انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

Panjereh | پنجره


زن

 
باز هم به کله ات زده و حرفهای بی سروته می زنی». گفتم «اتفاقاً خیلی هم هوشیارم و می دانم که چه می گویم. اگر اجازه بدهید می خواهم در طول تابستان درس بخوانم و با تجدیدیهای کلاس ششم امتحان بدهم. شاید موفق شدم که همین تابستان دیپلم بگیرم و مهرماه با مرسده و فریدون راهی بشوم». مادر خندید و گفت «رفتن به هندوستان تو را وسوسه کرده و صبر و شکیباییت را از بین برده. اگر می دانی که می توانی موفق بشوی من حرفی ندارم. هر کاری که لازم است بکن». بلند شدم و صورتش را بوسیدم و گفتم «برای شروع باید از آقای قدسی خواهش کنم، تا به من درس بدهد». مادر گفت «او تازگی چند شاگرد گرفته، تو هم می توانی با آنها درس بخوانی». گفتم «می دانم، صدای آنها را از اتاقم شنیدم. شما از آقای قدسی خواهش می کنید یا خودم این کار را بکنم». مادر شانه بالا انداخت و گفت «فرقی نمی کند، بهتر است خودت این تقاضا را بکنی. دلم نمی خواهد در معذورات اخلاقی قرار بگیرد. اگر نخواهد، با تو آسانتر صحبت می کند تا با من». قبول کردم و برگشتم بالا. می خواستم ببینم که آیا تدریس به پایان رسیده یا نه. صدایی نمی آمد. با اطمینان از پایان کارش، شمارۀ خانه شان را گرفتم. شکوه خانم گوشی را برداشت.
پس از سلام و احوالپرسی پرسیدم «آقای قدسی منزل است؟» پرسید «منظورت کاوه است؟» گفتم «بله». گفت «بله هست، چند لحظه صبر کن تا صدایش کنم».
قلبم تندوتند می زد. وقتی گفت (بله بفرمایید)، لحظه ای مکث کردم تا توانستم سلام کنم. به سلامم پاسخی گرم داد و حالم را پرسید و اضافه کرد «چه کاری می توانم برایت انجام بدهم». گفتم «می خواستم بدانم شما حاضرید به من درس بدهید؟» خندید و گفت «این کار را که یک سال است انجام می دهم». گفتم «می دانم، می خواستم بدانم حاضرید تابستان هم به من درس بدهید؟» بار دیگر خندید و گفت «منظورت را درک کرده بودم. می خواهی خصوصی درس بگیری یا با دیگران؟» گفتم «هرطورکه شما صلاح بدانید». گفت «بلند شو بیا اینجا تا با هم صحبت کنیم. تنهایی؟» گفتم «نه» گفت «اجازه بگیر و بیا، حضوری بهتر می شود صحبت کرد». قبول کردم و گوشی را گذاشتم. وقتی به مادر گفتم، گفت «برو؛ در ضمن سؤال کن که برای هر درس چقدر باید پول بپردازی».
زنگ خانه شان را که فشردم، خودش در را باز کرد و مرا به اتاق پذیرایی هدایت کرد. شکوه خانم به استقبالم آمد و بوسه ای گرم و صمیمی بر گونه ام نواخت و پرسید «تنها شده ای؟» گفتم «بله، همه رفته اند و من مانده ام». کنارم نشست و پرسید «استاد هم نیامده؟» گفتم «شاید فردا پیدایش شود». لبخندی زد و گفت «پس، فردا از تنهایی درمی آیی و باز هم برنامه ات را ادامه می دهی». گفتم «فکر نمی کنم که دیگر فرصت گرداندن او را پیدا کنم؛ چون تصمیم گرفته ام درس بخوانم و اگر خدا بخواهد شهریورماه امتحان بدهم، شاید توانستم همین امسال دیپلمم را بگیرم». خوشحال شد و با گفتن (حتماً موفق می شوی) از کنارم بلند شد.
آقای قدسی پرسید «استاد کی خیال رفتن دارد؟» نگاهش کردم و گفتم «نمی دانم». پوزخندی زد و گفت «شاید تا شهریور بماند و بعد همگی با هم راهی بشوید». من نیز در جواب، پوزخندی زدم و گفتم «شاید چنین کند». جدی شد و گفت «حالا تصمیمتان جدی است؟» گفتم «در چه مورد؟» گفت «در مورد کاری که برای آن آمدید؟» متوجه خودم شدم و گفتم «هان! بله، تصمیمم کاملاً جدی است. می خواهم درس بخوانم». پرسید «خوب، چه درسهایی را انتخاب کرده اید». خندیدم و گفتم «تمام درسها را. البته اگر گران تمام نشود و شما هم فرصت داشته باشید». گفت «من وقت کافی برای درسهای ریاضیات دارم. اما حفظ کردنیها را باید خودتان بخوانید. البته اگر مشکلی پیش آمد، برایتان رفع می کنم. قبول می کنید؟» قبول کردم.
شکوه خانم شربت خنکی برایم آورد و اجازه خواست تا برای تهیۀ غذا برود. وقتی او مارا تنها گذاشت، آقای قدسی به شربت اشاره کرد و گفت «بفرمایید تا گرم نشده. بعد هم با من بیایید بالا تا ساعتهای درس را تنظیم کنیم». شربتم را نوشیدم و به دنبال او حرکت کردم. آقای قدسی در اتاقش را گشود و با دست اشاره کرد تا داخل شوم. اولین باری بود که پا به اتاق او می گذاشتم. از تخت خواب اثری نبود. به جای آن یک میز گرد نسبتا بزرگ با شش صندلی دیده می شد. او یکی از صندلیها را تعارفم کرد و من نشستم. از جایی که نشسته بودم، به خوبی اتاقم را می دیدم. نیمی از کمد لباس و میز تحریر دیده می شد.
آقای قدسی یک برگ کاغذ از لای دفتر درآورد و روبه رویم قرار داد و گفت «این برنامۀ ماست ببینید». برنامه را برداشتم و نگاهی به ساعتهای درسی انداختم و گفتم «خوب است». او کنارم نشست و گفت «در فاصلۀ این ساعتها، اگر اشکالی داشتی می توانی بپرسی. تاریخ و جغرافیا که سخت نیست؛ اما طبیعی را باید با جدیت بیشتری بخوانی». گفتم «بله، می دانم. خوشبختانه مرسده و استاد هستند و می توانم تا آنها نرفته اند رفع اشکال کنم». اسم استاد را بی اراده و بدون غرض بر زبان آورده بودم. اما آقای قدسی عصبانی شد و گفت «با وجود استاد، نیازی به من نیست. او می تواند شما را درس بدهد». گفتم «او استاد ادبیات است». گفت «پس زحمت دروس ادبیات شما با او خواهد بود و مرسده خانم هم در درسهای دیگر کمکتان می کند». گفتم «اگر برایتان اشکال دارد، لطفاً با صراحت بگویید و خودتان را ناراحت نکنید. من نمی خواهم به شما تحمیل بشوم».
با گفتن (بس کنید)، مرا ساکت کرد. بعد بلند شد و کنار پنجره ایستاد و لحظه ای درنگ کرد. وقتی به طرفم برگشت، پرسید «از چه روزی شروع می کنید؟» گفتم «هر روزی که شما بگویید». گفت «من هر روز کلاس دارم. می توانید بیایید».
من هم اعلان آمادگی کردم و او مقداری جزوه مقابلم گذاشت و گفت «نگاهی به این جزوه ها بیندازید. اینها مقدمه های سال ششم هستند». به جزوه ها نگاه کردم و گفتم «مشکل نیستند». نفس راحتی کشید و گفت «بسیار خوب، پس شما از فردا با دیگران در درس شرکت می کنید. ما در دو جلسۀ گذشته، فقط مقدمات را خوانده ایم. خوشبختانه شما آمادگی دارید که از ادامۀ درس شروع کنید. اما برای این که هم خیال من و هم خیال شما راحت باشد، این جزوه ها را با خودتان ببرید و امشب نگاهی به آنها بیندازید تا با آمادگی کامل کارمان را شروع کنیم». جزوه ها را برداشتم و بلند شدم و در ضمن پرسیدم «من برای هر درس چقدر باید بپردازم؟» نگاه غضب آلودش را بر صورتم دوخت و گفت «من می دانم و پدرتان. شما در این کار دخالت نکنید». از پله ها که پایین می رفتم گفتم «ساعت کلاس را فراموش کردم». گفت «روی برنامه نوشته شده». گفتم «پس امشب منتظر پدرم باشید». گفت «متأسفم، من امشب نیستم. چه اصراری داری که همین امشب مسئلۀ حق التدریس را تعیین کنی؟» خندیدم و گفتم «دلم می خواهد با خیال راحت و کاملاً جدی سرکلاس حاضر شوم و به قول بچه ها نخودی نباشم». او هم خندید و گفت «نگران نباش، تو نخودی نیستی. فردا می بینمت».
از خانۀ کاوه خارج شدم و نفس راحتی کشیدم و با خود عهد کردم که باید جدیت نشان دهم، تا بتوانم همپای دیگران پیش بروم. وقتی به مادر گفتم که او خودش با پدر در مورد پول صحبت می کند، لبخندی زد و گفت «من می دانم که او تو را مهمان می کند و از ما پول نمی گیرد».
همان شب جزوه ها را خواندم و کتابهای مرسده را از محبس کتابخانه خارج کردم تا از آنها استفاده کنم. صبح زود از خواب بیدار شدم. مادر پرسید «چرا این قدر زود بلند شده ای؟» گفتم «می خواهم زودتر کارهای خانه را انجام بدهم تا وقتی می روم شما کاری نداشته باشید». خندید و گفت «ممنونم عزیزم! لازم نیست خودت را به زحمت بیندازی. تو فقط به درست فکر کن و سعی کن از درس دادن آقای قدسی بهترین استفاده را ببری. من می توانم از عهدۀ کارهای خانه بر بیایم؛ فکر مرا نکن».
با این حال، تمام کارها را انجام دادم و زمانی که خودم را آمادۀ رفتن به کلاس کردم، هنوز وقت کافی داشتم. مادر به اتاقم آمد و گفت «به شکوه خانم بگو که زودتر آماده بشود». پرسیدم «جایی می خواهید بروید؟» مادر پشت لباسم را صاف کرد و گفت «با هم می رویم کمی خرید کنیم و تا ظهر برمی گردیم». دفتر و جزوه هایم را برداشتم و از خانه خارج شدم.
در، نیمه باز بود. شکوه خانم را در آشپزخانه دیدم و پیغام مادر را به او رساندم. شکوه خانم گفت که کاری ندارد و به زودی می رود سپس مرا به چای دعوت کرد. تشکر کردم و پرسیدم «آقای قدسی نیستند؟» به اتاق بالا اشاره کرد و گفت «چرا، منتظر شاگردانش است». گفتم «با اجازه تان می روم بالا». گفت «برو دخترم، برو».
من اولین نفری بودم که وارد شدم. آقای قدسی در مقابل هر صندلی جزوه ای را می گذاشت. وقتی من وارد شدم و سلام کردم؛ جواب سلامم را داد و گفت «شاگرد ساعی من وقت شناس هم هست. بفرمایید بنشینید تا دیگران هم برسند. چای میل داری؟» گفتم «نه، متشکرم» پرسید «جزوه ها را خواندی؟» گفتم «بله». گفت «اشکالی نداری؟» سرم بر طرفین حرکت کرد که (نه). او یکی از آن جزوه ها را در اختیارم گذاشت و گفت «تا دیگران برسند، نگاهی به اینها بینداز». جزوۀ فیزیک بود و درس آن برایم تازگی داشت. قدری برایم توضیح داد و بی اختیار درس را شروع کرد.
با ورود دیگر شاگردان، از سخن باز ایستاد. چهار پسر و دو دختر در کلاس حاضر شدند. یکی از دختران آرایش کم رنگی کرده بود که از کارش خوشم نیامد. حدس زدم برای وقت گذرانی آمده است. آقای قدسی بلافاصله درس را شروع کرد و با وسواس خاصی آن را به پایان رساند. او چندین بار تکرار کرد که اگر اشکالی داریم بپرسیم تا آن را رفع کند. سؤالاتی که آنها مطرح می کردند، برایم جالب بود و مرا آگاه تر می ساخت. وقتی کلاس به پایان رسید، همگی به پا خاستیم، او با دست به من اشاره کرد که بنشینم، اما بقیه را بدرقه کرد.
هنگامی که به اتاق برگشت در یک سینی دو فنجان چای با خودش آورد و پرسید «خسته شدی؟» گفتم «نه». گفت «من که خیلی خسته ام». از میز کنار پنجره سیگار درآورد و روشن کرد و گفت «چایت را بخور». نوشیدن چای مختصر خستگی ام را برطرف کرد. آقای قدسی هم چایش را نوشید و سینی را روی میز کنار پنجره گذاشت و گفت «باید برای تو توضیحات بیشتری بدهم تا از کلاس عقب نمانی. شاگردان دیگر این درسها برایشان تکراری است؛ اما برای تو مسئله فرق می کند. تو باید از ابتدا یاد بگیری». گفتم «اما شما خسته اید. من می توانم ...» نگذاشت ادامه دهم. گفت «خسته نیستم. به جای حرف بهتر است نمونه ای سؤالات را که بهتان دادم در مقابل خودم حل کنید تا یقین کنم که درس را خوب یاد گرفته اید». او یکی از سؤالات را نشانم داد و گفت «تا تو این را حل کنی، من برمی گردم». سینی را برداشت و پایین رفت. سؤال را حل کردم، اما ترس درست یا غلط بودنش را داشتم. وقتی به اتاق بازگشت، مجدداً سیگار روشن کرد و پرسید «حل کردی؟» کاغذ را مقابلش گذاشتم. نگاهی به آن انداخت و لبخندی بر لبش نقش بست و با گفتن (آفرین) خوشحالم کرد. گفت «اگر همین طور پیش بروی، قول می دهم که شهریورماه دیپلمت را بگیری و با خیال راحت راهی بشوی». گفتم «مثل این که شما بیش از دیگران مایلید که من از ایران بروم». نگاهش را به صورتم دوخت و پرسید «مگر برای رفتن نیست که اینقدر عجله داری و می خواهی دیپلمت را زودتر بگیری؟» گفتم «نه، برای رفتن نیست. می خواستم تابستان بیکار نمانم. به همین دلیل بود که ...» حرفم را قطع کرد و گفت «اما رفتن تو به این بستگی دارد که در ایران دیپلم را بگیری و بعد راهی بشوی». گفتم «بله، قرار این هست؛ اما برای رفتن اجباری در میان نیست». پرسید «یعنی خودت تمایلی به رفتن نداری؟» گفتم «هنوز برنامه ای ندارم و نمی دانم می خواهم چه کار کنم». خندید و گفت «من می دانم؛ می خواهی برایت بگویم؟ تو در شهریورماه دیپلمت را می گیری و بعد از آن با افراد دیگر خانواده راهی هندوستان می شوی. اما قبل از رفتن به دعوت استاد لبیک می گویی و با عنوان همسری استاد محمود کمال راهی می شوی». قاه قاه خندیدم و گفتم «رؤیای بدی نیست، شاید همین طور بشود که شما تصور می کنید». جزوه هایم را جمع کردم و بلندشدم. گفت «می دانم که همین کار را می کنی. روی تو با کتی شرط بسته ام و خوشحالم که از همین حالا برد با من است». متعجب شدم. پرسیدم «می شود بگویید که چه شرطی با کتی بسته اید؟» کنار پنجره ایستاد و به اتاقم چشم دوخت و گفت «کتی ایمان به این دارد که شما مرا تنها نمی گذارید و نمی روید؛ اما من با او شرط بسته ام که شما این کار را می کنید». گفتم «چرا نباید شما را تنها بگذارم؟ در صورتی که شما چه من باشم و چه نباشم، با نامزدتان ازدواج می کنید. دوست دارید من حتماً در جشن عروسیتان شرکت کنم؟» نگاهش را از پنجره برگرفت و گفت «روزی شما گفتید که در خواب دیدید من و شما روی قله ای ایستاده ایم و به مردمی که در دامنه رفت وآمد می کنند نگاه می کنیم. به خاطر می آورید؟» گفتم «بله، به خاطر می آورم». گفت «و من هر شب در خواب می بینم که هنوز هم من و شما روی قله ایستاده ایم و من به شما می گویم که نگاه کن و مردم را ببین. نیمی از مردمی که در دامنه در حرکت هستند، افرادی هستند که به وجود من و تو نیاز دارند. آنها انسانهایی هستند که باید من و تو راهشان را روشن کنیم و برای رسیدن به هدف کمکشان کنیم. و شما در خواب به من لبخند می زنید و حرفم را تأیید می کنید؛ اما وقتی چشم باز می کنم، چشمم به کرکره ای می افتد که برگهای زرد و سرخ پاییزی، آن را پوشانده و با خود می گویم هیهات که همه چیز فقط در رؤیا زیباست. پاییز کرکره تان مرا مأیوس می کند و من به این امید عبث می خندم». گفتم «شما به من نیازی ندارید. خودتان به کارتان ادامه می دهید، همان طورکه سالهای گذشته انجام دادید».
آه بلندی کشید و گفت «بله، ادامه می دهم؛ من به این کار عادت کرده ام. خوب ظهرتان به خیر». و او تا آستانۀ در اتاق بدرقه ام کرد و من به تنهایی از خانه خارج شدم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل سی و پنجم :


استاد، زودتر از دیگران از سفر بازگشت و از اصفهان برایم ره آورد آورد. ره آورد او، لباس قلمکار و زیبایی بود. من بدون تعارف از او خواستم تا در درس زیست شناسی کمکم کند و او قبول کرد. صبحها از کلاس آقای قدسی استفاده می کردم و غروب استاد کمکم می کرد. با رسیدن مسافران، فریدون و سامان راهنمایی استاد را به عهده گرفتند و غالباً آنها به طور دسته جمعی استاد را برای بازدید از مناطق دیدنی می بردند. شب هنگام استاد به اتاقم می آمد و تا نیمه های شب، کار تدریس را ادامه می داد. برنامه ای فشرده و سنگین داشتم، اما برای آن که از دیگران عقب نمانم، تحمل می کردم. صبحها با خستگی از خواب بیدار می شدم و سر کلاس غالباً خمیازه می کشیدم.
در یکی از همین جلسات وقتی شاگردان برای خروج بلند شدند، من نشستم؛ چون یارای ایستادن نداشتم. آقای قدسی آنها را بدرقه کرد و به گمان این که من اشکال درسی دارم با شربتی خنک بالا آمد. من سرم را روی میز گذاشته بودم تا از سوزشی چشمم کاسته شود. وقتی وارد شد و مرا در آن حال دید، سینی را روی میز گذاشت و آرام صدایم کرد. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. پرسید «خسته ای؟» گفتم «آن قدرکه توان راه رفتن ندارم. دلم می خواهد فقط بخوابم و هیچ کس صدایم نکند. نه آب می خواهم و نه غذا؛ فقط دوست دارم بخوابم». روبه رویم نشست و گفت «می خواهی کلاس را تعطیل کنی؟» دستم را به علامت نه تکان دادم و گفتم «حالا که شروع کرده ام باید تمام کنم». گفت «پس شب را استراحت کن». گفتم «نمی شود. استاد هم مثل شما سخت گیر است و اهمال را قبول نمی کند». لیوان شربت را به دستم داد و گفت «من هم عقیده دارم حالا که شروع کرده ای تمامش کنی. اما اگر می بینی به سلامتی ات صدمه می زند باید رهایش کنی». بلند شدم و گفتم «نه می توانم تحمل کنم». تا جلو در آمد و با گفتن (موفق باشی) بدرقه ام کرد.
شب استاد در اتاقم بود و داشت به من درس جدید می داد که صدای آقای قدسی را شنیدم. کنار پنجره آمدم و گفتم «بله» گفت «دیر وقت است و باید استراحت کنی». گفتم «می دانم، اما دیگر چیزی نمانده تمام شود». گفت «سعی کن زود تمامش کنی» و از کنار پنجره دور شد. استاد گفت «او برای شما دلسوزی می کند و حق هم دارد. شما بیش از اندازه خسته شده اید. باید استراحت کنید». خمیازه ای کشیدم و گفتم «شما و آقای قدسی هم خسته شده اید؛ من نمی دانم چطور از شما تشکر بکنم». خندید و گفت «میناخانم من به شب بیداری عادت دارم و به همین دلیل هم شما را بیدار نگه می داشتم. قول می دهم از فردا شب زودتر درس را شروع کنم و زودتر هم تمامش کنم. هیچ دلم نمی خواهد آقای قدسی را از خود رنجیده خاطر کنم».
استاد طبق قولی که داد، از شب بعد زود درس را شروع کرد و ساعت دوازده آن را به پایان رساند و من با آرامش به خواب رفتم.
صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم و پس از دقیقه ای مادر با زدن روی شاسی تلفن به من اطلاع داد که با من کار دارند. گوشی را که برداشتم، صدای آقای قدسی را شناختم، صبح به خیر گفت و پیشنهاد کرد تا زودتر از شاگردان دیگر در کلاس حاضر شوم تا از وقت بیشتر استفاده کنم. قبول کردم و صبحانه ام را با عجله خوردم و عازم شدم.
آقای قدسی گفت «دیشب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که کار درست این است که به جای این که شما شب بیداری کنید، بهتر است صبحها زودتر بیدار شوید و در هوای خنک صبح درس بخوانید». گفتم «در اینصورت آرامش شما به هم می خورد و شما خسته می شوید». خندید و گفت «من خسته نمی شوم، چون شبها من هم مجبورم پابه پای شما بیدار بنشینم و شب زنده داری کنم». پرسیدم «نور چراغ اتاق من مزاحم شماست؟» خندید و گفت «نه، نور چراغ مزاحم نیست، حضور استاد در اتاق شما مزاحمت ایجاد می کند و به من اجازۀ خوابیدن نمی دهد». گفتم «اما او ...» سخنم را قطع کرد و گفت «می دانم که مرد خوب و پاک نیتی است. اما من به این که او با شما صحبت می کند و مجبورم تنها به نجوای شما دو نفر گوش کنم حسادت می کنم. حالا منظورم را متوجه شدید؟» خواستم لب باز کنم که به جزوه ها اشاره کرد و با گفتن (دیگر بس است) درس را شروع کرد.
هنگامی که شاگردان دیگر آمدند، من درس آن روز را به پایان رسانده بودم و تکرار آن موجب شد تا به طور کامل آن را یاد بگیرم. این شیوه را پسندیدم و از آن روز به بعد به همین صورت ادامه دادیم.
اواخر مرداد، استاد به شمال و سپس به استان خراسان مسافرت کرد و هنگامی که بازگشت خودش را برای رفتن از ایران آماده کرد. مرسده برای این که مانع درس خواندن من نشود اکثر وقتش را با خانوادۀ ادیبی می گذارند و با فامیل آنها معاشرت می کرد.
شبی که استاد فردای آن حرکت می کرد، مادر به افتخار او یک مهمانی ترتیب داد و از دوستان و اقوام نزدیک دعوت کرد. آن شب من لباس قلمکارم را پوشیدم و در جمع مهمانها حضور پیدا کردم. استاد با دیدۀ تحسین مرا نگریست و لب به تعریف گشود. گفتم «اگر من زیبا شده ام، به دلیل لباسی است که بر تن کرده ام». او سخنم را نپذیرفت و با گفتن (شما در لباس ساده هم زیبا هستید) خشم آقای قدسی را برانگیخت. آقای قدسی از من درخواست آب کرد. از کارش خنده ام گرفت زیرا تنگ آب یخ روبه رویش بود. فهمیدم که مایل نیست به تمجید استاد گوش کنم. تنگ را برداشتم و برایش آب ریختم. یهدا با گفتن (عزیزم چشمت احتیاج به عینک دارد) او را از جا بلند کرد تا حداقل از شماتت یهدا دور شود.
سر میز شام، آقای قدسی از من پرسید «استاد چمدانش را بسته است؟» گفتم «بله، چطور مگر؟» پوزخندی زد و گفت «هیچ، می خواستم اگر این کار را نکرده کمکش کنم تا هر چه زودتر آماده شود». خندیدم و گفتم «شما خیلی به استاد حسادت می کنید». خشمش را فرو خورد و گفت «نه، حسادت نمی کنم. از بس شاهد و ناظر تعریف و تمجید دیگران بودم خسته شده ام». گفتم «برای این که شما هم از قافله عقب نمانید همین کار را بکنید. آن وقت می بینید که خستگیتان برطرف می شود». گفت «من زبان چاپلوسی ندارم و نمی توانم مثل دیگران تملق بگویم. این را باید در این مدت دانسته باشی». گفتم «بله، می دانم. این را هم فهمیده ام که هرگز از زبان شما کلمۀ محبت آمیزی نخواهم شنید». پوزخندی زد و هیچ نگفت. هنگام خداحافظی با یادآوری (صبح زود بیایید) مرا از رفتن به فرودگاه منع کرد.
صبح همۀ اعضای خانواده، استاد را به فرودگاه رساندند و من با دفترها و جزوه هایم، راهی کلاس شدم. صدای پایم را که در کوچه شنید، سرش را از پنجره بیرون آورد و با گفتن (الآن در را باز می کنم) مرا از زدن زنگ راحت کرد. وقتی در را باز کرد، گفت «مطمئن نبودم که می آیید». گفتم «چرا؟» لبخندی زد و گفت «فکر می کردم که شاید بدرقۀ استاد را به کلاس درس ترجیح بدهید». گفتم «من می بایست با شما شرط می بستم. می دانید اگر این کار را کرده بودم برد با من بود؟» خندید و گفت «اشتباه نکنید؛ اگر بردوباختی باشد، تا به حال من برده ام و رقبای خودم را از صحنه خارج کرده ام. آن هم چه رقبایی!» نگاهش کردم. او سر به زیر انداخت و گفت «این طور نگاهم نکنید. بگذارید برای یک بار هم که شده گمان کنم که درست فکر کرده ام و واقعاً در این مبارزه پیروز شده ام». و چون سکوتم را دید، لبخندی زد و ادامه داد «متشکرم دخترخانم، حالا با آرامش خیال به درسمان می پردازیم».

با شروع شهریورماه، من ساعتی استراحت نداشتم. کتابها و جزوه ها بود که مرور می کردم و کنار می گذاشتم. آقای قدسی اسم مرا در لیست امتحان دهندگان قرار داده بود و خودش با جدیت کار مرا دنبال می کرد. من هر روز مجبور بودم در جلسۀ امتحان حاضر شوم و با هر گروه از تجدیدیها امتحان بدهم. جلسۀ آخر که امتحان به پایان رسید، آقای قدسی جلو در حوزۀ امتحانات ایستاده بود و انتظارم را می کشید. گامهایم سست و دیدگانم پرخواب بود. او مرا تا خانه همراهی کرد و گفت « خسته نباشی! امشب می توانی راحت بخوابی». خمیازه ام را فرو خوردم و گفتم «فکر نمی کنم؛ چون فردا صبح مسافرها راهی می شوند». گفت «حق با شماست، اما اگر بتوانید نروید و توی خانه استراحت کنید بهتر است». کلام او همچون نجوا به گوشم رسید و من بی اختیار دیده برهم گذاشته به خواب رفتم.
با صدا و تکان آقای قدسی، تقریباً بیدار شدم. گفت «متأسفم که بیدارت کردم، به خانه رسیده ایم و باید پیاده شویم». او مرا به دست مادر سپرد و من فقط توانستم خودم را به کاناپه برسانم و دراز کشیده به خواب روم.
از صدای همهمه بیدار شدم و مسافران را آمادۀ حرکت دیدم. باعجله بلند شدم و پرسیدم «پروازتان تغییر کرده؟مگر قرار نبود صبح حرکت کنید؟» مرسده صورتم را بوسید و گفت «خواهر عزیزم الآن فردا صبح است و تو از دیروز تا حالا خواب بودی». نگاهی به ساعت دیواری انداختم و گفتۀ او را باور کردم». گفتم «صبر کنید تا من هم حاضر بشوم». اما فریدون مرا به کاناپه بازگرداند و گفت «نه، تو نباید بیایی. لازم است که باز هم استراحت کنی. ما همین جا خداحافظی می کنیم. اما فراموش نکن به محض این که نتیجه ات را گرفتی به ما زنگ بزن». صورتش را بوسیدم و به او اطمینان دادم. مرسده در حالی که در آغوشم می گرفت گفت «به خاطر همه چیز ممنونم. من و سامان سعادتمان را به تو مدیونیم». من هم مرسده را در آغوش فشردم و گفتم «نه، شما سعادتتان را به خدا مدیونید، نه من. اگر خواست او نبود شما به هم نمی رسیدید». قول و قرارهای گذشته تکرار شد و من آنها را تا کنار در حیاط بدرقه کردم. سامان دستم را به گرمی فشرد و برایم آرزوی سعادت کرد.
هنگامی که اتومبیلهای مسافران و مشایعت کنندگان از مقابل چشمانم دور شدند، خودم را تنها یافتم و از جدایی آنها به شدت و با صدای بلند گریستم. سرم به شدت درد می کرد. هنوز هم احساس خستگی می کردم.
برای اعلان نتایج، روزشماری کردم و زمانی که نتایج اعلان شد، جرأت رفتن به مدرسه و گرفتن نتیجه را نداشتم. اضطراب و نگرانی بر وجودم چنگ انداخته بود و بیم آن را داشتم که موفق نشده باشم. تصمیم گرفتم دیرتر از ساعت معمول حرکت کنم تا اگر موفق نشده باشم، از نگاه دیگران شرمسار نشوم. مادر هم نگران بود. سعی می کرد نگرانیش را از من پوشیده دارد، اما او برعکس عجله داشت تا زودتر به مدرسه بروم و از نتیجه باخبر شوم. وقتی عازم رفتن شدم، مادر دلداریم داد و گفت «اگر موفق نشده بودی، نباید به خودت غصه راه بدهی. تو تمام سعی و کوششت را کردی. فرصت کافی نداشتی. فکر کن که این سه ماه را به کلاس تقویتی رفته بودی. به جایش برای سال تحصیلی آمادگی بهتری پیدا کرده ای».
با دلگرمی از گفته های مادر، به راه افتادم. مدرسه نسبتا خلوت بود و معدود شاگردانی برای گرفتن نتیجه آمده بودند. اسامی قبول شدگان پشت پنجره نصب شده بود. به اسامی نگاه کردم. اسم خودم را ندیدم. گمان کردم چشمم خطا کرده است. مجدداً نگاه کردم، اشتباهی در کار نبود. گریه ام گرفت و همانجا از اندوه سر بر دیوار گذاشتم. اشکهایم بی محابا روی صورتم جاری شد.
با صدای آقای قدسی که نامم را صدا زد، اشکها را پاک کردم، اما از خجالت به صورتش نگاه نکردم. پرسید «چرا گریه می کنی؟» گفتم «متأسفم من ...» نگذاشت ادامه دهم و در حالی که می خندید گفت «از چه چیز متأسفی؟ از این که قبول شده ای و من اولین کسی هستم که به تو تبریک می گویم». از شوق زبانم بند آمد. با انگشت به لیست اشاره کردم. منظورم را فهمید و گفت «بله نام تو در لیست نیست؛ چون همین الآن به ما اطلاع داده شد و فرصت پیدا نکردیم اسمت را وارد لیست کنیم.
اشکهایت را پاک کن و با من به دفتر بیا. خانم مدیر می خواهد به تو تبریک بگوید. از خوشحالی بار دیگر گریه کردم. آقای قدسی دست روی شانه ام گذاشت و گفت «برو صورتت را بشور و بعد بیا دفتر. تو نتیجۀ زحمتهایت را تا چند دقیقه دیگر می بینی».
آب خنک، آرامشم را به من بازگرداند. هنگامی که وارد دفتر شدم، خانم مدیر در آغوشم کشید و قبولی ام را تبریک گفت. ریز نمراتم بسیار خوب بود. گمان نمی کردم با این نمرات قبول شده باشم. خانم مدیر از بابا خواست برایمان چای بیاورد و ضمن صرف چای گفت «امیدوارم روزی تو را در مقام دبیری در همین دبیرستان ببینم و بتوانم از وجودت در کار آموزش استفاده کنم». نگاهی از حق شناسی به آنها کردم و گفتم «من موفقیتم را مدیون شما و سایر دبیرانم هستم و امیدوارم لیاقت آن را پیدا کنم که به این کار بپردازم». زمان خداحافظی باز هم همدیگر را بوسیدیم و آنها برایم آرزوی موفقیت کردند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آقای قدسی مرا همراهی کرد و با کشیدن نفسی بلند گفت «آخیش، راحت شدم. تو امروز خستگی ام را برطرف کردی. من بیش از هر زمان دیگر احساس خوشحالی و سعادت می کنم». گفتم «بله، جداً شما راحت شدید. چون دیگر مجبور نیستید سهل انگاریهای من را ندیده بگیرید و با وجدانتان جنگ بکنید». قاه قاه خندید و گفت «اما دلم برایت تنگ می شود و جایت در جلو بوفه خالی می ماند». گفتم «مسلماً هستند کسانی که جای مرا بگیرند. من از همین الآن می توانم مجسم کنم که مریم و ورده کنار بوفه ایستاده اند و پیراشکی می خورند». کمی از راه را با هم طی کرده بودیم. ناگهان ایستاد و گفت «تو مرا کجا می کشانی دختر! اتومبیل را توی مدرسه گذاشته ام و پای پیاده دنبال تو حرکت می کنم. چند دقیقه صبر کن الآن برمی گردم».
آقای قدسی راه رفته را دوباره بازگشت و من آرام آرام حرکت کردم. دلم می خواست هرچه زودتر به خانه می رسیدم و این خبر را به مادر می دادم. از پیچ خیابان گذشته بودم که اتومبیل آقای قدسی نگه داشت و سوار شدم. گفت «به قدری خوشحالی که نتوانستی چند دقیقه صبر کنی!» گفتم «فکر نمی کردم موفق شوم. گمان می کنم که خواب هستم و اینها را در خواب می بینم». نگاهم کرد و گفت «اما این خواب نیست و تو حاصل زحماتت را گرفتی. سه ماه تلاش بی وقفه و چشم پوشی از خواب و استراحت، باید چنین نتیجه ای هم داشته باشد. فراموش نکن که هر کسی مزد زحمتش را می گیرد». گفتم «اگر زحمت شما و استاد نبود من هرگز موفق نمی شدم. امیدوارم روزی بتوانم زحمات شما را جبران کنم». خندید و گفت «جبران کردی. تو با این موفقیتت تمام خستگی ام را از بین بردی و من احساس می کنم که تابستانی پر بار را پشت سر گذاشته ام. قبولی هر شاگردی برای دبیرش بهترین پاداش است و من خوشحالم که زحماتم بدون پاداش نماند». او مقابل یک کافه قنادی نگه داشت و پیاده شد. وقتی بازگشت جعبه ای شیرینی به دستم داد و گفت «این را ببر خانه و به مادر از طرف من هم تبریک بگو». گفتم «شما مرا شرمنده می کنید. می دانم که باید برای شما و برای قدردانی از شما هدیه ای بخرم، اما ...» حرفم را قطع کرد و گفت «من به هدیه احتیاج ندارم و از تعارف هم خوشم نمی آید. یک روز به تو گفتم که باید هدفت را دنبال کنی تا به نتیجه برسی. امروز به قسمتی از آن دست پیدا کردی. فراموش نکن که راه هنوز به پایان نرسیده و تو باز هم باید به تلاشت ادامه بدهی. ده روز دیگر به باز شدن مدارس مانده. این ده روز را کاملاً استراحت کن. اما از روز اول مهر تو هم باید مثل دیگران به درس خواندن ادامه بدهی و خودت را برای ورود به دانشگاه آماده کنی. من سعی می کنم در هر فرصتی کمکت کنم. اما باید برای ورود به دانشگاه از وجود افراد باتجربه استفاده کنی و از کتابهایی که در اختیارت می گذارند، حداکثر استفاده را ببری. فکر نکن که چون دیگر من دبیرت نیستم و تو هم شاگرد من نیستی، از دست من فرار کرده ای، نه! برعکس؛ من بیش از هر زمان دیگر تو را کنترل می کنم و باید به من جواب پس بدهی. متوجه شدی؟»
لحن قاطع و محکم او باعث شد تا خودم را درفضای مدرسه و کلاس احساس کنم و از او اطاعت کنم. وقتی مرا رساند گفت «شب برای گفتن تبریک به پدر و مادرت می آیم، اما فراموش نکن که به برادرت تلفن کنی و استاد را هم از موفقیتت باخبر کنی!» باز تشکر کردم و او با گفتن (موفق باشی) اتومبیلش را به طرف خانه شان راند.
مسافت حیاط تا اتاق را با جعبه ای که به دست داشتم دویدم و مادر را در آشپزخانه غافلگیر کردم. او با دیدن چهرۀ شاد من همه چیز را دریافت و در آغوشم کشید و صورت و سرم را غرق در بوسه ساخت و با گفتن (خدایا شکرت) مرا روی صندلی نشاند و جزئیات را پرسید. همه چیز را برایش تعریف کردم. گفته های آقای قدسی را نیز نقل کردم. او سخنان آقای قدسی را تأیید کرد و به جای من با فریدون تماس گرفت و خبر قبولی ام را به آنها داد. فریدون و مرسده با من صحبت کردند و تبریک گفتند. فریدون گفت «حالا فرصت داری تا خودت را برای آمدن آماده کنی». خندیدم و گفتم «اما من خیال آمدن ندارم. می خواهم خودم را در اینجا محک بزنم. سعی می کنم موفق بشوم». او هم خندید و گفت «بهترین کار را می کنی. اما اگر خدای نکرده موفق نشدی مرسده اینجا منتظرت هست».
شب، چشم به راه خانوادۀ آقای قدسی بودیم. پدر می خواست به مناسبت قبولی ام مهمانی کوچکی بدهد و آنها را برای شام نگه دارد. تا نزدیک ساعت هشت صبر کردیم، نیامدند. پدر پیشنهاد کرد این جشن را در خانۀ آنها برگزار کنیم. وقتی من و مادر موافقت کردیم و بدون خبر راهی خانۀ آنها شدیم، ورودمان باعث حیرت آنها شد؛ شادمان هم شدند؛ اما معلوم بود که پیش از آن جو ناآرامی در آنجا حکمفرما بوده است. رنگ همگی پریده بود و دستهای شکوه خانم آشکارا می لرزید. پدر زودتر از من و مادر متوجه این وضعیت شد و با گفتن می بخشید ما بی موقع مزاحم شده ایم پوزش خواست. اما آقای قدسی بزرگ، دست پدر را گرفت و کنار خود نشاند و گفت «این چه حرفی است؟ برعکس، خیلی هم به موقع آمدید و جان مرا آسوده کردید». شکوه خانم هم کنار مادر نشست و آرام با او به صحبت پرداخت. کاوه به آشپزخانه رفت و برایمان چای آورد. وقتی تعارفمان کرد، هنوز صورتش حکایت از خشم می کرد؛ اما سعی می کرد به زور لبخند بزند و خشم خود را در پشت آن پنهان کند. صحبتهای آنها آرام و به صورت نجوا انجام می گرفت؛ اما به تدریج گفت وگو همگانی شدو متوجه شدیم که بحث و مشاجرۀ آنها بر سر ازدواج آقای قدسی با یهداست.
شکوه خانم ضمن اعلان عدم رضایتش از این ازدواج گفت «با این که من به این وصلت راضی نیستم، اما می گویم که اگر کاوه قصد ازدواج با یهدا را نداشت، می بایست همان روز که او این خبر را داد، می گفت که خیال ازدواج ندارد و یهدا را امیدوار نمی کرد. حالا که چند ماه گذشته و زن عمویش برای قرار و مدار می آید، به ما می گوید که خیال ازدواج ندارد و ما را بر سر دوراهی قرار می دهد». پدر به آقای قدسی نگاه کرد. آقای قدسی از نگاه پدر پی برد که او چه می خواهد بپرسد. او به صورت پدر نگاه کرد و گفت «روزی که یهدا از زبان من مسئله نامزدی را بیان کرد، حال عادی نداشت. شما هیچ کدامتان آن شب دقت نکردید! وقتی او از جشن تولد آمد دهانش بوی الکل می داد. من آن شب نمی خواستم آبرویش را در میان مهمانها ببرم و سکوت کردم. اما وقتی اثرات الکل از سرش دور شد، به او گفتم که من خیال ازدواج ندارم، و فکر می کردم متقاعد شده باشد. حالا می بینم که هنوز این مسئله لاینحل باقی مانده. اگر از خود او بپرسید به شما خواهد گفت که من پیشنهاد او را رد کرده ام. حرفی را که به شما گفتم، به عمو هم خواهم زد. ازدواج من و یهدا اشتباه محض است و من هرگز مرتکب چنین اشتباهی نمی شوم». آقای قدسی بزرگ با خشم دیدگانش را به کاوه دوخت و گفت «اما خودت می دانی که تمام فامیل شما را نامزد هم می دانند. من چطور می توانم به آنها بگویم که اشتباه شده و ازدواجی در میان نیست؟ نه، این کار از عهدۀ من خارج است». پدر دخالت کرد و گفت «شاید آقای کاوه بتواند برادرتان را متقاعد کند و مسئله به خوشی حل شود. این قدر خودتان را ناراحت نکنید». کلام پدر سکوتی را بر فضا حاکم کرد و دیگر پیرامون این مسئله صحبتی نشد. جشن من به سردی برگزار شد. هنگامی که به بستر می رفتم، شور و نشاط گذشته را نداشتم.
مهرماه فرا رسید و من برخلاف آنچه پیش بینی کرده بودم- که می توانم استراحت کنم- ده روز پر از اضطراب و نگرانی را پشت سر گذاشتم.نگران آن بودم که آیا آقای قدسی می تواند عمویش را متقاعد کند یا نه. مادر کم و بیش مرا در جریان وقایعی که در خانۀ آقای قدسی می گذشت، قرار می داد. ماجرای آنها باعث شده بود تا اقوامشان خود را وارد این ماجرا کنند و هر کدام نظری ارائه دهد. اسم یهدا به نام دختری نامزد شده در فامیل پیچیده بود و همه از این که می دیدند آقای قدسی این نامزدی را نفی می کند، بر او خشم گرفته و به حال یهدا دل می سوزاندند. کتایون که از مخالفان سرسخت این ازدواج بود، کم کم تحت تأثیر دیگران قرار گرفت و متقاعد شد که باید کاوه به این وصلت تن دردهد و باید یهدا را به عنوان عروس خانواده پذیرفت. از دید همه، کاوه مقصر جلوه نمود و همه با هم هم عقیده بودند که اگر کاوه به این نامزدی راضی نبود، نباید می گذاشت که اسمشان به عنوان نامزد در میان فامیل و دوستان مطرح شود. مادر می گفت که یهدا گفته- اگر این ازدواج صورت نگیرد او خودش را خواهد کشت- و عمویش به او اطمینان داده که به هر طریق ممکن، کاوه را به این کار وادار خواهد ساخت.
در جلسۀ آخر شور فامیلی، کاوه تن به قضا داد و موافقت خود را اعلان کرد. ظرف شیرینی که به خانۀ ما آورده شد و اشک شوقی که در دیدۀ شکوه خانم دیدم، گویای موافقت کاوه بود. به ظاهر خندیدم و تبریک گفتم، اما درونم می گریست بدون آن که بدانم چه می کنم. به اتاقم پناه بردم و مقابل پنجره ایستادم. او حضور مرا احساس کرد و کنار پنجره آمد. با صدایی آمیخته به بغض گفتم «مبارک است». چند بار سر تکان داد و با اشارۀ دست مرا به سکوت دعوت کرد. گفت «چاره ای نداشتیم من مبارزه را باختم. متأسفم. اما این را بدان که من تا آخرین لحظۀ عمرم روی سعادت را نخواهم دید». تاب نیاوردم تا او بقیۀ سخنش را تمام کند. در حالی که می گریستم، پنجره را بستم و کرکره را کشیدم.
روز دهم مهر سیاهترین روز در تاریخ زندگیم بود. او در آن شب با یهدا ازدواج کرد و من برای فرار به خانۀ خاله رفتم. خاله کوشید تا دلداریم بدهد؛ اما اندوه من با نصیحتهای او تمام نمی شد. آن شب من و خاله تا پاسی از شب گذشته در خیابان قدم زدیم و او از قسمت و تقدیر برایم گفت. او کاوه را به بی صفتی متهم کرد و گفت که او لیاقت و شایستگی این را ندارد تا برای از دست دادنش خودم را ناراحت کنم. حرفهایش شرر به جانم می زد. نمی توانستم بپذیرم که او را به بی لیاقتی متهم کنند. چند روز در خانۀ آنها مهمان بودم. وقتی به خانه بازگشتم، همه چیز سکون و قرار گرفته بود. راز درونم از پرده بیرون افتاده بود و، مادر و پدر به حالم دلسوزی می کردند. هر روز می دیدم که اتاق او دستخوش دگرگونی می شود. مادر برایم گفته بود که کامران به پایین نقل مکان کرده و اتاق کتی و کامران هم در اختیار یهدا گذاشته شده است. پرده هایی نو آویخته شد. گلدان قدیمی هم از پشت پنجره برداشته شد. بعد از آخرین ملاقات، دیگر من پنجره ام را نگشوده بودم. تمام خاطرات و علائق گذشته باید در پشت پنجره مدفون می شد. سوز پاییز امید باروری را در من نابود کرد و همراه با ریزش برگها، به دست خاک سپرد. تکیده و در خود فرو رفته، روزها را می گذراندم. حتی حضور ورده و احد را نمی توانستم تحمل کنم و از دیدار آنها می گریختم.
یک شب پدر همۀ آنها را به خانه دعوت کرد تا شاید احد کوچک بتواند شادی ام را به من بازگرداند. آقای طائریان اندوه و غم را در چهره ام خواند و با حرکاتش نشان داد که دردم را می فهمد و خود را در اندوهم شریک می داند. سکوت زبانی او، به من آموخت که سکوت کنم و غمم را در خلوت دل پنهان سازم. دیدارهای گاه و بیگاهش همچون مسکنی آرامم می کرد. محجوب و آرام سخن می گفت. گویی هر کلامش تلنگری بود بر شیشۀ احساسم و او نمی خواست آن را خرد کند. او به احساسم واقف بود و به خوبی می دانست چگونه مرا تحت تأثیر کلام خود قرار دهد؛ به نمایشگاهش می رفتم و او می دانست که نباید سخن بگوید. هر دو می ایستادیم و در خاموشی لب، به تابلوها نگاه می کردیم. تابلو ابدیت، هنوز به فروش نرفته بود و این تابلو مرا به عالم دیگری می برد. دیگر درهای برج متروک به رویم گشوده نشد و من در تاریکی دالانها سرگردان باقی ماندم. چندین بار خودم را پای در رسانده بودم وبا فریادی بی صدا التماس کرده بودم تا کسی در را به رویم بگشاید، اما هر بار صدایم در فضای خالی پیچیده بود و پژواک آن بدون تأثیر بازگشته بود. چنان محو و مجذوب این تابلو می ماندم که خویشتن خویش را فراموش می کردم. وقتی پس از هر تلاش بیهوده، به خود بازمی گشتم، نگاه پرسشگر او را متوجه خود می دیدم و به ناچار می گفتم «هیچ کس صدایم را نمی شنود». و او سر به زیر می انداخت و می گفت «شما را آنجا کاری نیست. آنجا جای خاموشان است، درصورتی که شما هنوز خیلی جوانید». و در جواب پوزخندم، سر به زیر می انداخت و سکوت می کرد.
هربار که به دیدن تابلو می رفتم، آرامش می یافتم، به دیدن تابلو عادت کرده بودم. همچون زائری به زیارت می رفتم. او هم به این کار عادت کرده بود و اگر نمی رفتم نگران می شد. دیگر آقای قدسی را نمی دیدم. پنجرۀ او هم مثل پنجرۀ من تنها مانده بود و هیچ دستی آن را نمی گشود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل سی و ششم :


نامه های مرسده و فریدون مملو از درخواست بود. از من می خواستند که جدیت گذشته را از سر بگیرم.
آقای طائریان این بار مشوقم شد و مرا با زندگی پیوند داد. برایم جزوه می آورد و از یکی از دوستانش خواهش کرده بود تا مرا در این راه کمک کند. آقای طائریان مسئولیت رساندنم را به عهده گرفته بود و پدر و مادر از این که می دیدند من در کنار آنها آرامش دارم، از رفت وآمدم ممانعت نمی کردند و گاهی خودشان نیز مرا همراهی می کردند. خانواده ام عادت کرده بودند به این که احد مرا مادر صدا بزند. خودم نیز از این کلام شاد می شدم. یک شب وقتی آقای طائریان مرا به خانه می رساند گفتم «دلم می خواهد پس از کنکور به سفر بروم و از این شهر دور شوم». پرسید «می روید هندوستان؟» گفتم «نه». بعد با خنده اضافه کردم «به جایی سفر خواهم کرد که تابلو می رود». او هم خندید و گفت «حتی اگر به خانۀ من بیاید؟» گفتم «بله، حتی اگر به خانۀ شما بیاید. من مسافرِ خانۀ شما خواهم شد». گفت «پس من تابلو را به خانه می برم، ببینم شما این کار را می کنید!» گفتم «اگر بکنید پشیمان می شوید، چون مجبور می شوید هر روز وجود مرا در خانه تان تحمل کنید». لبخندی بر لب آورد و گفت «حضور شما در خانۀ ما، شکوفایی زندگی است. اگرچه برای دیدن تابلو ابدیت باشد. من و بچه ها احساس می کنیم که زندگی به رویمان لبخند می زند و خود را سعادتمند احساس می کنیم». نگاهش کردم و برای اولین بار سوز عشقی را در نگاهش خواندم. گفتم «ای کاش چنین بود و وجودم می توانست این احساس را به بچه ها بدهد. اما ...» سخنم را قطع کرد و گفت «اما نگویید، من و شما حرف یکدیگر را درک می کنیم. اگر امایی باشد، من باید بگویم، نه شما. من به شما علاقه مندم، اما می دانم که حق ندارم این علاقه را بیان کنم. چون اختلاف سنی فاحشی میان من و شماست و من صاحب دو فرزند هستم و قبلاً هم طعم و مزۀ خوشبختی را چشیده ام. در صورتی که شما ...» گفتم «برای من خوشبختی وجود ندارد. من در خانۀ قلبم را برای همیشه قفل کرده ام. اگر هم روزی ازدواج کنم، به خاطر عشق نخواهد بود. من حاضرم همسر شما بشوم، چون می دانم که احساسم را درک می کنید و از من توقع نخواهید داشت تا قلب و احساسم را به شما تسلیم کنم. من فرزندان شما را دوست دارم و می دانم که می توانم زندگی آسوده ای را برایتان به وجود بیاورم». آرام نجوا کرد «همین مقدار هم برایم کافی است و از شما هرگز نخواهم خواست تا مرا از صمیم قلب دوست بدارید». گفتم «پس به خواستگاری ام بیایید و مطمئن باشید که جواب رد نخواهید شنید. ولی باید بگذارید تا به تحصیلاتم ادامه بدهم». قبول کرد و گفت که خودش نیز در این راه یاری ام خواهد کرد. همان شب موضوع را با مادر در میان گذاشتم و در میان بهت او اضافه کردم که من می خواهم وجودم را وقف سعادت دو موجود کوچک کنم و به عنوان مادر، آنها را سرپرستی کنم. مادر نتوانست خود را کنترل کند. سست شد. روی صندلی نشست و پرسید «می دانی که چه می کنی؟ تو فقط هفده سال داری و او در مرز چهل سالگی است. او می تواند به جای پدر تو باشد». گفتم «بله، می دانم که چه می کنم. من دیگر به عشق اعتقادی ندارم و مردان جوان را برای زندگی مناسب نمی دانم. من می خواهم با ازدواجم آرامش پیدا کنم و بتوانم کانونی گرم برای فرزندان او به وجود بیاورم. شما کودکان او را دیده و می شناسید، می دانید که آنها فرزندانی خوب و بامحبت هستند و من با آنها دچار مشکل نمی شوم. می دانم که با این ازدواج هم من خوشبخت می شوم، و هم آنها». مادر پرسید «این آخرین تصمیم توست؟» و چون من جواب (آری) دادم، سکوت کرد و هیچ نگفت.
مجبور شدم برای پدر نیز یک بار دیگر گفته هایم را تکرار کنم و هر دوی آنها وقتی قاطعیت مرا دیدند، قبول کردند و من بی هیچ تشریفاتی به همسری آقای طائریان درآمدم.
آن قدر ساده بر سر سفرۀ عقد نشستم و ازدواج کردم که هنوز پس از گذشت سالها وقتی به عکسهایم نگاه می کنم، هیچ شباهتی میان خودم و یک عروس نمی بینم.
من زندگی زناشویی خود را آغاز کردم و با کمک همسرم، موفق شدم در کنکور قبول شوم. بی بی مرا از جان و دل دوست می داشت و تا زمانی که در قید حیات بود، برای رفاه و آسایش ما می کوشید. ما جمع خوشبختی بودیم و از بودن در کنار یکدیگر لذت می بردیم. وقتی من خسته از دانشکده باز می گشتم، احد به سویم می دوید و دستهای کوچکش را برگردنم می آویخت و صورتم را می بوسید. بوسۀ او خستگی وجودم را زائل می کرد و به من قوت می بخشید تا به یاری بی بی بروم و وسایل غذای فرزندانم را مهیا کنم. من زن جوانی بودم که دخترم بیش از پنج سال با من اختلاف نداشت. اما کلمۀ (مادر)ی که آنها برزبان می آوردند، تا قلۀ رفیع مادر مرا بالا می برد و فراموش می کردم که آنها از آن خودم نیستند و من مادر واقعی آنها نمی باشم. تابلوی روی دیوار که احد و ورده را در حال بوسیدن گونه هایم نشان می داد مرا بیشتر به آنها علاقه مند می ساخت. احد را وقتی به سن مدرسه رسید، به دبستان بردم و در مقابل چشمان حیرت زدۀ اطرافیان از دوریش گریان شدم. احد مرا مجذوب می کند و امید دیدار او مرا به خانه می کشاند. مادر عادت کرد که بپرسد (بچه هایت چطور هستند؟) و من شاد از سؤال او، بگویم (خوب هستند و با جدیت درس می خوانند).
تا پیش از فارغ التحصیلی شبها در خانه مان منظره ای تماشایی بود. من و ورده و احد هر سه نفر به درس خواندن می نشستیم و من ضمن مرور درسهای خودم، به ورده و احد کمک می کردم. زمانی که موفق به اخذ لیسانس شدم، احد و ورده برایم هدیه خریدند که هنوز آنها را حفظ کرده ام.
از آقای قدسی و زندگی او هم بی خبر نبودم؛ می دانستم که صاحب دختری زیبا شده است و نامش را فانی گذاشته. شاید به این وسیله خاطرۀ اولین عشقش را زنده نگه داشته است. من کار تدریس را در دبیرستان دیگری شروع کردم و از رفتن به دبیرستان قدیمم سرباز زدم. می ترسیدم دیدار دوباره، آتش زیر خاکستر ماندۀ عشقمان را شعله ور سازد و این تنها چیزی بود که طالب آن نبودم. من به همسرم محبت داشتم و او در تمام سالهایی که درس می خواندم، در همۀ زمینه ها یار و یاورم بود. او مرا از جان و دل دوست داشت و من در کنارش ابدیت را فراموش کردم. شبها وقتی بچه ها به خواب می رفتند، ما برای خود عالم دیگری به وجود می آوردیم و تا پاسی از شب، در دنیای خود به سیر و سفر می پرداختیم. او مرا بانوی کوچک می نامید و زمانی هم به زبان عربی می گفت «حبیبتی» یعنی «عشق من» می دانستم که صادقانه دوستم دارد و من برای عشق او ارزش قائل بودم.

یک شب وقتی برای خود بزمی آراسته بودیم و با دو فنجان قهوه و دیوان حافظ به سیر در غزل پرداخته بودیم، کنارم نشست و پرسید «بانوی کوچک من، می دانی که وجود تو باعث شده تا ما خود را خوشبخت ترین انسانهای کرۀ زمین بدانیم؟ اما یقین ندارم که تو هم خوشبخت شده باشی؟» گفتم «چرا چنین فکری می کنی؟» از کنارم بلند شد و گفت «چون تا به حال از تو نشنیدم که از من کودکی بخواهی. من می دانم که ورده و احد را مثل جانت دوست داری، اما نگرانی من از این است که نکند من نتوانسته باشم تو را خوشبخت کنم و تو از این که از من صاحب فرزندی بشوی بیم داری». نگاهش کردم و گفتم «این حقیقت ندارد. من در کنار تو و بچه ها خودم را کاملاً سعادتمند می دانم، و اگر فرزندی نخواستم به دلیل این است که کمبودی احساس نمی کنم». دستم را در دستش گرفت و گفت «اگر این طور است اجازه بده تا من این کمبود سعادتم را کامل کنم و یقین کنم که در زندگی ام هیچ چیز کم ندارم». لبخندی که بر لب آوردم، باعث شد تا او اشک شوق به دیده آورد و من از او صاحب فرزندی به نام (امید) شدم.
پسرم کودکی رنجور اما زیبا بود و رنگ چشمانش شبیه چشمان خودم بود. همسرم طفل کوچک و رنجورش را مثل بت می پرستید و مرا گاهی عصبانی می کرد. می دیدم که او در هر فرصتی برای دیدار امید به خانه می شتابد تا مطمئن شود کودکش سالم و سرحال است.
بعد از فوت بی بی، من بار سنگینی بر دوش داشتم. سرپرستی سه کودک که آخرین آنها طفلی رنجور و مریض احوال بود، مرا کاملاً خسته کرده بود. غالباً در سر کلاس با شاگردانم تند برخورد می کردم و خودم از این رفتار ناراحت بودم. مادر گاهی به یاری ام می آمد؛ اما با وجود نوه های دیگر، نمی توانست آن طور که باید کمکم کند. غالباً امید را با خود به دبیرستان می بردم. اما چون او ضعیف بود، هرگونه تغییر مکان بر بیماری اش می افزود. ناچار شدم برای او پرستاری استخدام کنم.
ورده به محض این که دیپلم گرفت، به خانۀ بخت رفت و احد پا به دبیرستان گذاشت. احد مرا در نگهداری امید کمک می کرد و مثل برادری دلسوز با او رفتار می کرد. امیدم، کودکی شیرین زبان شد، گاهی دلم به حالش می سوخت و برایش اشک می ریختم. کودک بینوای من از ناراحتی قلبی رنج می برد و من و پدرش نمی توانستیم برای او کار مهمی انجام دهیم. پسرم نزد هر دکتری پرونده ای داشت و از بس به او دارو خورانده و تزریق شده بود، چشمان تیله ای رنگش درخشش خود را از دست داده بودند. او در سن پنج سالگی و در اوج شیرین زبانی شبی در آغوش پدرش به خواب رفت و هرگز دیده باز نکرد.
با از دست رفتن امید، نیمی از وجودم نیز نابود شد؛ اما برای این که همسرم را هم از دست ندهم، مجبور شدم غم و اندوهم را در درون بریزم و به روی خودم نیاورم.
با از دست رفتن امید، همسرم موجودی گوشه گیر و منزوی شد. او تابلو نقاشی شدۀ امید را در کنار تابلو ابدیت آویخته بود و غالباً محو تماشای آن می شد.
یک سال پر از درد و اندوه را پشت سر گذاشتیم و در تمام این مدت، او حتی برای یک بار هم لبخند بر لب نیاورده بود. در ماه دوم زمستان در یک شب سرد برفی، احد مرا به اتاقش فراخواند و گفت «مادر شما هم متوجه شده اید که امشب رنگ صورت پدر پریده؟ گمان می کنم که بیمار است، اما به روی خودش نمی آورد». هشدار احد مرا واداشت تا به صورت طائر دقیق شوم و حقیقت گفتۀ او را دریابم. هنگامی که کنارش نشستم، او چنان غرق در تابلو ابدیت بود که وجود مرا حس نکرد. دستش را در دستانم گرفتم. از سرمای دستش مشمئز شدم. نگاه سر و بی فروغش را به صورتم دوخت و گفت «حبیبتی! زمان جدایی فرا رسیده».سعی کردم لبخند بزنم و او را از این فکر خارج کنم. اما او فشاری به دستم وارد آورد و گفت «به تابلو نگاه کن! در برج نیمه باز است و من باید داخل شوم. امید چشم به راه من است و نمی توانم بیشتر از این او را تنها بگذارم». گفتم «اما من و بچه های دیگرمان به تو امید داریم. اگر ما را تنها بگذاری ما نابود می شویم». پس از یک سال لبخندی کم رنگ بر لب آورد و گفت «نه بانوی کوچکم، شما نابود نمی شوید؛ شما عمری طولانی خواهید کرد. می خواهم پیش از رفتنم بگویم که برای همه چیز از تو ممنونم. من انسان خوشبختی بودم و در کنار تو طعم و مزۀ خوشبختی را چشیدم. تو نهایت فداکاری را در حق من و فرزندانم کردی و هرگز حتی برای یک بار ورده و احد از تو حرف درشتی نشنیدند. آنها مثل من دوستت دارند. تو راستی راستی جای مادرشان را پر کردی. اما حالا می خواهم از تو درخواستی بکنم و دلم می خواهد آن را قبول کنی. این که اگر سرنوشت بار دیگر آقای قدسی را سر راهت قرار داد با او ازدواج کن. و بدان که من و امید برای سعادتتان دعا می کنیم». اشک روی گونه هایم می غلتید و فرو می افتاد. طائر دستم را به گونه اش فشرد و گفت «پس از من محبتت را مثل گذشته از فرزندانم دریغ نکن». تاب نیاوردم و خودم را به آغوشش انداختم و با صدای بلند گریستم و او همچنان که چشم بر تابلوی ابدیت دوخته بود، به خواب رفت و هرگز بیدار نشد.
من به فاصلۀ یک سال کودک و همسرم را از دست دادم و ضربه ای که فقدان آنها بر من وارد آورد، بیمار و بستریم کرد.
مرسده هر شب به بالین خواهر بیمارش می آمد و مرا معاینه می کرد. آنها در زندگی خوشبخت بودند و هیچ کدامشان مزۀ تلخ هجر و حرمان را نچشیده بودند. هم فریدون و هم مرسده دارای سه فرزند سالم و تندرست بودند که کوچکترین فرزند مرسده شبیه امید من بود. هرگاه که او چشمان تیله ایش را بر صورتم می دوزد و مرا خاله صدا می زند، گمان می کنم امید است که مرا می خواند و شوقی عظیم وجودم را لبریز می کند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بنابر تصمیم پدر ما خانه مان را فروختیم و به اتفاق احد به خانۀ پدری بازگشتیم. فریدون و شیده در همان منطقه خانه ای مستقل خریده بودند و طبقۀ بالای خانۀ پدر به من و احد واگذار شد. ورده اسم پسرش را به یاد پدر، (صالح) گذاشت و با وجود مسئولیت خانه و زندگی، در هفته دو بار به دیدنم می آمد.
گاهی فکر می کنم که وقایع دوران جوانی و ماجراهایی را که آقای قدسی در آنها نقش داشت، چنان در صفحۀ ذهنم جا داده ام که ده سال زندگی در کنار صالح، نتوانسته بود آن را محو و نابود کند. دوران زناشویی من گرچه کوتاه بود، اما وقتی فکر می کنم، آن را پربار می بینم. من موفق شده بودم دو انسان خوب تربیت کنم و به جامعه تحویل دهم. احد سخت مشغول درس خواندن است و خود را برای ورود به دانشگاه آماده می کند. از زمانی که به خانۀ پدر آمده ام، دوبار موفق شدم که آقای قدسی را از فاصله ای دور ببینم. موهای سرش جوگندمی شده و کمی هم لاغر شده است. آن طور که از مادر شنیدم، همسرش به میخوارگی روی آورده و دور از چشم شوهرش مشروب می نوشد. آقای قدسی بزرگ دیگر در قید حیات نیست و شکوه خانم با کاوه زندگی می کند. کامران هم زندگی مستقلی دارد و سالهاست که از آن خانه رفته. فکر می کنم که زندگی بیش از یک خواب نیست و تا چشم بر هم بزنیم، عمر به پایان می رسد و باید راهی شویم.
احد اتاق سابق مرا اختیار کرده و من اتاق فریدون را. پدر و مادر همچون گذشته چرخ زندگی را می گردانند و در کنار هم سالهای پیری را می گذرانند. آنها احد را همچون نوه ای حقیقی دوست دارند و من در حرکات هیچ کدامشان چیزی غیر از این نمی بینم.
یک شب که با احد بیدار نشسته بودم تا او درس بخواند، دفترش را بست و پرسید «مادر شما دختری را که در آن پنجرۀ روبه رو زندگی می کند، دیده اید؟» وجودم به لرزه درآمد و رنگ از صورتم پرید. احد متوجه دگرگونی حالم شد. پرسید «مادر چه شده؟ چرا رنگتان پرید؟» سعی کردم به خودم مسلط شوم و لبخند بزنم. گفتم «سؤال تو غیرمترقبه بود و تکانم داد. نه، من او را ندیده ام». خندید و گفت «دختر زیبایی است». گفتم «اما فکر نمی کنم که بزرگ باشد؟» تبسمی کرد و گفت «بله، بزرگ نیست؛ اما زیباست». به پشت دستش نواختم و گفتم «این حرفها برای تو زود است. بهتر است تو فقط به درس و دانشگاه فکر کنی». قاه قاه خندید و گفت «می دانم مادر! مطمئن باشید که هیچ فکری در سر ندارم جز قبولی دانشگاه». از کنارش بلند شدم و گفتم «زمانی که تو وارد دانشگاه بشوی من دیگر هیچ آرزویی ندارم. تو باید به من قول بدهی که موفق می شوی؟» موهای فرفری اش را در مشت گرفته بودم. سر بلند کرد و به چشمانم نگریست و گفت «قول می دهم. اما لطفاً موهایم را ول کنید! من حالا حالها به این موها احتیاج دارم». خندیدم و گفتم «تو بدون مو هم می توانی دل دخترها را به دست بیاوری. اما همان طور که گفتم این حرفها برای تو زود است». این را گفتم و از اتاقش خارج شدم.
صبح هنگامی که تختش را مرتب می کردم و عجله داشتم که زودتر به مدرسه برسم، صدای کشیده شدن پرده ای را شنیدم و بی اختیار کنار پنجره ایستادم تا ببینم چه کسی این کار را انجام داده. چشمم بر دختر جوانی افتاد که حدس زدم دختر یهدا باشد. باریک اندام و زیبا بود. درست همانی بود که از ده سال پیش یهدا به یاد داشتم. نگاهش معصوم و گیرا بود. و هنگامی که دید نگاهش می کنم، سر به زیر انداخت و از کنار پنجره دور شد.
فرصت فکر کردن نداشتم؛ کیفم را برداشتم و عازم شدم. در دفتر اکثر دبیرها جمع بودند. هنگامی که وارد شدم، خانم مدیر صدایم زد و گفت «خانم افشار! نامه ای از اداره رسیده به نام شماست». نامه را گرفتم و تشکر کردم. هنگام رفتن به کلاس نامه را باز کردم و خواندم. نامه از مسئول آموزش بود و مرا به دبیرستان نوردانش منتقل کرده بودند. آشکارا دستم می لرزید. اگر به دبیرستان نوردانش می رفتم او را در آنجا می دیدم و طاقت و تحمل این دیدار را نداشتم. فردای آن روز، صبح زود عازم ادارۀ آموزش وپرورش شدم و از مسئول خواهش کردم تا این انتقالی را لغو کند. اما او با آوردن هزار عذر و بهانه درخواستم را رد کرد و حکم انتقالی را به دستم داد.

چاره نداشتم. آن را گرفتم و به خانه بازگشتم. مادر که از زود آمدنم متعجب شده بود پرسید «مینا اتفاقی افتاده؟» نشستم و ماجرا را شرح دادم. عکس العملی از خود نشان نداد. حدس زدم گذشته را فراموش کرده است. اما او با گفتن (با سرنوشت نمی شود جنگید) مرا از اشتباه درآورد. گفتم «از آینده بیم دارم و می ترسم نتوانم خویشتن داری کنم». لبخندی به رویم زد و گفت «اما تو دیگر بچه نیستی و او هم دیگر جوان نیست. او زن و بچه دارد». گفتم «می دانم، و به همین دلیل هم هست که نگرانم. دلم نمی خواهد علائق گذشته و فراموش شده بار دیگر تجدید و زنده شوند». دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت «زمان همه چیز را روشن می کند، نگران نباش».

آن شب تا صبح چشم بر هم نگذاشتم و صبح با جسمی خسته عازم شدم. احد مرا تا نزدیک دبیرستان رساند و خودش رفت. پایم یارای داخل شدن به آن مدرسه را نداشت. هیچ چیز تغییر نکرده بود. صحن حیاط کهنه شده بود، اما هنوز نوساز جلوه می کرد. بابای مدرسه عوض شده بود و مرد میان سالی که بر جای او نشسته بود مرا نمی شناخت. وقتی دید راه را بلدم و بدون پرسش از کنارش گذشتم، کنجکاو شد و دنبالم حرکت کرد. در ذهنم هزاران سؤال بی جواب بود. پشت در دفتر کمی توقف کردم و نفس تازه کردم. دستم که دستگیرۀ در را لمس کرد، آن را گشودم و وارد شدم. در نگاه اول، خانم مدیر را شناختم. نگاهم را به میز خانم منصفی برگرداندم و او را هم پشت میزش دیدم. می خواستم گریه کنم و خودم را به آغوش آنها بیندازم که با صدای خانم مدیر که پرسید (فرمایشی داشتید) وجودم یخ کرد. با خودم گفتم- آنها مرا فراموش کرده اند-. به میز خانم مدیر نزدیک شدم و سلام کردم. به سلامم پاسخ گفت و نگاهش را با تردید به صورتم دوخت. گمان کردم که مرا شناخته است. وقتی گفتم که (من دبیر جدید ادبیات هستم و نامم مینا افشار است) همچون برق گرفته ها از پشت میز بلند شد و پرسید «افشار! خودت هستی؟ همان شاگرد ساعی و زیبای مدرسه؟» از این که مرا به خاطر آورده بود اشکم سرازیر شد و گفتم «بله، خودم هستم».
خانم مدیر با گرمی و محبت مرا در آغوش کشید و صورتم را بوسید و گفت «چقدر تغییر کرده ای؟ این طور نیست خانم ناظم؟» خانم منصفی هم مرا بوسید و دستم را گرفت و کنار خودش نشاند و گفت «بله، خیلی تغییر کرده حالا میناخانم برای خودش خانمی شده». گفتم «تعارف نکنید و بگویید که پیر شده ام». خانم منصفی گفت «مگر چند سال داری؟» گفتم «بیست و هفت سال. درست ده سال از زمانی که از این دبیرستان فارغ التحصیل شدم می گذرد». خانم مدیر گفت «خوب مینا از خودت برایمان صحبت کن؛ این طور که ظاهرت نشان می دهد ازدواج کرده ای؛ بگو بدانیم چند تا بچه داری؟» اندوهگین شدم و گفتم «خودم هیچ. اما از همسرم دو فرزند دارم که مثل جان دوستشان دارم». گفته ام آنها را به فکر فرو برد و مجبور شدم شمه ای از زندگی ام را برایشان تعریف کنم. حرفهایم که به پایان رسید، خانم مدیر آه بلندی کشید و گفت «برای فوت پسر و همسرت متأسفم. تو مادر فداکاری هستی و از مینای محبوب جز این، رفتار دیگری نمی شود توقع داشت. تو در اول جوانی سرپرستی دو تا طفل بی مادر را به عهده گرفتی و آنها را به ثمر رساندی. کاری که توکردی، در درگاه خداوند اجری عظیم دارد؛ مطمئن باش که زحماتت به درگاه خدا بی اجر نمی ماند». گفتم «خدا می داند که من برای ثواب و اجر اخروی این کار را نکردم. من آنها را دوست داشتم و تا آخرین لحظۀ حیات همسرم، به او وفادار باقی ماندم. او مرد خوبی بود و احساس مرا درک می کرد. در تمام مدت زندگی زناشویی ام هرگز احساس نکردم که با او اختلاف سنی دارم. من در کنار او طعم خوشبختی را چشیدم و از این جهت به درگاه خدا شکر می کنم، اما یک سؤال از شما دارم خانم منصفی! البته اگر حمل بر فضولی نکنید». خانم منصفی چینی بر پیشانی انداخت و گفت «این چه حرفی است که می گویی؟ هر چه دوست داری بپرس». گفتم «چرا هنوز در این سمت هستید و ارتقا نگرفته اید؟» خندید و گفت «برای این که من این طور بیشتر راضی ام و آموزش وپرورش هم از خدا می خواهد. به قول معروف به روی خودش نمی آورد. تا دو سال آینده هم من و هم خانم مدیر بازنشسته می شویم و جایمان را به جوانها می دهیم. دیگر به حال من چه سودی دارد که مدیر باشم یا ناظم؟»
با ورود یکی از آقایان همکار به دفتر، سخن خانم ناظم قطع شد و او ضمن معرفی، به آن آقا اشاره کرد که من قبلاً در این دبیرستان درس می خوانده ام و اینک به عنوان دبیر ادبیات مشغول تدریس هستم. آقای خالدی ورود مرا به دبیرستان خوش آمد گفت و خانم مدیر دنبالۀ سخنان خانم ناظم را گرفت و از هوش و استعداد من سخن گفت.
ورود آقای خالدی، بیانگر این بود که دبیران دیگر نیز به زودی وارد می شوند. آقای خالدی به جای آقای ادیبی تدریس می کرد و دبیر شیمی هم تغییر کرده بود. آقای قدسی، آخرین دبیری بود که وارد دفتر شد.
هنگام ورود او، من با خانم فصیحی- دبیر قدیم خودم- صحبت می کردم و متوجه ورود او نشدم؛ اما زمانی که خانم مدیر گفت (آقای قدسی ببینید چه کسی اینجاست) او را دیدم که به طرفم چرخید و نگاهم در نگاهش گره خورد. او مات و مبهوت به من زل زده بود. هیچ کداممان قادر به صحبت نبودیم.
خانم مدیر به یاری مان آمد و گفت «تعجب کردید؟ حق هم دارید؛ افشار یک روزی شاگرد خودتان بود، اما الآن همکار شماست». آقای قدسی بر خود مسلط شد و گفت «بله، حق با شماست. دیدار مجدد خانم افشار، واقعاً مرا شوکه کرده. حالتان چطور است؟) با صدایی که گویی از اعماق چاه بیرون می آمد، گفتم «خوبم، متشکرم». گفت «ورودتان را خیر مقدم می گویم». گفتم «متشکرم». خانم منصفی گفت «چقدر جالب است که دبیری ببیند شاگردش به مقام او رسیده و در کنارش قرار گرفته». آقای قدسی، با دست اشاره کرد بنشینم و به دستور خانم مدیر برای همه چای آوردند. هنگام برداشتن فنجان، دست هر دوی ما آشکارا می لرزید و من بیم داشتم که دیگران متوجه این لرزش بشوند. زنگ که به صدا درآمد، دبیران بلند شدند و اجازۀ رفتن خواستند. من هم بلند شدم، اما با اشارۀ دست خانم مدیر، بدون این که بنشینم بر جا ایستادم.
دبیران که خارج شدند، من و آقای قدسی مانده بودیم با خانم مدیر و ناظم. آقای قدسی صندلی همیشگی اش را اشغال کرد و نشست. او حالا می توانست به وضوح مرا ببیند. احساس می کردم در زیر نگاه او قادر به نفس کشیدن نیستم. خانم مدیر ورقه ای از کشو میزش بیرون آورد و مقابل آقای قدسی گذاشت و گفت «برنامۀ کلاسها را با خانم افشار بررسی کنید و ساعتها را خودتان تنظیم کنید». آقای قدسی ورقه را برداشت و کنارم نشست و آرام گفت «نگاه کنید و هرطورکه راحت هستید ساعتها را انتخاب کنید». صدایش می لرزید و هنگام دادن ورقه نیز دستش ثابت نبود. ورقه را گرفتم و نگاهی به کلاسها و ساعتهای درس کردم و گفتم «هرطورکه شما بفرمایید عمل خواهم کرد». هنگام برگرداندن ورقه، نگاهم با نگاهش درهم آمیخت. ورقه را گرفت و گفت «هرطورکه میل شماست. پس با اجازۀ شما من کلاسهای شما را انتخاب می کنم». گفتم «بفرمایید». او خودکارش را درآورد و برنامه را تنظیم کرد و سپس در دفتر خودش نیز یادداشت کرد و ورقه را به من بازگرداند و گفت «این ساعت شما به کلاس اول یک می روید و من به کلاس سوم یک». بلند شدم و گفتم «متشکرم». خانم مدیر با گفتن (خودت که کلاسها را می شناسی و احتیاجی به معرفی نیست) برایم آرزوی موفقیت کرد و من و آقای قدسی دفتر را ترک کردیم.
گامهای او آرام و آهسته بود و من جرأت نمی کردم جلوتر از او گام بردارم. از دفتر که دور شدیم، زمزمه کرد «چقدر تغییر کرده ای؟» گفتم «زندگی انسان را پیر می کند». تبسمی کرد و گفت «اما نه در سن بیست و هفت سالگی. منظورم از تغییر این نبود که پیر شده ای نه، بلکه تو هنوز هم جوان و شادابی اگر کسی پیر شده باشد این من هستم، نه تو. نمی دانی چقدر حرف برای گفتن به تو داشتم! اما دیدن یکبارۀ تو باعث شد تمام آنها را فراموش کنم و تنها به این بسنده کنم که بگویم (خوش آمدی)». گفتم «متشکرم». گفت «فقط همین؟ متشکری!» گفتم «چه بگویم؟ جز تشکر کردن حرف دیگری ندارم». سر تکان داد و گفته ام را تأیید کرد و گفت «بله، حرف دیگری نداری. من گمان کردم که تو هم حرفهای گفته نشدۀ ده سال را در قلبت حفظ کرده ای». نزدیک کلاسم رسیده بودم. ایستادم و گفتم «حرف همیشه حرف بوده؛ اما برنده کسی است که حرف را به عمل تبدیل کند».
هنگامی که در کلاس را باز کردم، او هم به کلاس روبه رویی پا گذاشت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل سی و هفتم :


حضور یک دبیر جدید، بچه ها را نگران کرده بود. اما به زودی جو کلاس را به نفع خودم برگرداندم و آنها را با خودم دمساز کردم.

رؤیاهای دوران تحصیل، به واقعیت پیوست و من در کنار او روی صندلی دبیرها نشستم و با هم در برنامه ریزی کلاسها همفکری کردیم. با او و در کنار او، خستگی را حس نکردم؛ اگرچه می دانم دیگر او دبیرم نیست و من شاگردش نیستم، اما همچنان خودم را در سطحی پایین تر از او می دانم و گفته هایش را همچون درسی که در سر کلاس می آموختم. به حافظه می سپارم. طنین صدای او که از کلاس روبه رو به گوشم می رسد، باعث قوت قلبم می شود و احساس می کنم که تنها نیستم و او با من است.
زنگ که به صدا درآمد و در کلاس را باز کردم، همزمان او هم ازکلاس خارج شد. خودش را به من رساند و گفت «خسته نباشی! کلاس چطور بود؟» گفتم «خوب بود». پرسید «رفتار بچه ها چطور بود. توانستی خوب کلاس را اداره کنی؟» خنده ام گرفته بود. گفتم «فراموش کردید که چند سال است من تدریس می کنم؟ بار اولم که نبود». آه عمیقی کشید و گویی چیزی را به خاطر آورده باشد گفت «آه بله، حق با شماست. من آن قدر در رؤیا هستم ... همیشه این طور تصور می کنم که شما ... چطور بگویم، همیشه فکر می کردم که شما اولین جلسۀ شروع کارتان را از این مدرسه آغاز می کنید. به همین دلیل هم بود که فراموش کردم شما قبلاً در دبیرستان دیگری تدریس کرده اید. مرا برای این اشتباه ببخشید». گفتم «مهم نیست؛ چون برای خودم هم یک شروع مجدد است. من هم همیشه در نظر داشتم که وقتی دبیر شدم توی این دبیرستان تدریس کنم. حالا که به آرزویم رسیدم می توانم بگویم امروز اولین روز کارم است».
بیشتر صندلیهای دفتر اشغال شده بود و تنها دو صندلی در کنار هم خالی مانده بود. صندلی همیشگی او و صندلی دیگری که روزی آقای ادیبی روی آن می نشست. نگاهم به بوفه افتاد. دو نفر کنار آن ایستاده بودند و ساندویچ می خوردند. خودم و مریم را به خاطر آوردم. از خودم پرسیدم (آیا این دو تا با هم دوست هستند؟)
با تعارف آقای قدسی که فنجان چایی را مقابلم گذاشت به خود آمدم و تشکر کردم. او گفت «تا سرد نشده میل کنید». طنین صدایش گرم و مهربان بود و گویی دیگر از آن صلابت گذشته اثری نبود. زنگ تعطیلی که خورد، با خودم گفتم (روزهای آینده دیگر بدینگونه نخواهد بود و هر دو به وجود یکدیگر عادت می کنیم).
هنگام بازگشت، احد به دنبالم آمد و با هم راهی خانه شدیم. قد احد بلند است و من تا سرشانۀ او هستم. او چنین قدی را از پدرش به ارث برده است. طائریان هم قد بلند و باریک اندام بود. وقتی پرسید (مادر مدرسۀ جدید چطور بود؟) سرم را بالا گرفتم تا به صورتش نگاه کنم. با خنده گفتم «عزیزم، این مدرسه برای من جدید نیست. من و خواهرت سالها اینجا درس خواندیم». چند بار سرش را تکان داد و گفت «بله، حق با شماست. اما منظور من از جدید این است که روز اول تدریس چطور بود؟» گفتم «بسیار خوب بود و اصلاً احساس خستگی نمی کنم». و او با گفتن (خدا را شکر) سکوت کرد. در همین موقع اتومبیل آقای قدسی از کنارمان گذشت و احد او را دید. گفتم «احد این آقا دبیر سابق من بود و پدر همان دختری است که تو از پنجره دیدی. اسمش کاوۀ قدسی است». احد با شنیدن (قدسی) یکه ای خورد و از سرعت گامهایش کاست و گفت «او را می شناسم». این بار من بودم که متعجب شدم و پرسیدم «تو او را می شناسی؟» گفت «بله، او را می شناسم؛ اما نه از نزدیک؛ از صحبتهایی که پدر می کرد». پرسیدم «پدرت در مورد او چه به تو گفت؟» احد تبسمی کرد و گفت «مادر، او همه چیز را به من گفت. اما خیال بد نکنید مادر! پدر از او به عنوان مردی خیرخواه و دبیری دلسوز یاد می کرد. به من می گفت که آقای قدسی برای شما بیش از یک دبیر ارزش دارد. من حرف او را می فهمیدم. پدر از من می خواست که به احساس شما احترام بگذارم و اگر روزی با او روبه رو شدم، احترامش را نگه دارم». گفتم «پدرت انسانهای خوب را می شناخت و برای احساساتشان احترام قائل بود. او مرد بزرگی بود». تمجید من، تبسمی بر لبهای احد نشاند و گفت «شما هم انسان بزرگی هستید. من و ورده می دانیم که شما خودتان را از خوشیهای زندگی محروم کردید تا من و او امروز در زندگیمان احساس کمبود نکنیم. رفتار شما حتی بعد از مرگ امید تغییر نکرد و از درجۀ محبتتان کم نشد. این خیلی با ارزش است. من و ورده دوستتان داریم و دلمان می خواهد شما هم در زندگی خوشبخت بشوید». دست به زیر بازویش انداختم و گفتم «من با داشتن فرزندان خوبی مثل شما خودم را خوشبخت احساس می کنم. همین که می بینم شما برای کاری که برایتان انجام دادم ارزش قائل هستید، برایم کافی است. دلم می خواهد شما خوشبخت و سعادتمند باشید».
نزدیک خانه که رسیدیم بار دیگر آقای قدسی را دیدیم. اما این بار او کاپوت اتومبیلش را بالا زده بود و داخل آن را وارسی می کرد. من به درون خانه رفتم، اما احد لحظه ای مکث کرد و او را نگاه کرد و هنگامی که به درون آمد، خودش را به من رساند و گفت «اما آقای قدسی زیاد هم پیر نیست؛ فکر نمی کنم بیش از چهل سال داشته باشد». کنجکاوی او باعث خنده ام شد. پرسیدم «چرا کنجکاو شده ای که بدانی او چقدر سن دارد؟» احد سر به زیر انداخت و گفت «راستش می خواستم ببینم پیر است یا جوان». دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم «عزیزم! من نمی دانم که پدرت از او چه به تو گفته؛ اما همین قدر می دانم که پیر و جوان بودن او دیگر مهم نیست. او یک مرد متأهل است و تو این نکته را فراموش کردی». آه عمیقی کشید و گفت «شما با این حرفتان می خواهید بگویید فضولی نکنم و سرم به کار خودم باشد، این طور است؟» هر دو خندیدیم و من گفتم «ای ... یک چیزی در همین ردیف». حضور بچه های فریدون در پشت شیشه، بیانگر آن بود که مهمان داریم.

نیمه های شب از صدای جیغ و فریاد بیدار شدم. چراغ اتاق احد هم روشن بود. به اتاق او رفتم و او را پشت پنجره دیدم. پرسیدم «صدا از کجا است؟» گفت «از اتاق دختر آقای قدسی می آید». هر دو سکوت کردیم و به صدای آرام دختری که گریه می کرد گوش دادیم. نور ضعیف چراغ خواب، اتاقش را روشن کرده بود. گمان کردم دختر بر اثر دیدن خواب این گونه وحشت زده شده و جیغ کشیده است. می خواستم به احد بگویم که چیز مهمی نیست و به اتاقم برگردم، که صدای آقای قدسی مرا از گفتن بازداشت. او به دخترش دلداری می داد و سعی می کرد آرامش کند. و تکرار می کرد (می دانم که سخت است، اما باید تحمل کنیم. چون چاره ای نداریم). و صدای دخترش را که می گفت (اما من دیگر از این وضع خسته شده ام. اگر شما کاری نکنید من از اینجا می روم) شنیدیم.
صدای آقای قدسی نشانگر خستگی او بود. اما صدای فانی، فریاد انسان دربندی بود که برای رهایی کمک می طلبید. در میان گفت وگوهای آن دو صدای نامفهوم دیگری شنیده می شد. احد روی تخت نشست و گفت «هر شب باید منتظر وقوع حادثه ای باشم. من با این وضع نمی توانم استراحت کنم». کلام او مرا متوجه کرد که در شبهای گذشته نیز نظیر چنین اتفاقی را شاهد بوده است. کنارش نشستم و پرسیدم «شبهای دیگر هم جیغ و فریاد شنیده ای؟» نگاهم کرد و گفت «بله، اما مثل امشب نبود؛ همیشه نیمه های شب صدای این دختر را می شنوم که به کسی التماس می کند و او را از کاری منع می کند و من از صدای بگومگوی آنها بیدار می شوم. راستش مادر دیگر توی این اتاق آرامش و آسایش ندارم. من تا دیروقت درس می خوانم و وقتی می خواهم استراحت کنم صدای داد و فریاد آنها استراحت را از من سلب می کند». بلند شدم و گفتم «فردا ترتیب تغییر اتاقمان را می دهم و تو می توانی از اتاق من استفاده کنی. حالا برو روی کاناپه بخواب تا فردا».
احد پتویش را برداشت و از اتاق خارج شد. من همان طور که نشسته بودم، پیرامون اتفاقی که هر شب در آن اتاق رخ می داد فکر کردم و با خودم گفتم- چه حادثه ای هر شب برای آن دختر رخ می دهد که آقای قدسی می گوید چاره ای نداریم و باید تحمل کنیم؟- تصمیم گرفتم که در این مورد از مادر اطلاعاتی کسب کنم و با این فکر به خواب رفتم.

علاقۀ مادر و پدر، به فرزندان طائر به قدری است که آن دو را به چشم نوه های حقیقی نگاه می کنند و دوستشان دارند. صبح وقتی ماجرای شب گذشته را با مادر در میان نهادم، از این که احد در اتاقش آرامش ندارد به خشم آمد و گفت که با شکوه خانم در این مورد صحبت خواهد کرد. من مادر را از این کار منع کردم و گفتم که (خیال دارم اتاق احد را با اتاق خودم عوض کنم). مادر کمی آرام شد و گفت «با این حال آنها باید بدانند که صدای قال وقیلشان ما را ناراحت می کند». گفتم «اگر اجازه بدهید خودم به طریقی که آقای قدسی ناراحت نشود، موضوع را مطرح می کنم». قبول کرد و به دنبال سخن خود افزود «من نمی دانم که چرا او را در بیمارستان بستری نمی کنند». مادر وقتی نگاه کنجکاوم را دید ادامه داد «یهدا شبها مست می کند و باعث آزار دخترش می شود. دلم برای این دختر بیچاره می سوزد. مدتی بود که شکوه خانم تصمیم گرفته بود فانی را توی اتاق خودش بخواباند، اما گریه و زاری یهدا مانع از این کار شد. فکر می کرد شکوه خانم می خواهد دخترش را از او جدا کند. فانی به اتاقش برگشت، اما در اتاقش را قفل می کرد. این کار هم بیشتر باعث دردسر شد و یهدا با مشت و لگد می خواست در را باز کند». پرسیدم «چرا یهدا این طور می کند؟ او که دختری شاد و سرحال بود و چیزی از زندگی کم نداشت؟» مادر فنجانم را پر از چای کرد و مقابلم گذاشت و گفت «گاهی انسانها از خوشی زیاد به هیچ و پوچ می رسند و چون هدفی برای زندگی و تلاش ندارند دیوانه می شوند». خندیدم و گفتم «او که دیوانه نشد!» مادر تبسمی کرد و گفت «کسی که برای فرار به می پناه ببرد دیوانه است». پرسیدم «فرار از چی و از چه کسی؟» مادر شانه اش را بالا انداخت و گفت «فرار از خودش، یهدا که در زندگی چیزی کم ندارد؛ اگر دیوانه نباشد باید مثل دیگران از زندگی لذت ببرد. اما برعکس او خودش را اسیر مشروب کرده و زندگی خودش و دیگران را نابود می کند. تو فکر می کنی که فانی با چه روحیه ای بزرگ می شود؟ اصلاً چه کسی باور می کرد که همسر آقای قدسی این جور از آب دربیاید. من دلم به حال او هم می سوزد. بیچاره موهایش از دست این زن سفید شده، ولی چاره ای ندارد. باید تحمل کند». جملۀ آخر مادر درست همان چیزی بود که آقای قدسی به دخترش گفته بود. برای این که بیشتر به کنه مطلب پی ببرم پرسیدم «چرا چاره ای ندارند و باید تحمل کنند؟ در صورتی که می توانند یهدا را بستری کنند تا سلامت خودش را به دست بیاورد؟» مادر گفت «تابستان گذشته این کار را کردند، اما یهدا توی بیمارستان دست به خودکشی زد و مجبور شدند او را به خانه برگردانند. پدر یهدا از کاوه خواهش کرد تا توی خانه از او پرستاری کنند و خودش مخارج دخترش را به عهده گرفته». پرسیدم «چطور به مشروب دسترسی پیدا می کند؟ نمی توانند او را کنترل کنند تا دستش به مشروب نرسد؟» مادر شانه هایش را بالا انداخت و گفت «مسئله تنها مشروب نیست، او علاوه بر مشروب از قرصهای مخدر هم استفاده می کند. یهدا جوانی و زیباییش را در این راه از دست داده. اگر او را از نزدیک ببینی باور نمی کنی که همان یهدای گذشته باشد. کامران چندین بار از کاوه خواسته تا او را طلاق بدهد و جان خودش و فانی را نجات بدهد، اما کاوه قبول نکرده. هیچ کس هم دلیل این کار را نمی داند». گفتم «او در قبال یهدا احساس مسئولیت می کند و نمی خواهد شانه از زیر بار این مسئولیت خالی کند. فراموش کردید که چقدر برای من زحمت کشید و خودش را مسئول ترقی من می دانست، در صورتی که او چنین تعهدی را نداشت. آقای قدسی خودش را فدا می کند و متأسفانه ثمری از این فداکاری نخواهد دید». حرفهای من، مادر را به فکر فرو برد. به ساعتم نگریستم و گفتم «دیرم شد، امروز سعی می کنم زودتر برگردم تا ترتیب اتاق احد را بدهم».

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
وقتی از خانه خارج شدم اندیشۀ این که کاوه چه زجری را تحمل می کند و چه زندگی سختی را می گذراند، مرا به خود مشغول داشته بود. وقتی وارد دفتر شدم، او هنوز نیامده بود. زنگ کلاس که به صدا درآمد، وارد شد و آثار خستگی و بی خوابی از چهره اش نمایان بود. دلم برایش سوخت و نزدیک بود که اشکم جاری شود. با خودم گفتم- چرا سرنوشت چنین انسانی باید بدینگونه تلخ و شکنجه آور باشد؟- آقای قدسی با خستگی خودش را روی صندلی انداخت و غم و اندوهش را در زیر لبخندی که بر لب آورد پنهان کرد. احساس کردم در غم و اندوهش شریکم و من نیز باری از آن بر دوش دارم. با خود گفتم- زمان آن رسیده که محبتهایش را جبران کنم و کاری برایش انجام دهم.-
وقتی هر دو برای رفتن به کلاسهایمان برخاستیم و از دفتر خارج شدیم، پرسید «خسته به نظر می رسید؟» گفتم «بله، دیشب نتوانستم بخوابم. از صدای فریادی بیدار شدم و دیگر به خواب نرفتم». نگاهش را به چهره ام دوخت و با گفتن (متأسفم) ساکت شد. گفتم «مهم نیست، چون تنها من بیدار نبودم. من و پسرم هر دو به فاصلۀ یک پنجره، در بی خوابی مردی که روبه روی اتاقمان زندگی می کند شریک بوده ایم». گفت «عذابم را بیشتر نکنید! اگر بدانم که خانوادۀ من باعث آزار شما می شوند بیشتر عذاب می کشم». گفتم «اما برخلاف شما، من اگر بدانم زمانی که شما یک ناراحتی را تحمل می کنید و من در خواب ناز هستم، خودم را نخواهم بخشید. دوست دارم در شب بیداری هایتان شریک باشم. یادتان می آید زمانی که استاد هندی به خانۀ ما آمده بود و با من تا نیمه های شب کار می کرد شما هم بیدار می نشستید و به صدای نجوای ما گوش می کردید؟» لبخندی زد و گفت «چطور می توانم بهترین سالهای زندگی ام را فراموش کنم؟ من در لحظه به لحظۀ آن زمان زندگی می کنم و این خاطرات تنها یادهای زندگی من هستند». مقابل کلاسهایمان رسیده بودیم. لحظه ای ایستادم و به صورت تکیده اش نگاه کردم و گفتم «آن زمان که شما احساس تنهایی می کنید، بدانید کسی هم هست که خودش را در تنهایی و اندوه شما سهیم می داند».
این را گفتم و وارد کلاس شدم. خودم را نسبت به زندگی او مسئول می دانستم و نمی توانستم بی تفاوت از کنارش بگذرم. زندگی در کنار طائر به من آموخته بود که نسبت به سرنوشت دیگران بی تفاوت نباشم و تا آنجا که در توان دارم در رفع مشکلات دیگران بکوشم. من چیزهای بسیاری از او آموخته بودم. او ده سال تمام با من و احساس من سازش کرده بود و هرگز برای یک بار هم آن را تحقیر نکرده بود. او می دانست که زخمی عمیق از یک عشق نافرجام در قلبم دارم، و او هرگز نمکی بر آن نمی پاشید؛ بلکه سعی می کرد تا چشمم را به روی حقایقی ملموس بگشاید و مرحمی بر درمان زخمم باشد. من عشق و عطوفت، گذشت و ایثار را از او آموخته بودم. اینک می دیدم که باز هم زمان ایثار فرا رسیده است. من باید زندگی او را که می رفت نابود شود نجات می دادم و خودم را برای این رهایی آماده سازم.
در زنگ تفریح وقتی نگاهم به صورتش افتاد، شعلۀ ضعیف یک امید را در آن دیدم. این امید که کسی هست تا در غم و اندوه، شریکش باشد و مثل دوستی صمیمی غم خواریش کند. هنگام رفتن به خانه، وقتی دعوت کرد تا مرا برساند، قبول کردم و پس از سالها در کنارش نشستم. گفت «دلم می خواست فاصلۀ مدرسه تا خانه کیلومترها از هم فاصله داشت». خندیدم و گفتم «اما به هر حال باید ساعتی به خانه رسید. یادم می آید زمانی به شما گفتم که- دلم می خواهد جاده ها انتهایی نداشته باشند و من در این جاده رانندگی کنم- و شما به من گفتید که بالاخره باید به جایی رسید». گفت «بله، گفتم؛ چون در آن زمان هدفی را دنبال می کردم و دلم می خواست هر چه زودتر به آن دست بیاندازم. اما حالا ...» گفتم «هیچ وقت گریختن از مشکلات سودی نداشته. ما خلق شده ایم تا مبارزه کنیم و پیروز از آن خارج شویم. این هم از کلمات قصار شماست. ببینید چه خوب آنها را در حافظه ام ثبت کرده ام؟» خندید و گفت «ای کاش تمام حرفهایم را در حافظه ات ثبت می کردی و به یاد می سپردی؛ آن وقت امیدوار می شدم که حرف فقط حرف باقی نمانده». گفتم «من خیلی از سخنان شما را در طول زندگی ام به کار گرفتم و از حرف به عمل رساندم و خوشحالم که در دوران جوانی ام مربی دلسوزی مثل شما داشته ام». قاه قاه خندید و بعد اتومبیلش را خاموش کرد و سر روی فرمان گذاشت و ساکت ماند. احساس کردم گریه می کند، اما گریه ای بی صدا و آرام. لب فرو بستم تا بر خودش مسلط شود. زمانی که سر برداشت، به صورتش نگاه نکردم. او نیز صورتش را از من برگرفت تا چشمم به چشمان اشک آلوده اش نیفتد. فهمیدم که در زیر فشار زندگی خرد شده است و دیگر تاب و توان ندارد. وقتی مقابل خانه پیاده ام کرد، نگاهش را هنوز از من می دزدید. پیاده که شدم گفتم «باید روابط خانوادگی دوباره از سر گرفته شود. ما امشب به خانه تان می آییم». هیچ نگفت و من در اتومبیل را بستم. او با دنده عقب، اتومبیلش را حرکت داد و مقابل خانه شان نگه داشت. در نیمه باز بود و می توانستم داخل شوم. اما صبر کردم تا اتومبیلش را پارک کند و پیاده شود، آن وقت داخل خانه شدم.
تصمیم گرفته بودم داخل زندگیش شوم و از نزدیک با مشکلاتش آشنا شوم. تا شاید بتوانم ذره ای از آنها را برطرف سازم. می دانستم که آقای قدسی روحیۀ گذشتۀ خود را از دست داده است و خود را چون برگهای خزان به دست باد سپرده است. او دیگر آن مردی نبود که مرا به زندگی و تلاش و مبارزه امیدوار می کرد. وقتی سرنوشت خودم را با او قیاس کردم، پی بردم که من زندگی ام را نباخته ام و دختر خوشبختی بوده ام، و از این که او را عامل تباهی زندگی ام می دانسته ام از دست خودم عصبانی شدم. چرا که همیشه فکر می کردم او خوشبخت شده است و من بدبخت. از این که سالها خود را با این فکر مشغول کرده بودم و از سرنوشت او غافل مانده بودم، بیشتر به اشتباهم پی بردم و خودم را نفرین کردم.

اتاق من و احد با کمک مادر تغییر کرد و من به اتاق گذشتۀ خودم بازگشتم. مادر خسته شده بود، کنار پنجره ایستاد و پرسید «راستی راستی می خواهی امشب بروی؟» گفتم «نه که می روم، می رویم. من به آقای قدسی گفته ام که امشب همه می آییم». مادر نگاهش را به من دوخت و گفت «اما گمان نمی کنم که پدرت بیاید. بعد از فوت آقای قدسی، پدرت هرگز به آنجا پا نگذاشته، امشب هم نمی آید». گفتم «بسیار خوب، ما بدون پدر می رویم. دلم می خواهد پس از سالها حس کنم همان مینای گذشته هستم که با هم به خانۀ آنها می رفتیم؛ ما این بار احد را با خود خواهم برد و مایلم او هم از نزدیک با آقای قدسی آشنا بشود». سکوت مادر دلیل موافقتش بود.
اوایل غروب آقای قدسی تلفن کرد و پرسید «هنوز تصمیم داری بیایی؟» گفتم «اگر اشکالی ندارد بله، می آییم». گفت «پس منتظرت هستم». پرسیدم «مانعی ندارد که احد را با خودم بیاورم؟ دوست دارم او با شما آشنا بشود؟» گفت «اینجا متعلق به خود توست. هرکه را دوست داری بیاور». تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
من و مادر صبر کردیم تا احد آمد و قرار مهمانی را هم به او گفتیم و از او پرسیدم (دوست دارد که همراه ما بیاید؟) موافقت کرد و سه نفری عازم خانۀ آنها شدیم.
همچون گذشته که هر وقت می خواستم به خانۀ آنها بروم دلشوره داشتم، باز هم به آن حالت دچار شدم و با دلشوره حرکت کردم. زنگ را که فشردم، خودش در را به رویمان گشود و با گرمی از ما استقبال کرد. احساس کردم فضای خانه آکنده از غم است. بی اختیار افسردگی شدیدی در خود حس کردم و به وضوع دریافتم که این خانه دیگر خانۀ شاد گذشته نیست. شکوه خانم با همان صفا و صمیمیت گذشته مرا در آغوش کشید و از این که پس از سالها بار دیگر قدم به خانه شان گذاشته بودم ابراز خوشحالی نمود. هنگامی که نشستیم، دختر آقای قدسی با سینی چای وارد شد و من برای اولین بار او را از نزدیک دیدم. نگاهش همانند یهدا بود و صورت زیبایش در هاله ای از غم پوشیده شده بود. کنارم که نشست، بوی عطر یاس دلنشینی از او به مشامم رسید. محیط خانه خاموش و غم افزا بود. من به دنبال یهدا بودم و هنگامی که از آقای قدسی پرسیدم «پس یهدا کجاست؟» پدر و دختر نگاهی به هم انداختند و بعد آقای قدسی گفت «برای انجام کاری از خانه خارج شده». شکوه خانم با تعارف به نوشیدن چای مرا از سؤال بازداشت وخودش رشتۀ سخن را به دست گرفت. در آن اتاق هیچ چیز تغییر نکرده بود. همان مبلمان گذشته، اما کهنه و همان فرش و همان تابلو روی دیوار. گویی زمان، فقط توقف کوتاهی در اتاق کرده و رفته بود. جای کتی و کامران خالی به نظر می رسید. هنگامی که از حال آن دو جویا شدم، شکوه خانم گفت «اگر کتی می دانست که تو می آیی حتماً برای دیدنت می آمد. اما کاوه چند دقیقه پیش به من اطلاع داد که شما می آیید». گفتم «بله، ناگهانی تصمیم گرفتم. خیلی وقت بود که دلم می خواست شما را ببینم، اما سعادت دست نمی داد. خوشبختانه امشب موفق شدم». چشمان اندوهگینش را به صورتم دوخت و گفت «تو همیشه برایم عزیز بوده ای. من همیشه تو را مثل کتی دوست داشته ام. اما متأسفانه زمانه بر وفق مرا من نچرخید و به آرزویی که داشتم نرسیدم». منظورش را از این سخنان درک کردم. گفتم «با سرنوشت نمی شود جنگید». سر تکان داد و لب فروبست. مجبور شدم به خاطر آن که جو خشک و ماتم زده را تغییر دهم و از شکوه خانم بپرسم «کامران چه می کند؟ از زندگی اش راضی است؟» شکوه خانم به سؤالم پاسخ داد و در همان زمان آقای قدسی به جمع آوری فنجانها پرداخت.
حرفهای شکوه خانم در لفافه ادا می شد و من درک کردم که مایل نیست شرح خوشبختی کامران را در مقابل آقای قدسی بر زبان آورد. حرفهای دوپهلو و نگاه معنی دارش، مرا با این حقیقت آشنا کرد. وقتی بار دیگر چای آوردند، آقای قدسی احد را مخاطب قرار داد و با او به گفت وگو پرداخت.
من از فانی پرسیدم «کلاس چندم هستی؟» فانی با خجالتی که گونه هایش را گلگون ساخت گفت «پنجم دبستان هستم». گفتم «و حتماً هم شاگرد اول هستی؟» بار دیگر گونه اش سرخ شد و گفت «متأسفانه نه، زرنگ نیستم». گفتم «ولی عزیزم تو با داشتن چنین پدری نباید در درس ضعیف باشی». پوزخندی زد و گفت «می دانم، اما پدر فرصت نمی کند با من کار کند. او خیلی مشغله دارد و وقتش پر است». گفتم «با همۀ این حرفها من فکر نمی کنم اگر از پدر بخواهی کمکت نکند». گفت «بله، کمک می کند، اما من نمی خواهم که مشکلی بر مشکلات پدر اضافه کنم. خودم تنها درس می خوانم». دلم به حالش سوخت فهمیدم که جو خانۀ آنها خیلی بیشتر از آنچه که تصور می کردم خراب است. به طوری که آقای قدسی حتی فرصت این را نمی یابد تا به یگانه دخترش کمک کند. نگاه گاه و بی گاه آقای قدسی که بر ساعت می انداخت مرا مشکوک ساخت. گمان کردم که دوست دارد ما آنجا را ترک کنیم. او از احد سؤالات گوناگونی کرده بود و در راهی که انتخاب کرده بود، تشویقش کرد. وقتی سخن آنها به پایان رسید گفتم «اگر اجازه بدهید رفع زحمت می کنیم». پیشانی اش سرخ شد و با صدایی که عدم رضایت خود را نشان می داد گفت «هنوز زود است. شما هنوز میوه میل نکرده اید». فانی نیز مثل پدرش نگران شد و با عجله میوه ای برداشت و گفت «خواهش می کنم بفرمایید، اگر شما بروید ما تنها می شویم». گفتم «اما عزیزم تو فردا مدرسه داری و شب باید زود بخوابی». نگاه غمگینش را به صورتم دوخت و گفت «برایم فرقی نمی کند که چه ساعتی بخوابم. پدر هر روز به موقع صدایم می کند. لطفاً پیش ما بمانید». دعوتش را با خوشرویی پذیرفتم و گفتم «بسیار خوب، به خاطر تو می مانیم. اما باید قول بدهی که هر وقت حوصله ات سر رفت پیش من بیایی و با هم صحبت کنیم. من نوۀ کوچک و زیبایی دارم که مطمئنم اگر او را ببینی خوشت بیاید و دوست داشته باشی با او بازی کنی. از نام (نوه)ای که به کار بردم. شکوه خانم نگاه بهت زده اش را به مادر دوخت و مادر گفت «منظور مینا خواهرزادۀ احد است. چون مینا خواهر احد را شوهر داده فرزند او را نوۀ خودش می داند». شکوه خانم از بهت خارج شد و گفت «هان ... حالا فهمیدم». بعد خندید و اضافه کرد «قدم نوه تان مبارک باشد». من هم به خنده افتادم و گفتم «متشکرم. اگر اجازه بدهید هر وقت که دخترم آمد فانی هم بیاید تا با نوه ام بازی کند. قبول می کنید؟» شکوه خانم بار دیگر خنده اش را تکرار کرد و گفت «باشد، من حرفی ندارم». گفتم «اما فانی باید قبلاً درسهایش را خوانده باشد و اگر به اشکالی هم برخورد از من یا از احد بپرسد». فانی دو تا دستش را از شادی بر هم کوبید و خم شد گونه ام را بوسید و تشکر کرد.
برق شادی را در چشمان شهلای او دیدم. و از این که توانسته بودم لحظه ای زودگذر قلب او را شاد سازم، خوشحال شدم. آقای قدسی در سکوت سیگار می کشید و به گفت وگوی ما گوش می داد. زمانی که عزم رفتن کردیم گفت «از این که برای ساعتی شور و نشاط به خانۀ ما آوردید سپاسگزارم». گفتم «اگر واقعاً چنین است پس شما هم به خانۀ ما بیایید و اجازه بدهید ما هم از صفا و صمیمیت شما بهره مند شویم». دستم را که به عنوان خداحافظی دراز کرده بودم در دست گرفت و گفت «می آیم، مطمئن باشید».
وقتی به خانه رسیدیم، به مادر گفتم «تا این ساعت شب یهدا در خارج از خانه سر کرده. فکر نمی کند که همسر و دخترش به وجود او احتیاج دارند؟» مادر گفت «اگر او احساس مسئولیت می کرد به مشروب پناه نمی برد و زندگی اطرافیانش را نابود نمی کرد».
فردای آن روز فانی به دیدنم آمد. بدون آن که ورده آمده باشد. او آمده بود تا مرا ببیند. از دیدارش خوشحال شدم و او را به طبقۀ بالا واتاق خودم بردم. خانۀ ما برایش تازگی داشت و با شور و اشتیاق به اطراف آن نگاه می کرد. دوست داشتم رابطه ای دوستانه میانمان به وجود آید و او به راحتی بتواند با من صحبت کند. پس اجازه دادم تا کنجکاوی کودکانه اش را ارضا کند و به هرچه که دوست دارد دست بزند. من لباسهای احد را اتو می کردم. وقتی کنجکاویش پایان گرفت، کنار میز اتو ایستاد و پرسید «شما خسته نمی شوید؟» پرسیدم «از چه چیز؟» لب تخت احد نشست و گفت «از این که هم معلم باشید و هم توی خانه کار کنید؟» گفتم «من از این کار لذت می برم». نگاهش را به صورتم دوخت و گفت «دیشب مادربزرگ گفت که آقااحد و ورده خانم فرزندان حقیقی شما نیستند، اما با این حال شما آنها را دوست دارید و لباس آنها را اتو می کنید». گفتم «بله، مادربزرگ درست گفته که آنها فرزندان حقیقی من نیستند. اما من هرگز چنین فکری نمی کنم؛ چون دوستشان دارم و آنها هم مرا دوست دارند». گفت «خوش به حالشان، ای کاش من به جای آنها بودم». گفتم «اما تو که از آنها خوشبخت تری، چون پدر و مادری داری حقیقی که بی اندازه دوستت دارند». پوزخندی زد و گفت «پدر و مادربزرگ دوستم دارند. اما مادرم از من متنفر است و مرا باعث بیچاره گی اش می داند». پرسیدم «چرا این طور فکر می کنی». گفت «فکر نمی کنم، این حرف را مادر هر شب بر زبان می آورد. هرشب وقتی که به اتاقم می آید تا به من شب بخیر بگوید». گفتم «شاید مادرت می خواهد با تو شوخی کند. چون غالباً مادرها با فرزندان خودشان شوخی می کنند». فانی موهای روی پیشانی اش را کنار زد و گفت «اما مادرم هرگز با من شوخی نمی کند، خیلی هم جدی می گوید. او هر شب با حالتی عصبانی مرا از خواب بیدار می کند و همین حرفها را می گوید. پدر می گوید که او بیمار است و از حرفهایش نباید ناراحت بشوم. اما من دیگر بچه نیستم و می دانم که مادر از من متنفر است». گفتم «من هم با پدرت هم عقیده ام که نباید از گفته های مادرت ناراحت بشوی، چون او مریض است نمی داند که چه می گوید».
فانی بلند شد و لباس اتو شدۀ احد را از دستم گرفت و در حالی که آن را آویزان می کرد گفت «من دیگر عادت کرده ام. مادر روزها که من مدرسه هستم می خوابد و شبها که من می خواهم بخوابم به سراغم می آید و اذیتم می کند. من از او می ترسم. او یک بار می خواست مرا از پنجره به کوچه بیندازد و اگر پدر نرسیده بود و مرا نجات نمی داد، حالا من زنده نبودم. عموکامران خیلی دوستم دارد و من با دخترعموها و پسرعمویم خیلی دوست هستم. وقتی عموکامران فهمید که مادرم می خواسته مرا از پنجره بیرون بیندازد مرا با خودش به خانه شان برد و من آنجا خیلی راحت بودم. اما مادرم آمد و با گریه مرا از آنها پس گرفت و به خانه آورد. او به عموکامران قول داده بود که دیگر اذیتم نکند و شبها مرا از خواب بیدار نکند اما به قولش عمل نکرد و باز هم اذیتم می کند». گفتم «چرا موقع خواب در اتاقت را قفل نمی کنی؟» گفت «چرا، قفل می کردم، اما مادر با مشت و لگد به در می زد و فریاد می کشید تا در را باز کنم. مادربزرگ هم چند شب مرا پیش خودش خواباند. اما مادر نصف شب او را کتک زد و مرا به اتاقم برگرداند». پرسیدم «آن مادربزرگت چی؟ او هم تو را دوست دارد؟» پرسید «مامان المیرا را می گویید؟» گفتم «بله». گفت «نه او دوستم ندارد. فکر می کند من باعث بیماری دخترش شده ام و از من نفرت دارد». پرسیدم «بیماری مادرت از چه زمانی شروع شد؟» چینی بر پیشانی آورد و گفت «نمی دانم، اما همیشه مادرم را مریض دیده ام». آخرین پیراهن را به دستش دادم و او آن را آویخت. گفتم «دوست داری با هم یک فنجان چای بخوریم؟» قبول کرد و من برای هر دوتایمان چای ریختم و مقداری بیسکویت جلوش گذاشتم و گفتم «خوشمزه است، بخور». او به فکر فرو رفته بود. سر که بلند کرد گفت «دلم برای پدرم می سوزد. او خیلی تنهاست. حتی با عموکامران هم صحبت نمی کند. پدر وقتی از مدرسه برمی گردد، تازه باید کارهای مادرم را انجام بدهد. مادرم بدش می آید که مادربزرگ کارهایش را انجام بدهد. تنها باید پدرم کار کند». پرسیدم «مگر مادرت قادر به کار کردن نیست؟» خندید و گفت «چرا، می تواند کار کند؛ اما بلد نیست. همیشه پدر باید کارهای او را انجام بدهد. او حتی بلد نیست لباس من و پدر را اتو کند». از مثالی که فانی زد خنده ام گرفت و پرسیدم «تو بلدی؟» با سربلندی نگاهم کرد و گفت «بله، بلدم. من از مادربزرگ یاد گرفته ام. حتی آشپزی هم می کنم». خندیدم و گفتم «آفرین بر تو دختر کدبانو». تحسین من شادش کرد و گفت «من تابستانها کار می کنم و مادربزرگ همه چیز به من یاد می دهد. او می گوید که من باید خانه داری را کاملاً یاد بگیرم تا بتوانم به پدرم کمک کنم». گفتم «بله، مادربزرگ درست می گوید». فانی بیسکویتی برداشت و گفت «من باید همۀ کارها را یاد بگیرم تا پدر مجبور نباشد خودش کار کند». پرسیدم «وقتی پدرت کار می کند، منظورم کار خانه است، مادرت چه می کند؟» فانی به روبه رو چشم دوخت و گفت «هیچ؛ مات و بی حرکت می نشیند پدرم را نگاه می کند. دستهای مادرم از بس دارو خورده می لرزد و نمی تواند چیزی را نگه دارد». گفتم «دخترم! اگر مادرت بیمار نبود شاید می توانست به پدرت کمک کند». از کلام (دخترم) که بر زبانم جاری شده بود گونه اش گلگون شد و گفت «می شود این جمله را تکرار کنید؟» جمله را تکرار کردم و او با خوشحالی گفت «شما مرا دخترم صدا کردید. من هم برایتان عزیز هستم؟»
سرش را در آغوش گرفتم و گفتم «البته که تو هم برایم عزیز هستی. من از این ساعت به جای یک دختر دو تا دختر دارم». سرش را بلند کرد و به صورتم نگاه کرد و گفت «دوستتان دارم مادر». هر دو به گریه افتادیم. از این که فانی مرا مادر نامیده بود و به این وسیله می خواست کمبودش را جبران کند، هم اندوهگین شدم و هم خوشحال. خوشحال از این که توانسته بودم با او رابطه برقرار کنم و آن دختر کوچک اسرارش را برایم فاش کند. حالا دیگر به کلی خودم را نسبت به او و به سرنوشت او مسئول احساس کردم و تصمیم گرفتم آنچه در توان دارم برای خوشبختی او به کار گیرم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل سی و هشتم :


ملاقات با فانی، به صورت عادت درآمد و اگر او هر روز به موقع نمی آمد نگران می شدم. احساسی که به او پیدا کرده بودم، درست همانند احساسی بود که روزی به ورده و احد یافتم؛ با این تفاوت که فکر می کردم او جزئی از وجود مردی بود که در گذشته ها همچون جان دوستش می داشتم؛ گاهی فکر می کردم که او ثمرۀ عشق من است و من مادر واقعی او هستم.
مادر از این که می دید به فانی علاقه پیدا کرده ام و او را هم دوست دارم، غمگین می شد و می گفت (نمی دانم خدا برای تو چه سرنوشتی را قلم زده! شاید تو را خلق کرده تا مادر یتیمان باشی). در مقابل سخنش خندیدم و گفتم «اما فانی یتیم نیست. مادر و پدر دارد. من اگر او را دوست دارم، به این دلیل است که او کمبود محبت دارد. دلم نمی خواهد وقتی او بزرگ شد عقده ای باشد». مادر گفت «اما تو از زندگی خودت غافل می مانی. فراموش نکن که تو در اوج جوانی هستی و باید به فکر آیندۀ خودت هم باشی. زمانی که تصمیم گرفتی با آن خدا بیامرز ازدواج کنی، می توانستم درک کنم که چرا این کار را می کنی. تو آن زمان عشق آقای قدسی را از دست داده بودی و او به جای تو دخترعمویش را انتخاب کرده بود و تو می خواستی از او بگریزی و همین کار را هم کردی. اما حالا تو به جای اولت برگشته ای؛ یعنی مثل این است که هنوز ازدواج نکرده ای؛ ولی او برعکس تو هم زن دارد و هم بچه. درست است که او در زندگی زناشویی اش خوشبخت نیست، اما این در ماهیت موضوع تغییری نمی دهد؛ مگر این که تو بخواهی آن را تغییر بدهی». گفتم « من هرگز نمی خواهم کاری بکنم که رشتۀ زندگی اش از هم بگسلد. برعکس، می خواهم کاری کنم که زندگی اش را از نابودی نجات بدهم و او خوشبخت شود. من در کنار طائر روزهای خوشی را گذراندم و دلم می خواهد که او هم طعم و مزۀ خوشبختی را بچشد. او این حق را دارد که خوشبخت و سعادتمند باشد. وقتی فکر می کنم که ده سال او را متهم به بی وفایی کرده ام از خودم بیزار می شوم. با این که هنوز هم نمی دانم چرا یهدا را به من ترجیح داد، درک می کنم که در زندگی روی سعادت را ندیده. مادر، می دانم که هنوز دوستم دارد؛ و این را هم می دانم که هنوز غرورش اجازۀ ابراز علاقه نمی دهد؛ اما یک روزی احساسش را بروز خواهد داد، حتی اگر نزدیک موتمان باشد. سرنوشت من و او، این است که یکدیگر را دوست بداریم، اما جدا از یکدیگر زندگی کنیم. قیودات زندگی ما را از هم جدا می کند. او در جوانی، عشق و احساس خودش را سرکوب کرد تا راه مرا هموار کند، او می خواست با من و در کنار من مسیر زندگی را طی کند، غافل از این بود که تقدیر چیز دیگری قلم زده و ما مسیرمان از هم جدا می شود. ولی حالا با هم هستیم هر روز صبح تا غروب در کنار هم و در طول یک راه گام برمی داریم. ما به هدفمان رسیده ایم؛ بگذار جسممان فرسوده شود، اما نباید روحمان اسیر و دربند باشد. هیچ کس قادر نخواهد بود تا روح ما را از هم جدا کند. ما هر دو در ابدیت آزاد خواهیم بود و هیچ قفلی اتاقمان را بسته نخواهد کرد». مادر پرسید «یعنی دیگر خیال ازدواج نداری و می خواهی بقیۀ عمرت را مجرد بمانی؟» گفتم «بله، همین کار را خواهم کرد، چون می ترسم دیگر مردی به خوبی طائر پیدا نکنم. اما برای این که خیالتان را راحت کنم، می گویم که اگر روزی چنین مردی بود ازدواج می کنم. حالا آسوده شدید؟» مادر گفت «من فقط آرزو دارم تو را خوشبخت ببینم و یک روزی تو فرزند خودت را بزرگ کنی؛ فقط همین». دستش را گرفتم و گفتم «مادر همۀ بچه ها عزیز هستند و باید دوستشان داشت. شما و پدر آنچه در توان دارید برای شادی احد و ورده به کار می برید. در صورتی که آنها فرزندان شما نیستند». مادر گفت «بله، همین طور است. من و پدرت آنها را دوست داریم». گفتم «منظور من هم همین است. من می دانم که اگر نتوانم فرزندی از خود به یادگار بگذارم، بچه هایی که دوستشان دارم و برای بزرگ کردنشان تلاش کرده ام مرا از یادشان نخواهند برد». مادر دستی به شانه ام زد و گفت «با همۀ این حرفها، من دلم می خواهد که تا زنده ام بچۀ خودت را ببینم. بچه ای شاد و سرحال».

با شروع امتحانات، کمتر فرصت یافتم تا فانی را ملاقات کنم. سرجلسۀ امتحان وقتی به اتفاق آقای قدسی کنار هم ایستاده بودیم و به امتحانات نظارت می کردیم، این مسئله را عنوان کردم و از او پرسیدم «فانی کم پیدا شده، دیگر به دیدنم نمی آید؟» گفت «او هم سرش به امتحانها گرم است». پرسیدم «کمکش می کنی؟» آه کوتاهی کشید و گفت «تا حالا که فرصت نکرده ام؛ اما اگر توانستم کمکش می کنم». گفتم «هیچ کاری مهمتر از رسیدگی به فانی نیست. دوست ندارم که فکر کنم نسبت به سرنوشت او بی تفاوت شده ای». با گفتن (فرصت ندارم) از کنارم دور شد و خودش را به آخر سالن رساند. همان شب به خانه شان رفتم و از شکوه خانم اجازه گرفتم تا در اتاق فانی کمی به درس او کمک کنم. با خوشحالی پذیرفت. من و فانی بالا رفتیم. اتاق سابق آقای قدسی، به فانی اختصاص داده شده بود. برای این که به او کمک کنم، می بایست خاطرات گذشته و صحنه هایی که در این اتاق دیده بودم را فراموش کنم. سعی کردم پرده ای ضخیم بر روی خاطراتم بکشم و با این تلقین که این اتاق، اتاق فانی است و باید به او کمک کنم، کتابش را باز کردم.
فانی نشان داد که شیفتۀ آموختن است. سخنانم را با دقت گوش می کرد و به حافظه می سپرد. ما درس می خواندیم و آقای قدسی در آشپزخانه مشغول کار بود. گاهی کنار در می ایستاد و نگاهمان می کرد. دلم می خواست می توانستم به یاریش بشتابم. اما می ترسیدم غرورش جریحه دار شود و خجالت بکشد. آن شب هم یهدا در خانه نبود و من نتوانستم با او ملاقات کنم. از فانی آزمایشی به عمل آوردم. و او به سؤالاتم به خوبی پاسخ داد. خوشحال شدم و خستگی را فراموش کردم. وقتی کتاب را بستم و به دستش دادم، گفتم «دخترم تو فردا موفق می شوی، اما باید بعد از این که از مدرسه آمدی، درس دیگرت را مرور کنی». پرسید «فردا شب هم می آیید؟» گفتم «اگر بتوانم می آیم. اما قول بده که اگر من نیامدم خودت درست را بخوانی». دستم را گرفت و بر گونه اش گذاشت و گفت «قول می دهم». بلند شدم تا خانه شان را ترک کنم، فانی با صدای بلند پدرش را خواند و گفت «پدر! مادر دارد می رود». آقای قدسی خودش را به ما رساند و با تعجب پرسید «مادرت کو؟» فانی به من اشاره کرد و گفت «منظورم میناخانم بود. من فراموش کردم که به شما بگویم یک مادر خوب پیدا کرده ام. میناخانم مرا مثل دخترش دوست دارد. این طور نیست؟» گفتم «چرا عزیزم، تو را مثل دخترم دوست دارم. تو هم دختر خودم هستی».
آقای قدسی سرش را به چارچوب گذاشت و گفت «متشکرم. از این که به فانی کمک کردی متشکرم. بنشین برایت چای بیاورم، بعد اگر خواستی برو». فانی دستم را کشید و روی صندلی نشاند و آقای قدسی برای آوردن چای رفت.
به فانی گفتم «فانی! می خواهم از تو خواهشی بکنم. قول می دهی این کار را بکنی؟» با سر آمادگی خود را اعلان نمود. گفتم «می خواهم خواهش کنم که مرا جلو پدر و خانواده ات مادر صدا نزنی. تو باید بدانی که مادر داری و او هم دوستت دارد. تو دختر من هستی، اما نه توی این خانه. منظورم را می فهمی؟» باز سرش را حرکت داد و گفت «بله، می فهمم. من نباید در مقابل پدر و مادربزرگ به شما مادر بگویم؛ چون آنها ناراحت می شوند». گفتم «بله، همین طور است». گفت «بسیار خوب، قول می دهم. اما وقتی خانۀ شما هستم باید بگذارید مادر صدایتان کنم. قبول است؟» صورتش را بوسیدم و گفتم «بله قبول است». آقای قدسی فنجان چای را جلویم گذاشت و خودش روبه رویم نشست و پرسید «چطور بود؟ از عهدۀ امتحان برمی آید؟» گفتم « او شاگرد ممتاز می شود. من این را به شما قول می دهم».
وقتی از خانۀ آنها خارج شدم، آقای قدسی تا خانۀ خودمان همراهیم کرد و در بین راه گفت «فانی بی اندازه به تو علاقه مند شده. من از این رابطه می ترسم». پرسیدم «چرا باید بترسی؟ من هم به فانی علاقه دارم». گفت «می دانم، اما می ترسم فانی سرنوشتی مثل پدرش پیدا کند و سرخورده شود. او به این محبتها عادت ندارد و ممکن است روزی تو محبتت را از او دریغ کنی و او ضربه ببیند. من دارم او را عادت می دهم که بدون محبت مادر، بزرگ بشود. اما رفتار تو تلاش مرا خنثی می کند». گفتم «من هیچ موقع محبتم را از او دریغ نمی کنم. اما اگر واقعاً من باعث اختلالی در تربیت تو می شوم، می توانم از او فاصله بگیرم و دیگر به دیدارش نیایم». کلافه و سردرگم دستهایش را درون موهایش فرو برد و گفت «نمی دانم، درست نمی دانم که باید چه بکنم. اگر او پسر بود بهتر می توانستم درکش کنم؛ اما چون دختر است نمی دانم. از روزی که با تو رابطه برقرار کرده دیگر آن دختر کسل و افسرده نیست. توی چشمهایش امید و اشتیاق موج می زند. او به امید دیدن تو راه می رود و حرف می زند. و با اشتیاق به دیدن تو می شتابد. اگر نگذارم بیاید صدمه می بیند و اگر بیاید و بیش از این به تو علاقه مند بشود، باز هم می ترسم صدمه ببیند. مانده ام که چه بکنم و چه تصمیمی بگیرم».
نزدیک خانه رسیده بودیم. ایستادیم و من گفتم «تصمیم با توست. هر طور که تو صلاح بدانی من عمل خواهم کرد، اما لطفاً اجرای تصمیم ات را بگذار تا پس از امتحانات فانی. او نباید در این مورد چیزی بداند. اگر تصمیم گرفتی که این رابطه را قطع کنی، باید بعد از امتحانات باشد. قبول می کنی؟» سرش را به عنوان تأیید حرکت داد و با گفتن (زحمت کشیدی) خداحافظی کرد و به کوچه بازگشت.
در درونم غوغایی برپا شده بود. نمی توانستم بپذیرم که او دخترش را از دیدن من منع کند. ما هر دو به هم علاقه مند شده بودیم و من هم مثل فانی به او عادت کرده بودم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سر میز غذا، فقط بازی بازی کردم. احد پرسید «مادر اتفاقی افتاده؟» نگاهش کردم و گفتم «نه». اما وقتی به بستر رفتم کنترل خودم را از دست دادم و گریستم. از صدای گریه، احد به اتاقم آمد و چراغ را روشن کرد و پرسید «مادر، گریه می کنی؟» سعی کردم اشکم را از او پنهان کنم. گفتم «نه، گریه نمی کنم». او لب تختم نشست و گفت «چرا شما گریه می کنید؟ دلتان نمی خواهد با من صحبت کنید. قول می دهم فقط گوش کنم». اشکم بیشتر سرازیر شد و نالان گفتم «این طور حرف نزن؛ تو مرا یاد پدرت می اندازی. او هم وقتی غمگین بودم و گریه می کردم همین را می گفت». احد سکوت کرد تا من گریه کنم و بعد علت آن را بگویم. دستم را گرفت و گفت «حالا که او نیست با من صحبت کنید». نگاهش کردم و همان نگاه طائر را در چشمان او دیدم و آنچه میان من و آقای قدسی گذشته بود برایش باز گفتم. وقتی سکوت کردم گفت «شما از فانی جدا نمی شوید. چون خدا نخواهد گذاشت. آن دختر به محبت احتیاج دارد و شما بی دریغ به او محبت می کنید. من مطمئنم که آقای قدسی او را از شما جدا نخواهد کرد. آرام بگیرید و آسوده بخوابید. خدا با شماست. دستش را گرفتم و گفتم «متشکرم از این که به حرفهایم گوش کردی. اگر تو را نداشتم چه می کردم؟» از کنار تختم بلند شد و گفت «ما اگر شما را نداشتیم و اگر همۀ ما خدا را نداشتیم چه می کردیم؟ مادر تا خدا با ماست نباید نگران باشیم شب بخیر». به شب به خیرش پاسخ دادم و با یاد خدا به خواب رفتم.
صبح آن روز جدالی را با خودم آغاز کردم. می خواستم تا او تماس نگیرد و مرا نخواند، به دیدار فانی نروم. در مدرسه نیز خودم را از او دور نگه داشتم تا بتواند آزادانه تصمیم بگیرد؛ اما اقرار می کنم که در تمام ساعتها گوش به صدایش داشتم که مرا به نام بخواند و بگوید که می توانم فانی را دوست بدارم و او را ملاقات کنم. با خود می گفتم که فانی بعد از امتحان با من تماس خواهد گرفت و از نتیجه اش مرا مطلع خواهد ساخت. مسافت مدرسه تا خانه را با شتاب طی کردم تا هرچه زودتر خود را به خانه برسانم. وقتی رسیدم از مادر پرسیدم «فانی تلفن نکرد؟» مادر سرش را به این سو و آن سو حرکت داد و گفت «نه، او تلفن نکرد، اما مرسده امشب می آید». باید از شنیدن این خبر خوشحال می شدم، اما چون نگران بودم این طور نشد و برای تعویض لباس بالا رفتم. چراغ اتاق فانی خاموش بود و نشان می داد که هنوز بازنگشته است. وقتی به آشپزخانه رفتم تا به مادر کمک کنم، احد هم رسید. پرسیدم «امروز کلاست زود تمام شد؟» کلاسورش را روی میز گذاشت و گفت «امروز کلاس نرفتم». و در جواب مادر که پرسید (چرا نرفتی؟) سردرد را بهانه کرد و از آشپزخانه بیرون رفت.
مادر گفت «برو ببین اگر سردردش شدید است او را دکتر ببریم». وقتی وارد اتاق احد شدم او سرش را میان دو دست گرفته بود و فکر می کرد. کنارش نشستم و پرسیدم «احد اتفاقی افتاده؟» نگاهم کرد و پرسید «امروز آقای قدسی را دیدی؟» گفتم «بله». پرسید «او حرفی نزد؟ نگفت که شما می توانید فانی را ببینید؟» به علت سر درد احد پی بردم و گفتم «عزیزم تو به خاطر من نگرانی و به همین دلیل کلاس نرفتی؟» بار دیگر نگاهش را به صورتم دوخت و گفت «نمی دانستم که می توانید تحمل کنید یا نه». پرسیدم «تحمل چه چیزی را؟» گفت «تحمل این که او فانی را از شما دور نگه دارد». خواستم او را از ناراحتی درآورم، به زور خندیدم و گفتم «فراموش کردی که تحمل مادرت زیاد است. من وقتی امید را از دست دادم، هیچ کس گمان نمی کرد بتوانم تحمل کنم، اما عشق تو و ورده این تحمل را به من داد و حالا هم چون شما را دارم، می توانم دوری از فانی را هم تحمل کنم. مطمئن باش ضربه نخواهم دید». گفت «مادر! گاهی فکر می کنم که ازدواج شما با پدر اشتباه محض بود. شما می توانستید با مرد دیگری ازدواج کنید و خانواده ای خوشبخت داشته باشید، اما زندگی با پدرم این شانس را از شما گرفت و شما مجبور شدید مسئولیت دو فرزندی را به عهده بگیرید که بیش از چند سال با آنها اختلاف سن نداشتید. شما به جای این که مادر من باشید و من احساس مادری به شما داشته باشم، می توانستید خواهرم باشید». پرسیدم «از این که مرا مادر خطاب می کنی ناراحتی؟» اشک در چشمانش حلقه زد و گفت «ابداً، من از نام مادر لذت می برم. شما بهترین امکان را به من می دهید تا این کلمه را به زبان بیاورم، اما از این ناراحتم که چرا شما باید جوانی تان را وقف من کنید. من می خواهم از اینجا بروم و اگر شما اجازه بدهید با ورده زندگی کنم. شما باید به آینده تان فکر کنید. وجود من مانع از این کار است». حرفهای احد وجودم را به آتش کشید و احساس کردم دیگر قادر به نفس کشیدن نیستم. دنیا پیش چشمانم سیاه شد. نزدیک بود بیهوش شوم. احد با صدای بلند مادر را به کمک طلبید. مادر خودش را بالا رساند و در کنارم نشست و پرسید «چه شده؟» زیر لب زمزمه کردم «من بدون احد می میرم. او عزیز من است، هر چند که از من متولد نشده باشد. به او بگو ترکم نکند و مرا تنها نگذارد». احد با صدای بلند گریست. سرش را روی دستم گذاشت و گفت «ترکت نمی کنم مادر! قول می دهم. اگر حرفی زدم به خاطر این بود که تو راحت باشی و بتوانی تصمیم بگیری». گفتم «من هر تصمیمی بخواهم بگیرم، بدون مشورت با تو نخواهد بود». مادر به احد گفت «جان مینا را آسانتر می توانستی بگیری تا این که از او بخواهی از تو و خواهرت چشم بپوشد. او شما را دوست دارد و صادقانه هم دوستتان دارد. اگر می خواهی باعث رنجش او نشوی دیگر از جدایی صحبت نکن! تو زمانی از مینا جدا می شوی که ازدواج کنی و تشکیل خانواده بدهی. تا آن روز دیگر دلش را به درد نیاور و تنها به درسهایت فکر کن». احد بلند شد و در حالی که به سمت دستشویی می رفت، گفت «به خاطر همه چیز ممنونم مادر!»
آن شب پی بردم که توجه به فانی، موجب شده که احد گمان کند من محبتم را نسبت به او از دست داده ام و دیگر چون گذشته به فکر او و خواهرش نیستم. او جوانی بود که به زودی از دبیرستان فارغ التحصیل می شد و داشت خودش را برای ورود به دانشگاه آماده می کرد؛ اما هنوز چون ایام کودکی خودش را محتاج محبت می دید و از این که من قسمتی از محبتم را وقف فانی کرده بودم، نگران شده بود. به او فهماندم که هر کدام از آنها در قلبم جای مخصوص به خودشان را دارند و ابراز علاقه به فانی، به این معنی نیست که دیگر آنها را دوست ندارم. احد گفته هایم را درک کرد و آنگاه پرسید «مادر! من می توانم کاری کنم که آقای قدسی اجازه بدهد شما فانی را ببینید؟» گفتم «نه عزیزم، او باید خودش تصمیم بگیرد که آیا لازم است من با دخترش مأنوس بشوم یا نه، و من و تو تنها می توانیم انتظار بکشیم و صبر کنیم».

من برای یاری به فانی نرفتم و او هم تلفن نکرد. امتحانات پایان گرفته بود و روزهای عادی مدرسه آغاز شده بود. رابطۀ من و آقای قدسی در حد سلام و صبح به خیر و سپس خداحافظی محدود شده بود و جز این چند کلمه، دیگر با هم صحبت نمی کردیم. کم کم به این نتیجه رسیدم که او مایل نیست فانی مرا ملاقات کند. من همۀ ماجرا را برای مرسده شرح داده بودم و او هم مرا به این ترغیب می کرد که هیچ گونه عکس العملی از خود نشان ندهم تا آقای قدسی بتواند آزادانه فکر کند و تصمیم بگیرد.
یک هفته از آخرین دیدار من و فانی گذشته بود. عصرها بعد از تعطیل شدن مدرسه، به خانۀ ورده می رفتم و خودم را با طفل او مشغول می کردم. اواخر شب هم احد می آمد و مرا به خانه بازمی گرداند.
اواخر هفتۀ دوم بود؛ من داشتم خودم را برای رفتن به خانۀ مرسده آماده می کردم که تلفن زنگ زد و مادر گوشی را برداشت. بعد از مکالمه ای کوتاه، گوشی را به طرف من گرفت و آهسته گفت «آقای قدسی است. با تو کار دارد». گوشی را گرفتم و سلام کردم. پاسخم را داد و پرسید «چند دقیقه می توانی به خانۀ ما بیایی». پرسیدم «اتفاقی افتاده؟» گفت «نه، اما می خواستم اگر امکان دارد چند لحظه تو را ببینم». گفتم «بسیار خوب الآن می آیم». گوشی را که گذاشتم، مادر پرسید «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟» گفتم «نمی دانم، چون چیزی نگفت. من برای چند دقیقه می روم و زود برمی گردم. اگر خیلی طول کشید شما منتظر من نمانید و بروید. من تنها خواهم آمد». این را گفتم و خانه را ترک کردم.
خود را با شتاب به خانۀ آنها رساندم و زنگ را فشردم. خودش در را به رویم گشود و به داخل دعوتم کرد. او از پله ها بالا رفت و مرا به دنبال خود کشاند. جلو در اتاق فانی که رسیدیم، مکث کرد و گفت «پیش از داخل شدن باید موضوعی را به تو بگویم». نگران شده بودم. گفتم «چه می خواهی بگویی؟ زود باش حرف بزن». گفت «یهدا توی اتاق است و می خواستم قبلاً به تو بگویم که او حال عادی ندارد و اگر حرفی برخلاف نزاکت زد نرنجی». نفس عمیقی کشیدم و گفتم «تو که جانم را به لب رساندی. فانی کجاست؟» گفت «او مریض است و می خواهد تو را ببیند و ...» نگذاشتم ادامه دهد. در اتاق را گشودم و وارد شدم. اما از چیزی که دیدم بر جای میخکوب شدم. یهدا با حالتی چون دیوانگان روبه روی فانی نشسته بود و در دستش شیشه ای بود و چهره اش تکیده و موهایش پریشان روی شانه ریخته بود. او دیگر آن یهدای زیبا و دوست داشتنی نبود. عجوزه ای بود که نام یهدا را با خود می کشید. مرا که دید، چشمان بی فروغش را تنگ کرد و گویی می خواست مرا به یاد آورد. شیشه را به سینه فشرد و با حالت مستی پرسید «من تو را قبلاً جایی ندیده ام؟» به جای جواب به آقای قدسی نگریستم. او آرام گفت «به سؤالش جواب بده». گفتم «چرا مرا قبلاً دیده ای من مینا هستم. به یاد می آوری؟» نشان داد که فکر می کند و سعی می کند مرا به خاطر بیاورد. او را در همان حال گذاشتم و کنار تخت فانی نشستم و دستش را در دستم گرفتم و آرام گفتم «فانی عزیزم! من اینجا هستم. چشمهایت را باز کن». فانی آرام آرام دیده گشود و مرا نگریست و در حالی که لبخند می زد گفت «بالاخره آمدی؟ نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود». خم شدم و صورتش را بوسیدم و گفتم «دل من هم تنگ شده بود. متأسفم که زودتر نتوانستم بیایم». دستم را در دست کوچکش گرفت و گفت «می دانی که پدر قدغن کرده. اما پدر نمی داند اگر من شما را نبینم از غصه می میرم». گفتم «بس است عزیزم! اگر بخواهی از این حرفها بزنی می روم و دیگر برنمی گردم». یهدا به روی تخت فانی خم شد و گفت «او دروغ می گوید به حرفهایش گوش نکن. این دختر شیطان را درس می دهد. فریب چشمهای قشنگش را نخور». فانی به طرف او چرخید و گفت «اگر من دروغگو هستم پس چرا مریض شده ام؟ چرا دکتر گفت که حتماً میناخانم باید مرا ببیند؟ دکتر گفت که من به علت غصه خوردن مریض شده ام. این طور نیست پدر؟» آقای قدسی سر تکان داد و گفته اش را تصدیق کرد. یهدا قاه قاه خندید و گفت «هر دوی شما دروغگوهای خوبی هستید. اگر هیچ کس شما را نشناسد من می شناسم. تو و پدرت مثل هم هستید». چشمان یهدا به رنگ خون در آمده بود. آقای قدسی دست به زیر بازوی او انداخت و گفت «دیگر کافی است. تو باید بروی استراحت کنی». آن گاه رو به من نمود و گفت «شما پیش فانی می مانید تا من برگردم؟» قبول کردم و او یهدا را در حالی که زیر لب ناسزا می گفت از اتاق خارج کرد. تا مدتی صدای ناسزا گفتن او هنوز به گوش می رسید؛ اما کم کم صدا خاموش شد و آقای قدسی توانست نزد ما برگردد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
هنگامی که با خستگی خودش را روی صندلی انداخت، گفتم «شما هم خسته اید؛ بروید استراحت کنید. من مراقب فانی هستم». اما او با گفتن (این کار هر روز من است. من به این کار عادت کرده ام) همانجا نشست. فانی دستم را به گونه اش فشرد و گفت «خوابم می آید، قول می دهید وقتی بیدار شدم شما پیشم باشید؟» من قول دادم و فانی به خواب رفت.
آقای قدسی سیگاری روشن کرد و گفت «زندگی مرا دیدی؟ دیدی که چقدر خوشبختم؟» گفتم «متأسفم، دلم برایت می سوزد». پک محکمی به سیگارش زد و گفت «بله، دلسوزی، این کاری است که باید بکنید. اما من از دلسوزی خسته شده ام و به ترحم دیگران نیاز ندارم». گفتم «من برای شما نیست که دلم می سوزد، به خاطر فانی است که مجبور است هر روز این صحنه را ببیند و تحمل کند». گفت « اما یهدا مادر اوست و او باید بتواند مادرش را تحمل کند».از استدلال او به خشم آمدم و گفتم «این چه حرفی است؟ شما دلتان به حال دخترتان نمی سوزد که این را می گویید». سر به زیر انداخت و گفت «او دختر واقعی من نیست. اما دوستش دارم و برایش دلسوزی می کنم». در مقابل بهت من افزود «یهدا پیش از ازدواج با من فانی را حامله بود. من همان شب عروسیمان به این حقیقت پی بردم. پدر فانی من نیستم و هرگز دستم بدن یهدا را لمس نکرده. من قربانی هوس بازی یهدا شده ام و این دختر ثمرۀ آن است. آن شب که یهدا خبر نامزدی مان را مطرح کرد به یاد می آوری؟ او آن شب مرا غافلگیر کرد من آن شب دریافتم که او حال عادی ندارد. نمی خواستم شخصیت و غرور او را خرد کنم. به همین دلیل لبم را بستم و هیچ نگفتم. اما نامزد عزیز بنده هنگام اعلان این خبر حامله بود. او با ریا و تزویر و با همدستی پدر و مادرش مرا فریب داد و در معذورات اخلاقی قرار داد. تمام فامیل بر علیه من جبهه گرفته بودند و فکر می کردند که من خواسته ام با نام و شهرت عمویم بازی کنم و دختر او را بیچاره کنم. جوی که بر خانه حاکم شده بود و گریه زاریهای مادر و اطرافیانم، مرا مجبور کرد تا قبول کنم و یهدا را عقد کنم. اما شب عروسی، پیش از آن که به قول معروف وارد حجله بشوم، یهدا که در اثر خوردن می حال عادی نداشت، پرده از راز کثیف خود برداشت و حقیقت را گفت. او اعتراف کرد که فریب خورده و از من خواست تا گناه او را ببخشم. تو نبودی تا حال مرا ببینی. احساس کردم که دنیا در مقابل چشمانم تیره و تار شده. حال خودم را نفهمیدم و یهدا را به قصد کشت کتک زدم. او کتک می خورد اما به جای گریه می خندید. به جنون مبتلا شده بود. دلم برایش سوخت و این راز را مخفی نگه داشتم. حال یهدا تا پیش از تولد فانی آنقدرها بد نبود. او شبها دچار کابوس می شد و می گفت دختری در لباس سفید، با تاج گلی از یاس قصد دارد او را نابود کند. او گریه می کرد و کمک می خواست. یهدا را دکتر بردم. دکترها می گفتند که او تحت فشار روانی شدیدی قرار دارد و باید بستری شود. مدتی او را توی بیمارستان بستری کردم؛ اما در بیمارستان اقدام به خودکشی کرد و عمویم با التماس، درخواست کرد که او را به خانه برگردانیم. او روزها آرام است و اذیتی ندارد؛ اما شب دچار کابوس می شود و فانی را آزار می دهد. او در صورت فانی دختری را می بیند که می خواهد نابودش کند. او نه طاقت دارد که دور از فانی باشد و نه می تواند وجود او را تحمل کند. من فانی را دوست دارم چون می دانم که این دختر بیچاره گناهی مرتکب نشده. اما در حقیقت هردوی آنها زندگی ام را نابود کردند».
کلمات کاوه چون پتکی بر سرم فرود می آمدند و من در اثر ضربات آن خرد می شدم. با خود فکر می کردم که (چرا سرنوشت باید بدینگونه با ما بازی کند و ما دو نفر زندگیمان را وقف کسانی کنیم که از ما نیستند؟ آیا ما این حق را نداریم که در کنار هم زندگی کنیم؟) نگاه پر اندوهم او را واداشت تا بگوید «برایم دلسوزی نکن! چون اگر بدانم محبت تو به دلسوزی تبدیل شده نابود می شوم. دلم می خواهد گمان کنم که هنوز کسی هست که دور از ترحم و دلسوزی دوستم دارد. خواهش می کنم اگر از علاقۀ گذشته هنوز اثری در قلبت مانده، آن را با ترحم آمیخته نکن و مرا مأیوس نکن. من با گذشته و با خاطرات خوشی که از آن زمان به یادگار مانده زندگی می کنم. باید به من قول بدهی که سرنوشت نکبت بارم روی علاقه ات تأثیر نگذارد و همان طور مرا نگاه کنی که روزی بودم. قول می دهی؟» نگاهش کردم و گفتم «در وجود من هیچ چیز تغییر نکرده. من همان مینای گذشته هستم، با همان علائقی که در گذشته داشتم. اگر می بینی به زندگی ات کنجکاو شده ام و علاقه نشان می دهم، به خاطر جبران غفلتی است که خودم کرده ام. من سالها با خودخواهی زندگی کردم و فراموش کردم که تو چطور دستم را گرفتی تا بتوانم از سنگلاخها عبور کنم، بدون آن که آسیب ببینم. من سالها با این فکر مسموم که گمان می کردم تو به خاطر هوای نفس مرا به بازی گرفتی و زندگی ام را نابود کردی، به سر می بردم. حالا دلم می خواهد به جبران آن همه خطا، برایت کاری انجام بدهم. من برای تو دلسوزی نمی کنم، بلکه به روزگار خودم دلم می سوزد. این من هستم که باید از تو بخواهم که مرا ببخشی و اجازه بدهی در کنارت قرار بگیرم و دوشادوشت این بار را حمل کنم. من به فانی علاقه دارم و می توانم او را برای آینده ای روشن آماده کنم. این شانس را از من دریغ نکن و بگذار فکر کنم که می توانم قدمی برای تو بردارم».
نگاهم کرد و گفت «اما توی این راه نابود می شوی و مشکلات زندگی من تو را از پا می اندازد». گفتم «اگر قرار است نابود شویم بگذار با هم باشیم. ولی من می دانم که این طور نمی شود. من از فردا مسئولیت تعلیم و تربیت فانی را به عهده می گیرم و با تلاش یکدیگر از او انسانی خوب درست می کنیم». لبخندی بر لبش نقش بست و گفت «تو موفق می شوی! چون به هرچه که خواسته ای رسیده ای».
سر به زیر انداختم و سکوت کردم. دلم می خواست می توانستم به او بگویم که – من هنوز به آرزوی بزرگ خود نرسیده ام-.
فانی که چشم گشود، دستش را گرفتم و گفتم «ما از فردا با هم هستیم و پدر این اجازه را می دهد که تو به خانۀ ما بیایی. فکر می کنم که دیگر زمان غصه به پایان رسیده و زمان خوشحالی و امیدواری است». فانی به صورت کاوه نگریست و چون لبخند رضایت بر لبان او دید، نفس راحتی کشید و گفت «فردا می آیم». صورتش را بوسیدم و گفتم «من هم منتظرت هستم ولی حالا دیگر باید بروم». غباری از حزن در چشمش ظاهر شد. ولی وقتی گفتم (در خانه منتظرم هستند) قانع شد و گفت «فردا من می آیم». احساس کردم تا فردا برایش یک قرن می گذرد. بی اختیار گفتم «اگر حالت خوب بود تو را همراهم می بردم». کلامم به پایان نرسیده بود که مثل برق گرفته ها از جا پرید و گفت «من حالم خوب است و می توانم با شما بیایم». از حرکت او من و کاوه متعجب شدیم و بالاخره من او را با خود همراه کردم.
در خانۀ مرسده، فانی با فرزندان او زود طرح دوستی ریخت و با آنها مأنوس شد. به همۀ آنها گفتم که چه راهی را انتخاب کرده ام و هدفم چیست. مادر با حزن و اندون گفت «تو جوانی ات را در این راه از دست می دهی». گفتم «می دانم مادر، اما شما فکر نمی کنید که اگر بتوانم دختری خوب و شایسته به جامعه تحویل بدهم دین خودم را ادا کرده ام؟ یک روز شما گفتید که آقای قدسی فداکاری بزرگی در حق من کرده و من زندگی ام را مدیون او هستم. من اینک می دانم که اگر آن روز آقای قدسی از خانه خارج نشده بود و مرا که بیهوش روی زمین افتاده بودم، به موقع به درمانگاه نمی رساند، این زمان زیر خروارها خاک خفته بودم. شما به من گفتید که آقای قدسی به هنگام رساندن من به درمانگاه، به شدت تصادف می کند و با این که خودش به شدت زخمی می شود، با این حال مرا به درمانگاه می رساند. نه تنها به دلیل محبتی که او در حق من کرده، بلکه چون دوستش دارم حاضرم برای او هر کاری انجام بدهم. او به خاطر یهدا و فانی از زندگی اش گذشته و خودش را فدای آنها کرده، اما حالا من و او با هم هستیم و با پشتوانۀ هم می توانیم مصائب و مشکلات را حل کنیم. اما باید برای رسیدن به هدفمان، از خود گذشتگی نشان بدهیم؛ و من با کمال میل راضی به این کار هستم و از همۀ شما تمنا می کنم که فانی را دوست داشته باشید و او را جزئی از خانوادۀ خودمان بدانید. این دختر به محبت تک تک ما نیازمند است. این محبت را از او دریغ نکنید». احد گفت «مادر شما روح بزرگی دارید. من حرفهای شما را درک می کنم. من به سهم خود حاضرم تا شما را یاری کنم». دستش را در دست گرفتم و گفتم «متشکرم عزیزم. بیش از همه روی تو حساب می کنم. دلم می خواهد زمانی که فانی به خانه مان می آید، او را در درسهایش یاری کنی. چون آقای قدسی دیگر فرصت این که به درسهای فانی برسد ندارد. او بعد از مسئولیت مدرسه باید کارهای خانه را انجام بدهد و این طور که از فانی شنیده ام یهدا اجازه نمی دهد تا شکوه خانم پا به طبقه بالا بگذارد. من می خواهم کاری کنم که یهدا مرا دوست خودش بداند و من بتوانم از طریق دوستی، او را از این منجلاب نجات بدهم». آقای ادیبی آه بلندی کشید و گفت «هدفت والاست؛ به نظر من کار از این حرفها گذشته و او زندگی اش را باخته». گفتم «می دانم که ممکن است تلاشمان بی ثمر باشد، ولی چون یقین نداریم می خواهیم امتحان کنیم».
آن شب در خانۀ مرسده، فانی به جمع خانواده پیوست و مادر پذیرفت که با یاری شکوه خانم، وسایل آسایش او را فراهم سازد. تلاش من برای نزدیک شدن به یهدا نتیجه داد و او مرا به یاد آورد. روزهای اول به شرح وقایع می گذشت. من از این طریق می خواستم او را به گذشته بازگردانم و روحیۀ شاد او را دوباره زنده کنم. عصرها وقتی به ملاقات یهدا می رفتم، آقای قدسی به نظافت خانه مشغول می شد و ما با هم به گفت وگو می نشستیم. ملاقات هر روز، باعث شد تا یهدا با من انس بگیرد و از غم و اندوه و از کابوسهای شبانه اش بگوید. او از دختری خیالی می ترسید و یقین داشت که او می خواهد نابودش کند. می دانستم که حرفهایش حقیقت دارد و او دچار وهم و کابوس نشده است، اما این که چگونه می توانستم او را نجات بدهم را نمی دانستم. یک روز به او گفتم «شاید آن دختر به این دلیل می خواهد تو را نابود کند که می بیند زندگی را به کاوه تلخ کرده ای. اگر او ببیند که تو هم مثل تمام زنان، وسایل آسایش همسرت را فراهم می کنی، آسوده می شود و از زندگی ات بیرون می رود». یهدا قهقه ای مستانه سر داد و گفت «من زندگی کاوه را نابود می کنم یا او؟ سالهاست که ما با هم زندگی می کنیم، اما او حتی یک بار حرف محبت آمیز به من نزده. او آرزو می کند که من هرچه زودتر نابود بشوم و از دستم خلاص بشود. من یک بار در زندگی اشتباه کردم؛ اما او هر روز و هر لحظه برای آن اشتباه تنبیهم می کند. ببین از من چه ساخته؟ من آن یهدای زیبای گذشته هستم؟ او هرگز مرا به خاطر اشتباهم نبخشید. می دانم که نباید او را فریب می دادم، اما او حتی حاضر نیست با من هم کلام بشود.من حاضرم خطایم را جبران کنم، اما او و فانی کمر به قتل من بسته اند و مرا زجر می دهند. این دختر پدرش را بیشتر از من دوست دارد و خجالت می کشد که بگوید من مادرش هستم. هیچ کدام از آنها مرا نمی خواهند و من مجبورم تنها و با خودم زندگی کنم».
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Panjereh | پنجره


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA