انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 25:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  24  25  پسین »

آن نیمه ی ایرانی ام


زن

 
ما هردو تنها بودیم و می توانستیم یکدیگر را بدون بکار بردن کلمات زیاد درک کنیم .
رعد و برق همه جارا روشن کرد وزمانی که غرش آن کم کم در دور دستها محو شد ،من صدای گام های سنگین مردی را از فاصله ی نزدیک شنیدم .چنان بی مقدمه که احساس کردم قبلاً جایی مخفی شده و در کمینم بوده است .بدون نگاه کردن به پشت سر از تابلو فاصله گرفته و چند قدم با تحمل بسیار برای اینکه لنگیدنم آشکار نشود ،در امتداد جاده پیمودم .اما قدمهای مرد سرعت گرفت و باعث هراسم شد .باز هم توقف کردم و او نیز با حفظ فاصله ایستاد .
در آن شب ظلمانی در نقطه ای خارج از شهر وزیر بارانی که بی وقفه می بارید ،کاملاً
بی دفاع بودم .حتی فریادم نیز به جایی نمی رسید و پای آسیب دیده ام راه فرار را بر من بسته بود .اگر این مرد قصد جانم را داشت ،اگر مزاحم می شد و رسوائی به بار می آمد ،چه کسی دست کمک به سویم دراز می کرد ؟خدایا نگذار دستش به من برسد .کمکم کن و بی اختیار شروع به دویدن کردم و برای سرعت بخشیدن به فرار تمام آنچه را که همراه داشتم روی زمین انداختم .کیف ،جزوه و کتاب .قلبم چنان می تپید که هراس داشتم هر لحظه سینه ام را منفجر کند .وحشت به جانم چنگ انداخته پای راستم زیر فشار درد می شکست و صورتم از ترس و رنج منقبض شده بود .
هرگز درماندگی را اینقدر نزدیک و ملموس احساس نکرده بودم .مگر آن لحظاتی که توانم به آخر رسید و درد مرا همچون میله ی فلزی گداخته ای تا کرد .
وبعد صدای قدمهای مردی را که بدنبالم میدوید .سپس همه چیز محو و تار شد .
ظلمت بود و فرورفتن در تاریکی محض اما همچنان صدای هراس آور آن گامهای نامنظم چون ناقوس مرگ طنین می انداخت .چه بیهوشی مضحکی !
شاید فقط یک دقیقه طول کشید اما خستگی ای عجیب به همراه داشت .در ذهنم کسی با صدای زنگدارش مرا به نام می خواند .
چنان که گمان کردم خیالی و رویایی بیش نیست ،اما دستها مرا محکمتر گرفتند و صدا ملتسمانه و مهربانتر تکرار کرد:
ــ مینا !مینا !
ابتدا ادراک ضعیفی از نوروصدا پدید آمد و سپس بتدریج چشمانم در آغوش اطمینان گشوده گشت.به چشمهایی که با بیقراری به صورتم دوخته شده بود ،نگریستم و شنیدم گفت:
ــ آه خدارا شکر !گمان می کردم باعث مرگ تو شده ام .
ــ در تمام مدت شما ! اوه چنین تنبیه سختی سزاوار من نبود .
ــ از کجا می دانستم چنین می شود .وانگهی بقدری دل مرا شکستی که حتی مرگ نیز برای تنبیهت کافی به نظر نمی رسد .
ــ چطور اینجا را پیدا کردید ؟ چه وقت وارد لندن شدید ؟
ــ این چیزها اهمیتی ندارد . زیاد آسیب دیده ای ؟
ــ گمان نمی کنم .
سرش را بالای سر من نگه داشت تا قطرات باران به صورتم نخورد .نمی توانستم در آن نور کم چهره اش را ببینم ،اما درخشش چشمانش را احساس می کردم .
پرسید :
ــ می توانی راه بروی ؟
ــ اجازه بدهید امتحان کنم .
نگرانی ای که در صدای سانی نهفته بود به طرز عجیبی باعث تسکین درد پایم می شد .
ــ آرام ، آرام ،صاف بایست و پای راستت را کمی حرکت بده ،حالا بگذار نگاهی به آن بیندازم .بعد از اینکه معاینه اش به اتمام رسید از جا برخاست ،پالتواش را روی شانه ام انداخت و گفت :
ــ به من تکیه کن .نه اینطور ،می ترسی که به من بچسبی ؟ نباید کوچکترین فشاری به پای آسیب دیده وارد شود .در این مواقع باید بیمار را روی برانکارد گذاشت .من اگر کمی جسارت داشتم ...اجازه نمی دادم حتی یک قدم برداری و به جای برانکارد از بازوانم استفاده می کردم .
مثل یک پزشک معالج حرف می زد و این باعث شد چیزی نگویم .در عین اینکه آگاه بودم حتی بیش از مقدار مجاز نیز جسور است و خدا می دانست « کمی دیگر » از او چه غولی
می ساخت .
مدتی در سکوت پیش رفتیم و چون اثری از ماشین تونی نبود پرسیدم :
ــ تصمیم دارید با این وضع تا خود لندن برویم ؟
ــ اشکالی دارد ؟
ــ هوم ،به هیچ وجه .خیلی راحتیم و حسابی خوش می گذرد ؟
با لبخندی که نمی دانم نشانگر چه بود جواب داد :
ــ راحت نیستیم .اما خوش می گذرد .من شخصاً پیاده روی را ترجیح می دهم و امشب بخصوص قصد دارم تمام راه را زیر باران طی کنم .تا محله ی «می فر » آنهم با تو ،آهوی گریز پای کوچولو!
من نیز به شوخی جوابش را دادم :
ــ اما آهو وقتی به قیافه ی شکارچی نگاه می کند چاره ای ندارد جز اینکه از ترس پا به فرار بگذارد !
خندید وبا دست آزاد موهای آشفته و مر طوبش را به بالای پیشانی راند .گفت :
ــ من شکارچی ماهری هستم که به موقع جلوی فرارت را خواهم گرفت وچون دل مهربانی دارم لازم می دانم قبلاً توجه تورا به دام هایی که سرراهت کار گذاشته شده جلب کنم !
علیرغم کنایه ای که در حرفش نهفته بود ،شوخ و سرحال به نظر می رسید و این باعث اعتماد به نفسم می شد .دریافتم که خاطره ی تلخی از من به یاد ندارد .حتی اختلاف شب کریسمس نیز نتوانسته بود آرامش او را برهم بزند
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
پرسیدم :
ــ تعطیلات چطور بود ؟
گفت :
ــ بعد از این همه وقت تجدیدخاطره اش خوشایند نیست .برای چه می پرسی .مگر اهمیتی هم دارد ؟
ــ خوب اگر نمی خواهید راجع به آن حرفی بزنید سؤالم را پس می گیرم .
لبخند تمسخرآلودی به لبش نشست:
ــ گذشت می کنی ! و باید بگویم کنجکاوی تو در هر زمینه ای که باشد قابل تحسین است .
اما ترجیح می دهم درباره اش سکوت کنم .به هر حال موضوعات کهنه نشده ای برای گفتگو پیدا می کنیم .
ــ پس من شروع می کنم .چطور شد به فکر لندن افتادید.هیچ انتظارتان را نداشتیم .
ــ بله متوجه ام .تو هرگز انتظارم را نداشته ای ،چیز بی سابقه ای نیست و من کم کم به آن عادت می کنم ، اما نگران نباش .هزینه های تو درست مثل گذشته پرداخت می شود ،اگر فکر می کنی دلیل آمدنم به اینجا سرزدن خطایی از جانب توست !
باکمی شرم زدگی عذر خواستم :
ــ واقعاً منظورم این نبود .من مجبور شدم ببه خاطر آزادی امیلی و همچنین کمک به او کارم را از دست ...
ــ لزومی ندارد توضیح بدهی ،همه چیز را می دانم و با کمال رضایت ماهیانه ات را می پردازم .
ــ مثل اینکه متوجه نشدید .
من برای خودم کار بهتری دست و پا کرده ام و همینقدر که پس اندازی اندوخته کنم قرضم را به شما ادا خواهم کرد ...
حرفم را با کمی خشونت در صدایش قطع کرد :
ــ حتی یک کلمه راجع به آن حرف نزن .تو نباید دوباره دوره گردی را از سر بگیری . اگر جداً تنت
برای این جور دردسرها می خارد بهتر است یک گاری کرایه کرده و رسماً دوره گرد شوی .به خاطر جوان بودنت مورد ترحم قرار می گیری و مشتریان زیادی دورت را خواهند گرفت .
با جدیت جواب دادم :
ــ شما نمی توانید بفهمید که من چقدر از بابت اینکه بار زندگی شخصی ام بر دوش دیگری باشد در عذابم ،حال آنکه شانه های خودم تحمل کشیدن این بار را دارد .پس چه لزومی دارد دیگران به خاطر من به دردسر بیفتند ؟بعلاوه اگر هزینه ها روی هم انباشته شود نمی توانم متعهد شوم که یک روزی این کمکها را به شما برگردانم .ممکن است هرگز موفق نشوم پولی پس انداز کنم و آنوقت ...
با حرکت دست وادارم کرد سکوت کنم و با خشم رو به تزایدی گفت :
ــ لطفاً ادامه نده .تو حد خودت را فراموش کرده ای و نمی دانی که توهین همه جا و نسبت به همه کس ،بجا نخواهد بود حتی اگر یک شوخی محسوب شود . درباره ی کمک هزینه ی تحصیلی مفصلاً صحبت کردیم و قرار لازم را گذاشتیم ،به تو قول دادم که سرمایه ام را هدر نخواهم داد و تا آخرین پوند آن را از تو پس می گیرم و تو درباره ی تعهدات خودت هر چقدر دلخواهت بود وراجی کردی ،اما دیگر نمی خواهم حتی یک کلمه درباره اش بشنوم .بقدری مسئله ی بگشت دادن پول را نشخوار میکنی گویا من برای گرفتن آن دستم را جلوی تو دراز کرده ام !
ومتأسفانه حقیقت داشت .فقری که در سالهای اخیر گریبانگیرم شده بود نیروی مال دوستی
را در من چند برابر کرده بود بطوری که اغلب اوقات پیش خود محاسبه می کردم از چه راهی پول جمع آوری کرده و قرض استاد مورینا را به او برگردانم .شاید یکی از دلائلش این بود که نمی خواستم زیردست او بحساب آیم و دیگران به من همچون یک بچه ی سرراهی که از صدقه ی دیگران نان می خورد ،نگاه کنند .
گفتم :
ــ من برایتان احترام فوق العاده ای قائلم ،آنقدر که حاضرم به هر قیمتی شده احترام متقابل شمارا بدست آورم .این است که با خودم می گویم ،چرا از بین همه ، استاد ؟و احساس
می کنم با قرض گرفتن از شما مثل یک بچه ی بی هویت و سرراهی تحقیر می شوم .
بازویی که به کمک آن خود را روی زمین می کشیدم ،ناگهان سخت شد و من صدای نفس های بلند مرد جوان را که نشانه ی خودخوری اش بو شنیدم .او با تنفس عمیق سعی می کرد خشم رو به غلیانش را مهار کند .پس از دقایقی که او در حد اعلای خودداری طاقت آورد ،ناگهان گفت :
ــ از خودت بگو .ظاهراً در این مدت خیلی پیشرفت داشته ای !
ــ منظورتان مجموعه ی تؤام کار و درس است ؟
ــ آن دو نیز منظور نظرم هستند .اما نه ،دقیقاً اشاره ام به دوستان جدید و تشکیلاتی است که در لندن راه انداخته ای .
کمی دلهره و دلخوری به خاطر جمله ای که سانی به کار برد سبب شد تا بگویم :
ــ اشتباه می کنید .من برای شکار مرد به اینجا نیامده ام امیدوارم تونی کمی آبرو برایم گذاشته و دفترچه ی بانکی ام را با این خبرها بکلی نبسته باشد !
ــ من چنین حرفی زدم ؟ قضیه ی شکار را کنار بگذار و با من روراست باش .
گفتم :
ــ چرا باید صادق بود ، وقتی که ثمری بدنبال ندارد .
جدی شد و با صدایی محکم پرسید:
ــ شنیده ام که دوستان جدیدی پیدا کرده و با آنها در رفت و آمدی،آیا این حقیقت دارد .
ــ بله .
ــ به چه دلیل ؟
ــ به دلیل فطرت و غریزه .سؤال شما کاملاً بی مورد است .بی ادبی ام را ببخشید ،اما سین جین کردن شما مرا گیج می کند .خوب من سالها از کشورم بدور بوده ام و حالا بعد 10 ،11 سال کسانی را یافته ام که به زبان مادری حرف می زنند ،کاملاً صمیمی ،پاک ،معتقد به خدا و با نگرش خاص نسبت به مردم بخصوص به یک دختر تنها که خون ایرانی در رگهایش جریان دارد .آنها
با من درست مثل یک خواهر تنی رفتار می کنند .دوستم دارند و من نیز آنها را دوست دارم .اگر گرفتاری برایم پیش آید در هرجا و هر ساعت آماده اند که به من کمک بیایند .بدون کوچکترین چشمداشتی همانطور که برای اعضای خانواده ی خودشان فداکاری می کنند ،در جمع آنها خودم را تنها احساس نمی کنم و از احترام فراوان برخوردارم .آنها سعی می کنند هر طور شده از من موجود بهتر و کامل تری بسازند .
در تمام عمر به چنین انسان هایی برخورد نکرده ام .حالا شما چه انتظاری دارید که رابطه ام را با آنها قطع کنم .امیدوارم این را از من نخواهید چون به هیچ قیمتی از این دوستی صرفنظر نخواهم کرد .
در حالی که می کوشیدگفته هایم را با تحمل بشنود گفت :
ــ آرام بگیر .وقتی کسی از تو سؤالی می کند فقط در حد پرسش به او جواب بده ،نه بیشتر و اگر سؤال را نفهمیدی دوباره بپرس .
پس منظور سانی دوستان ایرانی ام نبود .حیف از این سخنرانی پرشور !
ولی آیا امکان داشت از جریان معامله ی من و فرانکو بویی برده باشد ؟نگذاشت فوراً این را بفهمم ،پرسید:
ــ چرا تو چیزی خلاف تصور من از آب درآمدی ؟تا آنجا که به یاد دارم در دانشکده ی شفیلد دختری بودی آرام ،سربه زیر ،از نظر جسمی و روحی تا حدی بیمار اما مطیع و انزواطلب .حالا توجه کن چه چیز باعث شده که تو ظرف کمتر از 2 سال به موجودی لجوج ،خودخواه ،معاشرتی غیرمسئول و مجادله گر تبدیل شوی ؟تو دختر ی هستی فاقد تربیت،آیا این پیامد معاشرت تو با دوستانت نیست ؟
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
علیرغم جدی بودنش میل به شوخی مرا تحریک می کرد .جمله اش را چنین ادامه دادم :
ــ بله ضمناً با نشاط ،پر انرژی ،ثروتمند و با تربیت .نمی توانید منکر شوید .سقراط می گوید ،تربیت آن است که در انسان عشق به زندگی ایجاد کند .من اکنون با وجود مصاحب سختگیری چون شما ،پیش از هروقت دیگر عاشق زندگی کردنم .مدتی در سکوت نگاهم کرد و سرش را به دو طرف موج داد .شاید در نظر او مثل یک کلاف سردرگم دارای معیارهایی درهمی بودم .که اخلاق مرا غیر قابل پیش بینی جلوه می داد .شاید مشغول ارزیابی بود که بفهمد معمای زندگیم را چگونه حل کند . زیرا از گذشته ام هیچ نمی دانست و درباره ی آینده ی خود نیز بی اطلاع بودم .گفتم :
ــ شناخت روحیه ی من آنقدر ارزش ندارد که خودتان را به مخاطره بیندازید .باتمسخر جواب داد :
ــ تهدیدم می کنی ؟
ــ نه منظورم اتلاف وقت بود ، نه یک خطر جدی . در دنیای شما امثال من اصلاً به حساب نمی آیند !
ــ چه کسی این چرندیات را می گوید .
ــ خو دمن و دلیلش هم شما هستید .چون برای درک انسان های کوچک و بی مقداری چون من خلق نشده اید و وقتی در صدد بر می آیید که کمکی به ما بکنید دچار مشکل می شوید ،زیرا راه کمک به ما را نمی شناسید .پس بهتر است با اولتیماتوم هایی که به اندازه ی جنگ واترلو دردسر ایجاد می کند ...
و ناگهان در مخمصه افتادم .نفهمیدم چطور جمله ام را تمام کنم و ناچار سکوت کردم .
سانی آن را کامل کرد :
ــ مزاحم شما نشوم !بله ،همین را می خواستید بگویید ؟
اگر نور چراغ ها کمی بیشتر بود ،می توانست سرخی شرم را برگونه هایم ببیند .اما افسوس هیچ عذری نمی توانست گستاخی ام را توجیه کند . حق با سانی بود .من به موجودی غیراز آنچه حقیقتاًبودم یا می خواستم باشم ،تبدیل شده بودم و بدتر از همه اینکه نمی دانستم چرا ؟
نوری که از پشت به ما می تابید .نشان دهنده ی عبور یک اتومبیل بود .شاید می توانست کمکمان کند و مارا تا شهر برساند ،دست تکان دادیم .اما توجهی نکرد ،با سرعت از کنارمان گذشت و آب را تا فاصله ای طولانی به دو طرف جاده پاشید . رعدو برق مسیرش را به طرف شمال ادامه
می داد .مفهومش این بود که تا ساعتی دیگر باران بند آمده و آسمان دوباره صاف خواهد شد .
بازوی سانی را رها کردم تا روی جدول کنار جاده کمی خستگی در کنم .سانی همزمان گفت :
ــ بنشین و استراحت کن .امیدوارم این وضعیت تورا از پا نیندازد .
صدایش نشان دهنده ی هیچ خشمی نبود .پس بی ادبی مرا ندیده می گرفت ،گرچه بعید به نظر می رسید .سانی کسی نبود که گستاخی دیگران را تحمل کند مگر اینکه تلافی سخت تری برایشان در نظر می گرفت .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
برای رفع کدورت بخاطر حرفی که ناخواسته از دهانم بیرون آمده بود گفتم :
ــ آرزو میکنم تمام هفته ی آینده در رختخواب بمانم و آنقدر بدحال شوم که نتوانید برای لحظه ای تنهایم بگذارید .مثلاً دیوانه شوم یا بیمار روانی که بترسید هر لحظه خودش را از پنجره پایین بیندازد یا با ملحفه خفه کند !
و بلافاصله از حرفی که زده بودم پشیمان شدم . زیرا جواب سانی را از پیش می دانستم .
ــ فکر می کنی برای من اهمیتی دارد ؟
اما بر خلاف تصورم ،او همچنان که ایستاده بود و نگاهش را به دوردستها دوخته بود جواب داد :
ــ نگذار از احساسم حرف بزنم وگرنه برای هر دوی ما جز پشیمانی حاصلی نخواهد داشت !
پس یعنی مردی با اینهمه ابهت و جدیت می تواند احساس هم داشته باشد .
گستاخانه گفتم :
ــ تبریک می گویم گویا لحظه ی تولد شکوفه های مهر سرانجام فرارسیده است .
لبانش به تمسخر از هم گشوده شد:
ــ تو فکر می کنی مردی به سن و سال من با چند تار موی خاکستری قلبی برای عاشق شدن ندارد ؟
براستی مبهوت ماندم .به جرأت قسم می خورم هرگز جمله ای شبیه به این از دهانش بیرون نیامده بود نه حداقل در دوران آشنایی با من !
به قدری از بکارگیری کلمه ی « احساس » توسط او غافلگیر شده بودم که بوی دیگری از جمله اش استشمام نکردم و حالا او از عشق حرف می زد .
ادامه داد :
ــ شاید خسته ای و ترجیح می دهی که به جای نشستن در این هوای سرد و مرطوب ،اکنون در اتاق خودت جلوی شومینه نشسته باشی .اما من بقدری بیقرار بودم که نتوانستم تا آمدنت به خانه صبرکنم .گرچه با این وضع تو ،بخاطر نبود ماشین متأسف هستم .فکر کردم اگر وسیله ای برای برگشت نداشته باشیم ،دیگران به خاطر تأخیرمان نگران نخواهند شد و ما تا هروقت که دلمان بخواهد می توانیم با هم باشیم .فارغ از هر دلهره ای ،خارج از هیاهوی شهر ،تنهای تنها!
از خودم می پرسیدم که چه چیز باعث تأثرش شده .گویا زمین خوردگی من بیش از آنکه خودم را دچار آسیب دیدگی کند ،به مغز او ضربه زده است . آخرین دیدار ما با جرو بحث خاتمه یافته و ماهها بطور کامل از یکدیگر بیخبر بودیم و حالا ناگهان برگشته و چنان حرفهای غیر قابل انتظاری برزبان میآورد که تمام جسم و جانم را می لرزاند .آیا می دانست چه مخاطره ای را پذیرفته است ؟
نگذاشت سکوت به من فرصت تفکر بدهد :
ــ در این تنهایی می توانم به احساسم اعتراف کنم .چیزی که شاید هرگز فرصت بیانش را نداشته ام .باید بفهمی مینا ،که منهم مثل همه می توانم دوست داشته باشم .چیزی که
نمی دانم این است که آیا دیگران نیز می توانند مرا بخواهند و دوست داشته باشند ؟
با طعنه ای که امیدوار بودم کارساز باشد ،جواب دادم :
ــ البته دیگران چه بخواهند و چه نخواهند شمارا دوست دارند .تا نهایت آنقدر که یک انسان گنجایش و ظرفیت محبت را دارد .
حالتی از تسلیم و رضا در او موج می زد .بی آنکه مسیر نگاهش را به طرفم برگرداند چنان که گویا با خودش حرف می زند ،زمزمه کرد :
ــ این باران مارا می شوید .آلودگی ها را می برد و درون مارا عریان پیش چشممان به نمایش می گذارد .حقیقت وقتی در برابر چشم قرار گیرد قابل تردید نیست .انکار واقعیت در حالتی که با تمام وجود آن را پذیرفته ای ،در واقع انکار موجودیت خود است .و من اکنون حقیقت را بکر و دست نخورده در پیش رو می بینم ...من خش خش دل انگیز مجموعه ی رنگارنگی که در برگ ریزان پاییزی برزمین می ریزد و دستخوش باد سرد ویرانگر به هر طرف رانده می شود را دوست دارم .به آن حسرت می برم .زیرا برگ بدون اندیشیدن به اینکه همین باد سرد باعث نابودی اش شده ،در آغوش او به هر سو میرود .
به باران حسرت می برم زیرا با بارش یکنواخت خود چهره ی هزار رنگ زمین را می بوسد بی آنکه با اعتراض روبه رو شود .به برف غبطه می خورم ،زیرا دانه های سفیدش رقص کنان و پایکوبان لباس با شکوهی را که با درخشش هزاران الماس زینت یافته است بر پیکر عروس خویش می پوشانند و در مقابل لبخند رضایت او از شوق می میرند .به شمع حسادت می کنم ،زیرا بعد از مرگ او گل در گوش پروانه زمزمه می کند ،انتظار شمع را کشت .اما بعد از مرگ من چه کسی به محبوبم خواهد گفت که انتظار سانی را کشت !
تنهائی ای که در صدایش موج می زد چنان بر من سخت و گران آمد که نفسم را همچون خاری در گلویم نگه داشت .در حالتی نبودم که موقعیت زمان و مکان در نظرم مهم جلوه کند .تنها چیزی که می دیدم حضور گرما بخش او و صدای جادویی اش بود که اینک با آهنگ غم ترکیبی غیر قابل تحمل می ساخت ،در کنارش ایستادم .صدا گویی به من تعلق نداشت .وقتی که پرسیدم :
حقیقتاً چنین احساسی دارید ؟
حرفی نزد اما آهی که از سینه اش بر آمد ،تأییدی بر حرف من بود .
گفتم :
ــ شما لایق پاکترین عشق ها هستید .این تنهایی شایسته ی انسانی چون شما نیست !
برگشت ،چشمانش در تاریکی صورتم را می کاوید و نگاهش آواره و سرگردان در چشمانم می گشت تا به دستاویزی
چنگ بیندازد و از سقوط خود جلوگیری کند .دست هایش بی صدا مرا تشویق می کرد و هر دم بر فشار آن افزوده می گشت .
در آستانه ی اعتراف زمزمه کنان گفتم :
ــ فقط کافیست شما بخواهید .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  ویرایش شده توسط: arezu_cat   
زن

 
با دست چانه ام را گرفت و صورتم را روبروی خود نگه داشت ،صدایش براستی اغواکننده بود :
ــ اینجا هیچ صدایی جز تپش پر احساس قلب دو انسان تنها ،سکوت را نخواهد شکست .آیا تو آن کسی هستی که به میل خود می خواهد آهنگ قلبش را با من یکی کند ؟
حیرت زده بودم و زبانم یارای حرکت نداشت .همه چیز چون یک رویا مه آلود و دور از دسترس به نظر می رسید .حتی چشمان بیقرار و خاکستری سانی در مه تیره می نمود و من نتوانستم رمز این کلمات را در نگاهش بخوانم .
صدایش از دنیای دیگری به گوش می رسید :
ــ بگو بله ،میخواهم بله را از زبانت بشنوم !!
نگاه سرگشته ام به او فهماند که درک این جمله تا چه حد برایم مشکل است واو باز اصرار کرد :
ــ بگو فرشته ی کوچک من ،چرا ساکتی ؟دلتنگ صدای قشنگت هستم !
برای لحظه ای گوشه ی لبهایش رو به پایین تاب برداشت و من فوراً صدای زنگ خطر را شنیدم .زیرا تمسخری در پشت ادای کلمه ی «صدای قشنگت »نهفته بود که مرا به خود آورد .گویا ناگهان سطلی آب سرد بر سرورویمریخته باشند .
ــ استاد ،لطفاً مرا مسخره نکنید ،تحملش را ندارم .
ناگهان زمین و زمان دگرگون شد .تصویر واقعی سانی روبرویم نقش بست .با فریادی خشم آلود و غیر قابل انتظار سکوت شب را شکست :
ــ پس تو موجود احمق تحمل چه چیز را داری ؟مهملاتی که آن رفیق مافیایی نادانت در گوش تو زمزمه می کند چکونه حرارتی دارد که زبانت را بند می آورد ؟آن موجود مرموز هموطنت به تو چه وعده هایی می دهند که چشم بسته دنبالشان راه افتاده ای ! می خواستم عملاً تجربه کنم
اما مثل اینکه نقشم را آنطور که باید خوب بازی نکردم ، پای عشق در میان است ؟ پای پول؟
پای شهرت؟ آخر تو دنبال چه می گردی ؟ می دانی آنقدر برایم اهمیت نداری که تمام وقتم را روی تو صرف کنم .بهتر است برای همیشه تکلیفت را یکسره کنی ! من باید بدانم پولهایم صرف چه کاری می شود ،با این ماهیانه مخارج چند نفر را تأمین می کنم که خودم از آن مطلع نیستم ...
قبل از آنکه تمام حرفهایش را بشنوم دچار شوک شدیدی گشتم .این دیگر چه بازی ای بود که درآورد ؟
آیا می خواست غرور مرا درهم بکوبد ؟
آیا می خواست ببیند در مقابل کلمات محبت آمیز دیگران چه عکس العملی از خود نشان
می دهم ؟
تصور می کرد پاسخم به همه یکسان خواهدبود ؟
آیا تا این اندازه مرا ضعیف تصور می کرد ؟
خدای من او داشت تمام وقت نقشه می کشید که چطور مرا از یک راه تازه فریب داده غافلگیر کند و من آنقدر ساده لوح بودم که همه اش را باور کرده ،از تولد شکوفه ی مهر سخن گفته بودم .چه احمقانه !
باید می فهمیدم که سانی تنها با گذشت چند ماه نمی توانست تا این حد عوض شود .
مگر اینکه معجزه ای رخ دهد.
حماقتی که از من سرزده و باعث پیشروی ام تا مرز رسوایی شده بود اعصابم را بشدت تحریک کرد.بیش از این نمی توانستم به بازویش تکیه کنم ،روی پای آسیب دیده ام فشار آورده و سعی داشتم بدون کمک او حرکت کنم .بازویش را با قدرت کشید و باعث شد تعادلم را از دست داده و روی زمین ولو شوم .
انتظار کمک از جانب او بیهوده بود .بی توجه به دردی که مرا در چنگال خود می فشرد به
محاکمه اش ادامه داد :
ــ چه ظاهر مظلوم و فریبنده ای داری .صورت معصومت قادر است مردان زیادی را در هر شرایطی گول بزند ،آنقدر که بعضی ها در طول یکهفته سه نامه ی درخواست دوستی و همکاری برایت بفرستند و حاضر شوند به قیمت تمام ثروتشان تورا بخرند .
فریاد زدم :
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
ــ من کالا نیستم که مورد معامله قرار بگیرم .
ــ بله می بینم ،اما این را هم می دانم که می توانی با گیس های بافته و آن خال گوشه ی لبت در کمین بنشینی و وقتی شیرین زبانی ها و لبخندها کار خودش را کرد ،چنگال هایت را روی طعمه انداخته و در دام خود اسیرش کنی .برای تو آسان است که خود را کنار بکشی و به همه بگویی ،بروند به جهنم اما منصف باش و به مگس هایی که پشت سرت در تار عنکبوتی تو می افتند نیز فکر کن .
قوایم به تحلیل می رفت اما توهین او باعث شد فریاد بزنم :
ــ لطفاً بس کنید ،پولی که شما به من می دهید ارزش این همه تحقیر را ندارد ،اگر باید چنین بهای سنگینی بابت آن بپردازم ترجیح می دهم از گرسنگی بمیرم .
صدا در گلویم می شکست ولی جرأت گریستن نداشتم .
سانی چند برگ کاغذ مچاله شده را از جیبش درآورد ،آنهارا جلوی من ریخت و گفت :
ــ من در حد معقول از تو حمایت می کردم و این حمایت را چنین توجیه می کردم که باید زمینه را برای هر فرد مستعدی آماده کرد .وحالا می بینم که تو مایلی به یک آوازهخوان دوره گرد تبلیغاتی مبدل شوی ،همکار یک مافیایی سابقه دار .
خودت را در معرض دید میلیون ها انگلیسی قرار دهی ،برای خوشایندشان آواز بخوانی ،روی صفحه ی تلویزیون خودت را مضحکه ی این وآن کنی که ایتالیایی ها سودش را ببرند ؟
مسخره ! این چه کاری است که کرده ای ؟
تو چه کمبودی داشتی ؟
چه عقده ای دردلت پیدا شده بود ؟
من تو را می شناسم و می دانم آنقدر فرصت نداشته ای که نکته ی مثبتی در این مرد پیدا کنی و اگر بخاطر پول است ،لعنتـــــــــــی چرا در مورد میزان احتیاجت به من دروغ گفتی ؟
ــ در حیرت اینکه چطور اخبار با این سرعت به گوش سانی می رسد ،از جواب باز مانده بودم .
که ماشین آشنای تونی از جهت مخالف به سویمان آمد و قیافه ی نگرانش از قاب شیشه ای در اتومبیل به ما خیره شد .
***
وقتی برای رفتن به اتاقم از خدمتکار کمک خواستم ،پاسخی نیامد و در جواب تونی که تذکر داد او امروز و فردا را به مرخصی رفته است غرغرکنان گفتم :
ــ حالا چه وقت مرخصی رفتن است .با وجود اینهمه کا و مهمانی که بدون تشریفات حتی پالتواش را هم در نمی آورد .
سانی با نگاهی تحقیرآمیز راه رفتنم را ورانداز کرد و گفت :
ــ بهتر است نگران من نباشی ..خانم .دلسوزی تو مرا بشدت متأثر می کند !
دو مرد جوان را به حال خود گذاشته و بعد از یک حمام گرم روی تخت دراز کشیدم .مدتها قبل تصمیم داشتم برای آمدن سانی به لندن آمادگی لازم را پیدا کنم .می خواستم مرتب و با وقار بنظر برسم و برتری خود را بدینوسیله بر او حفظ کنم .اما ورود ناگهانی او همه چیز را بهم ریخت و من به زحمت بیاد آوردم که قرار گذاشته ام این بار متفاوت با همیشه جلوه کنم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
سروصدای کارد و چنگال می رساند که آن دو در اتاق غذاخوری از خودشان پذیرایی می کنن و بی آنکه از من دعوتی به عمل آورده باشند .با رفتن امیلی احساس تنهایی بیشتری وجودم را پرکرده و من با دلتنگی به یاد شبهای خوبی که سالها پیش باهم گذرانده بودیم اشک می ریختم .شاید او نیز درست در همین لحظه داشت گریه می کرد و خدا می دانست ،چه بسا غم او عمیق تر از مال من بود .مدتی طول کشید تا به خود آمدم و از سکوتی که بر ساختمان حکمفرما بود متعجب شدم .تونی نمی توانست آرام بگیرد .آیا صدای گریه ی مرا شنیده و تحت تأثیر قرار گرفته بود ؟
بله چون بلافاصله دستگیره چرخید و صدای او را شنیدم که پرسید :
ــ اجازه هست چراغ را روشن کنم ؟
با هق هق کنترل شده ای گفتم :
ــ تونی ،خواهش می کنم ...
نور در اتاق پخش شد و صدای ناله ام همزمان برخاست :
ــ کمکم کن .
تونی متوجه ی وضعیت غیرعادی پایم شده بود اما نمی دانست قضیه تا چه حد جدی است ،با نگرانی به مچ کبود شده و متورم نگاهی انداخت و از اتاق بیرون رفت .
صدای او را می شنیدم که با سانی درگیر بود :
ــ باید نگاهی به او می انداختید ،صورتش از درد منقبض شده است ،دیگر نمی تواند تحمل کند .
و صدای سانی بلندتر ،انگار تعمد داشت آن را بگوش من برساند :
ــ اوه اینقدرها هم بد نیست ،اگر به گریه افتاد می توانم بپذیرم که طاقتش تمام شده .
ــ انصاف داشته باشید ، من نمی دانم چرا شما دو نفر دائم در جنگ هستید ،اما به هر حال این یک مورد جداگانه است و ربطی به احساسات جریحه دار شده ی شما ندارد .
ــ بله ،اما او از من کمک نخواست ،بعلاوه تمام بیمارستانهای شهر آماده اند که در هر ساعت از شبانه روز بیماران را بپذیرند ! چرا او را به یک بیمارستان نمی بری ؟
تونی با دلخوری و ناباورانه گفت :
ــ پس تکلیف وجدان پزشکی چه می شود ؟
سانی با تحکم جوابش را برگرداند :
ــ آن به خودم مربوط می شود .بعلاوه مداوای او آسان نیست .باید از پا عکسبرداری شود و برای معالجه احتیاج به مسکن قوی داریم .دردشدید خواهد بود و شاید نتواند تحملش کند .
ــ اما من به تشخیص ظاهری شما بیش از عکس و این حرفها اطمینان دارم ،کافی است که یک لحظه فریادش را تحمل کنید ،بهتر است تا اینکه او تمام شب درد بکشد .
سانی کم کم از کوره در می رفت :
ــ مثل بجه ها سمج نشو ،من جراح مغز و اعصابم نه متخصص ارتوپدی .
وقت را تلف نکن اگر دلت به حالش می سوزد زودتر او را به یک بیمارستان برسان .من خسته ام می روم استراحت کنم .
وبی آنکه لحظه ای بیشتر درنگ کند به طرف اتاقی که برای میهمان در نظر گرفته شده بود براه افتاد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
سه روز بعد هنگام صبح وقتی عصازنان از اتاقم بیرون آمدم ،تونی و سانی پایین پله ها ایستاده بودند .گویی گفتگویی را دنبال می کردند ،من در آن حالت که تقلا می کردم با پای گچ گرفته و عصای مزاحم از پله ها پایین بیایم این کلمات را شنیدم .هاسپیتال سانترال ،رویال کالج ،برای دو سال .
وبعد تلاش من سانی را متوجه حضورم کرد :
ــ اجازه هست کمکت کنم ؟
چه انعطافی !؟ اولین کلام او پس از سه روز !
ــ نه متشکرم .
و به سختی خودم را پایین کشیدم .
تونی معترض گفت :
ــ با این وضعیت چه وقت پیک نیک رفتن است ؟
ــ از مدتها قبل به دوستانم قول داده ام و حالا مگر چه شده ؟می بینی که به تنهایی از عهده ی
همه ی کارهایم برمی آیم و نیازی به دلسوزی دیگران ندارم .
تونی با دلخوری گفت :
ــ ولی ما «دیگران » نیستیم .دوستان توایم !
به اندازه کافی نصر را معطل گذاشته و مایل نبودم بیش از این در انتظارش بگذارم .بدون برزبان آوردن حتی یک کلمه ی دیگر از منزل بیرون رفتم .
نصر در اتومبیل را برایم گشود و گفت :
ــ غمگین به نظر می رسی ،اتفاقی افتاده ؟
لبم را به دندان گزیدم :
لطفاً هیچ چیز از من نپرسید ،والا گریه ام می گیرد .نمی دانم چرا اینطور شده ام .
هنوز اتومبیل را به حرکت درنیاورده بود که تونی به کنارمان آمد و خندان گفت :
ــ آقای نصر حسابی مراقب باشید .این خانم امروز مثل یک گربه در کمین نشسته تا به هر کسی که چپ نگاهش کند چنگ بزند .
مهندس ابتدا از صمیمیتی که بین من و تونی وجود داشت اندکی شگفت زده شد .اما خیلی زود بر خود مسلط گشت و گفت :
ــ شاید به این خاطر است که شما در این گردش با او همراهی نمی کنید !
ــ متأسفم که افتخارش را نداشتم .شاید یک فرصت دیگر .بهرحال پیک نیک در همه ی فصول دلچسب است .
سپس با تکان دادن دست از ما خداحافظی کرد .
دوستان نصر در نزدیکی هاید پارک منتظر بودند و با خوشرویی از ما استقبال کردند .
علیرغم عجله ای که برای رفتن داشتیم موفق به حرکت نمی شدیم .سوار شدن آن همه مسافر در یک اتومبیل مشکلی بود که مدتی به خاطرش درگیر بودیم و موجبات خنده وشوخی را فراهم کرده بود .
ــ مجید فشار نده ،الان می افتم پایین !
ــ تقصیر من چیه ،بهرام زیادی چاق شده وگرنه قبلاً که جای همه راحت بود !
یونس که هنوز موفق به سوار شدن نشده بود گفت :
ــ ای بابا ، من که از همه ی شما جای کمتری اشغال می کنم زیادی اومدم ؟
امیر گفت :
ــ یکجوری خودت رو بند کن !
ــ چطوری ؟ اینجا که جای مجیده ،اینجا جای بهرام و اینجا هم که تو نشستی .پس جای من کجاست ؟لابد روی سر جنابعالی ؟
بهرام گفت :
ــ چطوره توی صندوق عقب بشینی !
ــ دستت درد نکنه ،حالا دیگه ما شدیم تایر زاپاس !
امیر پیشنهاد داد :
ــ برو بغل دست آقا رضا !من دیگه نمی تونم بیشتر از این به خودم فشار بیارم .شکمم داره پاره می شه .
یونس ضمن بستن در عقب گفت :
ــ الهی کوفت بخوری ! همیشه باید یکی تاوان این شکم صاحب مرده ات را بدهد .
بعد از جابه جا شدن های بی نتیجه ،مقداری از وسایل پیک نیک را به صندوق عقب اتومبیل انتقال داده و یونس که از همه لاغرتر بود در کنار نصر جای گرفت و سرانجام حرکت کردیم .
مجید طبیعتاً آرام و موقر بود .بدین جهت نمی توانست شاهد جلب توجه عابرینی باشد که بخاطر صدای آواز امیر متوجه ی ما می شدند !و به او تذکر داد :
ــ می خوای اون دهنت رو ببندی یا نه ؟صدای نخراشیده ات گوش فلک را کر می کند .چه برسد به گوش ناقابل ما را !
امیر فوراً گفت :
ــ اگر به پرستیژ سرکار بر می خورد می توانی پیاده شوی !
و بی توجه به اعتراض مجید در تمام طول راه تا وقتی از لندن دور شدیم به تکرار شعر خود ادامه داد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
محیط شاعرانه ای که دانشجویان ایرانی برای تعطیلات آخر هفته ی خود برگزیده بودند ،جنگلی بود پوشیده از درختان بلوط .
پائیز ،سطح جنگل را با رنگین کمانی که برگهای رنگین و زیبای درختان تشکیل می شد ،مفروش ساخته بود .در سکوت پررمز و راز جنگل هنگامی که قدمهایم را ناموزون بر سطح آن می کشیدم خش خش دلپذیری وجودم را غرق رویا می ساخت .
همیشه دیدن پائیز جنگل برایم خیال انگیز و رویاگونه بود .گویی خواب درختها و مرگ برگها چیز
ناخوشایندی نبود .گویی حس نمی کردم نابود شدن و به فنا پیوستن را .
زیرا عادت کرده بودم در هر مرگی انتظار یک تولد را داشته باشم .شکفتن گلی ،لبخند شکوفه ای ،ترکاندن پوست درخت و سرزدن جوانه ای !
و می شنیدم صدای لبخند محجوبانه ی شکوفه را ، غریو شادی جوانه را و قهقهه ی مستانه ی گل را در بهار رستاخیز که زندگی همه را به زیستن فرا می خواند .
ودرختها گرانبار از خواب زمستانی برمی خاستند و جنگل تکانی به خود می داد .
تا ندای زندگی را جواب گفته باشد . این چرخش منظم حیات بود و هرگز چیزی نمی توانست در روند آن خللی وارد سازد .
همچنان که برای یافتن جایی مناسب برای نشستن در جنگل پیش می رفتیم ،نصر با استفاده از موقعیت گفت :
ــ امروز و اینجا مناسبترین زمان و مکان برای بحث مورد نظر من است .جنگل خوابگاه امروز و
خاستگاه فردا !
ناله ی بهرام در آمد :
ــ محض رضای خدا ،حالا چه وقت صحبت کردن درباره ی مرگ است ! با این همه دل جوان و پر
آرزویی که در اطراف توست !
مهندس لبخند دلنشینی زد و در حالیکه روی زمین می نشست و سایرین را به نشستن دعوت می نمود گفت :
ــ اتفاقاً این بحث برای ما جوان ها مفید است که هنوز در آغاز راهیم تا بدانیم چطور باید رفت والا کسی را که راه را به پایان رسانده شاید فرصتی برای جبران گذشته پیدا نکند .و بدینسان نخستین هدف نصر از دعوت من به گردش دسته جمعی آنروز مشخص شد .او به عنوان
مقدمه داستان پیامبری را نقل کردکه از خداوند درخواست اطمینان بیشتر در مورد ،زنده شدن پس از مرگ را داشته و خداوند به او فرمان داد 4 مرغ از انواع مختلف را بکشد و گوشتشان را درهم آمیخته بر قله ی 4 کوه بگذارد . آن گاه ،آنها را به نام بخواند و امر کند که به سویش بیایند .
وخداوند به اینصورت چگونگی زنده شدن در روز رستاخیز را به او نشان داد .پس از آن بحث را چنین ادامه داد :
ــ اگر مرگی در کار نباشد ،زندگی بیش از حد یکنواخت و کسل کننده می شود .
هیچ تحولی جز مرگ نمی تواند لحظات عمر را شیرین و ارزشمند جلوه داده و باعث شود قدر آن را بدانیم .
انسان پس از گذشت حداقل 100 سال از زندگی خسته می شود .او دوران کودکی و بازی های
مختص آن را گذرانده .همینطور جوانی و غفلت هایش را ودرمیانسالی احیاناً به تمام چیز های
دلخواهش دست پیدا کرده .زندگی ،رفاه ،فرزند ،و سرانجام روزی فرا می رسد که انسان دیگر از
قدرت ،محبوبیت و سلامت گذشته ها برخوردار نیست .فرزندان از اطرافش پراکنده شده و هر کدام به راه خود رفته اند .
توان کار را از دست داده وبیمار های مختلف جسم و جان خسته وفرسوده اش راازهرسواحاطه کرده است.
چشم ها خوب نمی بینند .گوشها همچون سابق نمی شنود .بدون کمک دیگران قادر به راه رفتن نیست .از غذای دلخواهش محروم است چون رژیم دوران سالخوردگی او را در محدودیت ویژه ای قرار داده است .تصور می کنید چنین انسانی باز هم در آرزوی عمر بیشتر و زندگی طولانی تر باشد .مسلم نه ،مرگ برای او بهترین داروست .
آرامش ابدی و آسوده شدن از رنج طبیعت بی وفا و پیوستن به آسمان ها و ملکوت خداوندی .
اما اگر قرار باشد با مرگ همه چیز پایان پذیرد ،با عدالت خداوند سازگار نخواهد بود .دنیا پر است از ظلم وستم ،حق کشی ،استثمار و به بردگی کشاندن انسان های ضعیف .
پر است از کینه ها و حقارت ها و حسادت ها .پر است از خیانت و ریا و فریب .
اگر خداوند مرگ را همچون سرپوشی بر این بیدادگری ها قرار دهد و سبب ساز این ستم ها را مجازات نکند و بندگان درستکار خود را پاداش نیکو ندهد ،چگونه می تواند عادل باشد ؟
و خلقتی هدفدار را دنبال کند ؟چگونه بی آنکه ثواب و عقابی در نظر بگیرد ،از بندگان خویش متوقع باشد .
انسان موجودی است خودخواه و تنگ نظر که بدون طمع به منفعت و یا احتمال دفع ضرر ،قدمی برنمی دارد .البته ما از نوع انسان سخن می گوییم نه از تک تک آنها .هستند کسانی که تنها برای رضای خداوند کار می کنند و بس .
اما تعداد این افراد متأسفانه محدود است و این رهایی از قیدو بند شامل همه ی ما نمی شود .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
البته طمع وعلاقه به بهشت موعود یا هراس از دوزخ ،گناه نیست بلکه مشوقی برای ما انسان های معمولی و کم ظرفیت است .اما انگیزه ی مردان خدا هرگز چنین ریشه ای نداشته است .
نصر شیرین ودر خور فهم سخن می گفت .صحبت هایش از جذابیتی برخوردار بود که به هیچ وجه احساس خستگی نمی کردیم .او برای تقریب مطلب به ذهن ، مرتب از مثالهایی استفاده می کرد که همه ملموس بودند .بخصوص از جنگلی که در عمق آن پیشروی کرده و نظاره گر خواب طولانی اش بودیم .
او ادامه داد :
ــ می دانید که مرگ اولین مرحله از سفر بی پایانی است که هرگز بازگشتی در پی ندارد ،روح با آن کیفیت مرموز از تن جدا شده و زندگی مستقل خود را آغاز می کند .جاودان و ابدی .توجه کنید که ما برای مسافرت یکروزه ی خود چه وسایل و تجهیزاتی را همراه آورده ایم .بااینکه فقط چند ساعت در اینجا ماندگاریم .
والبته امکان فراهم آوردن غذا نیز وجود دارد. اما با مرگ ما به سفری می رویم که هرگز پایانی نمی یابد و هرگونه دسترسی به توشه ی راه ناممکن است . خداوند به هر کس چند صباحی که ما از آن به «یک عمر »
تعبیر می کنیم ،فرصت داده است که برای یک سفر ابدی زادو توشه فراهم کنند .پس طولانی بودن سفر را در نظر بگیریم ،آنوقت در می یابیم چه مقدار آذوقه و ذخیره برای چنین سفری احتیاج است .اینجا جایی است که امتحان می شویم و آخرت مکانی است که از نتیجه ی امتحان خویش آگاه می گردیم .منتهی آنجا فرصتی برای اعتراض و حتی جبران کاستی ها داده نمی شود .هر چه هست اینجاست .فردا خیلی دیر است .خیلی ...
در اینجا آهی کشید و ساکت ماند .چشمانش حالتی عجیب یافت و چهره اش در هراسی آمیخته به امید گلگون گشت .وما همگی در فضایی از انفعال در می یافتیم که نصر به آنچه
می گوید ایمان دارد وقبل از اینکه قصد راهنمایی مارا داشته باشد خود ره یافته و باورهای خویش را تکر ار می کند .
در میان سکوت مطلق ما و سرهای به زیر افکنده مان ،نصر تدریجاً به حال عادی بازگشت و دامنه ی سخن را با این جملات جمع کرد :
ــ فرصت برای همه ی ما به مقدار کافی وجود دارد و من دعا می کنم بتوانیم قبل از اینکه دیر شود به فکر پس اندازی برای آن سفر باشیم .کافی است در هر کاری خداوند را در نظر داشته باشیم .آنوقت حتی اعمال پیش پاافتاده و امور جزئی نیز صورت عبادت به خود گرفته و کمکی برای ما محسوب خواهد شد . می دانید که رستاخیز مسئله ای پذیرفته شده در تمام ادیان الهی است و من نه از این بابت که بخواهم به اعتقاد شما چیزی بیفزایم بلکه بدین جهت که یادآوری همیشه سودمند است وقتتان را گرفتم .امیدوارم باعث خستگی شما نشده باشم .
خسته ،نه به هیچ وجه بلکه متعجب شدم ،مهندس مرد جوانی بود که بخاطر صورت
دوست داشتنی و آفتاب خورده اش از جذابیتی خیره کننده برخوردار بود .اطمینان داشتم هزاران دختر زیبای لندنی برای با او بودن سرودست می شکنند .و او باآگاهی از این جنبه که
می توانست لذت بخش ترین امیدهای زندگی را برایش به ارمغان آورد.در انزوای خود مانده و به چنین مسائلی در مورد مرگ که هنوز فاصله ی زمانی زیادی با آن داشت ،می اندیشید .از این کار او چه تفسیری می شد ارائه داد .که قابل توجیه باشد ؟
نصر از جا برخاست و در حالی که سایرین هنوز در فکر فرورفته بودند ،شادمانه خندید و گفت :
ــ بچه ها بجنبید .فرصت شکار ا از دست می رود .شما که نمی خواهید تا آخر هفته با
یخچال های خالی از گوشت سر کنید ؟
در خلوتی که پس از پیوستن سایرین به نصر پیش آمده بود دریافتم که او از شکار پرندگان طفره می رود و دوستانش که با اخلاقیات او آشنا بودند هیچگونه اصراری نکردند و دیدم که به گستردن فرش و مهیا کردن هیزم برای آتش مشغول شد !چرا ؟ آیا او شجاعت لازم برای تیراندازی و شکار را نداشت ؟یا با اینکار آگاهانه مرا وادار به پیش داوری هایی می کرد که بعدها بطور
اجتناب ناپذیری باعث شرمندگیم می شد .ساعاتی بعد همه در کنار آتش انبوهی که افروخته شده بود نشسته و گوشت لذیذ و کباب شده را به دندان می کشیدیم .من تنها فرد آن جمع بودم که به علت پای مصدوم و گچ گرفته ،هیچ وظیفه ای را برعهده نداشتم .سایرین بقدری دوندگی کرده بودند که پس از صرف غذا هر کدام زیر درختی دراز کشیده و مرا روی فرش گسترده در سایه ی درخت پیر بلوط تنها گذاشتند تا اگر نیاز به استراحت داشتم ،وجودشان برایم ایجاد ناراحتی و دردسر نکند .اما من علیرغم لطف آنها ترجیح دادم به تنه ی درخت تکیه داده ،فنجانی چای بنوشم و عمیقاً به سخنان زیبا ی نصر فکر کنم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
صفحه  صفحه 11 از 25:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آن نیمه ی ایرانی ام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA