ارسالها: 265
#91
Posted: 5 Aug 2012 10:00
روزگار چطور انسان ها را به بازی می گرفت؟ آیا حقیقتاً علاقه به این مردکه می دانستم هرگز به من تعلق نخواهد گرفت ،بتدریج در وجودم ریشه می دواند ؟ هرچه بود مرا وامی داشت که برای رها شدن از دام سرنوشت تقلا کنم .اما هر چه بیشتر دست وپا می زدم ،عمیق تر فرو
می رفتم .ظاهراً مبارزه با احساس بسیار مشکل بود .بنابراین رهایش کردم که طغیان کند و سرم را برگرداندم تا سوفی اشک های دلتنگی ام را نبیند .
مهندس نصر برای بوجود آوردن یک دوستی عمیق و بی شائبه که جز مرگ هیچ چیز نتواند کمرنگش سازد ،نیازمند بکار بردن تلاش زیادی نبود ،چنان پاک وساده رفتار می کرد که بدون ادعای صداقت اعتماد همگان را برمی انگیخت .وقتی در یک غروب دل انگیز ماه اکتبر به دیدنمان آمد .موجی از شادی و نشاط را همراه آورد .تونی که همواره نسبت به «آشنایان تازه »دچار احتیاط خاص انگلیسی اش بود و احساس می کردم با تردید مخلوط با سوءظن به نظاره ی گفتگوی ما که به زبان فارسی انجام می شد ،ایستاده است ،تحت تأثیر یک حسن تفاهم آنی از مهندس دعوت کرد شب را با ما بگذرند .اما او پس از عذرخواهی کوتاهی هدف از آمدنش را چنین بیان کرد:
ــ اگر اجازه بدهید از خانم دهنو دعوت کنم تا شام را بیرون باشیم .
تونی کاملاً آگاه بود که من هرگز به اجازه اش پیبند نخواهم ماند .با این حال این امتیاز را به او دادم ،حالا که نصر دعوتش را نپذیرفته بود برتری خود را در لباسی دیگر به رخ او بکشاند .ضمن اینکه حالت رئیس مآبانه اش مرا به خنده می انداخت با کمی پابه پا شدن گفت :
ــ مینا به شب نشینی عادت ندارد .اگر قول بدهید بعد از شام اورا به خانه برسانید .برای آمدن با شما مشکلی نخواهد داشت .
ودر حال ادای این جمله نارضایتی در چهره اش خوانده می شد . او مردی نبود که از قدرت لازم جهت مهار احساس واقعی اش برخوردار باشد. و حتی یک کودک به آسانی درمی یافت که آیا او در گفته اش به قدر کافی صادق هست یا خیر .
با بدرقه ی نگاه های سرزنش آمیز تونی ،از منزل بیرون آمدیم .مهندس نصر برای آگاه شدن از شیوه ی نامعمول و احیاناً نامعقول زندگی من بی تاب به نظر می رسید .زیرا بلافاصله پس از عبور از خیابان 128 غربی ،پرسید :
ــ با این آقای بدبین انگلیسی چه نسبتی دارید ؟
ــ اوه منصف باشید ،کمتر مردی است که بتواند امتیاز همراه داشتن مرا از تونی بگیرد .او نسبت به شما بسیار لطف داشته .
(شاید حسادتی نهانی در این نکته خفته بود که همواره از طفره رفتن به جای جواب صریح و روشن به پرسشهای خصوصی سانی لذت می بردم ،اما جواب دادن به سؤالات نصر خوشایند بود ومن چیزی نداشتم که بخواهم از او پنهان بماند .)
سپس افزودم :
ــ او نماینده ی مردی است که هزینه ی زندگی مرا تأمین می کند .
ــ هنوز هم ؟قبلاً درباره ی اینکه خیال دارید برای خودتان کاری دست و پا کرده و از نظر مالی مستقل شوید ،صحبت می کردید .
گفتم :
ــ بله ، با تدریس خصوصی به عنوان معلم سرخانه ،پول قابل توجهی دریافت و پس انداز می کنم .اما هنوز موقعیتی دست نداده که موضوع را با سرپرست خودم در میان بگذارم .پای احساس و احتمال جریحه دار شدن آن در کار است (و سعی کردم پاسخم قدری مرموز جلوه کند ).
نصر بی اعتنا می نمود .در واقع تنها صدایم را می شنید و بندرت به چهره ام نگاه می کرد.شاید این فرصتی به او می داد که جواب نامربوط راجع به زندگی پرهیزکارانه با یک مرد بیگانه را تحلیل کند و نمی دانستم از دیدگاه او یعنی مظهر یک ایرانی اصیل مسئله تا چه حد قابل پذیرش خواهد بود.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#92
Posted: 5 Aug 2012 10:00
وقتی تابلوی یک رستوران ایرانی در «ارلز کورت »توجهم را جلب کرد به او گفتم :
ــ چه لطف بزرگی در حق من داشته که چنین فکر بکری را عملی کرده است .زیرا هرگز
نمی دانستم چنین مکان دل انگیزی در لندن وجود دارد .اما سکوت مهندس به من فهماند که مشغولیت ذهنی اش مهمتر از آن است که تعارف مرا شنیده و به آن جواب دهد .
دکوراسیون داخلی رستوران همراه با بوی مطبوع غذاهای ایرانی و ازدحام مردمی که نوعی آشنایی در چهره ی یکایکشان نقش بسته بود ،همه و همه محیط پر مهر و صفای وطن را در ذهن تداعی می کرد .با چشمانی مشتاق محو تماشای جمعیتی شدم که در غربتکده ی
یخزده ی اروپا همان رفتار لاابالی و بی قیدی را داشتند که از یکرنگی و صفای درونشان مایه
می گرفت.
صدای خنده و شوخی از هر سو به گوش می رسید و نوای موسیقی ایرانی فضارا انباشته بود .نگاه ها همه گرم ومهربان و ورود ما بی آنکه تنش خاصی را موجب شود با خوشامد ضمنی مهمانان همیشگی رستوران مواجه شد .آنجا از تربیت سرد اروپایی خبری نبود ،گویا ناگهان به 11 سال قبل بازگشته ام ،به آخرین سفری که با پدر به تهران رفته و هنوز رگه ای از گرمای خاطره ی دیدار آنجا در وجودم باقی مانده بود .وقتی پشت میز نشسته و دستور چای دادیم به مهندس گفتم :
ــ به خاطر روزهایی که از دست رفته افسوس می خورم .باید قبلاً مرا از وجود چنین رستورانی آگاه می کردید .
ــ چرا تأسف ؟هنوز فرصت کافی برای جبران گذشته وجود دارد .
و باز آن جعبه ی زیبای خاتم کاری را از جیبش بیرون آورده و سیگاری آتش زد
به شوخی گفتم :
ــ با ادوکلن ملایمی که به لباستان زده اید و با این دود سیگار شاید خیال دارید مرا ...
ــ وسوسه کنم ؟
ــ بله و ضمناً سرعت انتقال ذهنتان را تحسین می کنم .
ــ آه انتظار داشتید به این زودی فراموش کنم .
و سپس با لبخند شیرینی که چهره اش را می شکفت ،از لابلای حلقه های دود به من خیره شد .طولانی و پرمعنا ،چنان که زیر بار فشار نگاهش به اجبار سر به زیر انداختم .زیرا علیرغم لبخند امیدبخش او چیزهای بسیار سنگین ،غیر قابل فهم و در حال سرریز شدن در چشمان سیاهش موج می زد
گفت :
ــ دعوت شما به شام بهانه ای بود برای طرح حرف های ناگفته ای که مدت هاست روی نحوه ی بیان منطقی آنها فکر کرده ام .نترسید به من اعتماد داشته باشید و آن اخم دلپذیر را از پیشانی تان برانید .
چند پک عمیق به سیگارش زد .سپس آن را خاموش کرد .و با دست هایی که درهم حلقه شده بود به میز تکیه داد .
در پرتو چنان نگاه مهربان و صدای ملایمی که نوازشگر جاری بود ،انتظار دیگری از خودم نداشتم جز اینکه بیاندیشم ،خوب،خیلی طبیعی اولین فرصت از راه رسید .مهندس شانسی بود که نمی شد دست کمش گرفت ،و از اینکه مورد توجه مردی با شخصیت چون نصر قرار گرفته ام شادی کودکانه ای مرا به هیجان آورد .
اما لحظه ای که مهندس لب به سخن گشود ،مرا از پیش داوری عجولانه ام شرمنده ساخت با آرامش گفت:
ــ برای شما حامل رسالتی هستم که انسان نه به عنوان پیامبری که ازجانب خداوند آمده ،بلکه تنها از آن جهت که در قبال همنوعش مسئول می باشد ،باید بار آن را بردوش کشد والبته بدون چمداشت . شاید مایل باشید دلیل اینکه چرا بخصوص شمارا انتخاب کرده ام بدانید .خوب طبیعی است . قصد ندارم بیش از آنچه لیاقتش را دارید از شما تعریف کنم .بهرحال همین قدر که انسان مستعدی هستید با قلب پاک و روح دست نخورده برای هدف من کافی است !
گفتم :
ــ شاید درست نباشد اگر در برابر این پندار شما سکوت کنم .من آن مریم عذرایی که خیال می کنید نیستم .
ــ ممکن است . اما حق انتخابش را دارید ! چون من مصمم هستم راه مریم بودن و عذرا شدن را نشانتان دهم .
مهندس از من چه تصوری داشت که زنی کافرم و در لباس یک رسول الهی می خواست مرا با خدا که همه چیزم بود آشنا سازد؟
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#93
Posted: 5 Aug 2012 10:01
او بی توجه به حالت امتناع و عدم پذیرشی که در چهره ام بوجود آمده بود چنان که انگار با خودش حرف می زند به سخن ادامه داد:
ــ کاروان تاریخ در حرکت است.صدها و هزاران سال است که می رود و ما چه می دانیم ،شاید میلیون ها سال دیگر نیز به حرکت خود در وادی خشک و بیروح زندگی ادامه دهد . در این مسیر هر چندگاه یکبار می ایستد ،تا تحولی در خود به وجود آورده و تجدید قوا کند .در هر منزل مسافرین خسته را جا می گذارد ،و با تازه نفسهایی که به قصد سفر همراه کاروان شده اند به حرکت خود ادامه می دهد .کاروان به کسانی که توان همراهی اش را ندارند رحم نمی کند ،در کنارشان نمی ماند و به ناله ها و درخواست هایشان اعتنا نمی کند .
این واماندگان ،دنیای بیرون خویش را با وحشت و هراس می نگرند و ترس از تنهایی در وجودشان ریشه می دواند و پس از محو شدن آثار و زنگ قافله تازه به این فکر می افتند که هدف از حرکت اجباری به همراه کاروان انسانیت چه بود ؟ اینکه چند سالی با رنج و محنت دست به گریبان باشند ،روزها را با تلخکامی گذرانده و شبها در دامان ناکامی غرق در اندوه و حرمان به انتظار صبحی دیگر ،تا دوباره تلاشها سرعت گرفته و در کویر زندگی به دور خود بچرخند .اما اکنون کاروان گذشته و فرصت نجات این تیره روزان نیز از کف رفته است .برای چاره اندیشی خیلی دیر است .آنها باید قبلاً در دنیای درون خویش تعمق می کردند که چه اسرار پیچیده و کشف
نشده ای در تندیس خاکی وجودشان نهفته است و بی گمان نباید این همه ،بیهوده در میان کویر تفتیده از حسرت نابود شود.
معدود کسانی نیز هستند که در پی حل معمای خلقت ،خود را به آب و آتش می زنند تا
شیشه ی جهلی که به زیبایی و ظرافت قاب شده را بشکنند و طلسم انسان را از درون چاه بیرون آورند .این طلسم به آنها می فهماند که کاروان بی شک به سوی مقصدی روانه است و ساربانی مهار شتران را در دست گرفته که کویر را خوب می شناسد .پس باید خود را به او سپرد تا به سرچشمه ی جاوید حیات دست یافت .آنها می دانند که اگر به سرچشمه برسندهرگز از تشنگی و خستگی شکایت نخواهند کرد و آنجا مأمنی است ابدی که می توانند بی هیچ
دغدغه ای میانش مأوا کنند .اما از نظر دور ندارید که کویر طولانی و بی انتهاست .خشک و تفیده با سرابهایی که ضعیف ها را امیدی واهی می دهد .باید تا کاروان در حرکت است هدف نهایی را شناخت ،حقیقت را از سراب تشخیص داد و با توانی که از شناخت هدف مایه می گیرد ،مصمم با کاروان ره سپرد .وگرنه در نیمه ی راه ناامیدی و یأس مسافرین را از پا می اندازد و اجازه نمی دهد هرگز به آخرین منزل مقصود برسند زیرا بیابان بی انتهاست و افقی بر کرانه هایش سایه نینداخته است و بدون هدف و معنا بودن به خستگی انسان و نتیجتاً شکست منتهی خواهد شد .
می بینید انسان چه موجود تنها و درمانده ای است ؟ و اگر حرکتش به سوی هدف نباشد به یک گمشده در کویر می ماند ،بی آنکه بداند یا بخواهد به دور خود می چرخد .دمی با سراب ها خوش است اما هرگز به آن آرامش جاوید نخواهد رسید .
با دقت به جمعیتی که اطرافمان را گرفته اند ،نگاه کنید و به من بگوئید که در صورت هایشان چه می بینید ؟و سپس بی آنکه فرصت جواب به من بدهد :
ــ شاید بگوئید انسان هایی هستند با چهره های زیبا ،آرایش قابل توجه و لباس هایی مرتب که در جیبشان به قدر کافی پول هست و می دانند چطور آن را خرج کنند .بی هیچ نگرانی ،همه شان لبخند زیبایی بر لب دارند و با نگاهشان شما را نوازش و تحسین می کنند و چشمانشان از خوشی می درخشد !همینطور است ؟
من که هنوز از صحبت های او در شگفت بودم سر را تکان داده و گفتم :
ــ ظاهراً که اینطور است .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#94
Posted: 5 Aug 2012 10:01
حلقه ی دست هایش را از هم گشود و گفت :
ــ ولی من از شما خواستم که دقیق باشید .
آنوقت در می یافتید که همه ی این ها صورتکهایی بر چهره دارند .بسیاری آدمها در جاهای مختلف چنینند .دنیا بیشتر شبیه به یک بالماسکه ی عمومی است که هرکس نقابی برای خود در نظر گرفته وبا توجه به موقعیت های خاص آن را عوض می کند .به مردی که پشت بار ایستاده است نگاه کنید ! نه فوراً ،چون توجهش بیشتر جلب خواهد شد .از لحظه ی ورود ،اورا زیر نظر داشتم .چون مرتب به میز ما نگاه می کرد و لابد می دانید طرف توجهش من نیستم ! او به عنوان مدیر رستوران قیافه ی دلچسبی ندارد و به سهم خود مطمئنم که موهایش نیز طبیعی نیست .
با کمی دقت درمی یابید که به آدمک بیشتر شبیه است تا آدم .او تا وقتی به رویتان لبخند
می زند که خیالش از بابت جیب شما آسوده باشد و چشمانش بیش از آنکه مهربان به نظر برسد می خواهد شما را ببلعد .البته مرا ببخشید ،شاید کنایه های لطیف بیشتر خوشایندتان باشد تا این شیوه سخن گفتن ،ولی اجازه بدهید کمی واقع بین باشیم .
اگر گدای ژنده پوشی تقاضای یک جرعه آب می کرد با لگد از اینجا دورش می کردند .طبیعت انسان این است .تنگ نظرو خودخواه !او به کسی و چیزی رحم نمی کند مگر اینکه بداند نفعی شخصی یا نوعی در کار است .حتی اگر این نفع تماشای گذرای صورت زیبای زنی باشد .آنوقت برای رسیدن به منافع حاضر است روی سرش راه برود ،به نادرستی متوسل شود ،همنوعانش را قربانی ساخته و به صدها کارناشایست دست بزند .البته این هایی که می بینید تقریباً هموطن و برای شما در حکم مظهر راستی و درستی اند .به عبارت دیگر مسلمان !
و پیرو کاملترین دین الهی که شما نیز ادعای آن را دارید ! می بینید که ادعای صرف هرگز نمی تواند یک انسان را به کمال مطلوب برساند .پس باید باز سازی را شروع کرد زیرا گفته اند .
دوصدگفته چون نیم کردار نیست .
وقتی این مردم چنین زندگی دردناکی دارند ،از دیگران چه توقعی دارید ؟صرفنظر از جنبه ای که پیشتر گفتم باز هم نظری دقیق به چهره های اطرافتان بیندازید .آیا اثری از شادی در چشم هایشان می بینید ؟ چه کسی گفته است که خنده مظهر شادی است ! گاهی خنده ها از هر گریه ای تلختر و غمناکترند .
در چشمان بظاهر خندان این انسان ها اندوهی نیز خود نمایی می کند و این لبخند های دروغین سرپوشی است بر غمی که درون این انسان های بخصوص را می سوزاند و وجودشان را خاکستر می کند .به جمعیتی که شتابان غذا می خوردند تا به سالن کنسرت بروند نگاه کنید ، این ها باگوش سپردن به موسیقی تلاش می کنند دمی از فریاد های وجدان خویش بگریزند .
(البته اگر چیزی از وجدانشان باقی مانده باشد ) و غفلت تنها وسیله ای است که با آن آرامش می یابند ،گرچه بطور موقت .
اینها به دنیا می آیند بی آنکه بدانند چرا ،و هرگز برای پی بردن به این راز سرخودرا به درد
نمی آورند.
از کودکی به جوانی می رسند ،در پی غفلت ها ، ارضای هوسهاولذتها فرا می رسد وسپس پیرمی شوند ،عصا در دست ،سرگردان و مغموم . زیرا پایان شهوترانیها فرا رسیده است ومرگ از هر چیزی برایشان دردناکتر است .70 سال یا بیشتر را گذرانده اند ،بی آنکه نفعی برای جامعه داشته باشند یاقدمی برای رفع نیازمندی انسانهای محروم برداشته باشند.
وجودشان فقط برای خودشان مفید بوده ،آنهم تنها ارضای جسم ،نه تکامل روح .
وحالا برلب گور خود ایستاده اند تا کی دستی از غیب برآید ودر گودال ابدیت سرنگونشان سازد .
وبعد خاک و سنگی بربالای آن و دسته گلی ،واگر محبوبیتی در کار باشد نهایتاً چندقطره اشک .
وسپس بازماندگان با این تسلا که مرد شریفی بوده است وعمرش را با عزت سپری کرده مبلغی به فلان پرورشگاه کمک نموده ،خود را دلداری می دهند و از ترس بهم خوردن آرایش مو وصورت ،
اشک خود را پاک کرده وهرکس بدنبال زندگی خود می رود .
مرگ یعنی پایان همه چیز ،نابودی انسانیت یک انسان .
وبدین نحو نفرت انگیزترین چیز ،مرگ است زیرا مجال ادامه ی خوشی هارا به افراد نمی دهد .
وبا علم به تساوی سرنوشت ظاهری انسان ها و اینکه همه سرانجام به خانه ی ابدی رخت برخواهند کشید ،هرگز عبرتی در کار نیست .
انسانها حریصانه می دوند تا پول بیشتری جمع کنند و بیشتر خوش بگذرانند .تا بهتر بخورند و نیروی پول درآوردن را داشته باشندوهمینطور...بی آنکه علتی معقول برای این دیوانه بازی ها در کار باشد .
خسته تان کردم .گرچه قصدش را نداشتم .شما با سکوت خود مرا تشویق کردید تا سرتان را به درد آورم .
گفتم:
ــ نه به هیچ وجه ،اگر چه تصورش را نمی کردم با چنین چشمی ایرانیان را بنگرید .شما نگذاشتید با دیدن این مردم و این مکان محیط ایران برایم تداعی شود .اگر چه مردم همان هستند
که بوده اند و عجیب است که با گذشت آن همه سال روحیه ها هیچ تغییری نکرده !
لبخندی تمسخرآمیز لبان مهندس نصر را از هم گشود و با تأنی تکرار کرد :
ــ هیچ تغییر نکرده !
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#95
Posted: 5 Aug 2012 10:01
پس از گذشت دقایقی در سکوت ،من در عمق چشمانش ،سرریز شدن یک رسالت را
نظاره گربودم ،با جدیت گفت :
ــ اما من به شما می گویم که در ایران همه چیز آنقدر سریع تغییر کرده که از شنیدنش سرگیجه خواهید گرفت و آنقدر اساسی و بنیانی که باورش برایتان دشوار خواهد بود .اگر امروز شما را چشم بسته وارد تهران کنند و آنجا اجازه دهند که چشمان خود را باز کنید هرگز نمی پذیرید این همان تهرانی است که چندین سال پیش در شیک ترین هتلش شام خورده ودر سالنهای کنسرتش رقصیده ودردریای شمالش به همراه پدرواحیاناًدوستان او به شنا رفته اید .
با تعجبی آمیخته به حماقت صحبت او را قطع کردم :
ــ منظورتان زلزله ،طوفان یا چیزی از قبیل قحطی است ؟
چهره اش نشانگر تمسخری بود که بخاطر غفلتم از دنیای سیاست او را به شگفتی واداشته بود .گفت :
ــ چیزی کوبنده تر از زلزله و همه گیرتر از طوفان ،یک انقلاب ،یک دگردیسی حقیقی ،یک تولد پرشکوه و من تعجب می کنم شما که اینقدر به وطن پرستی تظاهر می کنید چطور ،چنین تحولی که دنیا را تکان داده از چشمتان پنهان مانده است .
چاره ای جز اعتراف به حماقت خویش نداشتم با لحنی عذرخواهانه گفتم :
ــ درباره ی حوادثی که اخیراً در ایران اتفاق افتاده چیز هایی شنیده ام ،البته جزئی و پراکنده ،اما هرگز قطعیت این مسائل برایم روشن نشده بود و اتفاقاً تصمیم داشتم تحقیقاتی در این باره انجام دهم .
نصر سری تکان داد:
ــ ولابد منابع خبریتان هم مطبوعات بیگانه است !
ــ بله اذعان می کنید که دسترسی به منبع مطمئن برایم امکان نداشت ،شما اولین ایرانی ای هستید که بعد از 10 سال می بینم .
ــ ومن به عنوان یک دوست می خواستم به شما هشداری بدهم .اگر تصمیم دارید در آینده به وطن خود برگردید لازم است خود را با محیط ایران تطبیق دهید .به این صورت که حالاهستید زندگی در آنجا برایتان دشوار خواهد بود .بعلاوه ممکن است مردم نپذیرند و تلخی این حادثه برای ابد در روحیه تان تأثیر بگذارد .
ــ حتماً همینطور است و من برای هدفی که تعقیب می کنم باید شناخت کامل ودرستیاز کشورم داشته باشم .به من بگوئید که این انقلاب در چه زمینه ای صورت گرفته است ؟
شاید از قبل می دانست که گفتگویمان خواهی نخواهی به مسیر سؤالات کلی کشیده خواهد شد و این انتظار را داشت که بخواهم در اولین جلسه کنجکاوی ام را ارضاء کنم .
گفت :
ــ آنچه در ایران اتفاق افتاده کاملاً بی سابقه و غیر قابل پیش بینی بوده است متباین با همه ی انقلاب ها وکودتاها ،دگرگونی ای است در همه ی زمینه ها .اما مشخصه ی کلی ای که سبب تمایز آن شده مردمی بودن و خدایی بودن انقلاب است .کسانی که آن را طرح و کارگردانی
کرده اند همه مردمی هستند .بدون چشم داشت مادی و برای خود طالب حکومت نبودند،
آنها حقایق را بر مردم آشکار ساختند و بعد دیگر هیچ چیز نتوانست جلوی حق طلبی انسان هایی که صدها سال دربند طاغوت های زورگو بودند و اکنون فرصتی طلایی برای شکستن
قفس ها راداشتند بگیرد !
ــ ببخشید اگر صحبت شما را قطع می کنم .من در سفرهایی که به آنجا داشتم می دیدم که مردم چندان ناراضی بنظر نمی رسیدند .
نصر پس از سکوتی طولانی زمزمه کرد :
...توکایی در قفس ...
ــ منظورتان چیست ؟
ــ عنوان کتابی است که در کودکی خوانده ام و باید اضافه کنم تا اندازه ای حق با شماست ،زیرا مردم آن زمان از بدبختی ای که دامنگیرشان شده بود ناآگاه بودند ،ثانیاً طرف معاشرت شما در تهران چگونه آدمهایی بودند؟نظیر انسان نماهایی که حالا در اطرافمان می لولند ؟ یعنی ثروتمندانی که بعد از صرف غذا آنهم در حد ترکیدن ،قرص مخصوص می بلعند تا آنچه را خورده اند بالا بیاورند و از نو لذت خوردن را تجربه کنند ! درست در جایی که گداها بر سر محتویات سطل های زباله یکدیگر را پاره می کنند .همان هایی که از ترس بهم خوردن معادلات اقتصادیشان گندم های زائد بر مصرفشان را به دریا می ریزند .در حالیکه دهها کودک آفریقایی در هر ثانیه بر اثر گرسنگی و سؤتغذیه جان می سپارند !فریب ظاهر اطرافیان را نخورید .این ها مردمی هستند که در سخت ترین لحظات ملتشان را تنها گذاشتندمبادا که لطمه ای به خوشگذرانی هایشان وارد شود ...
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#96
Posted: 5 Aug 2012 13:58
این ها نتوانستند یرای سازندگی و آبادانی کشور چند سال سختی را تحمل کرده و به صورت فراری از کشور گریختند تا جام های شامپانی شان را به سلامتی یکدیگر بلند کنند و زیبایی اندامشان را در معرض ودید بیگانگان قرار دهند .شما می توانید خیلی خوب غم غربت را در پشت نگاهشان ببینید وحسرتی که بخاطر دوری از ایران دارند وخفتی که در یک کشور بیگانه متحمل می شوند .
اما در سفرهایتان به ایران آیا هرگز به محله هایی که در آنجا دختران جوانی مثل شما را با موادمخدر خریدوفروش می کردند ،پا گذاشته اید ؟ به مناطق فقیرنشینی چون جنوب تهران واستان های محرومی که حتی آب برای آشامیدن نداشتند ،آیا به ظلم و ستمی که بر مردم
می رفت فکر کرده اید .به ثروتی که در کشور حیف و میل می شد ،به نفتی که می توانست کشورمان را به بهشتی مبدل سازد اما آن را صرف ساختن کاخهایی در نقاط مختلف دنیا
می کردند یا در بانک های معتبر اروپایی به حساب خاندان سلطنت ذخیره می شد یا صرف خرچ های گزاف میهمانی ها و جشن ها می گردید .آیا به عدالتی که سالها در ایران خفه شده بود اندیشیده اید .به زندانی های سیاسی که وحشیانه ترین شکنجه های غیرانسانی را بر جوانان آزادیخواه روا می داشتند سری زده اید !نابسامانی ها به حدی رسید که قابل شمارش نیستند .ملت ما از عزت واقعی خود تنزلپیدا کرد و دربست نوکر آمریکا شد باید در ایران زندگی
می کردید تا مفهوم صحبت هایم را دریابید .
در سکوتی که پیش آمد پرسیدم :
ــ و حالاشما آن آزادی ای که خواهانش بودید،بدست آوردید؟
ــ بله ،اما با چه قیمتی !و هنوز داریم تاوان آن آزادی را پس می دهیم ،البیه با رضایت ،چون در دین ما مرگ بر زندگی ذلت بار ترجیح دارد .
گفتم :
ــ اگر منظورتان جنگی است که شما با عراق دارید باید بپرسم چطور ادعا می کنید اسلام یک دین صلح جوست و حال آنکه دو کشور مسلمان عملاً درگیر جنگ با یکدیگرند؟
ــ اشتباه نکنید ،این ما نبودیم که جنگ را شروع کردیم ،ما فقط از سرزمین مان دفاع می کنیم ،همین .
اگر کسی بخواهد به شما دست درازی کند،آیا ساکت می مانید ؟دفاع غریزه ای است که در نهاد تمام موجودات به ودیعت نهاده شده .چطور انتظار دارید ما از این مسئله استثنا شده
باشیم ؟
در این مورد حق با اوبود .زیرا روزنامه ها مطالب وگزارشاتی درباره ی جنگ ایران و عراق چاپ
می کردند و من گاهگاهی که فرصت دست می داد ،آن نوشته ها را مطاله می کردم .با اینکه رسانه ها در اختیار غرب بود و در نتیجه نظر مساعدی راجع به ایران نداشت ،می شد از شدت تبلیغات علیه یک جبهه در حقانیت طرف مقابل حداقل شک کرد .
پرسیدم :
ــ خوب نتیجه ی این همه خونریزی چه خواهد بود ؟اگر هدف شما برقراری صلح و رساندن پیام دوستی به تمام دنیاست !
مهندس بدون احساس خستگی جواب داد :
ــ آیا آزادی آنقدر زیبا نیست که ارزش فدا کردن جان را داشته باشد ؟مردم ما از زندگی پوچی که سرانجامشان را به فنا ونابودی می کشاند خسته شده بودند .
بدنبال هدفی برآمدند که به زندگیشان معنا بدهد.ناگهان مردی آمد که در دستهای مهربانش تمام انسانیت را به ارمغان آورده واین گوهر والای خلقت را ازلجنزار طبیعت مادی نجات داده بود .او انسان را به گونه ای دیگر برایمان تفسیر کرد و به ما فهماند آنچه داشته ایم دست وپا زدن درلجن زندگی حیوانی بوده است نه نوسان روی مرز واقعیت .او دست ملت را گرفت و ساربان قافله شد تا به سوی روشنایی و نور حرکتشان دهد . بنابراین با وجود جنگ و چهره ی نازیبایی
که این مسئله از کشورمان ترسیم می کند ما راه خود را یافته ایم و بااعتماد به ساربانی که کویر را می شناسد و با سرچشمه ی آرامش آشناست رها از هر قیدوبندی که بخواهد وجودمان را به اسارت بکشاند به راه خود می رویم و تاریخ قضاوت خواهد کرد که برنده کیست !
چنان اعتماد به نفسی در چهره ی جوان مهندس نصر موج می زد که بی اختیار مرا به هیجان آورد .او گرچه بیشتر در لفافه حرف می زد اما هراشاره اش بیانگر دگرگونی عمیقی بود که در ایران رخ داده و طبعاً ازآن کشور چهره ی دیگری ساخته و پرداخته بود که با رویاهای من تفاوت داشت و بی پرده بگویم هراس در دلم چنگ انداخت .چیز ناخوشایندی در اینکه همه ی مردم زندگی ای را که می توانست تا آن حد شیرین باشد به فراموشی سپرده و تنها به مرگ و جاویدبودن روح در دنیای دیگر ،فکر می کنند وجود داشت مردمی که تمام وقتشان در مساجد به عبادت و نماز می گذشت چگونه جنگ را پیش برده وکشور را اداره می کردند ؟تکلیف آنهمه جمعیتی که روزانه مقدار زیادی مایحتاج اولیه ی خوراکی و پوشاکی داشتند چه می شد براستی ایران آن روزها معمای بزرگی برای من شده بود و اکنون بایادآوری آن شب به یادماندنی که شالوده ی سرنوشت آینده ام پی ریزی شد و تصورات ساده لوحانه ای که داشتم ،لبخند
به اجبار به لبهایم می نشیند .
وقتی نصر طبق قولی که که به تونی داده بود راس ساعت 10 مرا به منزل رساند توصیه کرد فردا بدیدنش بروم و جالبتر از همه اینکه گفت :
ــ امیدوارم برای نیامدن بهانه ای نداشته باشید ،و مطمئنم که می آیید زیرا کنجکاوی در باره ی
اینکه چرا این حرفها را به شما زدم ،راحتتان نخواهد گذاشت .
و طبق معمول بدون خداحافظی دورزد وبا سرعت از جلوی من عبور کرد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#97
Posted: 5 Aug 2012 13:58
در حالی که به پشت روی تخت دراز کشیده و ظاهر آرامی داشتم یکی از مهیج ترین شبهای زندگیم با حرکت متناوب عقربه های ساعت پشت سر گذاشته می شد.جرقه ای که سخنان مهندس نصر بر خرمن افکارم زده بود ،هر دم پیشتر میرفت وبه آتش انبوهی بدل می گشت که لهیب سوزانش پردامنه و وسیع رویا گونه هایم از ایران را به کام خود می کشید .او از خلقت هدفدار انسان وراز آفرینش او سخن گفته بود و رسالتی که هر انسان برای شناختن و شناساندن هدفش بر دوش می کشد .او از بیداری مردمی حرف زده بود که صدها سال
خرگوش وار در غار غفلت خویش به خواب زمستانی فرورفته ودیگران ،عقیده ،ثروت ،اعتبار و آبروی جهانی شان را به غارت برده بودند .او از پیروزی مردمی می گفت که با دست خالی در برابر یک دنیا «نه »ایستاده وعاقبت «آری» خود را به کرسی نشانده بودند .وچه درخششی در نگاهش بود وقتی با تحسین از مردمش حرف می زد .او مظهری بود از آن عزم راسخ وفرستاده ای بود از طرف کشورش که با رفتار نمونه و تحصیلات چشمگیر این نوید را به محرومین وطنش می داد
که سرانجام روزی همه کاره ی کشورشان خواهند شد .آنوقت می توانند بیگانگانی را که از آنها حق توحش می گرفتند با یک اردنگی از ایران بیرون بیندازند .وآنروز ،وقت تسویه حساب وجبران تحقیرها بود .
وبه عقیده ی نصر حتماً فرا می رسید .
ومن می اندیشیدم که آنروز در کدام صف خواهم بود و در این تردید غوطه می خوردم که آیا دررفاه غرب گم شوم یا به فامیل خوشگذرانم در هند بپیوندم و یا راهی را انتخاب کنم که علیرغم ظاهر ناخوشایندش درنهایت به دریای مواج هدفداری می پیوست که سراسر ایران را فراگرفته بود .
بی شک تصمیمی بود که همه ی زندگیم در پرتوش دگرگون می شد و برای دست زدن به انتخابی چنین مهم و سرنوشت ساز احتیاج به فرصت و تفکر داشتم .باخستگی فکر آن را به وقت دیگری حواله دادم وسپس به یاد مکالمه ی دل ناپذیری افتادم که صبح آنروز تلفنی با
فرانکو مارتینی داشتم و امیدوار بودم تا پایان معامله هیچ کس از جریان آگاه نشود .زیرا تردیدی
وجود نداشت که رو شدن موضوع همکاری بی سابقه ی من با فرانکو ،موج مخالفت را از جانب هر سه شخصیتی که خود را درسرنوشتم دخالت می دادند ،برمی انگیخت .تونی البته گذشت بیشتری داشت و بعضی مسائل را نادیده می گرفت .اما مهندس نصر و مهمتر از همه سانی را نمی شد فریب داد و با هراس چهره ی جدی هر دو مرد را تصور کردم .
هنگامی که از تصمیم غریب من درباره ی «یک راه تازه برای ثروتمند شدن » آگاه
می شدند .نگرانی ام بیشتر از جانب سانی بود .زیرا دو روز قبل سرانجام مجبور شدم غرورم را زیر پاگذاشته و طی نامه ای به او اطلاع دهم که بزودی منزل اجاره ای اش را ترک ودر
خوابگاههای اختصاصی کالج پانسیون خواهم شد .وحالا می اندیشیدم با نقشه ی فرانکو مارتینی آنقدر درآمد خواهم داشت که از مقرری ماهیانه ی سانی نیز به راحتی چشم پوشی کنم .و به این ترتیب آرزوی دیرینه ام جامه ی عمل پوشیده و سرانجام به زندگی مستقل دلخواهم که در آن اجباری به گردن نهادن وتسلیم در برابر دستورات «قیم»نبود ،دست
می یافتم .گرچه امید داشتم سانی دربرابر نامه ی احترام آمیز و نیمه رسمی من واکنشی از خود نشان دهد .حداقل این ثابت می کرد که علیرغم قهر طولانی اش هنوز مرا به یاد داشته و این قدرت را برایم ثابت می داند که می توانم با برخی تصمیم ها در او موجی هر چند کوچک ایجاد نمایم .
اتفاقات پیرامونم به نحوی عجیب درهم آمیخته و ذهنم را مغشوش ساخته بود و من انتظار رسیدن صبح وظهور حوادث تازه ای که احتمالاً با رفتن به آپارتمان نصر یا ملاقات حضوری فرانکو که برای بحث پیرامون جزئیات مسئله به دیدنم می آمد ،به وقوع می پیوست ،روی تخت از
دنده ای به دنده ی دیگر می غلتیدم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#98
Posted: 5 Aug 2012 13:58
دربان سختگیر مجتمع مسکونی با آن نگاه های پر از شک وسوءظن قادر نبود مانعی در راه دیدارهای هرروز من ومهندس رضا نصر ایجاد کند .
من ضمن آن ساعاتی که در آپارتمان کوچک او می گذراندم با معارف تازه ای آشنا می شدم که تا آنروز برایم ناشناخته مانده بود .نصر از تسلطی باورنکردنی برمسائل گوناگون دینی برخورار بود که باعث غبطه وحسرتم می شد .با اینکه او هنوز خیلی جوان بود ،ولی من در مقابلش همچون کودکی بودم نادان دربرابر یک دانشمند.
به غیر از دقایقی که به رفع خستگی و صرف چای می گذشت ،او تمام وقت حرف می زد ،استدلال می کرد و از من می خواست تمام اشکالاتی را که در ذهنم ایجاد می شود مطرح کنم سپس بدون احساس کسالت پرسش هایم را با ذوق پاسخ می گفت .ما در مدت یک هفته مباحثی در زمینه ی توحید و جنبه های مختلف آن ،نظیر توحید ذاتی ،صفاتی ،افعالی را گذرانده و تصمیم داشتیم اصول کلی دین را به ترتیب مورد بحث قرار دهیم .
پس از پایان هر جلسه نصر با تعدادی کتاب که در همین زمینه ها نگارش یافته بود بدرقه ام می کرد .او به طور جدی درخواست داشت که هرچه زودتر تکلیفم را با زندگی بدون هدف خویش یکسره سازم و چنان پشتکاری از خود نشان می داد که به او گفتم :
ــ اگر میسیونر های مذهبی چنین در شناساندن مذهبشان اصرار می کردند ،امروزه هیچ دینی غیر از مسیحیت در جهان از رسمیت برخوردار نبود .
در بعضی از این جلسات دوستان نصر نیز حضور داشتند و به سهم خود تشویقم می کردند که آسان تسلیم نصر و عقایدش نشوم و با شناخت کافی عملاً یک مسلمان واقعی شوم .اما هیچ کدام آنها و بخصوص نصر برمن سخت نمی گرفتند و هنگامی که با اشکالات فراوانم در تلفظ زبان عربی مواجه شدند با حوصله ی بیش تر و صرف وقت زیاد به تعلیم من پرداخته و به خاطر دارم هفته ها طول کشید تا به جا آوردن اولین فریضه ی دینی یعنی نماز را بدون کمک دیگران فرا گرفتم و برای اینکار گاهی مجبور می شدم پشت سر نصر ایستاده و کلماتی را که او ادا می کرد بدون سر درآوردن از مفاهیم بلندشان صرفاً تکرار کنم .
علاقه ام روز به روز به فراگیری سریع زبان عربی بیش تر می شد .زیرا راهنمایم اکثراً در صحبت هایش
قطعاتی موزون از کتاب آسمانی یا رهبران دینی را از حفظ می خواند که روی هم رفته می توان گفت هرگز هیچ موسیقی ای در دنیا چنان تأثیر عمیق و روح نوازی را به اندازه ی آن جملات بر من نداشته است .
شاید برخورد منطقی نصر با مسائل و آسان گیری او بود که خیلی زود ریشه های عمیق یک اعتقاد قلبی که با نیروی عقل پشتیبانی می شد در وجودم جوانه زد .اگرچه او اصرار می ورزید اراده ی من و پاکی روحم از هر عاملی مؤثرت است .
کم کم بتدریج تفاوت عبادت کورکورانه ای که مادرم در هنگام بروز مشکل و برخورد با بن بست ها به آن روی می آورد با عبادتی که از روی شناخت وآگاهانه انجام شده و با لذت همراه بود را درمی یافتم .اما نصر هرگز به این مقدار بسنده نمی کردو می گفت :
ــ اقیانوس علوم الهی چنان گسترده وبی انتهاست که هر چه بیاموزی باز هم قطره ای است از آب دریا که هم تمام نمی شود و هم اینکه هرچه بیشتر بنوشی تشنه تر خواهی شد .او عقیده داشت کسی که ادعای مسلمانی می کند باید مثل یک غواص در این اقیانوس نفوذ کرده و تازه هایش را کشف کند .
بعلاوه توصیه می کرد :
ــ به آنچه من نشخوار می کنم اکتفاء نکن و روی تک تک عقیده ها و نظریات تعمق و فکر کن ،از خداوند بخواه که کمکت کند و برای تشویقم می خواند «خداوند هرکه را بخواهد به راه خود هدایت می کند »
واین دیدارها می رفت تا برای همیشه مینای سرگردان لاابالی را به موجودی هدفدار و مسئول مبدل سازد و از او انسانی نو بسازد که البته خوشایند بعضی ها نبود .
***
وقتی در فضای معطر و مجلل زندگی مارتینی ها روی مبل استیلی نشسته و پاها را با غرور روی هم انداخته باشید در حالیکه مصاحبتان پسر جوان میلیونرزاده ای است که با تحسین نگاهتان می کند و پیشخدمت مرتب نوشیدنی هاو خوراکی های روی میز را عوض کند گویا شخص بسیار مهم ومحترمی هستید ،صادقانه بگویید چه احساسی به شما دست خواهد داد ؟
حالا این قسمت را به تصورات خود بیافزایید :
از نوعی قدرت جادویی برخوردارید که با یک اشاره آن پسر جوان را به معلق زدن وا می دارید !
قطعاً موقعیت بسیار خوشایندی است که هر کس می تواند طالبش باشد .اما من به شما می گویم که هرگز بابت داشتن چنین وضعیتی احساس خوشبختی نخواهید کرد !
زیرا رمز سعادت و نیکبختی قفلی است که با اینگونه کلیدها گشوده نخواهد شد !گرچه ممکن است تلاشهایتان به قفل آسیب برساند اما در پایان از گشودن آن ناتوان خواهید ماند .با این حال هیچ کس نمی تواند تأثیری که محیط بر افراد می گذارد را انکار کند .ممکن است بکلی آنها را دگرگون نسازد اما قلقلکشان خواهد داد که تغییری پیرامون خود یا در درون خویش بوجود آورند .چه بسا که در مورد انجام کاری تصمیم قطعی
گرفته ایدو سپس بر اثردخالت افراد یا تأثیر محیط ،ناخوداگاه از عزم شما کاسته شده وسرانجاماز چنان امری رویگردان شده اید .و بر عکس گاهی محیط شمارا وامیدارد که تصمیمی علیرغم میل باطنی تان اتخاذ کنید ودر مورد من چنین بود !
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#99
Posted: 5 Aug 2012 13:58
وقتی پلیس نمی خواست به قانون احترام بگذارد چرا من باید خود را از بابت عدم پایبندی به آن سرزنش می کردم ؟ آنها بی آنکه مدرک کافی بر علیه دوست سیاهپوستم در دست داشته باشند اورا در بازداشت نگه داشته و کوششهای ما برای آزادی موقت او به قید ضمانت به جایی نرسید .ناچار به این فکر افتادم که چطور می شود از یک مجرای غیر قانونی برای نجات امیلی استفاده کردومتعاقباًبه یادسوفی افتادم که گاهی درباره ی «فامیل بانفوذ در دستگاه قضایی»
صحبت می کرد .
اگر امیلی حقیقتاً بیگناه بود آزادیش ارزش این را داشت که با فرانکو مارتینی وارد معامله شوم .بعد از آن مهمانی در خانه ی ویلایی و پیشنهاد همکاریش ،باز هم بعضی روزها بعد از پایان کلاس سوفی اورا می دیدم و همواره در گفتگویمان صحبت از همکاری هنری من با شرکت تجاری اش سخن به میان می آورد .حالا فرصتی بود که روی پیشنهادش قدری تأمل کنم .
آن شب برخلاف معمول زودتر از همیشه و باالتهاب وارد منزل شدم وبا دیدن تعجب تونی فوراً به یادآوردم که محاکمه ای پیش رو داریم .من به سین جین او در مورد مسائل پیش پا افتاده تقریباً عادت کرده بودم وحالا با هیجانی که وجودم را فراگرفته بود بدون تردید آتش کنجکاوی او شعله ور می شد.
بلافاصله بعد از تعویض لباس به آشپزخانه رفتم تا برای فروکش نمودن عطشم ،لیوانی آب سرد بنوشم و در حقیقت با اینکار جلوی تونی مانور دادم تا اگر سؤالی هست زودتر مطرح کند .زیرا پس از شام کلی برنامه ریزی درسی داشتم و بعدازآن نیز جمع آوری تدریجی اثاثیه ی
شخصی ام .چون قرار بود بزودی اتاقم را تخلیه کنم والبته تونی از این یکی صددرصد بی اطلاع بود .حیله ام مؤثر افتاد و اورا دیدم که در چارچوب در ایستاده وطلبکارانه نگاهم می کند .
گفتم :
ــ لابد می خواهی بدانی تا حالا کجاو مشغول چکاری بودم .خوب لازم نیست سرپابایستی بیا
اینجا تا باهم یک قهوه بنوشیم .زیاد معطلت نمی گذارم .در خانه ی مارتینی ها بودم و البته نه جهت تدریس .شغل جدیدی به من پیشنهاد شده که باید روی جزئیات آن با فرانکو مارتینی به توافق می رسیدم وترجیح دادیم این معامله در خانه ی آنها باشد .خوشبختانه همه چیز به خوبی برگذار شد و من از هفته آینده تدریس را رها کرده و با شرکت تجاری آنها همکاری خواهم داشت .اینطور نگاهم نکن ! مطمئن باش آدمی نیستم که اجازه دهم کسی سرم را کلاه بگذارد و ضمناً لازم می دانم تذکر دهم که پشت این عمل یک انگیزه ی انسانی نهفته است و آن جلوگیری از رفتن امیلی پشت میله های زندان و رسوایی اوست .
من چیزی حدود 10 برابر حقوق فعلی دریافت خواهم کرد و فقط هفته ای دوبار اجرای برنامه می کنم .البته بطور متوسط ممکن است حتی یکماه نیازی به فعالیت تبلیغاتی من نباشد .بهرحال گمان نمی کنم از این بابت ضرری به تو برسد که اینطور نگران ایستاده ای !
تونی مانند شکارچی ای که ناگهان جلوی چشمش ،شکار از دامش رها شود ،با دهان باز به من خیره شد .ظاهراً نتوانسته بود سخنانم را هضم کند ،بنابراین توجیهش کردم :
ــ تغییر شغل جنایت نیست تونی چرا سعی می کنی در مقابل هر عمل پیش بینی نشده ام چنان عکس العملی نشان دهی که احساس جانی بودن را در من بوجود آورد .هر انسانی خواهان استقلال است بخصوص در جنبه ی مالی زندگی اش و من نیز از این بابت مستحق توبیخ نیستم .کاری به من محول شده که از هر جهت رفاهم را تا پایان تحصیلات دانشگاهم تأمین می کند .ضمناً وقت گیر نیست .و مسئولیتی نیز در قبال عواقب آن متوجه ام نخواهد شد .ومن دیگر لازم نیست از دستورات سانی و مراقبتهای تو هراسی به خود راه دهم .
وبلافاصله یادآوری اینکه با استقلال مالی خواهی نخواهی رشته ی ارتباطم با سانی قطع می گردد ،قلبم فشرده شد .
تونی سرش را به دو طرف تکان دادو گفت :
ــ متأسفم که در مورد «استحقاق سرزنش شدن » پیشداوری می کنی .من فقط می خواستم بگویم تو خیلی تغییر کرده ای ،همین !و بعد راهش را گرفت و رفت .از پشت سرش داد کشیدم :
ــ تو زیادی به من بدبین هستی ،همینطور به آقای مارتینی !
و او بی آنکه سربرگرداند جواب داد :
ــ ترجیح می دهم بدبین باشم اما احمق و زودباور نباشم !
از پله ها بالا رفت و مرا همچون ماده اژدهایی که خشمگین کف بر لب آورده تا از حریم خود دفاع کند ،تنها بر جای گذاشت .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#100
Posted: 5 Aug 2012 13:59
امیلی طی چند ماه گذشته به قدری تغییر کرده بود که باز شناختن او برای من که صمیمی ترین
دوستش محسوب می شدم ،حقیقتاً دشوار بود .در چشمان گود رفته اش غم عمیقی خوانده می شد .و پوستش تا حدی چروکیده و به استخوان چسبیده بود .این دستگیری شوک بزرگی به روح حساسش وارد کرده بود .از طرفی آزادی سریع او نشان دهنده ی نفوذ فوق العاده و
غیرقابل توجیه مارتینی ها وفامیل شان در دستگاه قضایی بود .
فرانکو برای جلب نظر بیشتر و حصول رضایت قلبی من برای همکاری با خودش ،پیشنهاد داد که امیلی کار سابق مرا پذیرفته و به عنوان معلم سرخانه به سوفی کمک کند .امیلی که کاملاً به موجود دیگری غیر از آنچه پیشتر بود تبدیل شده و هیچ اراده ای از خود نشان نمی داد ،تنها سری تکان داد .او بکلی روحیه اش را از دست داده و تمام چند روزی که در منزل ما مهمان بود در فکر فرو رفته و اندیشه ای ذهنش را به خود مشغول کرده بود .بطوری که جرأت نداشتم درباره ی خانواده و همینطور چگونگی آمدنش به لندن و جزئیات دستگیری اش چیزی بپرسم .
بعد از گذشت چند روز که بتدریج به حال عادی برگشت برای شروع کار تدریس ،به اتفاق
روانه ی منزل مارتینی ها شدیم .ومن امیدوار بودم در طول راه سؤالاتی از او بکنم .اما هنگامی که اتوبوس ما را به حومه ی شهر می برد امیلی از پشت شیشه به مناظر بیرون خیره شده بود .پاییز کم کم از راه می رسید و برگهای درختان از زرد و نارنجی گرفته تا عمیق ترین
قرمز ها تنوع دل انگیزی بوجود آورده بودندو تابلوی بدیعی را جلوه گر می ساختند .ابرهای پراکنده در آسمان خاکستری با حرکت باد تغییر شکل داده و می رفتند تا به فرشی یکپارچه و متراکم تبدیل شده و گریه ی آسمان رادرآورند .هوا بیش از هر بعدازظهر دیگری مه آلود بود و مجموع اینها به غم امیلی و گرفتگی دل من می افزود .
نمودار گشتن مزرعه ی مارتینی ها با آن ساختمان باشکوه و دودی که از برجکهای قرمز رنگش به هوا می رفت نوید گذراندن یک غروب خوش را به همراه آورد .بازوی امیلی را کشیدم وبا انگشت آن نمای زیبای اشرافی را به وی نشان دادم .
امیدوار بودم حداقل لبخندی بی تفاوت بر لبانش نقش بندد .اما چهره اش بیشتر درهم فرو رفت
و من تنفر مشمئزکننده ی او را از نظام سرمایه داری که تمام رویاهای اورا در نطفه خفه کرده بود ،احساس کردم .
بعد از اینکه مطمئن شدم امیلی تاحدی می تواند محیط را تحمل کند با هم به طبقه بالا رفته و چمدان کوچک امیلی را در اتاق نسبتاً بزرگ و هواگیری که خانم مارتینی برایش در نظر گرفته
و با در کشویی مدرنی به اتاق سوفی راه داشت ،گذاشته و مجدداً به سالن باز گشتیم .
روبرو شدن با امیلی وقتی که با نگاههای غریبش ملتسمانه مرا می نگریست چنان دشوار بود که تحملش را نداشتم .
او را در آغوش فشرده و رو به سوفی گفتم :
ــ به تو اعتماد دارم و می دانم قبل از آنکه برای او شاگرد باشی ،یک دوست خواهی بود .والبته دروغ می گفتم .
سوفی در چنان رفاهی پرورش یافته بود که نمی خواست یا نمی توانست امیلی سیاهپوست و فقیر را که ماهها طعم تلخ زندان را نیز چشیده بود ،درک کند .واگر هدف مرا ازاین کار
می دانست که همان تجدید قوای دختر جوان وکمک به او جهت فراموش کردن گذشته اش بود هرگز به معلمی امیلی رضایت نمی داد . نژادپرستی حتی در رگ و خون سفیدها نیز جریان داشت ،اگر چه به زبان منکر آن بودند آنهم به شدیدترین وجه .
به امیلی قول دادم که خیلی زود دوباره یکدیگر را خواهیم دید .و اشکهای او سرازیر شده بود .که از خانم مارتینی خداحافظی کرده و از در بیرون آمدم .
چیزی به 7 بعدازظهر نمانده بود .و آخرین سرویس اتوبوس تنها 2دقیقه دیگر از ایستگاه 19 یعنی درست روبروی خانه ی مارتینی ها می گذشت .بی توجه به قطرات بارانی که تازه شروع به بارش کرده بود و به سر و رویم می بارید با سرعت تمام شروع به دویدن کردم .فایده ی داشتن چنین حصار گسترده ای به دور خانه چه بود جز این که مانع رسیدن به موقع به ایستگاه اتوبوس شود .آنهم در چنان حال قابل تأسفی که من داشتم .شغل مورد علاقه ام را از دست داده و اکنون زیر باران بدنبال وسیله ای برای رفتن به شهر می دویدم .
در حالی که می دانستم تونی بقدر کافی نگران شده و اگر به خانه برسم یک جرو بحث حسابی خواهیم داشت .خصوصاً که سفارش کرده بود آن شب باید خیلی زود در منزل باشم !
وعلت دیگر خصومتش ،عدم موافقتش با واگذاری شغلم ،به امیلی بود .اتوبوس به ایستگاه نزدیک می شد ومن مجبور شدم بجای خروج از در اصلی ،با پرچین ها فاصله گرفته و با سرعت از روی آنها بپرم .اما شانس با من یاری نکرد و قبل ازاین که بتوانم خود را کنترل کنم در هوا معلق شده و بعد تالاپ .شدت برخورد با زمین در حالتی که پای راست زیر سنگینی وزن بدنم مانده بود باعث شد از درد فریاد بکشم .
مدتی به همان حالت روی چمن های مرطوب دراز کشیدم تا درد قابل تحمل شد .
سپس در جایم نشسته ،حرکت اتوبوس و دور شدنش را با چشم دنبال کردم .اتوبوس دیگری از آنجا نمی گذشت .این را می دانستم ،با این حال نمی شد تمام شب را زیر باران بمانم . با وارد کردن سنگینی بدن بر پای چپ لنگان لنگان مسافت باقی مانده تا جاده را پیمودم و در حالی که از خستگی و درد عرق می ریختم به تابلوی ایستگاه اتوبوس تکیه دادم ،با ناامیدی به انتظار ایستادم .اولین باران پاییزی مدام می بارید و آب در کناره های جاده که شیب بیشتری داشت جویبارهای کوچکی تشکیل داده بود .من عصبی و افسرده بدون پالتو یا بارانی در آن ظلمات شب ایستاده و سعی داشتم به خانه و گرمایی که انتظارم را می کشید بیندیشم .
همین طور به امیلی .
یادآوری اینکه او حالا اتاق مجهز و مستقلی برای زندگی ،شغل مناسبی برای تأمین مخارج و غذای گرمی برای خوردن دارد ،به من احساس آرامش عجیبی داد و باعث شد باقیمانده ی تأسف به خاطر از دست دادن کار ،تماماً از بین برود .زیرا امیلی به یکباره وارد دنیای جدید و ناشناخته ای شده بود .و برای اینکه خود را با وضعیت تازه تطبیق دهد ،پیش از هر زمان دیگر نیاز به همراهی دیگران داشت .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )