ارسالها: 265
#111
Posted: 5 Aug 2012 17:35
بخش دوم /فصل 4
ــ مینا !
وقتی سرم را از روی کتاب برداشتم تونی در آستانه ی در ایستاده بود .
ــ بله !
ــ سانی در کتابخانه منتظر توست .
ــ با من کار دارد ؟ لابد باز هم محاکمه ای پیش رو خواهیم داشت .
ــ به گمانم همینطور است .ولی خواهش می کنم خوددار باش .باید به او حق بدهی که در موردت نگران باشد .
ــ به خاطر تو تونی ،سعی خودم را می کنم .
ــ و من هم متشکرم .
به آرامی از کنارش گذشته و به سمت کتابخانه رفتم .احساسی چون در ماندگی و دلتنگی جین ایر داشتم وقتی در کتابخانه با آقای روچستر وداع می کرد .
ضربه ای به در نواخته و وارد شدم .سانی مشغول ورق زدن و مطالعه ی کتابی به زبان فرانسه بود و این نکته را اضافه کنم که او خیلی تند می خواند .بی آنکه ورودم حرکتی در او بوجود آورد گفت :
ــ بیاتو .
روی صندلی نشسته و دزدانه نگاهش کردم .چه ابهت هراس انگیزی داشت .بخصوص در لباس رسمی کشورش .که ندرتاً آن را می پوشید . کاش زودتر به حرف می آمد .
دقایقی گذشت ولی او ظاهراً خیال نداشت مرا به حساب آورد .
بی اعتنائی اش سرانجام کلافه ام کرد .گفتم :
ــ عذر می خواهم .من هم درست مثل شما مشغول مطالعه بودم و خیلی هم گرفتار .
با مکثی طولانی کتابی را که مطالعه می کرد در قفسه گذاشت و به سوی من آمد .خدا را شکر که چهره ی مهربانی داشت و این یعنی نوید یک گفتگوی دلپذیر !
گفت :
ــ می خواستم با سکوتم تو را طلسم کنم .
ــ اما من خیلی وقت است که طلسم شده ام .چه خوب می شد اگر می توانستم این را با صدای بلند اعلام کنم .به جای آن گفتم :
ــ در چنین موقعیتی حتماً مرا به اینجا احضار نکرده اید که با من شوخی کنید .درست است ؟
ــ اوه تو خیلی عجله داری .اگر فیزیکدان بودم مقدار شتاب تو را در هر ثانیه اندازه می گرفتم .
مجبورم کرد لبخند بزنم .سپس با احساس آسودگی خیال گفت :
ــ حالا بهتر شد ،چرا همیشه خصمانه به دیدارم می آیی ؟
ــ وقتی یک محکوم را برای اجرای حکم به میدان تیرمی برند ، لبخند زدن بی معناترین کاریست که ممکن است از او سر بزند .
ــ بس کن مینا . حقیقتاً رویارویی با من برای تو تا این حد ناگوار است ؟
ــ می دانید که نیست .ولی شما هرگز دست از محاکمه کردن بر نمی دارید .
ــ تصمیم های عجولانه ی تو فرصتی برای آزادی فکر من باقی نمی گذارد .نمی توانی انکار کنی .مثلاً همین موضوعی که قصد دارم درباره اش با تو صحبت کنم و متأسفانه می دانم خوشایند تو نخواهد بود .
دستم را پیش گرفتم که پس نیفتم :
ــ گردش روز گذشته ی من با دوستانم در ...
ــ موضوع به این سادگی ها نیست .درباره ی قرارداد شغلی جدیدت صحبت می کنم .مینا . درباره ی مردی که قرار است با پسر او همکاری داشته باشی .من در این باره تحقیقاتی انجام داده ام .
ضمن اینکه از توجه سانی تاحد زیادی احساس غرور می کردم گفتم :
ــ خوب ، چه نتیجه ای گرفتید ؟
ــ درباره ی او خیلی چیز ها گفته می شود که اگر واقعیت داشته باشد .متأسفانه توی دردسر می افتی !
ــ خدای من ،جدی که نمی گوئید ؟
ــ چرا مینا ،کاملاً جدی هستم .بیش از هر وقت دیگر .
با تأنی حرف می زد و روی هر کلمه چنان تأکید می کرد که گویا مفهوم آنها را همچون پتک برسرم می کوبد .
ــ پس اشاره های چند شب پیش شما درباره ی « مافیا » واقعیت داشت !
ــ بله و من بخاطر این گرفتاری ای که تو درست کرده ای متأسفم مینا .عمیقاً متأسفم .
ــ حالا من باید چکار کنم .باید راهی وجود داشته باشد ؟
ترنج خاتون آنلاین نیست.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#112
Posted: 5 Aug 2012 17:35
ــ تو خیلی دیر به به نتیجه ی تصمیمت فکر می کنی .وقتی فرصت برای همه چیز از دست رفته است .
ــ سپس چشمانش بیش از پیش چهره ام را کاوید .بطوری که هراس در وجودم ریشه دوانید و ملتمسانه گفتم :
ــ مرا نترسانید دکتر ، هنوز که اتفاقی نیفتاده !
ــ کاش منهم می توانستم به اندازه ی تو خوشبین باشم اما خودت را را جای پلیس بگذار ،وقتی با روابط عجیب تو با انسان های استثنایی برخورد می کند .تو در سایه ی حمایت مردی از دربار امپراطوری ژاپن بسر می بری ، در حالی که نزدیکترین دوستانت ،جوانانی از کشور ایران هستند و به علاوه با صاحب یک شرکت ظاهراً تجاری ایتالیایی رابطه ی نزدیک داری و حتی شایع شده که بزودی با سهامدار عمده ی این شرکت ازدواج خواهی کرد !
ــ اوه .
خیلی بلند و بی اراده از دهانم خارج شد .حالا ترس و تعجب درهم آمیخته بود و مرا به سوی جنون پیش می برد .سانی ادامه داد:
ــ و من مجبورم بدبین باشم .بخصوص وقتی جلوی اسمت در لیست دانشجویان «مسئله دار » رویال کالج یک ضربدر قرمز رنگ ،خودنمایی می کند !می بینی که من چندان از فضای متشنج لندن دور نیستم .علیرغم تصور تو احمق کوچولو !
برای رهایی از شوک وهم آوری که رفته رفته بر وجودم مسلط می شد فریاد زدم :
ــ مزخرفه .همه ی این ها چرندیاتی بیش نیست !
ــ اوه بله .درست تشخیص دادی .من در چرت و پرت گوئی ید طولانی دارم . پس بگذار چیز دیگری را نیز اضافه کنم .آقای مارتینی محبوب تو بدجوری در چنگ اسکاتلندیارد گیر کرده و تا چند هفته ی دیگر می توان شاهد درهم ریختن کاسه کوزه ی این مرد ثروتمند باشی .نمی خواهی برای رهایی او به اقدامی متهورانه دست بزنی ؟شاید تو نیز روزی به کمک او و فامیل بانفوذش در دستگاه قضائی احتیاج پیدا کردی ؟
می دانستم نیش طعنه اش مستقیماً مرا نشانه گرفته است ،بنابراین با خشونت گفتم :
ــ نه شما نه هیچ مأموری از اسکاتلندیارد نمی تواند علیه من مدرکی داشته باشد و بدون مدرک هم پلیس حق بازداشت مرا ندارد .
ــ بله همینطور که حق نداشت امیلی بارن را دستگیر کند!
با ناباوری به او نگاه کردم .خدایا حتی از آن جریان نیز باخبر شده بود .
ــ ولی من برایشان قسم می خورم که از بازی های پنهانی و سیاسی پشت پرده کمترین اطلاعی
نداشته ام .
ــ ساده لوح نباش دخترکم چه کسی به تو و سوگندت اهمیت می دهد .اگر پلیس به تو مشکوک شود .فوراً بازداشت می شوی و هیچکس اهمیتی نمی دهد اگر قبل از محاکمه به نوعی سربه نیست شوی !
ــ چطور، آنها در خانه ی من چنین حقی را ندارند !
ــ در خانه ات شاید ولی وقتی آراسته در بزم خصوصی صاحبان شرکت به بهانه ی تبلیغات مشغول مجلس آرایی باشی چه ؟
به فکر فرو رفتم و از وحشت به خود لرزیدم .دریچه ای که سانی برای نمایش دادن فریب های بزرگ و گمراه کننده ی زندگی برویم گشوده بود اگر چه شیشه های کدری داشت و درهایش آنقدر باز نبود که تمام مشکلات را ببینم اما نظاره ی گوشه ای از آن نیز کافی بود که مرا فوراً هوشیار سازد .می دانستم سانی در این شهر آنقدر نفوذ دارد که بتواند مرا از این دام مهلک رهایی بخشد .
تنها کافی بود بخواهد و اراده کند .پس تمام التماس و خواهش را یکجا در چشمانم ریخته و با پرده ای از اشک آنها را پوشاندم .
با صدای لرزانی نالیدم :
ــ اگر همین یکبار از مخمصه نجات پیدا کنم قول می دهم دیگر هرگز عجولانه تصمیم نگیرم .این آخرین اشتباهم بود. قول می دهم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#113
Posted: 5 Aug 2012 17:36
وخوشبختانه مؤثر افتاد .سانی پرسید:
ــ نه حالا و نه هیچوقت دیگر ؟
با تأکید سر تکان دادم :
ــ نه حالا و نه هیچوقت دیگر !
و اشکهایم بی اختیار روی گونه ام سرازیر شد .
سانی سربه سرم گذاشت :
ــ فکر نمی کنی این تصمیم هم قدری عجولانه باشد ؟
ــ نمی دانم واقعاً نمی دانم . به قدری ترسیده ام که فکرم درست کار نمی کند من همیشه از جاسوس بازی وحشت داشته ام .
ــ بله و باید هم بترسی . اگر مسئولین دانشکده وساطت مرا به عنوان ضامن معتبر
نمی پذیرفتند.تو با آن روابط سری ات حالا باید غاز می چراندی !
ــ این خیلی ناامید کننده است .
ــ بله ،اما در مقابل دستگیری توسط پلیس تأسف کمتری خواهد داشت .
ــ آه من ترجیح می دهم بمیرم اما نگذارم پای اسکاتلند یاردبه میان کشیده شود .
سانی برای تقویت روحیه و از بین بردن ترسی که رنگ از صورتم پرانده بود لبخندی زد و گفت :
ــ همه ی شجاعت تو همین بود ؟
ومن در یک لحظه سرگردانی و غفلت اعتراف کردم :
ــ اگر به دست پلیس بیفتم ،نخواهند گذاشت حتی برای یک روز در انگلستان بمانم .
و با این حرف کنجکاوی سانی به شدت تحریک شد:
ــ اشکالی در کار پاسپورت تو وجود دارد ؟
ــ هوم !شاید مسخره بنظر برسد .فقط یک ویزای جعلی .پاسپورتی در کار نیست . من یک فراری هستم .
چشمان سانی به طرز عجیبی به من خیره شده و با حیرت تکرار کرد:
ــ یک فراری خدای من چه می شنوم !
وخوب دیگر جایی برای تأسف نبود .آنچه نباید بشود ،شد.علیرغم خودداری در طول چندین سال سرانجام این راز از پرده بیرون افتاد .
نگاه عجیب وخیره ی سانی باعث شد از خود دفاع کنم .
ــ در مورد من اشتباه نکنید .من مجرم نیستم ،یک فراری بی آزارم و هرگز در زندکی مرتکب خطایی قابل سرزنش نشده ام .
ظاهراً توضیحات من چیزی را عوض نکرد .بنابراین ادامه دادم :
ــ تورا بخدا اینطور به من نگاه نکنید .تحمل بدبینی دیگران را دارم .اما در مورد شما موضوع فرق می کند .و برای اینکه قانع شوید حاضرم هرکاری بکنم .شاید در فرصت مناسبی دفتر خاطرات گذشته ام را در اختیارتان بگذارم .با مطالعه ی آن در می یابید که هرگز مرتکب جنایت نشده ام اگرچه تحت تعقیب پلیس کشورم هستم . باور کنید راست می گویم .
سانی همچنان متعجب سری تکان داد و گفت :
ــ دلیلی ندارد در صداقت تو شک کنم .من بدون آن نیز به تو ایمان دارم .
ــ متشکرم این زیباترین تعریفی بود که در عمرم شنیدم .
ــ قابلی نداشت .
ومتعاقب آن لبخند آرام بخشی چهره ی جذابش را زیباتر کرد .لحظاتی در سکوت به فکر فرو رفت . سپس گفت :
ــ فرانکو مارتینی از کجا می دانست تو از صدای زیبائی برخورداری ؟نمی توانی ادعا کنی که در حضورش آواز نخوانده ای ؟ می توانی ؟
سانی علیرغم سالها زندگی در غرب هنوز حساسیتهای مردان شرقی را حفظ کرده بود و من ضمن درک لذتبخش این نکته امیدوار بودم انگیزه ی سؤالش حسادتی باشد که نسبت به فرانکو در خود احساس می کند .
توضیح دادم :
ــ کاملاً اتفاقی بود.من در خانه ی ییلاقی آنها در کوهستان با پیانوی سوفی شاگردم قطعه ای اجرا کردم وبه شوخی و تفریحانه صدایم را بالا و پایین برده برای او سرود خواندم .فقط یک بازی و شوخی بود .اما فرانکو آن را باور کرد و خیلی جدی با مسئله برخورد نمود...نمی دانم ...شاید
هدف دیگری را دنبال می کرد .
ــ وچطور شد که تو به همکاری با او رضایت دادی ؟ با آن تنشی که معمولاً در هر جو مردانه ای ملاکهای اخلاقی ات را درهم می ریزد !
ــ مجبور شدم دکتر ،بخاطر دوستم .شما نمی دانید امیلی چه دختر تنها و رنجدیده ای است .پدرش از قربانیان تبعیض نژادی بود و او برای امرار معاش خانواده اش سخت کار می کرد و بعد از آن را شما بهتر می دانید .در یکی از محلات پست لندن دستگیر شد و من بقدری از این بابت در رنج بودم که حاضر شدم با فرانکو معامله کنم .او فامیل با نفوذی در اینجا دارد.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#114
Posted: 5 Aug 2012 17:36
سانی پرسید :
ــ وجدانت از این بابت ناراحت نیست ؟
ــ برعکس .چرا باید ناراحت باشم .امیلی اگرچه هرگز از انگیزه ی سفرش به لندن و جزئیات
دستگیری اش حرفی به میان نیاورده اما من می دانم که بی گناه است .
ــ حقیقتاً
لبخند مرموزی که با نگاه مشکوکش درهم آمیخته بود ،اولین نشانه های تردید را بر چهره ام نمودار ساخت و من فوراً به یاد کپسول سیانوری افتادم که امیلی به هنگام دستگیری بلعیده بود .
اما سانی اجازه نداد چیزی بگویم و خیلی زود با لحن ملاطفت آمیزی بحث را عوض کرد :
ــ درمان پایت چطور پیش می رود ؟
ــ به لطف شما بد نیست ،می بینید که !
و سعی کردم لحنم به حد کافی نشان دهنده ی گله مندی ام باشد ،شاید بیش از حد متوقع بودم .اما در موقع بروز مشکل و ناراحتی ،ابراز یک جمله ی محبت آمیز از سوی فردی مورد علاقه که نمودار همدردی اش باشد تا حد زیادی در کاهش درد و اندوه انسان مؤثر خواهد بود .ولی من در شبی که دچار حادثه شدم ، نه تنها هیچ تسلایی از جانب سانی دریافت نکرده ،بلکه با بی مهری ای خلاف انتظار روبرو شدم .
بار دیگر پرسید :
ــ چه وقت عصارا کنار خواهی گذاشت ؟
ــ وقتی گچ پایم را شکستند .
ــ وآن چه وقت است ؟
ــ به عقیده ی ارتوپد حداکثر هفته ی دیگر .
سانی با لحنی آمیخته به شوخی گفت :
ــ این هم زمان زیادی است و می توان دلخوش بود که تا آنروز اسباب کشی ات به خانه ی جدید تأخیر خواهد داشت ! باید جای دیدنی و راحتی باشد .
ــ البته ،اما نه به اندازه ی ویلای پر تجمل شما !
ــ در اینصورت چرا آنجا را به خانه ترجیح دادی ؟
ــ چرایش را نپرسید .نگرانم که بحث ما دوباره به جای ناخوشایندی کشیده شود .
ــ ولی تو از جنگیدن لذت می بری مینا ! اینطور نیست ؟
ــ شاید .در هر صورت به تونی قول داده ام که این بار تسلیم باشم .
سانی سرش را موج داد و زیر لب گفت :
ــ امیدوارم .
سپس زنگ زد و از نانسی خواست دو فنجان قهوه با شیر وشکر برایمان بیاورد .
پرسیدم :
ــ در کشور شما مرسوم نیست که مرد مؤدبانه از زن جوان مصاحبش بپرسد که او چه میل دارد و یا اینکه شما استثنا ء هستید ؟
سانی لبخند زد:
ــ تو می دانی که ما مؤدب ترین مردم روی زمین هستیم و این رسم و تعارف در مورد خانم های قابل احترام همیشه وجود داشته است .
در یک آن خون به صورتم دوید و به تندی گفتم :
ــ منظورتان این است که من غیر قابل احترامم ؟
ــ تحمل داشته باش دخترکم .برایت توضیح می دهم ،فقط مراقب باش قولی را که به تونی
داده ای فراموش نشود .
لحظاتی را در سکوت و خاموشی گذراندیم تا اینکه نانسی سینی را روی میز بزرگ کتابخانه گذاشت و به همان آرامی و بی سروصدایی که وارد شده بود از در بیرون رفت .خدمتکاری باهوش ،مهربان و سربزیر ،زنی فوق العاده و قابل تحسین از هر حیث .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#115
Posted: 5 Aug 2012 17:36
سانی مقداری شکر وشیر به قهوه اش اضافه کرد و فنجانش را بدست گرفت :
ــ حالا تو هر طور دوست داری عمل کن .
با لجبازی گفتم :
ــ من قهوه ی تلخ را ترجیح می دهم .
ــ و صرفاً بخاطر مخالفت با سلیقه ی من !
ــ این سؤ تفاهم هم روی سایر اشتباهات شما . حالا که اینطور فکر می کنید حاضرم فنجان شما را با مال خودم عوض کنم .
اینکار را بی درنگ انجام دادم .وباز هم امیدوار بودم لذتی که از این بازی در من بوجود آمده بود از چشم تیزبین او مخفی بماند .
لحظه ای بعد سانی گفت :
ــ نمی پرسی برای چه به اینجا فراخوانده شدی ؟
ــ بعد از آنهمه تهدید جای حرفی باقی نمی ماند !
ــ ولی در اشتباهی .برایت خبری دارم !
ــ امیدوارم دلنشین باشد .
ــ منهم همینطور ،حقیقت این است که از من دعوت شده برای مدت 2سال در بیمارستان سانترال لندن ریاست بخش مغز و اعصاب را به عهده بگیرم .بعلاوه در این مدت یک دوره ی فشرده تدریس برای دکترای تخصصی برایم در نظر گرفته شده که البته هنوز باید روی آن فکر کنم .
بسیار سخت و حتی ناممکن بود که بتوانم هیجانم را بخاطر شنیدن این خبر از سانی مخفی کنم .با شادی محسوسی که صدایم را می لرزاند گفتم :
ــ فوق العاده است دکتر ،به شرطی که با این پیشنهاد مخالفت نکنید .
ــ نه چرا مخالف باشم .مدتی از کار نجات انسان ها باز مانده بودم و حالا که این شانس مجدداً به من روی آورده خیال ندارم از دستش بدهم .
ــ چقدر از این بابت خوشحالم و به شما تبریک می گویم .
ــ متشکرم که مرا به کارم دلگرم می کنی .کاش همیشه مدافع تصمیمهایی بودی که من می گیرم .
ــ چرا نباشم ،البته در محدوده ی تصمیمات شخصی ،از نظر دور ندارید که برای حسن رابطه باید به استقلال فکری ام احترام بگذارید .
ــ البته حالا می توانی بروی و راجع به ماندن در این خانه و پس دادن اتاق در پانسیون اختصاصی کالج فکر کنی .ایــو خوشحال خواهد شد که همیشه تورا در کنار خود داشته باشد .
از جا برخاستم و بطرف در رفتم .سانی مجدداً گفت :
ــ باز هم از اینکه قراردادت را با فرانکو بهم زدی متشکرم .
خواستم بگویم که قدرت انجام این کار را ندارم و از رویارویی مجدد با خانواده ی او هراس دارم که با اشاره ی دست مرا وادار به سکوت کرد و گفت :
ــ نگران نباش ،من ترتیبش را خواهم داد .اما به یاد داشته باش که قول داده ای هرگز تصمیم عجولانه ای در زندگیت نگیری .
به نوعی رها شده بودم و با لذت از احساس آزادی خندیدم و تکرار کردم :
ــ نه حالا و نه هیچوقت دیگر .
وقتی در کتابخانه را پشت سرم بستم دیگر احساس جین ایر را نداشتم .بلکه خودم بودم .مینا با همه ی خصوصیات خاص خودش و مصمم برای مبارزه با ناملایمات زندگی و می دانستم این شیوه ی جنگجو بودنم ،یکی از چیزهایی است که سانی در من
می پسندد .
***
تنها اتاق بزرگ و نورگیر طبقه ی دوم در ضلع شرقی ساختمان درست روبروی باغ بزرگ گیلاس واقع شده و دو پنجره ی بزرگ آن که با پشت دری های چوبی محافظت می شد ،مستقیماً رو به باغ گشوده می شد .
چنان جای دلپذیری حتی در طبقه ی سوم که بسیار مجلل بود و مخصوص دانشجویان ثروتمندی که پولشان از پارو بالا می رفت ،نیز وجود نداشت و من تصاحب این اتاق را از جانب خود ،شانس بسیار بزرگی تلقی می کردم .با مختصر پس انداز ،آن را با اشیاء دست دوم مبله کرده و پرده های سفیدتوری را بر پنجره های لخت آن آویختم .روز یکشنبه با استفاده از تعطیلات و فراغت تونی به اتاق جدید اسباب کشی کردم .اگر چه پسرها فقط حق ورود به طبقه ی همکف را داشتند اما من بخاطر شوقی که در نشان دادن اتاقم به تونی داشتم به بهانه ی سنگین بودن محموله و حساس بودن پایم بر اثر آسیب دیدگی از خانم سرایدار و دربان اجازه گرفتم که وسایلم را بوسیله ی او به طبقه ی دوم انتقال دهم .
تونی با خنده می گفت :
ــ حمالی برای دختر حق ناشناسی چون تو غیرقابل تحمل است .اما حداقل این مزیت را داشت که توانستم اولین مردی باشم که از حریم طبقه ی اول گذشته و پا به طبقات «ازمابهتران»گذاشته است .
او ضمن اینکه سربسرم می گذاشت سلیقه ام را در تزئین اتاق ستایش کرد .ومن با احساس خاصی اقرار کردم پس از چندین سال این اولین بار است که برای خودم جایی دارم و می توانم به دلخواه آن را تزئین کنم .
بدین ترتیب پیشنهاد اغواکننده ی سانی مبنی بر ادامه ی اقامت من در خانه ی او خود به خود منتفی شد.تنهایی تونی در خانه ی بزرگ خیابان 128 غربی چندان طول نکشید .زیرا سانی وایــو به اتفاق چمدان ها و وسایل شخصی شان هفته ی بعد وارد لندن شدند .و من بدلیل تشکیل کلاس های فوق العاده نتوانسته بودم در فرودگاه به استقبال بروم ،غروب همان روز به دیدنشان رفتم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#116
Posted: 5 Aug 2012 17:37
با مقیم شدن سانی در لندن و بخصوص کار او در بیمارستانی که من دوره ی عملی و
کارآموزی ام را در آنجا می گذراندم ، تغییرات شگرفی در روحیه وحتی نحوه ی زندگی ام رخ داد و اکنون که پس از سال ها به گذشته برمی گردم و خاطرات آن روزهای عزیز و فراموش نشدنی را در ذهن مرور می کنم ، دچار چنان احساس خوشایندی می شوم که سرزندگی و نشاط گذشته ها را زنده و حاضر جلوی روی خود می بینم .
سانی به مناسبت ورود و تجدید دیدار دوستان قدیمی ،مهمانی مفصلی در یکی از گرانترین هتلهای لندن ترتیب داد و من با کمال تعجب دریافتم که او علیرغم تنهایی غم انگیزش در
شفیلد ،دوستان بی شماری در لندن دارد .مسئولین ،پزشکان و متخصصین بیمارستان
مرکزی ،همکاران دانشگاهی در کمبریج و آکسفورد ،دیپلمات های سفارت ژاپن به همراه خانواده هایشان و اشخاص سرشناسی که سانی از آنها به عنوان «دوستان خانوادگی » یاد می کرد .
سالن هتل مملو از جمعیت شاد و شیک پوش در زیر نور خیره کننده ی لوسترها می درخشید
و شکوه و جلال خویش را به رخ می کشاند .سانی از من خواسته بود در صورت تمایل هموطنانم را از طرف او به این مهمانی دعوتشان کنم و برای اطمینان بیشتر کارت ویزیتش را به همراه یک پیام دوستانه شفاهی به من داد تا موجبات دلخوری آنها را به خاطر عدم دعوت رسمی فراهم نیاورده باشد .
من آنشب در پیراهن مخمل مشکی با تزئین یک رشته مروارید که تنها وسیله ی زینتی ام محسوب می شد علیرغم بی توجهی مهندس نصر ،ستاره ای انگشت نما شده و آماج
نگاه های تحسین آمیز مردان بسیاری قرار گرفته بودم که البته بطرز ناخوشایندی موجبات ناراحتی و تحقیرم را فراهم می آورد .البته بی توجهی نصر منحصر در مهمانی آنشب نبود .
همیشه او را می دیدم که در طول چندین ساعت با هم بودن ،فقط چند نگاه گذرا به صورتم
می انداخت و هیچ میلی هم در چشمانش نسبت به ادامه ی نگاه خوانده نمی شد . در ذهنم این توهم بوجود آمده بود که آن مقدار نیز صرفاً بدلیل رعایت ادب است و نه هیچ چیز دیگر .
مهمانی به نیمه ی خود رسیده بود که متوجه شدم سانی به طرفمان می آید ،جایی که من با فاصله ی نسبتاً کمی کنار مهندس نصر نشسته و درباره ی عدم حضور سایر دوستانش در این مجلس توضیح می داد ، من توجه چندانی به سخنان او نداشتم .بلکه بی صبرانه در انتظار
لحظه ی برخورد و آغاز آشنایی بین دو مرد بزرگی بودم که هر کدام نیمی از شخصیت وجودیم را به سمت خود جذب می کرد .
سانی با این خوشامد به ما نزدیک شد :
ــ شاید باور نکنید اگر بگویم یکی از دلایل اصلی برپایی چنین مجلسی آشنایی با شما بوده است آقای مهندس نصر !
و با لبخند زیبایی دست راستش را به سوی او دراز کرد .
مهندس نیز متقابلاً با ادب و خوشروئی از جا برخاست :
ــ اما از سوی من باور کنید که تنها دلیل پذیرش دعوتتان آشنایی با شخصیتی چون شما بوده است دکتر مورینا !
ــ متشکرم افتخار دادید .
ــ و من نیز از بابت دعوت شما مفتخرم .
لحظه لحظه ی آشنایی این دو مرد از چنان جذابیت سرشاری برخوردار است که همچون درخشش ماه در بین ستارگان جلوه می فروخت .تمامی جزئیاتش را به خاطر دارم و ابداً قادر به فراموشی اش نخواهم بود .گویی دو قطب مخالف یک آهن ربا بودند که با مغناطیس ناشناخته ای ناگهان به سوی هم جذب شده وهر ثانیه و دقیقه که می گذشت این کشش از شدت بیشتری برخوردار می گردید .آن دو بی توجه به مجلس و اطرافیان در کنار یکدیگر ایستاده و با چنان احترام آمیخته به محبتی مشغول صحبت شدند که یقین حاصل کردم ،وجود و حضور مرا به کلی فراموش کرده اند .دقایقی طولانی بی آنکه از وضعیت سرپائی احساس خستگی و ناراحتی
کنند از هر دری با هم سخن گفتند و سرانجام وقتی مدیر هتل برای کسب اجازه جهت سرو شام به حضور سانی رسید ،آن دو متوجه ی موقعیت خود شدند .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#117
Posted: 5 Aug 2012 17:37
سانی با عذر خواهی کوتاهی گفت :
ــ مرا خواهید بخشید .برای مدتی ،مجبورم تنهایتان بگذارم .از آشنایی تان بسیار خوشوقت شدم و امیدوارم باز هم همدیگر را ببینیم .
من که هنوز از ایجاد رابطه ی سریع و عمیق بین آندو متعجب بودم پرسیدم :
ــ چطور بود ؟
مهندس نصر روی مبل نشست و پس از یک مکث طولانی گفت :
ــ مرد فوق العاده ای است .همانطور که فکرش را میکردم .
وبعد در سکوت و انزوای خود فرو رفت .طوری که جرآت نکردم خلوتش را بهم زده و نتیجتاً بی هدف از او فاصله گرفتم .در حالی که کاملا ً آگاه بودم نصر از دریافت نکته ای در ظرف چند دقیقه مصاحبت با سانی به شدت جاخورده و نگران شده است .
روزهای دل انگیز زندگی ام از دسامبر 1982 آغاز شد و اگر چه زمان آن اندک و زودگذر و مکانش به کلاس درس ،سالن تشریح و اتاق های پایان ناپذیر بیمارستان با نگاه های سرگردان و ناامید بیماران در بخش CCU محدود می شد ،اما در برگیرنده ی شیرین ترین و به یادماندنی ترین لحظات عمرم بود .سالهایی سرشار از موفقیت و ناکامی ،سالهایی پر از شادکامی و تلخکامی .درعین پیوستگی به دوستان ، زندگی هر کدام از ما جداگانه و مستقل در جریان بود .نصر کماکان در آپارتمان کوچک خودش ،من در پانسیون و سانی و تونی بهمراه ایــو در خانه ی 128 غربی اما اغلب تعطیلات آخر هفته را با هم می گذراندیم .البته بیشتر در خانه ی سانی جمع
می شدیم که امکان و قابلیت پذیرایی آنهمه مهمان را داشت .بین مهندس نصر و دکتر مورینا چنان صمیمیت غیر قابل انکاری بوجود آمده بود که گاهی به آن دو حسادت می ورزیدم و تونی نیز در این احساس با من شریک بود .ما بعضی از روزهای تعطیل که موقت هوا و وضع بارندگی اجازه می داد به مسافرتهای دسته جمعی اقدام می کردیم .این سفرها چنان سرخوشی و نشاطی را به من می بخشید که شور و هیجان یک دختر بچه ی 14 ساله را پیدا کرده و تمام اندوه گذشته هارا به بوته ی فراموشی می سپردم .به اتفاق تونی از درختها آویزان شده ،با تقلا خودمان را بالا کشیده و تا آخرین شاخه ی قابل اعتماد بالا می رفتیم .از روی پرچینهای مرتفع پایین پریده و به دنبال یک خرگوش وحشتزده فواصل طولانی را بدون احساس خستگی می دویدیم .و موقع باز گشت عمداًمسیرهای مرتفع با شیب تند را انتخاب کرده و وقتی خسته و عرق ریزان از راه می رسیدیم تونی بلافاصله روی زمین ولو می شد .و من سربه سر ایــو گذاشته و با استفاده از غیبت تونی غذای مورد علاقه ی
او را کش می رفتم .
در این مواقع شاد ،گاهی که تصادفاً یا از روی عمد نگاهم در چهره ی سانی خیره می ماند حالتی عجیب در چشمان او می دیدم که برایم هزار معنا داشت . نگاه عاشق به معشوق ، حاکم به محکوم ،نگاه شکارچی به شکار ،نگاه صیاد به آهوی در دام افتاده ...ونمی دانستم که سانی در آن لحظات به چه چیزمی اندیشد و کدام تفسیر را باید از نگاهش برگزینم ،او پس از اینکه مرا متوجه ی خودش می دید لبخندزنان تغییر حالت داده و از من روی برمی گرداند .
سانی بدلیل فشار کار و اضطراری بودن وضعیت بیمارانش که ممکن بود در هر ساعت از شبانه روز به او احتیاج پیدا کنند به ندرت در این گردش ها با ما همراهی می نمود .اما برنامه ی شکار و ماهیگیری معمولاً در همه ی تعطیلات هفتگی از طرف نصر و دوستانش دنبال می شد .
در پایان سال تحصیلی با خاتمه ی کلیه ی دروس تئوری این فکر در من ایجاد شد که برای کسب بورس تخصصی شانس خود را آزمایش کنم .و این فکر را با هیچکس در میان ننهادم .چون می خواستم پس از سنجیدن جوانب امر اقدام به این کار کنم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#118
Posted: 5 Aug 2012 17:37
آن روز پس از پایان ساعت کار لباسم را در اتاق مخصوص پزشکان تعویض کرده و به قصد خروج از بیمارستان به راه افتادم .اما قبل از رسیدن به آسانسور به فکر افتادم که سری به سانی بزنم زیرا جند روزی بود که او را ندیده بودم و حالا احساس دلتنگی برای او قدم هایم را به سمت اتاقش تنظیم می کرد .منشی سانی که پرستار جوان و زیبایی با تیپ بلوند بود و کمابیش از صمیمیت من و سانی اطلاع داشت گفت :
ــ آقای دکتر در اتاق عمل هستند و ممکن است انتظار شما چند ساعتی به طول بینجامد .
طبق معمول سانی در اتاق عمل بسر می برد .گفتم:
ــ در اینصورت فردا برای دیدنشان مراجعت خواهم کرد .
شب هنگام وقتی خود را برای رفتن به رختخواب آماده می کردم زنگ تلفن به صدا درآمد. با عجله گوشی را برداشتم .صدایی سنگین از آنسوی سیم گفت :
ــ شب بخیر !هنوز بیداری ؟
ــ سلام دکتر ،شب شما هم بخیر .ضمناً در تعجبم که چطور این وقت شب هنوز بیدارید !
با توجه به کار سخت بیمارستان .
ــ چند دقیقه بیشتر نیست که به خانه رسیده ام و لابد انتظار نداری بدون صرف حداقل یک فنجان قهوه به رختخواب بروم .
ــ چطور مگر شام نخورده اید ؟
ــ گفتم که تازه از بیمارستان برگشته ام و ایــو و نانسی هردو خوابیده اند .می دانی ساعت چند است ؟
ــ البته ،چیزی به 2 بامداد نمانده .ولی با این حال نانسی را صدا بزنید که چیزی برای خوردن به شما بدهد .
ــ آنقدر خسته ام که نمی توانم سرپا بایستم .ای کاش اینجا بودی و می دیدی .
با حسرت گفتم :
ــ ای کاش !
سکوتی طولانی در آنسوی سیم برقرار شد و من سرانجام ناچار شدم آنرا بشکنم .
ــ امروز به اتاقتان آمدم .منشی تان گفت که مشغول کارید .خوب چطور بود ؟
ــ یک تومور بدخیم که تا حد قابل ملاحظه ای بر سلولهای مغزی اثر گذاشته و سیستم بینائی را تحت تأثیر قرار داده بود .هنوز برای اظهار نظر کمی زود است .و متعاقب این حرف خمیازه ای کشید .گفتم :
ــ مثل اینکه خیلی خواب آلود هستید .متشکرم که تلفن زدید .فردا هنگام ویزیت بیماران به دیدن شما می آیم .البته اگر موفق شوم از دید سرپرستار سختگیر بخش شما مخفی بمانم .
ــ زیاد خودت را با او درگیر نکن .اگر قوانین شدید انضباطی او که برای اداره ی بخش فوق العاده حساس ICU لازم است تو را ناراحت می کند .فرداشب در خانه منتظرت هستم .ایــو نیز برای دیدنت لحظه شماری می کند .
وقتی پتو را روی سرم کشیدم زیر لب گفتم :
ــ ای کاش کمی از محبت ایــو را ارباب او دارا بود .در آنصورت حتی اگر هفته شماری و ماه شماری نیز می کرد .باز هم راضی بودم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#119
Posted: 5 Aug 2012 17:37
فردای آنروز چندین بار از بخش قلب خارج شدم تا به دیدن سانی بروم ،اما هر بار با دیدن سرپرستار که مثل مجسمه در جای خود نشسته و خیال تکان خوردن نداشت ،منصرف شده و باز می گشتم .تا اینکه وقتی برای چهارمین بار از پشت در شیشه ای بخش ICU نظری به داخل انداختم ،خانم سرجایش نبود .چه عجب !برای اینکه در اتاقهای تودرتوی این بخش گرفتار نشوم و مهمتر از همه سرپرستار را با خود مواجه نبینم ،یکراست به اتاق سانی رفتم .خوشبختانه منشی اش اطلاع داد که دکتر در اتاقش تنهاست .ومن بلافاصله وارد شدم .
سانی که مشغول تطبیق سابقه ی بیماری یکی از مریض هایش با سیر درمان فعلی بود بی آنکه سر از پرونده بردارد خیلی خشک و جدی گفت :
ــ چند بار به شما تذکر دادم که بدون در زدن وارد نشوید ،آیا باز هم باید این رابه شما یادآوری کرد؟خانم !
با پشیمانی و شرم به سوی میزش رفته و سلام کردم .
با شنیدن صدای من سربرداشت و با لبخند گفت :
ــ سلام خانم دکتر بی ادب ،خوش آمدی !
و با دست صندلی ای به من تعارف کرد .
ــ گفتم :
ــ بخاطر رفتار نامناسبم واقعاً عذر می خواهم .
ــ اوه ،مهم نیست ،من به عدم رعایت اصول نزاکت از جانب تو عادت کرده ام .
ــ تنها من مقصر نیستم .ترس از رویارویی با سرپرستار بخش شما ،سبب شد اینطور سرزده وارد شوم .ممکن بود طبق عادت همیشگی مرا مورد باز خواست قرار دهد .اوفراموش کرده من حالا یک پزشک هستم ،نه دانشجوی کارآموز گذشته .
در این لحظه ضربه ای به در خورده و متعاقب آن کسی وارد اتاق شد .
ــ خانم وود چنان بدجنس و سختگیر است که گمان می کنم مأمورین جهنم را نیز روسفید کرده باشد .با آن صدای بم و مردانه اش که مثل شیپور جنگ مو برتن آدم راست می کند ،تعجب
می کنم شما چطور می توانید در کنار این ابوالهول به کار بپردازید ،قطعاً ملایمت شما با خشونت او نمی تواند سازگار باشد و می دانم که خانم منشی نیز بامن همعقیده است ،مگر اینطور نیست خانم ...
مسیر نگاه سانی را که لبخند زنان به پشت سر من می نگریست تعقیب کردم تا نظر منشی را
شوم .اما چه دیدم ،خدایا خانم وود...او همانند مجسمه ای لرزان درست در کنار در ایستاده و رنگ به چهره نداشت .تنش از یک خشم آنی به لرزه درآمده بود .بی اختیار قدمی به عقب برداشتم .منتظر بودم هر آن بسویم حمله ور شده و با چنگالهای مانیکور شده اش صورتم را خراش دهد .
اما او تنها یک قدم به جلو برداشت ،پرونده ای را روی میز گذاشت ،بی اعتنا به من با صدایی خشک خطاب به سانی گفت :
ــ اینهم سوابق بیماری آقای بنتین .
سپس عقب گرد کرد و بدون برزبان آوردن کلمه ی دیگری از اتاق بیرون رفت .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#120
Posted: 5 Aug 2012 17:38
سانی همچنان لبخند می زد و مرا که مشغول پاک کردن دانه های درشت عرق از صورتم بودم ،از نظر
دور نمی داشت .
گفت :
ــ اگر خانم وود به موقع خودش را کنترل نکرده بود با صدمه دیدن غرور اروپایی اش اکنون شاهد جنگ جهانی سوم بودیم .
و من با شرمی آمیخته به ندامت جواب دادم :
ــ حالا دیگر حتی نمی توانم از لای دو لنگه ی در بخش نیز نگاهی به داخل آن بیندازم ،چه رسد به اینکه موفق شوم به دیدن شما بیایم .
ــ خانم وود همین را می خواست و تو ناخواسته به پیروزی او کمک کرده و بهانه ی لازم را بدستش دادی .
ــ لعنت بر من !
ــ خوب بگذریم ،برای چه می خواستی مرا ببینی ؟
ــ چون دلم برای لبخندها و صحبت های شما تنگ شده بود .واقعیت محض .
اما به جای این جمله ،کلمات بی احساس دیگری برزبانم جاری شد .ومن در مورد ادامه ی تحصیل در یک
رشته ی تخصصی با او به مشورت پرداختم .
سانی پرسید :
ــ چه چیز سبب تردید و مانع به اجرا درآوردن تصمیم تو شده است ؟
با لحنی که عذرم را موجه جلوه دهد توضیح دادم :
ــ خستگی روحی و عدم توانایی به انجام رسانیدن این امر .گمان می کنم از نیرو و توان لازم برخوردار نیستم .
ــ اوه شنیده بودم بعضی از دخترها در 21 سالگی دچار افکار عجیب و غیر قابل درکی می شوند
و حالا می بینم در 24 سالگی حتی از آنهم احمق ترند .تو در گردشها و برنامه های تفریحی که با هم داشتیم ثابت کرده ای که هیچ درخت و تپه و کوه و رودخانه ای از دستت در امان نیست .
تو که مثل یک گربه از درخت بالا می روی چطور می توانی اینهمه ناامید از خستگی و عدم توانایی حرف بزنی ؟
شرط می بندم اگر اراده کنی می توانی یکسره به اورست صعود کرده و از آن طرفش پایین بیایی ،بی آنکه در قله ی آن استراحت کنی !
ــ اوه در مورد من غلو می کنید .حتی یک موجود افسانه ای هم چنین قدرتی ندارد !
ــ البته که دارد و تو هم درست یک افسانه ای .من در تو نیرویی می بینم که قادر است حتی یک کوه را از جا بکند .
تنها برای اینکه جوابی داده باشم .گفتم :
ــ این جمله را قبلاً نیز شنیده ام .
سانی بلافاصله روبرویم خم شد :
ــ اشتباه نکن عزیزم ،آن کسی که قبلاً درباره ی قدرتت سخنرانی کرده ، دقیقاً به چشم های تو و نیروی افسونگری که در آنها وجود دارد اشاره کرده و همینطور به این نمکدان که به اندازه ی
یک لشکر ناپلئون کارآیی دارد .و بعد با سرانگشت ،خال صورتم را لمس کرد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )