انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

قلب سنگی


مرد

 
قسمت ۳۰

سامان با ماشین جلوی من ایستاد و از من خواست سوار ماشین شوم و بعد از احوال پرسی گرمی که با من کرد گفت:ببینم انگار با اقا فرهاد ازدواج کرده اید؟امروز شما را با او دیدم.
لبخندی زده و گفتم:بله همینطور است.بالاخره با اون اخلاق تند و خشن راضی شدم با او ازدواج کردم.ولی واقعا دوستش دارم.او هم همینطور.
سامان به من تبریک گفت و بعد پرسید هنوز او را ذیت میکنی؟
در حالی که خجالت می کشیدم گفتم:نه دیگه او را ناراحت نمیکنم.خب اگه اون موقع اذیتش میکردم دست خودم نبود.چون هیچوقت مردی را در ذهنم راه نمیدادم و فکر ازدواج با هیچ مردی را در سرم نمی پروراندم.و وقتی با فرهاد برخورد کردم احساس کردم مهرش در دلم نشست و او اولین مردی بود که ذهن منو به خودش مشغول کرده بود.باورتان نمیشه وقتی فهمیدم عاشق او شده ام از خودم بدم می امد ولی دیگه اختیار قلبم را نداشتم و دل به او بستم و نمیدانستم چطور با او رفتار کنم تا او خوشش بیاید.
سامان اهی کشید و گفت:من به دنبال زنی مانند شما میگردم.خیلی دوست دارم دختری مانند شما به تورم بخورد.حاضرم تمام زندگیم را به پایش بریزم.شما خیلی پاک و ساده هستید و در کلاس شیطنت دخترانه برای جلب توجه کردن نداری.
لبخندی زده و گفتم:انشالله همون دختری که ارزویش را داری به دست بیاوری.چون واقعا لیاقت شما بیشتر از اینهاست.
سامان تشکر کرد و بعد مرا جلوی خانه مان پیاده کرد.تعارف کردم تا داخل خانه شود ولی او قبول نکرد.
اخر شب بود که فرهاد به خانه ما امد و از این که نتوانسته بود به دنبال من بیاید خیلی معذرت خواهی کرد و گفت که یک شاکی سکجی گیرش افتاده بود که اصلا دست بردار قضیه نبود.بخاطر همین وقتی دیده بود که دیر شده دیگه نیایمده و با نگرانی ادامه داد:عزیزم تو چطور به خانه برگشتی؟آخه خیلی راه بود.
جواب دادم:با اقا سامان امدم ، طفلک زحمت کشید و مرا به خانه رساند.
فرهاد با عصبانیت گفت:چرا با او امدی؟مگه خودت پول نداشتی که تاکسی سوار شوی؟
دست فرهاد را گرفتم و گفتم:چرا عصبانی میشوی؟
فرهاد دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:جوابم را بده.
گفتم:می خواستم پیاده بیام.ولی اقا سامان گفت که مرا به خانه میرساند و من هم از خدا خواسته قبول کردم.
نگاهی به چشم های حسود و زیبایش انداختم لبخندی زده و دوباره دستش را گرفتم و ادامه دادم:عزیزم تو یک وکیل فهمیده هستی اینطور طرز فکر از تو بعید است.طفلک سامان نیت خیر داشت حتی به من پیغم داد که بخاطر ازدواجمان به تو تبریک بگم.
فرهاد ارام شد ، نگاهی به صورتم انداخت و گفت:دست خودم نیست ، نمیتوانم تو را با یک مرد دیگری ببینم.و بعد از رفتاری که کرده بود معذرت خواهی کرد.
روزها می گذشت و فصل زمستان شروع شده بود و درختان جامه سفید بر تن کرده بودند.وقتی مشکل درسی داشتم فرهاد به کمکم می امد و اگر درسی را خوب متوجه نمیشدم به شوخی گوشم را میکشید و میگفت:حواست کجاست؟خوب گوش کن که امسال رفوزه نشوی تا دوباره بخاطر درس یک سال دیگر عقد بمانیم و اگه رفوزه شوی دیگه طاقت نمی اورم و تو را به خانه ام میبرم.
علاقه ما روز به روز بیشتر میشد.طوری که اگه یک روز همدیگر را نمی دیدیم مثل ادمهای دیوانه اینور و تا اونور می رفتیم.
همه متوجه حالات ما شده بودند.طوری که مسعود ، فرهاد را اذیت مبکرد و میگفت:افسون باید سه سال دیگه مهمان ما باشه و در دانشگاه شرکت کند وقتی خانوم دانشجو شد بعد میفرستم به خانه شوهر برود.و فرهاد اخمی میکرد و می گفت:اصلا حرفش را نزن اگه اذیتم کنید من هم نمیگذرم شیما را به خانه شوهر بیاورید.
وقتی دایی محمود خانه ما بود فرهاد را خیلی اذیت میکرد و به شوخی اجازه نمیداد که فرهاد به اتاقم بیاید و یا وقتی فرهاد را در اتاقم تنها با من میدید عمدا می امد کنار ما می نشست و او را اذیت میکرد.من هم به فرهاد گفته بودم که دایی محمود از شلغم بدش می اید وقتی دایی می امد و مزاحم او میشد و نمی گذاشت که فرهاد کنارم باشد فرهاد هم مدام اسم شلغم را به زبان می اورد و همین حرف باعث میشد دایی از اتاق خارج شود و هر دو به خنده می افتادیم.
وقتی مادرم اینطور فرهاد را علاقمند به من میدید و میدید که چطور نمیتوانیم دوری همدیگر را تحمل کنیم یک روز گفت:افسون جان درس می خواهی بخوانی چکار کنی؟بالاخره باید کهنه های بچه فرهاد را بشویی شما دو نفر که یک لحظه بدون هم نمی توانید ارام باشید بهتره هر چه زودتر به خانه شوهرت بروی و شوهرداری کنی.
فرهاد لبخندی زد و گفت:نه مادرجان.این همه افسون زحمت کشیده و درس خوانده است.حالا که به اینجا رسیده نباید ان را رها کند.بگذارید درسش تمام شود.
به شوخی گفتم:تازه می خواهم دانشگاه هم شرکت کنم.
فرهاد اخمی کوچک کرد و گفت:بی خود این حرف را نزن.من از زن شاغل خوشم نمیاد.دوست دارم وقتی به خانه می ایم زنم خانه باشد و با روی باز از من استقبال کند.
گفتم:چقدر پرتوقعی ، نکنه حتما باید بوی قرمه سبزی بدهم؟
مادر و فرهاد به خنده افتادند.فرهاد گفت:نه عزیزم اتفاقا اصلا نباید بوی قرمه سبزی بدهی چون من دیگه خانه نمی ایم.مادر رفت توی آشپزخانه و برایمان چای آورد.
رامین خیلی کم به خانه ما می امد.وقتی من خانه نبودم او می امد و به مادرم سر بزند.از مادر شنیده بودم که او یک شرکت بزرگ در بالای شهر دایر کرده است و ریاست انجا را بر عهده دارد.
مینا خانم هر وقت به دیدن مادرم می امد خیلی ناراحت بود که چرا رامین ازدواج نمیکند ، می گفت:هر وقت اسم ازدواج را پیش میکشم رامین عصبانی میشود و از خانه بیرون میرود.وحتی یک بار مادرم را واسطه قرار داد تا با رامین صحبت کند تا او راضی به ازدواج شود و رامین خیلی متین و با ملایمت به مادرم گفته بود که لااقل تا دو سه سال دیگه ازدواج نخواهد کرد و اگه موقع اش رسید حتما اولین نفر خود مادرش است تا باخبر شود.
وسط زمستان بود.شیما و مسعود با هم عقد کردند.شیما هم به مدرسه ما می امد.
دایی محمود و لیلا نامزد بودند تا وقتی که عید امد انها عقد و عروسی را با هم بگیرند و فقط صیغه محرمیت خوانده بودند.درسهایم خیلی خوب بود و سامان هم خیلی به من توجه نشان میداد و تشویقم میکرد.
سامان چون پسری زیبا و قد بلند و صورتی کشیده با موهای لخت سیاه رنگ داشت خیلی بچه ها به او توجه می کردند.وقتی موقع درس ریاضی میشد همه به خودشان میرسیدند تا جلب توجه کنند.وقتی بچه های کلاس توجه دبیر ریاضی را نسبت به من دیدند طبق معمول شایعه سازی ها شروع شد.و این شایعه ها از گوش دبیر ریاضی به دور نماند.
من نسبت به این شایعه ها بی توجه بودم چون میدانستم که هیچکس نمیتواند در قلبم جای فرهاد را پر کند ، ولی سامان ساکت ننشست و یک به یک دنبال کسی که شایعه را ساخته بود چرخید و بالاخره هم موفق شد ان را پیدا کند و گوش مالی درست و حسابی به ان دختر پر رو داد.
نزدیک عید بود و مردم ایران در حال و هوای دیگری سیر میکردند ، نمیدانستم چرا اینقدر اضطراب داشتم.ته دلم مدام فرو میریخت.این موضوع را به فرهاد گفتم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:عزیزم ، وقتی بهار می اید احساس جوانی و شادابی به انسان دست میدهد ، ولی تو با همه فرق داری.آخه این چه حسی است که به تو دست میدهد.همیشه چیزهای بد را به خودت تلقین میکنی.
لبخندی زده و گفتم:شاید این حس نشانگر این است که دارم به خانه ات نزدیک تر میشوم.چون وقتی عید بیاید سه ماه دیگه باید مهمان مادرم باشد.
فرهاد لبخندی زد و دستش را دور کمرم حلقه زد و گفت:چشم به هم بزنی ، میبینی سه چهار تا بچه دورت را گرفته است.
با صدای نیمه فریاد گفتم:وای سه چهار تا.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:آره عزیزم ، دو تا دختر خوشگل ، دو تا پسر گردن کلفت از تو می خواهم.من بچه خیلی دوست دارم.تازه اولین بچه ما هم باید دختر باشد.

به شوخی اخمی کرده و گفتم:فرهاد من از بچه زیاد بدم میاد.لطفا اینو از من نخواه.
فرهاد گفت:عزیزم مگه بد است که چهار تا بچه خوشگل دور ما بگرده؟من خوشگل هستم ، تو هم خوشگل هستی.خب بچه هایمان خیلی زیبا میشوند.و ادامه داد:می خواهم اسم دختر اولم را شکوفه بگذارم.
با تعجب به فرهاد نگاه کردم.لبخندی زد و گفت:چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
گفتم:دیگه بسه هنوز که به خانه ات نیامده ام که درباره بچه صحبت میکنی.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:عزیزم من اینده نگر هستم.فقط سه ماه دیگه مهمان مادرت هستی.از الان باید به فکر انتخاب اسم بچه هایمان باشیم.
در همان لحظه مادر در اتاق را زد و داخل شد و گفت:عزیزم اگه میشه با هم به خانه اقای شریفی برویم. طفلک رامین مریض شده است.اگه برویم خوشحال میشود.
فرهاد به ساعت نگاه کرد و گفت:ساعت نه شب است.فکر نمیکنید انها می خواهند استراحت کنند؟
مادر گفت:نه پسرم.من غروب به مینا خانوم گفتم که شب به دیدنشان میرویم.بهتره شما هم بیایید.
فرهاد گفت:باشه.من اماده ام.
من هم اماده شدم و به خانه اقای شریفی رفتیم.از روز عقدکنان به بعد من سه چهار باز بیشتر رامین را ندیده بودم و ان هم موقعی بود که صبح می خواستم به مدرسه بروم.او را می دیدم که سوار ماشین میشود تا سر کار برود و هیچوقت از من نمی خواست سوار ماشینش شوم تا مرا به مدرسه برساند.فقط با سر سلامی سرد به من میکرد و به سرعت از جلویم رد میشد.خودم هم زیاد مایل نبودم با او به مدرسه بروم.اولا فرهاد ناراحت میشد ، دوما خودم اصلا خوشم نمی امد در کنار او بنشینم و به مدرسه بروم.
ان شب به دیدن رامین رفتیم.سرمای سختی خورده بود و مدام سرفه میکرد.وقتی ما را دید از سر جایش بلند شد و به پذیرایی امد.وقتی همه دور هم نشستیم فرهاد گفت:چی شده با جناق عزیز ، چرا به این روز افتاده ای؟
رامین لبخندی غمگین زد و گفت:دیروز تا غروب در پارک نشسته بودم ، هوای نسبتا خوبی بود وقتی به خانه امدم دیدم مریض شده ام.
فرهاد با تعجب گفت:در این وقت سال در پارک چه میکردی؟
رامین لبخندی زد و گفتکدیروز کمی هوا خوب بود هوس کردم کمی قدم بزنم.
مینا خانم گفت:تو رو خدا فرهاد جون کمی اقا رامین را نصیحت کن.اگه او زن بگیره دیگه نمیره توی پارک قدم بزنه و حالا به این روز بیفته.
فرهاد لبش را گزید و گفت:اقا رامین بزرگتر ما هستند و ایشون باید ما را نصیحت بکنند.دوما زن می خواهد چکار کن؟زن یک شیطان بزرگ است که ما مردهای بیچاره از دست انها ارامش نداریم.
چشم غره ای به فرهاد رفتم.
فرهاد خندید و گفت:ولی هر چی باشه الهی هیچ خانه بدون این شیطان بزرگ نباشد که ادم دیوانه میشود.
رامین لبخندی به اجبار زد و گفت:انگار بدجوری گرفتار این شیطان شده اید؟پس قدرش را بدانید و زندگی خوبی را برایش فراهم کنید تا یک بار مجبور نشوید نیش و کنایه های اطرافیان را به جان بخرید.
نگاهی به صورت رنگ پریده رامین انداختم.در دل ناراحت بودم.چطوری میتوانستم به او بگویم که دیگه او را مقصر در مرگ شکوفه نمیدانم؟چطور میتوانستم به او بفهمانم که دیگه کینه ای از او به دل ندارم؟چطور به او بگویم که طعم عشق را چشیده ام و او را با تمام وجود حس کردم و میدانم مرگ شکوفه چه فاجعه ی بزرگی برای او بوده است.
رامین متوجه نگاه ناراحتم شد.لبخندی زد و گفت:حال شما چطوره؟ببینم در درسهایتان مشکلی ندارید؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:نه مشکلی ندارم.
فرهاد گفت:این دختر خیلی زرنگ است و بخاطر اینکه منو به خانه خودشان بکشانه مدام میگه اشکال درسی داره و من باید اگه اب در دست دارم روی زمین بگذارم و به خونه ایشون بیایم تا اشکال درسی خانوم را رفع کنم.اخه خدا را خوش میاد اینقدر این دختر منو از کار و زندگی می اندازه؟
با ناراحتی به فرهاد نگاه کردم تا اینطور جلوی رامین صحبت نکند و او متوجه شد و سکوت کرد.
وقتی رامین برای برداشتن داروهایش به اتاقش رفت من بدون توجه به فرهاد سریع پشت سر رامین داخل اتاقش شدم.
از این حرکت تند من رامین جا خورد و برگشت به من نگاه کرد و با تعجب گفت:چی شده؟چرا اینقدر تو ناراحت هستی؟
نگاهی در چشمان سیاهش انداختم و گفتم:اقا رامین ببخشید که در این مدت ناراحتت کردم.از اینکه بدون اجازه به اتاقت امدم معذرت می خواهم ولی می خواستم بهت بگم دیگه از شما کینه ای به دل ندارم.من اشتباه میکردم که شما را مقصر در مرگ انها میدانستم.من تازه فهمیدم که هیچکس راضی به مرگ عزیزش نیست.من عشق را با تمام وجودم حس کرده ام.خواهش میکنم منو ببخش.نمی خواهم هنوز فکر کنی که به شما کینه دارم و یا خدای ناکرده ارزوی مرگت را دارم.من شما را مانند برادرم مسعود دوست دارم و امیدوارم شما هر چه زودتر ازدواج کنی تا من این را به شما ثابت کنم.بعد بغضی روی گلویم نشست و اشک در چشمهایم جمع شد.
رامین با ناراحتی بطرفم امد.دستم را گرفت و دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا اورد و گفت:افسون خواهش میکنم گریه نکن.من اصلا از تو گله ای ندارم و ناراحت نیستم.همین که دیگه مرا مقصر نمیدانی خیلی خوشحال هستم و از این به بعد با ارامش بیشتری زندگی خودم را شروع میکنم.
لبخندی غمگین زده و ارام گفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.و بعد دستم را از رامین ارام بیرون کشیدم و از اتاق خارج شدم.
وقتی کنار فرهاد نشستم او را عصبانی و ناراحت دیدم.مادر چپ چپ نگاهم میکرد.ارام به فرهاد گفتم:اینطور اخم نکن وقتی به خانه رفتیم موضوع را برایت تعریف میکنم.
فرهاد کمی ارام شد ولی هنوز از من دلخور بود.
رامین لحظه ای بعد وارد پذیرایی شد.اقای شریفی گفت:پسرم داروهایت را خوردی؟
رامین جواب داد:آره پدر جان.و بعد نگاهی به من انداخت.
مادرم گفت:رامین جان دیگه داره عید از راه میرسه انشالله استین بالا بزن و دختری را انتخاب کن تا عید ما هم شاهد عروسی شما باشیم.
رامین لبخندی زد و گفت:اتفاقا به این فکر هستم.انشالله عید پدر و مادرم را برای خواستگاری باید تو زحمت بیاندازم.
اقای شریفی و مینا خانم با خوشحالی گفتندکرامین تو جدی میگی؟
رامین در حالی که از پدرش خجالت میکشید گفت:بله پدر حتما این کار را میکنم.فقط نمیدونم توی این دو هفته که به عید مانده است دختر خوب از کجا پیدا کنم.
مینا خانم با خوشحالی گفت:پسرم تو فقط راضی به ازدواج بشو خودم دختر خوب برایت سراغ دارم.
رامین با خجالت گفت:بعد از عروسی لیلا حتما شما را به خواستگاری میفرستم.
همه هورا کشیدند.(هورررررررررااااااا !)و مینا خانم شیرینی به ما تعارف کرد.
وقتی شب به خانه برگشتیم فرهاد به اتاقم امد و وقتی من با او تنها شدم تمام ماجرا رابرایش تعریف کردم و گفتم که او همیشه فکر میکرد که من ارزوی مرگش را دارم او به من گفته بود تا وقتی که طعم عشق را نچشیده ام ازدواج نمیکندو من امشب به او گفتم که با تمام وجودم عشق را حس کردم و دیگه کینه ای از او به دل ندارم.همه چیز را برای فرهاد تعریف کردم.
فرهاد خوشحال شد و گفت:از اینکه او را بخشیده ای خیلی خوشحالم.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  ویرایش شده توسط: M_A_N_I   
مرد

 
قسمت ۳۱

روز عید فرا رسید و به اصرار فرهاد و پروین خانم برای تحویل سال به خانه آنها رفتم. شیما هم به خانه ما رفت.
اولین سالی بود که با مادرم و مسعود سر سفره هفت سین ننشسته بودم و احساس غریبی می کردم. فرهاد متوجه حالتم شده بود. دستم را گرفت و آرام گفت : عزیزم برای خوشبختی خودمان دعا کن چون از امسال به بعد باید در کنار من باشی.
نگاهی در چشمان قشنگش انداختم و بعد قرآن آسمانی محمد را برداشتم و از صمیم قلب برای زندگیمان دعا کردم.
شیما در خانه ما بود و او حالا در کنارمادرم و مسعود نشسته بود.
نمی دانستم آنها در آن لحظه چه می کنند.
پروین خانم سفره هفت سین زیبایی انداخته بود. سال با تمام زیبائیش نزدیک می شد و قلب مانند قلب یک گنجشک آرام و قرار نداشت وبه طپش افتاده بود.
سال تحویل شد و همه با هم روبوسی کردند و من مادر شوهرم را با خوشحالی بوسیدم و سال نو را به او تبریک گفتم .
فرزاد هم کنارمان بود هدیه کوچکی برایش گرفته بودم . یک سنجاق کروات زیبا بود که در یک جعبه طلایی بسته بندی شده بود. خیلی از این هدیه خوشحال شد و تشکر کرد و سنجاق کروات را به کراواتش نصب کرد.
برای مادر شوهرم هم یک قواره پارچه ابریشمی که به کمک مادرم آن را خریده بودم هدیه دادم و او مرا در آغوش کشید و از هدیه تشکر کرد.
برای فرهاد یک ساعت قشنگ با بند طلایی خریده بودم. آرام به طرفش رفتم و ساعت را که در کادوی زیبایی بود به او هدیه دادم.
در همان لحظه پروین خانم و فرزاد ازاتاق خارج بیرون رفتند . از این کار آنها خجالت کشیدم و تا بنا گوش سرخ شدم.
رو به فرهاد کرده و گفتم : اگه خوشت نیامد می تونی عوضش کنی.
فرهاد دستم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و گفت : عزیزم مگه می شه هدیه تو را عوض کنم. این قشنگترین هدیه ای است که تا به حال گرفته ام و سرش را روی صورتم خم کرد . بعد از لحظه ای در حالی که لبخند به هم می زدیم فرهاد دستش را به طرفم گرفت و گفت : دوست دارم خودت این ساعت را به دستم ببندی.
ساعت را به مچ دست او بستم فرهاد سرم را بلند کرد و پیشانیم را بوسید و گفتم : عیدت مبارک.
فرهاد جعبه کوچکی از جیبش درآورد. یک گردنبند پروانه خیلی زیبایی بود آن را به گردنم بست و گفت : عید تو هم مبارک عزیزم.
در همان لحظه پروین خانم به اتاق آمد و گفت : این هم از طرف من به عروس خوشگلم. و بعد یک جفت گوشواره به دستم داد و تشکر کردم و او را بوسیدم.
فرزاد هم یک بلوز قشنگ به من هدیه داد و بعد دور هم نشستیم و شروع کردیم به آجیل خوردن و صحبت کردن. بعد از نیم ساعت فرهاد گفت : عزیزم بلند شو که خیلی دیر شده الان مادرت نگران ما می شود. و بعد هر دو بلند شدیم و به خانه خودمان رفتیم . شیما و مسعود خانه نبودند و به خانه پروین خانم رفته بودند.
لحظاتی از ورود ما نگذشته بود که رامین با خانواده اش به خانه ما آمدند. بعد از سلام علیک و تبریک سال نو همه دور هم نشستیم.
رامین خیلی پکر و ناراحت بود.
رو کردم به رامین و گفتم : انشاءالله آقا رامین به گفته خودش در همین ایام باید دست بالا کنه و ما را خوشحال کنه. مینا خانم لبخندی زد و گفت : انشاءالله هفته دیگه عروسی لیلا جان است. رامین جان به ما قول داده است که سه روز بعد از عروسی لیلا حتما به خواستگاری برویم
فرهاد گفت : ببینم حالا این دختر مورد علاقه ات را پیدا کرده ای؟
رامین لبخند سردی زد و گفت : مامان تو چه کسی را برای آقا رامین انتخاب کرده ای؟
مادر لبخندی زد و گفت : الان زود است . صبر کن بعد از عروسی لیلا جون همه چیز مشخص می شه.
به رامین تبریک گفتم . رامین لبخندی زد و گفت : هنوز هیچی معلوم نشده که شما تبریک می گویید.
گفتم : همین که تصمیم به ازدواج گرفته اید خودش خیلی عالی است. امیدوارم خوشبخت شوی. بلند شدم و به اتاقم رفتم.
بعد از چند دقیقه فرهاد به اتاقم آمد . داشتم موهایم را شانه می زدم که او کنارم ایستاد و گفت : حاضر هستی به خانه پدربزرگ برویم . آنها حتما چشم به راه ما هستند.
با خوشحالی گفتم : تو بهترین شوهر دنیا هستی . اتفاقا دلم می خواست که بهت بگم ولی فکر کردم شاید ناراحت شوی که اول عید آنجا برویم.
فرهاد به شوخی اخمی کرد و گفت ؟: یعنی من اینقدر بی رحم هستم. آنها الان احساس تنهایی می کنند و وجود ما برای آنها خیلی لازم است. و هر دو در حالی که آماده بودیم از اتاق بیرون آمدیم. فرهاد به مادرم گفت که ناهار منتظر ما نباشد و با هم به خانه پدربزرگ رفتیم.
آنها با دیدن ما خیلی خوشحال شدند یک دسته گل و یک جعبه شیرینی گرفته بودیم. وقتی داخل اتاق نشستیم پدربزرگ که خیلی خوشحال بود گفت : فکرش را نمی کردم که امروز شما اینجا بیایید. به مادر بزرگ گفتم که فکر نمی کنم امروز فرهاد جان و افسون عزیز اینجا بیایند چون امروز سرشان شلوغ است و به یاد ما نیستند.
فرهاد در حالی که هدیه پدربزرگ را جلوی او می گذاشت گفت : شما عزیز ما هستید. چطور می توانیم شما را فراموش کنیم.
نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم : تو کی کادو برای پدربزرگ خریده بودی که من متوجه نشدم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : می خواستم برایت غیره منتظره باشد.
پدربزرگ کادو را باز کرد . یک کت و شلوار خیلی شیک بود . پدربزرگ خیلی از این هدیه خوشش آمده بود. فرهاد را بوسید و گفت : پسرم چرا زحمت کشیدی . این خیلی قشنگ است . و بعد تشکر کرد.
فرهاد لبخندی زد و کادو مادربزرگ را جلویش گذاشت و گفت : قابل مادربزرگ مهربان ما را نداره. امیدوارم خوشت بیاید. مادربزرگ پیشانی فرهاد را بوسید و گفت : پسرم چرا زحمت کشیدی. ما پیرزن و پیرمرد کادو می خواستیم چی کار.
من در حالی که کادوی مادربزرگ را باز می کردم گفتم : وظیفه اش بود. شما خیلی به ما لطف داشتید و بعد کادو را باز کردم. یک پیراهن خیلی قشنگ که به سن و سال مادربزرگ می خورد.
رو به فرهاد کرده و گفتم : آفرین خیلی با سلیقه هستی و ادامه دادم : پس حالا کادوی مرا ببینید و از کیفم کادوی پدربزرگ و مادربزرگ را درآوردم و جلویشان گذاشتم. یک روسری برای مادربزرگ و یک زیرپوش مردانه با جوراب و سنجاق کروات برای پدربزرگ خریده بودم. از هدیه من خیلی خوششان آمده بود و هر دو پیشانی مرا بوسیدند.
مادربزرگ به اتاق دیگری رفت و بعد از لحظه ای به جمع ما پیوست. کروات خیلی زیبایی جلوی فرهاد گذاشت که تمام این کرئات با نخ ابریشمی به طرز زیبایی گلدوزی شده بود . اینقدر فرهاد از این کروات خوشش آمد که سریع کرواتش را باز کرد و کرواتی که مادربزرگ برایش درست کرده بود به گردنش بست. چقدر زیبا گلدوزی شده بود.
مادر بزرگ گفت : این کروات را بک هفته مانده بود به عید برای فرهاد جان گلدوزی کرده ام .
فرهاد گفت : واقعا شما هنرمند هستید. و رو کرد به من و گفت : یاد بگیر ببین چقدر مادربزرگ هنر داره.
گفتم : مادر بزرگ یک کدبانوی تمام عیار است . و به شوخی رو کردم به مادربزرگ و گفتم : باشه دیگه حالا به پسر خودتون بیشتر می رسید.
پدربزرگ خنده ای کرد و گفت : ای دختر حسود. ناراحت نشو برای تو هم هدیه داریم. و بعد از کنار پشتی یک جفت دمپایی روفرشی خیلی زیبا که تمام با آینه روی آن کار شده بود جلوی من گذاشت.
اینقدر دمپایی قشنگ دوخته شده بود که یادم رفت از پدربزرگ تشکر کنم. محمو تماشای آن شده بودم. فرهاد آرام به پهلویم زد و گفت : از پدربزرگ تشکر کن.
به خودم آمدم . لبخندی زدم و به طرف پدربزرگ رفتم و دست او را بوسیدم و تشکر کردم.
پدربزرگ گفت : این دمپایی را من با مادربزرگ شروع کردم او کروات پسرم فرهاد را درست کرد و من هم دمپایی دختر گلم را درست کردم. هر دو مسابقه گذاشته بودیم . ولی مادربزرگ برنده شد.
رو کردم به فرهاد و گفتم : یاد بگیر . ببین پدربزرگ چقدر هنرمند است.
فرهاد لبخندی زد و گفت : پدربزرگ استاد ما است و من کوچیک او هستم.
پدربزرگ خیلی فرهاد را دوست داشت . و اگه یک روز در میان او را نمی دید کلافه می شد و همیشه می گفت : فرهاد نو چشم من است.
فرهاد هم خیلی محبت می کرد و مدام به آنها سر می زد و با پدربزرگ شطرنج بازی می کرد.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۲

هفتم عید دایی محمود و لیلا عروسیشان بود. فرهاد و من در تدارک خرید لباس بودیم.
فرهاد برایم یک کت و دامن صورتی خیلی خوشرنگ خرید و برای خودش هم یک کت و شلوار طوسی رنگ انتخاب کرد. روز عروسی خیلی برو بیا بود و من احساس کردم فرهاد زیاد سرحال نیست ووقتی به او گفتم ، گفت اتفاقا خیلی سرحال هستم. فقط از اینکه باید سه چهار ساعت بدون من در خانه باشد کمی دلگیر است. دایی محمود از من خواسته بود که همراه لیلا ، به آرایشگاه بروم و من هم قبول کردم. وقتی گفتم اگه ناراحت می شوی نمی روم او لبخندی دلنشین زد و گفت : نه عزیزم شوخی کردم. خوب نیست دایی محمود ناراحت می شود. تو باید بروی.
همراه لیلا و شیما به آرایشگاه رفتم. در آرایشگاه بی خود دلم شور می زد کمی بی تاب بودم. کت و دامنی که فرهاد برایم خریده بود پوشیدم و آرایشگر موهایم را طرز زیبایی درست کرد و یک گل رز صورتی رنگ روی موهایم تزئین کرد.
بالاخره از آرایشگاه بیرون آمدیم و به خانه عروس رفتیم.
بوی اسفند فضای حیاط را پر کرده بود . صدای موزیک و شادی همه جا پیچیده بود و خیلی شلوغ بود. در شلوغی دنبال فرهاد گشتم ، وقتی او را پیدا نکردم به طرف مادرم رفتم و سراغ فرهاد را از او گرفتم.
پروین خانم گفت : عزیزم وقتی تو کنار فرهاد نیستی او دیگه از خود بی خود است و دیگه مال خودش نیست.
مادر گفت : اتفاقا فرهاد جان را دیدم که به خانه ما می رفت. خیلی هم رنگ پریده بود و ناراحت به نظر می رسید. فکر کنم دلش برای تو تنگ شده است.
لبخندی به مادر زدم و به خانه خودمان رفتم. یک یک اتاقها را گشتم ولی فرهاد را ندیدم. به اتاق خودم رفتم . فرهاد را دیدم که روی تخت دراز کشیده است. به طرفش رفتم و کنارش نشستم . فرهاد متوجه ام شد. چشمهایش را باز کرد و آرام کنارم نشست.
گفتم : عزیزم چرا اینجا دراز کشیده ای؟
لبخندی زد و گفت : همینجوری آمدم . کمی حالم بد بود. آمدم اینجا تا در اتاقت کمی استراحت کنم.
نگاه دقیقی به فرهاد انداختم . رنگ صورتش پریده بود و خیلی ناراحت به نظر می رسید . با ناراحتی گفتم : اگه ناراحتی بلند شو برویم دکتر.
فرهاد لبخندی به اجبار زد و گفت : عزیزم نگران نباش حالم خوبه فقط کمی پهلویم درد می کنه و بعد نگاهی شیطنت آمیز که همراه با درد بود به من انداخت و گفت : چقدر خوشگل شدی . یک لحظه فکر کردم مرده ام و فرشته ای زیبا کنارم نشسته است.
در حالی که نگرانش بودم گفتم : تورو خدا درباره مرگ صحبت نکن. تازه اینکه من هیچوقت اجازه نمی دهم هیچ فرشته ای کنارت بنشیند. مگه من مرده ام که فرشته کنارت بنشیند. خودم همیشه کنارن هستم و بعد به شوخی بالش روی تخت را روی سر فرهاد پرت کرده و گفتم : اگه حالت خوبه پاشو برویم الان خطبه عقد را می خوانند.
به خاطر اینکه مرا ناراحت نکند بلند شد. خودش را جلوی آینه مرتب کرد و لبخندی به من زد و گفت : به نظر من هیچ کجا این اتاق کوچک نمی شه . بهتره همینجا کمی با هم استراحت کنیم.
به شوخی چشم غره ای بهش رفتم . به طرفم آمد وبعد از لحظه ای کوتاه لبخندی زد و دستش را طوری گرفت که من دستم را داخل دستش حلقه بزنم. و بعد با هم به خانه آقای شریفی رفتیم.
وقتی داشتم قند بالای سر عروس می سابیدم تمام حواسم پیش فرهاد بود. رنگ صورتش پریده بود و یک دستش را به پهلو گرفته بود و آرام طوری که کسی متوجه نشود پهلویش را با دست می فشرد . انگار خیلی درد داشت.
بعد از اینکه مراسم خطبه عقد تمام شد من به طرف فرهاد رفتم . با ناراحتی گفتم : فرهاد اگه درد داریم برویم بیمارستان.
لبخندی زد و گفت : نه . بعد از مراسم عقد کنان می روم. الان خوب نیست. می ترسم دایی و مادرت از من دلخور شوند که چرا بین مراسم عقد کنان آنها را ترک کرده ام.
بعد از لحظه ای داشتم با دایی محمود صحبت می کردم که یکدفعه دیدم فرهاد به سرعت به طرف دستشویی رفت. دلم فرو ریخت و به طرف دستشویی دویدم.
فرهاد داشت استفراغ می کرد . با ناراحتی در حالی که دستم را روی پهلویش گذاشته بودم گفتم : فرهاد اگه حالت خوب نیست برویم بیمارستان.
فرهاد صورتش را آبی زد و به طرفم برگشت.
رنگ صورتش مانند گچ شده بود. لبخندی به من زد و گفت : فکر کنم کلیه هام سرما خورده است. از حمام آمدم جلوی سرما ایستادم . پهلویم سردی کرده است.
گفتم : بهتره به خانه ما برویم تا کمی استراحت کنی.
فرهاد لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : منکه از اول گفتم بهتره هر دو استراحت کنیم ولی تو قبول نکردی.
لبخندی نگران به او زدم و همراه فرهاد به خانه خودمان رفتیم.
فرهاد روی تخت دراز کشید . کنارش نشستم و گفتم : الان حالت چطوره؟
فرهاد در حالی که هنوز دستش روی پهلویش بود آرام پهلویش را چنگ می زد و گفت : بد نیستم. تو هم اینقدر نگران من نباش . ببخشید که عروسی دایی محمودت را برایت خراب کردم. می دانم خیلی نگران من هستی. و بعد دستهایش را دور کمرم حلقه زد و گفت : بهتره تو هم کمی استراحت کنی. تا درد من آرام شود.
سرم را روی سینه اش گذاشتم. سرم را نوازش کرد و گفت : حالا دردم آرام تر شد. تو باعث آرامش من هستی. دستهایش را گرفتم . مانند یک تکه یخ بود. دستهایی که وقتی مرا در آغوش می کشید مانند گلوله ای از آتش بود حالا مانند یک تکه یخ سرد بود.
گفتم : فرهاد چرا اینقدر سرد هستی. فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه کمی نزدیکترم شوی گرم می شوم.
با ناراحتی بلند شده و گفتم : فرهاد تو مریض هستی پاشو برویم دکتر اینقدر نسبت به مریضی خودت بی خیال نباش.
فرهاد دستش را به طرفم دراز کرد و گفت : عزیزم دوست ندارم این موقعیت عالی را از ست بدهم . حالا بیا کنارم بنشین. ولی یکدفعه خودش بلند شد و به طرف دستشویی رفت و حالش به هم خورد.
با ناراحتی گفتم : فرهاد خواهش می کنم برویم بیمارستان.
فرهاد بی حال روی تخت دراز کشید و گفت : خیلی درد دارم . نمی توانم پشت فرمان بشینم.
به سرعت از خنه خارج شدم و به خانه آقای شریفی رفتم . هر چه دنبال مسعود گشتم او را پیدا نکردم. رامین وقتی اضطرابمرا دید گفتم : افسون خانم چی شده چرا اینقدر ناراحت هستی؟
گفتم : مسعود کجاست؟
رامین گفت: مسعود رفته تا عاقد را به مقصد برساند . مگه کاری داشتی؟
به طرف رامین رفتم و گفتم : آقا رامین فرهاد خیلی حالش بده. تورو خدا بیا او را راضی کن تا بیمارستان برود.
رامین به سرعت از پلکان پایین رفت . وقتی به در اتاق من رسید دید فرهاد بی رمق روی تخت دراز کشیده است . رامین ماشین را روشن کرد و با هم زیر بغل او را گرفتیم و به بیمارستان رفتیم.
فرهاد از درد به خودش می پیچید و دستهایش یک تکه یخ شده بود.
من گریه می کردم و سرم را روی سینه فرهاد گذاشته بودم.
فرهاد وقتی دید گریه می کنم به دردش مسلط شد و گفت : عزیزم چرا گریه می کنی . چیزی نیست فکر کنم کلیه هایم سرما خورده است .
گفتم : فرهاد ای کاش زودتر به بیمارستان می آمدیم . تو چقدر لجباز هستی.
رامین گفت : افسون خانم اینقدر گریه نکن . انشاءالله حالش خوب می شه. تو چرا اینقدر بی تابی می کنی. با این کارت بیشتر آقا فرهاد را ناراحت می کنی.
فرهاد بوسه ای به سرم زد و گفت : آقا رامین تورو خدا مواظب این زن من باش که یک بار خودشو دیوانه نکنه. اگه من به اتاق عمل رفتم دستهای او را زنجیر کن تا از عشق من دیوانه نشود. و بعد به خنده افتاد. ولی درد او یک لحظه ساکت نمی شد.
فرهاد را به اورژانس بردیم.
دکتر بعد از معاینه گفت که آپاندیس است و باید هر چه زودتر او را به اتاق عمل ببرند.
دست فرهاد را محکم گرفتم.
فرهاد دستم را محکم فشرد و گفت : عزیزم نگران نباش حالم خوب می شه. و رو کرد به رامین و گفت : مواظب افسون باشید . او را تنها نگذارید.
گفتم : فرهاد تورو خدا... و بعد به گریه افتادم. تا جلوی در اتاق عمل دست او را در دست داشتم و وقتی داشتند او را داخل اتاق عمل می بردند خم شدم و بوسه ای که هیچوقت آن را نچشیده بودم از لبهایش گرفتم. بوسه ای تلخ ، بوسه ای که بوی جدایی می داد. بوسه اش مانند همیشه شیرین نبود و دستهایش مانند همیشه گرم نبود. قلبم آرام نداشت و از سینه می خواست دربیاید . فرهاد لبخندی به من زد و برایم دستی تکان داد و در اتاق عمل برویم بسته شد.
تمام تنم می لرزید . وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود.
رامین نزدیکم شد و گفت : افسون کمی آرام باش . انشاءالله که چیزی نیست.
رو به رامین کرده و گفتم : بهتره شما به خانه برگردید. خوب نیست. شما برادر عروس هستید. از اینکه این همه زحمت کشیدید شرمنده هستم.
رامین نگاهی نگران به اتاق عمل انداخت و گفت : فرهاد برایمان خیلی عزیز است . من نمی توانم در این موقعیت او را تنها بگذارم.
پشت در اتاق عمل اینور و آنور می رفتم . و دعا می خواندم و برای سلامتی فرهاد نذر می کردم.
عمل او خیلی طولانی شده بود. عصبی شده بودم قلبم داشت از سینه در می آمد و مدام گریه می کردم.
دوست داشتم هر چه زودتر فرهاد را ببینم.
رامین با ناراحتی گفت : خسته شدی بشین. چرا اینقدر راه می روی. الان دیگه باید عمل تمام شود.
گفتم : نمی توانم یکجا بنشینم . چرا اینقدر عمل طولانی شد. نکنه خدای ناکرده ... و بعد با خشم به خودم لعنت می فرستادم که چرا این فکر را در سرم آورده ام.
با خود گفتم : او نباید طوری شود وگرنه من بدون او می میرم. فرهاد باید پیش خودم برگرده. او باید سلامت باشه. او باید سلامت پیش خودم برگرده. در همان لحظه یک پرستار از اتاق عمل بیرون آمدذ.
به طرفش دویدم با التماس گفتم : حال شوهرم چطوره تورو خدا حالش چطوره.
پرستار دستم را گرفت و گفت: عزیزم فقط دعا کن.
از این حرف پرستار دلم فرو ریخت . به التماس افتاده بودم و همچنان گریه می کردم.
رامین با خشم دستم را گرفت و با صدای کمی بلند گفت : کمی آرام باش تو داری خودتو از پا در می آوری. انشاءالله که چیزی نیست.
اینقدر که بی تاب بودم پرستارها جرات نمی کردند به طرفم بیایند.
بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون آمد.
به سرعت به طرف دکتر رفتم . جلوی دکتر را سد کردم و با گریه گفتم : دکتر تورو خدا حرف یزنید. حال شوهرم چطوره. چرا اینقدر دیر کردید. او کجاست. ؟
دکتر وقتی بیتابی من را دید گفت : دخترم چرا بی تاب هستی . انشاءالله که حالش خوب می شود. الان او را بیرون می آورند و بعد اشاره ای به رامین کرد و رامین به دنبال دکتر رفت.
بعد از چند لحظه فرهاد را از اتاق عمل بیرون آورند . به طرفش دویدم . او بی هوش بود و اکسیژن به دهان و بینی اش وصل بود.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۳

دستش را گرفتم . از اینکه او را در این وضعیت می دیدم دیوانه می شدم.
چشمهای قشنگش بسته بود. مژه های بلندش باز نمی شد تا من دوباره آن چشمان میشی رنگ را ببینم.
فرهاد را به اتاق سی سی یو بردند . اجازه نمی دادند من وارد آنجا شوم. اینقدر داد و فریاد راه انداختم که دکتر به پرستارها اشاره کرد که من هم کنار فرهاد عزیزم باشم. کنار فرهاد نشستم و دستش را در دست داشتم. لبهایم را روی دستهای سردش گذاشته بودم و همچنان گریه می کردم . اشکهایم دستهای سفید و قشنگ فرهاد را خیس کرده بود.
رامین را دیدم که پشت در شیشه ای ایستاده است و با ناراحتی فرهاد را نگاه می کند.
به طرف رامین رفتم . با التماس گفتم : آقا رامین دکتر چی گفت ؟
رامین اول طفره رفت ولی وقتی دید که من باور نمی کنم با بغض گفت : دکتر می گه اگه امشب به هوش آمد زند می مونه ولی اگه به هوش نیاد...و سکوت کرد.
با ناباوری گفتم : آخه چرا؟ فرهاد من که سالم بود. پس چرا یکدفعه اینطور شد.
با ناراحتی گفت : فرهاد را دیر به بیمارستان رساندیم. آپاندیس او ترکیده بود. دکتر می گفت اگه کمی زود او را به بیمارستان می آوردیم اینطور برای او خطرناک نبود . بعد به گریه افتاد.
با ناباوری کنار فرهاد نشستم . باورم نمی شد که او را می خواهم از دست بدهم.
پرستارها وقتی مرا اینطور بی تاب دیدند اصرار کردند که از اتاق بیرون بیایم ولی قبول نکردم.
دست قشنگش را در دست داشتم. همچنان گریه می کردم. این قلبی که می گفتند سنگی است . حالا داشت مانند تکه یخ ذره ذره آب می شد. نفسهایم سنگین شده بود.
دوست داشتم فرهاد همان لحظه بلند شود و با هم به خانه می رفتیم.
احساس تنهایی می کردم . انگار تمام غمهای دنیا جمع شده بودند تا سینه ام را بشکافند و در قلب ذره ذره شده ام بنشینند.در همان موقع مادرم و پروین خانم و مسعود و شیما با اضطراب به بیمارستان امدند.حس کردم رامین انها را با خبر کرده است و این حقیقت تلخ داشت برایم روشن میشد که دارم فرهاد عزیزم را از دست میدهم.ولی اصلا نمی خواستم باور کنم.
پرستارها به پروین خانم و بقیه اجازه ندادند که وارد اتاق سی سی یو شوند.
دستهای عزیزم را گرفته بودم و همچنان گریه میکردم.تلویزیونی که کنار فرهاد بود ضربان قلب عاشقش را نشان میداد.قلبش نامنظم میزد.حتی یک لحظه چشم از عزیزم برنمیداشتم.در همان لحظه فرهاد نفس بلندی کشید و بعد بی حرکت ماند و تلویزیونی که ضربان قلبش را نشان میداد خط صافی را نشان داد و من با ناباوری چشم به فرهاد دوختم.
لال شده بودم.دستهای فرهاد را فشردم ، سرد بود.
در همان لحظه پرستار بطرف اتاق دوید و مرا کنار زد و ماساژ قلبی داد.دکترها امدند و به وسیله دستگاه به او شوک وارد کردند ولی بی اثر بود.فرهاد عزیزم در آغوش مرگ فرو رفته بود.
ر همان لحظه مادرم بغضش ترکید.با ناراحتی بلند شدم و لیوان آبی برای مادر اوردم.پدر با ناراحتی گفت:عزیزم نمی خواد تعریف کنی.اینقدر خودت را عذاب نده
فرهاد گفت:مامان ببخشید که ناراحتت کردیم.
مادر به اجبار لبخندی غمگین زد و گفت:نه دیگه بهتر شدم.میتوانم برای بچه ها
زندگی غم انگیز خودم را تعریف کنم.بعد لبخندی به پدرم زد و گفت:عزیزم ببخشید که جلوی تو این حرف ها را میزنم.
پدر لبخندی به مادرم زد و گفت:عزیزم این حرف را نزن.تو داری عشقت را تعریف میکنی.عشقی که خیلی ضربه به او وارد شد.مادرم نگاهی به من انداخت و گفت:شکوفه جان خسته که نیستید؟
گفتم:نه مادر اتفاقا خیلی مشتاقم تا بقیه ماجرا را بشنوم.
مادر ادامه داد:دیگه نفهمیدم چه شد.جیغهای پی در پی میکشیدم.پرستارها را کنار زدم و فرهاد را در آغوش کشیدم.اجازه نمیدادم او را از من جدا کنند.
رامین وارد اتاق شد.خواست مرا از او جدا کند ولی نمیتوانست.صدای جیغ های مادرم و پروین خانم و شیما را میشنیدم.رامین به دیوار تکیه داده بود و با صدای بلند گریه میکرد.
وقتی پرستارها دیدند که نمیتوانند مرا از فرهاد عزیزم جدا کنند امپولی به من تزریق کردند و من بعد از چند لحظه بی هوش شدم و دیگه نفهمیدم چی شد.
وقتی به هوش امدم در خانه فرهاد عزیزم بودم.در خانه ای که فرهاد مدام سر به سرم میگذاشت و وقتی به خانه او میرفتم اذیتم میکرد و میگفت اجازه نمیدهم که دیگه به خانه خودمان بروم و من با کلی جرو بحث شیرین او را راضی میکردم تا مرا به خانه خودمان ببرد و او با شیطنت تمام میخواست دل او را به دست بیاورم و بعد مرا به خانه ببرد.
تمام گوشه و کنار آن خانه برایم خاطره او بود.
نمیدانم لباسهایم را چه کسی عوض کرده بود و یک بلوز و دامن مشکی به تنم کرده بودند.به اطرافم نگاه کردم و با غم بزرگی که در دل داشتم میدانستم تکیه گاهم را از دست داده ام.عزیزم را ، کسی که زندگی را برایم کامل کرده بود ، کسی که طعم عشق را به من چشانده بود.
دوباره بی تاب شدم و بی اختیار جیغ می کشیدم و فرهاد را صدا میزدم.
صبح بود.پروین خانم خیلی بی تابی میکرد و مادرم در کنارم بود.لیلا در حالی که لباس مشکی به تن داشت در کنارم نشسته بود و همچنان گریه میکرد.از اتاق بیرون رفتم.خانه مملو از جمعیت بود.عده زیادی بیرون ایستاده بودند.انگار همه منتظر من بودند که به هوش بیایم تا مراسم را انجام دهند.
صدای فریاد فرزاد را میشنیدم که برادر عزیزش را صدا میزد.صدای جیغ شیما و پروین خانم فضا را پر کرده بود.
مسعود و رامین را دیدم که گوشه ای ایستاده بودند و در حالی که لباس سیاه بر تن داشتند گریه میکردند.
بطرف مسعود رفتم و با التماس از او خواستم فرهاد را به من نشان بدهد.مسعود قبول نکرد ، رامین گفت:افسون تو رو خدا این کار را نکن.خودت را اینقدر شکنجه نده.
با گریه گفتم:رامین تو رو جون شکوفه فرهاد را به من نشان بدهید وگرنه هیچوقت تو را نمیبخشم.
رامین در حالی که گریه میکرد دستم را گرفت و مرا به طبقه پایین پله ها برد.یک ماشین آمبولانس جلوی خانه ایستاده بود.گفت:عزیزت انجا خوابیده.دوباره به گریه افتاد.

با قدمهای بی حس و لرزان بطرف ماشین رفتم.در عقب آمبولانس را باز کردم.فرهاد عزیزم در حالی که ملافه سفیدی روی صورتش کشیده شده بود ارام خوابیده بود و تکان نمی خورد.
کنارش نشستم.ملافه را از روی صورت زیبایش آرام عقب کشیدم.خیلی زیبا بود.مثل اینکه بعد از یک هیجان کوتاه خسته خوابیده بود.ان هم خیلی طولانی.خوابی که هیچ بیداری در پیش نداشت.
دستی به موهای خرمایی رنگش کشیدم.به چشمهای زیبایش نگاه کردم.چشمهایی که توانسته بود قلب سنگی مرا متعلق به خود کند.چشمهای جذابی که توانسته بود عشق را در قلبم بپروراند.چشمهای میشی رنگی که باعث شده بود به دنیا زیباتر بنگرم و عشق به زندگی را برایم زنده کرده بود.
دستی به گردن کشیده و عضله ایش کشیدم و با بغض گفتم:فرهاد تو رو خدا تنهام نگذار.فرهاد من بدون تو هیچ هستم.اگه میدونستم اینقدر بی وفا هستی هیچوقت دل به تو نمیبستم.فرهاد تو که بی وفا نبودی.چرا بار سفر بستی عزیزم؟چشمهای قشنگت را باز کن.این چشمها باعث ارامش قلبم است.فرهاد تو رو قسم به عشق بین خودمان بلند شو.با من شوخی نکن.من اصلا از این شوخی تو خوشم نمیاد.فرهاد.و دیگه نفهمیدم چی شد و کنار او بی هوش افتادم.
وقتی به هوش امدم خودم را در ماشین دایی محمود دیدم.دایی همچنان ارام گریه میکرد.تکانی به خودم دادم.شیما وقتی مرا دید سرم را در آغوش کشید.دایی نگاهی از ایینه جلوی ماشین به من انداخت و گفت:افسون جان حالت چطوره؟
با بغض گفتم:دایی همش تقصیر من بود.اگه به حرفش گوش نمیدادم الان او در کنارم بود.
شیما همچنان گریه میکرد و دستم را گرفتم بود.
آمبولانس جلو حرکت میکرد و بقیه ماشینها در پشت سر او در حرکت بودند.داشتند میرفتند تا تن قشنگ فرهاد عزیزم را با بی رحمی تمام زیر خاک مدفون کنند.از این فکر بی تاب شده بودم.از خدا ارزوی مرگ میکردم تا ان لحظه را نبینم.
وقتی به قبرستان رسیدیم من سریع پیاده شذم و بطرف امبولانس رفتم.فرهاد را که از امبولانس بیرون اورده بودند در آغوش گرفته و اجازه نمیدادم او را دفن کنند.
چند نفر مرد قوی هیکل مرا از فرهاد جدا کردند.(خاک تو گورم نا محرم بودن که!)تمام دوستان و همکارهای فرهاد عزیزم امده بودند و قبرستان مملو از جمعیت بود.حتی اقای محمدی و سامان هم امده بودند.نمیدانستم چه کسی به انها این خبر را داده بود.
همچنان جیغ میکشیدم و تمام خاکها را روی سرم میریختم.
رامین گلهای مریم گرفته بود.گلها را در قبر گذاشت.وقتی فرهاد را در گور تنگ و تاریک گذاشتند من نمیگذاشتم خاکها را روی او بریزند.تمام خاک ها را روی سرم میریختم.پروین خانم با اینکه خودش عزادار بود مرا محکم گرفته بود تا ارام باشم.
چند مرد فرزاد را گرفته بودند.او همچنان برادر زیبایش را صدا میزد و اجازه نمیداد خاکها را روی براد عزیزش بریزند.من روی دستهای پروین خانم بی هوش شدم.نمیدانم چه مدت بی هوش بودم.وقتی به هوش امدم خودم را در بیمارستان دیدم.
مادرم و شیما کنار من بودند.
دوباره شروع کردم به بی تابی کردن و فریاد زدن.دکتر وقتی دید ارام نمیشوم آمپول آرام بخش به من تزریق کرد.درست بیست روز در بیمارستان بستری بودم.اصلا رمق صحبت کردن را نداشتم.وقتی که فریاد میزدم دکتر به من امپول تزریق میکرد.(دکتره فقط این کارو بلد بوده؟!)
به اصرار خودم از بیمارستان مرخص شدم.دایی محمود و رامین و مسعود به دنبالم امده بودند و مرا به خانه خودمان بردند.
با دیدن من مینا خانم و مادر ، لیلا ، شیما و پروین خانم همه دورم جمع شدند.ولی من بدون توجه به انها مانند یک مرده متحرک به اتاق خودم رفتم و در را از پشت کلید کردم.
چشمم به البوم عکسهایم افتاد.عکس های جشن عقدکنان من و فرهاد عزیزم بود.در یکی از عکسها من داشتم با انگشت عسل در دهان فرهاد میگذاشتم و فرهاد وقتی دستم را گاز گرفت و من صدای فریادم بلند شد ، عکاس عکس گرفته بود.
البوم عکسها را به سینه فشردم.خاطره های شیرین با او بودن ارامم نمیگذاشت.احساس میکردم دیگه جای من توی این دنیا نیست.عشقم را ، عزیزترین کَسم را از دست داده بودم.
بی اختیار از سرجایم بلند شدم و قرص های ارام بخشی که دکتر به من داده بود را برداشتم و در لیوان اب حل کردم و ارام ارام ان زهر تلخ را خوردم.روی تخت دراز کشیدم.چشمهایم را بستم و به انتظار دیدن فرهاد نشستم.حالم خیلی بد شده بود.صدای ضعیف مادرم را میشنیدم.چشمهایم ارام بسته شد.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۴

وقتی دوباره به خودم امدم دیدم که روی تخت بیمارستان هستم.از این که زنده بودم عصبانی شده و فریاد شدم آخه چرا می خواهید مرا زجر بدهید؟از جونم چی می خواهید؟
رامین سریع به اتاقم امد و گفت:افسون خدا را شکر تو به هوش امدی ، خواهش میکنم ارام باش تو از یک قدمی مرگ دوباره بطرف من برگشتی.افسون ارام باش.
با فریاد گفتم:چرا مرا نجات میدهید؟چرا می خواهید زجرم بدهید؟بگذارید بمیرم.من بدون فرهاد نمیتونم زنده بمونم.من دیگه نمیتونم جز او عاشق کسی شوم(مگه کسی گفت بیا عاشق من شو که اینو میگی؟!)
او عشق مرا با خودش برده است.
رامین بطرفم امد.دستم را گرفت و گفت:این حرف را نزن.کمی ارام باش.
در همان لحظه دکتر به بالای سرم امد و با حالت دلسوزی گفت:دخترم تو هنوز جوان هستی ، باید به زندگی خودت تا زنده هستی ادامه بدهی.چرا خودت را ازار میدهی؟
در حالی که بی تاب بودم فریاد زدم بس کنید.راحتم بگذارید.و همچنان جیغ میکشیدم.وقتی دکتر دید که نمیتواند مرا ارام کند دوباره به من آمپول تزریق کرد و من خوابم برد.
یک ماه در بیمارستان بستری بودم.پرستارها مدام ارام بخش به من تزریق میکردند.وقتی اثر ارام بخش از بین میرفت من بی تابی میکردم.خیلی ها به ملاقاتی من می امدند ولی من اصلا انها را نمیدیدم.فقط یک روز صدای سامان را شنیدم که مرا صدا میزد و من فقط لحظه ای چشمهایم را باز کردم.سامان را دیدم که ارام گریه میکرد ولی دوباره چشمهایم بسته شد.
یک ماه و نیم از مرگ فرهاد عزیزم میگذشت و من همچنان در بیمارستان بسر میبردم.
بعد از یک ماه و نیم از بیمارستان مرخص شدم.مشعود و رامین به دنبالم امده بودند.وقتی سوار ماشین شدم رو به رامین کردم و گفتم:می خواهم سر مزر فرهاد بروم.
مسعود با خشم فریاد زد:تو رو خدا افسون بس کن.تو داری خودت را دیوانه میکنی.کمی به خودت نگاه کن درست مانند یک مرده متحرک شده ای.اینقدر ضعیف و لاغر شده ای که همه نگرانت هستند.مادر بیچاره داره از غصه دق میکنه.
با عصبانیت به مسعود نگاه کردم و در ماشین را باز کردم و از ماشین پیاده شدم و گفتم:خودم تنها پیش او میروم.رامین پیاده شد و به سرعت بطرفم امد.مسعود هم به دنبالم امد.مرا گرفت و گفت:بیا سوار ماشین شو.تو را به انجا میبرم.و دوباره سوار ماشین شدیم.
وقتی سر مزار فرهاد نشستم ، از مسعود و رامین خواستم که مرا تنها بگذارند.گریه میکردم و ناله میزدم.اینقدر گریه کردم که کنار قبر فرهاد عزیزم خوابم برد.
در خواب دیدم فرهاد کت و شلوار سفید رنگی پوشیده است و در کنار شکوفه ایستاده.بطرفش دویدم.دستهای سفید و زیبایش را در دست گرفتم.با دیدن من خوشحالی شده بود.سرم را روی سینه اش گذاشت و در حالی که سرم را میبوسید گفت:عزیزم چرا خودت را عذاب میدهی؟تو با این کار مرا ناراحت میکنی.اگه بدونی از ناراحتی تو من چه میکشم هیچوقت اینطور ناراحتم نمیکردی.اینقدر زندگی را به خودت سخت نگیر.به زندگی لبخند بزن و مانند همیشه شاد باش.
گفتم:فرهاد چرا تنهایم گذاشتی؟تو رو خدا برگرد.من بدون تو میمیرم.فرهاد تو خیلی بی وفا هستی.حالا که فهمیدی دیوانه ات هستم مرا تنها گذاشتی؟
در همان لحظه شکوفه بطرفم امد ، دست فرهاد را گرفت و گفت:تو تنها نیستی.همینجور که فرهاد دیگه تنها نیست و فرهاد لبخندی به من زد و ارام دستم را ول کرد.با شکوفه به راه افتاد و بطرف دروازه ابدیت رفتند.من به دنبالش دویدم و با گریه گفتم فرهاد.فرهاد.ولی در همان لحظه دستی به شانه هایم خورد و من از خواب بیدار شدم.
مسعود بود.در حالی که اشکم را پاک میکرد ارام و با بغض گفت:افسون جون بسه.تو رو جان عزیزت بسه.بلند شو برویم ، اینجا روی زمین نشسته ای مریض میشوی.
قبر فرهاد را در آغوش کشیدم و با ناله گفتم:اخه چطور تنهایش بگذارم؟آخه چطور بدون او بروم؟رامین بطرفم امد و با ناراحتی گفت:فرهاد تنها نیست.پاشو که خیلی دیر شده است.
نگاهی با تعجب به رامین انداختم.
رامین سرش را پایین انداخت.
یکدفعه یاد خوابم افتاد که همین حرف را شکوفه به من زد.دستهایم را از کناره های قبر باز کردم و ارام از جایم بلند شدم.همچنان گریه میکردم.وقتی می خواستم سوار ماشین شوم دوباره بطرف قبر فرهاد عزیزم برگشتم تا با او وداع کنم.یک لحظه احساس کردم فرهاد ، شکوفه ، رویا و پدر کنار هم ایستاده اند و برایم دست تکان میدهند.
من هم ناخودآگاه برایشان دست تکان دادم.مسعود به ارامی دستم را پایین اورد و مرا در آغوش کشید و به گریه افتاد.
سر مسعود را بوسیدم و گفتم:رامین راست میگه.فرهاد تنها نیست.فقط من هستم که در این دنیایی به این بزرگی تک و تنها مانده ام.
به خانه امدیم.از ان روز به بعد گوشه گیر شده بودم و با هیچکس حرف نمیزدم.
مادر فرهاد یک روز در میان به دیدن من می امد و مدام مرا نصیحت میکرد که اینقدر گوشه گیر نباشم.
پانزده روز به امتحان هایم مانده بود که سر کلاس رفتم ولی توجهی به درس نداشتم.سامان خیلی نگران درسم بود.نمرات عالی من به صفر رسیده بود.
سامان مدام نصیحتم میکرد و میگفت:افسون خانم حیف است ، این همه زحمت کشیدی.برای چه؟چرا می خواهی تمام زحمات این یک سال را هدر بدهی؟ولی من توجهی نمیکردم و در عالم خودم بودم.
یک روز غروب در خانه نشسته بودم که سامان به دیدنم امد.مادر در حالی که از او پذیرایی میکرد پرسید که درس من چطور است؟
سامان با ناراحتی گفت:من امده ام درباره این موضوع با شما صحبت کنم.تا دو هفته دیگه امتحانهای اخر سال شروع میشود و اگه افسون خانم اینجوری پیش برود فکر نکنم امسال قبول شود.
در حالی که سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم گفتم:دیگه فرقی نمیکنه ، زندگی من در حال فنا شدن است.این دیگه چیزی نیست.مرگ...
مادر حرفم را قطع کرد و با ناراحتی گفت:دخترم این حرف را نزن.یادت میاد یک روز که فرهاد خدا بیامرز داشت به تو درس یاد میداد من گفتم که درس می خواهی چکار برو خانه شوهر و شوهرداری کن؟ولی فرهاد عزیزمان گفت که نه مادر افسون باید حتما امسال قبول شود چون دوست دارد زنش دیپلم داشته باشد.تو باید بخاطر او هم که شده امسال قبول شوی.
به گریه افتادم و گفتم:نه مادر من نمیتونم یک لحظه از فکر او غافل باشم.صورت زیبایش مدام جلوی چشمهایم است.و بعد سرم را میان دو دستم گرفتم و در حالی که فریادم با گریه همراه بود ادامه دادم:من نمیتونم حواسم را به چیز دیگری متمرکز کنم.اخه مگه میشه او را فراموش کنم؟اگه من زودتر متوجه شده ، اگه من دیوانه در فکرش بودم ، این اتفاق شوم نمی افتاد.وقتی دیدم که در اتاقم دراز کشیده و از درد دستش را روی پهلویش گذاشته است میبایست همان موقع به اصرار او را به بیمارستان میبردم.فرهاد بخاطر اینکه عروسی دایی محمود را برای من خراب نکنه دردش را پنهان کرد.آخه چرا؟آخه چرا او با من این کار را کرد؟من باعث مرگ او هستم.من زن نادانی هستم.من بایستی او را به بیمارستان میبردم.و با صدای بلند به گریه افتادم.
سامان با ناراحتی گفت:شما چرا خودت را اینقدر سرزنش میکنی؟خدا خواسته که اینطور بشه.قسمتش این بود.
از سر جایم بلند شدم و در حالی که صدایم مانند فریاد شده بود گفتم:فرهاد بی گناه بود.فرهاد مهربان بود.آخه چرا او؟چرا بایستی او اینطور میشد؟
مادر بطرفم امد سرم را روی سینه اش گذاشت.هر دو گریه میکردیم.مادر سرم را بوسید و گفت:عزیزم اینقدر خودت را عذاب نده ، فرهاد یک مرد واقعی بود ، او یک انسان به تمام معنی بود.تو باید بخاطر او درست را بخوانی تا او خوشحال شود.فرهاد خیلی دوست داشت که قبول شدن تو را ببیند.سعی کن امسال قبول شوی.بعد مادر سرم را بلند کرد و با ناراحتی ادامه داد:آخه عزیزم یه خورده به خودت نگاه کن ببین چقدر لاغر شده ای ، درست مثل یک پوست و استخوان هستی.کمی به فکر من بدبخت باش که چقدر از دیدن تو حرص می خورم.چرا مرا شکنجه میدهی؟تو دختر من هستی.تو جگر گوشه ام هستی.یک کمی به خودت بیا.به خدا دیوانه میشوی.و بعد یکدفعه با صدای بلند به گریه افتاد.
دست مادر را گرفتم و ارام گفتم:باشه مادر باشه.سعی میکنم درسم را بخوانم و هر طور شده امسال قبول شوم.
سامان با خوشحالی گفت:اگه مایل باشی من غروبها به خانه شما می ایم تا در درسهای عقب افتاده به شما کمک کنم؟
مادرم با خوشحالی تشکر کرد و گفت:واقعا لطف میکنید اگه این کار را برای ما انجام دهید.
سامان در حالی که بلند میشد گفت:از فردا غروب برای کمک در درسهایتان به اینجا می ایم.امیدوارم که قبول شوی.بعد خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد و مادر هم به بدرقه اش رفت.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۵

مادر هراسان به اتاقم آمد.وقتی دید گریه میکنم بطرفم امد و در حالی که او هم گریه سرم را بوسید و شانه را برداشت و آرام سرم را شانه زد.آرام ایستادم و دست مادر را بوسیدم و به سرعت از اتاق خارج شدم.مادر مرا صدا زد و به سرعت بطرفم امد و قرآن آسمانی محمد را بالای سرم گرفت.از زیر آن رد شدم.با بعض رو به مادر کرده و گفتم:تو رو خدا دعا کن بیرون میروم دیگه برنگردم.
مادر آرام به صورتش زد و با صدای لرزان و غمگینی گفت:خدا منو بکشه ، تو چرا این حرف را میزنی؟
رامین با ناراحتی گفت:لطفا سوار شو به اندازه کافی دیر کرده ایم.
مادر با ناراحتی گفت:تو که صبحانه نخورده ای لااقل چیز ی تو راه بگیر بخور تا ضعف نکنی.
لبخندی کمرنگ به مادر زدم و سوار ماشین شدم.
بین راه بودیم که رامین گفت:تو که صبحانه نخورده ای ، اگه گرسنه هستی ماشین را گوشه ای نگه دارم و برایت چیزی بگیرم تا توی ماشین بخوری؟
گفتمکنه میلی ندارم.اصلا گرسنه ام نیست.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت:متوجه هستی چقدر لاغر شده ای؟اگه اینطور پیش بروی جز یک مشت پوست و استخوان چیزی از تو باقی نمی ماند.
جوابش را ندادم و در خودم فرو رفتم.
وقتی رامین سکوتم را دید چیزی نگفت و با هم به شرکتش رفتیم.داخل شرکت شدیم.دختر قشنگی پشت میز نشسته بود.
رامین مرا بطرف آن دختر برد و گفت:شما از این به بعد همکار هم هستید و بعد ما را به هم معرفی کرد.دختر با عشوه ای طناز بطرفم امد و با من دست داد.خیلی سرد با او دست دادم و احوال پرسی کردم.
از این برخورد سرد من دختر کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:اگه مایل باشی زیر و بم اینکار را به شما نشان میدهم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و آرام گفت:بهتره شما را تنها بگذارم ف امیدوارم در اینجا احساس آرامش کنی.
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.رامین نفسی بلند کشید و به اتاقش رفت.
فقط دختر صحبت میکرد و روش کار را به من نشان میداد و من گوش میکردم.دختر هر چند لحظه یکبار به رویم لبخند میزد ولی من بی تفادت بودم.دختر بلند شد و صندلیش را به من داد و گفت:از امروز به بعد شما به جای من کار میکنید و من هم به اتاق دیگری منتقل میشوم.امیدوارم از کارت راضی باشی.
و بعد به اتاق دیگری رفت.
بایستی به تلفن ها جواب میدادم و بعضی مواقع پرونده ها را شماره میزدم و یا قرار ملاقات برای رامین را در تقویم مینوشتم.
وقتی روی صندلی نشستم یکدفعه یادم آمد که از آن دختر که اسمش خانم محتشم بود تشکر نکرده ام.بخاطر
همین بلند شدم و بطرف اتاقی که آن دختر رفته بود رفتم.
پشت خانم محتشم به من بود.در همان لحظه شنیدم که خانم محتشم رو به دوستش که هم اتاقی او بود کرد و گفت:عجب آدمی را به اینجا آورده اند ، درست مثل آدمهای مرده میمونه.آقای شریفی با آوردن این دختر به شرکت ابروی خودش را زیر سوال برده است.
با صدای نسبتا بلندی که با لرزش همراه بود گفتم:ببخشید خانم محتشم.
خانم محتشم جا خورد و به سرعت بطرفم برگشت و با من من گفت:بله بفرمائید.
گفتم:از اینکه شما وقتتان را برای لحظه ای در اختیار من گذاشتید می خواستم تشکر کنم.آن لحظه نفهمیدم که شما چه وقتی تشریف بردید.به قول شما مثل ادم های مرده میمانم.و با ناراحتی معذرت خواهی کردم و از اتاق خارج شدم و بطرف میز خودم رفتم.
از حرف هایش ناراحت شده بودم و آن روز حرف خانم محتشم ذهنم را به خودش مشغول کرده بود.تا موقع ناهار به چند تلفن جواب دادم و وقت ملاقات برایشان در تقویم نوشتم و چند تا پرونده هم برای خانم محتشم بردم.
وقت ناهار همه کارکانان به ناهار خوری که طبقه پائین شرکت بود رفتند.خانم محتشم رو به من کرد و گفت:بلند شو برویم با هم ناهار بخوریم.بیشتر از یک ساعت وقت استراحت نداریم.
آرام گفتم:خیلی ممنون گرسنه نیستم.شما بروید.
خانم محتشم لبخندی به من زد و گفت:ولی من خیلی گرسنه هستم.با اجازه من میروم.واز سالن بیرون رفت.
پنج دقیقه بعد رامین از اتاقش که دفتر رئیس می گفتند بیرون امد.با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت:چرا اینجا نشسته ای؟مگه برای ناهار پائی نمیروی؟
سرم را پائین انداختم و گفتم:گرسنه نیستم.همینجا می مانم تا شما برگردید.
رامین اخمی کرد و گفت:بلند شو با هم برویم.تو صبحانه هم نخورده ای ، نکنه می خواهی خودت را از گرسنگی بکشی؟
با حالت نیمه عصبی گفتم:گفتم که گرسنه ام نیست.لطفا اینقدر اصرار نکنید.
رامین با عصبانیت گفت:افسون تو چرا با خودت این کار را میکنی؟تو باید کمی به خودت برسی.بیچاره مادرت وقتی تو را میبینه ذره ذره اب میشه.تنها مادرت نیست که اینطور میشود همه هستند.
وقتی دیدم که رامین زیاد اصرار میکند عصبانی شدم و از کوره در رفتم.با صدای بلندی که شبیه فریاد بود گفتم:چقدر اصرار میکنی.مگه من بچه هستم که اینجوری با من رفتار میکنی؟دست از سرم بردار بذار در غم خودم بسوزم.بذار فرهاد ببینه که از عشقش چطور دارم دیوانه میشوم.اینقدر پاپیچ من نشو.به تو ربطی نداره که من چکار میکنم.
رامین جا خورد ، سرش را پائین انداخت و با ناراحتی گفت:باشه.عصبانی نشو.میل خودته.و بعد به اتاقش برگشت و او هم برای ناهار به طبقه پائین نرفت.
از رفتار خودم با رامین ناراحت شدم.سرم را میان دو دستم گرفتم و به گریه افتادم.با خودم گفتم:آخه خدا مگه من چه گناهی کردم که اینطور تنبیه شدم؟چرا باید فرهاد من از بین برود؟خدایا.و به هق هق افتادم.در همان لحظه تلفن زنگ زد.آقای شریفی بود می خواست که با رامین صحبت کند.از سر جایم بلند شدم. در زدم و به اتاق رامین رفتم.رامین را دیدم که سرش را میان دو دستش گرفته است.
آرام گفتم:آقا رامین.
رامین سرش را بلند کرد.قلبم فرو ریخت.او داشت گریه میکرد.با ناراحتی گفتم:پدر زنگ زده و با شما کار دارد.
رامین صورتش را از من برگرداند و اشکهایش را پاک کرد و با صدای گرفته ای گفت:باشه شما میتوانید بروید.وقتی در را باز کردم دوباره رو به رامین کرده و گفتم:ببخشید که شما را ناراحت کردم.اصلا دست خودم نبود.(میدونم دست من بود!)
رامین نگاهی به صورتم انداخت.از اتاق خارج شدم و پشت میز نشستم.
در همان لحظه خانم محتشم داخل شرکت شد.سرم را پائین انداختم تا او متوجه گریه هایم نباشد.
خانم محتشم کلو آمد و گفت:چیه؟چرا گریه کرده ای؟
-لبخند سردی زده و گفتم:نه خاک تو چشمام رفته.
خندید و گفت:یعنی من گریه را با چیز دیگری تشخیص نمیدهم؟
گفتم:چیزی نیست کمی دلم گرفته.
لبخندی زده و گفت:چیه؟نکنه عاشق شدی و اون هم بی وفایی کرده است؟
با ناراحتی اهی کشیدم و گفتم:آره اون هم چه بی وفای ای.
خنده مسخره ای سر داد و گفت:همه مردها بی وفا هستند.اینقدر خودت را برای یک مرد بی وفا و بی عاطفه ناراحت نکن.
با ناراحتی گفتم:ولی اون خودش نمی خواست که بی وفا باشد.خدا اونو از من جدا کرد.
خانم محتشم با تعجب گفت:شوهرت بود؟
با بغض جوابش را دادم.
تازه خانم محتشم متوجه موضوع شد و خیلی اظهار تأسف کرد.
در همان لحظه رامین از اتاقش بیرون آمد.خانم محتشم با دیدن او لبخندی جلف زد و گفت:آقای رئیس شما چرا برای ناهار پایین نیامدید؟دلواپس شما شدم امدم ببینم که چرا...
رامین حرفش را قطع کرد و گفت:اشتها ندارم.لطفا شما بروید ناهار ناهارتان را بخورید.
خانم محتشم نگاهی به چشمهای سرخ و پف کرده رامین انداخت و با نگرانی پرسید:اتفاقی افتاده که شما ناراحت هستید؟
رامین اخمی کرد و با صدای محکمی گفت:لطفا شما بروید و ناهارتان را بخورید.و وارد اتاقش شد.
خانم محتشم با افکاری پریشان به طبقه پایین رفت.
ساعت شش غروب ساعت کار شرکت تمام شد و من سریع با کارکنان شرکت از آنجا خارج شدم و به انتظار رامین نماندم.ماشینی دربست گرفتم و بطرف مزار فرهاد رفتم.
وقتی کنار قبر فرهاد نشستم دلم داشت از سینه در می امد.ابی برداشتم و سنگ قبرش را شستم و گلهایی را که خریده بودم روی سنگ قبر عزیزم گذاشتم.همچنان گریه میکردم و با او صحبت میکردم.از غصه هایم میگفتم.از غم جداییمان حرف میزدم.از تنهاییم.از بدون تکیه گاه بودنم.همه را برایش با گریه تعریف کردم.بعد از یک ساعت ناله زدن و التماس کردن احساس سبکی کردم.بلند شدم و یک راست به خانه مادربزرگ رفتم.نه ماه بود که انها را ندیده بودم.
زنگ را فشردم.بعد از لحظه ای مادربزرگ در را باز کرد و تا مرا دید نزدیک بود از خوشحالی سکته کند.مرا در اغوش کشید و هر دو اینقدر گریه کردیم که احساس کردم دارم بی حال میشوم.هر دو به اتاق رفتیم.پدربزرگ وقتی مرا دید به گریه افتاد.سرم را روی سینه پدربزرگ گذاشتم و با گریه گفتم:پدربزرگ فرهاد ما را تنها گذاشت.او خیلی شما را دوست داشت.
پدربزرگ با گریه گفت:فرهاد پسرم بود.او جای همه کَس را برایم پر کرده بود.نه ماه هست که در دیدار او دارم جان میدهم.آخر از غصه فرهاد می میرم.فرهاد با مرگ خودش مرا خرد کرد.خدا فرشته اش را از ما گرفت.
مدت یک ربع هر سه گریه میکردیم.
مادربزرگ بلند شد و برایم شربت قند درست کرد و به اجبار مرا آرام کرد.
وقتی کمی به خودم امدم و آرام شدم مادربزرگ گفت:عزیز دلم مدت نه ماه است که به دیدن ما نیامدی.ولی من بدبخت هر دو روز در میان به دیدنت می امدم.
با تعجب گفتم:چطور؟من که شما را اصلا ندیدم.
مادربزرگ با بغض گفت:آقای محمدی خدا خیرش بدهد آمد دنبال ما و موقعی که تو در بیمارستان بستری بودی در ساعتی که کسی بالای سر تو نبود ما به دیدنت می امدیم ولی تو خواب بودی.آخه دخترم تو خودت را داری از بین میبری.این چه سر وضعی است که برای خودت درست کردی؟مثل یک اسکلت شده ای.من و پدربزرگ داشتیم دیوانه میشدیم.شب و روزمان گریه اشت.هفته ای یک بار سر قبر فرهاد عزیزمان میرویم و تا میتوانیم آنجا گریه میکنیم و سبک میشویم.مرگ فرهاد برایمان کابوس بود.وقتی آقای محمدی این خبر را به ما داد پدربزرگ بی هوش شد و دو روز در بیمارستان بستری شد و تا سه ماه خواب و خوراکش فقط گریه بود.پدربزرگ و فرهاد خیلی با هم انس گرفته بودند.وقتی با هم شطرنج بازی میکردند را هیچوقت فراموش نمیکنم.
با شرمندگی گفتم:مادربزرگ شما در این مدت چکار میکردید؟من که شرمنده شما هستم.
مادربزرگ لبخند غمگینی زد و گفت:پدربزرگ دمپایی درست میکرد و من هم گلدوزی میکردم و خیلی هم از کار ما استقبال شد و خوب هم فروش میرفت.(آفرین روی پای خودتون وایساده بودین!)اما اقای محمدی از ما کرایه نمی گرفت.چقدر به او اصرار کردیم ولی او می گفت که فقط از افسون خانم کرایه می گیرم.
آهی کشیدم و گفتم:واقعا اقای محمدی مرد خوبی است.خدا عمرش بدهد.
پدربزرگ با ناراحتی دستم را فشرد و گفت:دخترم تو الان چه کار میکنی؟من که دارم از غصه تو دیوانه میشوم.این خوشی ما چقدر زودگذر بود.چند بار تصمیم گرفتیم به خانه شما بیایم ولی مادربزرگ مانع شد و می گفت انها نباید از من و تو چیزی بدانند.شاید افسون جان از این کار ما ناراحت شود.
گفتم:اتفاقا کار خوبی کردید که نیامدید.چون ان موقع من اصلا با خودم نبودم.(با کی بودی!؟)
مادربزرگ به آشپزخانه رفت و با یک لیوان اب پرتقال وارد اتاق شد و ان را به دستم داد و گفت:عزیزم اینو بخور تا جون بگیری.آخه کمی به خودت نگاه کن ببین چقدر لاغر شده ای ، از تو فقط یک پوست و استخوان مانده است.
لبخند سردی زدم و تشکر کردم.بعد از خوردن آب پرتقال به ساعتم نگاه کردم.نه شب بود.سریع بلند شدم و گفتم:من باید به خانه بروم.از این به بعد شما را تنها نمیگذارم.و خداحافظی کردم و از خانه بیرون امدم.
وقتی به خانه رسیدم همه نگران و سراسیمه جلوی در ایستاده بودند و تا مرا دیدند بطرفم آمدند.رامین و خانواده اش خانه ما بودند.آنها همه دلواپسم شده بودند.
وقتی مادر مرا دید به گریه افتاد و گفت:آخه دختر تو که ما را نصف جون کردی.تو چرا می خواهی زندگی همه ما را تباه کنی؟
در حالی که کیفم را گوشه اتاق می گذاشتم گفتم:جایی نرفته بودم.دلم گرفته بود.رفتم پیش فرهاد.
مادر با فریاد کوتاهی گفت:تا این وقت شب در قبرستان بودی؟
با عصبانیت گفتم:در قبرستان نبودم.رفته بودم پیش فرهاد.و با خشم ادامه دادم:اگه برای شما ایجاد مزاحمت میکنم به من بگویید.شاید تحمل یک بیوه باید برای شما دردآور باشد.اگه نمیتوانید مرا تحمل کنید به من بگویید که برای خودم خانه ای اجاره کنم تا مزاحم کسی نباشم.
مادر جا خورد و بطرفم امد و با خشم سیلی محکمی به صورتم نواخت و با فریاد گفت:تو بیخود میکنی که خانه ای اجاره کنی.مگه خانه نداری؟مگه مادر نداری که این حرف را میزنی؟وقتی من مردم اون موقع میتونی مثل آواره ها در خیابان ها سرگردان باشی.
در همان لحظه مینا خانم دست مادر را گرفت و رامین با ناراحتی بطرفم امد و گفت:مادر این چه کاری بود که کردید؟و بعد به صورتم نگاه کرد.دستم را روی صورتم که سیلی خورده بود گذاشته بودم.
مینا خانم گفت:منیر خانم این چه رفتاری است که تو میکنی؟این دختر دست خودش نیست.تو چرا او را تحت فشار گذاشته ای؟این کار تو خیلی اشتباه بود.
دایی محمود مادر را به اتاق مسعود برد و مسعود همچنان گریه میکرد.
با بغض به اتاقم رفتم.رامین پشت سر من وارد اتاق شد.
کنارم لبه تخت نشست و با ناراحتی گفت:افسون مادرت را ببخش.او داشت از نگرانی دیوانه میشد.خواهش میکنم هر وقت خواستی جایی بروی به من خبر بده تا مادرت را با اطلاع کنم.بیچاره از ناراحتی سکته میکرد.
ارام گفتم:رامین من خیلی بدبختم.مرگ من موجب ارامش اطرافیانم میشود.
رامین با خشم گفت:بی خود حرف نزن.مرگ تو باعث نابودی چند نفر میشود.اول از همه من.و با خشم بلند شد.بالشی روی زمین افتاده بود.لگدی محکم به او زد و از اتاق خارج شد.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۶

شب با افکاری پریشان و فرسوده خوابیدم.نیمه شب از گرسنگی بیدار شدم و به آشپزخانه رفتم.خیلی گرسنه ام بود.وقتی در یخچال را باز کردم و نون و پنیر برداشتم مادر را دیدم که جلوی در آشپزخانه ایستاده است.با بغض و ناراحتی ارام گفت:برایت غذا گذاشته ام.میدانستم که از صبح تا حالا چیزی نخورده ای.به طرف گاز رفت در قابلمه را برداشت و گفت:خودم رفتم برایت از چلو کبابی کباب گرفتم تا وقتی امدی شام کباب بخوری ولی تو با من اون کار را کردی و غذایت سرد شد.حالا بگیر این را بخور تا کمی جون بگیری.اگه منو دوست داری غذایت را از فردا کامل بخور وگرنه من شیرم را حلالت نمیکنم.
لبخندی به مادر زدم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:باشه مامان.بهت قول میدهم.بعد در قابلمه کباب را برداشتم و بدون اینکه آن را گرم کنم لای نان پیچیدم و جلوی مادر شروع کردم به خوردن.مادر اشکهایش را پاک کرد و از آشپزخانه خارج شد.

فردا صبح زود از خواب بیدار شدم . صبحانه ام را به خاطر مادر کامل خوردم و لباس سر تا پا مشکی پوشیدم و بدون اینکه منتظر رامین بمانم به شرکت رفتم.
آبدار چی زودتر از همه آنجا بود. به خاطر همین در باز بود. همه کارکنان یک یک داخل شرکت می شدند. وقتی خانم محتشم مرا دید با نگرانی گفت : مگه رئیس آمده است؟
جواب دادم : نه.
او گفت : پس شما... و بعد حرفش را نیمه تمام گذاشت و به اتاقش رفت.
یک ساعت بعد رامین به شرکت آمد . وقتی مرا پشت میز دید ، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. به احترامش بلند شدم و سلام کردم.
جواب سلام کوتاهی تحویلم داد و داخل دفتر شد.
وقت ناهار با خانم محتشم به ناهار خوری رفتم و یک میز تک گوشه دیوار پیدا کردم و آنجا نشستم . خیلی آرام و بی میل ناهار خوردم.
رامین داخل سالن شد و در جای مخصوصی که برای شخص رئیس بود نشست.
احساس می کردم که او زیر چشمی مرا زیر نظر دارد . سه چهار لقمه بیشتر نخورده بودم که بلند شدم و به طرف دفتر کار رفتم.
در همان لحظه تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم. مادرم بود، می خواست حالم را بپرسد . گفتم : خوب هستم و غذایم را کامل خورده ام. مادر خواهش کرد که وقتی ساعت کار تمام شد من جایی نروم و یک راست به خانه بروم.
با مادر خداحافظی کردم. در همان لحظه رامین داخل دفتر شد. وقتی گوشی را گذاشتم گفت : کسی تماس گرفته بود.
گفتم : آره مامان بود.
رامین در حالی که خودش را با ورقه های روی میز سرگرم کرده بود گفت : مادر چکار داشت که زنگ زده بود؟
گفتم : هیچی فقط خواهش کرد که بعد از تعطیلی شرکت یک راست به خانه بروم.
رامین با کنایه گفت : بیچاره پیرزن اگه امسال دق نکنه شانس آورده است و با این حرف به اتاقش رفت. می دانستم که ناهارش را ناتمام گذاشته است به دنبال من آمده است.
سرمیزم نشستم و مشغول کار خودم شدم.
روزها به شرکت می رفتم و یک روز در میان ساعت پنج از رامین مرخصی می گرفتم و با ماشین دربستی به خانه مادربزرگ می رفتم. تا اینکه نزدیک سالگرد فرهاد عزیزم شد. یک سالی که برایم مانند هزار سال سخت گذشت.
هر روز که به سال نو نزدیک تر کی شد ، من افسرده تر می شدم. و تمام اطرافیان این را به خوبی حس می کردند و محبتشان را به من خالصانه تقدیم می کردند.
دو روز به عید مانده بود که من دیگه سر کار نرفتم و به خانه مادر فرهاد عزیزم رفتم. آنها با دیدن من از ته دل خوشحال شدند. ولی من در خانه آنها آرام و قرار نداشتم و مدام دنبال گمشده ام می گشتم. پروین خانم جلوی من خیلی خودداری می کرد تا مرا ناراحت نکند ولی من طاقت صبور بودن را نداشتم. در اتاق فرهاد صبح تا شب می نشستم و زانوی غم بغل می کردم. پارسال عید چقدر موقع سال تحویل احساس خوشبختی می کردم . دستهای گرم فرهاد در دستم بود. و هر دو صدای قلب همدیگر را می شنیدیم . آغوش گرم او در موقع سال تحویل به رویم باز بود و صدای زیبایش در گوشم می پیچید. عکس قشنگش را در آغوش داشتم و به سینه می فشردم تا بتوان گرمای گذشته را حس کنم. ولی از یک قاب عکس بی تحرک چه عشقی می توانم احساس کنم. نمی توانستم عید را بدون او بگذرانم. بایستی می رفتم . بایستی کنارش باشم. یک ساعت به سال تحویل مانده بود که من کیفم را برداشتم و بدون اینکه به پروین خانم بگویم که کجا می روم از خانه خارج شدم.
ماشینی گرفتم و خودم را به قبر عزیزم رساندم. دسته گلی زیبا با ربانی صورتی رنگ گرفته بودم . او را به عزیزم هدیه دادم. قبرش را با گلاب شستم. و کنار عزیزم نشستم . قلبم داشت از سینه در می آمد. بغضم را در سینه انبار کرده بودم. باد ملایمی می وزید و غم سینه ام را در سینه خفه می کرد. در قبرستان چند نفری بیش نبودند . به جای سینه فرهاد سرم را روی سنگ سخت و سردش گذاشتم . گفتم : عزیزم ببین چطور دارم عذاب می کشم . نکنه از شکنجه من لذت می بری . ببین چطور برای فرو رفتن در آغوشت دارم دیوانه می شوم. پس چرا فراموشم کردی. چرا دردت را از من پنهان کردی. چرا با این غرور خواستی مرا آواره کنی. چرا زندگی را برایم جهنم کردی . می دانم که تو هم الان بدون من غمگین هستی . ولی تمام این جدایی تقصیر تو بود. فرهاد تورو خدا بیا منو با خودت ببر. نذار اینقدر از دوری تو زجر بکشم. ای عشق من بگذار در کنارت باشم. عید بدون تو برایم زجر آور است. نگذار از عشق تو بسوزم . در همان لحظه متوجه شدم که سال تحویل شده است . از رادیویی که مردی همراه خودش آورده بود این را متوجه شدم . به گریه افتادم. و سرم را روی قبر گذاشتم در حالی که با صدای بلند گریه می کردم از او می خواستم پیش من برگردد . آنقدر گریه کردم که کنار قبر عزیزم بی هوش افتادم.
وقتی به هوش آمدم خودم را در بیمارستان دیدم. رامین تنها بالای سرم بود. سرم درد می کرد. به خودم تکانی دادم . تنم بی حس بود. رامین آرام گفت : استراحت کن. بهترین چیز برایت استراحت است.
از صدایی که از فرط گریه بم شده بود گفتم : چرا من اینجا هستم؟
رامین لبه تخت نشست و گفت : پروین خانم با نگرانی زنگ زد که تو از خانه بیرون رفته ای همه جا را به دنبالت گشتیم ولی من یکدفعه حدس زدم شاید پیش فرهاد آمده باشی. و بعد آهی کشید و گفت : من وقتی در خارج بودم موقع سال تحویل آرزو داشتم که در آن لحظه کنار شکوفه باشم و وقتی شنیدم که تو از خانه بیرون رفته ای حدس زدم باید مانند من دلت هوای عزیزت را کرده باشی. وقتی سر قبر او آمدم تو را دیدم که بی هوش کنار قبر عزیزت افتاده ای و هر کاری کردم به هوش نیامدی . مجبور شدم که تو را به بیمارستان بیاورم.
به گریه افتادم . رامین با ناراحتی از اتاقم خارج شد و بعد از لحظه ای با دکتر برگشت . دکتر آمپولی به من تزریق کرد. و من خوابم برد.
فردای آنروز از بیمارستان مرخص شدم و به خانه خودمان رفتم . در اتاقم می نشستم و اصلا به مهمانی نمی رفتم و وقتی کسی برای بازدید عید به خانه ما می آمد من در اتاقم می ماندم و بیرون نمی رفتم . تا اینکه سالگرد عزیزم شد. جمعیت زیادی در قبرستان حضور داشتند . مراسم با شکوهی برپا کرده بودند. من کنار پروین خانم نشسته بودم . اینقدر که گریه می کردم پروین خانم دستم را می گرفت و مدام از من می خواست ساکت باشم تا اینکه بی حال کنار قبر فرهاد افتادم. پروین خانم سرم را در آغوش داشت و فرهاد را صدا می زد . می گفت پسرم به خاطر این دختر برگرد. پسرم این دختر بدون تو یک مصیبت زنده بیشتر نیست چرا او را به این روز نشاندی . او را ببین که چه می کند. عشق تو را از پا در آورده است . . پسرم پسرم و با صدای بلند فریاد می زد و گریه می کرد.
رامین و مسعود مرا از کنار قبر عزیزم بلند کردند و با اجبار خواستند که من گوشه ای بنشینم تا مراسم تمام شود. فرزاد اینقدر گریه کرد و اینقدر برادر عزیزش را صدا زد که بی هوش شد. چند مرد روی صورت او آب ریختند . فرزاد وقتی به خودش آمد مرا دید که گوشه ای نشسته ام و بی تابی می کنم. به طرفم امد کنارم نشست و گفت : زن داداش خیلی بدون فرهاد تنها شده ام . یک سال هست دارم دوری او را تحمل می کنم . کسی را ندارم حرف دلم را به بزنم . فرهاد همدم من بود. او مانند پدر تکیه گاه من بود. زن داداش من می دانم در دلت چی می گذره کمکم کن. تورو خدا کمکم کن. دلم داره از جدایی فرهاد خرد می شود. و بعد با صدای بلند به گریه افتاد. من هم همچنان گریه می کردم. فرزاد سرش را روی دستهایم گذاشته بود و گریه می کرد.
بعد از مدتی مجلس تمام شد و همه با هم به مسجد و بعد به خانه او رفتیم.

هنوز سه ماه از سالگرد فرهاد عزیزم نگذشته بود که سامان به خواستگاریم آمد. به او جواب رد دادم. ولی او سماجت می کرد.
دو سال قبل در جاده چالوس وقتی با سامان و خانواده اش آشنا شدیم فرزاد در آنجا دل به خواهر سامان بست و با هم دوست شده بودند و من و فرهاد می دانستیم که فرزاد خواهر سامان را دوست دارد و از ارتباط آن دو باخبر بودیم.
سامان آقای شریفی را واسطه قرار داده بود که با من صحبت کند و آقای شریفی با بیمیلی از من خواست که درباره ازدواج با سامان خوب فکر کنم.
ولی من قبول نکردم و آقای شریفی مشخص بود که خوشحال است.
یک روز که خانواده آقای شریفی در خانه ما بودند سامان به خانه ما آمد و بعد از احوال پرسی رو به من کرد و گفت : آمده ام چیزی را از خودت بشنوم . آیا تو بعد از فرهاد تصمیم داری ازدواج کنی یا نه.
جوابش را ندادم و سکوت کردم.
دوباره او اصرار کرد و گفت : افسون می خواهم از تصمیمت با خبر باشم.
نمی دانستم چه بگویم.
رامین با عصبانیت گفت : آقا سامان شما افسون خانم را تحت فشار گذاشته اید . او نمی تونه الان تصمیم بگیره او را راحت بگذار.
سامان با حالت عصبی گفت : لطفا شما حرف نزنید.
به رامین برخورد و تا خواست جوابش را بدهد مادرم گفت : خواهش می کنم به هم پرخاش نکنید. بگذارید ببینم این دختر چی می گه.
آرام گفتم : من هنوز برای آینده ام تصمیم نگرفته ام و نمی توان چیزی بگم.
سامان با ناراحتی گفت : ولی اگه تصمیم به ازدواج گرفتید بدانید کسی هست که دیوانه وار تو را می پرستد و حاضره جانش را به خاطر تو بدهد.
رامین با لحن مسخره ای گفت : واقعا دیوانه هستید که این سوال بیجا را کردید.
سامان نگاه تندی به رامین انداخت ولی چیزی نگفت و بعد از لحظه ای بلند شد و با ناراحتی خداحافظی کرد .
خبر خواستگاری من به گوش پروین خانم رسید . انگار مسعود به شیما گفته بود و شیما هم به مادرش خبر داده بود. هنوز پیراهن مشکی را از تنتم بیرون نیاورده بودم . دو روز بعد پروین خانم با فرزاد به خانه ما آمدند. بلوز سفیدی برایم هدیه آورده بودند تا مرا از سیاه درآورد.
کنارش نشستم . دستم را گرفت و بعد از کلی مقدمه چینی گفت : افسون جان من دوباره برای خواستگاری تو آمده ام
جا خوردم و با تعجب به او نگاه کردم. مادرم هم جا خورده بود و با نگرانی او را نگاه می کرد.
پروین خانم ادامه داد: اگه دوباره مایل باشی عروسم بشوی دوست دارم فرزاد را به همسری قبول کنی. او تو را خوشبخت می کند.
با ناراحتی فریاد کوتاهی کشیده و گفتم : نه . ابن حرف را نزنید و سریع بلند شدم و به اتاقم رفتم. اصلا فکرش را نمی توانستم بکنم که با برادر شوهرم ازدواج کنم.
با خودم گفتم : درسته که فرزاد سه سال از من بزرگتر است ولی نمی توانم این را قبول کنم که با او سر سفره عقد بنشینم. در همین موقع فرزاد داخل اتاق من شد. تا بنا گوش سرخ شده بود ولی صورتش غمگین بود.
سکوت کرده بود و منتظر بود که من اول سر حرف را باز کنم.
با ناراحتی رو به فرزاد کرده و گفتم : تو چرا یکدفعه این تصمیم را گرفتی.
فرزاد سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت .
دوباره پرسیدم : مگه تو با خواهر سامان قرار ازدواج نگذاشته بودی پس او چه می شود. شما همدیگر را دوست دارید.
فرزاد سرش را بلند کرد و گفت : نه دیگه همه چیز بین من و او تمام شد. به او گفته ام قراره با شما ازدواج کنم.
با خشم گفتم : چطور شد یکدفعه این تصمیم را گرفتی؟
فرزاد با ناراحتی دستی به موهایش کشید و گفت : دو روز قبل شیما به مادر خبر داد که برای شما خواستگار آمده است . اصلا فکرش را نمی کردم که برادر نوشین ، سامان به خواستگاریتان آمده است.
مادر خیلی ناراحت شد و نگران بود. به من پیشنهاد داد که اگه دوستتان دارم به خواستگاریتان بیایم . من هم در قلبم گشتی زدم دیدم که شما را خیلی دوست دارم و به مادر گفتم که دوستتان دارم ولی....
حرفش را قطع کرده و گفتم : مرا به عنوان چه چیزی دوست داری. زن داداش یا همسرت.
فرزاد با حالت مضطرب گفت : تا دوروز قبل به عنوان زن داداش ولی از آن به بعد...
دوباره حرفش را قطع کرده و گفتم : لطفا مرا مانند قبل مثل زنداداشت دوست داشته باش . من نمی توانم با کسی که قبلا به دختر معصومی پیشنهاد ازدواج داده است و فرهاد هم از این موضوع اطلاع داشت ازدواج کنم. من تو و مادرت را از صمیم قلب دوست دارم . ولی نمی توانم پیشنهاد مادرت را قبول کنم.
فرزاد با ناراحتی گفت : ولی اگه شما راضی شوید بهتون قول می دهم که بتوانم عشق واقعی شما را در قلبم پرورش بدهم . شما می توانید عشقتان را در دلم بندازید. می ترسم مادر از من ناراحت شود اگه بشنود که شما...
گفتم : نه مادر را قانع می کنم. تو هیچوقت نمی تونی عشق اون دختر را فراموش کنی . وبعد با ناراحتی ادامه دادم : نمی دانم اون دختره بیچاره الان چه حالی دارد و بعد از اتاق خارج شدم.
رو به روی پروین خانم نشستم و گفتم : مادر خواهش می کنم از من نخواه با فرزاد زندگی کنم . او مانند برادرم است وبعد به گریه افتادم و با گریه گفتم : تورو خدا بگذارید آقا فرزاد با همان دختری که دوستش دارد ازدواج کند . نه مرا و نه او را تحت فشار نگذارید.
پروین خانم دستش را روی سرم گذاشت و گفت : باشه دخترم . من هیچ اصرار نمی کنم. ولی بدان که همیشه تو را به چشم عروس خودم نگاه می کنم. حتی اگر با مرد دیگری ازدواج کنی. تو همیشه عروس عزیز من هستی . دختری که فرهاد عاشقش بود.
دستش را بوسیدم و صورتم را پاک کردم . آنها هم بعد از یک ساعت به خانه خودشان رفتند.
یک ماه بعد شیما و مسعود جشن کوچکی گرفتند و شیما به خانه شوهر آمد و با اصرار خودش با ما زندگی کرد. بعد از مدتی مدتی شیما از من خواست که همراه آنها به خواستگاری برای فرزاد بروم و منهم قبول کردم . همراه شیما و پروین خانم و عموی بزرگ فرزاد و خود فرزاد به خواستگاری رفتیم.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۷

من یک بلوز سبز تیره و دامن مشکی بلند پوشیدم.بعد از مرگ فرهاد فقط برای روز خواستگاری بلوز مشکی را از تنم در آورده بودم.فرزاد خیلی سنگین و متین مانند فرهاد زیبا شده بود و کنار من نشسته بود.
سامان همراه دو نفر از عموهایش و پدرش و برادرش و مادرش روبرویمان نشسته بودند و سامان مدام به من نگاه میکرد و فرزاد هم حرصش در امده بود.
نوشین با سینی چای وارد اتاق شد.همه به احترام او بلند شدیم.
زیر چشمی نگاهی به فرزاد انداختم.لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.آرام گفتم:چیه نکنه قند داره توی دلت آب میشه؟
فرزاد لبخندی زد و گفت:زن داداش خیلی دوستت دارم.تو برام مانند فرهاد می مونی.تو بوی او را میدهی و بعد لحن صدایش بغض الود شد.
سکوت کردم.
بالاخره گفتگوها انجام گرفت و همه به این ازدواج تبریک گفتند.
در همان لحظه یکی از عموهای سامان نگاهی به من انداخت و گفت:شما خواهر آقا فرزاد هستید؟
در حالی که استکان چای در دستم بود جواب دادم:نخیر من زن داداش ایشون هستم.
عموی سامان لبخندی زد و گفت:پس آقا داداش داماد ما کجا تشریف دارند؟
در همان لحظه بغضی سنگین روی گلویم نشست و نتوانستم جوابش را بدهم.سکوت سنگینی بر مجلس حاکم شد و بعد عموی فرزاد با ناراحتی گفت:ایشون حدود یک سال و نیم است که فوت کرده اند.
عموی سامان جا خورد و آرام گفت:متأسفم ، من خبر نداشتم.
سامان با ناراحتی گفت:تقصیر من بود ، ببخشید.من بایستی قبلا موضوع را به عموهایم می گفتم.از اینکه ناراحتتان کردم معذرت می خواهم.
سرم را پائین انداختم.استکان چای را سر کشیدم تا بغض در حال ترکیدن من با جرعه ای فروکش کند.فرزاد آرام با گوشه دستمال اشکش را پاک کرد.دست فرزاد را گرفتم و آرام فشردم.لبخندی به اجبار به او زدم.او هم لبخندی کمرنگ روی لب آورد.
قرار شده که مراسم عقد و عروسی را چند ماه دیگه بگزار کنند.بعد از مجلس خواستگاری همه بلند شدیم.سامان بطرفم آمد.فرزاد وقتی او را دید دستم را گرفت و کنارم ایستاد.
سامان با ناراحتی نزدیک شد و آرام گفت:افسون خانم ببخشید که شما را ناراحت کردم.از اینکه این موضوع پیش اومد متأسفم.
گفتم:مهم نیست.شما اینقدر خودتو ناراحت نکن.
سامان نگاهی به صورتم انداخت وآرام گفت:شما تصمیمتون عوض نشده؟
فرزاد سریع گفت:با اجازه.ببخشید که مزاحمتان شدیم.خدانگهدار.بعد دستم را کشید.خداحافظی کردیم و از خانه انها خارج شدیم.
وقتی داخل ماشین نشستیم فرزاد با خشم گفت:اصلا از این پسره خوشم نمیاد.یک ذره احترام ما را نداره.جلوی چشم من داره از زن داداشم خواستگاری میکنه.بخدا اگه بخاطر نوشین نبود حسابش را میرسیدم.
نگاهی به فرزاد انداختم.حسادتش مانند فرهاد عزیزم بود و حالتهای عصبی او درست مثل فرهادم بود.
اهی کشیدم.
پروین خانم در حالی که با گوشه چادر اشکش را پاک میکرد گفت:میدانم اقا سامان بدجوری گرفتار افسون جان شده است.(بی خود کرده پسره ی پررو!)میدانم او عروسم را خوشبخت میکنه.
فرزاد با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفت:نظر شما چیه؟
با لحن سردی گفتم:نظرم را قبلا به او گفته ام.
عموی فرزاد با ناراحتی گفت:هیچکس نمیتونه جای فرهاد را برای افسون خانم پر کنه.عشق اول هیچوقت از دل بیرون نمیرود.
رو به فرزاد کرده و گفتم:لطفا اگه میشه از نوشین بخواه که با سامان صحبت کنه.من نمیدانم با چه زبانی به او جواب رد بدهم.میترسم با او برخوردی کنم که ناراحت شود.
فرزاد لبخندی زد و گفت:باشه حتما به او گوشزد میکنم.و بعد با کنایه گفت:راستی آقا رامین چطور هستند؟مدتی میشه که او را ندیده ام.
سرم را پائین انداختم و گفتم:هر روز او را میبینم.حالش خوبه.
فرزاد گفت:رامین مرد خیلی خوبیه.فرهاد خیلی به او احترام می گذاشت.امیدوارم او به زن دلخواهش برسه.
سکوت کردم.همه با هم به خانه آنها رفتیم و بعد از دو ساعت بلند شدم که به خانه خودمان بروم ولی فرزاد اصرار کرد که مرا به خانه برساند.در راه سکوت کرده بودم.
فرزاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:از چیزی ناراحت هستی که سکوت کرده ای؟
آرام گفتم:نه.سکوت من برای چیز دیگری است.
فرزاد پرسید:چه چیزی عروس عزیزم را تو فکر برده است؟
آهی کشید ه و گفتم:توی این فکر هستم که آیا من میتوانم بدون فرهاد زندگی کنم؟ و یا میتوانم با مشکلات کنار بیایم یا نه؟از آینده میترسم.
فرزاد لبخندی زد و گفت:تو بهترین دختری هستی که من در تمام عمرم دیده ام.من واقعا لیاقت شما را نداشتم.دلم روشن است میدانم که انشالله خوشبخت میشوی.
لبخندی به فرزاد زده و گفتم:نوشین خیلی دوستت داره.امشب مدام زیر چشمی نگاهت میکرد.
فرزاد به شوخی گفت:باید از خداش باشه که با یک مهندس داره ازدواج میکنه.پسر به این خوبی کجا میتونست گیر بیاره؟(نه بابا!چشم نخوری یه وقت پسرم؟!)
لحن صحبتش مانند فرهاد بود.برای لحظه ای دلم گرفت.دوست داشتم فقط برای یک بار هم که شده او را ببینم.
فرزاد صدایش غمگین شد و با ناراحتی گفت:شبی که برای خواستگاری شما همراه فرهادمان آمده بودیم وقتی شما یک هفته مهلت جواب دادن خواستید او خیلی عصبی بود.وقتی خانه امدیم او مانند دیوانه ها اینور و آنور میرفت.خیلی عصبانی بود.هیچکس جرأت نمیکرد که به او نزدیک شود.پشت سر هم سیگار میکشید.
نیمه شب بود که برای آب خوردن به آشپزخانه رفتم.وقتی از آشپزخانه بیرون امدم دیدم که برق اتاق او روشن است.به اتاقش رفتم.روی تختش دراز کشیده بود و سیگار میکشید.کنارش نشستم و گفتم:تو چقدر سخت میگری.شاید دختره خواسته ناز کنه.
فرهاد عصبانی شد و گفت:ناز کنه؟یه نازی بهش نشون بدهم که خودش پشیمان شود.ولی نمیدانم چکار کنم.دارم از این همه تحقیر شدن دیوانه میشوم.
به او پیشنهاد داده و گفتم:او را کتک بزن.
اخمی به من کرد و گفت:بی خود حرف نزن.من دلم نمیاد دستم را روی او بلند کنم.گناه داره فقط می خواهم او را بترسانم.خنده ای بهش کرده و گفتم:بهتره جوری او را از خانه بیرون بیاوری و به خانه ما بیاوریش و تهدید به اذیت کردنش کنی.حتما میترسد.
فرهاد با عصبانیت گفت:ای بابا تو چه حرفهایی میزنی.اون اگه میترسید که اینکارها را نمیکرد.
دوباره فکری کرده و گفتم:خب بهتره تظاهر کنی که دیگه او را نمی خواهی.بهش کم محلی کن و دیگه سراغ جواب خواستگاری نرو.
فرهاد سریع از روی تخت پائین پرید و با خوشحالی گفت:آره.این فکر خوبیه.چون میدونم افسون منو خیلی دوست داره فقط خواسته غرورم را خرد کنه.حالا میدانم چه بلایی سرش بیاورم که غرورش را له کنم.و بعد خودت دیدی که چکار کرد.
لبخندی به فرزاد زده و گفتم:ای بدجنس.پس همه کارها زیر سر تو بود و من خبر نداشتم.
فرزاد خندید و گفت:نه.من فقط به او پیشنهاد دادم.
به یاد گذشته افتاده بودم.دلم داشت برای آن روزها پر میکشید.چنان در فکر او فرو رفته بودم که اصلا نفهمیدم که چه موقع به خانه رسیدیم.
فردا صبح وقتی در حیاط را باز کردم که به شرکت بروم رامین را دیدم که داخل ماشین نشسته و منتظر من است.
سلام کردم و سوار ماشین شدم.رامین پرسید:صبحانه خورده ای؟
گفتم:آره.آن هم مفصل و تا آخر.
رامین نگاهی به من انداخت و گفت:ببینم تو نمی خواهی مشکی را از تنت در بیاوری؟
گفتم:نه.
پرسید:اخه چرا؟
گفتم:تا وقتی که قلبم پیش فرهاد است همین را میپوشم.
رامین لبخند سردی زد و گفت:فکر نکنم این قلب سنگی تو دیگه پیش کَسِ دیگری بماند.
آهی کشیده و گفتم:تو هم بعد از مرگ شکوفه قلب عاشق نشد.منظورم عشق واقعی است.
رامین آرام لبخندی زد و گفت:قلب من با قلب تو فرق میکنه.من وقتی از خارج امدم قلبم دوباره گرفتار شد.آن هم دیوانه وار گرفتار شد.ولی چه کنم ان شخص نفهمید که چطور میپرستمش.
متوجه منظورش شدم و سکوت کردم.رامین هم دیگه چیزی نگفت.فقط نفس عمیقی کشید و به راه خود ادامه داد.وقتی به شرکت رسیدیم کارکنان نگاه مرموزی به من و رامین انداختند.با هم به دفتر رفتیم.خانم محتشم با حسادت نگاهی به من انداخت.اخه جز روز اول که با رامین به شرکت رفتم دیگه با او روزهای بعد به شرکت نرفتم و حالا وقتی آنها ما را بعد از مدتها با هم دیدند تعجب کردند.
میدانستم که خانم محتشم خیلی رامین را دوست دارد چون هر وقت با رامین صحبت میکرد سرخ میشد و با یک لحن مخصوصی با ناز صحبت میکرد.
دو ساعت از آمدنم به شرکت میگذشت که سامان داخل دفتر شد.بعد از احوال پرسی از من خواهش کرد که ناهار را با هم بیرون برویم.قبول کردم چون برای ناهار یک ساعتی استراحت داشتیم.دعوت او را پذیرفتم.
سامان خیلی خوشحال شد و آدرس رستوران را داد و قرار شد من ساعت دوازده آنجا باشم.بعد خداحافظی کرد.
وقت ناهرا من کیفم را برداشتم و با کارکنان تا پله ها رفتم.وقتی به رستوران رسیدم سامان را منتظر دیدم با خوشحالی بطرفم امد و با هم سر میز نشستیم.بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون امدیم و با هم به پارک رفتیم.
سامان در حالی که ناراحتیش را پنهان میکرد گفت:افسون تو تصمیمت عوض نشده است؟قسم میخورم که خوشبختت کنم.
گفتم:نه.هنوز نمی خواهم به این زودی ازدواج کنم.
سامان روبرویم ایستاد و گفت:تو فقط بگو که با من ازدواج میکنی بخدا تا هر وقت که خودت بخواهی صبر میکنم.(عجب گیری کردیما!!)
در حالی که از دست او کلافه شده بودم ، گفتم:سامان چرا عذابم میدهی؟نمیتونم.چرا اینقدر اصرار میکنی؟
سامان در حالی که صدایش از فرط ناراحتی میلرزید گفت:افسون من تو را می خواهم.میفهمی؟دوستت دارم.
سرم را پائین انداختم و گفتم:ولی من به تو هیچ احساسی ندارم و بعد به ساعتم نگاه کرده و با نارحتی سریع بلند شدم و گفتم:وای نیم ساعت دیر کرده ام.
سامان گفت:صبر کن تو را برسانم.وبعد با هم بطرف شرکت رفتیم.او خداحافظی کرد و از من جدا شد.
همه کارکنان سر کار خودشان بودند.وقتی روی صندلی نشستم خانم محتشم جلو آمد و گفت:راستی رئیس گفت هر وقت که آمدی بهت بگم پیش او بروی.
تشکر کرده و بلند شدم.در زدم و به اتاقش رفتم.

پشت میز بزرگی نشسته بود.سرش را بلند کرد تا مرا دید ، اخمی کرد و گفت:تا حالا کجا بودی؟
جواب دادم:ناهار با یکی از آشناها بیرون رفتم.ببخشید که نیم ساعت دیر کردم.
رامین پرسید:میتونم سوال کنم که این آشنا کی بود؟(
گفتم:شما او را میشناسید.سامان بود.
تا اسم سامان را اوردم عصبانی شد.با خشم بلند شد و به طرف پنجره رفت و گفت:او با تو چکار داشت؟
آرام گفتم:هیچی.خواست که ناهار را با هم بخوریم.بعد از لحظه ای کوتاه ادامه دادم:شما هیچوقت وقت ناهار از کارکنانتان نمیپرسید که کجا میروند.من فقط نیم ساعت دیر کرده و از این بابت معذرت می خواهم.
رامین به حالت زمزمه گفت:ولی تو با کارمندهای دیگر من فرق داری.این را بخاطر بسپار.
سرم را پائین انداختم.
رامین بطرفم برگشت و گفت:لطفا از این به بعد هر وقت که خواستی بروی به من اطلاع بده.خودت میدانی که نگرانت میشوم.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و از اتاق خارج شدم.ساعات کار تمام شد و از ساختمان بیرون آمدم.در همان موقع ماشینی جلوی پایم ترمز کرد وقتی نگاه کردم دیدم سامان است.از دست او کلافه شده بودم ولی چیزی نگفتم.
سامان گفت:لطفا سوار شو.
گفتم:خیلی ممنون می خواهم پیاده بروم.
گفت:از اینجا تا خانه شما خیلی راه است.
وقتی دیدم چند تن از کارکنان با کنجکاوی مرا نگاه میکنند به ناچار سوار ماشین شدم.لحظه ای سکوت بین ما حاکم شد.بالاخره سامان سر حرف را باز کرد و گفت:اجازه میدهی کمی وقتت را بگریم؟
گفتم:میترسم مادرم دلواپس شود.
با ناراحتی گفت:فقط نیم ساعت.می خواهم صحبت کنم.
گفتم:ولی ما صحبتهایمان را کرده ایم و حرفی برای گفتن نداریم.
سامان گفت:ولی من حرف دارم.تو فقط حرف خودت را میزنی.
با اخم گفتم:اخه سامان چرا نمی خواهی بفهمی که...
حرفم را سریع قطع کرد و گفت:چون دوستت دارم.بخدا افسون هیچکس مانند من دیوانه ات نیست.تو دختر ایده آل من هستی.مگه من ایرادی دارم که از من فرار میکنی؟
گفتم:نه.
با لجاجت گفت:تا به من علت پافشاریت را نگویی من ول کن نیستم و هر روز مزاحمت میشوم.
پوزخندی زده و گفتم:از یک معلم بعید است که اینطوری رفتار کند.تو باید الگوی ما باشی ولی خودت...
حرفم را قطع کرد و گفت:آخه هر چی فکر میکنم که چرا با من ازدواج نمیکنی جواب منطقی پیدا نمیکنم.
گفتم:چه چیز منطقی تر از این که دوستت ندارم.
سامان اهی کشید و سکوت کرد و مرا جلوی در خانه پیاده کرد.
گفتم:انشالله.وقتی خواستی عروسی کنی حتما مرا دعوت کن.
سامان با اخم گفت:ولی من جز تو با هیچکس دیگه ازدواج نمیکنم و بعد پایش را روی پدال گاز گذاشت و به سرعت از جلوی من رد شد.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۸

سرم درد میکرد.از اینکه به سامان گفتم دوستش ندارم خیلی ناراحت بودم.بخاطر این که اصرار نکند این حرف را زدم.ولی از ته دل مانند برادر دوستش داشتم.او خیلی به من کمک کرد تا دیپلم بگیرم و این بی انصافی بود که ایننطور جواب محبتش را دادم.
وقتی داخل خانه شدم رامین آنجا بود.در حالی که عصبانیتش را پنهان کرده بود با لحن خشنی گفت:تا حالا کجا بودی؟
گفتم:هیچ کجا.در خیابان بودم.
رامین با عصبانیت گفت:کارمندان گفتند که تو را با یک پسر دیدند که منتظرت بود و سوار ماشینش شدی.
لبخندی زده و گفتم:خانم محتشم این خبر مهم را به شما داد؟
رامین با خشم گفت:حالا هر کی خبر داده.
در همان لحظه شیما از آشپزخانه بیرون امد و وقتی مرا دید گفت:دختر چقدر دیر کردی؟دلواپس شدیم.کجا بودی؟
کیفم را روی مبل انداختم و گفتم:سامان به دنبالم آمده بود.خیلی عذابم میدهد.بعد روی مبل نشستم سرم را میان دو دستم گرفتم و ادامه دادم:سامان داره با اعصابم بازی میکنه.اصرار داره که با او ازدواج کنم.نمیدانم چرا دست از سرم برنمیداره.و در حالی که بی اختیار اشک میریختم گفتم:اگه من زن خوبی بودم بیشتر به شوهرم فکر میکردم تا متوجه میشدم که او داره درد میکشه.فرهاد بخاطر این که مرا ناراحت نکند درد را در خودش پنهان کرد.او با این کارش به من ظلم کرد.یکدفعه به گریه افتادم و در میان هق هق گفتم:اگه من زن خوبی بودم الان فرهاد پیش من بود و کسی جرأت نداشت مزاحم من شود.
رامین با ناراحتی کنارم نشست و گفت:من نمیگذارم کسی تو را ناراحت کنه.تو هم اینقدر گریه نکن که اصلا نمیتوانم گریه ات را ببینم.
شیما بغضش را فرو خورد و با ناراحتی گفت:بخدا فرهاد از این همه گریه های تو عذاب میکشه.بس کن.فرهاد برادر من هم بود.سامان مرد خوبی است.خب وقتی او اینقدر تو را دوست دارد چرا داری به بخت خودت پشت میکنی؟
رامین آرام از کنارم بلند شد.رنگ صورتش از این حرف شیما به وضوح پریده بود.
گفتم:اصلا به او هیچ علاقه ای ندارم.نمیتوانم دوستش داشته باشم.
در همان لحظه مینا خانم و آقای شریفی به خانه ما آمدند.متوجه شدم که مادر آنها را برای شام دعوت کرده است.
بعد از شام همه روی مبل دور هم نشسته بودیم.شیما روبرویم نشسته بود و لحظه ای به من نگاه کرد.احساس کردم فرهاد داره نگاهم میکنه.چقدر چشمهای زیبایش شبیه فرهاد بود.دلم فرو ریخت و یکدفعه دلم هوای فرهاد را کرد.بغض روی گلویم نشست.ناخودآگاه بلند شدم و بطرف شیما رفتم سر شیما را بلند کردم و پیشانیش را بوسیدم.
همه از این حرکت من جا خوردند.
یکدفعه به گریه افتادم و به حیاط پناه بردم.کنار حوض نشستم و سرم را روی دستهایم گذاشته و آرام از خم این جدایی گریه میکردم.
شیما به حیاط آمد و کنارم نشست و در حالی که اشک از صورت زیبایش می غلطید گفت:تو هنوز نتوانسته ای فرهاد را فراموش کنی؟
گفتم:فرهاد هیچوقت از یاد من نمیره تا وقتی که بمیرم.
شیما دستم را گرفت و با بغض گفت:ولی تو باید به فکر زندگیت باشی.بخدا فرهاد هم راضی نیست که تو تنها و گوشه گیر باشی.چرا به بخت خودت پشت میکنی؟سامان مرد خیلی خوب و متینی است.او نمونه یک مرد کامل است.ولی تو او را از خودت مدام میرانی.اخه تا کی می خواهی به این وضع ادامه بدهی؟نگاه کن ببین من بعد از سالگرد آمدم خانه شوهر.فرزاد هم تا دو سه ماه دیگه زنش را می آورد.فقط می مانی تو که باید به فکر خودت باشی.
سرم را پائین انداختم و گفتم:هنوز نمیتوانم به ازدواج فکر کنم.فقط یک سال و هفت ماه از مرگ عزیزم می گذرد چطوری می توانم او را فراموش کنم؟
شیما با ناراحتی گفت:الان مدت چهار ماه است که بیچاره سامان مدام از تو خواستگاری میکنه.پاشنه در خانه را داره از جا میکنه.چرا او را اینقدر عذاب میدهی؟او عشق خودش را به تو نشان داده است.
اخمی کرده و گفتم:سامان حق نداشت سه ماه بعد از سالگرد فرهاد عزیزم به خواستگاری من بیاید.او حتی موقعیت مرا در آن موقع درک نمیکرد.پافشاری او بیشتر مرا از او بیزار میکنه.چرا نمی خواد بفهمه که نمیتوانم با او زندگی مشترک داشته باشم؟
شیما با ناراحتی گفت:تو الان 21 سال داری و جوان هستی.اگه سامان را نمی خواهی پس سعی کن رامین را دوست داشته باشی.او تو را دوست دارد.
با تعجب به شیما نگاه کرده و گفتم:منظورت چیه؟
شیما لبخندی زد و گفت:مسعود به من همه چیز را گفته است.او به من گفت که رامین تو را خیلی دوست دارد ولی تو چون او را مقصر در مرگ خواهرت میدانستی از او متنفر بودی و به فرهاد دل بستی.
با عصبانیت گفتم:من از اول که فرهاد را دیدم مهرش در دلم نشست و عاشقش شدم ولی هیچوقت رامین نتوانست در دلم جا باز کند.
شیما با شیطنت گفت:حالا چطور؟او را دوست داری یا اینکه هنوز او را مقصر میدانی؟
سکوت کردم.اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.نمیدانستم دوستش دارم یا نه.ولی دیگه او را مقصر در آن حادثه نمیدانستم.
شیما با خوشحالی گفت:سکوت علامت رضایت است؟
سریع گفتم:نه.و بعد با نگرانی ادامه دادم:والا نمیدونم دوستش دارم یا نه.واینکه فکر نکنم که رامین به من علاقه ای داشته باشد.
شیما خندید و گفت:ولی من احساس میکنم که او به تو خیلی علاقه دارد و هنوز دیوانه ات است.چون وقتی تو ناراحت هستی او مانند یک دیوانه نگرانت میشود و مثل پروانه دورت میچرخد.حالا بلند شو برویم داخل خانه میدانم فردا هر دو سرما می خوریم و دستم را گرفت و با هم بطرف اتاق رفتیم.
فردا صبح وقتی از خانه خارج شدم رامین را با ماشین سر کوچه دیدم که منتظرم است.
جلو رفتم و گفتم:آقا رامین خوب نیست که هر روز با هم به شرکت برویم.کارمندان جور دیگه ای فکر میکنند.
رامین گفت:سلام.
تازه متوجه شدم که سلام نکرده ام.معذرت خواهی کرده و جواب سلامش را دادم.
رامین لبخندی زد و گفت:کارمندان من جرأت ندارند که پشت سر من حرف بزنند.بنشین تا برایت تعریف کنم.
سوار ماشین شدم و بطرف شرکت راه افتادیم.
رامین گفت:مدتی پیش در شرکت شایعه شده بود که من با خانم محتشم سر و سری دارم و این شایعه ناحق به گشوم رسید.پیگیر این شایعه شدم و دو نفر از کارمندانی که این شایعه را در شرکت انداخته بودند را از شرکت بیرون کردم.و از آن به بعد دیگه کسی جرأت نداره حرفی پشت سر من بزنه.
لبخندی زده و گفتم:عجب رئیس بداخلاقی هستید.
رامین گفت:اخه اگه من این کار را نمیکردم دیگه هر وقت با خانومی به شرکت میرفتم بایستی کلی پشت سرم شایعه سازی بشه و من هم اصلا خوشم نمی اید.(چشمم روشن مگه با خانم دیگه ای هم میری شرکت!؟)
گفتم:ولی خانوم محتشم خیلی به من کنایه میزنه.رامین با عصبایت گفت:بی خود کرده.چرا زودتر به من نگفتی؟
-گفتم:آخه برایم مهم نیست.
رامین با اخم گفت:ولی برای من خیلی مهم است.خودم جلوی او را میگیرم.
با نگرانی گفتم:نه.خواهش میکنم بخاطر من میان خودتان را بهم نزنید.
رامین با خشم ماشین را گوشه ای نگهداشت و بطرف من نگاهی انداخت و گفت:مگه میان من و خانم محتشم چیزی است که اینطور صحبت میکنی؟
به من من افتادم.گفتم:نمیدانم.همینجو� �ی حدس زدم که...
رامین با عصبانیت گفت:تو به چه جرأت این فکر را میکنی؟من تا به حال به هیچ زنی رو نشان نداده ام تا میان من و او چیزی باشد.تو هم بی خود کرده ای که همچین حدسی زده ای.لطفا دیگه از این حدسها نزن که خوشم نیاد.
سرم را پائین انداختم و گفتم:یعنی مرا هم مانند آن دو کارمند بیرون میکنی؟
رامین با حالت عصبی ماشین را به حرکت در آورد و گفت:وای خدا من چند بار باید بهت بگم که من تو رو به چشم کارمند خودم نگاه نمیکنم.تو با این حرفها داری خردم میکنی.
می خواستم احساس رامین را در مورد خودم بدانم.یعنی اینکه ببینم هنوز دوستم دارد یا اینکه علاقه ای به من ندارد.گفتم:دیشب شیما به من خبر داد که سامان قراره دوباره با خانواده اش به خواستگاریم بیاید.
رامین نگاه تندی به من انداخت ولی چیزی نگفت.اما رنگ صورتش به وضوح پریده بود.سیگاری روشن کرد و روی لبش گذاشت و بعد از لحظه ای گفت:نکنه نظرت درباره سامان عوض شده است؟
آهی کشیده و گفتم:نمیدانم.او که خیلی پاپیچ من شده است.تا به حال مردی به این سمجی ندیده ام.فکر میکنم که دارم تسلیم او میشوم چون خسته شده ام.
یکدفعه سیگار از لای انگشت رامین به زمین افتاد.خم شدم و سیگار را برداشتم و به دستش دادم.آرام تشکر کرد و گفت:پس می خواهی با سامان ازدواج کنی؟فکر نمیکنی کمی عجولانه تصمیم میگری؟شاید موقعیت بهتری پیش رو داشته باشی.کمی فکر کن.
گفتم:هنوز جوابی نداده ام.قراره عروسی فرزاد وقتی تمام شد من جواب او را بدهم.توی این مدت میتوانم بیشتر فکر کنم.شاید هم تا ان موقع نظرم برگشت و با او زندگی کردم.وقتی عشق و علاقه اش را میبینم دلگرم میشوم چون او تنها مکردی است که علاقه اش را به من نشان داده است.فکر نکنم کسی مانند او دوستم داشته باشد.
رامین اخمی کرد و گفت:این چه حرفی است که میزنی؟خیلی ها دوستت دارند ولی مانند سامان پررو نیستند که به رخ تو بکشند.
موذیانه گفتم:مثلا چه کسی دوستم داره که من خبر ندارم؟
رامین ماشین را گوشه خیابان نگهداشت و گفت:اگه اجازه بدهی صورتم را آبی بزنم.الان برمیگردم.و بطرف مغازه رفت.متوجه شدم بخاطر طفره رفتن اینکار را کرده است.از داخل ماشین نگاهش میکردم که صورتش را آبی زد و لحظه ای به خودش داخل آینه بالای روشویی نگاه کرد.مرد مغازه دار او را تکانی داد و رامین به خودش آمد.دو تا کیک خرید و بطرف ماشین امد و سوار شد.
با کنایه گفتم:خنک شدی؟
رامین نگاهی به من انداخت و گفت:برایت کیک خریده ام بگیر و بخور.
کیک را خوردم ولی او کیکش را جلوی داشبورد ماشین گذاشت.آن را برداشتم و به دستش دادم و گفتم:چرا کیکت را نمی خوری؟
گفت:میل ندارم.سیر هستم.
لبخندی زده و گفتم:خیالت راحت باشه من به او جواب رد میدهم چون هر چه فکر میکنم نمیتونم دوستش داشته باشم تو هم کیکت را بخور تا من خوشحال شوم.
از اینطور حرف زدن من رامین تعجب کرد چون بعد از مرگ فرهاد این اولین باری بود که شوخی میکردم. رامین بخاطر اینکه ناراحتم نکنه کیک را باز کرد و آرام مشغول خوردن شد.
رو به رامین کردم و گفتم:راستی امروز غروب بعد از اتمام کار می خواهم جایی بروم اگه میشه به مادرم خبر بده تا دلواپس نشه.
رامین نگاهی به من انداخت و گفت:تو نمی خواهی از این راز لعنتی چیزی به کسی بگویی؟
گفتم:راز نیست ولی هر چه هست به خودم ربط دارد.
رامین با حالت عصبی گفت:تو به فرهاد موضوع را گفتی و او هم قرضی که تو از من گرفته بودی را به من داد ولی من همیشه در این فکر بودم که تو برای چی از من پول قرض کردی و این موضوع همیشه برایم یک معما بود.
لبخند غمگینی زده و گفتم:فرهاد دیگه شوهرم بود.من بایستی به او میگفتم.ولی هنوز هیچکس از کار من خبر ندارد.و به شوخی ادامه دادم:راستی شما میتونی حقوق این ماه منو زودتر بدهی خیلی بهش احتیاج دارم.
رامین با اخم گفت:بالاخره من به این راز لعنتی تو پی میبرم حتی اگه ناراحت هم شوی چون دیگه تحملش را ندارم.
گفتم:راستی آقای محمدی حالش چطوره؟خیلی وقت میشه که او را ندیده ام.
رامین با دلخوری نگاهم کرد و گفت:نزدیک هشت ماه است که به خارج از کشور رفته.فکر کنم تا چند وقت دیگه به ایران برگرده.
گفتم:کار در شرکت آقای محمدی خیلی راحت بود.او مدام به من مرخصی میداد و به من سخت نمیگرفت تا خسته شوم.
رامین پوزخندی زد و گفت:آخه خیلی خاطرخوات شده بود.هر وقت می خواست حرفی از تو بزنه صورتش سرخ میشد.ولی تو...
حرفش را قطع کرده و گفتم:اقای محمدی مرد خیلی خوبی است.اگه پای فرهاد عزیزم در میان نبود و او را مانند بت نمیپرستیدم حتما با او ازدواج میکردم چون آقای محمدی خیلی به من لطف داره.بعد زیر چشمی به رامین نگاه کردم تا حالتهای او را ببینم.
رامین که خیلی عصبانی شده بود چیزی نگفت فقط پایش را روی پدال گاز گذاشت و با سرعت حرکت کرد.
از ته دل خوشحال بودم که هنوز رامین به من توجه داره ولی سکوتش مرا به شک و تردید انداخته بود.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳۹

به شرکت رسیدیم ، من زودتر پیاده شدم و داخل شرکت رفتم. سامان را دیدم که در اتاق نشسته است وقتی مرا دید لبخندی زد و به طرفم آمد.
در همان لحظه رامین هم پشت سر من وارد شد. با دیدن سامان با اخم به طرفش رفت.
رامین را صدا زدم و خواهش کردم که چیزی نگوید.
سامان به طرفم آمد.
رامین با عصبانیت گفت : بله آقا فرمایشی داشتید؟
سامان با پرویی گفت : با شما کاری نداشتم می خواستم با این خانم صحبت کنم.
رامین که حسادت جلوی چشمهای قشنگش را گرفته بود گفت : هر که با این خانم کار داره باید اول از من اجازه بگیره.
سامان جلوی رویم ایستاد و گفت : ببخشید که مزاحمت شدم، از اینکه اینهمه اذیتت می کنم باید منو ببخشی امروز خواستم ناهار را با هم باشیم . می خواهم موضوعی را با شما در میان بگذارم . خوشحال می شوم اگر قبول کنی.
آرام گفتم : ولی من دیگه حرفی برای گفتن ندارم . حرفهایم را قبلا به شما گفته ام.
سامان لبخندی زد و کمی نزدیکتر شد ولی رامین سریع عکس العمل نشان داد و جلو آمد و گفت : جوابتان را شنیدی. حالا بفرمائید بیرون.
سامان سعی می کرد حرکات رامین را به روی خودش نیاورد گفت : لطفا شما خودتان را وسط نیاندازید . من دارم با افسون خانم صحبت می کنم نه شما.
یکدفعه رامین یقه سامان را گرفت و گفت : مردتیکه تو چرا حرف سرت نمی شه.
با ترس به طرف رامین رفتم . دستش را گرفته و با ناراحتی گفتم : فرهاد خواهش می کنم . بس کن خوب نیست.
رامین از اسم فرهاد جا خورد و به خاطر من یقه او را ول کرد .
یک لحظه از این حرکت رامین یاد فرهاد عزیزم افتادم که چطور به خاطر من با سامان گلاویز شده بود. ناخودآگاه دست رامین را که در دستم بود را آرام فشردم. نمی دانم چطور شد که من اسم فرهاد را به زبان آوردم و رامین را فرهاد صدا زدم. تعصب رامین مانند فرهاد عزیزم بود و لحظه ای احساس کردم که فرهاد منارم است. رامین به صورتم نگاهی انداخت و با هر دو دستش دستم را گرفت و گفت : افسون ببخشید که ناراحتت کردم و با خشم رو به سامان کرد و گفت : لطفا از اینجا برو بیرون.
سامان نگاهی به من انداخت و گفت : من ناهار به دنبالت می آیم. خواهش می کنم دعوتم را رد نکن.
سرم را پایین انداختم و گفتم : ساعت یازده جواب دعوتت را می دهم.
سامان لبخند سردی زد و گفت : پس من ساعت یازده با شما تماس می گیرم . وبعد با اخم به رامین نگاه کرد و از شرکت خارج شد.
رو به رامین کرده و گفتم : خوب نبود که با اینطور برخورد کردی. هر چی باشه او برادر زن فرزاد برادر شوهرم است.
رامین با ناراحتی گفت : چقدر این مرد پرو است . بیچاره فرهاد حق داشت که از او خوشش نمی آمد.
در همان لحظه خانم محتشم وارد دفتر شد . وقتی دید دست من در دست رامین است. حسادت جلوی چشمهایش را گرفت. رامین جا خورد و سریع دستم را ول کرد و در حالی که به اتاقش می رفت با لحنی اداری گفت : لطفا این دعوت را حتما کنسل کن.
گفتم : آخه.
حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره . لطفا فراموشش کن. و بعد داخل اتاق خودش شد.
پشت میز نشستم . خانم محتشم با لحن سردی سلام کرد و به اتاق خودش رفت . بعد از یک ساعت بیرون آمد و در حالی که پرونده ها را محکم روی میز کوبید گفت : یادتان رفته اینها را تاریخ بزنید.
لبخندی زده و گفتم : ببخشید اصلا یادم نبود.
پوزخندی عصبی زده و گفت : باید هم یادتان نباشد . اینقدر سرگرم لذت هستید که... و بعد حرفش را قطع کرد و با اخم به اتاقش رفت.
از این حسادت او خنده ام گرفته بود. تا ساعت یازده کار می کردم و سرم خیلی شلوغ بود. آنروز یکی از پرکارترین روزهایم بود و خیلی خسته شده بودم. یک قرص مسکن که همیشه در کیفم داشتم را برداشته و خوردم که یکدفعه تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم سامان بود. نگاهی به ساعتم انداختم . ساعت یازده بود.
معذرت خواهی کرده و گفتم : اینقدر سرم شلوغ بود که اصلا حواسم نبود که شما الان تماس می گیرید. دیدم خیلی اصرار می کنه که ناهار حتما با او باشم دلم سوخت .
گفتم : گوشی دستتان من الان برمی گردم.
به اتاق رئیس رفتم . رامین تا مرا دید گفت : بله کاری داشتید .
گفتم : اگه اجازه بدهید می خواهم نیم ساعت از شرکت بیرون بروم.
رامین ه ساعتش نگاه کرد و بعد با اخم گفت : من که گفتم دعوت امروز را فراموش کن.
جواب دادم: آخه دلم برایش می سوزه. خیلی اصرار می کنه.
رامین با حالت زمزمه گفت : چرا دلت به حال من نمی سوزه.
وقتی دید که ایستاده ام گفت : چرا ایستاده ای؟
گفتم : می خواهم از رئیسم اجازه گرفته باشم.
رامین با حالتی که نشان می دهد ناراحت است گفت : برو ولی زود برگرد. نمی خواهم زیاد پیش اون پسره پرو بمانی.
لبخندی زده و گفتم : چشم قربان.
وقتی خواستم از اتاقش بیرون بیایم دوباره صدایم زد افسون.
به طرفش نگاه کردم. رامین لحظه ای به صورتم خیره شد و بعد آرام گفت : مواظب خودت باش دوست ندارم دیر کنی.
لبخندی زده و گفتم : نگران نباش . زود برمی گردم و بعد از اتاق خارج شدم.
گوشی را برداشتم . هنوز گوشی را در دست داشت. گفتم : ساعت دوازده منتظرت هستم.. با خوشحالی خداحافظی کرد و گوشی را گذاشتم.
ساعت دوازده بود که سامان همراه خواهرش یعنی نامزد فرزاد به دنبالم آمد.
وقتی توی رستوران نشستیم خواهرش خیلی از او تعریف می کرد. و چند بار اصرار کرد که جواب خواستگاری را مثبت بدهم.
احساس می کردم که سامان خواسته از طریق زن فرزاد تیرش را امتحان کند ولی باز من در جواب آنها محکم ایستادم و گفتم : من آقا سامان را به اندازه برادرم مسعود دوست دارم ولی برای زندگی خودم اصلا نمی توانم او را انتخاب کنم. شما هم اینقدر پافشاری نکنید واینکه بعد از عروسی شما همه چیز مشخص می شود. شما به من کمی فرصت بدهید تا فکرهایم را بکنم. بالاخره بعد از گفتگوی زیاد و خواهش از طرف نامزد فرزاد من قبول نکردم و ساعت 30/1 بود که به شرکت آمدم.
خیلی دیر شده بود . با دلهره به شرکت رفتم. درست نیم ساعت دیر کرده بودم و از وقت قراری که با رامین گذاشته بودم گذشته بود.
سریع پشت میز نشستم . انتظار داشتم که رامین خانم محتشم را به دنبالم بفرستد ولی هر چه منتظر ماندم نیامد.
نیم ساعت گذشت و خود رامین جلوی در اتاقش ایستاد. نگاهی با عصبانیت به من انداخت و گفت : لطفا بیائید داخل دفتر من چند لحظه با شما کار دارم.
دلم فرو ریخت . با ترس و لرز بلند شدم و داخل دفتر رئیس رفتم.
رامین گوشه پنجره ایستاده بود و همینجور که پشتش به من بود گفت : چقدر دیر کردی؟
سریع گفتم : به خدا اصلا حواسم به ساعت نبود.
او در حالی که هنوز پشتش به من بود گفت : یعنی اینقدر با او سرگرم بودی که حواست به ساعت نبود.
گفتم : آخه خواهرش را با خودش آورده بود.
رامین با تعجب به طرفم برگشت و گفت : کدام خواهرش را؟
گفتم : نامزد فرزاد همراه او بود و خواست که آخرین تیرش را هدف بگیرد. ولی باز نشد. به او گفتم که بعد از عروسیشان همه چیز روشن می شود.
رامین با اخم گفت : چقدر این مرد پرو است. و بعد به طرف میزش رفت و گفت : تو واقعا او را نمی خواهی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم : نه واقعا نمی خواهمش . و بعد نگاهی به رامین انداختم و گفتم : مگه به من شک داری که این حرف را زدی؟
رامین روی صندلی نشست و در حالی که خودش را مشغول نوشتن چیزی کرده بود گفت : نه پیش خودم فکر کردم که می خواهی اذیتش کنی تا شیفته ات بشه.
یکدفعه بدون اینکه بدانم چی می گم ناخود آگاه گفتم : مگه تو شیفته ام شدی؟
در همان موقع رامین با تعجب به صورتم نگاه کرد.
جا خوردم. خودم را جمع و جو ر کردم و سریع گفتم : ببخشید اگه کاری ندارید من بروم چون خیلی پرونده روی میز جمع کرده ام و بدون اینکه منتظر جوابش باشم ازاتاق بیرون آمدم. دستم به وضوح می لرزید و صورتم از این حرف سرخ شده بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا نفهمیده صحبت کرده ام. خودم را با پرونده ها سرگرم کردم.
بعد از نیم ساعت رامین از اتاقش بیرون آمد و در حالی که دو عدد پرونده را روی میزم می گذاشت به صورتم نگاهی انداخت و با لبخندی موزیانه گفت : از وقتی که در خانه دایی محمود پنهان شدی که مرا نبینی من شیفته ات شدم و بعد با همان حالت به دفترش رفت.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

قلب سنگی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA