قسمت ۱۰ فرهاد لبخندي زد و گفت : از اينکه قلبتان فقط براي من به طپش افتاده چقدر خوشحالم.شيما آرام زير لب به شوخي گفت : چه مرد خودخواهي خدا رحم کنه به اين دوست عزيز من.لبخندي زده و گفتم : حالا که برادر خودخواه خودتو به من غالب کردي داري برايم دلسوزي مي کني.فرهاد خنده اي کرد و گفت : شما زنها خيلي براي هم دل مي سوزانيد ولي وقتي چيزي به نفع خودتا باشد دست به هر کاري مي زنيد. مثلا همين شيما به خاطر برادر عزيزش حاضر شد دوست مغرور خودشو به دام برادرش بياندازه و چقدر هم از اين کار راضي به نظر مي رسه.شيما به شوخي اخمي کرد و گفت : اگه اين کار را نمي کردم چطور مي توانستم اخمهاي سنگين تورا تحمل کنم. توي اين دو روز پدرم را درآوردي تا افسون را راضي به بيرون آمدن کنم.فرهاد با صداي بلند به خنده افتاد.من سکوت کردم. هر سه به يک کافه رفتيم و فرهاد سه عدد بستني گرفت. فرهاد خيلي مرد شوخ طبع و پرجنب و جوشي بود و لبخند از روي لبهايش دور نمي شد. اصلا با موقعيت شغلي که داشت به فکر کسي نمي رسيد که او اينچنين شلوغ و پر سر و صدا باشد. ولي وقتي با او مي نشستند متوجه شوخ طبعي او مي شدند. شو خي او به حدي بود که اجازه نمي داد که از حد افراط بگذرد.ساعت دوازده ظهر بود که فرهاد مرا سر کوچه پياده کرد و گفت : امشب شما را مي بينم . مواظب خودت باش خدانگهدار و به اميد ديدار.خداحافظي کردم و به خانه آمدم . مادر گفت که رامين و خانواده اش امشب خانه يکي از فاميلهايشان دعوت هستند و من خيلي خوشحال شدم.شب فرهاد به همراه خانواده اش شب نشيني به خانه ما آمدند . من به خاطر اينکه زياد روبه روي فرهاد نباشم تا دايي محمود ناراحت نشود دست شيما را گرفتم و به اتاق خودم رفتيم. آلبوم عکسها را به او نشان دادم و تا وقتي که فرهاد و مادرش خواستند به خانه شان بروند من و شيما در اتاقم مانديم.وقتي از اتاق بيرون آمديم فرهاد خيلي پکر و ناراحت بود . شيما آرام زد به پهلويم و گفت : فرهاد چقدر ناراحت است . مي دانم وقتي به خانه رفتيم کلي بايد مرا سرزنش کند که چرا با هم در اتاق خواب بوده ايم.لبخندي زده و سکوت کردم.فرهاد و خانواده اش خداحافظي کردند و و قتي رفتند مسعود با دلخوري گفت : تو شيما را کجا بردي . بي انصاف چرا.حرف مسعود را قطع کردم و در حالي که به اتاق خوابم مي رفتم گفتم : بي خود به دوست من نظر نداشته باش اون هنوز بايد يک سال درس بخونه.مسعود پايش را لاي در اتاق خوابم گذاشت و مانع بستن در شد و با کنايه گفت : ولي درس تو هم تمام نشده که اينقدر خاطر خواه داري. امشب فرهاد از کار تو خيلي دلخور شده بود . اون که به خاطر من نيامده بود.به شوخي با دست مسعود را به عقب هول داده و گفتم : ساعت دوازده شب است لطفا اينقدر غرغر نکن بذار بخوابم.مسعود خنده اي کرد و گفت : اي دختره پرو.هنوز روي تخت دراز نکشيده بودم که مادر به اتاقم آمد . کنارم نشست و گفت : مي خواهم خبري را بهت بدم.با تعجب گفتم : خير باشه.مادر با ناراحتي گفت : انشاءالله که خير است و بعد نگاهي به صورتم انداخت و گفت : امشب پروين خانم درباره تو صحبت مي کرد. او غير مستقيم تو را براي فرهاد خواستگاري کرده است.لبخندي به مادر زدم و در حالي که سرخ شده بودم سرم را پايين انداختم.مادر آهي کشيد و با ناراحتي گفت : مينا خانوم پريروز از تو خواستگاري کرد ولي من به آنها جواب دادم تا وقتي که درست تمام نشده است نمي توانم به آنها قولي بدهم. و حالا امشب پروين خانوم براي پسرش فرهاد تو را خواستگاري کرده است ولي من جوابش را ندادم. و بعد نگاهي به من انداخت و گفت : افسون مي دانم که تو از رامين متنفر هستي و مي دانم به فرهاد علاقه داري . ولي من بيشتر براي رامين راضي هستم. ما او را بيشتر مي شناسيم و روي او شناخت داريم . بهت قول مي دهم رامين تو را خوشبخت کند . رامين مرد...حرف مادر را با خشم قطع کردم و گفتم : مامان تو رو خدا حرف او را نزن من هيچوقت در کنار او احساس خوشبختي نمي کنم. لطفا من را وادار نکنيد با رامين ازدواج کنم.مادر با ناراحتي گفت : نه من اصلا تو را مجبور به اين کار نمي کنم و خيالت راحت باشه که فرهاد را هم خيلي دوست دارم . فقط اگه اجازه بدي جواب پروين خانوم را الان به او ندهم. دوست ندارم تا وقتي که رامين خانواده اش اينجا هستند صحبتي از خواستگاري فرهاد از تو پيش بيايد . من براي خوشبختي خود حاضرم از دل خودم بگذرم. دلي که هفت سال آرزو داشت رامين را دوباره داماد خودش بداند و او ياد شکوفه را برايم زنده نگهدارد . و با بغض ادامه داد : خيلي دوست داشتم بچه هاي رامين نوه هاي حقيقي من بودند . رامين برايم خيلي عزيز ... و بعد صداي هق هق مادرم در گلو مانع ادامه حرفش شد.خيلي دوست داشتم چيزي را که مادرم مي خواست مي توانستم انجام دهم و حتي اگر به جز رامين مادرم دوست داشت که با مرد ديگري ازدواج کنم حاضر بودم از فرهاد چشم بپوشم و با مردي که مادرم در نظر داشت ازدواج کنم . ولي مادرم رامين را دوست داشت مردي که هفت سال کينه اش را در دلم پرورش داده بودم و تنفرش تمام وجودم را پر کرده بود.روي تخت خوابيدم و پتو را روي سرم کشيدم . مادر آرام از کنارم بلند شد و در حالي که هنوز صداي هق هقش را مي شنيدم ار اتاقم خارج شد.پتو را از روي سرم کنار زدم در دلم غم سنگيني نشسته بود . خيلي مايل بودم مادر را خوشحال کنم ولي رامين را نمي توانستم به عنوان شريک زندگي انتخاب کنم.از روز دوشنبه که فرهاد و خانواده اش به شب نشيني خانه ما آمده بودند ديگه او را نديدم تا شب پنجشنبه.آنشب دوباره آنها به خانه ما آمدند تا ما را براي جمعه دعوت رسمي کنند. فرهاد از ديدن من خوشحال بود و منهم ذوق زده در پوست خود نمي گنجيدم.فرهاد آقاي شريفي و خانواده اش را نيز دعوت کرد.آقاي شريفي خيلي از فرهاد خوشش آمده و مي گفت : با اينکه او يک وکيل است ولي طبع شوخ و مهربانش خيلي برايم جالب است . او اصلا مغرور و از خود راضي نيست و مانند مردم عادي رفتار مي کند.غروب جمعه همه با هم به رستوران رفتيم . وقتي دايي محمود مرا اينقدر خوشحال ديد با ناراحتي گفت : بيچاره رامين خودش را معطل چه کسي کرده است.من سعي کردم خيلي سنگين و بي تفاوت با فرهاد رفتار کنم تا دايي محمود و مادر را ناراحت نکنم. و فرهاد متوجه حرکات سنگين و بي تفاوت من شده بود و نگران به نظر مي رسيد.از سر ميز بلند شدم تا دستم را بشورم . هنوز به دستشويي نرسيده بودم که فرهاد سريع خودش را به من رساند و با ناراحتي گفت : افسون جان.به طرفش برگشتم.به اجبار لبخندي زد و به طرفم آمد و گفت : ببينم مگه از من رفتار بدي ديدي که اينطور نگاه قشنگت را از من دريغ مي کني ؟لبخندي زدم و گفتم : نه اينطور نيست. اگه رفتار بدي ديده بودم که اصلا به اين دعوت نمي آمدم.فرهاد لبخندي با آرامش زد و گفت : خدارا شکر پس چرا اينقدر کم حرف شدي و اينکه اصلا نگاهم نمي کني؟جواب دادم چيزي نيست اينجا همه طرفدار رامين هستند و وقتي من و شما را مي بينند که صحبت مي کنيم کمي ناراحت مي شوند و حس مي کنم همه فهميده اند که جنابعالي به من علاقه داريد.فرهاد نگاهي به صورتم انداخت و گفت : تو چي ؟ علاقه اي که من به تو دارم تو هم در دل به من داري؟سرم را پايين انداختم و گفتم : فکر کنم خودت بهتر بدوني و بعد سريع از او جدا شدم و به طرف دستشويي رفتم . در حالي که داشتم دستم را مي شستم متوجه شدم که دستم هنوز مي لرزد . لبخندي زده و آب را بستم و سر ميز برگشتم.وقتي سر ميز نشستم فرهاد نگاهي به من انداخت و لبخندي دلنشين زد و اين خنده از چشم دايي محمود به دور نماند . با آرنج به پهلويم زد و آهسته گفت: به خدا افسون تو داري اعصاب مرا خرد مي کني.گفتم : دايي جون بس کن منکه کاري نکرده ام.دايي آرام ولي عصباني گفت : آخ که چقدر دوست دارم رامين تورو کتک مفصلي بزنه . به خدا افسون تو داري اعصاب مرا خرد مي کني.گفتم : دايي جون بس کن منکه کاري نکرده ام.دايي آرام ولي عصباني گفت : آخ که چقدر دوست دارم رامين تورو کتک مفصلي بزنه. به خدا به جاي او من سبک مي شوم.گفتم : خوب دايي جان عزيز لزومي نداره او مرا کتک بزنه خودت مي تواني تا جايي که قوت در بدن داري با کتک زدن من خودت را آرام کني.دايي پوزخندي زد و گفت : همان فحشي که از من خوردي براي هفت جدم بسه. اون روز تو پدرم را در آوردي و منو به غلط کردن انداختي.در همان لحظه فرهاد ديس کباب را جلوي من گرفت و گفت : لطفا تعارف نکنيد . قابل تعارف نيست.تشکر کردم.فرزاد با شيطنت گفت : داداش جان شما عادت خودتان را به افسون خانوم انتقال داده ايد و فکر نکنم که ايشون جز جوجه کباب چيز ديگه اي بتوانند بخورند.فرهاد لبخندي زد و گفت : من جوجه کباب را براي سالم بودن و اطمينان داشتن به گوشتش انتخاب کرده ام. ولي کبابهاي ديگه معلوم نيست از چه گوشتي است.آقاي شريفي گفت : آقا فرهاد راست مي گه. چند وقت پيش در روزنامه خواندم که يک قصاب به جاي گوشت گوسفند و يا گوشت گاو گوشت الاغ و اسب به خورد مردم بيچاره مي داده که وقتي از قصاب اعتراف گرفتند او گفته بود مدت سه سال است اين کار را انجام مي داده.مينا خانم گفت: لطفا حرفهاي خوب بزنيد من يکي داره حالم بهم مي خوره.فرهاد تکه اي از جوجه کباب را روي برنجم گذاشت و آرام گفت : لطفا تعارف نکنيد شما خيلي کم غذا مي خوريد.دايي با حرص گفت : چقدر هم تحويل مي گيره.گفتم: چيه حسوديت مي شه.دايي آهي کشيد و آرام گفت : افسون تورو خدا خوب فکرهايت را بکن رامين مرد بزرگي است من واقعا به احترام مي گذارم.سکوت کردم تا دايي حرف را کش ندهد.بيرون رستوران فضاي سبز و محيط سنتي درست کرده بودند که کنارهر تخت قليان روشني به چشم مي خورد. فرهاد به گارسون سفارش هندوانه و ميوه وچاي داد. همه روي نيمکتها نشستيم.حوض بزرگي بين دايره نيمکتها به چشم مي خوردکه داخل آن ميوه هاي جورواجور و هندوانه ريخته بودند.. همه دور هم نشسته بوديمو فرهاد جلوي من هندوانه و سيب و خيار همراه گيلاس گذاشت . تشکر کردم و زير لب گفتم : امشب از پرخوري نمي توانم بخوابم.فرهاد لبخندي زد و گفت : تو که چيزي نخوردهاي . تعارف نکن بايد تمام ميوه هايت را بخوري. مادر رو کرد به آقاي شريفي و گفت : راستي امروز همسايه بغل دستي ما خبر داد که مي خواهد خانه اش را بفروشد . چونشوهر بيچاره اش تصادف کرده و او بايد ديه اي را که برايش بريده اند بپردازد و حالامجبور شده که خانه را بفروشد و يک آپارتمان بخرد. آقاي شريفي با خوشحالي گفت : همسايه سمت راست يا همسايه سمت چپ.مادر گفت : همسايه سمت چپ که خانه اي بسياربزرگ و شيک دارد. همان خانه که ستونهاي بلند و مرمر داره. مينا خانم با خوشحاليگفت : آن خانه دو طبقه و ويلايي است. اگه آن را بفروشد عالي مي شود. آقاي شريفيگفت : اول بايد خانه را ببينيم حتي اگه قيمتش زياد هم باشد آنجا را مي خرم . چونبهترين حسن آن خانه اين است که کنار خانه آقا مسعود و منير خانوم قرار دارد و درآينده رامين جان مشکلي نخواهد داشت.همه متوجه منظور آقاي شريفي شدند. مادر آهيکشيد و سرش را پايين انداخت و رنگ صورت فرهاد به وضوح پريد. در دل گفتم » آخه مامانبه تو چه مي رسه که خانه همسايه را به آنها پيشنهاد مي کني. حرصم از اين کار مادردرآمد. رامين لبخند سردي زد و در حالي که سرخ شده بود سرش را پايين انداخت. وقتي چشمم به حلقه دست رامين مي افتاد غمي سنگين روي دلم سنگيني مي کرد و او رابه خودم نزديک حس مي کردم. احساس مي کردم شکوفه هنوز زنده است و رامين را به چشمشوهر خواهر و دامادمان نگاه مي کردم. در اين فکر بودم که رامين اگر شکوفه راداشت چقدر زوج خوشبختي مي شدند . شکوفه عاشق رامين بود و رامين او را مي پرستيد . ياد روزي که آن دو کنار سفره عقد نشسته بودند و ياد شادي هاي رامين که سر سفره عقدوقتي شکوفه با انگشت عسل را در دهانش گذاشت او انگشت او را به شوخي گاز گرفت و صدايشکوفه يکدفعه بلند شد. ياد همه چيز.در همان لحظه سوزشي در دستم حس کردم . چاقورا روي زمين انداختم .خياري که پوست مي کندم خوني شده بود. چيزي نگفتم. دستمالکاغذي را از جيبم درآوردم و روي کف دستم که با نوک تيز چاقو پاره شده بود گذاشتم. عميق بريده بود و التهابش را حس مي کردم. مادر متوجه شد گفت : چيه نکنه دستت راپاره کردي. ؟لبخندي زده و گفتم : چيزي نيست زياد عميق پاره نشده است.درهمان لحظه فرهاد به طرفم آمد و گفت : ببينم با خودت چيکار کردي؟گفتم : نگراننباش چيزي نيست نوک چاقو به کف دستم گرفته است . الان خونش بند مياد. مادر گفت : اي دختره دست و پا چلفتي تو حتي نمي توني خيار پوست بکني دختر هم اينقدر بي دست وپا مي شه. دايي محمود با کنايه گفت : حالا خوبه اينقدر دستو پا چلفتي است واينهمه خاطرخواه داره . حالا بگذار بعضي ها ببينند که همچين دختر زبرو زرنگي نيستکه اينطور او را مي خواهند. پروين خانوم گفت : خوب دخترم حواسش نبود چرا اينقدراذيتش مي کنيد.شيما با شيطنت گفت : من مي دانم حواس اين دختره کجا پرسه ميزنه. چشم غره اي به شيما رفتم . نگاهي به فرهاد کردم. فرهاد لبخندي زد و درحالي که سعي مي کرد خون دستم را بند بياورد آرام گفت : اينطور نگاهم نکن و در همانلحظه مسعود گفت : تورو خدا ببين اصلا صداي اين دختره در نمياد آخه دختر تو چقدرپوست کلفت هستي خون دستت بند نمي آيد ولي تو همينجور بربر ماها را نگاه مي کني.فرهاد گفت : اتفاقا من از اين حالت افسون خانوم خوشم مي آيد. درست مانند مردهامي مونه . حالا اگه شيما بود الان بايستي صداي جيغ و فريادش اين محيط را برميداشت. ليلا گفت : منکه اصلا طاقت ديدن خون را ندارم. اگه از جايي از دستم خبيايد غشمي کنم. رامين گفت : اتفاقا دختر بايد کمي حالتهاي زنانه داشته باشد تا بين اوو مرد اختلاف باشد. نکه ...با ناراحتي حرف رامين را قطع کرده و گفتم : به جاياظهار نظر کردن يک کاري براي دستم بکنيد . چون خونش بند نمي آيد اين بسته دستمالکاغذي داره تموم مي شه. رامين بلند شد دستم را گرفت و گفت : بلند شو برويمبيمارستان و يا درمانگاه فکر کنم دستت به بخيه احتياج داشته باشد. رامين دستمرا گرفته بود و فرهاد کمي عصبي به نظر مي رسيد فرهاد و مسعود با شيما همراه من ورامين سوار ماشين شدند. فرهاد رو به مادرش کرد و گفت : شما اينجا بشينيد ما نيمساعت ديگه بر ميگرديم. و همه با هم به طرف نزديکترين درمانگاه رفتيم. وقتي دکتردستم را ديد گفت : سه عدد بخيه احتياج داره . و دستم را بخيه زد و بعد از پانسماننگاهي به من انداخت و گفت : اصلا شما را ناراحت نمي بينم.لبخندي زده و گفتم : آخه چيزي نشده که ناراحت باشم. شيما گفت : دکتر جان تعجب نکنيد اين دوست ما آدمآهني است. چون اصلا احساس نداره. دکتر به خنده افتاد. بعد از يک ساعت بهپيش مادر و بقيه برگشتيم. رامين رفت برايم آب ميوه گرفت و به دستم داد و گفت : خيلي ازت خون رفته است . اين را بخور تا کمي حالت بهتر شود. درد دستم داشت کمکم شروع مي شد. برگ نسخه دست رامين بود. رو به رامين کرده و گفتم : اقا راميناگه مي شه برويد داروهايم را بگيريد چون درد دستم داره شروع مي شه.رامين گفت : من نيم ساعت ديگه بر مي گردم. بهتره دستت را زياد تکان ندهي. وقتي خواست نسخهرا از روي نيمکت بردارد دوباره چشمم به حلقه اش افتاد . وقتي خواست برود صدا زدمآقا رامين مواظب خودت باش و زياد عجله نکن. رامين لبخندي زد و گفت : نگران نباشزود بر مي گردم و از ما دور شد. يک لحظه چشمم به فرهاد افتاد . او خيلي عصبانيبود وقتي ديد نگاهش مي کنم اخم کرد . ولي من به رويش لبخند زدم.درد دستم داشتزياد مي شد. طوري که نزديک بود ناله سر دهم. ولي هر طور بودخودم را منترل کردم. فرهاد همينطور اخم کرده بود و حسادت از چشمان ميشي رنگش نمايان بود. پروين خانممتوجه ناراحتي پسرش شده بود و فرزاد زير گوش فرهاد پچ پچ مي کرد و بعد مي خنديد. ولي فرهاد ناراحت بود. رامين بعد از يک ربع آمد. او قرصهايم را به من خوراند . يک مسکن هم خوردم. رامين کنارم نشست و گفت : تا چند دقيقه ديگه درد دستت آرام ميشود . و بعد دستم را در دستش گرفت و گفت : تا مچ دستت ورم کرده است.آرام دستمرا از دست او بيرون کشيدم . رو به مادر کرده و گفتم : بهتره به خانه برويم. پروين خانم متوجه شد و گفت : نه دخترم هنوز زود است. گفتم : ولي من باخوردن مسکن خيلي خوابم مي آيد و خسته هستم. رامين گفت : بهتره من و شما به خانهبرويم. منهم خسته هستم . شما زودتر برويد که استراحت کنيد. و رو کرد به مادرم و گفت : شما مي توانيد اينجا بمانيد و همراه آقا فرهاد به خانه برگرديد . من افسون را بهخانه مي برم.مادر گفت : باشه شما برويد ما هم يک ساعت ديگه مي آييم. بلندشدم و به طرف فرهاد رفتم . از پذيرايي که کرده بود تشکر کردم. خيلي سرد گفت : کاري نکرده ام مي بخشيد اگه به شما بد گذشت. گفتم : با شما بودن هيچوقت برايمبد نيست و آرام ادامه دادم : از کاري که کردم منظوري نداشتم. پوزخندي زد و گفت : من رامين نيستم که هر کاري دلت خواست با من و احساسم بکني. با ناراحتي گفتم : ولي من منظوري نداشتم و نخواستم با احساست بازي کنم و سپس گفتم : خداحافظ. ازپذيرايي شما ممنون هستم و همراه رامين به خانه برگشتيم.ادامه دارد ...
قسمت ۱۱ به اتاق خودم رفتم . بعد از چند دقيقه رامين در زد و به اتاقم آمد. تعارف کردم که روي صندلي بشيند . رامين نگاهي به من انداخت و گفت : احساس مي کنم فرهاد خيلي گرفتارت شده است.جوابش را ندادم.او ادامه داد : تو چرا داري با من دو رو برخورد مي کني. منو سر دوراهي گذاشته اي.با حالت عصبي گفتم : من فقط شما را به عنوان شوهر خواهرم يعني شوهر شکوفه نگاه مي کنم و شما را به همين عنوان دوست دارم.رامين با خشم گفت : ولي من ديگه شوهر خواهرت نيستم.با ناراحتي گفتم : ولي تا وقتي که ازدواج نکرده ايد شما را به چشم شوهر شکوفه نگاه مي کنم.رامين با ناراحتي بلند شد و دستي به موهايش کشيد و گفت : با تو صحبت کردن بيهوده است و بعد شب بخير گفت و از اتاق خارج شد.من چون قرص مسکن خورده بودم زود خوابم برد.صبح شيما زنگ زد و خواست حالم را بپرسد.تشکر کردم و گفتم : آقا فرهاد چطور هستند مي خواستم از زحمتي که ديشب داديم تشکر کنم . ولي انگار مايل نيست با من صحبت کند.شيما خنده اي کرد و گفت : فرهاد بد نيست فقط خيلي عصباني است. هيچکس جرات نمي کنه نزديکش بره. ديشب وقتي به خانه آمديم در حالي که کتش را در مي آورد با خشم گفت : پدر عشق بسوزه که اينطور آدم را بدبخت مي کنه. . يه دختر سنگدل نوزده ساله امشب تونسته با غرورم بازي کنه و من نتونستم يک کلمه حرف بزنم.با ناراحتي گفتم : به فرهاد بگو رامين شوهر خواهرم است و من نخواستم با غرور جنابعالي بازي کنم.شيما گفت : ول کن مي دان که آخر هم خود فرهاد به منت کشي ميفته. حالا بگو ببينم دستت چطوره؟نگاهي به دست باند پيچي شده ام انداختم و گفتم : بد نيست دردش کمتر شده.شيما گفت : امروز بيست و دو روز از اول تابستان گذشته است و ما هنوز تصميم نگرفته ايم کجا برويم فرهاد قرار بود ما را به اصفهان ببرد ولي ديدن تو همه اين قرارها را به هم زد. و فکر نکنم او بدون تو از تهران خارج شود.گفتم : متاسفم برنامه هايتان را به هم خورد. اي کاش براي گرفتن کتاب به خانه شما نمي آمدم هم خودم از زندگي عادي افتاده ام و هم شما را تو دردسر انداختم.شيما به خنده افتاد و گفت : زن داداش جان مراقب خودت باش.با صداي بلند گفتم : شيما خودتو لوس نکن.صداي قهقه او داخل گوشي پيچيده بود.لبخندي زدم و گفتم : منهم مي دونم چطور اذيتت کنم خداحافظ و به همه سلام برسان.شيما گفت : باشه زن برادر عزيز سلام گرمت را به برادرم مي رسانم.به شوخي غريدم : شيما .شيما سريع خداحافظي کرد و با خنده گوشي را گذاشت.همان شب فرهاد همراه مادرش و شيما به خانه ما آمدند تا حال مرا بپرسند ولي فرهاد خيلي سنگين با من رفتار مي کرد. منهم زياد روبه روي او ننشستم و بيشتر خودم را در آشپزخانه مشغول کردم.آنشب وقتي آنها رفتند با خودم گفتم : نکنه فرهاد اين موضوع را بزرگ کنه و همه چيز بين ما تمام شود. بغض سنگيني روي گلويم نشسته بود. يک هفته گذشت و فرهاد نه تلفن به من زد و نه به خانه ما آمدند.آقاي شريفي خانه آقا الياسي را که همسايه ما بود خريد و با يک جعبه شيريني به خانه ما آمدند رامين به همه شيريني تعارف کرد . خريد خانه را به آنها تبريک گفتم .بعد از ناهار بود که توي آشپزخانه داشتم ظرفهارا مي شستم که رامين به آشپزخانه آمد روي صندلي نشست و در حالي که به من نگاه مي کرد گفت : انگار از خريد خانه راضي به نظر نمي رسيد .جواب دادم : براي چي راضي نباشم . اتفاقا خيلي خوشحالم چون مادرم ديگه تنها نيست.رامين نفس بلندي کشيد و آرام گفت : خيلي به فرهاد علاقه داري؟سکوت کردم .رامين لبخند عصبي زد و گفت : نمي خواد انکار کني من متوجه رفتارت شده ام و بعد کم کم صدايش عصبي شد و گفت : لااقل اين رفتاري که با من داري با او نداشته باش چون او مانند من نيست. (الهي)گفتم : مگه شما چطور هستيد؟سرش را پايين انداخت و گفت : تو هر کاري که مي خواهي با احساس و روحيه من مي کني و من فقط چاره اي جز سکوت ندارم. چون هنوز تو مرا شوهر خواهرت مي داني.پيش دستي ميوه را جلوي رامين گذاشتم و گفتم : داري صحبت مي کني دهنت خشک مي شه لااقل ميوه بخوذر.رامين با عصبانيت پيش دستي ميوه را گوشه آشپزخانه پرت کرد و با صداي بلند گفت : آره زياد حرف مي زنم صداي من جز اينکه نفرت دلت را بيشتر کند چيز ديگه اي نيست. وقتي با فرهاد هستي دو ساعت تمام حرف مي زنيد و خسته نمي شوي ولي من تا مي آيم حرف بزنم طفره مي روي.با ناراحتي گفتم : آرام صحبت کن خوب نيست فرهاد مدام از شما حمايت مي کنه و شما را ...رامين با خشم حرفم را قطع کرد و گفت : من به حمايت هيچکس احتياجي ندارم . حامي من فقط خداست که خودش همه جوره اين چرخ و فلک را مي چرخونه و قضاوتش را هيچکس نمي تونه رد بکنه.با ناراحتي گفتم : آقا رامين.ولي رامين با خشم از آشپزخانه بيرون رفت.از اينکه کسي را نداشتم تا با او درد دل کنم بغضم گرفته بود. دوست داشتم خواهرانم زنده بودند تا من مي توانستم با آنها صحبت کنم و هر چه در اين سينه لعنتي انبار شده بود مانند يک سيب گنديده بيرون مي انداختم.از آشپزخانه بيرون آمدم .رامين را ديدم که با ناراحتي توي حياط نشسته بود و سيگار مي کشيد.مادر نگاه غمگيني به من انداخت . مينا خانوم و ليلا و آقاي شريفي سکوت کرده بودند و با نگراني روي مبل نشسته بودند .در حالي که از ديدن آقاي شريفي خجالت مي کشيدم به اتاقم پناه بردم مي خواستم گريه کنم ولي جز اينکه بغض توي گلويم مانند يک سنگ سنگيني مي کرد قطره اي از چشمانم لغزيد. شايد اين نفرت داشت مرا مانند يک کوه يخ مي کرد. اصلا رامين را حتي به اندازه يک سر سوزن دوست نداشتم و ناراحتي او برايم اصلا مهم نبود ولي نمي دانستم چرا وقتي او را از خودم مي رنجاندم از ته دل ناراحت مي شدم و وجدانم عذابم مي داد. احساس مي کردم شکوفه تمامحرکاتم را زير نظر دارد. و مرا مي بيند.مدت يک هفته بود که فرهاد را نديده بودم و مادر علت عصبي شدن مرا مي دانست. غروب آنروز آقاي شريفي همراه خانواده اش به خانه يکي از دوستانشان دعوت بودند و من تنها روي نيمکت زير درخت گيلاس نشسته بودم . به درخت تکيه دادم و زانوي غم بغل کردم. غرورم اجازه نمي داد که به شيما تلفن بزنم چون من هيچوقت به خانه آنها زنگ نزده بودم و اگر حالا زنگ مي زدم آنها متوجه مي شدند که به خاطر فرهاد زنگ زده ام تا سروگوشي آب بدهم. دلم بدجوري براي او تنگ شده بود . چرا بايستي اينطور گرفتارش مي شدم. چشمان ميشي رنگش جلوي چشمانم مي درخشيد سرم را ميان دو دستم گرفتم و براي چند لحظه همان طور ماندم و اصلا متوجه دايي محمود نشدم که کنارم نشسته است.دايي با صداي ملايمي گفت : افسون.سرم را بلند کردم.دايي لبخندي زد و گفت : چرا زانوي غم بغل کرده اي ؟ اصلا خوش ندارم تو را افسرده ببينم .جواب دادم : چيزي نيست کمي دلم گرفته است.دايي لبخندي زد و دستم را آرام گرفت و گفت : خيلي احساس تنهايي مي کني.گفتم : با داشتن دايي مهرباني مانند شما چرا بايد تنها باشم.دايي سرم را بوسيد و گفت : منهم بعضي وقتا با داشتن خواهر و خواهرزاده عزيزي مانند شما خيلي احساس تنهايي مي کنم.لبخندي زدم و به شوخي گفتم : انشاءالله تا چند وقت ديگه ليلا خانوم شما را از تنهايي در مياره.دايي آرام زد به پشتم و گفت : اي بدجنس کوچولو حرف نمي زني و وقتي هم که شروع به حرف زدن مي کني براي سرخ کردن من دست به هر کاري مي زني و بعد ادامه داد : اينقدر حرف را عوض نکن بگو چرا اينقدر توي خودت هستي.آهي کشيده و سکوت کردم.دايي لبخندي زد و گفت : بگو که دلت براي فرهاد تنگ شده است.تا بنا گوش سرخ شده و سکوت کردم.دايي لبخند سردي زد و گفت : تقصير از تو بود چرا بايستي با رامين آن طور برخورد مي کردي که فرهاد حسادت کنه.با ناراحتي گفتم : ولي رامين شوهر خواهرم است و من هيچ عيبي نديدم که با او آن طور صحبت کنم.دايي که مشخص بود خشمش را به اجبار کنترل مي کند به ظاهر لبخندي زد و گفت : ولي فرهاد متوجه شده است که رامين تو را به عنوان خواهر زن نگاه نمي کنه. چرا آن دو را به بازي گرفته اي. شانس آوردي که رامين مرد فهميده اي است وگرنه اگه من بودم...حرف دايي را با بغض قطع کردم و گفتم : من تا حالا نسبت به هيچ مردي توجه نشان نداده بودم و اصلا نمي دانم با يک مرد چطور بايد رفتار کرد تا دلش را به دست آورد.دايي خنده اي سر داد و گفت : لقب خوبي بهت دادم واقعا که در سينه تو به جاي قلب فقط سنگ کار گذاشته اند.با ناراحتي گفتم : خيلي دوست دارم مثل دخترهاي ديگه مي توانستم حالتهاي زنانه داشته باشم. لااقل الان که اينطور گرفتار شده ام . ديگه با مشکلي اينچنين دچار نمي شدم.دايي دستي به موهايم کشيد و گفت : ولي فرهاد خودش گفت که اين حالتهاي تورا دوست دارد چون مانند يک مرد هستي.گفتم : پس چرا او از من زود ناراحت مي شود.دايي جواب داد : او ناراحت نيست فقط خيلي حسود تشريف دارد . حق هم دارد . تو چه دليل داشت که به رامين بگويي مواظب خودت باش. منهم يک لحظه جا خوردم . چون هيچوقت تو با رامين خوب نبودي.گفتم : وقتي حلقه شکوفه را در دست او مي بينم يکدفعه تمام نفرتم به او فراموش مي کنم . احساس مي کنم آن حلقه با من حرف مي زنه.دايي با ناراحتي دستي به صورتم کشيد و گفت : تو دل پاکي داري و بعد ناخودآگاه خنده اي بلند سر داد و گفت : مي خواهم بلايي سرت بياورم.با تعجب به دايي نگاه کردم.دايي گفت : اينطور نگاهم نکن فردا شب فرهاد را با خانواده اش دعوت کرده ام به خانه خودم و تو بايد از آنها پذيرايي کني.با صدايي نيمه فرياد گفتم : نه دايي من نمي تونم.دايي به درخت تکيه داد و گفت : بايد بتوني چون آبروي تو و من در ميان است. تازه اينکه آقاي شريفي را هم با خانواده اش همراه مادرت و مسعود را نيز دعوت کرده ام.در حالي که حيرت کرده بودم گفتم : واي دايي محمود توروخدا با من اين کارو نکن.دايي بلند شد و از درخت چند عدد گيلاس چيد و برد داخل حوض شست و آورد جلوي من گذاشت و گفت : دوست دارم فرهاد و رامين دست پخت تو را بخورند . تا فکر نکنند خواهر زاده من آشپزي بلد نيست.با ناراحتي گفتم : آخه من نمي تونم غذاي اينهمه جمعيت را درست کنم. و اينکه غذا درست کردن بلد نيستم.دايي به شوخي اخمي کرد و گفت : بي خود حرف نزن مادرت را هم نمي خواهم بياورم تا کمکت کند. مي خواهم ببينم عرضه داري از آنها پذيرايي کني يا نه. ضمنا الان بايد بروي درمانگاه و بخيه دستت را باز کني و ديگه مشکلي و يا بهانه اي نياري.با نگراني از اين وضع گفتم : تورو خدا دايي من تا حالا آشپزي نکرده ام و مي ترسم.دايي اخمي کرد و گفت : مي خواهم ببينم اين همه خاطرخواه داري آيا براي خودت بزرگ شده اي که بتوني از عهده شوهر و مسئوليت زندگي بربيايي. يا اينکه فقط قد بلند کردي ولي... و بعد سکوت کرد.نگاهي به دايي انداختم و گفتم : پس مي خواهي مرا آزمايش کني.دايي خنديد و گفت : درست حدس زدي.از روي نيمکت بلند شدم و گفتم : بي انصاف حالا نمي شود از طريق ديگه اي منو آزمايش کني آخه اينجوري پاي آبرو در ميان است.دايي در حالي که ساعتش را در مي آورد تا دستش را بشويد گفت : بهترين موقعي که مي توانستم انتحانت کنم فردا است . لازم نيست براي يک مهماني خودم را بدبخت کنم و زن بگيرم . بهتره خواهر زاده عزيزم اين لطف را به دايي خودش بکند. و با خنده دستش را داخل آب حوض فرو برد و با شدت يک مشت آب به روي صورتم پاشيد. جيغ کوتاهي کشيدم و سريع داخل خانه رفتم.فکر فردا شب آرامم نمي گذاشت . دلم بدجوري شور مي زد . مادر در آشپزخانه بود . به آشپزخانه رفتم و رو به مادر گفتم : مامان شما از تصميم دايي خبر داريد.مادر خنده اي کرد و گفت : چيه مي ترسي؟با ناراحتي گفتم : مگه نمي خواي کمکم کني ؟مادر جواب داد : دايي من را قسم داده که اصلا کمکت نکنم حتي مقدار غذاهايي که بايد درست کني را نبايد بهت بگم.با اخم گفتم : نکنه شما هم قبول کرديد.مادر در حالي که سيب زميني خلال مي کرد گفت : چيکار کنم دايي مرا قسم داده است.گفتم : شما چقدر بي انصاف هستيد اصلا به فکر آبروي من بيچاره نيستيد و با قهر بلند شدم و همراه دايي به درمانگاه رفتم تا بخيه دستم را باز کنم.آن شب گذشت و صبح فردا دايي به دنبالم آمد و مرا به خانه خودشان برد.ادامه دارد ...
قسمت ۱۲ دلم شور مي زد و واقعا وحشتکرده بودم . رنگ صورتم پريده بود دايي با ديدن من در آن حالت خنده اش گرفت. چشمغره اي به دايي رفتم. دايي با خنده گفت : بالاخره امشب بايد آبروي من و خودت رابخري. و اينکه من از قبل به چلو کبابي سرکوچه که رفيقم است سفارش آماده باش داده امتا اگه دسته گل به آب دادي لااقل من از بيرون غذا بياورم. با ناراحتي به دايينگاه کردم : دايي خواهش مي کنم کمي رحم داشته باش . اگه من نتوانم از عهده اين کاربرآيم ديگه نمي توانم تو روي شيما و خانوادش نگاه کنم. و مي دانم شيما مدام سر بهسرم مي گذاره. دايي با خنده گفت : تو ازز شيما خجالت نمي کشي بلکه از فرهاد وشوخي هاي کنايه آميز او ناراحت مي شوي. دست دايي را گرفتم و گفتم : تورو جونليلا برو مامان را بياور. دايي خنده بلندي سر داد و گفت : امکان نداره و بعددستم را کشيد و مرا به آشپزخانه برد و گفت : همه چيز برايت آماده است فقط تو بايدآنها را درست کني. نگاهي به آشپزخانه انداختم . دايي همه چيز خريده بود. مرغ . گوشت وخيلي چيزهاي ديگر. دايي با يک دست به پشتم زد و گفت : موفق باشي من ديگهبايد سرکارم بروم و راستي تلفن خانه را هم قطع مي کرده ام تا نتواني با متدرت تماسداشته باشي. دلم فرو ريخت. با صداي نيمه فرياد گفتم : تو به تلفن چي کار داريتورو خدا تلفن را سرجايش بگذار. دايي خنده کنان در حالي که به طرف در خروجيميرفت گفت : بايد خودت تنها تمام اين کارها را بکني. راستي خانه را هم تميز کن . خداحافظ. وسط آشپزخانه مثل مجسمه ايستاده بودم و نمي دانستم از کجا شروع کنم. به اتاق رفتم و با ناراحتي روي مبل نشستم . يکدفعه به سرم زد که شايد دايي کتابآشپزي داشته باشد. به اتاق خواب دايي رفتم و بين کتابهاي او دنبال کتاب آشپزي گشتم. ولي کتاب آشپزي را پيدا نکردم. با خستگي روي مبل نشستم . به ساعتم نگاه کردم . ده صبح بود. با خود گفتم : اينجوري نمي شه بايد کاري کنم . به آشپزخانه رفتم . نمي دانستم مرغ را چطور بايد پاک کرد . من هيچوقت در آشپزي به مادر کمک نکرده بودم. چشمم به کاهو و خيار افتاد تنها کاري که کردم فقط توانستم در ساعت يازده ظهرسالاد درست کنم. از طرفي خوشحال بودم دايي مهمانها را براي شام دعوت کرده است. و منتا شب خيلي وقت داشتم با خودم گفتم تا شب فرجي مي شود. از بسنگران مهماني شببودم نتوانستم چيزي براي ناهار بخورم. ساعت چهار بعد از ظهر بود و من فقط سالاددرست کرده بودم. روي صندلي نشسته بودم و به مواد خام بربر نگاه مي کردم. يکدفعهزنگ در خانه به صدا درآمد. دلم هوري ريخت. با دستپاچگي بلند شدم و در آشپزخانه راسريع بستم و با ناراحتي به طرف در رفتم. در را با دستي لرزان باز کردم ولي باديدن زن فقيري که براي کمک گرفتن آمده بود کمي آرام شدم. داخل خانه شدم و مقداريپول از کيفم بيرون آوردم ولي يکدفعه فکري در مغزم جرقه زد. پول را برداشتم وجلوي در رفتم پيرزن با لباسي کهنه و وصله دار که بيشتر لباس با وصله دوخته شده بودجلوي در همچنان ايستاده بود. پول را به طرفش دراز کردم . پيرزن پول را گرفت وگفت : انشاءالله خوشبخت شوي. خدا هميشه سربلندت کند. و تا خواست برود گفتم : مادربزرگ. پيرزن با تعجب برگشت نگاهم کرد. لبخندي زده و گفتم : شما آشپزيبلد هستيد. پيرزن نگاهي به سرتاپايم انداخت و گفت : چطور مگه؟با خوشحاليدست پيرزن را گرفتم و در حالي که به اجبار او را به طرف خانه مي بردم گفتم : توروخدا به من کمک کنيد اينجا نمي توانم برايتان موضوع را تعريف کنم. پيرزن در حاليکه از حرکات من متعجب شده بود داخل راهروي خانه شد. بوسه اي به گونه پيرزن زدمو گفتم : تورو جون هر کي که دوست داريد اگه آشپزي بلد هستيد به من کمک کنيد. پيرزن لبخندي زد و گفت : آخه چي شده . شما چرا اينطور نگران هستيد. باناراحتي موضوع را براي پيرزن توضيح دادم. يکدفعه او به خنده افتاد و با صدايبلند قهقه سر داد. با دلخوري او را نگاه کردم . او متوجه شد . دستم را فشرد وگفت : ناراحت نشو. آخه خيلي برايم جالب است که دايي شما اينطور داره شما را آزمايشمي کنه. آرام گفتم : حالا آشپزي بلد هستيد يا اينکه ... و بعد سکوت کردم .پيرزننفس بلندي کشيد که از اين نفس بوي غم او را حس کردم. در حالي که چشمانش پر ازاشک شده بود گفت : دخترم تو الان منو نگاه نکن. من روزي براي خودم خانوم خانه ايبودم. خانه اي نه چندان بزرگ ولي گرم و باصفا که شادي آنجا را هر کسي نمي توانست بهدست بياره. با پسرم و شوهرم مانند هر انسان خوشبختي در گوشه اي از اين جهان پهناورزندگي آرامي داشتيم. آشپزي من زبون زد خاص و عام بود و حالا به خاطر شوهرم به اينروز افتاده ام. اشک مانند مرواريد از صورت چروکيده اش که سختي روزگار را نشانمي داد چون جويبار باريکي مي چکيد . آهي غمگين کشيد و ادامه داد : خدا از عروسم ومادر بي انصافش نگذره که زندگي منو به باد داد. با تعجب گفتم : عروستون آخه چرا؟پيرزن گفت : وقتي پسرم زن گرفت بدبختي چشمش را به خانه ما دوخت. و چراي آن رانمي دانم. هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که خانواده زن پسرم به خارج سفرکردند و همه مقيم آنجا شدند. عروسم هم روي يک پا ايستاد که حتما بايد خانه رابفروشيم و بهخارج نزد پدر و مادرش برود. پسرم نيز که تمايل به اين کار داشتخانه را فروخت و براي ما يک خانه کوچک کهنه اجاره کرد و خودش بار سفر بست و همراهزنش به خارج رفت و ديگه سراغي از مت نگرفت. دو سال تمام چشم انتظاري باعث شد کهشوهرم سکته کرد و زمين گير شد. منهم سواد نداشتم و کاري از دستم بر نمي آمد مجبورشدم وسيله خانه را فرروختم تا خرج دوا دکتر شوهرم را بدهم. ولي وقتي ديدم که چيزديگه اي براي فروش نداريم دست به اين کار زدم . کاري که هيچوقت فکرش را نمي کردم. حال بايد گدايي کنم تا هم اجاره خاننه را بدهم و هم شکم خودم و شوهرم را سير کنم. وقتي پيرزن سکوتم را ديد و ديد که چقدر از اين سرنوشت ناراحت شده ام لبخندي زدو گفت : خوب غذا چي دوست داري برايت درست کنم. تا انگشتهايت را هم با غذا بخوري؟يکدفعه به خودم آمدم به ساعت نگاه کردم چهارو نيم بود گفتم : بياييد داخل خانهتا وسايل را به شما نشان دهم ديگه تصميم با خودتان است که چي درست کنيد. وقتيپيرزن داخل آشپزخانه شد گفت : بيچاره دايي شما چقدر وسيله خريده است. و بعد سريعدست و صورتش را شست و انگار که دوباره جوان شده است. و خودش را خانوم خانه مي داندگفت : خوب حالا با اين وسائل برايت چند نوع غذا درست مي کنم. تا دهن همه مهمانهاباز بماند. و بعد خيلي تند شروع کرد به پاک کردن مرغها. گفتم : اگه کاري داريدبدهيد انجام دهم. پيرزن لبخندي زد و گفت : تو بادمجانها را پوست بگير . بااينها کلي غذا درست مي کنم که خودت تعجب کني و ادامه داد : راستي مهمانها چند نفرهستند. جواب دادم با خودم دوازده نفر. نگاهي به صورت پيرزن انداختم . چقدربا خوشحالي کار را انجام ميداد. خودش را خانوم خانه مي دانست و با يک غرور خاصي کارمي کرد. خيلي با سليقه بود و کارها را به ترتيب انجام مي داد. زنگ خانه به صدادرآمد . دلم فرو ريخت . پيرزن هم نگران شد. با پاهاي لرزاني جلوي در رفتم . دررا باز کردم. با تعجب ديدم رامين جلوي در است . لاي در را طوري باز کردم که فقطهيکل خودم نمايان بود و در را با يک پا به خودم چسبانده بودم. لبخندي به ظاهرزدم و گفتم : سلام چقدر زود به مهماني آمدي مهماني شب است. رامين لبخندي زد وگفت : اومدم ببينم اگه کاري داري بهت کمک کنم منظورم کار بيرون است. لبخندي زدهو گفتم : نه خيلي ممنون . دايي همه چيز خريده است. رامين نگاهي به صورتم انداختو گفت : مادرم و مادر شما خيلي دلواپس هستند و چون مادر شما براي دايي قسم خورده کهبه شما در پخت غذاها کمک نکند مادر من اين کار را قبول کرده و بعد کاغذي از جيبشبيرون آورد و گفت : مادرم تمام اندازه غذاها و طرز درست کردن آنها را برايت نوشتهاست. اميدوارم تونسته باشه به شما کمکي کرده باشد. لبخندي زده و گفتم : احتياجيبه اين کاغذ ندارم. الان تمام غذاها روي اجاق است و تا شب خوب جا مي افته. رامين با تعجب گفت : ولي دايي محمود مي گفت : شما را به آشپزخانه برده بود خيليترسيده بوديد. لبخندي زده و گفتم : من شوخي کزدم مي خواستم دايي را کمي اذيتکنم. در همان لحظه صداي افتادن در قابلامه از آشپزخانه شنيده شد. رامين باکنجکاوي نگاهي به من انداخت و گفت : کسي توي آشپزخانه است. در را کمي جمع ترکردم و گفتم : نه فکر کنم در قابلامه را بد گذاشته ام اون افتاده و سريع گفتم : ببخشيد مي ترسم غذاها بسوزه از مادرتان هم تشکر کنيد. خداحافظ تا شب که دوبارهشماها را مي بينم. و در را سريع بستم. داخل آشپزخانه شدم . پيرزن گفت : کيبود.؟جواب دادم : شوهر خواهرم بود. پيرزن با ناراحتي گفت : نمي دانم چي شددر قابلامه از دستم افتاد. نکنه او شنيد. در حالي که به طرف ظرفشويي مي رفتمگفتم : فهميد ولي يک جوري موضوع را سر هم آوردم. پيرزن چهار رنگ غذا درست کردهبود و عطر غذا اتاق را پر کرده بود. با خوشحالي گفتم : مادربزرگ شما آبروي منوامشب از دست بعضي ها نجات داديد چقدر خوشحالم که شما را ديدم. پيرزن در حالي کهاشک از چشمانش سرازير شده بود گفت : اين دومين بار است که مرا مادربزرگ خطاب ميزني.چقدر آرزو دارم اسم مادربزرگ را بشنوم . دوست دارم کسي مرا مدام مادربزرگ صدابزنه و حالا تو و بعد مرا در آغوش کشيد. صورتش را بوسيدم و گفتم : با اينکهبيشتر از دو سه ساعت نيست که با شما آشنا شده ام ولي احساس نزديکي به شما دارم. پيرزن صورتم را بوسيد و گفت : خدا هيچوقت بنده خودشو فراموش نمي کنه. و امروزاو بزرگترين هديه را به من داد. و اون هم تو هستي و بعد دستم را گرفت و گفت : بياعزيزم بيا اينها را نشانت بدهم تا خيالت راحت شود و بعد در يک يک قابلامه ها رابرداشت و گفت : اين خورشت قرمه سبزي اين زرشک پلو با مرغ و اين هم از کباب ماهيتابه اي و اين هم از کشک بادمجان. با حالت خوشحالي فرياد زدم واي مادربزرگ شمايک هنرمند هستيد. فدات بشم . شما بهترين مادربزرگ دنيا هستي. پيرزن گفت : توبرو اتاقها را تميز کن تا من هم برنج را دم کنم راستي مي خواهم يک ماست و موسيرعالي هم که تو عمرتان نخورده ايد درست کنم. با خوشحالي به پذيرايي رفتم و شروعکردم به تميز کردن اتاقهاساعت هفت شب بود که پيرزنمرا صدا زد. وقتي به آشپزخانه رفتم پيرزن با ديدن من گفت : خوب حالا من بايد بروممواظب غذاها باش تا موقع آمدن آنها غذاها گرم باشند. سفره آنطور که گفتم تزئين کن. گفتم : چشم مادربزرگ به خدا من اين لطف را حتما جبران مي کنم و بعد مقداري غذاکشيدم و گفتم : خودت زحمت کشيده اي . لااقل کمي براي خودت غذا ببر و مقداري پولخواستم به او بدهم . پول نگرفت و گفت : دخترم امروز بهترين روز زندگيم بود. منهيچوقت امروز را فراموش نمي کنم . و بعد غذا را گرفت و رفت. آدرس خانه اش راگرفتم که هر چند وقت يک بار به ديدنش بروم. احساس رضايت مي کردم پيش خودم گفتم : وقتي دايي اينهمه غذا را ببينه از تعجب شاخ در مياره. رفتم حمام کردم . هنوزموهايم خيس بود که زنگ در به صدا درآمد. دايي محمود بود. جلو رفتم و گفتم : سلام خسته نباشي دايي جون عزيزم. دايي لبخندي زد و گفت : چيه سرحال هستي وادامه داد : ببينم هنوز کسي نيومده ؟جواب دادم جز شما هيچکس در اين خانه را بهصدا در نياورده است. دايي به پذيرايي آمد و خواست به آشپزخانه برود که من سريعدر آشپزخانه را کليد کردم و گفتم : حق ورود به آشپزخانه را نداري. دايي لبخنديزد و گفت : بروم چلو کبابها را بگيرم. اخمي کرده و گفتم : اصلا حرفش را نزن. هرچي درست کردم بايد بخوريد. دايي گفت : آخه من چون دايي هستم مي خورم . ولي آنبيچاره ها چه گناهي کرده اند که بايد تحمل کنند و ادامه داد : نمي دونم اين بوي خوبغذا از خانه همسايه مي آيد يا اينکه از آشپزخانه جنابعالي. گفتم : نمي دونم. فکر نکنم کشک بادمجان آنقدر بو داشته باشد که فضاي خانه از بوي آن پر شود. داييبا صداي نيمه فرياد گفت : چي ؟ کشک بادمجان درست کرده اي. دختر جان خجالت بکش من ميروم چلوکبابها را از رستوران بياورم. و با اين حرف از خانه خارج شد. لبخندي زدهو با خودم گفتم : اينطوري دايي تنبيه مي شه و توي خرج مي افته. اون باشه که ديگهمنو نخواد امتحان کنه. ميوه ها و شيريني ها را روي ميز چيده بودم و همه چيزبراي پذيرايي آماده بود. در همان لحظه مادر و مسعود همراه آقاي شريفي به خانهآمدند. مادر پرسيد :دايي کجاست؟جواب دادم : رفته سر کوچه کبابها را بگيرهبياره. مادر اخمي کرد و گفت : مي دانستم دست و پا چلفتي هستي. امشب آبروي منوبردي. مينا خانم گفت : منکه برنامه غذاها را به رامين جان دادم چرا قبول نکردي؟جواب دادم: آخه اون موقع غذايم روي اجاق بود و احتياجي به آن نداشتم. مادربا تعجب گفت : غذا چي درست کردي؟ نکنه غذاها را سوزاندي و دايي مجبور شده چلوکباببخره. لبخندي زده و گفتم : تا حالا کي کشک بادمجان را سوزانده است که من دوميشباشم. مادر با فرياد گفت : نکنه مي خواستي کشک بادمجان به مهمانها بدهي ؟گفتم : مگه چه عيبي داره کشک بادمجان هم يک نوع غذاست. رامين لبخندي زد وگفت : شما براي جواب دادن کم نمي آوريد. ليلا خنده اي کرد و گفت : من فقط کشکبادمجان مي خورم حتما خوشمزه است. در همان لحظه فرهاد و خانواده اش هم رسيدند. وقتي فرهاد را ديدم خيلي خوشحال شدم . با خوشحالي به او سلام کردم ولي او خيليرسمي با من احوال پرسي کرد. چيزي نگفتم. از ته دل خوشحال بودم که در اين آزمايشسر بلند شده ام. با اينکه مي دانستم دارم خودم را گول مي زنم ولي از اينکه آبرويمجلوي آنها نمي رفت خوشحال بودم. جلو رفتم . کت فرهاد را از او گرفتم و زير لبگفتم : انگار از اومدن به اينجا راضي نيستي. و بعد به طرف اتاق خواب رفتم تا کت اورا آويزان کنم. (چه پرو) شيما خنده کنان به اتاق آمد و گفت : شنيده ام داييمحمودت امشب مي خواهد تو را امتحان کنه. گفتم : اين حرف را کي به شما گفته ؟شيما خنده اي سر داد و گفت : دايي شما به فرهاد گفته و فرهاد هم شه ما. گفتم : خوب پس دايي به همه خبر داده است و بعد در دل با خود گفتم واقعا خدا بامن بود که آن پيرزن را برايم فرستاد وگرنه امشب مي بايست مسخره دست دايي و اطرافيانمخصوصا فرهاد مي شدم. و دوباره خدا را شکر کردم. فرهاد کنار تلوزيون روي مبلخيلي سنگين نشسته بود. رامين بدون توجه به او داشت مجله مي خواند . پيش دستيبرداشتم و همراه ميوها جلوي فرهاد گذاشتم.(اه) وقتي داشتم پيش دستي را جلوي اومي گذاشتم نگاهي به من انداخت و آرام گفت : انگار خيلي سرحال هستي. جواب دادم : درست برعکس شما چون اينقدر اخم کرده اي که هر کي ندونه فکر مي کنه ورشکست شده اي. فرهاد آرام صحبت مي کرد. آرام گفت : کي باعث اين اخم شده ؟گفتم : خودت چرابايد حسود باشي که حالا برايم اخم کني و بعد لبخندي زده و رفتم کنار شيما نشستم. مسعود از ديدن شيما خيلي خوشحال بود ولي آن را بروز نمي داد. گلگون بودنصورتش خوشحالي درونش را نشان مي داد. در همان لحظه دايي محمود با قابلامه بزرگيداخل اتاق شد. همه به خنده افتادند. فرهاد نگاهي به من انداخت و در حالي که لبخندروي لبهايش بود سري به عنوان تاسف تکان داد. از اين کار او حرصم درآمد. رامينرو کرد به دايي و گفت : محمود جان چرا به زحمت افتادي. همان کشک بادمجان خيلي بهتربود. غريبه که اينجا نبود چرا رفتي کباب خريدي. دايي لبخندي زد و گفت : ديديبهتون گفتم اين دختر فقط قد بلند کرده ولي از زندگي کردن چيزي نمي دونه. رامينلبش را گزيد و چشم غره اي به دايي رفت و گفت : ديگه بي انصافي حرف نزن خوب نيست. دايي گفت : افسون خانم پاشو در آشپزخانه را باز کن تا قابلامه را داخل آشپزخانهبگذارم. تو چرا اينقدر بي خيال نشسته اي. انگار نه انگار که براي ما جلوي اينهمهخاطر خواه آبرو نگذاشته است. سرخ شدم و اخمي به دايي کردم و گفتم : اين قابلامهغذاي شماست و غذاي من در آشپزخانه است. لطفا شما قابلامه غذايتان را در اتاق خواببگذاريد. اصلا خوشم نمياد که قابلامه شما کنار قابلامه من باشد . چون غذاي شماآبروي غذاي من را مي برد. دايي با تمسخر گفت : اگه اين حرف را نزني چطور ميتواني کمي از خجالتت را کم کني. و بعد قابلامه را به اتاق برد. دايي گفت : ساعتهشت و نيم است بهتره شام را بياوريم. گفتم : الان زود است ساعت نه غذا را ميآوريم. دايي با کنايه گفت : مي ترسم خورشتهايي که درست کرده اي از دهن بيفته. در حالي که يک پايم را روي آن پاي ديگر مي گذاشتم گفتم : شما نگران آن نباش . هر چي بگذره غذا جا افتاده تر مي شه. مسعود به شوخي گفت : مخصوصا کشک و بادمجان . شيما گفت : آبروي منو بردي . حالا از اين به بعد آقا فرهاد بايد همکلاسداشتنم و بي عرضگي اورا به رخم بکشه. اخمي به شيما کردم و گفتم : بي خود حرفنزن لطفا بعد از شام نظر بدهيد تا ديگران هم بشنوند و بعد يک عدد شيريني در دهانمگذاشتم . همه از اينقدر بي خيال بودنم تعجب کرده بودند. يک لحظه چشمم بهرامين افتاد. نگاه او به من خيره ماند . لبخندي زد و گفت : مي دانم غذاهاي خوشمزهاي درست کرده اي. گفتم : خوشحالم که شما مانند بقيه مسخره ام نمي کنيد . ازاطمينان شما واقعا ممنون هستم. شيما آرام به پهلويم زد و گفت : بدجنس نشو . فرهاد و ناراحت نکن. آن روي رامين حساس است. به ساعتم نگاه کردم و بلند شدم ودر حالي که به طرف آشپزخانه مي رفتم گفتم : دايي جون لطفا سفره بزرگ را پهن کنغذاها جا بگيره. دايي با تعجب گفت : شوخي مي کني. گفتم : من درمورد آشپزيبا کسي شوخي ندارم. مادر و شيما براي کمک به آشپزخانه آمدند از ديدن آن همه غذاشوکه شده بودند. دايي وقتي به آشپزخانه آمد با ديدن قابلمه ها چشمهايش گشاد شدهبود. با خوشحالي گفت : اي بدجنس کوچولو. مي خواستي من بيشتر تو خرج بيفتم. کلي پولکبابها را دادم. با خنده گفتم : حقت بود. حالا حرف نزن که خيلي گرسنه هستم. دايي با خوشحالي سفره را پهن کرد. وقتي غذاها چيده شد همه تعجب کرده بودند. آقاي شريفي گفت : پس غذا کشک بادمجان بود؟لبخندي زده و گفتم : به شمانگفتم تا برايتان سوپريز باشه. همه شروع کردند به غذا خوردن. آقاي شريفياينقدر تعريف دست پخت مرا کرد که يک لحظه خجالت کشيدم. دايي گفت : تو اين همهغذا بلد بودي و خودت را به ناداني مي زدي. و ادامه داد : ببينم نکنه از همسايه هاکمک گرفتي. به شوخي اخمي کرده و گفتم : دايي جون اين به جاي تشکر شماست. اگهدوست داري برو از آنها بپرس من حتي از خانه بيرون نرفته ام. رامين لبخندي زد وگفت : افسون خانم راست مي گه وقتي من خواستم از طريق مادر به ايشون کمک کنم او قبولنکرد و اصلا صدايي هم از توي آشپزخانه بيرون نيامد. با نگراني به رامين نگاهکردم. لبخندي زد و سرش را پايين انداختوقتي ديدم همه از دست پخت من تعريف مي کننددر دل مدام به پيرزن دعا مي کردم که به کمک آمده بود.ادامه دارد ...
قسمت ۱۳ پروين خانم با هر قاشقغذايي که در دهانش مي گذاشت مدام تعريف مي کرد.نگاهي به فرهاد انداختم . اومتوجه شد و لبخندي زد و گفت : انگار دايي محمود در اين آزمايش شکست خورده است.گفتم : ديگه دايي حق نداره از اين کارها بکنه که اصلا خوشم نمي آيد. امروز ازخستگي حال نداشتم ناهار بخورم.مادر گفت : قربونت برم. چقدر هم زحمت کشيدي .آخهاين همه غذا چرا درست کردي.دايي لبخند موزيانه اي زد و گفت : آخه مي خواست بهما ثابت کنه که آماده است که به خانه شوهر برود.يکدفعه هجوم خون را در صورتماحساس کردم و تا بنا گوش سرخ شدم.همه زدند زير خنده.آقاي شريفي گفت : انشاءالله تا يکي دو ماه ديگه لباس عروسي را توي تن افسون جان مي بينيم و بعد نگاهيبه رامين انداخت . ولي رامين آرام مشغول خوردن غذايش بود و سکوت کرده بود.داييلبخندي به اجبار زد و گفت : انشاءالله رامين جان بايد تا يکي دو ماه ديگه دامادبشه. ديگه داره خيلي برايش دير مي شود.فرهاد متوجه منظور دايي شد و رنگ صورتشبه وضوح پريد.رامين به ظاهر لبخندي زد و گفت : من هنوز تصميم به ازدواج ندارملااقل تا سه چهار سال ديگه بايد مجرد بمانم. ولي محمود جان فکر کنم تو هر چه زودترازدواج کني بهتر است چون داري کم کم کچل مي شوي.يکدفعه همه زدند زير خنده.دايي اخمي کرد و گفت : بي خود حرف نزن موهاي من اصلا نمي ريزه و هنوز سفتسرجايشان هستند.فرزاد با خنده گفت : آقا رامين راست مي گه چون جلوي موي شماکمي کم پشت شده است.دايي به شوخي اخمي کرد و گفت : پس اينطور است هر چه زودتراقدام کنم.همه يکدفعه هورا کشيدند و تبريک گفتند.دايي با خنده گفت : منظورم از اقدام مي کنم يعني به دکتر مي روم تا از کچل شدنم پيشگيري کنم.دوباره شليک خنده بلند شد.دايي وقتي فرهاد را پکر و ناراحت ديد ديس مرغ راجلوي او گرفت و گفت : شاه داماد آينده لطفا کمي از دست پخت خواهرزاده عزيزم بخوريدببينيد چقدر دست پختش خوشمزه است . بالاخره نظر شما براي ما خيلي مهم است و بعد باکمي ناراحتي از اين حرکاتش زير چشمي به رامين نگاه کرد و نفس عميق کشيد که مجبوراست جلوي رامين به خاطر من اينطور با فرهاد برخورد کند.فرهاد سرخ شد و کمي مرغرا از ديس برداشت.رو به فرهاد کرده و گفتم : اگه اشتهايتان کور شده است بهترهاز ماست موسير کمي بخوريد. براي تحريک اشتها مفيد است و بعد لبخند شيطنت آميز زدم.فرهاد نگاهي به صورتم انداخت و بعد آؤام مشغول خوردن غذا شد.رو کردم بهدايي و گفتم : تورو جون من راستش را بگو تا حالا توي عمرت ماست و موسيري به اينخوشمزگي خورده اي.دايي لبخندي زد ودر حالي که يک قاشق از ماست و موسير را برميداشت گفت : الحق که عالي است. هنر تو حرف نداره خوش به حال مردي که با تو ازدواجکند.. فکر کنم در عرض يک ماه چاق شود.آقاي شريفي گفت : راستي مينا جان وقتي بهخانه رفتيم حتما از افسون جان طرز درست کردن اين ماست و موسير را بپرس چون خيليعالي شده.در همان لحظه رنگ صورتم به وضوح پريد . پيش خودم گفتم : اي واي من کهموقع درست کردن آن پيش پيرزن نبودم. رفتم که اتاقها را تميز کنم. حالا چه خاکي توسرم بريزم.رامين متوجه حالم شد لبخندي زد و گفت : افسون خانم چرا رنگت پريده.فرهاد با تمسخر گفت : شايد ماست و موسير را تقلب کرده است.اخمي کرده وگفتم : اتفاقا خودم درست کردم الان هم که مي بيني رنگم پريده به خاطر اين است که ازصبح تا حالا سرپا ايستاده ام و کمي خسته هستم.آقاي شريفي به کمکم آمد و گفت : راست مي گه دخترم اين همه کار کرده است به خدا اگه ليلا بود با اينکه آشپزي بلد استنمي تونست اينهمه غذا درست کنه. ليلا حرف پدرش را تاييد کرد.چشم غره اي بهفرهاد رفتمفرهاد لبخندي زد و سرش را پايين انداخت.شيما سرش را نزديکمآورد و گفت : راستش را بگو اين غذاها را تو درست کرده اي.در حالي که براي خودمسالاد ميريختم گفتم : چيه حسوديت مي شه که نمي توني مانند من باشي. تو هم مانندبرادرت حسود تشريف داري.فرهاد نگاهي به من انداخت و لبخندي زد.همه از دستپختم تعريف مي کردند. ياد پيرزن افتادم که مي گفت دستپختش زبون زد خاص و عام استواقعا راست گفته بود.تصميم گرفتم فردا حتما براي تشکر از او پيشش بروم.بعد از جمع کردن سفره جلوي در آشپزخانه ايستادم و رو کردم به مادر و بقيه زنهاکه مي خواستند براي شستن ظرفها به آشپزخانه بيايند و گفتم : هيچ خانومي حق ندارهظرفهاي دايي را بشوره. بايد تنبيه بشه که ديگه منو اذيت نکنه و بعد در آشپزخانه راکليد کردم.دايي گفت : بي انصافي نکن تورو جون من بگذار ظرفها را بشويند تو بهآنها چيکار داري.به شوخي اخمي کرده و گفتم : اصلا اجازه نمي دهم آنها بهآشپزخانه بروند بايد خودت آنها را بشويي.و بعد روي مبل نشستم و گفتم : من ديگهخسته هستم . لطفا دايي جان پذيرايي را به عهده بگير که ديگه دست به چيزي نمي زنم. با اين حرف من همه زدندزير خنده.واقعا خسته بودم. پاهايم گزگز مي کرد . بااينکه همه کارها را آن پيرزن بيچاره کرده بود ولي اينقدر که حرص و جوش مي خوردم وهيجان داشتم مدام راه مي رفتم و نمي نشستم وسعي مي کردم که اتاقها تميز باشد.نگاهم با ننگاه فرهاد خيره مانديکدفعه احساس کردم کسي آرام به پهلويم زد . شيما بود. گفت : چيه با چشمهايتان حرف مي زنيد که اينطور همديگر را نگاه مي کنيد.آرام گفتم : انگار خوشت مي آيد اذيتم کني.شيما لبخندي زد و گفت : حالا کهتو داداش عزيز منو آزار مي دهي.يک هفته است که خواب به چشمهايش نيامده است. مانمي توانيم با او حرف بزنيم . فرزاد جرات نداره او را صدا بزنه چون سريع به ماپرخاش مي کنه.آهي کشيدم و گفتم : اي کاش هيچوقت به خانه تان نمي آمدم.شيما با خنده گفت : اتفاقا فرهاد هم مي گه اي کاش روزي که افسون به خانه ما آمدمن خانه نبودم که حالا اينطور گرفتار شوم.گفتم : راستي تو فردا مي توني ازمادرت اجازه بگيري تا با هم براي ناهار بيرون برويم. مي خواهم در مورد چيزي با توصحبت کنم.شيما با خوشحالي گفت : منکه از خدام هست تا با تو بيرون بروم و اينکهمامانم چيزي نمي گه.شيما با خوشحالي فرياد کوتاهي کشيد که همه با تعجب به طرفاو برگشتند . با خجالت خودش را جمع و جور کرد و آرام معذرتخواهي کرد.لبخندي برروي همه نشست.تا ساعت دوازده شب همه دور هم نشسته بوديم و از هر دري صحبت ميکرديم.فرهاد و خانواده اش بلند شدند و گفتند که مي خواهند رفع زحمت کنند.من به اتاق خواب رفتم و کت فرهاد را برايش آوردم و دستش دادم.نگاهي بهصورتم انداخت و لبخندي زد و گفت : دستت درد نکنه. خوب داري با اين حرکات مرا گول ميزني.آرام گفتم : گولت نمي زنم به شما احترام مي گذارم.فرزاد داشت با بقيهصحبت مي کرد و همه حواسها جمع او بود.فرهاد گفت : برادر خوبي دارم او هميشههواي منو دذاره . ببين چه جوري حواس همه را به خودش جلب کرده تا من و تو راحت با همخداحافظي کنيم. بعد آهي کشيد و گفت : اي کاش هميشه همينجوري بودي و فقط به من توجهمي کردي.به شوخي گفتم : اتفاقا الان مي خواهم بروم کت آقا رامين را بياورم.فرهاد با خشم نگاهم کرد و گفت : به خدا اگه اين کار را بکني ديگه با تو حرف نميزنم.لبخندي زده و گفتم : باشه ناراحت نشو. کت او را نمي آورم.فرهادلبخندي پيروزمندانه زد و گفت : دست پختت خيلي خوشمزه بود . جلوي همه مرا سربلندکردي.مادر گفت : بهتره ما هم برويم ساعت دوازده است.دايي با عجله به طرفمآمد وگفت : افسون جان تورو خدا اينجا بمون و ظرفها را بشور من تنهايي نمي توانم اينهمه ريخت و پاش را جمع و جور کنم.گفتم : دايي جان حرفش را نزنيد من کار خودمرا کرده ام .دايي لبخندي زد و ناخودآگاه گفت : آقا فرهاد خدا به داد تو برسهبا اين انتخاب وحشتناک.دايي يک دفعه متوجه رامين شد رنگ از صورتش پريد که چراجلوي او اين حرف را زده. با خشم نگاهم کرد و گفت : تمام ناراحتي هاي او تقصير تواست . اي کاش او به ايران نمي آمد . و با ناراحتي به طرف او رفت.فرهاد نفسبلندي کشيد و گفت : چقدر همه از رامين حساب مي برند.در حالي که از حرکات داييجلوي فرهاد ناراحت بودم گفتم : نه آنها خيلي رامين را دوست دارند و برايش احترامزيادي قائل هستند. بالاخره هر چه باشه شوهر خواهر مرحوم است و احترام واجب است.همه از دايي خداحافظي کرديم و به خانه خودمان رفتيم . فرهاد هم همراه خانوادهاش به خانه خودشان رفتند.ادامه دارد ...
قسمت ۱۴ صبح از خواب بیدار شدم . از مادر اجازه خواستم که برای ناهار همراه شیما بیرون بروم.مادر قبول نکرد. وقتی به مادر گفتم : که می خواهم درمورد مسعود با شیما حرف بزنم خیلی خوشحال شد . قبول کرد و گفت : ولی باید مسعود همراهتان باشد. آخه خوب نیست دو تا دختر تنها تا ظهر توی خیبان باشند. گفتم : آخه نمی خواهم جلوی مسعود با شیما صحبت کنم.مادر گفت : اشکالی نداره مسعود از دور مراقب شماست و خودش را به شما نشان نمی دهد.مسعود را از تصمیم با خبر کردم . خیلی خوشحال شد و گفت : اگه این کار را بکنی همیشه ممنونت می شوم.رامین وقتی فهمید می خواهم با مسعود بیرون بروم سوئیچ ماشین خودش را به مسعود داد و گفت : با ماشین راحت تر هستی . بهتره با ماشین بروید.مسعود از رامین خواهش کرد که او هم با ما همراه باشد.گفتم : به شرطی هر تو با من می یایید که خودتان را به شیما نشان ندهید و گرنه نقشه هایم به هم می خورد.رامین با تعجب گفت : چه نقشه ای؟خندیدم و گفتم : بعدا می فهمی.و هر سه سوار ماشین شدیم و به جایی که با شیما قرار گذاشته بودم رفتیم.نزدیک محوطه ای که قرار بود آنجا همدیگر را ببینیم ماشین را نگه داشتیم و من پیاده شدم. با تاکید گفتم : که خودشان را نشان ندهند و آنها قبول کردند.شیما را از دور دیدم برایش دستی تکان دادم و به طرفش رفتم. با هم داخل پارک شدیم. شیما خیلی خوشحال بود و شروع کرد به صحبت کردن.روی نیمکت پارک نشستیم . نگاهی به چمنها انداختم تازه و شاداب بودند. و ساعتی نمی شد که به آنها آب داده بودند رو به شیما کردم و گفتم : دوست دارم روی چمنها راه بروم.شیما با خنده گفت : باغبان چشمهاتو درمیاره . مگه نمی بینی تازه به چمنها آب داده.کفشهابم را در آوردم و جورابم را به دست شیما دادم و شروع کردم روی چمنها راه رفتن . چشمهایم را بستم تا از لمس چمنها به کف پایم بیشتر لذت ببرم. احساس کردم چمنها زیر پاهایم لیز می خورند.شیما صدایم زد.چشمهایم را باز کردم . ولی یکدفعه رنگ صورتم پرید . باغبان رو به روی من ایستاده بود و نگاهم می کرد.وقتی من را با آن حالت دید لبخند زد و گفت : ما به بچه ها می گوییم داخل چمنها نیایند ولی نمی دانستیم به بزرگترها هم هشدار داد.وقتی لبخند باغبان را دیدم آرام گرفتم و با پرویی گفتم : آخه نمی دونی چقدر لذت بخش است وقتی آدم روی چمن خیس راه می ره.باغبان اخم کوچکی کرد و گفت : زود از چمن برو بیرون همه را له کردی.با صدای بلند گفتم : چشم قربان اطاعت می شود.و سریع از آنجا بیرون آمدم و جوراب و کفشم را پوشیدم.شیما گفت : یک لحظه فکر کردم الان باغبان حسابت را می رسه ولی بیچاره چیزی نگفت.در همان لحظه دو پسر ولگرد که کنار تیر چراغ برق ایستاده بودند با تمسخر گفتند : آخه باغبان به دخترهای خوشگل چیزی نمی گه.شیما خواست جوابشان را بدهد که چشم غره ای رفتم و آهسته گفتم : اگه جوابش را بدهی بدتر می شه. بهتره قدم بزنیم.شیما بلند شد و با هم به قدم زدن پرداختیم. آن دو پسر ولگرد همینجور با حرفهای پوچشان مزاحمت ایجاد می کردند .رو کردم به شیما و گفتم : شیما تو از مسعود خوشت میاد؟شیما سرخ شد و گفت : این چه حرفی است که می زنی . اونو مثل برادرم فرهاد دوست دارم.با خشم به عقب برگشتم . آندو مزاحم حرفهای مزخرف می زدند. با خشم گفتم : خفه شوید آشغالها و بعد قدمهایم را تند کردیم.روی نیمکتی نشستیم.گفتم : من بدون مقدمه حرف می زنم . چون خودت می بینی که این دیوانه ها نمی گذارند من مقدمه چینی کنم. می خواهم تو را برای مسعود خواستگاری کنم. یعنی اینکه می خواهم تو زن داداش من شوی. فهمیدی ؟شیما که حرفهایم را به شوخی گرفته بود گفت : دختر تو دیوانه شده ای.گفتم : به جون مسعود دارم جدی صحبت می کنم . مسعود خیلی خاطر خواه تو شده است . اگه قبول کنی خیلی خوشحال می شود.شیما سکوت کرده بود و گلگون بودن صورتش خجالت او را نشان می داد.گفتم : شیما جوابم را بده.شیما گفت : آخه تو مرا غافل گیر کرده ای نمی دانم چی بگم.گفتم : من تو را مجبور نمی کنم خوب فکرهایت را بکن و بعد تصمیم بگیر. تو مسعود را می شناسی . نه سیگاری است نه دماغش گنده است و نه کچل است. نه چشمهایش چپ است.از این طور حرف زدن من شیما به خنده افتاد . منهم خنده ام گرفت و ادامه دادم : و اینکه مسعود دانشجو در رشته مهندسی شیمی است و انشاءالله تا یک سال دیگه برای خودش آقای مهندس است.شیما در حالی که سرخ شده بود گفت : اجازه بده که فکرهایم را بکنم.گفتم : هر چه زودتر فکرهایت را بکن چون من زیاد طاقت صبر کردن ندارم. و به اطراف نگاه کرده پرسیدم :ساعت چنده دلم داره ضعف میره.به جای اینکه شیما جوابم را بده یکی از آن پسرهای مزاحم گفت : عزیزم ساعت دوازده و نیم است. اگه به ما افتخار بدهید برای ناهار در خدمتتون باشیم تا با هم لذت ببریم.اخمی کرده و گفتم : خفه شو تن لش.آنها به خنده افتادند.من و شیما هر دو بلند شدیم و به طرف رستوران روبه رویی پارک رفتیم.چشمم به ماشین رامین افتاد . در دل خدا را شکر کردم که آنها با من آمدند.داخل رستوران شدیم و جلوی پنجره میزی انتخاب کردم و با هم نشستیم. آن دو پسر مزاحم آمدند سر میز ما نشستند.انگار مسعود متوجه آن دو پسر شده بود چون شیشه ماشین را لحظه ای پایین کشید و به جایی که ما نشسته بودیم نگاهی انداخت.رو کردم به یکی از آن پسرها و گفتم : مگه شماها خواهر مادر ندارید که مزاحم می شوید.آن دو به خنده افتادند و یکی از آنها گفت : آنها هم برای خودشان دارند عشق می کنند. ما چکار به حال آنها داریم.با اخم گفتم : پس شماها آدمهای بی غیرتی هستید که وقتی به خانواده هایتان تعصب ندارید نمی شه توقع داشت که به دیگران احترام بگذارید.یکی از آن دو نفر خنده زشتی کرد و ردیف دندانهای سیاه و زشتش نمایان شد و گفت : آدم خوشگل تنها بیرون نمیاد.سکوت کردم.گارسون چهار تا شیشه نوشابه سرمسز ما گذاشت و گفت : تا ده دقیقه دیگه غذایتان آماده است.تشکر کردم.نوشابه را برداشتم و داشتم کم کم با نی آن را می خوردم که احساس کردم دستی روی رانم به حالت نوازش کشیده شد.تنم یخ کرد نگاه کردم و دیدم یکی از همان پسرها دستش روی را روی پایم گذاشته است. دیگه نتوانستم تحمل کنم. بلند شدم و یکدفعه با شیشه نوشابه چنان توی شرش زدم که شیشه توی سرش خورد شد و بعد هیاهویی به پا شد. (دمت گرم)مسعود که داشت ما را نگاه می کرد با رامین سریع از ماشین پیاده شدند و به رستوران آمدند.با کیفم همچنان توی صورتشان می کوبیدم. شیما فقط بلد بود جیغ بکشه.مسعود و رامین به داخل رستوران آمدند و تا قدرت داشتند آن دو ولگرد را آنقدر کتک زدند که آنها به التماس افتادند.در همان لحظه پلیس به داخل رستوران آمد و فریاد کشید : اینجا چه خبره چرا آشوب به پا کرده اید ؟مسعود و رامین آن دو را ول کردند.وقتی پلیس چشمش به پسری که من با شیشه توی سرش زده بودم افتاد گفت : اوه اوه چه بلایی سرش آوردید.نگاهی با نفرت به آن پسر انداختم . تمام صورتش پر از خون بود. من سریع جلو رفتم و گفتم : من اون کثافت را به این روز در آوردم.پلیس نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : مگه به شما چی گفت که این بدبخت بیچاره را به این روز دراوردی؟با خشم گفتم : حرف که زیاد زد ولی من به خاطر مزخرفاتش این کارو نکردم . نشسته بودم که خواست به من دست درازی کنه منهم این بلا را سرش آوردم.پلیس نزدیک آنها شد و یک پس گردنی به آنها زد و گفت : مردتیکه ها مگه شما ناموس ندارید و بعد به دستشان دستبند زد و آنها را برد.شیما به خودش آمد و مسعود و رامین را دید و گفت : ببینم شما از کجا سردرآوردید که به اینجا آمدید.من و مسعود هول کردیم و به من من افتادیم.رامین لبخندی زد و گفت : همینجوری آمدیم . من چون می دانستم افسون خانوم با شما قرار داره به آقا مسعود گفتم برای تفریح ما هم به اینجا بیاییم ولی یکدفعه با منظره روبه رو شدیم.شیما با سادگی گفت : خدا را شکر که آمدید و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرمان می آمد.اخمی کرده و گفتم : مگه من مرده ام که بلا سرمان بیاید. تو هم دیگه خیلی ترسو هستی.رامین لبخند سردی زد و گفت : خوشا به حال آقا فرهاد با این انتخابش.سکوت کردم و شیما با خوشحالی دستم را گرفت و گفت : فرهاد همیشه در همه چیز برنده است مخصوصا ازدواج.مسعود خسارت میز و صندلی های شکسته را داد و بعد یک میز دیگر انتخاب کردیم و همه با هم نشستیم و چهار نفری ناهار خوردیم و دوباره به پارکی روبه روی رستوران بود رفتیم. روی نیمکتی که جلوی آن استخر بزرگی بود نشستیم.تصمیم گرفتم مسعود و شیما را با هم تنها بگذارم تا آنها کمی از نظرات همدیگر مطلع شوند .چشمکی به مسعود زده و گفتم : شیما جان با اجازه من می روم آب بخورم و بلند شدم و رو به رامین کرده و گفتم : اگه می شه شما با من بیایید . دیگه می ترسم تنهایی جایی بروم. رامین بلند شد و هر دو از آنها دور شدیم.رامین گفت : چه عجب برای یک بار هم که شده خواستی من همراهیت کنم.جواب دادم : آخه با هم حرفی نداریم که بخواهیم صحبتی کرده باشیم.رامین آهی کشید و گفت : شاید تو حرفی برای گفتن نداشته باشی ولی من خیلی حرفها برای گفتن دارم.وقتی خوب از آنها دور شدیم روی نیمکتی نشستم.رامین با تعجب گفت : مگه نمی خواستی آب بخوری.جواب دادم : نه فقط می خواستم مسعود و شیما کمی با هم تنها باشند .رامین متوجه موضوع شد و لبخندی زد و گفت : خوش به حال مسعود.گفتم : چطور مگه؟جواب دادم : آخه یک خواهر با عرضه داره تا برایش دست بالا کنه.لبخندی زده و گفتم : غصه نخور شما فقط انتخاب کن خودم برایت دست بالا می کنم.رامین کنارم نشست و چشمانش را به آسمان دوخت و گفت : ای کاش می شد ولی این کار تو نیست.خواستم حرف را عوض کنم چون از حرفهای آن می دانستم چه در دل دارد.گفتم : آقا رامین شما چطور با شکوفه آشنا شدید.رامین یکه خورد.نگاهش کرده و گفتم : شکوفه عاشق شمت بود. اگه اون زنده بود شما الان خوشبخت ترین مرد دنیا بودید.ادامه دارد ...
قسمت ۱۵ از کیوسک تلفن داخل محوطه بیمارستان به خانه زنگزدم.با یک زنگ تلفن مادر گوشی را برداشت و با هیجانگفت:الوبفرمایید؟ گفتم:مامان. تا مادر صدایم را شنید فریاد کشید:دخترۀ دیوانه کجاهستی؟همۀ ما را جون به لب کردی. گفتم:حالم خوبه نگران نباشید.زنگ زدم که بگم منیک ساعت دیگه خانه هستم. در همان موقع مسعود گوشی را از مادر گرفت و با عصبانیتگفت:تو کجا هستی تا من به دنبالت بیایم؟ -جواب دادم:نه شما زحمت نکش.من خودمدارم می آیم.زنگ زدم تا دلواپسم نباشید.فقط کمی دیر می آیم. مسعود با خشمگفت:برای چه می خواهی دیر بیایی؟آقا فرهاد با خانواده اش اینجا هستند و تو بیرونمیگردی؟!و با خشم ادامه داد:راستی تو که خونۀ فاطمه نبودی پس کجاهستی؟ جواب دادم:بعداً برایتان تعریف میکنم.اگه میشه از شیما و فرهاد معذرتخواهی کن.من هم خودم رامیرسانم.بعد تلفن را قطع کردم. بیرون بیمارستانچشمم به سوپرمارکت افتاد.چند عدد کمپوت خریدم و پیش پیرمرد برگشتم.وقتی داخل اتاقیکه پیرمرد بستری بود شدم دیدم مادربزرگ در حال نماز خواندن است. پیرمردبا دیدن من لبخندی زد و گفت:خدا تو رو به ما هدیه داده است.تو هدیۀ خدا برای منهستی.انشاللهخوشبخت شوی. در حالیکه کمپوت را برایش باز میکردمگفتم:دوست دارم شما را سالم از اینجا بیرون ببرم و شما هم باید بخاطرمن هرچه زودتر خوب شوید.بعد آب کمپوت را به پیرمرد خوراندم. مادربزرگ نمازش به اتمامرسید. گفتم:التماس دعا. پیرزن لبخندی زد و گفت:تمام دعاهای دنیا مال تو دخترعزیزم. گفتم:مادربزرگ من باید هر چه زودتر به خانه برگردم.خیلی دیر شده است.توروخدا مواظب پدربزرگ باشو خوب از او مراقبت کن. مادربزرگ گفت:خدا پشت وپناهت دختر عزیزم. با او روبوسی کردم و از بیمارستان خارج شدم و ماشین گرفتم وبه خانه رفتم. نمیدانستم به مادر چی بگم تا انها به موضوع پی نبرند بهانه ای بهذهنم نمیرسید.با تردید و ترس از مسعود داخلخانه شدم. همه با دیدن منبلند شدند.به اجبار لبخندی زده و سلام کردم. فرهاد خیلی عصبی بود ، نگاهی به منانداخت و با لحنی سرد و عصبی جواب سلامم را داد. رامین و اقای شریفی روی مبلنشسته بودند.رفتم کنار اقای شریفی نشستم.شیما از دستشویی بیرون امد و باهمروبوسی کردیم و او رفت کنار مادرش نشست.از خستگی حال نداشتم.ولی به روی خودم نمیاوردم. مادر که مشخص بود به اجبار خودش را کنترل میکند پرسید:تا حالا کجابودی؟ نمیدانستم چی جواب بدهم.یکدفعه یاد دستبندم افتادم. با مِن مِن جوابدادم:نمیدانم دستبندم را کجا گم کرده ام ، بخاطر همین خجالت کشیدم به شما بگویمدستبندم را گمکرده ام.خانۀ فاطمه را بهانه کردم تا دنبالش بگردم. مادرگفت:آخه تو نمیگی ما دلواپس میشویم؟اگه لحظه ای دیرتر تلفن زده بودی اقا فرهاد ومسعود و اقا رامینهمراه دایی می خواستند دنبالت بگردند و میبایست درخیابان سرگردان میشدند. با خستگی گفتم:بخدا مامان اینقدر زمین را نگاه کرده امتا دستبندم را پیدا کنم الان سرم گیج میره. فرهاد که تا ان لحظه سکوت کرده بود ونمیتوانست طاقت بیاورد با حالت عصبی ولی ارام گفت:میتونم بپرسمکه شما کجادنبال دستبندتون می گشتید؟ نگاهی به ان چشمهای زیبا و میشی رنگش انداختم.لبخندیبه رویش زدم ولی او توجهی نکرد.جواب دادم: پیش خودم فکر کردم که شاید وقتیبا شیما توی پارک قدم میزدیم و یا توی رستوران وقتی دعوا کردم دستبندم پارهشده و افتاده آنجا.به این امید به رستوران هم رفتم ولی انها گفتند که چیزیندیده اند.بخاطر همین در پارکخیلی دنبال ان گشتم ولی بی فایدهبود. فرهاد پوزخندی تمسخرآمیز زد و گفت:ولی دلیل نداشت تا ساعت ده شب در پارکدنبال دستبند بگردید! گفتم:آقای وکیل.مادرم شما را وکیل خودش کرده که شما اینقدرمرا سین جیم می کنید و زیر رگبار سوالگرفته اید؟ در همان لحظه رامینلبخندی زد که از چشم تیزبین فرهاد به دور نماند. اخمی کرد و گفت:ولی باید بدانیمکه شما تا این وقت شب کجا بودید! یک لحظه کنترل خودم را از دست دادم و با خشمگفتم:همه شما خوب میدانید مه من اهل ولگردی نیستم.حتمابرای خودم دلیلیداشتم که می خواستم تا این موقع شب بیرون بمانم.با یک معذرت خواهی کوتاه و عصبیبلندشدم و به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم. واقعا روز پر ماجراییداشتم.انگار امروز از سمت چپ بیدار شده بودم که صبح آنجور گذشت و شب هماینطور. لباسم را عوض کردم و دوباره به پذیرایی برگشتم.چشمم به فرهادافتاد که از ناراحتی صورتش سرخ شدهبود.دست و صورتم را شستم و رفتم کنارشیما نشستم. لحظه ای سکوت بین همه حاکم بود. من سکوت را شکستم.آرام رو کردمبه فرهاد و گفتم:ببخشید که یک لحظه عصبانی شدم.از صبح اعصابم بهمریختهاست.واقعا معذرت می خواهم.میدانم شما بزرگوارتر از ان هستی که من فکرمیکنم. فرهاد نگاه سردی به من انداخت و با بی میلی جواب داد:مهم نیست.شناختن شماخیلی مشکل است. رو کردم به مسعود و گفتم:مسعود جان شما میتونی یک کار خوب مانندمنشی گریبرایم دست و پا کنی؟ نگاه تعجب آمیز همه بطرف من برگشت و با ناباوری بهمن چشم دوختند. مسعود با ناباوری گفت:چی گفتی؟ به اجبار لبخندی زده وگفتم:فکر کنم خودت متوجه حرفم شده ای که چی میگم. مسعود با حالت عصبانیتپرسید:کار برای چه می خاهی؟مگه مشکلی داری؟ با ناراحتی گفتم:آخه این سه ماهتابستان که به این زودی تمام نمیشه.هنوز یک ماهش تمام نشده.دو ماه باقیمانده را چطور تحمل کنم.حوصله ام سر میره.بیکاری واقعا ادم را کلافهمیکند.تورو خدا اگه میشه برایمکاری فراهم کن تا این دو ماه برای خودمسرگرم باشم. با خودم می گفتم:باید برای اون پیرزن و پیرمرد کاری کنم.انها نبایدوقتی از بیمارستان مرخص شدند دوبارهبه ان خانه ی نمناک و سرد برگردند.بایدبرایشان کاری کنم تا اخر عمری احساس خوشبختی کنند و آرامشداشته باشند واینکه اصلا نباید انها از پیرمرد و پیرزن چیزی بدانند وگرنه موضوع خانه دایی محمودلو میرفتو من بایستی مترسک و مسخره دست دایی و مخصوصا فرهادمیشدم. رامین با متانت پرسید:مگه شما مشکلی دارید که نمی خواهید بگویید؟اینجاکسی غریبه نیست و اقا فرهاد دیگه ازخودمان است. میدانستم رامین خودش راقانع کرده است که من اصلا به او هیچ گرایشی ندارم و با کنایه این حرف را زدنگاهیبه صورتش انداختم.لبخندی زد و دو طرف صورتش گودی زیبایی ظاهر شد. جوابدادم:نه من هیچ مشکلی ندارم.می خواهم این دو ماه را سرگرم باشم.تا این تعطیلات تمامشود. اقای شریفی گفت:افسون جان راست میگه.ادم وقتی بیکار باشه حوصله اش سرمیره.مخصوصا دختریجوان مانند افسون جان که فقط دوست داره که نیروی جوانیشرا کمی به کار بیندازد. پروین خانوم حرف اقای شریفی را تأید کرد و فرهاد با خشمبه مادرش نگاه کرد. رامین رو به من کرد و گفت:اگه دوست داشته باشی در شرکت ازدوستانم بعنوان منشی شما را معرفیمیکنم.اگه می خواهی جایی کار کنی بهترهدر جایی مطمئن و شناس این کار را بکنی.تا خیال همه از بابت شماراحتباشه. با خوشحالی به رامین نگاه کرد. فرهاد با حالت عصبی گفت:ولی بهتره خوبفکرهایت را در این بازه بکنی ، کار مشکلی را میخواهی قبولکنی.و اینکه اگهبخواهی مدتی همه با هم به شمال و کنار دریا ویا اصفهان برویم تا کمی تفریح کردهباشید وخستگی تابستان... حرف فرهاد را قطع کردم و گفتم:نه اصلا حوصلۀمسافرت بیرون از شهر را ندارم.و اینکه کار مشکلی فکرنکنم باشه.مخصوصا کهمعرف من اقا رامین است و نمی گذارد انها به من سخت بگیرند. رامین در حالیکه چاییمی خورد گفت:پس من فردا شما را به شرکت دوستم میبرم تا شما را به دوستم معرفیکنم. گفتم:عالی میشه.بعد به فرهاد نگاه کردم.او خیلی ناراحت بود و شیماهم نگران او بود. مسعود گفت:شانس اوردی اقا رامین اشنا داشت وگرنه اجازه نمیدادمدر جایی کار کنی. لبخندی زده و گفتم:اقا رامین لطف کردند.واقعا ایشون هیچوقتلطفشون را از ما دریغ نمیکنند. فرهاد اشاره ای به مادرش کرد تا بلند شوند و بهخانه بروند. وقتی فرهاد می خواست برود ارام کنارش ایستاده و گفتم:اینطور اخمنکن.من بجز تو به هیچکس دیگه ای فکرنمیکنم. فرهاد با اخم نگاهی به منانداخت و گفت:ای کاش امشب به خانه تان نمی آمدم.اعصابم را خرد کردی. گفتم:ازاینکه ناراحتت کردم معذرت می خواهم.اصلا منظورم اذیت کردنت نبود. شیما با نگرانیبه طرفم آمد و گفت:موضوع دستبندت راست است؟ به شوخی اخمی کرده و گفتم:ای وایدختر تو چقدر شکاک هستی.آره که درسته.تو هم مانند برادرت دیرباورهستی.بعد گونه اش را بوسیدم و با هم خداحافظی کردیم. صبح خیلی سرحال اماده شدمتا همراه رامین به شرکت دوست او بروم. همراه رامین سوار ماشین شده و راهافتادیم.در بین راه رامین پرسید:میتونم ازت سوالی بکنم. در حالی که به بیروننگاه میکردم گفتم:بفرمایید رامین پرسید:تو مشکلی داری که می خواهی سر کاربروی؟ نگاهی به صورتش انداختم و گفتم:این چه حرفی است که میزنی؟تو خودت خوبمیدونی که من مشکل مالیاصلا ندارم.فکر کنم بهتر از من بدانی که پدرم باعمو علی شریکی یک کارخانۀ پارچه بافی داشت و عمو علیهر ماه از سهم کارخانهپول زیادی به مادرم میدهد و ما هیچ مشکل مالی نداریم.فقط دوست دارم خودم سرکاربروم تا سرگرم باشم و کمی در اجتماع بین مردم باشم.می خواهم دختر پر تلاشیباشم و وقت گرانبهایم را بیخود هدر ندهم. رامین در حالیکه با یک دستآینۀ جلوی ماشین را درست میکرد گفت:ولی من چیز دیگه ای حس میکنم و این حسرا هم فرهاد و بقیۀ خانواده ات میکنند.یکدفعه بدون انتظار من با خشم و صدایبلند گفت:افسون از تومتنفرم. با تعجب نگاهش کردم.تعجبم از این بود کهاو یکدفعه عصبانی شد.ولی منظورش را میدانستم و حرفی نزدم. وقتی دید سکوت کردمپرسیدم:نمیپرسی که چرا از تو متنفرم؟ جواب دادم:آخه میدانم چه میخواهیبگویی. خنده ای عصبی سر داد . گفت:تو سنگدل ترین دختر دنیا هستی.تو احساسنداری.چرا با فرهاد اینطوررفتار میکنی؟چرا با احساس مردها اینطور بازیمیکنی؟تو داری غرور او را خرد میکنی.فرهاد تو را دیوانهوار دوست دارد ولیتو به احساس و عشق او بی اعتنا هستی.دیشب بهانۀ دستبند را جور کردی ولی او فهمیدکه دروغ میگویی و خودت هم متوجه شدی که او حرفت را باور نکردهاست. گفتم:تورو خدا اقا رامین بس کن ، اصلا حوصلۀ شنیدن این حرفها روندارم. رامین صدایش را ارام کرد و به حالت زمزمه گفت:آره باید سکوت کنم.چون تواز من متنفر هستی.باید فقطحرکاتت را نگاه کنم و حرفی نزنم چون قلب تو مملواز نفرت از من است.فقط سکوت.فقط سکوت.بعد سکوتکرد و آهی عمیق از ته دلکشید. منهم سکوت کردم.هیچ احساسی نسبت به او نداشتم و از اینطور حرف زدنش اصلادلم به رحم نیامد و ازحرکاتم ناراحت نشدم. به شرکت رسیدیم. رامینمرا به دوستش اقای محمدی معرفی کرد و او راه و روش یک منشی را خلاصه برایم توضیحداد. اقای محمدی هم سن وسال خود رامین بود.بیست و نه سال داشت.مردی قد کوتاه ولاغر بود و صورتی مانندژاپنی ها داشت.چشمهایی ریز و کشیده و صورتی گرد وسفید با موهای لخت و پپشتش خوب به چشم میامد.عینکی ریز و ته استکانی بهچشم داشت.قیافه اش مظلوم و ارام به نظر میرسید. اقای محمدی رو به من کرد وگفت:اگه دوست دارید میتونید از همین امروز کارتان را شروع کنید؟ اول خواستم قبولکنم ولی یادم امد که باید به پیرمرد سر بزنم. گفتم:اگه اجازه بدهید از فردا کارمرا شروع میکنم.کمی در خانه کار دارم که باید انها را تمام کنم تا بتونم باخیال راحت کارم را شروع کنم. اقای محمدی قبول کرد و من و رامین خداحافظیکرده و از شرکت بیرون امدیم. با هم سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. رو بهرامین کرده و گفتم:این اقای محمدی میتونه حقوق این ماه منو جلوتر بدهد؟ یکدفعهرامین زد روی ترمز و ماشین با تکان شدیدی ایستاد. با تعجب نگاهی به من انداخت وگفت:تو داری به من دورغ میگی.تو حتما مشکلی داری که از ما چنهانمیکنی. لبخندی زده و گفتم:نه بابا.فقط دوست دارم حقوقم را زودتربگیرم. پیش خودم فکر کردم اگه امروز پول را به طلا فروش ندهم او دستبندم را برایخودش برمیدارد و من دوست نداشتم که هدیه مادرم را به همین راحتی از دستبدهم.وقتی دیدم رامین نگاهی عمیق به صورتم انداخته استسرم را پایینانداختم. رامین دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بلند کرد و گفت:افسون تو روجون شکوفه راستش را بگو.تو بهچولی احتیاج داری که نباید کسیبدونه؟ سکوت کردم و صورتم را از صورت پر از سوالش برگرداندم. راین دوبارهپرسید:از تو نمی پرسم که پول را برای چه می خواهی ، ولی می خواهم مقدار پولی را کهلازمداری به من بگویی تا شاید بتوانم کمکت کنم. دلم از خوشحالیفروریخت.نگاه شادی به او انداختم و گفتم:بخدا اقا رامین هر وقت حقوق گرفتم همه رایکجابه تو میدهم.فقط نمی خواهم کسی از موضوع پول دادن شما به من چیزیبداند. رامین نفس بلندی کشید و گفت:خیالم را نسبتا راحت کردی.حدسم درست بود کهتو به ما دروغ میگفتی.حالابگو چقدر احتیاج داری؟ با شادی زیادی که دردل داشتم به تندی گفتم:ده هزار تومن.به جون مامان همه رو بهت بر میگردونم. رامین لبخندی زده و گفت:قسم نخور میدانم برمیگردینی و نگاهی به صورتمانداخت و گفت:راستی تو نکنهدستبندت را فروخته ای؟ جواب دادم:نه.اون روگرو گذاشته ام و اگه تا غروب پول را به طلافروش ندهم او دستبند را برای خودشبرمیدارد. رامین با خشم سرم فریاد کشید:تو خیلی نفهم هستی.درست مثلادمهای ولگرد.بعد بقیه حرفش را خورد. رامین وقتی صورت بغض آلودم را دید دستم راگرفت و گفت:افسون معذرت می خواهم.یک لحظه عصبیشدم.حالا اینطور بغض نکن کهخودم را نمیبخشم.آخه عزیز دلم چرا اینکار را کردی؟چرا چیزی به من نگفتیتاکمکت کنم؟آخه این مشکل تو چی هست که اینقدر خودت را عذاب میدهی؟ادامه دارد ...
قسمت ۱۶ صدای متین ودلنشین او را شنیدم که گفت : سلام خانوم مرموز.خیلی گرم با هم صحبت می کردیم. از زحماتی که برایم کشیده بود خیلی تشکر کردم. یک لحظه چشمم به فرهاد افتاد کهناراحت روی مبل نشسته بود و سیگار می کشید. خواستم کمی جواب حرکات تند و خشنش رابدهم . گفتم : آقای محمدی خیلی به من لطف داره و مانند پروانه دورم می چرخه. واقعاممنونم که ایشون را به من معرفی کردید. رئیس خیلی مهربانی است.رامین گفت : تورو خدا دیگه اون بیچاره را بدبخت نکن گناه داره.لبخندی زده و گفتم : اون مردواقعا خوبی است . من به او احترام می گذارم. شما هم اینقدر دلواپس او نباش.رامین به خنده افتاد.گفتم : راستی آقا رامین اگه می شه یک قاب عکس خاتمکاری شده برایم بیاور. می خواهم به خاطر لطف آقای محمدی آن را به او هدیه بدهم. اومرد خیلی پاکی است.رامین گفت : باشه حتما می آورم . چیز دیگه ای نمی خواهی؟جواب دادم : نه فقط سلامتی شما را از خدا می خواهم.رامین آهی کشید و آرامگفت : جدی می گی یعنی باور کنم که تو به من هم فکر می کنی.لبخندی زده و گفتم : آره. باید باور کنی . چون هر چی باشه تو شوهر خواهرم هستی و شکوفه...رامین بالحنی محکم و جدی گفت : افسون خواهش می کنم . منکه بهت گفتم که ...حرفش را قطعکرده و گفتم : باشه باشه می دانم او را از قلبت بیرن رفته است دیگه حرفش را نمیزنم.رامین با صدای گرفته ای گفت : ببخشید که مستقیما بهت گفتم که دیگه شکوفهدر قلبم جایی نداره ولی می خواستم حقیقت را بهت گفته باشم او یک خاطره است خاطرهشیرین و به یاد ماندنی . فقط به یاد ماندنی.صدایش می لرزید . آرام گفتم : کارینداری؟ انشاءالله کی به تهران برمی گردید.رامین جواب داد : تا یکی دو هفتهدیگه اسباب کشی می کنیم و دیگه مجبور هستی هر روز مرا ببینی.با لحن جدی گفتم : مجبور نیستم . دیگه این حرف را نزن.رامین گفت : باشه . دیگه حرف نمی زنم وحرفهایت را با جان و دل باور می کنم . خدانگهدار.فرهاد به حیاط رفته بود.مسعود و دایی محمود چشم غره ای به رفتند تا مکالمه با رامین را کوتاه کنم. خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.با رفتن فرهاد به حیاط همه به حیاط رفتند تادور هم روی نیمکت بشینند. چراغهای توی حیاط را روشن کرده بودند .به خاطر اینکهفرهاد را از ناراحتی دربیاورم یک استکان چای ریختم و برایش تو حیاط بردم و جلویشگذاشتم.(عجب رویی داره این دختره شیطونه می گه...)دایی که می خواست فرهاد راکمی اذیت کند گفت : خدا شانس بده پس ما آدم نیستیم که چایی برایمان نیاوردی. فرهاداز تو خاستگاری کرده است که اینطور بهش می رسی.در حالی که سرخ شده بودم گفتم : ای وای ببخشید اصلا حواسم نبود.فرهاد چایی را جلوی دایی محمود گذاشت و گفت : دایی جان شما میل کنید. من چایی نمی خورم. و بعد از تعارف زیاد فرهاد چای را جلویدایی گذاشت.پروین خانم گفت : راستی قراره فردا به جاده چالوس برویم باید صبحزود برویم تا برای ناهار آنجا باشیم.گفتم : من فردا می خواهم در خانه کمیاستراحت کنم خیلی خسته هستم.یکدفعه فرهاد با اخم نگاهم کرد و گفت : بی خودخودت را لوس نکن تو باید بیایی.(چایی نخورده پسر خاله شد)همه از این طور حرفزدن فرهاد جا خوردند. خود فرهاد هم یکه خورد و آرام گفت : ببخشید که اینطور رک حرفزدم. یک لحظه از کوره در رفتم.همه زدند زیر خنده.فرهاد سرخ شده و سرش راپایین انداخت.پروین خانم گفت : فرهاد جون راست می گه. عروس خوشگلم اگه نیاد کهبه ما و مخصوصا به فرهاد جان خوش نمی گذره.لبخندی زده و گفتم : باشه به خاطردایی محمود حتما می آیم.دایی با تعجب نگاهم کرد و گفت : به خاطر من ؟شیماگفت : داره غیر مستقیم حرف می زنه . شما دیگه چیزی نگو.دوباره شلیک خنده بلندشد.از کنار آنها بلند شدم و به اتاقم رفتم. از پنجره فرهاد را دیدم که صورتشگلگون شده است و در فکر فرو رفته. به آشپزخانه رفتم . برای خودم چای ریختم و رویمیز داخل آشپزخانه گذاشتم. در همان لحظه فرهاد داخل آشپزخانه شد و روبه رویم نشست . بدون اینکه به او حرفی بزنم چای را جلوی او گذاشتم.فرهاد همچنان نگاهم می کرد . یکدفعه گفت : تو چرا دوست داری مرا ناراحت کنی.جواب دادم این چه حرفیه . یعنی من نمی تونم با شوهر خواهرم صحبت کنم . آخه هیچ عیبی نمی بینم.فرهاد کمیصدایش را بلند کرد و با حالت پوزخند گفت : شوهر خواهرم . تو خودت خوب می دونی کهاون تو را به چشم خواهر زن نگاه نمی کنه . او تو را دوست دارد. این را خودت بهتر ازهمه می دانی.منهم صدایم را بلند کردم و با عصبانیت گفتم : ولی من فقط او را بهچشم شوهر خواهر می بینم .فرهاد سرش را میان دو دستش گرفت و من یکدفعه چشمم بهدستش افتاد . خراش عمیقی که دیگه زخمش کهنه شده بود روی مچ دستش بود.با نگرانیپرسیدم : دستت چی شده ؟ جای چنگ است ؟فرهاد سرش را بلند کرد . لبخندی زد و گفت : چقدر خودت را باهوش می دانی.با اخم گفتم : راستش را بگو چی شده؟فرهادلبخندی زد و گفت : اگهچیزی که ذهن منحرف تو را مشغول کرده است باشه چی کار می کنی؟سکوت کردم و بلند شدم تا برای خودم چای بریزم.فرهاد خنده ای کرد و گفت : ای دختره حسود. حالا اینطور اخم نکن . وقتی تو برایم هفته قبل زنگ زدی و به منشیگفتی کسی که همیشه منتظرش هستی پشت تلفن است با سرعت از پشت میز بلند شدم . چونخیلی دلم برایت تنگ شده بود دستم به لبه میز گرفت و بدجوری پاره شد. توجهی نکردمیکدفعه یادم افتاد که تو حتما از شرکت زنگ می زنی. تمام شوقم از بین رفت.پوزخند عصبی زده و گفتم : چقدر هم با من خوب صحبت کردی.فرهاد لبخندی زد وگفت : می خواستم عکس العمل تو را ببینم . در صورتی که وقتی گوشی را گذاشتم خیلی ازرفتارم ناراحت شده بودم و ادامه داد : افسون خیلی دوست دارم تمام توجهت فقط به منباشد.چشم غره ای به او رفتم و گفتم : چقدر پرتوقع هستی. راستی فرهاد می خواهمشیما را از شما خواستگاری کنم.فرهاد خنده ای کرد و گفت : برای مسعود.بااخم گفتم : آره مگه عیبی داره که داری می خندی.فرهاد گفت : نه عیبی نداره . ولی تا وقتی تو جواب خواستگاریم را ندهی اجازه نمی دهم شما از خواهرم خواستگاریکنید.گفتم : ولی مادرت که مرا عروس خودش می داند.فرهاد لبخندی زد و گفت : آره چون چه بخواهی و چه نخواهی عروسش هستی.با اخم گفتم : آخه هنوز درس من تمامنشده است. و اینکه می خواهم حتما دانشگاه بروم.فرهاد نگاهی به صورتم انداخت وگفت : ولی من از زن شاغل خوشم نمی آید و ادامه داد : و اینکه شیما هم مانند تو هنوزباید درس بخواند . شیما هیجده سال دارد و می تونه خودش برای زندگی خودش تصمیمبگیره. ببینم شیما از دام شما خبر داره.لبخندی زده و گفتم : آره . می دونه کهاز هر دستی بده از اون دست می گیره.فرهاد با ناراحتی گفت : پس خودتان همه کارکرده اید. و ما را ...سریع حرفش را قطع کردم و گفتم : نه ناراحت نشو . هنوزشیما جوابی به من نداده است.فرهاد با دلخوری گفت : ولی از حرکاتش پیداست کهچقدر راضی به این ازدواج است و بعد آرام حبه قندی به طرفم پرت کرد و گفت : همه اینآتیش ها زیر سر تست.گفتم : مگه عیبی داره که می خواهم خواهرت را شوهر بدهم.لبخندی زد و گفت : فقط از بی عرضگی شیما حرصم درآمده است. که چرا مانند تواینقدر برای شوهر کردن ناز نمی کنه. تا آقا مسعود بفهمد که من الان دارم چی می کشم . وادامه داد : من با ازدواج مسعود و شیما مخالفتی ندارم.ذوق زده شدم و گفتم : پس قرار خواستگاری را بگذاریم.فرهاد خنده بلندی سر داد و گفت : حالا چه عجلهای داری. هر وقت تو جوابم را دادی بعد می توانید به خواستگاری بیایید.گفتم : ولی من حالا حالاها تصمیم به ازدواج ندارم.فرهاد نگاه جدی به صورتم تنداخت وگفت : پس چرا اجازه دادی دوستت داشته باشم.گفتم : به خاطر اینکه من همدوستت... و بعد سکوت کردم .فرهاد لبخندی زد و گفت : بدجنس کوچولو نمی خواهیحرفت را تمام کنی.رو کردم به فرهاد و گفتم : ولی تا آن موقع دل برادر عزیز منمیمیره.فرهاد گفت : فقط داداش سرکار دل داره و من بیچاره دل تو سینه ندارم.لبخندی به او زده و گفتم : خیلی لجباز هستی و بعد چای خودم را سر کشیدم. وفرهاد در حالی که به صورتم نگاه می کرد چای خودش را آرام خورد.لبخندی به اوزدم . فرهاد آرام دستش را جلو آورد و خواست که دستش را روی دستم بگذارد که شیماوارد آشپزخانه شد و او سریع خودش را جمع و جور کرد.شیما گفت : شما دو نفر چرااینجا نشسته اید. همه بیرون نگران شما هستند و رفت پشت فرهاد ایستاد. دو دستش راروی شانه های فرهاد گذاشت و گفت : داداش عزیزم اینقدر زن داداشم را اذیت نکن. بگذاراو از آشپزخانه بیرون بیاید . چرا او را اینجا گروگان گرفته ای.فرهاد دستش راروی دست شیما گذاشت و گفت : تورو خدا خواهر جان کمی این دختر را نصیحت کن. او دارهکم کم دیوانه ام می کنه. مدتی هست که اصلا نتوانستم در دفترم کار کنم. موکلهایم همهاز دستم ناراحت هستند. نمی توانم به پرونده ها رسیدگی کنم . تمام فکرم را این دوستعزیزت به هم ریخته است . لطفا منو از دست این بانوی بیرحم نجات بده که داره زره زرهوجودم را مال خودش می کنه.سرخ شدم در حالی مه بلند می شدم گفتم : دیگه داریزیاد غلو می کنی . اینقدرها هم بی رحم نیستم . حالا پاشو برویم بیرون که الان همهمی ریزند اینجا.فرهاد خنده ای کرد و بلند شد. هر سه به حیاط رفتیم. پروین خانمتا مرا دید گفت : بیا عروس گلم . بیا کنارم بشین.با خچالت رفتم کنارش نشستم. نگاهی به صورت افسرده مادر انداختم . می دانستم که او از این ناراحت است که منفرهاد را به رامین ترجیح داده ام. ولی از نظر خودش چیزی به من نمی گفت .داییمحمود نگاهی به صورتم انداخت و گفت : از محیط کار خودت راضی هستی.گفتم : آره . برای سرگرمی و اوقات فراقت خوب است. از بی کاری بهتر است.دایی با پوزخند گفت : شنیده ام ساعت کار تو تا ساعت سه بعد از ظهر است ولی تو ساعت شش به خانه می آیی.در همان لحظه رنگ صورت فرهاد به وضوح پرید.مادر با خشم گفت : از ساعت سهتا شش تو کجا می روی.جا خورده بودم و رنگ صورتم به وضوح پریده بود.با منمن گفتم : اضافه کاری می مانم.دایی با عصبانیت گفت : دروغ نگو . من مدت یکهفته است که ساعت چهار به شرکت شما می آیم ولی تو را آنجا ندیدم. و فقط امروز دیدمتکه همراه آقای محمدی سوار ماشین شدی. به دنبالت آمدم ولی از شانس بد پشت چراغ قرمزگیر افتادم.نمی دانستم چه بگویم. آشکارا دستم می لرزید.فرهاد در حالی کهخودش را به اجبار کنترل می کرد آرام پرسید : با آقای محمدی کجا می رفتی.نگاهیبه صورت زیبایش انداختم . از ناراحتی قرمز شده بود.گفتم : هیچ کجا. آقای محمدیپیشنهاد داد که با هم به یک رستوران برویم و درباره پرونده ها صحبت کنیم.فرهادگفت : دروغ می گویی . من از چشمهایت دروغ را می خوانم.رو به دایی کرده و گفتم : دایی جان کاش در این مورد تنها با من صحبت می کردی . شما دارید شک و تردید در دلهمه می اندازید.دایی با خشم گفت : آخه باید آقا فرهاد بداند که از چه کسیخواستگاری می کنه. هر چی باشه تا چند وقت دیگه نامزد هم هستید . پس اینجا کسی غریبهنیست که من تنها با تئ صحبت کنم.با حالت عصبی گفتم : من نمی تونم در این موردبا کسی صحبت کنم. این به خودم مربوط است که کجا می روم. و خیالتان راحت باشد کهآقای محمدی به من نظری ندارد و سریع بلند شدم.مسعود جلوی مرا سد کرد . نگاهیبه صورتم تنداخت و با ناراحتی گفت " تازگیها خیلی خودسر شده ای . انگار زیاد تو راآزاد گذاشته ام.با اخم به اتاقم رفتم.شیما به اتاقم آمد . با ناراحتیگفتم : نمی دونم چرا هیچ وقت خدا نمی خواهد که من یک روز شاد باشم. بالاخره موضوعیپیش می یاد که لحظه شادم به ناراحتی و جنگ اعصاب تبدیل شود.شیما کنارم نشست وگفت : لااقل موضوع بیرون رفتنت را برای من تعریف کن. من و تو دو دوست هستیم.گفتم : به خدا نمی تونم وگرنه مسخره دست همه می شوم.شیما دستم را گرفت وگفت : پس باید تمام حرکات اطرافیان را تحمل کنی. چون آنها فکرهای دیگری درمورد تومی کنند.در همان لحظه فرهاد شیما را صدا زد . با هم از اتاق خارج شدیم و آنهاخداحافظی کردند و رفتند.با دلخوری به دایی نگاه کردم. او به طرفم آمد و گفت : افسون من به تو ایمان دارم ولی اگه چیزی هست به ما بگو چرا قایم موشک بازی می کنی.گفتم : چیز مهمی نیست که شما می خواهید خبردار شوید و خیلی سرد به دایی شب بخیرگفتم و به اتاقم رفتم.ساعت 9 صبح بود که فرهاد و خانواده اش به خانه ما آمدندتا با هم به جاده چالوس برویم.من آرام آرام آماده می شدم و فرهاد زیر چشمینگاهم می کرد. خونسرد کار خودم را می کردم.فرهاد غیر مستقیم گفت : لطفا زودباشید دیر شده است . به ناهار نمی رسیم.دلم بد جوری برای پیرمرد شور می زد . با خودم گفتم : امروز روز ملاقات است . آن بیچاره ها چشم به راهم هستند. ای کاشخانه بودم تا می توانستم بهانه ای جور کنم و به دیدنشان بروم. به بیرون نگاه کردمهمه منتظر من جلو در ایستاده بودند.آرام گوشی تلفن را برداشتم و به بیمارستانزنگ زدم. بعد از لحظه ای صدای ضعیف مادر بزرگ را شنیدم. احوال پرسی کردم و گفتم : امروز نمی توانم به دیدنشان بروم . قبول کرد. گفتم : تورو خدا مراقب خودتان باشید . من فردا حتما به دیدنتان می آیم. دوستت دارم. فردا منتظرم باش. حتما می آیم.درهمان لحظه فرهاد را جلوی در اتاق دیدم. سریع خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. وقتی خواستم از کنار او رد شوم دستش را جلو رویم سد کرد و گفت : با کی صحبت می کردی؟ادامه دارد ...
قسمت ۱۷ نگاه سردی به صورتش انداختم.از خشم عضله های صورتشمیلرزید.گفتم:این به خودم مربوط است.با خشم در را بست.لحظه ای جا خوردم واز خشم او ترسیدم.گفتم:دیر شده باید برویم.فرهاد با عصبانیت گفت:چیزی که به تومربوط باشد به من هم مربوط است.گفتم:با دوستم صحبت میکردم.پوزخندی زد وگفت:از کی تا حالا به دوستانت میگی که دوستشان داری؟در حالی که در را بازمیکردم گفتم:خیالت راحت باشه که من فقط به هم جنسهای خودم دوستت دارم میگویم.پسلطفا فکرهای ناجور نکن که اصلا خوشم نمی اید.فرهاد با اخم گفت:ولی من از اینراز لعنتی سر در میاورم.به سرعت از اتاق خارج شد.بلوز و شلوار سفید پوشیدم و بایک رُبان سفید موهایم را جمع کردم و کتانی سفید به پا کردم و به راهافتادم.شیما با دیدن من گفت:وای چقدر خوشگل شدی.عجب زن داداشی.فرهاد با خشمحرف شیما را قطع کرد و گفت:زودتر سوار شو دیر شده است.گفتم:جوانها با داییمحمود بیاییند و مادرها با اقا فرهاد.فرهاد با لحن سردی گفت:نه.هر کس سوارماشین خودش بشود.پروین خانم اعتراض کرد و گفت:من پیش منیر خانوم مینشینم.فرهاد گفت:آخه مادر...پروین خانم حرفش را قطع کرد و گفت:آخه نداره ،همین که گفتم.و ادامه داد:افسون جان و مسعود جان با شما می ایند و ما هم با اقامحمود.گفتم:اخه دایی محمود تنها میمونه.پس من همراه دایی محمود می ایم.شیماسریع گفت:نخیر تو باید همراه من باشی.فرزاد با اقا محمود می اید.دوست دارم که تو باما باشی.فرزاد سریع داخل ماشین دایی محمود نشست تا من اعتراض نکنم.من وشیما عقب ماشین فرهاد نشستیم و مسعود کنار فرهاد نشست.اصلا به فرهاد توجهینمیکردم.احساس میکردم که فرهاد از آینه جلوی ماشین هر چند لحظه یک بار نگاهممیکند.بیشتر به بیرون نگاه میکردم و آرام بودم.فرهاد نوار ملایمی در ضبط ماشینگذاشت و مسعود با او دربارۀ تظتهراتی کع تازگیها در کشورمان به وجود امده بود صحبتمیکرد.مدتی بود که سر و صداهایی مانند زمزمه در کوچه و خیابان به گوش میرسید و میگفتند که می خواهد حکومت شاهنشاهی برکنار شود ولی همه را در حد شایعهمیدانستیم.وقتی به جاده چالوس رسیدیم کنار رودخانۀ پر از آب بساطمان را پهنکردیم.روز جمعه بود و انجا مملو از جمعیت بود.شلوغی آنجا آدم را سر شوق میآورد.جوانها فوتبال یا والیبال بازی میکردند و مادرها و پدرها در تدارک غذابودند.دخترها و پسرهایی که نامزد بودند با هم قدم میزدند و صحبت میکردند.همینکه وسایلمان را پهن کردیم و نشستیم یک خانواده کنار بساط ما جا گرفتند و انها هموسایلشان را پهن کردند.فرهاد با دیدن انها دگرگون شد و گفت:اینجا زیاد مناسب نیست وبهتره به جای دیگری برویم.پروین خانم سریع اعتراض کرد و مادر هم گفت که خستهاست.وقتی فرهاد دید که همه ناراحت هستند دیگه اصرار نکرد.خانواده ای که کنارمان جاگرفته بودند دو تا دختر داشتند و دو تا پسر.پسرها یکی هم سن مسعود و دیگری هم سنفرهاد بودند.(سنشون رو از کجا تخمین زدی؟!Dنیم ساعت بعد آنچهار نفر خواهر و برادر بلند شدند و شرو کردند به والیبال بازی کردن.مسعود هم بافرهاد شطرنج بازی میکرد و من و شیما بازی آن خواهر و برادرها را نگاه میکردیم.داییمحمود با فرزاد حرف میزد.یکدفعه یکی از دخترها بطرف ما امد و رو کرد به شیما وگفت:اگه مایلید شما هم بیایید با ما والیبال بازی کنید.عده ی ما کم است نفرات زیادباشد بهتر است.من و شیما نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم.رو به ان دختر کرده وگفتم:با کمال میل با شما بازی میکنیم.سریع هر دو بلندشدیم.در همان لحظه فرهاد شیمارا صدا زد و با اخم گفت:شیما خانوم.شما لطفا همینجا بمانید.و شیمای بیچاره بدون چونو چرا قبول کرد و سرجایش نشست.من کتانی ام را پوشیدم و بطرف میدان بازی رفتم.درهمان موقع دایی محمود گفت:من هم می ایم.می خواهم جای شیما خانوم بازی کنم.خیلیخوشحال شدم.زیر لب غرغرکنان طوری که دایی هم بشنود گفتم:پسرۀ لجباز می خواهد همه رازیر فرمان خودش بگیرد.دایی نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تقصیر خودت است که او رابرای زندگی انتخاب کرده ای.دلم برای فرهاد سوخت با دلخوری به دایی نگاه کرده وگفتم:تو رو خدا دایی جون اینجوری دربارۀ فرهاد صحبت نکن.فرهاد پسر خوبیه ولی کمیحساس است.دایی خندید و گفت:پس تو چرا اینقدر غرغر میکنی؟در همان لحظه برادرآن دختر که اسمش سامان بود(معرفی نکرده اسمشو میدونی!؟)جلو امد و گفت:سلام.بهجمع ما خوش امدید.دایی و من بعد از احوال پرسی با ان خواهر وبرادرها شروع بهبازی کردیم.من و یکی از خواهرهای سامان با خود او با هم افتادیم و دایی هم با برادرو خواهر دیگل سامان.سامان از من پرسید:ببخشید اسمتونچیه؟گفتم:افسون.نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:واقعا اسم خوبیبرایت گذاشته اند.دوباره بازی را شروع کردیم ، خیلی بازی کردیم.من خسته شده بودماجازه خواستم که از بازی بیرون بیایم و دایی و سامان قبول کردند.فرهاد گوشه اینشسته بود بطرفش رفتم.فرزاد و شیما و مسعود آنجا نبودند.حدس زدم که به گردش رفتهاند.رو به فرهاد کرده و گفتم:شما از والیبال خوشتان نمی اید.اخمی کرد و باپرخاش گفت:همین که شما با مرد غریبه بازی میکنید برایم کافی است.لبخندی زده وارام گفتم:ولی والیبال با شما لذت دیگه ای داره.بعد کنارش نشستم.نگاهی به منانداخت و گفت:تو چرا اینجوری هستی؟چرا دوست داری همش آزارم بدهی؟لبخندی زده وگفتم:چیه؟دست پیش گرفته ای تا عقب نیفتی.از صبح تا حالا برام قیافه گرفته ای.بعدآهی عمیق کشیدم و ادامه دادم:وای اگه میدونستم اینقدر حسود و بداخلاق هستی اصلا سعینمیکردم که دوستت داشته باشم.فرهاد پوزخندی عصبی زد و گفت:الانشم مجبور نیستیدوستم داشته باشی.جا خوردم با عصبانیت از کنارش بلند شدم و گفتم:معلومه کهمجبور نیستم.چرا قبلا به این فکر نیفتادم؟!فرهاد جا خورد و گفت:افسون آرام باشمن شوخی کردم.و هر چه مرا صدا زد افسون.افسون.توجه نکردم و با ناراحتی از او دورشدم.با صدای بلند طوری که فرهاد بشنود گفتم:اقا سامان اجازه میدهید دوبارهبیایم قوت قلبتان شوم تا برنده شوید!؟سامان لبخندی زد و گفت:قدمتان رویچشم.تشریف بیاورید.دوباره کلی با هم بازی کردیم.دیگر واقعا خسته شده بودم ازبازی بیرون آمدم و روی تخته سنگی که کنار رودخانه بود نشستم.از دست فرهاد عصبانیبودم.با خودم گفتم:اون چطور جرأت کرد این حرف را بزند؟یعنی او میتواند به اینراحتی فراموشم کند که این حرف را زد.دایی محمود کنارم نشست و گفت:چیه؟چراناراحت هستی؟مثلا امده ایم بیرون تفریح کنیم.سکوت کردم.دایی خندید وگفت:وقتی ان حرف را به سامان زدی یک لحظه احساس کردم دیوانه شده ای.خود سامان همشوکه شده بود.از تو اناظار این حرف را نداشت ولی من میدانم این کار تو بی دلیلنبوده است.بالاخره هرچی باشه تو خواهر زاده ی عزیز من هستی.حالا بگو چرا این حرف رابه سامان زدی؟ماجرا را با ناراحتی برای دایی توضیح دادم و دایی همچنان مانند یکهمدم خوب به درد دل من گوش می داد.وقتی حرفهایم تمام شد دایی گفت:پس اینطور ، بیشترتقصیرها را من داشتم.دیشب نبایستی جلوی انها ان حرف را میزدم.و اینکه چقدر طرز فکرفرهاد پایین است.و با کنایه ادامه داد:صد رحمت به رامین لااقل او حرکات تو را بهروی خودش نمی آود.من فکر میکنم تو زیاد به فرهاد بال و پر داده ای و منت او راکشیده ای.او باید بفهمد که نباید اینطور با تو برخورد کند.بعد صورتم را بطرف خودشبرگرداند و گفت:ببینم خیلی دوستش داری؟نگاهی به صورت دایی انداختم.بغض روی گلویمنشسته بود.سرم را پایین انداختم و گفتم:نمیدانم.واقعا نمیدانم.فقط میدانم که طاقتاخم و ناراحتی او را ندارم و وقتی او را میبینم ، این قلبی که شما اسمش را قلب سنگیگذاشته اید ف بخاطر او شعر او به طپش می افتد و مثل یک موم در دست اوست.ولی ازوقتیکه متوجه شده او رفتارش اینطور است و زیاد حساس و زودرنج است نمیدانم او را میخواهم یا نه.سر دو راهی مانده ام ولی میدانم اگه او را از دست بدهم دیگه نمی توانمبه دیگر کسی دل ببندم و یکدفعه به گریه افتادم.ادامه دارد ...
قسمت ۱۸ بعد از مرگ پدرم ، این اولینباری بود که واقعا گریه میکردم و اولین باری بود که دایی مرا گریان میدید و خیلیناراحت شد.سرم را در آغوش کشید و با ناراحتی گفت:اخه عزیز دایی چرا گریهمیکنی؟انشالله همه چیز درست میشه.با خنده ادامه داد:بیچاره سامان را نگاه کن ، هنوزتوی فکر است.نگاهی به او انداختم.دیدم دایی راست میگه.رو به دایی کرده وگفتم:دایی جان اگه میشه برو به سامان موضوع را بگو ، دوست ندارم او دربارۀ منفکرهای ناجور بکنه.دایی بلند شد و با خنده گفت:چشم خانوم خانوما.الان میروم اینپسرۀ بیچاره را از تو فکر در می آورم.چکارکنم ، دایی هستم و باید هوای خواهر زادهرا داشته باشم.من هنوز از روی تخته سنگ بلندشدم و بطرف مادر رفتم.کنارش نشستم ودایی را دیدم که با سامان صحبت میکرد و سامان لبهایش برای خنده باز شد.پروینخانم جلوی من میوه گذاشت و گفت:عزیزم چیزی بخور خیلی خسته شدی.مثلا آمده ایم بیرونکه با هم خوش باشیم ولی تو و فرهاد با اعصاب ما بازی میکنید و با این کارتون حالادم را میگیرید.از این حرف پروین خانم خجالت کشیدم.سرم را پایین انداختم و سیبی رابرداشتم و آرام شروع به خوردن کردم.اینقدر از فرهاد دلخور بودم که حتی نگاهی به اونکردم.فرهاد دراز کشیده بود و روی صورتش روزنامه ای انداخته بود و به ظاهر خودشرا به خواب زده بود.دایی محمود بطرفم آمد و گفت:افسون جان مایل هستی با هم قدمبزنیم؟بلند شدم و همراه دایی به راه افتادم.دایی اشاره ای به سامان کرد و سامانبه طرفمان امد و کنار دایی مشغول قدم زدن شد.متوجه شدم دایی عمدا سامان را صدازد تا با ما همراه باشد.سامان واقعا پسر خوبی بود و متانت از رفتارش بخوبی بهچشم می خورد.کنار رودخانه قدم میزدیم و دایی گاهی با من و گاهی با سامان صحبتمیکرد.وقتی کمی قدم زدیم دایی گفت:من میروم چند تا نوشابه بگیرم تا موقع قدمزدن با هم بخوریم.با این حرف از ما دور شد.وقتی من و سامان تنها شدیم او گفت:انگارخیلی دوستت داره!مکثی کرده و گفتم:کی؟خندید و گفت:خودتان بهتر میدانیدرباره چه کسی صحبت میکنم.دایی شما همه چیز را برایم تعریف کرده است.گفتم:شمااینطور فکر میکنید؟سامان جواب داد:آره ، چون اینقدر حساسیت بخاطر دوست داشتنبیش از حد است.ولی شما خیلی خوب اذیتش میکنید.سرخ شدم و گفتم:نه.اینطور نیست.وادامه دادم:ببخشید که شما را غافل گیر کردم.فقط می خواستم یک جوری حرصم را خالیکنم.اصلا دست خودم نبود.بعد بخاطر اینکه موضوع حرف را عوض کنم گفتم:شغل شماچیه؟سامان لبخندی زد و گفت:می خواهید موضوع حرف را عوض کنید؟و ادامه داد:مندبیر ریاضی هستم.گفتم:چه جالب من از شغل معلمی خیلی خوشم می آید و رو کردم بهاو و گفتم:شما ازدواج کرده اید یا نه؟سامان خنده ای کرد و گفت:چند لحظه پیش به فکرازدواج افتادم ولی بعدش...و بعد سکوت کرد.در همان لحظه توپی به طرفمان پرت شد وسامان با پا توپ را برای ان بچه ها پرتاب کرد.گفتم:خواهرهای زیباییداری.لبخندی زد و گفت:آره خیلی خواستگار دارند ولی انها علاقه بسیاری دارند بهدانشگاه بروند.یکدفعه و بدون مقدمه رو کردم به سامان و گفتم:میدانید که چرادایی محمود به شما اشاره کرد که با ما قدم بزنید؟سامان لبخندی زد و گفت:ای باباهمینجوری!گفتم:دایی به شما این مأموریت را داده است که او را حتما همراهیکنید.سامان گفت:دختر باهوشی هستی و لبخندی زد و ادامه داد:دایی شما می خواستعکس العمل نامزد شما را ببینه.گفتم:هنوز او نامزدم نیست.چون تا به حال حرفیدرباره ازدواج با او نزده ام.سامان گفت:از دایی شما شنیده ام که او به شما خیلیعلاقه دارد ولی بهتان بگم مردها با محبت بهتر رام میشوند تا با کم محلی.این را درگوش خودتان بسپارید.گفتم:ولی معلوم نیست که از امروز دیگه علاقه ای به من داشتهباشد یا نه.و میدانم حق با شماست.من نسبت به او خیلی بی اعتناء هستم.در همانلحظه دایی محمود با سه عدد نوشابه بطرفمان امد.بعد از خوردن نوشابه رو به دایی کردهو گفتم:دایی جان خسته شده ام.اگه اجازه بدهید بروم پیش بقیه بنشینم.دایی قبولکرد و من از انها جدا شدم و بطرف مادر و بقیه بچه ها رفتم.وقتی فرهاد دید که منبطرف انها میروم از جایش بلند شد و بطرف ماشین رفت.خیلی ناراحت بود.دلم داشت برایشپر میکشید.پیش خودم گفتم:ای کاش اینقدر او حساس نبود.ای کاش می توانستم با او راحتباشم و حرف دلم را بزنم.وقتی کنار مادر نشستم مادر اخمی کرد و گفت:دختر خجالت بکش ،اینقدر این پسر را اذیت نکن ، خدا را خوش نمیاد.اینقدر او را عذاب نده و سر به سرشنگذار.پروین خانم با ناراحتی گفت:مدت یک هفته است که خنده روی لبهای فرهادنیامده است.خیلی دلش گرفتار شده است.خودش هم خیلی در تعجب است که چرا وقتی از اینحرکاتت خوشش نمی آید پس برای چه عاشقت شده است؟!از حرکات خودم ناراحت بودم ،نگاهی به فرهاد انداختم.او داشت با ماشین ور میرفت.کاپوت را بالا زده بود و به ظاهرداشت با موتور سر و کله میزد.ماشین را به اندازه ی سی قدم دورتر از محلی کهاطراق کرده بودیم پارک کرده بود.یک دلم می گفت پیش فرهاد بروم و یک دلم میگفت نهنرو.بگذار تنبیه شود که دیگه از این حرفها نزند و بالاخره دلم طاقت نیاورد و بطرفشرفتم.یک دستش لبۀ ماشین بود.دستم را کنار دستش گذاشتم و گفتم:خستهنباشی.سریع دستش را کشید و رفت در صندوق عقب ماشین را بازکرد.گفتم:فرهاد؟با عصبانیت گفت:خفه شو.چیزی نگفتم و به اجبار خودم راکنترل کردم.خودش را مشغول پیدا کردن یک قطعه از ابزار مکانیکی کرده بود و دوبارهرفت جلوی ماشین و به موتور مشغول شدم.رفتم جلو و کنارش به تماشا ایستادم.سکوتکرده بودم.او با خشم ، با موتور ور میرفت.وقتی دید نگاهش میکنم حرصش در امد.درکاپوت را محکم بست و وقتی خواست از کنارم رد شود محکم با یک دست مرا به عقب هولداد.تعادلم را از دست دادم و به تنۀ درخت خوردم.احساس کردم بازویم سوزشگرفت.وقتی نگاه کردم دیدم از دستم خون باریکی جاری شده.متوجه شدم وقتی فرهاد هولمداد دستم به تنۀ درخت گرفته و خراش سطحی به وجود امده بود.کنار ماشین زیر درخت سرونشستم.خیلی از خودم ناراحت بودم.لحظه ای سامان را جلوی رویم دیدم.دستمالی رابطرفم دراز کرد و گفت:تمامش تقصیر من بود.نبایستی به خواهرم می گفتم که شما را دعوتبه بازی کند.لبخندی زده و گفتم:نه.شما هیچ تقصیری ندارید ، او از دیشب تا بهحال اینطور قیافه گرفته است و خودم هم باعث این همه عصبانیت بودم.سامانبهماشین تکیه داد و گفت:تو به جای این همه عکس العمل تند می توانستی با ملایمت او رابطرف خودت بکشی.و اینکه شما اصلا حالت زنانه نداری.به اجبار لبخندی زده وگفتم:در عرض این دو سه ساعت چطور شما میتوانید روی حرکات من نظر بدهید؟خندهمتینی روی لبهایش نشست و گفت:حتما که نباید با هم زندگی کنیم تا به خصوصیات همدیگرپی ببریم.وقتی شما اون حرف را توی زمین بازی به من زدید اول شوکه شدم ولی احساسکردم حرف هایتان جز ظاهر سازی چیز دیگه ای نبوده است.چون هیچ حالتهای عشوه گری و یالوندی در شما ندیدم و فهمیدم که شما با دخترهای دیگه خیلی فرق دارید.گفتم:مگهدخترهای دیگه چطور هستند که من نیستم؟نگاهی به صورتم انداخت و گفت:من یک دبیرهستم و در دبیرستان دخترانه درس میدهم و این امر برای من تجربه شده است و حالتهاییکه در این دوران تجربه کرده ام در تو ندیده ام.در همان موقع دایی محمود بطرفمامد.خیلی عصبانی بود.وقتی دستم را دید که خون امده است خواست بطرف فرهاد برود تا بااو دعوا کند ولی خواهش کردم که اینکار را نکند.دایی با اخم گفت:از دور دیدم کهاو با تو چکار کرد.او حق نداشت دست روی تو دراز کند.او فقط یک خواستگاری معمولی ازتو کرده است و نباید تا جوابی نشنیده است تو را متعلق به خودش بداند.با خشم ادامهداد:آخه دختر تو چقدر سبک هستی که به یک مرد بی همه چیز دل بسته ای!با ناراحتیگفتم:دایی تورو خدا درباره فرهاد اینطور حرف نزن.تقصیر خودم بود او میداند که دوستشدارم بخاطر همین نمیتونه قبول کنه که من به او کم محلی کنم.فرهاد خیلی به من علاقهدارد و دوست دارد که من فقط به او توجه کنم و من درباره او اشتباه میکنم.او راازدست خودم ناراحت کردم.و بعد ارام گفتم:اگه میشه مرا تنها بگذارید و لطفابخاطر من فرهاد را ناراحت نکن.دایی لبخندی زد و گفت:چشم بانوی فداکار ، هیچی به مردمورد علاقه ات نمیگویم و بعد دستی به سرم کشید و همراه سامان از من دور شد.ادامه دارد ...
قسمت ۱۹ من به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای مادر را می شنیدم.که به پروین خانم تعارف میکرد که راحت باشد و اینقدر تعارف نکند.پروین خانم گفت : آخه خجالت می کشم مازیاد مزاحمتان شده ایم.مادر گفت : این حرف را نزنید ما دیگر فامیل شده ایم ونباید شما تعارف کنید . الان شما پیش عروس خودتان هستید.صدای فرهاد را شنیدم کهگفت : اینقدر تعارف نکنید . امشب به مناسبت نامزدی من و افسون جان می خواهم برایهمه شما را شام از بیرون بگیرم . همه بچه ها هورا کشیدند.در همان لحظه فرهادبه اتاقم آمد و گفت : هنوز خوابت می یاد.گفتم : نه فقط خیلی خستههستم.فرهاد به شوخی گفت : دختر جان خجالت بکش اینقدر نخواب چاق می شوی. و من اززن چاق خوشم نمی آید.بلند شدم لبه تخت نشستم و گفتم : آخه پسر تو چقدر غر میزنی آخه مگه مرد هم اینقدر غرغر می کنه.فرهاد بی مقدمه گفت : می خواهم همینهفته عقدت کنم.جا خورده و گفتم : مگه می خواهم فرار کنم که این قدر عجله داریتا عقد کنیم.فرهاد کنارم نشست و گفت : دوست دارم وقتی با هم تنها هستیم و یابهت دست می زنم محرم باشیم. من خودم اینطور معذب هستم. خودت می دانی که چقدر دوستتدارم و همین امر باعث می شود که بعضی وقتها ناخودآگاه دستت را بگیرم و یا وقتی باهم پیش فامیلهایم می رویم محرم باشیم وقتی عقد باشیم من و تو راحت هستیم. و بایدبدانی که از نظر شرعی درست نیست که زیاد نامزد بمانیم.گفتم : پس مدرسه ام چه میشه.فرهاد لبخندی زد و گفت : تو به فکر آن نباش خودم درستش می کنم. هر چی باشهتو زن یک وکیل هستی. و اینکه پس فردا برای خواستگاری مجدد با مادرم می آیم. نمیخواهم عموهایت از دست تو و من ناراحت باشند.گفتم : ولی فکر نکنم عموهایم راضیشوند این هفته عقد کنیم.فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و با خنده گفت : همینطورکه تو را راضی کرده ام عموهایت را هم راضی می کنم.گفتم : با این زبون چرب ونرمی که داری معلومه که آنها راضی می شوند. هر چی باشه وکیل هستی و فوت و فن کار رابلدی.فرهاد گفت : جون من پاشو بیا بیرون بشین . مدام می خواهی بخوابی . پاشووقتی که ما رفتیم می تونی راحت استراحت کنی.همراه فرهاد از اتاق خارجشدم.فرهاد ماجرای خواستگاری را به مادر گفت و مادر قبول کرد ولی خواستگاری رابرای روز پنجشنبه انداخت تا او هم آماده باشد.فرهاد همراه مسعود رفت تا ازبیرون غذا بگیرند . من و شیما داشتیم سالاد درست می کردیم . شیما خیلی سرحال بود ومدام سر به سرم می گذاشت.همه دور هم نشستیم و شام را با هم خوردیم . آخر شبفرهاد با خانواده اش به خانه خودشان رفتند.فردا صبح سرکار رفتم و آقای محمدیطبق معمول منتظر من بود. سلام کردم و سر میز نشستم . ساعت ده صبح بود که فرهاد زنگزد و حالم را پرسید . در همان موقع آقای محمدی مرا صدا زد . از فرهاد معذرت خواهیکرده گفتم : آقای محمدی مرا صدا می زند. و فرهاد غرغر کنان خداحافظی کرد و گوشی راگذاشت.داخل اتاق آقای محمدی شدم. تا مرا دید سرخ شد و خیلی متین جواب سلامم راداد . گفتم : با من کاری داشتید .جواب داد : بله می خواستم به شما بگم به خانهای که به شما نشان داده ام آماده است. خواستم کلید خانه را به شما بدهم.باخوشحالی تشکر کرده و گفتم : به اون خانه نمی کویند آنجا یک بهشت زیبا است. من کهخیلی آنجا را دوست دارم . می دانم پدربزرگ و مادربزرگ خیلی در آنجا راحتهستند.برقی در چشمانش درخشید و گفت : خیلی خوشحالم که شما از آنجا خوشتان آمدهاست. ولی آنجا خیلی کوچک است.جواب دادم : ولی صفا و زیبایی آنجا را فکر نکنمهیچ خانه ای داشته باشد.سرش را پایین انداخت و درحالی که تا بنا گوش سرخ شدهبود گفت : این بهشت کوچک فرشته ای مثل شما می خواهد که در آن باغ راه برود.سرمرا پایی ن انداخته و از تعریفش تشکر کردم. کلید را گرفتم و از اتاقش بیرون آمدم. یکربع بعد دوباره فرهاد تلفن کرد و اصرار داشت بداند آقای محمدی با من چه کارداشت.گفتم : چیزی نبود می خواست بداند فردا چه کسانی را باید ملاقات کند . اسمهایشان را می خواست . و ادامه دادم : مگه تو کار نداری مدام تلفن میزنی.خنده ای بلند سر داد و گفت : اینقدر کار دارم که همه روی دستم باد کرده استولی مدام فکرم پیش تو است.گفتم : خیالت راحت من که فرار نمی کنم .جواب داد : این که حتمی است. تو چه بخواهی چه نخواهی مال خودم شدی و دیگه چاره اینداری.گفتم : اگه تو کار نداری من بیچاره کار دارم. شب دوباره همدیگه را میبینیم . اگه می شه خداحافظی کنیم که کلی کار دارم. فرهاد قبول کرد و با هم خداحافظیکردیم.ساعت سه بعد از ظهر بود که تصمیم گرفتم وقتی تعطیل شدم به بیمارستانبروم. وقتی بیرون آمدم دیدم فرهاد جلوی در شرکت منتظرم است. جا خوردم . دلم خیلیبرای مادربزرگ تنگ شده بود. جلوی ماشین رفتم و سلام کردم.فرهاد لبخندی زد و گفت : عزیزم بیا سوار شو .گفتم : اگه اجازه بدهی می خواستم جایی بروم. می خواهم پیشعموی بزرگم بروم . با او کار دارم.اخمی کرد و با عصبانیت گفت : خودم تو را آنجامی رسانم حالا بیا سوار شو.گفتم : نه خودم می روم. می ترسم عمویم تو را ببیند وهمه چیز برای روز خواستگاری لو برود.فرهاد پوزخند عصبی زد و گفت : تو نمی خواهیبه من بگی که توی این مغز کوچکت چی می گذره. دروغ گوی کوچولو.گفتم : آخه چیزینیست که تو بدانی. و فرهاد با خشم پایش را روی گاز ماشین گذاشت و از جلوی من بسرعترد شد.از اینکه دوباره او را عصبانی کرده بودم ناراحت شدم. با خودم گفتم : طفلکبا چه شور و شوقی به دنبالم آمده بود. تا لحظه ای کنار من باشد. و من چقدر او راناراحت کردم.به طرف بیمارستان رفتم. یک جعبه شیرینی خریدم. وقتی پیرزن مرا دیدبا خوشحالی به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید. پیرمرد حالش خیلی بهتر شده بود و دیگهآن سرفه های پی در پی را نمی کرد. از خوب شدن او خیلی خوشحال بودم. گفتم : پدربزرگنمی دانی چقدر خوشحالم که حالت خوب شده است.پیرمرد دستم را گرفت و گفت : اینسلامتی من همه از لطف تو فرشته کوچک من بود. تو هدیه خدا به ما هستی. تو از طرف خدافرشته خوشبختی ما هستی.شیرینی را باز کرده و گفتم : راستی خبر خوشی را می خواهمبه شما بدهم.پیرزن گفت: عزیزم زودتر بگو که بی صبرانه منتظر آن خبر خوشهستم.خجالت کشیدم که جلوی پیرمرد خبر نامزدی خودم را بدهم. به خاطر همین سرم رانزدیک گوش پیرزن آوردم و خبر را دادم.مادربزرگ از خوشحالی مرا محکم بغل کرد وگفت : وای چقدر خوشحالم. انشاءالله سفید بخت شوی. و بعد خبر را به پدربزرگ داد.پدربزرگ در حالی که شیرینی را جلوی دهانش گرفته بود گفت : این شیرینی خوردنداره. و بعد در دهانش گذاشت. ساعت پنج بود که از آنها خداحافظی کرده و به خانهرسیدم.وقتی به خانه رسیدم مادر گفت که فرهاد چند دفعه تلفن زده است و از منخواست تا با او تماس بگیرم. گوشی را برداشتم و به فرهاد زنگ زدم.وقتیفرهادصدایم را شنید با ناراحتی گفت : افسون تو داری روحیه مرا خراب می کنی. آخه توداری با من چکار می کنی.گفتم ک تورو خدا فرهاد تا یکی دو هفته با من کارینداشته باش بعد خودم همه چیز را برایت تعریف می کنم.با پوزخند گفت : از اینکهبه شوهرت اطمینان داری خیلی ممنون.گفتم : فقط تا یکی دو هفته به من فرصت بده . تو چرا اینقدر عذابم می دهی.فرهاد گفت : باشه به تو فرصت می دهم ولی همیشه بایدساعت پنچ بعد از ظهر خانه باشی. من طاقت ندارم دام دلواپس تو باشم.گفتم : حتماولی تو هم اینقدر خودت را ناراحت نکن . ببینم امشب به خانه ما می آیی.فرهاد بالحن سردی گفت : معلوم نیست شاید آمدم . کمی پرونده به خانه آورده ام تا آنها رابررسی کنم . اگه کارم تمام شد حتما به دیدنت می آیم. امروز که تو نگذاشتی کارکنم.گفتم: خدانگهدار تا شب. و با هم خداحافظی کردیم.فرهاد شب به دیدنم آمدو یک بلوز زیبا برایم کادو گرفته بود . از دیدن فرهاد خیلی خوشحال شدم. از حرکاتمادر مشخص بود که راضی نبست ما تنها در اتاق باشیم و فرهاد این را به خوبی حس میکرد. بیشتر کنار مسعود بود و من هم در آشپزخانه خودم را سرگرم می کرد.یک هفتهگذشت و دو روز مانده بود که پدربزرگ از بیمارستان مرخص شود. بایستی برای خانه جدیدمادربزرگ و پدربزرگ وسیله تهیه می کردم تا آنها در آن خانه احساس آرامش کنند.ازده هزار تومانی که رامین به من داده بود پنج هزار تومان برایم مانده بود. برای خریدوسایل خانه از شرکت نصف روز مرخصی گرفتم و به فروشگاه رفتم. بعد از قیمت گرفتناجناس با خودم حساب کردم که اگر من دو عد فرش ماشینی بخرم و دو دست رختخواب و وسیلهآشپزخانه دوباره ده هزار تومان کم دارم.آن روز دو تخته فرش خریدم و یک وانتکرایه کردم و فرشها را به خانه مادربزرگ بردم و آنجا را با فرش پر کردم. گلها را آبدادم و در را کلید کرده و به شرکت برگشتم.در این فکر بودم چطور و از کی کمی پولقرض کنم تا بقیه وسایل را تهیه کنم.یکدفعه یاد عمو علی افتادم. با خو گفتم : اگه من از عمو پول قرض کنم مطمئن تراست و می توانم بعد از مدتی پول را به اوبرگردانم.ساعت سه از شرکت بیرون آمدم و یک راست به خانه عمو علی رفتم. عمو و زنعمو از دیدن من خیلی خوشحال شدن . عمو گفت : چه عجب دختر عزیزم تو به اینجاآمدی.گفتم : عمو جان اینقدر گرفتارم که حد ندارد.عمو لبخندی زد و گفت : شنیده ام سر کار می روی. اول خیلی ناراحت شدم . ولی مادرت گفت که فقط در اینتعطیلات سر کار می روی و برای سرگرمی این کار را کردی و منهم خیالم راحتشد.گفتم : اره تو خونه حوصله ام سر می رفت. به خاطر همین از آقا رامین خواستمتا برایم کاری جور کند. و او هم شرکت یکی از دوستانش را به من معرفی کرد.عموعلی خندید و گفت : آقا رامین مرد بزرگی است. اتفاقا قبل از اینکه به شیراز برگرددبه دیدن من آمد .خجالت کشیدم از عمو علی پول قرض کنم . تا به حال هیچوقت به کسیرو نینداخته بودم که پول به من قرض بدهد. حتی از مادرم پول تو جیبی نمی گرفتم. وخود مادر همیشه روی میز توالتم مقداری پول می گذاشت تا من برای خودم بردارم. به منمن افتاده بودم.عمو متوجه حالتهای من شده بود . گفت : چیه دخترم چرا سرخشدی.جواب دادم چیزی نیست و بعد سرم را پایین انداختم.عمو که متوجه شده بودمی خواهم چیزی بگویم گفت : دخترم بهتره برویم توی اتاق من با هم صحبت کنیم . و دستمرا گرفت و مرا به اتاق خودش برد و با ملایمت از من خواست تا موضوع را برایش تعریفکنم.با کمی تردید گفتم : عمو جان من آمده ام تا کمی پول از شما قرضکنم.بیچاره عمو رنگ صورتش پرید و بی حال به صورتم خیره شد و با صدایی گرفته گفت : عزیز مگه مادرت مشکل مالی دارد که من از آنها غافل بودم.سریع گفتم : نه نهاصلا ما مشکل مالی نداریم.عمو با نگرانی گفت : دخترم تو که منو نصف جون کردیحرف بزن.گفتم : عمو جان خودم مشکل مالی دارم. و می خواهم شما به من کمک کنید. بهتون قول میدهم در دو سه ماه اینده قرض شما را بدهم.عمو گفت : دختر عزیزمموضوع پس دادن نیست زندگی من متعلق به تو و مسعود است ولی پول را برای چه میخواهی.نمی دانستم چه بهانه ای جور کنم. گفتم : می خواهم یک کار خیری انجامبدهم. برای آرامش روح پدرم و شکوفه و رویا می خواهم به یک خانواده کمک مالی کنم ولطفا شما از من نپرسید که آن خانواده چه کسی است. نمی خواهم کسی از نام انها چیزیبداند.عمو به طرفم آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : خدا خیرت بدهد. بهترین کاررا تو می کنی. من زندگی ام به شما تعلق داره. و بعد به طرف صندوقش رفت و گفت : دخترم چقدر پول احتیاج داری. گفتم : اگه ده هزار تومان بدهید فکر کنم کافیباشد.عمو گفت : دختر مادرت از این کار تو خبر دارد.گفتم : نه عمو چیزی نمیداند دوست ندارم او از این موضوع چیزی بداند و اینکه عمو جان این پول را به حساب منبگذارید من خودم همه اش را به شما برمی گردانم.عمو لبخندی زد و گفت : عزیزم اینحرف را نزن این را از طرف من هدیه به آن خانواده بده. می خواهم دراین ثواب شریکباشم.گفتم: نه عمو جان من این راه را خودم قبول کرده ام و نمی خواهم شما توزحمت بیفتید.عمو به شوخی اخمی کرد و گفت : خودت را لوس نکن. نکنه می خواهی همهثوابها را خودت بگیری.گونه عمو را بوسیدم.عکو پانزده هزار تومان به دستمداد گفتم : نه عمو ده هزار تومان کافی است.عمو لبخندی زد و گفت : شاید کمآوردی بهتره این دستت باشد.دوباره با خوشحالی صورت عمو را بوسیدم و تشکر کردم . هر چه عمو اصرارکرد کخ شام را خانه آنها بمانم قبول نکردم و یک راست به خانهبرگشتم.از اینکه همه چیز به نفع مادربزرگ و پدربزرگ داشت روبه راه می شد خیلیخوشحال بودم .فرهاد شب به خانه ما آمد . با خوشحالی به طرفش رفتم و سلام کردمولی او خیلی سرد جوابم را داد.گفتم : ای وای دوباره چی شده ؟ باز که تو اخمکرده ای.مادر لبخندی زد و گفت : بهتره من بروم برای داماد عزیزم چای بیاورم وبه مسعود اشاره کرد تا مارا تنها بگذارد . چون فرهاد خیلی ناراحت بود.فرهادنگاه تندی به صورتم انداخت و گفت : صبح کجا بودی؟گفتم : خوب معلومه تو شرکتبودم.با عصبانیت گفت : دختر تو چقدر دروغ می گویی . امروز تا ساعت دوازده بهشرکت زنگ زده ولی تو آنجا نبودی و آقای محمدی گفت که مرخصی نصف روز گرفتهای.گفتم : آره راست می گی. اصلا حواسم نبود . رفته بودم فروشگاه کمی خریدکنم.فرهاد با اخم گفت : حالا چی خریدی که اینقدر درز کردی؟لبخندی زدم و باشیطنت گفتم : خوب دختری که بخواهد خانه شوهر برود حتما به جهیزیه احتیاج دارد و منرفتم وسایل خانه شوهرم را انتخاب کنم.فرهاد اخمهایش باز شد و نگاهی به صورتمانداخت . لبخندی زده و گفتم : چرا اینطوری نگاه می کنی.در همان لحظه مادر بهپذیرایی آمد و سینی چای را جلوی فرهاد گرفت.فرهاد تشکر کرد و چای رابرداشت.رو به مادر مرده و گفتم : راستی مامان عمو علی برایتان سلامرساندومادر با تعجب گفت : آنجا چه کار می کردی؟گفتم : هیچی همینجور رفتمدلم برایشان تنگ شده بود رفتم به آنها سر بزنم .مادر دلت برای کسی تنگ میشه.گفتم : از وقتی منو شوهر دادید.فرهاد نگاهی به من انداخت و ابخند سردیزد و گفت : بیچاره خودم اصلا تو را درست و حسابی نمی بینم.با اصرار مادر فرهادشام را پیش ما ماند و آخر شب با کلی نصیحت به من خداحافظی کرد و به خانه خودشانرفت.فردا صبح دوباره مرخصی نصف روز گرفتم.بیچاره اقایمحمدی قبول کرد و به فروشگاه رفتم.دو دست رختخواب و یک اجاق گاز و سرویس کاملآشپزخانه ، دو تا پشتی و یک یخچال کوچک خوشگل خریدم و یک وانت کرایه کردم.وقتی بهوسایل نگاه کردم درست مثل یک جهاز کوچک شده بود.به خانه رفتم.وسایل را به کمکراننده داخل خانه بردم.وقتی راننده رفت انها را مرتب در اتاقها چیدم.خانه خیلی قشنگشده بود.پیش خودم گفتم:انها از دیدن این خانه این خانه خوشحال میشوند.اینقدر خستهبودم که روی یکی از پشتی ها خوابم برد.وقتی بیدار شدم ساعت دو بعد از ظهر بودوباعجله از خانه بیرون امدم و به شرکت رفتم.اقای محمدی با دیدن سر و وضع کمی نامرتبملبخندی زد و گفت:شما چرا به این روز افتاده اید؟خودم را مرتب کردم و در حالی کهدستی به موهایم میکشیدم گفتم:خب اسباب کشی این دردسرها را داره.با تعجب گفت:شمابه خانه اسباب کشی کرده اید؟جواب دادم:آره.همین الان کارم تمام شد.باناراحتی نگاهم کرد و گفت:خب چرا به من نگفتید که برای کمک بیایم؟آخه تنهایی خودتانرا خسته کردید.گفتم:اینجوری لذتش بیشتره.بعد سر میز خودم نشستم.اینقدر تنم دردمیکرد که نمیتوانستم کارم را انجام دهم.ساعت سه بود که به بیمارستان رفتم و با دکترصحبت کردم.دکتر گفت که پدربزرگ فردا ساعت 10 صبح مرخص است.خوشحال شدم و این خبررا به مادربزرگ و پدربزرگ دادم.انها هم مانند من خیلی خوشحال شده بودند.ازبیمارستان یک راست به خانه رفتم.دایی محمود خانه ما بود.مادر گفت که فردا شب قرارهفرهاد با خانواده اش دوباره به خواستگاریم بیایند و مسعود رفته عموهایم را برایفردا شب باخبر کنه(تلفن نداشتید که زنگ بزنه دیگه مسعود این همه راهو نره تااونجا!)دایی محمود نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تازگیها خیلی مرموز شدهای!گفتم:چطور مگه؟دایی اخمی کرد و گفت:خیلی ادم خوش شانسی خستی.هر وقت کهاز شرکت مرخص میشوی و من تعقیبت میکنم یا ماشین بین راه خراب میشه یا اینکه پشتچراغ قرمز گیر می افتم.گفتم:دلیلی نداره که مرا تعقیب کنی.دایی سکوتکرد.ولی در چشمان خیره شد.با خنده گفتم:اینطوری نگاهم نکن.چون نمیتونی منومجبور کنی تا برایت رازم را تعریف کنم که کجا میروم.در همان لحظه فرهادتماسگرفت.وقتی صدایم را شنید با حالت عصبی گفت:افسون تو نمی خواهی راستش را به منبگی؟امروز دوباره کجا رفته بودی؟چرا اینقدر عذابم میدهی؟گفتم:آخه عزیزم چند باربهت بگم که پای هیچ مردی در بین نیست.من کمی برای خودم مشکل دارم که الحمدالله دارهدرست میشه.فرهاد گفت:اینقدر توی این چند روز از دست حرکات تو حرص خورده ام کهموهای سرم چند تا سفید شده است.از اینکه به من اطمینان نداری اعصابم خردمیشه.با خنده گفتم:نگران نباش ، من بالاخره مال تو هستم و هیچکس نمیتونه من رااز تو جدا کنه فهمیدی شوهر اخموی عزیزم؟فرهادخنده ای عصبی سر داد و گفت:چطورخودت را به من تحمیل کردی؟حالا کی مایل بود که تو را بگیره که مدام میگی مال توهستم.از اولش هم کتاب گرفتن تو از شیما بهانه ای بیش نبود تا منو بدبخت کنی.ازاین حرف فرهاد عصبانی شدم و با خشم گفتم:فرهاد اصلا از این شوخی بی مزه تو خوشمنیومد.فرهاد لحن صدایش را جدی کرد و گفت:شوخی کردن ، ناراحت نشو.ولی انگاراین حرف فرهاد غرورم را خدشه دار کرده و احساس بدی نسبت به خودم حس کردم.با خشمگفتم:خداحافظ.فرهاد گفت:افسون مسخره بازی در نیاور مگه تو شوخی سرت نمیشه؟ایبابا.ببخشید.خواستم کمی اذیتت کنم.گفتم:بس کن فرهاد اصلا حوصله حرف زدنندارم.خداحافظ.و گوشی را محکم روی شاسی گذاشتم.ساعت یازده شب بود که فرهاد بهخانه ما امد.خیلی سنگین و سرد به او سلام کردم.وقتی به آشپزخانه رفتم او هم بهدنبالم آمد و در آشپزخانه را بست.با بغض گفتم:فرهاد تو خیلی بی انصاف هستی.و بهگریه افتادم.فرهاد بطرفم امد و گفت:ببخشید افسون.فکرش را نمیکردم ناراحت شوی واینکه اینقدر حرصم را در اورده بودی که دیگه نقهمیدم دارم چی مگم.روی صندلینشستم و سرم را میان دو دستم گرفتم.فرهاد رو به رویم نشست و گفت:اگه راضی میشویجلوی پایت زانو بزنم و معذرت خواهی کنم؟نگاهی به صورتش انداختم.لبخندی به من زدو گفت:ببخشید که ناراحتت کردم.در همان لحظه مشعود به اشپزخانه امد.او نمیدانستکه ما انجا هستیم.با دیدن ما سرخ شد و معذرت خواهی کرد.فرهاد گفت:اتفاقادیگه کارینداشتم.می خواستم چند کلمه با خواهرت صحبت کنم.من دیگه باید بروم و بلند شد.بهبدرقه فرهاد رفتم و او روباره از حرفش معذرت خواهی کرد و از در خانه خارجشد.فردا صبح اول به شرکت رفتم و مرخصی گرفتم بیچاره اقای محمدی چیزی به مننگفت.به بیمارستان رفتم و بعد از تسویه حساب بیمارستان دربستی گرفتم و پدربزرگ ومادربزرگ را به خانه جدیدشان که من اسمش را بهشت کوچک گذاشته بودم بردم.ادامه دارد ...