ارسالها: 6216
#21
Posted: 22 Aug 2012 15:50
فصــــل نهم
زنگ که خورد، خانم مدیر از بلندگو اعلام کرد (بچه ها همه صف ببندید). مریم گفت «دیگر چه اتفاقی افتاده؟» صف ما درست روبه روی دفتر بسته شد و تمام بچه ها می توانستند داخل دفتر را ببینند. آقای قدسی سیگار می کشید و فنجان چای هم مقابلش بود. او فارغ از تجمع بچه ها، با خانم فصیحی که دبیر زبان بود گفت و گو می کرد. خانم فصیحی را همۀ بچه ها دوست داشتند. او موهایی خرمایی داشت که به پوست سفید صورتش زیبایی بیشتری می بخشید. سال گذشته شایع شده بوده که با آقای ادیبی که دبیر ریاضیات سال اول است، می خواهد ازدواج کند. اما این مطلب از حد شایعه تجاوز نکرده بود؛ هنوز هم آن دو مجرد بودند. از گفت و گوی آن دو دلم گرفت. به مریم گفتم «زوج خوبی می شوند». اخمهایش را درهم کشید و گفت «فکر بد نکن، آن دو تا فقط با هم همکار هستند». سخن او با خانم مدیر درهم آمیخت و مریم سکوت کرد تا گفته های او را بشنویم. خانم مدیر گفت «شما را جمع کردم تا اطلاع بدهم که از فردا مدرسه دو شیفته می شود. به این صورت که شما در دو شیفت صبح و بعدازظهر باید به مدرسه بیایید. شاگردانی که خانه شان از مدرسه دور است، می توانند غذا همراه بیاورند و در مدرسه حاضر باشند. زنگ رأس ساعت دو می خورد. تغییراتی هم در برنامۀ کلاسها به وجود آمده که مبصرها به دفتر بیایند و این برنامه را تحویل بگیرند. فراموش نکنید که این تغییر ساعت را به خانواده هایتان اطلاع بدهید. این دو شیفت شدن مدارس به نفع شماست. می خواهم که شما بهترین استفاده را از این ساعات ببرید و در بالا بردن سطح معلوماتتان بکوشید. حالا بفرمایید سر کلاسهایتان و مبصرها بیایند دفتر».
دانش آموزان به طرف کلاسها به راه افتادند و من به دفتر رفتم. حضور مبصرها با دبیران در دفتر موجب ازدحام شده بود. وقتی وارد شدم، آقای قدسی سرتاپایم را برانداز کرد و بدون پرسش به تماشا نشست. یکی از مبصرهای کلاس ششم کنارم ایستاده بود و برای آن که زودتر برنامه را از خانم مدیر بگیرد مرا هل داد. با این کارش تعادلم به هم خورد و نزدیک بود روی خانم فصیحی پرت شوم. با شرمندگی از خانم فصیحی پوزش خواستم. لبهای زیبایش را گشود و گفت «اشکالی ندارد». آقای قدسی آن دختر را مخاطب قرار داد و به نام فامیل صدایش کرد و گفت «خانم نیکنام! مواظب باشید. چرا عجله می کنید؟» نیکنام به جای عذرخواهی از من از او عذرخواست و کمی خود را از میز عقب کشید. خانم مدیر متوجه شد و اول لیست کلاس ما را بیرون آورد و به دستم داد و گفت «برنامه را روی تخته بنویس تا همه یادداشت کنند». نگاهی از حق شناسی به آقای قدسی انداختم. لبخندی زد و گفت «افشار لطف کن و از روی لیست روزهایی را که من با کلاس شما کار دارم یادداشت کن و برایم بیاور». با گفتن (چشم) از دفتر خارج شدم.
کاری که او برایم انجام داد، خیلی اهمیت داشت. به شاگردی که خود را از من برتر به حساب آورده بود، نشان داد که حق تقدم با من بوده است و او را ادب کرده بود. پس از نوشتن برنامه روی تخته سیاه، کاغذی برداشتم و ساعات و روزهایی را که آقای قدسی با ما کار داشت، یادداشت کردم و به طرف دفتر رفتم. دبیران از دفتر خارج می شدند. صبر کردم تا او هم خارج شود. هنگامی که آمد به طرفش رفتم و کاغذ را به او دادم. تشکر کرد و به کلاس رفت.
با ورود دبیر تاریخ، دیگر فرصت نبود تا جریان را برای مریم تعریف کنم. اما هنگام خروج از مدرسه برایش تعریف کردم. دستی روی شانه ام زد و گفت «حالا راحت شدی؟» گفتم «هم خوشحال شدم و هم راحت. دلم می خواهد که همۀ آنها بدانند یک سال اختلاف کلاس نباید موجب غرورشان بشود». لبخندی زد و گفت «پس سعی کن وقتی خودت هم به کلاس ششم رفتی دچار غرور و خودبزرگ بینی نشوی». با قاطعیت گفتم «مطمئنم که این طورنمی شوم».
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#22
Posted: 22 Aug 2012 15:51
مریم پرسید «نفهمیدی برنامۀ امتحانات را کی می دهند؟» گفتم «صحبتی از برنامۀ امتحانی نبود. شاید فردا یا پس فردا بدهند. باید خودمان را برای امتحان آماده کنیم». گفت «من هیچ آمادگی ندارم و نمی دانم چرا نمی توانم یک برنامۀ خوب و منظم طرح ریزی کنم». گفتم «اگر مایل باشی من برنامه ام را برایت می آورم و تو هم طبق برنامۀ من عمل کن». با خوشحالی پذیرفت و گفت «این لطف تو را فراموش نمی کنم». گفتم «کاری نکردم که تشکر می کنی. خیلی میل داشتم در ریاضیات کمکت کنم؛ اما متأسفانه خانه هایمان از هم دور است». گفت «اگر نزدیک هم بود نمی توانستم بیایم. فراموش کردی که مادرم ...». گفتم «شاید آن موقع من به دیدنت می آمدم». جلو در مدرسه ایستادیم و او با اندوهی عمیق گفت «فرق نمی کرد. من حتی اجازه ندارم دوستانم را به خانه دعوت کنم. اما به هر حال ممنونم». دستم را فشرد و حرکت کرد.
شکوه و پری مقابل در ایستاده بودند. هنگامی که از مریم خداحافظی کردم با آنها به راه افتادیم. مقداری که رفتیم گفتم «هردوی شما کلاس ششم هستید، اما تعجب می کنم که چرا غرور و خودبزرگ بینی در شما وجود ندارد». متعجب شدند و با هم پرسیدند «چطور مگه؟» به اختصار ماجرای کتابخانه و دفتر را برایشان تعریف کردم. پری به شوخی گفت «اگر شاگرد ممتازی نبودی به تو حسادت نمی کردند». نگاهش کردم. او با همان لحن ادامه داد «تو یک طوری توی کلاس ششم مطرح شده ای که غالباً دبیرها از تو نام می برند و به قول معروف روی تو حساب باز کرده اند. این است که تو باعث حسادت بعضی بچه ها شده ای». وقتی دید هنوز متعجب نگاهش می کنم ادامه داد «شاید تو خودت ندانی، اما اکثراً می گویند که تو ممکن است تنها شاگرد اول امتحان نهایی باشی». گفتم «هنوز یک سال دیگر درس دارم؛ چطور این پیش بینی را کرده اند؟» خندید و گفت « سالی که نکوست از بهارش پیداست. جز این است که تو در تمام طول تحصیل شاگرد ممتاز بوده ای؟» گفتم «بودم، اما مشخص نیست که این دو سال هم ممتاز باشم. جز من شاگردان زرنگ دیگر هم هستند و در ثانی برفرض هم که ممتاز بشوم. چرا باید مورد حسد کلاس ششمی ها باشم؟ آنها که زودتر از من دیپلم می گیرند». نگاهی به من انداخت و گفت «می دانیم؛ اما اکثر دبیرها تو را به عنوان شاگرد درس خوان و نمونه مثال می زنند. همین برای برانگیختن حس حسادت کافی است. اما اگر بخواهیم از بُعد دیگری به این مسئله نگاه کنیم، به نظر من این یک امر عادی بود که از تو سؤال کردند- چه کسی تو را برای مسئولیت کتابخانه انتخاب کرده- اگر تو خودت هم جای آنها بودی این سؤال را می کردی، اما این که آنها خود را برتر از تو دانسته اند، باز هم به نظر من عادی است. چون تو از کلاس چهارمی ها بالاتر هستی و کلاس ششمی ها از پنجمی ها. قبول نداری؟»
گفتم «چرا قبول دارم. اما این که آنها خودشان را محق بدانند که هر کاری دلشان می خواهد بکنند و برای بالاتر بودن کلاس دیگران را مسخره کنند را قبول ندارم». شکوه حرفم را تأیید کرد و گفت «تحقیر انسانها کار درستی نیست. به نظر من خوار و کوچک شمردن دیگران ناشی از عقده های روانی است. من به این معتقدم که درخت هرچه بارش بیشتر باشد سر به زیرتر است. هیچ کدام از ادبا و فضلا، با تمام دانششان هرگز خودشان را برتر از دیگران به شمار نیاورده اند، وای به حال ما که هنوز فرمول اکسیژن را بلد نیستیم. به عقیدۀ من تو کار خوبی کردی که آنها را سر جایشان نشاندی. از این به بعد می فهمند که با چه کسی طرفند و دست از سرت برمی دارند. اگر در مقابل آنها ضعف نشان داده بودی مطمئناً کارشان را تکرار می کردند. انسان باید به کسی احترام بگذارد که احترام پذیر باشد». پری گفت «من با شدت عمل مخالف نیستم، اما فکر می کنم که خیلی از هتاکیها را هم می شود با سکوت جواب داد. گاهی وقتها سکوت برنده تر از هر کاردی است. تو در نظر بگیر که اگر یکی از آنها از مجادله دست نمی کشید و کار بگو مگو را ادامه می داد، چه به روزت می آمد. مسلماً بیش از پیش اعصابت خرد می شد. اما اگر من به جای تو بودم در مقابل اولین سؤال آنها با خونسردی می گفتم- من جواب سؤال شما را نمی دانم، اگر خیلی مایل به دانستن هستید می توانید یا از خانم مدیر یا از آقای قدسی بپرسید؛ مسلماً جواب درستی خواهید شنید- با این صحبت محترمانه به آنها می گفتی که فضولی موقوف و خودت را راحت می کردی». نظرش را پسندیدم و تصمیم گرفتم که اگر بار دیگر با این گونه افراد رو به رو شدم، همین را بگویم. تا هم جوابشان را داده باشم و هم اعصاب خود را خرد نکرده باشم. خندیدیم و گفتم «از راهنماییت ممنونم. از این به بعد می دانم که با آدمهای فضول و خودخواه چگونه برخورد کنم». دستم را که برای خداحافظی دراز کرده بودم به گرمی فشردند و با گفتن (موفق باشی) به راه خود رفتند.
سوز پاییزی مستقیم به صورتم می خورد و اشکم را درآورده بود. همزمان با رسیدن من جلو در خانه، اتومبیل آقای قدسی هم رسید. من زنگ در را فشردم و او کلید انداخت تا در حیاط را برای داخل بردن اتومبیل بگشاید. سرم را پایین انداختم تا مجبور نباشم با او گفت و گو کنم. در باز شد، وارد شدم.
در بدو ورود سکوت و سکون خانه غمگینم کرد. اما وقتی در سالن را باز کردم، برخورد موجی از هوای گرم خوشحالم کرد و با عجله به طرف آشپزخانه دویدم. از دیدن مادرجون که با مادر گرم گفت و گو بود چنان شادمان شدم که با کلاسور او را در بغل گرفتم و صورتش را غرق در بوسه کردم. او بوی محلۀ قدیمی مان را می داد. کنارش نشستم و او را بو کردم. با بهت نگاهم کرد و پرسید «چرا مرا بو می کنی؟» گفتم «چون بوی محله مان را می دهی». خندید و گفت «اما من این لباس را تازه تن کرده ام». گفتم «وقتی از محل خارج می شدی لباست بو گرفته». با شوخی بلوزش را بویید و گفت «من که چیزی نمی فهمم». مادر گفت «مینا عقیده دارد که هیچ کجا مثل محل قدیممان بوی خوش ندارد». با تمسخر پرسید «دلت برای جوی پر از لجن تنگ شده؟» گفتم «هم بوی جوی، هم بوی برگ درخت توت، هم بوی ... چه می دانم بالاخره دلم برای همه چیزش تنگ شده». خندید و گفت «برای همه جز مادرجون». صورتش را نوازش کردم و گفتم «و بیشتر از همه برای مادرجون». گفت «باور نمی کنم. اگر دلت برای من تنگ شده بود یک سری به ما می زدی؟» گفتم «آن وقت راضی می شدی که من تجدید بشوم؟» سر تکان داد و گفت «نه راضی نمی شوم. اما واقعاً دلم برایتان تنگ شده بود. از وقتی که مرسده رفت، دائم به محمود می گویم که مرا به خانه تان بیاورد.اما نمی شود. تا امروز که گفتم اگر مرا نمی بری خودم با اتوبوس می روم. قبول کرد و مرا آورد». گفتم «ای کاش زودتر از اینها محمودآقا را تهدید می کردی و زودتر به دیدنمان می آمدی». گفت «غصه نخور. خودم اینجا را یاد گرفته ام و بار دیگر منتظر محمود نمی شوم که مرا بیاورد. خودم می آیم». گفتم «ببینیم و تعریف کنیم». مادر پرسید «اول غذا می خوری یا چایی؟» گفتم یک استکان چایی می خورم. امروز از صبح هوس چای کرده بودم. تا شما بریزید من هم لباسم را عوض می کنم». کلاسورم را برداشتم و به طبقۀ بال رفتم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#23
Posted: 22 Aug 2012 15:51
از روزی که شیده کرکره را عقب کشیده بود، به همان صورت باقی مانده بود. پردۀ اتاق آقای قدسی هم کنار بود. کلاسورم را روی میز گذاشتم. همین که خواستم لباسم را تغییر بدهم، صدای زنگ تلفن بلند شد. گوشی را برداشتم. صدای آقای قدسی توی گوشی پیچید. سلام کردم. او گفت «تلفن کردم تا بگویم که در مورد پیشنهاد شما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که حق با شماست». پرسیدم «کدام پیشنهاد؟» گفت «راجع به رمان. فراموش کردید؟» گفتم «هان بله یادم آمد. خیال دارید برای کتابخانه رمان بخرید؟» گفت «بله و اگر مایل باشید با هم کتابها را انتخاب می کنیم، چطور است؟» گفتم «از این بهتر نمی شود. کی باید برویم؟» گفت «فردا از راه مدرسه. به مادرتان اطلاع بدهید که نگران نشوند. در ضمن برنامۀ پس فردایتان را هم حاضر کنید». گفتم «بسیار خوب، تمام کارهایم را ردیف می کنم. نمی دانید چقدر خوشحالم کردید؛ چون خودم هم تصمیم داشتم چند کتاب بخرم، اما وقتش را نمی کردم. ممنونم که مرا هم همراهتان می برید». خندید و گفت «چون پیشنهاد از جانب شما بود، باید انتخاب کتاب هم با شما باشد. پس قرارمان شد فردا بعد از تعطیل شدن مدرسه ». گفتم «بسیار خوب و باز هم متشکرم».
خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. خوشحالیم مضاعف شد. اول آمدن مادرجون و دوم هم خرید کتاب. وقتی به آشپزخانه برگشتم چایم سرد شده بود. با یک نفس آن را سرکشیدم و پشت میز غذا نشستم. مادر پرسید «کی بود تلفن کرد؟» جریان تلفن آقای قدسی را گفتم و برای رفتن به کتابفروشی و خرید کتاب از او اجازه گرفتم. پس از خوردن غذا از مادرجون اجازه گرفتم تا برای حاضر کردن درسهایم به اتاقم بروم. گفت «برو عزیزم، برو درس تو واجب تر است. من شام اینجا هستم». گفتم «سعی می کنم درسهایم را زود بخوانم و بیایم پایین». گفت «عجله نکن، درس مقدم بر همه چیز است».
شب فرا رسیده بود که با صدای مادر دفتر و کتاب را بستم، همۀ کارهایم را انجام داده بودم و نگرانی نداشتم. وقتی پایین رفتم، محمودآقا هم رسیده بود. محمودآقا مرا برانداز کرد و گفت «نسبت به چند ماه گذشته چقدر تغییر کرده اید». گفتم «دوری از دیار پیرم کرده». خندید و گفت «اتفاقاً برعکس جوان بودید و جوانتر شدید. آب و هوای این محل به شما ساخته». مادرجون گفت «اما مینا محل قدیمی را بیشتر از اینجا دوست دارد، این طور نیست؟» به جای من پدر جواب داد که «به اینجا هم عادت می کند. خوبی آدمی زاد این است که زود فراموش می کند و به هر چیزی هم زود عادت می کند».
برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم و گفتم «محمود چقدر ضعیف شده. این طور نیست؟» مادر گفت «من هم متوجه شدم و به او گفتم، کار زیاد را بهانه کرد و گفت (چون استراحتش کم است). وقتی میز غذا را می چیدم بار دیگر به محمود نگاه کردم. هاله ای از غم صورتش را پوشانده بود. حتی خنده هایش نیز محزون بود. هر بار نگاهش به من می افتاد، رنگ صورتش می پرید و لرزه ای سرتاپایش را می گرفت. آههایی که گاه به گاه از ته سینه می کشید، مرا به فکر فرو می برد. با خودم گفتم (آیا او عاشق شده؟) هرگز از مادرجون نپرسیده بودم که چرا تنها یک فرزند دارد. آیا بچه های دیگرش فوت کرده بودند، یا این که آینده نگری کرده بود و به یک فرزند اکتفا کرده بود. که دلیل دوم با سن و سال او نامعقول به نظر می رسید. محمود هنگام صرف غذا دو بار قاشق از دستش افتاد و من متوجه لرزش دستانش شدم. او قیافۀ عاشق پاک باخته ای را داشت که معشوقش به او بی وفایی کرده باشد و از هجر در تب می سوزد. وقتی خداحافظی می کردند، گفتم «نروید حاجی حاجی مکه». مادرجون خندید و گفت «دلم می خواهد زود به زود به دیدنتان بیایم. اما اگر شما حال مرا بدانید این را نمی گویید». می خواستم از او سؤالی بکنم که محمود با گفتن (ببخشید مزاحمتان شدیم) در اتومبیل را گشود و سوار شد. پس از رفتن آنها به طور یقین گمان کردم که محمود عاشق است. اما عاشق چه کسی را نمی دانستم.
صبح زودتر از همیشه از خواب برخاستم و پایین رفتم. مادر پرسید «زود بلند شدی؟» گفتم «امروز کارم زیاد است». گفت «بنشین تا صبحانه ات را بیاورم». گفتم «فراموش که نکردید من امروز غذا را در مدرسه می خورم و بعد هم با آقای قدسی برای خرید کتاب می روم. اگر دیر کردم نگران نشوید». گفت «فراموش نکردم. خواستی بروی کلید خانه را هم همراهت ببر. ممکن است من و پدرت عصری به خانۀ خاله برویم. نامۀ مسعود رسیده، می خواهم بدانم چه نوشته». با گفتن (بسیار خوب) خودم را آماده رفتن کردم. پدر گفت «اگر صبر کنی من صبحانه می خورم و تو را می رسانم». گفتم «عجله دارم. نمی توانم صبر کنم». این را گفتم و از خانه خارج شدم.
دلشوره داشتم و علت آن را نمی دانستم. تمام تکالیفم را انجام داده بودم، اما باز هم نگران بودم. وقتی به مدرسه رسیدم، مریم هنوز نیامده بود. در کلاس را گشودم و نفس راحتی کشیدم و فکر کردم که آن همه تعجیل برای چه بود؟ به کلاس خالی نگاه کردم و با این فکر که- خوب شد زود به مدرسه رسیدم- خودم را آرام کردم. تخته را پاک کردم و به انتظار رسیدن همشاگردانم نشستم.
دلم می خواست هر چه زودتر آن روز به پایان رسد و من برای خرید کتاب بروم. نگاهی به ساعتم انداختم و با افسوس متوجه شدم که تا پایان مدرسه، هنوز خیلی مانده است و باید انتظار بکشم. اگر مرسده مرا با این حال می دید، حتماً لب به نصیحت می گشود و پندم می داد تا خودداری کنم و آرام باشم. گویی صدای او را می شنیدم. نصایح غیبی او آرامم کرد و شور و هیجان را در درونم فرو نشاند. با خود گفتم نباید بگذارم که مریم به اشتیاقم پی ببرد. چون او هم لب به نصیحت خواهد گشود. باید رفتار کودکانه را کنار بگذارم و همچون دختری عاقل با این مسئله برخورد کنم. خرید یک کتاب نباید تا این حد ذوق زده ام کند- بالاخره در جدالی که با خودم آغاز کرده بودم موفق شدم تا ماسک خونسردی بر چهره بزنم و حالت طبیعی به خود بگیرم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#24
Posted: 22 Aug 2012 15:51
هوا صاف است اما سوز سردی می وزد. از این که در جای گرمی نشسته ام و انتظار می کشم لذت می برم. با ورود چند تن از همشاگریها خوشحال شدم و به قصد دیدن مریم از کلاس خارج شدم. هنوز کریدور را ترک نکرده بودم که او آمد و با دیدن من پرسید «چطور شده که امروز زودتر از من رسیده ای؟» با شوخی گفتم «دلم برایت تنگ شده بود و بیشتر از این طاقت دوری تو را نداشتم». خندید و گفت «پس خوش به حال من. یک لحظه فکر کردم که شاید تو هم از خانه گریزان شده ای». گفتم «تو خیلی زندگی را سخت می گیری، گریز از خانه کارکسی است که امیدی نداشته باشد». پوزخندی زد و گفت «درست مثل من». پرسیدم «اگر یک سؤال از تو بکنم ناراحت نمی شوی؟» شانه اش را بالا انداخت و گفت «نه بپرس». پرسیدم «مادرت، مادر حقیقی تو است؟» قاه قاه خندید و گفت «آره، چطور مگر؟ فکر کردی ممکن است زن پدر باعث ناراحتی من می شود. نه دوست عزیز، من مادری دارم حقیقی که از هر زن پدری سخت گیرتر است. او جسم و روح مرا توی هاون تردیدهایش می ساید و از من دختری کج خلق و عصبانی ساخته». گفتم «اما تو نه کج خلق هستی و نه عصبانی. برعکس خیلی هم خوش اخلاق و مهربان هستی». خندید و نگاهم کرد و گفت «برای تو این طور هستم و برای این محیط، هیچ می دانی که من مدرسه را بهتر از خانه مان دوست دارم؟ با این که شاگرد زرنگی نیستم و در هر ساعت کلاس کلی دلشوره دارم که مبادا دبیر از من سؤالی بکند، اما ترجیح می دهم که توی مدرسه بمانم و خانه نروم. تو نمی دانی که من توی چه جهنمی زندگی می کنم. وقتی فکر می کنم که تا دو سال دیگر آزادی ام به پایان می رسد و مجبور می شوم از صبح تا شب خانه بمانم و نق نق مادرم را تحمل کنم، گریه ام می گیرد». گفتم «اگر نمی خواهی توی خانه بمانی سعی کن توی کنکور قبول بشوی و بروی دانشگاه». نگاهی عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت «تو هم چه حرفها می زنی. من اگر بتوانم با این شرایط دیپلم بگیرم شاهکار کرده ام». گفتم «می خواهم حرفی بزنم، اما می ترسم از من برنجی». گفت «نه بگو». گفتم «تو فکر نمی کنی که ایراد از خودت باشد. شاید تو بیش از حد متوقع هستی؟» گفت «من که این طور فکر نمی کنم». گفتم «خوب است که انسان گاهی هم با خودش خلوت کند و به خودش فکر کند، ببیند که چه می خواهد و چه توقعی از دیگران دارد و در مقابل چه می تواند به دیگران بدهد. من خودم دختری هستم حساس و زودرنج و توقع دارم که دیگران کاری نکنند که موجب رنجش من بشود. اما در مقابل این توقع می دانم که چه باید بکنم تا آنها این رنجش را به وجود نیاورند. من اگر به وظیفه ام آشنا باشم و طبق آن عمل کنم، هرگز چیزی باعث تکدر خاطرم نمی شود. می خواهم بگویم شاید خودت باعث و عامل این سخت گیری هستی». گفت «من دختر وظیفه شناسی هستم و تا آنجا که توانسته ام عمل کرده ام. مشکل من این نیست. من و مادرم فقط با هم تفاهم نداریم. او هیچ وقت احساس من را درک نمی کند». پرسیدم «تو بزرگتر هستی یا خواهرت؟» گفت «خواهرم از همۀ ما کوچکتر است. او امسال پنجم دبستان است. اما با اینکه کوچک است در کارهای خانه کمک می کند». پرسیدم «مادرت نسبت به او هم شکاک است؟» گفت «نه در حد من، فکر می کنم مادرم در جوانی شکستی داشته و حالا می خواهد تلافی آن را سر ما در بیاورد». گفتم «اشتباه می کنی. اگر هم در جوانی شکستی داشته، ممکن است که نخواهد شما هم دچار آن شکست بشوید. این فکر معقول تر است». گفت «شاید حق با تو باشد. اما به نظر من فرق نمی کند چه این، چه آن. قدر مسلم ما در خانه احساس راحتی نمی کنیم». گفتم «مادرت می خواهد علاج واقعه را قبل از وقوع بکند. او می ترسد که تو دچار اشتباه بشوی و شکست بخوری. البته من نمی دانم که تا چه حد گفتۀ تو صحیح است. اما اگر قبول کنیم که برداشت تو از رفتار مادرت درست باشد، من می گویم که رفتار او ناشی از محبت بیش از حد به شماست. این طبیعی است که انسان نگذارد عزیزانش دچار اشتباهی بشوند که قبلاً خودش گرفتار آن شده. اگر روزی خودت صاحب فرزند بشوی، اجازه می دهی که او هم اشتباهات تو را تکرار کند؟» گفت «نه، اما به او اجازۀ فکر و انتخاب می دهم. من اگر تمام آموخته هایم را بخواهم به او دیکته کنم و از او بخواهم که همان کاری را بکند که من می گویم، در حق فرزندم ظلم کرده ام و حق فکر کردن و تصمیم گرفتن را از او سلب کرده ام». گفتم «موافقم، خوب است روزی که می بینی مادرت آمادگی شنیدن دارد، این را به او بگویی، اما دقت داشته باش که به عنوان کوچکتر صحبت کنی؛ نه به عنوان کسی که چند کلاس درس خوانده و ادعا دارد که بیشتر و بهتر می داند. مثلاً حرفت را به عنوان یک سؤال و خواستن یک راهنمایی مطرح کن و در خلال آن عقیده ات را بگو. در آخر هم از او بخواه تا راهنمایی ات کند. من مطمئنم که مادرت منطق تو را می پذیرد و به قول خودت دست از استبدادش برمی دارد».
صدای زنگ آمد. پرسیدم «برای امتحان آمادگی داری؟» گفت «ای ...» هر دو وارد کلاس شدیم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#25
Posted: 22 Aug 2012 15:58
فصــــــــــل دهم
طبق برنامه، آن روز امتحان طبیعی را دادیم و هر دو از جلسه راضی بیرون آمدیم. زنگ تفریح به بوفه رفتیم و هر دو پیراشکی خریدیم و همان جا مشغول خوردن شدیم. داخل دفتر، آقای قدسی داشت ورقه ها را تصحیح می کرد و فنجان چای هم مقابلش بود. به مریم گفتم «اگر به تو بگویم که حاضرم پیراشکی ام را با فنجان چای آقای قدسی عوض کنم چه می گویی؟» با دست دور لبش را پاک کرد و گفت «هیچ، می گویم دیوانه شده ای. مگر آدم عاقل می آید پیراسکی گرمش را با یک فنجان چای عوض کند؟» گفتم «نمی دانی چقدر هوس چای کرده ام». پرسید «تو به چای علاقه داری؟» گفتم «خیلی، مخصوصاً توی این هوای سرد چای می چسبد». گفت «تو که خیلی هواخواه داری، کافی است که دل بابای مدرسه را هم به دست بیاوری». به صورتش نگاه کردم و شیطنت را در آن دیدم. گفتم «می توانم به عنوان پیشنهاد به خانم مدیر عنوان کنم که بوفۀ مدرسه، چای هم به بچه ها بدهد». قاه قاه خندید و گفت «و چند روز بعد هم یکی دیگر پیشنهاد قلیان به دفتر می دهد. چطور است؟ حالا مجسم کن که آقای قدسی به جای سیگار قلیان بکشد، دفتر به چه صورتی در می آید؟» گفتم «باید میز و صندلیها را جمع کنند، به جایش مخده بگذارند». با صدای بلند خندید و دلش را گرفت و گفت «مجسم کن که خانم مدیر آتش گردان به دست، روبه روی پنجری ایستاده است و آتش گردان را برای آتش قلیان می چرخاند. و خانم ناظم هم پشت سر هم تذکر می دهد (وای مواظب باشید موهایتان نسوزد)». هر دو از تجسم این منظره دلمان را گرفته بودیم و می خندیدیم. یکی از بچه ها که از بوفه خرید کرده بود پرسید «شما دو نفر به چه می خندید؟» من و مریم به هم نگاه کردیم و باز خندیدیم. لحظه ای بعد از اینکه آنها را به این چیزها تشبیه کرده بودیم، ناراحت شدم و گفتم «آی مریم! مواظب باش، من و تو خیلی پایمان را از گلیممان درازتر کردیم». قبول کرد و گفت «حق با تو است. ما اشتباه کردیم». گفتم «مقصر من بودم، اگر هوس چای نمی کردم، گفت و گو به اینجا کشیده نمی شد».
خودمان را در محکمۀ وجدان محاکمه کردیم. بعد به طرف کلاس رفتیم. مریم گفت «خدا کند سر کلاس آقای قدسی خنده مان نگیرد». گفتم «تا زنگ آخر بعدازظهر خیلی مانده و قضیه کهنه می شود و لطف خود را از دست می دهد». گفت «مینا! خانم فصیحی جان می دهد که نقش فالگیر را ایفا کند». با اخم گفتم «باز که شروع کردی». لب پایینش را به دندان گزید تا از خنده جلوگیری کند و در همان حال گفت «دست خودم نیست، فکر تغییر شخصیت افراد و مجسم کردن آنها در قالبی دیگر، تا یکی دو روز با من هست و بعد خود به خود فراموشم می شود». پرسیدم «یعنی تا یکی دو روز می خواهی به این کار ادامه بدهی؟» گفت سعی می کنم این کار را نکنم. تو هم باید مرا از این عمل باز داری».
اما برای خودم این فکر تازگی داشت. پیش خودم مجسم کردم که چطور افراد می توانند تغییر شخصیت بدهند و از قالبی به قالب دیگر در بیایند. آن روز تا زنگ آخر این فکر با ما بود و من نه تنها او را از این کار باز نداشتم بلکه در مواردی هم کمکش می کردم. دستهای کشیدۀ دبیر ریاضیات برای نواختن چنگ و لباسش به لباس دورۀ ساسانیان تبدیل شد. قد بلند دبیر تاریخ برای دید زدن خانۀ همسایه و دامن چین دار دبیر تربیت بدنی برای رقص قاسم آبادی. گفتیم و خندیدیم. وقتی زنگ آخر فرا رسید هر دو دچار دلشوره بودیم. من هم امید نداشتم که بتوانم از تصور آقای قدسی در لباس روستایی و کلاه نمدی و با قلیانی در گوشۀ لب، از خنده ام جلوگیری کنم. وقتی آقای قدسی وارد کلاس شد، نگاهی به مریم انداختم. او از ترس وقوع حادثه سرش را زیر انداخته بود و به آقای قدسی نگاه نمی کرد. من هم با نهیبی برخود، از وقوع حادثه جلوگیری کردم و به ورق زدن دفترم پرداختم. آقای قدسی همان کت و شلوار شکلاتی را بر تن داشت که آن شب برای آمدن به خانۀ ما پوشیده بود. وقتی نشست، بوی ادوکلن ملایمی فضا را آکند. آرام گفتم «مریم بوی قلیان می آید، بو کن». از شدت خنده صورتش سرخ شده و به سختی خودش را کنترل می کرد. بی اختیار نگاهش به آقای قدسی افتاد و پکی زد زیر خنده.
صدای خندۀ او در سکوت کلاس چون بمبی منفجر شد. آقای قدسی به پا ایستاد و پرسید «آخر کلاس چه خبر است خانم افشار؟» با شنیدن اسمم از جا پریدم و ایستادم و در حالی که به سختی از خنده ام جلوگیری می کردم گفتم «آقا؟» گفت «پرسیدم آخر کلاس چه خبر است؟» گفتم «هیچی». قانع نشد و به میز ما نزدیک شد و به صورت برافروختۀ مریم نگاه کرد و گفت «اما خبری هست، خوب خانم یگانه شما بگویید که اینجا چه خبر است؟» مریم به پا ایستاد و گفت «هیچی آقا». آقای قدسی نگاهی به من و سپس به مریم انداخت و گفت «حیف شد». بعد رو به دیگران کرد و گفت «خانم یگانه ما را از شنیدن یک جوک بامزه محروم کردند». رنگ از رویمان پرید. هر دو انتظار اخراج از کلاس را داشتیم. اما او رو به من کرد و اظهار داشت «از شما توقع چنین کاری را نداشتم. بنشینید». و از میز ما دور شد. دست و پای من و مریم آشکارا می لرزید و از شادی چند لحظۀ پیش دیگر اثری نبود. آقای قدسی سرجایش نشست و دفتر کوچکش را بیرون آورد. می خواست نامی را صدا کند که فروغی بلند شد و گفت «آقا من باید انشایم را بخوانم». آقای قدسی سر تکان داد و حرف او را تأیید کرد. فروغی از پشت نیمکت بلند شد و رفت جلو کلاس ایستاد. نگاهم به نگاه آقای قدسی افتاد. هنوز خشم و غضب در صورتش دیده می شد. او هم نگاهش را بر من دوخت و با نگاهی پرسشگر مرا نگریست. از شرم سر به زیر انداختم و با مداد خودم را سرگرم کردم. از انشای زیبای فروغی هیچ نفهمیدم. در نگاه آقای قدسی همه چیز بود. هم پرسش و هم توبیخ. از این که موجب بروز این حادثه شده بودم، بغضم گرفت. دلم می خواست گریه کنم.
انشای فروغی که به پایان رسید نقد بچه ها هم شروع شد. آقای قدسی قدم زنان به آخر کلاس آمد و کنار میز ما ایستاد و در همان حال به نقد بچه ها گوش سپرد. وقتی نقد بچه ها پایان گرفت رو به من کرد و گفت «نظر شما چیست؟» سرم را زیر انداختم و گفتم «انشای خوبی بود». پرسید «هیچ اشکالی نداشت؟» گفتم «نمی دانم، چون خوب گوش نکردم». سر تکان داد و گفت «فهمیدم که گوش نمی کنید. بعد از فروغی شما انشایتان را بخوانید».
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#26
Posted: 22 Aug 2012 16:01
این را گفت و خودش نقد آن نوشته را به عهده گرفت و پس از دادن نمره به فروغی، نامم را خواند. با عجله دفترم را برداشتم که مریم گفت «دفتر من را برداشته ای». دفتر او را گذاشتم و مال خودم را برداشتم و نزدیک تخته ایستادم. برای اولین بار طی یازده سال تحصیل، دست و پایم می لرزید و چون بغض داشتم قادر به خواندن نبودم. آقای قدسی متوجه شد که حال طبیعی ندارم. پرسید «حالتان خوب نیست». نگاهش کردم و می خواستم جواب بگویم که اشکم سرازیر شد. گفت «بروید بنشینید و وقتی به اعصابتان تسلط پیدا کردید انشایتان را بخوانید». شرمگین و خجالت زده سر جایم نشستم.
آقای قدسی یکی دیگر را صدا کرد و او شروع به خواندن کرد. من گریه می کردم و اصلاً متوجه انشای نفر دوم هم نشدم. به قدری از خودم عصبانی بودم که دلم می خواست معلم کشیده ای در گوشم بزند. انشای نفر دوم هم به نقد گذاشته شد. او کاملاً متوجه من و مریم بود. نه من انتقادی کردم و نه مریم. بار دیگر او راه افتاد و کنار میز ما ایستاد. این بار از مریم پرسید «این انشا چه نقاط ضعفی داشت؟» مریم ترسان گفت «هیچ» آقای قدسی با تمسخر گفت «هیچ؟ یعنی این انشا کامل بود؛ یا این که شما حواستان نبود؟» مریم گفت «چرا آقا، من گوش می کردم». گفت «اگر گوش کرده بودی اظهار عقیده هم می کردی. شما هم خانم افشار عقیده دارید که این انشا بی نقص بود؟» گفتم «نمی دانم، چون این انشا را هم خوب گوش نکردم». خندید و گفت «جای شکر دارد که شما اقلاً راستگو هستید و اقرار می کنید که در جو کلاس نیستید». دفترم را از مقابلم برداشت و با خود برد. انشای نفر دوم با نقد بچه ها و بدون اظهار نظر آقای قدسی به پایان رسید. او جای خودش نشست. شاگرد دیگری را صدا نکرد و به خواندن انشای من پرداخت. پس از خواندن، چیزی در دفترم نوشت و آن را بست. فکر کردم که یک نمرۀ صفر در دفترم گذاشته است. این فکر بر شدت گریه ام افزود. او دفترم را مقابلم گذاشت و خونسرد گفت، برو صورتت را بشور». از کلاس خارج شدم و تا نزدیک شیر آب دویدم. گریه ام به هق هق تبدیل شده بود. رفتار محبت آمیز او بیشتر زجرم می داد. فکر کردم ای کاش به جای این محبت فریاد بر سرم می کشید و توبیخم می کرد. اما با من این طور صحبت نمی کرد. صورتم را که شستم، متوجه شدم از پنجره نگاهم می کند. سرم را پایین انداختم و با کشیدن چند نفس عمیق به طرف کلاس حرکت کردم. پشت در کلاس نیز نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم. با تکان سر اجازه داخل شدن داد. فروغی مشغول خواندن قطعه ای بود که خودش سروده بود. بچه ها در سکوت به قطعه او گوش سپرده بودند. چقدر به انتظار چنین روزی بودم اما خرابش کرده بودم. روی آنکه به صورت او نگاه کنم نداشتم. دستمال کاغذی در دستم ریز ریز شده بود. سنگینی نگاه او را احساس می کردم. با خودم گفتم- حالا او چه فکری در مورد من خواهد کرد؟- من شخصیت خود را خرد کرده بودم. چند دقیقه تا پایان زنگ مانده بود. دلم می خواست آن نیز هر چه سریعتر بگذرد و کلاس به پایان برسد و از آن فضای خفقان آور نجات پیدا کنم.
آقای قدسی پای تخته رفت و با گچ نوشت (در زندگی به دنبال چه هدفی هستید و دوست دارید با چه نوع افرادی معاشرت کنید). بعد رو به شاگردان کرد و گفت «هم می توانید این موضوعها را از هم منفک کنید، هم می توانید آن را یک موضوع بدانید و بنویسید. دلم می خواهد آنچه اعتقاد و باورتان هست روی کاغذ بیاورید. اگر ساده هم باشد اشکالی ندارد. به قول معروف حرف دلتان را بزنید».
زنگ به صدا درآمد و او کلاس را ترک کرد.
مریم با گفتن «به خیر گذشت» دفترش را در کیف گذاشت و بلند شد تا به خانه برود. برای مریم تمام شده بود، اما برای من این یک شروع بود. اگر ما با آقای قدسی دوستی نداشتیم، شاید مثل مریم به سادگی از آن می گذشتم. اما برای من فرق می کرد. من وقارم را از دست داده بودم و تا حد یک شاگرد بی توجه به درس و مقررات تنزل کرده بودم. مدت زمانی باید طول می کشید تا ماهیت خود را نشان بدهم. غرور چندین ساله ام در اثر یک اشتباه خرد شده و از بین رفته بود. بچه ها کلاس را ترک کردند و رفتند. تنها من و مریم مانده بودیم. پرسید «خانه نمی روی؟» نگاهش کردم و از سرازیر شدن اشکم جلوگیری کردم و گفتم «چرا می روم» دست روی شانه ام گذاشت و گفت «متأسفم، نباید این طور می شد. می دانم که چقدر برایت دردناک است». گفتم «بله نباید این طور می شد، ولی شد. خدا کند که او این جریان را جایی مطرح نکند». گفت «نمی کند، او مرد فهمیده ای است. خودت را ناراحت نکن». این را گفت و خداحافظی کرد و رفت.
حیاط مدرسه کم کم از شاگردان خالی می شد باران تندی شروع به باریدن کرد. با خودم گفتم (آسمان هم برایم گریه می کند) یاد دفتر انشایم افتادم. آن را گشودم زیر انشایم نوشته بود (خوب است موفق باشید) و امضا کرده بود- کاوۀ قدسی- فکر کردم که چرا ایراد نوشته ام را نگرفته؟ آیا آن قدر از کار من عصبانی است که حتی ارزش یک تذکر را هم ندارم؟ یا این که به راستی نوشته ام خوب بود و جای نقد نداشت.
دفترم را بستم و لای کلاسور گذاشتم. می خواستم راهی خانه شوم که در کلاس باز شد و او در چهارچوب در نمایان شد و پرسید «چرا به دفتر نیامدید؟ برای خرید کتاب نمی آیید؟» کلام او مرا به خود آورد و به یاد قرارمان افتادم. گفتم «بله، می آیم». در کلاس را باز نگه داشت تا هر دو خارج شدیم. صدای گامهایمان سکوت کریدور را می شکست. او یقۀ کتش را بالا زد. وقتی وارد حیاط شدیم چترش را باز کرد و گفت «بیایید زیر چتر تا خیس نشوید. من چترم را در دفتر جا گذاشته بودم، اما امروز به دردمان خورد». با هم وارد محوطۀ پارکینگ شدیم. پارکینگ حیاط کوچکی بود که در پشت ساختمان قدیمی بود و دبیران اتومبیلشان را در آنجا پارک می کردند. او در اتومبیل را گشود و سوار شد و سپس در سمت من را از داخل باز کرد و من هم سوار شدم. بابای مدرسه پس از خارج شدن ما در مدرسه را بست. آقای قدسی بخاری اتومبیل را به کار انداخت و گفت «الآن گرم می شود». هیچ نگفتم و او به حرکت ادامه داد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#27
Posted: 22 Aug 2012 16:01
از مدرسه که دور شدیم، گفت «امروز هم برای خودش روزی بود». حرفی برای گفتن نداشتم. اما او ادامه داد «من به ندرت در مورد افراد و شناختن آنها اشتباه می کنم. اما اقرار می کنم که در مورد شما کاملاً اشتباه کردم. شما آن دختری نیستید که من تصور می کردم». اشکم فرو ریخت. متوجه شد و پرسید «وجدانتان ناراحت است، این طور نیست؟» با تکان سر حرفش را تأیید کردم. گفت «کاری که شما و یگانه کردید دور از انتظار من بود. چه فکر می کردید که آن عمل را انجام دادید؟» باز هم سکوت کردم. قادر به حرف زدن نبودم. او ادامه داد «شما مرا مجبور کردید که رفتاری را در پیش بگیرم که امکان نداشت با شاگرد دیگری داشته باشم. اگر کس دیگری بود فوراً او را از کلاس اخراج می کردم. این را همۀ بچه ها می دانند». گفتم «متأسفم». بار دیگر پرسید «چه چیز شما را واداشت تا آن عمل را انجام دهید». گفتم «نمی دانم، دست خودم نبود». گفت «اما اعمال و حرکات انسان ارادی انجام می گیرد و به ندرت عملی غیرارادی از او سر می زند. شما با گفتن این جمله می خواهید خودتان را تبرئه کنید». گفتم «تبرئه در کار نیست. من کار اشتباهی کردم و به اشتباه خودم اقرار می کنم و اگر باید تنبیه شوم آن را می پذیرم. اما اگر می گویم که دست خودم نبود و غیرارادی بود باور کنید». گفت «به این سؤال من پاسخ بدهید! آیا در قیافه و حرکات من چیز خنده داری می دیدید که خندیدید؟» در جوابش چه می توانستم بگویم؟ سکوت کردم. او بار دیگر پرسید «چرا جواب نمی دهید؟ آیا قیافۀ مضحکی دارم؟» گفتم «نه». پرسید «آیا از من می ترسید؟» نگاهش کردم و گفتم «چرا باید بترسم؟» گفت «بعضی خنده ها ناشی از ترس است. با خودم گفتم که نکند ترس شاگردان هم به شما و یگانه سرایت کرده و خنده تان از روی عصبانیت و ترس باشد». گفتم «من از شما نمی ترسم، من و مریم به دلیل خاصی خندیدیم که متأسفانه نمی توانم آن را برای شما بگویم. همین قدر می گویم که هیچ دلم نمی خواست این اتفاق بیفتد. مخصوصاً در این زنگ که من عاشق آن هستم».
کمی صورتش را به طرفم چرخاند و پرسید «چرا در انشا آنچه را که به آن ایمان داری به باد مسخره گرفتی؟ در صورتی که باور و یقین انسان مضحکه نیست». گفتم «ایمان و باور من جدی نیست. خودم خوب می دانم که نباید باورم را باور کنم». هیچ نگفت و سکوت کرد. از گفتۀ خود پشیمان شدم. دلم می خواست به او می گفتم که خیلی چیزها را باور دارم و به آن معتقدم. اما لحن سرد و اندوه بارم او را از ادامۀ سخن بازداشت. برای آنکه چیزی گفته باشم پرسیدم «موضوع انشای جدید را از روی حرکت من و مریم انتخاب کردید؟» گفت «می خواستم ببینم که در یک کلاس سی وهشت نفری چند درصد جدی به زندگی نگاه می کنند و چند درصد شوخی تلقی می کنند. می خواهم بدانم که گروه اول چه نوع افرادی را برای معاشرت انتخاب می کنند و گروه دوم چه افرادی را». گفتم «معمولاً افراد جدی از مصاحبت افراد شوخ لذت می برند و بالعکس افراد شوخ طالب معاشرت با افراد جدی هستند». گفت «من یک انسان جدی هستم، پس چرا طالب معاشرت با افراد شوخ نیستم و دلم کسی را می خواهد که به زندگی کاملاً جدی نگاه کند؟» گفتم «منظور من همنشینی های زودگذر است». پرسید «منظورت چیست؟» گفتم «غالب افراد جدی، دوست دارند در مواقع فراغت همصحبتی شوخ و بذله گو داشته باشند. به نظر من این کار برای اعصاب و روان مفید است». پرسید »و بالعکسش چی؟ گفتم «و بالعکسش افراد شوخ دوست دارند در موقع فراغت، همصحبتی جدی داشته باشند، تا آنها را از آن قالب طنز خارج کند و با حقیقت تلخ زندگی آشنایشان کند. این طوری توازن برقرار می شود. هر دو چیزی را بدست می آورند که فاقد آنند». پرسید «و شما براساس این استدلال همصحبتی را برای خودتان انتخاب کرده اید که شما را بخنداند؟» گفتم «فکر می کنم همصحبتی را برای خودم انتخاب کرده ام که مرا با حقایق زندگی آشنا می کند». گفت «یعنی شما فردی شوخ طبع هستید؟» گفتم «من نمی دانم که جدی هستم یا شوخ طبع. تنها این را می دانم که هر دو مورد را می پسندم. یعنی گاهی دوست دارم که جدی به مسئله ای فکر کنم و گاهی هم با شوخی. نمی شود که انسان همیشه در یک قالب باشد». پرسید «گرایشت بیشتر به کدام جهت است، دوست داری بیشتر در قالب یک دختر جدی باشی یا یک دختر شوخ و بذله گو؟» گفتم «بستگی به این دارد که بیشتر با کدام قشر باشم. فکر می کنم میانه روی را بیشتر دوست داشته باشم». گفت «ولی ظاهر شما این را نشان می دهد که فردی جدی باشید. خوشحالم که خودتان را معرفی کردید و مرا از اشتباه درآوردید. از این پس سعی می کنم شخصیت افراد را از روی ظاهرشان محک نزنم. من در انتخاب خود اشتباه کردم و اگر خندۀ شما به سبب حماقت من بود باید بگویم که شما و دوستتان حق داشتید».
گفتم «من و مریم هرگز در مورد شما چنین فکری نکردیم و هیچ وقت هم به خودمان اجازه نمی دهیم که دیگران را مسخره کنیم. از دید ما شما مرد نمونه و کاملی هستید و شخصیت شما قابل تمجید است. خواهش می کنم این حرکت اشتباه را فراموش کنید. اگر می خواهید تنبیه کنید راه دیگری انتخاب کنید. نمره ام را صفر بدهید یا از کلاس اخراجم کنید و همان کاری را بکنید که با دیگران می کردید، اما این نوع توبیخ و شکنجه را نمی توانم تحمل کنم». نگاهش را به من دوخت و گفت «من قصد شکنجه و توبیخ شما را نداشتم. من چیزی را که باور کرده ام بر زبان آوردم». من هم نگاهش کردم و پرسیدم «شما من را این طور شناخته اید؟» لبخند تمسخرآمیزی بر لب آورد و گفت «یک بار گفتم من در انتخابم اشتباه کردم. اگر هنوز همان باور داشتم، می گفتم نه شما این طور نیستید». گفتم «پس همان را قبول کنید و بدانید که من اگر چند دقیقه ای در قالب کسی رفتم که شخصیت و ماهیت افراد را به باد تمسخر می گیرد در حقیقت این طور نیستم و برای شما و مردم احترام قائلم. اگر تعریف از خود نباشد باید بگویم که حتی برای افرادی که لیاقت احترام را ندارند هم احترام قائل می شوم». پرسید «مرا در کدام قالب شخصیتی قرار داده بودی؟» گفتم «نمی توانم بیان کنم و خواهش می کنم سؤال نکنید». نفس عمیقی کشید و پرسید «از دید تو چه کسانی قابل احترام نیستند؟» گفتم «کسانی که برای دیگران احترام قائل نمی شوند». قاه قاه خندید و گفت «پس این را قبول داری؟» گفتم «بله قبول دارم». گفت «اگر به شما بگویم که هفته گذشته از شما بی احترامی دیدم چه می گویید؟» با تعجب نگاهش کردم و گفتم «من و بی احترامی؟ فکر نمی کنم چنین جسارتی کرده باشم؟» بار دیگر خندید و گفت «هفتۀ پیش را در کتابخانه به یاد بیاورید، همان روزی که شما بی اعتنا از حضور من در کتابخانه، آنجا را ترک کردید». گفتم «بله یادم آمد، اما من قصد توهین و بی احترامی به شما را نداشتم. قبل از ورود شما من با چند تا از بچه ها درگیری داشتم و با خوردن زنگ می خواستم از آن محیط فرار کنم». پرسید «می توانم علت درگیری تان را بپرسم؟ و یا اینکه این هم مثل خندۀ نا به جایتان باید مسکوت بماند؟» گفتم «عامل درگیری، انتخاب من برای کتابداری مدرسه بود. آنها می خواستند بدانند که چرا من به عنوان مسئول کتابخانه انتخاب شده ام.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#28
Posted: 22 Aug 2012 16:04
حرفهای طعنه آمیز آنها مرا عصبانی کرده بود. به عقیده آنها من به سبب داشتن پارتی به این سمت انتخاب شده ام و می خواستند بدانند که آن پارتی شما هستید یا خانم مدیر». پرسید «خوب شما به آنها چه جوابی دادید؟» گفتم «هیچ کدام». باز هم پرسید «مگر من پارتی شما نبودم، چرا دروغ گفتید؟» گفتم «نمی خواستم ...» حرفم را قطع کرد و گفت «شما باور ندارید که من شما را انتخاب کرده ام؟» گفتم «چرا، اما نمی خواستم آنها بدانند که ما با یکدیگر همسایه هستیم». گفت «تنها انتخاب شما به دلیل همسایگی نبود و فکر می کنم که قبلاً این موضوع را برای شما گفته باشم؟» گفتم «بله گفتید، اما آیا باید برای آنها هم این موضوع را می گفتم؟» گفت «نه، اما می توانستید بگویید که قدسی با شناختی که از من دارد این کار را برای من در نظر گرفت». خندیدم و گفتم «مثل این است که شما دخترها را نمی شناسید. کافی بود این مطلب را می گفتم و آن وقت ...» باز هم حرفم را قطع کرد و پرسید «و آن وقت چه؟» گفتم «و آن وقت، آنها می پرسیدند که آقای قدسی از کجا با روحیات تو آشنا هستند؟ تو که تازه پا به این مدرسه گذاشته ای. آن وقت چه باید می گفتم؟» گفت «شما می گفتید که ما از نزدیک با هم آشنا هستیم و آقای قدسی خوب مرا می شناسد. به آنها می گفتید که ما آن قدر به هم نزدیک هستیم که حتی فلانی می داند که من پاییز را بیش از دیگر فصلها دوست دارم و او می داند که نم نم باران را به تابش خورشید ترجیح می دهم. به آنها می گفتید که آقای قدسی آن قدر به من نزدیک است که در تصمیم گیری برای تنبیه من دچار اشکال می شود و صورت معصوم و چشمهای زیبایم به او اجازۀ تصمیم گیری نمی دهد. چرا این نکات را به آنها نگفتید؟» گفتم «چون نمی دانستم و هیچ کس هم به من نگفته بود که چشمهایم می توانند مانع از اجرای حکم شوند». گفت «اگر بار دیگر چنین اتفاقی افتاد، حتی شما می توانید به آنها بگویید که من برای آقای قدسی بیش از یک شاگرد ارزش دارم و تنها امید آقای قدسی این است که من در آینده فرد موفقی برای این جامعه شوم و او بازی های بچگانۀ من را هم به همین دلیل است که نادیده می گیرد و امیدوار است که من این مطلب را درک کنم و اجازه ندهم که وقت گرانبهایم صرف پاره ای کارهای بچه گانه بشود و در ضمن می دانم که نباید از محبت او هم سوءاستفاده کنم و به قول بچه ها خود را لوس کنم. متوجه شدید؟» زبانم از هیجان بند آمده بود و مجبور شدم با تکان سر حرف او را تأیید کنم. ادامه داد «از شما می خواهم که گفته های ساده و معمولی بچه ها را بشنوید و از اظهارنظر عجولانه پرهیز کنید. منظورم را درک کردید؟» گفتم «بله، متوجه شدم». به میدان بهارستان رسیدیم و او نزدیک کتابفروشی بزرگی پارک کرد و هر دو پیاده شدیم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#29
Posted: 29 Aug 2012 09:06
فصل ۱۱ و۱۲
فصل یازدهم :باران همچنان می بارید و ما نتوانستیم کتابهای پشت ویترین را نگاه کنیم. لذا مستقیماً داخل کتابفروشی شدیم.
به آقای قدسی گفتم «آیا جایی به زیبایی کتابخانه وکتابفروشی هست؟خیلی دلم می خواهدکه روزی صاحب چنین مؤسسه ای بشوم». خندید و گفت «در حال حاضر، فقط نگاه کن و انتخاب کن». آقای قدسی کتاب (بینوایان) را برداشت و پرسید «نظرت چیست؟» گفتم: « آن را خوانده ام». گفت «من هم خوانده ام این را انتخاب کنید». من کتاب اشعار فریدون مشیری را برگزیدم. او هم آن را پسندید. وقتی فروشنده دانست که برای کتابخانۀ مدرسه کتاب تهیه می کنیم، به معرفی چند کتاب پرداخت. آقای قدسی یک رمان انتخاب کرد. فروشنده گفت «برای جوان ها و نوجوانها از کتابهایی که مترجمین خوب ترجمه کرده اند استفاده کنید». آقای قدسی از این تذکر خوشحال شد و از فروشنده قدردانی کرد. کتاب جنگ وصلح، اثر تولستوی، ترجمۀ کاظم انصاری مورد تأیید آقای قدسی و فروشنده قرار گرفت. زنبق دره، اثر بالزاک، ترجمۀ م.ا.به آذین. برادران کارامازوف، اثر فئودور داستایفسکی، که مترجم آن را به یاد ندارم. آرزوهای بزرگ، اثر چارلز دیکنز، ترجمۀ ابراهیم یونسی. اسپارتاکوس اثر نویسندۀ آمریکایی، هوارد فاست، ترجمۀ ابراهیم یونسی. شاهکارهای جاویدان ادبیات جهان، ترجمۀ حسن شهباز. متن کامل روبینسون کروزه، اثر دانیل دفو، ترجمۀ بهرام فره وشی. سپید دندان، اثر جک لندن، ترجمۀ محمد قاضی. شور زندگی، اثر ایروینگ استون، نویسنده ای که تخصصش نوشتن شرح حال هنرمندان و آدمهای برجسته، در قالب رمان است و کتابهای بسیار خوب دیگری به نامهای رنج و سرمستی که سرگذشت میکل آنژ را به تصویر کشیده و عشق جاوید است و همسر جاویدان و چندین کتاب دیگر از او به فارسی ترجمه شده است. یک کتاب بسیار خوب به نام «عشق هرگز نمی میرد» که نام اصلی آن بلندی های بادگیر می باشد، ترجمۀ علی اکبر بهرام بیگی. بربادرفته، اثر ماگارت میچل، ترجمۀ حسن شهباز، کلبۀ عموتم، اثر هریت بیچراستو، ترجمۀ منیر جزنی.کتاب سه جلدی دریای گوهر، که به وسیلۀ دکتر مهدی حمیدی جمع آوری شده. تصویر دوریان گری، اثر سامرست موام. دکتر ژیواگو، اثر بوریس پاسترناک، خوشه های خشم، اثر جان اشتاین بک. زنگها برای که به صدا در می آیند، اثر ارنست همینگوی. خشم و هیاهو، اثر ویلیام فاکنر. ژان کریستف، اثر رومن رولان، ترجمۀ م.ا.به آذین، کتابهای بود که آن موقع انتخاب و برای کتابخانۀ مدرسه خریداری کردیم.
تا آن موقع نمی دانستم که فرق بین مترجم خوب یا بد چیست و چه اهمیتی دارد. ولی وقتی آن کتابها را از نزدیک وارسی کردم، پی به اهمیت این مطلب بردم. بعدها هم همیشه برای انتخاب کتاب، مسائلی از این قبیل را دقیقاً مورد توجه قرار دادم.
آن روز، من چند جلد کتاب هم برای خودم خریدم و سپس با کمک یکدیگر کتابها را به اتومبیل منتقل کردیم و بعد هر دو سوار شدیم.
احساس گرسنگی می کردم. یادم آمد که از صبح هیچ چیز نخورده ام. بی اختیار گفتم «چقدر گرسنه ام». پرسید «توی مدرسه چیزی نخوردی؟» گفتم «فرصت نکردم». گفت «کمی صبر کن برایت ساندویچ می خرم». جلو یک اغذیه فروشی نگه داشت. نزدیک اغذیه فروشی، یک کافه قنادی بود که بوی خوش قهوه از آن بیرون می زد. گفتم «بوی قهوه می آید». پرسید «قهوه هم دوست دارید؟» گفتم «بله، اما متأسفانه پولم را برای کتاب دادم». گفت «نگران نباشید، مهمان من هستید». گفتم «پس حالا که مهمان شما هستم، اجازه بدهید به جای ساندویچ از شیرینی استفاده کنم». خندید و گفت «هر طور میل شماست». با هم وارد کافه قنادی شدیم و او دستور شیرینی با قهوه داد. او ضمن خوردن سیگاری هم روشن کرد.
با دیدن سیگار به یاد قلیان افتادم و تبسم کردم متوجه شد و نگاهی به سیگار انداخت، اما سؤالی نکرد. هنگام بازگشت گفت «فکر می کنم رازی در سیگار باشد. چون به محض این که من سیگار روشن کردم، شما خنده تان گرفت». نمی توانستم کتمان کنم. گفتم «برای یک لحظه سیگار شما را با قلیان مقایسه کردم». سکوت کرده بود و نشان می داد که منتظر است تا بقیه را بشنود، اما من دیگر ادامه ندادم. وقتی سکوتم را دید پرسید «خوب کجای این مقایسه خنده دار است؟» گفتم «هیچ، فقط همین طوری خنده ام گرفت». پرسید «این خنده هم غیرارادی بود؟» گفتم«بله». کمی عصبانی شد، اما خودش را کنترل کرد. پرسید «می توانی شفاهی دربارۀ مورد موضوع انشا صحبت کنی و بگویی که مفهوم زندگی از دیدگاه تو چیست؟» گفتم «کار مشکلی است، اما می توانم بگویم که زندگی طی طریق کردن است. آن هم در راهی ناشناخته و نامعلوم. به دنیا آمده ایم تا هدفی را دنبال کنیم و برای رسیدن به آن باید عمر را پیش کش کنیم. اساس زندگی یعنی تلاش، مبارزه و خیلی چیزهای دیگر که نمی دانم، اما در مورد این که چه نوع زندگی را دوست دارم، فکر می کنم که زندگی عادی و خارج از هیجان را دوست ندارم. دوست دارم که زندگی ام مثل یک رود جاری باشد. از این که حالت آب راکد را پیدا کنم، بیزارم، اما بدبختانه چنین حالتی را پیدا کرده ام. هیچ شور و شوقی وجودم را گرم نمی کند. شما می دانید که من همه چیز دارم اما احساس می کنم که هیچ چیز ندارم. به خودم می گویم که به انتهای راه رسیده ام و احساس پوچی می کنم. می دانم که نباید این طور فکر کنم، اما چیزی در وجودم هست که به من نهیب می زند:- تلاش نکن چون به آن نمی رسی و باید دست از زندگی بشویی- شاید باور نکنید، اما گاهی این حس در من قوت می گیرد که دست از زندگی می شویم و به انتظار مرگ می نشینم. من سردی مرگ را با تمام وجودم حس می کنم. اما قلبم به تپش خود ادامه می دهد و ضربان منظم آن است که این باور را به من می دهد که- هنوز زنده ام و تنفس می کنم- خیلی ها در اثر ناملایمات دست از زندگی می کشند، اما در مورد من این طور نیست. من آنقدر به این ندای درونی نزدیکم که گاهی خودم را مرگ می دانم و زمانی که نزدیک است خودم را به او تسلیم کنم. یک نوع وابستگی به زندگی من را از تسلیم باز می دارد.
این نوع وابستگی از نوع خاصی نیست که بتوانم روی آن انگشت بگذارم. مجموعه ای از عشق، امید، دلبستگی به خانواده، نمی دانم. ولی روی هم رفته اینهاست که نمی گذارند تسلیم مرگ شوم. آدم خیالبافی نیستم، اما حقیقت این است که فکر می کنم من برای این دنیا ساخته نشده ام و به این دنیا تعلق ندارم. فکر می کنم که خلق شده ام تا عقوبت پس بدهم و بعد از مجازات به دنیای اصلی برگردم. گذشت زمان مثل تیک تاک ساعت مفهومی بزرگتر از این دارد که بعد از دو، سه می آید و من خودم را یک قدم به مرگ نزدیکتر می بینم و این خودش خیلی زیباست.
آدمهای پیرامونم را کسانی می بینم گریزان از مرگ. من برخلاف شتاب آنها حرکت می کنم. اگر آنها به جلو می گریزند، من پشت به آنها فرار می کنم. آنها می دوند تا بگریزند، اما من می دوم تا برسم. و در نهایت آنها به من می رسند. با این تفاوت که آنها راهی طولانی تر طی کرده اند و خودشان را خسته کرده اند».
پرسید «در رابطه با این آدمها هیچ احساسی نسبت به آنها نداری؟» گفتم «دوستشان دارم و دلم برایشان می سوزد. دلم می خواهد چشم آنها را به حقیقت زندگی باز کنم، اما نمی توانم. فکر می کنم که آنها گم شدۀ راهی هستند که به دنبال چراغی می گردند. اگر به گفته ام نخندید، می خواهم بگویم، گاهی خود را برتر از آنها می دانم و گمان می کنم که هیچ گزندی از جانب آنها به من نمی رسد، چرا که من مرگم».
با کلمۀ آخرم به خنده افتاد. عصبانی شدم و گفتم «اگر می دانستم که به حرفم می خندید هرگز نمی گفتم». گفت «می خواهی علت آن را بدانی؟ من خندیدم چون برخلاف گفته ات توخود زندگی هستی، تو جوانی، زیبایی، مهربانی و از همه بالاتر، تو انسانها را دوست داری. خندیدم چون هیچ وجه اشتراکی میان تو و مرگ ندیدم. چهرۀ مرگ کریه است؛ در صورتی که تو صورتی همرنگ مهتاب داری و درخشش چشمانت برق زندگی است. به من حق بده که به گفته هایت بخندم، چون به هیچ وجه نمی توانم تو را با مرگ قیاس کنم. می خواهم بپرسم که آیا تا به حال شاهد جان دادن انسانی بوده ای و صورت او را هنگام تسلیم شدن دیده ای که چگونه رنگ می بازد و تمام وجودش به لرزه در می آید؟ می خواهم بپرسم آیا تا به حال تلاش کرده ای که انسانی را از مرگ رها کنی و به زندگی برگردانی؟ بگو بدانم آیا دوست داری که در مقابل چشمانت انسانی خودش را به مرگ تسلیم کند؟» گفتم «فکر نمی کنم که تحمل دیدن این منظره را داشته باشم؛ با آن که تا به حال شاهد جان کندن انسانی نبوده ام، می دانم که این کار آسان نیست». لبخندی زد و گفت «پس تو از جنس مرگ نیستی! ما مخلوقات به مرگ تن درمی دهیم چون اجتناب ناپذیر است؛ اما با میل این کار را انجام نمی دهیم. ما به حیات دل می بندیم چون در آن تنفس می کنیم، راه می رویم و زندگی می کنیم. ما خلق شده ایم که تلاش کنیم و توشه ای برای آخرت خود ذخیره کنیم و تا زمانی که زنده ایم و نفس می کشیم باید به این کار ادامه بدهیم. دل کندن از دنیا و نعمتهای خداوند و به انتظار مرگ نشستن و درها را به روی خود بستن دور از راز خلقت است. ما همه برای آزمونی بزرگ خلق شده ایم و تلاشمان باید برای برد باشد نه باخت.
همه از دنیا می رویم. هیچ چیز بقای جاودان نخواهد داشت؛ اما این که بدون امید به انتظار مرگ بنشینیم اشتباه است. تو انسان خلق شده ای و در وجودت مثل تمام انسانها عواطف و احساسات به ودیعه گذاشته شده و باید از آنها استفاده کنی و انسان باشی؛ انسانی سازنده و مثمر ثمر. تو خلق شده ای تا مادر بشوی و گردونۀ زندگی را با نسلی که از خود به جا می گذاری بگردانی. آیا آرمانی بودن این جهان را قبول داری؟» سر تکان دادم و گفته اش را تأیید کردم.
ادامه داد «اگر قبول داری که هیچ یک از خلقتهای خداوند بدون هدف به وجود نیامده اند، این را هم باید بپذیری که خلقت خودت هم بدون هدف نبوده. تو به دنیا آمده ای که راه تکامل را ادامه بدهی و برای رسیدن به آن تلاش کنی. همۀ ما عمری محدود داریم، اما بی هدف نباید خودمان را تباه کنیم. از من بشنو و دست از مرگ بردار و دنیا را نگاه کن و مسئولیت پذیر باش. بپذیر که تو هم جزئی از این چرخه هستی. اگر می خواهی به این افکار پوچ ادامه بدهی بگذار از همین الآن به تو بگویم که زندگی را مفت باخته ای. از پوچ گرایی به هیچ کجا نمی رسی. مردم را همان طور که گفتی دوست داشته باش تا دوستت داشته باشند. نسبت به سرنوشت آنها دلسوز باش و کمکشان کن تا آنها هم در زندگیشان موفق باشند. این را هم بدان که هیچ نیروی نامرئی تو را احاطه نکرده. تو هم مثل دیگران وقتی خاری در انگشتت فرو برود از آن خون بیرون می آید و سوزش آن را حس می کنی. تو هم از مرگ می گریزی چون موقع عبور از خیابان، به هر طرفت نگاه می کنی تا با اتومبیلی تصادم نکنی. به خودت تلقین نکن که از جنس مرگی. این تنها تو نیستی، بلکه تمام موجودات فانی از جنس مرگند و روزی از بین می روند. تو دختر با شعوری هستی، من تعجب می کنم که چطور به این فکر رسیده ای؟ فکر می کنم که این موضوعات در نتیجۀ دور شدن خواهر و برادرت به وجود آمده. توصیه می کنم که بیشتر با مردم معاشرت کنی و از تنهایی حذر کنی. دلم می خواست می توانستم بیشتر شما را ببینم و با هم بیشتر گفتگو کنیم».
نزدیک خانه رسیده بودیم. با افسوس سر تکان داد و گفت «چه زود رسیدیم. من با پرحرفی ام سر شما را درد آوردم». گفتم «ابداً این طور نبود، خوشحالم که با شما بودم و این خرید باعث شد تا از حرفهای سودمند شما استفاده کنم». مقابل خانۀ ما ایستاد و ناگهان چشمم به چراغهای خاموش سر در حیاط افتاد. گفتم «ای وای چه بد شد». پرسید «چه شده؟» گفتم «فراموش کردم کلید خانه را بردارم و کسی خانه نیست». گفت «این که غصه ندارد، بیایید خانۀ ما تا آنها برگردند». می خواستم دعوتش را رد کنم که اتومبیل را جلوتر برد و مقابل خانۀ خودشان نگه داشت و اضافه کرد «تا آنها برگردند، ساعتی را در اینجا بد بگذرانید». چاره ای نداشتم و ناچار قبول کردم.
شکوه خانم با گشاده رویی از من استقبال کرد و برایمان چای آورد. آقای قدسی پوزش خواست و از اتاق پذیرایی بیرون رفت. همراه بودن من و آقای قدسی، برای شکوه خانم سؤال برانگیز شده بود و هنگامی که تنها شدیم پرسید «مینا جون میشه بگی شما دو نفر کجا بودید؟» منظورش را درک کردم. گفتم «رفته بودیم برای کتابخانۀ مدرسه کتاب بخریم. آقای قدسی خواستند تا همراهشان بروم و نظرم را در مورد کتابها بگویم». لبخندی زد و گفت «کنجکاو شدم، منظور خاصی نداشتم. وقتی دو نفری با هم وارد شدید، نگران شدم که نکند خدای نکرده اتفاقی افتاده باشد. حالا دانستم خیالم راحت شد، راستش را بگویم کمی هم شوکه شدم. برای چند لحظه فراموش کردم که تو شاگرد همان دبیرستان هستی که کاوه در آن تدریس می کند. یک لحظه فکر کردم که ممکن است تو و کاوه ... منو ببخش باید پی می بردم. چون با اخلاقی که کاوه دارد، هیچ دختری مایل به هم نشینی با او نیست». گفتم «من با نظر شما موافق نیستم. آقای قدسی یکی از بهترین دبیران ما است و همۀ بچه ها دوستشان دارند». گفت «اما من شنیده ام که اکثر بچه ها از او وحشت دارند. از شما که می شنوم او را دبیری خوش اخلاق می دانید، این فکر را می کنم که شاید از او می ترسید و حقیقت را نمی گویید». گفتم «من عقیده ام را گفتم و به خوبی هم می دانم که نظر دیگران هم همین است. اما چون باور نمی کنید، یک بار دیگر می گویم که آقای قدسی بهترین دبیر من است و من از ایشان به هیچ وجه نمی ترسم».
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#30
Posted: 29 Aug 2012 09:07
آقای قدسی تغییر لباس داده بود. وقتی کنارمان نشست گفت «بدون اینکه بخواهم، آخر گفته های مینا خانم را شنیدم. ایشان از چه چیز نمی ترسند؟» شکوه خانم خندید و گفت «چیز نبود بلکه فرد بود. مینا جون می گوید که تو دبیری خوش اخلاق هستی و بچه های مدرسه هم دوستت دارند. من گفتم که ممکن است ترس عامل این تعریف باشد؛ ولی مینا خانم گفت که از تو نمی ترسد». آقای قدسی خندید و گفت «مگر من لولو هستم که از من بترسند؟» خانم قدسی همزمان که اتاق را ترک می کرد گفت «از لولو هم کمتر نیستی». آقای قدسی رو به من کرد و پرسید «هستم؟» گفتم «نه». لبخندی زد و گفت «این باید ثابت شود». گفتم «باشد حاضرم». گفت «وقتی دوباره سرتان فریاد کشیدم و شما را از کلاس اخراج کردم آن وقت از من می ترسید». گفتم «من کاری نمی کنم که باعث عصبانیت شما و اخراج من از کلاس شود». گفت «حقیقت را بگو. امروز سر کلاس از من نترسیدی؟» نگاهش کردم و گفتم «چون حقیقت را می خواهید بدانید، چرا ترسیدم و از ترس چیزی نمانده بود بیهوش بشوم». «فکر می کردی با تو و یگانه چه کار می کنم؟» گفتم «معمولاً یک نمرۀ صفر در دفتر و اخراج از کلاس». پرسید «فقط همین؟ نترسیدی که مورد بی مهری قرار بگیری؟» گفتم «اگر این دو تا کار را می کردید بی مهریتان را ثابت می کردید اما حالا محبت خودتان را ثابت کردید». سیگاری روشن کرد و گفت «محبت نه، من به تو و یگانه فرصت دادم. فرصتی برای جبران یک خطا. اما باید بگویم که اگر تکرار شود، دیگر گذشتی در کار نخواهد بود. قبلاً گفتم به چه دلیل نتوانستم تصمیم بگیرم که با شما چه بکنم، اما می دانم که اگر یک بار دیگر تکرار شود، تنبیهی سخت تر از آن دو مورد در انتظارتان است. کاری خواهم کرد که مجبور بشوید این دبیرستان را ترک کنید. متوجه شدید؟» لحن محکم و قاطع او مرا ترساند و دستهایم شروع به لرزش کرد، رنگ از صورتم پرید و با مِن و مِن گفتم «بله فهمیدم». چنان قهقۀ خنده را سر داد که بی اختیار بلند شدم و ایستادم.
شکوه خانم با سبد میوه داخل شد و پرسید «چه شده که این طوری می خندی». گفت «هیچ، می خواستم به مینا خانم ثابت کنم که از من می ترسند. بنشین دختر جان، بنشین. رنگت طوری پریده که می ترسم قالب تهی کنی. مادر خواهش می کنم یک شربت قند برای مینا بیاورید». خندۀ او و این گونه استدلالش کمی مرا آرام کرد. سرجایم نشستم. پرسید «باز هم می گویی که من لولو نیستم؟» آب دهانم را فرو دادم و گفتم «نیستید». لبخندی زد و گفت «عجب دختر سمجی هستی؟» شکوه خانم با شربت قند بازگشت و با لحنی عصبانی رو به کاوه کرد و گفت «این چه طرز صحبت است. رنگ مینا کاملاً پریده». آقای قدسی شربت را از دست او گرفت و به طرفم آمد و گفت «بخور». گفتم «حالم خوب است. احتیاجی نیست». اما لیوان را به دستم داد و گفت «با این حال کمی بخور، من قصد ندارم که بهترین شاگردم را از خود برانم. خواستم کمی شوخی کرده باشم». شکوه خانم با تمسخر گفت «حتی شوخیهای تو هم بوی خشونت می دهد. مینا جان من از طرف کاوه عذرخواهی می کنم». گفتم «احتیاجی به عذرخواهی نیست. خواهش می کنم خودتان را ناراحت نکنید. اگر دیدید که رنگم پریده، به این دلیل است که هرگز معلم یا دبیری با من این طور صحبت نکرده بود». گفت «می توانم حالت را درک کنم. معمولاً شاگردان نمونه مورد توجه و لطف معلم یا دبیر هستند و این رفتار برای آنها تازگی دارد». آقای قدسی گفت «از این لحاظ تازگی دارد که شوک وارد می کند. من برای همان شوکی که وارد کردم پوزش می خواهم. ولی تقصیر خودتان بود که با شجاعت ابراز کردید که از من نمی ترسید. این باعث شد که دیگر چیزی را با قاطعیت ابراز نکنید». آقای قدسی لیوان شربت را از زیر دستی ام برداشت و به جایش نارنگی گذاشت و گفت «بفرمایید، من آن قدرها هم بد نیستم». لحن ملایم و آرام او به من قوت قلب بخشید. شکوه خانم گفت «نمی توانی همیشه این طور صحبت کنی؟» خندید و گفت «آن وقت شما را لوس می کنم و شما هم که می دانید من چقدر از زنهای لوس و ننر بیزارم».
خانم قدسی می خواست جوابش را بگوید که تلفن زنگ زد و مجبور شد اتاق را ترک کند. من به ساعتم نگاه کردم. آقای قدسی گفت «دیر نکرده اند، نگران نشوید». بلند شد و پردۀ رو به حیاط را کمی عقب زد و به بارش باران نگاه کرد و گفت «با وجود این باران، رانندگی به کندی صورت می گیرد و تأخیر آنها هم به همین علت است». گفتم «شاید آمده باشند و منتظر من باشند». نگاهم کرد و گفت «می شود تلفن کرد و باخبر شد». مکالمۀ شکوه خانم که به پایان رسید، من بلند شدم و آقای قدسی هم به دنبالم آمد. شکوه خانم پرسید «کجا می روید؟» به جای من آقای قدسی جواب «هیچ کجا، مینا خانم می خواهد تلفن کند و باخبر شود که مادر و پدرشان آمده اند یا نه؟» سری تکان داد و رفت. من پای تلفن رفتم و شمارۀ خانه مان را گرفتم. اما هیچ کس گوشی را برنداشت. به خانۀ خاله زنگ زدم و مطمئن شدم که آنها دقایقی پیش حرکت کرده اند و هنوز در راهند. گوشی را که گذاشتم آرامش خاطر پیدا کردم و مجدداً به اتاق بازگشتم. به شکوه خانم گفتم که «آنها در راهند و به زودی می رسند». لبخندی زد و گفت «خوشحالم کردی، بنشین تا یک چای دیگر بیاورم». گفتم «نه متشکرم، میل ندارم». آقای قدسی گفت «مینا گرسنه است. من امروز باعث شدم تا از خوردن غذا محروم بماند». خانم قدسی با تمسخر گفت «یعنی نمی توانستی یک ساندویچ برایش بخری که تا این ساعت گرسنه نماند؟» گفتم «گرسنه نیستم، باور کنید». شکوه خانم گفت «تعارف را کنار بگذار و اجازه بده تا چیزی بیاورم».
باز هم تشکر کردم و گفتم که میل ندارم و گرسنه نیستم و سکوتی میانمان حاکم شد. خانم قدسی سکوت را شکست و گفت «تا چند روز دیگر یهدا و مادرش به تهران می آیند». آقای قدسی پرسید «شما از کجا می دانید؟» گفت «چند دقیقه پیش عمویت تماس گرفت و آمدن آنها را اطلاع داد. اگر الآن بیایند بهتر است تا عید». آقای قدسی سکوت کرد. خانم قدسی هم فنجانها را به آشپزخانه برد. آقای قدسی گفت «می خواهم حرفی بزنم ولی می ترسم بد برداشت کنید». گفتم «خواهش می کنم». گفت «هیچ می دانید که رنگ چشمانتان در شب تغییر می کند و به رنگ لباسی در می آید که به تن دارید؟» گفتم «نمی دانستم». گفت «شاید نور لامپ این دید را به بیننده می دهد. چشمان شما الآن سرمه ای است؛ درست رنگ اونیفورمتان». پرسید «و در روز چه رنگی است؟» گفت «الوان». گفتم «عجب رنگی؟» پرسید «راستی خودتان می دانید که چشمانتان چه رنگی است؟» گفتم «بله می دانم، سبز است». خندید و گفت «اشتباه می کنید، رنگ چشمان شما تیله ای است». گفتم «همه نوع رنگی شنیده بودم جز رنگ تیله ای. این دیگر چه رنگی است؟» گفت «سبز، بنفش، سرمه ای، کمی هم عسلی. زیادی و کمی این رنگها بستگی دارد به اینکه چه لباسی پوشیده اید. رنگ لباس شما تأثیر زیادی در رنگ چشمتان دارد. من قبلاً هم چنین چشمی را دیده بودم». گفتم «هیچ می دانید اگر برای مرسده بنویسم که شما چشمان ما را به چه چیز تشبیه می کنید چقدر می خندد؟» اخمهایش را در هم کشید و گفت «اما من تشبیه خنده داری نکردم. واقعاً چشمان شما الوان است». شکوه خانم بار دیگر با سینی چای وارد شد و بلافاصله آقای قدسی از او پرسید «مادر! به نظر شما چشمان مینا خانم چه رنگی است؟» خانم قدسی که گویی برای اولین بار است به چشمان من نگاه می کند، به صورتم خیره شد و گفت «مشکی است، چه طور مگر؟» آقای قدسی خندید و گفت «مشکی نه، سرمه ای است». شکوه خانم با حرکت سر تأیید کرد. آقای قدسی ادامه داد «شما در روز هم به چشمان مینا خانم نگاه کرده اید». گفت «بله چطورمگر؟» آقای قدسی گفت «در روز هم چشمان مینا خانم سرمه ای است؟» شکوه خانم لبخندی زد و گفت «یادم نیست، اما معمولاً در شب رنگ بیشتر چشمها مشکی به نظر می رسند». آقای قدسی گفت «صحیح است و معمولاً رنگهای نزدیک به تیره در شب مشکی می شوند. اما منظور من چیز دیگری است. رنگ چشمهای مینا خانم در روز الوان است و در شب به رنگ لباسشان درمی آید، اینطور نیست؟» شکوه خانم خندید و گفت «این تغییرات را آقایان بهتر از خانمها متوجه می شوند. من تا حالا به این نکته توجه نکرده ام».
لحن شوخ و طنزآلود شکوه خانم هر دوی ما را شرمزده کرد. آقای قدسی گفت «من منظور خاصی نداشتم. چون با مینا خانم بیش از شما در ارتباطم به این نکته پی بردم. امیدوارم که حمل بر گستاخی من نکنید». این را گفت و اتاق را ترک کرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....