ارسالها: 6216
#81
Posted: 27 Jan 2013 17:12
فصـــــــــــــــل آخــــــــــــــر
گفتم «تو اشتباه می کنی. آقای قدسی مرد فداکاری است. او اگر مرد بدی بود هرگز حاضر نمی شد وجود تو را توی این خانه تحمل کند. فانی هم تو را دوست دارد و دلش می خواهد وقتی از مدرسه برمی گردد مادرش را شاد و سرحال ببیند. اما تو به آنها چه می دهی؟ هیچ! فکر نمی کنی وقت آن رسیده که خودت را از چنگال اعتیاد رها بکنی و سعی کنی که زندگی آسوده ای برای آنها فراهم کنی؟ اگر بخواهی می توانم کمکت کنم تا همان یهدایی بشوی که زیباییت چشم همه را خیره می کرد. دوست داری کمکت کنم؟» از روی تأسف سر تکان داد و گفت «من می توانم از آن دو تا بگذرم، ولی از این نمی توانم». و با دست به شیشۀ مشروبش اشاره کرد. گفتم «اشتباه می کنی دوست من. تو خودت را فدای شیطان می کنی. این شیشه، زهری است که آرام آرام وجودت را مسموم و نابود می کند. تا این شیشه هست، کابوسهای وحشت آور هم خواهند بود. اگر می خواهی از کابوس رها بشوی، باید این شیشه را بشکنی و خودت را از دست آن نجات بدهی». لبخند تمسخرآمیزی بر لب آورد و در حالی که شیشه اش را در بغل می گرفت گفت «تو دوست من نیستی. من می دانم که تو هم با آنها هستی و با این حرفهایت می خواهی مرا شکنجه بدهی. دیگر دوست ندارم به حرفهایت گوش کنم مرا راحت بگذار». این را گفت و با شیشۀ مشروبش به اتاقش پناه برد و در را روی خودش بست.
نیمه های شب از صدای جیغ وحشتناکی بیدار شدم. تمام ساکنان خانه هم بیدار شده بودند. چراغ اتاق آقای قدسی هم روشن بود. صدای ضجۀ شکوه خانم ما را وادار کرد تا از خانه خارج شویم. وقتی وارد کوچه شدیم، آقای قدسی را مسخ شده کنار بدن نیمه جان یهدا که از پنجره خود را به کوچه پرت کرده بود دیدیم. احد و پدر خودشان را به او رساندند. اما ناله و فغان شکوه خانم که اسم فانی را برزبان می آورد، ما را به طرف او کشاند. شکوه خانم التماس می کرد تا فانی را نجات دهیم. از صدای هیاهو، همسایه گان دیگر نیز به کوچه آمدند و آقای داوری خود را به شکوه خانم رساند و پرسید «چه اتفاقی افتاده؟» شکوه خانم یارای صحبت کردن نداشت. در حالی که از هوش می رفت فقط توانست بگوید «فانی ام مرد».
احد و آقای داوری خود را به طبقۀ بالا رساندند. من به دنبال آنها حرکت کردم. فانی روی تخت، غرق در خون افتاده بود و بر روی تختش شیشۀ شکستۀ مشروب دیده می شد. فهمیدم که فانی بر اثر ضربات شیشۀ مشروب مضروب شده است. آقای داوری به طرف تلفن دوید و به کلانتری و سپس به اورژانس خبر داد. در فاصله ای که به انتظار ماندیم، مادر، شکوه خانم را به هوش آورد. او و آقای قدسی را به داخل اتاق آوردیم. صدای آژیر آمبولانس بقیۀ همسایگان را نیز بیدار کرد و در اندک زمانی محلۀ ساکت و دنج ما غلغله شد و بازار شایعات رونق گرفت. من از مشاهدۀ فانی که غرق در خون بود، مشاعرم را از دست داده بودم و مات نگاهشان می کردم. هنگامی که مأمورین اورژانس جسم نیمه جان فانی و یهدا را روی برانکارد گذاشتند و حرکت کردند، قادر نبودم آنها را همراهی کنم. خانم داوری با مأمورین سوار آمبولانس شد و با آنها رفت. با رسیدن مأموران کلانتری، آقای قدسی سعی کرد وقایع را شرح بدهد. او چیز تازه ای به مأمورین نگفت. یهدا طبق معمول هر شب دیر به خانه آمده بود و بدون کوچکترین برخوردی به بستر رفته بود. نیمه های شب با شنیدن ناسزا بیدار می شود و می بیند که در اتاق فانی باز است. وقتی خودش را به آنجا می رساند، یهدا از دیدن او هراسان می شود و خودش را پایین پرت می کند.
تمام سخنان او را مأمورین شنیدند و صورت جلسه کردند. بعد از رفتن آنها پدر به اتفاق آقای قدسی، راهی بیمارستان شد. اما من و مادر کنار شکوه خانم ماندیم و مادر سعی می کرد او را دلداری بدهد.
تا صبح که خورشید طلوع کرد، از مجروحین بی خبر بودیم. من با مدرسه تماس گرفتم و گفتم برای دختر و همسر آقای قدسی حادثه ای پیش آمده و ما امروز به مدرسه نمی آییم. آنگاه به بیمارستان رفتم تا از نزدیک از حال آنها جویا شوم. چشمان اشکبار پدر و آقای قدسی نشانگر فاجعه ای عظیم بود. خودم را به پدر رساندم و پرسیدم «فانی! فانی چطور است؟» پدر اشکش را زدود و گفت که (او بر اثر ضربات وارده به مغزش فوت کرد و تلاش دکترها بی ثمر ماند). اگر پدر بازویم را نگرفته بود از حال می رفتم.
فانی مرده بود. نه، این امکان نداشت!! من و او همان شب با هم درس خوانده بودیم. او می خواست کنفرانس تاریخ بدهد. چگونه ممکن بود که او اینک زنده نباشد. نه چنین چیزی غیرممکن بود. به طرف اتاق عمل دویدم و با صدای بلند فریاد کشیدم «فانی! دخترم! من اینجا هستم. من آمده ام تا تو را به مدرسه ببرم. بیا با هم برویم! مدرسه ات دیر می شود. فانی ببین من اینجا هستم! خواهش می کنم جواب بده دخترم!» دستهای قوی و محکمی که شانه هایم را گرفته بودند، اجازۀ داخل شدن نمی دادند. مجبور شدند برای این که آرام شوم، آمپولی به من تزریق کنند.
یهدا به شدت مضروب شده بود و در بیهوشی به سر می برد. آقای قدسی مات و متحیر بود و قادر به انجام هیچ کاری نبود. کامران و فریدون به کمک همسایگان جسد کوچک فانی را به خاک سپردند.
درتمام مراسم او، آقای قدسی حتی یک قطره اشک نریخت و همچنان در بهت فرو رفته بود. کامران و کتایون سنگ سپیدی بر مزار او گذاشتند. فانی عزیز برای همیشه به ابدیت پیوست.
یک هفته پس از فانی یهدا هم بدون آن که به هوش آید، در حال اغما به فانی پیوست و زندگی اسف بار آقای قدسی همه را تحت تأثیر قرار داد. همه برای او دلسوزی می کردند.
یهدا، با نابودی فانی، به کابوس شبانۀ خودش خاتمه داد و روح سرگردان (فانی، دختری با تاج گل یاس) با از میان رفتن یهدا آرام گرفت. انتقام یهدا از فانی به دلیل رهایی از کابوس بود. و انتقام آن روح سرگردان از یهدا، برای آرامش مرد محبوبش بود.
هیچ کس جز من و مرسده نمی دانست که یهدا راست می گفته و حقیقتاً روحی قصد نابودی او را داشته است.
چند ماه از مراسم سوگواری آنها می گذشت. یک روز برابر تابلو ابدیت ایستادم و به آن چشم دوختم. نسیمی سرد صورتم را نوازش داد. فانی کوچک را دیدم که با تاجی از گلهای یاس در حالی که دستش در دست فانی بود، قدم زنان از زیر طاقی می گذشتند. فانی را صدا زدم؛ هر دوی آنها به طرفم برگشتند و در حالی که هر دو به رویم لبخند می زدند، برایم دست تکان دادند و به طرف برج مخروبه به راه افتادند. صورت شاد آنها گویای این بود که آن دو در کنار هم آسوده و آزاد زندگی می کنند. با چشم آنها را تا کنار در برج دنبال کردم. در برج به رویشان گشوده شد. در میان در امید کوچکم را دیدم که برای آنها دست تکان می داد. با دیدن امید به هیجان آمدم و با شوق فریاد کشیدم (امید! فرزندم! من هستم، مادرت!) اما او صدایم را نمی شنید و همچنان محو تماشای دو دختری بود که با تاجی از گلهای یاس به سویش می رفتند. هنگامی که آنها وارد شدند، در برج بسته شد و نسیم هم قطع شد.
با صدایی که مرا می خواند به خود آمدم. آقای قدسی کنار در ایستاده بود. پرسید «حاضری مرا در پیدا کردن خانه ای نو کمک کنی؟» نگاهش کردم و پرسیدم «خیال داری از اینجا بروی؟» گفت «بله، دیگر حاضر نیستم در اینجا زندگی کنم. با مادر توافق کردیم که نقل مکان کنیم. من باید این خانه و خاطراتش را فراموش کنم و می دانم که فانی هم با عقیدۀ من موافق است». خندیدم و گفتم «بله، او به هر کاری که تو انجام بدهی راضی است و من می دانم که آن دو تا آسوده و راحت زندگی می کنند». دستش را دراز کرد و دستم را گرفت و گفت «پس این را هم باید بدانی که اگر بداند من مادر رؤیاهایش را به همسری برگزیده ام بیشتر خوشحال می شود». گفتم «ما هرگز نباید او را فراموش کنیم. فانی برای همیشه در یاد ما زنده خواهد ماند».
ما با هم ازدواج کردیم و به خانه ای نزدیک مدرسه نقل مکان کردیم. احد ترجیح داد تا با پدر و مادر زندگی کند، اما هر شب به ما سر می زند و چون برادری دلسوز از برادر کوچکش مراقبت می کند. من و کاوه هر روز با هم قدم در مکانی می گذاریم که چشمهای هزاران مشتاق به راه ما دوخته شده است. ما سعی می کنیم آنها را با نور علم و معرفت آشنا کنیم و راهشان را برای فردایی روشن هموار سازیم. روبه رویمان دریچه ایست که به دشت پر از اقاقی گشوده می شود و آسمانش پر از ستارۀ امید است.
پایان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....