ارسالها: 6216
#61
Posted: 27 Jan 2013 16:57
وقتی شنید صورتم را نوازش کرد و گفت «امشب در خانۀ آقای قدسی تو با صحنه ای روبرو شدی که گمانش را هم نمی کردی، دیدن آن صحنه روی اعصابت اثر گذاشته و باعث شده که تو خوابهای پریشان ببینی. تو باید آن صحنه را فراموش کنی و به چیزهای خوب فکر کنی».
هر دو دراز کشیدیم. اما تا زمانی که سپیده دمید، هر دو بیدار بودیم. با طلوع خورشید پلکهایم سنگین شد و آسوده و راحت خوابیدم.
وقتی با نوازش دستی مهربان دیده گشودم، مادر و مرسده کنار تختم نشسته بودند و مادر، مضطرب و نگران دیدگانش را بر چهره ام دوخته بود. مرسده موهایم را نوازش کرد و با گفتن (ظهر به خیر خواهر عزیزم) به من فهماند که ظهر است و من تا آن ساعت خوابیده ام. مادر پرسید «حالت خوب است؟» نگاهش کردم و گفتم «بله، خوبم». گفت «می توانی بنشینی؟» بلند شدم و نشستم. مادر پرسید «جاییت درد نمی کند؟» سؤالات او مرا واداشت تا از تخت پایین بیایم و بگویم که کاملاً صحیح و سلامت هستم. اما نگاه آن دو ناباورانه بود. از پله ها که پایین می آمدیم، مرسده بازویم را گرفته بود و پدر منتظر و نگران در سالن چشم به ما دوخته بود. متوجه شدم که مرسده جریان شب گذشته را برای آنها تعریف کرده. آنها به دنبال سؤالات خود، در پی جوابی قانع کننده بودند. می خواستند بدانند که واقعاً چه عاملی باعث آن بوده و چون جواب قانع کننده ای نمی شنیدند راههای دیگری برای طرح سؤالاتشان پیش می گرفتند. مادر نگران آن بود که مبادا اصابت توپ بر سرم اختلالی در مغزم به وجود آورده باشد و مرسده آن را فشاری عصبی می دانست و می خواست به او بگویم که آیا رفتار محبت آمیز آقای قدسی نسبت به یهدا مرا دچار یأس و حرمان کرده و خواسته ام دست به خودکشی بزنم؟ اما وقتی هر دوی آنها را قانع کردم، تا اندازه ای متقاعد شدند که فقط دچار کابوس شده بودم و از روی درک و اراده مرتکب آن عمل نشده ام.
باران سؤالات به پایان رسید و خودم را به حیاط رساندم و در زیر آفتاب بهاری، جسمم را گرم کردم. به خوبی می دانستم که وقایع دیشب نه خواب بود و نه رویا بلکه در هوشیاری کامل انجام گرفته بود و به راستی کسی و یا نیرویی قصد داشت مرا از پنجره به بیرون پرتاب کند. آیا آن دختر همان بود که می خواست مرا از بین ببرد؟ شاید چون با آقای قدسی به درشتی سخن گفته بودم! اما نه؛ من و آقای قدسی غالباً با هم درگیری داریم و به ندرت حرفهای یکدیگر را تحمل می کنیم. اگر این نباشد پس چه عامل دیگری می تواند باشد؟ شاید من سدی هستم در راه خوشبختی آقای قدسی و یهدا. و آن دختر می خواهد با از بین بردن من این سد را از میان بردارد؟ بله باید این طور باشد. آن دختر مرموز بهتر از من می داند که آقای قدسی تا چه حد شیفتۀ یهداست و می خواهد آن دو با هم سعادتمند باشند. حسادتهای من هم چون خاری به آنها نیش می زند و من باید از صحنۀ زندگی آن دو خارج شوم. اگر بخواهم زنده بمانم و زندگی کنم، باید خودم را از آن دو جدا نگه دارم و با آنها روبه رو نشوم. این فکر را باید عملی سازم و ببینم که آیا از دست انتقام آن دختر مصون می مانم؟
مرسده کنارم نشست و پرسید «به چه فکر می کنی؟» گفتم «ببینم، حوصلۀ شنیدن یک قصه را داری؟» با حرکت سر آمادگیش را اعلان کرد. گفتم «بگذار از اول برایت تعریف کنم. از تاریخچۀ این خانه که الآن ما زندگی می کنیم ...
به صورت مرسده نگاه نمی کردم. می خواستم سخنانم بدون تأثیر نگاه باشد. ادامه دادم «پیش از آن که ما و یا دوست فریدون این خانه را بخرند، خانواده ای در اینجا سکونت داشتند که دختری زیبا به نام فانی داشتند. فانی درست در همان اتاقی زندگی می کرد که در حال حاضر متعلق به من و توست. آقای قدسی هم توی همان اتاق فعلی خودش زندگی می کرد. فانی و آقای قدسی به یکدیگر علاقه داشتند. اگر چه بر زبان نمی آوردند، اما خواهر آقای قدسی عقیده دارد که آن دو تا به هم علاقه داشتند. فانی از وجود آقای قدسی در پیش برد درسهایش استفاده می کرد و نزدیکی دو پنجره این امکان را به آنها می داد که خودشان را به هم نزدیکتر احساس کنند. تا این که فانی در سن هفده سالگی به علت بیماری مرموزی چشم از دنیا می پوشد. ظاهراً چشمهای فانی مثل چشمهای ما بوده و آقای قدسی گمان داشته که چشم او تیله ای رنگ بوده. از فوت آن دختر چند سالی گذشت و خانه دست به دست گشت، تا به ما رسید. یکی از شبها وقتی خودم را برای خواب آماده می کردم، دختری سپیدپوش، با تاجی از گل یاس، از پنجره به اتاقم آمد و بدون آن که کلمه ای به زبان بیاورد، فقط به رویم لبخند زد. او کنار پنجره ایستاده بود و گاهی به من نگاه می کرد و زمانی هم به پنجرۀ آقای قدسی و پس از زمان کوتاهی همان طور که وارد شده بود، خارج شد. اول گمان کردم که دچار خیالات شده ام. اماصبح وقتی مادر وارد اتاقم شد گفت (چه بوی عطر یاسی می آید) این کلام مادر، به من فهماند که آن چه در شب پیش دیده ام، رؤیا و کابوس نبوده. پس از آن شب یکی دوبار دیگر هم آن دختر به دیدنم آمده بار آخری که او را دیدم گفتم که آقای قدسی برایم ارزش ندارد و می خواهم او را فراموش کنم. او با گفتن (افسوس) اتاقم را ترک کرد. گمان می کنم دیشب هم او بود که می خواست مرا نابود کند. چون فکر می کند من سدی هستم سر راه خوشبختی محبوبش و یهدا.
من به تو نگفتم که دیشب وقتی آقای قدسی سر کتایون فریاد کشید و کتی با چشم اشکبار اتاق او را ترک کرد، من چه کردم. من چون طاقت ناراحتی کتی را نیاوردم، در اتاق آقای قدسی را باز کردم و به او گفتم فکر نمی کردم دبیرم اسیر و بازیچۀ دست یک زن بشود. این را گفتم و از پله ها پایین آمدم. می دانستم که با این کار او از من کینه به دل می گیرد و رفتارش با من تغییر می کند، اما فکر نمی کردم که آن دختر برای انتقام اقدام کند و بخواهد مرا نابود کند. می دانم که حرفهایم را باور نمی کنی. به همین دلیل هم بود که توی نامه هایم به آن اشاره ای نکردم. الآن هم می دانم که فکر می کنی من دچار خیالات و توهمات شده ام. برایم مهم نیست که تو چی فکر می کنی. اما من فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که من اگر بخواهم زنده بمانم، باید خودم را از یهدا و آقای قدسی دور نگه دارم و وارد زندگی آنها نشوم. آن دختر اول سعی داشت تا من و او را به هم نزدیک کند حالا این کار را برای یهدا انجام می دهد. شاید راستی راستی من سدی هستم سر راه خوشبختی آنها. تو این طور فکر نمی کنی؟
مرسده نفس بلندی کشید و گفت «حرفهای تو، با حقیقت و رؤیا آمیخته شده و درک آنها مشکل است. اگر بخواهیم تمام آنها را روی حقیقت بنا بگذاریم، باید بگویم که تصمیم عاقلانه ای گرفته ای و باید خودت را کنار بکشی. اما اگر تصور کنیم چیزهایی که تو دیده ای صرفاً یک رؤیا بوده، باید بگویم که ...» نگذاشتم سخنش را تمام کند. گفتم «دلم می خواهد حرفم را باور کنی و برای یک بار هم که شده مرا رؤیایی و خیالاتی تصور نکنی. آنچه من برایت بازگو کردم حقیقت محض بود. باور کن رؤیا و خیالات نبود. روزی که خانوادۀ آقای قدسی از من و شیده دعوت کردند به آبعلی برویم، او توی اتاقم حضور داشت. نمی دانی با چه خوشحالی کلاهم را روی سرم گذاشت و برای رفتن آماده ام کرد. می توانستم درک کنم که او خودش را به جای من گذاشته و هیجانش ناشی از آن بود که من به جای او با آقای قدسی همراه می شوم. حالا که فکر می کنم، می بینم خیلی کارها کرد تا من و او را به هم نزدیک کند، اما متأسفانه آن طور که او تمایل داشت نشد و ما به جای مهر، کینۀ یکدیگر را توی قلبمان جا دادیم». مرسده روبه رویم ایستاد و پرسید «راستی راستی از او متنفری؟» نگاهش کردم و گفتم «نمی دانم. اما این لحظه هیچ احساسی نسبت به او ندارم. اگر هم مجبور باشم که میان او و دیگری یکی را انتخاب کنم، مطمئنم که او را انتخاب نخواهم کرد». مرسده گفت «شاید هنوز از کار او عصبانی هستی و همین عصبانیت او را از چشم تو انداخته؟» پوزخندی زدم و گفتم «نه، کار دیروز و چند روز پیش نیست. نمی دانم چرا دیگر مهری از او در قلبم احساس نمی کنم. ممکن است به ظاهر بگویم که او را به همۀ مردان ترجیح می دهم، اما از این حرف قلبم به تپش درنمی آید. الآن تنها دلم می خواهد از او دور بشوم تا بتوانم زنده بمانم. درک می کنی؟» مقابل پایم نشست و گفت «درک می کنم. تو از او می ترسی و می خواهی از دستش فرار کنی. اما من می خواهم بگویم که این ترس بیهوده است. چند روز می توانی خودت را از او مخفی نگه داری؟ هان؟ وقتی مدرسه باز شد چه می خواهی بکنی؟ من به تو می گویم که با او روبه رو شو، اما کاری نکن که از تو برنجد و دلخوری پیدا کند. شاید با ازدواج یهدا و او این کابوس تو هم از بین برود و تو از شر آن دختر راحت بشوی. من اگر به جای تو باشم، سعی می کنم هرگز به آن پنجره نزدیک نشوم و به خانۀ آنها کمتر رفت وآمد کنم. اگر کتایون دلش برای تو تنگ می شود، بگو که او برای دیدن تو بیاید. تو به خانۀ آنها پا نگذار. حالا که حقیقت را برایم گفتی، بگذار من هم اقرار کنم که دیشب از بوی عطر یاس از خواب پریدم و در همان زمان فریاد آقای قدسی را هم شنیدم. ما به اسرار ماوراءالطبیعه واقف نیستیم و نمی دانیم که پشت پرده چه خبر است. اما این را می دانم که اگر این حرفها را برای دیگران بازگو کنیم، ما را دیوانه می خوانند. پس این راز بین من و تو پنهان می ماند و کسی از آن باخبر نمی شود.
از این که مرسده مکنونات مرا بر زبان می آورد شاد شدم و هر دو با نگاه به یکدیگر قول دادیم که این ماجرا مثل یک راز در میان خودمان باقی بماند.
مادر به تراس آمد و گفت «آقای قدسی تلفن کرد و حال تو را پرسید». من و مرسده به هم نگاه کردیم. مرسده پرسید «خیال که ندارند به اینجا بیایند؟» مادر گفت «نه، حرفی که نزدند». مرسده گفت «چه بهتر! چون من و مینا می خواهیم برای خرید بیرون برویم. وقتی مادر ما را تنها گذاشت، گفت بلند شو برویم خیابان کمی گردش کنیم و مقداری هم من خرید دارم که انجام بدهیم».
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#62
Posted: 27 Jan 2013 16:58
فصل بیست و هشتم :
خیابان خلوت بود. با این که ده روز از شروع سال جدید می گذشت، هنوز مغازه ها نیمه تعطیل بودند و جمعیت روزهای عادی در خیابان دیده نمی شد. من و مرسده تا خیابان دبیرستانمان پیش رفتیم و او از نزدیک دبیرستانم را مشاهده کرد. در دبیرستان بسته بود. از مرسده پرسیدم دوست دارد ساختمان مدرسه را از نزدیک مشاهده کند؟ او نگاهی به در بستۀ مدرسه انداخت و گفت «اما در بسته است و ممکن است اجازۀ ورود ندهند». گفتم «امتحانش ضرر ندارد». زنگ را فشردم و بعد از دقایقی در گشوده شد و اندام نحیف بابای مدرسه از لای در ظاهر شد. هر دو سلام کردیم. بابا مرا شناخت. گفتم «از اینجا رد می شدم تصمیم گرفتم که سال نو را به شما تبریک بگویم». صورتش از خوشحالی شکفته شد و من و مرسده را به داخل دعوت کرد. مرسده سراپا چشم شده بود و به تمام گوشه و کنار حیاط چشم می گرداند. بابا ما را به اتاقش دعوت کرد و ظرف کوچکی از شیرینی و شکلات در مقابلمان نهاد. پذیرایی ساده و گرم او من و مرسده را تحت تأثیر قرار داد. مرسده از این که دست خالی به دیدارش آمده، پوزش خواست. بابا با ملایمت و عطوفت پوزش او را قدر دانست و گفت «همین که به یاد من بودید و برای دیدن من آمدید، خودش خیلی ارزش دارد و از هر هدیه ای بهتر است». بابا شیرینی تعارفمان کرد و ضمن آن گفت «شما دو نفر چقدر شبیه هم هستید، دوقلویید؟» خندیدیم و من گفتم که (مرسده بزرگتر از من است و در هندوستان تحصیل می کند). بابا می شنید و سرش را تکان می داد. بعد از توضیحات من، گفت «پس خواهرتان توی این دبیرستان درس نخوانده». گفتم «نه». پرسید «دوست دارد از کلاسهای اینجا دیدن کند؟» این درست همان چیزی بود که من و مرسده می خواستیم، وقتی اشتیاق ما را دید، دسته ای کلید برداشت و گفت «پس با من بیایید تا نشانتان بدهم».
هر دو به دنبال او راه افتادیم. بابا از طبقۀ اول و ساختمان جدید شروع کرد. در انتهای کوریدور در دفتر را باز کرد و مرسده از نزدیک دفتر را دید. سپس از پله ها بالا و در طبقۀ دوم سالن امتحانات و کتابخانه را مشاهده کرد.
ساعتی به اینگونه گذشت و مرسده تمام زوایای مدرسه را از نزدیک دید. هنگامی که بار دیگر پا به حیاط گذاشتیم، بوفه را نشانش دادم و گفتم «این هم بوفۀ مدرسه است». بعد آهسته به طوری که بابا نشنود گفتم «از بوفه به دفتر نگاه کن!» مرسده همان کار را کرد. گفتم «آن صندلی روبه رو را می بینی؟» سرش را به پایین حرکت داد، یعنی بله. گفتم «آن صندلی آقای قدسی است. او غالباً روی آن صندلی می نشیند». مرسده گفت «از آنجا هم می تواند به همین خوبی ببیند؟» گفتم «متأسفانه بله. من تا چندی قبل از این موضوع خبر نداشتم و غالباً با مریم همین جا می ایستادیم و پیراشکی می خوردیم. اما از وقتی آن شایعه درست شد، دیگر این کار را نکردیم». گفت «کار عاقلانه ای کردید».
بابا بار دیگر ما را به داخل اتاق دعوت کرد و مرسده با گفتن (دیگر مزاحم نمی شویم؟) دست به کیف برد و مبلغی پول درآورد و به بابا گفت «این هدیه ای ناقابل است. همان طور که قبلاً گفتیم ما فرصت تهیۀ کادو نداشتیم». بابا اول از گرفتن خودداری کرد؛ اما بعد در مقابل اصرار من و مرسده پذیرفت و تا دم در بدرقه مان کرد و ما از او جدا شدیم.
خیابان مدرسه را که پشت سر گذاشتیم، مرسده گفت «دبیرستان بزرگ و خوبی است و همۀ امکانات را دارد». حرفش را تأیید کردم. او ادامه داد «اتفاقاتی که توی دورۀ دبیرستان پیش می آید، به عنوان یک خاطره در حافظه می ماند. من هم در دورۀ دبیرستان خاطرۀ زیادی دارم و گاهی به آنها فکر می کنم. آقای گنجی را یادت می آید که موقع صحبت کردن زبانش را درمی آورد؟ چقدر این عمل او ما را می خنداند. تکیه کلامش را خوب به یاد دارم. در حالی که صاف رو به ما می ایستاد می گفت- شاگردان عزیز! صبحتان بخیر- و در همان حال زبانش را درمی آورد و به لب بالا می زد. چقدر این منظره باعث خندۀ ما می شد».
این خاطرۀ مرسده مرا به یاد روزی انداخت که آقای قدسی را در حال قلیان کشیدن مجسم کرده بودیم. وقتی ماجرا را برایش شرح دادم خندید و گفت «با این حرفها مرا با حقیقتی آشنا می کنی! این که می فهمم آقای قدسی این مدت از دست تو خیلی رنج کشیده و آن دختر هم حق دارد که از تو دلخور باشد. اگر از من نمی رنجی باید بگویم که تو از محبت او نسبت به خودت، سوءاستفاده کرده ای. من هم اگر به جای او بودم همان کاری را می کردم که او کرد. تو به جای این که بهانه ای به دست او ندهی که رویش به روی تو باز شود، برعکس کاری کردی که او اجباراً نسبت به تو سخت گیری کند. قبول کن که رفتارت این مدت صحیح نبود». گفتم «قبول دارم، اما شاید باور نکنی که خیلی از برخوردهای ما بدون اراده بوده و من ناخواسته مرتکب عملی شدم که نمی بایست می شدم». آن گاه جریان چک را برای مرسده تعریف کردم و او همان حرفهایی را گفت که قبلاً آقای قدسی هم گفته بود.
به یکی دو مغازه سر زدیم و مرسده مقداری خرید کرد. زمانی که راهی خانه شدیم، ظهر شده بود.
عصر کتایون تماس گرفت و پرسید (منزل هستید؟) مادر با او صحبت می کرد و اطمینان داد که قصد رفتن به مهمانی نداریم. کتی به مادر گفت که (کامران آپارات آورده و چند حلقه فیلم موزیکال دارد که مایلیم با هم تماشا کنیم). و از مادر خواست که به خانۀ آنها برویم. اما مادر خودداری کرد و به اصرار خواست تا آنها به خانۀ ما بیایند و او هم قبول کرد. از این رفت و آمد که هر روز انجام می گرفت کسل شده بودم و چون تصمیم داشتم که با آقای قدسی و یهدا روبه رو نشوم، بیشتر دلخور و عصبانی شدم. به طوری که عصبانیتم موجب خشم مادر شد و گفت «اگر ناراحتی می توانی توی اتاقت بمانی و پایین نیایی». مرسده حالم را درک کرد، اما چون در امر انجام شده ای قرار گرفته بود، کنارم نشست و گفت «تو می توانی از همین امشب نقشه ات را عملی کنی و خودت را آزمایش کنی. باید سعی کنی که امشب با یهدا و آقای قدسی خیلی رسمی برخورد کنی و خودت را نسبت به آنها بی تفاوت نشان بدهی. اگر امشب موفق شدی، بدان که روزهای دیگر هم موفق می شوی. حالا تا مادر را بیشتر کنجکاو نکرده ایم بلند شو تا به او کمک کنیم».
ساعت نزدیک چهار بود که مهمانها وارد شدند. در دست کامران آپاراتی بود. آنها به محض ورود مثل خانۀ خودشان مبلها را جابه جا کردند و دیوار را برای نصب پردۀ آپارات آماده کردند. المیراخانم و یهدا حضور نداشتند و شکوه خانم در مورد علت غیبتشان گفت که (مادر و دختر به جشن تولد یکی از دوستانشان رفته اند). این سخن آسوده ام کرد و بدون آن که به آقای قدسی توجهی نشان دهم، کنار مرسده نشستم و به کامران و کتی که مشغول آماده کردن آپارات بودند نگاه کردم. آپارات که آماده شد،کامران با کشیدن پرده ها سالن را تقریباً تاریک و تمام لوسترها را خاموش کرد و با گفتن (آماده) همه را به تماشای فیلم دعوت کرد. اولین فیلم، کمدی موزیکال بود که سه ساعت طول کشید. فکر می کردم که از دیدن آن خسته خواهم شد، اما وقتی فیلم به نمایش درآمد جذب آن شدم. ضمن تماشا یک بار تصادفاً در نور آپارات چشمم به آقای قدسی افتاد که به جای پرده سرش را پایین انداخته و در فکر بود. در وقفه ای که به علت پاره شدن فیلم پیش آمد، پدر درخواست چای کرد. من و مرسده به آشپزخانه رفتیم؛ مرسده گفت «متوجه آقای قدسی بودی؟ او اصلاً به پرده توجه ندارد، تمام وقت توی فکر است». گفتم «آره، یک بار چشمم به او افتاد و متوجه شدم. شاید دلش برای یهدا تنگ شده. آخر عشّاق تاب دوری معشوق را ندارند». خندید و گفت «چشم بسته غیب می گویی». صدای کامران آمد که ما را فرا می خواند. سینی را برداشتم و با هم به سالن رفتیم.
هنگامی که به آقای قدسی چای تعارف می کردم، بی اختیار گفتم «زیاد فکر نکنید! زود برمی گردد». موجی از خشم صورتش را پوشاند و درحالی که نگاهش را به فنجان دوخته بود گفت «هر چه دوست دارید بگویید، نوبت من هم می رسد». و وقتی که مجدداً فیلم به نمایش درآمد، او دیگر فکر نمی کرد و به پرده چشم دوخته بود.
فیلم بانوی زیبای من با فرجامی خوش به پایان رسید و در پایان کامران چراغها را روشن کرد تا تماشاگران قدری استراحت کنند. در این فاصله مادر و مرسده به پذیرایی مشغول شدند. من برای این که در دیدرس او نباشم، طوری نشستم که بتوانم کتی را ببینم و با او صحبت کنم. آقای قدسی بلند شد و مرسده را فراخواند و چند لحظه ای آن دو کنار در سالن به گفت وگو پرداختند. دلم می خواست هر چه زودتر از گفته های آنها آگاه شوم، اما می دانستم که تا رفتن مهمانها باید صبر کنم. از کتایون پرسیدم «با کاوه آشتی کردی؟» خندید و گفت «همان دیشب با هم آشتی کردیم. توی آشپزخانه گیرم انداخت و از من عذرخواهی کرد. من که گفته بودم کاوه از یک جایی دلش پر است. او اقرار کرد که اعصابش تحریک شده و بدون اراده سرم فریاد کشیده. خواست تا او را ببخشم و من هم گذشتم». خوشحال شدم و گفتم «من هم تشخیص دادم که حال عادی ندارد. برادرها، نه محبتشان مشخص است و نه دشمنیشان، چیزی که عیان است این است که آنها خواهرهایشان را مثل جانشان دوست دارند. فکرمی کنم که مهم همین است. برخوردهای کوچک را نباید به دل گرفت». گفته ام را قبول کرد و ادامه داد «چیزی که مرا نگران می کند، نفوذی است که یهدا در او دارد. این دختر کاوه را مسخ کرده و هر کاری که بخواهد کاوه برایش انجام می دهد». خندیدم و گفتم «عشق یهداست که برادرت را مسخ کرده، نه چیز دیگر». به پشت دستم زد و گفت «اما من می دانم که برادرم او را دوست ندارد!» گفتم «از من بشنو و هیچ وقت در این موارد با قاطعیت صحبت نکن. بسیاری از دشمنیها در یک لحظه تبدیل به دوستی شده و خیلی از دوستیها هم مبدل به دشمنی. مردها غالباً نمی توانند روی یک احساس پایدار بمانند. ممکن است برادرت تا مدتی پیش دختر دیگری را دوست می داشته، اما حضور یهدا توی خانه تان باعث شده که او دل از آن دختر بردارد و به یهدا دل بدهد».
با نشستن آقای قدسی و آمدن مرسده در کنار ما، گفت وگو من و کتی ناتمام ماند. من برای او میوه پوست کندم و تعارفش کردم. ساعت هشت فیلم دوم شروع شد و تماشاچیان به تماشا نشستند. این فیلم ماجرای- جان شیردل- بود که چندان رغبتی به تمایش نداشتم. پدر برای ادای نماز بلند شد من هم او را تا آشپزخانه همراهی کردم. پدر پرسید «شام به قدر کافی هست تا نگهشان داریم؟» من در ظرف را برداشتم و گفتم «فکر می کنم کافی نباشد اگر شما زیاد اصرار نکنید آنها نمی مانند». پدر به طرفم برگششت و با نگاهی پرسشگر پرسید «بگذاریم آنها گرسنه از اینجا بروند؟ مگر ما دیشب مهمان آنها نبودیم؟» شانه بالا انداختم و گفتم «بودیم، اما غذایمان را با خودمان برده بودیم». پدر آستینهایش را بالا زد و گفت «هیچ فرقی نمی کند». مادر هم آمد. پدر دستوراتی برای شام صادر کرد و خودش برای خواندن نماز رفت.
فیلم دوم هم دو ساعت تماشاچیان را سرگرم کرد و پس از آن تمام چراغها روشن شد.
مهمانها به پا خاستند، ولی مادر و پدر آنها را نشاندند و توافق شد که آقای قدسی زحمت آوردن شام را بکشد و ما با آنها هم غذا شویم. کامران مشغول جمع آوری دستگاه آپارات بود. پدر به من گفت «مینا! به آقای قدسی کمک کن!» کتی و مرسده به آشپزخانه رفته بودند و مادر زیردستیها را جمع می کرد. دلم نمی خواست با او همگام و همکلام شوم. پدر چون تردید مرا دید، بار دیگر تکرا کرد و به ناچار با او روانه شدم.
وارد حیاط که شدیم، آقای قدسی نفس عمیقی کشید و گفت «چه هوای خوبی است. می دانید دلم می خواهد توی این هوای مطبوع چه کار کنم؟» من پاسخی ندادم. او ادامه داد «دلم می خواهد توان آن را داشته باشم تا دق دلی چند روزه ام را سر کسی که مرا بازیچه کرده خالی کنم و از ناراحتی خلاص بشوم». گفتم «برای شما که کاری ندارد، می توانید با فریاد کشیدن دق دلیتان را خالی کنید». گفت «با فریاد زدن راحت نمی شوم. باید به گوش او چند سیلی جانانه بنوازم تا دیگر جرأت نکند مرا بازیچه بخواند». گفتم «نمی دانم منظورتان چه کسی است، اما این را می دانم که حرف حق همیشه تلخ است و شما از شنیدن حرف حق این جور از کوره در رفته اید». در حیاط را باز کرد و هر دو از خانه خارج شدیم. کوچه خلوت و بی صدا بود. صدای پای ما سکوت شب را می شکست. وارد کوچه که شدیم گفت «درس اخلاق می دهید یا روانکاوی می کنید؟» گفتم «هیچ کدام. من نه دبیرم و نه دکتر». مقابل در خانه شان ایستاد و گفت «بله، شما نه دبیر هستید و نه دکتر. اجازه بدهید من بگویم که شما چه هستید. شما دختری هستید لوس و نازک نارنجی، دختری که حقیقت را وارونه جلوه می دهد و همه چیز را به نفع خودش تمام می کند. شما که به این راحتی به دیگران تهمت می بندید، چرا این شجاعت را ندارید تا بایستید و جواب بشنوید؟ آقای ادیبی و محمودآقا اگر می دانستند که شما چه مار خوش خط و خالی هستید، هرگز به شما دل نمی بستند. دل من از همین لحظه برای استاد هندوستانی خواهرتان می سوزد که می خواهد خودش را در دام شما اسیر و گرفتار کند». چراغ راهرو را روشن کرد و به انتظار پاسخ نماند و به آشپزخانه رفت. من به دنبالش روانه شدم. او در ظرف غذا را برداشت و نگاهی به درون آن کرد و سپس به من گفت «آن زنبیل را بدهید!» زنبیل را به دستش دادم و او با قرار دادن تکه پارچه ای در کف آن، ظرف غذا را درونش گذاشت و سبد سبزی را نیز روی آن قرار داد. سپس دستۀ زنبیل را امتحان کرد و گفت «در یخچال را باز کنید و سفرۀ نان را بیرون بیاورید». دستوراتش را یک به یک انجام دادم. آقای قدسی نگاهی دیگر به پیرامون آشپزخانه انداخت تا چیزی را فراموش نکرده باشد. وقتی چراغ آشپزخانه را خاموش می کرد گفت «خدا شما را لعنت کند. شام امشب را خیلی دوست دارم. اما افسوس که اشتهایی به خوردن ندارم». گفتم «بی اشتهایی شما از جایی دیگر است؛ به حرف دیشب من مربوط نمی شود. لطفاً مرا مقصر ندانید». پرسید «به نظر شما از چیست؟»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#63
Posted: 27 Jan 2013 16:59
گفتم «از آن کسی که شما را تنها گذاشته و به جشن تولد رفته». نگاه غضب آلودش را به صورتم دوخت و گفت «حقیقتاً درست گفته اندکه زن ناقص العقل است. اگر زن عقل کاملی داشت می توانست درست قضاوت کند». می خواستم چراغ راهرو را خاموش کنم که نگذاشت و گفت «روشن باشد بهتر است». از خانه خارج شدیم. گفتم «آمدن من بیهوده بود. شما تنهایی هم می توانستید غذا را بیاورید». گفت «اما باعث شدید تا من کمی آسوده بشوم». گفتم «اگر دوست دارید می توانید فریاد هم سرم بکشید تا کاملاً راحت بشوید و شام را با اشتها میل کنید». گفت «آن وقت باعث خواهم شد تا شما توی خواب راه بیفتید و از پنجره به پایین سقوط کنید». سر کوچه لحظه ای ایستادم و گفتم «من هیچ تحت تأثیر حرف و خشم شما قرار نمی گیرم. اگر این طور بود، باید خیلی زودتر از اینها از پنجره سقوط می کردم و کشته می شدم». پوزخندی زد و گفت «تکرار مکررات نکنید. من خودم می دانم که سخنم در شما بی تأثیر است؛ به همین دلیل هم هست که زیاد با شما صحبت نمی کنم. حالا راضی شدید؟» در حیاط را باز کردم و گفتم «بله راضی شدم. و پیش از آن که داخل بشویم اجازه بدهید این را هم بگویم که من خودم را برای عواقبی که در پی بود آماده کرده ام و می دانم از انتقام شما مصون نخواهم ماند». با صدای بلند خندید و گفت «پس کلاه خود سر بگذارید و زره بپوش و آماده باش! چون من خودم را برای گرفتن انتقام سختی آماده کرده ام». نگاهی گذرا به صورتم انداخت و گفت «حالا دیگر یقین کردم که زن ناقص العقل است و اگر تمام زنها این طور نباشند شما یکی هستید!»
با ورود ما، مرسده جلو آمد و اول نگاهی به من و سپس به آقای قدسی کرد و چون هر دوی ما را خونسرد دید، آسوده شد و زنبیل را از دست آقای قدسی گرفت. من به دنبال مرسده راهی آشپزخانه شدم. مرسده پرسید «مگر قرار نبود با او همکلام نشوی؟» گفتم «پدر گفت به او کمک کنم». پرسید «کاری نکردی که عصبانی بشود؟» خندیدم و گفتم «امشب باید کاملاً مراقب من باشی، چون ممکن است توی خواب کشته بشوم». پرسید «منظورت چیست؟» گفتم «او قصد دارد انتقام سختی از من بگیرد. شاید به جای او وکیلش این کار را انجام بدهد». با ورود کتی، سخن من و مرسده ناتمام ماند.
بر سر میز غذا، آقای قدسی اصلاً توجهی به من نداشت و با غذایی که به قول خودش خیلی دوست داشت، فقط بازی-بازی کرد. پس از صرف غذا شکوه خانم صحبت را به قرار روز آینده کشاند. پدر گفت که (ما فردا به دیدار محمود آقا می رویم). کلام پدر نگاه آقای قدسی را متوجه من ساخت. من هم چون افراد حراف شروع کردم به تعریف از آنها. آنقدر از خوبی و مهربانی آنها صحبت کردم که کامران پرسید «محمودآقا خواهر دارد؟» پدر خندید و گفت «متأسفانه نه، او یکی یکدانه است، نه برادری دارد و نه خواهری». کامران پوزخندی زد و گفت «حیف شد»، و بعد سکوت کرد. نگاه غضب آلود مرسده مرا از گفتن بازداشت و دریافتم که خیلی پرچانگی کرده ام و مجال صحبت را از دیگران گرفته ام. هنگامی که میوه تعارفش کردم سرباز زد و با گفتن (ممنونم) دستم را رد کرد. با نواخته شدن زنگ، مرسده رفت و در را باز کرد. یهدا و المیراخانم وارد شدند. مادر از آنها استقبال کرد و آنها به جمع ما پیوستند. یهدا لباسی آبی آسمانی به تن داشت که زیباییش را بیش از پیش جلوه می داد. او جایی در کنار آقای قدسی گیر آورد و نشست. من برای آن که با او مواجه نشوم، به آشپزخانه پناه بردم و مرسده کار پذیرایی را عهده دار شد. خودم را به کار مشغول کردم و تا زمانی که آنها حضور داشتند، از آشپزخانه خارج نشدم. فقط زمان خداحافظی بیرون آمدم و آنها را تا نزدیک در بدرقه کردم. صدای میهمانان را شنیده بودم، اما این که از چه مقوله ای صحبت می کردند را نمی دانستم. پس از رفتن آنها، مرسده با شتاب خودش را به آشپزخانه رساند و به من گفت «دیگر راحت شدی. فکر نمی کنم دیگر انتقامی صورت بگیرد». و در مقابل بهت من ادامه داد «امشب یهدا نامزدی اش را با کاوه اعلان کرد». خودم را روی صندلی انداختم و پرسیدم که «چطور؟» کنارم نشست و گفت «خیلی غیرمترقبه. به طوری که همه را شوکه کرد». گفتم «برایم تعریف کن». گفت « وقتی آمدند، المیراخانم شروع کرد به تعریف از جشن تولد و این که در آن جشن خواستگاری برای یهدا پیدا شده، اما خواستگار را رد کرده و گفته که نامزد پسرعمویش است. حرف المیراخانم که به اینجا رسید، یهدا روبه آقای قدسی کرد و گفت- من دیگر تحمل نداشتم و به همه گفتم که ما برای هم نامزد شده ایم- شکوه خانم بیچاره چیزی نمانده بود قالب تهی کند و آقای قدسی بزرگ و کامران هم با تعجب به همدیگر نگاه می کردند. وقتی مادر گفت (مبارک است) یهدا تشکر کرد و بلند شد صورت شکوه خانم و کتایون را بوسید و بعد خودش را به آغوش عمویش انداخت و او را هم بوسید. کامران هم به کاوه و یهدا تبریک گفت و کار تمام شد».
پرسیدم «آقای قدسی چه کار می کرد؟» مرسده گفت «این اعلان ناگهانی او را هم شوکه کرده بود. فکر می کنم که دلش نمی خواست به این صورت دیگران می فهمیدند. این طورکه معلوم بود آنها قصد داشتند تا در فرصتی مناسب این موضوع را مطرح کنند، که یهدا تاب نیاورد و پرده از این راز برداشت. حالا من هم مثل تو متقاعد شدم که آن دو تا برای هم در نظر گرفته شده اند و تو باید خودت را از ماجرای آنها کنار بکشی».
حس کردم که تمام وجودم به یک کوه یخ تبدیل شده است و چیزی نمانده که بدنم منجمد شود. رنگ از رخسارم پرید و دندانهایم به هم می خورد. مرسده متوجه تغییر ناگهانی من شد. صندلی اش را کنارم کشید و گفت «چی شده؟ مگر نمی گفتی که خودت را برای چنین زمانی آماده کرده ای؟ پس چرا رنگت پرید؟» برای جلوگیری از بدتر شدن حالم سعی کردم بلند شوم و راه بروم، او که نگران شده بود خود را لعنت می کرد که چرا این مطلب را به من گفته است. با دستی لرزان برای خودم آب جوش ریختم و فنجان را با هر دو دست گرفتم تا از دستم نیفتد. آب گرم لرزش دندانهایم را از بین برد و حس کردم خون یک بار دیگر در رگهایم به جریان افتاد. مرسده کمک کرد تا از پله ها بالا بروم و خودم را به اتاقم برسانم. نه اندوهگین بودم و نه شاد. این تأثیر ناگهانی برای خودم نیز حیرت آور بود. مرسده مرا روی تخت نشاند و خودش با عجله پایین رفت و با لیوان آب گرم بازگشت و گفت «مرا ببخش! نمی بایست یک دفعه این مطلب را به تو می گفتم. باور کن که فقط می خواستم تو را از فکر و خیال آن دختر واهی رها کنم و به تو اطمینان بدهم که دیگر او به سراغت نمی آید». دستش را گرفتم و گفتم «می دانم که قصد خیر داشتی. باور کن که من از غصه و ناراحتی این طور نشدم، شاید مثل دیگران شوکه شدم. حالا حالم کم کم بهتر می شود غصه نخور».
تا ساعتی که حال عادی پیدا کردم، مرسده نشسته بود و نگاهش را از من برنمی گرفت. وقتی به او اطمینان دادم که دیگر بدنم از لرزش افتاده و کاملاً خوب هستم، نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد.
دمدمی مزاج بودن، خصلت زشتی است که متأسفانه من بدان دچارم. یک لحظه آرام و صبورم و دقیقه ای دیگر شلوغ و پرتحرک. دقیقه ای منطقی فکر می کنم و لحظه ای دیگر دستخوش احساس می شوم و فکرهای گوناگون می کنم. اگرچه سعی می کنم در رابطه با دیگران این را در خودم سرکوب کنم، اما اعمالی که غالباً از من سر می زند، به خوبی این تضاد را نشان می دهد. هرگاه سعی کرده ام ساکت و وزین باشم موجبی پیش آمده که به دختری شلوغ تبدیل شده ام و آنجا که لازم است پرتحرک باشم، ساکت و خمود می شوم و به تماشای دیگران می نشینم. به قول مادر، من هنوز شخصیت واقعی خودم را پیدا نکرده ام و بین دو شخصیت سرگردان هستم.
ظاهراً خبر ازدواج یا نامزدی آقای قدسی باید از من دختری گوشه گیر و مغموم بسازد، اما از فردای آن شب دختری شلوغ و پرتحرک شدم که می خندیدم و دیگران را به خنده می انداختم. به طوری که مادرجون و محمودآقا متعجب شده بودند ودلیل این همه خوشحالی را از مادر پرسیدند. مادر، خودش نیز برای این رفتار دلیلی نمی یافت. ناچار شد بگوید دیدن خانۀ قدیمی و آمدن به محل گذشته موجب این همه شور و نشاط شده است. با مرسده و مادر به دیدار دیگر همسایگان رفتیم و ساعتی را روی پشت بام نشستیم و از آن بالا به اطراف نگاه کردیم.
به مرسده گفتم «چه خوب بود که هرگز بزرگ نمی شدیم و همان کودک می ماندیم». نگاهم کرد و گفت «واقعاً چه خاطرات شیرینی از آن دوران به یاد داریم! یادت می آید با بچه های محل مثل پسرها الک دولک بازی می کردیم و بعد می رفتیم از آقاسید یک دوغ خنک می گرفتیم و می خوردیم؟» گفتم «یادم هست و فراموش نکردم که پدر با یک تو سری من و تو را به خانه فراری می داد و تو را بیشتر از من می ترساند و می گفت- تو بزرگتر از مینا هستی، هرکاری که تو بکنی مینا هم می کند-». مرسده خندید و گفت «هول کتک خوردن بیشتر از خودش ترس داشت. یادم می آید کلاس چهارم که رفتم دیگر کوچه رفتن و بازی با بچه ها برایم قدغن شد. اما تو بیشتر از من از کودکی ات استفاده کردی».
محمودآقا با سینی چای به پشت بام آمد و گفت «پدرتان برای دیدن کاسبهای محل رفته و من هم برایتان چای آوردم تا میل کنید». تشکر کردیم و او کنارمان نشست. من و مرسده چای می خوردیم که یکی از پنجره های خانۀ قدیممان باز شد و دختری تکه پارچه ای را داخل حیاط تکاند. با دیدن ما زود سرش را به داخل کشید و پنجره را بست. مرسده پرسید «دختر است یا ازدواج کرده؟» محمود بدون آن که به مرسده نگاه کند گفت «هنوز ازدواج نکرده، امسال دیپلم گرفته». خندیدم و گفتم «برادر عزیز سال پیش دیپلم گرفت، امسال که هنوز به آخر نرسیده». خندید و حرفم را تأیید کرد. مرسده ادامه داد «به نظر دختر خوبی می آید. چرا او را انتخاب نمی کنید؟» محمود گفت «مگر شما نمی گویید که باید با فکر و برنامه ازدواج کرد؟ من هم می خواهم به گفتۀ شما عمل کنم». من گفتم «اما دیگر فرصت فکر کردن گذشته و شما باید دست به کار بشوید». با گفتن (ببینم چه می شود) روی پا ایستاد. من و مرسده نیز بلند شدیم. مرسده نگاهی دیگر به پنجره انداخت و گفت اگر حقیقتاً به گفته های من عمل می کنید، پس این را هم گوش کنید و به آنچه که می گویم عمل کنید. من به شما می گویم که هر چه زودتر مادرجون را برای خواستگاری این دختر بفرستید و خودتان را از تنهایی نجات بدهید! قبول می کنید؟» محمود قاه قاه خندید و پرسید «این همه عجله برای چیست؟» مرسده گفت «دلم می خواهد هم زمان با فریدون تو هم ازدواج کنی و خیال ما را آسوده کنی». محمود مرسده را نگریست و پرسید «مگر شما برای من نگران هستید؟» مرسده پشت چشمی نازک کرد و گفت «مگر شما با فریدون فرق دارید؟ ما همه شما را مثل فریدون دوست داریم و دلمان می خواهد که هرچه زودتر ازدواج کنید». گونه های محمود گلگون شد و گفت «من به وجود خواهرهای دلسوزی مثل شما افتخار می کنم». مرسده گفت «به جای این تعارفات به حرفم عمل کن و ما را آسوده کن».
وقتی به پایین برگشتیم پدر هنوز نیامده بود. چند دقیقه بعد فریدون و شیده وارد شدند. جمعمان کامل شد و من باز به حرافی افتادم و گفتم «برای محمودآقا یک دختر خوب انتخاب کرده ایم. مادرجون باید بعد از سیزده بدر به خواستگاری برود». مادرجون متعجب شد و گفت «پناه بر خدا، همه به در خانه می روند و دختر خواستگاری می کنند، شما از روی پشت بام دختر برای محمود پیدا کرده اید؟» مرسده گفت «شاید بخت با ما یار بود که توانستیم از روی هوا دختری برای محمودآقا پیدا کنیم». مادر پرسید «خوب آن کی هست؟» گفتم «دختر همسایه است. همان که توی خانۀ قبلی ما زندگی می کند. محمودآقا می گوید که سال پیش دیپلمش را گرفته». مادرجون تازه متوجه شد و گفت «هان ... منظورتان نیره است؟ شما او را از کجا دیدید؟» من ماجرا را شرح دادم بعد مادرجون گفت «آنها خانواده ای خوب و متدین هستند. به ما هم خیلی علاقه دارند. من می دانم که اگر نیره را خواستگاری کنم جواب رد نمی شنوم. از همه لحاظ خوب هستند و به ما هم می خورند». مادر با گفتن (مبارک است) فریدون را واداشت تا صورت محمود را ببوسد و به او تبریک بگوید. پدر هم وقتی از این جریان مطلع شد، به محمود گفت هر روزی را که انتخاب کنی من و مادر بچه ها می آییم و می رویم خواستگاری». محمود تشکر کرد و مادرجون با گفتن (خدا سایۀ شما را از سر ما کم نکند) رفتن به خواستگاری را محرز کرد.
با خودم حساب کردم که سال خوشی را در پیش داریم و همه زندگی نوینی را آغاز می کنند. چقدر خوب می شد که پیش از رفتن مرسده، آقای ادیبی به خواستگاری می آمد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#64
Posted: 27 Jan 2013 16:59
فصل بیست و نهم :
تلفن خانم ادیبی به مادر، برای یادآوری فردا بود که چشم به راه ما هستند و به انتظار نشسته اند. مادر با تشکر بسیار، ابراز داشت که برای دیدار خودش را آماده کرده است. پس از آن روبه ما کرد و گفت «چه زن باشخصیتی است! کلام او انسان را سحر می کند. چقدر تن صدایش زیباست. تلفن کرد تا قرار فردا را یادآوری کرده باشد. من که از همین الآن دلم برای دیدنش تنگ شده». همۀ ما خندیدم. مادر سگرمه هایش را در هم کشید و پرسید «چیه؟ چرا می خندید؟ مگر من نمی توانم از یک نفر خوشم بیاید». پدر گفت «خانم عصبانی نشوید، شما حق دارید به جای یک نفر از چند نفر خوشتان بیاید؛ ما که بخیل نیستیم». مادر گفتۀ پدر را حمل بر تمسخر کرد و به حالت قهر به آشپزخانه رفت.
فریدون به پدر گفت «نوبت شماست». پدر پرسید «منظورت چیست؟» فریدون خندید و گفت «این ایام عیدی هر کسی به نوعی به مراد دلش رسیده جز شما و مادر و من. گمان می کنم وقتش رسیده که شما هم به نوعی به مراد دلتان برسید». صدای شلیک خندۀ همه بلند شد و همان موقع صدای زنگ تلفن با خندۀ ما درهم آمیخت. مادر خودش را به تلفن رساند با دست اشاره کرد که ساکت شویم. کامران بود و فریدون را می خواست. وقتی مکالمۀ آن دو به پایان رسید، فریدون گفت «قرار شد که صبح زود حرکت کنیم تا به ترافیک نخوریم. اتومبیل آقای قدسی جلو حرکت می کند و ما به دنبالش». مرسده پرسید «نامزدهای دیشب هم می آیند؟» فریدون گفت «این را دیگر سؤال نکردم؛ ولی مگر آقای ادیبی همکار کاوه نیست». من گفتم «چرا». و فریدون ادامه داد «اگر این طور است او از همۀ ما مقدمتر است». آهسته به مرسده گفتم «باید خودمان را برای دیدن یک نمایش رمانتیک آماده کنیم».
مرسده به من توصیه کرد که فردا در مقابل هرگونه پیش آمدی خونسردی خودم را حفظ کنم و از پرحرفی امتناع کنم.
شب بی هیچ حادثه ای صبح شد و خانوادۀ آقای قدسی صبح زود به دنبالمان آمدند. بهروز، شوهر کتی نیز اتومبیلش را آورده بود و کتی و مادر و پدرش در آن سوار شدند. در اتومبیل آقای قدسی هم کامران و یهدا و المیراخانم و خود او که پشت فرمان نشسته بود. اوایل راه ما پشت ماشین بهروز حرکت می کردیم و آقای قدسی پیشاپیش همه. از شهر که خارج شدیم، ما پشت سر اتومبیل آقای قدسی قرار گرفتیم. زمانی که به آنها نزدیک شدیم، من و مرسده متوجه شدیم که یهدا سرش را روی شانۀ آقای قدسی گذاشته و به خواب رفته است. از دیدن این منظره هردو لبخندی به یکدیگر زدیم. من آرام گفتم «نمایش شروع شد». مادر شنید و با لحن اعتراض آمیزی گفت «اگر بخواهید بچه بازی دربیاورید و اوقات دیگران را تلخ کنید، بگویید تا از همین جا برگردیم. من حوصلۀ کلفت گفتن و کلفت شنیدن را ندارم». پدر نیز حرفش را تأیید کرد و ما ساکت شدیم. میدان کرج را که پشت سر گذاشتیم، جادۀ چالوس را پیش گرفتیم. هوای پاک صبحگاهی را با نفسی عمیق به جان کشیدیم.
نرسیده به سد، اتومبیل آقای قدسی وارد باغ بزرگی شد. اتومبیل ما و بهروز هم وارد شد و در خیابانی شنی شروع به پیشروی کردیم؛ مقداری که چندان هم زیاد نبود، طی کردیم و خانه ای ویلایی در مقابلمان ظاهر شد که مردی میان سال با آقای ادیبی برای استقبال ما از آن بیرون آمدند. آقای ادیبی پدرش را به ما معرفی نمود و ما را نیز به او معرفی کرد. او جوانتر از پدر و آقای قدسی بود و در حدود چهل و هفت الی پنجاه ساله می نمود. برخورد گرم و صمیمانۀ او مثل اولین برخورد آقای ادیبی، روی دیگران تأثیر می گذاشت و خیلی زود رابطه ای صمیمانه برقرار گردید. خانم ادیبی نیز هنگام ورود به داخل ویلا از ما استقبال نمود و این بار مورد لطف خانم صاحبخانه قرار گرفتیم. با آن که او لباس ساده ای بر تن داشت، شخصیتش همه را تحت تأثیر قرار داد. او کنار مادر و شکوه خانم نشست و به همه خوش آمد گفت. چند دقیقه بعد خانم میانسالی با سینی حاوی شیرکاکائو وارد شد و پس از خوش آمدگویی و تبریک سال نو، وظیفۀ پذیرایی را به عهده گرفت. آقای ادیبی دراین کار به او کمک می کرد و سعی می نمود بهترین پذیرایی را از مهمانان خود به عمل آورد. خستگی راه که برطرف شد، پدر آقای ادیبی پیشنهاد کرد تا از گلخانۀ آنها دیدن کنیم. این پیشنهاد پذیرفته شد و همگی ساختمان ویلا را ترک کرده وارد محوطه شدیم. پدرها در جلو و مادرها به دنبال آنها حرکت می کردند. مقداری از راه را سامان با همکارش همگام شد؛ اما با پیوستن یهدا به آن دو کم کم فاصله اش را با آنها زیاد و در کنار ما دخترها حرکت کرد او به مرسده گفت «اینجا را به قدوم خود مزین کردید». مرسده تشکر کرد. سامان ادامه داد «مادرم آنچنان از شما و خانواده تان خوشش آمده و نزد پدر تعریف کرده که چیزی نمانده بود پدرم پیش قدم این آشنایی بشود و به دیدن پدرتان بیاید». مرسده گفت «این نظر لطف ایشان است. معمولاً انسانهای خوب همه را خوب می بینند و این چندان تعجب ندارد که مادر شما از ما تعریف کرده اند. چون مادر شما واقعاً خانمی خوب و باشخصیت هستند». سامان نیز تشکر کرد و با گفتن (امیدوارم امروز به همگی تان خوش بگذرد) از ما فاصله گرفت و به فریدون و کامران پیوست.
گلخانۀ آنها بزرگ و تماشایی بود و همه نوع گل در آن پیدا می شد. پدر آقای ادیبی به پدر و آقای قدسی توضیحاتی در مورد گلها و نحوۀ پرورششان می داد. مهمانها پس از بازدید، از گلخانه خارج شدند و هر کسی برای تماشا به راهی رفت. من و مرسده هم تصمیم گرفتیم به انتهای باغ سری بزنیم و هر دو از کنار بوته های گل رز حرکت کردیم. در انتهای باغ به قطعه زمین باز و صافی رسیدیم که تور والیبالی در میان آن خودنمایی می کرد. مرسده به اطراف نگاه کرد. او دنبال توپ می گشت تا با هم بازی کنیم. اما چون نبود خودمان را به میان درختان رساندیم و کنار جوی آبی که از آنجا می گذشت نشستیم و نفس تازه کردیم. حس کردم مرسده مجذوب آن محیط شده است. صورتش گل انداخته بود و چشمانش برق می زد.
صدای عده ای که به ما نزدیک می شدند ما را به پاداشت و دیدیم که مردان جوان به محوطۀ بازی نزدیک می شوند و در دست فریدون توپ والیبالی هست. به دنبال مردان کتی و شیده و یهدا هم آمدند. کتایون من و مرسده را دید و با تکان دست به طرفمان آمد. چون به ما رسید پیشنهاد کرد با مردها یارگیری کنیم و یک دور والیبال بازی کنیم. من و مرسده به هم نگاه کردیم و چون کتی و شیده اصرار کردند قبول کردیم و به مردان پیوستیم. گروه به دو دسته تقسیم شد و هر دسته یکی از زمینها را برگزید. شیده و مرسده در گروه آقای ادیبی قرار گرفتند و یهدا و کتایون در گروه آقای قدسی. من از بازی خودداری کردم و به عنوان داور بازی را زیر نظر گرفتم. با اعلان من، فریدون تعیین انداخت و بازی شروع شد. با آن که من میان میدان نبودم، اما مثل دیگران شاد بودم و با هیجان بازی را دنبال می کردم و بیش از دیگران سامان و مرسده را تشویق می کردم. بازی به نفع گروه آقای ادیبی به پایان رسید و بازیکنان خسته و عرق ریزان پای جوی آب نشستند و رفع خستگی کردند.
از دیگران غافل مانده بودیم. هنگامی که خستگی برطرف شد، به سمت عمارت حرکت کردیم. هیچ کس جز مستخدمه آنجا نبود. به محض ورود، همه احساس تشنگی کردیم. به انتظار آوردن آب نماندیم و خودمان به آشپزخانه رفتیم. تجمع مهمانها در آشپزخانه باعث تعجب و دستپاچگی مستخدمه شد و آقای ادیبی که از این منظره به وجد آمده بود، تنگ آب را بلند کرد و تشنگان را به نوشیدن فراخواند. صدای خنده و شادی ما ویلا را پر کرده بود و بوی خوش غذایی که روی گاز در حال پختن بود، گرسنگی را به یادمان آورد. نگاهی به ساعتم انداختم؛ هنوز تا ظهر خیلی مانده بود. فریدون اولین کسی بود که به شیرینیهای روی میز پذیرایی دست برد و دیگران از او تقلید کردند. سامان با این پرسش که (چه کسی حاضر است مسابقه شطرنج بدهد) مردان را گرد میزی جمع کرد. فریدون و سامان برابر هم، و کامران و بهروز برابر هم نشستند. من از آقای ادیبی اجازه گرفتم تا از کتابخانۀ ایشان دیدن کنم. او با گفتن (خانه متعلق به خودتان است) اجازه داد. تنها وارد کتابخانه شدم. مجموعه ای از بهترین کتابها را در آنجا گردآوری کرده بودند و سکوت و آرامش آنجا مرا در خود گرفت. بدون آن که به کتابی دست بزنم، از تمام قفسه ها دیدن کردم.
زمانی که خارج شدم، دخترها را ندیدم. آقای قدسی تنها نشسته بود و به دیگران نگاه می کرد. به او گفتم «آقای قدسی بیایید از کتابخانه دیدن کنید». پذیرفت و بار دیگر به اتفاق او وارد کتابخانه شدیم. آقای قدسی با دیدن آن مجموعه لحظه ای ایستاد و به اطراف نگاه کرد. من اشتیاقی را که از دیدن آن همه کتاب به او دست داده بود، در چشمانش دیدم و گفتم «عالی نیست؟» نگاهم کرد و گفت «خوشا به حالتان». پرسیدم «چرا خوشا به حال من؟ من که صاحب این کتابخانه نیستم». پوزخندی زد و گفت «به زودی می شوید، کمی صبر داشته باشید». منظورش را درک کردم و گفتم «صبر من زیاد است و مثل شما عجول نیستم». بار دیگر از روی تمسخر تبسمی کرد و گفت «آینده همه چیز را روشن می کند». گفتم «در این مورد با شما هم عقیده ام». نگاهم کرد و پرسید «راستی راستی می خواهی به همۀ این نعمتها پشت پا بزنی؟» گفتم «اینها مال من نیست و یقیناً از روز اول برای من در نظر گرفته نشده. من نه به این کتابخانه تعلق دارم و نه به این باغ؛ جای من جای دیگری است و شما می دانید آنجا کجاست». پرسید « منظورتان هندوستان است؟» خندیدم و گفتم «نه منظورم دانشگاه است». پرسید «پس تصمیمتان را تغییر دادید؟ یادم می آید که شما چند روز پیش می گفتید که- همین تابستان ازدواج خواهید کرد- ». گفتم «بله، گفتم. آن در صورتی است که در کنکور موفق نشوم و بخواهم بخت خودم را در هندوستان آزمایش کنم». گفت «پس هنوز جای امیدواری هست و هنوز شما به طور قطع تصمیم نگرفته اید». پرسیدم «امیدواری به چی؟» تبسمی کرد و پاسخ داد «امید به این که شما هنوز به درس و کتاب علاقه مند باشید و بخواهید درستان را ادامه بدهید». گفتم «یادم نمی آید که گفته باشم خیال ترک تحصیل دارم. شما از من چنین کلامی شنیده اید؟» نگاهش را به دیدگانم دوخت و گفت «احتیاجی به ابراز نبود، هر چند که قاطعیت کلام شما در مورد ازدواج، این را به شنونده تفهیم می کرد. از این گذشته، وجود خواستگارهایی که پیرامون شما را گرفته اند، شک را مبدل به یقین می کند». خندیدم و گفتم «اما لازم است که بگویم باز هم اشتباه می کنید و من خیال ترک تحصیل ندارم». پشت به من کرد و گفت «اما حس ششم من می گوید که امروز در این خانه موضوع خواستگاری مطرح می شود و خانواده تان آن را قبول می کنند». گفتم «شاید حس ششم شما راست بگوید و خواستگاری انجام بگیرد. چه ایرادی دارد که به جای خانۀ خودمان این موضوع در اینجا مطرح بشود». شانه بالا انداخت و گفت «من نگفتم که ایرادی دارد، بلکه منظورم این بود که بالاخره شما هم قبول می کنید». خندۀ من باعث شد تا مستقیم نگاهم کند و پرسید که (چرا می خندم؟) گفتم «علت خندۀ من اشتباهی است که شما می کنید. من قبول کردم که ممکن است امروز در این خانه یک خواستگاری پیش بیاید، اما به شما اطمینان می دهم که این خواستگاری از من نخواهد بود و ممکن است خواهرم کاندید باشد». با نگاهی پر از تردید بار دیگر به صورتم خیره شد و گفت «منظورتان این است که ادیبی مرسده خانم را انتخاب کرده است؟» تبسمی کردم و گفتم «بله، و من خودم او را به این کار تشویق کردم. آن دو تا برای هم مناسبتر هستند. اگر چنین ازدواجی سر بگیرد زندگی خوشی را شروع خواهند کرد. شما این طور فکر نمی کنید؟» دست به پیشانی برد و آن را فشرد و گفت «من یک عذرخواهی به شما بدهکارم. فکر می کردم که شما مایل به زندگی زناشویی هستید و دیگر به درس اهمیت نمی دهید». دستگیرۀ در کتابخانه را گرفتم و درحالی که آن را باز می کردم گفتم «ایرادی ندارد، همیشه در مورد من عجولانه فکر کرده اید. این هم روی همه اش». و از کتابخانه خارج شدم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#65
Posted: 27 Jan 2013 17:00
چرا- او را برای دیدار از کتابخانه دعوت کرده بودم- را نمی دانم. شاید دلم می خواست هنوز او را متعلق به خودم بدانم و این دلخوشی را به خودم بدهم که هنوز همچون گذشته برایش عزیز هستم. به خود قبولانده بودم که خبر نامزدی او و یهدا هیچ نوع پریشانی در وجودم به بار نمی آورد و همین تلقین و خونسرد نشان دادن، از درون مرا نابود می کرد. فکر می کردم که این اتفاق، چون یک داستان کهنه فراموشم می شود. اما زخمی که در قلبم به وجود آمده بود، تا مغز استخوانم را می سوزاند و جرأت ابراز نداشتم. میان زنده ماندن و تحمل شکنجه، شکنجه را برگزیده بودم. این تحمل، امکان زنده بودن را می داد. هر چند فقط به نفس کشیدن ختم می شد.
برایم باورکردنی نبود که این گونه به زندگی تعلق خاطر داشته باشم. من که مرگ و نیستی را با خون خود عجین می دیدم، و باور کرده بودم که از جنس انسان نیستم و ریشه ام از مرگ است، اینک از انتقام یک دختر نامرئی می ترسیدم و به حیات وابستگی نشان می دادم. یقین خود را از دست دادم. این که یقین عشق نافرجام، میل به زندگی و حیات را از وجود انسان زایل می کند و انسان تن به مرگ می دهد. آیا به قدر کافی او را دوست ندارم که حاضر نیستم به مرگ تن در دهم؟ کدام یک برایم عزیزتر است؟ زندگی یا مرگ در راه عشق؟ آیا این شعله که ذره ذرۀ وجودم را می سوزاند، عشق نیست؟ اگر عشق نیست، پس باید چه نامی بر آن بگذارم؟ دچار چه دردی شده ام؟ چرا دلم می خواهد ساعتها در گوشه ای بنشینم و فقط به او فکر کنم؟ چرا نام او چون طنین دلنشین موسیقی آرام بخش من شده است؟ او به من آموخت که زندگی را دوست بدارم و به حیات خود علاقه نشان بدهم. و هم او شور زندگی را در من برانگیخت و مرا از خمودی رهانید. اما اینک میان انتخاب سرگردان مانده ام. می خندم، اما درونم می گرید. حرف می زنم، اما از مفهوم کلام خودم آگاهی ندارم. حسادت دردآلودی بر روحم چنگ می زند و مرا اسیر افکاری شیطانی می کند و تصمیم می گیرم تا او را به هر وسیلۀ ممکن، از صحنه خارج کنم. پنچ دقیقه تنها با آقای قدسی صحبت کردن، و او را از یهدا گرفتن مرا ارضا کرد. دوست داشتم یهدا می فهمید که هنوز هم من مهره ای هستم که از صفحۀ شطرنج زندگی محبوبش خارج نشده ام و اگر بخواهم می توانم او را مات کنم. این خوشباوریها اگرچه کوتاه است، اما تا ساعتها تأثیرش دلگرمم می کند.
صدای خندۀ مردان به گوشم می رسد. فکر می کنم که این گردش چقدر بی محتواست. روبه رویم درختان به شکوفه نشسته و با وزش نسیم بهاری تولد خود را جشن گرفته بودند.
با صدایی که پرسید (چرا تنها نشسته اید). به خودم می آیم و آقای ادیبی را می بینم. کنارم می نشیند و بار دیگر سؤالش را تکرار می کند. می گویم که (شکوه و زیبایی باغ مرا محسور کرده است). می خندد و می گوید (بهار فصل عاشقان است). گفتم «اما من عاشق نیستم». گفت «شاعر که هستید!» گفتم «نه، شاعر هم نیستم. اما این جذبه را دوست دارم». خندید و گفت «چشمان زیبا دنیا را زیبا می بیند». تعریفش را نشنیده گرفتم و پرسیدم «دیگران کجا هستند؟» نگاهش را به ساختمان دوخت و پرسید «منظورتان آقایان است یا خانمها؟» گفتم «همه». گفت «خانمها هنوز به گردش مشغولند. اما آقایان به داخل خانه رفته اند». گفتم «روزهای خوب و شاد چه زود به پایان می رسند! از یکی دو روز دیگر باید باز هم با یکنواختی ایام کنار بیایم». لبخندی زد و پرسید «دو روز دیگر می روند؟» خوشحال شدم که منظورم را درک کرده است و با سر پاسخ مثبت دادم. ادامه داد «عمر بهار کوتاه است و با آمدن تابستان باز در کنار هم خواهید بود». پوزخندی زدم که از نگاهش دور نماند. پرسید «آیا نمی آیند؟» گفتم «چرا، می آیند؛ اما با مهمانی که مرسده را برای همیشه از من دور خواهد کرد». این بار نگاهش حاکی از آن بود که منظورم را درک نکرده است. گفتم «ممکن است او برای همیشه مقیم هندوستان بشود و با آن استاد هندی ازدواج کند؛ چقدر دلم می خواست او یک همسر ایرانی داشته باشد». به طور آشکار متوجه شدم که رنگش پرید و لبش به لرزش افتاد. گفت «من نمی دانستم». گفتم «هیچ کس نمی داند، به جز من و خود مرسده». پرسید «خواهرتان هم او را دوست دارد؟» گفتم «نه، اما خواهرم به عشق قبل از ازدواج معتقد نیست. او عقیده دارد که عشق بعد از ازدواج هم به وجود می آید. او معیار خاصی برای خودش دارد و به آن پایبند است».
آقای ادیبی کمی به فکر فرو رفت و سپس نگاهش را بر صورتم دوخت و با صراحت گفت «اما من او را دوست دارم. می خواستیم از او خواستگاری کنیم». گفتم «شما دچار احساس زودگذر شده اید؛ اگر واقعاً محبتی عمیق نسبت به او احساس می کردید، این چند روز باقیمانده را از دست نمی دادید و به قول معروف- نمی گذاشتید مرغ از قفس بپرد- ». پرسید «شما فکر می کنید که جواب من مثبت است؟» شانه ام را بالا انداختم و گفتم «یقین ندارم، اما تا امتحان نکنید مشخص نمی شود».
بلند شد و در حالی که شلوارش را از خاک پاک می کرد گفت «بله حق با شماست». این را گفت و مرا تنها گذاشت. از شتابی که به او دادم خنده ام گرفت. همان جا صبر کردم تا دیگران رسیدند و با آنها وارد شدم.
میز غذا آماده بود و مهمانها سر میز دعوت شدند. رفتار آقای ادیبی با نگرانی و تشویش توأم بود و به خوبی از حرکاتش مشخص می شدکه دیگر آن مرد نیم ساعت پیش نیست. از شیطنتی که انجام داده بودم شرمنده شدم. خانم ادیبی نیز متقکر به نظر می رسید. نمی خواستم آنها متوجه شوند که من پی به اضطرابشان برده ام. کامران کنارم نشسته بود و ضمن خوردن غذا با او گفت وگو می کردم. رفتار عاشقانۀ یهدا که به زور می خواست تکه ای مرغ به دهان آقای قدسی بگذارد، من و مرسده را به خنده انداخت و نگاهم را متوجه شیده کردم. رفتار دور از نزاکت یهدا و سبکسریهای او منقلبم کرد و از این که همجنس او هستم از خودم بیزار شدم. از این که او بی پروا جلو چشم بزرگترها به آقای قدسی عشق می ورزید و حرمت آنها را نگه نمی داشت، عرق شرم بر پیشانیم نشست و او را با شیده مقایسه کردم. هیچ گاه از شیده و فریدون با آن که شیفتۀ یکدیگر بودند، چنین صحنه هایی را ندیده بودم. فریدون نیم نگاهی از زیر چشم به شیده کرد و او شرمگین سر به زیر انداخت. می دیدم که دبیر اخلاقم از پلۀ رفیع نزاکت و اخلاق سقوط می کند و در مقابل رفتار ناشایست یهدا چشم فرو می بندد. لبخند معنی داری که میان خانم و آقای ادیبی مبادله شد، آگاهم کرد که برای آنها نیز این گونه رفتار تازگی دارد و آن را نمی پسندند. آقای قدسی چنگال را از دست یهدا گرفت و خودش آن را به دهان برد و کامران با صدای آرام نجوا کرد: بیچاره برادرم!
هنگامی که میز غذا را ترک کردیم، کنار کتی و مرسده نشستم. کتایون سعی داشت خشمش را پنهان کند. با سر دادن آهی کوتاه روبه من کرد و گفت «دیدی چطور آبرویمان را برد؟». به جای من مرسده دلداریش داد و گفت «خودت را ناراحت نکن. او آبروی خودش را به بازی گرفته، خودش را بی مقدار می کند. اگر ناراحت نشوی باید بگویم که مقصر او نیست، مقصر مادر اوست که دخترش را درست تربیت نکرده». کتی به عنوان تأیید سر تکان داد و با گفتن (ای کاش آنها را نمی آوردیم). مادرش را مخاطب قرار داد و صحبت را به جاهای دیگر کشاند.
ابری سیاه و باران زا، روی خورشید را گرفت و به دنبال آن طوفانی به پا خاست. جمعی که خودشان را برای بیرون رفتن آماده کرده بودند، با حسرت به خورشید که اسیر باران و طوفان شده بود نگاه کردند و به جای خود بازگشتند. آقای ادیبی مهمانانش را به سرگرمی دیگری فرا خواند و سعی کرد آنها را در داخل خانه مشغول کند. بزرگترها به استراحت پرداختند و جوانها به بازی مشغول شدند. خانم ادیبی و مادر و شکوه خانم برای استراحت به یک اتاق داخل شدند و المیراخانم ترجیح داد تا با تماشای آلبوم خانوادگی آقای ادیبی خودش را سرگرم کند.
آقای قدسی اجازه گرفت و همانجا روی کاناپه به استراحت پرداخت. مبلی که من روی آن نشسته بودم، مقابل کاناپه بود و به خوبی می دیدم که آقای قدسی به جای آن که بخوابد، به فکر فرو رفته است. این فکر که- آیا امروز خواستگاری انجام می گیرد یا نه- مرا به خود مشغول کرده بود و دلم می خواست تا روز به پایان نرسیده وسیلۀ این خواستگاری فراهم گردد. اگر آقای ادیبی موفق می شد رضایت مرسده را جلب کند، می توانستم امیدوار باشم که مرسده پس از پایان تحصیلات به ایران باز خواهد گشت. اما اگر او می رفت این امید را از دست می دادم. ریزش باران شور و حرارتی را که مهمانها به هنگام صبح داشتند از بین برده بود و در چهرۀ تک تک آنها آثار خستگی و افسردگی دیده می شد. صدای موزیک ملایمی که پخش می شد همه را در خود فرو برده بود و تنها صدای گاه به گاه مردان شطرنج باز با موسیقی در هم آمیخته می شد.
مرسده کنار پنجره ایستاده بود و به ریزش باران نگاه می کرد. هنگامی که آقای ادیبی کنارش قرار گرفت و با او شروع به صحبت کرد، حدس می زدم صحبتهای آنها پیرامون چه موضوعی است. المیراخانم آلبوم را روی میز گذاشت و به جمع استراحت کنندگان پیوست. برای گریز از تنهایی، من نیز به تماشای آلبوم نشستم. در تمام عکسها دنبال چهرۀ آقای ادیبی می گشتم و در یکی دو مورد حدس زدم و از آن گذشتم. آقای قدسی با غلتی که زد، نشست و نگاهش به مرسده و ادیبی افتاد و سپس به من نگریست و پوزخندی زد. یهدا متوجه بیداری او شد و پرسید «چای میل دارید؟» آقای قدسی با سر اظهار بی میلی کرد و دستش را برای گرفتن آلبوم به سوی من دراز کرد و آهسته گفت «فکر می کنم که موفق شدید». به جای جواب به لبخندی اکتفا کردم و آلبوم را به او دادم.
بوی باقلای تازه که در حال پختن بود به مشام می رسید. کامران موفق شده بود فریدون را شکست دهد. شیده و کتی و بهروز هم از بازی دست کشیدند و با اعلان (چه کسی حاضر است بیرون برود)، جمع را به خارج از خانه دعوت کردند.
آقای ادیبی با مرسده صحبتش را تمام کرده بود و هنگامی که به ما پیوست صورتش را موجی از شادی فرا گرفته بود. قلبم می لرزید. شادی او به من هم سرایت کرد. با عجله خودم را به مرسده رساندم و در صورتش نگاه کردم. او همچنان بارانی را که به نم نم تبدیل شده بود می نگریست. دستش را که گرفتم به چهره ام نگاه کرد، از صورتش چیزی نخواندم. لب به سخن گشود و گفت «بیا برویم بیرون». هر دو بی اعتنا به نم نم باران، ساختمان را ترک کردیم.
مرسده بی مقدمه گفت «آقای ادیبی از من خواستگاری کرد». با گفتن این سخن به صورتم خیره شد و چون آثار تعجب در آن ندید، پرسید «فهمیدی چه گفتم؟» گفتم «آره، آقای ادیبی از تو خواستگاری کرده. خوب، تو به او چه گفتی؟» به جای جواب به سؤال من ادامه داد «او موافق است که من درسم را ادامه بدهم؛ حتی خودش هم حاضر است با من بیاید. من به او گفتم که باید پدر و مادرم موافقت کنند». پرسیدم «نظر خودت چیست؟ او را یک مرد خوب تشخیص داده ای؟» گفت «از ظاهرش که نمی شود حدس زد، تو و پدر و مادر بیشتر او را دیده و شناخته اید. اگر نخواهم از ظاهرش نتیجه گیری کنم، باید بگویم که بله، او را پسندیده ام؛ ولی باز هم هرچه که پدر و مادر بگویند. من تسلیم نظر آنها هستم». گفتم «من به تو تبریک می گویم و می دانم که نظر پدر و مادر مساعد است. آنها به آقای ادیبی و خانواده اش احترام می گذارند و دوستشان دارند». به صورتم نگاه کرد و پرسید «ناراحت نشدی که آقای ادیبی از من خواستگاری کرد؟ با این که برایم شرح داد که خود تو عامل این خواستگاری بوده ای و ادیبی را تشویق کرده ای، اما دلم می خواهد با صراحت بگویی که اگر پشیمان هستی من این خواستگاری را رد کنم». دستش را گرفتم و گفتم «این چه حرفی است. گفته های آقای ادیبی صحت دارد. من از روز اول تو را برای او شایسته تر از خودم دیدم. به همین دلیل هم به آقای ادیبی پیشنهاد کردم که از تو خواستگاری کند. تو خوب می دانی که من هیچ محبتی نسبت به او در قلب خودم احساس نمی کنم و به تو اطمینان می دهم که هیچ وقت پشیمان نمی شوم». مرسده نفس عمیقی کشید و گفت «فکر می کنم یک ساعت دیگر این موضوع توسط پدرش عنوان بشود. اما باز هم می گویم که اگر تو نخواهی، آنها جواب مثبت از من نخواهند شنید». گفتم «بچگی را کنار بگذار و قبول کن! خوشبختی تو خوشبختی من است. این را باور کن».
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#66
Posted: 27 Jan 2013 17:01
فصل سی ام و سی و یکم :
باران بند آمده و دیگران را نیز به بیرون کشانده بود و جز بزرگترها، همه در باغ پراکنده شده بودیم. نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک چهار بعدازظهر بود. دل هر دوی ما به شور افتاده بود و در سکوت قدم می زدیم. حتی هنگامی که مهمانها برای خوردن عصرانه دعوت شدند، من و مرسده آخرین نفرها بودیم که داخل شدیم. نگاه خانم ادیبی به مرسده نگاه خریدار بود و تبسمی که بر لب داشت، رضایت او را نشان می داد. متوجه شدم که سامان مادرش را در جریان موافقت مرسده گذاشته است، اما او تا زمانی که شوهرش مسئلۀ خواستگاری را مطرح نکرد شادی اش را بروز نداد. پدر در مقابل درخواست آنها لحظه ای به فکر فرو رفت و سپس مسئلۀ تحصیل مرسده را عنوان کرد. به پدر اطمینان داده شد که این ازدواج کوچکترین لطمه ای به تحصیل مرسده وارد نمی آورد و سامان به عنوان همسر او را همراهی می کند؛ پدر موافقت خود را مشروط به موافقت مرسده دانست و چون او هم جواب مثبت داد، صدای شادی و مبارکباد مهمانها به هوا بلند شد. قرار برگزاری مراسم نامزدی و ازدواج برای اولین ماه تابستان گذاشته شد و خانم ادیبی با در دست کرده حلقۀ ازدواج خودش به دست مرسده این تاریخ را تداوم بخشید. پدر سامان به اتاقش رفت و با سینه ریزی از سنگهای فیروزه برگشت و آن را به پدر نشان داد و گفت «این سینه ریز مال مادر مرحومم است که به امانت نزد ما گذاشته شده بود تا روزی که به همسر سامان تقدیم کنیم و من با اجازۀ شما این امانت را به صاحبش تحویل می دهم».
با اجازۀ پدر سینه ریز به گردن مرسده آویخته شد و با هلهله و کف زدن مهمانها نامزدی رسمی شد. پدر صورت سامان را بوسید. مادر نیز به او تبریک گفت. فریدون که دچار هیجان شده بود دست سامان را به گرمی فشرد و صورت او را بوسید. بقیه نیز به مرسده و سامان تبریک گفتند و نامزدهای جوان به مهمانها شیرینی تعارف کردند.
آن شب به مناسبت نامزدی سامان و مرسده، شام هم مهمان آقای ادیبی بودیم و هنگامی که آنها را ترک کردیم ساعت به نیمۀ شب نزدیک می شد.
هنگام بازگشت من در اتومبیل به خواب رفتم و می توانم بگویم که بعد از بازگشت مرسده اولین خوابی بود که برای من با آرامش قرین بود. وقتی مادر بیدارم کرد تا از اتومبیل خارج شوم با دیدن خانه و اتومبیل به یاد آوردم که تمام طول راه را در خواب گذرانده ام. با کمک مرسده به اتاقم رفتم و با لباس به درون بستر خزیدم. صبح هم مادر بیدارم کرد تا به مدرسه بروم. احساس خستگی می کردم، اما ناچار بلند شدم و شتابان خود را برای رفتن آماده نمودم.
همزمان با خارج شدن من از خانه، آقای قدسی نیز به طرف مدرسه می رفت. او مقابل پایم نگه داشت و دعوت کرد تا مرا به مدرسه برساند. چون دیر شده بود قبول کردم و در مقابل سؤالش که پرسید (خوابتان می آید؟) گفتم «بله هنوز احساس خستگی می کنم». لبخندی زد و گفت «شما دیشب تمام طول راه را خواب بودید؛ باز هم کمبود خواب دارید؟» گفتم «مگر چنین چیزی ممکن است؟ اگر هم بخواهم نمی توانم بخوابم. چون فراموش نکردم که شما چه بلایی بر سرم نازل می کنید». قاه قاه خندید و گفت «من که به یاد نمی آورم سر شما بلایی آورده باشم، اما ترس از بلا هم خودش ترسی است. من اگر به جای شما بودم وقت زنگ تفریح می رفتم کتابخانه و استراحت می کردم». گفتم «از راهنماییتان متشکرم. شاید هم همین کار را کردم».
اتومبیل را نزدیک مدرسه نگه داشت و گفت «می بخشید از این که مجبورم شما را اینجا پیاده کنم. دلم نمی خواهد ما با هم وارد دبیرستان بشویم». نظرش را تأیید کردم و پیاده شدم.
مریم در حیاط مشغول قدم زدن و منتظر من بود. وقتی دید وارد شدم به طرفم دوید و یکدیگر را تنگ در آغوش کشیدیم و صورت یکدیگر را بوسیدیم. چند روز دوری برای مریم عذاب آورتر از من بود. زیرا او دختر بزرگ خانه بود و هم صحبتی برای دوران تعطیلات نداشت. ما حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم. با حضور مریم من خواب را فراموش کردم. وقتی هر دو به کلاس وارد شدیم، با استقبال عده ای از شاگردان روبه رو شدم و با آنها نیز تجدید دیدار کردم.
با صدای زنگ مجالی برای گفت وگو نبود و من طبق برنامه برای برداشتن دفترحضوروغیاب وارد دفتر شدم. حضور آقای ادیبی در کنار آقای قدسی مرا دستپاچه کرد و ضمن سلام به آقای ادیبی بار دیگر به آقای قدسی سلام کردم. او خنده اش گرفت. اما به روی خود نیاورد و سلامم را پاسخ گفت. خانم مدیر از تعطیلات پرسید؛ که آیا در این مدت به من خوش گذشته است یا خیر. در پاسخ او با گفتن (خیلی خوب بود، ممنونم) دفترحضوروغیاب را برداشتم و از دفتر خارج شدم. تا آن لحظه پیش بینی نکرده بودم که در مدرسه با آقای ادیبی چگونه باید رفتار کنم. آیا به صورت گذشته باید به او نگاه کنم، یا این که مثل یکی از افراد خانوادۀ خودم. دفتر را که ترک کردم، نفس راحتی کشیدم و تصمیم گرفتم برای آن که شایعه ای پیرامون ما ساخته نشود، با آقای ادیبی همچون گذشته رفتار کنم.
اما این راز را برای مریم افشا کردم. او از خوشحالی به هوا پرید و اشتیاق نشان داد تا تمام ماجرا را برایش تعریف کنم. وقتی به او قول دادم کمی آرام شد، اما به انتظار نقل ماجرا بود.
ساعت اول را بدون حضور دبیر طبیعی سپری کردیم و در آن یک ساعت به طور فشرده ماجرا را برایش گفتم. در نقل ماجرا مجبور شدم قدری از آن را سانسور کنم و موضوع خواستگاری آقای ادیبی از خودم را فاکتور بگیرم. ماجرا را طوری برای مریم تعریف کردم که او این طور نیتجه گرفت که: آشنایی مرسده با ادیبی به طور اتفاقی در خانۀ آقای قدسی صورت گرفت و در همان روز آقای ادیبی مرسده را پسندیده و سپس به خواستگاری آمده است. مریم با گفتن (امیدوارم هر دوی آنها خوشبخت باشند) قانع شد.
زنگ تفریح می خواستم او را مهمان کنم که یکی از دانش آموزان کلاس اول به ما نزدیک شد و فامیلم را گفت. ایستادیم. گمان کردم متقاضی کتاب است. پرسیدم «کتاب می خواهی؟» صورت سپیدش گلگون شد و با گفتن (نه) مارا متعجب کرد. پرسیدم «با من چه کار داری؟» سر به زیر انداخت و گفت «با خود شما کار دارم». متوجه شدم که حضور مریم نمی گذارد او خواسته اش را مطرح کند. زیر بازوی او را گرفتم و به مریم گفتم «تا تو به بوفه برسی، من هم می آیم». مریم که از ما دور شد، بار دیگر سؤالم کردم و گفتم «حالا بگو با من چه کار داری؟» نگاهش را به صورتم دوخت و گفت «من شما را خیلی دوست دارم. دلم می خواهد شما عکسی از خودتان به من بدهید». سخن او مرا بر جایم میخکوب کرد و گفتم «عکسم را برای چه می خواهی؟» بار دیگر نگاه شرم زده اش را به صورتم انداخت و گفت «پدرم صورتگر است. دلم می خواهد از روی عکس شما تابلویی بکشد». خندیدم و گفتم «اولاً من عکسی ندارم که به تو بدهم. دوماً این درست نیست که پدر تو از صورت من نقاشی کند. چرا می خواهی صورت مرا داشته باشی؟» نفس عمیقی کشید و گفت «من شما را خیلی دوست دارم. وقتی شما را می بینم، یک گوشه می ایستم و فقط نگاهتان می کنم». لحن صادقانۀ او وجودم را لرزاند. دستش را در دست گرفتم و گفتم «متشکرم که به من محبت داری. می توانم بپرسم اسمت چیست؟» گفت «ورده». پرسیدم «این چه جور اسمی است؟» لبخندی زد و گفت «یعنی گل». ناگهان به خاطر آوردم که ورده عربی و به معنی گل است. پرسیدم «تو عرب هستی؟» بار دیگر لبخند زد و گفت «ما ایرانی هستیم، اما در عراق زندگی می کردیم. مادرم عرب بود و پدرم ایرانی. وقتی به ایران رانده شدیم، مادرم از غصه دق کرد و مرد. من و برادرم به اتفاق پدر و مادربزرگم حالا اینجا زندگی می کنیم». پرسیدم «مگر مادرت شبیه من بود؟» با سر پاسخ منفی داد. پرسیدم «چند سال است به ایران آمده اید؟» کمی فکر کرد و گفت «از وقتی برادرم به دنیا آمد». پرسیدم «او چند سال دارد؟» گفت «شش سال». گفتم «مادرت اینجا فوت کرد یا در عراق؟» اندوهی صورتش را پوشاند و گفت «ایران فوت کرد؛ وقتی احد به دنیا آمد او هم فوت کرد».
بی اختیار نسبت به زندگی ورده کنجکاو شده بودم و با سؤالاتم خسته اش می کردم. هنگامی که پرسیدم (پدرت فقط کارش صورتگری است؟) خندید و گفت «او فروشگاه هم دارد و تابلو می فروشد». نمی دانم از سؤالم چه برداشتی کرد که به دنبال سخنش افزود «ما فقیر نیستیم؛ زندگی خوبی داریم». دستش را گرفتم و گفتم «عزیزم! من فکر نکردم که تو و خانواده ات آدمهای فقیری هستید، برعکس گمان کردم که شما خیلی هم ثروتمند باشید». سر به زیر انداخت و پرسید «اگر ما ثروتمند بودیم شما عکستان را به من می دادید؟» نمی دانستم چگونه به او حالی کنم که دادن عکس درست نیست. گفتم «دادن عکس به ثروت ارتباطی ندارد. من خوشحالم که می بینم دختری به خوبی تو مرا دوست دارد، اما متأسفم که نمی توانم عکسم را بدهم. می دانی اگر مادر و پدرم بفهمند که من عکسم را به کسی داده ام با من چه کار می کنند؟ تو دختر کوچکی نیستی که منظورم را نفهمی. دوست داری من مورد غضب خانواده ام قرار بگیرم؟» چند بار به علامت نه سرش را بالا برد و گفت «امروز به پدرم می گویم که تابلو شما را نکشد. او همۀ صورت شما را کشیده به جز چشمتان». با تعجب پرسیدم «مگر پدرت مرا دیده؟» باز هم سر تکان داد و گفت «نه؛ من برایش گفتم و هر چه که من گفتم و تعریف کردم کشیده. وقتی می خواست چشمان شما را بکشد، گفتم که شما چشمان درشت و زیبایی دارید. پرسید- رنگ چشمانش چه رنگی است- من نتوانستم جواب بدهم؛ چون نمی دانم چشمان شما چه رنگی است». با خودم گفتم پدر ورده نمی تواند خیالی تصویرم را نقاشی کند و برای آن که از دست او آسوده شوم گفتم «رنگ چشمان من تیله ای است. حالا متوجه شدی؟» ورده با خوشحالی دو دستش را به هم کوبید و گفت «بله متوجه شدم. پس شما اجازه می دهید تابلو را تمام کند؟» دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم «البته که می تواند». پرسید «شما به من اجازه می دهید که هر روز برایتان گل بیاورم؟» خندیدم و گفتم «اگر پول برای خریدن گل ندهی می توانی». آنچنان به نشاط آمده بود که به هوا پرید و گفت «خانۀ ما پر از گل است. من گل نمی خرم». پرسیدم «خوب کار دیگری با من نداری؟» سر به زیر انداخت و گفت «فقط یک خواهش دیگر دارم». گفتم «بگو». گفت «دلم می خواهد صورت شما را ببوسم». از آن همه محبت گریه ام گرفته بود. خم شدم و در ضمنی که اجازه دادم صورتم را ببوسد من نیز صورت او را بوسیدم و او چون کودکان با شوق و شعف پا به فرار گذاشت. لحظه ای ایستادم و به فرارش نگاه کردم با خود فکر کردم که او صمیمیت کودکان دبستانی را دارد.
وقت تفریح به اتمام رسیده بود و زنگ به صدا درآمد. مریم با کج خلقی از بوفه دور شد و پرسید «معلوم هست تو چه کار می کنی؟» گفتم «داشتم دلِ نازک یک دختربچه را به دست می آوردم. لذت این کار بیشتر از خوردن چیپس بود». منظورم را نفهمید و مجبور شدم تمام ماجرا را برایش شرح بدهم. وقتی ماجرا را فهمید، گفت «راست گفتی، ارزش این کار بیشتر از خوردن بود». گفتم «اگر نمی خندی باید بگویم که من هم از او خوشم آمده و احساس می کنم دوستش دارم». مریم به من و احساساتم خندید و هر دو به طرف کلاس راه افتادیم.
آن ساعت و ساعت دیگرش از مبصری راحت بودم و طبق برنامۀ آقای قدسی فروغی مسئولیت کلاس را برعهده داشت. زمانی که آقای قدسی وارد شد فروغی اجازه خواست که بنشیند. آقای قدسی حال برادرش را پرسید و از او در مورد گذراندن تعطیلات سؤال کرد. فروغی به یک یک سؤالات او پاسخ گفت و ضمن آن یادآوری کرد که آن ساعت بحث آزاد در مورد رابطۀ شاگرد و دبیر داریم. این را گفت و نشست. آقای قدسی رو به همه کرد و گفت «خوب اول شما بگویید که طالب چه رابطه ای هستید و دلتان می خواهد که دبیران با شما چگونه رفتار کنند. من اول نظرات شما را گوش می کنم و بعد از جانب دبیران به سؤالاتتان پاسخ می دهم. خوب، چه کسی اول شروع می کند؟» چند نفری دست بلند کرده بودند و آقای قدسی یکی از آنها را به نام خواند و او نظرش را بیان کرد. به دنبال او دیگران نیز شروع به اظهار عقیده کردند و در اندک زمانی کلاس شلوغ شد. میان بچه ها اختلاف افتاده بود. عده ای بر این عقیده بودند که دبیر باید با جذبه با شاگردان برخورد کند و عده ای دیگر جذبه را نفی می کردند. صدای دو گروه موافق و مخالف در هم آمیخته شده بود و هرج و مرج به وجود آمده بود. آقای قدسی با کوبیدن روی میز، کلاس را آرام کرد و گفت «دلایلی که هر دو گروه بیان کردند جالب بود و همگی شنیدیم. حالا باید از حرفهای مطرح شده نتیجه گیری کنیم و ببینیم بالاخره کدام طریق درست است». آقای قدسی نمونه ای از گفته های هر گروه را روی تخته نوشت و با دلیل ثابت کرد که برای ادارۀ هر کاری در کنار دوستی و تفاهم و اعتماد مقداری هم جذبه لازم است، تا ادارۀ امور سرسری گرفته نشود و همه به وظایف خود به نحو احسن عمل کنند. آقای قدسی ترس را از جذبه تفکیک کرد و به آن بُعد دیگری داد. بنابر گفتۀ او جدی بودن و جدی کار کردن لازمۀ پیشبرد هدف است و برای این که در این راه موفق شویم، گاهی لازم است که دبیر با خشونت رفتار کند. بنابر اعتقاد او دبیر قافله سالار کلاس است و شاگردان مسافران این قافله و باید مسافران گوش به فرمان قافله سالار خود بسپارند تا موفق و پیروز به مقصد برسند.
زنگ که به صدا درآمد، همه با نوعی شتاب از کلاس خارج شدند. همۀ دانش آموزان دبیرستان می دانستند که در آن ساعت مسابقۀ والیبالی میان دبیران مرد دبیرستان در حال اجرا است و می خواستند خودشان را برای تماشای آن آماده کنند. زنگ تفریح با نیمی از ساعت کلاس به مسابقۀ والیبال گذشت و من جزو گروه مشوقان آقای ادیبی بودم. او برای من دیگر یک دبیر نبود. بلکه به او به چشم یک عضو از خانواده نگاه می کردم. آقای قدسی حریف مقابل او بود و یک بار هم سرو آقای قدسی به سینه ام اصابت کرد و چیزی نمانده بود که مرا نقش بر زمین کند. وقتی مسابقه با بردن گروه آقای قدسی به پایان رسید و همه به کلاس رفتند، من در مقابل در کلاس ایستاده بودم و با مبصر یکی از کلاسها بر سر این که حق برد با آقای قدسی بود یا آقای ادیبی بگومگو می کردم. هر دوی ما هم عقیده بودیم و این برد را حق گروه آقای ادیبی می دانستیم و شانس را به آقای قدسی نسبت دادیم نه خوب بازی کردن را.
من پشتم به در کلاس بود و با صدای بلند با مبصر کلاس دیگر گفت وگو می کردم و مثل همیشه حرافی ام گل کرده بود که صدای آقای قدسی مرا به خود آورد که گفت «اگر تفسیر ورزشی تان تمام شده برگردید به کلاس». من و دوستم خجل سر به زیر انداختیم و هر کدام به کلاس خودمان رفتیم. فروغی کلاس را آرام کرده بود. با ورود من و آقای قدسی، بچه ها به پا ایستادند. هنگامی که نشستم آقای قدسی گفت «برگردید و به درس پاسخ بدهید». نمی دانم چه اندازه از گفت وگوهای ما را شنیده بود؛ اما صورتش نشان می داد که خشمگین است و خود را برای انتقام آماده کرده است. سؤالات تاریخ ادبیات پیش از تعطیلات را پاسخ گفتم. اما آقای قدسی به آنها اکتفا نکرد و از درسهای گذشته نیز سؤال پرسید. و چون به تمام آنها نیز جواب گفتم، پوزخندی زد و پرسید «آمادگی دارید تا از اول کتاب بپرسم؟» می دانستم که دنبال بهانه می گردد و کافی است که بگویم آمادگی ندارم و لب به استهزاء بگشاید. دل به دریا زدم و گفتم «بپرسید». او هم کتاب را ورق زد و از اوایل کتاب سؤال طرح کرد. به سؤالاتش جواب دادم، اما نه با قاطعیت. می دیدم که دوستانم دچار هیجان و اضطراب شده اند و بیم دارند که مبادا نتوانم به سؤالات او پاسخ بگویم. هر پاسخی که می گفتم با تأیید سر همشاگردان روبه رو می شد و همرامی آنها تا پایان درس ادامه داشت، آقای قدسی پنج سؤال از من پرسیده بود. وقتی کتاب را روی هم گذاشت، بدون اظهارنظری فقط با گفتن (بفرمایید) اجازۀ نشستن داد. در همان زمان نیز زنگ به صدا درآمد. مریم با گفتن (چه خوب شد نیم ساعت بیشتر توی کلاس نبودیم وگرنه معلوم نبود چه درس دیگری می پرسید). کلاسورش را جمع کرد. گفتم « او دید که من تیم آقای ادیبی را تشویق می کردم. می خواست با این کار انتقام بگیرد». هر دو بلند خندیدیم و مریم گفت «خوشبختانه تیرش به سنگ خورد و موفق نشد».
فصل سی و یکم :
پانزدهم فروردین، بار دیگر مرسده و فریدون را بدرقه کردیم. این بار به جمع بدرقه کنندگان خانوادۀ آقای ادیبی هم اضافه شده بودند و هرکدام برای مرسده هدیه ای آورده بودند. می دیدم که هنگام جدایی مرسده با اندوهی بیشتر از سفر قبل راهی می شود، با خود گفتم که او قلبش را در ایران به گرو گذاشته است و با جسمی بدون قلب راهی می شود.
اواخر فروردین کارنامه های ثلث دوم را دادند و با تعجب دیدم که آقای قدسی نمرۀ انشا را بیست داده است. از خوشحالی کارنامه ام را بوسیدم و برای آن که از او تشکر کنم کنار پله ها ایستادم تا هنگام بالا رفتن او را ببینم. وقتی گفتم (آقای قدسی متشکرم) فقط نگاهم کرد و پوزخندی زد و رفت. فهمیدم برای کاری که انجام داده بود توقع تشکر نداشت و برایش مهم نبود که از او قدردانی کنم. به پشت کارنامه نگاه انداختم و دست خط خانم مدیر را دیدم که باز هم به دلیل ممتاز شدن، از من قدردانی کرده بود. از شوق به گریه افتادم و چندین بار صورت مریم را بوسیدم. مریم کارنامه ام را گرفت و به آن نگاه کرد و سپس با صدای بلند گفت «بچه ها گوش کنید! این ثلث هم کلاس ما برنده شد. مینا شاگرد ممتاز شده». صدای هورای بچه ها بلند شد و کارنامه ام دست به دست می گشت.
به خانه که می رفتم سر از پا نمی شناختم. چنان با شتاب می رفتم و در افکار خودم غرق بودم که صدای ورده که مرا می خواند نشنیدم. بار دیگر صدایم زد. به خودم آمدم و به پشت سر نگریستم. ورده به دنبالم می دوید. ایستادم تا او رسید. نفس نفس می زد. کمی صبر کرد تا توانست جمله ای برزبان آورد. پرسیدم «چه شده؟ با من کاری داری؟» دستم را گرفت و گفت «شما از مقابل خانۀ ما رد شدید. من دلم می خواست خانه مان را به شما نشان بدهم». می خواستم از او بگذرم و زودتر خودم را به خانه برسانم، اما چشمان او مرا وادار به تسلیم کرد. گفتم «بسیار خوب، خانه تان را می بینم». در کنار هم راه افتادیم. من راه رفته را باز می گشتم مقداری که رفتیم مقابل خانه ای که نمای آن سنگ بود ایستاد و آن را با انگشت نشان داد و گفت «اینجاست. می شود خواهش کنم که با مادربزرگ و برادرم آشنا بشوید؟» گفتم «من خیلی عجله دارم. اگر می شود این کار را برای روز دیگری بگذاریم». اما او با اصرار گفت «زیاد طول نمی کشد؛ فقط یک دقیقه. دلم می خواهد مادربزرگ و احد شما را ببینند و باور کنند که من دوستی به اندازۀ شما دارم». پذیرفتم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#67
Posted: 27 Jan 2013 17:02
او با عجله به درون رفت و لحظاتی بعد با خانم میانسالی که دست پسربچه ای کوچک را در دست داشت آمدند و ورده مرا به مادربزرگش نشان داد و گفت «مادربزرگ این افشار است». سپس رو به من کرد و گفت «این هم برادرم احد است». به آن خانم سلام کردم و او با لهجه ای عربی جوابم را داد و مرا به درون خانه دعوت کرد. از او پوزش خواستم و به مادربزرگ گفتم که (من دوست ورده هستم و به او علاقه دارم) صورت مادربزرگ شکفت و با همان لهجۀ شیرین گفت «ورده تمام صحبتش در اطراف شماست. این دختر به قدری شما را دوست دارد که حتی موقع خوابیدن از راه دور به شما شب بخیر می گوید». ورده به پهلوی مادربزرگش کوبید و مادربزرگ گویی چیزی را به خاطر آورده باشد گفت «ورده مایل است که شما در جشن تولدش شرکت کنید. راستش ما اقوام زیادی در ایران نداریم. ورده می خواهد که حتماً شما در جشن تولدش شرکت کنید. دعوت او را قبول می کنید؟» خندیدم و گفتم «با کمال میل، اما نمی دانم که این جشن چه روزی است». به جای مادربزرگ ورده گفت «سوم اردیبهشت. هر سال تولدم را چهار نفری جشن می گیریم. خوشحالم که امسال پنج نفر می شویم. شما به من قول دادید که می آیید. فراموش نکنید». گفتم «مطمئن باش که فراموش نمی کنم و حتماً می آیم». مادربزرگ هم تشکر کرد و من خداحافظی کردم و به راه افتادم.
وقت تلف شده را با گامهای سریعتر جبران کردم و هنگامی که به خانه رسیدم، نفسم بند آمده بود. کارنامه ام را با افتخار مقابل مادر گذاشتم و خودم به تماشا ایستادم. مادر شروع کرد به خواندن. وقتی همه را خواند گفتم «لطفاً پشتش را هم بخوانید». مادر نوشتۀ خانم مدیر را خواند و صورتش چون گل شکفت. بغلم کرد و تبریک گفت و اذعان نمود که این ثلث هیچ امید شاگرد ممتازی ام را نداشته است.
بیماری و پس از آن دلسردی و دلمردگی نسبت به درس، آنها را مأیوس کرده بود. مادر گفت «سزاواری که از من و پدرت هرچه دوست داری بخواهی». روز تولد ورده را به یادم آمد و گفتم «هدیه ای برای یک دختر دوازده سالۀ کوچک می خواهم». مادر با تعجب نگاهش را بر دیدگانم دوخت. نشستم و تمام جریان ورده را برایش بازگو کردم و در آخر هم به دعوت او و مادربزرگش اشاره کردم و گفتم (برای رفتن به تولد هدیه ای می خواهم که او را شاد کند). مادر قبول کرد که به تولد بروم و خودش پیشنهاد کرد تا برای ورده هر کاری که لازم است انجام بدهم. شب پدر نیز کارنامه ام را دید و پرسید (بگو چه می خواهی تا برایت بخرم) گفتم «کادویی برای یک دختر کوچک می خواهم». و این بار مادر در مورد ورده به پدر توضیح داد. دوست کوچک من ندیده مورد لطف و محبت خانواده ام قرار گرفته بود و پدر و مادرم برایش دل می سوزاندند.
روز سوم اردیبهشت خودم را برای رفتن به جشن تولد ورده آماده کردم. خوشبختانه روز پنج شنبه بود و وقت کافی داشتم. هنگامی که به خانۀ آنها رسیدم، با زدن زنگ کوتاهی به انتظار ایستادم. اما زیاد طول نکشید و بلافاصله در باز شد. ورده خودش در را به رویم گشود و چنان با شادمانی از من استقبال کرد که درک کردم چشم به راه من بوده است. صورتش را بوسیدم و تولدش را تبریک گفتم. مادربزرگش به استقبال آمد و مرا به درون خانه دعوت کرد.
موهای فرفری احد زیبایی و معصومیت صورتش را بیشتر می کرد؛ به اتفاق مادربزرگ وارد اتاق شدم. چند رشته کاغذکشی و بادکنک با سلیقۀ خاصی اتاق را تزیین کرده بود. مادربزرگ ورودم را به پدر ورده اطلاع داد و مردی جوان و باریک اندام با صورتی گندمگون و چشمهایی نه چندان درشت به اتاق پذیرایی وارد شد و با هم آشنا شدیم. آقای طائریان از این که دعوت دخترش را پذیرفته و آمده بودم تشکر کرد. او بهتر از مادربزرگ فارسی صحبت می کرد.
دقایقی که از این آشنایی گذشت، آقای طائریان با گفتن (دخترم حق داشت که نتواند رنگ چشمان شما را توصیف کند)، ادامه داد «من از توصیفاتی که ورده در مورد شما می کرد، صورتی کشیده ام. اما با دیدن خود شما باید اقرار کنم که شما خیلی زیباتر از آن چیزی هستید که من در خیال تصور می کردم و امشب با دیدن خود شما باید آن را تغییر بدهم». تشکر کردم. مادربزرگ پیشنهاد کرد تا عکسی به یادگار با آنها بیاندازم.
جشنی بسیار ساده اما گرم و صمیمی بود. من در تمام عکسهایی که برداشته شد حضور داشتم و هنگامی که مادربزرگ برایم شرح داد که با گذشتن شش سال هنوز خود را در این خاک غریب می داند و آشنایی برای خود پیدا نکرده است، از او دعوت کردم تا به خانه مان بیاید و با مادرم آشنا شود. برق رضایت را در چشمانش دیدم. او به صورت پسرش نگریست و منتظر جواب شد. آقای طائریان تبسمی کرد و این دعوت را قبول کرد. من روز جمعه را پیشنهاد کردم تا علاوه بر مادر، پدر نیز در خانه باشد و آقای طائریان هم با پدر آشنا شود. قرار که گذاشته شد همگی دور میز شام حلقه زدیم و من برای اولین بار یک غذای عربی خوردم که بسیار خوشمزه بود.
به هنگام بازگشت، مادربزرگ که ورده او را «بی بی» می خواند، قطعۀ بزرگی از کیک به دستم داد تا برای مادر و پدر ببرم. آقای طائریان نیز مرا به خانه رساند تا هم تنها نرفته باشم و هم خانه مان را یاد بگیرد. در داخل اتومبیل، او بار دیگر از این که دعوت دخترش را قبول کرده و به جشن تولد او رفته بودم، تشکر کرد. خانه مان را نشانش دادم و از او دعوت کردم تا داخل شود. او دعوتم را رد کرد و با این یادآوری که (فردا مزاحم می شویم) شب به خیر گفت و رفت.
با تعریفهایی که از جشن تولد و ابراز علاقۀ بی بی برای مادر و پدر شرح دادم، هر دوی آنها خوشحالی خود را مبنی بر این آشنایی ابراز کردند. مادر پرسید «برای ناهار می آیند یا شام؟» گفتم «هیچ کدام، عصر می آیند و شام هم نمی مانند». پدر پیشنهاد کرد «آنها را برای صرف شام نگه داریم». من و مادر پیشنهاد او را قبول کردیم.
صبح جمعه من به حاضر کردن درسهایم پرداختم و مادر تنهایی مقدمات شام مهمانی را آماده کرد.
عصر هر سه چشم به راه آنها نشسته بودیم. همین که زنگ در به صدا درآمد، من به استقبال مهمانها شتافتم و آنها را به درون خانه هدایت کردم. ورده دسته گلی از میخک سرخ و سفید در دست داشت و زمانی که وارد شد آن را به من هدیه کرد. صورت ورده و احد را بوسیدم و به آنها خوشامد گفتم. مادر و پدر نیز به استقبال آمدند و با آنها آشنا شدند.
صحبتهای آقای طائریان بیشتر حول سیاست حاکم بر عراق دور می زد و مادربزرگ و مادر بحث دیگری را پیش گرفته بودند. مادربزرگ از فراق و دوری زادبومش می گفت؛ مادر مستمع بود و او گوینده. من به پذیرایی مشغول بودم و ورده نیز کمکم می کرد. هنگامی که کنار آنها نشستم، مادربزرگ داشت از خوبی و محسنات عروس جوانمرگش حکایت می کرد. می گفت که او هنگام وفات بیش از بیست و سه سال نداشته است. غم و اندوه را در سیمای هر دوی آنها دیدم و به وضوح دریافتم که مادر به سختی از ریزش اشکش جلوگیری می کند. آقای طائریان متوجه اندوه مادر شد و به مادرش گفت «مادر گذشته ها گذشته؛ شما خانم افشار را اندوهگین کردید». مادربزرگ عذر خواست و لب فروبست. مادر برایش میوه آماده کرد و با گفتن (خداوند بندگانش را آزمایش می کند و شما باید صبور و مقاوم باشید) خود را در غم او شریک دانست.
آقای طائریان مرا مخاطب قرار داد و گفت «دیشب تا نزدیک صبح روی طرح شما کار کردم و خیال دارم بعد از اتمام آن را به شما تقدیم کنم». تشکر کردم و گفتم «اما این تابلو مال ورده است و به من تعلق ندارد». مادربزرگ چینی به پیشانی اش انداخت و گفت «برای «صالح» کاری ندارد، یکی دیگر برای ورده می کشد». پدر پرسید «شما کارتان صورتگری است؟» تبسمی کرد و گفت «نه، من در کار خرید و فروش تابلو هستم و خودم گاهی برای تنوع نقاشی می کنم». پدر بار دیگر پرسید (آیا درآمد این کار برای امرار معاش کافی است) آقای طائریان لبخندش را تکرار کرد و با گفتن- اغلب تابلوهایی که خرید و فروش می کند عتیقه هستند و خودش در این کار باتجربه است و متخصص به شمار می رود-، پدر را مطمئن کرد. او ضمن صحبت به معلوماتش اشاره کرد، و ما فهمیدیم که درجۀ فوق لیسانس خود را در این رشته از فرانسه گرفته و بعد برای ازدواج به عراق بازگشته است. شیوۀ سخن گفتن او و اطلاعات وسیعی که در مورد سیاست داشت، پدر را مجذوب کرده بود.
هنگامی که آقای طائریان رو به مادرش کرد تا آمادۀ عزیمت شوند، پدر دستش را گرفت و گفت (هرگز اجازۀ چنین کاری را نمی دهد) و با گفتن این که (مایل است بیشتر از صحبتهای او استفاده کند) آقای طائریان را دعوت به ماندن کرد.
مادربزرگ اشتیاق مرا در مورد چادری که به سر کرده بود دید و با گفتن (دوست داری برایت یک چادر عربی بدوزم؟) خوشحالی ام را مضاعف کرد. کلمات مادربزرگ غلیظ و همۀ آنها با آهنگی خاص ادا می شد. این گونه سخن گفتن برای همگی ما تازگی داشت. تعجب کردم که چرا ورده مثل مادربزرگ سخن نمی گوید! با این که اگر دقت می کردم، می توانستم دریابم که او نیز برخی کلمات را با مخرج عربیشان ادا می کند؛ اما ورده و آقای طائریان کمتر از احد و مادربزرگ لهجه داشتند.
هنگام صرف شام، ورده کنارم نشسته بود. من بی اختیار از آقای طائریان پرسیدم «ورده چند سال دارد». آقای طائریان نگاهم کرد و با گفتن (ده سال) بر تعجبم افزود. گفتم «شب تولد ورده متوجه شدم که شما نه تا شمع را خاموش کردید، گمان کردم که شمع کم آورده اید. چطور است که ورده با نه سال سن در دبیرستان اسم نویسی کرده». آقای طائریان توضیح داد که (ورده کلاسهایش را جهشی طی کرده و به علت هوشیاریش این اجازه را به دست آورده تا در سن ده سالگی وارد دبیرستان بشود). به دنبال سخنان آقای طائریان مادربزرگ افزود «مادر ورده زن تحصیل کرده ای بود. وقتی فهمید که دخترش از هوش بالایی برخوردار است، شروع کرد به تعلیم او. ورده پنج سالگی پا به مدرسه گذاشت و توی یک سال دو کلاس را تمام کرد». مادر پرسید «برای ورده مشکل نبود که دو زبان را با هم یاد بگیرد یا وقتی در ایران به مدرسه آمد، دچار مشکلی نشد؟» آقای طائریان گفت «خیر» و ادامه داد «مادر ورده عراقی بود، اما من با هر دو زبان با او صحبت می کردم و دخترم فارسی را هم درست مثل زبان مادریش یاد گرفته». سالاد تعارف ورده کردم او با تبسمی شیرین پذیرفت.
آن شب در کنار آنها شب خوشی را گذراندیم. احد در آغوش من به خواب رفت. با موهای بور و فرفری اش آن قدر بازی کرده بودم که آسوده و راحت در بغلم خوابید. دلم نمی آمد او را زمین بگذارم و هنگامی که مادر گفت او را روی تخت بخوابانم، قبول نکردم و همان طور او را در آغوش نگه داشتم. نفس گرم و منظم او احساسی بخصوص در من برانگیخته بود و بی اختیار نسبت به او احساس مسئولیت می کردم و او را چون کودکی بی پناه در آغوش می فشردم. دلم می خواست او را نزد خودم نگه دارم و مثل یک مادر از او مراقبت کنم.
آخر شب وقتی مهمانها قصد رفتن کردند و آقای طائریان دستش را برای گرفتن احد دراز کرد، به صورتش نگاه کردم و با زبان بی زبانی خواستم تا احد را از من جدا نکند. او راز نگاهم را دریافت و لحظه ای دستش را عقب کشید. می دانستم که نمی توانم این پسر به خواب رفتۀ زیبا را پیش خود نگه دارم. بلند شدم و ضمن گفتم (من او را می آورم) به راه افتادم. مادر نگران بود که مبادا من بچه را بیندازم، اما وقتی که دید چگونه آن پسر شیرین زبان را به سینه چسبانده ام، آرام گرفت و دیگر چیزی نگفت. آقای طائریان در اتومبیل را باز کرد و مادربزرگ و ورده سوار شدند و بار دیگر دستش را برای گرفتن احد دراز کرد و من این بار بدون مقاومت، احد را روی دستش گذاشتم. او هم پسرش را به سینه فشرد و سپس در بغل مادربزرگ گذاشت. پدر از آنها خواست تا به این دوستی ادامه دهند و باز هم به دیدار ما بیایند. مادربزرگ با خوشحالی این را پذیرفت.
وقتی آنها حرکت کردند مادر گفت «چه بچه های نازو باادبی بودند. هیچ فکر نمی کردم که این بچه ها بی مادر به این خوبی تربیت شده باشند». پدر حرفش را تأیید کرد و با گفتن (از مرد تحصیل کرده ای چون او چنین چیزی بعید نیست). داخل خانه شدیم و در را بستیم.
چند روز بعد آقای طائریان و ورده به دیدارمان آمدند. آنها این بار با خود تابلویی آورده بودند. او طرح بزرگی از صورت من کشیده بود و میان موهایم غنچۀ گل زردی گذاشته بود. تابلو به قدری زیبا بود که با تعریف و تحسین مادر و پدر روبه رو شد. قاب زیبایی که برای آن انتخاب کرده بود زیباییش را مضاعف می کرد. آنها ساعتی نشستند و من با ورده به اتاقم رفتم و او از نزدیک اتاقم را دید. ورده به عکس من و مرسده که با هم انداخته بودیم و در قاب کوچکی روی میز کنار تختم بود اشاره کرد و پرسید «چرا شما دو تا عکس انداخته اید؟» از سؤالش به خنده افتادم و گفتم «دو تا عکس نیست، یکی من هستم و آن یکی خواهرم». چشمانش از تعجب گرد شد و با ناباوری پرسید «یعنی شما و خواهرتان شبیه هم هستید؟» چون گفته اش را تأیید کردم، قاب را برداشت و گفت «می شود به پدرم هم نشان بدهم؟» قبول کردم و او قاب را برداشت و هر دو پایین آمدیم. ورده به طرف پدرش دوید و با گفتن (پدر نگاه کنید) سخن او را قطع کرد. او قاب را به دست پدرش داد و گفت «ببینید میناخانم چه قدر شبیه خواهرش است». آقای طائریان نگاهی به قاب عکس انداخت و سخن دخترش را تأیید کرد و از پدر پرسید «میناخانم دوقلو هستند؟» و جوابهای گذشته برای او تکرار شد و او با این اظهارنظر که (شباهت بی سابقه ای است) قاب را به دست ورده سپرد. ورده بار دیگر به آن نگاه کرد. پرسیدم «عکسهای تولدت را ظاهر نکرده ای؟» به جای او آقای طائریان پاسخ داد «دو روز دیگر آماده است. می خواستم از آقای افشار دعوت کنم برای دیدن عکسها هم که شده ما را سرافراز کنند و قدم به خانۀ ما بگذارند». پدر خندید و گفت «چرا فقط برای عکس؟ ما به خاطر وجود شما و خانواده تان می آییم». آقای طائریان گفت «روز پنج شنبه به ما افتخار بدهید» و از همه دعوت کرد. پدر به مادر نگاه کرد و مادر هم قبول کرد.
موج تازۀ این آشنایی و محبت و علاقه ای که نسبت به ورده و احد یافته بودم، مرا از آقای قدسی و یهدا بی خبر گذاشته بود و حتی از مادر نیز سراغی از آنها نمی گرفتم. رفت وآمد آقای ادیبی به خانه مان پس از رفتن مرسده زیاد شده بود و او خود را ملزم می دانست که در غیاب فریدون و مرسده به پدر و مادر سر بزند و مراقب آنها باشد. گفت وگوهای کوتاهی میان من و او انجام می گرفت و من غالباً به بهانۀ درس به اتاقم می رفتم و وارد گفت وگوهای آنها نمی شدم. آقای ادیبی از آشنایی جدید ما با آقای طائریان مطلع شده بود و به کار نقاشی او با دیدۀ تحسین نگریسته بود.
زنگ تفریح هم دیگر من و مریم تنها نبودیم، ورده نیز به ما می پیوست و سه نفری از بوفه خرید می کردیم. کم کم محبت ورده چنان در قلبم نشست که اگر با خوردن زنگ او جلو کلاس ما نمی آمد و منتظرم نمی ماند، من دم کلاس او می رفتم و او را با خود همراه می کردم. در فرصت هایی که دست می داد، از مادربزرگ و احد می پرسیدم و او از اتفاقاتی که رخ داده بود برایم تعریف می کرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#68
Posted: 27 Jan 2013 17:02
فصل سی و دوم :
با شروع امتحانات ثلث آخر، توجهم نسبت به ورده بیشتر شد و خودم را در موفقیت او مسئول احساس کردم. وقتی پس از هر امتحان شادمانه نزدم می شتافت و خبر می داد که از عهدۀ امتحان به خوبی برآمده است، آرامش می یافتم. امتحان شیمی من، مصادف شد با آخرین امتحان او که ادبیات بود. ورده را به کتابخانه بردم و سعی کردم در فرصتی که باقی مانده است، چند مقدمۀ زیبا به او بیاموزم. وقتی مطمئن شدم که آنها را فرا گرفته است، اجازه دادم تا کتابخانه را ترک کند. ورده که خارج شد، در کتابخانه را بستم و از سالن خارج شدم.
بچه ها پشت در تجمع کرده بودند تا اجازۀ ورود به آنها داده شود. با رسیدن آقای قدسی آنها وارد سالن شدند. آخرین سفارشات را به ورده کردم و او را وارد سالن کردم.
آقای قدسی متوجه علاقۀ من نسبت به ورده شد و گفت «دوست تازه گرفته اید! مبارک است». به رویش لبخند زدم. او ادامه داد «شاگرد زرنگ دوستان زرنگ برای خودش انتخاب می کند. طائریان هم مثل شما شاگرد فوق العاده زرنگی است، اما درک نمی کنم چه چیزی سبب دوستی شما دو نفر شده؟ نزدیک به دو ماه است که گروه دو نفری شما تبدیل به سه نفر شده و من شاهد مهر و محبت شما نسبت به طائریان بوده ام و همین طور علاقه ای که او نسبت به شما ابراز می کند. این دوستی آن چنان شما را مشغول کرده که دیگران را فراموش کرده اید و حتی از ما هم سراغی نمی گیرید؟» گفتم «دوستی یک طرفه چه فایده ای دارد؟ اگر می بینید که من نسبت به ورده علاقه نشان می دهم برای این است که او همین محبت را به من ابراز می کند و دوستی و محبت ما یک طرفه نیست». پرسید «دوستی دیگران یک طرفه و تنها از جانب شما بوده؟» سر تکان دادم و گفته اش را تصدیق کردم. پوزخندی زد و گفت « اما من به شما می گویم که دیگران هنوز هم به شما محبت دارند. ولی سردیی که شما از خود نشان می دهید، امکان بروز به آنها نمی دهد». آقای قدسی با نگاهی به ساعتش، منتظر جواب من نشد و با گفتن (ببخشید) وارد سالن شد.
از این که دوستی ما برای آقای قدسی سؤال برانگیز شده بود، شادمان شدم و تصمیم گرفتم او را در تردید باقی بگذارم. با به پایان رسیدن امتحان ورده، نوبت من فرا رسید. پشت در سالن همۀ بچه ها تجمع کرده بودیم و من به سؤالاتی که بعضی از بچه ها مطرح می کردند، جواب می دادم و رفع اشکال می کردم. به محض خارج شدن ورده، او را کنار کشیدم و در مورد موضوع انشا سؤال کردم. ورده چرکنویس آن را در اختیارم گذاشت و من تند و تند به خواندن پرداختم. موضوع انشای او این بود: (چگونه می توان دوست یافت و دوست خوب چه صفاتی باید داشته باشد). از خلال نوشتۀ ورده درک کردم که او مرا دوست خود دانسته و از من نام برده است وقتی آقای قدسی با اوراق امتحانی بچه ها سالن را ترک کرد، کنارش رفتم و گفتم «طائریان انشای خوبی نوشته». پرسید «کمکش که نکرده بودی؟» گفتم «اتفاقاً چرا؟» لبخند معنی داری زد و گفت «پس نمره اش کم می شود». گفتم «این بار دیگر نمی توانید نمره کم بگذارید، چون او با فکر خودش انشا نوشته». همان لبخند راتکرار کرد و گفت «نمرۀ شما که کم نشده بود. شده بود؟» گفتم «نه، نشده بود». گفت «پس بدانید هرکس نمرۀ استحقاقی خودش را می گیرد و برای طائریان بیهوده نگران نشوید». خندیدم و گفتم «نگران نیستم، فقط دلم شور می زند». توقف کرد و با تعجب نگاهم کرد و گفت «چه می خواهی بگویی؟ منظورت چیست؟» گفتم «راستش می خواهم بدانم که چه نمره ای به انشای او می دهید؛ فقط همین». به سالن اشاره کرد و با لحن قاطع گفت «برو سر جلسه و فقط به امتحان خودت فکر کن. او هرچه نوشته باشد نمره اش را می گیرد. بدو، مگر نمی بینی همه رفته اند سرجلسه». فهمیدم که درخواستم را رد کرده و مایل نیست انشای طائریان را بخواند و نمره بدهد. سر بزیر انداختم و سرجلسه رفتم. دیگر دبیران به فاصلۀ منظمی ایستاده بودند و بچه ها را کنترل می کردند. وقتی وارد شدم، آقای ادیبی با گفتن (عجله کن) مرا به نشستن دعوت کرد. سؤالات را یکی یکی می خواندم و جواب می دادم. به آخرین آنها رسیده بودم که حضور آقای قدسی را در کنارم احساس کردم. سربلند کردم و دیدم به ورقه ام چشم دوخته است. شروع به نوشتن کردم و زمانی که تمام شد، او با گفتن (عجله نکنید و یک بار دیگر سؤالات را مرور کنید). مرا وادار کرد تا بنشینم و نگاهی دیگر به سؤالات بیندازم. با تعجب دیدم که سؤال سوم را جا انداخته ام. جواب آن را هم نوشتم و او لبخند کمرنگی بر لب آورد.
از صندلی ام دور شد. وقت به پایان رسید، آخرین نفری بودم که جلسه را ترک کردم. او و آقای ادیبی اوراق بچه ها را منظم می کردند. ورقه ام را به دست آقای ادیبی سپردم و در مقابل سؤالش که پرسید (امتحان چطور بود؟) گفتم (سخت بود. اگر آقای قدسی کمکم نمی کرد، یک سؤال دو نمره ای را از دست می دادم). آقای قدسی سر به زیر انداخت و با گفتن (مرا متهم به تقلب نکنید) به کارش ادامه داد. آقای ادیبی قاه قاه خندید و گفت «همکار عزیز، این ماجرا بین خودمان می ماند. من به دیگران نمی گویم که آقای قدسی به شاگرد نورچشمی اش جواب رسانده». آقای قدسی مجبور شد توضیح بدهد که فقط مرا تشویق به نشستن و دوباره خواندن کرده است. کاری که در مورد دیگر شاگردان هم کرده. آقای ادیبی قانع شد و سه نفری سالن را ترک کردیم.
ورده به انتظار ایستاده بود. وقتی پرسیدم که (چرا خانه نرفتی؟) گفت «می خواستم ببینم شما چطور امتحان می دهید». سخن او را آقای قدسی شنید و گفت «امتحان شیمی خانم افشار، مثل امتحان انشای شما خوب بود». این کلام آقای قدسی ورده را به نشاط آورد و گفت «بیایید برویم برای پدر تلفن کنیم و به او بگوییم که هر دو موفق شده ایم». ورده با من وارد کلاسم شد تا کلاسورم را بردارم و با هم از مدرسه خارج شدیم. آقای قدسی و ادیبی هم از سالن خارج می شدند و ما در حیاط به یکدیگر رسیدیم. آقای ادیبی با گفتن (خانم افشار! من فراموش کردم بگویم به مرسده خانم سلام برسانید) مرا برجای میخکوب کرد. او با افسوس از فراموشکاریش ادامه داد «من دیشب با فریدون خان و مرسده خانم صحبت کردم. حالشان خوب است و امتحانات آنها هم هفتۀ آینده تمام می شود». من ایستادم تا او بقیۀ صحبتش را تمام کند. آقای قدسی نیز ایستاده بود و به گفت وگوی ما گوش می کرد. آقای ادیبی ادامه داد «مرسده خانم از امتحانات شما پرسید و من به ایشان گفتم که شما هم مشغول هستید». پرسیدم «مرسده نگفت چه روزی برمی گردند؟» آقای ادیبی گفت «اتفاقاً من پرسیدم و خواهرتان تاریخ دقیقی را بیان نکردند. اما فکر می کنم که پس از امتحانات که پنجم تیرماه تمام می شود آنها حرکت کنند. من امیدوارم تا ششم، یا هفتم تیرماه اینجا باشند. در ضمن مرسده خانم برای شما پیغام فرستادند که منتظر مهمان آنها باشید».
هر سه می دانستیم که مهمان مرسده و فریدون کیست. آقای ادیبی بدون پرده پوشی در مقابل آقای قدسی گفت «شما دو تا خواهر خواستگارهایتان را با هم مبادله کردید، این طور نیست؟» در مقابل سؤالش سرخ شدم و گفتم «اشتباه می کنید، او فقط مهمان ماست، نه خواستگار». آقای قدسی لبخند مرموزی برلب آورد. آقای ادیبی ادامه داد و پرسید «فردا پنج شنبه است، جایی می روید؟» گفتم «بله، می خواهیم منزل آقای طائریان برویم». گفت «هوم ... شما آنقدر که با آقای طائریان رفت وآمد می کنید، کمتر وقت پیدا می کنید به ما سر بزنید». گفتم «علاقۀ من به ورده باعث این رفت وآمد شده. اگر شما هم مایل باشید می توانید همراه ما بیایید». تشکر کرد و با ذکر- به مادر تلفن می کند- خداحافظی کرد و همراه آقای قدسی رهسپار شد.
ورده برای اولین بار فهمید که آقای ادیبی به زودی شوهرخواهر من می شود و با شگفتی گفت «او دبیر خوبی است و به خواهرتان می آید». استدلالش مرا به خنده انداخت و هر دو مدرسه را ترک کردیم.
ملاقات پدر و آقای طائریان دوستی عمیقی در میان آنها به وجود آورد، به طوری که اختلاف سن میان پدر و او مشاهده نمی شد و آن دو مصاحبی خوب برای یکدیگر شدند. من یک بار اظهار تمایل کرده بودم تا چادری را که مادربزرگ ورده برایم دوخته بود سر کنم و از خانه خارج شوم. مادر از این کار ممانعت کرده بود. وقتی آمادۀ رفتن بودیم، بار دیگر اصرار کردم و مادر موافقت کرد.
چادر عربی را به سر کردم و با مادر و پدر عازم مهمانی شدیم. هنگامی که زنگ را به صدا درآوردیم، آنها همگی به استقبالمان شتافتند. مادربزرگ مرا دید و هلهله ای کشید و پیشانی ام را بوسید. آن شب با چادر عربی که بر سر داشتم راه رفتم و غذا خوردم. حاضر نبودم آن را از خودم دور کنم. تعریف و تمجیدی که مادربزرگ و آقای طائریان مبنی براین که من با آن چادر زیباتر از همیشه شده ام، بیشتر ترغیبم کرد تا آن را از خود دور نکنم. می خواستم با سر کردن آن چادر، وقار و متانت یک خانم کامل را هم به حرکاتم بدهم، که بدبختانه باز آن شخصیت دوم به سراغم آمد و آن شب از من موجودی شلوغ و پرتحرک ساخت.
نگاههای آقای طائریان، نگاه هنرمندی بود به مدل نقاشی اش. او کوچکترین حرکاتم را زیر نظر داشت و در مورد تک تک اعمالم می توانست نظریه ای ابراز کند. او شور و نشاطم را اقتضای جوانی می دانست و گفت «رفتار شما در من هم تأثیر گذاشته و خودم را جوان احساس می کنم». مادر با گفتن (شما هنوز هم جوان هستید) آقای طائریان را خوشحال کرد. او گفت «پس از فوت همسرم هرگز چنین احساسی نداشته ام و فکر هم نمی کردم که روزی خودم را جوان حس کنم. اما خنده های شاد میناخانم و شور و نشاطی که در حرکات ایشان مشاهده می شود، به کانون سرد و غم زدۀ ما نور و گرما می بخشد و من خوشحالم که می بینم خانواده ام با وجود شما و با محبتی که از شما می بینند شادند و اظهار خوشحالی می کنند. مادرم از همان شبی که با شما ملاقات کرد، مهر و محبت همۀ شما را به دل گرفته و درست مثل «ورده» ورد سخنش شما شده اید. من خدا را شکر می کنم که ما را با شما آشنا کرد و از خودش می خواهم که این دوستی پایدار باشد و ما هر روز به یکدیگر نزدیک تر بشویم». پدر سخن او را تأیید کرد و با گفتن (انشاالله) افزود «ما هم خوشحالیم که با شما و مادرتان آشنا شدیم. مینا هم به شما علاقه دارد، مخصوصاً ورده که هر روز او را در مدرسه می بیند. مینا از این که خواهری کوچکتر از خودش پیدا کرده خیلی خوشحال است و سر از پا نمی شناسد». کلمۀ «خواهر»، آقای طائریان را اندکی به فکر فرو برد و با آهی کوتاه سخن پدر را تأیید کرد.
من به آنها علاقه مند شده بودم و برای آقای طائریان احترامی فوق العاده قائل بودم. او، هم مردی هنرمند بود و هم پدری نمونه. محبت بی شائبۀ او نسبت به فرزندانش کمبود مادر را جبران می کرد و این کارش قابل تقدیر بود. مادربزرگ اذعان داشت که بیشتر مسئولیت نوه هایش به گردن خود آقای طائریان است و او احساس خستگی نمی کند.
او ظهر و شام در کنار فرزندانش بود و در رفع نیازهای آنها می کوشید. آقای طائریان یکی از عکسهای جشن تولد را که من نشسته بودم و احد و ورده گونه هایم را می بوسیدند به پدر نشان داد و گفت که خیال دارد از این عکس تصویری بزرگ بکشد و به دیوار اتاق نصب کند. وقتی پدر موافقت کرد، او دست پدر را به گرمی فشرد و از او به دلیل محبتش تشکر کرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#69
Posted: 27 Jan 2013 17:03
فصل سی و سوم :
با تعطیل شدن مدرسه و فرا رسیدن اوقات فراغت، تصمیم گرفتم با این خانواده بیشتر رفت وآمد کنم و ساعتهای بیکاری را با آنها بگذرانم. اما با بازگشت مرسده و فریدون و استادشان، این برنامه به هم خورد و بیشتر وقتم را با خانواده گذراندم.
استاد مردی بود خوش تیپ و همان طور که مرسده گفته بود به خوبی ما فارسی صحبت می کرد، اما لهجه اش نشان می داد که هندی است. او با آقای ادیبی آشنا شد و نامزدی اش را تبریک گفت. وقتی او صحبت می کرد، من محو تماشایش می شدم و از این که بدون مکث و ایراد فارسی صحبت می کرد، لذت می بردم.
چند روز از ورود آنها گذشته بود که یک شب خانوادۀ آقای قدسی به دیدارمان آمدند و همگی از نزدیک با استاد آشنا شدند. او هنگام تشکر و قدردانی، دو کف دستش را برهم می گذاشت و به پیشانی نزدیک می کرد و آنگاه از کلمۀ (متشکرم) استفاده می کرد.
او قبلاً یک بار برای شرکت در جشن هنر به ایران سفر کرده بود و از نزدیک شهر شیراز را دیده بود. اما در نظر داشت که در این سفر از مناطق شمال کشور و موزه ها دیدن کند و سپس به مشهد برود و ضمن زیارت مرقد امام هشتم، استان خراسان- سرزمین عطار و مولانا- را ببیند. برنامۀ او دقیق و حساب شده بود و آن طور که او حساب کرده بود، تا آخر تیرماه می توانست از همه جای ایران دیدن کند.
هنگامی که او از برنامه اش برای دیگران سخن می گفت، آقای قدسی زمزمه کرد «و حتماً مردادماه را برای خواستگاری و ازدواج در نظر گرفته». در مقابل نگاه خشم آلود من، پوزخندی زد و روی از من گرداند و به استاد نگریست.
برنامۀ مرسده و آقای ادیبی که از ابتدا شانزدهم تیرماه پیش بینی شده بود، در برنامۀ استاد تغییراتی به وجود آورد و استاد مجبور شد در برنامۀ خود تغییراتی بدهد. فریدون برنامه را طوری ترتیب داد تا استاد در تهران از تمام موزه ها و جاهای دیدنی، بازدید کند و پس از مراسم ازدواج مرسده و خودش راهی سفر شوند. این برنامه مورد موافقت قرار گرفت و از فردای آن روز من مأمور شدم تا استاد را به پارکها و موزه ها ببرم. فریدون و مرسده هم وقت پیدا کردند تا مقدمات کار خود را فراهم سازند.
صبح که می شد، هر دو پس از صرف صبحانه، طبق برنامه ریزی فریدون حرکت می کردیم و ظهر بازمی گشتیم. بعدازظهر هم ساعت چهار از خانه خارج می شدیم و تا ساعت هشت او را در شهر می گرداندیم. اتومبیلی که او همراه آورده بود، از تلف شدن وقت جلوگیری می کرد. او مرد ساکت و آرامی بود و به توضیحاتی که من در مقام یک راهنما می دادم گوش می کرد و به حافظه می سپرد.
دیدار از موزه ها این امکان را به خودم داد تا از نزدیک با آثار گذشتگان آشنا شوم؛ چون استاد زبان می دانست، در اغلب این دیدارها، او بود که برای من توضیح می داد و من گوش می کردم. یک شب او را به تآتر بردم و او از نزدیک با تآتر سیاه بازی آشنا شد. از آنجا او را به لوناپارک بردم و با هم سوار بلندترین تاب شدیم. او بیش از خودش نگران سلامتی من بود و چندین بار تأکید کرد تا میلۀ تاب را محکم نگه دارم. به هنگام بازگشت خستگی مفرطی احساس می کردم. استاد متوجه شد و گفت «اگر بخواهید فردا استراحت می کنیم. من هم به یادداشت مشاهداتم می پردازم». پیشنهادش را قبول کردم و فردای آن روز در خانه ماندیم. استاد در اتاق فریدون به یادداشت از جاهایی که رفته بود نشست و من هم به مادر در کار خانه کمک کردم.
ساعت نزدیک به ده بود که مادر گفت «مینا برای استاد یک فنجان چای ببر. او بدون فریدون احساس تنهایی و غربت می کند». فنجانی چای با چند قطعه بیسکویت بالا بردم و او را سخت مشغول نوشتن دیدم.
هنگامی که پرسیدم (اجازه هست؟) سربلند کرد و با خوشرویی به داخل دعوتم کرد. چای و بیسکویت را روی میز کار گذاشتم و بی اختیار نشستم و پرسیدم «تا کجا نوشته اید؟» تبسمی کرد و گفت «به موزۀ مردم شناسی رسیده ام». گفتم «چایتان سرد می شود، میل کنید». گفت «شما و خانواده تان مرا مدیون محبتتان می کنید. من از این که باعث گرفتاری شما شده ام شرمنده ام». گفتم «اختیار دارید، برعکس، ما شرمنده ایم که مرسده و فریدون در کشورتان موجب دردسر شما شده اند. مرسده برای ما گفته که چقدر شما و خانواده تان به آنها محبت می کنید. ما باید شرمندۀ شما باشیم». گونه هایش سرخ شد و گفت «خانوادۀ من به افشار و مرسده خانم واقعاً علاقه مندند. ما آنها را از خودمان می دانیم». گفتم «پس بپذیرید که ما هم شما را از خودمان می دانیم».
تشکر کرد و بعد پرسید «شما برای تعطیلاتتان چه نقشه ای کشیده اید؟» شانه هایم را بالا انداختم و گفتم «هیچ»؛ با تعجب پرسید «هیچ؟ یعنی شما هیچ برنامه ای ندارید؟» گفتم «همان طور که می دانید مرسده و فریدون ازدواج می کنند. فکر نمی کنم که دیگر فرصتی برایم باقی بماند». سرش را تکان داد و گفته ام را تأیید کرد و گفت «شما هم در به سفر شمال ما را همراهی می کنید؟» گفتم «فکر نمی کنم، چون با رفتن شما مادر تنها می شود. من باید پیش او بمانم». با گفتن (حیف شد) فنجان چای را سر کشید.
من ضمن برداشتن فنجان گفتم «اگر کارتان را انجام داده اید، بیایید پایین تا آلبوم خانوادگی مان را به شما نشان بدهم». بلند شد و دفترش را بست و با من پایین آمد. تمام آلبومها را جمع کردم و کنارش نشستم و یکی یکی عکسها را نشانش دادم و افراد را به او معرفی کردم. با کنجکاوی به آنها نگاه می کرد و در چند مورد سؤالاتی هم کرد که به آنها پاسخ گفتم.
او مشغول تماشای آلبوم بود که تلفن زنگ زد. من پوزش خواستم و گوشی را برداشتم. از صدای آقای طائریان به وجد آمدم و احوالپرسی گرمی کردم. او پرسید که (چرا دیگر به دیدار آنها نمی روم) و من توضیحات کاملی دادم. ناگهان به فکرم خطور کرد که استاد را به نمایشگاه او ببرم. وقتی این را مطرح کردم، آقای طائریان با خوشرویی پذیرفت و قرار همان روز عصر را گذاشتیم. او با گفتن (به مامان و بابا سلام برسانید) تلفن را قطع کرد. به استاد گفتم «دوست دارید از نمایشگاه تابلوهای عتیقه دیدن کنید؟» خیلی خوشحال شد. گفتم «امروز عصر با هم به دیدن این نمایشگاه می رویم».
ناهار که می خوردیم، برنامه را گفتم. فریدون پسندید و من و استاد در ساعت مقرر به نمایشگاه رفتیم.
آقای طائریان شخصاً از ما استقبال کرد و پذیرایی گرمی به عمل آورد. بعد از پذیرایی به تماشای تابلوها پرداختیم. توضیحات آقای طائریان در مورد هر تابلو استاد را شگفت زده می کرد و وقتی از قیمت تابلوها مطلع می شد، بیشتر تعجب می کرد. آقای طائریان در پایان جاسیگاری عتیقه ای به استاد و یک بادبزن چینی به من هدیه کرد و ما را با خوشحالی روانۀ خانه کرد.
پدر با دیدن جاسیگاری، خوب آن را برانداز کرد و گفت «قیمتش باید گران باشد». و استاد حرف او را تأیید کرد.
کارتهای دعوت نوشته شد و خرید عروس دامادها به پایان رسید و در تمام این مراحل من و استاد برنامۀ خودمان را دنبال می کردیم. او هر شب گزارش کاملی از دیدارهایش را به فریدون می داد و فریدون از این که بار این مسئولیت را بر شانۀ من گذاشته است، ابراز شرمساری می کرد.
بالاخره روز موعود فرا رسید و دو داماد و دو عروس برای نشستن پای سفرۀ عقد آماده شدند. من آن روز استاد را تنها گذاشته و همراه خواهرم و شیده به آرایشگاه رفته بودم. وقتی به خانه آمدیدم با جمع کثیری از مهمانها روبه رو شدیم. آقای ادیبی و فریدون، هر دو دستخوش هیجان بودند و نگران بودند که مبادا از مهمانها خوب پذیرایی نشود. وجود خانوادۀ آقای قدسی، به آن دو دلگرمی می داد و با رسیدن محمود و مادرجون، فریدون هم نفس آسوده ای کشید.
بعد از اجرای مراسم رسمی و شرعی عقد، شور و هیجان بر مهمانها ظاهر شد. صدای موزیک شیشه های خانه را می لرزاند. جمعیت درهم می لولیدند و آشپزخانه و سالن هم پر از آدم بود. غروب که شد، مهمانها به حیاط رفتند و پشت میزهایی که چیده شده بود نشستند و مهمانی بار دیگر از سر گرفته شد. سرم از آن همه صدا و هیاهو درد گرفته بود و برای رهایی از آن وضعیت، به دنبال مکانی آرام می گشتم. اما هر کجا می رفتم، جای خالی نمی یافتم. آنقدر مینا مینا شنیده بودم و آنقدر از کار خسته شده بودم که سرسام گرفته بودم. انگشتان پایم به شدت می سوخت. پوستیژ را کناری نهادم و کفشهایم را درآوردم و پابرهنه شدم. استاد متوجه شد و به من اشاره کرد تا دنبالش بروم. از پله ها بالا رفتیم و استاد چمدانش را گشود و یک جفت دمپایی صندل بیرون آورد و به دستم داد و گفت «این را بپوش». صندلهای زیبایی بود. گرفتم و تشکر کردم. وقتی اتاق را ترک کردیم گفتم «سعی می کنم آنها را خراب نکنم تا بتوانید دوباره به صاحبش برگردانید». خندید و گفت «نگران نباشید، من این صندل را برای شما آورده بودم؛ اما خجالت کشیدم آن را به شما تقدیم کنم». گفتم «اتفاقاً این صندل بسیار زیباست و اگر به من نمی دادید. کم لطفی می کردید». خندید و گفت «خوشحالم که پسندیدید».
آقای قدسی امور را به عهده گرفته بود و کامران و بهروز و محمود و چند نفر از دوستان و آشنایان آقای ادیبی دستورات او را اجرا می کردند. غروب آقای طائریان وارد شد، اما تنها. به استقبالش رفتم و پرسیدم که (چرا دیگران را نیاورده؟) با شرمندگی گفت که (احد چندان حالش خوب نبود و به ناچار بی بی از او مراقبت می کند). آقای طائریان به فریدون و سامان معرفی شد. من او را کنار استاد نشاندم. در آن جمع، آن دو، فقط یکدیگر را می شناختند و می توانستند با هم گفت وگو کنند. به آقای قدسی گفتم «لطفاً دستور بدهید تا شربت برای آقای طائریان بیاورند». خشمگین نگاهم کرد و گفت «لطفاً دستور ندهید، ما می دانیم که چطور باید پذیرایی کنیم». هیچ نگفتم و خودم این کار را کردم. وقتی کنارش نشستم گفت «به شما حق می دهم که ما را فراموش کرده باشید؛ واقعاً سرتان شلوغ است». استاد نگاهی به جمعیت انداخت و گفت «واقعاً شلوغ است و میناخانم خیلی خسته شده اند». پدر که به خوش آمدگویی آمد، من بلند شدم و جای خودم را به او دادم. محمود با لیوان شربت نزدیک شد، و چون لیوان شربت را مقابل آقای طائریان دید، پرسید «پس شربت برای چه کسی است؟» لیوان را گرفتم و گفتم «مال من است». خندید و گفت «چه کسی بهتر از خود شما». گفتم «این را شما می گویید. شما هم خسته شدید انشاءالله توی عروسی خودتان جبران می کنیم». باز هم خندید و گفت «ما از این شانسها نداریم» و سینی خالی را بازگرداند.
آقای قدسی از حیاط وارد سالن شد و لیوان را در دست من دید و گفت «مهمان شما شربت میل نمی کند؟» گفتم «چرا، اما نه هر شربتی را. من خودم برایشان بردم». کنایه ام را نشنیده گرفت و رفت تا با فریدون مشورت کند.
ساعت نه شب، میوه ها و شیرینی ها از روی میزها به سرعت جمع شد و جای آن با دیسهای غذا پر شد. من و استاد و آقای طائریان، گوشه ای را گیر آوردیم و ایستاده غذایمان را خوردیم. می دانستم که آن دوتا روی آن را ندارند که از خودشان پذیرایی کنند و از طرفی گوشزدهای گاه و بی گاه فریدون و مرسده که از من می خواستند تا از استاد پذیرایی کنم، مرا از دیگران غافل کرد و تمام وقتم به پذیرایی از او و آقای طائریان گذشت. تا آخر شب مهمانها با ما بودند. دیروقت بود که به تدریج خداحافظی کردند و رفتند.
پس از رفتن آن جمعیت، معدود مهمانهایی ماندند که خانوادۀ آقای قدسی و محمود جزو آنها بودند آقای طائریان زودتر از همه رفته بود. وقتی خانه را خالی از اغیار دیدم، خود را روی کاناپه انداختم و به مادرجون گفتم «اصلاً نمی توانم روی پا بایستم». مادرجون گفت «تو خسته ای. باید استراحت کنی». در سیمای تک تک مهمانهای باقی مانده آثار خستگی می دیدم. مرسده و شیده بیش از دیگران خسته شده بودند. آن دو در لباس بلند عروسی احساس آرامش نمی کردند. شب از نیمه گذشته بود که با مهمانهای باقی ماندۀ همراه عروس، سوار اتومبیل شدیم و شیده و فریدون را تا خانۀ خاله همراهی کردیم. پس از رساندن شیده، فریدون می خواست همراه ما برگردد که مادر به او گفت باید در خانۀ پدر و مادر عروس بماند. و بقیه بازگشتیم خانوادۀ آقای قدسی نیز ما را تنها گذاشتند و به خانه خودشان رفتند. ما مانده بودیم و خانه ای به هم ریخته و کثیف.
مرسده تغییر لباس داده بود و همراه سامان، مشغول جمع آوری ظرفها شده بود. من و مادر او را از کار معاف کردیم و خودمان به کار مشغول شدیم. استاد به کمک ما آمد و با محمود و مادرجون هر کدام کاری را به عهده گرفتند. از این که استاد چون دیگران در کارهای خانه کمک می کرد خنده مان گرفته بود. او در جواب پدر که می گفت او بنشیند و فقط نگاه کند، گفت «اگر این اجازه را به من ندهید، یقین می کنم که شما مرا از خود نمی دانید. گفتۀ او باعث شد که دیگر پدر تعارف نکند و او با خیال راحت به جمع نظافت کنندگان بپیوندد.
تا دو روز پس از مراسم عقدکنان هنوز احساس خستگی می کردیم و میلی به فعالیت نداشتیم. هنگامی که زوجهای جوان قصد سفر کردند، استاد توسط جمعی از اساتید دانشگاه تهران دعوت شد تا با آنها همسفر شده، از اصفهان دیدن کند. این دعوت استاد را خوشحال کرد و قرار شد سفر شمال به بعد موکول شود. روز حرکت مسافران هم خانه شلوغ شد. آنها با اتومبیل آقای ادیبی به راه افتادند، و استاد با اساتید دانشگاه به سمت اصفهان حرکت کرد.
یک هفته از سفر آنها گذشته بود. من بی حوصله و کسل شده بودم. مادر پیشنهاد کرد به دیدن بی بی خانم بروم. راه افتادم و به دیدار آنها شتافتم. ورده تا مرا دید اشک شوق در چشمانش جمع شد و در مقابل این که پرسیدم (چرا به من تلفن نمی کنی؟) گفت «پدر اجازه نمی دهد. او می گوید که شما خیلی کار دارید و فرصت صحبت با من را ندارید». بوسیدمش و گفتم «من همیشه برای صحبت کردن با تو وقت دارم».
مادربزرگ ما را کنار خودش نشاند و بعد از تبریک، حالم را پرسید و از عروس و دامادها سؤال کرد. تمام وقایع عروسی را برایش تعریف کردم و گفتم که جای شما و ورده در آن جشن خالی بود؛ تعریفهای من خوشحالش کرد و تا آماده شدن غذا، خودم را با احد و ورده سرگرم کردم و به آنها قول دادم عصر آنها را برای گردش با خودم از خانه بیرون ببرم.
ظهر آقای طائریان به خانه آمد و از دیدارم شاد شد. ورده به او خبر داد که ما عصر به گردش می رویم. آقای طائریان با گفتن این که (بچه ها اذیت می کنند) می خواست ما را منصرف کند. اما وقتی تمایل خودم را اعلان کردم، سکوت کرد و گفت «بسیار خوب، با این شرط می روید که من شما را تا پارک برسانم و خودم هم شما را برگردانم». قبول کردم و عصر با بچه ها به پارک رفتم آقای طائریان ما را به پارک نزدیک نمایشگاه خودش برد و پس از آن که مطمئن شد ما آسوده هستیم به نمایشگاه رفت. من بچه ها را با انواع بازی سرگرم و از آنها مراقبت کردم. ورده نیز در مراقبت از احد کمکم کرد.
غروب آقای طائریان برای بازگرداندن ما باز آمد و همه صحیح و سالم سوار شدیم. احد با شیرین زبانی از بازیهایی که کرده بود برای پدرش تعریف کرد و چون خسته شده بود، در آغوشم به خواب رفت. من به بچه ها نگاه کردم و گفتم «احد خیلی زیباست، او شبیه مادرش شده؟» آقای طائریان نگاهم کرد و گفت «بله، او موها و سپیدی پوستش را از مادر به ارث برده». پرسیدم «شما نمی خواهید که بار دیگر ازدواج کنید؟» پرسید «شما کسی را برای من در نظر گرفته اید؟» گفتم «نه، اما فکر می کنم اگر ازدواج کنید برای بچه ها بهتر باشد. خودتان این طور فکر نمی کنید؟» خندید و گفت «چرا، اما مسئله این است که مادر آیندۀ آنها باید مطابق میل خودشان باشد و آنها دوستش داشته باشند». و چون حیرت مرا دید گفت «چرا تعجب کردید؟ من این حق را به بچه هایم می دهم تا مادر آینده شان را انتخاب کنند». پرسیدم «و اگر چنین نکردند؟» خندید و گفت «آنقدر صبر می کنم تا بالاخره همسری پیدا کنم که آنها دوستش داشته باشند». گفتم «اما این درست نیست؛ آنها هنوز خیلی کوچکند و نمی توانند درک کنند که چه کسی خوب یا بد است. شما انتخاب خودتان را بکنید و مطمئن باشید که آنها به همسرتان علاقه مند می شوند». بار دیگر خندید و گفت «من بچه هایم را خیلی خوب می شناسم. می دانم که آنها با بچه های دیگر فرق دارند. آنها خیلی باهوش هستند و محبت هر کسی را به دل راه نمی دهند. تعجب می کنم که به شما دل بسته اند و محبت شما را به دل گرفته اند. آن شب عقدکنان وقتی از خانۀ شما بازگشتم می دانید احد به من چه گفت؟» پرسیدم «چه گفت؟» آقای طائریان نگاهی گذرا به من انداخت و گفت «احد از من پرسید- بابا عروسی خوب بود؟- گفتم بله خوب بود. بعد پرسید اگر من مریض نبودم می دانید چه کار می کردم؟ پرسیدم چه می کردی؟ گفت من از مینا می خواستم که مادرم بشود و لباس عروسی بپوشد و با تو به خانه بیاید. این حرف از یک بچه مثل او بعید می نمود». پرسیدم «راستی راستی او این را گفت؟» خندید و گفت «دیدید که قبولش مشکل است؟ این دو تا بچه گاهی چنان صحبت می کنند که مرا هم متعجب می کنند». پرسیدم «شما در مقابل به او چه گفتید؟ چه جور قانعش کردید؟» بار دیگر نگاهم کرد و گفت «قانعش نکردم، چون راه آن را نمی دانستم. فقط گفتم که میناخانم هر دوی شما را دوست دارد و می خواهد دوست شما باشد، نه مادر شما. اما احد لبخندی زد و گفت- من می دانم که او مادرم می شود- و به خواب رفت».
ورده خاموش و ساکت به خیابان نگاه می کرد. گفتم «من بچه ها را دوست دارم و دلم می خواهد که با آنها باشم؛ اما اگر بدانم این دیدارها آنها را به من وابسته می کند، ترجیح می دهم کمتر به دیدن آنها بیایم». کلامم تکانی به ورده داد و نگاه التماس آمیزش را بر چهره ام دوخت و گفت «نه این کار را نکنید. من به شما قول می دهم که احد را قانع کنم و دیگر او به شما به چشم مادر نگاه نکند. پدر می داند که احد حرفهایم را گوش می کند. این طور نیست پدر؟» آقای طائریان سخن او را تأیید کرد و من قول دادم که به دیدار خود ادامه دهم.
به خانۀ آنها که رسیدیم، می خواستم از آنها جدا شوم، اما احد دستش را به گردنم حلقه کرده بود و با گفتن مادر، مادر. اُمّا، اُمّا. سرش را در سینه ام فرو کرده بود. تصمیم گرفتم او را در بسترش بخوابانم و بعد بروم. ورده جلوتر دوید و در اتاق خوابشان را باز کرد و من احد را در بسترش گذاشتم و به او قول دادم که در کنارش می مانم. او دستم را در دست گرفت و به خواب رفت.
از آنها که جدا شدم، تصمیم گرفتم کمتر به دیدنشان بروم تا تدریجاً این محبت به سردی بگراید.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#70
Posted: 27 Jan 2013 17:05
فصل سی و چهارم :
برای گریز از تنهایی، بار دیگر به نمایشگاه آقای طائریان رفتم؛ اما این بار تنها و بدون استاد.
دیدن تابلوهای نقاشی، جذبه ای در من برانگیخته بود. دفعۀ قبل که با استاد به دیدن آثار نقاشان بزرگ رفته بودم، نتوانستم به خوبی از آنها دیدن کنم. ولی این بار موفق شدم تا با خیال آسوده به تماشای آنها بپردازم. آقای طائریان که اشتیاق مرا برای بازدید مجدد تابلوها دید، بدون آن که همراهیم کند، اجازه داد تا در سکوت به تماشا بپردازم.
یکی از تابلوها، بنایی قدیمی را نشان می داد با دهلیزهای تاریک و پیچ در پیچ. حس کردم که رابطه ای با این بنا دارم و قبلاً آن را در جایی دیده ام. بنا نه شبیه قصر بود و نه شبیه خانه. شاید به برجی متروک بیشتر شباهت داشت. اطراف برج تاریک بود و نور اندک ماه، آن را وهم انگیز ساخته بود. اولین طاق با قوسی ضربی و خیلی طویل تا نزدیک برج ادامه داشت و آن را به صورت راهرویی سرپوشیده درآورده بود. گمان می کردم که اگر به آن دست بزنم، ستونهای گچ بری قدیمی اش، بر اثر تماس دستم ویران می شود. با دقت به یک ستون چشم دوختم و صورت دختری را که با چشمان باز و بیفروغش به تاریکی دشت نگاه می کرد تشخیص دادم. آنقدر محو تماشا شده بودم که گمان کردم چشمان دخترک نگاه از دشت برگرفته و به من می نگرد. گویی که از من می خواست تا مسافر آن برج مخروبه شوم. حس کردم که نسیم خنکی از دشت به جانب من می وزد و من خسته از راهی طولانی، به امید یافتن مأمنی برای استراحت بدانجا رسیده ام. خود را به زیر اولین طاقی رساندم و پایم سنگفرش دالان را حس کرد. خسته و فرسوده آن تاریکی را طی کردم و خود را به برج رساندم. هوا ساکن شده بود و دیگر هیچ نسیمی نمی وزید. دست پیش بردم تا در را بکوبم، اما با باز شدن در دستم در هوا بی حرکت ماند. باترس داخل شدم، درون برج تاریک و مخوف بود و هیچ نوری دیده نمی شد. صدا زدم (کسی اینجا نیست؟) پژواک صدایم در برج پیچید و در تاریکی چیزی از برابر صورتم چون باد گذشت. ترس بر وجودم غلبه کرده بود و این بار صدایم به التماس قرین شده بود. هنگامی که با ناامیدی فریادکشیدم (کسی در اینجا نیست؟) صدای باز شدن دری را شنیدم و همزمان نور کم سوی فانوس کوچکی را دیدم. در نور فانوس، زنی را دیدم با اندامی بلند و باریک که موهای فرفری اش را روی شانه ریخته بود و لباس خوابی بلند بر تن داشت. گویی او را از خواب بیدار کرده باشم، او با فانوس به من نزدیک شد و هنگامی که روبه رویم قرار گرفت، آهسته پرسید (چه می خواهی؟) گفتم (مسافری هستم که از راه دور آمده ام و به دنبال سرپناهی می گردم) او به رویم لبخند زد و گفت (دنبالم بیا). به دنبال او حرکت کردم و با او وارد راهرو طویلی شدم که کف آن با آجرهایی یک دست مفروش شده بود. در دو طرفمان اتاقهایی بود با درهای کوتاه که هر کدام با قفلی بزرگ بسته شده بودند. به انتها نرسیده، او در اتاق کوچکی را که شبیه درهای دیگر بود را گشود و با دست اشاره کرد که داخل شوم. بوی نم و هوای راکد نفسم را بند آورده بود و ناگهان فانوس در دست آن زن خاموش شد. اما او به درون رفت و من در تاریکی فقط سپیدی پیراهنش را تشخیص می دادم. به من گفت (داخل شو و در را پشت سرت ببند). بی اختیار به دستورش عمل کردم و در را بستم. ناگهان موجی از هوای تازه به صورتم اصابت کرد و توانستم نفس بکشم. چشمم که به تاریکی عادت کرد او را دیدم در کنار پنجره ای کوچک که بیشتر شبیه یک دریچه بود، ایستادم. به طرفش رفتم. گمان کردم قبلاً او را جایی دیده ام و با طرز نگاهش آشنا هستم. (در اینجا غذایی نیست تا برایت بیاورم اما می توانی تا روشن شدن آسمان اینجا بمانی، اما همین که خورشید طلوع کرد، باید اینجا را ترک کنی). لحن صدایش آرام، اما محکم بود. گفتم (گرسنه نیستم، همین که بتوانم قدری استراحت کنم کافی است). گفت (تو راهی طولانی طی کرده ای و خسته هستی، متأسفم که نمی توانم کار دیگری برایت انجام بدهم). گفتم (خودتان را ناراحت نکنید، همین که اجازه دادید شب را اینجا بمانم، ممنونم). لبخندی زد و به تختی چوبی و فرسوده اشاره کرد و گفت (اینجا می توانی استراحت کنی. کوله بارت را زمین بگذار و قرار بگیر). تازه متوجه شدم که کوله بارم را روی تخت گذاشتم و برای آن که بتوانم از هوای بیشتری استفاده کنم، خود را به دریچه نزدیکتر ساختم. نور ماه محوطه را روشن کرده بود و چشمم به گورهایی افتاد که به طور منظم در کنار هم قرار داشتند. از دیدن گور لرزه بر اندامم افتاد. آن زن متوجه شد و گفت (از چه می ترسی؟) نگاهش کردم و پرسیدم (اینجا گورستان است؟) لبخندش را تکرار کرد و گفت (اینجا خانۀ آخر است. همۀ مسافران وقتی خسته می شوند به اینجا رو می آورند و استراحت می کنند. اینجا آسایشگاه ابدی است). حس کردم که قوایم تحلیل می رود و دست و پایم توان خود را از دست می دهد. گفتم (چقدر خسته ام. فکر می کنم به خوابی طولانی احتیاج دارم). پرسید (دلت نمی خواهد که صبح طلوع خورشید را نگاه کنی و اولین انوار خورشید را که از ستیغ کوه تابیده می شود ببینی؟) نگاهی دیگر به صحن گورستان انداختم و گفتم (من بارها طلوع خورشید را نگاه کرده ام. دیگر برایم جاذبه ای ندارد. من هفده بهار را پشت سر گذاشته ام و فکر می کنم بهار هم دیگر لطف و زیبایی خودش را از دست داده) تبسمی کرد و گفت (اما هنوز جسم تو بوی بهار می دهد، برق چشمانت فانوس را خاموش کرد و تو با نور چشمت راه را شناختی. شانه هایت آن قدر توان دارند تا کوله بارت را تحمل کنند. دستهایت هم می توانند سنگینی کودک شش ساله ای را تحمل کنند. به صدای ضربان قلبت گوش کن! او به تو می گوید که حاضر است سالها به این تپش ادامه دهد. این صدا زیبا نیست؟ در اتاقهای دیگر این آسایشگاه مسافرانی هستند که می خواهند به حیات ادامه بدهند اما نمی توانند و ما برای جلوگیری از فرار آنها به در اتاقشان قفلی بزرگ زده ایم. من به تو می گویم که از همین راه که آمده ای برگرد و به حیاتت ادامه بده. در اینجا جز حسرت و اندوه برای گذشته، چیز دیگری در انتظارت نیست. حالا تصمیم با خود توست که بمانی یا این که این راه را برگردی، اما بدان که تا پیش از تابش اولین نور خورشید باید اینجا را ترک کرده باشی).
او به سبکی باد اتاق را ترک کرد و مرا بین دوراهی رفتن و ماندن تنها گذاشت. لحظه ای ایستادم و گوش فرا دادم صداهای ضعیفی از انتهای دالان به گوش می رسید. کوله پشتی ام را برداشتم و از اتاق خارج شدم. از کنار هر در که می گذشتم، صدای التماسی را می شنیدم که تقاضای باز شدن در را می کرد. در میان تمام درهای قفل شده، چشمم به در نیمه بازی افتاد که برخلاف درهای دیگر قفلی نداشت. به آرامی از کنار آن گذشتم؛ اما بوی عطری که در آن هوای خفقان آور به مشامم رسید، مرا از حرکت بازداشت و باعث شد تا گامی به عقب بردارم و از در نیمه باز نگاهی به درون آنجا بیاندازم. چشمم از چیزی که دید خیره شد. نگاهم به دختری افتاد که در حال ریسه کردن گلهای یاسی بود که به صورت تاجی در می آمد. او متوجه حضور من شد و نگاهش را بر چهره ام دوخت. توان حرکت نداشتم. او به طرفم آمد. هنگامی که روبه رویم قرار گرفت، نگاهش را بر دیده ام دوخت و گفت (خوش آمدی! چرا داخل نمی شوی؟) از نگاهم تردید را خواند و گفت (اتاق من قفلی ندارد و هرگاه که بخواهی می توانی بروی. داخل شو!) او مرا تا نزدیک جایی که نشسته بود برد و کوله پشتی ام را گرفت و گفت (آسوده باش و قرار بگیر. مدتها بود که به دنبال مصاحبی می گشتم. دوست داری تو هم نیم تاجی از این گلها داشته باشی؟) بعد بدون آن که به انتظار پاسخ باشد، سبدی پر از گلهای یاس مقابلم قرار داد و گفت (مشغول شو). گفتم (من تو را قبلاً دیده ام. تو همان کسی نیستی که چند بار به دیدنم آمدی؟) لبخندی زد و گفت (چرا، من همانم، و تو همان دختری هستی که قلب معبودم را تسخیر کردی). گفتم (اما تو اشتباه می کنی. قلب معبود تو در اختیار دختر دیگری است). نگاهش را خشمگینانه به صورتم دوخت و گفت (من هرگز اشتباه نمی کنم. من و او همدیگر را دوست داشتیم و می خواستیم بعد از درسهایمان با هم ازدواج کنیم. داس مرگ مرا از او جدا کرد، اما عشق مانع از آن شد که من هم مثل دیگران در اتاق محبوس بشوم. من آزادم، چون هنوز عشق و علاقه ام را از دست نداده ام. زمانی که تو پا به اتاقم گذاشتی، او تو را دید و خاطرۀ من در وجودش زنده شد. تصمیم گرفتم او را خوشبخت کنم و با خوشبخت شدن او خودم آرام و قرار بگیرم. اما تو باعث شکنجۀ معبودم می شوی. کاری که من هیچ گاه قادر به انجامش نبودم. تو کارهایی می کنی که من هرگز نمی کردم؛ حتی اگر زنده بودم. تو او را زجر می دهی و کاری می کنی که خیال کند اگر من هم زنده می ماندم، همین رفتار را می کردم. تو با اعمالت مرا هم خوار و کوچک کردی. چند بار خواستم تو را از این کارها بازدارم، نشد. اما وقتی نشد، تصمیم گرفتم نابودت کنم. چرا که وقتی زنده نباشی اسم مرا نابود نمی کنی و در ذهن معبودم جاودانه خواهم ماند. تو به اینجا تعلق داری و باید اینجا بمانی. لحن محکم و قاطع او وجودم را لرزاند. خواستم بلند شوم اما توان نداشتم. او فهمید و پوزخندی به رویم زد و گفت (تو به اختیار خودت اینجا آمدی، اما رفتنت به اختیار تو نیست). فریاد زدم که (نه من باید برگردم. من باید تا پیش از طلوع آفتاب اینجا را ترک کرده باشم). اما او خندید و گفت (بیهوده فریاد نکن! هیچ کس صدایت را نخواهد شنید. آرام بگیر و به کارت ادامه بده). بار دیگر فریاد کشیدم و کمک خواستم. در اتاق گشوده شد و همان زن در مقابل در ظاهر شد و پرسید (تو چرا هنوز اینجایی؟) گفتم (می خواهم بروم اما این دختر نمی گذارد). دختر بار دیگر با صدای بلند قهقه سر داد و گفت (نه، او باید بماند. او اگر برود اسم مرا از صفحۀ ذهن معبودم پاک می کند). زن خود را به او رساند و در حالی که شانه های او را با شدت تکان می داد گفت (اما او باید برگردد. فراموش کردی که فرزندان من به او علاقه پیدا کرده اند و پسرم به او مادر می گوید؟ او باید برگردد چون امید فرزندان من است. و من به تو اجازه نمی دهم که او را پیش خودت نگه داری. این دختر اگرچه نام تو را از ذهن معبودت پاک خواهد کرد، اما در مقابل باعث خواهد شد تا فرزندانم یاد مرا و اسم مرا فراموش نکنند. او با محبت به آنها، من را شاد می کند و من در این مکان دور از حیات، قرار و آرام می گیرم. خواهش می کنم او را رها کن و اجازه بده برگردد). اما دختر خونسرد نگاهش را از زن برگرفت و گفت (نه او باید بماند. من چند سال است که انتظار کشیده ام و به امید روزی بودم که معبودم را خوشبخت و سعادتمند ببینم. با رفتن این دختر بار دیگر کارها و خطاهای گذشته تکرار می شود و روز و شب عشقم تاریک و غم افزا می شود. او نمی داند که با جسم و روح کاوۀ من چه می کند. این دختر در سینه قلبی ندارد تا به کودکان تو محبت کند). زن از روی تأسف سر تکان داد و گفت «تو اشتباه می کنی! من شاهد بودم که چگونه فرزندم را در آغوش خود خواب کرد و چگونه دستهای نوازشگرش را بر سر دخترم کشید. من شاهد بودم که او چگونه دل غمگین فرزندانم را در شب تولد شاد کرد و آنها را سرگرم کرد. تو نمی توانی به من بقبولانی که او در سینه قلبی ندارد. بیا و به خاطر عطوفت مادری من هم که شده از خطای او چشم بپوش و اجازه بده تا اتاقت را ترک کند. تو می دانی که من هم چند سال است که انتظار می کشم. این که انتظار روزی خوشبختی همسرم را ببینم و احساس کنم که خانواده ام از سعادت بهره مندند. من هم دلم می خواهد آرام و قرار بگیرم و آسوده به خواب بروم؛ اگر تو اجازۀ ترک این مکان را به این دختر ندهی، هیچ کداممان قرار و آرام نخواهیم گرفت). گفتم (من کاوه را دوست دارم، همان طورکه تو روزی دوستش داشتی. اما وقتی او عشق مرا نمی خواهد و دختر دیگری را انتخاب می کند، من چه کار باید بکنم؟ آیا توقع داری در مقابلش زانو بزنم و از او عشق گدایی کنم؟ من اگر مجبور بشوم اینجا بمانم هرگز تن به این کار نخواهم داد). نگاه پرشررش را به صورتم دوخت و گفت (تو دروغ می گویی. تو هرگز او را صادقانه دوست نداشته ای. عشق برای تو بازیچه ای است که هر روز به دست کسی می سپاری. یک روز کاوه؛ روز دیگر استاد هندی! تو عشق را وسیله ای کرده ای برای آزار رساندن به او. نه، تو حق نداری از اینجا خارج بشوی. وقتی تو نباشی او سعادتمند می شود؛ من می دانم). گفتم (تو اشتباه می کنی. من می گویم که حتی اگر گفته های تو حقیقت داشته باشند و واقعاً او دوستم داشته باشد، با مرگ من ضربه ای جبران ناپذیر به او وارد می کنی. مرگ تو باعث شد که او موجودی خشن و عصبانی بشود. اما مرگ من او را به کلی نابود خواهد کرد. من اگرچه او را می رنجانم، اما می داند و می بیند که زنده ام و نفس می کشم. او می تواند مرا آن طور که دوست دارد تربیت کند. من به او امید روزهای روشن می دهم. او از مبارزه با من لذت می برد. نمی بینی که هر زمان ما با همدیگر روبه رو می شویم با هم مجادله می کنیم؟ کاوه از دختران مطیع و تسلیم خوشش نمی آید. اگر تو زنده بودی و دختری مطیع و سربه راه می شدی، مطمئنم که عشق او را به زودی از دست می دادی. او اگر مرا می خواهد، تنها به خاطر این است که من زود در مقابل اراده اش تسلیم نمی شوم. تو اگر حقیقتاً او را دوست داری باید بگذاری تا من برگردم و به مبارزه ام ادامه بدهم. من کاوه را به دست خواهم آورد؛ اما نه با التماس و اطاعت و تسلیم شدن محض، بلکه کاری خواهم کرد تا یقین کند که مرا در مبارزه شکست داده. منظورم را می فهمی؟) نگاه تردید آمیزش را به صورتم دوخت و پرسید (راستی راستی قصد شکنجۀ او را نداری و نمی خواهی عشق او را مضحکه کنی؟) خندیدم و گفتم (من بدون عشق او زنده نخواهم ماند). دختر سر به زیر انداخت و با دست به در اشاره کرد که خارج شوم.
بلند شدم و آن زن کوله پشتی ام را برداشت و به دستم داد و با گفتن (زندگی زیباست، با محبت به دیگران زیباترش کن) در را پشت سرم بست.
از صدای بسته شدن آن به خود آمدم. آقای طائریان با فنجانی چای به طرفم آمد و پرسید «در این تابلو چه چیز خاصی وجود دارد که شما را مجذوب خودش کرده؟ یک ساعتی است که ساکت و بی حرکت مقابل این تابلو ایستاده اید و نگاه می کنید». به صورتش لبخند زدم و گفتم «این تابلو امید به زندگی را در من قوت می بخشد و احساس می کنم که به حیات و این جهان وابستگی خاصی دارم». لبخندی زد و گفت «اگر این تابلو- ابدیت- این طور شما را مجذوب کرده پس در مقابل این تابلو چه خواهید شد؟» با انگشت به تابلویی اشاره کرد که سراسر طبیعت بود. گفتم «در آن غرق می شوم و از لحظه به لحظۀ آن لذت می بریم». قاه قاه خندید و گفت «باید هم چنین بکنید. از دختری شاد مثل شما انتظار دیگری نمی توان داشت».
به خانه که بازگشتم، تصمیم نهایی خودم را گرفته بودم. می بایست به جای مبارزه با کاوه، با یهدا نبرد می کردم و او را از صحنه خارج می کردم. عشق و محبت آقای قدسی نمی بایست زیر فشار تردیدها و دودلی ها مدفون شود. به اتاقم که رفتم، صدای او را شنیدم که درس می داد. لحظه ای به آهنگ صدایش گوش سپردم و آنگاه تغییر لباس دادم و پایین رفتم. مادر در آشپزخانه بود و مشغول تهیۀ غذا. خودم را روی صندلی رها کردم و گفتم «می دانی مادر، من باید برای تابستانم برنامه ریزی کنم. خیال دارم درس بخوانم». نگاهش را به صورتم دوخت و گفت «تو تازه از درس خواندن فارغ شده ای؛ بگذار مغزت کمی استراحت کند». خندیدم و گفتم «برای استراحت مغز فرصت کافی وجود دارد. زمانی که به خواب ابدی بروم، مغزم هم استراحت خواهد کرد». با بهت به صورتم زل زد و پرسید «این چه حرفی است؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....