انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

تنها با تو


مرد

 
قسمت ۹

الهام عصبانی وارد اتاقشان شد و خودش را روی مبل انداخت.
پدر روزنامه اش را به کناری گذاشت و پیپش را از دهان برداشت و پرسید:باز چی شده دخترم؟
-خیلی ناراحتم پدر هیچ چیز آنطور که من میخواهم پیش نمیرود.خسرو پیشم آمده بود.بخاطر دارید که گفته بودم مراقب نادر باشد؟
-مگر چه اتفاقی افتاده؟
-اون دیوانه درغیاب ما با همان دختر بی فرهنگ گرم گرفته بود.دختره بی مصرف هنوز نیامده لقمه بزرگتر از دهانش برداشته.
-شاید چیز مهمی نبوده؟
-شما خیلی خوشبین هستید پدر.
-چرا باید دلشوره داشته باشم وقتی که میدونم همه چیز مطابق میل ماست؟البته فقط کمی برای بی احتیاطی های تو دلشوره دارم.تو نباید خسرو را به اینجا می آوردی.
-پدر شما بی دلیل نگرانید.خسرو مراقب خودش است.بعد از آن من او را به اینجا نیاوردم.خودش به اصرار به اینجا آمد.از این گذشته نادر او را نمیشناسد.او بعنوان یکی از مسافرین هتل در اینجا ساکن شده.
-تو خیلی بی عقلی دخترم.حداقل نباید او در این هتل اتاق میگرفت.
الهام در حالیکه موهایش را جلوی آینه شانه میکرد گفت:نمیدونید پدر که من و او چقدر به یکدیگر علاقه داریم.ما اینطور عاشقانه بهم علاقه داریم انوقت من باید بازیچه دست نادر باشم.میترسم قبل از عملی شدن نقشه هایم مرغ از قفس بپرد.از این دختر موذی که بتازگی اینجا آمده کمی میترسم.بدجوری نادر را جذب کرده.ما به اینجا آمده بودیم که من قاپ نادر را بدزدم ولی از وقتی که به شمال آمدیم میانمان فاصله افتاده شاید نباید به او پیشنهاد سفر میدادید.
-دخترم تو کمی ساده با مسائل برخورد میکنی.اگر من به او پیشنهاد سفر دادم برای این بود که از موضوع سرگیجه هایش منحرف شود.به او گفتم دکتر علت سرگیجه های او را خستگی تشخیص داده.در مورد آن دختر اتاق روبرو هم باید بگم او تنها گره ای شل است که به آسانی باز میشود.تو باید خودت را به آن راه بزنی و وانمود کنی از قضیه او ونادر بی اطلاعی اگر تو بنا نیست با نادر زندگی کنی فرقی نمیکند که او با چه کسی باشد.ولی اگر دیدی کار بالا گرفت کافی است به دخترک اخطار دهی که وجود داری.در ضمن کم کم زمزمه رفتن به تهران را سر بده تا طعمه را از گرگ دور کنیم.در اولین فرصت به خسرو بگو کمتر چهره خودش را به نادر نشان دهد.این برای آینده تو خوب نیست.
-بله پدر حتما.اگر چه من از حالا بود نبود نادر را یکی فرض میکنم.هیچوقت فراموش نمیکنم به عوض اینکه او به خواستگاری من بیاید شما مرا به او برای ازدواج پیشنهاد کردید.از چنین آدمی بعید نمیدانم که تا قبل از برگزاری عروسی ساز مخالفت بزند.آه پدر نمیدانید چقدر ما با یکدیگر تفاوت داریم.
-میدونم دخترم.او به مادرش برده.وقتی برادرم با او ازدواج کرد خودش هم دگرگون شد.هر وقت به او میگفتم که چرا از ثروتش استفاده مطلوب نمیکند میگفت همسرم از تجمل بیزار است.چرا وقتی میتوانیم ساده تر و بیدردسر زندگی کنیم دور و بر خودمان را با تجملات پر کنیم؟بالاخره این پسر هم فرزند همان پدر و مادر است.حالا برو و زمان بیشتری را با او بگذران.
الهام از جا برخاست و جلوی در دوباره بطرف پدرش برگشت و گفت:راستی پدر میخواستم مطلبی را به شما بگویم شما پدر من هستید ولی عموی نادر هم محسوب میشوید.بد نیست اگر گاهی شما هم با او صحبت کنید.گمان میکنم او هنوز به شما علاقه مند است.از من دفاع کنید و ...
پدر به میان حرف دخترش آمد و گفت:نه دختر این صلاح نیست.نادر علی رغم چهره ساده خود بسیار دقیق و ریزبین است اگر من به کرات از تو دفاع کنم او شک میکند.بگذار فکر کند من هنوز برای او پایگاه خوبی هستم.تا اگر چیزی از تو دید گلایه به من بیاورد.
-شما خیلی باهوشید پدر.نمیدونم اگر شما را نداشتم چه میکردم.
پدر و دختر لبخند پیروزمندانه ای میان یکدیگر رد و بدل کردند و لحظاتی بعد دختر از پدرش جدا شد و نزد نامزدش رفت.
نادر روی نیمکتی در باغ هتل نشسته بود و به نرگس و عاطفه که به فاصله ای دورتر از او مشغول بازی والیبال بودند مینگریست.سیگاری از جیبش در آورد و آن را بر لب گذاشت.در جیبش جستجو کرد تا فندکش را بیابد ولی گویی ان را در اتاقش جا گذاشته بود.از جا برخاست تا به اتاقش برگردد که از پشت سر فندکی روشن شد و او با تعجب به عقب برگشت.او از کسی فندک نخواسته بود ولی آن جوان انگار از قبل او را زیر نظر داشته باشد آماده بود تا سیگارش را روشن کند.از او تشکر کرد و چون نگاهش پرسشگر بود مرد جوان گفت:از اینجا عبور میکردم که دیدم شما در جستجوی فندک هستید.کار بدی که نکردم؟نادر که مطمئن شده بود این فقط یک اتفاق بوده گفت:خیلی متشکرم به موقع بود.
بعد با نگاهش آن جوان را تا وقتی که از نظر ناپدید شد دنبال کرد.وقتی دوباره به عقب تکیه داد نرگس و عاطفه را دید.او دلباخته شده بود حداقل خودش این را میفهمید.در دل خودش را ملامت میکرد که چرا پس از گذشت 29 سال سن اینقدر احساساتی می اندیشد؟
بارها نگاهش را از عاطفه برگرفت ولی گویی چشمانش تحت فرمانش نبودند با خود گفت ببین این دختر با این لبخند گرم و چشمان سیاهش چگونه قلب مرا تصاحب کرده؟انگار مدتهاست که او را میشناسم.چرا باید با وجود الهام با انهمه زیبایی قلبم در گرو دختری باشد که هنوز نه او را میشناسم و نه نامش را میدانم قلب من به خودی خود به سویش کشیده میشود در حالیکه زمان زیادی نیست که او را میشناسم.
من خسته ام و آرزو دارم ای کاش پدرم آنقدر ثروتمند نبود تا من وارثش باشم.نمیدانم ایا میتوانم روزی به دختری برای زندگی مشترک اعتماد کنم؟به الهام؟یا به این دختر؟ایا کسی مرا بیتوجه به ثروتم دوست خواهد داشت؟آیا همین الهام با آنهمه زیبایی اگر من پسر ثروتمندی نبودم باز هم با من ازدواج میکرد؟یا اینکه مرا خواسته فقط برای اینکه بتوانم خرج مهمانی های سنگین و رنگینش را بدهم؟و او یدک کش فامیل پر آب و رنگ من باشد؟بازو به بازویش در مهمانی های شبانه اش شرکت کنم و به آن مردم تجمل پرست و تملق گو لبخند بزنم.به مهمانی دعوتشان کنم و به مهمانی هایشان بروم؟با آنها شطرنج بازی کنم و از زیرکی هایشان تعریف کنم؟جلوی چشم خودم ناموسم را به رقص دعوت کنند و من سکوت کنم؟درست مثل آنشب؟
نادر با بیاد آوردن آنشب عرق سردی بر پیشانی اش نشست به اصرار الهام به مهمانی تولد دوستش رفته بود.با او سرگرم صحبت بود که جوانی به آنها نزدیک شد و بی توجه به حضور او از الهام تقاضای رقص کرد.او انتظار داشت الهام تقاضایش را رد کند و از او بخواهد که آن جوان را سر جایش بنشاند.ولی با تعجب دید که الهام لبخند احمقانه ای به او زد و از جا برخاست.او چه میتوانست بکند؟وقتی که الهام با رضایت خودش از جا برخاسته بود؟آنشب در راه بازگشت با الهام بگو مگو کرده بود و او با فریاد گفته بود:که دیگر حاضر نیست با او به این مهمانی ها بیاید و یا از این مهمانی ها برگزار کند.الهام از او رنجیده بود و تا مدتها به سراغش نیامده بود.تا اینکه عمو دوباره او را با الهام آشتی داده بود.نادر بیاد آورد که آرزو کرده بود هرگز اشتی صورت نمیگرفت و ا و خودش را از دام این ازدواج تحمیلی میرهاند.
نادر دوباره به عاطفه نگاه کرد و با خود گفت او از طبقه ما نیست.من همسری میخواهم که بتواند نبود محبت مادرم را برایم جبران کند.همسری که پایبند به اصول زناشویی باشد.این همسر میتواند بعدا مادری خوب و نمونه برای فرزندانم باشد و آنها را آنطور تربیت کند که همیشه ارزو دارم.ولی آیا این دختر میتواند؟اگر او مرا به همسری پذیرفت الهام را چه کنم؟
نادر دوباره دچار یکی از آن سرگیجه های عذاب آور شد.سیگارش را زیر پا خاموش کرد و به زحمت از جا برخاست.لحظه ای درنگ کرد تا به خود مسلط شود سپس راه اتاقش را در پیش گرفت وقتی به اتاقش رسید باران شروع به باریدن کرده بود.از برخورد باران بر روی چمنهای باغ بویی بی نظیر فضا را در برگرفته بود.نادر روی تخت دراز کشید بی آنکه بخود زحمت در آوردن کفشهایش را بدهد.از این مطمئن بود که زندگی دلخواهی با الهام نخواهد داشت.سراسر زندگی شان پر خواهد بود از جدالهای کوچک و بزرگ.میان او و الهام مرزی است غیر قابل انکار!روزی را بیاد اورد که با او بر سر مزار پدر ومادرش رفته بود.الهام در راه بازگشت بی توجه به دلشکستگی او گفته بود:عزیزم مرده ها را بحال خودشان بگذار و به زنده ها فکر کن.آنها رفتند و دیگر باز نمیگردند.چرا باید وقت خودمان را د راین گورستانهای وحشتناک بگذرانیم؟
و نادر با رنجیدگی به او گفته بود اگر به آنها فکر نکنم چطور میتوانم بتو وفادار باشم؟آنها بخشی از خاطرات منند اصلا گذشته من هستند.پدرم مادرم آن کسانی که اگر نبودند من هم اکنون نبودم.آنگاه الهام با سر درگمی شانه هایش را بالا انداخته بود و نادر فهمیده بود که او هرگز قادر به درک عقاید او نخواهد شد.الهام به شیوه ای متفاوت تربیت شده نه مثل من.مادرش وقتی که او خیلی کوچک بود با مرد دیگری به انگلیس فرار کرد و عمویم هرگز فرصت نداشت که او را تحت تربیت و مراقبت قرار دهد.مسئول تربیت او پرستاری بود که عمویم استخدام کرد.تربیت و پول!
بنظر بیمعناست.او باید هم مرا درک نکند چون نه مهر مادری میداند و نه عشق یک همسر بنابراین نه میتواند مادر خوبی باشد و نه همسری شایسته.بیچاره مادرم!وقتی پدر سل گرفت خودش به مراقبت از او مشغول شد.حتی اجازه نمیداد من پدر را ملاقات کنم.آنقدر بر بالینش ماند که هر دو جان باختند.همیشه به عشق آنها غبطه میخورم.مادرم با فاصله چند روز در حالیکه دستانش را بدست داشتم مرد.وقتی مرد هنوز موهای سرش سیاه بود و گرد پیری بر سر و صورتش ننشسته بود.من تنها 18 سال داشتم و بنا به توصیه آخر مادرم با مرارت بسیار وارد دانشگاه شدم.
نادر از جا برخاست با یاداوری گذشته بغض گلویش را فشرد.پنجره را باز کرد و روی تراس رفت.باد موهای نرمش را به بازی گرفته بود.چشمانش را بست و دستانش را از هم باز کرد.با خود زمزمه کرد:باید تصمیم را عملی کنم.
الهام ارام به اطراف نظری انداخت و چون مطمئن شد کسی او را زیر نظر ندارد عرض راهرو را طی کرد و جلوی اتاقی توقف کرد.چند ضربه به در زد و پس از لحظاتی در باز شد.به سرعت داخل شد و در را بست.خسرو که از دیدن او بسیار شادمانه شده بود گفت:داشتم فکر میکردم که منو از یاد برده ای.
-چی داری میگی؟مگه میشود که در حضور اینهمه چشم وارد اتاقت شوم؟
الهام روی یکی از مبلها نشست.و خسرو روبرویش قرار گرفت.در حالیکه با علاقه ای خالصانه به او مینگریست گفت:چیزی میل داری بگم برایت بیاورند؟
-نه متشکرم نمیتوانم زیاد بشینم بیاد زود برگردم.
-حالا هم که آمدی برای رفتن عجله داری؟لااقل ساعتی بشین تا من تو را سیر ببینم.
-برای دیدن من یک عمر وقت داری.اصلا آمدن تو به شمال از اول هم غلط بود.
خسرو از جا برخاست و عصبانی گفت:همین حالا هم درم زجر میکشم وقتی میبینم زنی را که دوست دارم بازو به بازوی...
الهام با دلبری از جا برخاست و به او نزدیک شد و گفت:تو باید تحمل کنی چاره ای نداریم.او که زنده نمیماند تا جلوی چشم تو باشد.او صاحب میلیاردها ثروت است.فکرش را بکن من و تو آنقدر پول دار خواهیم شد که هرگز فرصت نمیکنیم آنها را بشماریم.
خسرو عصبانی گفت:پولها به درک من تو را میخواهم.
-منهم پولها را میخواهم قرار ما این بود که تو صبر کنی.
-ولی قرار ما این نبود که تو با نادر به شمال بیای و خوش بگذرانی.
-بعد از بگو و مگویی که با هم داشتیم باید به او نزدیکتر میشدم تا به من اعتماد کند.فقط 6 ماه دیگر دندان روی جگر بگذار.
خسرو روی تخت نشست و درمانده گفت:نمیتوانم اعصابم بهم ریخته.
-او که تو را ندیده؟
-متاسفانه چرا.
الهام سراسیمه پرسید:چطور؟مگه قرار نبود او تو را نبیند؟
-منکه نمیتوانم خودم را تا ابد حبس کنم.
-این چیزی بود که تو خودت خواستی.
-به هر حال من ناخواسته وارد این بازی شدم.
الهام قدری به خودش مسلط شد و آنگاه با دلگرمی گفت:خب او آنقدر زنده نمیماند تا تو را بیاد بیاورد.
-من سیگارش را روشن کردم.
-مهم نیست.عزیزم تو خسته ای برای همین هم عصبانی شدی.وقتی این مشکلات حل شود میتوانیم برای مدتی طولانی از کشور خارج شویم.من متعلق به توام از این بابت مطمئن باش.
نادر به ارامی گفت:خواهش میکنم در حضور من لابه نکن.به عقیده من عشق و محبت آنقدر مقدس است که درقلب باید جستجویشان کرد.
الهام با تحقیر به او نگریست و گفت:حیف از من.خیلی ها به عشق من غبطه میخورند آنوقت تو...
نادر با فریاد گفت:پس بی زحمت ان را ارزانی همان خیلی ها کن.
بعد بطرف در رفت و با خشم آن را باز کرد و از اتاق خارج شد.آنگاه آن را بهم کوبید.نادر در حالیکه از خشم برافروخته شده بود از هتل خارج شد و کنار دریا رفت.روی ماسه ها نشست و چند سنگ در اب انداخت و به صدای امواج گوش سپرد.قدری به خودش مسلط شد افکارش را جمع و جور کرد آنگاه مصمم بطرف هتل راه افتاد.
پله ها را محکم بالا رفت.آرام به در اتاق خود زد لحظاتی طول کشید تا الهام در را باز کرد با دیدن نادر در دل خوشحال شد چون فکر کرد که نادر برای عذرخواهی برگشته ولی بدون هیچ عکس العملی سنگین و بی اعتنا روی مبل نشست و نادر روبرویش قرار گرفت.در حالیکه سعی میکرد بخود غلبه کند شروع به صحبت کرد:ببین الهام من از اینکه عصبانی شدم و سرت فریاد کشیدم معذرت میخوام.
الهام با سخاوت گفت:ایرادی نداره دکتر گفته که سرگیجه های تو علت عصبی داره.من فکر میکنم هر چه زودتر به تهران برگردیم بهتر باشد.
نادر به ارامی گفت:من بازنگشتم تا این چیزها را بشنوم.میدونی من فکر میکنم ازدواج من و تو به صلاحمان نیست.ما با هم تفاهم نداریم و برداشتهای هر کدام از ما درباره زندگی متفاوت است.از زندگی با هم تنها رنجش و تباهی عایدمان میشود.
الهام خشمگین از برهم خوردن ارزوهایش گفت:از کی به این نتیجه رسیدی؟چطور همان اول نفهمیدی حالا که مدت زیادی با ابروی من بازی کرده ای و مرا سر زبانها انداخته ای به این فکر رسیده ای؟
نادر گفت:اولا این ازدواج از اول مورد قبول من نبود و به اصرار عمو به این وصلت تن دادم.ثانیا منکه تا بحال با تو مساله ای نداشتم.اینهمه مدت با تو مثل خواهر خود بوده ام.
الهام مثل جرقه ای بهوا پرید و گفت:خواهر؟چه مزخرفها!تو کمر به بدنامی خانواده من بستی.
نادر خونسرد گفت:تو آنقدر خوش نام و معتقد نیستی که بر هم خوردن نامزدی به تو و نام فامیلت صدمه بزند.
الهام بطرف پنجره رفت و گفت:خدای من!نادر من و تو به شمال آمدیم تا اختلافاتمان را حل کنیم.
-اگر هم نمی آمدیم فرقی نمیکرد.من خیلی وقته که به این نتیجه رسیده ام.
الهام بطرف در رفت و جدی گفت:تو عصبانی هستی بعدا با هم حرف میزنیم.
نادر گفت:بعدا وجود ندارد.من بزودی با عمو صحبت میکنم.
الهام از اتاق خارج شد و در حالیکه تمام وجودش میلرزید در را بهم کوفت.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۱۰

نرگس رفته رفته در همان یک هفته اندکی به شوهرش نزدیک شد . اما هنوز با او رسمی مینمود و در سایه سخنان امیدبخش عاطفه منتظر فردایی بهتر بود . عاطفه به میز کناری نظر انداخت . نادر هنوز نیامده بود . خبری از نامزد و عمویش هم نبود . او به حضور آنها عادت کرده بود . آن شب نرگس برعکس شبهای دیگر شادتر بود و داشت لطیه ای خنده دار تعریف میکرد . عاطفه فکر کرد که زنها چقدر زود به وضعیت خود عادت میکنند . او از صمیم قلب شادمان بود که روابط بهتری میان دوستش و جهانگیر برقرار شده بود . او کمابیش از نادر برای نرگس تعریف کرده و برایش گفته بود که آن روز کنار ساحل میان آنها چه گذشته است . عاطفه در همان برخورد اول نادر را جوانی تحصیل کرده و با وقار و ریزبین دیده بود که کمتر کسی از مصاحبت با او خسته میشود . در دل به همسر او غبطه میخورد . از طرفی در دو روز گذشته کمتر آنها را با هم دیده بود و به شدت مایل بود بداند چه اتفاقی افتاده . پس از تمام شدن شام چای هر یک به اتاقشان رفتند . وقتی نرگس و جهانگیر به اتاق خودشان رفتند . نرگس در حالیکه موهای خود را شانه میکرد به جهانگیر گفت :
جهان تو فکر نمیکنی که عاطفه امشب قدری گرفته بود .
جهان از اینکه برای نخستین بار طرف گفتگوی نرگس قرار میگرفت ، شادمان گفت : چرا . اتفاقا منهم متوجه شدم .
نرگس متفکر از آینه به جهان نگریست و گفت : فکر میکنم این روزها به او بی توجه شدم . تو فکر نمیکنی من دوست بدی هستم ؟
جهان شرمگین گفت : من فکر میکنم تو همسر خوبی هستی .
نرگس به طرف شوهرش برگشت و آهسته به او نزدیک شد و کنارش نشست و در حالیکه به او مینگریست گفت : اینو از ته دل گفتی ؟
جهان گفت : بله از ته دل گفتم .
نرگس رنجیده از اعمال گذشته خود گفت : حتی با وجود آنهمه بی اعتنایی های من ؟ باز هم ؟
تو حق داشتی . من به زور شوهرت شدم .
نرگس درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود دست جهان را به دست گرفت و گفت : آنقدر بهم علاقه داری که همه را فراموش کنی .
جهان دست نرگس را بلند کرد و بوسید . آنگاه گفت : تو آنقدر خوبی که مرا همین گونه قبول کنی ؟ قبلا بهت گفتم از نظر تحصیلات با هم خیلی فرق داریم ولی سعی میکنم کمی این فاصله را کم کنم . یک فکرهایی دارم.
نرگس میان گریه خندید و گفت : جهان حالا تو شوهر منی . چگونه میتوانم تو را نپذیرم ؟
من کوچیک تو و مادرت هم هستم . اگر تا بحال بهت نگفتم حالا میگم من از وقتی یک الف بچه بودی بهت علاقه داشتم . دوستت داشتم . درسته که پدر و مادرم بهم فرصت نمیدادند خودم حرف بزنم ولی همیشه توی قلبم تو را مجسم میکردم .
تو از روی ساده دلیت به آرزویت رسیدی .
تو چی ؟
خوب دیگه . همه آرزو ها که براورده نمیشه !
جهان با آرایشی ساده گفت : حالا به من بگو . دوست داشتی شوهرت چگونه باشد ؟ بگو تا من مثل او شوم .
نرگس درحالیکه خودش را شرمنده آنهمه مهربانی میدید گریست .
چرا گریه میکنی نرگس ؟
هیچی . همین طوری . یک وقتهایی آدم آنقدر از احساسات انباشته میشه که نمیدونه چکار کنه آنوقت گریه میکنه .
جهان درحالیکه معنی حرف او را نگفته بود گفت : یعنی چه ؟
نرگس لبخندی زد فراموش کرده بود که شوهرش دارای معلومات چندانی نیست . با او باید ساده تر حرف میزد . بنابراین گفت : یعنی گریه من از ناراحتی نیست .
***
عموی نادر عصبی و ناراحت طول و عرض اتاق را میرفت و باز میگشت . الهام بی صدا گریه میکرد و از فشار عصبی با انگشتان خود روی عسلی کنار تخت میزد . بالاخره پدرش به طرفش برگشت و فریاد زد : بس کن دختر . دیوانه ام کردی . حالا گریه چه فایده دارد ؟ پیشتر از اینها بهت هشدار داده بودم که این پسره چهارپا نیست که بتو سواری دهد .
او هیچی نیست پدر . جز یک قاطر که با قشو کردن میخواهد خودش را همطراز یک اسب بداند . شما نبودید که ببینید چطور مرا مثل یک تفاله دور انداخت . انگار میخواهد برای داشتن من به او التماس کنند .
اگر خودت را لایق آنهمه ثروت میدونی باید چنین کنی .
یعنی خودم را تحقر کنم ؟ جلوی او ؟
با نقشه جلو برو . او را به تهران بازگردان .
او فعلا تصمیم دارد که اینجا بماند . میگفت قصد دارد به زودی با شما هم صحبت کند .
من جایز نمیدانم که فعلا با او حرف بزنم . با او کج دار مریز رفتار کن شاید از روی عصبانیت چنین حرفی زده .
نه پدر من فکر میکنم تمام اینها زیر سر آن دختره بی سر و پاست . بالاخره خودش را به او چسباند . شنیده ام که بدجوری میان آنها نگاه رد و بدل میشود .
از چه کسی شنیده ای ؟
از خسرو .
مرده شور او را ببرند که با حضورش همه چیز را به هم ریخته .


پدر او که هنوز با نادر روبرو نشده . چرا شما به عوض اینکه از دست برادرزاده تان عصبانی هستید ؟ من فکر میکنم زمان آن رسیده که با آن دختر صحبت کنم .
فکر میکنی او الان در اتاقش باشد ؟
بله دیدم که هر یک به اتاقشان رفتند .
دوباره خرابکاری نکنی ؟ عجز و لابه کن . به او بگو که حضورش مانع خوشبختی شما شده درباره نادر حرفهایی بزن که از او سرد شود خلاصه مظلوم نمایی کن و رقیب را از میدان بیرون کن .
الهام با این نیات از اتاق بیرون آمد و به طرف اتاق عاطفه رفت و چند ضربه به در زد . عاطفه مشغول تماشای تلویزیون بود . آرام به طرف در رفت و در را باز کرد و با الهام روبرو شد . الهام سعی کرد قیافه اش مظلوم و خشرو باشد عاطفه با دیدن او تعجب کرد و پرسید : بفرمایید خانوم ؟
منو میشناسید ؟
عاطفه به گرمی گفت : بله شما باید نامزد آقای رفیعی باشید .
چقدر خوبه که شما مرا به خاطر می آورید . میتونم بیام داخل ؟
عاطفه با رویی گشاده در حالیکه فکر میکرد شاید او به توصیه شوهرش به آنجا آمده ، در را باز کرد و گفت : خواهش میکنم بفرمایید . اتفاقا منهم تنها بودم .
الهام روی یکی از مبلها نشست و عاطفه هم روبروی او قرار گرفت . هر دو سکوت کرده بودند که الهام سکوت را شسکت و با غرور گفت :
راستش نمیدونم از کجا شروع به حرف زدن کنم . من و نادر چند ماهی است که نامزد شده ایم . او پسر عموی من است و چند سال پیش پدر و مادرش را از دست داده . او و من خیلی خوشبخت هستیم . من تنها از یک عیب او رنج میبرم و آن اینست که او در هر امری دم دمی مزاج است .
عاطفه درحالیکه سر در نمی آورد چرا او این چنین بی مقدمه از زندگی خصوصی خود شروع به تعریف کرده ، همچنان گوش میداد . صحبت الهام به اینجا که رسید گریه اش گرفت و میان گریه گفت : خانوم من حتی اسم شما را هم نمیدانم ولی مطلع شدم که نامزدم به شما علاقمند شده .
عاطفه یکه ای خورد و گفت : به من ؟
بله . شما واقعا اطلاع نداشتید ؟
عاطفه با تعجب گفت : باور کنید روح من هم از این ماجرا خبر نداشته . شما حتما اشتباه میکنید .
چرا اشتباه میکنم ؟ او که بار اولش نیست . امروز عصر به من گفت که میخواهد نامزدی مان را به هم بزند و با شما ازدواج کند . البته من چون نگران شما بودم وظیفه دانستم که با شما صحبت کنم . چون دیر یا زود او از شما خسته میشود و سراغ دیگری میرود .
عاطفه درحالیکه از گریه او اندوهگین شده بود با مهربانی به او نزدیک شد و گفت : خواهش میکنم گریه نکنید . اصلا به ظاهر ایشان چنین کارهایی نمیخورد . او چه کسی را از شما وفادارتر و کاملتر میخواهد که به سراغ کسی چون من بیاید ؟ یه شما اطمینان میدهم که هرگز اینطور نخواهد شد .
خانوم شما نباید به ظاهر افراد توجه کنید . منهم اگز از آبروی خود نمیترسیدم نامزد او نمیماندم ولی چه کنم که باید به فکر پدرم باشم . خواهش میکنم درباره آمدن من با او کلامی سخن نگویید .
خاطراتان آسوده باشد .
الهام دستهای او را گرفت و با مهربانی گفت : خیلی ازتون متشکرم . این محبت شما را هیچ گاه فراموش نمیکنم .
عاطفه او را تا جلوی در بدرقه نمود و انگاه در را بست . قلبش برای زن جوان مملو از اندوه شد . ولی هر چه میکرد نمیتوانست به خود بقبولاند نادر چنین مردی باشد و چقدر علاقه او به خودش به دور از ادب آمد . چراغ را خاموش کرد و زودتر خوابید .
***
الهام به محض ورود به اتاق بشکنی زد و به پدرش گفت : خیالتان آسوده . با دختره حرف زدم . او مثل بره رام است پدر . دروغ یا راست اصلا از قضیه خبر نداشت . یا نادر هنوز به او چیزی نگفته یا ...
او به تو چه گفت ؟
چنان او را ترساندم که فکر نمیکنم حتی دور و بر نادر آفتابی شود . رنگش مثل گچ سفید شده بود . دلائلم به نظرش منطقی آمدند . به من اطمینان داد که هرگز چنین اتفاقی نخواهد افتاد . عقیده شما چیست ؟
اگر چنین باشد که تو میگویی نادر با پای خودش به طرفت بر میگردد . منتهی باید طوری رفتار کنی که فراری اش ندهی .
خیالتان راحت باشد پدر . رگ خواب او را میدانم .
تو تنها لاف میزنی . اگر میدانستی تا به حال کاری صورت داده بودی .
اگر تا به حال کاری صورت نداده ام تنها به این دلیل بود که او فقط قصد لج بازی داشته است و گمان نمیکردم چنین کند .
اکنون چه میکنی ؟
با خیالی آسوده میخوابم .
شر این دختر را هم کم کنی بهر حال همه دختران را که نمیتوانی دور نمایی .
الهام خنده ای کرد و گفت : من فکر آینده را آینده میکنم . شما هم با خاطری آسوده بخوابید و همه چیز را به من واگذار کنید .
آن سوی دیوار نادر راضی و خرسند از اینکه بالاخره با الهام صحبت کرده روی تراس نشسته بود . حالا خیال داشت با عاطفه بیشتر آشنا شود . او در تمام طول این چند روز او را زیر نظر گرفته بود . حرکتی مبنی بر اینکه سبکسری کرده باشد از او ندیده بود و تنها کلامی که میان آنها رد و بدل شده بود سلام بود . به وضوح میدید که عاطفه از نگاه مستقیم به چشمان او حذر میکند و این بخشی از نجابتی بود که نادر مدتها در جستجویش بود . او از بعد از ظهر ندیده بود که الهام جلویش آفتابی شود . از خدا خواست که از دستش رنجیده باشد .

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۱۱

حالا که روابط نرگس و جهانگیر با یکدیگر بهتر شده بود عاطفه کمتر با آنها به گردش میرفت و میگفت که مایل است چند روز باقی مانده را کنار دریا بگذراند.آن روز عاطفه کنار ساحل نشسته بود و سنگریزه های دور و برش را به آب می انداخت.نادر کمی دورتر او را تنها دید بطرفش آمد و با گفتن سلامی گرم او را بخود متوجه کرد .عاطفه به محض دیدن او بیاد الهام و گفته های شب گذشته افتاد پس به سردی سلام نادر را پاسخ گفت:نادر پرسید:میتونم چند لحظه ای مزاحمتان باشم؟
عاطفه با آهنگی سرد گفت:اگر بگویم نه میروید؟
نادر متعجب به او نگاهی کرد و گفت:من برای گذراندن وقت مزاحمتان نشدم بلکه میخواستم باهاتون صحبت کنم.
-من و شما حرفی با هم نداریم که بزنیم.
-ببینید...
عاطفه در حالیکه از جا بلند میشد به خشمی پنهان به تندی گفت:بسیار خب من اینجا را ترک میکنم.
نادر سردرگم و متعجب به او نگاه کرد نمیدانست چه چیزسبب رنجش او شده سرجای خود خشکش زده بود و رفتن او را نظاره میکرد.با خود اندیشید چه چیزی یا چه حرکتی از من باعث ناراحتی او شده است؟
با پایش سنگ جلوی خودش را محکم به دریا پرت کرد.بداخل هتل برگشت و جلوی اطلاعات ایستاد و پس از مکثی کوتاه به یکی از کارمندان هتل گفت:معذرت میخواهم اتاق 95 را بگیرید و ببینید خانم بنایی تشریف دارند؟
-آقا خیلی عذر میخواهم خانوم همین الان تشریف بردند بالا.نیازی به تماس نیست فرمایشی داشتید؟
نادر با مهربانی گفت:میخواستم یادداشتی از طرف من برای ایشون ببرید.
-بله خواهش میکنم.شما وقتی یادداشتتان تمام شد به بنده بدهید تا برایشان ببرم.
نادر روی نزدیکترین مبل نشست و با قلم روی کاغذ اینطور نوشت:
خانم بنایی میدانم فرستادن این یادداشت در نظر اول دور از ادب و نزاکت است ولی برای بی ادبی ام دلیل دارم.من باید درباره موضوع بسیار مهمی با شما صحبت کنم.آینده من بسته به عقیده شما در اینباره است.خواهش میکنم اگر امکان دارد دقایقی از وقت خود را در اختیار بنده بگذارید.نمیدانم علت رنجش شما از من چیست ولی در صورتی که از من خطایی سر زده به دیده بخشش بنگرید و به حساب بی تجربگی ام بگذارید.من در سالن انتظار بی صبرانه انتظار حضورتان را میکشم.

پیشخدمت با سینی که به پارچه ای زیبا مزین بود برای بردن یادداشت جلو آمد.نادر گفت:لطفا ببرید به اتاق 95.
نادر میانه راه پیشخدمت را صدا زد و گفت:لطفا چند لحظه صبر کنید.
سپس گل زیبایی از داخل گلدان بیرون آورد و کنار یادداشت گذاشت و بعد به حامل یادداشت گفت که میتواند برود.روی مبلی در سالن انتظار نشست و سفارش قهوه داد.پیشخدمت زنگ اتاق را به صدا در آورد و دقایقی بعد عاطفه در را باز کرد.
-خانوم این برای شماست.
عاطفه ابتدا گل سرخ و بعد با تعجب نامه را ازداخل سینی برداشت و در را بست.با عجله کاغذ تا شده را باز کرد و پس از خواندن نامه آن را مچاله کرد.پس حرفهای آن زن جوان صحت داشت پس او خیال دارد که مرا به بازی بگیرد.خیال دارد آن دختر بینوا را بدبخت کند.چطور میتواند تعهدش را زیر پا بگذارد و با ابروی یک دختر بازی کند؟
لابد فهمیده که من از چه خانواده ای هستم که به خودش اجازه میدهد اینطور مرا به مسخره بگیرد.عاطفه دقایقی طول و عرض اتاق را پیموند و بالاخره تصمیمش را گرفت از اتاق خارج شد و به سالن انتظار آمد.در گوشه ای دنج از سالن نادر به تنهایی نشسته بود.گامهایش را محکم برداشت و به او نزدیک شد.نادر به محض دیدن او با خوشرویی از جا برخاست و صندلی روبرو را برایش عقب کشید و گفت:داشتم از آمدنتان ناامید میشدم.
عاطفه به ظاهر آرام ولی از درون خشمگین روی صندلی مقابل نادر نشست.نادر به گرمی پرسید:چیزی میل دارید سفارش بدهم؟
عاطفه بتندی گفت:نخیر من نیامدم که بعدازظهرم را با شما شیر قهوه بخورم و گپ بزنم.
-خب...خب هر طور میل شماست.
عاطفه از خونسردی او خونش به جوش آمده بود ولی سکوت کرد.نادر در حالیکه از سردی رفتار عاطفه به خوبی آگاه بود به نرمی گفت:متشکرم که قبول زحمت کردید و تشریف آوردید.من میخواستم باهاتون درباره مساله مهمی حرف بزنم.
عاطفه عصبانی گفت:لطفا شما گوش کنید و بگذارید من حرف بزنم.اگر چه من همین حالا از حضور خودم در اینجا عصبانی ام.من آمدم که به شما بگم چطور میتونید در کمال بی ادبی با وجود داشتن همسر به دختری بیگانه نامه بدهید و قرار ملاقات بگذارید؟شما فکر کردید من چگونه دختری هستم؟گمان کردید دوبار احوالپرسی کردن دلیل این است که من از آن دسته دخترانی هستم که ساعتی با آنها خوش بگذارنید؟شما باید از خودتان شرم کنید که با وجود نامزدی به آن زیبایی به دیگران توجه نشان میدهید.اگر حتی حدس میزدم که آن بادبزن سبب آشنایی ما و رنجاندن زنی بیگناه میشود همان دم آن را به سطل زباله می انداختم و شما را از در اتاقم میراندم.خدای من اصلا نمیفهمم چگونه برخی مردها اینقدر بی توجه و سهل انگارند.
نادر به عقب تکیه داده بود و به سخنان بی وقفه عاطفه گوش میداد وقتی عاطفه سکوت کرد با تعجب پرسید:خدای بزرگ!چه چیزی باعث شده که شما درباره من چنین قضاوتهای بی رحمانه ای بکنید؟من به حرفهای شما گوش کردم تقاضا میکنم شما هم چند دقیقه ای به سخنان من گوش کنید.شما اشتباه میکنید من از آن دسته مردان پلیدی نیستم که نام بردید.شما پیش داوری بدی درباره من کردید.من اصلا نمیفهمم چرا شما باید ازد ست من خشمگین باشید.
-آیا این به آن معنا نیست که شما با وجود نامزدتان به دیگر خانمها توجه نشان میدهید؟
نادر با تعجب گفت:خدای من نه!من میخواستم در همین مورد با شما حرف بزنم.من روز گذشته نامزدی خودم را بهم زدم.کاری که باید از مدتها قبل میکردم.
-چرا؟به عقیده من شما آدم دمدمی مزاجی هستید.
-مگر شما تا چه حد مرا میشناسید که چنین برچسبی به من میزنید؟من از سخنان شما بوی سوء تفاهم میفهمم.پس اجازه بدهید برایتان روشن کنم.
چند سال قبل پدر و مادر من فوت کردند عمویم به اتفاق دختر عمویم الهام نزد من آمدند.وقتی درسم تمام شد نه به خواست خودم بلکه به خواست عمویم با الهام دختر عمویم نامزد شدم.این سرآغاز یک بیخردی بود که من مرتکب شدم.به مرور متوجه شدم من واو فرسنگها با هم فاصله داریم چه از لحاظ تفکر و چه از لحاظ عملکرد.
با خودم خیلی جنگ کردم تا توانستم حرف دلم را بزنم.دیدار با شما مرا در تصمیمم راسخ تر کرد.نه اینکه گمان کنید به همان علت دم دمی مزاجی چنین کردم بلکه من و او برای هم ساخته نشدیم و از زندگی در جوار هم تنها عذاب میکشیم.برای او هم بهتر خواهد بود اگر نامزدی ما بهم بخورد.
عاطفه بی اعتنا به حرفهای او به ریز کردن دستمال کاغذی مشغول بود.سخن نادر که به اینجا رسید به سردی گفت:زندگی خصوصی شما به من مربوط نمیشود.من تنها به این علت اینجا حضور دارم که بگویم لطفا دست از سر من بردارید.میل ندارم علت به هم خوردن یک زندگی باشم.به غیر از این مسائل شما اصلا میدانید من چه کسی هستم؟شاید بی کس و کار باشم شاید از خانواده فقیر و بیچیزی باشم.شاید...
-گذشته شما اصلا به من مربوط نیست.من شما را حالا و اینجا دیده ام.آن مردی که به سبب خانواده یک زن با او ازدواج کند یک احمق است.شاید خیلی ها چنین کنند ولی من نه.نمیدانم چرا شما در پذیرفتن حرفهای من دو دل و مردید؟گناه من چیست که بالاخره تصمیم گرفتم همسر آینده ام را خودم انتخاب کنم؟
عاطفه متعجب به او نگریست و از شنیدن این جمله شوکه شد.نادر از سکوت او استفاده کرد و ادامه داد:من نادر رفیعی 29 ساله دارای شرکت مهندسی ساختمان هستم و در همان رشته هم فارغ التحصیل شدم.اینجا و هم اکنون از شما خواستگاری میکنم.آیا به درخواست من پاسخ مثبت میدهید؟
عاطفه سکسکه اش گرفت لیوانی آب ریخت و جرعه ای از آن نوشید.چه اتفاقی افتاده بود؟شب گذشته همسر این مرد با من درباره شوهرش حرف زده و امروز این مرد به من پیشنهاد ازدواج میدهد؟آنهم به من؟باور کردنش مشکل است.با داشتن این وضعیت...نه نه معلوم است قبول نخواهم کرد.نه تنها بخاطر نامزد این مرد بخاطر خودم و اوضاع خانوادگی ام.از جا برخاست و گفت:معذرت میخواهم آقای رفیعی من باید به اتاقم برگردم.
نادر از جا برخاست و گفت:من به شما پیشنهاد ازدواج دادم و منتظر پاسخم.
-پاسخ من منفی است.لطفا دیگر با من کاری نداشته باشید.گمان میکنم ظرف سه روز آینده از این شهر بروم ظاهرا حضورم دردسر آفرین شده.حالا میفهمم که دوستم درست میگفت من آدمها را خوب نمیشناسم.من یکروزه درباره شما قضاوت عجولانه ای کردم ولی آمدن نامزدتان نزد من همه عقایدم را باطل کرد.
نادر با تعجب پرسید:نامزدم؟
عاطفه دست خودش را جلوی دهانش گرفت.به الهام قول داده بود درباره آمدن او چیزی به نادر نگوید.اما حالا در حالیکه احساساتش را بیرون میریخت این قول را شکسته بود.نادر او را آرام روی صندلی نشاند و از او شمرده پرسید:خب حالا به آرامی برای من بگویید که او به شما چه گفته؟خواهش میکنم فکر نمیکردم او تا این حد بچه گانه فکر کند.اگر چه حدس میزنم او چه گفته ولی خودتان بگویید.
عاطفه میان گریه گفت:خواهش میکنم دست از سرم بردارید.من ناخواسته سبب بر هم خوردن روابط شما دو نفر شدم و هرگز خود را نخواهم بخشید.
نادر دستمالی به او داد و به گرمی گفت:تمنا میکنم به من بگویید.میخواهم این دیوار بلند فطله را از میان بردارم.او حق نداشته با گفتن سخنان بی معنا اسباب ناراحتی و سوء تفاهم را برای شما فراهم کند.
-خواهش میکنم مرا بحال خودم بگذارید.او حق داشته که هرگونه خطری را از زندگی خود دور کند.من او را برای انجام اینکار سرزنش نمیکنم.حتی اگر حرفهای او درباره شما غلط بوده باشد بهر حال حدسش درباره جلو آمدن شما درست بوده.
نادر به عقب تکیه داد و مصمم گفت:که اینطور پس نزد شما آمده و از من بدگویی کرده.تنها به این دلیل که فهمیده ممکنه من به شما پیشنهاد ازدواج بدم.
-من چیزی به مراتب بدتر از این درباره شما شنیدم.من اصلا از پیشنهاد شما غافلگیر شدم.اما علت امتناع من تنها حرفهای ایشون نیست بلکه دلایل شخصی هم دارم.
نادر گفت:ابتدا باید حرفهای او را برایتان روشن کنم.
نادر از جا برخاست و بی توجه به امتناع عاطفه دست او را گرفت و با خود به بالا برد.بی مقدمه در اتاق عمویش را کوفت و او را به داخل اتاق برد.عاطفه که از فرط ترس زبانش بند آمده بود با او همراه بود.عموی نادر به محض دیدن عاطفه از جا برخاست.الهام هم سرجایش جلوی در خشکش زده بود.نادر عصبی گفت:عموجان من با الهام قبلا صحبت کردم ولی او به خودش اجازه داده و مزاحم این خانم محترم که بیخبر از همه چیز بوده شده.من قبلا درباره ازدواجم با این خانم جدی فکر نکرده بودم اما حالا در حضور شما اعلام میکنم خیال دارم با این خانم ازدواج کنم.
عمو از جای خود حرکت کرد و به او نزدیک شد و گفت:پسر تو دیوانه ای.دختری را ندیده و نشناخته به همسری برمیگزینی .اگر الهام را قبول نداشتی بمن میگفتی دختری از خانواده ای سرشناس برایت خواستگاری کنم.
-متشکرم عموجان من میل دارم همسرم را خودم انتخاب کنم.
بعد بطرف عاطفه برگشت و گفت:خانم در حضور الهام دختر عمویم میگویم که تمام حرفهای او درباره من و خودش دروغ بوده و تنها برای برانگیختن حس نفرت شما بیان شده.
عاطفه از میان در عبور کرد و حتی نگاه تحقیر آمیز الهام را هم ندید.به سرعت وارد اتاق خودش شد و ناباورانه سرش را به این سو و آن سو حرکت داد.با خود گفت من خوابم و اینهم یکی از خوابهایی است که میبینم.آنگاه جز به جز لحظات را از نظر گذراند من وارد سالن انتظار شدم او گفت نامزدی اش را بهم زده و بمن پیشنهاد ازدواج داد.برای بیرون آوردن من از ناباوری کشان کشان مرا به اتاق خودشان برد و در حضور عمویش این موضوع را اعلام کرد و کذب بودن سخنان نامزدش را ثابت کرد.عاطفه روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست بیآنکه خود بفهمد به خواب رفت.
هر کسی از جلوی در اتاق شماره 92 میگذشت به وضوح صدای جنجال آنها را میشنید.عمو با صدای بلند مخالفت خود را اعلام میکرد و نادر هم به او پاسخ میداد تصمیم خودش را گرفته.نرگس و جهان وارد راهرو که شدند کاملا صدا را میشنیدند.جهان گفت:شاید دعوای خانوادگی باشد.
-نمیدونم بیچاره ها دو روز به سفر آمده اند اینجا هم دعوا میکنند.حیف این اب و هوای عالی نیست.من میروم یک سر به عاطفه بزنم هر چند ممکنه خواب باشد.کنار ساحل حسابی به تماشای دریا نشسته و حالا خسته به خواب رفته.
سپس هر دو وارد اتاق خودشان شدند.نادر هم پس از لحظاتی برافروخته از اتاق عمویش خارج شد و به اتاق خودش رفت.پس از رفتن او عمو در حالیکه به سختی خودش را کنترل میکرد به الهام گفت:صبر داشته باش دخترم.بگذار ببینم بالاخره ورق خوبی به دست ما خواهد افتاد یا نه.بازی برد و باخت دارد.بگذار با فکر نامزدی موقت خودش را سرگرم کند.اصلا به او خشم نگیر زمان عروسی را به تاخیر می اندازیم.او مدت زیادی زنده نیست و وقتی که او با زندگی وداع نمود همه ثروتش به اقوام بازمانده که ما هستیم میرسد.آن دختر هم ارزوی ازدواج با نادر را به گور میبرد.ساعتی بعد به دیدارش برو و با زبانی شیرین برایش ارزوی خوشبختی کن.منهم به او خواهم گفت که باید سفری به خارج بروم و پس از بازگشت چون یادگار برادرم میباشد میخواهم خودم برای عروسی بگیرم.این خود ماهها طول خواهد کشید و تا آنوقت...
دختر پدرش را در آغوش گرفت و بوسید و با شادمانی گفت:شما یک نابغه اید پدر.این را بارها گفته ام.
-باید همیشه برای هر چیزی راه حلی مناسب یافت هیچکاری نشدنی نیست.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۱۲

نادر در اتاقش را کاملا نبسته بود . عمو ضرباتی به در زد و به اتفاق دخترش وارد اتاق شد . نادر که هنوز عصبانی مینمود از جا برخاست و روی تخت نشست . در چهره عمو و دختر عمویش خشمی دیده نمیشد . عمو با ملاطفت گفت : پسرم ، سعادت تو آرزوی من است . هیچ گاه هیچ چیز بدی برایت نخواسته ام . حالا هم میل تو به ازدواج با هر شخصی که باشد برای ما قابل احترام است . تو میخواهی با او زندگی کنی . من هم نمتوانم دخترم را به تو تحمیل کنم . برای او هم موقعیت مناسب زیاد است ولی بسیار مایل بودم تو که تنها یادگار عزیز برادرم بودی دامادم میشدی . اما قسمت نشد . اگر هم الهام مجبور به گفتن برخی چیزهای نادرست درباره تو به آن دختر شده تنها به این علت بوده که نمیخواسته تو را از دست بدهد . بهرحال دیگر گذشته من خوشبختی ات را آرزو میکنم . تنها درخواستی از تو داشتم آنهم به عنوان عموی تو که بسیار دوستت میدارد .
نادر به طرف عمویش رفت و با خرسندی پرسید : چه درخواستی عمو جان ؟ به شدت متنفر بودم از اینکه بخواهم بی رضایت شما ازدواج کنم .
درخواست من اینست که اندکی فقط برای چند ماه ازدواجت را به تاخیر بیاندازی . البته من ان دختر را برایت خواستگاری میکنم و تو میتوانی او را نامزد کنی اما چون برای تو آرزوها دارم میخواهم خودم برایت عروسی بگیرم . میل ندارم برادرم فکر کند نسبت به تنها فرزندش بی اعتنا بوده ام .
نادر عمویش را در آغوش گرفت و با شادی گفت : البته که چنین میکنم . این توجه شما را به من میرساند . شما اکنون تنها بزرگتر من هستید .
الهام جلو آمد و به شیرینی گفت : نادر بهت تبریک میگم . اگر گاهی سبب رنجشت شدم معذرت میخواهم . به عقیده من عشق باید دو طرفه باشد نادر به گرمی دست دختر عمویش را فشرد و گفت : منهم گاهی باعث ناراحتی تو شدم حتما مرا میبخشی ؟
من همین امشب آن دختر جوان را برای بر طرف کردن سوء تفاهم دعوت خواهم کرد .
شما بهترین عموی دنیائید که من به داشتنتان افتخار میکنم .
***
عاطفه وقتی از خواب بلند شد هنوز به وقایع ساعاتی قبل اطمینان نداشت . وقتی برای نرگس تعریف میکرد حتی خودش هم باور نداشت حقیقت داشته باشد .
نرگس محکم او را در آغوش گرفت و به خود نزدیک کرد و گفت : این عالیترین خبری است که شنیدم . خوب تو چه گفتی ؟
عاطفه از جا برخاست و به طرف تراس رفت و گفت : اولا به خاطر نامزدش هرگز قبول نخواهم کرد . ثانیا تو که بهتر از هر کسی وضعیت ما را میدانی .
نرگس با آهی گفت : یعنی میخواهی شانسی که به تو روی آورده نادیده بگیری ؟
نرگس من هرگز او را به علت موقعیتش قبول نخواهم کرد . میل ندارم او را به خاطر داشتن همسری چون خودم شرمنده عموم ببینم . فکرش را بکن پدر زنی که معتاد و متواری است . مادر زنی که خانه های مردم کار میکند و خانه ای که ... او حتی نمیتواند برای یک درصد حدس بزند من از چنین طبقه ای هستم . او حالا مرا دیده که در یک هتل درجه یک اقامت دارم که انهم از محبت جهان است . حتی لباسهای تنم قرضی میباشد . حتی یک قاشق برای جهیزیه ندارم .
خب اینکه کاری ندارد . درباره تمام اینها با او صحبت کن .
حتی اگر درباره همه اینها حرف بزنم . درباره پدرم نمیتوانم . نه . نمیتوانم پدرم را با آن وضعیت فلاکتبار از ابتدا جلوی همسر آینده ام کوچک کنم . نرگس من نمیتوانم با صدقه دیگران زندگی کنم .
نرگس از جا برخاست و دوستش را در آغوش گرفت . عاطفه آرام گریه میکرد در میان گریه گفت : این است سرنوشت ما فقرا . وقتی فکرش را میکنم قلبم به درد می آید . من دوست ندارم او ابتدا همه شرایط مرا زبانی بپذیرد آنگاه که حقایق را فهمید به من پاسخ منفی دهد . از اینکه غرورم را بر سر این موضوع بگذارم بیزارم . اصلا از همه ثروتمندان بیزارم .
حالا نرگس هم میگریست .
خواهش میکنم نرگس به جهان بگو اگر امکان دارد هر چه زودتر به تهران برگردیم . راستش برای مادرم دلتنگم .
تو داری از خودت فرار میکنی . به خودت دروغ میگویی . دوستش داری .
تنها دوست داشتن کافی نیست . میان من و او به اندازه یک دریا فاصله است . او اکنون بنا به احساسات تصمیم میگیرد . مرا در این اتاق مجلل میبیند و پدرم را در کت و شلوار اعلا و مادرم را با ناخنهای سوهان زده در خانه ای زیبا . اگر مرا در آن محیط اسفناک ببیند ، شاید متهم به هر چیزی بکند . متهم به دزدیدن عقل و اندیشه . متهم به مسخره کردن خودشان و به بازی گرفتن آبرویشان .
خیلی خب ، آرام باش . به زودی به تهران باز میگردیم فقط باز هم فکر کن . تو چیزی از دیگران کم نداری . اسفبار بودن اوضاع تو تقصیر تو نیست .
نیم ساعت دیگر حاضر باش برای خوردن شام دنبالت می آیم .
نرگس ، عاطفه را ترک کرد و به اتاق خودشان رفت . عاطفه صورتش را شست و در آینه به خود نگاه کرد و زمزمه کرد : مرا چه به این خانواده ؟ قصه ما قصه شاهزاده و گدا است . تنها در قصه هاست که چنین چیزی ممکن است به وقوع بپیوندد . لباسش را عوض کرد و به انتظار نرگس نشست . نرگس به طور خلاصه موضوع را برای جهان گفت و جهان گفت : حیف شد . عاطفه خانم دختر بسیار خوبی است . ای کاش میشد او را راضی به این کار کرد . او لیاقت اینهمه سعادت را دارد . اگر میل او به بازگشت زودتر از موقع است من حرفی ندارم نرگس چند صربه به در اتاق عاطفه زد و او فورا بیرون آمد . چهره اش اندوهگین بود . نرگس به شوخی گفت : حالا خوبه بهت پینهاد ازدواج شده . اگر پیشنهاد جدایی می شد چه میکردی ؟ چیه ؟ مثل اینکه کشتی هایت غرق شده .
باور نمیکنی شاید اگر به من پیشنهاد جدایی میشد این اندازه اندوهگین نمیشدم .
به سالن غذاخوری رسیدند . عاطفه حتی به میز نادر و خانواده اش نیم نگاهی هم نکرد . با قدمهایی لرزان به میز خودشان رسیدند و عاطفه پشت میز نشست .
دستانش هم می لرزید و این از نظر نرگس دور نماند . نرگس به آرامی گفت : عاطفه ، او دارد به تو نگاه میکند . شاید از رفتار تو متعجب شده .
نرگس خواهش میکنم نگاه نکن .
عاطفه او از جا برخاست دارد به طرف ما می آید .
عاطفه چشمهایش را بست و به گفتن ذکر مشغول شد از خدا کمک خواست که به او شهامت دهد . مژگانش میلرزیدند و قلبش به تندی میزد .
شبتون بخیر خانومها . آقا ...
جهان از جا بلند شد و به گرمی با نادر دست داد و احوالپرسی کرد .
عاطفه چشمش را باز کرد و فقط به نرگس نگاه کرد . نرگس لبخندی به لب داشت و به نادر نگاه میکرد . نادر به گرمی گفت : خانوم بنایی ، شما حالتون خوبه ؟ یا دیدن روی بنده شما را آزار میدهد ؟
عاطفه بی آنکه به او نگاه کند قاطع گفت : خیر . از دیدنتون سر میز غافلگیر شدم .
باید بی ادبی بنده را ببخشید . فقط میخواستم عرض کنم عموی بنده گفتند اگر قبول بفرمایید پس از شام دقایقی مزاحمتان شویم .
عاطفه با صدایی لرزان گفت : برای چه ؟
اگر اجازه بدهید پس از اینکه مزاحمتان شدیم عرض میکنیم .
عاطفه به طرف نادر برگشت و محکم گفت : من قبلا پاسخم را عرض کردم .
خیر . درباره آن سوء تفاهم ...
شما چه اصراری دارید که سوء تفاهمتان را با من حل کنید ؟
نرگس که دید گفتگو به جاهای باریک کشیده شده به نرمی گفت :
عاطفه عزیز تو نباید با ایشون اینطور صحبت کنی . ایشون میخواهند به اتاق ما بیایند . اصلا به عنوان مهمان به اتاق ما می آیند . این دور از ادب است که تو با ایشان اینطور حرف بزنی .
بعد خطاب به نادر گفت : ما پس از شام منتظرتان هستیم .
نادر لبخند گرمی زد و گفت : خیلی متشکرم خانوم پس تا بعد ...
نادر سر میز خودشان برگشت . عاطفه خیس از عرق شده بود . اصلا نفهمید شام خورد یا نه . فقط زودتر از بقیه میز را ترک کرد و به اتاقش رفت . نرگس و جهان نیم ساعت بعد به دیدنش آمدند و نرگس گفت : عاطفه تو درست مثل بچه ها رفتار میکنی . اگر راست می گویی وقتی که آمدند به آنها دلائلت را بگو . چرا مثل ترسوها قایم میشوی ؟
برای هر دختری ممکن است چندین خواستگار بیاید و بالاخره یکی از آنها را قبول خواهد کرد . من بتو میگویم که اگر به اتاق ما نیایی به من بی حرمتی کردی . آنها به خاطر تو می آیند نه من و جهان .
جهان برای نخستین بار به عاطفه گفت : نرگس درست می گوید عاطفه خانوم . شما باید دلائل خودتون را آنجا بگویید . شما که ماشاءالله خانوم تحصیل کرده و فهمیده ای هستید . این چیزها را ما نباید به شما بگوییم .
عاطفه میان منگنه آنها قدرت حرکت نداشت و بالاخره تسلیم شد .
***
الهام درحالیکه گردنبند جواهر نشان خودش را به گردن می انداخت به پدرش گفت : لازم است من هم بیایم ؟
بله دخترم . برای بر طرف کردن آن سوء تفاهم باید بیایی . در ضمن باید دخترک را مجاب کنیم که تو از سهم خودت گذشته ای و مخصوصا بهترین لباست را بپوش .
نادر لیاقتش همان دختر از خود راضی است ندیدید چگونه پاهایش را به زمین میکوبید و راه میرفت . حتی به نادر نگاه هم نکرد .
عیبی ندارد بگذار چند صباحی خوش باشند . این خوشی زود گذر است . دخترک خبر ندارد که چه کلاهی به سرش میرود . هنوز به وصال نرسیده باید عقب نشینی کند .
چقدر آن زمان که میبیند شوهر آینده اش مرده قیافه اش دیدنی است .
آرام حرف بزن هر آن ممکن است نادر بدنبالمان بیاید . سبد گلی را که سفارش داده بودید گرفتید ؟
نه . باید تا به حال نادر گرفته باشد . من گرانترین سبد را انتخاب کردم .
کار خوبی کردی . باید حسن نیتت را به نادر نشان دهی . او نباید ذره ای از نقشه ما بو ببرد .
حال نادر زیاد خوب نیست . امروز یکبار خون از بینی اش آمد . من به او گفتم برای گرمای اینجاست .
کار خوبی کردی . باید او را از مریضی اش غافل کنیم . دکتر میگفت اگر معالجه ای به این بیماری پاسخ دهد آنها با احتمالی ضعیف در انگلیس است . ما نباید بگذاریم او به خارج برود . آنجا امکانات پیشرفته تری هست با اینکه حتی آنجا هم درصد بهبودی خیلی کم است ولی باید جانب احتیاط را گرفت .
زنگ که زده شد پدر و دختر هر دو سکوت کردند . الهام در را باز کرد . نادر در لباسی زیبا آراسته تر از قبل مینمود . درحالیکه سبد گلی زیبا را به دست داشت . الهام با لبخندی شیرین گفت : آمدی نادر جان ؟ منتظرت بودیم . چقدر برازنده شده ای . عاطفه باید به خودش ببالد . سبد را هم آوردی ؟
بله . الهام خیلی ازت ممنونم که می آیی . میدونی فکر میکنم اگر نمی آمدی او به سختی پاسخ مثبت میداد . عمو هم حاضره ؟
بله . ما هر دو حاضر و منتظر تو بودیم .
سبد گلی که تو انتخاب کردی خیلی زیباست .
منو شرمنده نکن نادر . بهرحال من خوشحالم که تو سر و سامان میگیری .
با آمدن عمو ، نادر لبخندی زد و گفت : سلام عمو .
سلام پسرم . همه چیز روبراهه ؟
بله عمو . گل را هم گرفتم . حالا میتوانیم برویم .
خوب باید به اتاق نود و سه برویم یا نود و پنج ؟
به اتاق نود و سه میرویم .
عاطفه درون پر غوغایی داشت و آرام پاهایش را به زمین میزد . او دیالوگش را تمرین کرده بود و آمادگی داشت تا با نادر به صراحت سخن بگوید . وقتی زنگ زدند نرگس به طرف در رفت و آن را باز کرد . جهان هم به جلو آمد و با مهمانها دست داد و خوش آمد گفت و عاطفه سرجای خودش ایستاده بود و به ورود انها مینگریست .
نرگس از مهمانها خواهش کرد که بنشینند . الهام به گرمی با عاطفه احوالپرسی نمود و گفت : عاطفه خانوم آنقدر درباره شما شنیدم که اشتیاق داشتم بیشتر باهاتون آشنا بشم .
عاطفه نگاهی به نادر کرد و گفت : لطف دارید . من شایسته اینهمه محبت نیستم .
عمو به سخن آمد و گفت : پس عاطفه خانوم ایشون هستند بله ؟ همان کسی که دل برادرزاده مرا ربود ؟
عاطفه سر به زیر انداخت و با شرمندگی گفت : هرگز قدرت چنین کارهایی را در خود نمیبینم .
وقتی همه نشستند عمو گفت : راستش امشب آمدیم تا درباره سوء تفاهم پیش آمده حرف بزنیم . پس به علت دیر وقت بودن یک راست به سراغ اصل مطلب میروم . دختر من الهام به پیشنهاد من با نادر برادرزاده ام نامزد بودند ولی بنا به نداشتن تفاهم این نامزدی را بر هم زدند و چه بهتر همین ابتدا این مساله روشن شد و زندگی دو جوان تباه نگردید . حالا برادر زاده من تصمیم تازه ای گرفته و آن اینست که با عاطفه خانوم ازدواج کند که البته این در صورتی عملی است که ایشون هم قبول کنند . برادرزاده من پدر و مادر ندارد و در حال حاضر تنها بزرگتر او من میباشم . بنابراین چون میل برادرزاده ام ازدواج با عاطفه خانوم است من پیشقدم شدم تا موافقت خودم را هم اعلام کنم و در صورت توافق خواستگاری رسما در تهران صورت گیرد .
چشمها همه به طرف عاطفه برگشت . عاطفه مدت طولانی سکوت کرد و بالاخره گفت :
از اینکه شما محبت کردید و تشریف آوردید ممنونم آقای رفیعی . اگر حمل بر بی ادبی من میگذارید از همین ابتدا تاسف خودم را اعلام میکنم زیرا پاسخ من منفی میباشد .
الهام با مهربانی گفت : چرا ؟ آیا از حرفهای من رنجیده ای ؟ ببین آن زمان نادر نامزد من بود و من دیدم که به تو علاقه پیدا کرده حتی تصور نمیکردم که بخواهد از تو خواستگاری کند . بنابراین میخواستم او را از تو دور کنم . میدونم کارم بسیار اشتباه بوده ولی در هر حال حالا با رغبت کنار میروم چون امروز پس از گفتگو با نادر دیدم ما برای هم ساخته نشده ایم و دو انسان متفاوتیم . نادر هم بسیار پسر خوبی است و تمام این مدت پاک بوده و با من مثل خواهرش بوده است . تبریک مرا قبول کن و درخواست او را بپذیر .
عاطفه فکر کرد چقدر الهام دختر با شعور و فهمیده ای است که پس از بهم خوردن نامزدی با پای خودش برای نادر جلو آمده است . شاید اگر منهم در آن شرایط به جای او بودم به گفتن چند دروغ مصلحتی میپرداختم . به روی الهام لبخند زد و گفت : من اصلا از دست شما دلگیر نیستم . نگرانی من از جهاتی دیگر است که من در جمع قادر به گفتن آنها نیستم .
نادر گفت : چه چیز سبب پاسخ رد شما به من است ؟ ایا میپذیرید که چند دقیقه ای بیرون با هم گفتگو کنیم ؟
وقتی پاسخ من منفی است چگونه و برای چه با شما صحبت کنم ؟
نرگس گفت : عاطفه جان شما نباید اینقدر زود قضاوت کنی . باید درباره دلائلت صحبت کنی . من پیشنهاد میکنم شما دو نفر با یکدیگر به تنهایی صحبت کنید .
ولی آخه ...
ولی و اما ندارد . تو به آقای رفیعی میگویی مخالفی . این درست ولی برو و دلائلت را بگو . شاید یکی توانست دیگری را قانع کند .
جهان که در بدو ورود سفارش چای و میوه داده بود و پیشخدمت لحظاتی قبل آن را آورده بود مشغول پذیرایی از مهمانان بود . الهام نگاهی به ساعتش کرد و بعد از خودن چای گفت : بسیار خوب . ما دیگر مرخص میشویم . پس فردا شما دو نفر حرفهایتان را بزنید . من هم امشب تنها به این دلیل آمدم که به عاطفه خانوم گفته باشم خیالش از بابت من راحت باشد . پدر دیگر دیر وقت است . گرچه از دیدنشان سیر نمیشویم ولی باید رفع زحمت کنیم . بعد دستش را به طرف نرگس و عاطفه برد و در حین فشردن دستهایشان گفت : دیدار و آشنایی با شما باعث سعادت ما بود . عمو هم با جمع خداحافظی کرد و جلوتر به راه افتاد . نرگس به نادر گفت : از بابت گلهای زیبایتان هم متشکرم .
نادر گفت : امیدوارم عاطفه خانوم پاسخ دلگرم کننده ای به بنده بدهند . پس تا فردا خدا نگهدار .
عاطفه هم کمی پس از رفتن آنها از نرگس و جهان خداحافظی کرد و به اتاقش رفت.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۱۳

عاطفه آنشب کابوس میدید.او در خواب میدید که نادر به خواستگاری اش آمده.او و مادرش در اتاق بودند و با نادر صحبت میکردند که پدرش وارد خانه شد.مادر شگفت زده به پدرش نگاه میکرد و با ناباوری سرش را تکان میداد.پدر با صدای برگشته ای گفت من پدر عاطفه هستم شما باید با من صحبت کنید.از سوی دیگر نمیفهمید چرا ولی صاحبخانه شان هم در حیاط خانه برای عقب افتادن کرایه خانه داد و فریاد میکرد.
با صدای مهیب رعد و برق از خواب پرید و به بیرون نظر انداخت.باران شدیدی میبارید.از جا برخاست و لیوانی اب خورد.به ساعت نگاه کرد.چیزی به صبح نمانده بود.آرام چراغ اتاق را روشن کرد و روی مبل کنار پنجره نشست.میخواست فکر کند.به پدرش به خودش.او به شدت برای مادرش دلتنگ شده بود.راستی اگر این خبر را به مادرش میداد چه میگفت؟حتما دوباره میگوید دختر خیالاتی شده ای!ولی این دیگر خیالات نبود مردی از طبقه ای متفاوت به او پیشنهاد ازدواج داده بود.مردی که نه میدانست فقر چیست و نه اعتیاد این بلای خانمانسوز را به چشم دیده بود.او معنای گرسنگی را نمیداد دستانش با کار سخت آشنا نیست و مفهوم دلشوره و اضطراب را نمیداند.آیا اومیتواند مرا خوشبخت کند؟آیا منکه با او به قد فاصله زمین تا آسمان تفاوت دارم میتوانم او را سعادتمند نمایم؟چگونه به مادر خسته ام فشار بیاورم تا هر چند جهیزیه ای مختصر برایم فراهم کند؟من و او هر قدر هم کار میکنیم تنها قادریم مخارج خانه اجاره و سهل انگاری های پدر را جبران کنیم.
خدایا خودت کمک کن.بتو نمیتوانم دروغ بگویم دوستش دارم از همان نگاه اول به او علاقه مند شدم اما مجبورم علاقه ام را زیر نقاب خویشتن داری پنهان کنم.نمیتوانم با ابروی چنین مردی بازی کنم.عاطفه آنقدر اندیشید که سپیده سر زد.هوادیگر بارانی نبود ولی بوی نم کاملا حس میشد.از اتاقش آرام بیرون آمد و در را بست از پله ها پایین رفت و جلوی اطلاعات هتل ایستاد.
-صبح بخیر خانم فرمایشی دارید؟
-بله لطفا اگر همراهان من ازتون سوال کردند کجا هستم بگویید برای پیاده روی بیرون رفتم.
-چشم خانوم جسارتا عرض میکنم هوای بیرون کمی خنک شده مراقب خودتان باشید.
عاطفه تشکر کرد و از هتل خارج شد سپس شالش را محکم دور شانه هایش پیچید.سردی هوا کاملا حس میشد.آرام بطرف دریا گام برداشت ماسه ها خیس بودند و صدای مرغهای دریایی از هر سو به گوش میرسید و موج دریا به آرامی در بستر ساحل حرکت میکرد.روی تخته سنگی نشست و به عظمت دریا خیره شد.آنقدر محکم و با صلابت حرکت میکر و هرگز ذره ای از جهت خود منحرف نمیشد گویی هدفش را میشناسد و استوار بسوی آن میرود با همان رنگ ابی آرام خود و ساحل چه گرم و صمیمی او را به آغوش خود میکشد و لحظه ای درنگ نمیکند.
عاطفه ماهیگیران را دید که برای معاش خود صبح زود به دریا زده اند و از دل دریا این یار سخاوتمند روزی میگیرند.کسانی که امروز فکر امروزند و گوید فردا روز خداست.از جا برخاست و بطرف هتل راه افتاد.به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد در همین موقع نرگس در زد و وارد اتاق شد.عاطفه به او صبح بخیر گفت و پاسخ شنید.
-گفتم شاید دلواپس من باشید.
-برای چه؟
-پس متوجه نشدید.صبح زود به پیاده روی رفته بودم.جای شما خالی بود.
-باور کن اصلا نفهمیدم کی صبح شد.سرم که روی بالش رفت خوابم برد.خب بگو ببینم از کی اینقدر سحرخیز شدی؟
عاطفه به شوخی گفت:من از اول سحر خیز بودم منتهی از وقتی که بتو تنبل خانم رسیدم از یادم رفته.واقعا چه هوای لطیف و پاکیزه ای بود باور کن تابحال نمیدونستم هوای پاکیزه یعنی چه.
-عاطفه؟
-چیه؟
-درباره او فکر کردی؟
عاطفه جدی شد و گفت:نیازی به فکر کردن نیست همه چیز مثل روز روشنه شاید اگر شرایطی غیر از شرایط فعلی داشتم قبولش راحتتر بود ولی حالا...
نرگس آهی کشید و گفت:امروز با او صحبت میکنی؟
-بله دور از ادب است اگر صحبت نکنم.سه نفر آمدند و صحبت کردند باید پاسخی بدهم.
بعد برای عوض کردن صحبت گفت:جهان آماده است؟
-بله او ساعتی قبل از من بیدار شده.تو هم آماده ای؟
عاطفه گفت:بله.
-پس برویم صبحانه بخوریم.
در سالن غذاخوری او تنها به سلامی اکتفا کرد و سرجایش نشست.او نادر را سر میز ندید ولی سکوت کرد و چیزی نگفت.نرگس گفت:من نادر را نمیبینم.
جهان گفت:شاید هنوز خواب باشد.
نرگس با شیطنت گفت:گمان نمیکنم.او از ذوق صحبت کردن با عاطفه شب زنده دار بوده بعید نیست هم اکنون مشغول عطر و ادکلن زدن خودش باشد.
عاطفه جدی گفت:نرگس...
-خیلی خوب باشه چرا عصبانی میشی؟قصد شوخی داشتم.
صبحانه آنها در سکوت صرف شد در حالیکه الهام با پدرش به گفتگو مشغول بود:پدر او حالش زیاد خوب نیست.امروز که دنبالش رفتم تا برای صرف صبحانه پایین بیاید گفت دچار یکی از آن سرگیجه های سخت شده.
-تعجبی ندارد چون دکتر میگفت بیماری او سیر قهقهرایی دارد.ممکن است حالش قابل مقایسه با روز قبل نباشد.تنها چیزی هم که او را تابحال زنده نگه داشته ندانستن بیماری اش است.دکتر فکر کرده به او نگوید بهتر است و البته که برای او بهتر است.دو روز هم دو روز است که بیشتر زنده بماند.اما با تمام اینها دلم برایش میسوزد او سنی ندارد و میمیرد.
-همه ما روزی میمیریم پدر یکی زودتر و یکی دیرتر.این یکی از آن حقایقی است که باید بپذیریم.
-حالا حال نادر آنقدر خوب است که بتواند عصر با عاطفه صحبت کند؟
-این سرگیجه ها مقطعی او را اذیت میکند ولی پس از گذشت چند ساعتی و با مصرف مسکن قطع میشود.اما این عشقی که من در او میبینم حتی اگر روی برانکارد هم باشد با او حرف میزند.
-تو فکر میکنی عاطفه پاسخ مثبت بدهد.
-من نمیدانم دلایل او برای پاسخ رد چیست ولی در هر حال فکر میکنم نادر برای او زیاد هم هست.اینکارها لوس بازیهای دخترانه قبل از پاسخ مثبت است.حتما این مساله را بهانه کرده تا بتنهایی از نادر دلبری کند.دختره احمق میگفت من دلایلی دارم که باید در خلوت بگویم.
-از خسرو چه خبر؟
-او دیگر حسابی کلافه شده.بیچاره بدبخت دائما د رآن اتاق زندانی شده.برای خوردن غذا هم به بیرون از هتل میرود که مبادا نادر قیافه او را به کرات ببیند و به حافظه بسپرد.امروز وقتی این دو تا مشغول صحبت هستند با او به جنگل میروم.
-خسرو دیوانه تر از هر دیوانه ای هست.بیخود و بی جهت به شمال آمده تا عوض استفاده از این هوای پاک د راتاق زندانی باشد.
الهام با لبخند گفت:میگویند عاشقان دیوانه اند پدر.به او خرده نگیرید.
نادر ساعتی قبل از قرارشان بیتاب بود.نمیدانست چه دلایلی سبب میشود که عاطفه به او پاسخ منفی دهد؟از طرفی بسیار خرسند بود که دختری را که به همسری برگزیده از ابتدا حقایق را برایش روشن میکند.او که عاشق همان صداقت و یکدلی عاطفه گشته بود میل نداشت بر سر مسایلی بی اهمیت او را ازدست بدهد.وقتی زمان ملاقات رسید لباسش را عوض کرد و روبروی آینه ایستاد.رنگش پریده بود بندرت این اواخر سرگیجه رهایش میکرد.
با خود گفت بنظر پس از رفتن به تهران باید پزشک دیگری را ملاقات کنم زیرا او علت سرگیجه های مرا تشخیص نداده است.آرام از پله ها پایین رفت و در سالن انتظار نشست.هنوز دقایقی نگذشته بود که عاطفه هم رسید.نادر از جا برخاست و وقتی که عاطفه بر جای نشست روی مبل قرار گرفت عاطفه سر بزیر افکند و گفت:امیدوارم زیاد معطلتان نکرده باشم.
-بر عکس خیلی به موقع آمدید.شما که از دود سیگار من ناراحت نمیشوید؟
-راحت باشید.
نادر سیگاری روشن کرد و پاهایش را روی هم انداخت و پرسید:قرار بود ما درباره دلایل مخالفتتان برای ازدواج با من صحبت کنیم.راستش نمیدونم چه چیز سبب شده که شما در پذیرفتن پیشنهاد من تردید کنید.اما هر چه هست از هم اکنون اعلام میکنم نمیتواند مهمتر از آینده هر دوی ما باشد.بعد از مدتی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که شاید شما برای اینکه پدر و مادرم در قید حیات نیستند مخالفت میکنید.
عاطفه سربلند کرد و گفت:به هیچ وجه اگر اینطور باشد که شما میگویید هیچ جوانی اگر پدر و مادر نداشته باشد نمیتواند ازدواج کند.
نادر جلوتر آمد و با مهربانی گفت:پس برای چه مخالفت میکنید؟آیا من حتی نباید دلایل شما را بدانم؟
عاطفه بنرمی گفت:آقای رفیعی در زندگی هر کس گاهی مسائلی هست که حتی قادر نیست برای خودش آنها را یادآوری کندباور کنید من برای مخالفتم دلایل موجهی دارم اما قدر مسلم دلایم به نفع شماست.میل ندارم با موقعیت شما بازی کنم.شما از خانواده سرشناس و ثروتمندی هستید.دختران بسیاری هستند که آرزوی زندگی در کنار شما را دارند.
نادر سکوت کرده بود و همچنان با دقت به حرفهای او گوش میداد.
-میدونم با توجه به اینکه عموی شما از بنده حضورا درخواست ازدواج با شما را کردند بی ادبی است اگر حرفی نزنم.اما باور کنید دلائلم برای شما جالب نخواهد بود و حتی فکر نمیکنم صحیح باشد که انها را بازگو کنم اما چون اصرار شما را برای دانستن میبینم لاجرم حرف میزنم بلکه بتوانم شما را قانع کنم.شما مرا د راین مکان پر زرق و برق دیده اید و آشنا شدید.حتما تصور میکنید من اگر دارای خانواده خیلی ثروتمندی نباشم حداقل خانواده خیلی فقیری هم ندارم.اما باید بگویم که اگر چنین فکری کرده اید سخت دراشتباهید.من از یک خانواده خیلی محروم که د رجنوب شهر تهران زندگی میکنند هستم.این سفر و اقامت در این هتل را هم مدیون دوست نزدیکم میباشم.میبینید که میان ما به اندازه یک کوه فاصله است و من نمیتوانم همسر مناسی برای شما باشم.
نادر برخلاف عکس العملی که د رذهن عاطفه بود به گرمی لبخند زد و گفت:فقط همین سبب شده که شما بمن پاسخ منفی دهید؟خانوم عزیز مگر قراره من با خانه شما ازدواج کنم؟مگر روزی که با شما آشنا شدم خانه تان را دیدم؟گو اینکه اگر هم میدیدم باز هم برایم فرقی نمیکرد.چه چیز سبب شده که شما اینقدر مرا فرد کوته بین تصور کنید؟
نادر چون سکوت عاطفه را دید ادامه داد:چه تضمینی میخواهید که مطمئن شوید من چنین انسانی نیستم؟آیا میخواهید به ثروتم پشت کنم و با شما یکی شوم؟آیا میخواهید از صفر شروع کنم؟
عاطفه قلبا از اینکه نادر اینقدر متواضع بود خرسند شد.ولی برای آسودگی وجدان خود گفت:تنها اینها نیست که گفتم بلکه مسائل...
نادر میان صحبتش آمد و گفت:خواهش میکنم بس کنید.من هیچ دلیلی نمیبینم که در این مقوله بیشتر از این صحبت کنیم.جسارتا میخواهم اسمتون رو صدا کنم.عاطفه خانوم من آنچنان عجله دارم که میخواهم هر چه زودتر با پدرتان صحبت کنم.
عاطفه سراسیمه از یادآوری پدرش گفت:پدرم؟
-بله اگر شما آدرسی از محل کار ایشون میدادید یا حتی یک تلفن من قبلا با ایشون صحبت میکردم.
عاطفه حس کرد تمام بدنش از خیس از عرق شده و حتی قادر نیست تکانی کوچک به خود دهد.با دست راستش به شدت دست چپش را میفشرد.گوشه لبش را به دندان گزید.با خود گفت حالا چکار کنم؟چگونه بگویم پدرم یک آواره معتاد است و حتی پول جیبش را هم مادرم میدهد؟آنقدر در خود فرو رفته و عصبی شده بود که نادر پرسید:اتفاقی افتاده؟
-نه...نه لطفا اجازه بدهید اول با مادرم صحبت کنم.آخر میدانید پدرم به اقتضای شغلش همیشه در ماموریت است.
عاطفه خودش نفهمید چگونه توانست دروغ به این بزرگی بگوید.هر چند با تمام وجود از دروغ متنفر بود ولی حالا خود مرتکب چنین عملی شده بود.نادر گفت:که اینطور؟بسیار خب پس من با مادرتون صحبت میکنم سعی میکنم موجبات رضایتشان را فراهم کنم.
عاطفه از شنیدن این حرف متعجب شد.اگر به مادر بگویم برای ازدواج موقعیتی این چنین برایم پیش آمده حتما به من میگوید پسر شاه پریان را به همسری برگزیده ام آنهم مادر بیچاره من که شاید در زندگی روز خوشی نداشته است.بیچاره پدرم چگونه و چه زمانی نادر حقیقت را خواهد فهمید؟اوه خداوندا آن روز بدترین روز عمر من است.چگونه به او بگویم؟دستش را ارام روی سرش گذاشت و از جا بلند شد نادر هم از جا برخاست و پرسید:شما حالتون خوبه؟
-بله متشکرم.تنها سردرد کوچکی دارم که مجبورم شما را ترک کنم.
نادر نگران گفت:نمیخواهید به دکتر بروید؟
-نه متشکرم با قرص مسکنی آرام میشوم.
نادر به عاطفه که قصد رفتن کرده بود گفت:عاطفه خانم؟
عاطفه به عقب برگشت و گفت:بله؟
نادر مکثی کرد و گفت:از اینکه باهاتون ازدواج خواهم کرد به خودم میبالم.
عاطفه لبخند زد و سر بزیر انداخت.نادر ادامه داد:میتونم تا وقتی که اینجا هستیم باز هم شما را ببینم؟
عاطفه گفت:فکر نمیکنم زمان زیادی اینجا باشیم.
-اشکالی ندارد؟
-چه اشکالی میتواند داشته باشد.
-ازتون متشکرم وقتی منو از دیدن خودتون منع میکردید انگار هوا را از من سلب کرده بودید.
عاطفه از شنیدن این سخت گلگون شد.با نادر خداحافظی کرد و به طرف پله ها رفت.نادر رفتنش را نظاره کرد و زیر لب گفت:دوستت دارم.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۱۴

نرگس انتظارش را میکشید وقتی عاطفه را دید بی هیچ سخنی به طرفش راه افتاد و با او وارد اتاق شد . عاطفه به محض اینکه وارد اتاق شد به طرف نرگس رفت و او را در آغوش گرفت و گریست . آنگاه شروع کرد به بیرون ریختن مکنونات قلبی اش : آه من همه چیز را خراب کردم . من به او همه حقایق را نگفتم . نتوانستم پدرم را از همین ابتدا در حضورش معرفی کنم . نمیخواستم پدرم را خرد کنم . من دروغ گفتم و خودم احساس عذاب وجدان میکنم .
نرگس آرام سر او را نوازش کرد و گفت : عاطفه تو می باید می گفتی ولی هنوز که اتفاقی نیافتاده فرصت داری تا به خواستگاری ات نیامده به او بگویی .
ولی نرگس من به او دروغ گفتم .
هیچ چیز آنقدر سخت نیست که نشه درستش کنی . او خیلی به تو علاقمند است . پس پدرت را هم خواهد پذیرفت . تو پدرت را معتاد نکردی که حالا احساس عذاب وجدان کنی . مهمترین چیز اینست که مادری به آن خوبی داری . ولی در مجموع خوشحالم که درخواست ازدواج او را قبول کردی . من از همان دیشب میدانستم که تو به او علاقمندی .
من خیلی میترسم . نمیدونم چرا دلم شور میزند ؟
به خدا تکیه کن . خدا یار بی کسان است . به راستی تقدیرت را ببین باید با اصرار ما به شمال بیایی و اینجا با نادر آشنا شوی و او از تو درخواست ازدواج کند . اشکهایت را پاک کن و مثل بچه هایی که به مادرشان میچسبند به من نچسب . آیا به راستی تو کسی هستی که مرا در ازدواج با جهان دلداری می داد ؟ انگار تو فقط شعارهای قشنگی میدهی ولی وقتی زمان عمل میرسد اول خودت جا میزنی .
عاطفه اشکهایش را پاک کرد و به روی بهترین دوستش لبخند زد : بله در اولین فرصت به نادر خواهم گفت . نباید از ابتدای زندگی دریچه شک و دودلی را به روی خودمان باز کنم . باید بگویم حتی اگر به قیمت از دست دادن عشق او شود .
عاطفه مبارک باشد . دیدی یک روز بهت می گفتم همیشه چرخ به یک جهت نمیچرخد . آن موقع تو از زندگی گله داشتی و مدعی بودی زمان به تو روی خوش نشان نمیدهد . از قضا چه پسر خوبی هم هست . اگر مادرت بشنوه باور نمیکنه .
عاطفه دستهای نرگس را به دست گرفت و گفت : تو بهترین دوست منی نرگس . خیلی ازت متشکرم .
نرگس اخم درهم کشید و به شوخی گفت : ببینم وقتی به ناز و نعمت افتادی ما را که دیدی نگی نمیشناسم و به جا نمی آورم .
این چه حرفیه دوست من . چطور میتوانم تو را فراموش کنم ؟ راستش هنوزم باورم نمیشه . مدتها طول خواهد کشید تا من وضعیتم را باور کنم .
وقتی که حلقه به دستت رفت و تو با او نامزد شدی همه چیز را باور خواهی کرد .
واقعا تو چه احساسی داشتی وقتی با جهان نامزد میشدی ؟
نرگس لبه تخت نشست و با لبخندی حسرت بار گفت : راستش عمل من با تو خیلی فرق میکنه . من عاشق جهان نبودم . در اصل منو با زور برای جهان نامزد کردند . نمیخوام بگم دوستش ندارم ولی اینو جدی میگم برای من علاقه پس از ازدواج بود . نمیتونم و نمیخوام دروغ بگم که وقتی سر روی بالشی در کنار او میگذارم هیچ حسی از او ندارم . او مرد زندگی منه حالا و برای همیشه . خیلی با هم فاصله داریم ولی باید بتوانم این فاصله را کم کنم . زندگی من و جهان نیازمند حوصله است . هر کس که موقعیتی مشابه موقعیتِ من داشته باشد قادر به درک من خواهد بود نه تو که دلت گرفتار شده . همه فکر میکنند من آن روز را فراموش میکنم منهم اصراری ندارم که بدانند هنوز فراموش نکردم حداقل هر بار به او نگاه میکنم برایم تداعی میشود . آن لحظه ، لحظه انگشتر به دست کردنم بغض کشنده ای گلویم را آزار میداد . آن صحنه ها به قدری برای من شوک آور بود که فکر کردم تا دقایقی بیشتر زنده نیستم . اما واقعا وقتی بله را گفتم همه چیز تمام شده بود . اجبارا به جهان نگاه کردم . انتظار شانسی را داشتم برای شروعی دوباره . میان من و جهان پل شکسته ای است که نیاز به مرمت دارد . فردای آنروز وقتی او را دیدم تعجب نکردم انگار سالهاست که به هم تعلق داریم . حتی وقتی به من لبخند زد هم تعجب نکردم .
نرگس آهی کشید و ادامه داد : حالا شوهری دارم که حداقل سعی میکند درکم کند . همین تلاشش ارزنده است عاطفه . شاید برای هر دوی ما بهتر باشد چون درگیر و دار شناخت بهترِ یکدیگر پخته تر خواهیم شد . یا شاید من با گفتن این حرفها به خودم دلداری میدهم . هرگز ، هرگز دوست ندارم فکر کنم در عوض مبلغی پول همسر جهان شدم . میدونی این بی عدالتی است .
عاطفه کنار نرگس نشست و با مهربانی گفت : نرگس ، جهان پسر خوبیه . تو را خیلی دوست دارد . به نظر تو این به اندازه تمام آرزوهای برباد رفته تو نمی ارزد ؟ نرگس با لبخندی صمیمی گفت : چرا . شاید همین طور باشد .
***
عاطفه روی تراس بود که در زدند در را باز کرد . پیشخدمت هتل با لبخندی مودب گفت : عصر بخیر خانوم . این سبد گل به همراه یادداشت رویِ آن متعلق به شماست .
عاطفه سبد گل را گرفت و گفت : متشکرم . اما این از طرف چه کسی است ؟
روی سبد گل نوشته شده .
عاطفه در را بست و سبد را جلوی آینه گذاشت . با دستانی لرزان یادداشت را برداشت و چنین خواند :
......... تقدیم به بوستان گلی که چند شاخه گل برابری طراوتش را نمیکند .
............... به فرشته خوشبختی من .................. با آرزوی سلامتی و شادکامی
.................................................. .............................. نادر
عاطفه یادداشت را روی قلبش گذاشت . چنان به او نگاه میکرد گویی خود نادر را در آن میبیند . باید آن را جای مطمئنی میگذاشت . جایی که به او نزدیک باشد . آرام بالش خود را بلند کرد و آن را زیرش نهاد . با خود گفت : اینجا بهترین جاست . سرم را روی آن میگذارم و با آرامش میخوابم . عاطفه آن شب خوابهای شیرینی میدید و گاهی در خواب و بیداری صدای ورقِ زیر سرش را میشنید ، احساس راحتی میکرد . صبح هم که از خواب برخاست به خوشرویی با نرگس و جهان احوالپرسی کرد و هر سه با هم به سالن غذاخوری رفتند و با فاصله ای نچندان دور با نادر و عمو و دختر عمویش احوالپرسی نمودند . عاطفه هر بار که به طور اتفاقی به روبرو نگاه میکرد ، نادر نگاهش میکرد . از این نگاهها دل عاطفه فرو میریخت و قادر نبود زیر نگاههای بی پایان او به خوردن ادامه دهد . هنوز فرصت نشده بود از بابنت گلها تشکر کند یعنی هنوز با او روبرو نشده بود . اندیشیدن به نادر گرمش مینمود و سبب میشد احساس امنیت کند . از جا بلند شد و با عذرخواهی از بقیه به اتاقش رفت . شنیده بود که وقتی کسی عاشق میشود همه چیز در نظرش به نوعی به او و عشقش مربوط میشود . عاطفه از شنیدن امواج دریا لذت میبرد صدای مرغهای دریایی را دوست میداشت و قاصدک خسته را به اتاقش راه میداد . آرام به طرف سبد گل رفت و آنرا بویید . یکباره به یاد یادداشت افتاد . آن را برداشت و آرام بوسید . از شب گذشته صدها بار آن جمله را خوانده بود . بیرون مردی بود که او را میداشت و عاشقانه برایش مینوشت . مردی که روزی حتی در خیالش هم نمیگنجید کنارش گام بردارد و مقابلش بنشیند . وقتی صدای زنگ اتاق را شنید به خود آمد . از جا برخاست و در را باز کرد . دوباره پیشخدمت هتل با سبد گلی دیگر بود و میان انبوه گلها دوباره یادداشتی به چشم میخورد . با سپاسگزاری سبد گل را گرفت و داخل اتاق آمد . آرام یادداشت را برداشت و باز کرد :
........ مهربان ، عشق ، عاطفه و ایثار است . عشق فروتنی است .
................. من اینهمه را در تو میبینم پس تو به معنای واقعی کلمه عشقی .
.................................................. ........................ با سپاس : نادر
عاطفه بارها این جملات را خواند تا به عمق منظور نویسنده پی ببرد . هوای اتاق عطرآگین بود و عاطفه احساس سرمستی میکرد . خودش را روی تخت انداخت و با مسرت چشمانش را بست . اندیشید من استحقاق اینهمه محبت و عشق را ندارم . برای من خیلی زیاد است . خدا کند بعدا قادر باشم ذره ای از آن را برگردانم .
وقتی برای دومین بار در زدند و در را باز کرد نرگس را دید . نرگس به محض ورود بو کشید و گفت : چه بوی خوشی . این سبدهای گل از کجا رسیده ؟ درست مثل گلفروشی ها .
عاطفه خنده ای کرد و گفت : نادر از دیشب با گلفروشی قرارداد بسته .
نرگس دستانش را به هم زد و گفت : چه رمانتیک . معلومه که خیلی با احساسه .
من هنوز حتی فرصت نکرده ام که تشکر کنم .
این بی انصافیه . تو باید از او تشکر کنی . نمیدانی وقتی که از سر میز صبحانه بلند شدی چگونه به رفتنت نگاه میکرد . با او چه کرده ای ؟
عاطفه لبخندی زد و گفت : بگو او با من چه کرده ؟ نرگس میترسم تمام اینها خواب و رویا باشد .
نه خواب است و نه رویا . تو بیداری . میخواهی یک نیشگون ازت بگیرم تا باور کنی ؟
عاطفه گفت : نه . فقط خدا میداند تمام اینها ماندنی باشد .
حاضر شو باید آخرین روزهای اینجا بودن را خوش بگذرانیم و به کنار دریا برویم . جهان که خیلی وقته برای آبتنی رفته .
عاطفه به سرعت حاضر شد و با نرگس از هتل خارج شدند .
کنار ساحل نشسته بودند و با هم گفتگو میکردند که نادر سر رسید .
سلام خانومها . صبحتون بخیر .
عاطفه با هیجان سر به زیر انداخت و نرگس گفت : سلام نادر خان حالتون خوبه ؟
متشکرم . گاهی به علت شرجی بودن هوا دچار سرگیجه میشوم . حال شما چطوره عاطفه خانوم ؟
عاطفه سر بلند کرد و گفت : متشکرم .
نرگس از جا برخاست و گفت : عاطفه جون من و جهان به جنگل میرویم تا کمی قدم بزنیم .
عاطفه هم از جا برخاست و گفت : منهم می یام .
نرگس به شوخی گفت : شاید ما زن و شوهر بخواهیم چیز محرمانه ای به هم بگوییم تو هم باید باشی ؟
عاطفه که کاملا میفهمید نرگس برای تنها بودن آنها چنین کاری میکند گفت : حالا من مزاحم شدم ؟
نرگس گفت : تو اینطور فرض کن . من و جهان اول به هتل می رویم تا او لباسش را عوض کند . بعد به جنگل میرویم . تو را همین جا میبینم . نرگس از آن دو خداحافظی کرد و آنها را ترک نمود .
نادر گفت : اجازه میدهید کنارتان بنشینم ؟
عاطفه با شرمندگی گفت : البته که میتونید .
وقتی نادر روی ماسه ها نشست گفت : شما دوست خوبی دارید .
بله اگر از نعمت داشتن خواهر محرومم لااقل نرگس هست . درست مثل یک خواهر .
شما برادر هم ندارید ؟
چرا یک برادر کوچک دارم بنام میثم . باور نمیکنید که چقدر دلم برایش تنگ شده . همین طور برای مادرم .
پدرتان چه ؟
عاطفه رنگش پرید ولی مسلط ادامه داد : برای او هم همینطور . اما به نبودنش عادت کرده ام . زیرا او همیشه بیرون از خانه است . عاطفه برای تغییر مسیر دادن گفتگو گفت : راستی از بابت آن گلها واقعا متشکرم خیلی زیبا هستند . اما حتما باید خیلی گران باشند .
نادر به چشمان عاطفه نگریست و گفت : گران شمایید . آن گلها در برابر شما ارزشی ندارند .
عاطفه چشم از او برگرفت و به دریا خیره شد و گفت : شما خوب مینویسید .
حمل بر خود ستایی نباشد . از وقتی کودک بودم همیشه انشایم نمره های خوبی داشت . به ادبیات خیلی علاقه داشتم ولی به توصیه مادرم در رشته مهندسی ادامه تحصیل دادم .
در عوض من از اول خوب نمیتوانستم انشا بنویسم . یادم میاد همیشه به نرگس التماس میکردم دو خط انشا برایم بنویسد .
شما مدت زیادی است که یکدیگر را میشناسید ؟
بله تقریبا از همان سالهای اول مدرسه . با هم وارد دبیرستان بهیاری شدیم و با هم سر کار رفتیم . منکه واقعا بهش علاقه دارم . از یک دوست فراتر .
پس باید حسودی ام شود .
عاطفه و نادر هر دو خندیدند . عاطفه پرسید : راستی عمو و دختر عمویتان را نمیبینم ؟
آنها برای گردش از هتل خارج شدند .
امیدوارم خیلی از دست من دلگیر نباشند .
اصلا دلگیر نیستند . آنها خیلی منطقی دلائل مرا پذیرفتند و حتی دیدید که برای دلجویی از شما هم آمدند .
عاطفه فکر کرد فرصت مناسبی است درباره پدرش صحبت کند بنابراین گفت :
میدونید من باید چیزی را به شما بگم ولی به سختی نمیدونم که چگونه باید درباره اش حرف بزنم ...
نادر با هر دو دست دو طرف سرش را می مالید و چشمانش را بر هم میفشرد عاطفه با دیدن او گفت : اتفاقی افتاده ؟
نادر گفت : نه چیز مهمی نیست . خیلی برایم عجیبه که به تازگی به شدت دچار سردرد و سرگیجه میشوم .
عاطفه گفت : به پزشک مراجعه کرده اید ؟
بله تعدادی عکس و آزمایش هم دادم . آنها را به پزشکی که از دوستان عمویم میباشد نشان دادم . او به عمو گفته که این سر دردها علت خستگی و فشار کار زیاد میباشد . برای همین هم به مسافرت آمدم ولی انگار تجویز درستی نکرده البته سبب شد با شما آشنا شوم و این برایم خیلی با ارزشه .
گمان نمیکنید بهتر باشد پزشکی دیگر هم آزمایشات شما را نگاه کند ؟ در بیمارستانی که من کار میکنم پزشک حاذقی هست که اگر بخواهید آزمایشاتتان را به او نشان میدهم .
متشکرم اما فکر نمیکنم چندان مهم باشد . خودم فکر میکنم شاید چشمانم ضعیف شده . در اولین فرصت تصمیم دارم به یک چشم پزشک مراجعه کنم .
خواهش میکنم حتما اینکار را بکنید . من طی این چند روز به کرات دیده ام که دچار سر درد شده اید .
نادر خندید و گفت : نگران نباشید . این مهربانی شما را میرساند که به فکر من هستید .
عاطفه شرمزده گفت : فقط خواستم ...
نادر با مهربانی گفت : نیازی به توضیح نیست . اگر قرار باشد که ما با یکدیگر ازدواج کنیم به هر حال در مقابل هم احساس مسئولیت میکنیم . پس بگذارید من هم بگویم . این دو روز آخر شما را پریده رنگ میبینم . غذا نخورده میز را ترک میکنید . به نظرم چشمانتان خسته است . خیلی خسته . میل ندارم همسر آینده ام اینگونه باشد .
این یک دستور است یا خواهش ؟
این یک دستور است . باید بگم من اگر پای سلامتی همسرم در بین باشد بسیار سخت گیرم . به خصوص در مورد تغذیه و استراحتش .
عاطفه برای ازدواج با چنین مردی دستخوش غرور شد . نادر گفت : اگر مایل باشید ما هم به جنگل برویم شاید دوستتان را دیدید و با هم به هتل برگشتیم .
عاطفه از جا برخاست و گفت : بسیار خوب موافقم .
هر دو کنار یکدیگر قدم برمیداشتند و نادر صحبت میکرد : میدونید من پیاده روی را دوست دارم البته به شرطی که کفشی مناسب به پا داشته باشم . شما که از پیاده روی خسته نمیشوید ؟
نه . اگر گاهی فرصت کنم پیاده روی میکنم .
جایی که آنها پیاده روی میکردند خلوت بود به جوی آبی رسیدند و عاطفه آن سوی جو کلبه ای دید . با شادی گفت : نگاه کنید یک کلبه است .
آن کلبه متعلق به نگهبان جنگل است ، که شبها برای نگهبانی داخل آن میرود . میل دارید آن را از نزدیک ببینید ؟
اوه بله . خیلی دوست دارم .
عاطفه از فرط شادی از جوی پرید ولی پایش لغزید و درست وقتی که نزدیک بود داخل جوی سقوط کند نادر دستش را گرفت . برای لحظاتی نفس گیر دست او در دست نادر بود . موج داغی از شرم بدنش را در برگرفت . آرام دست خودش را از دست نادر بیرون کشید . نادر هم برای تغییر حالت بینشان در کلبه را گشود و گفت : این کلبه خیلی قدیمی است . فقط به درد سکونت چند ساعته میخورد .

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۱۵

عاطفه لرزش صدای او را حس میکرد . اما سعی میکرد آن را نادیده بگیرد . هنوز هم دست او را حس میکرد . به آرامی گفت : من میخواهم به هتل برگردم . میان راه گفت : اگر در این جنگل گم شویم چه اتفاقی می افتد ؟
نادر ، رویایی گفت : هیچ . آنوقت من کلبه ای میسازم و شما بانوی آن کلبه میشوید .
عاطفه خندید و گفت : غذا را چه میکردید ؟
به شکار میرفتم و هر روز با گوشت تازه بر میگشتم .
خدای من چه رویایی فکر میکنید .
اما اگر به راستی شما میخواستید چنین میکردم .
از جلوی درختان عبور کردند . رهگذران هر یک هنگام عبور بر روی درختان یادگاری نوشته و عشاق نام خودشان را در قلبی در بسته حک کرده بودند . نادر گفت : بیچاره درختها که باید بار عشق ، عشاقی که از زیرشان عبور کرده اند تحمل کنند . منهم میخواهم یادگاری بنویسم . چاقویی کوچک از جیبش درآورد و بعد از زدن تاریخ نوشت : با تو از تو مینویسم تا بدانی قلب من به یاد تو میتپد . « نادر »
وقتی چند سال بعد از اینجا عبور کنیم این نوشته را میخوانیم .
نادر از افعال جمع استفاده میکرد و این سبب شرمندگی عاطفه شده بود . وقتی به هتل رسیدند نرگس و جهان برگشته بودند . عاطفه از نادر خداحافظی نمود و او را ترک کرد . یکراست به اتاق خودش رفت آنگاه به یادآوری ساعتی مشغول شد که با نادر گذرانده بود . با خود زمزمه کرد : خدایا ، خواب نباشد ، خواب نباشد .
فصل 14
نادر و عاطفه هر روز یکدیگر را میدیدند.میان آنها الفتی برقرار شده بود که بسیار ریشه دار بود.اما عاطفه هنوز فرصت نکرده بود درباره پدرش با نادر سخن بگوید و یا هر بار هم که صحبت او به میان می آمد جریانی پیش می آمد و مانع از آن میشد تا درباره اش حرف بزند.کم کم عاطفه فکر کرد در فرصتی مناسب با او سخن بگوید حداقل نه تا وقتی که در شمال هستند.
نادر هر روز ساعاتی از روزش را کنار عاطفه و برای شناخت بیشتر او صرف میکرد.هر چه بیشتر او را میدید شیفته تر میشد.نرگس و جهان هم آنها را به حال خود میگذاشتند و خودشان که اکنون تلاش بیشتری برای هماهنگ ساختن روحیاتشان با هم میکردند با یکدیگر بیرون میرفتند نادر عاطفه را به قایق سواری میبرد.به گردش در جنگل میرفتند و برای آینده شان نقشه میکشیدند.به بازار میرفتند سر شالیزار میرفتند و ساعتها به فعالیت شالیکاران نگاه میکردند.
با وجود گذشت یک هفته و اندی از اشناییشان عاطفه هنوز علی رغم اصرار های نادر نمیتوانست اسم او را در حضورش صدا کند.هنوز از نگاههای نادر حذر میکرد و هنوز وقتی او اسمش را به زبان می آورد دچار دلهره میشد.نادر به او حرفهای قشنگی میگفت.حرفهایی که عاطفه بیشتر مجذوب آنها میشد.
-منو بشناس عاطفه و بگذار تو رو بشناسم.نمیخواهم با تو باشم ولی به قد یک غربت با تو فاصله داشته باشم.نمیخواهم وقتی با هم زندگی میکنیم مثل زندانی زندان وحشتزایی باشیم که برای دیدن یک لحظه آزادی خودش را به کشتن میدهد.وقتی همدیگر را خوب بشناسیم میفهمیم قشنگترین عملها همین شناخت عشق است.
نادر باز هم روزی دوبار گل به اتاق عاطفه میفرستاد.حالا عاطفه به هر سو نظر میکرد گل بود و یادداشتهایی روی گلها چون جان خود نگهداری میکرد.نرگس و جهان قصد بازگشت به تهران را داشتند ولی نرگس از جهان خواست تا دو روز دیگر اقامت کنند.او دلش نیامد این دو دلداده را به این زودی از هم جدا کند.الهام دختر عموی نادر از این اقامت طولانی کلافه شده بود ولی پدرش او را به صبر دعوت مینمود.
-پدر از دست این دو دیوانه خسته شده ام.مگر در تهران نمیتوانند یکدیگر را ملاقات کنند؟خسرو آنقدر عصبی و کلافه است که جرات نمیکنم با او روبرو شوم.
-به جهنم مگر تو به او گفتی همراه ما به شمال بیاید؟به او بگو میتواند خودش به تهران برگردد.تو هم برای اینکه بتوانی پنجولهایت را روی ثروت نادر بیندازی باید تا او اینجاست تنهایش نگذاری.این چیزی است که خودمان خواستیم.
-چرا آن دختره به تهران باز نمیگردد؟شنیدم که میگفت کارمند است.
-من خودم از تو خسته ترم.مگر یک شهر کوچک چه چیز قابل توجهی دارد که بیست روز خودمان را معطل کرده ایم؟دیگر از دریا حالم بهم میخورد ولی چاره چیه؟فعلا خر مراد را آنها سوارند و ما هم به دنبالشان.
الهام عصبانی از جا برخاست و بطرف در رفت.
-کجا میروی؟
-میروم خسرو را ببینم بلکه بتوانم او را آرام کنم.
-برای تو که بد نشد خسرو همراهمان بود.
-چه میگویید پدر؟آن بدبخت که دائم زندانی بود و منهم که درمقابل اینهمه چشم نمیتوانستم به دیدنش بروم.
الهام عصبانی در را بست و به اطراف نظر انداخت و چون کسی را ندید ارام به انتهای راهرو رفت و مقابل در ایستاد و چند ضربه به آن زد.خسرو در را باز کرد.موهایش خیس بود.
-حمام بودی؟
-خسرو به سردی گفت:نه سرم را خیس کرده ام.
الهام به او که جلوی آینه موهایش را سشوار میکرد نزدیک شد و با ناخن بلندش پشت گردنش را قلقلک داد و با طنازی گفت:با من قهری؟
-نه لطفا دست از سرم بردار.
الهام از آینه به او نگریست و گفت:میدونم خسته شده ای.
خسرو سشوار را خاموش کرد و بطرف او برگشت و گفت:خسته؟دیوانه شده ام.حداقل روی آفتاب را هم بخودم نمیبینم.برای چه؟تنها برای اینکه با آن مردک روبرو نشوم.برای چه؟تنها برای اینکه حافظه خوبی دار.تو بمن قول دادی زودتر باز میگردیم.
-متاسفانه بدجوری د رمخمصمه افتادیم.حالا حداقل خیالت اسوده است که من با نادر کاری ندارم.او فعلا سرش با آن دخترک گرمه.من متعلق به تو ام.این برایت جالب نیست؟
-تو برای منی ولی نمیتوانم کنارت ببینمت.ببین الهام من عاشق توام.دوستت دارم.ولی آیا پول آنقدر ارزش دارد که تو مرا به چنین حال و روزی ببینی؟آن پولها را رها کن و بیا با هم زندگی زیبایی را شروع کنیم.میدونی ما آنقدر داریم که نیازی به آن پولها نیست.
-تو احمقی خسرو.اگر روزی در حالیکه دست د رجیب شلوارت کرده ای و راه میروی سکه ای طلا روی زمین ببینی آن را برنمیداری؟
-ایکاش به این آسانی بود.ولی حالا نه ماه ست که تو مرا به پای نقشه ات معطل کرده ای.با او به مهمانی میروی مهمانی میگیری به مسافرت میروی و ...و...
الهام پشتش را به خسرو کرد و گفت:من تا این نقشه را عملی نکنم با تو ازدواج نمیکنم.اگر فکر میکنی نمیتوانی طاقت بیاوری میتوانی دنبال اهداف خودت بروی.
خسور با یک حرکت سریع بازوی الهام را گرفت و او را روی مبل انداخت و دستش را روی دهان او گذاشت و به آرامی د رحالیکه الهام نفسش را حس میکرد گفت:میتونم اینجا و هم اکنون تو را تصاحب کنم و بعد مثل یک زباله دورت بیاندازم.از حربه زنانه ات بعد از یکسال که مرا معطل کرده ای استفاده نکن.من بخاطر تو همه کار کرده ام.تو مرا آواره شهر کردی.به من وعده ازدواج دادی و عمل نکردی.بخدا قسم امروز روزی است که باید حداقل حسابم را با تو تصفیه کنم.میدونی که مرا با اینهمه قدرت مقابل خودت به زانو انداخته ای.کافی نیست؟مرا مثل گوساله ای که در حال مرگ به او جرعه ای اب میدهند کرده ای.اما بدان من دست بردار نیستم. آنقدر به دنبالت می آیم تا تو را به چنگ بیاورم.پس بهتره به من جوابهای سر بالا ندهی چون من آن نادر احمق نیستم.
سپس با یک حرکت دست از دهان او برداشت و از جا برخاست.الهام به محض باز شدن دهانش مثل ماده شیری غرش کرد و بطرفش حمله برد.خسرو با یک حرکت مچهای او را به دست گرفت و در هوا نگه داشت.
-بهتره ناخنهای قشنگت را بطرف من نشانه نگیری.من همانقدر از تو میدونم که خودت میدونی و عاشق همین خروش تو هستم.کافیه فقط دست از پا خطا کنی آنوقت نادر در جریان همه چیز قرارخواهد گرفت.
-تو پست و بیشرمی چطور جرات کردی دست کثیفت رو روی دهان من بگذاری؟
خسرو با بدجنسی گفت:تند نرو عزیزم تو بناست با همین دست کثیف زندگی کنی تو لایقشی همیشه میگفتی که عشق توام آنوقت درست وقتی که زمان عمل رسید ناخن خشکی میکنی.
-از وحشیگری متنفرم من برده تو نیستم سعی کن اینو بفهمی.
-اگر من هنوز آن اندازه برای تو مهم نشده ام سعی میکنم مهم باشم.فقط کافیه بهمم بهم نارو میزنی آنوقت باید با نادر صحبت کنم.
الهام عصبانی در حالیکه چشمانش به رنگ زمرد شده بود گفت:تو یک دیوانه بی عقلی.در این شرایطی که داریم به هدف نزدیک میشویم با من جدل میکنی.صد بار بتو گفتم باز هم میگم من به تو وفادارم.
خسرو نگاهی به سراپای او نمود و گفت:نمیدانم چرا باید کار و زندگی ام را رها کنم و دنبال تو بیفتم؟همسر و فرزندم را ترک کردم آنهم فقط بخاطر تو خدا کند اشتباه نکرده باشم.
الهام لبخندی به لب آورد و با دلبری پرسید:یعنی فکر میکنی ارزشش را ندارم؟
-شاید خودت نداشته باشی ولی من روی تو یک قمار کرده ام.مایل نیستم ببازم.چون اگر بنا باشد داخل چاه بروم دست تو را هم میگریم و با خودم میبرم.
لبخند بر لبان الهام محو شد.بطرف در رفت خسرو ادامه داد:ولی دوستت درم اینو فراموش نکن.
الهام بی اعتنا در را باز کرد و از اتاق خارج شد.
عاطفه کارت شرکت نادر را گرفت و آدرس و شماره منزل را یادداشت کرد.خانه او در یکی از بهترین نقاط تهران واقع شده بود و عاطفه اینو از آدرس فهمید.به اصرار نادر آدرس منزل خودشان را یادداشت کرد و به او داد و محل کارش را هم برای نادر معلوم کرد.
-نرگس گفت که فردا به تهران برمیگردیم.راستش نه میتونم بروم و نه میتونم که نروم.اگر نروم برای مادرم دتنگ شده ام و باید سرکار بروم و اگر بروم برای شما دلتنگ میشوم.
-من بیتو اینجا کاری ندارم.ما هم به محض اینکه شما حرکت کردید راه می افتیم.بعد من میتونم شما را در تهران ببینم.
نادر به صورت عاطفه نگریست و به نرمی گفت:منتظرم که میمانی؟
عاطفه که گلگون شده بود گفت:این چه حرفیه که شما میزنید؟چطور میتونم چنین کاری کنم؟
-آخه بعضی از دخترا به محض موقعیت بهتر همه چیز را فراموش میکنند.
-اما به قول خودتان عشق فقط یکی است.
-آه عجیب است که من همیشه حرفهای خودم را فراموش میکنم.
-خواهش میکنم مراقب خودتون باشید.باید حتما نزد دکتر بروید.
نادر لبخندی زد و گفت:حتما چنین میکنم.خوب من دیگر باید بروم.به کلی این چند روز از عمویم غافل بودم.نمیخواهم از من دلگیر شود.با من کاری نداری؟
عاطفه به گرمی گفت:نه برای همه چیز متشکرم.قبل از حرکت برای خداحافظی نزدتان می آیم.
-متشکرم فعلا خدا نگهدار.
عاطفه رفتن او را نظاره کرد و بعد بجانب دریا نگریست.این آخرین روزی بود که در کنار دریا اقامت داشت.زیر اندازش را جمع کرد و به جانب هتل براه افتاد.نادر از پله ها بالا رفت و جلوی اتاق عمویش توقف کرد قبل از اینکه دستش بطرف زنگ برود اسم خودش را شنید که الهام داشت درباره اش حرف میزد و از قضا صدایش بلندتر از معمول بود:نادر یک احمقه.بخدا آرزو میکنم زودتر به تهران برسیم خسته شده ام پدر.
نادر صدای عمویش را شنید که در پاسخ با صدای آرامتری میگفت:اینقدر فریاد نکن همه صدایت را شنیدند.او نباید از قضیه بیماری خود چیزی بداند.دیدی که دکتر چه گفت او تا شش ماه دیگر بیشتر زنده نیست.بگذار از زندگی اش لذت ببرد.
نادر دچار سرگیجه شد تصویر مقابل چشمش تار بود.گوشش زنگ میزد و احساس ضعف مینمود .دستش را به دیوار گرفت تا از افتادن خود جلوگیری کند دیگر هیچ صدایی نمیشنید.تنها حس میکرد از شنیدن آن حرفها تا دقایقی بیشتر زنده نیست.چطور؟او؟مگر چه بیماری داشت و چرا عمویش به او چیزی نگفت؟افتان و خیزان وارد اتاقش شد و روی تخت افتاد.
با خود گفت من زنده نمیمانم من زنده نمیمانم.آنها میدونند ولی به من چیزی نگفتند.من میمیرم در حالیکه هنوز سنی ندارم.من میمیرم و آرزوهایم ناکام میماند.نادر یکباره بیاد عاطفه افتاد خداوندا با او چه کنم؟به او چه بگویم؟من او را بخود امیدوار کرده ام.با او قرار ازدواج گذاشته ام.
نادر سیگاری روشن کرد.حالا که به حقیقت پی برده بود بیشتر احساس سردرد میکرد.به آرامی اشک از دیدگانش سرازیر شد.نه این حقیقت ندارد من هنوز خیلی جوانم.باید با دکتر صحبت کنم دوباره او را ببینم.شاید آنها اشتباه میکنند نباید قبلا با کسی سخن بگویم حتی با عمو همین فردا به جانب تهران حرکت میکنم.نه!همین حالا باید بروم هر چه زودتر فقط شش ماه؟این انصاف نیست.این بی عدالتی است.من هنوز چیزی از زندگی نمیدانم.
به زحمت از جا برخاست و جلوی اتاق عمویش ایستاد.لحظه ای مکث کرد بعد زنگ را فشرد.لحظه ای بعد الهام در را باز کرد.به محض دیدن او گفت:عمو اینجاست؟
-بله خدای من نادر چه اتفاقی افتاده؟رنگت بینهایت پریده.
-چیزی نیست باز هم دچار سردرد شده ام.
نادر داخل آمد.عمو با دیدن او گفت:به به نادر جان فرصت کردی به من سری بزنی؟
نادر جدی و آرام گفت:میخواهم به تهران بروم.
عمو و دختر عمویش به روی یکدیگر لبخندی زدند و عمو گفت:ما از خدا میخواهیم.گفتم شاید دلت بخواهد بیشتر اینجا باشی.
-نه عمو جان شاید شما را هم زیاد اذیت کردم.
-نه پسرم تو مثل پسر خود منی.بسیار خوب کی راه بیفتیم؟
-امشب.
-امشب؟چرا شب؟فردا راه می افتیم.
-کار مهمی دارم که باید به انجام برسانم.اگر شما نمیتوانید بیاید به تنهایی میروم.
-این چه مدلیه؟اینمهمه مدت ما برای خاطر تو اینجا بودیم حالا تنها بروی؟
الهام میان صحبت آنها آمد و گفت:بسیار خوب ما هم راه می افتیم.بخشی از جاده را من میرانم.راستی حال عاطفه چطوره؟
نادر به سردی گفت:خوبه ممنونم.
-آنها راه نمی افتند؟
-شاید فردا راه بی افتند.
الهام به پدرش نگاهی کرد و با اشاره چشم از او پرسید چرا نادر ناراحت است و پدر شانه بالا انداخت.نادر از جا برخاست و گفت:اگر ساکهایتان را ببندید راه می افتیم.
وقتی نادر از اتاق خارج شد الهام از پدرش پرسید:چرا این امروز اینقدر پکر بود؟
-این پسره هیچکارش به آدمیزاد نبرده.رانندگی در شب.نه به اینکه بیست روز ما را اینجا نگه داشت و نه به اینکه اینقدر در رفتن عجله میکند.
الهام گوشی را برداشت و داخلی اتاق خسرو را گرفت و گفت:خسرو راه می افتیم.
خسرو گفت:حالا؟
-بله حالا نادر برای انجام کاری حالا راه افتاده.
خسرو عصبانی گفت:نادر نادر.من عقلم را دست چه کسی دادم؟پسرک دیوانه است؟
-شاید در هر حال گفتم که در جریان باشی.
-بسیار خوب هم اکنون حاضر میشوم.
عاطفه روی تخت نشسته بود که زنگ زدند.از جا برخاست و در را باز کرد نرگس بود.داخل آمد و در را بست و آنگاه گفت:نادر از تو خداحافظی کرد؟
عاطفه با تعجب پرسید:برای چه؟
-آنها دارند به تهران میروند.من و جهان پایین بودیم که دختر عمو و عموی نادر را دیدیم.نادر به من گفت:از قول من از عاطفه خانم خداحافظی کنید و این ورقه را به ایشون بدهید.
-ولی آخه اون بمن گفت ما بعد از شما راه می افتیم چرا خودش از من خداحافظی نکرد؟
نرگس با تعجب گفت:من آمده بودم از تو بپرسم.اتفاقا خیلی هم ناراحت بود من فکر کردم شاید با هم حرفتان شده.
-چه میگویی نرگس؟من و او تا یکساعت پیش هم با هم بودیم.
-حالا ورقه را باز کن ببینم چی نوشته.
-واقعا آنها رفتند؟
-بله رفتند.
عاطفه با ناباوری نامه را باز کرد و چنین خواند:
خانم بنایی عزیز
گاهی در زندگی پیش می آید که انسانها با یکدیگر آشنا میشوند و از یکدیگر جدا میشوند.البته من از ابتدا به شما علاقه ای برای ازدواج نداشتم و شما را برای گذراندن وقت میخواستم.دلگیر نشوید برای شما با آنهمه زیبایی فرصت زیادی هست.دوستانه تقاضا میکنم که یکدیگر را فراموش کنیم.گویی اصلا روزی یکدیگر را ندیده ایم و نمیشناسیم.

نادر رفیعی

عاطفه به لبه میز منبت کاری شده چنگ اندخت.نامه روی زمین افتاد.نرگس ناباورانه به عاطفه نگاه میکرد در حالیکه دهانش بازمانده بود.تمام وجود عاطفه میلرزید.دهانش را بهم میفشرد تا صدایی از گلویش خارج نشود.عاطفه با تمام وجود فریاد زد:مرتیکه پست.از من سوء استفاده کرد.منو به بازی گرفت و حالا...حالا این نامه مسخره.بطرف نرگس برگشت.نرگس او را در آغوش گرفت و گفت:من باور نمیکنم.این درست نیست شاید یک شوخی باشه؟
عاطفه فریاد زد:چی؟چی درست نیست؟او حتی با من خداحافظی نکرد.باید همان اول میفهمیدم.حق با تو بود من مردم شناس خوبی نیستم.حتی یک بچه بیشتر از من میفهمد.اینهمه مدت مرا فریب داد با این...با این گلهای مسخره.
عاطفه بطرف گلها حمله برد و آن سبدها را بزمین انداخت.و با پا لگد کوبشان کرد در حالیکه میان گریه فریاد میزد:از همتون متنفرم از هر کسی که پولداره و به ثروت خودش مینازه.
وقتی خسته شد خودش را روی تخت انداخت.نرگس هم گریه میکرد.آرام گفت:تو با او حرف بزن.حتما اشتباهی رخ داده.من از نادر این کارها را باور نمیکنم.
-مگه او خودش بتو این نامه را نداد؟
-چرا اما هنوز هم باور نمیکنم.آخر او...
-بله او اینگونه نشان نمیداد و برای همین توانست مرا فریب دهد.با آن حرفهای فریبنده و خوش اب و رنگ.آه نرگس من به او اعتماد کردم.او را مثل همسر خودم میدیدم.آخر عمویش به خواستگاری ام آمد.
نرگس آرام روی شانه های او دست کشید و گفت:عاطفه جان غصه نخور همه چیز درست میشود.
عاطفه بی آنکه بفهمد فریاد زد:منو تنها بگذار لطفا منو تنها بگذار.
نرگس مردد و اندوهگین او را ترک کرد.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۱۶

عاطفه برای مادرش دلتنگ شده بود . دلش میخواست اکنون پیش او بود و سر بر دامنش در تاریکی شب همه چیز را به او اعتراف مینمود . مادر حرفهای امیدوار کننده میزد و میتوانست او را متقاعد کند به زودی آن را فراموش خواهد کرد . آه مادر ! با آن بوی خوش گلابش که هر شب هنگام وضو به خود میزد . اندیشید : چطور آن قدر احمق بودم که نفهمیدم ؟ هر چند او هیچ حرکتی نکرد مبنی بر اینکه من متوجه شوم مرا فریب میدهد . عاطفه از پشت در به نرگس گفت میل به شام ندارد و نرگس اندوهگین نزد جهان که او هم دلواپس بود برگشت و گفت : به شدت دل شکسته است . من از نادر چنین چیزهایی را باور نمیکنم . راستی جهان نمیتوانستی هم اکنون به سوی تهران حرکت کنی ؟
نرگس من در شب نمیتوانم خوب رانندگی کنم . متاسفانه باید تا صبح صبر کنیم .
خیلی برای او ناراحتم . میدونم الان تنها حضور مادرش او را آرام میکند .
نباید تا به این حد به او اعتماد میکردیم .
به هر حال این اتفاق می افتاد . من هنوز هم باور نمیکنم و میگویم این کار او بی دلیل نبوده است .
تو هم چون زنی اینقدر خوشبینی . اگر چه حتی منهم متوجه نشدم او دارد عاطفه را فریب میدهد .
او حتی نمیخواهد مرا هم ببیند . حتی دلداریهای منهم او را تسکین نمیدهد .
او را به حال خودش بگذار نرگس . تا فردا بهتر خواهد شد . او الان به اینکه تنها باشد نیازمند است .
آن شب نرگس نتوانست چیزی بخورد . ان سوی دیوار عاطفه هنوز اشک میریخت . و درحالیکه زانوهایش را در آغوش گرفته بود به آسمان نگاه میکرد . فکر کرد : خداوندا اصلا نمیدانم چرا مرا به دنیا آوردی ؟ که تنها زجر بکشم ؟ اینکه هر روز به مادر نگاه کنم و عذاب بکشم در جوانی چون پیرزنی تکیده گشته ؟ یا پدری که هرگز در طی این سالهای آخر از او محبت پدری ندیده ام ؟ اینهم از عشقم ! مگر من چه گناهی به درگاهت کرده بودم که اینچنین جزایم را دادی ؟ من به او علاقمند شده بودم به تو دروغ نمیگویم هنوز هم هستم . به طوری که دلم نمی آید نامه هایش را پاره کنم . داشتم باور میکردم که فقرا هم خوشبختند . یا شاید همه اینها خواب و رویا بود . عاطفه چشمانش را بست . قطره اشکی درخشید و روی زانوهایش چکید . به یاد آورد آن روزی را که نادر دستانش را گرفت تا داخل جوی آب نیافتد .
خداوندا اگر از او متنفرم چرا از به یاد آوردن خاطراتم آرام میشوم ؟
دوباره نامه او را خواند شاید چیز تازه ای دستگیرش شود ولی بیفایده بود . پیام نامه فقط جدایی بود و عهد شکنی . او تا صبح نتوانست دیده بر هم بگذارد . هر قدر می اندیشید بیشتر میگریست .
***
داخل ماشین عمو و دختر عموی نادر به خوابی عمیق فرو رفته بودند . ماشین دل جاده را میشکافت و نادر در اندیشه بود . نمیتوانست و نمیخواست بداند که عاطفه بعد از خواندن نامه درباره او چه خواهد کرد . از ساعتی قبل در نظر عاطفه خود را یک شیاد میدید . کسی که با آبروی دختری بازی کرده و بعد او را رها می کند . نادر درحالیکه بغض گلویش را میفشرد با خود گفت : همان بهتر که آخر این ماجرا چنین شد . چگونه میتوانستم دختری را قربانی خواسته خود کنم ؟ و تنها به این دلیل که دوستش دارم جوانی اش را به تاراج هدیه کنم ؟ او تنها بیست و دو سال دارد و هنوز خیلی جوان است . به زودی مرا فراموش خواهد کرد و اصلا از یاد میبرد که روزی کسی چون من وجود داشته است . اگر اکنون او را از خود برانم در حقش محبت کرده ام . اگر به واقع دوستش داشته باشم باید تاب بیاورم و در مبارزه با دلم ، عشقم و احساسم پیروز شوم .
نادر چهره عاطفه را از نظر گذراند . اشک از دیدگانش سرازیر گردید . آهی کشید و اندیشید : افسوس ! افسوس که مرگ مجالم نخواهد داد . میتوانستم با او خوشبخت باشم . با دو سه بچه قد و نیم قد . چه رویای شیرینی بود مدت کوتاهی که در کنارش گذراندم . هنوز باورش برایم ناممکن است . من ؟ من بمیرم ؟ من روزی با همه چیزها و کسانی که برایم اهمیت دارند وداع کنم ؟ آخر من هنوز خیلی جوانم . زندگی را دوست دارم . میخواهم زنده بمانم . میخواهم زندگی کنم . میخواهم با امید انتظار آمدن بهار را بکشم . نمیخواهم وقتی ناقوس مرگ به صدا درآمد منتظر رسیدن زمستان باشم . خداوندا اگر همه اینها حاصل کابوس و خواب است بگذار از خواب برخیزم و اولین چیزی که میبینم دیدن دیدگان زیبای او باشد .
اما همه چیز حقیقت داشت و او به آرامی دل جاده را میشکافت و به سوی سرنوشت شوم خود قدم برمیداشت . به آرامی با فندک ماشین سیگارش را روشن کرد و آن را به لب گذاشت . از آینه به عمو و دختر عمویش نگریست : باید روزی از این دو جدا شوم . آنها هنوز تصور میکنند من از واقعیت بی اطلاعم . برای من ترتیب سفر به شمال دادند . فکر کردند بهتر است قبل از مرگ آب و هوایی عوض کنم و الهام شاید از سر ترحم با من قصد ازدواج داشت و شاید ...
نه نه ! درباره او چنین نباید قضاوت کنم . اگر قصد بدست آوردن ثروتم را داشت از میدان بیرون نمیرفت و عاطفه را قبول نمیکرد . در اصل من قابلیت سعادتمند کردن هیچ دختری را ندارم . نه امروز . نه فردا و نه هیچ زمان دیگری . باید همه آرزوهایم را پیشکش مرگ کنم و خود زیر خرمنها خاک سرد بیاسایم . اگر این موضوع برایم مسلم شد باید فکری به حال این بار سنگین ثروتم کنم . قبل از هر چیز باید با وکیلم صحبت کنم .
الهام دیده از هم گشود و صاف روی صندلی نشست . نادر را از افکارش جدا ساخت و به آرامی گفت : نگه دار تا من جایم را با تو عوض کنم .
نادر به نرمی گفت : من نیازی به خواب ندارم . میتوانم هنوز برانم .
ولی تو باید کمی استراحت کنی . میدونی که دکتر رانندگی بلند مدت را برایت ممنوع کرده . من در تاریکی میتوانم به خوبی تو رانندگی کنم .
نادر با به یاد آوری بیماری اش مغموم شد . به آرامی ماشین را کنار جاده نگه داشت . الهام از ماشین پیاده شد و جای نادر نشست و نادر کنار الهام قرار گرفت . زیر چشمی به او نگاهی انداخت و در حین رانندگی پرسید : حالت خوبه ؟
نادر به آرامی گفت : بله . متشکرم .
پس چرا گرفته و ساکتی ؟
نادر برای اینکه دنبال این سخن گرفته نشود دیده بر هم گذاشت و گفت : خسته ام .
بهتره بخوابی . گمان میکنم ساعتی دیگر تهران باشیم .
***
سپیده که سر زد عاطفه فهمید بالاخره شب با آن دقایق دیرگذر به پایان رسیده است درحالیکه هنوز نتوانسته بود ضربه آن شوک عظیم را در خود بررسی کند . به یاد حرفهای الهام افتاد با خود گفت : ایکاش به حرفهایش گوش کرده بودم . هنوز هم فکر میکنم حرفهای او بی دلیل نبوده . یا شاید نادر به زور او را وادار به عذرخواهی از من کرد ؟ لباس خود را عوض نمود و هر آنچه داشت داخل چمدان نهاد . ساعتی را بی هیچ کاری لبه تخت نشست تا اینکه نرگس آمد و چون چمدان آماده او را دید گفت : تو حاضری ؟
عاطفه با اندوه گفت : بله . کاری که باید چند روز قبل میکردم .
نرگس با مهربانی کنارش نشست و گفت : ببین عاطفه . میان شما اتفاقی نیافتاده مساله ای بوده تمام شد .
عاطفه با خشم گفت : تمام شد ؟ به همین سادگی ؟ بعد از آنکه مرا به خود علاقمند کرد ؟ با اتکا به اینکه خود از خانواده سرشناسی است مرا به بازی بگیرد و بعد مثل افرادی که قادرند دیگران را دست بیندازند مرا دست بیاندازد ؟ من اصلا از اینکه مساله ام با او تمام شد اندوهگین نیستم بلکه اندوه من به واسطه سادگی و نادانیِ خودم میباشد . که چگونه فریب او را خوردم ؟ ناراحتی من برای اینست که او مرا برای گذراندن وقت به مسخره گرفته بود . باید میفهمیدم که من و او با یکدیگر فرسنگها فاصله داریم .
با تمام این مسائل من هنوز هم نمیتوانم باور کنم نادر مرتکب چنین رفتاری شده باشد ؟
چرا ؟! یعنی تو مرا رها میکنی و از او مدافعه میکنی ؟ مگر چند وقت بود که او را میشناختی ؟!

من اصلا او را نمیشناسم بلکه قلبم به من اینطور میگوید . ایکاش به محض رسیدن با او تماس میگرفتی و علتش را میپرسیدی .
نرگس چه میگویی ؟ حتی دیگر نمیخواهم نامی از او بشنوم چه رسد به اینکه با او صحبت کنم . نمیدانم چگونه به صورت جهان نگاه کنم ؟
نرگس با تعجب پرسید : برای چه ؟
برای اینکه مسلما او پشت سر گمان میکند من دختر بی قیدی هستم که این همه مدت دل به پسری بیگانه بستم و دست آخر او رهایم کرد .
جهان همیشه فکر میکند تو دختر مهربان و عاقلی هستی .
عاقل نه ! هیچ انسان عاقلی ، نفهمیده و نسنجیده دل به فردی ناشناس نمیبازد .
آیا میخواهی خودت را تا آخر عمر برای این عمل سرزنش کنی ؟
عاطفه آهی کشید و گفت : فقط میدانم که اولین عشقم ، آخرین عشقم شد .
نرگس با لبخندی مهربان گفت : این چه حرفیه ؟ تو هنوز خیلی جوانی . اتفاقی بود که به هر حال می افتاد اما سبب تجربه شد . اگر میل به صبحانه نداری راه بیفتیم . تا قبل از ظهر تهران باشیم .
عاطفه اظهار بی میلی نمود و نرگس به جهان خبر داد که آماده حرکتند . در راه سکوت سنگینی میان آنها حکمفرما بود . عاطفه اندیشید این راه را با چه شوق و ذوقی برای رسیدن به شمال طی کردیم و اکنون با چه اندوهی به تهران باز میگردیم . هیچ کس مایل نبود برای شکستن سکوت پیشقدم شود . جهان میان راه نگه نداشت و یکسره به تهران رفت . عاطفه سر خود را به شیشه اتومبیل تکیه داده بود و تصاویری را که با عجله پشت سر مینهادند از نظر میگذراند . با خود گفت : شاید این آخرین سفری بود که رفتم .
نرگس گاهی به عقب بر میگشت و چون عاطفه را در خود میدید به جهان نگاهی معنی دار می انداخت و سکوت مینمود . وقتی به تهران رسیدند جهان جلوی خانه عاطفه از ماشین پیاده شد و در حالیکه جهان جامه دانش را تا جلوی در می آورد به نرگس گفت : برای همه چیز متشکرم .
نرگس دستان عاطفه را به دست گرفت و پاسخ داد : ظاهرا آخرش خراب شد .
این چه حرفیه که میزنی دوست من ؟! این من بودم که سفر شما را خراب کردم اگر من همراهتان نبودم ...
بسه . دیگر نمیخواهم این حرفها را بشنوم . من از تو ممنونم . اگر تو با ما نبودی معلوم نبود اکنون من و جهان با هم چگونه بودیم ؟! تو با آن حرفهای خوب و امید بخشت راه زندگی را به من نشان دادی .
جهان کناری ایستاده بود عاطفه نزدیکتر رفت و با لبخندی گفت : خیلی باعث زحمت شما شدم آقا جهان .
جهان سر به زیر افکند و گفت : سفر به یادماندنی و خوبی بود . امیدوارم این اتفاقِ آخری سبب نشود که ما را از یاد ببرید . من دوست ندارم حضورم باعث فاصله میان دو دوست قدیمی شود .
عاطفه برای آنها دست تکان داد و آنقدر جلوی در ماند تا از نظر دور شدند . ابتدا خواست زنگ بزند ولی بعد تصمیم گرفت مادرش را غافلگیر کند . کلید را به در انداخت و در را باز کرد . میثم در حیاط مشغول بازی بود به محض دیدن عاطفه به طرفش دوید و با شادی فریاد زد : برای من چی خریدی ؟
عاطفه او را در آغوش کشید و بوسید و بعد پرسید : دلت برای من تنگ نشده بود ؟!
چرا . حالا بگو چی برام خریدی ؟
عاطفه در کیفش را باز کرد و بسته ای کلوچه به او داد و بعد ایستاد و دور شدن او را نگریست . جامدانش را برداشت و از پله ها بالا رفت . مادر مشغول خیاطی بود و صدای چرخ خیاطی نگذاشته بود متوجه حضور او شود . عاطفه آهسته به مادرش نگریست . خودش نمیدانست اینقدر برای مادرش دلتگ شده است . مادر با آن صورت همیشه خسته و دوست داشتنی . عاطفه برای دقایقی چشمانش را بر هم گذاشت تا از ریزش اشکهایش جلوگیری کند . خوب میدانست که مادر را میخواهد درحالیکه آنقدر دلشکسته است . انگشتان او را لا به لای موهای خود حس کند و زمزمه صدای گرم او را . به او بگوید : خوب ، حالا همه چیز تمام شده و تو به خانه بازگشته ای . هیچ چیز آنقدر بد نیست که نشود درستش کرد .
مادر برای رفع خستگی لحظاتی دست از کار کشید و با دستان تکیده خود مشغول ماساژ گردنش شد . نگاهش را به انبوه پارچه ها دوخت و زمزمه کرد : خدایا با اینهمه کار چه کنم ؟
عاطفه جلو آمد و گفت : غصه نخر مادر من برگشتم . خودم کمکت میکنم .
مادر به طرف صدا برگشت و شادی به چهره خسته اش دوید از جا بلند شد و با مهربانی گفت : خوش آمدی مادر . رسیدنت بخیر . سفر خوش گذشت ؟
عاطفه درحالیکه از صمیم قلب با شنیدن صدای مادر شادمان بود به طرفش آمد و او را بوسید و تنگ در آغوش گرفت . مادر کمی او را از خود دور کرد و به سراپایش نگریست و گفت : مثل اینکه بدون من بهت خیلی خوش گذشته . چاق شدی ! عاطفه درحالیکه قادر نبود جلوی اشکش را بگیرد گفت : آه مادر ، آنقدر از دیدنتان خوشحالم که دارم اشک شادی میریزم .
مادر اخم ظریفی کرد و با مهربانی گفت : چه حرفها ؟ بلبل زبان شدی ! پس تو چطور فردا میخواهی ازدواج کنی و مرا ترک نمایی ؟
عاطفه با شنیدن نام ازدواج درحالیکه به یاد نادر می افتاد گفت : من هرگز ازدواج نمیکنم مادر . نمیتوانید تصور کنید تا چه حد برایتان دلتنگ شده بودم . نه تلفنی داریم که با شما تماس بگیرم و نه راه نزدیک بود که شما را ببینم .
مادر درحالیکه او را کنار خود مینشاند گفت : دو هفته که گذشت و شما برنگشتید دلم به شور افتاد . به خانه نرگس رفتم و از مادر نرگس سراغتان را گرفتم . بنده خدا گفت که عموی نرگس به دیدنم آمده و گفته آنها به سلامت رسیده اند و شوهر نرگس گفته دو سه روز دیرتر برمیگردیم . گفتم سلامت باشند دیرتر هم آمدند عیب نداره . خوب تو تعریف کن ببینم . آیا به تو خوش گذشت ؟ عاطفه درحالیکه چای میخورد گفت : فقط جای شما خالی بود . شوهر نرگس هم از مهمان نوازی چیزی کم نداشت .
عاطفه شروع به تعریف از سفرش کرد . نمیخواست با حرف زدن از نادر و اتفاقاتی که افتاد مادرش را اندوهگین کند لذا از هر چه را که درباره نادر بود فاکتور گرفت و با خود اندیشید سر فرصت برای او خواهم گفت . آن روز تا غروب عاطفه از سفرش سخن گفت و مادر با لذت گوش میکرد . شب وقتی عاطفه کمک مادرش میکرد سراغ پدرش را گرفت . مادر درحالیکه از شنیدن نام پدر اندوهگین شده بود گفت : مثل همیشه . فقط یکبار به خانه آمد و از من درخواست پول کرد .
آیا به او دادید ؟
مادر آهی کشید و گفت : مگر میتوانم ندهم ؟ به زور از من میگیرد .
این انصاف نیست شما با این مرارت پول تهیه کنید و آن را به پدر دهید .
چه کنم دخترم ؟ یکبار با خود گفتم او را معرفی کنم . دلم نیامد . از آن گذشته اصلا نمیدانم کجاست و چه میکند ؟ هر بار یک گوشه است . دیگه کافیه دخترم تو خسته ای . بهتره بری بخوابی .
نه مادر خسته شما هستید . منکه این مدت استراحت کردم . بهتره شما بخوابید .
مادر با ملاطفت گفت : قربون تو دختر گلم برم . بیدار میمانم تا با هم بخوابیم . شب از نیمه گذشته بود که هر دو به بستر رفتند .

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۱۷

نادر مصمم به انتظار دکتر نشست تا دکتر همه مریضهایش را ویزیت کند و بعد نزد منشی رفت و گفت:حالا میتوانم با دکتر صحبت کنم؟
-بله خواهش میکنم آقای رفیعی.
نارد ضرباتی به در زد و داخل اتاق شد.دکتر با دیدن او از جا برخاست و جلو آمد:چطوری نادرجان؟میگفتی من می آمدم خانه ویزیتت میکردم.
نادر با مهربانی محبت دکتر را پاسخ داد و گفت:میتونم بنشینم؟راستی خیلی وقته ایستادم.چون از آنجایی که طبیب حاذق هستید همیشه مطبتان شلوغه.
-چرا به منشی نگفتی از دوستان منی؟آنوقت اینهمه معطل نمیشدی؟
-چرا باید بگویم؟همه آنهایی که آمدند مریض هستند.من با آنها فرقی ندارم.در هر حال میباید باهاتون صحبت میکردم.
دکتر پشت میزش قرار گرفت و خودش را آماده شنیدن سخنان او نشان داد.نادر نگاهی به او نمود و گفت:آمده ام که حقایق را بشنوم دکتر.فقط امیدوارم اشتباه کرده باشم.
-چه حقایقی؟تو درباره چی حرف میزنی؟
-دکتر شما یکی از نزدکیترین دوستان عموی من هستید.اصلا محرم راز ما بوده اید.بمن بگویید چه بیماری دارم؟
دکتر متعجب شد ولی خودش را کنترل کرد و گفت:من اصلا متوجه حرفهای تو نمیشوم.
نادر عصبی از جا بلند شد.نفسی تازه نمود و سعی کرد با آرامش سخن بگوید:دکتر شما خوب میدونید دارم در چه موردی حرف میزنم.درباره خودم من به چه بیماری مبتلا هستم؟میدونید که پدر و مادرم مرده ان.بنابراین کسی جز عمویم ندارم.ظاهرا او بهتر از خودم میداند من به چه مرضی دچار شده ام.
دکتر مکثی طولانی کرد و سپس عینکش را از دیده برداشت و با تاسف گفت:مثل اینکه وقت آن رسیده که خودت هم بدانی.آیا عمویت بتو چیزی گفته؟
نادر روی مبل نشست و آهسته گفت:من بطور اتفاقی حرفهای آنها را شنیدم دکتر؟حالا من خیلی وخیم است؟جواب بدهید.
دکتر او را دعوت به آرامش نمود و با مهربانی گفت:تو خیلی دیر اقدام کردی.سالهاست که مبتلا به بیماری ناشناخته ای شده ای و خودت خبر نداشتی.وقتی اولین سری آزمایشتاتت را دیدم برایم باور کردنی نبود.
-برای همین دستور سری دیگری از همه ازمایشتات را دادید؟
-بله درسته.تو نباید روحیه ات را از دست بدهی معجزه نزد خداوند عمل کوچکی است.مرگ و زندگی دست اوست.من و علم پزشکی تنها یک وسیله ایم.
نادر در حالیکه از درون میلرزید با صدای بی رمقی پرسید:بیماری من چیه؟
دکتر سری از روی تاسف تکان داد و گفت:متاسفانه تو مبتلا به نوعی سرطان پیشرفته مغز شده ای.البته سرگیجه هایت همه بر اثر همین بیماری است...
-چه مدت دیگر زنده ام؟
-تو نباید خودت را ببازی.نباید به مرگ فکر کنی.
نادر فریاد زد:چه مدت زنده ام دکتر؟
دکتر که حال او را میفهمید سکوت کرد.نادر که سکوت او را دید از جا برخاست و گفت:پس دیگه کارم تمومه.پس همه چیز حقیقت دارد.
مشتش را به دیوار کوبید و سرش را به آن تکیه داد.دکتر لیوان ابی برای او ریخت از جا بلند شد و بطرفش رفت و گفت:تو نمیتوانی حرفهای مرا بفهمی چون پزشک نیستی.حال من از تو بهتر نیست.وظیفه یک پزشک نجات جان انسانهاست و بدترین زمان طبابت یک طبیب همین لحظه است.دادن خبر یک بیماری صعب العلاج.
اشکهای نادر به روی زمین چکید و حال خود را نمیفهمید.گفت:آخر من هنوز خیلی جوانم دکتر.هنوز زندگی نکرده باید بروم.
دکتر از شنیدن سخنان او متاثر شد.لحظاتی بهمین منوال گذشت.دکتر متفکر از پنجره به بیرون نگریست و نادر که دوباره احساس سرگیجه میکرد روی مبل نشسته بود.دکتر بطرفش برگشت و گفت:البته ما پزشکها از درصد و احتمال زیاد حرف میزنیم.گاهی از یک درصد و نیم درصد حرف میزنیم و گاهی از صد در صد و نود در صد.به تو میگم نادر که چند درصد ضعیف برای بهبودی تو وجود دارد آنهم در کشور انگلیس است.ممکنه همین چند درصد وقتی به پای درمان رسید به نوددرصد هم برسد.تو که امکاناتش را داری اگر از من بپرسی میگویم درنگ نکن چون هنوز خیلی جوانی این ویرویس اولین بار سال گذشته در آنجا کشف شد و میگویند که راه درمانش هم معلوم شده.
-شما چی فکر میکنید دکتر؟فکر نمیکنید کار عبثی باشد؟
-نظرم را بتو گفتم.در کار ما هیچ چیز معلوم نیست.گاهی از یک درصد امکان بهبود حرف میزنیم ولی بیمار معالجه میشود.آن دست خداست نادر از جا برخاست و درمانده گفت:متشکرم دکتر از اینکه وقتتان را در اختیارم گذاشتید.
دکتر تا جلوی در دنبالش آمد و گفت:میدونی که من چقدر بتو علاقه دارم امیدوارم ورق برگردد و تو بهبودی خودت را بدست آوری.هر گاه بمن نیاز داشتی فقط کافیه تماس بگیری خودم را میرسانم.
نادر در پاسخ لبخند تلخی زد و مطب را ترک کرد.
نادر بمحض ورود به خانه یکراست به اتاقش رفت.حتی به سوالات الهام و عمویش هم پاسخ نداد.حالا حس میکرد دنیا در نظرش تیره و تار شده.گویی به آخر خط رسیده و نمیتواند راه رفته را بازگردد.به عاطفه می اندیشید با خود گفت شاید درست ترین کار همان بود که کردم.هر چند پس از او دیگر زندگی را برای چه میخواهم؟همان بهتر که بمیرم.وقتی کسی را که از جان بیشتر دوست دارم در کنارم نیست برای چه زنده بمانم؟
من یک پاکباخته ام.پدر و مادر و سلامتی ام را از دست داده ام.دختری را هم که دوست داشتم از دست دادم.دیگر چه دارم که به آن دل خوش کنم.من اکنون مردی جوانم با ثروتی بی پایان که حتی شمارش آن خسته ام میکند.اما همه این ثروت به چه کارم می آید وقتی که مدت کوتاهی بیشتر زنده نیستم؟
ایکاش میتوانستم قبل از مرگ او را ببینم و به او بگویم دوستش دارم.آنقدر که د رخاطرش نمیگنجد.به او بگویم تا مرا مردی جفاکار نپندارد.آه عاطفه!کاش اینجا بودی و بتو میگفتم چه غمی در سینه دارم!نادر از روی تخت برخاست و شماره وکیلش را گرفت و او را نزد خود فراخواند.ساعت از نه شب گذشته بود که وکیلش از راه رسید و در میان بهت و حیرت الهام و عموی نادر به اتاق موکلش رفت.نادر سیگارش را در جا سیگاری مملو از ته سیگارهایش خاموش کرد و صاف روی تخت نشست.وکیل سراپا گوش روی مبل مقابلش قرار گرفت.
-میدونید که من وارث ثروت بیشماری هستم آقای زند و البته شما از زمان پدرم وکیل خانواده ما بوده اید.امشب با این عجله شما را اینجا خواستم تا وصیت نامه ای تنظیم کنم.
-این چه فرمایشی است اقای مهندس؟شما هنوز خیلی جوان هستید.
نادر آهی کشید و گفت:بله خیلی جوان ولی مرگ که پیر و جوان نمیشناسد.متاسفانه من دچار بیماری لاعلاجی شده ام و بزودی از دنیا میروم.
وکیل سالخورده با اندوه او را نگریست و همچنان منتظر سکوت کرد.
-این گفتگو کاملا محرمانه است و حتی عموی من نباید بویی ببرد.این وصیت نامه هم تا زمانی که من زنده هستم مسکوت باشد.پس از مرگم باشد مو به موی آن اجرا گردد.وکیل نادر قلم و کاغذی آورد و آماده نوشتن شد.
-من نادر رفیعی فرزند مسعود به شماره شناسنامه...متولد تهران عالما و در کمال سلامت عقل این وصیت نامه را مینویسم.این بنای مسکونی و کلیه زمینهای اطراف تهران که در مالکیتم میباشد با رضایت قلب به دولت وقف مینمایم که صرف امور خیریه گردد.همچنین کلیه اموال باقیمانده را به دوشیزه عاطفه بنایی واگذار مینمایم.
وکیل پیر در حالیکه مینوشت زیر چشمی به نادر نگریست.در چهره او هیچ چیز نبود جز حسرت و ناکامی.
-همچنین بعنوان پاداش بخاطر زحمات خالصانه وکیل خانواده جناب آقای دکتر زند زمین واقع در...را به ایشان میبخشم.امیدوارم خداوند ما را ببخشد و بیامرزد.

تهران مورخ...نادر رفیعی

وقتی وصیت نامه تنظیم شد نادر گفت:حالا میتوانید بروید منتهی فراموش نکنید این وصیت نامه تا وقتی که من در قید حیاتم پنهان میباشد.
دکتر زند با مهربانی گفت:خیالتان راحت باشد.در ضمن خیلی متشکرم که به فکر من بودید.
وقتی که او از اتاق نادر بیرون آمد عمو و دختر عموی نادر از جا برخاستند.عمو هر چه کرد نتوانست حرفی از او بیرون بکشد.الهام به پدرش گفت:اگر اشتباه نکنم اینجا اتفاقی می افتد که ما بیخبریم.
-احتمالا نادر به وکیلش گفته با ما سخنی نگوید.
-پدر مبادا درباره...
-نه اگر تصمیمی میگرفت بمن میگفت.فقط به صورت جسته گریخته بمن گفت قبل از آمدن از شمال با آن دختره بهم زده.
-چی؟منکه باور نمیکنم.
-منهم باور نمیکردم ولی وقتی به او گفتم آماده ام به خواستگاری رسمی برویم او گفت منصرف شده آنوقت باور کردم.
-از ازدواج منصرف شده یا از دختره؟
-دقیقا نمیدانم ولی مثل اینکه فعلا حال و هوای ازدواج ندارد.
-آدم از کارهای او سر در نمی آورد.آنقدر که او آتشش تند اینکار از او بعید است.
-یکی کمتر بهتر.آن دختر در اصل برای ما مثل یک مزاحم بود.
-حق با شماست پدر حالا نادر در دستهای ماست.
-باید مراقب باشیم.این غزالی که من دیدم براحتی دم به تله نمیدهد.
پدر و دختر هر دو خندیدند.
عاطفه کمتر سخن میگفت و نرگس هم سعی میکرد خلوت او را برهم نزند.او حتی در خانه هم ساکت تر شده بود و این از نظر مادر دور نبود.او میدید که دخترس از وقتی به خانه بازگشته گوشه گیر شده است.چند بار از او سوالاتی کرد تا به عمق وجودش پی ببرد ولی میسر نشد.با خود اندیشید که این اقتضای سن اوست جوانان عالمی دارند که ما کمتر به آنها نفوذ میکنیم.
کماکان آن جوان مزاحم هنوز عاطفه را ازار میداد.هر روز گویی کاری نداشته باشد تا مسیری او را دنبال میکرد و حرفهای تکراری اش را تحویل عاطفه میداد.
-در تمام عمرم دختری به سردی و خشکی تو ندیده ام.حتی جواب مرا نمیدهی حی به من نگاه نمیکنی.
و چون سردی عاطفه و بی اعتنایی اش را دید ادامه داد:ببین من از وضعیت خانوادگی تو آگاهم.میدونم بخاطر پدرت دچار دردسر هستی.میفهمم که تو خیلی از موقعیتهای ازدواجت را بخاطر پدرت از دست میدهی.
عاطفه با خشم به طرفش برگشت و گفت:که چی؟بتو چه مربوطه؟دیگه داری کلافه ام میکنی.میخواهی کاری کنم که پشیمونی به بار بیاورد؟
-من دارم بتو پیشنهاد شرافتمندانه میدهم تو داد و بیداد میکنی؟میخواهم مادرم را بفرستم خواستگاری.
-برو به درک.من اگر مجبور باشم بپوسم بهتر اینه که با تو بخاطر مشکلاتم ازدواج کنم تو چرا دنبال کسی نمیگردی که لیاقتش را داشته باشی؟
-من برای تو با آن پدر بی سر و پایت زیادی هم هستم.
عاطفه تکه آجری از زمین برداشت و بطرفش نشانه گرفت.با خشم ان را پرت کرد به مچ پایش خورد و او در حالیکه میلنگید و به عاطفه فحش میداد در حال رفتن گفت:بالاخره تلافی میکنم.
اشک در چشمان عاطفه حلقه زد.با خود گفت خداوندا چرا باید دارای پدری باشم که هر بی نزاکتی بخاطرش تحقیرم کند؟احمق به من پیشنهاد ازدواج میدهد آنهم با منت.چه کسی؟لا بی سر و پایی که حتی در دهات به او زن ندادند.
آنروز وقتی نرگس را دید بغض گلویش را فشرد.لبانش میلرزید و از شنیدن سخنان حقارت بار آن مزاحم دچار سردرد شده بود.
-چی شده عاطفه؟
-نبودی که ببینی پسرک بی سر و پا بمن چی گفت.
-چرا از او شکایت نمیکنید؟
-چی میگی نرگس؟یکبار شکایت کردیم همه همسایه ها جانب مادر او را گرفتند.هر کس با کنایه به ما میفهماند به سبب مزاحمتهای پدرم از ما شاکی است.تو که غریبه نیستی پدر من تا وقتی که از مادرم پول میگیرد و مشکلی ندارد کاری به ما ندارد.ولی وقتی که به پول نیاز داشته باشد مادر نداشته باشد که به او بدهد در خانه یکی یکی همسایه ها را میزند و درخواست پول میکند.چند وقت پیش هم در خانه اینها رفته بود و درخواست پول کرده بود و وقتی که مادر من ز پسر آنها شکایت کرد د رحضور همه همسایه ها گفت تو برو آن شوهر معتاد گدایت را از خیابانها جمع کن آن موقع بود که ما فهمیدیم پدرم گدایی میکند.
آه نرگس به قدری از این زندگی خسته ام که میخواهم بمیرم.مادرم هر چه کار میکند به پدرم میدهد تا ابروی ما را بخرد.منهم که هر چقدر جان میکنم باز هم لنگ میزنم.چند روز قبل یکی از همسایه ها مقداری حبوبات و برنج برایمان آورد ولی مادرم آنها را پس داد.همسایه مان گفت من دیدم نیاز دارید آوردم چون آقای بنایی دیروز از ما درخواست پول کرد.نمیدانی مادرم چقدر اشک ریخت.هر چه کردم نتوانستم او را آرام کنم.دیگر از فرط شرمساری نمیتوانم سرم را در محل بالا بگیرم.بعضی ها هم مثل این مزاحم بی نزاکت گمان میکنند من به سبب احتیاج دست به هر کاری میزنم.بخدا اگر نمیترسیدم خودکشی میکردم و خود را از این زندگی خلاص میکردم.
نرگس از شنیدن این وقایع اشک به دیده آورد.از صمیم قلب میخواست به دوستش کمک کند ولی نمیدانست چگونه؟او به خوبی میدانست که عاطفه بسیار مغرور است و هرگز حاضر به قبول کمکهای مادی او نیست بنابراین در حال حاضر تنها با زبان میتوانست او را دلداری دهد.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۱۸

چیز غریبی بود انگار عاطفه کسی بود که با رفتنش خانه دل نادر را خاموش کرده بود . کسی که عاشق باشد به خوبی میداند از چه میگویم . باعث تغییرات و نیستی جهان موجود واحدی است آن موجود تا به درگاه خداوند صعود میکند و آن عشق نام دارد . وقتی روح انسان اندوهگین میشود این اندوه به سبب عشق است . انسان عاشق گاهی شاد است و گاهی محزون . وقتی عشق که انسان وجود خود را بدان وابسته میداند از نظر غایب گردد انسان خلا آن را حس میکند . گویی تکه ای از قلب او را برداشته اند و این واقعیت دارد که عشق در نظر عاشق مثل رب النوع جلوه میکند . عاشقانی که به هر دلیل از یکدیگر جدا میگردند و میگویند طاقت تحمل داریم در اصل خود را گول میزنند . عشق تنها چیزی است که میتواند ابدیت را اشغال نماید و ابدیت برای چیزهای فنا نشدنی است .
عشق مانند انسانها دارای روح و جان است . عشق مثل آتشی است که ما تنها گرمای سوزان آن را حس میکنیم و هیچ سردی و خنکی نمیتواند از درجه گرمای آن بکاهد . اگر از این گرما محروم گردیم خفه میشویم و وقتی روح خفه شد جسم به چه کار می آید ؟ چیزی را که عشق شروع کند هیچ کس جز خداوند نمیتواند پایانش دهد . عشق نشانی روح است . هر گاه روح گمشده ای داشتید ابتدا به دنبال عشق جستجو کنید که در قلب عاشق غیر پاکی ترکیبی نیست . نادر در اندوه از دست دادن عاطفه چون دیوانگاه شده بود . میدانست تاب نخواهد آورد . میباید او را میدید و خودش تردیدی نداشت بیش از این نمیتواند تحمل کند و درست آن زمانی بود که تصمیم گرفت به دیدار عاطفه برود . آن روز یکی از روزهایی بود که به هیچ وجه روحیه خوبی نداشت . به آدرس بیمارستانی رفت که او آنجا کار میکرد . ساعتها منتظر ماند و با خود ستیز کرد تا به دیدارش رود . بالاخره وارد بیمارستان شد . جلوی اطلاعات ایستاد و پرسید : معذرت میخواهم در این بیمارستان پرستاری به نام خانوم بنایی کار میکنند ؟
دختر جوان به نادر نگاهی کرد و گفت : بله . جنابعالی ؟
نادر مکثی کرد و گفت : من ... من یکی از آشنایانشون هستم .
با ایشون کاری دارید ؟
نخیر ... یعنی بله . کارشون چه موقع تمام میشود ؟
حدود نیم ساعت دیگر کارشان تمام میشود .
معذرت میخواهم من نمیتوانم منتظر بمانم . امکانش هست ایشون را صدا کنید ؟
فامیلی تان را بفرمایید تا تماس بگیرم .
من رفیعی هستم . نادر رفیعی
دختر جوان با بخش عاطفه تماس گرفت و نادر شنید که از او سخن میگوید . نزدیکتر رفت و آهسته گفت : بگین من منتظرشان میمانم .
معذرت میخواهم ایشون گفتند که به شما بگویم نمیخواهند شما را ببینند . گفتند اینجا را ترک کنید .
نادر با ملایمت گفت : ممکنه گوشی را به من بدهید ؟
نادر گوشی را گرفت و گفت : عاطفه باید باهات حرف بزنم . ولی عاطفه به محض شنیدن صدای او گوشی را روی تلفن گذاشت . نادر گوشی را به دختر جوان پس داد و ضمن تشکر آنجا را ترک کرد . او اکنون ده روز که پس از صحبت با دکتر و مطلع شدن از بیماری اش به شرکت نرفته بود . صورت مرتب و همیشه اصلاح کرده او حالا ژولیده و نامرتب گشته بود و دیگر در لباس پوشیدن آن وسواس گذشته را به خرج نمیداد . آن روز بی هدف سری به شرکت زد و به منشی اش گفت سفارش نهار را از بیرون بدهد . اکنون پس از گذشت چند روز در برابر نگاههای معنی دار کارمندانش در آینه به خود مینگریست . خود را نشناخت . پاهایش را روی میز دراز کرده بود و به بیرون مینگریست که منشی اش در زد و با نهارش وارد شد .
آقای مهندس دیگر امری ندارند ؟
خانوم طی این ده روز گذشته کسی تماس با من نداشته ؟
چرا قربان . اگر اجازه بدهید لیستش را خدمتتان بیاورم .
وقتی منشی لیست تلفنها را برای نادر آورد او تنها به دنیال اسم عاطفه میگشت . وقتی اسم او را نیافت بی حوصله لیست را به منشی پس داد و پاهایش را زمین گذاشت .
آماده شد پس از چند روز چند قاشق غذا بخورد . منشی اش گفت : آقای مهندس از شرکت پردیس به کرات با شما تماس گرفتند و گفتند به محض تشریف فرمایی یک تماس بگیرید .
فعلا حوصله ندارم .
اگر تماس گرفتند چه بگویم ؟
بگویید هنوز نیامده اند . بگویید درگیر مشکلاتشان هستند . چه میدونم هر چه دوست دارید بهانه بیاورید حالا هم اگر کاری ندارید لطفا منو تنها بگذارید .
منشی متعجب از مدیر سخت کوش گذشته اتاق کارفرمایش را ترک کرد . نادر با بی میلی چند قاشق غذا خورد هنوز از گلویش پایین نرفته بود که معاون شرکت در زد و وارد اتاق شد .
قربان خیر مقدم عرض میکنم بنده با منزل زیاد تماس گرفتم ولی هر بار میگفتند کسالت دارید .
خوب که چی ؟
معذرت میخواهم قربان . روشنه . بنده باید امضاء حضرتعالی را پایین قراردادها میداشتم و به خاطر غیبت طولانی شما متقاضی ها را معطل نگه داشتم .
آن قراردادها را بیاور تا امضاء کنم .
معاون جلوتر آمد و قراردادها را به نادر داد تا امضاء کند . نادر با بی حوصلگی پایین هر ورقه را بدون مطالعه امضاء مینمود گویی به او دیکته کرده بودند فقط امضاء کند . با خود می اندیشید : این پولها به چه کارم می آید وقتیکه دارم با زندگی وداع میکنم ؟
حضرتعالی فردا که تشریف می آورند ؟
معلوم نیست .
ولی قربان ...
ولی و اما ندارد . مشکلی برایم پیش آمده که وقتم را پر کرده است .
اما اینطوری شرکت سقوط میکند .
نادر بی توجه به سخنان او کتش را به تن کرد و از اتاق خارج شد . حتی پاسخ خداحافظی منشی اش را هم نداد .

نرگس هر چه کرد که عاطفه را راضی به قبول اشتباهش کند موفق نشد .
تو باید حداقل حرفهای او را می شنیدی .
خواهش میکنم نرگس . به یاد آوردن آن خاطرات آزارم میدهد .
تو حتی به خودت هم دروغ میگویی . من میفهمم تو از یادآوری شمال چهره ات گلگون میشود . شاید برای خودش توضیحی میداد که تو را قانع میکرد .
چه توضیحی ؟ او مرا فریب داد و از سادگی من سوء استفاده کرد . حالا هم دوباره تصمیم گرفته مرا به بازی بگیرد .
اگر چنین قصدی داشت اصلا به بیمارستان نمی آمد . تو بدبینانه قضاوت میکنی . در هر حال من بیش از این چیزی ندارم که به تو بگویم . تنها میتوانم نصیحتی به تو بکنم . چیزی که تو خودت به من یاد دادی . نباید به تنهایی به قضاوت بنشینی .
نرگس سکوت نمود و دیگر تا خانه میان آنها کلامی رد و بدل نشد . عاطفه به محض شنیدن صدای او از پشت تلفن دچار هیجان شده بود با دستانی لرزان گوشی را روی تلفن گذاشته بود . پس از آن به علت لرزش دست شیشه آب مقطر را به زمین انداخته و شکسته بود .
حتی اگر نرگس را متقاعد میکرد ، خودش را نمیتوانست فریب بدهد . دلش برای نادر تنگ شده بود . برای شوخی هایش که در عین جدیت بیان میشد و او هرگز مرز شوخی و جدی او را نمیفهمید . طی این چند روز بارها نامه های او را که روی سبد گل فرستاده بود ، خوانده بود و هر بار طوری اشک به دیده اش آمده بود که گویی اولین باری است که آنها را میخواند . به نظرش خطوط آن نامه ها بوی نادر را میدادند . وقتی آنها را به دست داشت انگار نادر رو به رویش نشسته بود . آن نامه ها برای او زنده بودند و نفس میکشیدند و حکم معبودی خیالی داشتند . او دوست نداشت علی رغم میلش بی وفایی نادر را به یاد آورد . میخواست عشق او را تا وقتیکه پاک بود در سینه محفوظ کند و نمیخواست به یاد بیاورد عشقی ناکام داشته است . سعی میکرد به یاد بیاورد به او چه گفته بود و با یادآوری آنها به خود آرامش بدهد .
نادر صبح پس از بیدار شدن از خواب به حمام رفت و خود را تمیز و مرتب نمود . به شرکت رفت و پشت میزش قرار گرفت و به منشی اش گفت هیچ کس را به حضور نمیپذیرم . نامه ای نوشت و آن را داخل پاکت گذاشت و ساعتی بعد از شرکت خارج شد و یکراست به بیمارستان رفت وقتی دوباره به دختر جوان که در جایگاه اطلاعات نشسته بود ، گفت که عاطفه را فرا خواند ، دختر جوان گفت : شما دیروز هم آمده بودید . فکر میکنید امروز شما را بپذیرند ؟
من برایشان امانتی آورده ام . لطفا نگویید که من کی هستم .
دختر جوان دقایقی به صورت نادر نگریست و بالاخره تسلیم خواسته او شد وقتی گوشی را روی تلفن گذاشت با مهربانی گفت : همین الان میان . شما بنشینید . نادر روی نیمکت مقابل پیشخوان نشست . هنوز دقایقی نگذشته بود که عاطفه در لباس سپید خود از پله ها پایین آمد . نادر شادمان از جا برخاست . قلبش در سینه بیقرار بود . طوری او را مینگریست که انگار سالهاست او را ندیده ، عاطفه به طرف اطلاعات رفت و گفت : سلام . خسته نباشی . با من چکار داشتی که گفتی پایین بیام ؟
دختر جوان به نادر اشاره کرد و گفت : اون آقا با تو کار داشت .
عاطفه به طرف عقب برگشت و نادر را دید . دهانش باز مانده بود و ناباورانه او را نگاه میکرد . نادر جلو آمد و با مهربانی گفت : عاطفه حالت چطوره ؟
عاطفه به خود آمد و بی توجه به دوروبرش با عجله راه آمده را بازگشت . نادر به دنبالش دوید و گفت : خواهش میکنم عاطفه . من باید باهات حرف بزنم .
عاطفه خشمگین شد : از اینجا برو . میدونی که من اینجا کارمندم .
چنین وانمود نکن که مرا نمیشناسی .
آشنایی ما یک پیش آمد تاسف بار بود .
نادر جلوی او دوید و مسیرش را سد کرد و گفت : میدونم از دستم خشمگینی لااقل این نامه را بخوان .
عاطفه او را کنار زد و دوباره به راه افتاد . نادر قدمهایش را تندتر کرد و با او از پله ها بالا رفت . عاطفه خواهش میکنم . میدونم قلب تو از سنگ نیست .
ولی قلب تو از سنگ هم سختتر بود .
مجبور بودم بر خلاف میلم چنین کنم . تو از حال و روز من بی خبری .
عاطفه با نفرت گفت : مگر تو از حال و روز من خبر داشتی ، وقتیکه میان هزاران علامت سوال دوستم و شوهرش رهایم کردی و رفتی ؟ اگر تصور کرده ای من از آن دخترها هستم که وقتت را با آنها بگذرانی بهتره جای دیگری دنبالش بگردی .
خواهش میکنم عاطفه . مردم متوجه ما شده اند . اگر با زدن سیلی به گوشم آرام میگیری من صورتم را عرضه میکنم . اما مرا از خودت مران .
عاطفه چشمانش را بست و سعی کرد به احساساتش مسلط گردد . قدمهایش را بلندتر برداشت و جلوی در بخش به طرف نادر برگشت و مصمم گفت : آقای رفیعی خواهش میکنم از اینجا بروید .
لااقل این نامه را بخوان . محض رضای خدا با من آن طور حرف نزن عاطفه دست او را که برای دادن نامه دراز شده بود نگریست و لحظه ای بعد وارد بخش شد . به محض اینکه داخب بخش شد اشکش جاری گردید . نادر به او التماس کرده بود به حرفهایش گوش کند . از او خواسته بود نامه اش را بخواند و او اعتنا نکرده بود . در اصل میخواست به گونه ای با احساسش مبارزه کند . میدانست نخواهد توانست در برابر نامه و حرفهای نادر مقاومت کند . لذا دست او را رد کرده بود . ترجیح داد در این باره با نرگس سخن نگوید . به همین جهت برای منحرف نمودن فکرش به سرعت به کارش مشغول شد.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تنها با تو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA