ارسالها: 6216
#31
Posted: 29 Aug 2012 09:08
شکوه خانم گفت «من هم منظور خاصی نداشتم، او نباید ناراحت می شد. هیچ وقت چنین حرفهایی از او نشنیده بودم؛ برای اولین بار است که او در مورد رنگ چشمی اظهار عقیده می کند. ببخشید. مثل اینکه امروز خیلی مرتکب اشتباه شدم». گفتم «اختیار دارید، من به اظهار عقیده در مورد چشمانم عادت کرده ام. معمولاً برای تعریف از هر دختری از چشم شروع می کنند. اما من مثل شما تعجب کردم و آن هم به این دلیل که تا به حال هیچ کس به من نگفته بود که چشمی تیله ای رنگ دارم این تشبیه برایم تازگی دارد». خندید و گفت «هان ... حالا یادم آمد، من هم می خواستم بگویم که رنگ چشمان شما بخصوص است، اما تشبیه به تیله هم برای خودش تشبیهی است، این طور نیست؟» سر تکان دادم و گفتم «بله این هم تشبیهی است».
آقای قدسی با موهای خیس وارد شد و گفت «آقای افشار رسیده اند با اینکه دلمان نمی خواهد شما ما را ترک کنید، مجبورم برای اینکه از نگرانی در بیایید بگویم که آنها آمده اند». بلند شدم و گفتم «متشکرم. از اینکه باعث زحمت شدم می بخشید».
شکوه خانم تا نزدیک در بدرقه ام کرد اما آقای قدسی تا جلو در خانه مان همراهیم کرد و هنگام خداحافظی گفت «بار دیگر عذرخواهی می کنم و امیدوارم مرا ببخشید و این گستاخی را فراموش کنید قول می دهید؟» گفتم «شما کاری نکردید. اما اگر به این صورت راضی می شوید بسیار خوب؛ فراموش می کنم». لبخندی زد و گفت «متشکرم». به داخل خانه دعوتش کردم. او نپذیرفت و با گفتن (شب بخیر) به خانه شان باز گشت.
فصل دوازدهم :صبح روز بعد وقتی برای برداشتن دفتر حضوروغیاب به دفتر رفتم، هنوز او نیامده بود. شوقی که از شب پیش در وجودم داشتم با غیبت او فرو نشست و به جای آن اندوهی وجودم را فرا گرفت. همین طور که افسرده و مغموم به طرف کلاس می رفتم، او با بغلی پر از کتاب وارد کریدور شد. بی اختیار به سویش شتافتم و با گفتن (صبح به خیر) دستم را برای گرفتن کتابها دراز کردم. با لبخندی جوابم را داد و کمی خم شد تا من توانستم دو بسته ازکتابها را از روی آنها بردارم. با هم بالا رفتیم. گفت «دیشب فراموش کردید کتابهایتان را ببرید. آنها را توی خانه گذاشتم و امشب تحویلتان می دهم». کلمۀ (امشب) به خاطرم آورد که شام خانۀ آنها دعوت داریم.
آقای قدسی نگاهی به من کرد و گفت «می بینم که صحبتهای دیشب را فراموش کرده اید». گفتم «از کجا می دانید». گفت «اگر فراموش نکرده بودید الآن مثل یک شاگرد خونسرد عمل نمی کردید. خوشحالم که منطقی فکر می کنید و استدلال دیگری نکردید». پشت در سالن رسیدیم. گفت «کتابها را بگیر تا در را باز کنم. دستم را دراز کردم و او بقیۀ کتابها را روی دستم گذاشت و در جیبهایش به جست وجوی کلید پرداخت. تمام جیبهای کت و شلوارش را وارسی کرد، اما کلید نبود. گفت «مثل این که کلید توی دفتر است، می روم بیاورم». گفتم «اجازه بدهید من بروم». قبول کرد و کتابها را از دستم گرفت. من با سرعت از پله ها سرازیر شدم و خودم را به دفتر رساندم. از خانم ناظم کلید را خواستم. او در حالی که نگاهش را مستقیم به صورتم دوخته بود گفت «شما فراموش کردید کلید را از در سالن بردارید». خودم را تبرئه کردم و گفتم «کلیدها دست من نبود، حتماً اشتباه از آقای قدسی بوده». در حالی که کلید را به دستم می داد گفت «به هر حال فراموش نکنید که کلید را از در بردارید». با گفتن (چشم) دفتر را ترک کردم و به حالت دو از پله ها بالا رفتم. مقابل در سالن که رسیدم نفس نفس می زدم. گفت «چرا عجله کردید؟ آرام می آمدید». در را باز کردم و اول خودم وارد شدم تا بتوانم زودتر در کتابخانه را هم باز کنم. وقتی آقای قدسی کتابها را روی میز گذاشت، هر دو نفس عمیقی کشیدیم. می خواستم کتابخانه را ترک کنم. پرسیدم «می توانم بروم؟» به جای پاسخ پرسید «زنگ اول چه دارید؟» گفتم «با شما کار داریم». نمی دانم از کلامم چه برداشت کرد که خندید و گفت«حالا که با من کار دارید، من هم با شما کار دارم. لطفاً اسامی کتابها را در لیست وارد کنید». اطاعت کردم و پشت میز نشستم و کاری را که خواسته بود انجام دادم. من کتابها را در لیست وارد می کردم و او آنها را در کتابخانه جا می داد. در همان حال پرسید«می توانم از شما سؤالی بکنم؟» گفتم «البته بفرمایید». پرسید «شناختن شما مشکل است یا تمام دخترها مثل شما هستند؟» گفتم «منظورتان چیست؟» گفت «دیشب وقتی ما را ترک کردید، مادرم گفت که نمی بایست با شما این طور صحبت می کردم. منظورش این بود که از گفتۀ من می توان این طور برداشت کرد که من به شما علاقه دارم و از روی مهر صحبت کرده ام. البته گفتم که شما این طور نیستید، اما او یقین داشت که این برداشت در همۀ دخترها یکسان است. نمی دانم می توانم واضح و روشن بیان کنم یا خیر؟» گفتم «متوجه منظورتان شدم، منظور شما این است که از حرفهای دیشب هیچ منظوری نداشتید و به قولی در گفته هایتان هیچ محبتی وجود نداشت و صرفاً یک اظهارعقیده بود. منظور شما همین است؟» نفس راحتی کشید و گفت «بله کاملاً همین طور است. اگرچه به مادرم گفتم که از این به بعد در گفتن دقت خواهم کرد، اما خوشحالم که شما متوجه منظورم شدید. نمی دانم اگر کسی غیر از شما بود از حرفهایم چه برداشتی می کرد». گفتم «شما که مرا به این خوبی شناخته اید، پس چرا می گویید شناخت من مشکل است؟» خندید و گفت «منظورم این است که نمی دانم چه چیزی شما را شاد می کند و چه چیز ناراحت». می خواستم چیزی بگویم که با اشارۀ دست مرا به سکوت دعوت کرد و گفت «وقتی خانم یگانه می تواند آن چنان شما را بخنداند که نظم کلاس را برهم بزنید، من چرا نمی توانم شما را خوشحال کنم؟ اگر کلام دیشبم می توانست حادثه ساز باشد، چرا این تأثیر را در شما نداشت و حتی شما را به خنده هم نینداخت؟ شما خونسرد و بی تفاوت گوش کردید و وقتی هم از تیله صحبت شد به این تشبیه نخندیدید. آیا جز من، دیگری هم چشمان شما را به تیله تشبیه کرده بود؟» گفتم «نه»، پرسید «آیا برایتان جالب نبود که دبیرتان چشمان شما را به تیله تشبیه کند؟» گفتم «تعجب که کردم، اما ...». حرفم را قطع کرد و پرسید «اما چی؟ می خواهید بگویید که می توانستم از کلمۀ زیباتری استفاده کنم؟» گفتم «منظورم این نبود، خواستم بگویم حرف شما را به عنوان یک آگاهی نه به عنوان یک تعریف پذیرفتم و تعجب هم می کنم که چرا خانم قدسی نوع دیگری برداشت کرده اند. من حرفهای شما را مثل درس گوش می کنم و ...». بار دیگر سخنم را قطع کرد و پرسید «و اگر فرد دیگری جز من این را به شما گفته بود؟» گفتم «آن وقت نوع دیگری استدلال می کردم. چه کسی می تواند قبول کند که دبیری چون شما و با خصوصیات اخلاقی شما صحبت از مهر و محبت بکند؟» پرسید «یعنی من اینقدر بی احساس هستم؟» گفتم «نمی دانم، اما اجازه بدهید بگویم شناختن شما هم خیلی مشکل است». پوزخندی زد و گفت «شاید اگر این شغل را نداشتم شناختنم آسانتر می بود. من بنابر شغلی که دارم و وظیفه ای که برعهده دارم، مجبورم روی خیلی از علایقم سرپوش بگذارم تا بتوانم به کارم ادامه بدهم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#32
Posted: 29 Aug 2012 09:08
رابطۀ نزدیکی که من با دخترها دارم، این طور ایجاب می کند که خونسرد و جدی باشم. دختر خانمی که نامۀ عاشقانه می نویسد و داخل اتومبیلم می اندازد و در نامه ذکر می کند که- حاضر است بدون هیچ شرطی به همسری ام درآید- مرا به فکر فرو می برد و با خود می گویم که باید بیشتر دقت کنم و کاری نکنم که دختر جوانی سودای باطل به دل راه دهد. و آن دیگری به خاطر این که اجازه ندادم تا سرجلسۀ امتحان تقلب کند، مرا مردی بی احساس و فناتیک قلمداد می کند. شما بگویید اگر به جای من بودید چه می کردید و با این موجودات ظریف و نازک دل چگونه برخورد می کردید؟» گفتم «شما راهتان را شناخته اید و در آن پیش می روید. این مسائل نباید شما را از ادامۀ کارتان دلسرد کند و یا به تعبیری مجبورتان کند تا مطابق میل دخترها رفتار کنید. من قبول دارم که همۀ دخترها یک طور نیستند و برای شما مشکل است که دل همۀ آنها را به دست بیاورید، اما چرا می خواهید از راه ترساندن و ایجاد وحشت در دل شاگردانتان خودتان را مصون نگه دارید؟ آیا بقیۀ دبیرها هم مثل شما رفتار می کنند؟ البته که نه، شما خودتان را به سلاح ارعاب مجهز کرده اید در صورتی که ممکن است پاره ای از شاگردانتان طالب این نوع اخلاق باشند و شما را این گونه بخواهند». گفت «من می خواهم که تدریسم را دوست داشته باشند نه خودم را». گفتم «شما چه بخواهید و چه نخواهید، محبتی میان شما و شاگردان شما به وجود می آید». خندید و گفت «این که مسلم است، اما نباید این محبت تبدیل به عشق شود. چه خوب بود اگر همه درک شما را داشتند و خیال دبیرها را راحت می کردند. اما افسوس که آنها ...». گفتم «مطمئن باشید که تعداد شاگردانی که در اثر بی تجربگی به دبیرشان دل می بندند و عاشق آنها می شوند کم است و اکثراً تنها طالب درس دبیر هستند، نه خود او». آخرین کتاب را سر جایش گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت و گفت «خوب دیگر کاری نیست». از کتابخانه که خارج شدیم گفت «کاش همه مثل شما بودند و من می توانستم به همین راحتی با آنها صحبت کنم. می دانم که شما درک می کنید و برداشت ناصحیحی نمی کنید». اندیشیدم اگر او بداند که من نیز در زمرۀ آن دختران هستم که بدو دل باخته ام چه فکر خواهد کرد؟ باید من نیز چون او روی علاقه ام سرپوش بگذارم و وانمود کنم از آن دسته دختران واقع بین هستم که محبت استاد را عشق به حساب نمی آورند و با دیگران هیچ فرقی ندارم. این زنگ بیداری از خواب و رؤیا بود. با آن که غمگین بودم احساس کردم که عاقلتر شده و تجربه اندوخته ام. با خودم گفتم (یک قدم از دیگران جلو هستم. این درس خوبی بود تا زود فریب دلم را نخورم و به موهومات دل نبندم. او دریچه ای به رویم گشود که تنها به دنیای آگاهی و هوشیاری رهنمون بود و روزنه ای به عشق نداشت. جدال سختی را با نفس آغاز کردم. می بایست ریشۀ این عشق را که می رفت در قلبم پا بگیرد می خشکاندم و نشان می دادم که همۀ دوستیها رنگ عشق ندارند. حالا که او مرا الگو کرده است و با دیگران مقایسه می کند، نباید اجازه دهم تا این الگو ناقص از آب در بیایم. با این فکر احساس مسئولیت کردم. بدون آنکه خودم بخواهم، در معرض آزمون قرار گرفته بودم. باید به او ثابت می کردم که وجود دبیر جوان در دبیرستان نمی تواند حادثه ساز باشد و دختران تنها با معلومات دبیرانشان سروکار دارند، نه غیر آن. اما در درون، آینده ای دیدم خالی از شور ونشاط. با خودم گفتم این طور بهتر است. تو که همیشه با تنهایی ساخته ای، با قلب تنهایت هم بساز. باید برای مرسده بنویسم که همه چیز تمام شده و محبت او را فراموش کرده ام. باید بنویسم که به دنبال سراب رفته بودم، اما خوشبختانه زود متوجه شدم و با حقیقت آشنا شدم).
بعد از سخنان آقای قدسی، چیزی در وجودم مرد و حرارت گذشته را از دست دادم، احساس تازه ای که به او پیدا کردم، بیزاری نبود؛ یک نوع بی تفاوتی بود. کلام صریح او مرا از رؤیای به ظاهر شیرینی که تصور می کردم با او خواهم داشت بیرون آورد و احساسی به من داد که نسبت به نفس مخالف بی تفاوت باشم. از کلام او قلبم جریحه دار نشد. اشکی هم از چشمانم نیامد. برودتی که وجودم را فرا گرفت، تنها آتش سرکش احساسم را خاموش کرد. آه هایی که گاه گاه از سینه برمیکشیدم، گویای رهایی از این عشق بود.
از سالن که خارج شدیم گفتم «کلید را روی در جای نگذارید؟» لبخندی زد و گفت «من مثل شما فراموشکار نیستم که کلید را توی خانه جا بگذارم». گفتم «اگر ناراحت نمی شوید باید بگویم که متأسفانه هستید؛ چون روز پیش فراموش کردید کلید را از در سالن بردارید. خانم ناظم این موضوع را یادآوری کرد». ایستاد و فکر کرد و سپس گفت «بله حق با شماست. من دیروز فراموش کردم، مگر شما برای انسان حواسی باقی می گذارید؟» این را گفت و از پله ها سرازیر شد.
درهای تمام کلاسها بسته بود و تنها صدای دبیر ریاضی از کلاس مجاور شنیده می شد. آقای قدسی در کلاس را باز کرد و با دست به من اشاره کرد تا داخل شوم و بعد خودش وارد شد و در کلاس را بست. بچه ها به احترام ایستادند و من از مقابل چشمان کنجکاو آنها گذشتم و سر جایم نشستم. مریم آهسته پرسید «کجا بودی؟» آهسته گفتم «بالا». صدای آقای قدسی که پرسید «افشار چند نفر غایب هستند؟» مرا بلند کرد. گفتم «نمی دانم آقا». رو به دیگران کرد و پرسید «چه کسی غیبت دارد؟» دو نفر از شاگردان حضور نداشتند. آقای قدسی علاوه بر دفتر خودش در دفتر حضوروغیاب نیز مقابل اسم آنها غیبت گذاشت و کتابی از روی میز برداشت و گفت «بنویسید». صدای به هم خوردن کاغذ و قلم و کیف، سکوت کلاس را شکست. هنگام نوشتن دیکته دو بار نگاهم با نگاهش تلاقی کرد، اما در هیچ کدامشان شوری احساس نکردم. او قدم زنان به آخر کلاس آمد و کنارم ایستاد. رایحۀ ادوکلنش به مشامم رسید. مریم با شیطنت به پهلویم کوبید. نگاهش کردم، او بینی اش را بالا کشید. برای آن که اشتباه گذشته را تکرار نکنم، اخم کردم و سرم را پایین انداختم. او دختر ساکت و آرامی بود، اما در کلاس آقای قدسی شیطنتش گل می کرد.
آن ساعت بدون حادثه به پایان رسید و نفس راحتی کشیدم. زنگ تفریح به مریم گفتم «اگر بخواهی به خل بازیهایت ادامه بدهی، مجبور می شوم جایم را تغییر بدهم». دستپاچه شد و گفت «جان من این کار را نکن. قول می دهم که تکرار نکنم. به بوفه رسیدیم و هر کدام پیراشکی خریدیم و مشغول شدیم. آقای قدسی روبه روی ما نشسته بود و بر ما مسلط بود. گفتم «من و تو زیر ذره بین آقای قدسی هستیم. مواظب باش. دلم نمی خواهد رفتاری ناشایست داشته باشم». او هم متوجه شد و گفت «از جلسۀ پیش که سر کلاس خندیدیم، بدطوری به ما نگاه می کند. فکر می کنم دنبال فرصتی است تا تلافی کند». به عمد گذاشتم در این فکر باقی بماند تا مجبور شود خودش را بیشتر کنترل کند. یکی از دوستانمان به ما نزدیک شد و پرسید «امروز کتابخانه را باز نمی کنید؟» به مریم گفتم «می روی دفتر کلید را از آقای قدسی بگیری؟» خودش را جمع کرد و گفت «مگر دیوانه ام، می خواهی جلو دبیرها آبرویم را بریزد، بگوید شما چه کاره اید که کلید می خواهید. نه دوست عزیز این کار را از من نخواه». ناچار پیراشکی ام را به او دادم و خودم برای گرفتن کلید به دفتر و مستقیماً به طرف آقای قدسی رفتم و گفتم «لطفاً کلید کتابخانه را بدهید». آقای قدسی بلند شد و از کشوی میز کلید را برداشت و به دستم داد و گفت «مواظب باشید کلید را روی در جا نگذارید». خانم ناظم نگاهی مظنون به من انداخت و گفت «شما که گفتید آقای قدسی فراموش کرده کلید را بردارد؟» نمی دانستم چه جوابی بدهم. باید خودم را تبرئه می کردم یا این که خطای آقای قدسی را گردن می گرفتم. آقای قدسی دخالت کرد و گفت «من فراموش کردم؛ گفتۀ خانم افشار حقیقت دارد. یادآوری کردم تا خانم افشار اشتباه مرا تکرار نکنند». نگاهی از روی سپاس به او کردم و از دفتر خارج شدم. از دقت و پی گیری خانم ناظم عصبانی بودم. او یک مسئلۀ کوچک را بزرگ کرده بود و می خواست به اصطلاح مچ گیری کند. از پله ها که بالا می رفتم آقای ادیبی، دبیر زبان دورۀ اول با من همگام شد و پرسید «خانم افشار کتاب جدید چه دارید؟» گفتم «بیست عنوان کتاب جدید داریم». نگاهی از روی تعجب به من انداخت و گفت «بیست تا!» گفتم «بله. هم کتاب علمی داریم و هم رمان».
شاگردی که تقاضای کتاب داشت، با من و آقای ادیبی وارد کتابخانه شد. آقای ادیبی به تماشای کتابها پرداخت و آن دانش آموز هم پس از گرفتن کتاب کتابخانه را ترک کرد. پس از رفتن او، آقای ادیبی کتابی را در دست گرفت و ضمن خواندن مقدمۀ کتاب پرسید «سال گذشته کدام دبیرستان بودید؟» گفتم «راه نور». لبخندی زد و گفت «دبیرستان خوبی است. با این که در آنجا تدریس نکرده ام، آوازه اش را شنیده ام؛ خوشنام است. چطور شد که به این دبیرستام آمدید؟» کوتاه و مختصر گفتم «به علت نقل مکان». سر تکان داد و ادامه داد «من شما را نزدیک فلکۀ اول دیدم، شما آنجا زندگی می کنید؟» گفتم «بله، ما با آقای قدسی همسایه هستیم. شما منزل آقای قدسی را بلدید؟» با خوشحالی گفت «بله، غالباً به دیدن آقای قدسی می روم. چطور تا حالا شما را آنجا ندیده ام؟» چون سکوت کردم ادامه داد «پس خانه تان زیاد به مدرسه دور نیست. امیدوارم این بار که به دیدن آقای قدسی می روم شما را هم زیارت کنم. می توانم این کتاب را با خود ببرم؟» گفتم «بله، بفرمایید». همان طور که کتابخانه را ترک می کرد، با گفتن (موفق باشید و به امید دیدار) از در خارج شد.
منظور او را از این پرسشها نفهمیدم. با خودم گفتم- چرا باید برایش مهم باشد که من در کجا زندگی می کنم و قبلاً در کدام دبیرستان تحصیل می کرده ام؟- و چون به نتیجه نرسیدم، سعی کردم فراموش کنم.
هنگامی که زنگ به صدا درآمد و می خواستیم به خانه برگردیم، شکوه و پری مقابل در به انتظارم ایستاده بودند. آقای ادیبی هم منتظر کسی بود. هنوز ما سر خیابان نرسیده بودیم که ماشین آقای قدسی در حالی که آقای ادیبی همراهش بود از کنارمان گذشت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#33
Posted: 29 Aug 2012 09:20
فصـــــــــل ۱۳ و۱۴
به خانه که رسیدم، برای تعویض لباس بالا رفتم. چراغ اتاق آقای قدسی روشن بود و صدای گفت وگوی دو مرد به گوش می رسید. کمی که دقت کردم صدای آقای ادیبی را شناختم. متوجه شدم که او مهمان آقای قدسی است. زیاد در اتاقم نماندم. دلم نمی خواست او متوجه شود که من رو به روی پنجرۀ آقای قدسی زندگی می کنم. سؤال و جوابهای او مرا به شک انداخته و فکرهای گوناگون به مغزم آورده بود.
مادرم غذا را آماده نکرده بود. گفت «اگر خیلی گرسنه ای برایت ساندویچ درست کنم؛ چون امشب مهمان هستیم غذایی آماده نکرده ام». با نگرانی پرسیدم «می خواهید به این مهمانی بروید؟» با تعجب پرسید «چرا نباید برویم؟ آنها از دو هفته پیش دعوتمان کرده اند و هیچ عذر و بهانه ای نداریم که نرویم». گفتم «فکر می کنم آنها مهمان داشته باشند». شانه اش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت «مهم نیست، ما هم مهمان هستیم». می خواستم به هر طریق که شده، آنها را از رفتن منصرف کنم. گفتم «شاید خوب نباشد که با وجود مهمان دیگر ما هم برویم». مادر عصبانی شد و گفت «این چه حرفی است؟ ما که بدون دعوت نمی رویم. آنها منتظر ما هستند. صریح بگو که دوست نداری بیایی، اما خواهش می کنم بهانه نیاور. تو حصار اتاقت را به مهمانی ترجیح می دهی، این طور نیست؟» چون سکوت کردم، مادر یک فنجان چایی برایم ریخت و ادامه داد «چایت را بخور و بعد برو خودت را آماده کن. تا تو حاضر بشوی پدر هم از راه می رسد».
چایم را که خوردم به اتاقم بازگشتم تا خودم را برای رفتن به مهمانی آماده کنم. هنوز صدای گفت وگوی آن دو به گوش می رسید. آرزو کردم تا زمانی که ما به خانۀ آنها می رویم، آقای ادیبی رفته باشد. لباس پوشیدم، اما پایین نرفتم. پشت میزم نشستم و نگاهی به کتاب درسی ام انداختم. مشغول خواندن بودم که سنگینی نگاهی را حس کردم. تا سرم را بلند کردم چشمم به آقای ادیبی افتاد که به پنجره ام خیره شده بود. وجودم را ارتعاشی محسوس فرا گرفت. قدرت حرکت نداشتم. نگاهم را به کتابم انداختم و وجود او را ندیده انگاشتم. او از کنار پنجره دور شد و من عصبانی از این که چرا زودتر اتاق را ترک نکرده بودم، خودکارم را روی میز کوبیدم و پایین رفتم و انصراف خود را از رفتن به مهمانی اعلان کردم. مادر هاج و واج مرا نگریست و گفت «مسخره کرده ای دختر، یک دفعه موافقت می کنی و بعد مخالفت می کنی. وقتی من می گویم که باید بیایی. تو حق رد کردن حرف مرا نداری. متوجه شدی؟ دیگر هم نمی خواهم در این مورد حرفی بشنوم». با التماس گفتم «چرا متوجه نیستید مادر؟ وقتی می گویم آقای قدسی مهمان دارد و من نمی خواهم بیایم، به این دلیل است که مهمان آنها یکی از دبیران دبیرستانمان است که من مایل نیستم مرا در خانۀ آقای قدسی ببیند، هر چند که با شما باشم. دوست ندارم که او فکر کند میان ما رابطه ای وجود دارد. چطور بگویم، من اصلاً دلم نمی خواهد با شما امشب به آنجا بیایم». مادر کمی فکر کرد و گفت «راستش را بگو! فقط به همین دلیل است که نمی خواهی بیایی؟» گفتم «بله فقط به علت حضور آقای ادیبی است، دلیل دیگری ندارد». مادر گفت «بسیار خوب، شاید تا زمانی که پدرت آمد و خواستیم برویم، او رفته باشد. اگر نرفته بود می توانی توی خانه بمانی».
خیالم آسوده شد و نفس راحتی کشیدم. هنگامی که پدرم آمد، خودشان را برای رفتن آماده کردند. پدر وقتی دید من نشسته ام و تلویزیون نگاه می کنم، پرسید «مگر تو نمی آیی؟» به جای من مادر گفت «فعلاً نمی آید، من و تو تنها می رویم و بعداً مینا می آید». پدر از گفته های مادر سر در نیاورد و بار دیگر پرسید «چرا حالا با ما نمی آید؟» مادر گفت «بیا برویم برایت می گویم». پدر دیگر چیزی نپرسید و با مادر خانه را ترک کردند.
پس از رفتن آنها، به آقای ادیبی و حرفهایی که در کتابخانه ردوبدل شده بود فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که سؤالات او . آمدنش به خانۀ آقای قدسی به هم مربوط می شود و او از طرح سؤالاتش منظور خاصی داشته است. او شیک پوش ترین و زیباترین دبیر دبیرستان است و به علت شباهتش به یک هنرپیشۀ خارجی، طرفداران بسیاری دارد. همۀ بچه ها می دانستند که آقای ادیبی فرزند خانواده ای متمول است و این شغل تنها برای سرگرمی اوست. چیزی که برایم عجیب است این که او چرا از میان تمام دختران مرا انتخاب کرده است. شایعۀ این که آقای ادیبی خواستگار خانم فصیحی است از سال گذشته میان بچه ها شایع شده بود، اما این که چرا ازدواج نکردند را دیگر بچه ها نمی دانستند. از فکر این که آقای ادیبی روزی به خواستگاریم می آید، خنده ام گرفت. بلند شدم تا به کارهایم برسم که تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم شکوه خانم دعوتم کرد که به خانۀ آنها بروم. خواستم بهانه بیاورم که گفت «همه منتظر شما هستند. عجله کنید». ناچار پذیرفتم. گوشی را گذاشتم و به اتاقم سرک کشیدم، چراغ اتاق او خاموش بود. با خود گفتم که او رفته و جای نگرانی وجود ندارد. در آینه نگاهی به خودم کردم و با شک و دودلی عازم شدم.
زنگ را که فشردم، کامران در را به رویم گشود و با خوشرویی از من استقبال کرد و ضمن خوش آمد گفت «شما خیلی تعارفی هستید؛ وقتی خانم افشار گفت که شما نمی آیید خیلی تعجب کردیم. ما را غریبه به حساب می آورید؟» گفتم «این طور نیست. دلیل نیامدنم فقط به علت شروع امتحانات است. آقای قدسی از این موضوع کاملاً خبر دارند». گفت «به هر حال چند ساعتی را هم باید به خودتان استراحت بدهید. من که عقیده دارم درس خواندن زیادی هم خوب نیست». با هم وارد اتاق پذیرایی شدیم و من با استقبال گرم دیگران روبه رو شدم. خانم قدسی مبلی تعارفم کرد و نشستم. پدرم و آقای قدسی بزرگ روی کاناپه نشستند و من مبل کنار مادر را انتخاب کردم. خانم قدسی ضمن تعارف چای گفت «مینا جون خانوادۀ ما همگی به شما علاقه دارند. دلمان نمی خواهد ما را غریبه بدانید. وقتی مامان گفتند که شما نمی آیید، حقیقتاً دلم گرفت». گفتم «شما لطف دارید، علت را برای کامران خان توضیح دادم؛ چون از روز شنبه امتحانات شروع می شود، می خواستم خانه بمانم و درس بخوانم». شکوه خانم هم نصایح کامران را تکرار کرد و گفت «امشب دخترم اینجا می آید تا با تو آشنا بشود، امیدوارم شما دو نفر دوستان خوبی برای یکدیگر باشید. حالا تا چایتان سرد نشده بفرمایید».
در تمام مدت گفت وگو، آقای قدسی خاموش بود و به سخنان ما گوش می کرد. با صدای زنگ برخاست و برای باز کردن در رفت. از سلام و احوالپرسی گرمی که به گوش رسید، دانستم که خواهرش آمده است. چند لحظه بعد، آقای قدسی همراه مرد و زن جوانی وارد شد. ما به هم معرفی شدیم. کتایون ظریف و قد بلند بود که شباهت زیادی به مادرش داشت. یه دست کت و دامن نقره ای پوشیده بود که کاملاً به صورتش می آمد و جذابش کرده بود. او با گرمی مرا در آغوش کشید و از آشنایی با من اظهار خوشحالی کرد و در کنارم نشست. آقای کاوۀ قدسی هم در مبل روبه رویم قرار گرفت. هنوز تعارفات تمام نشده بود که بار دیگر زنگ به صدا درآمد و این بار شکوه خانم در را باز کرد. از صدای تعارفاتی که رد و بدل می شد همه کنجکاو شده بودیم که او کیست، شکوه خانم با شیده وارد شدند، همگی بلند شدیم. من و مادر بیش از دیگران از آمدن او تعجب کردیم. شیده به جمع معرفی شد و او کنار مادر نشست و گفت «چند باز زنگ در را زدم، چون کسی باز نکرد، با خودم گفتم که شما هر جا رفته باشید مطمئناً به شکوه خانم گفته اید. این بود که مزاحم شدم». شکوه خانم با خوشرویی گفت «خوشحالم که شما هم امشب به جمع ما ملحق شدید». شیده به آرامی حالم را پرسید و من هم به آرامی جوابش را دادم. کاوه فنجان چایش را مقابل شیده گذاشت و او را دعوت به نوشیدن کرد. کتایون نقش میانجی را به عهده گرفته بود؛ گاهی با من صحبت می کرد و زمانی با شیده. میهمانی کم کم گرم شد و طبق معمول، کامران شمع مجلس بود. اما کاوه گویی در آن مجلس حضور نداشت. او غرق در افکار خود بود و حتی به جوکهایی که کامران تعریف می کرد نمی خندید. فکر کردم که برای چه این گونه نگران است. آیا بودن ما باعث ناراحتی او است؟ چرا لبخند بر لبهایش دیده نمی شود؟
صدای شیده مرا به خود آورد که گفت «حواست کجاست، ته فنجان را درآوردی؟» گفتم «متأسفم، حواسم نبود». آقای قدسی به یاری ام آمد و گفت «اشکالی ندارد، قندها سفت هستند». این تنها کلماتی بود که تا آن ساعت بر زبان آورد. کتایون مرا مخاطب قرار داد و پرسید «مواقع بیکاریتان چه کار می کنید؟» گفتم «خیلی کم بیکار می مانم، قطر کتابها اجازه نمی دهد. اگر فرصتی پیدا کنم کتاب می خوانم». گفت «کار بسیار خوبی می کنید. مطالعه چشم انسان را به حقایق باز می کند. من هم مثل شما به کتاب علاقه دارم. کتابخانۀ کوچکی توی خانه دارم. همه نوع کتابی جمع آوری کرده ام». با خوانده شدن کتایون به آشپزخانه، حرفهای ما ناتمام ماند. شیده بلند شد، کنار مادر نشست و با هم به گفت وگو پرداختند. من تنها مانده بودم. آقای قدسی ظرفی آجیل مقابلم گذاشت و با گفتن (مشغول باشید) تعارفم کرد. کامران خندید و او را مخاطب قرار داد و گفت «آقای دبیر خوب از شاگردشان پذیرایی می کنند». ظرف آجیل را مقابل او گذاشتم و گفتم «بفرمایید». کامران آن را برگرداند و گفت «امکان ندارد، شما بفرمایید». می خواست باب شوخی را باز کند. اما آقای قدسی با طرح این که (روز شنبه چه امتحانی دارید؟) او را از این کار بازداشت. کامران با زیرکی دریافت که آقای قدسی مخالف شوخی است و خود را به پوست کندن پرتقالی مشغول کرد. کتایون میز غذا را می چید. شیده بلند شد تا به او کمک کند. مادر چشم غره ای به من رفت که- تو هم بلند شو کمک کن- اما من خجالت کشیدم و نگاه مادر را ندیده گرفتم. شیده هنوز نرسیده، با آنها خودمانی شده بود، اما من نمی توانستم مثل او باشم. آقای قدسی کنار مادر نشست و به آرامی با او شروع به صحبت کرد. از حالت و چهرۀ مادر که با کنجکاوی به سخنان او گوش می کرد، من هم کنجکاو شدم. دلم می خواست بدانم از چه صحبت می کند. تا زمانی که خانم قدسی ما را به طرف میز شام دعوت کرد، آن دو با هم گفت وگو می کردند. در سر میز غذا من و آقای قدسی کنار هم نشسته بودیم. با آنکه گرسنه بودم قادر به خوردن نبودم. نگاههای گاه و بی گاه مادر مرا به شک انداخته بود. نمی دانستم او چه گفته که مادرم این گونه مرا می نگرد.
بهروز همسر کتایون نوار ملایمی گذاشت که هم زمان با صرف غذا، محیط مطبوعی به وجود آورد. من و آقای قدسی زودتر از دیگران از پشت میز غذا بلند شدیم و به جای خود بازگشتیم. او هنوز در فکر بود و به مسئله ای فکر می کرد که نمی دانستم به من مربوط می شد یا نه. وقتی میوه تعارفم کرد گفتم «میلی ندارم متشکرم». در آن لحظه حتی به من نگاه هم نکرد. وقتی دیگران هم به ما پیوستند، پدر متوجه سکوت او شد و گفت «کاوه خان چه شده که امشب این قدر در فکر هستید؟ خسته اید یا این که ما مزاحم هستیم؟» صورت آقای قدسی سرخ شد و گفت «شرمنده ام نفرمایید، حضور شما و خانواده تان نه تنها مزاحمتی ایجاد نکرده بلکه باعث افتخار و سربلندی ماست که امشب در اینجا حضور دارید. اگر می بینید ساکتم به این دلیل است که می خواهم از سخنان ادیبانۀ شما و پدر استفاده کنم. متأسفم که مثل کامران خوش مشرب نیستم. این خصلت خوب کامران من را تحت تأثیر قرار می دهد و می خواهد سکوت کنم تا از او یاد بگیرم». کامران از تمجید برادرش خوشحال شد و گفت «ممنونم، اما من هم با آقای افشار هم عقیده ام که تو کاوۀ همیشگی نیستی. امشب بی اندازه ساکت هستی و گویا در عالم دیگری سیر می کنی. تو حتی به جوکهایی که تعریف کردم نخندیدی».
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#34
Posted: 29 Aug 2012 09:21
مادر گفت شاید من علت آن را بدانم، اما متأسفم که نمی توانم بیان کنم. با بازگشت خانمها از آشپزخانه صحبتها بعد دیگری گرفت و کاوه آسوده شد. موضوع بحث به بافتنی شیده کشیده شد و طرز بافت آن. نگاه من و آقای قدسی در یک لحظه به هم افتاد. اما او زود نگاهش را برگرفت و به دود سیگارش نگریست. دلم می خواست هر چه زودتر آن مهمانی را ترک کنم تا مجبور نباشم قیافۀ اخم آلود او را نگاه کنم. ساعت به کندی می گذشت و چون راه فراری نداشتم، تصمیم گرفتم طوری بنشینم که چهرۀ او را نبینم. با کامران گرم گرفتیم و او را فراموش کردیم.
وقتی که ساعت یازده ضربه نواخت، بلند شدیم و مهمانی را ترک کردیم. به محض ورود به آستانۀ خانه از مادر پرسیدم «آقای قدسی چه موضوعی را بیخ گوش شما نجوا می کرد؟» اخم کرد و گفت «اجازه بده برسیم، بعد بازجویی را شروع کن». سوز و سرمای سختی بود. شیده گفت «گمان می کنم امشب برف ببارد». من زودتر از دیگران وارد شدم و از تاریکی خانه ترسیدم و زود چراغها را روشن کردم. مادر با شیده که وارد شد، مرا منتظر جواب دید. گفت «تو مگر امتحان نداری، چرا نمی روی درس بخوانی؟» گفتم «دیر وقت است و خیلی هم خسته ام. شما چرا نمی خواهید جواب سؤالم را بدهید؟» مادر چادرش را تا کرد و در همان حال گفت «صحبتهای ما خصوصی بود و به تو مربوط نمی شد». گفتم « مادر راستش را بگویید. شما که می دانید تا من مطلب را نفهمم دست از سرتان برنمی دارم. پس بگویید و اذیتم نکنید». شیده هم کنجکاو شده بود. او هم گفت «خوب خاله جان بگویید و ما را راحت کنید». مادر نشست و گفت «قضیه مربوط می شود به آقای ادیبی ». شیده پرسید «آقای ادیبی کیست؟» گفتم «دبیر زبان دوره های اول». مادر ادامه داد «او امروز توسط آقای قدسی مینا را از ما خواستگاری کرده. حالا فهمیدید؟» شیده گفت «من که نفهمیدم او چه موقع از مینا خواستگاری کرده؟» مادر گفت «امروز عصر پیش از آن که ما به خانۀ آنها برویم، البته فقط پیشنهاد است. او توسط آقای قدسی پیغام داده که اگر مایل باشیم برای خواستگاری بیاید». بلند شدم و گفتم «بی خود، مگر نمی داند که من هنوز درس دارم؟» مادر گفت «چرا، می داند. می خواهد تو را نامزد کند تا درست تمام شود». گفتم «خوب شما چه جوابی دادید؟» گفت «من پیغام دادم که تو خیال ازدواج نداری و باید بعد از دیپلم عازم هندوستان بشوی. خوب گفتم؟» نفس راحتی کشیدم و گفتم «بله خوب گفتید. شما دقیقاً نظر مرا گفتید. ممنونم». شیده پرسید «او چه شکلی است؟ چقدر دلم می خواست او را می دیدم خاله جان. اگر او آدم خوبی است و آقای قدسی هم او را تأیید می کند، چرا شما قبول نمی کنید؟ مینا فقط یک سال دیگر درس دارد و تا بخواهیم مقدمات را آماده کنیم یک سال هم تمام می شود». مادر گفت «هم من و هم آقای قدسی عقیده مان این است که در این شرایط ازدواج صلاح مینا نیست و هنوز ازدواج برای مینا زود است. از اینها گذشته، من پیش رو هم تو را دارم هم مرسده را. شماها واجبتر هستید. به قول معروف آسیاب به نوبت». گفتم «این را هم اضافه کنید که من هنوز دهانم بوی شیر می دهد». شیده بلند خندید و گفت «نخیر بفرمایید بچه قنداقی هستید. تا همین چند سال پیش هم سن و سالهای تو چند تا بچه هم داشتند». قاه قاه خندیدم و در حالی که پله ها را طی می کردم گفت وگو را خاتمه دادم.
با آغاز امتحانات کمتر فرصت شد تا به مسائل و اتفاقاتی که در پیرامونم رخ می داد توجه کنم. آقای قدسی به تنهایی کتابخانه را اداره می کرد. فردا با آخرین امتحان که ادبیات است نفس راحتی خواهم کشید و با آسودگی به پیشباز زمستان خواهم رفت. از نتیجۀ امتحانات مطلعم و احساس رضایت می کنم. احساس شاگرد اول این است که هر دبیری برای تصحیح اوراق امتحانی از ورقۀ او شروع می کند. من هم از این امتیاز بهره مندم و زودتر از دیگران از نتیجۀ امتحاناتی که داده ام مطلع می شوم.
چون امتحان روز آینده مشکل نیست. تصمیم گرفتم برای مرسده نامه بنویسم. دو تا از نامه های مرسده را مادر جواب داده بود و از من تنها به عنوان- مینا هم سلام می رساند- نام برده بود. پشت میزم نشستم. چراغ اتاق آقای قدسی روشن شد و متعاقب آن صدای گفت وگوی دو مرد شنیده شد. کرکره را کشیدم تا با خیال راحت شروع به نوشتن کنم. می توانستم حدس بزنم که آقای ادیبی مهمان اوست. صدای نامفهومی که به گوش می رسید، کنجکاوی ام را برانگیخته بود و دلم می خواست از گفت وگوی آنها آگاه شوم. تصمیم گرفتم چراغ را خاموش کنم و کرکره را به عقب ببرم، شاید سخنان آنها را بشنوم. چراغ را که خاموش کردم، مادر وارد اتاق شد. پرسید «چرا چراغ را خاموش کردی؟» گفتم«آقای قدسی مهمان دارد، برای همین چراغ را خاموش کردم». با تعجب پرسید «مهمان او چه ربطی به خاموشی اتاق دارد؟» گفتم «می ترسم از پشت کرکره اتاقم مشخص باشد». چراغ را روشن کرد و گفت «تو خیالباف شده ای، وقتی کرکره کشیده باشد، هیچ چیز معلوم نیست. بی خود به خودت زجر نده و کارت را انجام بده. چه کار می کردی؟» گفتم «می خواستم برای مرسده نامه بنویسم». مادر لب تخت نشست و گفت «امتحاناتت که تمام شد، این طور نیست» گفتم «فقط یکی مانده، فردا آخرین امتحان است؛ با این حال می توانم بگویم که تمام شده، چون برای آن دلشوره ندارم». مادر نفس راحتی کشید و گفت «من و تو خیلی کم فرصت می کنیم تا با هم صحبت کنیم. یا تو امتحان داری، یا من کار دارم. دیشب پدرت می گفت مینا خیلی ساکت و افسرده است. می خواست علت افسردگی تو را بداند و من به پدرت گفتم که فکر امتحانات تو را به خودش مشغول کرده و ناراحتی. این را به پدرت گفتم تا خیال او را راحت کنم. اما این حرف برای خودم قابل قبول نیست. دلم می خواهد تو هم مثل مرسده با من رفیق باشی و از خودت برایم بگویی. چیزهایی را که معمولاً دخترها به دوستانشان می گویند. دلم نمی خواهد من را فقط مادر خودت بدانی. من دوست دارم هم مادرت باشم و هم دوستت. حالا می گویی که علت ناراحتی و افسردگی ات چیست؟» در آن لحظه هیچ احساس افسردگی نمی کردم و مورد خاصی برای گفتن نداشتم. گفتم «من ناراحت نیستم. اگر می بینید ساکتم، فقط به همان دلیل است که خودتان برای پدر گفتید.نگران امتحانات بودم که بحمدالله به خوبی برگزار شد و راحت شدم». گفت «توی دبیرستان با آقای ادیبی که درگیری عاطفی نداری، داری؟ منظورم این است که احساس خاصی که میان شما نیست؟» گفتم «نه مطمئن باشید. آقای ادیبی دبیر زبان نیمۀ اول است و با ما کار ندارد». پرسید «تو علت اینکه چرا از میان تمام دخترها تو را انتخاب کرده نمی دانی؟» گفتم «نه، نمی دانم». پرسید «او چطور فهمید که همسایۀ آقای قدسی هستیم و از او در مورد تو تحقیقات کرد؟» گفتم «چند هفته پیش یک روز به کتابخانه آمد و از من در مورد دبیرستان قبلی ام و این که چرا از آنجا بیرون آمدم سؤال کرد. من هم گفتم تغییر مکان دادیم. بعد از خانه مان پرسید که کدام فلکه زندگی می کنیم، من هم آدرس خانه مان را دادم و گفتم که با آقای قدسی همسایه هستیم. آن لحظه که نمی دانستم چه هدف و منظوری دارد. وگرنه نمی گفتم».
مادر گفت «ایرادی ندارد. میخواستم بدانم که حقیقتاً ناخواسته به او آدرس داده ای یا این که خودت خواسته بودی و این کار را کردی». گفتم «باور کنید ناخواسته بوده و حالا هم پشیمانم».
مادر لبخندی به رویم زد و گفت «مهم نیست، به هر حال از خود تو هم که آدرس را نمی گرفت، می توانست از طریق دیگر این کار را بکند. از آقای ادیبی بگذریم. نظرت در مورد آقای قدسی چیست؟» پرسیدم «کدامشان، کاوه یا کامران؟» گفت «منظورم کاوه است». گفتم «در چه مورد نظرم را می پرسید؟» گفت «می خواهم بدانم که نسبت به او چه احساسی داری؟» گفتم «هیچ. احساس خاصی ندارم. جز این که او دبیر من است و من هم شاگردش. اما به خاطر همسایگی خودم را نسبت به آنها غریبه نمی بینم و فکر می کنم که با آقای قدسی راحتتر از دبیرهای دیگر می توانم صحبت کنم. همان طور که می دانید او دبیر ادبیات است و این درس ما را به هم نزدیکتر می کند. او معلومات خوبی در رشتۀ خودش دارد. من زنگ او، خودم را در عالم دیگری می بینم». پرسید «آقای قدسی هم نسبت به تو همین احساس را دارد و محبتش به تو تنها به صرف دبیری و شاگردی است؟» گفتم «بله همین طور است». بغض گلویم را گرفت. مادر متوجه شد و گفت «ببینم! دلت می خواست او جوری دیگر به تو نگاه می کرد و تو فقط شاگردش نبودی؟» نگاهش کردم و گفتم «من هیچ چیز نمی دانم و دلم نمی خواهد بدانم که این گونه محبتها ریشه دار نیستند و زود فراموش می شوند». پوزخندی زد و گفت «بله حق با توست، آن شب مهمانی، آقای قدسی حساسیت خاصی نسبت به سرنوشت تو نشان داد. وقتی مسئله خواستگاری را مطرح می کرد صدایش آشکارا می لرزید و اندوه تمام وجودش را گرفته بود. می ترسید که مبادا به آقای ادیبی جواب مساعد بدهیم و تو از ادامۀ تحصیل وابمانی. وقتی جواب رد پیشنهاد آقای ادیبی راشنید، نفس راحتی کشید و تازه آن موقع زبانش باز شد». گفتم «او خودش را نسبت به سرنوشت شاگردانش مسئول می داند». مادر بار دیگر پوزخندی زد و گفت «نه تمام شاگردانش. او نسبت به سرنوشت تو خود را بیشتر مسئول می داند».
مادر کرکره را عقب کشید و به پنجرۀ او چشم دوخت و گفت «او جوان خوب و بامحبتی است. در واقع تمام آنها خوب هستند. هم شکوه خانم و هم بقیه شان». گفتم «من از کتایون خوشم آمده؛ دلم می خواهد دوستی مان ادامه پیدا کند. ما وجه اشتراک زیادی داریم». مادر گفت «اگر این طور است چرا از او دعوت نکردی به خانه مان بیاید. رفتار خشک و سرد تو این باور را به من داد که از او خوشت نیامده». گفتم «اصلاً این طور نیست. او دختر بسیار خوبی است. با این که ازدواج کرده، فکر می کنم می توانم روابط دوستانه ای با او برقرار کنم. باعث رفتار آن شب، فقط آقای ادیبی بود. نگران بودم که او چه حرفهایی را مطرح کرده».
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#35
Posted: 29 Aug 2012 09:26
شب برف سنگینی بارید. فردا صبح به سختی از رختخواب بیرون آمدم. از پشت شیشه به حیاط پر از برف نگاه کردم. مادر در آشپزخانه بود. دور از چشم او خودم را به بالکن رساندم. می خواستم وارد حیاط شوم که از روی اولین پله سر خوردم و به حیاط پرت شدم. مادر از صدای فریادم هراسان بیرون دوید و از دیدن من که روی برفها ولو شده بودم وحشت کرد و جیغی کشید و بعد پاورچین پاورچین، خودش را به من رساند و از زمین بلندم کرد. پایم به شدت درد می کرد و نمی توانستم روی آن بایستم. خشم و بغض گلوی مادر را گرفته بود. نمی دانستم می خواهد بر سرم فریاد بکشد، یا این که گریه کند. فقط پشت هم تکرار می کرد (خدایا از دست این دختر بی فکر چه کنم و به کجا پناه ببرم). سنگینی بدنم را روی شانۀ نحیف او انداختم و آرام آرام به اتاقم بازگشتیم. چون کودکان گریه سر داده بودم و از درد پا شکایت می کردم. آب گرم آورد و پایم را با آن ماساژ داد و بعد بست. استخوان درد با زُوق زُوق پایم درآمیخت. مادر خشمش را آشکار کرد و با فریاد پرسید «چرا این کار را کردی؟ هنوزسرماخوردگی ات خوب نشده، پایت را هم رگ به رگ کردی. چرا باید این کار بچه گانه را بکنی؟ فکر می کنی هنوز بچه ای؟ فراموش کردی که خواستگار داری؟ دلم می خواست می آمدند و توی این وضع می دیدنت. آنها قدوقوارۀ تو را دیدند، گمان کردند عقلت هم بزرگ است. ما را بگو که فکر می کردیم بعد از مرسده، تو از من و پدرت مراقبت بکنی».
وقتی مرا در بستر خواباند، از شدت درد اشک می ریختم. او دستپاچه شده بود و نمی دانست چه باید بکند. به طرف تلفن رفت و از شکوه خانم کمک خواست. شکوه خانم هراسان آمد و با کمک مادر مرحمی درست کردند و روی پایم گذاشتند و آن را با باند پیچیدند. آنگاه مادر یک قرص مسکن به من داد و گفت «این را بخور دردت را ساکت می کند».
بعد از تأثیر قرص به خواب رفتم و درد پایم کمی آرام شد. وقتی چشم گشودم شکوه خانم رفته بود و به جای او پدرم روی مبل نشسته بود و با نگرانی به من چشم دوخته بود. شب هنگام بار دیگر آقای قدسی به اتفاق خانواده به عیادتم آمدند. کامران سعی کرد که دلداریم دهد و ماجرا را به اتفاق ربط بدهد، اما کاوه چون مادر خشمگین شد و گفت «شما با این بی احتیاطی ها می خواهید سرتاسر زمستان را در بستر بمانید. چرا مواظب نیستید؟ برای چه به حیاط رفتید؟ نمی دانستید که هوای سرد حالتان را بدتر می کند و داروها اثرشان را از دست می دهند؟ این کارها از شما بعید است». لحن معترض و پرخاشگر او غرورم را جریحه دار کرد. پدر آقای قدسی وساطت کرد و گفت «اتفاقی است که افتاده، به حمدالله به خیر گذشته. درد پای مینا خانم هم تا فردا خوب می شود و شاد و سرحال توی مدرسه حاضر می شود». پدرم از روی تأسف سر تکان داد، اما هیچ نگفت. شکوه خانم لیوان آب میوه را به دستم داد و گفت «مهم نیست عزیزم، بیا آب میوه ات را بخور. قول می دهم که زود خوب می شوی. هنوز هم پایت درد دارد؟» گفتم «به شدت صبح نیست، اما هنوز هم درد دارد». آقای قدسی رو به پدر کرد و گفت «اگر صلاح بدانید ببریمش دکتر و از پایش عکس بیندازیم». پدرم قبول کرد. اما به قدری من از او رنجیده بودم که گفتم «نه احتیاجی نیست، تا فردا خوب می شوم. اگر تا فردا بهتر نشد آن وقت عکس می گیریم». آقای قدسی خشمش را فرو خورد و دیگر صحبت نکرد. تا زمانی که آنها خانه مان را ترک کردند سعی کردم به صورتش نگاه نکنم. او حق نداشت در مقابل خانواده اش بر سرم فریاد بکشد و غرورم را جریحه دار کند.
صبح زود بستر را ترک کردم و لنگ لنگان بالا رفتم و لباس پوشیدم. وقتی پدر مرا در اونیفورم مدرسه دید، با تعجب پرسید «می خواهی بروی مدرسه؟» گفتم «بله، حالم بهتر است. می توانم بروم». اخمهایش درهم رفت و گفت «تو با این پا چطور می توانی راه بروی؟ برف سنگینی آمده و احتمال این که مجدداً زمین بخوری هست. بهتر است امروز را هم استراحت کنی و فردا بروی». گفتم «دلم می خواهد، اما مجبورم که بروم. بعد از امتحانات ثلث اول، بلافاصله دبیرها درسهای جدید را شروع می کنند. نمی خواهم از کلاس عقب بمانم. تا اینجا هم از درس عقب افتاده ام و باید برای جبرانش خیلی تلاش کنم. اگر بیشتر غیبت کنم می ترسم که نتوانم این عقب افتادگی را جبران کنم. خودتان که دیشب شاهد برخورد آقای قدسی بودید؛ اجازه بدهید بروم». به ظاهر متقاعد شد و گفت «بسیار خوب، پس صبر کن تا برسانمت». در مقابل مخالفت مادر نیز ایستادگی کردم و با پدر سوار شدیم و حرکت کردیم.
برف همه جا را سپید کرده بود و از روی پشت بامها برف به خیابان ریخته می شد. مجبور بودیم کند حرکت کنیم. هر دو ساکت بودیم و به حرکت لاک پشت وار ماشینها نگاه می کردیم. خوشحال بودم که به مدرسه می رفتم. باید به او نشان می دادم که با پای ضرب دیده هم می شود به مدرسه رفت و درس خواند. چقدر از او بیزار شده ام. ای کاش هرگز او را نمی دیدم، یا او دبیرم نبود. چه گستاخانه در مقابل خانواده اش سرم فریاد کشید و توبیخم کرد. چطور به خودش این اجازه را داد تا با من این طور صحبت کند. باید کاری کنم که از رفتارش پشیمان شود و عذرخواهی کند. باید به او ... وای که چقدر دلم می خواهد این را به گونه ای تلافی کنم و آسوده شوم. اما چگونه و از چه راهی می توانم این کار را بکنم؟
مقابل دبیرستان که رسیدیم توقف کردیم و پدر کمک کرد تا پیاده شدم و تا مسافت کوتاهی از حیاط مدرسه را هم بامن آمد. کسی در حیاط دیده نمی شد. پدر زیر بازویم را گرفته بود تا زمین نخورم. در همین حال یکی از دوستانم از راه رسید. و او هم به کمکم آمد. پدر مرا به دست او سپرد و خودش رفت. با کمک دوستم آرام آرام رفتم و با هر سختی که بود، خودم را به کلاس رساندم. شاگردانی که در کلاس جمع بودند، به استقبالم آمدند و هر کدام به نوعی کمکم کردند تا نشستم. زُوق زُوق پایم زیاد شده بود و تیر می کشید. سینه ام هم به خس خس افتاده بود و به سختی نفس می کشیدم. برای یک لحظه از آمدن پشیمان شدم، اما وقتی صورت برافروختۀ آقای قدسی را به یاد آوردم، پشیمانی را فراموش کردم و از یکی از همشاگردانم خواهش کردم تا دفترحضوروغیاب را از دفتر بیاورد. چند دقیقه تا زنگ باقی مانده بود که مریم هم وارد شد و از دیدن من با خوشحالی به سویم دوید و حالم را پرسید. صدای گرفته و دورگه ام همه چیز را بیان می کرد. وقتی فهمید که علاوه بر سرماخوردگی پایم نیز ضرب دیده، غمگین شد و با دلسوزی خواهرانه ای گفت «اشتباه کردی که با آن حال سرماخوردگی به حیاط رفتی. دیدن برف به این مصیبت می ارزید که خودت را گرفتار کردی؟» گفتم « حالا که اتفاق افتاده و چاره ای جز تحمل ندارم». گفت «بیا نزدیک شوفاژ بنشین و استراحت کن. من کارهایت را انجام می دهم». گفتم «ممنونم، سرجایم بنشینم راحت ترم». صدای زنگ تمام شاگردان را درکلاس جمع کرد و همه سرجایشان قرار گرفتند. هرکسی می خواست به طریقی محبتش را ابراز کند. یکباره چندین مبصر پیدا شد که هر کدام می خواست نظم کلاس را برقرار کند. وجود چند مبصر خود باعث بی نظمی شد. آنچنان که تا آمدن دبیر شیمی بر سرکلاس، گرم بگومگو بودند. با ورود دبیر کلاس آرامش یافت و نفس راحتی کشیدم.
زنگ اول و دوم با دبیر شیمی و فیزیک گذشت و ساعت سوم را با او درس داشتیم. دلم شور می زد و التهاب همشاگردانم در من نیز سرایت کرده بود. زنگ ادبیات مخصوصاً جلسه ای که انشا داشتیم از زنگ ریاضیات مشکل تر شده بود و بچه ها شور و حرارتشان را از دست می دادند. دفترهای انشا بود که مقابل من و فروغی انباشته می شد تا بخوانیم و تصحیح کنیم. با باز شدن در کلاس بچه ها شتابان دفترهایشان را برداشتند و سرجایشان نشستند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#36
Posted: 29 Aug 2012 09:26
آقای قدسی قدری تأمل کرد تا بچه ها آرام گرفتند. ناگهان چشمش به نیمکت آخر افتاد و مرا دید. من تعجب را در نگاهش خواندم. می خواست چیزی بگوید، اما منصرف شد و نگاهش را از من گرفت و برجای خودش نشست. به محض این که نشست، دفتر کوچک خودش را باز کرد و نگاهی به اسامی شاگردان انداخت و مریم را برای خواندن انشایش صدا کرد. رنگ از صورت مریم پرید. دفترش را برداشت و در همان حال به دستم فشار آورد و در مقابل دیگران ایستاد. در یک لحظه لرزشی بدنش را فراگرفت و نگاهش را به صورتم دوخت. گمان کردم که انشا ننوشته است، اما وقتی با فرمان آقای قدسی که گفت (شروع کنید)، لب به خواندن گشود. چیزی نمانده بود که از تعجب فریاد بکشم. مریم اشتباهاً دفتر انشای من را برده بود و انشایی که می خواند، انشای من بود. صدایش آشکارا می لرزید. یک بار هم مجبور شد دست از خواندن بکشد و نفس تازه کند. او با خواندن مقطع، کیفیت انشای من را پایین آورد، اما با تمام اشکالاتی که در قرائت داشت بالاخره آن را تمام کرد. سکوتی کلاس را فرا گرفت و هیچ انگشتی برای انتقاد بالا نرفت. چند نفر به طرفم برگشتند و مرا نگاه کردند. آنها به خوبی از شیوۀ نگارش من باخبر بودند و می دانستند که انشایی که قرائت شد، من نوشته بودم.
آقای قدسی نگاهی به شاگردان کرد و پرسید «خوب نظرتان را بگویید». یک نفر بدون آن که دست بلند کند گفت «خیلی خوب بود». آقای قدسی سر تکان داد و گفت «بله خوب بود، اگر هول نمی شدند و با تسلط می خواندند زیباتر هم می شد». یکی ازبچه ها گفت «این انشا را باید افشار می خواند». با این حرف آقای قدسی بلند شد و آرام آرام به آخر کلاس آمد و در همان حال خودش انشا را نقد کرد. البته نه از نوشته بلکه از تأثیری که قرائت انشا می تواند در شنونده باقی بگذارد.
آخر کلاس که رسید، به من اشاره کرد عقب بروم تا سر جایم بنشیند. خودم را کنار کشیدم و جای مریم نشستم. او هم جای مرا اشغال کرد. همه چشم به دهان او دوخته بودند تا صحبتهایش به پایان رسید و به مریم گفت «جای او بنشیند. آن گاه رو به من کرد و گفت «شما بخوانید». رنگم پرید و با دستپلچگی دستم را روی گلویم گذاشتم و صدایم را آهسته کردم و گفتم «نمی توانم حرف بزنم». متوجه شد که هنوز سینه ام خوب نشده است. هیچ نگفت و یکی دیگر را صدا زد. دفتر مریم در مقابلم بود؛ می ترسیدم آن را باز کند و بفهمد که مریم دفتر مرا برداشته است. کم کم دفتر را به طرف جا میز کشیدم و آن را در جامیزی قرار دادم و نفس راحتی کشیدم.
زنگ انشا برایم طلسم شده بود و نمی توانستم آن طور که مایل بودم از آن بهره برداری کنم. مریم به صورتم نگاه نمی کرد و از نگاه من پرهیز می کرد. انشای دوستم به نقد گذاشته شد و آقای قدسی همان طور که نشسته بود، به نقد بچه ها گوش می داد. همهمه ایجاد شده بود، آقای قدسی با تکان دست بچه ها را به سکوت دعوت کرد و از فروغی پرسید «کمکش کرده بودی؟» فروغی سر به زیر انداخت و گفت «یک کمی». آقای قدسی گفت «متوجه شدم، این کار بدی نیست و باعث بهتر شدن انشا می شود». بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت «چند دقیقه وقت داریم، اگر قطعه جدیدی نوشته ای برای بچه ها بخوان». فروغی دفترش را برداشت و پای تخته ایستاد. پیش از آن که فروغی شروع به خواند کند، آقای قدسی گفت «یگانه و شما دفترهایتان را بیاورید نمره بدهم». بار دیگر رنگ از صورت مریم پرید. شاگردی که انشایش را خوانده بود با مریم به آقای قدسی نزدیک شدند و دفترهایشان را به او تسلیم کردند.ا نمرۀ نفر دوم را داد و او سر جایش بازگشت، اما دفتر مریم را همان طور که باز بود، پیش رو نگه داشت و اشاره کرد برود بنشیند، و با اشارۀ او فروغی شروع به خواندن کرد. آقای قدسی خودکارش را لای دفتر گذاشت و آن را برهم گذاشت و به قطعۀ فروغی گوش سپرد.
هنگامی که زنگ به صدا درآمد، اجازه داد بچه ها کلاس را ترک کنند و خودش نشسته بود و به خروج آنها نگاه می کرد. کلاس که خالی شد، رو به من کرد و پرسید «این دفتر توست یا مال یگانه؟» گفتم «مال من است». پرسید «پس دست یگانه چه می کرد؟ و چرا او از انشای تو استفاده کرد؟» گفتم «اشتباهاً دفتر مرا با خودش برده بود، ولی از ترس جرأت نکرد بگوید که دفتر را اشتباهی برداشته است». با گفتن (هوم) پرسید «چرا شما چیزی نگفتید؟ شما که از من نمی ترسیدید». گفتم «سکوت کردم چون دلم می خواست انشای من خوانده شود. من که با این حالت نمی توانستم انشا بخوانم». گفت «همین که یگانه شروع به خواندن کرد، از نثر آن فهمیدم که انشا را تو نوشته ای، چیزی نگفتم تا مطمئن شوم. اگر در نوشتن به او کمک کرده بودی، ایرادی نداشت، مثل کاری که فروغی کرد؛ اما این که اجازه بدهی انشای تو را کسی به نام این که مال خودش است بخواند، ایراد دارد و تقلب به شمار می آید. این دومین باری است که مرا در مخمصه قرار می دهی و نمی توانم تصمیم بگیرم که چه باید بکنم. اگر شماجای من باشید چه می کنید؟» گفتم «فقط نمره می دهم». گفت «به یگانه یا افشار؟» گفتم «به هردو». پرسید «خوب، چه نمره ای باید بدهم؟» گفتم « آنچه را که باید بگیرند». دفتر را باز کرد و خودکار را به دستم داد و گفت «نمره بدهید. هر عددی را که دوست دارید پای این انشا بگذارید؛ چون این انشا نه برای کلاس و نه برای من، فایده ای ندارد. شما و دوستتان مرا مرد احمقی فرض کرده اید. اما من احمق نیستم و به کار خودم واردم. فکر می کنم در این مورد باید با خانواده تان گفت وگو کنم. شما از اخلاق من سوءاستفاده می کنید و مرا مجبور می کنید تا در رابطه با شما شدت عمل به خرج بدهم».
از جایش بلند شد و به طرف در کلاس به راه افتاد. آن قدر عصبانی بود که پیشانی اش سرخ شده بود. می دانستم که صحبتم را باور نکرده است. او فکر می کرد که من و یگانه خواسته ایم به این وسیله او را دست بیندازیم و مسخره کنیم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#37
Posted: 29 Aug 2012 09:31
فصل پانزدهم
پنج شنبه ها صبح، چهار ساعت و بعدازظهر دو ساعت درس داشتیم. بین زنگهای سوم و چهارم صبح، فاصلۀ زیادی نبود؛ آنقدر که دبیری می رفت و بچه ها آماده می شدند تا دبیر بعدی سرکلاس حاضر شود. آن روز هم که آقای قدسی، در نبود دیگران مرا محاکمه می کرد، پنجشنبه و همین ساعت بود. لذا همین که محاکمه تمام شد و می خواست از کلاس خارج شود، صدای زنگ آمد و دستش را که تازه به طرف دستگیره برده بود برداشت و چون ساعت بعد هم با خود او درس داشتیم، برگشت و خودش را روی صندلی انداخت و آرنجها را روی میز گذاشت و سرش را میان دو دست گرفت و به پایین خیره ماند. با ورود بچه ها خودش را جمع و جور کرد و با دفترش خود را سرگرم کرد. بچه ها که همیشه با سروصدا وارد کلاس می شدند، تا متوجه شدند آقای قدسی در کلاس حضور دارد، آرام گرفتند و بی صدا سر جای خود نشستند. ساعت تاریخ ادبیات بود. پس از آنکه او درس جدیدی داد، رو به فروغی کرد و گفت «خانم فروغی! می شود خواهش کنم زنگ هایی که من با این کلاس کار دارم، شما عهده دار کلاس باشید و به جای خانم افشار مسئولیت کلاس را قبول کنید؟» فروغی نگاهی به من کرد و گفت «هرطور شما بخواهید». آقای قدسی گفت «مسئولیت کتابخانه، خانم افشار را خسته کرده. خواستم به این وسیله کمی از بار مسئولیت ایشان کم کنم. البته خانم افشار ساعتهای دیگر همچنان مبصر باقی خواهند ماند، اما زنگهای ادبیات این مسئولیت به عهدۀ شماست و امیدوارم شما هم مثل خانم افشار به خوبی از عهدۀ مسئولیت برآیید. حالا بفرمایید بنشینید».
تغییراتی که او به وجود آورد، ضربه ای ناگهانی بود و مرا دچار بغض کرد.
هنگامی که زنگ خورد، بچه هایی که خانه اشان نزدیک بود رفتند و من به علت ناراحتی پایم در مدرسه ماندم. طاقت ماندن در کلاس را نداشتم. ساندویچی که مادر درست کرده بود برداشتم و لنگ لنگان از پله ها بالا رفتم و خودم را به کتابخانه رساندم. سکوت و خلوت کتابخانه آرامم کرد و با خیال راحت بدون آن که مزاحمی داشته باشم، زدم زیر گریه.
نمی دانستم او از این رفتار چه منظوری دارد و چرا می خواهد مرا خرد کند. برکناری از مبصری، آن هم در زنگهای ادبیات، برایم قابل قبول نبود. من به درس ادبیات عشق می ورزیدم و او با این کار مرا وامی داشت تا از آن متنفر شوم. می دیدم که شور و هیجان گذشته را به ادبیات از دست می دهم و تنها عامل این سردی وجود آقای قدسی به عنوان دبیر ادبیات بود. به یاد یک همشاگردی افتادم که گفته بود- درس خواندن با آقای قدسی مصیبت است- و دریافتم که حقیقت همین است. با خود گفتم پیش از آن که از کتابداری نیز برکنار شوم، بهتر است خودم از این کار کناره گیری کنم و به او مجال ندهم. اشکهایم را پاک کردم و به ساعتم نگاه کردم؛ تا ساعت دو، یک ساعت مانده بود. کتابخانه را ترک کردم و برای شستن صورتم به حیاط رفتم. آب خنک شیر و سوز برف باعث شد که لرز کنم و وقتی که به کلاس بازگشتم دندانهایم از شدت سرما به هم می خورد. کنار شوفاژ نشستم تا گرم شوم. اما حرارت شوفاژ نتوانست سرما را از تنم بیرون کند. صندلی و میز دبیران را کنار شوفاژ کشیدم و سرم را روی میز گذاشتم و دستهایم را زیر بغل پنهان کردم تا گرم شوند. کم کم خواب به چشمانم آمد و خوابیدم.
از همهمه بچه ها بیدار شدم، اما توان حرکت نداشتم. بچه ها دورم حلقه زدند و می خواستند بدانند چه اتفاقی افتاده. می دانستم که کنجکاویشان روی چه اصلی است. مریم را بین آنها ندیدم. به سختی بلند شدم و گفتم «بچه ها آرام باشید تا من برگردم». خودم را به دفتر رساندم و وارد شدم. همۀ دبیرها آمده بودند. صورتم از شدت تب برافروخته بود و وقتی مقابل میز خانم مدیر ایستادم، به زحمت از افتادنم جلوگیری کردم. هر دو دستم را روی میز گذاشتم و سنگینی بدنم را به دستهایم تحمیل کردم. خانم مدیر با دیدن صورت برافروخته ام گفت «مینا تو تب داری؟» گفتم «بله خانم». گفت «از رنگ صورتت پیداست لرز هم داری؟» گفتم «بله». گفت «صبر کن تا با بابا بفرستمت خانه. چرا امروز به مدرسه آمدی؟ باید می ماندی خانه و استراحت می کردی». گفتم «خانه نمی روم. می توانم این دو ساعت را تحمل کنم. آمدم دفتر تا از شما خواهشی بکنم». خودکارش را روی میز گذاشت و نشان داد که سراپا گوش است. گفت «چه می خواهی؟» گفتم «آمدم خواهش کنم تا مرا از مسئولیت کتابخانه برکنار کنید».
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#38
Posted: 29 Aug 2012 09:31
ابروهایش را درهم کشید و پرسید «چرا؟» گفتم «این طور بهتر است. من شایستگی این کار را ندارم. فکر می کنم بهتر است از این کار کناره گیری کنم». پرسید «اشکالی پیش آمده؟» گفتم «اشکال که نه، اما اگر عهده دار این مسئولیت نباشم بهتر است». نگاه موشکافانه ای به من انداخت و گفت «بسیار خوب. باید در این مورد با آقای قدسی هم صحبت کنم و بعد نظرم را بگویم. زنگ آخر می توانی بیایی و جواب بگیری». گفتم «متشکرم». گفت «برو کلاس و استراحت کن. فردا که جمعه است اگر تا شنبه هم حالت خوب نشد، می توانی استراحت کنی و مدرسه نیایی». باز هم تشکر کردم و از دفتر خارج شدم.
در فاصلۀ دفتر تا کلاس، باز هم دچار لرز شدم تمام وجودم می لرزید. در کلاس مجدداً به خواب رفتم و هیچ نفهمیدم که آن دو ساعت چگونه گذشت. هر دو دبیر اجازه داده بودم تا سر کلاس استراحت کنم و بخوابم. هنگامی که بچه ها راهی خانه می شدند، صدایم کردند و من با تعجب متوجه شدم که در تمام مدت خواب بوده ام. کلاسور را برداشتم و می خواستم راهی خانه شوم که یادم آمد باید بروم دفتر. وقتی وارد دفتر شدم، جز خانم مدیر و آقای قدسی و آقای ادیبی کسی نبود. آقای قدسی متفکر، چشم به من دوخت و منتظر صحبت من شد. خانم مدیر گفت «مینا من نمی دانم که به چه دلیل می خواهی خودت را کنار بکشی. اما چون تو را می شناسم و به روحیاتت آشنا هستم، می دانم که کاری را بدون دلیل انجام نمی دهی. من از آقای قدسی پرسیدم که آیا در نحوۀ ادارۀ کتابخانه مشکلی به وجود آمده؟ ایشان گفتند نه. حالا تو به چه دلیل می خواهی آن را رها کنی، نمی دانم. اگر مایل باشی می خواهیم دلیلش را بدانیم». گفتم «هیچ دلیلی ندارد جز اینکه من شایستگی این کار را ندارم. هستند شاگردانی که بهتر از من می توانند کتابخانه را اداره کنند و خود آقای قدسی هم آنها را می شناسند. من برای این کار، مناسب نیستم و خواهش می کنم قبول کنید». خانم مدیر به صندلی اشاره کرد و گفت «بنشین! رنگ از صورتت پریده، و در حال حاضر مریض هستی. فعلاً قبول می کنم، تا حالت خوب بشود و بتوانی توضیحات کافی بدهی». سپس روبه آقای قدسی کرد و گفت «اگر مایل باشید، تا خوب شدن خانم افشار یکی دیگر را به جای ایشان بگذارید». آقای قدسی قبول نکرد و گفت «تا بهبودی خانم افشار، می توانم تنها کتابخانه را اداره کنم و به دیگری نیاز نیست». خانم مدیر از پشت میزش بلند شد و گفت «پس تصمیم نهایی پس از بهبودی افشار گرفته می شود. افشار برو خانه و خوب استراحت کن. دلم نمی خواهد که شاگرد ممتازم غمگین و ناراحت باشد. می توانی تنهایی به خانه بروی یا اینکه بگویم بابا تو را برساند؟» بلند شدم و گفتم «می توانم بروم». آقای ادیبی پیش دستی کرد و گفت «اگر ایرادی نداشته باشد، من خانم افشار را می رسانم. با وضعیتی که پای ایشان دارد، راه رفتن برایشان مشکل است». تشکر کردم و گفتم «متشکرم، پدرم دنبالم می آید. به شما زحمت نمی دهم». خانم مدیر گفت «خوب ... حالا که پدرت می آید، نگرانی ندارم. پس صبر کن تا بیایند». این را گفت و با من از دفتر خارج شد.
در کریدور، خانم مدیر ضمن خداحافظی گفت «توی حیاط نرو. همین جا بمان. من به بابا می گویم که اگر پدرت آمد خبرت کند». قبول کردم. از پشت شیشه رفتن او را نگاه می کردم. باد شدیدی می وزید. بابا در مدرسه را پشت سر خانم مدیر بست و با عجله به اتاقش پناه برد. نگران شدم مبادا پدر دنبالم نیاید و مجبور شوم در تاریکی به خانه باز گردم. در سالن را باز کردم و آرام آرام از پله ها پایین رفتی و خودم را به حیاط رساندم. در مدرسه را باز کردم و نگاهی به خیابان انداختم؛ از اتومبیل پدرم خبری نبود. آقای قدسی و آقای ادیبی هر دو با هم به جایگاه اتومبیلها رفتند و سوار شدند. آقای قدسی زودتر حرکت کرد و از مقابلم گذشت. کمی جلوتر از من نگه داشت، شیشه را پایین کشید و گفت «با من می آیید یا این که منتظر پدر می شوید؟» گفتم «منتظر می شوم». صحبت دیگری نکرد و رفت. آقای ادیبی نگه داشت و از اتومبیل خارج شد و گفت «بهتر است منتظر نشوید. حال شما مساعد نیست. این هوا بیماریتان را بدتر می کند. سوار شوید. ممکن است میان راه با پدرتان روبه رو شویم». قبول کردم و سوار شدم. آقای ادیبی در راه گفت «امروز نباید مدرسه می آمدید. درس مهم است، اما سلامت مهمتر است. من مثل خانم مدیر عقیده دارم که نورچشمی مدرسه باید همیشه صحیح و تندرست باشد». می خواستم تشکر کنم که ادامه داد «همۀ دبیرها دوستتان دارند و از وقار و متانت شما صحبت می کنند. شما خواسته یا ناخواسته ملکۀ این دبیرستان شده اید. من به شما تبریک می گویم». گفتم «متشکرم». خندید و گفتم «و باید به انتخاب خودم تبریک بگویم که خوب دختری را انتخاب کردم، دختری که هم زیباست و هم با وقار و سنگین است». گفتم «منظورتان چیست؟» نگاهی از سر تعجب به من انداخت و پرسید «مگر شما نمی دانید؟»خودم را به بی خبری زدم و پرسیدم «چه چیز را نمی دانم؟» گفت «این که من از شما خواستگاری کرده ام». گفتم «آه ...، بله حالا یادم آمد. می بخشید که فراموش کرده بودم». گفت «یعنی تا این حد برایتان بی اهمیت است که فراموش کردید!» گفتم «برای من زود است که به این حرفها اهمیت بدهم. من فقط باید به فکر درس و آینده ام باشم». پوزخندی زد و گفت «من آینده تان را تأمین می کنم. من به آقای قدسی گفتم به پدرتان اطلاع بدهد که من حاضرم با شما برای ادامۀ تحصیل به هندوستان بیایم. این مطلب را می دانستید؟» گفتم «نه. ولی فکر می کنم که دانستن این مطلب هم نمی تواند تغییری در تصمیم خانواده ام بدهد. شما می دانید که من خواهر بزرگتری دارم که باید اول او ازدواج کند؟» خندید و گفت «این فکر اشتباهی است. شاید خواهرتان هیچ گاه نخواهد ازدواج کند. شما هم نباید ازدواج کنید؟» گفتم «نه، نمی کنم. تا زمانی که او مجرد است.من هم مجرد می مانم». جدی شد و پرسید «و پس از ازدواج او حاضر هستید با من ازدواج کنید؟» لحن مصمم او مرا تکان داد. گفتم «نمی دانم، اما می دانم که تا لیسانس نگیرم ازدواج نخواهم کرد». می خواست باز هم صحبت کند که گفتم «خواهش می کنم ادامه ندهید. حالم خوش نیست و ممکن است حرفی بگویم که باعث رنجش شما بشود». گفت «من از شما نمی رنجم، هرچه دوست دارید بگویید؛ اما دلم می خواهد راجع به پیشنهادم فکر کنید و بعد تصمیم بگیرید. من می توانم شما را برای رسیدن به هدفتان کمک کنم؛ دیگر چه می خواهید؟» گفتم «چیزی نمی خواهم». خندید و گفت «پس موافقت کردید؟» با دستپاچگی گفتم «نه. قبول نکردم. فقط موضوع درس نیست. من اصلاً خیال ازدواج ندارم». پرسید «کسی را دوست دارید؟» گفتم «نه». آه عمیقی کشید و گفت «شما فرصت کافی دارید تا روی پیشنهادم فکر کنید. درست یک سال وقت دارید. شاید نظرتان تغییر کرد و راضی شدید». دیگر مقابل خانه رسیده بودیم. بدون این که پاسخی بدهم، در اتومبیل را باز کردم. او هم پیاده شد و کمکم کرد تا زمین نخورم. زنگ را که زدم او هم سوار شد و با گفتن (سلام برسانید) حرکت کرد و رفت. پایم را که داخل خانه گذاشتم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و از هوش رفتم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#39
Posted: 29 Aug 2012 09:33
فصل شانزدهم
وقتی چشم باز کردم، در درمانگاه بودم و به دستم سرم وصل بود. چشمانم از شدت تب می سوخت و سرم به سنگینی کوه شده بود. مادر کنارم ایستاده بود و به رویم لبخند می زد. لبخند او به من آرامش بخشید و به خواب رفتم. بار دیگر که چشم گشودم، محلول سرم داشت تمام می شد. این بار شکوه خانم نیز کنار مادر ایستاده بود و موهایم را نوازش می کرد. خواستم برخیزم که مادر اجازه نداد و گفت «امشب ما باید اینجا بمانیم، راحت استراحت کن». او گریه کرده بود و می خواست از من پنهان کند. گفتم «مادر بیا برویم خانه». گفت «صبح می رویم. از تو آزمایش گرفته اند و صبح جوابش را می دهند. صبح همه با هم می رویم». دست مردانۀ مهربان پدر را روی پیشانی ام حس کردم. سر برگرداندم و پدر و آقای قدسی را در طرف دیگرم دیدم. پدرم پرسید «حالت چطور است». دستش را گرفتم و روی گونه ام گذاشتم و گفتم «خوبم». خم شد و پیشانی ام را بوسید و گفت «شکر خدا، از این هم بهتر می شوی. نگران نباش».
نمی دانم چقدر بیدار بودم.که مجدداً به خواب رفتم. صبح با رسیدن جواب آزمایشات اجازه دادند درمانگاه را ترک کنم؛ اما باید درخانه استراحت مطلق می کردم تا سلامتی را باز می یافتم. همین که پا از تخت پایین گذاشتم، زانوهایم تاب نیاورد و خم شدند. پدر بغلم کرد کمی روی پا نگهم داشت تا بتوانم حرکت کنم؛ اما نتوانستم. پدر گفت «باید بغلت کنم». مخالفت کردم. این بار آقای قدسی رفت و برانکاردی آورد و گفت «بخوابید. شما را تا پایین پله ها می بریم». دیگر پدر منتظر نشد و مرا روی برانکارد خواباند و آقای قدسی با کمک یکی از کارکنان درمانگاه، مرا از پله ها پایین آورد. پدر در عقب اتومبیل را گشود و مرا روی صندلی خواباندند. شکوه خانم کنارم نشست و مادر و پدر جلو سوار شدند و به خانه بازگشتیم.
آقای قدسی اتومبیل را تا نزدیک پله ها آورد. با کمک او و پدر توانستم وارد اتاق شوم. مادر با عجله بسترم را گسترد و من خوابیدم. یخ کرده بودم و باز هم بدنم می لرزید. آقای قدسی بی اختیار شده بود و پشت سر هم فرمان می داد. از مادرم خواست پتویی دیگر رویم بیاندازد و از مادر خودش خواست تا داروها را از اتومبیل بیاورد. از پدر هم خواست تا درجۀ شوفاژ را بیشتر کند. فرمانهایی که صادر می کرد بدون چون و چرا اجرا می شد. وقتی داروها را از شکوه خانم گرفت، تمام آنها را درون سینی ریخت و کپسولی جدا کرد و به مادر گفت «یک لیوان آب بدهید». از پدر خواست سرم ر بلند کند تا بتوانم کپسول را بخورم. دندانهایم به لیوان می خورد و باعث شد که قسمتی از آب لیوان بریزد. به مادر گفت «کاملاً او را گرم نگه دارید». بعد رفت پای تلفن و با درمانگاه تماس گرفت و جریان لرز کردن را به دکتر گفت. وقتی گوشی را گذاشت آرامش یافته بود. گفت «دکتر اطمینان داد که چیزی نیست و باید استراحت کند و مایعات بنوشد». خوابهای بی موقع مرا از زمان بی خبر کرده بود و نمی دانستم در اطرافم چه می گذرد. بدنم گاهی چنان داغ می شد که نمی توانستم پتو را تحمل کنم و آن را کنار می انداختم؛ زمانی دیگر چنان بدنم سرد می شد که پتوی دیگری می طلبیدم. زمان آن فرارسید که احساس آرامش کنم و ساعتی بدون درد بخوابم. شنبه بود و غروب توانستم سوپی را که مادر برایم فراهم کرده بود بخورم. یادم می آید از مادر پرسیدم (امروز چند شنبه است؟) و او گفته بود (شنبه) و در آن زمان بود که فهمیدم دو روز را در بی خبری سپری کرده ام. استخوانهایم درد می کرد، اما دیگر از تب و لرز اثری نبود.
مادر گفت «بخواب. هرچه استراحت کنی بهتر است». مایل به خوابیدن نبودم. وقتی گفتم (کمی می نشینم) عصبانی شد و گفت «نشستن برایت خوب نیست. دکتر گفته استراخت مطلق». پدر با لیوان آب میوه از آشپزخانه بیرون آمد و مادر را مخاطب قرار داد و گفت «عیب ندارد، بگذار کمی بنشیند». همین وقت بود که خانوادۀ آقای قدسی همگی وارد شدند. تا چشم آقای قدسی به من افتاد که نشسته ام، رو به مادر کرد و پرسید «شما اجازه دادید مینا خانم بنشیند؟» مادر گفت «من اجازه ندادم. میل خودش و پدرش بود». این را به گونه ای ادا کرد که فهماند از این کار من راضی نیست. آقای قدسی گفت «استراحت کنید و مادرتان را اذیت نکنید. اگر لجاجت کنید، مجبور می شویم شما را در بیمارستان بستری کنیم. این را می خواهید؟» و شکوه خانم کنار بسترم نشست و گفت «استراحت کن دخترم! ما به دکتر قول داده ایم که کاملاً از تو مراقبت کنیم تا حالت کاملاً خوب بشود». قبول کردم و دراز کشیدم. مادر و پدر به آرامی با مهمانها گفت وگو می کردند. و من از سخنان آنها چیزی نمی فهمیدم. فقط متوجه شدم که پدر قصد خروج از خانه را دارد؛ اما آقای قدسی تعارف می کرد که شما بنشینید من می روم. پس از خروج یکی از آن دو به خواب رفتم.
با صدای مهربان و آرام مادر که می گفت (مینا! دکتر آمده معاینه ات کند) چشم گشودم. اتاق خالی بود. دکتر، پس از معاینه لبخندی زد و گفت «خوشبختانه حالت رضایت بخش است. اما باید به موقع داروهایت را مصرف کنی». آن گاه رو به مادر کرد و گفت «خطر رفع شده، اما داروها را قطع نکنید و تزریق آمپولها را هم ادامه بدهید».
با رفتن دکتر، مهمانها به اتاق بازگشتند و من در صورتشان برق نشاط را دیدم. آقای قدسی بزرگ گفت «بعد از بهبودی کامل مینا خانم باید یک گوسفند قربانی کنیم». پدر تأیید کرد و گفت «حتماً این کار را می کنم. خدا عمر دوباره به دخترم بخشیده و من از او سپاسگزارم». کامران با لحن شوخ همیشگی گفت «آقای افشار، فراموش نکنید که نصف آن را به ما بدهید». پدر خندید و گفت «من هر چه برای شما بکنم کم کرده ام! اگر کاوه خان به داد دخترم نمی رسید، نمی دانم چه پیش می آمد. ما همه به شما مدیون هستیم». آقای قدسی بزرگ گفت «ما هیچ کاری نکرده ایم و اگر هم کاری کرده باشیم وظیفۀ دوستی و همسایگی بوده. ما خوشحالیم که خطر رفع شده و این برای همۀ ما با ارزش است». مادر گفت «آقای قدسی واقعاً در حق محبت کردند. مثل یک برادر کمک کردند و من نمی دانم چطور زحمات شما را جبران کنم». شکوه خانم گفت «مینا جون برای ما خیلی عزیز است. یعنی همۀ شما عزیز هستید. اما مینا را ما واقعاً دوست داریم و برایمان با کتایون فرقی ندارد. کاوه هم که باید محبتش بیشتر از ما باشد؛ چون مینا برای او هم شاگرد است و هم خواهر». سخنان آنها را می شنیدم . به تعارفاتی که بین هم ردوبدل می کردند گوش می دادم. اما نمی فهمیدم که آقای قدسی چگونه به دادم رسیده و چه کاری انجام داده است.
روز یکشنبه و دوشنبه هم سپری شد و آثار بهبودی در من نمایان می شد. اشتهایم را بازیافته بودم و حرارت بدنم طبیعی شده بود. گلودرد و سینه درد هم برطرف شده بود. با آنکه حرارت بدنم طبیعی بود، احساس ضعف می کردم و دستم به هنگام گرفتن اشیاء می لرزید. شکوه خانم روزی دوبار به عیادتم می آمد. صبحها یک بار تنها و شبها به اتفاق همسر و فرزندانش.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#40
Posted: 29 Aug 2012 09:34
شیده به یاری مادر آمده و از روز یکشنبه او پرستاری ام را به عهده گرفته بود. شبها بدون اراده چشم انتظار آمدن آقای قدسی بودم. از دلسوزیهایش لذت می بردم و از این که چون پزشکان شبها می نشست تا مادر گزارش حالم را بدهد، خنده ام می گرفت. اگر سوپ و آب میوه را خورده بودم که هیچ، در غیراین صورت با اخم و تشر او روبه رو می شدم و وادارم می کرد تا در مقابل چشمانش سوپ را تا آخر بخورم و آب میوه را هم بنوشم. مادر درک کرده بود که من از او حساب می برم. تا از خوردن امتناع می کردم، خونسرد می گفت (باشد نخور، امشب که آقای قدسی آمد به او می گویم و او مجبورت می کند که بخوری).
همه مثل یک کودک با من رفتار می کردند و برای مادر مسلم شده بود که من از آقای قدسی می ترسم. او مهر و شفقت پدر را نداشت و لحن خشن او مرا وادار به انجام کاری می کرد که از آن سر باز زده بودم. سه شنبه هم فرا رسید و من آن روز این اجازه را یافته بودم تا کمی در اتاق قدم بزنم. وقتی یاد مدرسه می افتادم دلم شور می زد و نگران می شدم. غروب نیز چنین حالتی به من دست می داد. دلم شور می زد و نگران می شدم که نکند برای عیادت نیاید. معمولاً آنها کمی به هشت مانده می آمدند. عقربۀ ساعت که روی هفت و نیم قرار می گرفت دچار التهاب می شدم. مادر نیز در چنین زمانی خود را برای پذیرایی آماده می کرد. چند بار از او سؤال کردم که- آقای قدسی چگونه به داد من رسیده است؟- هر بار از پاسخ به این سؤال سر باز زده و می گفت (وقتی کاملاً خوب شدی همه چیز را برایت تعریف می کنم). می دانستم که تمام ماجرا را برای شیده تعریف کرده، اما از او هم نتوانستم جواب سؤالم را دربیاورم. ناچار تا بهبودی کامل صبر کردم.
ساعت به هشت نزدیک می شد، اما از آنها خبری نبود. می خواستم از مادر علت را بپرسم که زنگ به صدا درآمد؛ منتها او تنها بود و این بار دسته گلی در دست داشت و در جواب مادر که گفت (چرا زحمت کشیدید) گفت «این هدیه ای است از طرف آقای ادیبی». مادر دسته گل را گرفت و چنان نشان داد که از دریافت آن راضی و خشنود نیست. آقای قدسی گفت «از دست من عصبانی نشوید، من بی تقصیرم». مادر خندید و گفت «می دانم». من گفتم «ممکن است از جانب من تشکر کنید؟» پوزخندی زد و گفت «خود شما که به مدرسه آمدید این کار را بکنید. و لطفاً مرا واسطه قرار ندهید». باز هم از رک گویی او رنجیدم و سکوت کردم. این گفته باعث شد تا احساس گذشته در وجودم جان بگیرد و زحماتش را فراموش کنم.
هنگامی که مادر گلدان را به اتاق آورد تا روی میز بگذارد. گفتم «مادر! لطفاً یک لحظه بدهید ببینم». گلدان را از مادر گرفتم و بوییدم و سپس به مادر دادم و گفتم «گلهای زیبایی هستند». هیچ کدامشان تأیید نکردند. مادر برای آوردن چای رفت. پرسیدم «از مدرسه چه خبر؟» نگاه خشم آلودش را به صورتم دوخت و هیچ نگفت. دانستم که عصبانی اش کرده ام. خوشحال شدم و سؤالم را تکرار کردم. بی تفاوت گفت «مثل همیشه است». گفتم «از درس عقب افتادم، خیلی نگرانم». گفت «کسی که می خواهد شما را برای رسیدن به هدفتان یاری کند، می تواند این عقب افتادگی را هم جبران کند». با این کلمات به من فهماند که آقای ادیبی گفت وگوی آن روزمان را با او در میان گذاشته. خودم را بی خبر نشان دادم و پرسیدم «منظور شما کیست؟» پوزخندی زد و گفت «چقدر شما فراموشکار شده اید؟ منظورم آقای ادیبی است». گفتم «هان، بله، یادم آمد. اما فکر نمی کنم که به کمک ایشان نیازی داشته باشم. خودم تلاش می کنم و عقب افتادگی هایم را جبران می کنم». بلند خندید و گفت «بله حتماً جبران می کنید. اما اگر خدای نکرده موفق نشدید، بدانید که ...» نگذاشتم جمله اش را تمام کند گفتم «بله می دانم که اگر موفق نشدم شما کمکم خواهید کرد». با بهت و ناباوری نگاهم کرد و پرسید «چه کسی این اطمینان را به شما داده؟» گفتم «خودم. مگر نه این که شما همیشه یاری ام کرده اید و خانواده ام را مدیون خودتان کرده اید؟ پس می توانم روی کمک شما حساب کنم». با خشم بلند شد و گفت «هیچ کس مدیون من نیست. می فهمید؟ اگر می دانستم که شما ...» مادر در همان زمان وارد شد و فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت «تا سرد نشده بفرمایید». او پشتش به مادر بود. برگشت و گفت «زحمت کشیدید، اما من با اجازه تان باید بروم». مادر از صورت برافروختۀ او فهمید که اتفاقی رخ داده. پرسید «چیزی شده؟» آقای قدسی سر تکان داد و گفت «نه چیزی نشده. احساس خستگی می کنم و با اجازه تان رفع زحمت می کنم». آن گاه رو به من کرد و گفت «امیدوارم هر چه زودتر شما را در مدرسه ملاقات کنم. شب به خیر». این را گفت و اتاق را ترک کرد.
مادر تا دم در او را بدقه کرد. و چون بازگشتش طولانی شد، دانستم که با آقای قدسی صحبت می کند. وقتی آمد، خشمگین و عصبانی بود، اما به من حرفی نزد و برای آماده کردن شام به آشپزخانه رفت. چند دقیقه بعد، پدر به خانه آمد و چون مثل چند شب گذشته با مهمان روبه رو نشد، علت را پرسید. مادر گفت «از شهرستان برایشان مهمان رسیده بود. تنها کاوه آمده بود که او هم زود رفت». پدر هم این را به حساب مهمان گذاشت و دیگر سؤالی نکرد. پس از صرف شام مادر دارویم را داد و من به ظاهر خوابیدم.
پدر تلویزیون تماشا می کرد.
مادر به گمان این که من خواب هستم، به پدر گفت «برخورد مینا با آقای قدسی هیچ خوب نیست. قدر زحمات مردم را نمی داند. امشب طوری با آقای قدسی صحبت کرد که باعث شد او برنجد و با ناراحتی خانه مان را ترک کند. وقتی او را بدرقه کردم، هر چه خواستم علت رنجشش را بگوید، نگفت. فقط گفت (آرزوی من این است که هر چه زودتر مینا خانم حالش خوب شود و به مدرسه بیاید. من حرفهای او را به حساب جوانی اش می گذرد و رنجشی به دل نمی گیرم). این را گفت و رفت». پدر گفت «از خود مینا نپرسیدی چه حرفی به آقای قدسی زده؟» مادر گفت «چون آقای قدسی خواهش کرده بود که به روی مینا نیاورم چیزی نپرسیدم، اما خیلی شرمنده شدم. نمی دانم با چه زبانی از او عذرخواهی کنم». پدر گفت «درست است که مینا مریض است و نباید سر به سرش گذاشت، اما او حق ندارد با آقای قدسی این طور برخورد کند. اگر می دانست که او چه لطف بزرگی در حقش کرده، هرگز به خودش اجازۀ این رفتار را نمی داد. فردا من با او صحبت می کنم و وادارش می کنم که عذرخواهی کند. این خانواده تمامشان مردمانی نیک و بافضیلتند. من به آشنایی و همنشینی با آنها افتخار می کنم. رفتار کودکانۀ مینا نباید باعث بشود که رشتۀ این دوستی پاره بشود». مادر هم گفته های او را دنبال کرد و گفت «هیچ فکر نمی کردم که مینا تا این حد نمک نشناس باشد. او اگرچه نمی داند، ولی همین که می بیند آقای قدسی هر شب به عیادتش می آید، باید قدردانی خودش را نشان بدهد و از او تشکر بکند». پدر آه بلندی کشید و گفت «از کار جوانها نمی شود سر در آورد. فردا با او صحبت می کنم».
من با رفتار کودکانه، غالباً باعث رنجش او و دیگران می شدم. گاهی این رفتار کودکانه غیرعمد بود و زمانی با شیطنت آمیخته می شد. نقطه ضعف او را به دست آورده بودم و می دانستم هیچ چیزی جز این که آقای ادیبی را رقیبش قلمداد کنم، نمی تواند در آن موجود سرد و خشن تغییری به وجود آورد. همیشه یک رقیب حادثه ساز بوده. وقتی پس از یک هفته بستر بیماری را ترک کردم، به خوبی می دانستم که چگونه با او مبارزه کنم و او را شکست بدهم. هرگاه آن دو را دوشادوش یکدیگر می دیدم که به کلاس درس خود می رفتند، با مهارت و بدون آنکه گمان کنند قبلاً آنها را با هم دیده ام و نقشه کشیده ام، به آنها نزدیک می شدم و در حالی که آقای ادیبی را به نام، اسم می بردم، سلام می کردم و رد می شدم. این کار غرور او را جریحه دار می کرد و پیشانی اش گلگون می شد. اما به روی خود نمی آورد و از آن می گذشت. یک بار نیز در مقابل چشمانش سؤالی از آقای ادیبی پرسیدم که می دانستم در صلاحیت او است. آقای ادیبی به سؤالم با شک و تردید پاسخ گفت و برای اطمینان، به آقای قدسی نگریست و او با سر، پاسخش را تأیید کرد. وقتی او را می رنجاندم خوشحال بودم؛ اما پس از چند دقیقه غمی عظیم بر دلم می نشست و پشیمان از کار خود، گریه می کردم. او مرا تا سرحد جنون از خود آزرده بود و من می خواستم انتقام بگیرم. در ساعتهای ادبیات، فروغی را می ستود و گاه از او می خواست تا نوشته اش را دوباره برای شاگردانش بخواند. گاهی فکر می کردم که برای من رقیبی تراشیده. اما وقتی فهمیدم که در کلاسهای ششم نیز نظیر فروغی هستند و با آنها هم همین گونه رفتار می کند، کمی آسوده شدم.
زمانی تصمیم گرفتم که یأس و حرمان را از نوشته هایم دور کنم و همچون عاشقان زندگی انشا بنویسم. اقرار می کنم که نوشته ام تصنعی از آب درآمد و آن چنان که نوشته های دیگرم روی بچه ها تأثیر می گذاشت، تأثیر نکرد. بچه ها به نحوۀ نوشتن من عادت کرده بودند و با آه و افسوسهای من خو گرفته بودند. انشای آخر من به مذاقشان خوش نیامد و برای اولین بار دست به نقد بلند کردند. برای آقای قدسی نیز این شیوۀ نگارش تازگی داشت و علیرغم نظر بچه ها، آن را پسندید و تشویقم کرد که به این سبک ادامه بدهم؛ زیرا نوشته بود (زندگی برروی شما لبخند می زند، قدرش را بدانید). من مفهوم نوشتۀ او را درک نکردم اما احساس کردم به زندگی علاقه مند شده ام.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....