنی؟» قاطعانه گفت «نه، چون خیال مردن ندارم. حرفهای تو نگرانم می کند و احساس ترس می کنم». خندیدم و گفتم «اما تو که چند لحظه پیش گفتی از مردن و روح نمی ترسی، دیدی تو هم مثل دیگران هستی؟» گفت «بله اشتباه کردم. من هم از روح می ترسم». گفتم » متأسفانه من را بگو که می خواستم با تو رابطه داشته باشم». گفت «زمان زنده بودنت این رابطه را حفظ کن، بقیه اش پیشکشت». گفتم «دخترخالۀ عزیز تو مرا مأیوس کردی. نه، باید با یک نفر دیگر رابطه برقرار کنم». با تعجب گفت «تو چرا همه اش به این مسائل علاقه نشان می دهی؟ حیف نیست انسان زندگی و خوبیهای آن را فراموش کند و به مرگ فکر کند؟ تو هنوز اول جوانیت است و باید برای زندگی برنامه ریزی کنی و رابطی برای ادامۀ این زندگی پیدا کنی. دنیا خیلی زیبا است. از مرگ فاصله بگیر و به این دنیا فکر کن. این به نفع تو است». گفتم «خیال مردن ندارم و من هم مثل تو دنیا و زندگی را دوست دارم. اما مرگ واقعیت است، انکار ناپذیر است». گفت «می دانم که سرانجام هر عمری به مرگ ختم می شود، اما نمی خواهم به آن فکر کنم» گفتم «اتفاقاً بهتر است که انسان از مرگ غافل نشود. اگر در خلال رؤیاهایمان به واقعیت مرگ هم فکر کنیم، کمتر دست خوش غرور و عشق به دنیا می شویم. وقتی بدانیم که مرگی هم هست، از حرص و آز و طمع دست برمی داریم و یک زندگی ساده را دنبال می کنیم». شیده در حالی که اتاقم را ترک می کرد گفت «حق با شماست خانم صوفی!»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#12
Posted: 21 Aug 2012 13:41
فصـــل پنجـم و ششـم
فصل پنجم :بالاخره انتظار به سرآمد و مهرماه رسید. جلوی آینه اونیفورم را امتحان کردم و خودم را برای رفتن به مدرسه آماده نمودم. دلشوره داشتم چون هیچ کس را نمی شناختم. با عجله صبحانه خوردم. پدر هم لباس پوشید و با هم از خانه خارج شدیم. پدر قبلاً اتومبیل را به کوچه آورده بود. وقتی سوار شدیم گفت «اگر هر روز صبح زود بلند شویم می توانم تو را به مدرسه برسانم».
پایین تر دو دختر از داخل کوچه ای خارج شدند که اونیفورمی هم رنگ من داشتند. پدر شیشه را پایین کشید و از آنها پرسید «شما هم به دبیرستان نور می روید؟» آنها پاسخ مثبت دادند. پدر گفت «سوار شوید شما را می رسانیم، دختر من هم همان دبیرستان می رود». از این که پدرم برایم دوست پیدا کرده بود خجالت کشیدم. اما آنها با خوش رویی دعوت ما را پذیرفتند و سوار شدند. ما با هم آشنا شدیم. اتفاقاً نام یکی از آنها شکوه بود. هر دوی آنها یک سال از من بزرگتر بودند و هر دو هم از شاگردان قدیمی آن دبیرستان بودند. نزدیک دبیرستان پیاده شدیم. آنها پیشنهاد کردند تا دبیرستان را نشانم بدهند. دو بنای نو و قدیمی به وسیلۀ یک بالکن کوچک به هم مربوط می شد. هر دو ساختمان سه طبقه و در طبقۀ سوم آن سالن اجتماعات و کتابخانه بود که در آن قفل بود، سالن ورزش در ساختمان قدیمی قرار داشت که به انواع وسایل ورزشی مجهز بود.
رأس ساعت 8 صدای زنگ در تمام مدرسه پیچید. به حیاط رفتیم. همه رو به روی پنجرۀ دفتر گرد آمده بودند. از حیاط می شد کاملاً دفتر را دید. خانم مدیر میکروفن را تنظیم کرد و بعد از گفتن خوش آمد، به نقاطی اشاره کرد و صف کلاسها مشخص شد. آنگاه خانم ناظم پشت میکروفن قرار گرفت و از روی لیست اسامی دانش آموزان را خواند و کلاسها را مشخص نمود. من نیز کلاسم را یافتم و وارد آن شدم. اتاقی بزرگ و روشن بود. به آخر کلاس رفتم و روی نیمکت آخر نشستم. شاگردان دیگر نیز میزهای دیگر را اشغال کردند. اکثر آنها با هم دوست و هم کلاس بودند و با هم صحبت می کردند. چیزی که در اولین برخورد توجه ام را جلب کرد، این بود که اکثر آنها برخلاف مقررات، هم در قد اونیفورم تغییر داده بودند و هم شکل ظاهرشان شبیه شاگردان مدرسه نبود. موهای آرایش شده و ناخن های مانیکور کرده مرا به تعجب وا داشت. دختری که در کنارم نشسته بود ساکت بود و همچون من به تماشای دیگران نشسته بود. حدس زدم که او هم تازه وارد باشد. به طرفش برگشتم و پرسیدم «شما هم جدید هستید؟» نگاهم کرد و گفت «بله» دستم را دراز کردم و گفتم «من مینا افشار هستم و تازه به این مدرسه آمده ام». دستم را به گرمی فشرد و در حالیکه لبخندی گرم لبهایش را از هم می گشود گفت «من هم مریم یگانه هستم. امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم». کلاس را همهمه فرا گرفته بود، دخترانی که پس از سه ماه یکدیگر را دیده بودند، آنقدر گفتنی داشتند که حتی متوجه ورود خانم مدیر نشدند.
یکی از بچه ها برپا داد و همه به احترام ایستادیم. خانم مدیر نگاهی به ما انداخت و گفت «بنشینید». آنگاه صبر کرد تا کلاس آرام شد. سپس پرسید «در این کلاس شاگرد جدید هست؟» مریم و من بلند شدیم. اسمهای ما را پرسید و بعد از معدل سال گذشته ما سؤال کرد گفتم «نوزده» با گفتن معدل، هم شاگردی ها به طرف من برگشتند و نگاه کنجکاوشان را به صورتم دوختند. خانم مدیر گفت «بیا اینجا بایست». بلند شدم و آنجا که گفته بود ایستادم. تمام چشمها متوجه من بود احساس خجالت کردم. بدنم از درون می لرزید. سعی می کردم خویشتن داری کنم. برای همین هم نگاهم را به مریم دوختم. خانم مدیر گفت «از امروز افشار مبصر شما است. اگر شاگردان باهوشی باشید می توانید از استعداد او استفاده کنید، تا در درسها کمکتان کند. من از صورت افشار می خوانم که دختری است که با کمال میل شما را یاری خواهد کرد. قدرش را بدانید و ساعتهای گرامیتان را بیهوده هدر ندهید. آنگاه رو به من کرد و افزود «با اینکه جدید هستی و شاگردان را نمی شناسی، اما اطمینان دارم که از عهده کارهای این کلاس برخواهی آمد. بعد از رفتن من، لیستی از اسامی شاگردان تهیه کن تا آن را با لیست دفتر کنترل کنم . فکر نمی کنم دیگر جابه جایی انجام بگیرد». و با گفتن (موفق باشید) کلاس را ترک کرد.
من هم طبق دستور عمل کردم و اسامی شاگردان را نوشتم و به دفتر بردم. وقتی از کلاس خارج شدم دو مرتبه صدای همهمه بلند شد. داخل دفتر اکثر دبیرها نشسته بودند و من ناگهان متوجه آقای قدسی شدم. او هم نگاهش به نگاه من گره خورد. لبخند کمرنگی بر لب آورد و بلافاصله نگاه خود را به کاغذی که در دست داشت انداخت. خانم مدیر لیست اسامی را از دستم گرفت و دفتر حضور و غیابی به من داد و گفت «اسم شاگردان را طبق حروف الفبا یادداشت کن. هر روز هم خودت مسئول بردن و آوردن دفتر هستی. در نگاهداری آن کوشش کن.
دفتر را گرفتم و خارج شدم. خوشحال بودم، برای اینکه هنوز نرسیده مبصر شده ام. به کلاس که بازگشتم هر کدام از بچه ها مشغول کاری بودند. یکی مشغول آرایش موی بغل دستی اش بود و یکی روی تخته سیاه نقاشی می کرد و دو نفر دیگر هم دم پنجره ایستاده بودند و با هم گفت و گو می کردند. با کمی عصبانیت گفتم «اینجا چه خبر است، لطفاً ساکت باشید». یکی از ته کلاس گفت «چه بد اخلاق». رنجیدم. دلم نمی خواست اینگونه در موردم فکر کنند. ولی برای برقراری نظم کمی خشونت لازم بود. روی صندلی نشستم و شاگردان را زیر نظر گرفتم. آنگاه گفتم «بچه ها من بداخلاق و کج خلق نیستم. دلم می خواهد همه با هم دوست باشیم و با صمیمیت در کنار هم درس بخوانیم. اما برای برقراری این صمیمیت لازم است که شما هم نظم کلاس را رعایت کنید و آرامش کلاس را به هم نزنید. بیایید از روز اول با هم عهد ببندیم که کلاس نمونه ای داشته باشیم. وقتی کلاس آرام باشد من هم سعی می کنم کمکتان کنم. کلاس مکان مقدسی است و با آرایشگاه فرق دارد. اگر قرار باشد وقتمان را صرف این جور کارها بکنیم، مطمئن باشید که از درس عقب می مانیم. در جواب آن خانمی هم که مرا بداخلاق معرفی کرد، باید بگویم که من خیلی هم خوش اخلاق هستم و این را ثابت خواهم کرد. حالا به عنوان پیشنهاد می خواهم بگویم: اگر مایل باشید با هم مشاعره کنیم، چطور است؟»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#13
Posted: 21 Aug 2012 13:43
صدای بچه ها بلند شد. عده ای موافق و عده ای مخالف بودند. دستم را به علامت سکوت بالا بردم و گفتم «اجباری در میان نیست. هرکس مایل باشد می تواند شرکت کند». آنگاه بچه ها را به دو گروه تقسیم کردم و مشاعره شروع شد. یکی از بچه ها با خواندن (توانا بود هر که دانا بود) شروع کرد و گروه بعد جواب دادند. تا زنگ به صدا درآمد، هم شعر خواندیم و هم تفریح کردیم. صدای زنگ که آمد، بچه ها با گفتن «ای وای». خوشحالم کردند. فهمیدم که از آن ساعت لذت برده اند.
ساعت دوم دبیر ریاضی به کلاس آمد. او برای همشاگردیهایم چهره ای آشنا بود. اما برای من و مریم نه، او هم سال موفقی را برایمان آرزو کرد و اضافه کرد که سال دشواری را باید بگذرانیم و نصیحتمان کرد که بیشتر وقتمان را صرف درس و کتاب کنیم. او با من و یگانه هم آشنا شد و وقتی دانست که من در دبیرستان قبلی شاگرد ممتاز بوده ام، برایم آرزوی موفقیت کرد. چهرۀ مهربان و لحن ملایمش بر دل نشست. فهمیدم که او از دبیرانی است که شاگردان دوستش دارند و مایلند که هم او دبیر ریاضیشان باقی بماند. مقدمتاً برای یادآوری، چند نمونه از درسهای سال گذشته را روی تخته نوشت و خودش آنها را حل کرد. این یادآوری مارا در فضای جدی کلاس و درس قرار داد و ساعات فراغت را فراموش کردیم. ساعت بعد هم دبیر ادبیات سر کلاسمان آمد. او هم با کلام شیرین خود آینده ای روشن در پیش چشممان مجسم ساخت؛ آینده ای که تنها با تلاش و کوشش حاصل می شد و در آن همه چیز رنگ و جلوه ای زیبا به خود می گرفت. او گفت «شما مادران آیندۀ این سرزمین خواهید بود. شما نسبت به نسلهای آینده تعهد دارید. سعی و کوشش شما در فرا گرفتن درس باعث می شود که با دید بهتری دنیا را بشناسید و زندگی بهتری برای فرزندانتان فراهم سازید». کلمۀ (مادر) و (مادر شدن) سرخی شرم را بر گونه های ما آورد و اکثراً سر به زیر انداختیم و با خجالت گوش به نصایح او سپردیم. زمان مدرسه که به پایان رسید، متوجه شدم که روز پر باری را گذرانده ام. هم دوست پیدا کرده بودم و هم به عنوان مبصر کلاس انتخاب شده بودم و دیگر برای اولیای مدرسه چهره ای ناآشنا نبودم.
یک هفته گذشت و من با تمام دبیرها آشنا شدم. آقای قدسی با ما درس نداشت. آنطور که از دیگران شنیدم، آقای قدسی دبیری است جدی و سخت گیر و آنها چندان دل خوشی از او ندارند. فکر کردم شاید سال آخر با او درس داشته باشم. تصمیم گرفتم که اگر به مشکلی برخوردم از او راهنمایی بخواهم.
دفتر حضور و غیاب را برداشم و به طرف کلاس راه افتادم. در کریدور به آقای قدسی برخوردم، سلام و صبح بخیر گفتم. گویی اصلاً مرا نمی شناسد، با سردی سلامم را پاسخ گفت و وارد دفتر شد. می خواهم مثل دیگران باور کنم که او در سینه قلبی ندارد.
شب، هنگامی که به بستر رفتم به او فکر می کردم. تازه چشمم هم رفته بود که دیدم دختری زیبا، که کمی شبیه خودم بود، پای تختم ایستاده و با لبخندی معصوم مرا می نگرد. خواستم از جا برخیزم، اما توان نداشتم. او یک نگاه به من می کرد و نگاهی هم به پنجرۀ آقای قدسی. چند بار مژه برهم زدم، دیدم در دشتی پر از گلهای اقاقی، کنار جوی آبی ایستاده ام و نسیم فرح بخشی هم می وزد. آقای قدسی، قدم زنان از فاصله ای نه چندان دور به من نزدیک می شد و کتابی را که در دستش بود، به طرفم گرفت و بعد با لبخند از من دور شد. آن دختر که شاهد و ناظر چنین صحنه ای بود به رویم لبخند زد و سپس برایم دست تکان داد و ناپدید شد. می توانم بگویم که از پنجره بیرون رفت. وقتی او ناپدید شد قوایم را به دست آوردم. از روی تخت بلند شدم و رفتم کنار پنجره ایستادم. کوچه تاریک بود و هیچ کس در آن دیده نمی شد. نگاهم به آسمان افتاد صاف و بی لک بود و ستارگان می درخشیدند. پنجره را بستم و بار دیگر به رختخواب پناه بردم. با خودم گفتم که خواب دیده ام و آنچه اتفاق افتاده در رؤیا بوده، و با این فکر به خواب رفتم. اما خوابی پر از کابوس. خواب دیدم که لباس سپیدی بر تن دارم و موهایم روی شانه ام ریخته است و شمعی در دست دارم و از پله ها بالا می آیم. بالای پله ها چند آدم ایستاده بود که صورتشان را نمی دیدم. آنها مرا تا اتاقم همراهی کردند. در میان اتاق تابوتی بود سیاه رنگ، که من بدون ترس و با آرامش در آن دراز کشیدم و آن انسانهای بی سر، تابوت مرا روی دست بلند کردند و از پنجره خارج شدند. هراسان چشم گشودم، سپیده زده بود. با خود گفتم:
باید همچون باد گذشت
و چون ستاره مرد.
باید فریاد کرد و خالی شد.
انتهای راه است
باید به انتها رسید
یکسر خالی شد و چون هوا تکید.
باید مرگ را شناخت
و آن را چون ترانه خواند.
هنگام صرف صبحانه، مادر چرسید «چرا رنگت پریده؟» نخواستم با تعریف خوابم نگرانش کنم. چیزی نگفتم. چون بار دیگر پرسید گفتم «چیزی نیست، شاید سرما خورده باشم». بلند شد و دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت «چقدر سرد است. بهتر است لباس بیشتری بپوشی. می خواهی امروز استراحت کنی و به مدرسه نروی؟» گفتم «نه، می روم حالم خوب است نگران نباشید». مادر تا کنار در بدرقه ام کرد و سفارش کرد تا مواظب خودم باشم.
وارد خیابان که شدم،آقای قدسی از کنارم گذشت و بدون مکث رد شد. ایستگاه اتوبوس خلوت بود. تصمیم گرفتم که راه را با اتوبوس طی کنم و چنین هم کردم. فکر خواب و رؤیایی که دیده بودم، آرامم نمی گذاشت و نمی توانستم آن را فراموش کنم. حتی هیاهوی بچه ها هم مرا جذب نکرد. مریم دستم را گرفت و پرسید «با یک پیراشکی چطوری؟» گفتم «میل ندارم اما با تو تا بوفه می آیم». کنار بوفه ایستادم و مریم به جای پیراشکی یک چیپس خرید و تعارفم کرد. میلی به خوردن نداشتم رد کردم. جایی ایستاده بودم که می توانستم دبیرها را ببینم. آقای قدسی مشغول نوشیدن چای بود. به خاطرم رسید که او را در خواب با همین کت و شلوار دیده ام. مریم پرسید «چرا توی فکر هستی؟ اتفاقی افتاده؟» نگاهش کردم و گفتم «نه». گفت «اما صورتت چیز دیگری می گوید. با مادرت مشاجره کردی؟» که خنده ام گرفت و گفتم «نه، ما هیچ وقت با هم دعوا نمی کنیم». گفت «خوش به حالت». کنجکاو شدم و پرسیدم «مگر تو و مادرت با هم دعوا می کنید؟» لبخندی زد و گفت «بگو کی دعوا نمی کنیم؟ من و مادرم مثل کارد و پنیر هستیم؛ هیچ وقت حرف یکدیگر را درک نکردیم. او زن سخت گیری است و بی اندازه شکاک. اگر زود بروم خانه، شک می کند که حتماً اتفاقی افتاده که زود آمده ام و اگر کمی دیر کنم باز هم شک می کند که چه اتفاقی افتاده که من دیر کرده ام». گفتم «این که بد نیست، خوب تمام مادرها نگران فرزندانشان می شوند». گفت «می دانم اما نگرانی مادر من عادی نیست. طوری سؤال و جواب می کند مثل این که می خواهد اعترافی از گناهکار بگیرد. گاهی مجبور می شوم برای این که سؤال و جواب را کوتاه کنم به او دروغ بگویم. خودم از این کار ناراحتم، اما چاره ای ندارم. نمی دانی چقدر بد است مادر به دخترش اطمینان نداشته باشد. من به خاطر این اخلاق مادرم منزوی شده ام و هیچ دوستی ندارم. نه جرأت دارم به خانۀ دوستی بروم و نه دوستی جرأت دارد به خانۀ ما بیاید». پرسیدم «شما چند تا خواهر و برادر هستید؟» گفت «دو خواهر و سه برادر. گاهی آرزو می کنم که ای کاش خدا مرا هم پسر می افرید و از این اخلاق مادر راحت می شدم». با صدای زنگ سخنانمان ناتمام ماند و هر دو به کلاس رفتیم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#14
Posted: 21 Aug 2012 13:43
فصل ششم :باور کردن این موضوع که امشب آقای قدسی همراه خانواده اش به منزل ما می آید مشکل است. اما وقتی چند بار از مادر سؤال کردم و جواب مثبت شنیدم، یقین می کنم که این طور است. بهترین لباسم را می پوشم و مقابل آینه می ایستم و به خود نگاه می کنم. می خواهم در مقابل او برازنده ظاهر شوم و جلب توجه کنم. اگر مرسده بود مرا از این کار باز می داشت. تردید کردم و بار دیگر به آینه نگاه کردم. تصویر درون آینه به رویم لبخند می زد. اما عقل کاری که من قصد انجامش را داشتم نمی پسندید. باید تصمیم می گرفتم که چگونه درمقابل او ظاهر شوم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که خودم باشم و از جوی که با آن مأنوس نیستم دور بمانم. تغییر لباس دادم. بلوز و دامنی ساده پوشیدم و از پله ها به زیر آمدم. آنها تازه آمده بودند و هنوز مشغول احوالپرسی بودند. کامران دستم را به گرمی فشرد و با هم آشنا شدیم. دو برادر هیچ شباهتی به هم نداشتند. کامران باریک اندام است و موهای بوری دارد و شبیه خانم قدسی است. در صورتی که کاوه اندامش درشت است و بیشتر به پدرش شباهت داررد او کت و شلواری شکلاتی بر تن دارد. ولی کامران سپید پوشیده است. من به آشپزخانه رفتم و چای آوردم.هنگام تعارف به کامران، موهای بلند و مزاحمم وارد فنجان چایش شد. از شرم سرخ شدم و پوزش خواستم. فنجان او را به آشپزخانه برگرداندم و چای دیگری ریختم. فنجان را از دستم گرفت و با گفتن (متشکرم) به سخنان پدرم گوش سپرد. چشمان کامران میشی است و انگار که می خندد. او خیلی زود با پدرم طرح دوستی ریخت و مجلس را گرم کرد. هنوز دقایقی نگذشته بود که با او مأنوس شدیم او جوک می گفت و ما می خندیدیم. خجالت و غریبی از بین رفت و من نیز جوکی تعریف کردم. کامران با صدای بلند خندید، اما کاوه به لبخندی اکتفا کرد؛ از این کار او عصبانی شدم. چقدر این مرد خشک و منضبط است. پدر از کاوه در مورد کارش پرسید، و پرسید «آیا از کار تدریس راضی هستند؟» کاوه نگاهی گذرا به من کرد و گفت «این شغل ایده ال من است». پدر حرف او راتصدیق کرد و گفت «باید شخص عاشق این شغل باشد. وگرنه سروکله زدن با آن همه شاگرد مشکل است». خانم قدسی هم گفت «مشکل که چه عرض کنم، اعصاب می خواهد. کسانی که وارد این حرفه می شوند باید اعصابی از فولاد داشته باشند، وگرنه موفق نمی شوند». آقای قدسی به دنبال سخنان خانمش اضافه کرد «در مقابل از دست دادن اعصاب حقوقی هم نمی گیرند. اگر تدریس خصوصی نباشد گرداندن زندگی برای دبیران مشکل است. من و خانم سالها تدریس کردیم، اما الآن که بازنشست شده ایم چه داریم؟ هیچ. دولت همیشه خواسته تسهیلاتی برای فرهنگیان قائل شود، اما از حد حرف تجاوز نکرده. من هم معتقدم که باید عاشق این شغل بود وگرنه تلف کردم عمر است». مادر گفت «این شغل اجر اخروی هم دارد، همۀ کارها را که نباید برای مادیات انجام داد». آقای قدسی با ذکر این نکته که- انسان برای ارائۀ کار خوب باید تأمین باشد- حرف مادر را تأیید کرد و افزود «وقتی شما نگرانی خاطر داشته باشید، آیا می توانید کار روزانه را به نحو احسن انجام بدهید؟» مادر گفت «نه» آقای قدسی گفت «حرف من همین است. همه از یک دبیر توقع دارند که خوب تدریس کند و آموخته های خودش را به فرزندان آنها یاد بدهد. این حق آنهاست، اما اگر وقتی که رو به روی شاگردان قرار می گیرد و می خواهد درس بدهد، به فکر اجاره خانه باشد، نمی تواند حق مطلب را ادا کند. یک دبیر هم مثل دیگران می خواهد از حاصل رنج و زحمتش بهره برداریی کند. اما چه به دست می آورد؟ حقوق ناچیزی که کفاف زندگی اش را نمی کند! معلم وقتی از مدرسه برمی گردد، باید استراحت کند تا برای روز دیگر آماده باشد. اما وقتی مجبور می شود بعد از مدرسه باز هم درس بدهد و خسته و ناراحت به بستر برود، آیا روحیه ای برای او می ماند که با دل و جان به کارش ادامه بدهد؟» پدرم گفت «این مشکل تنها برای قشر فرهنگیان نیست. من هم پس از سالها کار برای دولت، مجبور شده ام دوران بازنشستگی را کار کنم تا چرخ زندگی ام بگردد». کامران اظهار عقیده نمود که «مملکت ما وابسته است و جای رشد و ترقی برای افراد آن نیست».
صحبتهای آنها کسلم کرد. دوست داشتم به دنیایی بازگردم که ساعتی پیش در آن بودم. کاوه متوجه کسالتم شد و پرسید «مینا خانم! از دبیرستان جدید خوشتان آمده؟» گفتم «بد نیست، اما فکر می کنم محیط آموزشی دبیرستان قدیمم بهتر بود». کامران وارد صحبت شد و پرسید «شما امسال دیپلم می گیرید؟» به جای من مادرم گفت «نه، سال دیگر دیپلم می گیرد». کامران پرسید «شما با برادرم کار دارید؟» گفتم «متأسفانه نه. من سعادت نداشتم تا از محضر آقای قدسی استفاده کنم». کامران رو به کاوه کرد و پرسید «چرا؟» کاوه گفت «هنوز برنامه ها قطعی نیست؛ ممکن است مثل سال گذشته برای دورۀ اول ریاضیات و برای دورۀ دوم ادبیات تدریس کنم هنوز معلوم نیست. لحن او کاملاً آرام بود. چگونه می شد این دو شخصیت متضاد را یک جا تحمل کرد؟ کدام را باید باور کنم، این که او مردی مهربان و رمانتیک است، و یا این که مردی خشن و مستبد. کامران پرسید «دوست دارید در آینده چه کاره بشوید؟» فکر کردم که او خانه را با دادگاه عوضی گرفته و گمان می کند که من مجرم هستم؛ مدام سؤال می کند. گفتم «طبعاً باید دکتر بشوم، چون رشته ام طبیعی است. اما دلم می خواهد دبیر ادبیات باشم و از این که این رشته را انتخاب نکرده ام پشیمانم. اما خوب، فرق نمی کند، چون به هیچ کدام از آرزوهایم نخواهم رسید. کامران با تعجب پرسید «چرا فکر می کنید که موفق نمی شوید؟» بدون اراده گفتم «چون آن قدرها عمر نخواهم کرد». دهان مهمانان از تعجب باز ماند. این حرف من پدر و مادر را تکان داد. مادر گفت «این چه حرفی است که می زنی». می خواستم بگویم که (این حرف بی اراده از دهانم خارج شد) که خانم قدسی خندید و گفت «معمولاً دخترها در این سن و سال دچار این نوع احساس می شوند؛ در بعضی موارد از زندگی قطع امید می کنند. این دوره ای زودگذر است و زود هم فراموش می شود. به عقیدۀ من عامل این یأس، تنهایی دختران جوان است. نداشتن سرگرمی و هم صحبت، جوانان را کسل و اندوهگین می کند. مینا خانم هم باید برای مواقع بیکاری سرگرمی پیدا کنند و با آن خود را مشغول کنند». مادر به عنوان تأیید افزود «حرف شما صحیح است، مینا هم تنهاست و هم خیلی حساس. این دختر از معاشرت گریزان است و تنها به دیوان شعرش دلبستگی دارد. او با من که مادرش هستم کم صحبت می کند و غالباً خودش را در اتاقش حبس می کند. مینا تنها به یک نفر دلبستگی دارد و آن هم مرسده است. با رفتن او بیشتر از همیشه تنها شده و حتی به شیده که دوستش دارد روی خوش نشان نمی دهد». می خواستم گفته های مادر را رد کنم اما آقای قدسی پیش دستی کرد و پرسید «با این حساب حضور ما را هم اجباراً تحمل کرده اید؛ این طور است؟» گفتم «ابداً من خوشحالم که شما اینجا هستید. مادر کمی غلو می کند». کامران رو به کاوه گفت «شما سؤالی مطرح کردید که جز این پاسخی نمی توانست داشته باشد. مینا خانم از ترس فردای مدرسه و کلاس باید هم بگوید که از دیدار ما خوشحال است. اما یقیناً بعد از رفتن ما نفس آسوده ای خواهد کشید». مادر با گفتن (اختیار دارید این چه فرمایشی است) به من اشاره کرد تا بار دیگر چای بیاورم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#15
Posted: 21 Aug 2012 13:44
این بار دقت کردم تا موهایم وارد فنجان نشود. وقتی نشستم کاوه گفت «فکر می کنم شما در این دبیرستان هم دوستانی پیدا کرده باشید، من غالباً شما را با یکی از دختر خانمها می بینم؟» گفتم «بله یک دوست پیدا کرده ام، او مثل من جدید است». شکوه خانم گفت «با او معاشرت کنید و با هم رفت و آمد برقرار کنید. این طوری تنها نمی مانید». گفتم «دوست من خانوادۀ سخت گیری دارد. به او اجازۀ معاشرت نمی دهند. من نمی خواهم گفته های مادرم را نفی کنم اما آنقدرها هم که مادر می گوید تنها نیستم، من تنهایی را دوست دارم و اوقات بیکاری ام را هم کتاب می خوانم آقای قدسی می دانند که حجم کتابهای امسال چقدر زیاد است و فرصتی برای فکر کردن نمی گذارد. از این که به فکر من هستید ممنونم». می خواستم بحث در این مورد را کوتاه کنم. فکر می کردم با این سخنرانی آخر من سوژۀ گفت و گو عوض می شود، اما متأسفانه چنین نشد و کاوه گفت «شما گفتید که محیط آموزشی مدرسۀ قبلی تان بهتر از این دبیرستان بود؛ می توانم بپرسم چرا این طور فکر می کنید؟» گفتم: «منظور من شاگردان مدرسه است. توی این دبیرستان برخلاف تعهدی که گرفته شده، محیط آموزشی بیشتر به سالن مُد شباهت دارد و ظاهر دانش آموزان به دانش آموز نمی رود. منظورم این است که در این دبیرستان شاگردان به ظاهر خود خیلی اهمیت می دهند و حتی جسارت این را دارند که سرکلاس ناخنهای خود را مانیکور کنند. در صورتی که آن دبیرستان این طور نبود. البته چون آن دبیرستان در محیطی سنتی قرار داشت، عموماً شاگردها ساده به مدرسه می آمدند و از آرایش خبری نبود. آنجا هیچ تعهدی از دانش آموز گرفته نمی شد، اما خودشان رعایت می کردند. من فکر می کنم که مدیریت آن جَذَبۀ کامل را که باید، ندارد و از حسن اخلاق او سوءاستفاده می شود». کاوه گفت «هر دانش آموزی باید خودش به قوانین احترام بگذارد. رعایت قوانین نشانۀ شخصیت آن دانش آموز است. شما اگر به مواردی برخورد کردید که برخلاف مقررات بود باید گوشزد کنید و آنها را راهنمایی کنید. تنها وظیفۀ شما ساکت نگهداشتن کلاس نیست. این امر هم به شما مربوط می شود». گفتم «تا آن وقت مبصری خشک و مستبد قلمداد شوم؟» خندید و گفت «شما به عنوان سرپرست کلاس باید جلو بی نظمی و قانون شکنی را بگیرید. اگر امروز در مقابل رفتار ناشایست آنها ایستادگی نکنید مسلماً فردا در کلاس شما خلاف دیگری صورت می گیرد. شما اگر دوست آنها هستید، راهنماییشان کنید و اشتباهاتشان را گوشزد کنید. اگر گوش کردند که چه بهتر، اگر نه باید دفتر را از وجود این افراد باخبر کنید و مطمئن باشیدکه مدیریت مدرسه آن را دنبال خواهد کرد».
او درست می گفت؛ و من می بایست جلو این گونه کارها را می گرفتم. من برای آنکه خشک و بداخلاق قلمداد نشوم، اجازه داده بودم تا آنها در سر کلاس درس، آزادانه هر کاری که دلشان می خواهد انجام دهند. کامران متوجه من شد و با گفتن (زیاد فکر نکنید) مرا به خود آورد. آقای قدسی بزرگ هم گفت «هر وقت ماهی را از آب بگیری تازه است». او با گفتن این ضرب المثل صحبت را به جهت دیگری کشاند و مرا راحت ساخت.
گفت و گوی آنها بر سر مشکلات جوانان ادامه پیدا کرد. به نظر پدرم مشکلات جوانان از این ناشی می شود که آنها از دین دور افتاده اند و به دلیل عدم شناخت دین، دچار مشکل شده اند. پدر کامران هم عامل اقتصادی را به آن اضافه نمود و در نتیجه بی دینی و فقر به عنوان عوامل اصلی مشکلات جوانان شناخته شد و خانم قدسی با خواندن شعر (نابرده رنج گنج میسر نمی شود) گفت و گو را پایان داد.
هنگام خداحافظی، تا نزدیک در بدرقه شان کردیم. آقای قدسی با من همگام بود. آهسته گفت «زندگی زیباست، زیباترش باید کرد. سعی کنید، خزان و پیری و مرگ را کناری بگذارید و به چیزهای خوب فکر کنید. به بهار و گل و سبزه بیندیشید». گفتم «سعی می کنم، اما این حرفها بی اختیار گفته شد باور کنید». تبسمی کرد و گفت «باور می کنم، من هم مثل مادرتان معتقدم که تنهایی روی شما اثر گذاشته. از خانه بیرون بروید و در جمع دوستانتان آن را فراموش کنید و این نکته را به خاطر بسپارید که همه شما را دوست دارند و به سعادت شما علاقه مندند، من هم دوست شما هستم و برای شما عمری طولانی آرزو می کنم و خواهان سعادت و موفقیت شما هستم». سخنان آقای قدسی وجودم را گرم کرد، گفتم «ممنونم و سعی می کنم نصایح شما را به کار ببندم». با گفتن (شب به خیر) از یکدیگر جدا شدیم. پدر کامران هنگام خداحافظی ما را برای پنج شنبه شب دعوت کرد. پدرم خواست دعوت را نپذیرد که خانم قدسی گفت «خواهش می کنم بهانه نیاوریم. پنج شنبه شب دخترم کتایون هم می آید و دلم می خواهد او و مینا با هم آشنا شوند». پدر دیگر چیزی نگفت و قرار روز پنج شنبه گذاشته شد.
وقتی به اتاقم رفتم، همزمان چراغ هر دو اتاق روشن شد. نشستم و کمی مطالعه کردم. فکر می کنم او هم همین کار را می کرد. با اعلان ساعت دوازده هر دو چراغهایمان را خاموش کردیم و به بستر رفتیم.
صبح برای برداشتن دفتر حضور وغیاب پا به دفتر گذاشتم. او آمده بود و داشت با یکی از دبیران صحبت می کرد. با دیدن او دلگرم شدم. نمی دانم چرا دیدن او به من آرامش می دهد. دفتر را برداشتم و به طرف کلاس راه افتادم. به این موضوع فکر می کردم که چطور انسان می تواند هم با فرمولهای ریاضی سروکار داشته باشد و هم از شعر و غزل بگوید؟ آنگاه خیام را به یاد آوردم که هم در ریاضی صاحب نظر بود و هم در شعر.
با ورود به کلاس گفته های آقای قدسی به یادم آمد. دو تا از شاگردان مشغول آرایش موی خود بودند. با صدای بلند گفتم «اینجا چه خبر است؟ اینجا کلاس است یا آرایشگاه؟ شما از اخلاق من سوءاستفاده می کنید و هر کار که دلتان می خواهد می کنید. لطفاً بروید بنشینید و این بار آخر باشد. اگر بار دیگر ببینم که در کلاس، یا سر درست می کنید و یا ناخن مانیکور می کنید، چشم پوشی نمی کنم و اسمتان را به دفتر می دهم. حالا دیگر خود دانید». از لحن پرخاشگرانۀ من آن دو سر به زیر انداختند و سر جایشان نشستند. کلاس را سکوت فرا گرفت. من هم دفتر را روی میز گذاشتم و به پاک کردن تخته مشغول شدم. با ورود دبیر ریاضی می خواستم برجایم بنشینم که گفت «لطفاً این تمرینها را برای بچه ها حل کنید».
پس از پایان حل مسئله ها اجازه گرفتم تا برای شستن دستم کلاس را ترک کنم. شیرهای آب کنار حیاط قرار داشتند. باران ملایمی شروع به باریدن کرده بود. دستم را شستم و بوی خاک باران خورده را با نفس عمیقی بالا کشیدم. سر به آسمان بلند کرده بودم که در همان حال چشمم به پنجرۀ طبقۀ بالا افتاد و دیدم که آقای قدسی از پشت شیشه مرا می نگرد. سرم را به علامت سلام تکان دادم و به همان طریق نیز جواب شنیدم. زنگ که به صدا درآمد، با مریم به حیاط رفتیم و از بوفۀ مدرسه هرکدام برای خود چیپس خریدیم. مریم دلش می خواست به کلاس بازگردیم، اما من مخالفت کردم و به میلۀ تور والیبال تکیه دادم. دلم نمی خواست از منظرۀ ریزش باران بر برگهای زرد پاییز چشم بپوشم. صدای برخورد باران بر برگهای خشک را دوست داشتم و لذت می بردم. برگی را برداشتم و به سرخی و زردی آن نگاه کردم. مریم گفت «سرما می خوری؟» گفتم «مهم نیست، دلم می خواهد این هوا را بو کنم. ببین چه منظرۀ زیبایی است». گفت «می بینم، اما جز من و تو هیچ کس در حیاط نیست. موهایمان کاملاً خیس شده. بیا به کلاس برگردیم». دستم را برای گرفتن باران دراز کرده بودم و صورتم را رو به آسمان گرفته بودم. قطرات ریز باران صورتم را می شست. مریم بازویم را گرفت و به طرف کلاس کشید. چشمم به دفتر افتاد و او را دیدم که مشغول نوشیدن چای بود. هوس چای کردم و به مریم گفتم «ای کاش یک فنجان چای داشتم». او هم نگاهش به دفتر افتاد و همچنان که مرا با خود می کشید گفت «ما به جای چای باران خوردیم بیا برویم». در درونم آتشی برپا بود که حتی قطرات باران هم از حرارت آن نمی کاست. موهایمان کاملاً خیس شده بود گامهایم سست و بی حس بودند و این از شتاب مریم می کاست. وقتی وارد کریدور شدیم، مریم زودتر از من وارد کلاس شد.
«خانم افشار» در آستانۀ در کلاس صدای او را شنیدم که نامم را گفت. به طرفش برگشتم و رو به رویش ایستادم. گفت «توی این هوای بارانی قدم زدن عاقلانه نبود» گفتم «می دانم، اما خواستم با خورشید لج کنم». با ناباوری پرسید «چرا با خورشید؟» گفتم «چون وقتی خورشید می تابد همه جان می گیرند، مثل اینکه تنها خورشید است که به زندگی حیات می بخشد. در صورتی که خورشید بدون باران مرگ می میرد. وقتی باران می بارد، مردم از آن می گریزند، از باروری فرار می کنند. مگر نه این است که باران رحمت الهی است؟ پس چرا باید از رحمت خدا گریخت؟» بعضی از بچه ها با کنجکاوی نگاهمان می کردند. پرسید «از خورشید بیزاری؟». گفتم «نه، اما هوای بارانی را بیشتر دوست دارم». یک پایش را روی پله گذاشت و باز هم پرسید «و حتماً پاییز را بیشتر از بهار دوست داری؟» سرم را زیر انداختم و گفتم «بله». گفت «به هر حال مواظب باشید سرما نخورید». این را گفت و از پله ها بالا رفت. من هم خوشحال پا به کلاس گذاشتم. دیگر احساس غم و اندوه نمی کردم و التهابم فرو نشسته بود، مریم برق شادی را در چشمم دید و پرسید «چطور شد که یکباره خوشحال شدی؟» گفتم «هیچ، باران غم و اندوهم را شست و با خود برده». با ورود دبیر زبان حرفهای ما ناتمام ماند. درس شروع شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#16
Posted: 21 Aug 2012 13:46
فصـــل هفتـم و هشتــم
فصل هفتم :دو ماه از رفتن مرسده گذشته و در این مدت او دو بار تلفن کرده. با رسیدن اولین نامه اش خوشحال شدم. نوشته بود:
سلام به خوبان و عزیزان از جان بهترم. پیش از هرگونه سخنی عذرخواهی ام را برای تأخیر در نوشتن نامه بپذیرید. همان طور که تلفنی هم گفتم، کارم در اینجا با کمی اشکال رو به رو شد که به خواست خدا برطرف گردید و اینک همه چیز مرتب است و من با خیال آسوده نامه می نویسم. مینا باید پوزشم را برای شکستن عهدمان بپذیری. حالا با اجازه می روم سر اصل مطلب. من و فریدون صحیح و سالم به هندوستان وارد شدیم و با استقبال دو تن از دوستانش رو به رو گشتیم. همه به آپارتمان فریدون رفتیم. آپارتمان کوچک و زیبایی دارد، همان شبانه با چند تن دیگر از دوستان فریدون آشنا شدم که یکی از آنها استاد دانشگاه خودمان است و ادبیات فارسی تدریس می کند. جای مینا خالی او مردی با احساس و ادب دوست است. اصل و نسبش هندی است. اما فارسی را به خوبی خودمان صحبت می کند. فردای آن روز به اتفاق او به تماشای شهر رفتیم. جای همۀ شما خالی، از تاج محل هم دیدن کردیم. توصیف هندوستان در این نامه نمی گنجد. همین قدر بگویم که در تاج محل جای همگی تان، مخصوصاً مینا را خالی کردم. آرامگاه بس زیبایی است. از آنجا به چند فروشگاه سر زدیم و ناهار را هم جای شما خالی، در یک رستوران خوردیم. غذای تندی بود و من نیمه تمام آن را رها کردم. مینا جان! من خیال خرید دو دست لباس ساری را دارم، که انشاءالله وقتی بهار آمدم با خودم می آورم. فریدون مخالف ولخرجی است، اما من تصمیم گرفته ام که آن را برای خودمان بخرم و خواهم خرید. پدر و مادر عزیزم! شما را هم فراموش نکرده ام. هر چند می دانم تنها آرزوی شما موفقیت فرزندانتان است، اما از شما خواهش می کنم که ما را دعا کنید؛ چون به دعای شما و مادر نیازمندیم. فراموش کردم که حالتان را بپرسم. دخترفراموشکارتان را ببخشید. امیدوارم که همگی تان در پناه خداوند منان صحیح و سالم باشید و اوقاتتان را به خوبی بگذرانید. دلم برای همگیتان تنگ شده. فریدون هم سلام می رساند. گمان می کنم نامۀ او همزمان با نامۀ من به دستتان برسد. به دوستان و آشنایان مخصوصاً شیده و خاله سلام برسانید. نامه به درازا کشید مرا ببخشید. مینا! از من یاد بگیر و تو هم نامه ای این چنین طولانی بنویس. از راه دور همگی شما را می بوسم. کسی که در همه حال به یاد شماست مرسده. جواب فوری و فوری
در زیر نامه نوشته شده بود:
مینا تمام وقایع مدرسه ات را برایم بنویس. پنجره را هم فراموش نکن.
بعد از خواندن نامه، مادر اشکهایش را پاک کرد و پرسید «منظور از پنجره چیست؟» خندیدم و گفتم «چیزی نیست، رمزی است میان من و مرسده». مادر ادامه داد «از همین حالا می توان او را با لباس سفید پزشکی مجسم کرد. چه خوب شدکه موفق شد. امیدوارم تو هم روزی به آرزویت برسی». همان لحظه کلامش بر دلم نشست و یأس و ناامیدی را فراموش کردم. مادر گفت «اگر وقت داری زودتر جواب نامه اش را بنویس تا چشم انتظار نماند. برایش بنویس که حال همگی ما خوب است و برای آنها دعا می کنیم». گفتم «بهتر نیست خودتان بنویسید؟» بار دیگر اشک از دیدگانش جاری شد و گفت «توان نوشتن نامه را ندارم. می ترسم نامه ای احساساتی نوشته بشود و او را ناراحت کند. تو از طرف من و پدرت بنویس». قبول کردم و برای نوشتن نامه به اتاقم رفتم. کاغذ و قلم برداشتم و نوشتم:
سلام بر تو و بر یگانه برادرم. امیدوارم که حالتان خوب باشد و ترم را با موفقیت به پایان برسانید. هنگام نوشتن این نامه یاد روز وداعمان افتادم. چه دردناک بود آخرین وداع و چه غمگین بود آسمان. قطرات باران همزمان با اشکهای ما فرو می ریخت. می گریستیم، هم ما و هم آسمان. از اشک جوی باریکی در پهنۀ صورتمان جاری بود . هنگام بیان (خداحافظ) به رود تبدیل شدند. آن زمان که رفتی، زمان دوید و رفت. اما از کوچۀ ما گذر نکرد و ما هنوز چشم براه شما هستیم. به امید روزی که سربلند و شادمان برگردید.
از کجا آغاز کنم؟ از روز اول مدرسه، بله؛ از آن روز شروع می کنم. روزی که دری از روشنایی بر من گشوده شد. در یک صبح ابری عازم مدرسه شدم و در میان راه پدر برایم دوست پیدا کرد. تعجب مکن، آنها دو دختر بودند که در همان دبیرستان درس می خواندند. با آن دو وارد مدرسه شدم. مدرسه ام که باید خانۀ دوم من باشد. همه جا تمیز و پاک بود و ساختمان جدید به ساختمان قدیم آن سلام می کرد و پل دوستی شان را محکم حفظ می کردند. کلاس من روشن است و پنجره ای رو به خورشید دارد. من غریب بودم و تنها در کنارم دختری نشسته بود همچون من گمنام. در هیاهوی بچه ها تنها من و او بودیم که ساکت و خموش به صحنه نگاه می کردیم. هر دو به یاد دوستانی بودیم که ترکشان کرده بودیم. یکی می باید این سکوت را می شکست. من، با گفتن (شما هم جدید هستید) این سکوت را شکستم. وقتی دستهایمان برای دوستی درهم فشرده شد، نه من و نه او دیگر تنها نبودیم. نامش مریم است و صورتی به زیبایی مریم عذرا دارد. با ورود قافله سالار سکوت حاکم شد. از میان جمع، قرعه به نام من افتاد. «مبصر شدم». چه بنویسم که چه جایی است؟ هم بزرگ است و هم باشکوه و هم به اندازۀ یک قافله شاگرد دارد. هر روز صبح تا غروب به درس مشغولم. حجم درس سنگین است. خودت که می دانی. شیده و خاله هم حالشان خوب است، اما برای شیده چشم براهی سخت است.
می رسیم به من و کوچه. من و آن پنجره. می خواهم با تو صادق باشم. پس باور کن. باور کن که وقتی شب، کوچه سوت و کور می شود، روشنای یک پنجره به آن حیات می بخشد. باور کن که خطوط پاییز روی کرکره ام بوی بهار می گیرند. باور کن که حتی از پشت پنجرۀ بسته هم می توان زندگی را احساس کرد، می توان شب را دید و با آن رازونیاز کرد. پنجرۀ رو به رو متعلق به دبیری است که می اموزد و در وجودش تنها جوهر آموختن جریان دارد. او از دنیای رؤیایی من فرسنگها فاصله دارد. خیالت راحت شد؟ می دانم که خواهی گفت (تو هنوز بچه ای)، شاید حق با تو باشد و من هنوز کامل نشده ام. او امسال دبیر من نیست. آیا بدشانسی از این بیشتر هم می شود؟ شوخی کردم، عصبانی نشو. شیده بیشتر از آن زمان که شما اینجا بودید به دیدنمان می آید و برای مادر مصاحب خوبی شده است. فکر می کنم تا حدودی جای خالی تو را پر کرده باشد. اغلب شبها آقای قدسی به دیدن پدر می آید و ساعتی با هم گفت و گو می کنند. (البته آقای قدسی بزرگ) خیال بد نکن. روی هم رفته همه چیز خوب و مرتب است و من به قولی که در مورد درسها به تو داده ام وفا دارم. از لباس ساری ات متشکرم، اما من هم مثل فریدون معتقدم که پولهایت را خرج نکن، چون به آن احتیاج پیدا می کنی. نامۀ من هم طولانی شد و دیگر کاغذ جای سفید ندارد، حالا راضی شدی؟ پدر و مادر سلام می رسانند و می گویند مواظب خودتان باشید. از راه دور شما را می بوسم و منتظر نامۀ شما هستم.
مینا
نامه تمام شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#17
Posted: 21 Aug 2012 13:47
بردم پایین که به مادر نشان بدهم، او در آشپزخانه سرگرم بود. گفت برایش بخوانم. نامه را سانسور شده برای مادر خواندم. هرگاه مکث می کردم اخمهایش درهم می رفت و می پرسید «چطور نوشتی که حتی خودت هم نمی توانی بخونی». لبخند زدم و گفتم «اما مرسده می تواند بخواند، نگران نباشید».
نامه که تمام شد، مادر گفت کاشکی می نوشتی که اگر چیزی احتیاج دارد بنویسد و یا تلفن کند». گفتم که «او دختر عاقلی است و خودش این را می داند». گفت «این همه کاغذ سیاه کردی، فقط چند خطش را برایم خواندی. مگر چه نوشته ای که نمی خواهی من بدانم؟» گفتم «از مدرسه ام نوشته ام اگر باور ندارید خودتان بخوانید». نامه را به طرفش گرفتم آن را نگرفت و گفت «دلم نمی خواهد برایش از آن قطعات غم آور بنویسی». گفتم «می دانم مادر مطمئن باشید چیزی نمی نویسم که باعث نگرانی بشود». سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت.
صبح پیش از رفتن به مدرسه نامه را پست کردم. اصلاً حوصلۀ مدرسه را نداشتم. دو روز بود که باران به طور متوالی می بارید. احساس می کردم به آخر دنیا نزدیک شده ام. از یک نواختی زندگی بیزار شده ام، چقدر باید این راه را بروم و بازگردم؟ مادر پرسیده بود (مگر خیال رفتن نداری؟) گفته بودم چرا،اما فکر می کنم که حالم خوش نیست. دستش را روی پیشانی ام گذاشته بود و گفته بود (تب که نداری، ممکن است سرما خورده باشی). سرما نخورده ام اما این هوا غمگینم کرده. و او در حالی که می خندید گفته بود (اما تو عاشق هوای ابری و بارانی هستی. حالا چطور شده که از این هوا شکوه می کنی؟) گفته بودم (من نم نم باران را دوست دارم نه بارش تند آن را. اما این باران یکریز می بارد و خسته ام کرده). و او در حالی که اتاقم را ترک می کرد گفته بود (به هر حال اگر می دانی که حالت خوش نیست توی رختخواب بمان تا من غذای ساده ای برایت درست کنم). حوصلۀ خانه ماندن را نداشتم. به همین دلیل لباس پوشیدم و عازم شدم.
هنگامی که به مدرسه رسیدم، مریم رو به روی در به انتظار ایستاده بود. با چترش جلو دوید و پرسید «چرا امروز دیر کردی؟» گفتم «حالم خوش نیست». نگاهی به صورتم انداخت و گفت «رنگت پریده، شاید سرماخورده ای». گفتم «مادرم هم همین عقیده را داشت. شاید هر دو درست فهمیده باشید. می شود خواهش کنم که امروز تو کلاس را اداره کنی؟» قبول کرد و هر دو روانۀ کلاس شدیم.
مریم به دفتر رفت و دفتر حضوروغیاب را آورد. بچه ها متوجه شدند که حالم خوب نیست و مریم کارهایم را انجام می دهد. سرجایم نشستم و سرم را روی میز گذاشتم. سرم منگ شده بود و شقیقه هایم به تندی می زد. بچه ها بی توجه به ناراحتی من شلوغ می کردند و همهمه برپا کرده بودند.
ناگهان صداها خاموش شد. تا سربلند کردم، آقای قدسی را که در آستانۀ در کلاس ایستاده بود دیدم. وارد شد و به بچه هایی که به احترامش ایستاده بودند گفت «بفرمایید». بچه ها آن قدر بی صدا نشستند که گویی هنوز ایستاده اند. بیماری فراموشم شد و دچار شوک شدم. آقای قدسی به طرف تخته سیاه برگشت و صدا کرد «مبصر؟» از جا پریدم و گفتم «بله؟» نگاهش را به من دوخت و پرسید «این ساعت چه دارید؟» آب دهانم را فرو دادم و خواستم بگویم، اما یکی از بچه ها پیش دستی کرد و گفت «تاریخ ادبیات». نگاه غضب آلودش را به او انداخت و گفت «از شما سؤال نکردم». بیچاره با شرمندگی سر به زیر انداخت. من متحیر به او نگاه می کردم که او بار دیگر نگاهش را به من دوخت و گفت «لطف کنید در هر جلسه درس مربوطه را روی تخته بنویسید». گفتم «بسیار خوب». اشاره کرد تا بنشینم و سپس از یکی از دختران ردیف اول پرسید «تا کجای کتاب را خوانده اید؟» فروغی، دختری که از او سؤال شده بود، کتاب را گشود و صفحۀ مربوط را آورد. آقای قدسی بار دیگر پرسید «باید پرسیده می شد یا این که باید درس داده شود؟» فروغی گفت «این جلسه باید درس جدید داده شود». آقای قدسی رو به همه کرد و گفت «پس توجه کنید».
شروع کرد. می توانستم درک کنم که بچه ها تا چه اندازه ناراحت بودند. دبیر قبلی ادبیات خانمی بود زیبا و خوشرو که بچه ها دوستش داشتند. کلاسش هم خسته کننده نبود. هنگام درس دادن آقای قدسی، سکوت مطلق بر کلاس حاکم بود و تنها صدای او بگوش می رسید. آقای قدسی کلمات را خیلی رسا و فصیح ادا می کرد و به گفته های کتاب نیز مطالبی می افزود. درس را که داد، برای آنکه بداند آیا دانش آموزان درس گذشته را خوب یاد گرفته اند یا نه، از دو نفر سؤال کرد که هر دوی آنها به علت هول شدن نتوانستند به خوبی از عهدۀ سؤالات برآیند و ناراضی نشستند. همان طور که قدم می زد، به طرف آخر کلاس می آمد. گفت «از امروز دروس ادبیات شما به عهدۀ من گذاشته شده. ما طبق برنامۀ قبلی عمل می کنیم و پیش می رویم. اگر سؤالی هست بپرسید؟» بچه ها به هم نگاه کردند و هیچ کدام سؤالی مطرح نکردند. آقای قدسی در حین آمدن به آخر کلاس، یک یک دانش آموزان را از نظر گذرانید. انتهای کلاس، نزدیک میز من، پشت به پنجره ایستاد. دستهایش را از پشت به هم قفل کرد و نگاهی به میز ما انداخت و به مریم نگریست و پرسید «شما جدید هستید؟» ترس شاگردان در مریم هم اثر گذاشت. او بلند شد و در حالی که صورتش سرخ شده بود جواب داد «بله». او سؤال دیگری نکرد و با گفتن (بفرمایید) میز ما را ترک کرد و سر جایش نشست. سپس فروغی را مخاطب قرار داد و پرسید «هنوز هم مثل گذشته با احساس انشا می نویسی؟» فروغی سر به زیر انداخت و گفت «بله». آقای قدسی گفت «زنگ انشا یادت باشد که اول تو انشا بخوانی. بگو ببینم موضوع انشا را به یاد داری؟» فروغی گفت «موضوع انشایمان باران است». آقای قدسی با خوشحالی گفت «پس باید انشای خوبی نوشته باشی. فراموش نکن، تو اولین نفری هستی که باید انشا بخوانی». فروغی با گفتن (چشم) بار دیگر نشست.
آقای قدسی بلند شد و گفت «همۀ شما از روش تدریس من مطلع هستید. اما برای اطلاع شاگردان جدید باید بگویم روش من این است که در زنگ انشا، نوشتۀ هر شاگردی نقد می شود. به این صورت که یک نفر انشا می خواند و دیگران باید نقاط ضعف او را بیان کنند. اگر انتقادی به جا باشد، از نمرۀ نویسندۀ انشا کم می شود. با این روش شما مجبور می شوید که در نوشتن دقت کنید و اصول و قواعد نوشتن را یاد بگیرید. در نوشتن به نکات زیر توجه کنید:
از مقدمه های زیبا استفاده کنید.
جمله بندیها باید درست و کامل باشند.
در به کارگیری فعلها دقت کنید و از چهارچوب مطلب خارج نشوید و در آخر نتیجه را بیان کنید.
تمام نمرات کلاسی در امتحانات مؤثر خواهد بود. متوجه شدید؟»
عده ای از بچه ها یک صدا گفتند «بله» و او ادامه داد «کم بنویسید، اما خوب و پرمحتوی بنویسید».
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#18
Posted: 21 Aug 2012 13:47
با صدای زنگ آقای قدسی گفت «موفق باشید» و کلاس را ترک کرد. بچه ها نفس راحتی کشیدند و گفتند (آخیش راحت شدیم). اما یکی از بچه ها با صدای بلند گفت «کجا راحت شدیم؟ تازه اول بدبختی است. فراموش کردید پارسال چقدر از دست آقای قدسی زجر کشیدیم؟ از جلسۀ آینده نمره های صفر است که وارد دفترمان می شود». فروغی به دفاع از آقای قدسی پرداخت و گفت «اما من خوشحالم که او دبیرمان شد. آقای قدسی می خواهد ما با درک کامل نه به طور سرسری درس یاد بگیریم. کجای این بد است؟» همان شاگرد به طرف فروغی برگشت و گفت «اگر من هم مثل تو ادبیاتم قوی بود از او حمایت می کردم، اما بدبختانه این طور نیستم و باز هم برای این که نمره بگیرم، مجبورم به کتاب انشا رجوع کنم». من و مریم این بحث را رها کردیم و از کلاس خارج شدیم. مریم گفت «اینقدرها هم که بچه ها می گویند وحشتناک و بداخلاق نیست». خندیدم و گفتم «دوست من فراموش نکن که من و تو تازه وارد هستیم و تجربۀ بچه ها را نداریم. هر چه باشد آنها با آقای قدسی کارکرده اند و او را بهتر از ما می شناسند. اما باید اعتراف کنم که من با تو هم عقیده ام و او را بداخلاق و خشک نمی دانم. دیدی که با فروغی چه برخوردی کرد. مثل این که او را سالهاست می شناسد». مریم گفت «هر دبیری توی درس خودش دنبال شاگردی است که خوب آن را درک کند. فروغی اگرچه در ریاضیات شاگرد زرنگی نیست، اما از حق نگذریم ادبیاتش خوب است و به همین دلیل هم آقای قدسی با او خوب است».
با هم به بوفه رفتیم و چیپس خریدم. هنوز پاکت آن را باز نکرده بودم که از بلندگو صدایم زدند. به دفتر احضار شده بودم. چیپسم را به مریم دادم و گفتم «من می روم ببینم چه خبر است». مریم تا میانۀ راه با من آمد و در کریدور از من جدا شد و من به دفتر رفتم.
فصل هشتم :وقتی وارد دفتر شدم، آقای قدسی را دیدم که ایستاده بود و به کتابی که در دست داشت نگاه می کرد. به طرف میز مدیر رفتم و گفتم «مرا احضار فرمودید؟» خانم مدیر لبخندی زد و گفت «صدایت کردم تا بگویم که من و آقای قدسی توافق کرده ایم که مسئولیت کتابخانه را به تو محول کنیم. قبول می کنی؟» گفتم «هر چه شما بفرمایید». گفت «پس موافقی. از امروز مسئولیت کتابخانه با تو است و تو مسئول نگهداری کتابها هستی. اگر کتابی مفقود شود و یا پاره تحویل بگیری، خودت باید جوابگو باشی. وقتی کتاب را تحویل می دهی یادآوری کن صحیح و سالم و در وقت معین به کتابخانه برگردانند. خودت قبلاً با کتاب سروکار داشته ای؟» گفتم «بله، در دبیرستان قبلی هم مسئولیت کتابخانه با من بوده. به این کار واردم». با خوشحالی گفت «چه بهتر، پس در این کار بی تجربه نیستی. حالا با آقای قدسی به کتابخانه برو، بقیۀ کارها را ایشان به تو می گویند».
به اتفاق آقای قدسی از دفتر خارج شدیم. آقای قدسی همان کتاب را که در دفتر مطالعه می کرد در دست داشت. در کنار هم از پله ها بالا رفتیم. بچه ها ما را نگاه می کردند. نزدیک سالن سخنرانی ایستادیم و از میان دسته ای کلید، یکی را جدا و در سالن را باز کرد. صندلیها با نظم و ترتیب چیده شده بود. چند پوستر و یک نقشۀ بزرگ ایران هم روی دیوار به چشم می خورد. در آخر سالن کنار سن در دیگری بود که آقای قدسی آن را هم باز کرد و خودش را کناری کشید تا اول من داخل شوم. رو به رو، کتابخانه ای نه چندان بزرگ دیدم. دو ردیف میز و صندلی برای مطالعه بیشتر نداشت. آقای قدسی گفت «کتابخانۀ کوچکی است، اما کتابهای خوب و آموزنده ای دارد. من از وقتی که کارم را در این دبیرستان شروع کردم مسئولیت کتابخانه را هم به عهده گرفتم و سعی کردم تا آموزنده ترین کتابها را برای مطالعۀ شاگردان گردآوری کنم. بیایید جلو و نگاه کنید». قفسه ها به ترتیب شماره گذاری شده بودند و هر قفسه مخصوص یک موضوع بود. کتابهای- علوم، جغرافیا، تاریخ، ادبیات کهن و معاصر- همین طور که مشغول نگاه کردن بودم پرسیدم «این کتابخانه بدون رمان است؟» به جای جواب پرسید «چه رمانی؟» گفتم «رمان از نویسندگان بزرگ. من فکر می کنم بچه ها بیش از کتابهای علمی مشتاق مطالعۀ رمان باشند». گفت «این نظر تمام دخترها است یا این که فقط نظر شما است؟» گفتم «همه را نمی دانم، اما فکر می کنم اغلب طرفدار رمان هستند». کمی به فکر فرو رفت و گفت «اما هیچ کس در این مورد حرفی به من نزده». گفتم «شاید به این علت است که کتابهای علمی را بیشتر اهل تحقیق مطالعه می کنند، نه قشر جوان و دانش آموز. اگر کتابخانه مجموعه ای از رمانهای نویسندگان بزرگ را هم داشته باشد، کامل می شود در آن صورت به شما قول می دهم که تعداد کتاب خوانهای این مدرسه بیشتر بشود. تبسمی کرد و گفت «روی پیشنهاد شما فکر می کنم. با این ابراز عقیده تان متوجه شدم که شما هم در زمرۀ خوانندگان رمان هستید، نه به قول خودتان دانش پژوه». گفتم «من به هر دو علاقه دارم، اما همان طور که فرمودید، رمان را ترجیح می دهم. می شود سؤال کنم چرا من را برای این کار انتخاب کردید؟» پوزخندی زد و گفت «به این دلیل که فروغی هیچ وقت تنها نیست و از مصاحبت و معاشرت با دیگران پرهیز نمی کند. اما شما تنها هستید، لااقل از مصاحبت کتاب استفاده کنید». با تمسخر گفتم «شما از حرفهای مادرم طوری برداشت کردید که انگار من انسان نیستم و از آدمها فرار می کنم. اگر دلیل انتخاب من این است، باید بگویم که شما اشتباه کردید. درست است که من به مطالعه خیلی علاقه دارم، اما ...» سخنم را قطع کرد و گفت «منظورم این نبود، هدفم این بود که با مطالعۀ بیشتر، اطلاعات وسیعتری نسبت به دنیا پیدا کنید و آن را پوچ ندانید». با تعجب پرسیدم «شما از کجا می دانید که من دنیا را پوچ می دانم؟» تبسمی کرد و گفت «آن شب که به خانه تان آمدیم، شما روی روزنامه با خط درشت نوشته بودید- زندگی پوچ است- من بی اراده آن را خواندم. حالا می خواهم به شما این فرصت را بدهم تا با مطالعه، چشم دلتان را باز کنید و ببینید که دنیا نه پوچ است و نه بیهوده. حالا منظورم را درک کردید». گفتم «بله فهمیدم. اما باید بگویم که من به آن چیزی که نوشتم پای بند نیستم». با تمسخر گفت «به حرفهایتان که اعتقاد ندارید، به نوشته تان هم پای بند نیستید. پس به چه چیز معتقدید؟» سر به زیر انداختم و گفتم «نمی دانم». با همان لحن گفت «انسان بی اعتقاد گمراه است». نگاهش می کردم. او ادامه داد «باید در زندگی به چیزی معتقد بود. به وجود خدا اعتقاد داری؟» گفتم «بله». پرسید «آیا اعتقاد داری که این جهان بی دلیل به وجود نیامده و پس از این دنیا دنیای دیگری هم هست؟» گفتم «بله، به قیامت و جهان آخرت معتقدم». پرسید «آیا اعتقاد داری که فرستادن رسولان الهی برای تکامل و تعالی انسانها بوده تا راه بهتر زندگی کردن را به بشر بیاموزند؟» گفتم «بله». خندید و گفت «پس تو انسان بی اعتقادی نیستی. فقط عمل نداری، یعنی به آنچه معتقدی عمل نمی کنی. اگر به اعتقادات پای بند باشی، نمی گویی که دنیا پوچ و بیهوده به وجود آمده است». گفتم «من ننوشتم که به وجود آمده است. بلکه نوشته بودم پوچ است. چون سرانجام زندگی مرگ است». صدای زنگ بلند شد و آقای قدسی در حالی که کتاب را در گنجه جا می داد، گفت «ما باید بیشتر با هم گفت و گو کنیم و ریشۀ این یأس را پیدا کنیم»، و در کتابخانه را بست. با خنده گفتم «شما در انتخاب من به عنوان مسئول کتابخانه اشتباه کردید». به طرفم برگشت و گفت «برعکس، من هیچ وقت در انتخابم اشتباه نمی کنم. من با شناخت کامل شما را انتخاب کردم و می دانم که از عهدۀ این مسئولیت برخواهید آمد».
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#19
Posted: 21 Aug 2012 13:48
بچه ها به کلاس رفته بودند. مریم پرسید «این همه وقت کجا بودی؟» گفتم «کتابخانه و از این ساعت من مسئول تحویل کتاب به بچه ها شده ام». با شوخی گفت «خوب خودت را توی دل خانم مدیر جا کردی. هنوز از گرد راه نرسیده هم مبصر شدی و هم مسئول کتابخانه». گفتم «به این دلیل است که یک پارتی مهم دارم». با تعجب به من خیره شد و پرسید «پارتی ات کیست؟» گفتم «آقای قدسی». چشمانش گرد شد و تکرار کرد «آقای قدسی؟» گفتم «بله، آقای قدسی. او هم دبیرم است و هم همسایه مان. ما با خانواده اش رفت و آمد داریم». گفت «شوخی نکن». گفتم «اتفاقاً شوخی نمی کنم و حرفم جدی است». پرسید «پس چرا زودتر نگفتی که آقای قدسی را می شناسی؟» گفتم «چون لزومی نداشت، تا او دبیر ما نشده بود فقط همسایۀ ما بود. اما الآن دبیرم هم هست. خانوادۀ او گرم و صمیمی هستند؛ اما رفتار خودش در خانه هم همین طور است که می بینی. از نظر او من یک شاگردم و نه یک آشنا». خندید و گفت «اصلاً تو را نمی شناسد. از انتخابش پیداست. دختر چرا می خواهی به من تفهیم کنی که هیچ احساسی بین شما نیست؟» گفتم: «چون حقیقتاً هم هیچ احساسی بین ما نیست». دستم را گرفت و گفت «قبول می کنم، خواستم شوخی کرده باشم. قیافه و رفتار آقای قدسی طوری نیست که دل دختری را بلرزاند. اگر این جریان در مورد آقای ادیبی بود باور نمی کردم. چرا که او هم خوش قیافه است و هم مهربان». گفتم «ممکن است من بعدها به درس دادن او علاقه مند بشوم؛ دلم نمی خواهد که تو فکر کنی من ...» حرفم را قطع کرد و گفت «می دانم چه می خواهی بگویی. از جانب من مطمئن باش. خودم در سال گذشته عاشق دبیر شیمی ام بودم. دل بستن من به او نه به دلیل تعلق خاطری بود که نسبت به خود او داشتم، بلکه به خاطر شیوۀ تدریسش بود». گفتم «ما که بیش از یک جلسه با او کار نداشتیم. در این یک جلسه هم که مفتون درس دادنش نشدم. اما بعد را نمی دانم». مریم خندید و گفت «چنان رعب و وحشتی سر کلاس به وجود آورد! وقتی پرسید شاگرد جدید هستم چیزی نمانده بود که از ترس پس بیافتم». گفتم «نگاهت می کردم، به قدری سرخ شده بودی که گفتم الآن بیهوش می شوی». با صدای بلند خندید و گفت «شاید من هم روزی مثل تو عاشق او شدم. فردا را چه دیدی؟» گفتم «خواهش می کنم آشنایی ما را بزرگ نکن و از کاه کوه نساز». گفت «اتفاقاً من می خواستم این را به تو بگویم. می خواستم بگویم که کارهای آقای قدسی را بزرگ نکن و روی گفته هایش تفسیر نگذار. این به نفع تو است. دبیرها شاگردانشان را کودکانی می بینند نیازمند محبت و نوازش. اگر هر شاگردی فکر کند که دبیرش نظر خاصی نسبت به او دارد، آموزش و مدرسه معنی خودش را از دست می دهد. تو حتی بدون پارتی هم موفق می شوی. چون شاگرد زرنگی هستی و نظر آنها را به خودت جلب می کنی. نباید فکر کنی که تمام آنها نسبت به تو علاقه ای خاص دارند و محبتشان از روی قصدی است». خندیدم و گفتم «متشکرم که این یادآوری را کردی. اما می گویم که من هیچ وقت دستخوش احساس نمی شوم و به قول برادرم- من در سینه ام قلبی ندارم- اما می خواهم از تو خواهش کنم که مراقبم باشی و اگر دیدی که دستخوش احساس شدم، به من یادآوری کنی. دلم نمی خواهد حتی یک قدم به طرف سراب بردارم». پرسید «آن وقت از من نمی رنجی؟» گفتم «به رنجش من نگاه نکن، با این که زودرنج و حساس هستم، اما منطق را هم می پذیرم. تو مرا به یاد خواهرم مرسده می اندازی. تو درست مثل او هستی و با این حرفهای دوپهلویت درست مثل او عمل می کنی». لبخندی از رضایت بر لب آورد و گفت «حالا که مثل خواهرت هستم به خودم حق می دهم اشتباهاتت را گوشزد کنم. حالا چه خوشت بیاید چه نیاید». هر دو خندیدیم.
دبیر طبیعی دیر کرده بود و این غیبت بچه ها را به وجد آورد. قرار بود که این ساعت از درسهای خوانده شده امتحان بگیرد. چون نیامد، بلند شدم و به جای او نشستم و کلاس را آرام کردم. در کریدور هیچ کس نبود. به بچه ها گفتم آرام باشند تا من بروم دفتر.
خانم ناظم اطلاع داد که (آقای سلیمی نمی آید، خودت کلاس را اداره کن) وقتی به کلاس برمی گشتم تصمیم گرفتم که با بچه ها شوخی کنم. به محض ورود به کلاس گفتم «بچه ها ورقه ها روی میز. الآن آقای سلیمی می رسد». بچه ها با گفتن (ای وای) ورقه ها را درآوردند و چشم به در کلاس دوختند. روی صندلی معلم نشسته بودم. دلم نیامد بیش از این بچه ها را در اضطراب باقی بگذارم. خندیدم و گفتم «بچه ها راحت باشید، این ساعت دبیر نداریم». بچه ها از شنیدن این مطلب به هوا پریدند و ورقه ها را به پرواز درآوردند. نظم کلاس برهم ریخت. گفتم «ساکت اگر شلوغ کنید، مجبور می شوم درس بپرسم. آرام بگیرید و فقط مطالعه کنید. با صدای ضربه ای به در کلاس، نفس همه بند آمد. گمان کردند که آقای سلیمی وارد می شود. وقتی در را گشودم از دیدن بابای مدرسه نفس راحتی کشیدند و مشغول صحبت شدند.
بابای مدرسه گفت «خانم افشار برود کتابخانه»، گفتم «افشار خودم هستم»، گفت «خانم مدیر فرمودند بروید کتابخانه. یکی از کلاسهای ششم دبیر ندارند و شاگردان می خواهند کتاب بخوانند». با گفتن (بسیار خوب) بالا رفتم. بابا در کتابخانه را باز کرده بود و چند نفر پشت میز مشغول مطالعه بودند. دو نفر دیگر هم کتابها را برانداز می کردند. با ورود من نگاهشان متوجه ام شد. همان کتابی که آن روز در دست آقای قدسی بود برداشتم و پشت میز نشستم. کتاب آیین دوست یابی دیل کارنگی بود.
یکی از دانش آموزان پرسید «شما مسئول کتابخانه شده اید؟» گفتم «بله» گفت «به نظرم شما امسال وارد این دبیرستان شده اید، این طور است؟» باز هم تأیید کردم. یکی دیگر پرسید «شما با خانم مدیر نسبتی دارید؟» گفتم «نه». پرسید «با آقای قدسی چطور؟» باز هم گفتم «نه». همان دختر نگاه پرتکبری به من انداخت و در حالی که گوشه چشم نازک می کرد پرسید «پس چرا شما را انتخاب کردند؟ یعنی از شما باصلاحیت دارتر توی این مدرسه پیدا نمی شود». گفتم «مگر اشکالی دارد که من مسئول باشم». گفت«اشکال که چه عرض کنم، سال پیش این کتابخانه حال و هوای دیگری داشت، اما امسال سرد و بی روح است». طعنه اش را فهمیدم، اما خود را به نادانی زدم وگفتم «اما شوفاژکتابخانه روشن است و اینجا هم به قدر کافی گرم است». باردیگرپشت چشمش را نازک کرد و گفت «منظور من گرمای کتابخانه نبود، منظورم وجود شماست». گفتم «هان، حالا منظورتان را فهمیدم. پس ایراد از من است نه از شوفاژ. من نمی دانم که سال گذشته چه کسی مسئول کتابخانه بوده و تمایلی هم ندارم که بدانم، اما به شما می گویم که امسال من عهده دار این کار شده ام و مجبورید که وجودم را تحمل کنید؛ حالا چه سرد وچه گرم».
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#20
Posted: 21 Aug 2012 13:48
گفته های آنها عصبانی ام کرده بود. چون یک سال از من بزرگتر بودند به خود حق می دادند که خودشان را خیلی بالاتر از من بدانند و هرگونه دلشان می خواهد با من صحبت کنند و حتی مرا به باد استهزا بگیرند. یکی کتاب را محکم روی میز کوبید و گفت«اینجا اسمش کتابخانه است، اما کتابی که قابل خواندن باشد ندارد». پرسیدم «شما رمان خوان هستید؟» نگاهم کرد و پرسید «چطور مگر؟» گفتم «چون جز رمان همه جور کتابی داریم. اگر به رمان علاقه مندید باید بگویم که تا چند روز دیگر از این کتابها هم خریداری می شود و درکتابخانه می گذارند». خوشحالی زودگذری در چهره اش دیدم، اما او خیلی زود ماسک بی تفاوتی بر چهره زد وگفت: «منظور من کتاب رمان نبود، من اکثر این کتابها را خوانده ام. دنبال کتاب جدید هستم». کتابم را برداشتم و به طرفش گرفتم و گفتم «این کتاب جدید است». کتاب را گرفت و نگاهی به اسم آن انداخت و با بی میلی روی میز گذاشت و گفت «خارجی است، من نویسندگان ایرانی را ترجیح می دهم». گفتم «اما کتاب آموزنده ای است. در باب دوست پیدا کردن. آن را مطالعه کنید». گفت «گفتم که نویسندگان ایرانی را ترجیح می دهم». کتاب- شگفتیهای جهان- را پیشنهاد کردم. آن را هم رد کرد و پرسید «کی کتابهای تازه می رسد؟» گفتم «ظرف چند روز آینده. باید آقای قدسی وقت خریدن آنها را داشته باشند». پوزخندی زد و پرسید «شما نگفتید چطور شد که به این سمت انتخاب شدید. بچه ها معتقدند که شما یا باید فامیل خانم مدیر باشید و یا نسبتی با آقای قدسی داشته باشید». گفتم «متأسفانه اعتقاد بچه ها بی اساس است و هیچ نسبتی با آنها ندارم». پرسید «خود شما تعجب نکردید که چرا انتخاب شدید و نه یکی دیگر؟» گفتم «نه تعجب نکردم. چون قبلاً هم کتابدار مدرسۀ قبلی ام بوده ام. فکر کردم که ممکن است به همین دلیل انتخاب شده ام». با تمسخر گفت «اما ما چیز دیگری می دانیم که شما نمی دانید». گفتم «شما چه می دانید؟» با همان لحن گفت «تمام بچه ها می دانند که آقای قدسی با شما رابطۀ خانوادگی دارد و نسبت به شما هم محبت دارد و به همین دلیل شما به این سمت انتخاب شده اید». با خشم روی میز کوبیدم و گفتم «به هر دلیل که می خواهید فکر کنید. برایم مهم نیست. شما اینجا آمده اید کتاب مطالعه کنید یا از من بازخواست کنید؟ اگر به این حرفها ادامه دهید، همۀ شما را از کتابخانه بیرون می کنم». ناگهان همه کتابها را رها کردند و در حالی که کتابخانه را ترک می کردند گفتند «حرف حق که عصبانی شدن ندارد». دلم می خواست تمام کتابها را برسرشان بکوبم. صدای زنگ آمد و هیاهوی بچه ها در حیاط پیچید. با رفتن آنها نفس راحتی کشیدم، اما آن قدر عصبانی بودم که دلم می خواست عقده ام را بر سر کسی خالی کنم. کتابهای روی میز را برداشتم و سرجایشان گذاشتم. در همین هنگام آقای قدسی وارد شد. در دستش شاهنامۀ فردوسی بود. سلام سردی که کردم موجب حیرتش شد و پرسید «خانم افشار! حالتان خوب است؟» بدون این که نگاهش کنم گفتم «بله متشکرم».
نمی خواستم آن هوای خفقان آور را تنفس کنم. گفتم «اگر با من کاری ندارید بروم؟» همچنان متعجب بود. سر تکان داد و گفت «کاری ندارم، می توانید بروید». مسافت کتابخانه تا حیاط را دویدم و از پله ها سرازیر شدم و خود را به حیاط رساندم. مریم مقابل بوفه ایستاده بود و انتظار می کشید. به او که رسیدم نفسم بند آمده بود. پرسید «چرا دویدی؟ نمی توانستی آرام راه بیایی که به نفس نفس نیفتی؟» گفتم «سر به سرم نگذار که خیلی عصبانی هستم». پرسید «چرا؟ با آقای قدسی مشاجره کردی؟» لحن نیش دار او بر عصبانیتم افزود. گفتم «چه غلطی کردم که گفتم من با آقای قدسی آشنایی دارم». بهت زده نگاهم کرد و پرسید «تو چه ات شده؟ چرا این قدر ناراحت هستی؟» گفتم «هیچ». گفت «خواهش می کنم. بگو چه اتفاقی افتاده که این قدر تو را عصبانی کرده». برایش ماجرا را شرح دادم. دستم را گرفت و گفت «من منظوری نداشتم، فقط می خواستم شوخی کنم، اگر از حرفم رنجیدی معذرت می خواهم». گفتم «حرف تو ناراحتم نکرد، بلکه از این عصبانی هستم که چرا نتوانستم کاری بکنم». پرسید «چه کاری؟» گفتم «این که تمام کتابها را به سرشان بکوبم و عقده ام را خالی کنم». خندید و گفت «به جای آنها عقده ات را سر من خالی کردی؛ حالا آرام شدی؟» گفتم «چرا بعضی باید به خودشان اجازه بدهند که در مسائلی که به آنها مربوط نمی شود دخالت کنند؟» گفت «اما به آنها مربوط می شود و حق خود می دانند که بدانند چرا به جای آنها دختری تازه وارد مسئول کتابخانه شده». گفتم «من که به اختیار خودم این کار را قبول نکردم. باید شعور داشته باشند و این موضوع را درک کنند». گفت « مسلماً می دانند که تو خودت را کاندید نکرده ای. کنجکاوی آنها به این علت است که می خواهند بدانند چه عاملی باعث این کار شده». گفتم «بر فرض هم که دانستند، چه نفعی برای آنها دارد؟» گفت «هیچ، فقط کنجکاویشان ارضاء می شود. جلوی کنجکاوی بچه ها را نمی توانی بگیری. از هفتۀ آینده امتحانات شروع می شود و بچه ها سرگرم امتحانات می شوند و دیگر وقتی برای کنجکاوی این مسئله ها باقی نمی ماند. اخمهایت را باز کن و از آفتاب پاییزی لذت ببر».
بار دیگر خونسردیش من را به یاد مرسده انداخت. با خودم گفتم (ای کاش من هم مثل این دو تا بودم). با تمام کوششی که کردم، موفق نشدم تا برخورد آن دخترها را فراموش کنم و همچنان کینۀ آنها را به دل گرفته بودم و دلم می خواست به گونه ای زخم زبانشان را تلافی کنم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....