قسمت ۲۹ عاطفه در اولین فرصت باقی پولها را برای نادر فرستاد و نادر که هنوز در ناباوری به سر میبرد وصیت نامه اش را باطل کرد .دو ماه از این ماجرا گذشت . زمستان از راه میرسید و کم کم سرمای بی امانی همه جا را در بر میگرفت . نادر هنوز قادر نبود عاطفه را فراموش کند . با اینکه با پشتکار میدیرت شرکت را از سر گرفته بود ولی هر گاه فراغتی می یافت به یاد او می افتاد . در طول این مدت عمویش بارها در لفافه گفته بود ازدواج کند ولی هر چه قدر سعی میکرد آن ماجرا را فراموش کند نمیتوانست . شب گذشته عمویش به او گفته بود که تعدادی از دختران سرشناس را برایش در نظر گرفته و حتی عکس هم به او نشان داده بود . عکس ها همه زیبا بودند ولی هیچ یک نتوانسته بودند دل این مهندس جوان را دستخوش هیجان کنند . نادر می اندیشید شاید از اول بر هم زدن نامزدی اش با الهام اشتباه بوده . او متعلق به ان طبقه است حداقل اینکه سالهاست او را میشناسم و اگر الهام نبود شاید من متوجه عواقب این ازدواج بدفرجام نمیشدم . نمیدانم اگر دوباره از او خواستگاری کنم به من پاسخ مثبت خواهد داد ؟با این اندیشه عصر که به خانه آمد به عمویش گفت : عمو جان درباره حرفهای شما فکر کردم .خب به چه نتیجه ای رسیدی ؟نادر سر به زیر افکند و گفت : میدانم اگر این تقاضا را بکنم حق دارید ناراحت شوید زیا که من برادرزاده ناسپاسی هستم .چه میگویی نادر جان ؟ من ندانسته و بی تجربه نامزدی ام را با الهام به هم زدم . به راستی او را نمیشناختم . اما اکنون میخواهم دوباره از او خواستگاری کنم .عمو شوقزده گفت : چرا باید ناراحت شوم ؟ هر کس ممکن است اشتباه کند . من یک فرزند بیشتر ندارم . تو هم تنها یادگار برادرمی چه بهتر که هر دوی شما را کنار هم ببینم . منتهی باید فرصتی بدهی تا با الهام صحبت کنم .هر طور صلاح میدانید . من بی صبرانه منتظر جواب شما هستم .شب وقتی که نادر به اتاقش رفت و الهام و پدرش تنها ماندند ، پدر به دخترش گفت : نادر امروز از تو خواستگاری کرد به او چه بگویم ؟الهام درحالیکه در پوست خود نمیگنجید گفت : راست میگویی پدر ؟ اگر چنین است برای من هم بهتر شد . چون حدس میزنم در کنار خسرو مثل پرنده ای در قفسم .تو ثروت نادر را با خسرو قیاس میکنی ؟ از آن گذشته خسرو یک مرد زن و بچه دار است و ممکن است روزی برای تو تولید مشکل کند . درحالیکه نادر هنوز تجربه ای در مورد زن ندارد .حق با شماست پدر . پاسخ من مثبت است . البته در برخی موارد هم فرق داریم ولی شاید بشود تغییرش داد .تو میتوانی . چون نادر بر عکس گذشته در ازدواج با تو مصر است . با خسرو چه میکنی ؟تا او آمده کاری صورت دهد ما با یکدیگر ازدواج کرده ایم . از اینکه در دست مردی چون گنجشک باشم بیزارم .***مدتها بود که عاطفه از پدرش بیخبر بود . او هر چند وقت یکبار به خانه می امد ولی این بار غیبتش طولانی شده بود . آن شب با مادرش گرم گفتگو بود که زنگ زدند . مادر از جا برخاست و به حیاط رفت . عاطفه از پشت پنجره دید که مامور کلانتری با مادرش مشغول گفتگو است . با عجله خودش را به حیاط رساند وقتی به حیاط رسید مادر در را بسته و پشت آن نشسته بود . به مادرش نزدیک شد و آرام پرسید : چی شده مادر ؟مادر ابتدا برای لحظاتی به صورت دخترش نگریست و بعد گریه را سر داد . عاطفه دوباره سوال خود را تکرار نمود . مادر میان گریه گفت : پدرت طی یک درگیری با یکی از دوستانش کشته شده حالا عاطفه هم میگریست . مادر در ادامه گفت : از طرف آگاهی آمده بودند تا عکس پدرت را به من نشان دهند .مادر و دختر یکدیگر را در آغوش گرفتند درحالیکه به شدت برف میبارید .فردای آنروز برای پدر عاطفه مراسم خاکسپاری بپا کردند . تعداد شرکت کنندگان کم بود چون آنها اقوام زیادی نداشتند .مادر عاطفه بر سر مزار شوهرش بسیار گریست . شاید بر تقدیر خود میگریست . یا شاید برای بدبختی هایی که در طول این سالها متحمل شده بود ، یا از این به بعد دچار آنها میشد .تنی چند از دوستان عاطفه هم آمده بودند و به او دلداری میدادند . عاطفه می اندیشید به پدرش و به گذشته هایی که با حضور او گذشته بود . نمیتوانست از او کینه ای به دل گیرد زیرا حالا او دیگر میان آنها نبود .مادر از قصاص قاتل چشم پوشی کرد . زیرا به عقیده خودش خون انسانی دیگر از دست رفته را باز نمیگرداند . او حتی در اوج مناعت طبع ، خون بهای شوهرش را نیز نپذیرفت .***نادر در تدارک عروسی بود . گرچه هنوز از تصمیم خود مطمئن نبود . روزی که در شرکت مشغول رسیدگی به امور بود منشی خبر داد جوانی بسیار مایل است او را ملاقات کند . وقتی به او اجازه ورود داد مرد جوانی را مقابل خود دید که به نظرش چهره آشنایی داشت . تصور کرد شاید یکی از ارباب رجوع های شرکت است لذا از او دعوت به نشستن کرد . جوان که کسی نبود جز خسرو ، مقابل نادر نشست.ادامه دارد ...
قسمت ۳۰ (قسمت پایانی)چه فرمایشی داشتید ؟آقای مهندس من شما را به خوبی میشناسم ولی شما بنده را نمیشناسید .عجیبه که چهره شما به نظرم خیلی آشناست .خسرو گفت : مستحضر شدم . در تدارک ازدواج هستید . انهم با الهام .نادر متعجب به مرد بیگانه ای نگریست که اسم همسر آینده او را بدون پسوند به زبان می آورد .حتما سبب تعجب شما شده که من از کجا میدانم ؟ اگر اجازه بدهید از ابتدا همه چیز را برایتان تعریف میکنم . دو سال قبل به طور اتفاقی با الهام در عروسی برادرم آشنا شدم . من زن و بچه داشتم ولی در دام غمزه و کرشمه او افتادم . او خود را شیفته من نشان داد و من به خود جرات دادم به خاطرش زن و فرزندم را ترک کنم و به دنبالش راهی شوم . اگر چهره من برایتان آشناست شاید به واسطه آن باشد که در شمال مرا دیده اید .نادر که کنجکاو تر از قبل به حرفهای خسرو گوش میداد گفت : شمال ؟بله به یاد می آورید من جلوی هتل سیگارتان را روشن کردم ؟نادر سعی کرد خاطراتش را مرور کند به سرعت گفت : بله کاملا به یاد می آورم .من مراقب شما بودم . این چیزی بود که الهام از من خواسته بود . وقتی از بیماری شما با خبر شد به من وعده ازدواج داد و گفت پس از مرگ شما با ثروت سرشاری به همسری من در می آید . ولی بخت با او یار نشد و شما عاشق آن دختر بیگناه شدید .نادر با تعجب و ناخودآگاه گفت : عاطفه ؟خسرو آهی کشید و گفت : بله . آخرین حماقت من آزار این دختر بود . در آتش رسیدن و دست یافتن به الهام میسوختم بنابراین به خواهش او عمل کردم و ان پولها را ...نادر از جا برخاست و فریاد زد : پس کار تو بوده ؟ این همه مدت کجا بودی مرد ؟خسرو گفت : فکر نمیکردم او آنقدر پست باشد که پس از دو سال بلاتکلیفی مرا رها کند . و به شما قول ازدواج بدهد . او یک ابلیس اشت . یک مار خوش خط و خال .نادر عصبی طول و عرض اتاق را میپیمود و به خود لعنت میفرستاد . به سرعت شماره تلفنی گرفت و پس از برقراری ارتباط خشمگین به عمویش گفت : به الهام بگویید خودش را به شرکت برساند . نیم ساعت بعد الهام به شرکت رسید و یکراست وارد اتاق شد . چون خسرو کنار در نشسته بود متوجه او نشد . به نادر نزدیک شد و با لحنی دلفریب گفت : عزیزم به محض اینکه پدر پیغامت را داد راه افتادم .نادر با یک حرکت هر دو دستش را روی گلوی او گذاشت و گفت : میتونم خفه ات کنم ولی این کار را نمیکنم . حداقل نه قبل از اینکه حرفهایم را بزنم .الهام هر قدر تقلا میکرد نمیتوانست از دست او رها شود نادر ادامه داد : شاید متوجه نباشی با آن نقشه های احمقانه ات تا چه حد سبب آزار دختر بیگناهی گشته ای . هر چند بار اولت نیست که عاشق مردهای زن دار میشوی .وقتی بالاخره نادر او را رها کرد با عصبانیت گفت : مقصودت چیه ؟نادر به عقب اشاره کرد و الهام به سمت نشانه برگشت و با دیدن خسرو گامی به عقب برداشت . خسرو گفت : گفته بودم اگر بخواهم به چاه بیافتم تو را هم با خود میبرم .الهام به طرف نادر برگشت و گفت : من او را نمیشناسم . این مرد یک شیاد است . تو که حرفهای او را باور نمیکنی ؟نادر گفت : بیچاره عاطفه ! باید حرفهایش را باور میکردم . به من بگو چطور چنین انگیزه های شیطانی به مغزت رسید ؟ آیا پس آن چهره زیبای تو قلبی نبود ؟ مقصر من بودم که تو و پدرت را که شرم دارم عموی خود بنامم نزد خود راه دادم . باید شما را از خانه بیرون میکردم . اما دلم برایتان سوخت . نمیتوانستم وقتی که پدرت ورشکست شد بی تفاوت باشم من او را چون پدرم دوست می داشتم اما شما چه ؟ کمر به مرگ من بسته بودید . ان دختر معصوم با امیدواریهایش عشق به زندگی را در من پدید اورد و به من کمک نمود تا روحیه خود را باز یابم . آه باید بروم . باید بروم و او را بیابم و به پاهایش بیفتم شاید هنوز چیزی از آن عشق در قلبش باشد و مرا ببخشد . حساب شما دو تا را هم به خودتا واگذار میکنم . فقط میل ندارم وقتی بازگشتم تو و پدرت را در آن خانه ببینم .نادر با عجله کتش را برداشت و از شرکت خارج شد . وقتی خسرو و الهام با یکدیگر تنها شدند خسرو ازجا برخاست و به الهام نزدیکتر شد و گفت : باید به همسرم بگویم زیبایی باطن او صدها برابر بیشتر از زیبایی ظاهر تو می ارزد .من تار مویی از همسرم را با صدها مثل تو عوض نخواهم کرد . تو حتی لایق مردن هم نیستی . خسرو پس از گفتن این جملات الهام را به حال خود گذاشت و بیرون رفت .***نادر وقتی به بیمارستان رفت و از همکاران عاطفه شنید که به سوگ پدرش نشسته با عجله به خانه او رفت . هر قدر به در کوبید کسی در را باز نکرد . نا امید آنجا را ترک میکرد که پسر بچه ای ده دوازده ساله گفت : آنها سر خاک پدرش رفتند . نادر سوار اتومبیل شد و به سرعت خود را به گورستان رساند . روی قبرها را برف پوشانده بود . به اطراف نظر انداخت و عاطفه و مادرش را دید . با گامهایی لرزان به آنها نزدیک شد و پشت سرشان ایستاد عاطفه به عقب برگشت و او را دید مات و مبهوت بر جا خشکش زد . نادر کنار قبر نشست و زیر لب دعایی زمزمه کرد و بعد به مادر عاطفه که چادر به صورت کشیده و میگریست گفت : مادر غم آخرتون باشه .مادر عاطفه در همان حال گفت : غم نبینی پسرم . عاطفه روی از او برگرداند . نادر به او نزدیک شد و حلقه ای را به طرفش گرفت و گفت : یکبار این را به دختری دادم تا رفیق و شریک زندگی ام شود ولی او آن را به من پس داد .اما تو خود نخواستی . گناه من داشتن پدری بود که اکنون زیر خرمنها خاک خفته .گناه تو قلب پاکت بود . گناه تو شک و دو دلی ات بود در عشق من . آیا فکر نکردی عشق من آنقدر به تو خالص است که مساله پدرت نمیتواند خللی در آن وارد کند ؟او دیگر نیست که سبب سرشکستگی شوهر آنده من باشد .او یک پدر بود . پدر تو . به من بگو تا کی باید دست عاشق خود را در حالیکه حلقه ای به طرفت گرفته منتظر نگه داری ؟من نمیتوانم ...نادر گفت : ولی من میتوانم .با عجله به طرف مادر عاطفه برگشت و درحالیکه صدایش از هیجانی می لرزید گفت : من نادر رفیعی هستم و اینجا با اینکه زمان مناسبی برای مطرح کردنش نیست دختر شما را رسما خواستگاری میکنم . خواهش میکنم به دختر سنگدل خود بگویید مرا ببخشد وگرنه آنقدر در این گورستان سرد مینشینم تا با یاد عشق او در کنار مزار پدرش بمیرم .مادر متعجب به هر دوی آنها نگریست . باد سردی می وزید . عاطفه هم به مادر خود نگاه میکرد . مادر لبخند پر مهری به دختر زد و دختر آرام سر به زیر افکند خطاب به هر دوی انها گفت : مبارک باشد .نادر به طرف عاطفه رفت و حلقه را به دستش نمود و گفت : حالا می دانم که تنها با تو معنای حقیقی عشق را میفهمم.پایان