انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

تنها با تو


مرد

 
قسمت ۱۹

نادر سر میز با شامش بازی میکرد و این از دید عمویش دور نبود .
چیه عمو جان ؟ غذایت را دوست نداری ؟ متونی سفارش دیگری بدهی نادر بی آنکه صورت عمویش را نگاه کند پاسخ داد : متشکرم . بعد از ظهر چیزی خوردم و سیرم .
تو باید خودت را تقویت کنی . دیده ای که چقدر رنگ پریده و ضعیف شدی ؟
شما نگران من نباشید عمو جان . حالم خوبه .
الهام گفت : اون فقط خسته است . باید مسئولیت شرکت را به عهده مدیر با تجربه ای بگذارد و خودش استراحت کند .
نادر میدانست که انها از بیماری اش با خبرند ولی ترجیح میداد آنها ندانند که خودش هم از همه چیز با خبر است . از طرفی از اینکه آنها او را تا این حد احمق فرض میکردند متنفر بود . دلش میخواست فریاد بزند من از همه چیز باخبرم و از شفقت شما بیزارم . از سر میز بلند شد و گفت : از حضور شما معذرت میخوام که ترکتان میکنم یکراست به اتاقش رفت و عمو و دختر عمویش رفتنش را نظاره کردند وقتی در را پشت سر خودش بست الهام به آرامی گفت : هرگز او را تا این اندازه آرام ندیده بودم . آیا فکر نمیکید علتش آن دختر باشد ؟
او به میل خودش عاطفه را کنار گذاشت . گمان نمیکنم علتش او باشد . بالاخره خسته میشود و همه چیز را به من خواهد گفت .
نادر در پناه نور ملایمی روی تخت خوابیده بود و می اندیشید . باید به هر قیمتی که شده سوء تفاهم ما بین خودش و عاطفه را برطرف میکرد . مطمئن شده بود که عاطفه به او روی خوش نشان نخواهد داد . لاجرم می اندیشید که چه کند و چگونه نامه را به عاطفه برساند ؟ ساعتها در بستر غلط زد و فکر کرد تا بالاخره فکر تازه ای به ذهنش رسید : طی آشنایی که با جهان در شمال پیدا کرده بود متوجه شده بود که او در کارخانه پدرش به عنوان ناظر مشغول به کار است از او به طور ضمنی آدرسی داشت . میخواست به دیدارش برود و از طریق او به عاطفه نزدیکتر شود .
نامه را به او میداد تا به عاطفه بدهد . نادر این روزها حال مساعدی نداشت و میخواست قبل از مرگ عاطفه را در جریان وصیت نامه اش قرار دهد و هم اینکه او را روشن کند از آن دسته مردها نیست که او تصور میکند . با این فکر اندکی آرام شد و دیده بر هم گذاشت .
صبح پس از صرف صبحانه ای مختصر از خانه خارج شد . سرگیجه هایش برایش عادی شده بود . به تازگی دچار خونریزی بینی میشد بنابراین ترجیح میداد کمتر پشت رل بنشیند . او راننده جوانی را استخدام کرده بود تا راندن اتومبیلش را بعهده بگیرد . به طور مختصر آدرس کارخانه را به راننده داد و خود سرش را به عقب صندلی تکیه داد . آنقدر در اندیشه بود که با صدای راننده به خود آمد .
رسیدیم آقا !
نادر از اتومبیل پیاده شد و از یک کارگر خواهش کرد جهان را صدا بزند . ده دقیقه گذشت تا اینکه جهان در لباس کار بیرون آمد به محض دیدن نادر اخم در هم کشید و قصد بازگشت نمود . نادر به سرعت دستش را گرفت و با مهربانی گفت : صبر کن آقا جهان . با هاتون کار داشتم .
جهان سر سنگین گفت : در مرام ما جایی برای نامردها نیست .
نادر گفت : فقط چند لحظه به من فرصت بدهید .
من با تو کاری ندارم . از اینجا برو .
نادر خواهش کرد : به کمکت احتیاج دارم آقا جهان .
وقتی که آن دختر ساده را نا امید کردی و رفتی از یاد برده ای ؟ او ساعتها گریه کرد .
میدونم و معذرت میخواهم . این نامه را به عاطفه بده و بگو آن را بخواند . همه چیز داخل این نامه نوشته شده .
جهان مردد پاکت را گرفت و گفت : چرا خودت آن را به عاطفه خانوم ندادی ؟
راستش او اصلا حاضر به صحبت با من نیست . وگرنه مزاحم تو نمیشدم . البته باید به او حق داد . ولی باید سخنان مرا هم بشنوید . نمیخواستم در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرد . هیچ چیز در دنیا نیست که من بیشتر از عاطفه خانم دوست داشته باشم . خوب دیگه مزاحمتان نمیشم .
نادر سوار اتومبیل شد و جهان را ترک کرد .
***
جهان از اطلاعات بیمارستان خواسته بود نرگس را صدا کنند و حالا بی صبرانه انتظار او را میکشید . نرگس که به طرفش آمد از جا بلند شد نرگس به محض دیدن او دستانش را در جیبش نمود و گفت : چی شده جهان ؟
سلام نرگس . میدونم مزاحمت شدم . ولی کار مهمی باهات داشتم .
نرگس کنار او روی نیمکت نشست و پرسید : آنقدر مهم بود که تا یکساعت دیگر هم نمیتوانستی صبر کنی ؟
امروز نادر آمده بود کارخانه .
نادر ؟
نادر رفیعی همان جوانی که عاطفه خانوم در شمال با او آشنا شد .
نرگس شگفت زده پرسید : او آنجا چه میکرد ؟
جهان نامه را به طرف نرگس گرفت و گفت : اینو داد تا به عاطفه خانوم بدهم .
چرا خودش به او نداده ؟
گفت هر چه کرده نتوانسته با او صحبت کند . راستش فکر کردم اگر این نامه را به تو بدهم تا تو به او بدهی بهتر است .
نرگس گفت : تو همین جا باش تا من عاطفه را خبر کنم . امروز یکساعت زودتر به خانه میرویم .
جهان با خوشحالی پذیرفت و به انتظار نشست . وقتی نرگس و عاطفه را دید داشتند با هم جر و بحث میکردند . عاطفه به شدت خشمگین بود و اجازه صحبت به نرگس نمیداد : تو گوش کن نرگس ! اگر مجبور بشم این نامه را از تو بگیرم آن را پاره میکنم . سلام آقا جهان .
سلام خانوم خسته نباشید .
آقا جهان ؟ چرا نامه را از او گرفتید ؟ اصلا نباید با او صحبت میکردید . نرگس به جای جهان گفت : این چه حرفیه عاطفه ؟ این کارها کار یک مرد نیست . این بیچاره هم فقط پیغام نادر را رسانده . حتما خیلی مهم بوده که تا کارخانه رفته تا نامه را به جهان برساند . از تو نا امید شده و سراغ جهان رفته . وقتی نرگس اصرار را بیفایده دید به سرعت پاکت را پاره کرد و نامه را بیرون کشید .
حالا هر سه سوار ماشین شده بودند و جهان رانندگی میکرد نرگس به او گفت : یک کم با ماشین دور بزن تا نامه را بخوانم .
پس آقا جهان لطفا نگه دارید تا من پیاده شوم .
نرگس شروع به خواندن نامه کرد :
سلام به الهه محبت و عشق ، به عاطفه عزیز ؛
هرگز از دقیقه دیگر خبر ندارم و نمیدانم وقتی این نامه را میخوانی کجا هستم ؟ به دیدارت آمدم و مرا از خودت راندی . پس اقدام به نوشتن این نامه نمودم . این نامه را نوشتم تا شاید رحمی به حال من نمایی و این واپسین لحظات مرا از دیدار خود محروم مداری !
میگویم واپسین لحظات ! آری دقایق آخر زندگی خود را سپری میکنم . زمانی این موضوع را فهمیدم که در شمال بودم . نمیخواستم جوانی تو را با خود نابود کنم برای همین چون توان خداحافظی نداشتم و نه توان گفتن حقیقت ، بنابراین همان شبانه به تهران برگشتم . آرزو داشتم حقیقت نداشته باشد و دوباره به دیدارت بیایم و تو را که اکنون چون آرزوی داشتن ماه گشته ای از خانواده ات خواستگاری کنم . ولی افسوس که دکتر به من گفت مبتلا به نوعی سرطان مغز از نوع پیشرفته شده ام . من از پشت موج اشک اندام تو را میدیدم . دلم میخواست بگویم نرو برگرد . اما هیهات که ...
جهان محکم روی ترمز کوبید و ماشین را متوقف نمود . عاطفه مات و مبهوت گوش میکرد و نرگس میان گریه به خواندن نامه ادامه داد :
آری خزان من نزدیک است . باید بروم و بی آنکه خود بخواهم برگهای سبز جوانی ام را پیشکش مرگ کنم . عاطفه دوستت دارم و به خدا قسم نامهربان نبوده ام بی وفایی نکرده ام ولی به خاطر مرگ باید برای ابد عشق تو را در سینه مدفون کنم . من میمیرم و عشق تو را با خود زیر خرمنها خاک میبرم . همان گونه که آفتاب در افق دور دست آخرین اشعه های زرد خود را با نهایت حیرت به صورت زمین میزند ، حس میکنم جان من نیز چون خورشید به غروب خود نزدیک میشود . عزیزم بدان وقتی به گذشته خود می اندیشم جز خاموشی و تنهایی نشانه ای ...
__________________
نمی یابم . تو تنها فروغی بودی که با رفتنت زندگی را به ظلمت تبدیل کردی .
همیشه وقتی با تو بودم هراس داشتم خورشید عشق من چون سپیده صبحگاهی زودگذر باشد و حالا میبینم که مرگ چون کوهی بلند میان ما فاصله انداخته است . این روزهایی که در فراق تو طی شد . از بدترین روزهای عمرم بود . اگرچه هنگام جدا شدن آنقدر با محبت بودی که حتی کلامی به من نگفتی .
عاطفه ، اگر هنوز شجاعت نداری و اعتراف نمیکنی تو نیز دوستم داری بی جهت من رنج کشیده و بیمار را به حتی یک روز زندگی بیشتر امیدوار مکن بگذار امواج سهمگین مرگ مرا به هر کجا که میخواهد ببرد . میگویند خاک فراموشی می آورد تو نیز پس از گذشت زمان مرا از یاد خواهی بود . که به قول شاعر :
.............. میتوان گفت که دیدار تو تقدیر نبود .......... ورنه در کوشش عشاق تو تقصیر نبود
باور کن هر قدر میخواهم برای پذیرفتن حقایق خود را به نادانی بزنم و خود را به آینده دل خوش کنم ولی این بیماری لحظه ای رهایم نمیکند . درست است که دوری تو ، مثل دوری جسم از روح است ، دوری تو زجر و شکنجه و پایان یافتن هر چه زودتر زندگی من است ولی باز هر چه می اندیشم وجدانم به من راست میگوید . باید به خاطر تو و سعادتت مصائب این راه را تحمل کنم . دیگر از عمر من آنقدرها نمانده که رنج و عذاب کشد .
من از همان روزهای نخست تو را عروس خانه خود میدیدم ولی افسوس که مرگ امان نمیدهد . پس از من نیز تو مالک همه چیز منی . اگر جسم را زیر خاک مدفون کنند روح سرگردانم در گرو توست . با وکیلم آقای زند صحبت کرده ام و آدرس تو را به او داده ام . پس از مرگم تو وارث ثروت منی . امیدوارم این یک خواهش مرا بپذیری .
کسیکه تو را برای همیشه میپرستد . اگر زنده بود با جسم و روان و اگر بیمار است بمیرد با روانش : نادر
فضای ماشین با صدای هق هق گریه نرگس و عاطفه پر شده بود . جهان هم اندوهگین بود . نرگس گفت : چرا ایستادی ؟ راه بیفت . فقط امیدوارم دیر نرسیم . عاطفه تو آدرسی از او داری ؟
عاطفه از داخل کیفش ورقی بیرون آورد و به نرگس داد . نرگس میان گریه گفت : بیچاره نادر . چه زجر و عذابی را تحمل میکند . عاطفه نباید مقابل او آنقدر سر سختی میکردی . حتی در این وضعیت هم به یاد توست .
عاطفه قادر نبود کلامی سخن بگوید و تنها میگریست . جهان با سرعت خیابانها را طی میکرد و به سوی خانه نادر میرفت وقتی به خانه نادر رسیدند جهان زنگ زد . پیرمردی در را باز کرد و به زنهای گریان و جهان نگریست و بعد پرسید :
فرمایشی دارید ؟
منزل آقای نادر رفیعی ؟
بله . جنابعالی ؟
من از دوستان ایشون هستم . میتونم بیام داخل ؟
چند دقیقه تشریف داشته باشید .
دقایقی طول کشید تا پیرمرد بازگشت و گفت : ببخشید آقا ایشون ظهر که به خانه آمدند حالشون بهم خورد حالا هم دکتر داره معاینشون میکنه .
عاطفه بی اعتنا به حضور بقیه با عجله وارد خانه شد و بی توجه به اعتراضهای پیرمرد بنای دویدن گذاشت . خودش را به ساختمان رساند و در را باز کرد . دکتر در حال خداحافظی با عمو و دختر عموی نادر بود که عاطفه سراسیمه وارد شد . الهام به محض دیدن او با دست جلوی دهان خود را گرفت .
عاطفه پرسید : نادر کجاست ؟
عمو جلو امد و گفت : شما بی اجازه وارد خانه شدید .
عاطفه با فریاد پرسید : اون کجاست ؟
فریاد نزن دختر جوان . او به شدت بیمار است و در اتاقش بستری است .
عاطفه به سرعت از پله ها بالا رفت و در یک اتاق را باز کرد . نادر آنجا نبود . در اتاق بعدی را باز کرد . از دیدن آن صحنه سست شد . نادر روی یک تخت دراز کشیده بود و چشمانش را بسته بود . با گامهای لرزان جلو رفت . هنوز بی صدا میگریست . دو زانو لبه تخت نشست و سرش را روی آن گذاشت . نادر آرام و بی رمق دیده از هم گشود و به محض دیدن او گفت : خودت هستی عاطفه یا من مرده ام و فرشته ای به شکل تو بر بالینم آمده ؟
عاطفه سر بلند کرد و دست او را به دست گرفت و میان گریه گفت : تو با من چه کردی نادر . گمان نکردی با رفتنت مرا هم میبری ؟
تو هنوز خیلی جوانی عزیز من .
تو هم خیلی جوانی . ما هر دو جوانیم . من نمیگذارم ترکم کنی . نباید بمیری .
ای کاش دست خودم بود . آنوقت با هم میرفتیم جایی دور و زندگی میکردیم ولی افسوس که آهنگ جدایی را می شنوم .
عاطفه سرش را روی پای نادر گذاشت و گفت : من بی تو چه کنم ؟ چرا به من نگفتی ؟
نادر آرام سر او را نوازش کرد و گفت : دیگر کاری از دست تو ساخته نیست . از دست هیچ کس ساخته نیست .
هیچ کس جز خداوند .
خدا مرا فراموش کرده .
حالا هر دو میگریستند . نادر دست او را بلند کرد و بوسید .
گمان نمیکردم تو را ببینم .
آه عزیز من . مرا ببخش . گمان میکردم ...
گمان میکردی به تو بی وفایی نموده ام .
عاطفه به خود آمد و از جا برخاست .
میخواهی بروی ؟
باز میگردم . تو هنوز زنده ای . نباید از مرگ سخن بگویی . این پایان امیدواری نیست . حتما راه نجاتی هست .
خویشتن داری تو را تحسین میکنم عاطفه . اما من به آخر خط رسیده ام . اگر هم تا کنون زنده ام به این سبب بوده که خود بی اطلاع بوده ام و به عشق تو زندگی کرده ام .
من بهترین پزشکان را بر بالینت می آورم .
پزشک من هم از بهترین پزشکان است .
عاطفه گوشی را از روی تلفن برداشت و به سرعت شماره گرفت و آمبولانس طلب کرد . در برابر یاس و نا امیدی نادر گفت : تو سعی خودت رو کردی حالا به من فرصت بده .
هر چه میخواهی بکن فقط از کنار من دور مشو .
عاطفه دستی به موهای او کشید و گفت : من کنار توام عزیزم .
وقتی آمبولانس آمد عمو و دختر عموی نادر با بردن نادر مخالفت کردند . عاطفه در برابر دیدگان حیرتزده نرگس و جهان گفت : شما دارید با نجات جان یک انسان مخالفت میکنید ؟
عموی نادر گفت : من قیم بیمارم و اجازه نمیدهم پزشک او را عوض کنی .
عاطفه جدی گفت : پس خوب گوش کنید . من او را به بیمارستان میبرم . حتی اگر مجبور باشم شما را از سر راه بردارم . انجا توی آن اتاق یک مریض داره میمیره و وظیفه حکم میکند تا دقایق آخر برای نجات جانش تلاش کنیم . در ضمن بیمار کاملا هوشیار است و قادره صحبت کند . من او را با رضایت خودش به بیمارستان منتقل میکنم .
عمو چون رضایت نادر را دید گفت : عمو جان آنها فقط تو را زجر میدهند و مثل موش آزمایشگاهی روی تو آزمایش میکنند .
نادر بی رمق گفت : بگذارید سعی خودش را بکند عمو.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۰

در سریعترین فرصت نادر به بیمارستان منتقل شد و چون عاطفه خود از پرسنل بیمارستان بود بهترین پزشکان را به بالین نادر اورد و نرگس و جهان را به خانه فرستاد . معاینه و عکس برداری نادر ساعتها طول کشید و عاطفه و الهام از این بخش به آن بخش بی آنکه کلامی با یکدیگر سخن بگویند به دنبال جواب آزمایشها بودند .
وقتی پزشک معالج جواب عکسها و آزمایشها را دید عاطفه و عمو و دختر عموی نادر را به اتاقش فراخواند . پس از مکثی طولانی گفت : خانوم بنایی ، من بیمار شما را دیدم متاسفانه به شما درست گفتند . ایشون مبتلا به حادترین نوع سرطان مغز هستند برق شادی در دیدگان الهام و پدرش درخشید و عاطفه سر به زیر افکنده بغضش را فرو داد . دکتر ادامه داد : اگر سال گذشته یا حتی شش ماه قبل سرگیجه هایش را جدی گرفته بود و به فکر معالجه می افتاد باز هم میشد کاری کرد ولی حالا ...
عاطفه با دیدگانی اشک بار گفت : یعنی ... یعنی او میمیره ؟
دکتر متاثر گفت : میشه گفت از دست ما کاری بر نمیاد . البته شاید ...
عاطفه حرف دکتر را قاپید و گفت : شاید چه دکتر ؟
شاید آنهم به احتمال خیلی کم بشود در انگلیس کاری کرد . شنیده ام که راه مقابله و درمان این بیماری را کشف کرده اند . پزشکی را در آنجا میشناسم که تا به حال دو عمل موفقیت آمیز داشته و توانسته آن دو بیمار را که به همین مرض مبتلا بوده اند معالجه نماید .
عاطفه با شعف گفت : چطور میشه او را به آنجا فرستاد ؟
عمو معترض گفت : من نمیتوانم اجازه بدهم او را به خارج ببرند ؟
دکتر گفت : چرا ؟ مگر از لحاظ مالی مشکلی دارید ؟
خیر . موضوع اینه که این احتمال خیلی ضعیفه و نمیتونم برادر زاده ام را بفرستم تا روی او آزمایش کنند و به کشتنش بدهم .
مرگ و زندگی دست خداست . الان قضیه فرق میکند . درسته که امکان بهبودی خیلی کم است ولی بهتر از این است که دست روی دست بگذاریم و تماشا کنیم . حتما میدونید با این وضعیت او مدت زیادی زنده نیست .
شما میگویید مرگ و زندگی دست خداست پس نمیشود گفت او اینجا تا کی زنده است .
الهام به میان آمد و گفت : پدرم درست میگوید . این یک ریسک است و ما صلاح نمیدانیم آن را انجام دهیم این خانوم هم هیچ تعهدی به پسر عموی من ندارد . تنها قرار بوده که روزی با ایشون ازدواج کنند . الان پدر من بزرگتر بیمار است . و باید کارها با رضایت ایشان صورت گیرد .
عاطفه با پوزش از جا برخاست و اتاق را ترک کرد نمیفهمید چرا عمو و دختر عموی نادر با رفتن نادر مخالفت میکنند ؟ به اتاق مراقبتهای ویژه رفت و بالای سر نادر نشست و دستش را به دست گرفت . نادر چشمهایش را باز کرد و به او نگریست لبخندی زد و گفت : خوب دیدی که دکتر چه گفت .
عاطفه هم لبخند تلخی زد و گفت : دکتر چه گفت ؟ گفت امیدی به بهبودی تو هست . به آن شرط که تو خود بخواهی .
نادر با تعجب گفت : چه میگویی ؟ چه امیدی ؟
باید به انگلیس بروی .
شعف از چهره نادر رخت بر بست و آهی کشید و گفت : تو چقدر امیدواری !
مگر زندگی را دوست نداری ؟ مگر مرا دوست نداری ؟
زندگی را برای این دوست داشتم که تو را داشتم .
عاطفه فشاری به دستش وارد ساخت و گفت : اگر مرا دوست داری و هنوز به حرفهایت اطمینان داری باید بپذیری .
نادر سکوت کرد و به عاطفه خیره شد . عاطفه دوباره پرسید : دوستم داری ؟
دوستت دارم ؟ پس از خدا تو را میپرستم .
پس درخواستم را قبول کن . دلم به من گواهی میدهد . تو سلامت بازمیگردی و ما زندگی شیرینی را شروع میکنیم . آن گونه که تو بخواهی .
نادر لبخند زد و گفت : تو خود در این کاری و میدانی که سرطان در هیچ کجای دنیا قابل درمان نیست .
در انگلیس دو بیمار به بیماری تو مبتلا بوده اند درمان شده اند و اکنون زندگی میکنند . با دکتر صحبت کردم به من گفت هیچ چیز غیر ممکن نیست . عزیز من تو نباید بترسی . من به انتظارت می مانم . حداقل به خاطر من باید تلاشت را برای زندگی از سر بگیری . آیا میتوانی ببینی که با رفتنت دختری در اوج جوانی خود را می کشد تا به تو ملحق شود ؟ اگر بمیری دیگر زندگی به چه کار من می آید ؟ من آنقدر تو را دوست دارم که حتی مرگ هم نمیتواند مرا از تو دور کند . پس از تو من خود به آغوش مرگ میروم . پس از خداوند بخواه و خود نیز تلاش کن زنده بمانی . گناه من چیست که عاشق مردی شده ام که او تنها یکی است و دومی ندارد پس از مرگش به او دل خوش دارم ؟ در نظر من در دنیای عشق شکست و دوری وجود ندارد . عاشق حقیقی به عشق خود جفا نمیکند و او را نیمه راه تنها نمیگذارد و مرگ را بهانه کند . نادر بخدا شرم را کنار گذارده و به روشنی سخن میگویم : به امید تو و برای تو زنده ام . دوستت دارم نادر . باور کن هر چه کردم در این مدت فراموشت کنم نشد ولی اکنون اگر مرا از خود برانی نیز نمیخواهم فراموشت کنم . حالا اگر دوست داری طوفان شو و مرا تازیانه بزن .
نادر قطره قطره اشک میریخت . عاطفه میدید که صورت او دوباره رنگ گرفته و شریان حیات دوباره در او قوت میگیرد . وقتی عمو و دختر عمویش به بالینش آمدند میان گریه گفت : میخواهم زنده بمانم . میخواهم زنده باشم و زندگی کنم . من هر آنچه برای سلامتی ام مناسب است میپذیرم .
دکتر لبخندی بر لب آورد و به عاطفه گفت : شنیده بودم قدرت عشق معجزه میکند ولی هرگز به چشم ندیده بودم . من در اولین فرصت ترتیب اعزام بیمار را خواهم داد .
عمو و دختر عموی نادر به ظاهر شادمان بودند ولی از درون خشمگین .
عاطفه هم اشک شوق میریخت .
نادر گفت : حال مساعدی ندارم وگرنه همین امروز تو را از مادر و پدرت خواستگاری میکردم .
صورت عاطفه گل انداخت . نادر پرسید : هر چقدر طول بکشد منتظرم می مانی ؟ عاطفه که قدرت سخن گفتن نداشت با سر تصدیق نمود . نادر حلقه ای را از دست خود درآورد و به دست عاطفه کرد .
این حلقه یادگار مادرم است . ساده است ولی میخواهم به دست کنی و باور کنم مال منی .
عاطفه انگشتر را نگریست و گفت : ولی آخه ...
میدونم خیلی قدیمی و سبک است . متاسفانه الان چیز مناسبتری به همراه ندارم .
این چه حرفیه ؟ این انگشتر از آن نظر که مال مادر مرحومت است با ارزشه ولی بگذار وقتی بازگشتی . من هم مطالبی هست که در شمال فرصت نشد به تو بگویم . بعدا با هم صحبت میکنیم .
نادر حلقه را به دست عاطفه نمود و گفت : مطلبت هر چه باشد میپذیرم تو هم این یادگاری را بپذیر .
عاطفه دست نادر را فشرد . دست خود را بالا برد و حلقه را بوسید . او میخواست درباره پدرش صحبت کند ولی باز هم فرصت را مناسب ندید . نادر بر اثر مسکن تزریقی آرام دیده بر هم گذاشت درحالیکه دست عاطفه را به دست داشت . عاطفه دستش را بیرون کشید و از اتاق خارج شد و یکراست به اتاق دکتر رفت . دکتر به محض دیدن او لبخندی به لب آورد و گفت : چیزی میخواستی فرشته نجات ؟
عاطفه لبخندی زد و گفت : دکتر بیمار من ...
خیالتان آسوده باشد . البته میتوانند او را به خانه ببرند ولی امشب را اینجا باشند بهتره . عاطفه از دکتر خداحافظی کرد . مقابل عموی نادر ایستاد و گفت : آقای رفیعی خدا نگهدار و چون پاسخی نشنید راه افتاد و از بیمارستان خارج شد . هوا تاریک شده بود و در راه می اندیشید . به وقایع گذشته و حال و البته آینده . نادر به سلامت باز میگشت و آنها زندگی شیرینی را شروع میکردند . از تصور کردن افکارش لبخندی بر لب آورد و برای لحظاتی دیده بر هم گذاشت
وقتی به خانه رسید و در را باز کرد چراغهای خانه را خاموش دید به کلی مادرش را از یاد برده بود . با عجله به داخل خانه رفت . یعنی مادر سر کار رفته ؟ پس میثم چه ؟ از خانه بیرون آمد و در خانه همسایه را زد و وقتی زن همسایه جلوی در آمد با مهربانی پرسید : ببخشید خانوم عابدی ، شما از مادرم خبر ندارید ؟
والا مادرت ظهر آمد و برادرت را به من داد و گفت شما زود می آیید ولی من هر قدر منتظر ماندم نیامدید برادرت خوابش برده . آمدی ببریش ؟
اگر اجازه بدهید . ببخشید برای من مشکلی پیش آمد نتوانستم زودتر بیام .
اتفاقا من هم میخواستم بروم خانه خواهرم . به هوای برادر تو ماندم .
واقعا شرمنده ام . امیدوارم بتوانیم جبران کنیم .
عاطفه با سر افکندگی وارد خانه شد و برادرش را که به خواب رفته بود در آغوش گرفت و به خانه خودشان رفت . میثم را سر جایش خواباند و روی او را پوشاند و بعد به آشپزخانه رفت . مشغول آماده کردن شام بود که مادرش از راه رسید . به ساعتش نگاه کرد . ساعت یازده و ربع بود . یعنی مادرش تا این وقت شب کار میکرده ؟ جلو رفت و گفت : خشته نباشی مادر . چقدر دیر آمدید ؟
خیلی نگه ام داشتند . بعد هم خودشان مرا رساندند .
عاطفه درحالیکه چادر مادرش را به چوب رختی می آویخت گفت : شام حاضره بیارم ؟
مگه شام نخوردی ؟
نه مادر جون من هم تازه نیم ساعت است که آمدم .
اینقدر دیر ؟
بله . متاسفانه مشکلی پیش آمد و من نتوانستم زود بیایم .
مادر نگران پرسید : میثم چه ؟
وقتی آمدم هنوز خانه همسایه بود .
مادر پس از آسودگی خاطر پرسید : چه مشکلی برایت پیش آمده بود ؟
عاطفه آهی کوتاه کشید و گفت : خودتان را نگران نکنید . بیماری آورده بودند که حالش خیلی وخیم بود . به جهت رسیدگی به او دیرتر به خانه آمدیم .
خیالم راحت شد . گفتم شاید برای خودت مشکلی پیش امده است .
عاطفه با خود اندیشید این مشکل اصلا مشکل منه . نگاهش به حلقه افتاد . آهسته در فاصله ای که مادر صورت خود را میشست به اتاقش رفت و آن را از دست درآورد و بوسید . سپس داخل کمد گذاشت .
نمیخواست قبل از بهبودی نادر به مادر چیزی بگوید . مسلما مادر مخالفت مینمود . چون نادر به بیماری ناشناخته ای دچار بود . سر سفره شام آهسته به چهره مادرش نگریست . مثل همیشه خسته بود و باید پس از شام خیاطی میکرد . با خود گفت : دیگر جز پوست و استخوان از او چیزی نمانده .
مادر اجازه بدهید امشب من خیاطی کنم .
نه مادر . تو هم تا دیر وقت سر کار بودی . الهی بمیرم حتما خیلی هم خسته ای .
هر چقدر خسته باشم به قدر شما خسته نیستم .
من عادت دارم دخترم . تو هنوز خیلی جوانی . حیف از دستان تو نیست که باید با سوزن قیچی کار کند .
اصرار او بی ثمر بود لاجرم ظرفها را شست و به اتاقش رفت و در بسترش دراز کشید . به سقف اتاق خیره شده و می اندیشید : اگر نادر درمان نشود ؟ اگر هم درمان شد و بعد از قضیه پدرم با خبر شد و مرا تحقیر کند چه ؟ خداوندا فقط کافی است برای تحقیقات به محل ما بیایند و از یکنفر سوال کنند . آنوقت ...
عاطفه از اندیشیدن به این مساله موی بر اندامش راست شد . دیدگانش را به هم فشرد تا بلکه بخوابد . ولی نمیتوانست . هنوز صدای چرخ خیاطی مادر می آمد . در بسترش نشست و به میثم خیره شد و آرزو کرد : ای کاش مثل او بودم . بی خیال . بی آنکه بدانم در اطرافم چه میگذرد ؟ بی آنکه بدانم عشق چیست ؟ و مادر برای گذران زندگی چه رنجی را متحمل میگردد . بدون نادر نمیتوانم زندگی کنم . از طرفی نمیتوانم حالا به او بگویم . او گفت مطالب تو را نشنیده قبول میکنم ولی او هر حدسی را میزند غیر از اینکه پدر من ... به سختی او را راضی به رفتن به این سفر نمودم . او به امید من با این سفر موافقت نمود . چگونه میتوانم زندگی او را ندیده بگیرم ؟ باید تا بازگشت او صبر کنم . عاطفه در بسترش دراز کشید و با این افکار دیده بر هم نهاد .
***
صبح نرگس را دید به طور مختصر از دیروز برایش گفت . و به محض اینکه وارد بیمارستان شد ، به بخش آی سی یو رفت . به نظر حال نادر بهتر از روز قبل بود . چون او را به بخش برده بودند . با عجله به بخش رفت و عمو و دختر عموی نادر را دید و به انها سلام داد و به سردی پاسخ گرفت بعد بالای سر نادر ایستاد . نادر دستش را گرفت و گفت : حالت چطوره ؟
عاطفه به گرمی گفت : من خوبم ، تو هم که ظاهرا بهتری چون به بخش منتقل شده ای . با دکترت صحبت کردم . او معتقده تا قبل از رفتن به انگلیس میتوانی خانه باشی .
یعنی اگر بخواهم میتوانم حالا به خانه بروم ؟
بله میتوانی .
نادر از جا بلند شد و به عمویش گفت : شنیدید عمو ؟ راستش کمی کارهای عقب افتاده داشتم . بهتره امروز به خانه برگردم .
عاطفه گفت کارهای عقب افتاده را رها کن و برای بعد بگذار . باید در خانه استراحت کنی .
عمو درحالیکه به نادر منگریست گفت : عمو جان من اصلا صلاح نمیدانم تو به خارج بروی .
نادر به گرمی گفت : چرا عمو ؟
برای اینکه نمیخواهم تو را از دست بدهم . برای همین هم از چند وقت قبل بیماری ات را به خودت نگفتم .
نادر درحالیکه دست عاطفه را به دست داشت گفت : اگر بنا باشد بمیرم می خواهم سعی خودم را برای زندگی کردن بکنم . که اگر مردم خود را به آسانی تسلیم مرگ نکرده باشم . اگر تقدیر من در مرگ است به هر حال چه فرق میکند حالا بمیرم یا شش ماه دیگر . من این کار را میکنم چون خواسته عاطفه است . حق با اوست نباید خودم را به مرگ تسلیم کنم . شما هم اگر فکر کنید میبینید به نظر فکر منطقی می آید .
الهام به میان آمد و گفت : البته که ما هم دوست داریم تو زنده بمانی . اگر فکر میکنی رفتن به این سفر به صلاح توست درنگ نکن .
ساعتی بعد نادر از بیمارستان مرخص شد و پس از تشکری از عاطفه به اتفاق عمو و دختر عمویش به خانه رفت . دکتر معالج نادر به قول خود عمل کرد و در سریعترین فرصت برگه اعزام پزشکی نادر را تهیه کرد . نادر اصرار داشت تنهایی به این سفر برود و در برابر اصرار عمویش گفت : هم زبان بلدم و هم میتوانم خودم را اداره کنم . برایتان نامه مینویسم . نگران من نباشید ! بنابراین آماده میشد تا دو روز دیگر به مقصد انگلستان پرواز کند .
عاطفه این روزها به وضوح بی قرار بود و این کاملا پیدا بود . رفتن نادر با خودش بود و آمدنش با خدا . روز قبل از سفر ، نادر به دیدار عاطفه آمد پس از ساعتها گردش و گفتگو گفت : عاطفه میخواهم خواهشی از تو بکنم .
چه خواهشی ؟
تو همسر آینده منی و من مدتی تو را تنها میگذارم . دوست ندارم اگر به سلامت بازگشتم ، معطل تشریفات باشم . بنابراین مبلغی پول نزد تو میگذارم تا با آن مقدمات ازدواجمان را فراهم کنی مثلا اگر قرار است لباسی بخری یا بدوزی حتما تا قبل از آمدن من انجام دهی .
عاطفه که به یاد پدرش افتاده بود بهانه آورد و پاسخ داد : نمیفهمم چرا اینقدر عجله داری ؟
میترسم قبل از آمدن من یکنفر تو را از من برباید .
عاطفه خندید و گفت : نه مطمئن باش چنین نخواهد شد . من به تو قول دادم .
با این وصف میخواهم که خواسته ام را بپذیری .
آخه من هنوز آمادگی ازدواج ندارم .
نادر که یقین کرده بود که این حرف عاطفه به خاطر جهیزیه است گفت : من از تو هیچ چیز نمیخواهم . حتی از تو میخواهم لباس تنت را هم دربیاوری و لباسی که من میخرم بپوشی . اسباب و وسایل زندگی به چه درد من میخورد وقتیکه همه چیز دارم ؟ تو فقط باید بانوی خانه من باشی و بر همه چیز نظارت کنی .
عاطفه که شرمنده آنهمه لطف گشته بود قبل از آنکه فرصت پاسخی بیابد ساک کوچکی را روی زانوهای خود دید .
بازش کن . این پول ازآن توست .
عاطفه در ساک را باز کرد . همه پولها هزار تومانی و پانصد تومانی بودند . دهانش از تعجب بازمانده بود بزحمت سرش را بلند کرد و گفت : این پول برای مراسم عروسی نخست وزیر هم زیاده .
برای او شاید زیاد باشد ولی قابل تو را ندارد .
عاطفه گفت : شوخی میکنی . اگر این ساک پول را به خانه ببرم بی گمان مادرم میگوید بانک زده ام .
این در برابر قیمت قلبی که به من سپردی خیلی خیلی ناچیز است .
نادر عاطفه را تا حوالی خانه شان رساند و عاطفه ترجیح داد داخل کوچه نروند . وقتی که داخل خانه شد مادر خیاطی میکرد . وقتش بود که با مادرش حرف بزند . خیال داشت بیماری نادر را به مادرش نگوید و باقی را برای مادرش بازگو کند .
***
الهام و پدرش در باغ نشسته و گفتگو میکردند . الهام به ظاهر آرام و پدرش عصبی مینمود .
پدر آرامتر حرف بزنید ممکن است صدای ما را بشنود .
پدر عصبانی به دخترش گفت : همه چیز را ان دختره دیوانه به هم ریخت .
مگر به شما نگفته بود که با عاطفه قرار ازدواج را بهم زده ؟
چرا گفت . اما مثل اینکه به خاطر بیماری اش این کار را کرده بعد که دلش طاقت دوری او را نیاورده همه چیز را خراب کرده . نمیخواستم به انگلیس برود . نمیخواستم متوجه بیماری اش بشود .
الهام خونسرد مجله را ورق میزد و به حرفهای پدرش گوش میداد
پدر به دختر گفت : چیه ؟ آرام نشستی ؟
الهام مجله را به کناری گذاشت و با نرمش گفت : از شما بعید است پدر . من از شما ایده میگرفتم . حالا خودتان به بالاترین درجه خشم رسیدید ؟
آن با این فرق دارد . نادر دیگه همه چیز را فهمیده . تازه مبلغ کلانی هم پول به عاطفه داده تا مقدمات عروسی شان را تهیه کند .
درست برای همین میگویم اندوه و خشم شما بیهوده است . من خوب میدونم چه باید بکنم ؟! تازه نباید روی بهبودی نادر جدی فکر کرد .
چه میگویی دختر ؟
با استفاده از همان پول برای عاطفه پاپوش درست میکنیم .
چی ؟
الهام خندید و گفت : یعنی طوری پولها را از دستش خارج میکنم و به نادر میگویم این پولها را در عوض سکوت به خاطر اشتباهاتش به من داده است . بعد نظر او را برای ازدواج به خودم برمیگردانم .
الحق که دختر خودمی . آیا کس به خصوصی را در نظر داری ؟
هنوز درست نمیدانم چه باید بکنم . باید چند روزی روی آن فکر کنم و در ضمن نیاز به اطلاعاتی درباره عاطفه دارم . بالاخره هیچ انسانی گل بی عیب نیست . خطایی از او میگیرم . برای این کار از خسرو کمک خواهم خواست .
آیا فکر میکنی بپذیرد ؟
او بخاطر من هر کاری میکند .
پدر که اکنون آرامتر مینمود آهسته گفت : داشتم فکر میکردم همه چیز تمام شده و زحمت ما بی مورد بوده است .
الهام درحالیکه به نقطه ای دیگر نگاه میکرد با لبخند گفت : بالاخره ثروت او را به چنگ می آورم .
***
پرواز نادر به مقصد انگلیس ساعت ده و بیست دقیقه صبح بود عاطفه برای دو ساعت مرخصی گرفت و برای بدرقه نادر به فرودگاه رفت . نیم ساعت به یاد ماندنی را با هم بودند تا اینکه لحظه جدایی رسید اشک در دیدگان هر دو حلقه زده بود . نادر گفت : برایت نامه مینویسم .
مرا از حال خودت بی خبر مگذار .
برایم دعا کن . گریه نکن نمیخواهم با تو اینگونه خداحافظی کنم .
تو به سلامت باز میگردی . مطمئنم .
نادر به طرف عمو و دختر عمویش برگشت و گفت : به خاطر همه چیز ممنونم . عمو جان ببخشید اگر گاهی با شما مخالفت کردم .
این چه حرفیست پسرم ؟ من جز سعادت تو را نمیخواهم . امیدوارم به سلامت بازگردی .
الهام هم دستان پسر عمویش را فشرد و گفت : بی صبرانه منتظر بازگشتت هستیم .
نادر گفت : خواهشی ازتون دارم .
عمو با مهربانی گفت : آن خواهش چیست ؟
اگر عاطفه به مشکلی بر خورد کمکش کنید . او همسر آینده من است .
مطمئن باش پسرم ، حمایت خود را از او دریغ نخواهم کرد .
نادر بار دیگر به جانب عاطفه برگشت او هنوز میگریست . چانه او را با دست بالا گرفت و به چشمانش خیره شد و گفت : به من نگاه کن و بخند و یک بیمار را با خاطرات زیبا بدرقه کن .
عاطفه لبخندی زد و به چشمان او خیره شد .
این زیباترین چیزی است که با خود از ایران میبرم . دوستت دارم .
نادر بار دیگر از پشت شیشه هر سه نفر آنها را نگریست و در میان جمعیت گم شد . لحظاتی بعد هواپیمای آنها در آسمان بود .
عمو به جانب عاطفه برگشت و گفت : برادر زاده ام از من خواست در صورت نیاز به تو کمک کنم . هر گاه مشکلی پیش آمد خبرم کنید .
عاطفه با خوشرویی گفت : متشکرم .
میخواهید شما را برسانم ؟
نه خودم باز میگردم . راستش در راه کاری دارم که باید به انجام برسانم .
در اصل عاطفه کاری نداشت میخواست با خود تنها باشد . در راه با خود اندیشید که چقدر درباره عمو و دختر عموی نادر بد قضاوت نموده است . بنابراین از خدا طلب بخشش کرد.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۱

عاطفه شرم را مانع آن میدید که خودش درباره نادر با مادرش مستقیما صحبت کند.فکر چگونه گفتن این مساله ساعتها بخود مشغولش نموده بود.تا اینکه نرگس قبول کرد با مادر عاطفه صحبت کند.بنابراین تصمیم گرفتند آن روز عصر که مادر عاطفه در خانه به خیاطی مشغول بود نرگس به خانه آنها بیاید و باب گفتگو را باز کند.مادر عاطفه از دیدن نرگس خیلی خوشحال شد وقتی عاطفه چای آورد و هر سه نشستند در حین خیاطی گفت:فرصت نشد بیام و تشکر کنم.
-برای چی خانوم بنایی؟
-برای اینکه به فکر عاطفه بودی و او را به سفر بردی.
-ای بابا شرمنده میکنید د راصل من باید از آوردن عاطفه تشکر کنم چون حضورش باعث شد به ما بیشتر خوش بگذره.
نرگس در حین نوشیدن چای گفت:خانوم بنایی؟اگر خواستگاری خوب برای عاطفه بیاید به ازدواج او رضایت میدهید؟
مادر لحظاتی به عاطفه نگریست و چون او را سرافکنده دید فهمید خودش از همه چیز باخبر است.به عقب تکیه داد و گفت:چطور مگه نرگس جون؟
-راستش وقتی د رشمال بودیم پسر متین و خانواده دای عاطفه را دید و پسندید بعد وقتی با جهان صحبت کرده بود و فهمیده بود که عاطفه هنوز ازدواج نکرده آدرس جهان را گرفته بود.چند روز قبل مجددا به دیدن ما آمد و اجازه خواستگاری گرفت ولی عاطفه گفت باید با شما صحبت کند.
مادر به عاطفه نگریست و با مهربانی پرسید:خودت چه نظری داری؟
عاطفه سر بزیر افکنده بود گفت:هر چی شما بگین؟
-دخترم من باید بدونم او چه کسی است و چکاره است؟
نرگس گفت:من و جهان قبلا همه کارها را انجام دادیم.در حال حاضر هم این آقا برای انجام کاری به خارج رفته ولی پس از بازگشت رسما به خواستگاری می آید.
مادر گفت:پس از ما بهترونه.عاطفه جون فکر نکردی به محض دیدن وضعیت ما چه خواهد گفت؟عاطفه به مادرش نگریست و گفت:من تا حدودی از خودمان گفته ام.منتهی یک چیز مانده که هر چه کردم نتوانستم درباره اش حرف بزنم.
مادر گفت:چه چیز را به او نگفته ای؟
عاطفه با اندوه گفت:پدرم را اینکه او مبتلا به اعتیاد است و ای کاش فقط اعتیاد بود.
مادر برای لحظاتی سر به زیر افکند و بعد به نرگس نگریست و گفت:حق با عاطفه است این مرد برای من ابرو نگذاشته.عاطفه جان تو هم باید درباره همه چیز با او صحبت میکردی.اگر قرار است با او زندگی کنی باید پاک و صادق باشی.
نرگس گفت:البته نادرجان آنقدر عاشق عاطفه شده که من فکر نمیکنم مشکل بزرگتر از اینهم بتواند از علاقه ایشان بکاهد.منتهی عاطفه گفتن این مساله را سخت میداند.
مادر گفت:حق دارد پدرش است.مردم وقتی میخواهند ازدواج کنند بزرگترین افتخارشان پدر و مادرشان است آنوقت...
عاطفه با عجله گفت:من به شما افتخار میکنم مادر.
-مادرجان اینبار اولی نیست که تو بخاطر پدرت موقعیتهای ازدواجت را از دست میدهی.
نرگس گفت:ولی این یکی فرق میکنه خانوم بنایی.نادر خان آنقدر عجله داشت که قبل از رفتن مبلغ کلانی پول در اختیار عاطفه گذاشته که مقدمات عروسی شان را فراهم کند.
عاطفه سر بزیر انداخت و مادر گفت:مبارک باشد.
نرگس خندید مادر هم لبخند زد و در ادامه گفت:امیدوارم خوشبخت بشی.فقط قبل از اینکه درباره پدرت حرف بزنی به پولها دست نزن.
-چشم مادر هر چه شما بگین.
مادر هر قدر هم داماد اینده اش را پولدار فرض میکرد باز هم نمیتوانست دخترش را بی جهیزیه راهی خانه بخت کند.در حالیکه قلبا از ازدواج دخترش شادمان بود در عین حال به فکر فرو رفته بود که با این مشکل چه کند؟
سه هفته بود که نادر به انگلیس رفته بود ولی نه نامه ای داده بود و نه تلفنی کرده بود.عاطفه دلش شور میزد ولی کاری از دستش ساخته نبود.در پایان بیست و هشتمین روز نامه ای از او به دستش رسید.وقتی به خانه آمد مادر نامه را به او داد و گفت:پستچی این نامه را آورد.
عاطفه پس از اینکه مادرش رفت نامه را غرق بوسه کرد و آنگاه آن را باز کرد:
عاقبت حسرت دیدار تو ام خواهد کشت
و اندرین درد جگر سوزم غمخواری نیست
سلام بتو فرشته سپید پوش.وقتی این نامه را مینویسم سعی میکنم با تمام وجود تو را بخاطر آورم.تلاش میکنم آخرین چیزی را که با خود از ایران آوردم تجسم کنم.آن نگاه نگاه تو.عشق من نگاه تو برای من نشانه حیاط و زندگی است نگاه تو آخرین ذره ای ترس و ناامیدی را از من دور نمود و سبب شد به آینده خوشبین باشم.
اکنون که این نامه را برایت مینویسم هوای لندن بارانی است و قطرات باران به شدت بر در و پیکر پنجره میکوبد و پرستار زیبایی به عوض کردن سرمم مشغول است.حسادت نکن هر قدر هم زیبا باشد نمیتواند گوشه ای از زیبایی تو را در نظر من داشته باشد.طی این چند روز آزمایشات لازم را روی من به عمل آوردند ولی هنوز جواب هیچ یک را نداده اند.نامه ای هم برای عمویم نوشته ام و در آن سفارش تو را کرده ام.اگر به مشکلی برخوردی حتما به او مراجعه کن.
میخواهم برایت حرف بزنم از این بگویم که انتظار چقدر تلخ است.ولی من بازمیگردم و با همه قدرت خود این انتظار را تحمل خواهم کرد.میدانم که اگر جسم تو را نزد خود ندارم روحت را دارم.تو هم به انتظار بمان چون حتی مرگ هم نمیتواند مرا از تو جدا کند.زیرا هنوز قلبهای ما با خاطرات گذشته همچنان با یک آهنگ میتپد.دیشب خداوند بزرگ به من رحم کرد و در حالیکه بسیار برایت دلتنگ بودم تو را به خوابم فرستاد.تو را به شکل تابش نوری از مهتاب که از میان ابرها به شکل ستونهایی کشیده گذشته و به من نزدیک میشدی مشاهده کردم.
از خدا خواستم مرا از خواب بیدار نکند زیرا میترسیدم بار دیگر بیدار شوم و ببینم همه چیز رویا و خواب بوده است و تو فرسنگها با من فاصله داری.باید بگویم بزرگترین نعمتی که خداوند به من ارزانی داشته همین عشق توست.دل بی عشق انسان را به دیار جنون میبرد ولی همین بلامستی دل انگیزی دارد که شاید از سرچشمه حیات ابدی فرو زندگی خاصی گرفته.تو از این چشمه حیات چند قطره ای نوشیده ای و گرنه چگونه ممکن است که تا ایند حد فرو زندگی حیات جاودانی عشق از صورت زیبایت بتابد؟
دکترها برای چک کردنم آمده اند باید نامه را به پایان برسانم.به انتظار پاسخ نامه ات هستم.کسی که بی صبرانه انتظار دیدارت را میکشد:نادر تو
لندن 25 ماه می برابر با دوم خرداد

عاطفه باز هم نامه را بوسید و بارها و بارها ان را خواند.در اولین فرصت پاسخ نامه را نوشت و پست کرد.برای نادر نوشت که درباره ازدواجشان با مادرش صحبت کرده است.
بهار رو به پایان و تابستان در راه بود.عاطفه گاهی که دلتنگ میشد عکس نادر را نگاه میکرد و با او درد دل گفتگو میکرد.برای سلامتی نادر نذر میکرد و هر فقیری را میدید کمک میکرد.آنشب پس از مدتها پدرش بخانه آمد.میدانست که صحبت کردن با او بی فایده است پس از اتاقش بیرون نیامد.مادر با او حرف میزد.
-مرد دست از این کارهایت بردار.تو ابروی ما را برده ای؟
-مگر چه کرده ام؟
-از این بدتر که دست گدایی جلوی در و همسایه دراز میکنی؟
-هر کس گفته دروغ گفته.
-یعنی همه دروغ میگویند؟دخترت داره شوهر میکنه لااقل به فکر او باش.هیچکاری که برایش نکرده ای آبرویش را نبر.تو که هر وقت پول خواستی بهت دادم.همه جوره سوختم و ساختم لااقل...
گریه به مادر عاطفه امان نداد.پدرش گفت:هر وقت آمدیم توی این خانه با اعصاب خرد بیرون رفتیم.زن آخه تو چه مرگته؟منکه کاری به کارتون ندارم.گفتی بساطت رو جلوی بچه ها پهن نکن از خانه زدم بیرون دیگه چی میگی؟
-میگم دست از این کارت بردار.میگم مثل مردهای مردم شو بگذار سایه ات بالای سر بچه هایت باشد.اگر هم نمیتوانی این زهرمار را ترک کنی لااقل توی محل آفتابی نشو.چرا در خانه های مردم میروی؟اگر تو کبک هستی و سرت را توی برف کرده ای دیگران که نیستند.همه تو را میشناسند گلایه تو را به صاحبخانه کرده بودند او هم میخواست جوابمان کند.انقدر به پایش افتادم و التماس کردم تا دلش به رحم آمد.
-مفتی که ننشسته اید جوابش را بدهید.
-فکر میکنی اجاره خانه ها چقدره؟دلت را خوش کرده ای که مرد خانه ای؟
مادر عاطفه مقداری پول در آورد و عاطفه از لای در دید که آن را به پدرش میدهد.
-بگیر فقط بخاطر خدا دیگه اینکار را تکرار نکن.
-دستت درد نکنه منصوره باشه هر چی تو بگی.
بعد هم بلند شد و خانه را ترک کرد.مادر هنوز گریه میکرد عاطفه هم گریه میکرد.زمزمه کرد:خداوندا چقدر باید ناظر این چیزها باشم؟و نتوانم کاری کنم؟
الهام پیشنهادش را به خسرو داده و منتظر جواب بود.خسور عصبی به چپ و راست قدم برداشت بالاخره متوقف شد و گفت:از کجا بدانم به من هم نارو نمیزنی؟
-از انجایی که حرف من هم وزن طلا ارزش دارد.هنوز کسی پیدا نشده از من دروغی شنیده باشد.خوب من به انتظار پاسخت هستم.
خسرو خودش را روی مبل انداخت و گفت:میدونی که هر کاری برای انجام میدهم سوء استفاده میکنی.
الهام لبخند شیطنت آمیزی زد و د ر حالیکه سیگاری روشن میکرد گفت:هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
خسرو عصبانی گفت:لعنتی اگر تابحال فیل هم خواسته بودم بدست آورده بودم.میدونی که من تاوان سنگینی برای بدست آوردن تو پرداختم.زن و تنها فرزندم را رها کردم و خودم را مثل یک ترسو قایم کردم.گاهی به خودم میگویم ای کاش در عروسی برادرم تو را نمیدیدم تا این بلاها به سرم بیاید.
الهام از جا برخاست کنار او نشست و در حالیکه دست لابه لای موهای او میبرد به نرمی گفت:حالا هم که طوری نشده.تو مرا داری منکه فرار نکرده ام.
-مثل اینکه متوجه نشدی.میخواهم تو را رسما داشته باشم میخواهم زنم باشی اما تو فقط مرا معطل خودت کرده ای و به من وعده و وعید میدهی.
-فقط چند ماه دیگر صبر کن.آنوقت من و تو برای همیشه کنار یکدیگر خواهیم بود.
خسرو دست او را از لابلای موهایش بیرون کشید و گفت:بخدا قسم این آخرین کاری است که برایت میکنم.بعد از آن اگر باز هم بخواهی معطلم کنی بلایی به روزت می اورم که دیگر هوس دست انداختن مرا نکنی.اگر بدانم داری به من خیانت میکنی هم تو را میکشتم و هم خودم را چون دیگر روی برگشتن ندارم.
الهام گفت:باشه بتو قول میدهم این آخرین تقاضای من از تو باشد.
-خوب حالا بگو چه باید بکنم؟
من پس از تحقیقات فراوان باخبر شدم پدر عاطفه معتاد است و به گفته برخی از همسایه ها گدایی هم میکند.پسری را میشناسم در همان محل که در آتش انتقام از عاطفه میسوزد.من مبلغی پول به او داده ام تا با ما همکاری کند.تو باید به عاطفه بفهمانی که از این قیه باخبری.او را تهدید کنی در صورتی که نمیخواهد نادر در جریان قرار گیرد بتو حق السکوت دهد.باید به تدریج وکم کم از او پول بگیری.نباید موجبات شک و تردید او را فراهم کنی.من میخواهم پولهایی را که نادر در اختیارش گذاشته از چنگش در بیاورم.
-تو همزاد شیطانی!چطور میتوانی چنین بیرحمانه عمل کنی؟
الهام سرش را به بازوی او تکیه داد و گفت:برای که تو که فرشته بوده ام.
-راست گفته اند که در هر فتنه ای به دنبال یک زن باید گشت
یکماه از ارسال آخرین نامه نادر دوباره برای عاطفه نامه داد عاطفه در پاکت را باز کرد و نامه را بیرون اورد:
سلام پریوش مهربان امیدوارم که حالت خوب باشد.این نامه را از فرسنگها راه دور برایت مینویسم.اینجا شب است و سکوت همه جا را در بر گرفته .من در دیار غربت به امید تو تاب می آورم.به این امید که روزی به سلامت به وطن بازگردم و تو با موهای جمع شده زیر تور سپید عروسی بله همسر بودن مرا سر دهی.خیال تو لحظه ای رهایم نمیکند.
عاطفه عزیز مثل بخشی از روح من شده ای که بخش دیگر روحم بدنبالت میگردد.اگر از حال من سوال میکنی در صورتی که اندوهگین نشوی باید بگویم زیاد خوب نیست.حالا هر روز دچار خونریزی از ناحیه بینی میشوم پزشک معالجم به گمان اینکه زبان نمیدانم بی پرده در حضورم به همکارش گفت که حال مساعدی ندارم و باید هر چه زودتر عمل شوم.من بزودی عمل میشوم و بتو نمیتوانم دروغ بگویم که میترسم.میترسم زیرا عمل مغز پیچیده ایست و باید کاسه سر برداشته شود تو چه فکر میکنی؟آیا تصور میکنی پس از این عمل زنده بمانم؟گاهی از فرط اندوه به کفر گویی می افتم و از خدا میپرسم چرا این مصیبت را بر سرم آورده.
راستی نامه پر مهر و محبتت به دستم رسید.خوشحالم که درباره ازدواجمان با مادرت صحبت کرده ای.از قول من به ایشان سلام برسان و بگو به زودی برای دیدارشان خواهم آمد.تو در نامه ات نوشته بودی مشغولی ولی ننوشته بودی به چه کاری؟دوست دارم از تو بیشتر بدانم.میدانی که من درباره تو خیلی حسودم.امیدوارم که وقتی بازگشتم تو را آماده ازدواج ببینم.لباس عروسی ات را سفارش بده و هر آنچه نیاز داری تهیه کن متاسفم که سبب دردسرت شده ام بخوبی میدانم اینها وظیفه من است ولی قول میدهم به محض بازگشت جبران کنم.
عاشق بیمار تو:نادر
لندن 28 ماه ژوئن برابر با 7 تیرماه.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۲

عاطفه پس از خواندن نامه بطرف قبله سجده کرد و با تضرع گفت:خداوندا به او صبر بده به او امید زنده ماندن بده.نگذار در بی کسی و تنهایی بمیرد.خدایا به او کمک کن تا عمل موفقیت آمیزی داشته باشد.خداوندا بمن رحم کن.من بدون او نمیتوانم زنده بمانم.خدایا مصیبت از دست دادن او را به باقی مصائبم نیافزا.
عاطفه برای نادر نامه میفرستاد و در آنها او را دعوت به بردباری و تحمل مینمود.او به نادر امید زنده ماندن را تزریق میکرد و نادر بی آنکه متوجه شود روحیه اش را از عاطفه داشت.یکی از روزهای گرم تابستان تلفنی به بیمارستان شد که تماس گیرنده بی آنکه خود را معرفی کند گفت با عاطفه کار دارد.وقتی عاطفه گوشی را برداشت امیدوار بود نادر باشد.ولی او مردی ناشناس بود که حتی نامش را به عاطفه نگفت.
-خانوم عاطفه بنایی؟
-بله خودم هستم جنابعالی؟
-لزومی ندارد شما نام مرا بدانید.من یک دوست هستم.
عاطفه با تعجب به سخنان فرد ناشناس گوش فرا میداد.
-میخواستم اگر مایل باشید شما را ملاقات کنم.
-ولی من شما را به جا نمی آورم.
-همین کافیه که من شما را خوب میشناسم.شما هم به موقع مرا خواهید شناخت.حالا قبول میکنید که یکدیگر را ملاقات کنیم؟من باید باهاتون حرف بزنم.
-در چه موردی؟
-درباره پدرتون نادر خان و آینده خودتون.
-پدرم؟شما کی هستید؟
-اگر مایل بودید راس ساعت پانزده و بیست دقیقه شما را در میدان روبروی بیمارستان میبینم درست در ضلع شمالی میدان.لطفا تنها بیایید.
-ولی...
قبل از آنکه عاطفه حرفی بزند ناشناس تلفن را قطع کرد.عاطفه مردد و پریشان سعی کرد گفته های او را بخاطر بیاورد درباره پدرتون نادرخان و خودتون.ابتدا فکر کرد به گفته های این مرد اعتنا نکند شاید او یک مزاحم بی سر و پا باشد که قصد ازار او را دارد.لذا بی توجه به قراری که آن مرد با او گذاشته بود بخانه برگشت.در راه مراقب بود که ببیند آیا کسی تعقیبش میکند؟وقتی از این موضوع مطمئن شد وارد خانه گشت.آنشب تا صبح کابوس میدید.صبح وقتی به اتفاق نرگس به بیمارستان رسیدند ساعت ده و نیم دوباره تلفن با او کار داشت وقتی گوشی را به دست گرفت صدای آن مرد ناشناس را شنید:روز بخیر خانم بنایی.شما اخطار مرا ندیده گرفتید و من به شدت عصبانی ام.
عاطفه عصبانی و با صدایی بلند گفت:از جون من چی میخواهید؟شما کی هستید؟
مرد به نرمی گفت:در صورتی که شما مایل نباشید حرفهای مرا بشنوید نگهشان میدارم تا وقتیکه نادر خان از سفر برگشت با ایشان صحبت میکنم.من درباره پدرتان اطلاع ذیقیمتی دارم گمان میکنم نادر خان از شنیدن این اخبار استقبال کنند به خصوص اگر اولین بار از زبان یک بیگانه بشنوند.
عاطفه متوجه شد این ناشناس تا حدود زیادی به زندگی او واقف است و البته مایل نبود نادر نخستین بار از زبان یک بیگانه این چیزها را بشنود.هراسان گفت:انتظار دارید چه کنم؟
مرد به آرامی خندید و گفت:بنظر میاد دختر منطقی ای هستید.نترسید باهاتون کاری ندارم تنها میخواهم باهاتون صحبت کنم.
-کی و کجا؟
-همون جایی که مرا دیروز معطل کردید.به نفع خودتون است که تنها بیایید.
-بسیار خوب ساعت پانزده و بیست دقیقه در میدان روبروی بیمارستان.اما من شما را چگونه بیابم؟
-شما روی نیمکت شمال میدان بنشینید من خود نزدتان خواهم آمد.عاطفه گوشی را روی تلفن نهاد.همچون انسانهای مسخ شده مینمود.آرام روی اولین صندلی نشست.به ساعتش نگاه کرد حدود 4 ساعت وقت گذاشت.با خود اندیشید یعنی او کیست؟مرا از کجا میشناسد؟آیا ممکن است منهم او را قبلا دیده یا شناخته باشم؟صدایش که برایم نااشناست.
عاطفه آنقدر در افکارش غرق شده بود که متوجه نرگس نشد.نرگس به چهره پریده رنگ او نگریست و گفت:چیه؟حالت خوش نیست؟
عاطفه بخود امد و گفت:چرا فقط کمی احساس ضعف کردم.
-این طبیعیه خصوصیات آدمهای عاشق است.شام تو فکر نادر شده ناهارت هم فکر او چه خبره دوباره بازمیگردد.
عاطفه هر چه سعی کرد به نرگس موضوع را بگوید نتوانست.ناشناس به او گفته بود تنها خودش بداند.او نمیخواست این مرد مزاحم را مجبور به بدتر نمودن اوضاع کند.به دستشویی رفت و صورت خود را شست در آینه بخود نگریست و زمزمه کرد:دچار دردسر شدی خانم.باید همان ابتدا همه چیز را به نادر میگفتی حالا هم حقت است اگر گرفتار مشکل شوی.
دقایق به کندی میگذشت پایان وقت اداری عاطفه به نرگس گفت:تو امروز تنها به خانه برو.من باید یکسر به عموی نادر بزنم.میدونی که او فعلا در شرکت نادر جانشین است.
-باشه پس فردا صبح میبینمت.
عاطفه او را بوسید و بعد خودش را کمی مشغول کرد تا او از بیمارستان دور شود.سپس با گامهای لرزان از بیمارستان خارج شد و عرض خیابان را طی کرد وارد میدان روبروی بیمارستان شد و درست روی نیمکت مورد نظر نشست و به فواره های حوض خیره شد.قلبش به تندی مطپید.هنوز نمیدانست آیا کار درستی کرده یا نه؟در اندیشه بود که مردی بلند بالا در حالیکه عینکی سیاه به چشم زده بود و روزنامه ای لوله شده در دست داشت کنارش نشست.با ترس و تعجب به او نگریست.آن مرد بیش از اندازه قوی مینمود پیراهن مشکی به تن کرده بود و زنجیر طلا به گردن داشت.
با خود گفت آیا این همان مرد است؟او در حالیکه آدامسی میجوید سبیلهایش تکان میخورد.عاطفه مطمئن بود هرگز چنین مردی را نمیشناسد و هرگز تا آخر عمر چهره اش را فراموش نخواهد کرد.رایحه اودکلن او را کاملا حس میکرد و در اندیشه بود که آیا حدسش درست است یا نه؟وقتی آن مرد شروع به سخن گفتن کرد مطمئن شد خود اوست:خوشحالم که آمدید.من فکر میکنم صلاح نیست اینجا گفتگو کنیم ماشین من آن تویوتای سفید رنگ است همراهم بیاید.
-ولی قرار ما این نبود.
مرد ناشناس که کسی جز خسرو نبود لبخندی زد و گفت:نترس کاری باهات ندارم.از تو بهترهایش را اعتنا نمیکنم تو که تحفه نیستی.
عاطفه عصبانی ولی آرام گفت:مطمئنم که نمیتونی کاری داشته باشی آنهم در روز روشن.
هر دو بطرف ماشین رفتند و سوار شدند.عاطفه فکر کرد شاید عینکش را بردارد ولی خسرو چنین نکرد.ماشین را روشن کرد و بی هدف براه افتاد.وقتی که خسرو شروع به حرف زدن نمود عاطفه سراپا گوش بود.
-از آنجایی که آدم رکی هستم یکراست میروم سراغ اصل مطلب .من همانقدر از شما میدونم که خودتون.میدونم که شما از خانواده ای فقیر هستید و بهیار بیمارستانید و مادرتون بعنوان کارگر در منازل مردم کار میکند.همچنین اطلاعات زیادی هم درباره پدرتان دارم.میدونم که او معتاد است و در خیابانها ولگردی میکند.بعد از همه اینها باز هم اطلاعاتی دارم که با ارزشند.
عاطفه در حالیکه سعی میکرد خونسردی خودش را از دست ندهد گفت:خب که چه؟همه اینها را من هم میدانم.زندگی خصوصی من به شما چه ارتباطی دارد؟
-از اینکه برای گرفتن مطلب اینقدر عجله دارید سپاسگزارم چون منهم فرصت ندارم و وقت برایم طلاست.
عاطفه عصبانی گفت:شما یک نجیب زاده نیستید اقا.دوره می افتید تا درباره زندگی مردم فضولی کنید؟
خسرو با خونسردی گفت:شما هم یک خانم محترم نیستید.فکر میکنید کسی که در شروع یک زندگی به همسر آینده اش دروغ بگوید نجیب است؟
عاطفه با دهان باز به خسرو نگریست.اول تصور کرد شاید نادر او را برای تحقیقات فرستاده.جان از بدنش بیرون رفت و با سستی پرسید:شما کی هستید؟
-گفتم که من یک دوست هستم که میخواهد به بقای زندگی شما کمک کند.حالا راز شما را منهم میدانم ولی نگران نباش دختر جان راز تو را به نادر نخواهم گفت.
عاطفه به بیرون نگریست حالا کاملا میدانست این در عوض این به اصطلاح راز داری از او چیزی خواهد خواست.کمی خودش را جمع و جور نمود تصور کرد شاید از او بخواهد به عوض اینکه کار با او...رنگش پرید و خسرو که متوجه ترس او شده بود گفت:نترس با خودت کاری ندارم.باید بدونی من بهتر از تو را دارم.
عاطفه نفسی سطحی کشید و با صدایی لرزان پرسید:در عوض این خوش خدمتی چه میخواهی؟
خسرو خندید و یک رشته سپید از دندانهایش پیدا شد:دختر با شعوری هستی.من راز پدرت را به نادر نمیگویم در عوض تو باید سر قراری که من میگذارم فردا مبلغ 50 هزار تومان پول برایم بیاوری.
عاطفه فریاد زد:چی؟50 هزار تومان؟این...این حقوق سه ماه منه.
سپس با بی اعتنایی ادامه داد:زحمت نکشید آقا خودم بی دردسر این موضوع را به نادر خواهم گفت.
صدای قهقهه خسرو موی بر اندام عاطفه راست نمود ولی سکوت کرد و منتظر ماند.
-دختر بی عقل بهر حال او خواهد فهمید.ولی اینکه تو به او بگویی یا من تفاوت دارد.گمان نمیکنم با شناختی که از او دارم دل به دخترهای دورو بدهد و مایل باشد اسرار زندگی همسر آینده اش را از زبان دیگران بشنود.
-اگر شما خوب تحقیق کرده باشید حتما میدانید ما خانواده پولداری نستیم تا یک شبه چنین پولی تهیه کنیم.چنان که میبینم شما هم وضعیت مالی خوبی دارید و این از ظاهرتان پیداست پس نمیتوانید محتاج این پول باشد.
-درست حدس زدید من محتاج این پول نیستم.اما خوب در این دوره و زمانه نباید هیچکاری را بی دستمزد برای کسی انجام داد.میدونید من فکر میکنم طرف متوقع میشود.
-اگر من نتوانم این پول را تهیه کنم چه؟
-اولا اگر نتوانید این پول را تهیه کنید تکلیف معلوم است.ثانیا من مطمئنم که میتوانید.
عاطفه با خشم گفت:از کجا میدانید؟
-باید بهتون بگم من علاوه بر اطلاعات فوق از چیز دیگری هم باخبرم و آن این است که نادر قبل از رفتن وجه قابل توجهی به شما پول داده.گمان نمیکنم اگر تنها 50 هزار تومان از روی آن بردارید اتفاقی بیافتد.
عاطفه فریاد زد:چه میگویید؟آن پول مال من نیست.چگونه میتوانم از روی آنها بردارم؟شما یا دشمن نادرید یا دزد سر گردنه.
-فرض را بر هر دو بگذاریم.فرض کنیم هم دزد سرگردنه هستم و هم دشمن نادر من مطمئنم آن پولها مال شماست.خودتان باید تصمیم بگیرید سعادت آینده یا روشن شدن بی صداقتی تان برای همسر آینده؟کدام مهمتر است؟
-شما یک دزد بی شرمید.
-مراقب حرف زدنت باش دختره بی ادب.
-میتوانستی همه آن پولها را از من بدزدی.چرا چنین نکردی؟
خسرو لبخندی زد و گفت:برای اینکه تو خودت برایم خواهی آورد.چرا باید لقمه را دور سرم بگردانم؟من از به زحمت افتادن متنفرم.
-همینجا نگهدار میخواهم پیاده شوم.
خسرو ماشین را متوقف کرد و گفت:فردا ساعت 11 صبح در پارک انتهای خیابان منتظرتان هستم.
عاطفه با خشم از اتوموبیل پیاده شد و در را بهم کوبید.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۳

عاطفه آن شب فقط گریه میکرد . نمیدانست جه کند . بارها و بارها خدا را به کمک طلبید . اندیشید : خدایا شاید مرا امتحان میکنی . ولی آخر این چه امتحانی است ؟ چگونه با این وضعیت پولی را که آن مرد درخواست نموده تهیه کنم ؟ در تاریکی شب از جا برخاست و پشت پنجره رفت و به حیاط نگریست . هر چه قدر فکر میکرد راهی به نظرش نمی آمد وقتی خورشید طلوع نمود او هنوز می اندیشید . در جدال با عقل و احساس خسته شده بود . هر یک او را به سوی خود میکشید . عاطفه نادر را دوست میداشت و مایل نبود به او مهر بی صداقتی بزند . از طرفی صحیح نبود یک بیگانه نخستین فردی باشد که حقایق را به او میگوید . بعد با خود گفت : او بیمار است نباید خاطرش را با این سخنان آشفته سازم . بالاخره تصمیم گرفت آن پول را برای مرد ناشناس تهیه کند . سرش بی آنکه در ید اراده اش باشد به طرف کمدی گردید که ساک پول را در آن نهاده بود .
نه ! نمیتوانم از روی آن پول بردارم .
بعد به یاد حرفهای نادر افتاد : این پول از آن توست . این پول از آن توست . سپس سخنان آن مرد در ذهنش تکرار میشد : پنجاه هزار تومان ! پنجاه هزار تومان ! آهسته از جای خود بلند شد و به طرف کمد رفت . در ساک را باز کرد و با دستان لرزان یک دسته پانصد تومانی برداشت و دوباره ساک را در جای خود قرار داد . احساسش به او میگفت : این پول در برابر رقم پولی که در ساک است چیزی نیست . تو این پول را برای زندگی ات میدهی . تازه نادر هم که گفته بود این پول از آن توست .
دسته اسکناس را در کیفش نهاد . ساعتی دیگر باید سر کار میرفت از جا برخاست و به حیاط رفت و صورتش را شست وقتی به داخل خانه برگشت مادرش هم بیدار شده بود . با چشمانی پف کرده سر سفره صبحانه نشست . مادر با تعجب به او نگریست و گفت : حالت خوبه دخترم ؟
عاطفه بی حوصله گفت : بله مادر . خوبم .
پس چرا اینقدر رنگ پریده هستی ؟ به نظر میاد دیشب را خوب نخوابیدی .
عاطفه گفت : نگران نباش مادر . دیشب شام زیاد خورده بودم و دیر خوابم برد . خوب کاری با من ندارید مادر ؟
مادر متعجب گفت : خدا به همراهت دخترم . مراقب خودت باشد .
عاطفه از خانه بیرون آمد و دوباره آن پسر مزاحم را سر کوچه به انتظار خود دید چند روز بود که او سر راهش سبز نشده بود ولی انگار پشیمان شده دوباره برگشته بود . اخمهایش را در هم کشید و به راه افتاد . تا عاطفه را دید برعکس همیشه با لحنی مودب گفت : سلام عاطفه خانوم .
عاطفه بی اعتنا به راهش ادامه داد پسرک مودب گفت : من شرمنده ام .
عاطفه ایستاد و به طرفش برگشت در صورت او اثری از آزار و اذیت نبود سرافکنده حرف میزد : میدونید نفهمیدم چطور میشد مزاحم شما خانوم محترم میشدم . امروز اینجا ایستادم که وقتی خواستید عبور کنید عذرخواهی کنم .
عاطفه به آرامی گفت : گذشته ها گذشته . هر کسی ممکنه اشتباه کنه . تا راه افتاد پسر به آرامی گفت : برای اینکه نشان بدهید منو بخشیدید این شاخه گل را از من قبول کنید .
عاطفه نمیتوانست شاخه گل را از مردی غریبه بپذیرد تا خواست مخالفتش را اعلام کند نگاهش به صورت نادم پسر افتاد . دستش را جلو برد و شاخه گل را گرفت . در فاصله ای دورتر با هماهنگی قبلی الهام با دوربین لنزدار این صحنه ها را عکس میگرفت و عاطفه اصلا متوجه او نشد .
عاطفه خانوم . قول میدهم دیگه مزاحمتون نشم . هر کس هم جرات کند به شما چپ نگاه کند با من طرف است .
عاطفه با لبخندی کمرنگ از او تشکر کرد و به راهش ادامه داد . وقتی به حد کافی دور شد الهام نزد پسر آمد و با تحسین گفت : آفرین . کارت عالی بود .
خانوم . حالا الوعده وفا . قولی دادید باید عمل کنید .
اینقدر عجله نکن توی این ماجرا تو بیشتر از من نفع میبری . هم انتقامت را می گیری و هم پولت را . تصفیه حساب برای وقتی که نادر خان از سفر برگشت ، تو باید در حضور او شهادت دهی که با عاطفه سر و سری داشته ای .
باشه خانوم . ای کاش راستی راستی باهاش آشتی کرده بودم .
***
وقتی عاطفه قضیه آن مزاحم را به نرگس گفت ، نرگس با تعجب جواب داد : ولی خیلی عجیبه با آن اذیتهایی که میکرد یکدفعه این طور پشیمان شده . تو چی فکر میکنی ؟
عاطفه گفت : خوب انسان جایز الخطاست . با لحنی که او سخن میگفت دل سنگ را آب میکرد . دلم به حالش سوخت . ایستادم و به حرفهایش گوش دادم .
به بیمارستان رسیدند . عاطفه مانتوی خودش را عوض کرد و کیفش را جای مطمئنی گذاشت . وقتی به زمان قرارشان نزدیک شد . آهسته بی آنکه نرگس متوجه شود کیفش را برداشت و از بیمارستان خارج شد به انتهای خیابان رفت . خسرو سر قرار آمده بود . در ماشین را باز کرد و سوار شد . مرد جوان باز هم چشمان خود را پشت عینکی سیاه استتار نموده بود .
روز بخیر خانوم بنایی شما خیلی موقع شناسید .
عاطفه عصبانی دسته پانصد تومانی را بیرون آورد و به او داد سپس گفت : عاطفه عصبانی دسته پانصد تومانی را بیرون آورد و به او داد سپس گفت : بگیرید . این هم پول در عوض آن دهن گشادتان را ببندید .
خسرو خندید و گفت : متشکرم که یادآوری کردید چون به یادم آوردید به شما بگویم هفته آینده همین جا منتظر همین مقدار پول هستم .
عاطفه با خشم در حالیکه میلرزید گفت : چه گفتید ؟ من از شما شکایت میکنم . به جرم اخاذی !
خواست از ماشین پیاده شود که خسرو دستش را گرفت و در حالیکه کاملا جدی بود گفت :
گوش کن دختر ! من همین چند روزه راهی انگلیس هستم . اگر میل داری آنچه را در سینه حفظ کرده ام بیرون بریزم و به شوهر آینده ات بگم ، به خودت مربوطه .
عاطفه درمانده گفت : من چه باید بکنم ؟ تو اگر وجدان داشته باشی متوجه می شوی که این پول امانت است .
خسرو محکم گفت : من وجدانم را به دختری دادم و اکنون که در برابر توام یکی از بی وجدانترین مردهای روی زمینم .
عاطفه ملتمسانه گفت : به من رحم کن . خواهش میکنم . تو را به هر چه برایت عزیز است سوگند میدهم .
اشکهای عاطفه در دل خسرو تاثیر نکرد و او همچنان خواسته اش را تکرار نمود . وقتی عاطفه فهمید او به التماسهایش توجهی نمیکند فریاد زد : تو پستی . بی شرمی . امیدوارم هم اکنون که میروی هفته آینده وجود نداشته باشی . سپس از ماشین پیاده شد و خسرو دید که شانه های او افتاده اند.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۴

عاطفه با عصبانیت و در ماندگی به بیمارستان بازگشت و نرگس را به انتظار خود دید . نرگس به محض دیدن او به طرف آمد و گفت : تمام بیمارستان را دنبالت گشتم . تو یک مرتبه کجا غیبت زد ؟
عاطفه به آرامی گفت : کاری داشتم باید چند دقیقه میرفتم بیرون .
تو حالت خوبه .
آره خوبم .
این روزها زیاد سر حال نیستی . کم گو و گوشه گیر شده ای . مثل اینکه دیگر ما را قابل نمیدانی برایمان حرف بزنی .
این چه حرفیه نرگس ؟ من فقط کمی نگرانم .
نگران چی ؟
نگران آینده . نگران نادر . نگران خودم .
نرگس لبخندی زد و گفت : این نگرانی طبیعیه . بهت قول میدهم آنقدر بهش عادت کنی که روزی به خاطر داشتن این نگرانی ها به خودت بخندی . دوست من تو خیلی باریک بین هستی .
عاطفه از اینکه توانسته بود مسیر گفتگو را تغییر دهد خشنود بود .این رازی بود که باید در سینه حفظ میکرد وگرنه به هیچ عنوان نمیشد حدس زد آن ناشناس چه خواهد کرد .
***
عاطفه میدانست در دامی افتاده که به سختی خواهد توانست خود را از آن رها کند . مادرش ساعتی بود که به سر کار رفته بود و میثم نیز خوابیده بود . روی پله های حیاط نشسته بود و می اندیشید : یا نباید از ابتدا به آن باج گیر پول میدادم و یا حالا که داده ام مجبورم بدهم . چون اکنون وضعیت بدتر است . او میتواند به نادر بگوید برای بستن دهان من خودش این پول را به من داده . آنوقت نادر مرا هم به بی صداقتی متهم میکند و هم به فریب دادن خودش . چطور است به نادر نامه بنویسم و بگویم که از ازدواج با او پشیمان شده ام ؟ نه این درست نیست چون او بیش از هر چیز با اتکا به قول من به این سفر تن داد !
چطور است صبر کنم تا او از سفر باز گردد بعد به او بگویم ؟ عاطفه باز هم با خود گفت : نه اینهم نمیشود چون باید این مقدار پولی که در نظر من کم نیست روی پولها بگذارم و قبل از هر چیز پولها را به او برگردانم .
با دستهایش سرش را به دست گرفت و چشمانش را بست : تمام این تقصیرها متوجه پدرم است . چرا او باید سرنوشتی این چنین داشته باشد که من به خاطرش دچار این دردسر گردم ؟ مطمئنا بار آخری نخواهد بود که این مرد از من اخاذی میکند . عاطفه به تلخی لبخند زد و اندیشید : اینهم هدیه ازدواج پدرم !
باید این شارلاتان را همیشه به یاد داشته باشم که به خاطر پدرم از من حقوق میگیرد . هفته ای پنجاه هزار تومان ! تقریبا خرج سه ماه خانه ما در یک هفته و برابر با حقوق سه ماه من . یعنی آن مرد این اطلاعات را از کجا به دست آورده است ؟
حتما باید خیلی به نادر نزدیک باشد که حتی میداند من چقدر از او پول گرفته ام . یا شاید خود نادر او را برای امتحان من فرستاده ! اگر چنین بود که من غمی نداشتم میدانستم که نادر موضوع پدرم را میداند و دیگر لازم نبود به این دزد سر گردنه باج بدهم .
عاطفه از جا برخاست هوا تاریک شده بود . برایش عجیب بود که در آن هوای گرم احساس سرما میکرد . باید شام را آماده میکرد چیزی به بازگشت مادرش نمانده بود .
***
الهام درحالیکه ناخنش را مانیکور میکرد با پدرش سخن میگفت : پدر حالا وقتشه که شما وارد عمل شوید . تا این جای نقشه خوب پیش رفته .
چه باید بکنم ؟
باید برای وقتی که نادر برگشت قیافه حق به جانب بگیریم . شما به نادر قولی دادید به یاد می آورید ؟
چه قولی ؟
در فرودگاه به او قول دادید هوای عاطفه را داشته باشید . در آخرین نامه ای هم که از نادر آمده به این موضوع اشاره شده .
پدر الهام عصبانی گفت : چه می گویی ؟ همه این دردسرها را این دخترک برای ما درست کرده آنوقت میخواهی به دیدارش بروم ؟ دختره گدا گشنه معلوم نیست یک مرتبه از کجا سر و کله اش پیدا شده .
شما مجبورید چنین کنید پدر ! به نادر قول داده اید . به او تلفن کنید و حالش را بپرسید . بعد به او بگویید اگر دچار مشکلی شد به شما بگوید و چون او تصور میکند ما از قضیه پدرش بی اطلاعیم موضوع خسرو را پنهان میکند و این بهانه خوبی برای ماست . وقتیکه نادر بازگشت و همه چیز را فهمید به او بگو من از احوال عاطفه جویا شدم و او چیزی در این مورد به من نگفت و باید ذهن نادر را بر علیه او بشوریم .
واقعا که تو طراح خوبی هستی . این طور که دکترها میگویند بهبودی نادر بسته به معجزه است .
سرطان او پیشرفته است . او دیگر حتی اگر زنده به ایران بازگردد آدم سالمی نیست . شما فردا به عاطفه تلفن کنید و ادای وظیفه نمایید .
***
عموی نادر ساعت یازده صبح به بیمارستان تلفن کرد وقتی به عاطفه گفتند که تلفن با او کار دارد ، هراسی عجیب وجودش را فرا گرفت . گمان کرد شاید دوباره آن ناشناس باشد . وقتی به خودش مسلط شد شروع به صحبت نمود ولی صدایش به وضوح میلرزید :
بله . بفرمایید .
خانوم بنایی . منم عمی نادر جان .
عاطفه شوق زده گفت : بله بله ! حالتون چطوره آقای رفیعی ؟
متشکرم دخترم . حالت خوبه ؟
ممنونم . چقدر محبت کردید که با من تماس گرفتید .
من به برادرزاده ام قول دادم مراقب تو باشم . ببینم آیا مشکلی یا مساله ای برایت پیش نیامده ؟
عاطفه برای دقایقی به یاد ماجراهای چند روز گذشته افتاد . چگونه میتوانست به عموی محترم نادر بگوید که به خاطر پدر معتادش دچار مشکل شده ؟ از آن گذشته آنها هنوز نمیدانستند که پدرش اینکاره است . آهی کشید و گفت : نه متشکرم آقا . از اینکه به فکر من هستید متشکرم .
آیا همانگونه که نادر خواسته در تدارک عروسی هستید ؟
نه منتظر او می مانم .
بسیار خوب هر طور صلاح است عمل کنید . نامه های نادر بدستتان رسیده ؟
بله . او محبت خود را شامل من نیز کرده و برایم نامه فرستاده . شما نگران نباشید او سلامت به وطن باز خواهد گشت .
شماره مرا که دارید ؟ اگر به مشکلی برخوردید مرا در جریان بگذارید .
خیلی متشکرم . به الهام خانوم سلام برسانید .
عاطفه قلبا شادمان بود که توانسته جای خود را در قلب عموی نادر به دست آورد ولی بزرگترین مشکل او هنوز به قوت خود باقی بود.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۵

تا قبل از بیدار شدن آن ناشناس عاطفه همیشه فکر میکرد چقدر روزهایی که بدون نادر میگذرند.ولی از وقتی خسرو وارد اتفاقات گذشته اش شده بود روزها به سرعت طی میشدند و بالاخره آن روزی میرسید که باید حق السکوت میداد.دو ماه از وقتی که با خسرو آشنا شده بود میگذشت و او بارها و بارها به خسرو پول داده بود.
روزی که پس از مدتها پولهای ساک را شمرد با تعجب دید که دو سوم پول را به او داده است.این روزها از فرط اندوه و پریشانی لاغر و نحیف شده بود و پاسخ دو تا از نامه های نادر را هم نداده بود.به کلی درگیر و دار مشکلاتش او را از یاد برده بود.وقتی نامه ای از نادر رسید خود را مواخذه نمود که چطور را فراموش کرده.عاطفه نامه را باز کرده و اینچنین خواند:
دربهی نگهی هستی خودخواهم داد
کر تو را با من بیدل سر سودا باشد!

زیبای من سلام گرم مرا از اعماق وجود بپذیر.سلامی که از پس پنجره اتاقی در سرزمینی فرسنگها دورتر از تو برایت میفرستم.امیدوارم حالت خوب باشد.اگر در شروع نامه گلایه میکنم بر من خرده نگیر زیرا برای هر بیماری که نامه می آمد امید داشتم نامه تو را میان آنها بیابم.تو خوب دانسته ای که دیگر نه جسم و نه روانم قدرت دوری ات را ندارد تا امید دیدارت را در ذهن نپرورانم نمیتوانم دقایقی چند در آسایش باشم شاید برای همین از نوشتن پاسخ نامه هایم فرار میکنی.
میدانی؟من در راه تاریکی به مسافرت پرداخته ام که پایانش را نمیشناسم و هیچ روانشناسی در این صحرای بی پایان ظلمت بار جز فکر تو وجود ندارد.من تو را با تمام ذرات وجود خود میپرستم و دوستت دارم و در این دوری و غربت پیش از تحمل یک بشر زنده رنج میبرم.شب گذشته یکی از بدترین شبهایی بود که گذراندم.زیرا به علت اینکه هفته گذشته عمل شده ام و تغییرای در سرم بوجود آمده و دچار دگردیسی شدم.از درد فریاد میکردم ولی آنها برای اینکه بخود صدمه نزنم دست و پایم را به تخت بسته بودند.
دکترهایی که امروز صبح به دیدنم آمدند بر این باورند که این علائم خوبی است و مغز به عمل انجام شده عکس العمل نشان میدهد.باور میکنی؟ممکن است من بهبودی خود را به دست آورم.البته من تو را که بانی نجات من بودی فراموش نکرده ام و همیشه بیادت هستم.ولی ای نامهربان چرا نامه هایم را پاسخ نمیدهی؟آیا این بدان معنا نیست که عاشق خود را از یاد برده ای؟
دچار ترس و اندوه شده ام میدانی چرا؟زیرا میترسم تو را از دست بدهم و خود در غم هجرانت راهی گورستان سرد گردم.باید برایم بنویسی و مرا از این گرداب ناامیدی برهانی.برایم بنویسی که دوستم داری و به انتظارم هستی.من البته در عشق تو تردیدی ندارم ولی نمیدانم چرا به من الهام شده که ممکن است دست من هرگز بتو نرسد.به خداوند قسم انتظاری که میکشم بسیار تلخ است و تو با ندادن نامه ای برای من در حقم ظلم میکنی.عکس تو را بالای سر خود نهاده ام و هر چند یکبار به آن نگاه میکنم.میترسم جوانی ام را به انتظار دیدار تو به پیری برسانم و آنگاه که آنقدر پیر و درهم شکسته ام محبوبه ام بمن نگاه نکند.
هفته آینده آخرین عمل را روی من انجام میدهند و اگر موفقیت آمیز باشد به زودی به ارزوی دیرینه خود خواهم رسید.امیدوارم مرا از دعای خیر خود محروم نکنی.
دربند تو نادر
لندن 2 آگوست برابر با 11 مرداد ماه

عاطفه پس از خواندن نامه تا دقایقی گریست.چگونه میتوانست بعدا به صورت نادر نگاه کند؟او خیانت در امانت کرده بود؟با خود گفت من لایق اینهمه عشق و محبت او نیستم.چگونه به او بگویم میتوانم آن همسر شایسته ای باشم که او آرزو دارد؟اگر این مرد ناشناس راست بگوید و این اخرین قسطی باشد که از من میگیرد باز هم من دو سوم این پول را به او داده ام؟بیچاره نادر در ذهم چه فکر میکند و چه خواهد دید؟به او بگویم همه آن پول را به عنوان حق السکوت دادم تا تو درباره پدرم ندانی؟خدایا مرا بکش تا هر روز در این شکنجه دست و پا نزنم.
خسور به قولش عمل کرد و پس از آن به دستور الهام دیگر سراغ عاطفه نرفت.حالا دو سوم پول عاطفه در چنگال الهام بود.عاطفه از فرط اندوه و نگرانی به مدت یک هفته در خانه بستری شد.مادرش که علت نگرانی دخترش را نمیدانست به او بسیار اصرار میکرد که علت آن را برایش توضیح دهد و عاطفه که میدانست کاری ازدست مادرش بر نمی اید از گفتن سرباز میزد.حتی نرگس هم نمیتوانست او را وادار به سخن گفتن نماید.شبی که مادر در حضور نرگس به گریه و زاری به او گفت یا باید حرف بزند یا شیرش را حلالش نمیکند عاطفه در بستر بیماری با گریه گفت:آه مادر لطفا نمک بر زخم من نپاش.دخترت بیچاره و بدبخت شد.
مادر با گریه پرسید:مگر چه بلایی به سرت آمده که اینگونه حرف میزنی؟
-مادر من مرتکب اشتباهی نابخشودنی شده ام.
نرگس پرسید:چه کرده ای؟
-بیاد می آوردی که نادر قبل از رفتن به خارج مبلغی را نزد من گذاشت تا مقدمات عروسی را فراهم آورم؟
مادر با وحشت گفت:حالا چه شده؟
-یک از خدا بی خبر نیم بیشتری از آن را بعنوان حق السکوت از من گرفت.
نرگس پرسید:حق السکوت برای چه؟
-بخاطر پدرم.او از همه چیز ما خبر داشت مرا تهدید کرد که اگر هر هفته مبلغی پول برایش نبرم همه چیز را به نادر خواهد گفت.
مادر به صورت خود زد و گفت:خاک بر سرم شد.دیدی نرگس جان چه بلایی به سرمان آمد؟
-آرام باشید خانوم بنایی.عاطفه خودش به حد کافی دچار ناراحتی هست.عاطفه چرا در اینباره با کسی صحبت نکردی؟
-ترسیده بودم.یکباره بخودم آمدم که نیمی بیشتر از پول را به او داده بودم.
مادر گفت:یعنی ازدواج با او اینقدر برایت مهم بود؟
عاطفه در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد گفت:من در وضعیت بدی بودم نمیخواستم این مسائل را غریبه ها به نادر بگویند.فکر نمیکردم آن بد ذات هر هفته از من پول مطالبه کند.
-آخه دخترم تو باید یا همان روزهای اول به این آقا حقایق را میگفتی و یا به واسطه اینکه نمیتوانستی بگویی قضیه را تمام میکردی.حالا این پول چقدر هست؟
شاید به اندازه سه برابر زندگی فعلی ما.
نرگس گفت:تو باید با یک نفر مشورت میکردی یا پلیس را در جریان میگذاشتی.
مادر آنقدر گریه کرد که از حال رفت.نرگس شربت قندی برای او آورد و شانه هایش را مالید.عاطفه هم که دائم اشک میریخت و خودش را ملامت میکرد
-دیدی دختر!آخر با بیتجربگی و ندانم کاریهایت چه بلایی به روز خودت و ما آوردی؟حتی اگر این آقا از ما شکایت نکند از فرط خجالت نیمتوانم به صورتش نگاه کرد.خودت که وضعیتمان را میدانی حتی نمیتوانیم کمی از این پول را به این زودیها فراهم کنیم.
-میدانم مادر و برای همین از فرط غصه در بستر افتاده ام.شما خودتان را ناراحت نکنید من خودم یک طوری این مشکل را حل خواهم کرد.
-چه میگویی دخترم؟مشکل تو مشکل من است.دوست ندارم از ابتدا آن خانواده فکر کنند دختر من ریاکار و کلاهبردار است.
نرگس گفت:به هر حال مشکلی است که پیش آمده.باید به فکر چاره بود.اگر به پلیس هم بگوییم چون تو خودت پولها را در اختیار او گذاشته ای نمیتوانم راه به جایی برد.من میگم صبر کنیم تا نادر از سفر برگردد و آنگاه همه حقایق را به او بگوییم.
-مگر راه دیگری هم جز این هست؟یا مرا میبخشد یا پس از شنیدن حقیقت از اینکه صادقانه با او سخن نگفته ام مرا از خود میراند ولی در هر دو صورت من این پول را به او باز خواهم گرداند.
عاطفه با شوق زاید الوصفی نامه نادر را از پستچی گرفت و دفتر را امضا کرد.مادر در حال خیاطی بود و هر چند دقیقه یکبار به عاطفه در حال خواندن نامه مینگریست.
سلام بتو بی همتا.عاطفه عزیز امیدوارم حالت خوب باشد شاید باور نکنی اگر بگویم حالم هیچگاه به این خوبی نبوده.دوست دارم ابتدای نامه را با اخباری خوش آغاز کنم و آن این است که عمل دوم من هم موفقیت آمیز بوده.اکنون که این نامه را برایت مینویسم سرم باندپیچی است آنها معتقدند اگر مسیر درمانم همینطور پیش برود میتوانم بعد از سه هفته دیگر که دوره نقاهتم تمام شد به وطن برگردم.خبرنگاران زیادی برای به تصویر کشیدن این ماجرا آمده بودند.یکی از خبرنگاران از من پرسید چه علتی سبب روحیه عالی من گشته است و من در پاسخ به آنها فقط یک کلام را به زبان اوردم عاطفه.دختری که نور امید را در دل من تاباند.واقعا اگر من تو را نداشتم شاید اکنون زیر خرمنها خاک بودم.ظاهرا دیگر دوران وحشتناک انتظار به سر آمده محبوبم من دارم به ایران بازمیگردم شاید سه هفته دیگر یا بیشتر قبلا تماس میگیرم.نمیتوانم حالم را برایت توصیف کنم همین قدر بگویم که دوستت دارم و در آتش دیدارت میسوزم.
با عشق:نادر
لندن 21 سپتامبر برابر با 20 شهریور ماه

مادر دید عاطفه آرام ارام به زمین مینشیند.دست از کار کشید و پرسید:چی شده؟
عاطفه نمیتوانست حرفی بزند و فقط یک جمله در ذهنش تکرار میشد شاید سه هفته دیگر به ایران بازگردم.مادر دوباره پرسید:چی شده دختر؟یک چیزی بگو.
عاطفه در حالیکه به نقطه ای دورتر مینگریست گفت:او دارد به ایران بازمیگردد.
مادر سر بزیر انداخت و سکوت کرد عاطفه هم سکوت کرده بود.آسمان به رنگ سرخ در آمده بود و عاطفه در آن غروب خونین ارام اشک میریخت.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۶

وقتی عموی نادر تلفنی تاریخ بازگشت نادر را به عاطفه خبر داد ، عاطفه مشغله کار و کسالت خود را بهانه کرد و به او گفت از طرفش معذرت بخواهد ، روی آن را نداشت که در چهره نادر بنگرد و میخواست در فرصتی مناسب به دیدارش رود و همه چیز را برایش بگوید . سخت تر از مطلب پولها ، برای عاطفه این خیلی مشکل بود که درباره پدرش سخن بگوید .
الهام و پدرش با سبد بزرگ گل به استقبال نادر رفتند . نادر با موهای کوتاه شده خیلی قیافه اش عوض شده بود . با دیدن عمو و دختر عمویش دست تکان داد . وقتی به عمویش رسید او را محکم در آغوش گرفت . بعد به طرف الهام رفت و دستش را فشرد .
خیلی دلم برایتان تنگ شده بود .
الهام شاخه ای از گلها را درآورد و در جیب نادر گذاشت و گفت : ما بیشتر . حتما بعد از این سفر طولانی خیلی خسته ای . ماشین بیرونه . تا من آن را آماده میکنم شما جامه دانها را تحویل بگیرید . وقتی از محوطه فرودگاه بیرون آمدند باد خنک پاییز به صورتش زد . لبخندی زد و گفت : خدا را شکر که توانستم یکبار دیگر وطنم را ببینم . عمو جان باورتان میشه من سلامت خود را بدست آوردم . عمو درحالیکه قلبا از این مساله ناخرسند بود با لبخندی گفت : ما مطمئن بودیم که تو باز میگردی .
اینها را مدیون آن دختر خوب و مهربانم . راستی عمو جان عاطفه را نمیبینم .
برای دیدن او فرصت بسیاری داری . نمیتواند به فرودگاه بیاید .
نادر با اینکه انتظار داشت پس از آن روزهای سخت اولین کسی که میبیند عاطفه باشد با این حال گفت : عیبی نداره . شاید مشکلی برایش پیش آمده والا او آنقدر نامهربان نیست .
وقتی سوار ماشین شدند نادر یک بند از خاطراتش سخن میگفت و آن دو گوش میکردند . او به سختی برای عاطفه دلتنگ بود . از خود مطمئن نبود اگر به فرودگاه آمده بود میتوانست خودش را برای آغوش کشیدن او کنترل کند یا خیر ؟
وقتی به خانه رسیدند هوا تاریک شده بود . الهام به آشپز گفت برای یکساعت دیگر غذا را سلف کند . بعد با خوشرویی به نادر گفت : نادر جان بهتره حمام کنی تا میز شام آماده شود .
راست گفتی آنقدر آنجا غذاهای فرنگی خورده ام که دلم برای یک وعده غذای ایرانی لک زده .
در فاصله ای که نادر به حمام رفت الهام به پدرش گفت : تا این جا که خیلی خوب بود . امشب با او صحبت نمیکنیم . فردا بهتر است .
فکر همه چیز را کرده ای ؟
شما همه چیز را به من بسپارید .
آن شب نادر تا پاسی از شب به گفتگو و بذله گویی با عمو و دختر عمویش پرداخت و شب زودتر از همیشه عذرخواست و به اتاقش رفت وقتی لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید به یاد عاطفه لبخندی به لب آورد و اندیشید : ای کاش اکنون کنارش بودم . فردا اول وقت به دیدارش خواهم رفت . بیش از این تحمل ندارم . دیگر به بهانه هایش توجه نمیکنم و مستقیما به دیدار مادر و پدرش می روم و او را از آنها خواستگاری میکنم . نادر با این افکار شیرین به خواب رفت .
***
نادر صبح ساعت ده از خواب برخواست و لباس به تن کرد و آماده رفتن شد . وقتی خدمتکار منزل از او پرسید به صبحانه میل دارد یا نه از فرط هیجان گفت نه . وقتی وارد باغ شد عمو و دختر عمویش را زیر آلاچیق باغ روی مبلها نشسته دید نزد آنها رفت و پس از گفتن صبح بخیر گفت : من برای دیدار عاطفه و سرکشی به شرکت بیرون میروم .
چند دقیقه بنشین عمو .
با من کاری دارید عمو جان ؟
بله پسرم .
نادر کنار عمویش و مقابل دختر عمویش نشست و خود را آماده شنیدن نشان داد . عمو قیافه خود را گرفته نشان داد . پیپش را روشن نمود و گفت : میدونم میخواهی به دیدن عاطفه خانوم بروی اما گفتم قبل از اینکه بروی مطالبی را به تو بگویم آنگاه اگر خواستی بروی . میدانی که پس از پدرت من چون پدری مهربان از تو نگهداری نمودم . نمیتوانستم ببینم با پای خود به چاه می روی و سکوت کنم .
نادر متعجب پرسید : شما درباره چه صحبت میکنید ؟
درباره آن دختر . همان که آنقدر به او اعتماد کردی که نزدیک بود زندگی خودت را فنا کنی .
چه میگویید عمو جان شما ...
عمو دست نادر را به دست گرفت و با مهربانی گفت : من قصد توهین ندارم . فقط دارم حقایق را برایت روشن میکنم .
حقایق روشنه .
تو از خیلی از مسائل بیخبری چون اینجا نبودی .
نادر درحالیکه دچار اضطرلب شده بود گفت : لطفا بیشتر توضیح بدهید . من از چه چیز بیخبرم ؟
الهام میان گفتگوی آنها آمد و با لطافت گفت : تو مبلغی پول به عاطفه داده بودی .
خوب بله . به او دادم تا هر چه نیاز دارد تهیه کند .
آن پولها حالا نزد منه .
نزد تو چه میکند ؟
الهام درحالیکه از نگاه به چشمان نادر حذر میکرد گفت : خنده آور است . ولی به من این پولها را به عنوان حق السکوت داده . دختره احمق گمان کرده من به پسر عموی خودم که چون برادری عزیز دوستش دارم خیانت میکنم .
نادر درحالیکه دچار سردردی وحشتناک شده بود گفت : عاطفه به تو حق السکوت داده برای چه ؟
الهام سه عدد عکس را به نادر داد و گفت : برای اینها .
نادر با دیدن عکسها گوشش زنگ زد . یکی از عکسها عاطفه را نشان میداد که شاخه گلی را از دست جوانی میگیرد و لبخند میزند . و دو عکس دیگر آنها را در حال صحبت با یکدیگر نشان میداد . دستان نادر میلرزید . ولی با صدایی کنترل شده در حالیکه صورتش قرمز شده بود پرسید : این عکسها را از کجا آورده ای ؟
الهام گفت : چند وقت بود به او مشکوک بودم به خاطر تو و به توصیه پدرم او را زیر نظر گرفتم . متاسفم . نباید این طور میشد ولی میگویند دوست آنست که بگریاند .
نادر با ناباوری و دهانی باز به عکس ها مینگریست با خود گفت : آخر این جوان بی سر و پا را به من ترجیح داده ؟ خداوندا آیا باید به چشمان خود اعتماد کنم ؟ عاطفه با آنهمه خوبی ؟
عکسها را به گوشه ای انداخت و جلوی صورتش را گرفت . عمو آرام دست بر شانه اش گذاشت و گفت : روزی به تو گفتم که به این دختر بی کس و کار دل نبند گمان کردی دشمن توام لیاقت او همان جوان توی عکس است . نه تو که پسری تحصیل کرده و با شخصیت هستی . وقتی فهمیده الهام از قضیه با خبر شده از همان پولهایی که به او دادی به الهام داده . حتما شماره سریال پولهایی که از بانک گرفتی به یاد داری . دختره بی شرم میخواسته الهام را وادار به سکوت کند تا پس از ازدواج با توجه به بیماری تو که گمان میکرد بهبود نخواهی یافت ثروت تو را بالا کشد و با آن پسره لات بی سر و پا ازدواج کند .
نادر عصبی از جا برخاست و با مشت به درخت کوبید به گونه ای که دستش خونین شد . فریاد زد : نه ! اینها همه دروغه .
عمو گفت : برای همین است که به استقبالت نیامد . من میخواستم دیشب با تو صحبت کنم ولی آنقدر خسته بودی که دلم نیامد . خدا را شکر که همین ابتدا مسائل روشن شد .
نادر به حال خود نبود و همه چیز را انکار میکرد . الهام و عمو سکوت کرده بودند نادر همچنان که ایستاده بود از حال رفت .

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۷

نادر صداهای مبهمی را میشنید دکتر میگفت : فقط دچار شوک شده شما نباید این خبر را پس از آن عمل سنگین به او میدادید .
قطرات اشک از چشمان نادر سرازیر شد . با چشمان بسته فریاد زد : همه بروید بیرون . دکتر به همه اشاره کرد بیرون بروند . پشت در به عموی نادر گفت : تنهایی برایش خوبه . میخواهد گریه کند . بگذارید سبک شود .
نادر وقتی مطمئن شد که تنهاست با صدای بلند گریست و قاب عکس عاطفه را محکم به طرفی پرت کرد . با خود گفت : آخه چرا ؟ چرا با من چنین کردی عاطفه ؟ اگر آنها دروغ میگویند پس پولها نزد عمویم چه میکند ؟ و آن عکسها چیست ؟ چرا به استقبالم نیامدی و در طول این دو ماه آخر نامه برایم نفرستادی ؟ آه ای دختر نامهربان نمیدانی با من چه کردی ؟ اگر میدانستم این گونه به من بی وفایی میکنی مرگ برایم بهتر از زندگی بود . خودم را معالجه نمیکردم تا بمیرم و این روزها را نبینم .
نادر با خشم اندیشید : من ساده احمق را بگو که تمام ثروتم را به نام او کردم . خداوند آنقدر عشق او را در سینه ام ریشه دار کردی که حتی نمیتوانم از او متنفر باشم . خدای بزرگ تو را به شهادت میطلبم که در تمام عمر رنج بارم به حقیقت یکبار عشق ورزیدم و آنهم بازیچه کالبد خاکی او شد . آخر ای دختر ستمگر چرا مانند باد سرد خزان برای نهالی کوچک سرد و کشنده ای ؟ به تو گفته بودم اگر مرا ترک کنی تاب و توان ندارم . آیا تو این سخنان را باور کردی ؟
آرزو داشتم تو با آن دیدگان درخشنده ات که نمونه ای از صافی قلب تو بود ، عشق مرا بر پایه ناپایدار دل بنا نهی و پیمان خود را با گرهی سست حلقه نزنی . آرزو داشتم تو با آن لبان خندانت که نمونه ای از عشق و وفایت بود شعله درخشان آتش عشق مرا که از دل برمیخاست بر دل نشانی و برای ابد حفظ کنی تا حرارت و سوزش آن مانع نفوذ تیر عشق دیگران شود .
آرزو داشتم تو از درختی که از انواع و اقسام میوه ها پیوند پذیرد پیروی نکنی و دلت در گرو عشق دیگران ننهی .
اما ای دلبر افسونگر این سست پیمانی تو آتشی بر جانم زد که خاموشی آن جز سوختن و ساختن میسر نگردد . رویت را از من پنهان کردی تا بار دیگر چشمان سست پیمان تو را نبینم . ولی ندانستی که تماشای دل از دیده نیست بهر حال که روی و پس هر مانعی که پنهان شوی دیده دل من تو را می یابد و به تو مینگرد و از جفایت مینالد . به جز وفای بیریا از من چه دیده بودی که دل به دیگری باختی و آتش بر دل من زدی ؟
.............. ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما
................................................. تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما
.................. گر در میان نباشد پای وصال جانان
............................................... مردن چه فرقی دارد با زندگانی ما
***
وقتی سپیده سر زد ، نادر دیده از هم گشود و بی سر و صدا به باغ رفت . روی تاب نشست و خود را حرکت داد . صدای زنجیر روغن نخورده تاب سکوت فضا را میشکست . او خیال نداشت مثل دختران شسکت خورده در اتاق خود را حبس کند . ضربات این عشق خیلی سهمگین بود ولی او مطمئن بود تاب می آورد . سر میز صبحانه عمو و دختر عمویش زیر چشمی براندازش میکردند و نادر اخم در هم کشیده به کارش مشغول بود . پس از آنکه صبحانه اش را با بی میلی تمام کرد و از جا برخاست و دهان خود را با دستمالش پاک نمود و با جدیت گفت : الهام پس از صبحانه میخواستم چند دقیقه وقتت را بگیرم .
الهام با خوشرویی گفت : با کمال میل .
وقتی در اتاقش روبروی الهام نشست ، سیگاری روشن نمود و پرسید : آنچه که دیروز به من گفتی حقیقت دارد ؟
من میل ندارم دوباره تو بخاطر شنیدن آن سخنان بد حال گردی .
خواهش میکنم پاسخ مرا بده . آری یا نه ؟
الهام سر به زیر افکنده گفت : حتی میتوانم آن پسرک را بیاورم تا به تو شهادت دهد .
نمیگویم تو به من دروغ گفته ای ولی مجبورم برای تسکین دل دردمندم آن پسر را ببینم .
تو از بسیاری چیزهای دیگر بیخبری . پدر عاطفه یک معتاد ولگرد است و او درباره پدرش به تو دروغ گفته . اما اگر خیلی مایلی آن پسر را ببینی میتوانم او را به اینجا بیاورم .
آیا آن پسر نامزد عاطفه است ؟
نه . اصلا دختری نیست که اهل ازدواج باشد .
نادر با نفرت زمزمه کرد : خدای من !
او به واسطه پدرش نمیتواند ازدواج کند و پدر او برای امرار معاش گدایی میکند . نادر با کلافگی از جا برخاست و جلوی پنجره رفت و پرسید :
چه کسی این اطلاعات را در اختیار تو گذاشته ؟
همان پسری که در عکس دیدی . او چند خانه با خانه عاطفه فاصله دارد که البته میگفت خانه عاطفه اجاره ای میباشد .
نادر فریاد زد : یعنی تو میخواهی بگویی که عاطفه دختری که من میخواستم با او ازدواج کنم ، دختر هرزه ای بود ؟
الهام سکوت نمود . نادر که اکنون دستهایش به وضوح میلرزید گفت : اگر امکان دارد میخواهم آن پسر را ببینم . همین امروز .
الهام آرام از اتاق خارج شد و پایین آمد . در حال گرفتن شماره تلفن به پدرش چشمکی زد و آهسته گفت : همه چیز روبراهه .
به چه کسی تلفن میزنی ؟
به همان پسری که در همسایگی خانه عاطفه است .
حوالی ظهر بود که الهام به اتفاق آن پسر وارد اتاق نادر شد . پسر پیراهن چهارخانه مندرسی به تن و شلوار لی رنگ و رورفته ای به پا داشت . نادر از او دعوت کرد بنشیند و از الهام خواست تا انها را تنها بگذارد . الهام اتاق را ترک کرد و پشت در به گوش ایستاد .
حتما میدونید برای چی شما را اینجا خواستم .
والا این خانوم محترم ماشین فرستادند دنبال ما گفتند بیام خدمتتون .
شما عاطفه را میشناسید ؟
دختر بنایی را میگین ؟
نادر با مکثی گفت : بله .
کیه که اونو نشناسه ؟
تو با او چه نسبتی داری ؟
همسایشونم .
نادر عکس ها را نشان داد و پرسید : این عکس را کی انداختید ؟
حدود یکی دو ماه پیش . چطور مگه ؟ اون با خیلی ها بوده . چند وقت قبل این خانوم آمد که از عاطفه تحقیق کنه . ما فهمیدیم باید فرد محترمی باشه گفتیم که دروغ بگیم خدا را خوش نمیاد . درست نیست عاطفه خودش را به موش مردگی بزنه و شما را فریب بدهد . اگه دروغ بگیم فردای قیامت چطور جواب خدا را بدهیم ؟ نادر چند اسکناس هزار تومانی به جوان داد و گفت : حالا برو .
آقا دستتان درد نکنه . ما برای این پولها نگفتیم .
نادر گفت : خوش آمدی .
پس از رفتن جوان ، نادر یک قرص مسکن خورد . الهام به پسر جوان در حال رفتن مقداری پول داد . گفت : از این به بعد نه من تو را میشناسم و نه تو مرا . جوان با خوشحالی پولها را گرفت و گفت : آی به چشم . میگم خانوم از این به بعد اگه کار این فرمی بود ما هستیم.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲۸

نرگس و مادر هر دو تلاش میکردند عاطفه را تشویق به گفتن حقیقت کنند.عاطفه گفت:میترسم تصورمی کنم این دیدار خوشایند نخواهد بود.
نرگس گفت:بالاخره که چی؟تو باید به عیادت او بروی.
مادر گفت:هیچ چیز بهتر از راستی و درستی نیست دختر.میخواهی منهم با تو بیایم.
-نه مادر بهتر این است که من تنها بخانه آنها بروم.
-بسیار خوب هر چه زودتر بهتر است.همین امروز برو
نرگس گفت:من غیبت تو را موجه میکنم نگران بیمارستان نباش.
عاطفه به اصرار آن دو تصمیم گرفت به دیدن نادر برود.سر راه دسته گلی تهیه کرد و تمام طول راه دچار دلهره بود.جلوی خانه با شکوه آنها ایستاد.احساس ترسی عجیب داشت وقتی باغبان پیر برای باز کردن در آمد تبسمی بر لب آورد و گفت:سلام پدر آقای مهندس هستند؟
-سلام دخترم بله هستند.
-تنها هستند یا...
-آقای رفیعی و الهام خانم هم هستند.
باغبان در را باز کرد و عاطفه وارد خانه شد.باغ آنقدر بزرگ بود که میترسید گم شود.جلوی ساختمان ایستاد تا ورودش را اطلاع دهد پس از دقایقی باغبان برگشت و گفت:آقا گفتند بفرمایید داخل.
عاطفه با دسته گلش وارد خانه شد آن روز که برای اولین بار به دیدن نادر آمده بود متوجه نوع معماری خانه نشده بود.خانه درست وسط باغ به صورت گرد قرار گرفته بود.از هر سو نگاه میکردی آفتاب به داخل خانه میتابید و خانه بسیار روشن بود.آنقدر محو تماشای خانه بود که متوجه حضور نادر و بقیه نشد.نادر به محض دیدن عاطفه به رغم عصبانیت خود دچار هیجان شد و برای اینکه زمین نخورد دستش را به لبه مبل گرفت.عاطفه وقتی نگاهش به نادر افتاد با پاهایی لرزان به پا خواست و با لبخندی گرم گفت:سلام از اینکه میبینمت خیلی خوشحالم.
نادر به سردی گفت:متشکرم.
عاطفه کاملا فهمید که نادر به سردی با او رفتار میکند و حتی از نگاه کردن به او پرهیز میکند ولی نمیتوانست حدس بزند چرا؟برای دقایقی چند میان آنها سکوتی سخت حکمفرما بود.خدمتکاری جلو آمد و دسته گل عاطفه را در ظرف اب گذاشت.حتی عمو و دختر عموی نادر هم ساکت بودند.نادر به سردی سکوت جمعشان را شکست و خطاب به خدمتکار گفت:لطفا کیف مرا از اتاقم برایم بیاورید.
جو موجود به قدری سنگین بود که عاطفه خود را معذب میدید.بنابراین صلاح ندید بیشتر از این خودش را معطل کند.از جا برخاست و در مقابل نگاههای سرد آنها گفت:با اجازه تون من رفع زحمت میکنم.قصدم ملاقاتتون بود.
نادر در حالیکه کیفش را از دست خدمتکار میگرفت با جدیت گفت:خواهش میکنم بنشینید.
-ولی من..
-بنشینید.
عاطفه از لحن سرد او ترسید و نشست.نمیدانست چه چیز سبب شده او تا این اندازه خشمگین باشد.با خود گفت شاید از اینکه به استقبالش نرفتم از دستم رنجیده.نادر در کیفش را باز کرد و چند عکس را از آن بیرون اورد و بطرف عاطفه گرفت و گفت:این شما هستید درسته؟
عاطفه از دیدن خودش با آن پسر مزاحم تکانی خورد که ازنظر نادر دور نماند.او حتی قادر نبود کلامی سخن بگوید.نادر گفت:چه ساده دل بودم منکه دل به عشق تو بستم.
عاطفه که خود را در مظان اتهام میدید گفت:نادر بگذار من حرف بزنم.من اصلا نمیدونم چطور و چه وقت این عکس گرفته شده؟
نادر پوزخندی زد و گفت:چطور ممکنه شما نفهمیده باشید کی این عکس گرفته شده باشد؟
-من این پسر را میشناسم ولی...
-چه سنگدلی تو که به گناهت اعتراف میکنی.
-تو اشتباه میکنی نادر من در این باره توضیح میدهم.
-آن پسر قبلا برای من توضیح داده.
-پس آنهمه ابراز پشیمانی ها دروغین بود؟همه آنها برای درست کردن پاپوش بود؟
اشک از دیدگان عاطفه سرازیر شد.نادر گفت:گریه کن منهم خیلی گریه کردم ولی برای ساده دلی خودم.برای اینکه فریب حرفهای تو را خوردم.
-تو باید منصف باشی و حرفهای مرا هم بشنوی.من با آن پسر هیچ رابطه ای نداشته و ندارم.
نادر با عصبانیت دسته های چول را از کیفش بیرون کشید و جلوی عاطفه انداخت و فریاد زد:پس اینها چه؟درباره اینها چه داری بگویی؟
برای لحظه ای قلب عاطفه از تپش ایستاد.با تعجب پرسید:این پولها نزد تو چه میکند؟
عاطفه به الهام و عموی نادر نگریست و فریاد زد:یکی بمن بگوید اینجا چه خبره؟
نادر از جا برخاست و گفت:این چیزی است که من باید از تو بپرسم.برای چه این پولها را به الهام دادی؟
عاطفه گفت:من؟چرا امروز حرفهای شگفت انگیز میشنوم؟من اصلا در این مدت الهام خانوم را ندیده ام.
الهام که تا آن لحظه سکوت کرده بود با خونسردی گفت:چطور؟فراموش کرده اید؟میدان جلوی بیمارستان؟یادت نیست برای سکوت کردن من این پولها را دادی؟
عاطفه عصبی و گیج گفت:درسته نادر مبلغی از پولهایی را که تو بمن دادی به کسی دادم ولی آن شخص یک مرد بود نه الهام خانم.در ضمن پولها را بخاطر پدرم دادم نه خودم.
عمو به میان آمد و گفت:فرضا که تو درست میگویی پس چرا وقتی تلفن زدم و از حالت پرسیدم در اینباره چیزی بمن نگفتی؟مگر نادر به تو نگفته بود در صورت بروز مشکلی هر چند کوچک با من تماس بگیری؟
عاطفه خطاب به نادر گفت:ولی من تصمیم داشتم در اولین فرصت با تو صحبت کنم حتی امروز هم آمده بودم با تو این مساله را در میان بگذارم.
نادر گفت:تو داشتی میرفتی من تو را نگه داشتم.
عاطفه میان گریه گفت:من هر چه بگویم تو باور نمیکنی.تمام این مسائل دروغ است.
نادر با عصبانیت گفت:درباره پدرت چه میگویی؟بمن گفتی پدرت دائم در سفر است در حالیکه...
عاطفه با دستهایش صورتش را پوشاند و گفت:خواهش میکنم بس کن.باید میفهمیدم نباید دل بتو ببندم ما فرسنگها با یکدیگر فاصله داریم.
-پس خوب توانستی تا امروز نقش یک عاشق را بازی کنی.
عاطفه با خشم گفت:وقایع چنان سریع رخ داد که من ندانستم چه باید بکنم.نمیخواستم تو را در خارج از کشور اندوهگین کنم.اما بخدا قسم آن شخص که من به او پول دادم یک مرد بود.
بعد بطرف الهام برگشت و گفت:باید حدس میزدم تو پشت این قضیه باشی.
نادر فریاد زد:اجازه نداری در خانه من به دختر عمویم توهین کنی.
-از طبقه شما بیزارم.همه شما پستید شما حتی سر خودتان را هم کلاه میگذارید.
-برای من آن پولها پشیزی ارزش ندارند.میخواستم با تو زندگی صادقانه ای را شروع کنم.
-برای منهم پول بی ارزش است .برای همین باقی آنها را برایت میفرستم.
-ظاهرا تو بیشتر به آنها نیاز داری وگرنه اینقدر راحت خودت را به دیگران عرضه نمیکردی
عاطفه فریاد زد:خوشحالم که از آب پاکترم.تنها وجدانم سرزنشم میکند که چرا دل بتو دادم؟تو فکر میکنی کی هستی که به خودت اجازه میدهی پاکی و صداقت مرا زیر سوال ببری؟خوشحالم قبل از اینکه کار از کار بگذرد به ماهیت تو پی بردم.
-باید بگم منهم خوشحالم.تو تجربه تلخی برای من بودی تا بیاموزم نباید با چشم بسته راه بروم.حالا هم از تو تقاضا میکنم مرا بحال خودم بگذاری.
عاطفه نمیتوانست او را متقاعد کند.بنابراین به نادر نزدیک شد و حلقه مادر نادر را از دست بیرون اورد و در حالیکه به پهنای صورتش اشک میریخت گفت:به صورت منکه نگاه نکردی حداقل یادگار مادرت را بگیر.
نادر چرخی زد و حلقه مادرش را از کف دست عاطفه برداشت.وقتی به صورت عاطفه نگریست چشمان خودش هم از عشقی نافرجام اشک الود بود.
عاطفه سوار ماشینی شد و بخانه رفت.در طول راه دائم گریه میکرد و راننده از آینه به او نگاهی می انداخت.بالاخره طاقت نیاورد و پرسید:چی شده دخترم؟چرا اینقدر گریه میکنی؟
عاطفه در حالیکه اشکها را از گونه اش میسترد گفت:چیزی نیست پدر برای بخت خودم گریه میکنم.
-خدا بزرگه دخترم همیشه بخدا توکل کن.
-ولی انگار خدا ما را از یاد برده.
-این چه حرفیه میزنی؟خدا هرگز بندگانش را فراموش نمیکند.من خودم هنوز بعد از 56 سال سن هنوز مستاجرم.هر روز تا دیر وقت کار میکنم ولی خدا شاهده باز هم احتیاج دارم.باور کن دخترم به صفر رسیده ام ولی سقوط نکردم.من نمیدونم شما چه مشکلی داری ولی حلال مشکلات آن بالاست.
-مشکل داشتم اما حالا دیگر ندارم اگر هم گریه میکنم برای این است که خود را سبک کنم.
عاطفه با ورود زود هنگام خود مادرش را متعجب نمود.به محض اینکه مادر را دید به آغوشش رفت.مادر او را تنگ در آغوش گرفت و نوازش کرد.
-آه مادر دیگه همه چیز به پایان رسید.حق با شما بود من نباید دل به کسی میبستم که از لحاظ طبقاتی با ما خیلی فرق داشت.شما نبودید تا ببینید به سبب فقرم چگونه کوچکم کردند و چقدر بمن تهمت ناروا زدند.چرا زندگی ما باید اینگونه باشد؟چرا ما نباید مثل دیگران زندگی ناآرامی داشته باشیم؟
مادر آرام دخترش را نوازش میکرد و عاطفه حس کرد دستان مادر چقدر زبر و خشن شده اند:دخترم هر کس باید به تقدیر خود تن دهد تو نباید کار خدا را زیر سوال ببری.بگو بدانم ایا موضوع را به آقای رفیعی گفتی؟
-همه چیز بر علیه من بود حتی به من مجال سخن گفتن ندادند.حداقل وجدانم اسوده است که پولها نزد خودشان بود.
عاطفه چون تعجب مادرش را دید به شرح ماجرا پرداخت.به مادرش گفت که الهام پشت این فتنه بوده و نادر بخاطر شواهد موجود حرفش را باور کرده است.مادر پس از شنیدن این ماجرا گفت:باید خدا را شکر کنیم که پول نداریم ولی حداقل وجدان داریم.من نمیدانم چرا دختر عموی خواستگار تو چنین کرده ولی همین قدر میدانم که ماه پشت ابر نخواهد ماند.تو هم دیگر گریه نکن من طاقت دیدن گریه تو را ندارم.
عاطفه بروی مادرش غمگینانه لبخند زد.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تنها با تو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA