ارسالها: 6216
#51
Posted: 27 Jan 2013 16:48
فصل بیست و دوم :
صبح شنبه، همین که پا از خانه بیرون گذاشتم تا به مدرسه بروم، اتومبیل محمودآقا ایستاد و مادرجون از آن پیاده شد. صورتش را بوسیدم و به او خوشامد گفتم. محمودآقا پرسید «مدرسه می روید؟» گفتم «بله». مادرجون در اتومبیل را باز کرد و گفت «سوار شو، محمود تو را می رساند». می خواستم نپذیرم که مادرجون مرا با اصرار سوار کرد و گفت «تعارف نکن، محمود هم برادر توست. با برادر که نباید تعارف کرد!»
محمودآقا حرکت کرد. در سکوت به تماشای خیابان نشستم. او سکوت را شکست و پرسید «از مسافرین هندوستان چه خبر؟» گفتم «خوبند و به شما سلام می رسانند». با لحنی محزون گفت «سلامت باشند. برای تعطیلات نوروز می آیند؟» گفتم «قرار که هست. اما هنوز دقیقاً مشخص نیست». پرسید «فریدون خان که امسال فارغ التحصیل می شوند و برمی گردند. مرسده خانم تنها آنجا می ماند؟» گفتم «بله، البته من هم به او ملحق می شوم و او زیاد تنها نمی ماند». پوزخندی زد و گفت «بله، حق با شماست. فراموش کردم که شما هم می روید. اما فکر نمی کنید که توی دانشگاه های کشور خودمان هم می شود درس خواند و مدرک گرفت؟» خندیدم و گفتم «البته که می شود. اما متأسفانه داوطلب زیاد است و دانشگاه کم. هر سال عدۀ زیادی پشت در دانشگاه می مانند و از قبیل مرسده مجبور می شوند که مهاجرت کنند و بخت خود را در دانشگاه های خارج از کشور آزمایش کنند». با گفتن (حق با شماست) ادامه داد «می خواستم خواهش کنم که هر وقت نامه نوشتید، سلام ما را هم برسانید. من هر وقت شما را می بینم مثل این است که مرسده خانم را دیده ام. اما ای کاش کسی را هم شبیه فریدون خان پیدا می کردم و کمتر دلتنگ می شدم». خندیدم و گفتم «بهار نزدیک است و به زودی دیدارها تازه می شود». نزدیک دبیرستان پیاده ام کرد. وقتی از او خداحافظی می کردم گفتم «امشب که با ما هستید، بله؟» سر تکان داد و گفت «انشاءالله».
در اتومبیل محمودآقا را بستم و خداحافظی کردم. همان موقع اتومبیل آقای قدسی هم وارد حیاط مدرسه شد. فکر محمودآقا من را به خودم مشغول کرد. با خود گفتم (آیا او مرسده را دوست دارد؟ آیا لاغری و رنگ پریدگی او به خاطر فراق مرسده است؟ اما مرسده که به او علاقه ای ندارد! آیا عشق محمودآقا نافرجام خواهد ماند؟)
با شنیدن صدای مریم که گفت (هی دختر! حواست کجاست؟) به خود آمدم و سلام کردم. گفت «هنوز نرسیده توی لاک خودت رفتی. چیزی شده؟» گفتم «نه، چیزی نشده». گفت «دیروز دو بار به خانه تان تلفن کردم. اما کسی گوشی را برنداشت. کجا بودی؟» گفتم «رفته بودم آبعلی». چهره اش باز شد و گفت «به به، خوش به حالت. من بیچاره تمام روز را توی خانه تنها بودم و سر یک قضیۀ هندسه کار می کردم و بالاخره هم موفق نشدم. تلفن کردم از تو بپرسم که تو هم نبودی. اگر می شود تا زنگ نخورده آن را برایم حل کن». گفتم «اگر بخواهی می توانی از روی دفترم بنویسی». قبول نکرد و گفت «نوشتن و نفهمیدن فایده ندارد. دلم می خواهد برایم توضیح بدهی». گفتم «هر طور میل توست. پس عجله کن که زیاد فرصت نداریم». با هم به طرف کلاس دویدیم و من با عجله دفترم را بیرون آوردم و بلافاصله آن قضیه را شروع به رسم و حل کردم. چند تن از همشاگردان با دیدن قضیۀ اثبات شده روی تخته سیاه خوشحال شدند و شروع به نوشتن کردند. صدری نیز وارد شد و با هم احوالپرسی کردیم. برای بچه ها برخورد من و او جالب بود. با این که هیچ کدام از ما قضیۀ دفتر را افشا نکرده بودیم، اما چون همه می دانستند که او باعث آن شایعه بوده، تعجب می کردند که چرا من به جای بی اعتنایی، با او گرم و صمیمی رفتار می کنم.
از او پرسیدم «تو این قضیه را اثبات کرده ای؟» خندید و گفت «هیچ کدام را ثابت نکرده ام؛ چون از هندسه هیچ سر درنمی آورم». یکی از بچه ها به شوخی گفت «نیست که از درسهای دیگر سر درمی آوری؟» با خشم به طرف او چرخید و با گفتن (لطفاً خفه) او را به سکوت دعوت کرد. گفتم «عصبانی نشو، بنشین تا برایت اثبات کنم. در نیمۀ راه بودم که زنگ به صدا درآمد. بچه های دیگر هم وارد شدند و با عجله دفترهایشان را گشودند. زنگ درس آغاز شده بود. وقتی برای شستن دستم از کلاس خارج شدم دبیرها به کلاس می رفتند. دستم را شستم و برای برداشتن دفترحضوروغیاب وارد دفتر شدم. آقای قدسی و خانم فصیحی، آخرین دبیرانی بودند که هنوز در دفتر حضور داشتند. سلام کردم و صبح به خیر گفتم. خانم مدیر جواب سلام و صبح به خیرم را داد و پرسید «امروز دیر کردی؟» داشتم برای خانم مدیر علت تأخیرم را می گفتم که آن دو از دفتر خارج شدند. خانم مدیر با اظهار خوشحالی گفت «تو دختر خوبی هستی و از این که دوستانت را یاری می کنی متشکرم». و دفترحضوروغیاب را جلویم گذاشت. تشکر کردم و از دفتر بیرون آمدم. هیچ کس در کریدور نبود. در کلاس را که گشودم، از دیدن آقای قدسی که کنار تخته سیاه ایستاده بود، متعجب شدم، اما او خونسرد به سلامم پاسخ داد و پرسید «این تمرینها را شما حل کردید؟» گفتم «بله». گفت «بفرمایید بنشینید». هم زمان با پاک کردن تخته گفت «دبیرتان به مرخصی رفته من به جای ایشان کلاس ریاضی را اداره می کنم». فروغی پرسید «پس ادبیات؟» لبخندی به روی او زد و گفت «نگران ادبیات نباش، ادبیات را هم خودم اداره می کنم». و از فروغی پرسید «حاضر غایب شده؟» فروغی به من نگاه کرد. فهمیدم که در زنگهای ریاضی نیز فروغی مبصر خواهد بود. گفتم «نخیر» و نشستم. با خودم گفتم «جز یک زنگ، تمام ساعتهای امروز را با او کار خواهیم داشت». آقای قدسی روی تخته شکل می کشید و صورت قضیه را می نوشت. دستش را از گچ تکاند و شروع کرد به تعریف قضیه. درک قضیه برای بچه ها راحتتر شده بود و به سؤالات آقای قدسی جواب می دادند. آثار رضایت در صورت او خوانده می شد. قضیه که اثبات شد، رو به شاگردان کرد و گفت «اگر اشکالی هست بپرسید».
آقای قدسی در آن حال به من نگاه کرد. و چون با سکوت بچه ها روبه رو شد، به فروغی گفت «بروید به خانم فصیحی بگویید که من حاضرم». فروغی از کلاس خارج شد. آقای قدسی قدم زنان به آخر کلاس آمد و از من پرسید «در تک زنگ چه دارید؟» گفتم «خط». پرسید «و پس از آن؟» گفتم «ریاضی» سرش را تکان داد. در همان حال فروغی وارد شد و خود را به آخر کلاس رساند و گفت «خانم فصیحی الآن می آیند». از فروغی تشکر کرد و او به جای خودش بازگشت. آقای قدسی بار دیگر مرا مخاطب قرار داد و گفت «فراموش نکنید که در طول تک زنگ در کتابخانه را باز کنید». ضربه ای به در کلاس خورد و آقای قدسی به طرف در به راه افتاد و با گفتن (اگر اشکالی دارید از افشار بپرسید) کلاس را ترک کرد.
یکی از بچه ها گفت (خدا به خیر گذراند. اگر افشار ما را آماده نکرده بود، آبرویمان می رفت). یکی دیگر گفت (می شود از خانم متقی خواهش کنیم تا در تک زنگ افشار برایمان جبر حل کند و اشکالاتمان را رفع کنیم؟) دیگران هم قبول کردند.
به هنگام تک زنگ، خانم متقی با خواستۀ بچه ها موافقت کرد و من پای تخته رفتم تا اشکالات جبر بچه ها را برطرف کنم. خانم متقی هم دفتر شعرهای مرا گرفت و به خواندن مشغول شد. آن ساعت و زنگ تفریح هم به حل جبر گذشت و من فراموش کردم تا کتابخانه را باز کنم. زنگ که به صدا درآمد، مریم گفت «افشار! فراموش کردی کتابخانه را باز کنی» با سرعت دستم را از گچ پاک کردم و گفتم «ای وای حق با توست». و با عجله کلاس را ترک کردم. باز کردن کتابخانه سودی نداشت چرا که کلاس ششمی ها می خواستند در آن تک زنگ از کتابخانه استفاده کنند. با این حال بالا رفتم و کتابخانه را باز کردم تا اگر مورد مؤاخذۀ آقای قدسی قرار گرفتم، در کتابخانه باشم نه در سر کلاس. کمی صبر کردم. آن گاه کتابخانه را بستم و پایین رفتم.
گمان نمی کردم آمده باشد؛ چون بچه ها خروج او و خانم فصیحی را از دبیرستان دیده بودند. اما او در کلاس حضور داشت. اجازه خواستم تا بنشینم. پرسید «کجا بودید؟» گفتم «کتابخانه». گفت «با نبودن شاگرد کتابخانه فایده ندارد. چه باز باشد، چه بسته». گفتم «بله حق با شماست». صدای زنگ نگذاشت به صحبتم ادامه دهم. گفت «توضیح لازم نیست. بچه ها برایم تعریف کرده اند». آرام گفتم «متأسفم». دیگر بحث نکرد و به تخته اشاره کرد و گفت «حالا که کنار تخته ایستاده اید، این تمرینها را حل کنید». بغض کرده بودم. اما تمرینی را که گفت حل کردم. می خواستم سر جایم بنشینم که گفت «تخته را هم پاک کنید». دستورش را انجام دادم. او بدون توجه به من، رو به شاگردان کرد و گفت «این معادلات شبیه یکدیگر هستند. در حل کردن آنها دقت کنید. در جلسۀ آینده نمونه ای از این معادلات را به صورت کتبی امتحان خواهم گرفت». یک نفر اجازه گرفت و سؤال پرسید. آقای قدسی خود را به او رساند و به پرسشش پاسخ گفت.
خسته شده بودم. سه ساعت تمام بود که پای تخته ایستاده بودم و برای بچه ها تمرین حل کرده بودم. پاهایم داشت از کار می افتاد، اما او بی توجه، داشت به پرسش بچه ها پاسخ می گفت. فهمیدم که به عنوان تنبیه، مرا پای تخته نگه داشته است و فکر می کنم دیگران هم متوجۀ این مسئله شده بودند و با دلسوزی نگاهم می کردند. نزدیک به آخر زنگ بود که گفت بنشینم. آن قدر از کار او خشمگین بودم که دلم می خواست در کلاس را باز می کردم و فرار می کردم. هنگامی که نشستم، مریم با گفتن (ناراحت نشو، درکش بیشتر از این نیست) دلداریم داد. گفتم «تلافی می کنم. حالا می بینی!» تغییر اخلاقی که ناگهان در او به وجود آمده بود، مرا دچار حیرت کرده بود. آیا برای باز نکردن کتابخانه باید این گونه تنبیه می شدم؟
زنگ تفریح، مریم به بوفه رفت و چیپس خرید. از آن روز تلخ، دیگر من به بوفه نزدیک نشده بودم. هر وقت هم چیزی می خواستیم، مریم به تنهایی می رفت و می خرید. یکی از دانش آموزان به طرفم دوید و گفت که (آقای قدسی پشت در کتابخانه ایستاده است. کلید کتابخانه را ببر و در را باز کن). چیپسم را به مریم دادم و به طرف کتابخانه دویدم. از پله ها که بالا رفتم، او را دیدم که کارتنی در بغل دارد. می خواستم شتاب کنم، اما منصرف شدم! وقتی دید که من آرام آرام گام برمی دارم و همتی برای زود رسیدن نمی کنم، چشمهایش را از شدت خشم بر هم گذاشت تا راه رفتنم را نگاه نکند. وقتی پشت در رسیدم، کلید انداختم و در باز کردم. حرکات آرام و خونسرد من او را کلافه کرده بود. از جلو در سالن تا در کتابخانه را هم آرام آرام طی کردم، او خود را سریع به در کتابخانه رسانده بود و انتظار می کشید. وقتی متوجه شد که به عمد این کار را انجام می دهم، با خشم گفت «عجله کنید! مگر نمی بینید که کارتن سنگین است؟» در کتابخانه را هم با خونسردی گشودم و او وارد شد. از این بی تفاوتی که نسبت به این مسئله از خود نشان داده بودم، متعجب شد و پرسید «شنیدید که چه گفتم؟» گفتم «بله شنیدم. حالا می توانم بروم؟» او کارتن را روی میز گذاشت و پرخاشگرانه جواب داد «نخیر نمی توانید بروید». کنار در ایستادم و دو دستم را جمع کردم و دست به سینه ایستادم. این حرکت او را بیشتر خشمگین کرد و گفت «منظورتان از این کارها چیست؟» شانه هایم را با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم «هیچی آقا. چیزی نشده». لب به دندان گزید و در کارتن را باز کرد و دو جلد کتاب بیرون آورد و گفت « این کتابها را توی لیست وارد کنید!» گفتم «چشم آقا، هر چه شما بگویید آقا». خیره، چشم به صورتم دوخت و گفت «شعلۀ انتقام از چشمت زبانه می کشد. اما کی این شعله فروکش می کند، نمی دانم». ساکت ایستاده بودم. پرسید «یادداشت نمی کنید؟» پشت میز قرار گرفتم و نام کتابها را وارد لیست کردم.
در سکوت کار می کردیم. آخرین کتاب را که در قفسه جای داد، پرسید «آرام شدید؟» نگاهش نکردم و به سؤالش جواب ندادم. گفت «این بی ادبی است که به سؤال کسی جواب ندهید». باز هم سکوت کردم. مشت روی میز کوبید و گفت «شنیدید که چه گفتم؟» آرام و خونسرد گفتم «بله آقا». از کلمۀ (آقا) خونش به جوش آمد و گفت «هی نگویید بله آقا، بله آقا. فهمیدید؟» گفتم «بله آقا!» پشت میز نشست و در حالی که سعی می کرد خونسرد باشد گفت «من نمی دانم این رفتار شما از کجا ریشه گرفته؛ اما باید این را بدانید که من دبیر شما هستم و اجازۀ این کار را به شما نمی دهم». گفتم «بله آقا». دو دستش را در هم گره کرد و در چهره ام براق شد و گفت «حالا که این طور دوست دارید، حرفی ندارم و با شما همان رفتاری را خواهم داشت که لایق آنید. می توانید کتابخانه را ترک کنید». بلند شدم و گفتم «چشم آقا». سر به آسمان بلند کرد و خشم خودش را فرو خورد.
هنوز من کتابخانه را ترک نکرده بودم که آقای ادیبی و خانم مدیر وارد سالن شدند. خانم مدیر پرسید «آقای قدسی کجاست؟» به داخل کتابخانه اشاره کردم. هنگامی که آن دو وارد کتابخانه شدند، آقای قدسی پشت میز نشسته بود و به جانب در نگاه می کرد. خانم مدیر با اشاره به من فهماند که وارد شوم و بنشینم. و از آقای قدسی با شوخی پرسید «از کار منشی تان راضی هستید؟» آقای قدسی با تأسف سر تکان داد و گفت «باید بگویم که نه. چون خانم افشار فرصت رسیدگی به کتابخانه را ندارند». خانم مدیر گفت «از حق نباید گذشت که افشار کارش زیاد است. هم مبصر کلاس هم کمک به شاگردان و هم رسیدگی به کتابخانه». آقای ادیبی سخن او را تأیید کرد و گفت «همکار عزیز، شاید شما بیش از حد متوقع هستید. این طور نیست؟» آقای قدسی سر تکان داد و گفتۀ او را رد کرد.
خانم مدیر صحبت را تغییر داد و گفت «ما آمده ایم تا نظریات شما را گوش کنیم». آقای قدسی بلند شد و گفت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#52
Posted: 27 Jan 2013 16:50
«همین طور که مشاهده می کنید حجم کتابها زیاد است و روزبه روز هم بیشتر می شود و به همان نسبت هم علاقه مند به کتاب و کتابخوانی اضافه می شود، اما متأسفانه فضای کافی برای مطالعه نداریم و این کتابخانه کوچک است. می خواستم پیشنهاد کنم قسمتی از فضای سالن را که بلا استفاده است به کتابخانه اضافه کنیم». خانم مدیر نگاهش بر دیوار ثابت ماند و در همان حال گفت «اما برداشتن این دیوار مستلزم مخارجی است و شما می دانید که چنین بودجه ای نداریم». آقای قدسی در ضمن تأیید حرف او اضافه کرد «ما می توانیم از کمک مالی اولیای دانش آموزان استفاده کنیم». آقای ادیبی هم مثل یک کارشناس ساختمان، دیوار را امتحان کرد و نگاهی هم به سالن انداخت و گفت «اگر این کار عملی بشود کتابخانۀ بزرگ و خوبی می شود. می شود دو ردیف دیگر هم قفسه اضافه کرد». خانم مدیر نفسی کشید و گفت «بله، خوب می شود؛ ولی همان طور که گفتم احتیاج به بودجه دارد. فکر نمی کنم که بچه ها همکاری کنند». آقای قدسی گفت «خودتان سر صف موضوع بزرگ تر کردن کتابخانه را با بچه ها در میان بگذارید. اگر همکاری کردند و به قدر کافی پول جمع آوری شد، که دست به کار می شویم، در غیراین صورت موضوع منتفی می شود». خانم مدیر این حرف را پذیرفت و سپس همراه آقای ادیبی کتابخانه را ترک کرد. آقای قدسی نیز در حین خروج، خطاب به من گفت «از این قسمت سالن می توانیم صرف نظر کنیم و به کتابخانه اضافه کنیم. درست سه متر به عرض کتابخانه اضافه می شود. سه در سه می شود نه متر، و این خودش خیلی است. اگر بچه ها همکاری کنند، بعد از تعطیلات عید، کتابخانه ای بزرگتر و مجهز خواهیم داشت. این طور نیست؟» گفتم «بله آقا». –بله آقا- ی من او را تکان داد و گفت «تو چقدر کینه ای هستی دختر! فکر می کردم فراموش کرده ای». من چیزی نگفتم. پوزخندی زد و گفت «بسیار خوب ... باز هم لجاجت بکن. بالاخره معلوم می شود که شما برنده می شوید یا من. اما این را بدانید که من شکایت شما را به پدرتان خواهم کرد». و زودتر از من سالن را ترک کرد و به انتظار قفل شدن در نایستاد و از پله ها پایین رفت.
همان ساعت، خانم مدیر بچه ها را در حیاط گرد آورد و آنها را در جریان بزرگ کردن کتابخانه گذاشت و مرا به عنوان مأمور جمع آوردی پولها معرفی کرد.
جمع آوری پول اول از اعضای کتابخانه شروع شد و متعاقب آن از شاگردان کلاسها. چند روز گذشت. ولی هنوز آن اندازه پول جمع نشده بود که بتوان کار را آغاز کرد.
یک شب کامران برای دیدار پدر به خانۀ ما آمد. او به درخواست پدر آمده بود. چون پدر گرفتار یک مسئلۀ حقوقی شده بود و از کامران چاره جویی می خواست. او پدر را راهنمایی کرد و در فرصتی که پیش آمد از من پرسید «از مدرسه چه خبر؟» من موضوع کتابخانه را و این که به حد کافی پول جمع آوری نکرده ایم مطرح کردم. او پرسید «تا به حال چقدر جمع آوری کرده ای؟» مبلغ دقیق را نمی دانستم. به طور تقریبی رقمی را گفتم. او باز هم پرسید «خوب، چقدر کم داری؟» گفتم «خیلی» خندید و گفت «مثلاً چقدر؟» گفتم «شما می خواهید کمک کنید؟» گفت «شاید». گفتم «پس مبلغ را بالا می گویم». گفت «مگر می خواهید مرا ورشکست کنید». ناچار شدم مبلغی را بیان کنم. بدون هیچ مکث یا بحثی یک برگ چک نوشت و به دستم داد. آن قدر خوشحال شدم که چند بار تشکر کردم. چهره اش به خنده باز شد و گفت «اگر می دانستید که خوشحالیتان برایم چقدر ارزش دارد مطمئناً به نصف مبلغ اکتفا نمی کردید». گفتم «منظورتان این است که سرم کلاه رفته». قاه قاه خندید و گفت «چیزی در همین ردیف». گفتم «پس باید یادم بماند و بار دیگر کل مبلغ را بگویم». چک را برداشتم و لای کتابها گذاشتم.
چراغ اتاق او ورشن شد و به فاصلۀ کوتاهی پنجره هم باز شد و صدای زنی آمد که می گفت (دلم برای این کوچه تنگ شده بود. من خیلی از شبها به این کوچه فکر می کنم). حس کنجکاویم برانگیخته شد؛ نزدیک پنجره رفتم و آقای قدسی را در کنار دختری دلفریب و فتان دیدم که از پنجره خم شده بود و به کوچه نگاه می کرد. آقای قدسی خودش را عقب کشید و به او گفت «این کوچه، توی این منطقه بی همتاست. این اطراف چنین کوچه ای تنگ و باریک پیدا نمی شود. حالا که دیدار تازه کردی، پنجره را ببند تا سرما نخوری». دختر پنجره را بست و آقای قدسی پرده را کشید.
در آن لحظه ها که بی اختیار به او خیره شده بودم، تنها توانستم این را دریابم که او، هم چهره ای افسانه ای دارد و هم صدایش بس خوش آهنگ و دلنشین و گیراست و فوق العاده جذاب است. حدس زدم که دختر عموی آقای قدسی باشد؛ همان مهمانی که خانم قدسی چشم به راهش بود. وقتی اتاق را ترک کردم و پایین رفتم، کامران در حال برخاستن بود. دلم می خواست می توانستم از او اطلاعاتی کسب کنم. اما او عازم بود، خداحافظی کرد و رفت و نتوانستم سؤالی بکنم.
فکر کردم شاید مادر او را دیده باشد و بتواند به سؤالاتم پاسخ دهد. لذا از او پرسیدم «شما مهمان شکوه خانم را دیده اید؟» گفت «بله. دختر بسیار زیبایی است. اگرچه اغلب دخترهای ترک زیبا هستند، اما او چیز دیگری است». گفتم «نمی دانستم خانوادۀ آقای قدسی ترک هستند». گفت «آنها ترک نیستند. زن عموی آنها ترک است. زیبایی این دختر هم به مادرش رفته. او هم زن زیبایی است». پرسیدم «شما آنها را از نزدیک دیدید؟» گفت «بله. امروز من خانۀ شکوه خانم بودم که وارد شدند. خانوادۀ صمیمی و خونگرمی هستند. آنها اظهار تمایل کردند که با ما رفت و آمد بکنند؛ من هم قبول کردم».
آخر شب هم که به اتاقم رفتم هنوز آن دو در اتاق بودند و صدایشان به گوش می رسید. دلم می خواست آن دختر سپیدپوش ظاهر می شد و آن دو را با هم می دید. تمام هوش و حواسم پیرامون دختری دور می زد که تازه وارد صحنه شده بود و با زیبایی اش می توانست سخت ترین دلها را نرم کند. غرق در اوهام بودم. در خیال کاخی رفیع با تصورات شیرین جوانی در ذهنم می ساختم. از رویارویی با حقیقت گریزان بودم؛ پس سناریویی تنظیم کردم و موافق میل خودم نقش آفرینان آن را برگزیدم و بنا به خواستۀ خودم نقش آنها را تعیین می کردم. آنچه در واقعیت غیرممکن بود در رؤیا ملموس جلوه می کرد؛ از دستیابی به آن دچار هیجان می شدم و گرمای مطبوعی در خود حس می کردم. بیشتر نقش را بی اراده به آقای قدسی می دادم و از او قهرمان می ساختم و نقش مقابل او را به خودم واگذار می کردم. و زمانی که از او می رنجیدم نقش اول را از وی می گرفتم و به آقای ادیبی می دادم. سایر بازیگران معمولاً بچه های مدرسه بودند و همواره فروغی نقش رقیب را ایفا می کرد. در تمام داستان من و فروغی با هم مبارزه ای بی امان داشتیم و در پایان داستان من پیروز برجا می ماندم و قهرمان مرد داستان.
در داستانی که آن شب نوشتم، نقش رقیب را به دختری دادم که تازه وارد شده بود و فقط از پنجره صورت زیبایش را دیده بودم. او در داستانم کشته نمی شد، حتی آسیب هم نمی دید؛ بلکه خودش با درک این که جایی در این میدان ندارد، از صحنه خارج می شد. کامران همیشه شاد و سرزنده باقی می ماند و تا آخر داستان نقش یک دوست فداکار را ایفا می کرد و گاهی هم بیشتر به او لطف کرده و اجازه می دادم تا جای قهرمان داستان را بگیرد. این نقشهای رؤیایی گاهی در واقعیت نیز به وقوع می پیوستند و مرا متحیر می کردند. آقای قدسی در سرتاسر سناریو، مردی بود سخت و خشن و خونسرد که گاهی مجبور می شدم برای مهار او چندین بار نوشته ام را در ذهنم تغییر بدهم. با این که این کار مشکل بود، غالباً با موفقیت به پایان می رسید و من کامیاب می شدم. در آن رؤیاها قهرمانان با ارادۀ من می نشستند، برمی خاستند، سخن می گفتند و هرجا که لازم می شد بدون جنگ و خونریزی از صحنه خارج می شدند و کنار می رفتند.
به یاد نمی آورم که در هیچ یک از آن تصورات زدوخوردی صورت گرفته باشد. از خشونت و جنگ بیزار بودم. قهرمانان من، انسانهایی بودند کامل و فهمیده که حرفهای من را می پذیرفتند و از منطق دلخواه من پیروی می کردند.
از یکنواختی سناریو خسته شدم و اراده کردم داستانی بنویسم که با شرارت و خشونت همراه باشد. فکر کردم از کجا شروع کنم و کدام فصل را برای شروع داستان انتخاب کنم. مثل اغلب نوشته ها بهار را انتخاب کردم. فصل عاشقان و دلدادگان. قهرمان داستان آقای قدسی بود با خصوصیات واقعی اش؛ خودم هم ایفاگر نقش مقابل او.
مجسم کردم که من و او در باغی پر از گل و درخت قدم زنان راه می رویم و هر دو در سکوت، محو تماشای زیبایی اطراف شده ایم. هر دو یکدیگر را دوست داریم، اما هر کدام آنقدر غرور داریم که نمی توانیم احساسمان را بر زبان بیاوریم. او به انتظار اقرار من و من به انتظار لب گشودن او. همان طور که راه می رفتیم و آوای پرنده ای خوشخوان به گوشمان می رسید، به او گفتم «چقدر اینجا زیباست، درست مثل بهشت است». او نگاهم کرد و گفت «زیباست چون تو در آن قدم می زنی. این گلشن بدون تو بیابانی خشک و لم یزرع جلوه خواهد کرد». گفتم «این توصیف را به نشانۀ چه بگذارم؟» بار دیگر نگاهم کرد، اما این بار دیگر فروغ گذشته در نگاهش نبود. خیلی خونسرد گفت «به نشانۀ توصیف، نه چیز دیگر». او در یک لحظه اقرار کرده بود و در همان لحظه آن را منکر شده بود.
در انتهای باغ، ادیبی را منتظر و چشم به راه دیدم. با لبخندی دست به سویم دراز کرد و دستم را میان دست گرمش فشرد و گفت «من ساعتهاست که به انتظار تو ایستاده ام. تا این ساعت کجا بودی؟» سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم «به دیدار تو می شتافتم».
از این توصیف خوشم نیامد و آن را در ذهنم خط زدم. تا آن جا که او منتظر ایستاده بود. نوشتم- در آخر باغ ادیبی و کامران و دخترعمویش ایستاده بودند و چشم به راه ما داشتند. هنگامی که به آنها نزدیک شدیم آقای قدسی دست دختر عمویش را در دست گرفت و کامران و ادیبی هم دستشان را به سوی من دراز کردند. نمی دانستم کدام دست را در دست بگیرم، که همان زمان مرسده و فروغی سر رسیدند و آن دو تا با کامران و ادیبی همراه شدند و از باغ خارج شدند. من تنها ایستاده بودم. روبه رویم بیابانی بود خشک و برهوت. افسرده و غمگین چشم به بیابان دوخته بودم، که دختری سپیدپوش به کنارم آمد و زمزمه کرد «وقت رفتن است. تو تنها مانده ای. دیگران به سوی سرنوشت خود رفتند. تو در این دنیا سرنوشتی شاد نخواهی داشت و همچون من در عنفوان جوانی خواهی مرد. بیا هر چه زودتر در جای جدیدت مسکن بگیر و از این دنیا چشم بپوش» و من ناامید با او همگام شدم و هر دو در گورهای سرد و نمناک خود آرمیدیم-
از چنین پایانی بدنم یخ کرد. آن را نپسندیدم. در آن صورت بدون هیچ مبارزه ای زندگی را به مرگ واگذار کرده بودم. و این درست نبود. باید آن را تغییر می دادم. به آنجا بازگشتم که به اتفاق آقای قدسی از باغ خارج می شدم ... –در مقابل چشمانم، استادیومی بود مملو از تماشاچی. آقای قدسی و ادیبی را دیدم که چون جنگاوران قرون وسطی، سوار بر اسب و شمشیرهایی آخته در دست، رودر رو ایستاده و آمادۀ مبارزه با یکدیگرند. از تجسم این حالت خنده ام گرفت. با خودم گفتم این مبارزه تکراری است. فاقد لطف و جذابیت است. آن دو باید به مبارزه ای تن بدهند که از واقعیت زمانه دور نباشد. پس آنها را در حال دوئل با تفنگ مجسم کردم. ناگهان ذهنم تصویری از آقای قدسی شکست خورده را داد، در حالی که تیر آقای ادیبی قلبش را شکافته و او خون آلود روی زمین می غلطد.
و من در همان حال به رویش خم شده ام و به آخرین کلماتش گوش می دهم که به عشق خود اقرار می کند. از تصور چنین صحنه ای به گریه افتادم. طاقت دیدن مرگ او را نداشتم. هراسان برخاستم و در بستر نشستم و این تصویر تلخ را با اشک از ذهنم زدودم. با خود گفتم- او باید سالها با خوشی و سعادت زندگی کند. او سزاوار مرگ نیست. من بدون او قادر به زندگی نخواهم بود. حتی اگر هم مرا نخواهد، باز هم قادر نخواهم بود او را نابود شده تصور کنم. این خیال پردازی باید به صورتی زیبا و دلنشین به اتمام برسد، حتی اگر من در آن نقشی نداشته باشم- این فکر دلگرمم کرد، و آن را همچون یک حقیقت پذیرفتم. سپس آرام دیدگانم را بر هم گذاشتم و به خوابی خوش رفتم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#53
Posted: 27 Jan 2013 16:51
فصل بیست و سوم :
برای برداشتن دفترحضوروغیاب، وارد دفتر شدم. اکثر دبیرها آمده بودند و با هم گفت وگو می کردند.
هنگام خروج، خانم مدیر صدایم کرد و گفت «افشار کمی صبر کن!» سپس مبلغی پول از کشو میزش بیرون آورد و در حالی که آن را به طرفم گرفته بود گفت «این مبلغ را هم به لیست اضافه کن». پرسیدم «به اسم کی باید یادداشت کنم؟» تبسمی کرد و گفت «احتیاج نیست؛ چون این مبلغ اهدایی دبیران ماست». به یاد چک کامران افتادم و گفتم «برادر آقای قدسی هم چکی برای مدرسه نوشته اند». ناگهان تمام نگاهها را متوجه خودم دیدم. خانم مدیر پرسید «منظورت آقای قدسی خودمان است؟» گفتم «بله، همان طور که می دانید، ما با خانوادۀ ایشان رفت و آمد داریم. اتفاقاً دیشب برادر آقای قدسی مهمان ما بودند و من گفتم که خیال داریم کتابخانۀ مدرسه را گسترش بدهیم. ایشان هم اظهار تمایل کردند تا در این امر خیر شرکت کنند. به همین منظور چکی نوشتند. اگر اجازه بفرمایید بروم و آن را بیاورم؟» گل از گل خانم مدیر شکفت و لبخندی همراه با تعجب بر لبهایش نشست. همین که با حرکت سر این اجازه را داد با سرعت از دفتر خارج شدم تا از سؤالات کنجکاوانۀ دبیران در امان باشم. از این که موضوع چک را میان جمع مطرح کرده بودم، از خودم عصبانی شدم. عنوان کردن آن در حضور همۀ دبیران کار نا معقولی بود. یک لحظه تصمیم گرفتم که بعد از خوردن زنگ چک را به دفتر تحویل دهم. اما چون دفترحضوروغیاب را با خودم نیاورده بودم، مجبور شدم با چک به دفتر بازگردم. این بار آقای قدسی جلو میز خانم مدیر ایستاده بود و به لیست اسامی شاگردان و مبلغ اهدایی آنها نگاه می کرد. من با شرمساری چک را جلو خانم مدیر گذاشتم و دفترحضوروغیاب را برداشتم. خانم مدیر نگاهی به رقم چک انداخت و با گفتن (مبلغ قابل توجهی است) کنجکاوی دیگران را فرو نشاند و خطاب به من افزود «از این که به فکر کتابخانه بودی متشکرم. خودت باید زحمت وصول آن را تقبل کنی». آنگاه آقای قدسی را مخاطب قرار داد و گفت «اگر برای شما زحمتی نیست لطف کنید مینا خانم را ببرید بانک تا این چک وصول بشود. فکر می کنم با وصول این چک دیگر نیازی به کمک شاگردان دیگر نداشته باشیم و بتوانیم کار را شروع کنیم. شما این زحمت را می کشید؟» آقای قدسی قبول کرد و چک را در نایلونی که پولها در آن بود گذاشت و گفت «بعد از تعطیل شدن مدرسه این کار را خواهم کرد». سپس خانم مدیر از من پرسید «این ساعت چه درسی داری؟» گفتم «ورزش». گفت «تو این ساعت می توانی ورزش نکنی و به آقای قدسی در جمع آوری کتابها کمک کنی. بابا هم کمکتان می کند».
بنا به دستور خانم مدیر اول دفترحضوروغیاب را به کلاس بردم و سپس راهی کتابخانه شدم. آقای قدسی زودتر از من آمده بود. تعداد زیادی کارتن خالی تهیه شده بود و آقای قدسی در حال قرار دادن چند جلد کتاب در یکی از همین کارتنها بود. وقتی وارد شدم سلام کردم. با سردی سلامم را پاسخ گفت. به وضوح از چهره اش پیدا بود که از کار من خشمگین است. پرسیدم «من چه کاری باید انجام بدهم؟» بدون آن که نگاهم کند، به کتابها اشاره کرد و گفت «کتابهای هر ردیف را مرتب توی کارتن قرار بدهید». من قفسۀ مخالف او را انتخاب کردم و به جمع آوری کتابها مشغول شدم. در یک زمان کتابها را در کارتنها جا می دادیم. به صورتش نگاه کردم؛ هنوز خشمگین بود. فکر کردم با یک عذرخواهی کوتاه می توانم او را به حال عادی بازگردانم. پس آهسته گفتم «متأسفم». شنید، اما به روی خود نیاورد. پشت به من، دسته ای دیگر کتاب برداشت. باز هم هنگام قرار دادن کتاب در کارتن، گفتم «آقای قدسی، متأسفم، اصلاً نفهمیدم چه کار می کنم». با لحنی خشک، ولی آهسته گفت «شما همیشه کارهایتان غیر ارادی است، این تازگی ندارد». گفتم «بله، حق با شماست. شاید من دیوانه ام و خودم خبر ندارم». دستش را روی کتابهایی که روی میز بود گذاشت و سنگینی بدنش را روی آن انداخت و با شک و تردید مرا برانداز کرد و گفت «شما دیوانه نیستید، بلکه دختری بی فکر هستید. اگر پیش از آن که سخن بگویید، کمی روی آن فکر کنید، متوجه می شوید آنچه که می خواهید بگویید به جا است یا نابه جا». گفتم «حق با شماست، من اشتباه کردم؛ نمی باید در حضور دیگران موضوع چک کامران را مطرح می کردم. عاقلانه این بود که آن توسط شما به دفتر داده می شد». گفت «دادن چک توسط شما یا من مهم نبود؛ بلکه عنوان کردن اسم برادر من در حضور جمعی که او را نمی شناسند ایراد داشت. شما فکر نکردید که آنها چه حدسی در مورد شما و برادرم خواهند زد؟ فکر نکردید که آنها بین خودشان خواهند گفت چرا برادر من این چک را دست من نداده ولی به دست شما سپرده؟ با این که شما مطرح کردید که ما روابط خانوادگی داریم، اما باز هم کارتان بچه گانه بود. من نمی گویم که آنها فکر خواهند کرد میان شما و برادرم رابطه ای خصوصی وجود دارد، بلکه از این ناراحتم که آنها گمان کنند که میان من و برادرم اختلافی وجود دارد که او چک را به من نداده. بهتر نبود پیش از عنوان کردن این موضوع توی دفتر، به من می گفتی، یا این که زمانی چک را تحویل دفتر می دادی که کسی نبود؟» گفتم «بله من اشتباه کردم. متأسفانه زمانی پی به اشتباه خودم بردم که دیگر کار از کار گذشته بود».
آقای قدسی نفس بلندی کشید و گفت «البته زمانی که شما برای آوردن چک دفتر را ترک کردید من سعی کردم ذهن آنها را نسبت به این موضوع روشن کنم، ولی این را باید بدانید که همیشه من نیستم تا اشتباهات شما را رفع ورجوع کنم. امروز شما غرور مرا پیش دیگران خرد کردید و من برای اولین بار مجبور شدم از شما و خانواده ام صحبت کنم. لطفاً دیگر این کار را تکرار نکنید. نزدیکی خانواده های ما نباید در اینجا سؤال برانگیز بشود. من و شما باید توی این دبیرستان، مثل دو بیگانه باشیم. متوجه منظورم شدید؟»
نمی توانستم چیزی بگویم، تنها توانستم با حرکت سر گفته هایش را تأیید کنم. سخنان آقای قدسی چون پتکی بر سرم فرود می آمد و من زیر ضربات آن خرد می شدم. دستم می لرزید و سرم به دوران افتاده بود. چیزی نمانده بود که کنترل خودم را از دست بدهم. دستم را به قفسه گرفتم و پشت به او کردم تا آثار ضعف را در صورتم نبیند. بغضی که در گلو داشتم، نفس کشیدن را برایم دشوار کرده بود. به سختی از ریزش اشکم جلوگیری کردم و در سکوت به دسته کردن کتابها پرداختم. برای آن که نگاهم با نگاه او تلاقی نکند، کارهایم را در خلاف جهت او انجام می دادم. او هم سکوت کرده بود و همچنان به کار مشغول بود.
با ورود خانم مدیر و بابا، آقای قدسی دست از کار کشید. خانم منصفی به شوخی گفت «خوب سکوت کتابخانه را حفظ کردید! من و بابا گمان کردیم که هیچ کس توی اینجا نیست». آقای قدسی گفت «در سکوت کارها با سرعت بیشتری پیش می رود». بابا به آقای قدسی کمک کرد و چند کارتن خالی را روی میز گذاشت. و او هم به کار مشغول شد.
خانم منصفی آقای قدسی را مخاطب قرار داد و گفت «با پدر یکی از شاگردان که مقاطعه کار ساختمان است تلفنی صحبت کردم. از پس فردا کارگرانش مشغول به کار می شوند. اگر کارها طبق برنامه پیش برود، برای بعد از عید کتابخانۀ بزرگی خواهیم داشت». آقای قدسی گفت «من و خانم افشار امروز بعد از تعطیل شدن مدرسه چک را وصول می کنیم. البته اگر بانک بسته بود، فردا پیش از آمدن به مدرسه این کار را خواهیم کرد». خانم مدیر تشکر کرد. در همان زمان زنگ به صدا درآمد و من بدون این که از آقای قدسی اجازه بگیرم، کتابخانه را ترک کرده و سر کلاس رفتم.
هنگامی که زنگ آخر خورد، من دیگر صبر نکردم تا با آقای قدسی به بانک بروم. با عجله به طرف خانه راه افتادم. همین که سر خیابان مدرسه رسیدم، اتومبیل آقای قدسی کنار پایم توقف کرد و صدای او را شنیدم که می گفت «سوار شوید، باید به بانک برویم». لحن آمرانه و با صلابت او مرا میخکوب کرد و او در اتومبیل را گشود. سوار که شدم، حرکت کرد. گفتم «حتماً لازم بود که من هم بیایم؟» خیلی خونسرد گفت «نه، چون این چک حامل است. خانم منصفی مایل بودند که شما حضور داشته باشید. هر چه باشد این چک مال شماست». کلمات او که با تمسخر ابراز شد، مرا به شدت عصبانی کرد. تقریباً فریاد زدم «لطفاً بس کنید. شما امروز به قدر کافی مرا خرد کرده اید. آن همه کافی نبود که می خواهید باز هم زجرم بدهید؟» نیم نگاهی گذرا به من انداخت و گفت «من قصد شکنجۀ شما را نداشتم، چرا عصبانی شدید؟» با همان لحن عصبانی گفتم «شما هرطور که دوست دارید رفتار می کنید و توقع دارید که کسی هم از رفتارتان ناراحت نشود. من دلم نمی خواهد با شما به بانک بیایم. لطفاً مرا پیاده کنید». چون مرا در حال باز کردن در اتومبیل دید، نگه داشت و پرسید «چه شده؟» در اتومبیل را باز کردم و هم زمان گفتم «چیزی نشده، فقط نمی خواهم دیگر با شما هم کلام بشوم. همین». این را گفتم و پیاده شدم. از خانه خیلی دور بودم. ناچار ایستادم تا تاکسی بگیرم و به خانه برگردم. او اتومبیل را عقب عقب راند کنارم قرار گرفت و شیشه را پایین کشید و گفت «سوار شوید. شما را به خانه می رسانم». گفتم «خودم می توانم برگردم». با همان لحن مسخره گفت «می دانم که شما خیلی کارها را می توانید انجام بدهید! اما چون من مسئول رفت و برگشت شما را قبول کرده ام، باید شما را صحیح و سالم به خانه برسانم. لجاجت را کنار بگذارید و سوار بشوید». ناگزیر دوباره سوار شدم و او خیابان را دور زد و مسیر خانه را در پیش گرفت. هر دو خشمگین و عصبانی بودیم و سعی می کردیم به همدیگر نگاه نکنیم. سرعت اتومبیل زیاد بود و این باعث وحشتم شد. پلکهایم را بر هم گذاشتم تا از شدت ترسم بکاهم. او متوجه شد و از سرعت اتومبیل کاست مرا مقابل در خانه پیاده کرد و نگاهی به ساعت انداخت و اتومبیل را به طرف خانۀ خودشان هدایت کرد. فهمیدم که دیگر به بانک نمی رود.
مادر علت تأخیرم را پرسید، به طور خلاصه گفتم که برای وصول چک رفته بودیم اما به علت بسته بودن بانک بازگشتیم. مادر نامۀ مرسده را در اختیارم گذاشت و من با آن به اتاقم پناه بردم.
در اتاق را که گشودم، چراغ اتاق او نیز روشن شد و در همان زمان بوی عطر یاس آمد. چراغ را روشن کردم و او را در حالی که دو زانو گوشۀ اتاق چمباتمه زده بود، دیدم. نگاهش غمگین و گرفته بود. حدس زدم که گریه کرده است. دیگر از او نمی ترسیدم. کلاسورم را روی میز گذاشتم و روی لبۀ تخت نشستم و پرسیدم «چرا آنجا نشسته ای؟» نگاه افسرده اش را به صورتم دوخت و چیزی زیر لب زمزمه کرد. گفتم «صدایت را نمی شنوم». بلند شد و مقابلم ایستاد و آرام پرسید «چرا؟» نگاهش کردم. برای (چرا) جوابهای بسیاری داشتم، اما نمی دانستم کدام یک را بر زبان بیاورم. فقط گفتم «تقصیر خودش بود. او مرا می رنجاند و باعث آزار روحیه ام می شود. ما حرف یکدیگر را درک نمی کنیم». سرش را به این سو و آن سو حرکت داد و حرفم را رد کرد. من ادامه دادم «تو که توی کتابخانه نبودی ببینی چطور غرورم را جریحه دار کرد. او مرد یک دنده و لجبازی است که می خواهد حرف خودش را در مغز من فرو کند. او فکر می کند که من هنوز یک دختر بچه هستم و او هم قیم و وکیل وصی من است. آن قدر از او بیزار شده ام که دلم می خواهد دیگر مجبور نباشم او را ببینم. او فکر می کند که من نمی دانم از زمانی که دخترعموی زیبایش آمده، دیگر آن آقای قدسی گذشته نیست. مردانی که هر روز به یکی دل می بندند قابل اعتماد نیستند. من می خواهم او را فراموش کنم و اسم او را از صفحۀ دلم پاک کنم و حتماً این کار را خواهم کرد. آقای قدسی دیگر برایم وجود خارجی ندارد. می فهمی؟ اگر هم مجبور باشم با او روبه رو بشوم، دیگر برای من آن آقای قدسی گذشته نخواهد بود. همان طور که من برای او دیگر مینای سابق نیستم». نگاهش را در عمق چشمانم فرو برد و با گفتن (افسوس) ناپدید شد.
نامۀ مرسده سراسر پند و اندرز بود. او نوشته بود:
خواهرم، عاقل باش و تمام پنجره ها را بر روی خود ببند. اگر روزی درست به پایان برسد، نور معرفت از پنجره ات خواهد تابید. اما تا آن زمان، تمام پنجره ها را به روی خود مسدود کن. زیرا امکان این که هوا و هوس ابری بر روی خورشید دلت سایه بگستراند وجود دارد ...
مرسده از آن مسافت بعید هم می توانست آیندۀ من را بهتر از خودم ببیند. در آن لحظه دچار تشنجی عصبی شدم و برای فرار از تمام این مشکلات، به بستر پناه بردم. از خودم بیزار شده بودم و دنیا و زندگی پیش رویم رنگ باخته بود و از بین رفت. کسالت و رخوت، جای شور و نشاط را گرفت و پوچی بر هستی ام چنگ انداخت و نومید به انتظار پایان خط نشستم.
از آن روز، دیگر من مینای سابق نبودم. درس و مدرسه برایم کابوسی شده بود که باید از آن می گریختم. شیفتگی به درس را از دست دادم و اجبار جای علاقه را گرفته بود. در حل مسائل کند شده بودم. یک روز که آقای قدسی برای اثبات قضیه ای مرا پای تخته فرا خواند، طریقۀ اثبات را فراموش کرده بودم و در مقابل سؤال او که (چرا اثبات نمی کنید؟) با شرمساری سر به زیر انداختم. با خودم گفتم- دیگر آن مینای زرنگ و باهوش نزول کرده و دیگر از اوج به زیر آمد- کلام او را می شنیدم، اما گویی در این عالم نیستم و در جایی دیگر سیر می کنم. غباری از احساسهای بی منطق، آیینۀ اندیشه ام را پوشانده بود و اجازۀ تفکر و دیدن حقیقت را نمی داد. فریاد خشم آلود او را می شنیدم، اما وجود به لرزش درنمی آمد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#54
Posted: 27 Jan 2013 16:51
تا آنجا که این رکورد در درسهای دیگر هم تکرار شد. دیگر خودم را سبک و بی وزن می دیدم. همچون یک رباط، بی قلب راه می رفتم و حرف می زدم. اما به مفهوم گفته های خود توجهی نداشتم. در مقابل تمام سؤالات دبیرها که علت را جویا می شدند، ساکت می ماندم و هیچ نمی گفتم. از آن پس، همه جا صحبت از نزول من بود. در دفتر، در خانه، در میان اقوام و دوستان و همه با دلسوزی، دلیلی برای این وضعیت ابراز می کردند. یکی از فشار عصبی نام می برد، دیگری خستگی روحی و آن دیگری رکورد ذهن را عنوان می کردند. دلسوزی آنها صرفاً برای بهبودی من بود. اما چه سود؟ خودم هیچ میل و رغبتی برای دگرگونی نداشتم. فقط از آن حالت بی خبر لذت می بردم.
با نزدیک شدن امتحانات ثلث دوم، این نگرانی به تشویش تبدیل شد و مادر و پدرم با التماس درخواست می کردند که به خودم بیایم و چون گذشته با میل و رغبت درس بخوانم.
یک روز غروب سرسری کتاب شیمی را به دست گرفتم و نگاهی به درسهای آن انداختم. گویی برای اولین بار بود که به آن نگاه می کردم. جرم و ظرفیت اسیدها و بازها را فراموش کرده بودم. پنجره را باز کردم و کتاب را به کوچه انداختم. احساس آسودگی کردم و به بستر رفتم.
به خواب علاقه پیدا کرده بودم. چون خواب بر بی خبریم می افزود، چشم بر هم می گذاشتم تا سناریوی تازه ای بیافرینم. اما این سناریو، با دیگر سناریوها فرق داشت. این بار حیوانات به جای انسانها نقش بازی می کردند؛ روباه و موش کور ایفاگران نقش اول بودند و مار و عقرب دیگر نقشها را به عهده می گرفتند. جغد نیز با آوای کرهش نغمه خوان صحنه بود و خیل حیوانات درندۀ جنگل، سیاهی لشکر آن. کبوتر سپید با بال شکسته، حاشیه نشین صحنه بود و کسی به سخنان دلنشین او توجهی نداشت.
روباه مکار، ادیب و فاضل این جنگل بود و موش کور شاگرد او، موش کور چشم بسته به آنچه که روباه فرمان می داد، عمل می کرد. خودش را و سرنوشتش را به دست او سپرده بود. آن بیچاره حتی هنگام پرتوافشانی خورشید، خود را به مخاطره می انداخت تا از دستور روباه اطاعت کرده باشد. اما روزی که روباه دل به مار بست و اجازه داد تا او گرد گردنش حلقه زند، دریافت که دیگر برای روباه بی ارزش است. پس به سوراخ خود در عمق زمین خزید و با خود پیمان بست که از روشنایی خورشید حذر کند. او حتی به سخنان کبوتر که می گفت (خودت را از حصار تنگ علاقه خلاص کن) توجهی نداشت و با قلب و روحی شکسته به اعماق تیرۀ خاک پناه برد.
با خودم گفتم- هیچ کجا برای آسوده زیستن، جز درون خاک نیست. من نیز چون موش کور باید به اعماق خاک پناه ببرم- سعی کردم نفسم را در سینه حبس کنم تا بدین وسیله از قید حیات آسوده گردم، که تلنگری به در اتاقم خورد. از این که مجبور بودم به زندگی بازگردم، خشمگین شدم و با عصبانیت در را گشودم. باور نمی کردم کسی که پشت در ایستاده است، خود او باشد. او در مقابل چشمان بهت زدۀ من وارد شد و در حالی که کتاب شیمی ام را در دست داشت پرسید «این کتاب شماست؟» تأیید کردم. پرسید «پس توی کوچه چه می کند؟» بدون تعارف روی صندلی نشست و چون سکوت مرا دید، بار دیگر سؤالش را تکرار کرد و نگاهی به پنجره انداخت و ادامه داد «پنجره هم که بسته است. پس چطور این کتاب سر از کوچه در آورده؟ باد هم که نمی آید. می توانم بگویم که عمداً آن را به کوچه انداختی. این طور است؟» سکوت من او را عصبانی کرد و پرسید «چرا جواب نمی دهی؟» شانه هایم را بالا انداختم و هیچ نگفتم. با همان حالت به پا خاست و به طرفم آمد؛ شانه ام را گرفت و با هر دو دستش مرا محکم روی صندلی نشاند و گفت «وقتی سؤالی می کنم باید جواب بشنوم. این را نمی دانستی؟» بی اختیار گفتم «اینجا دبیرستان نیست و توی اینجا من شاگرد شما نیستم. این را نمی دانید؟ اگر نمی دانید بدانید که اینجا خانۀ من است و شما بدون دعوت وارد شده اید. پس حق سؤال و جواب ندارید». گفت «برعکس تصورتان من با دعوت آمده ام. اگر باور ندارید از پدر و مادرتان بپرسید. من بنا به خواستۀ آنها وارد شده ام. آمده ام تا علت این کار را بدانم. و شما باید بدانید که تا علت را پیدا نکنم از اینجا نخواهم رفت. برای من همه جا دبیرستان است و تو هم در هر شرایطی شاگرد من هستی. پس لجاجت نکن و بگو که چرا کتاب را به کوچه انداختی؟»
قاه قاه خندیدم و گفتم «چقدر مسخره است که انسان در خانۀ خودش هم احساس آسودگی نکند. مگر شما همان کسی نیستید که گفتید آشنایی دو خانواده نباید در دبیرستان تولید اشکال کند؟ اگر شما گویندۀ این جمله هستید پس اجازه بدهید من هم بگویم که روابط شاگرد و استاد هم نباید در محیط خانه تولید اشکال کند. من دلم نمی خواهد با شما صحبت کنم و خواهش می کنم که اتاقم را ترک کنید». لبخندی زد و گفت «ترک خواهم کرد، اما زمانی که جواب سؤالم را دریافت کرده باشم. اگر می خواهید زودتر از شَر من آسوده بشوید، به سؤالم جواب بدهید». گفتم «و اگر جواب ندهم؟» شانه بالا انداخت و گفت «مجبور می شوید تمام شب مرا تحمل کنید». بلند شدم و گفتم «اما من شما را تحمل نمی کنم. شما هر قدر که دوست دارید روی این صندلی بنشینید و انتظار بکشید». قصد داشتم اتاق را ترک کنم که پیش دستی کرد و اتاق را قفل کرد و سرجایش بازگشت و همان طور خونسرد نشست و گفت «حالا چه کار می خواهید بکنید؟» چند بار دستگیرۀ در را حرکت دادم. اما در قفل بود. گفت «تلاش بی خودی نکنید. آرام بگیرید و بنشینید و به سؤالات من جواب بدهید». گفتم «شما از جان من چه می خواهید؟» بار دیگر شانه بالا انداخت و گفت «من چیزی نمی خواهم و برای من هم مهم نیست که شما از اوج آسمان به قعر زمین سقوط بکنید. همان طور که گفتم من بنابر خواستۀ پدر و مادرتان به اینجا آمده ام و چون به آنها قول داده ام که علت این ناراحتی شما را کشف کنم، اینجا نشسته ام و باید این را هم اضافه کنم که من از داد و فریاد نمی ترسم و گریه و زاری هم قلبم را نرم نمی کند. این را گفتم تا شما با خاطر آسوده هر کاری که دوست دارید انجام بدهید». گفتم «من دیوانه نیستم». با تمسخر گفت «راستی؟ پس چرا کارهای دیوانه ها را انجام می دهید؟ اگر مشاعر شما خوب کار می کند پس چرا در مقابل یک قضیۀ سادۀ هندسه مبهوت می شوید؟» گفتم «این به خودم مربوط است». بلند شد و از قفسۀ کتابها کتابی برداشت و خیلی خونسرد گفت «پس می نشینم تا آن زمان که درک کنید این قضیه به من هم مربوط می شود». کتاب را با خشم از دستش کشیدم و گفتم «یا در اتاق را باز می کنید، یا این که خودم را از پنجره بیرون می اندازم». بلند شد و پنجره را گشود و گفت «حرف من یک کلام است. اگر می خواهید انتحار بکنید، میل خودتان است. بفرمایید». و با این سخن، سر از پنجره بیرون کرد و گفت «اما قبلاً بگویم که ارتفاع اینجا کم است و فقط شما را زخمی می کند. برای خودکشی باید جای مناسبتری را انتخاب بکنید». خونم به جوش آمده بود و خونسردی او بیشتر عذابم می داد. کتاب را به طرفش پرت کردم و گفتم «چرا مرا راحت نمی گذارید؟ چه از جان من می خواهید؟» به سویم آمد و بار دیگر مرا روی صندلی نشاند و گفت «خوب می دانی چه از تو می خواهم. حالا آرام بگیر و به سؤالات من جواب بده».
دیگر بریده بودم و تسلیم شدم و مثل یک متهم در مقابل قاضی، نشستم و سر به زیر انداختم. او هم سیگاری برای خود روشن کرد و بعد از لحظه ای سکوت پرسید « حالا حاضری به سؤالاتم جواب بدهی؟» گفتم «چه می خواهید بدانید؟» خندید و گفت «این درست است. می خواهم بدانم که چرا این کار را کردی و کتاب را به کوچه انداختی؟» گفتم «برای این که از آن سر درنمی آورم». گفت «واضحتر صحبت کن!» گفتم «تمام فرمولها از ذهنم فرار کرده اند». پرسید «این اشکال فقط در مورد کتاب شیمی است؟» گفتم «نه، تقریباً تمام درسها را فراموش کرده ام. هر کتابی را باز می کنم مثل این است که تازه آن را می بینم و تمام مطالبش برایم گنگ و نامفهوم است. از هرچه کتاب است بیزار شده ام و دیگر دلم نمی خواهد درس بخوانم». پرسید «اگر دلت درس را نمی خواهد، پس دوست داری که چه کاری انجام بدهی؟» نگاهش کردم و گفتم «هیچ کاری را هم دوست ندارم. دلم می خواهد فقط بنشینم و نگاه کنم».
در آسمان برقی جهید و صدای مهیبی برخاست و بفاصله ای کوتاه باران شروع به باریدن کرد. آقای قدسی به پاخاست و پنجره را بست و گفت «یک روز تو باران را دوست داشتی. هنوز هم آن را دوست داری؟» گفتم «عشق و علاقه به همه چی را از دست داده ام و دیگر نمی دانم چه چیزی را دوست دارم و از چه چیزی متنفرم». گفت «لباس بپوش و با من بیا!» در اتاق را باز کرد و پشت در به انتظار ایستاد. وقتی از اتاق خارج شدم، گوشی تلفن را برداشت و با مادرش تماس گرفت و گفت که به مادر من اطلاع دهد که برای یک ساعت ما با هم از خانه خارج می شویم.
وقتی اتومبیل را روشن کرد و من سوار شدم، باران با شدت می بارید. او برف پاک کن را کار انداخت و حرکت کرد. آرام آرام خیابانها را پشت سر می گذاشتیم و من محو تماشای خیابان بودم. ریزش باران در چراغهای خیابان زیبا و فریبنده بود.
آقای قدسی مرا نگریست که محو تماشا بودم. و گفت «مثل این که هنوز دوست داشتن باران را فراموش نکرده ای و هنوز هم آن را به آفتاب ترجیح می دهی. یک روز گفتی که بارش باران زندگی را پربار می کند. پس هنوز این عقیده را داری! دوست داری کمی زیر باران قدم بزنیم؟» گفتم «نه، همین جا که نشسته ام خوب است». گفت «اما من فکر می کنم که باید تو باران را حس کنی. از خیس شدن نترس».
اتومبیل را در گوشۀ خیابان پارک کرد و پیاده شد. در سمت مرا نیز باز کرد و کمک کرد تا پیاده شوم. در کنار هم به راه افتادیم. گفت «من هم می خواهم بگویم که باران رخوت و سستی را می شوید و با خود می برد و به جای آن نشاط را جایگزین می کند. تو این طور فکر نمی کنی؟» گفتم «شاید این طور باشد، اما ...» سخنم را قطع کرد و گفت «اما ندارد. من می دانم که الآن تمام وجودت لبریز از شور زندگی شده و می دانم. دختری که الآن در کنار من قدم برمی دارد، کسی است که زندگی را با تمام خوب و بدش دوست دارد. و تصمیم دارد که روزی تمام تاریکیهای ناشی از جهل و خرافات را برای انسانها کنار بزند و چشم آنها را به نور علم و دانش روشن کند. من می دانم دختری که در زیر این باران سیل آسا قدم می زند، دختری است که قلبی به پاکی همین باران و روحی وسیعتر از دریا دارد. من می دانم دختری که حاضر شده با دبیر اخمو و کسل کننده اش در زیر باران راه برود، دختری است رئوف و مهربان و زودرنج که تحمل یک کلمۀ اعتراض آمیز را ندارد. من می دانم که شاگرد نورچشمی ام از من رنجیده است و مرا دشمن خودش می داند. اما بگذار بگویم که این دبیر اخمو و کسل کننده، بیش از آنچه به تصور بیاید، نگران شاگرد لوس و زودرنج خودش است و دلش می خواهد که او هم به این نکته توجه کند که خیلی از تندی ها و پرخاشها از روی مهر و محبت است. اگر این دبیر به شاگردش محبت نداشت به سادگی از خطاهای او می گذشت. اگر این دختر که در کنارم قدم برمی دارد می دانست که چه شبها دبیرش به خاطر رفتاری که با او کرده با خودش جنگیده و خود را سرزنش کرده، دلش با او نرم می شد و برایش دلسوزی می کرد. اگر این شاگرد یکدنده و لجباز بداند که دبیرش فقط خواهان سعادت اوست و برای خوشبختی او مجبور است که لب باز نکند و علاقه اش را سرکوب کند، به او خشم نمی گرفت و او را دشمن نمی دانست. اگر او می دانست که دبیرش چه زجری را تحمل می کند و چگونه عشقش را در زیر فشار منطق سرکوب می کند، نه تنها بر او خشم نمی گرفت بلکه سعی می کرد احساس او را درک کند و خودش را با او همگام کند. اما هیهات که او نمی خواهد این نکته ها را بداند و یک نفره بر ترک اسب نشسته و تک تازی می کند. من در مقابل این تک تازی چه می توانم بکنم؟ جز این که فقط بایستم و نگاه کنم و اگر احیاناً مانعی در راه تاخت و تاز او باشد آن را از میان بردارم». نگاهی از نیمرخ به من انداخت و ادامه داد «من هم گاهی اوقات مثل تو دچار این احساس می شوم که- این همه تلاش برای چیست و چه عایدم می شود؟- بله، من هم گاهی مثل تو طالب مرگ می شوم و از زندگی روبر می گردانم. اما در اوج یأس و حرمان، ناگهان چشمانی تیله ای پیش رویم مجسم می شود و این چشم باعث می شود که امید به زندگی را دوباره به دست بیاورم. پس خودم را برای تلاش آماده می کنم.
می بینی من هم که دبیر تو هستم، بعضی وقتها دچار یأس و حرمان می شوم. حالا بیا برگردیم. فکر می کنم که باران جسم و روح هردوی ما را پاک کرده باشد و آن نتیجه ای را که می خواستیم از باران گرفته باشیم».
اعتراف آقای قدسی آتش خشم را در وجودم فرو نشاند و در زیر آن باران سیل آسا گرمای مطبوعی در خود حس کردم. امید و تلاش بار دیگر در وجودم جان گرفت و زمانی که به خانه بازگشتیم دیگر آن مینای رنجور و بی حوصله نبودم. تصمیم گرفتم با آمادگی کامل، خودم را برای امتحانات ثلث دوم آماده کنم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#55
Posted: 27 Jan 2013 16:52
فصل بیست و چهارم :
آخرین امتحان، ادبیات بود و پس از آن تعطیلات نوروزی آغاز می شد. در خانه جوش و خروشی به وجود آمده بود و شیده و مادر خانه را برای ورود مرسده و فریدون آماده می کردند. آنها مرا از کار خانه معاف داشته بودند و تشویقم کرده بودند تا تمام همّ خودم را روی امتحانات معطوف کنم.
صبح وقتی خود را برای رفتن به مدرسه و دادن آخرین امتحان آماده می کردم مادر پرسید «امتحان آخری است؟» و چون تأیید کردم نفس راحتی کشید و گفت «الحمدالله به خیر گذشت. چقدر نگران تو بودم. آقای قدسی واقعاً زحمت کشید تا روحیۀ گذشته را به تو برگرداند. خدا کند یهدا قدر او را بداند و خوشبختش بکند». تمام وجودم به لرزه افتاد پرسیدم «مگر آن دو تا خیال ازدواج دارند؟» مادر داشت میز صبحانه را با دستمال تمیز می کرد و خوشبختانه چون پشتش به من بود، رنگ پریدۀ صورت مرا ندید و ادامه داد «هنوز قطعاً معلوم نیست، ولی شکوه خانم دیروز می گفت که عمویشان ضمن صحبت هایی که می کرده، به این نکته اشاره کرده و چون یهدا خیلی به کاوه علاقه دارد، ممکن است زودتر از کامران، ازدواج کند. به هر حال توی همین تعطیلات عید معلوم می شود.
از خانه که بیرون آمدم، غمگین و گرفته بودم. نمی توانستم گفته های مادر را جدی تلقی کنم. اعتراف آقای قدسی را باور داشتم و همین باعث شد که خیلی زود گفته های مادر را فراموش کنم.
در سر جلسۀ امتحان مریم صندلی روبه روی من نشسته بود. وقتی ورقه ها تقسیم شد با صدای رسای آقای قدسی دیکته خوانده شد و سپس ورقه های انشا تقسیم شد. یک ساعت برای نوشتن انشا وقت گذاشته بودند.
مشغول نوشتن بودم که دیدم مریم نشسته و نمی نویسد. آرام پرسیدم «چرا نمی نویسی؟» کمی سرش را به جانبم کج کرد و گفت «بلد نیستم». دلم به حالش سوخت و انشای خودم را نصفه-نیمه رها کردم و گفتم «بنویس». آن گاه آهسته شروع کردم به گفتن انشا. هر چه به ذهنم می رسید می گفتم و او می نوشت. چون از روی نوشته نمی خواندم، گاهی مجبور می شدم که جملۀ قبل را از او بپرسم و او برایم تکرار می کرد.
صدای ما دو نفر سکوت سالن را به هم ریخت. به طوری که یکی از دبیران با (هیس) سالن را به سکوت دعوت کرد. کمی صبر کردم و مجدداً شروع به گفتن کردم. متوجه نشدم که آقای قدسی از ردیف صندلیها عبور کرده و خودش را به انتهای سالن، جایی که من بودم رسانده است. چیزی به اتمام انشای مریم نمانده بود. آخرین جمله را که گفتم، پرسیدم «چند خط شده؟» شمرد و آهسته گفت «نوزده خط». گفتم «یک خط هم خودت اضافه کن». هنوز حرفم تمام نشده بود که صدایی در کنار گوشم زمزمه کرد «دیگر کافی است، خودت بنویس. وقت زیادی نداری!» از ترس بپا خاستم فکر کردم که همین الآن روی ورقۀ هر دوی ما خط قرمز خواهد کشید. من در طول امتحانات چندین بار شاهد گرفتن تقلب او بودم و می دانستم که با متخلف چگونه برخورد می کند. اما وقتی او آرام از کنار صندلی من گذشت، سر جایم نشستم و نفس راحتی کشیدم. پس با نوعی آرامش همراه با عجله شروع به نوشتن کردم. خوشبختانه هنگامی که پایان وقت اعلان شد، انشای من نیز به پایان رسیده بود، اما فرصت پاکنویس و دوباره خوانی را از دست داده بودم.
آقای قدسی ورقه ها را جمع می کرد. هنگامی که ورقۀ من را برداشت گفت «شما و یگانه در سالن بمانید». برای مریم هم همین جمله را تکرار کرد. بچه ها یکی یکی پس از تحویل دادن ورقه، سالن را ترک می کردند.
اما من و مریم سرجایمان نشسته بودیم و جرأت این که حتی به صورت یکدیگر نگاه کنیم را نداشتیم. اکنون آقای قدسی پشت میز نشسته بود و ورقه ها را دسته می کرد و جز ما سه نفر، دیگر کسی در سالن نمانده بود. او پس از دسته کردن ورقه ها، نگاهش را به من و مریم دوخت و اشاره کرد که نزدیک شویم.
من و مریم به انتظار مجازات مقابل میزش ایستادیم. آقای قدسی ورقۀ من و مریم را از سایر اوراق جدا گذاشته بود. اول ورقۀ مریم را و سپس ورقۀ مرا برداشت و گفت «این خط فارسی است که شما نوشته اید یا خط میخی؟» به انتظار جواب نماند. چون خودش به خوبی می دانست که فرصت بازخوانی و پاکنویس آن را نداشتم. پس از قرائت انشای من، هر دوی ما را برانداز کرد و گفت «پیش از آن که بخواهم یک خط قرمز روی ورقه های شما دو نفر بکشم، باید بگویم که خانم افشار! شما حافظۀ خوبی دارید چون بدون آن که چرکنویس نوشته باشید، انشای کاملی به خانم یگانه گفتید. انشای خودتان هم کامل و زیباست و من متأسفم که مجبورم خط قرمز روی آن بکشم». مریم به دست و پا افتاد و ملتمسانه گفت «آقای قدسی، انشای من را باطل کنید، اما به انشای افشار کاری نداشته باشید. تقصیر من بود که گفتم انشا بلد نیستم و او مجبور شد که به من انشا بگوید». من گفتم «اما اول من پرسیدم». آقای قدسی تبسمی کرد و گفت «پس اقرار می کنید که تقلب کرده اید؟» هر دو سکوت کردیم. مریم آرام زمزمه کرد «مقصر من هستم. خواهش می کنم به انشای افشار کاری نداشته باشید». آقای قدسی خودکارش را برداشت و گفت «شما فکر نکردید که حتی اگر سرجلسۀ امتحان من متوجه تقلب شما دو نفر نمی شدم، موقع خواندن انشاها می فهمیدم که این انشا به وسیلۀ افشار نوشته شده نه شما؟» آنگاه زیر ورقۀ مریم یک نمرۀ ده گذاشت و گفت «این فقط به خاطر زحمتی است که به دوستتان دادید. شما می توانید بروید». مریم با دیدن نمرۀ ده صورتش از خوشحالی گل انداخت و چند بار از آقای قدسی تشکر کرد و سالن را ترک کرد.
من مانده بودم و او و ورقه ای که روبه رویش قرار داشت. نگاهش را در چشمانم دوخت و پرسید «خوب، حالا با این ورقه چه باید بکنم؟ می توانی بگویی که این کار را هم غیرارادی انجام دادی و دست خودت نبود؟» گفتم «نه، نمی توانم بگویم». پرسید «پس می دانستی که چه کاری انجام می دهی و می دانستی که داری قانون شکنی می کنی. بله؟» گفتم «بله، می دانستم. اما دلم نمی آمد به دوستم کمک نکنم». پوزخندی زد و گفت «این کمک نبود. برعکس تو او را گرفتار کردی. شاید اگر با فکر خودش می نوشت بیش از ده می گرفت. تو هم در حق خودت و هم در حق او ظلم کردی». پرسیدم «حالا صفر می دهید؟» گفت «دلم نمی آید به این انشا صفر بدهم. فقط باید بدانید که این نمره به خاطر انشای شما داده شد، نه به خاطر خود شخص شما. متوجه شدید؟» به علامت درک سرم را حرکت دادم و او بدون آن که نمره ای در زیر نوشته ام بگذارد هر دو ورقه را روی دیگر اوراق گذاشت و بلند شد. پرسیدم «پس چند شدم؟» همان طور که در سالن را باز می کرد گفت «بعداً می فهمید. نداشتن نمره تنبیهی است برای این که بار دیگر این عمل را تکرار نکنید. تعطیلات خوشی داشته باشید». از سالن خارج شد و می خواست از پله ها پایین برود که منصرف شد و دوباره برگشت و گفت «فراموش کردم کتابخانه را قفل کنم». و همین طور که به طرف کتابخانه می رفت، با صدای بلند گفت «نگران نباشید! نمرۀ ثلث اولتان می تواند این تک را جبران کند». در کتابخانه را قفل کرد و بار دیگر اوراق را برداشت و پرسید «نمی خواهی عذرخواهی کنی؟» و چون سکوتم را دید گفت «غرورت این اجازه را به تو نمی دهد. همان طور که وظیفۀ من این اجازه را به من نمی دهد تا از خطای شما چشم پوشی کنم. خوشحالم که همدیگر را درک می کنیم. خداحافظ». رغبتی برای رفتن به خانه نداشتم. پشت ویترین مغازه ها می ایستادم و اشیاء را نگاه می کردم. سخن مادر چون یک نوار در گوشم تکرار می شد. آیا ممکن است وجود یهدا باعث این رفتار شده باشد؟ یعنی ممکن است در این فاصلۀ کوتاه او محبتش را فراموش کرده باشد؟
پسربچه ای یک ترقه کنار پایم بر زمین زد و من از جا پریدم. صاحب مغازه خود را به بیرون رساند و در حالی که فحشی نثار آن پسرک می کرد، از من پرسید «شما حالتان خوب است؟» تشکر کردم و با گفتن (خوبم) از آنجا دور شدم. صف اتوبوس شلوغ بود و من پیاده به سمت خانه راه افتادم.
همه چیز برای ورود مهمانها و شروع سال جدید آماده بود. دلم می خواست سال جدید را با شور و نشاط آغاز کنم، اما بدون آن که بخواهم، غم و نگرانی بر چهره ام سنگینی می کرد و شادی را از وجودم می راند. تغییر لباس دادم و پایین رفتم. مادر با تلفن صحبت می کرد. گوشی را که گذاشت به من گفت «کتایون و شکوه خانم می خواهند که ما چند دقیقه ای به خانه شان برویم». پرسیدم «اتفاقی افتاده؟» متعجبانه نگاهم کرد و گفت «نه، آنها آتش روشن کرده اند و از من و تو هم دعوت کرده اند از روی آتش بپریم». تازه یادم آمد که شب چهارشنبه سوری است و طبق سنت دیرین باید از روی آتش بپریم خواستم بهانه بیاورم که مادر دستم را کشید و گفت «بهانه نیاور، نمی خواهیم که آنجا بمانیم. چند دقیقه می رویم و برمی گردیم». ازخانه که خارج شدیم، صدای خندۀ آنها در کوچه به گوش می رسید. از در ماشین رو داخل شدیم و مورد استقبال همه قرار گرفتیم. یهدا بلوز و شلوار سپیدی به تن داشت و موهایش را روی شانه ریخته بود و چشم به شعله های آتش داشت. کتایون دستم را گرفت و گفت «نوبت توست. ما همه از روی آتش پریده ایم. معطل نکن». چون تردیدم را دید، خودش پرید و مرا هم تشویق کرد. به ناچار من هم پریدم و به دنبال من دیگران نیز پریدند. کفش صندل یهدا در یک لحظه سُر خورد و چیزی نمانده بود که او با صورت درون آتش پرتاب شود. اگر به موقع شانه اش را نگرفته بودم، این حادثه به وجود می آمد. رنگ از صورت مادر یهدا پرید و جیغ بلندی کشید. با صدای جیغ او، کامران و کاوه خود را به حیاط رساندند و جمع هیجان زده را زیر نظر گرفتند. کاوه زودتر خودش را به ما رساند و علت را پرسید. شکوه خانم از آن جمع سخنگو شد و ماجرا را شرح داد. یهدا به دیوار تکیه داده بود و چنین وانمود می کرد که از این حادثه دچار شوک شده است. کتایون نگاه پر تشکری به من انداخت و به برادرانش گفت «چیز مهمی نبود و الحمدالله به خیر گذشت». بعد بدون توجه به دیگران، کمی دیگر نفت روی آتشی که در حال خاموش شدن بود ریخت و شعلۀ آتش زبانه کشید. آنگاه مرا مخاطب قرار داد و گفت «مینا فکر می کنم این آتش برای من و تو می ماند و دیگران جرأت پریدن را از دست داده باشند. یاالله شروع کن». و خودش با گفتن این جمله از روی آتش پرید. برای آن که او را تنها نگذاشته باشم من هم پریدم. اما دیگر کسی به دنبال ما از روی آتش نپرید. یهدا به اتفاق مادرش و کاوه و کامران به داخل ساختمان رفتند و لحظه ای بعد مادر و شکوه خانم به آنها ملحق شدند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#56
Posted: 27 Jan 2013 16:53
وقتی حیاط خلوت شد، کتایون گفت «خدا به خیر بکند امسال عید را». پرسیدم «برای عید هم می مانند؟» گفت «این طور معلوم است. چند شب پیش عمویم از اصفهان تماس گرفت و گفت برای عید به خانواده اش ملحق می شود». پرسیدم «مگر یهدا در تبریز زندگی نمی کند؟» کتایون دست از آتش کشید و مرا کنار خود روی پله نشاند و گفت «چرا، اما عمویم تاجر است و دائم السفر. او به تمام نقاط ایران و خارج سفر می کند. حالا از اصفهان سر درآورده و یکی دو روز دیگر به تهران می آید». گفتم «یهدا دختر زیبایی است. چرا کامران با او ازدواج نمی کند؟» کتی شانه اش را بالا انداخت و گفت «من علتش را نمی دانم، اما اگر نظر مرا بخواهی، هیچ دلم نمی خواهد که او روزی زن برادرم بشود. مگر ندیدی که یک اتفاق ساده را چطور بزرگ کرد و خودش را به چه حالی درآورد؟ زن عمویم او را دختری نازک نارنجی بار آورده و من از این جور دخترها خوشم نمی آید. اگر حادثه ای که برای تو، آن روز پیک نیک اتفاق افتاد و آن همه خون از بینی ات ریخت، برای او اتفاق افتاده بود، کار ما به بیمارستان و بستری شدن می کشید. او تحمل هیچ سختی و ناراحتی را ندارد». گفتم «و اگر روزی علیرغم میل تو زن برادرت شد چه می کنی؟» بار دیگر شانه اش را بالا انداخت و گفت «هیچ، تحمل می کنم. اما از همین حالا می گویم که به عنوان زن برادر دوستش نخواهم داشت». دستش را گرفتم و گفتم «و من هم از همین حالا می گویم که تو خواهرشوهر ایرادگیری خواهی شد». و هر دو خندیدیم. در همین موقع مادر از ساختمان خارج شد و به حیاط آمد و من هم خداحافظی کردم و به خانه برگشتیم.
انتظار داشتم تا از دهان کتایون نیز گفتۀ مادر را بشنوم، اما چون او به این قضیه اشاره ای نکرد، خودم را قانع کردم که گفتۀ مادر فقط از روی حدس و گمان است و حقیقت ندارد.
صبح زود به اتفاق شیده برای استقبال از مسافرین به فرودگاه رفتیم. آنها با یک ساعت تأخیر وارد شدند. از دیدار عزیزانم آنقدر به وجد آمده بودم که نمی توانم توصیف کنم. مرسده را درآغوش کشیده بودم و اشک می ریختم. صدای گریه و خندۀ توأم ما، توجه همۀ مسافران و استقبال کنندگان دیگر را جلب کرده بود و به ما نگاه می کردند.
سالن را که ترک کردیم، باران شروع به ریزش کرده بود. از بیم خیس شدن با عجله سوار و رهسپار خانه شدیم. پدر که برای بهبودی من گوسفند نذر کرده بود، همان روز نذرش را ادا کرد. تمام عزیزانمان جمع بودند. ساعت پنج بعدازظهر آن روز سال تحویل می شد. مرسده و فریدون خودشان را برای سال تحویل آماده کردند. بوی اسپندی که مادر دود کرده بود و صحنۀ ذبح گوسفندی در گوشۀ حیاط، مرسده را به تماشا کشاند و گفت «در هندوستان ذبح گاو در انظار ممنوع است. چون جمعیتی گاو را پرستش می کنند». من گفتم «بی جهت نیست که هندوستان را کشور عجایب نام گذاشته اند».
ما حرفهای زیادی داشتیم که برای هم بگوییم. در هر فرصتی که می یافتیم با هم صحبت می کردیم. وقتی همگی کنار سفرۀ هفت سین نشستیم، اشک شوق در چشمان مادر و پدر حلقه زده بود و از این که هنگام حلول سال نو فرزندانشان در کنارشان بودند خدا را شکر می کردند.
پس از تحویل سال مرسده و فریدون هدایایی که با خود آورده بودند، باز کردند و به ما دادند. من از دیدن لباس ساری صورتی رنگی که مرسده برایم آورده بود، ذوق زده شدم و یک بار دیگر او را در آغوش کشیدم. فریدون نیز سینه ریزی از عاج بر گردنم آویخت که گران قیمت بود و با لباسی که مرسده آورده بود همخوانی داشت. آن شب تا نزدیک صبح نشستیم و با هم گفت وگو کردیم. شب می رفت تا دامن خود را از پهنۀ آسمان جمع کند که همگی برای استراحت به پا خاستیم. مرسده خود را روی تختش رها کرد و گفت «هیچ کجا اینجا نمی شود. اینجا جای دیگری است». کنارش خزیدم و پرسیدم «مهمان نمی خواهی؟» خودش را کنار کشید و ما هر دو روی یک تخت قرار گرفتیم. فکر کردم که زود به خواب خواهد رفت. اما وقتی پرسید (مینا تو خوابت می آید؟) نیم خیز شدم و گفتم «نه!» گفت «دوست داری از همسایۀ روبه رویی برایم حرف بزنی؟» گفتم «حالا تو خسته ای و حرفهای من هم زیاد». خندید و گفت «فکر خستگی مرا نکن و چیزهایی را که نمی توانستی توی نامه بنویسی برایم تعریف کن».
من وقایع شش ماهۀ گذشته را چون یک داستان برایش شرح دادم و زمانی از سخن باز ایستادم که خورشید طلوع کرده بود.
مرسده بدون این که چشم بر هم بگذارد، تمام داستان را شنید و با کشیدن خمیازه ای بلند گفت «پس تو این مدت بی کار نبوده ای؛ ای کاش من هم بودم و این وقایع را از نزدیک می دیدم». گفتم «اگر چه تو با من نبودی، اما غالباً تو را در کنار خودم حس می کردم و بعضی وقتها حتی از تو نظرخواهی می کردم و پیش خودم مجسم می کردم که تو چه رأیی صادر می کنی و من هم طبق همان رأی عمل می کردم». دستش را زیر سر گذاشت و گفت «من هم غالباً به تو فکر می کردم و پیش خودم مجسم می کردم که تو آن موقع مشغول چه کاری هستی. ای کاش ما از یکدیگر جدا نمی شدیم». گفتم «من از تنهایی به ستوه آمده ام. محبتهای شیده و اطرافیان هم نمی تواند از تنهایی نجاتم بدهد» موهایم را نوازش کرد و گفت «سال آینده ما کنار هم هستیم. فقط سعی کن تا با معدل خوب دیپلمت را بگیری. ما زیاد مطمئن نیستیم». پرسیدم «چرا فکر نمی کنی بتوانم موفق بشوم؟» خندید و گفت «چرا، مطمئناً دیپلمت را می گیری. منظورم آمدن به هندوستان است. چون با خواستگارهای پروپا قرصی که تو داری، احتمال این که ازدواج بکنی و تشکیل خانواده بدهی زیاداست». گفتم «اول تو باید ازدواج کنی، به قول مادر- آسیاب به نوبت-».بار دیگر خندید و گفت «این دیگر چه نظریه ای است؟ شاید من اصلاً خیال ازدواج نداشته باشم. تو که نباید به خاطر من مجرد بمانی». گفتم «به هر حال این تصمیم من و مادر است. اما حالا که صحبت ازدواج پیش آمد، می پرسم که اگر خواستگار خوبی برایت بیاید، حاضری درس را رها کنی و ازدواج بکنی؟» گفت «من همین الآن خواستگار دارم، اما درس را مقدم بر ازدواج می دانم و معتقدم که اول تحصیل، بعد تشکیل خانواده». خوشحال شدم و پرسیدم «او ایرانی است؟» گفت «نه، یک هندی مسلمان است و استاد من است و به خوبی خودمان فارسی صحبت می کند. خانواده اش هم از ثروتمندان هندوستان هستند. با فریدون هم صمیمی است و خیال دارد برای تابستان به ایران سفر کند». پرسیدم «تو هم دوستش داری؟» نشست و نگاهش را به پنجره دوخت و گفت «اگر به تو بگویم که هیچ احساسی نسبت به او ندارم، باور می کنی؟ من آنجا آن قدر درگیر درس هستم که فرصت این که به عشق و عاشقی فکر کنم را ندارم. همان طور که برایت نوشتم، باید تمام پنجره ها را به روی عشق بست تا روزی که تحصیل تمام بشود». من هم نشستم و با لحن اعتراض آمیزی گفتم «تو دیگر خیلی سخت گیری می کنی. به نظر من اگر می دانی که او شرایط یک همسر خوب را دارد، باید قبول کنی. به عقیدۀ من او می تواند در این راه به تو کمک کند. حالا بگو ببینم او چه شکلی است، ای کاش عکسش را با خودت می آوردی». نگاهم کرد و گفت «وقتی او را نمی خواهم، برای چه باید عکسش را می آوردم؟» آه بلندی کشیدم. متعجب شد چشم در چشمم دوخت و پرسید «چرا آه می کشی؟» گفتم «ای کاش من به جای تو بودم و آن استاد هندی عاشقم می شد. آن وقت به عشقش پاسخ می دادم و همان جا زندگی می کردم». با بهت و ناباوری پرسید «این حرف را جدی می زنی؟ یعنی حاضر هستی برای همیشه آنجا زندگی کنی؟» خندیدم و گفتم «چرا که نه، مگر تو نمی گویی که هم متمول است و هم به خوبی خودمان فارسی صحبت می کند؟ پس مسافت مانعی نمی تواند باشد. چون هر وقت دلم برایتان تنگ می شد، می توانستم به ایران بیایم و شما را ببینم. من اگر بدانم همسرم واقعاً مرا دوست دارد حاضرم با او در جنگلهای آمازون هم زندگی کنم؛ این که هندوستان است و جای خودش را دارد».
دست روی شانه ام گذاشت و گفت «پس تا تابستان صبر کن! شاید وقتی به ایران و به خانۀ ما آمد، تغییر عقیده بدهد و تو را انتخاب کند». گفتم «وای وای، این حرف را نزن، من هرگز خواستگار خواهرم را غر نمی زنم». دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت «اما من با طیب خاطر او را به تو واگذار می کنم. چون همان طور که گفتم، هیچ مهری از او به دل ندارم».
در آن سحرگاه قلبم به خاطر مردی که هرگز او را ندیده بودم به تپش درآمد. خواهرم چون سکوت مرا دید گفت «پس قبول کردی! ها؟» نگاهش کردم و هر دو خندیدیم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#57
Posted: 27 Jan 2013 16:54
فصل بیست و پنجم :
همه سر میز صبحانه نشسته بودند، من وارد آشپزخانه شدم و پنجرۀ روبه حیاط را باز کردم. صدای اعتراض مادر به هوا بلند شد و کتش را دور خودش پیچید؛ اما دیگران اعتراض نکردند و حتی نفس عمیقی هم کشیدند تا هوای پاک صبحگاهی را تنفس کنند. روبه مادر کردم و با حرکت سر و اندام و دست، گفتم «وقت آن است که بهار را با اتاقها آشتی دهیم». مادر در جوابم گفت «به جای این حرفها صبحانه ات را زودتر تمام کن، چون مهمان داریم». و در جواب نگاه پرسشگرانۀ من ادامه داد «فکر می کنم خانوادۀ آقای قدسی خیال مسافرت دارند و می خواهند تا نرفته اند، برای عید دیدنی بیایند. در ضمن می خواهند با فریدون و مرسده هم آشنا بشوند».
طبق دستور مادر سریع صبحانه ام را خوردم و با مرسده برای تعویض لباس بالا رفتم.
به مرسده گفتم «تا ساعتی دیگر با استاد من آشنا می شوی و این اجازه را داری تا استاد مرا با استاد خودت مقایسه کنی و از آن دو یکی را انتخاب کنی». خندید و گفت «انتخاب من چه سودی به حال تو دارد؟ تو باید به قلبت رجوع کنی و ببینی کدام یکی از آنها را برای یک عمر زندگی مشترک می پسندی». حرفش را تصدیق کردم و گفتم «حق با توست. اما دلم می خواهد نظرت را در مورد آقای قدسی بدانم». و در همان حال فکری به خاطرم رسید و گفتم «می آیی مثل سابق مهمانها را به اشتباه بیندازیم؟» پرسید «منظورت چیست؟» گفتم «آنها تا حالا تو را ندیده اند، درست است؟» گفت «بله». گفتم «دلم می خواهد قیافۀ آنها را موقعی که با ما دو نفر روبه رو می شوند ببینم. این امتحانی است از آقای قدسی. مگر نه این که نگاه عاشق اشتباه نمی کند؟ دوست دارم بفهمم که آیا او می تواند در یک نگاه من را از تو تشخیص بدهد». کمی به فکر فرو رفت و گفت «شاید آنها فکر کنند که ما قصد دست انداختنشان را داشته ایم و از ما برنجند؟» گفتم «نه، آنها آدمهای خوبی هستند و همان طور که گفتم من از این کار منظور خاصی دارم. حالا قبول می کنی؟» با حرکت سر موافقتش را اعلام کرد و هر دو لباسهای یک رنگ به تن کردیم و مرسده یک خال مصنوعی کنار لبش گذاشت. هنگامی که با هم کنار آینه ایستادیم، هیچ تفاوتی با یکدیگر نداشتیم.
با ورود مهمانها قلب هر دوی ما به تپش درآمد و او یک بار دیگر از من خواست که از این کار منصرف شوم. اما وقتی پافشاری من را دید، دیگر سخنی نگفت. هر دو دست در دست هم، از پله ها پایین می آمدیم. کامران درست روبه روی پله ها نشسته بود و با پدر گفت وگو می کرد و هم او اولین کسی بود که نگاهش به من و مرسده افتاد. آرام به مرسده گفتم «این کامران است و برادرش کاوه است». کامران با دیدن من و مرسده، کلامش را ناتمام گذاشت و محو تماشای ما شد. با قطع صحبت او، دیگران دریافتند که اتفاقی افتاده است. کاوه هم متوجه پله ها شد و من و مرسده را با هم دید. من چنان وانمود کردم که آنها را اولین بار است می بینم. مرسده را جلو راندم و خودم یک قدم از او عقب ماندم. مهمانها برای ورود ما به پا خاسته بودند. مرسده دست پیش برد و آرام سلام کرد. کامران دستش را فشرد و گفت «مینا خانم، خواهر شما خیلی شبیه تان است. من نیز به او دست دادم و سال نو را تبریک گفتم. کاوه نگاهی به مرسده و سپس به من انداخت و همین که مرسده دستش را به سوی او دراز نمود، با گفتن (از آشناییتان خوشبختم) سال نو را به او تبریک گفت. کامران با تردید به هر دوی ما نگریست و هنگامی که مرسده هم به او گفت (من هم خوشبختم) با تعجب گفت «یعنی من اشتباه کردم؟»
مرسده صورت شکوه خانم و کتایون را بوسید و به آقای قدسی بزرگ نیز خوش آمد گفت. پدرشان نیز مانند کامران به اشتباه افتاد و با گفتن این که (نه پسرم، اشتباه نکردی. ایشان مینا خانم هستند) احوالپرسی گرمی از مرسده کرد. من سعی کردم رفتار افراد غریب را پیش بگیرم و به همین منظور بوسه ای که بر گونۀ شکوه خانم و کتایون نواختم، خشک و کاملاً تصنعی بود. مادر و دختر نیز به من خوش آمد گفتند و من نیز با تشکر کوتاهی از آنها گذشتم.
وقتی هر دو کنار هم نشستیم، کاوه بار دیگر به چهرۀ ما نگریست و گفت «متأسفم که باید بگویم همگی تان اشتباه کردید. من اگر شاگردم را نشناسم، به چه دردی می خورم؟» شکوه خانم که کلافه شده بود رو به مادر کرد و گفت «بالاخره کدامشان درست می گویند؟ کامران یا کاوه؟» مادر خندید و گفت «نظر آقای کاوه درست است و همان طور که گفتند، خوب شاگردشان را شناختند». صدای شلیک خندۀ مهمانها به آسمان برخاست. فریدون گفت «مسابقۀ هوش خوبی بود». کامران با تحیر و تعجب گفت «اما باور کنید که من هیچ وقت به این صورت اشتباه نکرده بودم». پدر آقای قدسی حرف او را تصدیق کرد و تا ساعتی صحبتهای آنها پیرامون شباهت من و مرسده دور می زد.
هنگامی که برای جمع کردن فنجانهای خالی به پا خاستم، مرسده نیز بلند شد و به پذیرایی مشغول شد و به دنبال من به آشپزخانه آمد.
من یک سری دیگر چای ریخته بودم. مرسده در حالی که می خندید گفت «آقای قدسی از آزمون موفق بیرون آمد». پرسیدم «به نظرت چطور آدمی است؟» تبسمی کرد و گفت «تا اینجا که مرد بدی نیست، اما اگر ناراحت نمی شوی باید بگویم که استاد هندی من، هم خودش و هم برادرش از او زیباتر هستند. اما به قول شاعر- صورت زیبای ظاهر شرط نیست». گفتم «بله مهم این است که سیرتش زیبا باشد». سینی را از دستم گرفت و گفت «دعا می کنم که سیرتش زیبا باشد».
هنگامی که مرسده چای تعارف می کرد، ناگهان مویش به داخل فنجان چای کاوه رفت و شرمسار شد. آقای قدسی گفت «این دومین بار است که چنین اتفاقی می افتد. بهتر نیست که مواظب مویتان باشید؟» لحن آمرانه اما طنزگونۀ او، مرسده را دچار شوک کرد و گفت «معذرت می خوام. اما این اولین خطای من است». کاوه محکم بر پیشانی اش کوبید و گفت «ای وای، بالاخره من هم اشتباه کردم. لطفاً مرا ببخشید». بار دیگر صدای خندۀ مهمانها بلند شد. در این موقع من هم به جمع پیوستم و گفتم «مرسده، آقای قدسی عادت کرده اند که همیشه با من، با این لحن صحبت کنند. تو نباید از ایشان برنجی». آقای قدسی شرمگینانه بار دیگراز مرسده عذرخواهی کرد. مرسده هم فنجان چای او را برای تعویض به آشپزخانه بازگرداند. آقای قدسی سکوت کرده بود و به صحبتهای مادر که در مورد اشتباهات فامیل سخن می گفت، گوش می کرد.
کتایون به من گفت «مینا جان! می توانی برای امتحان نهایی از مرسده کمک بگیری و او به جای تو امتحان بدهد». مرسده چای آقای قدسی را جلویش گذاشت و او به آرامی تشکر کرد. در جواب کتایون گفتم «اگر شانس من است که بازرسی به هوشیاری آقای قدسی نصیبم می شود و از تحصیل محروم می شوم». کامران پوزخندی زد و گفت «و اگر بازرسی بی هوش چون من نصیبتان شود برد خواهید کرد». کاوه سخنان آنها را رد کرد و با گفتن (مینا خانم احتیاجی به تقلب ندارد و خودش به خوبی از عهدۀ امتحانات برخواهد آمد)، مرسده را به تحسین واداشت. او گفت «همیشه دلم می خواست دبیری مثل شما داشته باشم تا از حمایت او برخوردار می شدم». کاوه فنجانش را برداشت و نگاهی گذرا به من و مرسده انداخت و با همان لحن آرام گفت «اما من حمایت نمی کنم، حقیقت را می گویم. خواهر شما شاگرد خوب و نمونۀ دبیرستان ماست، و به شما برای داشتن چنین خواهری تبریک می گویم». مادر به مرسده گفت «آقای قدسی تنها برای مینا معلم نیست؛ ایشان در این مدت که ما همسایه شان شده ایم خیلی زحمت کشیده اند. راستی راستی مثل یک برادر به مینا کمک کرده اند». فریدون هم زبان به تشکر باز کرد و هنگامی که میهمانها به پا خاستند، اظهار امیدواری کرد که در این تعطیلات باز هم با یکدیگر ملاقات کنند. شکوه خانم گفت «ما خیال مسافرت داشتیم، اما متأسفانه برای شوهر کتی مشکلی پیش آمد و منصرف شدیم. پس می توانیم باز هم با هم باشیم و اگر مایل باشید شما آقایان برنامه ای تنظیم کنید تا از این تعطیلات به نحواحسن استفاده کنیم». همه موافقت کردند و قرار شد مردان جوان، برنامه ای همه جانبه تنظیم بکنند. همچنان همه در حیاط برای خداحافظی ایستاده بودیم که در به صدا درآمد. وقتی پدر در را گشود، با یهدا و مادرش مواجه شدیم. پدر آنها را به درون خانه دعوت کرد. آنها ابتدا از ورود به خانه خودداری کردند، اما چون مادر اصرار کرد، به درون آمدند و با سایر مهمانها بار دیگر داخل سالن جمع شدیم این بار جای مهمانها تغییر یافته و کاوه به جای کامران نشسته بود.
یهدا و مادرش نیز در شروع از شباهت من و مرسده گفت وگو کردند و شباهت ما را خارق العاده خواندند. آقای قدسی سکوت اختیار کرده بود و کامران و فریدون سخنگوی مجلس بودند و یهدا نیز از میان خانمها سخن می گفت.
وقتی بار دیگر پذیرایی شروع شد و من چای تعارف کردم. آقای قدسی آرام گفت «امروز خیلی مزاحم شما شدیم». نگاهش کردم و گفتم «چه مزاحمتی؟ خوشحالم که با شما آشنا شدم». یکه ای خورد و نگاهی دقیق به سرتاپای من انداخت و گفت «یعنی باز هم اشتباه کردم؟» گفتم «خودتان باید بگویید». با بالا و پایین بردن سر، حرفم را تصدیق کرد و گفت «یک بار اشتباه کافی بود. شما همان دختر لجباز و یکدندۀ دبیرستان نوردانش هستید. درست گفتم؟» چون خنده را بر لبم دید با آسودگی فنجانش را برداشت و نفس راحتی کشید.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#58
Posted: 27 Jan 2013 16:54
بهار در وجودم جوششی به بار می آورد و همچون طبیعت که رنگی تازه به خود می گیرد، در من نیز تحولی به وجود می آید. شور و شوق جوانی مرا فرا می گیرد و از مرگ غافل می شوم. آرزوی مرگ و نیستی با شکفتن اولین غنچه در باغ دلم مدفون می گردد و در رگهایم شوق و شور زندگی می جوشد. حس می کنم دنیا را دوست دارم و به آن وابسته ام. دوست دارم- زنده بودن- را فریاد بزنم و با فریاد انسانهای در خود فرورفته را از خمودی برهانم. باید فریاد برآورم که ای انسانها چون کبوتر آزاد و بی پروا در آسمان آبی خدا اوج بگیرید و از آن بالا به زندگی نگاه کنید. باید بگویم که چون رود جاری شوید و زمزمه کنید، باید بگویم که چون خورشید بتابید و گرما دهید. باید عاشق شوید و دوست بدارید. باید کینه را فراموش کنید و دستهای دوستی را به گرمی بفشارید. باید گلها را از حصار گلخانه خارج کنید و مرغ عشق را از قفس طلایی برهانید. باید آزاد شوید، تنفس کنید و با زنبیلی از غنچه های محبت به دیدار دوست بشتابید.
باید که غصه را به صندوقخانۀ فراموشی بسپاریم و تولدی دیگر بیابیم. باید صمیمیت هزاران درخت پیر را بشناسیم و در سایۀ شاخه های کهنسالشان ساعتی بنشینیم و نفس تازه کنیم. باید در بهار گلهای حسرت را به دور اندازیم و صدای نبض زندگی را در بهار بشنویم. باید پنجره را باز کنیم و به خورشید سلامی دوباره کنیم. باید به روزهای خوش آینده فکر کنیم و تلاش کنیم. باشد که بتوانیم تمام فصول را بهار کنیم.
حضور مرسده باعث می شد که مادر با شور و نشاط بیشتری کار کند و احساس خستگی ننماید. سه روز از عید می گذشت و ما تمام این مدت را به پذیرایی از مهمانها مشغول بودیم. روز چهارم و پنجم را به بازدید پرداختیم و در ششمین روز، به خانۀ آقای قدسی دعوت شدیم. به پاس گلدان گلی که آنها آورده بودند، دسته گلی همراه بردیم یهدا بیش از روزهای پیش زیبا به نظر می رسید و آرایش موهایش او را دلفریب تر ساخته بود. البته در ابتدای ورود ما، او و آقای قدسی حضور نداشتند، آنها پس از دقایقی با هم از پله ها پایین آمدند و به جمع ما پیوستند. خانم قدسی به عنوان معرفی شیده به المیرا مادر یهدا گفت «شیده خانم امسال تابستان به جمع مرغان خواهند پیوست. ما همه در انتظار عروسی شیده و فریدون خان هستیم». المیراخانم گویی تازه متوجه مطلبی شده باشد، ابروهای باریکش را بالا برد و نگاهی دقیق تر به شیده و بعد به فریدون انداخت و پرسید «شیده خانم فامیل آقای افشار است؟» این بار مادر به جای شکوه خانم پاسخ داد که «بله، شیده خواهرزادۀ من است و آنها دو سالی است که برای هم کاندید شده اند». یهدا با شنیدن دو سال گفت «وای دو سال انتظار، چقدر زیاد! من که تحمل چنین مدتی را نخواهم داشت». شیده که سخن یهدا غروری در وجودش برانگیخته بود و دو سال انتظار را برای خود امتیازی به حساب می آورد با گردنی افراشته، لب به خنده گشود و گفت «البته که مشکل است، برای یک زندگی خوب و موفق باید از خودگذشتگی نشان داد و من خوشحالم که در این راه موفق شدم». تمجیدهایی که از دیگران می شنید، بر غرورش می افزود. کتایون که تا آن لحظه ساکت بود، به شیده گفت «صبر شما قابل تقدیر است، و من برخلاف دخترعمویم عقیده دارم که دو سال تحمل در مقابل شش هفت سال مدت کوتاهی است. من کسی را می شناسم که حاضر شده برای پیشرفت و ترقی فرد مورد علاقه اش چنین مدتی صبر کند، و تازه به خودش این اجازه را نداده که در این مدت به عشق و علاقه اش اعتراف کند، چون می ترسیده بیان عشق و محبت، مانع پیشرفت و ترقی او بشود». یهدا چینی بر پیشانی آورد و گفت «این ریسک است؛ فداکاری نیست. شاید در طول این مدت آن مرد یا زن دل به محبت دیگری ببندد و فرد مورد نظر شما به قول معروف سرش بی کلاه بماند».
مرسده که این گفتگوها حوصله اش را سر برده بود، به خمیازه افتاد و برای این که دیگران پی به کسالتش نبرند، بلند شد و از پشت شیشه به منظرۀ حیاط نگاه کرد. فریدون و کامران نیز از او تقلید کردند و سه نفری به تماشا ایستادند و دقایقی بعد هر سه آنها اتاق را به قصد حیاط ترک کردند. کتایون و یهدا نیز سخن را کوتاه کردند و آنها هم به حیاط رفتند.
صدای خندۀ آنها، من و کتی را به پشت شیشه کشاند. چیز قابل توجهی دیده نمی شد. گروه، کنار باغچه ایستاده بودند و به گلهای تازه رسته نگاه می کردند. گمان می کردم آقای قدسی هم اتاق را ترک خواهد کرد و به یهدا خواهد پیوست. اما وقتی سربرگرداندم او را سرگرم گفت وگو با المیراخانم دیدم. شکوه خانم از کتایون خواست تا برای مهمانهای باقی مانده در اتاق، چای بیاورد. من هم با کتایون به آشپزخانه رفتم. کتایون ضمن ریختن چای گفت «دختر عمویم با این خوی و خصلت بزرگ شده که هر چیز را سهل و آسان به دست بیاورد. صبر و شکیبایی را به او یاد نداده اند. دیدی با شنیدن کلمۀ دو سال چطور رنگش تغییر کرد؟ برای او دو سال صبر به منزلۀ یک قرن است. فقط در گفتن- نمی تواند چنین زمانی را تحمل کند- صادق بود». گفتم «بله، من هم متوجه شدم، نمی توانم بگویم که نداشتن صبر و شکیبایی خوب است یا بد. چون فکر می کنم که خودم هم گاهی وقتها بی طاقت می شوم و تاب و توان را از دست می دهم. به عقیدۀ من باید در شرایطی این چنینی قرار گرفت و بعد خود را محک زد». او حرفم را تأیید کرد.
وقتی به جمع مهمانها داخل اتاق پیوستیم، آقای قدسی کنار پنجره ایستاده بود و المیراخانم با مادر و شکوه خانم گفت وگو می کرد. کتی به همه چای تعارف کرد و سینی را به آشپزخانه بازگرداند. در همان زمان زنگ تلفن به صدا درآمد و کتایون که نزدیک تلفن بود، گوشی رابرداشت. آقای قدسی متوجه تنهایی من شد و فنجان به دست، کنارم نشست و پرسید «چرا شما به جمع توی حیاط نمی پیوندید؟» گفتم «همین جا خوب است، از مصاحبت کتایون استفاده می کنم. شما چرا به حیاط نمی روید؟» تبسمی کرد و گفت «من این جا را به حیاط ترجیح می دهم». با کنایه گفتم «اما فراموش نکنید که در جمع حیاط، دختری ست که اصلاً تحمل و شکیبایی دوری را ندارد و ممکن است غیبت شما ناراحت و غمگینش بکند». منظورم را دریافت و با لحن مسخره آمیزی گفت «شما هم فراموش نکنید که در میان دبیرها، یکی هست که تاب و تحمل از کف داده و امشب به بهانۀ دیدن من، به دیدار شما می شتابد. این را چه می گویید؟» با تعجب نگاهش کردم و چون او را خونسرد دیدم، بی اراده گفتم «من برای او متأسفم و دلم می خواهد شما به او بگویید که من انتخاب خودم را کرده ام و ... همین تابستان که بیاید ازدواج می کنم». تأخیر من در صحبت، باعث شد صورتش گلگون شود و دستش بلرزد. باصدای مرتعش اما آرام پرسید «ببینم! می توانم بپرسم آن مرد خوشبخت کیست؟» از کلماتی که بی تفکر بر زبان آورده بودم، پشیمان شدم. و به دنبال راهی برای جبران آن برآمدم. اما در آن لحظه در تنگنا قرار گرفته بودم و به عاقبت سخنی که می گفتم واقف نبودم. چون مرا مردد دید بار دیگر سؤالش را تکرار کرد. و من به ناچار گفتم «استاد هندوستانی مرسده است». از چشمانش می خواندم که سؤالات زیادی دارد، اما من این فرصت را به او ندادم و از کنارش بلند شدم و خودم را به حیاط رساندم.
هنگامی که کنار مرسده ایستادم، تمام وجودم از هیجان می لرزید. مرسده با نگاهی گذرا که به صورتم انداخت پی به هیجان درونم برد و پرسید «مینا چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ اتفاقی افتاده؟» به جای پاسخ به سؤالات پی درپی او گفتم «شما خیال رفتن ندارید؟» گفت «چرا می رویم، اما تو جوابم را ندادی». نگاهم به پنجره افتاد و او را دیدم که ما را زیر نظر گرفته بود. دست مرسده را گرفتم و گفتم «اینجا نمی توانم برایت بگویم. بیا برویم خانه». پذیرفت و به فریدون و شیده گفت «فکر می کنم که وقت رفتن باشد. بهتر است برویم داخل و خداحافظی کنیم». سخن مرسده کامران را نگران کرد و گفت «اما چرا به این زودی مگر قرار نیست شام پیش ما باشید؟» مرسده او را نگریست و گفت «من از قرار شام بی اطلاعم. فکر می کنم ...» کامران اجازه نداد مرسده سخنش را تمام کند. و در حالی که که بازوی فریدون را گرفته بود گفت «من مطمئنم که مرسده خانم اشتباه می کند. من به شما می گویم که امشب شام مهمان ما هستید». فریدون نیز بازوی او را گرفت و گفت «به هر جهت بهتر است برای اطمینان برویم داخل. هوا هم کمی سرد شده و ممکن است خانمها را اذیت کند». کلام فریدون کامران را قانع کرد و همگی حیاط را ترک کردیم؛ به محض ورود، کامران از مادرش در مورد شام سؤال کرد. لحن پرسشگر او، شکوه خانم را متعجب کرد و گفت «البته که هستند؛ اینجا منزل خودشان است». کامران آسوده خود را روی مبل رها کرد و گفت «مرسده خانم شام فقیرانۀ ما را قبول ندارند و می خواهند بروند». بزرگترها تعارفات معموله را ردوبدل کردند و در آخر، به این نتیجه رسیدم که شام مهمان آنها هستیم.
برای مرسده فرقی نمی کرد که بماند یا برود. اما برای من این مسئله اهمیت داشت و دلم می خواست هرچه زودتر آنجا را ترک کنم و خود را از زیر نگاههای پرسشگر آقای قدسی نجات بدهم. آقای قدسی مبلی را کنار مرسده انتخاب کرد و خیلی زود باب سخن را با او گشود و صحبت را اول به دانشگاه و سپس به استادان کشاند. می توانستم بفهمم که او از سؤالاتش چه منظوری دارد. مرسده به تمام سؤالات او پاسخ گفت و در ضمن صحبتهایش به استاد ادبیاتش نیز اشاره کرد و به آقای قدسی اطلاعات کامل را داد. وقتی به این نکته که- او به خوبی ما فارسی صحبت می کند- اشاره کرد، آقای قدسی نفس عمیقی کشید و گفت «که این طور! چقدر مایلم او را از نزدیک ببینم». مرسده با خوشحالی اظهار داشت که او تابستان به ایران سفر خواهد کرد و اگر مایل باشید، می توانم شما را به هم معرفی کنم. آقای قدسی سری تکان داد و با اشتیاق این دعوت را قبول کرد و گفت «اگر این کار را بکنید، ممنون می شوم. بفرمایید این استاد شما در ایران اقوامی دارد؟» مرسده تعجب کرد و گفت «نه، او برای ملاقات با خانوادۀ ما می آید و یکی از دوستان بسیار صمیمی فریدون است. من هم در مدت اقامتم در هندوستان، موفق شدم با خانوادۀ او آشنا بشوم. او هم مایل است از نزدیک با فامیل و خانوادۀ ما آشنا بشود». آقای قدسی با لحنی دو پهلو و کنایه آمیز گفت «چرا ایشان را در این تعطیلات نوروز با خودتان نیاوردید؟ فکر نمی کنید که این دیدار هر چه زودتر انجام بگیرد بهتر باشد؟» مرسده متوجه کنایه های او نشد و گفت «او خودش تابستان را پیشنهاد کرد و ما هم پذیرفتیم. البته در تعطیلات تابستان فرصت بیشتری هست تا او را سرگرم کنیم و به نقاط دیدنی کشورمان ببریم».
سکوت آقای قدسی مرسده را خاموش کرد. آقای قدسی بلند شد و به آشپزخانه رفت. من از این فرصت استفاده کردم و کنار مرسده نشستم و گفتم «مرسده! آقای ادیبی امشب به اینجا می آید». تبسمی کرد و گفت «پس رنگ پریدن و هیجان تو به این علت بود. این که دیگر هول شدن ندارد».
می خواستم به صورتی او را از گفت وگویمان مطلع کنم که زنگ در نواخته شد و آقای قدسی برای باز کردن در رفت. هنگامی که به اتفاق آقای ادیبی وارد شد، قلبم به شدت شروع به تپیدن کرد. مرسده آهسته گفت «چه مرد جذابی است!»
آقای ادیبی آن شب از نزدیک با خانواده آشنا شد. او هم چون دیگران از شباهت فوق العادۀ من و مرسده متحیر شد و انگشت حیرت به دندان گزید. می دیدم که نگاه او از چهرۀ من بر صورت مرسده ثابت می شود و به دنبال اختلافی در قیافه های ما می گردد. او همان گونه که قبلاً گفتم، مرد خوش مشربی است که خیلی زود مورد توجه قرار می گیرد و به آسانی می تواند با دیگران رابطه برقرار کند. آقای ادیبی چنان در آن مجلس گل کرد که حتی مادر با دیدۀ تحسین به او نگریست و یکی دو بار پدر به نشانۀ لطف و دوستی بر شانه اش دست گذاشت. ادیبی که دریافته بود توجه دیگران را جلب کرده، با تواضعی زیرکانه، خودش را به پدر نزدیک تر می کرد. تا آنجا که وقتی تمام جمع را برای سیزده بدر، به باغشان در کرج دعوت کرد، اولین کسی که استقبال کرد، پدر بود. می دیدم که مرسده مجذوب وقار و شخصیت او شده است و بیشتر ترجیح می دهد با او هم کلام شود، تا کامران و کاوه. این حالت مرسده برایم تازگی داشت. چه، تا آن روز، این چنین او را مشتاق ندیده بودم. با خودم گفتم- اگر مرسده نمی دانست که آقای ادیبی به من علاقه مند است، او را به عنوان کاندیدی خوب برای خودش برمی گزید- این فکر ناگهانی مرا به فکر واداشت تا کاری کنم که آن دو بیشتر به هم نزدیک شوند. به همین منظور، در فرصتی که پیش آمد رو به آقای ادیبی کردم و آرام گفتم «ما برای سیزده بدر به باغ شما دعوت شدیم. یعنی تا آن روز دیگر شما را ملاقات نخواهیم کرد؟» سؤال من در او حیرتی ناگهانی و عجیب به وجود آورد و پس از آن که لحظه ای مات و متحیر نگاهم کرد، با صدای لرزانی گفت «این باعث افتخار من است که هر روز شما و خانواده تان را ملاقات کنم». با شیطنت گفتم «برخورد شما با خانوادۀ من طوری است که فکر می کنم آنها را شیفتۀ خود کرده اید. متوجه شدید که خواهرم چطور به صحبتهای شما گوش می کرد؟» لبخندی بر لب آورد و نگاهی گذرا بر او کرد و گفت «خواهرتان به من لطف دارند و در ضمن این را هم بگویم که من از صحبتهای گرم و شیرین ایشان استفاده کردم». گفتم «پس این همنشینی و مصاحبت را ادامه بدهید. من مطمئنم که نقطه نظرهای مشترکی میان شما و خواهرم وجود دارد که می تواند در آینده مثمرثمر باشد». آقای ادیبی منظورم را درک کرد و در حالی که گونه اش سرخ شده بود، سر به زیر انداخت و گفت «مطمئنید که این معاشرت برای شما پشیمانی به دنبال نخواهد داشت؟» خندیدم و در حین بلند شدن از کنار او گفتم «نه من اطمینان صددرصد به شما می دهم. و برای پیروزی شما در این راه دعا می کنم».
او تبسمی کرد و به فکر فرو رفت. از این که برای مرسده خواستگاری خوب انتخاب کرده بودم، خوشحال بودم. آقای قدسی، متوجه گفت وگوی من و آقای ادیبی شده بود و وقتی از کنار او بلند شدم، نگاهم به آقای قدسی افتاد که خشم گونه هایش را گلگون کرده بود. وقتی مرا متوجه خود دید، بدون کلامی اتاق را ترک کرد و به طبقۀ بالا رفت.
یهدا اولین فردی بود که متوجۀ غیبت او شد و برای یافتن او، اتاق را ترک کرد. مرسده و کتایون و شیده سه نفری در آشپزخانه ایستاده بودند و با هم گفت وگو می کردند. هنگامی که شکوه خانم فرمان داد میز شام را آماده کنیم، هر چهار نفر دست به کار شدیم. شکوه خانم که متوجه غیبت آقای قدسی و یهدا شده بود، با خشمی آشکار گفت «این کار آنها که مهمانها را بگذارند و بروند بالا صحیح نیست». آقای ادیبی دوست اوست؛ من نمی دانم چه فکری کرده که او را تنها گذاشته». کتایون از روی تأسف چند بار سر تکان داد و گفت «تا یهدا اینجاست، این جور رفتارها غیرمنتظره نخواهد بود. توی این یک ماه به کاوه مجال نداده تا نفس بکشد». نمی خواستم خودم را درگیر صحبتهای آنها بکنم. ظرف سالاد را برداشتم و از آشپزخانه خارج شدم.
میز شام که چیده شد، شکوه خانم با تغیّر آقای قدسی و یهدا را برای صرف غذا به پایین فراخواند. هنگامی که آن دو دوشادوش یکدیگر از پله ها پایین می آمدند، شکوه خانم آقای قدسی را مخاطب قرار داد و گفت «این رسم مهمان نوازی است که تو مهمانت را تنها بگذاری و بروی بالا؟» یهدا به جای او پاسخ داد «کاوه سرش درد می کرد. رفت بالا تا کمی استراحت کند». شکوه خانم ناباورانه گفت «غذا سرد شد، عجله کنید».
در سر میز، من به عمد مرسده و ادیبی را کنار هم قرار دادم و خودم میان شیده و مادر نشستم. آن دو درست روبه روی من بودند. آقای ادیبی با این که خودش نیز در آن خانه مهمان بود، سعی می کرد تا از مرسده پذیرایی کند و این کار مرا در هدفی که داشتم استوارتر می ساخت.
آن شب مهمان قلب مرسده از راه رسیده بود. من از گل گونه هایش به این حقیقت پی بردم. به هنگام خداحافظی وقتی که آقای ادیبی اجازه خواست تا به اتفاق مادرش برای آشنایی به خانه مان بیاید، پدر و مادر هر دو اظهار خشنودی کردند و او با مسرت بسیار از ما جدا شد.
می دانستم که مرسده دختری تودار است و به آسانی نمی شود به افکارش پی برد. پس، زمانی که خودمان را برای خواب آماده می کردیم، به شوخی گفتم «مرسده بیا خواستگارهایمان را مبادله کنیم». با تعجب نگاهم کرد و پرسید «منظورت چیست؟» لب تخت نشستم و گفتم «روشن است. تو احساسی نسبت به استاد هندی ات نداری. من هم هیچ احساسی به ادیبی ندارم. اگر تو ادیبی را مرد خوبی تشخیص داده ای، می توانیم جای این دو تا را با هم عوض کنیم». چنان قهقه ای سر داد که مرا متعجب کرد و گفت «خواهر بی عقلم، مگر مرد کالاست که مبادله شود. درست است که ادیبی مرد خوبی است و امتیازات زیادی دارد، اما فراموش کردی که او تو را دوست دارد نه من؟» گفتم «فراموش نکردم، ولی باید بگویم که امشب متوجه شدم او تو را به من ترجیح می دهد. تو هم از من بزرگتر هستی و هم به سن و سال او نزدیکتری. و امتیاز دیگر تو این است که دبیرستان را تمام کرده ای و او می تواند برای ادامه کمکت کند. در صورتی که من اگر بخواهم به این پایه که تو الآن هستی برسم، چند سالی باید او را در انتظار بگذارم. من اطمینان دارم که او زیبایی ظاهری را نمی خواهد. به دنبال دختری است که بتواند خوشبختش کند. ادیبی می داند که من او را دوست ندارم». پرسید «و اگر استاد من آمد و تو از او خوشت نیامد چه؟» گفتم «این هم مهم نیست؛ چون می دانی که برای من چه کسی مهم است. من این پیشنهاد را کردم تا اگر روزی آقای قدسی یهدا را انتخاب کرد، دچار یأس نشوم». مرسده بار دیگر با صدای بلند خندید و گفت «من از کارهای تو سر درنمی آورم. نکند فکر می کنی که من ترشیده می شوم و کسی به خواستگاری ام نخواهد آمد؟» دستش را در دستم گرفتم و گفتم «هرگز چنین فکری نکرده و نخواهم کرد، اما امشب دیدم که بیانات آقای ادیبی تو را سراپا گوش کرده بود و تو از صحبتهایش لذت می بردی. اگر درست حدس زده ام خواهش می کنم که فکر مرا نکن و اگر از تو درخواست ازدواج کرد، قبول کن». فشاری به دستم وارد آورد و نگاهش را به دیده ام دوخت و گفت «دختر کوچولو این فکرهای بچه گانه را کنار بگذار و استراحت کن». می خواست برخیزد که دستش را کشیدم و گفتم «تا قول قبول به من ندهی خوابم نمی برد». تبسمی کرد و گفت «بسیار خوب، برای این که خوابت ببرد قبول می کنم». نفس راحتی کشیدم و گفتم «آخیش راحت شدم. از همین لحظه می توانم آیندۀ شما را پیش رویم مجسم کنم. ادیبی تو را عقد می کند و همراهت به هندوستان می آید. و زمانی که شما دو تا برمی گردید، دو نفر هندی زبان به جمع ما اضافه می شود». خودش را روی بستر انداخت و در حالی که خمیازه می کشید گفت «آیندۀ زیبایی را مجسم کرده ای. شب به خیر».
با خوشحالی از این که بالاخره موفق شدم نظر مساعد او را جلب کنم، به بستر رفتم و آسوده خوابیدم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#59
Posted: 27 Jan 2013 16:55
فصل بیست و ششم :
صبح فردا، مادرجون و محمودآقا به دیدنمان آمدند که یک کیک و یک دسته گل رز، ره آوردشان بود. فریدون و شیده هم به فاصلۀ کمی از آنها وارد شدند. حضور آنها ما را به روزهای خوش گذشته کشاند و فراموش کردیم که گذشته، گذشته و ما دیگر همسایۀ همدیگر نیستیم. فریدون پس از مدتها با محمود به بازی شطرنج نشست و مادرجون چون گذشته موهای من و مرسده را درست مثل همان دوران کودکی بافت. مادرجون عقیده دارد که موهای بافت نشده، خیلی زود دچار موخوره می شود و به همین دلیل ما را زیر دستش نشاند تا موهایمان را ببافد. موهای نرم ما از زیر انگشتانش فرار می کرد و این باعث عصبانیت آن پیرزن مهربان می شد. با تغیّر گفت «این موی انسان است یا گربه؟» گفتم «مادرجون عصبانی نشوید. اگر دوست دارید من و مرسده حاضریم که از ته آنها را بتراشیم». خندید و گفت «لازم نیست این کار را بکنید. هیچ مردی دختر کچل نمی خواهد. به جای تراشیدن به خودتان زحمت بدهید و هر شب آنها را ببافید تا موهایتان به بافتن عادت کند». مادر گفت «این روزها دیگر کسی موهایش را نمی بافد. همه سعی می کنند تا موهایی صاف داشته باشند». مادرجون آهی کشید و گفت «راست می گویی، دیگر زمان فر زدن گذشته. هر روز یک چیزی مد می شود». مادرجون موهای بافته شده ام را مثل یک سبد پشت سرم حلقه کرد و گفت «ببینید چقدر خوشگل شد؟ من که می گویم هر چیزی اصلش خوب است. خدا خودش بهتر می داندکه به هر صورتی چه مویی می آید. او نقاش بزرگی است». فریدون آخرین جملۀ او را شنید و پرسید «چه کسی نقاش بزرگی است؟» مادرجون نگاهی به چشمهای من و سپس به فریدون انداخت و با قاطعیت گفت «خدا. اما این بنده های ناشکر توی نقاشی خدا دست می برند و کار را خراب می کنند. دخترها امروز می خواهند با آرایش خودشان را قشنگتر کنند که نمی شوند». حرفهای او همۀ ما را به خنده انداخت. شیده به دفاع از دختران امروزی پرداخت و گفت «اما مادرجون فراموش کردید که خود شما هم وقتی جوان بودید آرایش می کردید. و سرمه و فر شش ماهه مال آن وقتها است». مادرجون خیره نگاهش کرد و گفت «بله، مال آن زمانهاست. اما آن وقتها دخترها حق آرایش نداشتند. این چیزها مال زنهای شوهردار بود. اما این زمان دختر و زن را نمی توان از هم تشخیص داد! حجب و حیا از بین رفته». مادر متوجه شد که اگر این گفت وگو را پایان ندهد ممکن است میان شیده و مادرجون اختلاف به وجود آید. این بود که موضوع را تغییر داد و گفت «از این حرفها بگذریم، بگو بدانم کی خیال داری برای محمودآقا دست بالا کنی؟» مادرجون به محمودآقا نگریست و گفت «من که حرفی ندارم، اما ...» شیده با تمسخر وارد صحبتش شد و گفت «اما دختر با حجب و حیا پیدا نمی کنند». به جای مادرجون محمودآقا گفت «اختیار دارید، منظور مادر تمام دخترها نبود. مقصر من هستم که هنوز نتوانسته ام تصمیم بگیرم». مرسده گفت «شما مثل برادر ما هستید. بیایید و این را از خواهرتان بشنوید و ازدواج نکنید». صدای اعتراض همه به هوا برخاست. محمودآقا نگاهش را به مرسده دوخت و گفت «می شود دلیلش را هم بویید؟» مرسده پرسید «مگر این زندگی که الآن دارید بد است؟ چرا می خواهید دختر مردم را به دردسر بیندازید». مادرجون پرسید «چرا دردسر؟ مگر دختر که ازدواج می کند دچار دردسر می شود؟» مرسده گفت «اگر ازدواج بدون برنامه باشد، بله! دچار دردسر می شوند. برای تشکیل یک زندگی مشترک، باید برنامه ریزی روشن و مشخصی وجود داشته باشد». مادرجون پرسید «یعنی چه؟» مرسده ادامه داد «یعنی این که هر دو بدانند از زندگی چه می خواهند و هدفشان چیست. ارضای تمایلات جسمانی و به وجودآوردن نسلهایی که برای آیندۀ آنها برنامه ریزی نکرده باشند، اشتباه است. متأسفانه اغلب ازدواجهایی که در کشور ما انجام می گیرد بی پایه و اساس است. مادر و پدر دلشان را به این خوش می کنند که دختر و پسرشان را شوهر و یا زن داده اند. اما اغلب آنها آموزش ندیده اند و نمی دانند که چه جور باید شوهرداری یا زن داری کنند. منظورم این است که پسر یا دختر باید قبل از ازدواج توجیح بشوند و با آگاهی کامل ازدواج کنند. اداره کردن زندگی مشکل است. به عقیدۀ من گرداندن آن هنر می خواهد، که باید آموزش داده شود. در قدیم نوعروسها زیر نظر بزرگترها قرار می گرفتند و از تجربه های آنها استفاده می کردند. اما این زمانه که اکثر دخترها طالب زندگی مستقل هستند، باید رموز شوهرداری را قبل از ازدواج به آنها آموخت، تا در نیمۀ راه از حرکت باز نمانند. این امر در مورد مردها هم صدق می کند. مرد جوانی که می خواهد زندگی جدیدی را تشکیل بدهد، باید آمادگی کامل داشته باشد و بداند که چطور باید آن را اداره کند. معاشرتها و توقعات دوران مجردی را با دوران متأهلی آمیخته نکند و بداند رفیق بازی و دوره های دوستانه زمانش به سر آمده و بداند که حالا دیگر در خانه همسری دارد که چشم به راه او نشسته».
فریدون با لحن اعتراض آمیزی گفت «تو طوری صحبت می کنی انگار مرد اسیر است و باید در غل وزنجیر باشد». مرسده گفت «تعهدات زندگی این غل وزنجیر را به پای آدم می بندد. اما این به صورت ریسمان است و نامرئی است و دیده نمی شود». مادر گفت «به نظر من زن و مرد باید با هم تفاهم داشته باشند. اگر این تفاهم وجود داشت، تا آخر زندگی با هم خوشبخت زندگی می کنند. در غیراین صورت، زندگیشان محکوم به شکست است و اگر هم جدایی صورت نگیرد، هر دو یک عمر زندگی تلخی را پشت سر می گذارند. محمودآقا از من بشنو و سعی کن با خانمت تفاهم داشته باشی». محمودآقا بلند خندید و گفت «چشم حرف شما را گوش می کنم. اما قبلاً او را برایم پیدا کنید. من گفته های مرسده خانم را هم قبول دارم، و به همین دلیل هم هست که تا حالا اقدام نکرده ام». فریدون یک حرکت به مهرۀ شطرنج داد و او را کیش و مات کرد و در حالی که از خوشحالی دو دستش را به هم می کوبید. گفت «دوست عزیز! کیش مات شدی. به نظر من خانمها توانسته اند دست و پایت را ببندند». آن گاه رو به مادرجون کرد و گفت «مادرجون از فردا برو خواستگاری. محمود آماده است». مادرجون سر به آسمان بلند کرد و با گفتن (هر چه خدا بخواهد) گفت وگو را خاتمه داد.
عصر فریدون و محمود، چون ایام نوجوانی در حیاط به فوتبال مشغول شدند. من و مرسده نیز به تماشای آنها نشسته بودیم که مادر صدایم کرد و با نوعی هیجان و دستپاچگی گفت «الآن آقای ادیبی و مادرش از راه می رسند. تو و مرسده بروید اتاق پذیرایی را آماده کنید».
از شنیدن این خبر قند توی دلم آب شد و دانستم که آقای ادیبی، گفته هایم را فراموش نکرده و این بار با مادرش می آید تا او هم از نزدیک عروسش را ببیند. مرسده را صدا زدم و گفتم «مرسده بیا کارت دارم». و وقتی جریان را برایش گفتم، گونه اش سرخ شد و پرسید «تو می دانی که برای چه می خواهند بیایند؟» خودم را به ندانستن زدم و گفتم «چه می دانم؟ فکر می کنم که از مادر و پدر خوشش آمده و دوست دارد با ما روابط خانوادگی برقرار کند». مرسده شانه هایش را بالا انداخت و گفت «به هر منظوری که باشد، من برای دیدن مادرش پایین نمی آیم، حوصلۀ این که او هم بگوید- وای شما دو نفر چقدر شبیه هم هستید- را ندارم». لحن محکم و قاطع او مرا ترساند و متوجه شدم که او به گفته اش عمل خواهد کرد. پس دنبال راه چاره ای گشتم تا او را از این تصمیم منصرف کنم. فکرم مغشوش بود و راه حل مناسب را نمی یافتم. تصمیم مرسده، مبنی بر این که با مهمانها روبه رو نمی شود از یک سو، و از سوی دیگر حضور محمود و مادرجون بر مشکلم می افزود. باید به نوعی خودم و محمود را از خانه خارج می کردم، تا مرسده اجباراً برای پذیرایی با مادر او روبه رو شود. اما این که چگونه باید از خانه خارج شویم، چیزی به ذهنم نمی رسید، تا آن که برای خبر دادن به فریدون، به حیاط رفتم. تصادفاً توپ فریدون به سرم اصابت کرد. ناگهان فکری چون برق از مخیله ام گذشت و مرا واداشت تا آه و فغان به راه اندازم. روی زانو بر زمین نشستم و سرم را میان دو دست گرفتم و وقتی فریدون و محمود سراسیمه خودشان را به من رساندند؛ آه و ناله را بیشتر کردم و سردرد را بهانه کردم. صدای من دیگران را نیز به حیاط کشاند. مادر سراسیمه سرم را بلند کرد و چون خونی از بینی ام جاری نشده بود، آسوده شد و گفت «چیزی نشده، آرام بگیر». اما من در حالی که پیشانی ام را می فشردم گفتم «از سردرد نمی توانم چشمهایم را باز کنم، به دادم برسید». فریدون از زمین بلندم کرد و گفت «اگر صورتت را بشویی و کمی استراحت کنی، حالت خوب می شود». اما محمود که بیش از دیگران ترسیده بود گفت «به نظرم بهتر است او را به دکتر برسانیم». مادر گفت «چند دقیقه دیگر برایمان مهمان می رسد و فریدون و افشار باید توی خانه باشند». محمود گفت «من میناخانم را به دکتر می رسانم». شیده گفت «من هم همراهش می روم». در دل از این که نقشه ام عملی می شد، خوشحال بودم. اما برای این که نقشه ام خراب نشود، مجبور بودم باز هم به ناله و فغان ادامه بدهم. با قبول این پیشنهاد، من و شیده و محمود خانه را به قصد دکتر ترک کردیم. در دل خداخدا می کردم که مطب دکتر خانوادگی مان بسته باشد و در این تعطیلات به مسافرت رفته باشد.
کمی که از خانه فاصله گرفتیم، ناله و فغان را فراموش کردم و به کشیدن نقشه پرداختم. محمود متوجه شد و گفت «مثل این که شکر خدا سردردتان خوب شد؟» به خودم آمدم و با صدای خفیف گفتم «کمی بهتر شدم. فکر می کنم به خاطر هوای تازه باشد». شیده حرفم را تأیید کرد و گفت «بله، هوای تازه حالت را بهتر کرد. من عقیده دارم که موهایت را هم باز کنی چون موهایت به بسته بودن عادت ندارند و ممکن است بیشتر سردردت هم به همین خاطر باشد». محمود نیز تأیید کرد و شیده در همان حال به باز کردن موهای بسته ام پرداخت. محمود گفت «اگر می دانید هوای تازه حالتان را کاملاً خوب می کند، به جای دکتر برویم پارک و کمی هوای تازه استنشاق کنید؟» با خوشحالی پیشنهادش را پذیرفتم و هدف ما به جای مطب دکتر، به پارک تغییر یافت.
محمود اتومبیل را بیرون پارک نگه داشت و سه نفری وارد پارک شدیم. ابتدا روی نیمکتی زیر یک درخت بید مجنون نشستیم و سپس هر سه شروع به قدم زدن کردیم. تمام فکر من پیرامون خانه دور می زد و حدس می زدم که تا حال رسیده باشند و با مرسده روبه رو شده باشند. در مقابل سؤال محمود که پرسید «مهمانتان را من می شناسم؟) گفتم «نه، او دبیر دبیرستان من است. با فریدون و پدر آشنایی دارد». گفت «پس از آشنایان جدید است». به جای من شیده حرف او را تأیید کرد و سپس شروع کرد به توصیف محسنات او. محمود پرسید «چند سال دارد». این بار من جواب دادم «خیلی جوان است. فکر می کنم همسن و سال فریدون باشد». شیده گفت «او هم جوان است و هم تحصیل کرده. خانواده اش هم از افراد سرشناس جامعه هستند. ادیبی ها مشهور هستند. پدرش تاجر است و نمایندگی لوازم صوتی ژاپن را دارد». محمود گفت «حتماً یکی یک دانه هم هست؟» شیده با تعجب گفت «بله، اما شما از کجا این موضوع را دانستید؟» پوزخندی زد و گفت «معمولاً سرمایه دارها فاقد بچۀ زیاد هستند». شیده تصدیق کرد و در ضمن، این را هم اضافه کرد که «آقای ادیبی شغل دبیری را برای علاقه ای که به تدریس دارد انتخاب کرد، وگرنه از لحاظ مالی به درآمد این شغل متکی نیست». محمود با گفتن (خوش به حالش) ادامه داد «من معتقدم که محل سکونت آدمها نقش مهمی در زندگی اجتماعی آنها دارد. آقای افشار تا توی آن محل بود این طور آشناهایی نداشت، اما با تغییر دادن محل زندگی، دوستانی این چنین پیدا کرده که می تواند در زندگی دخترهایشان تأثیر بسزایی بگذارد». کلمات نیشدار او را شنیدیم، اما هر دو سکوت کردیم و من در ضمن بلند شدن گفتم «سردردم خوب شده و بهتر است برگردیم». شیده نیز بلند شد و محمود هم پشت سر ما به راه افتاد. موقع برگشتن هر سه نفر ساکت بودیم و تا زمانی هم که به خانه رسیدیم کلمه ای میانمان ردوبدل نشد. نزدیک در خانه چشمم به اتومبیل آقای ادیبی افتاد و قلبم به تپش درآمد. محمود رغبتی برای ورود به خانه از خود نشان نمی داد چند بار من و شیده تعارفش کردیم تا داخل شد. به محض ورود، تمام نگاهها را متوجه خود دیدم. خانم و آقای ادیبی به احتراممان ایستادند و من توسط آقای ادیبی به مادرش معرفی شدم. نگاه متعجب او دیگر برایم عادی بود. با خودم گفتم (هم اینک لب به تحسین و تمجید می گشاید و از شباهت من و مرسده می گوید). اما خانم ادیبی هیچ نگفت و مرا از شنیدن تعریف محروم کرد. شیده به سؤالات مادر پاسخ گفت و مهمانها با توضیحات دریافتند که من دکتر نرفته و به جای آن از هوای پاک و تازۀ پارک استفاده کرده ام.
در فرصتی که پیش آمد خانم ادیبی از من پرسید «شما بزرگتر هستید یا مرسده خانم؟» گفتم «مرسده هم بزرگتر است و هم قوی بنیه تر از من». از کلمۀ (قوی بنیه) شگفت زده شد و پرسید «منظورتان چیست؟» گفتم «خواهرم برخلاف من از تندرستی کاملی برخوردار است. من از نظر شکل و اندام شبیه او هستم، اما افسوس که تندرستی او را ندارم. به کوچکترین ضربه از پا درمی آیم. همین زمستان گذشته با بارش اولین برف زمین خوردم و پایم ضرب دید و هنوز خوب نشده؛ سینه پهلو کردم». آن گاه خطاب به آقای ادیبی گفتم «شما که یادتان هست، من نزدیک یک ماه بستری بودم و تحت مراقبتهای شدید دکتر. امروز هم پیش از آن که شما تشریف بیاورید، یک توپ پلاستیکی مرا چنان دچار سردرد کرد که مجبور شدم به دکتر بروم». خانم ادیبی گفت «اما به حمدالله دکتر نرسیده حالتان خوب شد». گفتم «زیاد مطمئن نیستم، چون ممکن است باز هم درد بگیرد. بنیه ام ضعیف است و زود بیمار می شوم. اما برخلاف من، مرسده یک دختر قوی بنیه و ورزشکار است». خانم ادیبی نگذاشت به نطق خود ادامه دهم و گفت «اما برق چشمان شما گویای این است که از صحت و سلامت کامل برخوردارید». با شتاب گفتم «برق چشمان من به علت ضربه ای که به سرم خورده، مگر نشنیده اید که گفته اند- چنان بر سرش زدم که برق از چشمانش پرید- این برق هم از همان ضربه است». استدلال بچه گانۀ من او را سخت به قهقه انداخت و میان خنده چند بار تکرار کرد «چقدر شما بامزه هستید». بدون این که بخواهم مورد توجه خانم ادیبی قرار گرفته بودم و او استدلالم را مبنی بر برق چشم برای دیگران نیز بازگو کرد. مادر و شیده که در زمان سخنرانی در آشپزخانه بودند، با شنیدن این مطلب به خنده افتادند و مادر با سردرگمی مرا نگاه کرد.
محمود با فریدون بیرون از سالن گفت وگو می کرد. او برای آشنایی با خانم و آقای ادیبی داخل سالن نشده بود و فریدون به ناچار برای آن که او تنها نباشد، سالن را ترک کرده بود.
مادرجون به سالن آمد، او چادر مشکی اش را سر کرده بود و قصد رفتن داشت. با گرمی از مهمانها خداحافظی کرد و من و مرسده و مادر، تا دم در حیاط بدرقه شان کردیم. مادرجون هر دوی ما را بوسید و گفت که (تا مرسده نرفته یک روز به خانه شان برویم) و مادر قبول کرد.
مهمانها که می رفتند، شیده با خانم و آقای ادیبی تنها مانده بود. فریدون زودتر از ما خودش را به مهمانها رساند و کنار آقای ادیبی نشست. من که هنوز حالت بیماران را داشتم. نشستم و مرسده بار دیگر با آوردن چای به پذیرایی مشغول شد. وقار و متانت مرسده، خانم ادیبی را تحت تأثیر قرار داده بود و به خوبی اختلاف سن ما برایش مشهود شده بود. چرا که کلام مرا حمل بر بچگی کرده بود و وقار و متانت مرسده را به حساب عقل و بزرگی گذاشته بود. حس کردم که صحبتها رنگ و بوی دیگری به خود گرفته و از گوشه کنایه هایی که میان مادر و خانم ادیبی ردوبدل می شد، چیزی سردرنمی آوردم. اما اشتیاقی که خانم ادیبی از خود نشان می داد که هر چه زودتر همسرش نیز با خانوادۀ ما آشنا شود، تنها چیزی بود که باعث قوت قلبم می شد، و این اطمینان را یافتم که خانم ادیبی مرسده را پسندیده است. قرار این آشنایی، برای روز سیزده بدر گذاشته شد. و چون قبلاً توسط آقای ادیبی دعوت شده بودیم، خانم ادیبی چند بار یادآوری کرد که فراموش نشود. پدر به آنها این اطمینان را داد که قرار ملاقات را فراموش نخواهد کرد. خانم ادیبی اظهار تمایل کرد تا مادر، او را برای دیدار از خانم قدسی همراهی کند. به این صورت خودش را به مادر نزدیک احساس نمود و با گفتن (اگر به من افتخار بدهید و مرا با خانم قدسی آشنا کنید، ممنون می شوم) مادر را با خود برد. به هنگام خداحافظی صورت من و مرسده را بوسید و دستی از روی مهربانی بر سر مرسده کشید و با گفتن جملۀ دلنشین (به امید دیدار) مارا ترک کرد.
در حیاط را که بستم، از مرسده پرسیدم «او را چطور زنی دیدی؟» تبسمی رضایتمندانه کرد و گفت «همان طور که حدس می زدم بود. هرچه باشد آقای ادیبی در دامان چنین مادری بزرگ شده. خانم ادیبی زبان می داند و در اکثر سفرهای همراه شوهرش به خارج از کشور می رود. چه خوب است که انسانها با افراد تحصیل کرده نشست و برخاست داشته باشد. انسان هر ساعتی که با این جور افراد سر می کند، چیزی می آموزد و این خودش حسنی است».
بعد نیشگونی از بازویم گرفت و گفت «من در چه فکری هستم و تو در چه فکری هستی. دختر بی عقل!» خندیدم و گفتم «اما من می دانم که فکر من و تو یکی است و تو می خواهی خودت را به کوچۀ علی چپ بزنی». این حرف باعث شد تا مرسده دنبالم کند و من از دست او فرار کنم و خودم را به سالن برسانم. دویدن من و مرسده، موجب حیرت پدر و فریدون شد و شیده با گفتن (یاد بچگی افتاده اید) ما را از دویدن بازداشت.
غیبت مادر طولانی شد و قصد داشتیم تلفن کنیم، که صدای زنگ برخاست و کامران وارد شد. فریدون برای استقبال رفت اما او داخل نشد و همان جا در حیاط با فریدون گفت وگو کرد. کمی بعد فریدون آمد و به پدر گفت «آقای قدسی دعوت کرده که شاممان را ببریم آنجا و با هم بخوریم، آنها مادر را گروگان برداشته اند». شیده پرسید «خانم ادیبی هم هست؟» فریدون گفت «نه، آنها رفته اند. اگر قبول می کنید به کامران بگویم که می آییم». بعد پدر نگاهی به ساعت انداخت و گفت «باشد می رویم». فریدون جعبۀ شطرنج را برداشت و به ما گفت «پس زودتر بیایید که دیگران منتظرند».
او با کامران خانه را ترک کرد و به فاصلۀ کوتاهی هم پدر از خانه خارج شد. به مرسده گفتم «من که تاب دیدن یهدا را ندارم! اگر این دختر لوس و از خودراضی بخواهد حرفی بزند، مجبور می شوم جوابش را بدهم». شیده دست روی شانه ام گذاشت و گفت « برای تو خوب نیست که با او مشاجره کنی. فراموش کردی که او دخترعموی دبیرت است و آقای قدسی هم به او علاقه دارد؟ اگر باعث رنجش او بشوی، مطمئن باش که آقای قدسی تلافی می کند. به او چه کار داری؟ تو می توانی با من و مرسده و کتایون صحبت کنی و وجود او را ندیده بگیری». مرسده نیز گفتۀ شیده را تأیید کرد و هر سه نفر به آشپزخانه رفتیم تا شام را برای بردن به خانۀ آقای قدسی آماده کنیم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#60
Posted: 27 Jan 2013 16:56
فصل بیست و هفتم :
همین که زنگ خانۀ آنها را به صدا درآوردیم، کتایون در را به رویمان باز کرد و با گفتن (چه عجب) ما را به داخل دعوت کرد. شیده گفت «ما که شب پیش با هم بودیم و هنوز جای پایمان از روی زمین محو نشده». تعارفات آنها شکوه خانم را نیز به بیرون کشاند و من که قابلمه به دست به تماشای آنها ایستاده بودم، زودتر از دیگران راهی آشپزخانه شدم تا خودم را از شر آن قابلمۀ داغ برهانم. مرسده و شیده هم آمدند و ظرفهایی را که در دست داشتند روی کابینت آشپزخانه گذاشتند و به اتفاق کتی به جمع دیگران پیوستیم. یهدا و آقای قدسی مثل شب گذشته حضور نداشتند؛ اما این بار در خانه نبودند و برای خرید و هواخوری از خانه خارج شده بودند. مرسده برگشت و نگاهی به من انداخت؛ نگاهی توأم با دلسوزی. او فکر می کرد که من از شنیدن این خبر اندوهگین شده ام. در صورتی که در آن لحظه اصلاً احساس اندوه نمی کردم و در وجودم هنوز موجی از خوشحالی آیندۀ مرسده و ادیبی در تلاطم بود و این باور که آن دو در آینده ای نزدیک به همسری یکدیگر در می آیند، مرا از خوشحالی لبریز کرده بود.
ساعتی از ورود ما گذشته بود که آن دو از راه رسیدند. یهدا شاد و سرحال بود. برق چشمانش از هواخوری دلپذیری حکایت می کرد. آقای قدسی به گرمی با پدر و فریدون دست داد و به شیده و مرسده خوش آمد گفت. او وجود مرا ندیده انگاشت و با دیگران به گفت وگو نشست و با آنها احوالپرسی کرد. کتایون متوجه حرکت او شد و با تحسر به من نگاه کرد. اما وقتی مرا شاد و سرحال دید، کلمه ای ابراز نکرد. کنارم نشست و سعی کرد اشتباه برادرش را جبران کند. مرسده از کتی پرسید «وقتی آقای ادیبی به خانه تان آمد، آقای قدسی نبود؟» کتی پاسخ داد «چرا بود، کاوه و یهدا چند لحظه بعد از رفتن آنها از خانه خارج شدند. یهدا احساس کسالت می کرد و دلش- هوای تازه- کرده بود». مرسده بار دیگر پرسید «پس آقا می دانست که ما می آییم؟» کتی چینی بر پیشانی انداخت و لختی به فکر فرو رفت و گفت «گمان می کنم که بعد از رفتن آنها پدرم پیشنهاد کرد شما به اینجا بیایید. دقیقاً نمی دانم؛ چون آن لحظه توی اتاق نبودم».
می دانستم که مرسده از مطرح کردن این سؤالات منظوری دارد و برای آن که به این سؤالات خاتمه دهم گفتم «چه فرق می کند که آگاه باشند یا نباشند. ماکه به دعوت آنها اینجا نیامده ایم، برای دیدن آنها هم نیامده ایم. ما الآن برای این که کنار کتی و خانم و آقای قدسی باشیم اینجا هستیم. غیر از این است؟» مرسده تأیید کرد و کتی خم شد و صورتم را بوسید و گفت «من به شما علاقه پیدا کرده ام و دلم می خواهد هر روز شما را ببینم، اگر یادتان باشد قرارمان این بود که این تعطیلات را با هم بگذرانیم». گفتم «یادمان نرفته، به همین دلیل هم هست که من خوشحالم». یهدا کنار آقای قدسی نشسته بود و کم و بیش صحبتهایمان را می شنید. از کتی پرسیدم «شما هم روز سیزده بدر دعوت شدید؟» لبخندی زد و گفت «بله، خانم ادیبی همۀ ما را دعوت کردند. چه زن خونگرم و با شخصیتی است. من که از او خوشم آمد». گفتم «مادر و پسر هر دو با شخصیت هستند. ثروتشان روی رفتار اجتماعی آنها تأتیر منفی نگذاشته. طوری صمیمانه برخورد می کنند که انگارنه انگار از این قشر و از این طبقه هستند». من کلماتم را با صدای رساتری بیان کردم؛ به طوریکه دیگران کاملاً می شنیدند. کامران گفته ام را تأیید کرد. اما یهدا با ترش رویی پرسید «مگر آنها از چه طبقه ای هستند که ما نیستیم؟» او مرا مخاطب قرار داده بود. اما من نگاهم را از او برگرفتم و چون هم او و هم آقای قدسی روبه رویم بودند، ناخواسته نگاهم به چهرۀ آقای قدسی افتاد و از نگاهش خواندم که منتظر پاسخ من است. مرسده به جای من گفت «هر چه باشد آنها از طبقۀ سرمایه داران این مملکت هستند و خوی و خصلتشان باید با ما فرق داشته باشد. ولی رفتار آنها حاکی از این بود که-تازه به دوران رسیده- نیستند و مال و مکنت روی خوی و خصلتشان تأثیر نگذاشته». کتی به دنبال مرسده افزود «غرور و تکبر مال افراد تازه به دوران رسیده است. مال کسانی است که تا به آب و علفی می رسند خودشان و گذشته شان را فراموش می کنند. و چنین وانمود می کنند که تافتۀ جدا بافته هستند. در صورتی که خانم و آقای ادیبی نشان دادند که اصیلند و خودشان را فراموش نکرده اند». یهدا با حالت بغض و حسد گفت «شما طوری در مورد آنها صحبت می کنید که اگر کسی نداند فکر می کند آنها از رجال مملکت هستند و بالاتر از آنها کسی نیست». کتی در برابر او واکنش نشان داد و در حالی که رویش را به طرف من و مرسده برمی گرداند؛ گفت «شاید هم باشند و ما خبر نداشته باشیم». آقای قدسی گفت «باعث تأسف است که دارایی کسان دیگر باعث کدورت میان شما بشود. معیار دیگری برای تحسین و تمجید پیدا کنید و این مقوله را کوتاه کنید».
آقای قدسی آشکارا از یهدا پشتیبانی کرد و در تمام طول شب کوشید تا از چیزی احساس کمبود نکند. فریدون و کامران خود را از سایرین جدا کرده بودند و به بازی شطرنج مشغول بودند. المیراخانم هم به ژورنالی که تازه خریده بود نگاه می کرد و یهدا را هم تشویق می کرد تا لباسی آن چنانی برای خود به خیاط سفارش دهد. من و مرسده و شیده حوصله مان سر رفت و کتایون از ما دعوت کرد تا از اتاقش دیدن کنیم. وقتی بلند شدیم، من به طور آشکار نفس بلندی کشیدم و به کتی گفتم «چیزی نمانده بود که خواب بروم. اگر تو دعوت نمی کردی که از اتاقت دیدن کنیم معلوم نبود چه پیش می آمد». از مقابل چشمان آقای قدسی رد شدیم و من بدون توجه به او از کنارش گذشتم. هنوز از پله ها بالا نرفته بودیم که آقای قدسی خانه را ترک کرد و بیرون رفت. شیده گفت «حوصلۀ آقای قدسی هم سر رفت و از خانه زد بیرون».کتی خندید و گفت «رفت تا نفس تازه کند. زیاد طول نمی دهد. زود برمی گردد. شاید هم رفته باشد سیگار بخرد. از دیروز تا به حال این دومین پاکتی بود که کشید. فکر می کنم از جایی دلخور است و سر سیگار خالی می کند». پشت در اتاقش رسیدیم. او اول وارد شد و چراغ را روشن کرد. اتاقی بود بزرگ و زیبا که تمام دیوارهایش را با کاغذ دیواری پوشانده بودند و چند پوستر از طبیعت، آن را زینت داده بود.
کتی ما را دعوت به نشستن کرد و ضمن آن افزود «این اتاق از زمان مجردی من تا به حال به همین صورت باقی مانده و مادر به ترکیب آن دست نزده». سپس به کتابخانۀ کوچکش اشاره کرد و مرا مخاطب قرار داد و گفت «از کتابخانۀ شما کوچکتر است کتابهایش هم از کتابهای شما کمتر است».
هیچ کدام متوجۀ ورود یهدا نشده بودیم. او همۀ ما را غافلگیر کرد و با گفتن (من در چنین اتاقهایی حوصله ام سر می رود) ما را متوجۀ خودش کرد. او چون تمام نگاهها را متوجه خود دید ادامه داد «کتی اتاق مرا دیده. هم بزرگ است و هم نورگیر. کتابخانۀ بزرگی هم دارم که می توان گفت درجه یک است». مرسده پرسید «شما به کتابخوانی علاقه دارید؟» شانه بالا انداخت و گفت «من فرصت مطالعه پیدا نمی کنم، اما اگر وقت کنم بله، دوست دارم مطالعه کنم». مرسده بار دیگر پرسید «مگر شما چه شغلی دارید که فرصت مطالعه پیدا نمی کنید؟» به جای او کتی پاسخ داد «دخترعموی من دختر هنرمندی است و در همۀ زمینه های هنری تخصص دارد، او از رقص و موسیقی و آواز کاملاً سررشته دارد و به تازگی هم قرار است تعلیم باله ببیند. اینطور نیست دخترعموی عزیز؟» یهدا سر تکان داد و گفت «بله». شیده پرسید «از هنرهای دیگر چه می دانید؟ مثل خیاطی، نقاشی، آشپزی، گل سازی ...» یهدا بلند خندید و گفت « اینها که هنر نیست، آشپزی، هم شد هنر؟» کتی گفت «اتفاقاً آشپزی ندانی گرسنه می مانی و آواز و آوازخواندن را فراموش می کنی». گفت «برای خانمهای بی هنر». او نگاهی غضب آلود به شیده کرد و چون صدای پای آقای قدسی را در راهرو شنید، اتاق را ترک کرد.
دقایقی بعد صدای خشم آلود آقای قدسی به هوا برخاست که کتی را صدا می زد. کتی هراسان به سوی اتاق او دوید و صدای اعتراض آمیز آقای قدسی را شنیدیم که کتی را مؤاخذه می کرد و معترض بود که چرا یهدا را مسخره می کند. آقای قدسی حتی به کتایون مجال صحبت کردن نمی داد؛ شیده و مرسده ترسیدند و پایین رفتند. اما من در راهرو ایستادم. آقای قدسی قصد داشت در اتاق را ببندد که مرا دید و در بستن در مردد ماند. خشم و غضب، صورتش را برافروخته بود و موهای پیشانیش روی پیشانی ریخته بود. او در را به همان حال رها کرد و روی صندلی نشست. از لای در نیمه باز می توانستم او را ببینم که سرش را میان دو دست گرفته است و به زمین نگاه می کند. او با اشاره به کتی و یهدا در را نشان داد و گفت «بروید تنهایم بگذارید». کتایون با بغض از اتاق خارج شد. گمان کردم که یهدا نیز غمگین از اتاق خارج می شود. اما او سربلند با نیم نگاهی از تکبر و غرور از مقابلم گذشت و لبخندی زهرآگین تحویلم داد و پایین رفت.
دلم می خواست جرأت آن را داشتم تا هم آقای قدسی را کتک بزنم و هم یهدای لوس و از خودراضی را. او با گوشۀ چشمی توانسته بود آقای قدسی را بر علیه خواهرش بشوراند و غرور او را در مقابل ما خرد کند. می خواستم بگذرم اما تاب نیاوردم. در اتاقش را باز کردم و گفتم «متأسفم که می بینم دبیرم بازیچۀ دست یک زن شده». این را گفتم و با سرعت پله ها را طی کردم و پایین آمدم.
کتی و مرسده و شیده در آشپزخانه بودند و کتی آرام آرام گریه می کرد. مرسده و شیده سعی داشتند تا او را آرام کنند. وقتی وارد شدم، رنگ به صورت نداشتم. می دانستم که با آن حرف آینده ام را نابود کرده ام. اما طاقت دیدن خرد شدن غرور کتی را نداشتم. نگاه کتی که به من افتاد، با بغض و گریه پرسید «به تو هم چیزی گفت؟» سعی کردم لبخند بزنم. گفتم «نه». او هم به زور تبسمی کرد و گفت «متأسفم که امشبتان خراب شد». مرسده دستش را گرفت و گفت «اتفاق مهمی پیش نیامده. اغلب خواهر و برادرها با هم مشاجره می کنند. این که چیزی نیست. اگر می خواهی شب ما خراب نشود، صورتت را بشور و به روی خودت نیاور. تو نباید اجازه بدهی که دیگران متوجه گریه ات بشوند. ممکن است کامران خان تحت تأثیر قرار بگیرد و میان دو برادر اختلاف بیفتد. بلند شو و صورتت را بشور». با ورود شکوه خانم به آشپزخانه و دیدن چشمان اشکبار کتایون دستی بر صورتش کوبید و هراسان پرسید «چه شده کتی؟ چرا گریه می کنی؟» من و مرسده سعی کردیم متقاعدش کنیم که مسئله مهمی نبوده، متقاعد نشد. اندام کتایون را به طرف خودش برگرداند و گفت «کتی راستش را به مادر بگو! چه اتفاقی افتاده؟» کتایون با لبخندی نگرانی او را از بین برد و گفت «باور کنید چیز مهمی نیست، یاد خاطرات کودکی ام افتادم و دچار هیجان شدم. فقط همین». شکوه خانم نفس عمیقی کشید و گفت «راحت شدم، فکر کردم که نکند یهدا تو را رنجانده باشد. زود صورتت را بشور تا بهروز نیامده. خدا کند قرمزی چشمت هم از بین برود». به شکوه خانم در چیدن میز کمک کردیم و آقای قدسی لحظه ای زودگذر پایین آمد و به بهانۀ سردرد عذر خواست و به عنوان استراحت به اتاقش برگشت. همگی سعی کردیم تا این وقایع را فراموش کنیم و ساعات باقیمانده را با خوشی بگذرانیم. این بود که شیده جوکی تعریف کرد و آقایان را به این کار تشویق نمود. صدای قهقهۀ همه به هوا بلند شد و به راستی که فراموش کردیم چه بر ما گذشته است.
هنگام خداحافظی، بار دیگر کتایون از ما عذرخواهی کرد و ما به او اطمینان دادیم که هیچ ابری نمی تواند روی خورشید دوستی مان را بپوشاند. من ضمن شب به خیر، با صدای بلند به او گفتم «فردا می بینمت و با هم می رویم خرید». آنگاه به او چشمک زدم و با انگشت به طبقۀ بالا اشاره کردم. او هم منظورم را فهمید و با صدای بلند گفت «منتظرتان می مانم، شب به خیر». با بسته شدن در، به طرف خانه راه افتادیم و شیده آن شب پیش ما ماند و تا ساعتی به نیمه شب پیرامون عمل کرد آقای قدسی گفت وگو کردیم. او از چشم شیده و مرسده افتاده و مستبد و از خودراضی شناخته شده بود و آن شب را با دلخوری به خواب رفتند.
پرخاشگری آقای قدسی، برای من تازگی نداشت. بارها و بارها او را در حال پرخاش و توبیخ شاگردانش دیده بودم. چیزی که برایم قابل قبول نبود، این بود که مردی به خاطر دختری، خواهرش را کوچک و خوار کند. آیا او آنقدر شیفتۀ یهدا شده بود که برای جلب رضایت او حاضر شده بود تنها خواهرش را از خود برنجاند؟
صدای باز شدن پنجره، خواب را از چشمم پراند. از تخت به زیر آمدم تا بازکنندۀ پنجره را ببینم. چراغ اتاق آقای قدسی خاموش بود. اما وجود کسی را جلو پنجره احساس کردم و در همان زمان نیز پنجرۀ اتاق خودم بدون آن که خواسته باشم، گشوده شد و باد به درون وزیدن گرفت. گمان کردم شاید دختر نامرئی ظاهر خواهد شد. اما چون وجودش را حس نکردم، سعی کردم پنجره را ببندم که نیرویی مرا به طرف کوچه هل داد و چیزی نمانده بود که به کوچه پرت شوم، اما صدای نه چندان بلندی مرا از پرت شدن نگه داشت و من که تا سینه به کوچه کشیده شده بودم، در آن حالت بازماندم. با روشن شدن چراغ هر دو اتاق و دستی که مرا محکم به داخل می کشید، تقریباً بیهوش شده بودم، صدای بلند آقای قدسی مرسده را از خواب پرانده و مرا که در حال سقوط به کوچه بودم، از خطر رهانیده بود. مرسده بغلم کرده بود و پشت سر هم تکرار می کرد که (چرا این کار را کردی). هیچ جوابی نداشتم. صدای آقای قدسی بار دیگر شنیده شد که مرسده را به نام صدا می زد و مرسده مرا رها کرد و کنار پنجره رفت و به آقای قدسی که حالم را می پرسید گفت که (حالم خوب است و جای نگرانی نیست). مرسده پنجره را محکم بست و بار دیگر کنارم نشست و به چشمان بهت زده ام نگریست و پرسید «می توانی صحبت کنی؟» دلم می خواست حرف بزنم اما زبانم سنگین شده بود و قادر به تکلم نبودم. وقتی با سر به او حالی کردم که نمی توانم حرف بزنم، بلند شد و لیوان آبی بر لبهایم گذاشت و مجبورم کرد تا جرعه ای بنوشم و آرام گفت «اگر دوست داری گریه کن». اما من دلیلی برای گریستن نداشتم. او گیج و مبهوت شده بود و با ناباوری نگاهم می کرد. می دانستم اگر بگویم نیرویی می خواست مرا به کوچه پرتاب کند، باور نمی کرد. لذا صبر کردم تا زمانی که توانستم تکلم کنم و به او بگویم که در خواب راه رفته ام و خودم نمی دانم چرا آن کار را کردم. گفته ام، تا اندازه ای متقاعدش کرد و مرا به بستر بازگرداند و خودش نیز در کنارم خوابید. آن شب خوابهای آشفته به سراغم آمد. خودم را در صحرای بی آب و علفی دیدم که تشنه به دنبال آب می گردم و هر سرابی را به گمان این که آب است، دنبال می کنم. وقتی خسته از این دویدن ها روی شنهای گرم بیابان افتادم، آقای قدسی با مشکی از آب به من نزدیک می شد، می خواست لب تشنه ام را با آب تر کند که در همان زمان گردبادی وزیدن گرفت و او را در خود ناپدید کرد. هراسان چشم باز کردم، وقتی خودم را روی بستر و در کنار مرسده دیدم، نفس راحتی کشیدم و بار دیگر به خواب رفتم. این بار خواب دیدم که نزدیک چاه ژرفی ایستاده ام و به ته چاه نگاه می کنم. ناگهان دستی قوی مرا به درون چاه پرتاب می کند و من با جیغ بلندی که کشیدم به ته چاه سقوط کردم. از صدای جیغ خودم از خواب پریدم. مرسده هم بیدار شد و با نگرانی پرسید «مینا تو امشب چت شده؟» خودداری را از دست دادم و زدم زیر گریه و گفتم «نمی دانم چرا امشب دچار کابوس می شوم؟» دستم را که از شدت وحشت می لرزید، در دستش گرفت و بار دیگر لیوان آب را به دهانم نزدیک کرد و گفت «یک کم بخور حالت را بهتر می کند». آنگاه خواست تا خوابم را برایش تعریف کنم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm