ارسالها: 265
#121
Posted: 5 Aug 2012 17:39
اما آنچه منظور نظر من است ،نیروی اراده و خواست باطنی توست ،تو چاره ای جز خواستن این مورد نداری و باید به دستش بیاوری .
اما اگر نظر من برایت اهمیت دارد به تو پیشنهاد می کنم رشته ی مرا دنبال کنی !
و اطمینان می دهم که پشیمان نخواهی شد .راه یافتن به اسرار پیچیده ی مغز آدمی که به اندازه ی یک جهان وسعت و گستردگی دارد چنان شیرین است که تحمل مشکلات را برایت آسان خواهد کرد و به علاوه تو از کمک و توجه من بهره مند خواهی شد .آیا این خوشایند نیست !
با لحنی آمیخته به شوخی گفتم :
ــ الطاف سرشار شما بیش از آنچه فکرش را بکنید ،خوشایند من است . اما این حق را به من خواهید داد که بیشتر در این باره فکر کنم .دوست ندارم تا ابد بار پشیمانی یک انتخاب عجولانه را بدوش کشم .
سانی به ساعتش نگاه کرد و گفت :
ــ پس تا یک دیدار دیگر !
ــ یعنی بروم و گورم را گم کنم !
ــ مزخرف نگو ،وقت ویزیت بیماران است و من میل ندارم حتی یک دقیقه در کارم تأخیر داشته باشم .ولی با وجود عبور از خط مرزی بخش من ،دعوت برای امشب همچنان به جای خود باقیست و من بی صبرانه منتظرت هستم !
ــ می دانم که برای دلخوشی من این حرف را می زنید .با این حال خواهم آمد .
***
با تشویق سانی و اراده و پشتکار خود سرانجام توانستم به دوره ی تخصصی راه پیدا کنم .کلاس های اختصاصی ما با بیش از 4 نفر دانشجو آغاز شد .
هرروز 12 ساعت کار تئوری و عملی ،به علاوه تحقیقاتی که باید در جائی غیر از کلاس مثلاً بیمارستان یا کتابخانه انجام می گرفت و همینطور امور آزمایشگاهی ،فرصت خواب راحت و خوراک حسابی را از ما گرفته بود .
تمام ساعات روز در پشت توده ای از جزوات ،کتابها و مجله های حاوی آخرین مقالات پزشکی ،قوز کرده و به مطالعه و تحقیق می پرداختیم .
آسایش ما بکلی سلب شده و هیچ وقت آزاد و جای خالی در لا به لای فرصت ها یافت نمی شد .
وبه تبع آن مهمانی های هفتگی نیز تا حد زیادی کاهش یافته و تقریباً هر ماه یکبار تشکیل می شد که
نمی توانستم در مقابل وسوسه ی رفتن به آن مجالس ،خود را متقاعد کرده و با وعده ی جبران در تعطیلات کریسمس و تلاش بیشتر جهت پیشبرد تحصیلاتم از رفتن خودداری کنم .
این خستگی نبود که از آن فرار می کردم و به مجلس مهمانی پناهنده می شدم .بلکه دلتنگی برای سانی وادارم می کرد علیرغم دیدارهای هرروزه در محیط بیمارستان ،باز برای دیدنش به انتظار شب مهمانی بنشینم .چون در آن مجالس به موجودی مهربان مبدل شده و جدیت و خشکی ای که در محیط کار براو حکمفرما بود بکلی زایل می گشت .
اغلب برای نشستن ،جایی نزدیک به من را انتخاب می کرد و غیر از ساعاتی که با مهندس نصر به صحبت
می پرداخت .
بقیه ی وقتش را با من می گذراند .علیرغم کوششی که بکار می بردم تا این رابطه را به شکل یک دوستی عمیق و ساده توجیه نمایم ،نمی توانستم از ریشه دار شدن علاقه ام جلوگیری کرده و هرروز بیش از گذشته خود را دلبسته ی او می یافتم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#122
Posted: 5 Aug 2012 17:39
در مورد انتخاب رشته ی تحصیلی توصیه ی سانی را نادیده گرفته و صرفاً به میل خود و به دلیل نیاز جامعه ای که قرار بود آینده در آنجا خدمت کنم جراحی قلب و عروق را انتخاب کردم .
اما به خاطر احترامی که برای سانی قائل بودم با خامی و ساده لوحی هر چه تمامتر چنین وانمود می کردم که به نظرش اهمیت داده و رشته ی پیشنهادی او را پذیرفته ام .
غروب یک روز شنبه بعد از اتمام کلاس 4 ساعته ی آزمایشگاهی و نظارت بر پیوند قلب یک موش به موش دیگر ، خسته و کوفته از رویال کالج بیرون آمدم . به انتظار تاکسی ایستاده بودم که اتومبیل سانی جلوی پایم متوقف شد .من بی درنگ خودرا روی صندلی راحت آن انداختم و با گله مندی گفتم :
ــ خوب نگاه کنید ، به چشمان سرخ و متورم و این چهره ی خسته بنگرید !
آیا ارضایتان می کند ؟
همین را می خواستید دیگر ،مگر نه ؟ آنهمه تشویق برای گرفتن تخصص ،آنهم در چنین رشته ی مزخرفی .
آنقدر در سلولهای مغزی فرورفته ایم که خودمان را یک سلول احساس می کنیم .
بچه ها می گویند من یک موجود تک سلولی هستم و دکتر روبرت چون همسر دارد یک موجود دو سلولی .
جالب است ،نه ؟
هدفم از طرح این حرف های یاوه و مبتذل این بود که به تدریج بی علاقگی ام را به این رشته نمایان ساخته و سپس به سانی اطلاع دهم که تغییر رشته داده و جراحی قلب را
انتخاب کرده ام .
اما سانی به سادگی گفت :
ــ هرگز کسی به من نگفته بود که قایم موشک بازی در قلب اینقدر که تو می گویی کسل کننده است .
تصورش را بکن ،دوستانت تو را در «وریدها» می بینند و به دنبالت می دوند .اما تو زود خودت را به شریان ها رسانده و آنها را به دنبال خود می کشانی سپس از دریچه ی میترال و آئورت برایشان دست تکان می دهی واز اینکه نتوانسته اند تو را بگیرند خوشحال و هیجان زده می شوی .
این نباید زیاد خسته کننده باشد .تو زیادی از خودراضی و پرتوقعی !
فکر می کنی همه ی ما آسان به اینجا رسیده ایم .نه دخترکم !باید سختی بکشی تا به آنچه مورد علاقه ات واقع شده دست پیدا کنی !
خیلی ساده ! سانی حقیقت را در یافته ولی اعتراضی نکرد . زیرا قبلاً قرار گذاشته بود که به انتخابها و استقلال فکری ام احترام بگذارد .
با طعنه گفتم :
ــ هر چه سعی کنم نمی توانم به شما دسترسی پیدا کنم .شما یک فوق متخصص هستید و من اگر خودم را به صلیب بکشم باز هم از یک متخصص فراتر نخواهم رفت !
ــ ولی فراموش نکن یک فوق متخصص مغز هم ممکن است روزی گذارش به مطب یک متخصص قلب بیفتد .
دنیا همیشه یکجور نبوده است !
ودر این کلمات او رمزی نهفته بود که آگاهی از آن می توانست روحم را به آتش بکشد ولی سانی ادامه داد :
ــ اما در مورد فوق تخصص ،اتفاقاً در نظر دارم تورا برای ورود به آن مرحله آماده کنم .
فوراً دست و پایم را جمع کرده و به حالت آماده باش درآمدم :
ــ نه شمارا بخدا با یک گلوله خلاصم کنید .شاهد مرگ تدریجی یک انسان بودن از مردانگی به دور است .
سانی به قهقهه خندید و پیشنهاد داد :
ــ مقداری مرگ موش چطور است ؟
من نیز با خنده جواب دادم :
ــ هزینه اش زیاد است و ممکن است رقبایی هم پیدا کنم .یک سیم لخت متصل به برق دیگر خالی از هر اشکالی است .
بعد از کمی شوخی کردن و سربه سر یکدیگر گذاشتن سانی پرسید :
ــ جداً در مورد ادامه ی تحصیل آمادگی نداری ؟
ــ آمادگی اش را نمی دانم اما حقیقتاً خسته شده ام .مدتی باید به کارهایم برسم و بعد سروسامانی به زندگی ام بدهم .شاید در آینده به فکرش افتادم .اما حالا کارهای مهمتری در پیش رو دارم .
سانی لحظه ای سرش را به طرفم برگرداند و مرا برانداز کرد .سپس بدون حرف به رانندگی اش ادامه داد . و چند دقیقه بعد ما در خیابان 128 غربی بودیم .
سانی پیش از پیاده شدن گفت :
ــ می دانم که برای تعطیلی فردا برنامه های زیادی داشتی و شاید دور از انصاف بود که بدون پرسیدن نظر خودت ،تورا به اینجا آوردم اما راستش وضع خانه ی من کمی غیرعادی است ومن برای امشب و فردا به حضور تو نیازمندم .با این حال اگر واقعاً این گذشت برایت سخت است بدون دلخور شدن تورا برمی گردانم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#123
Posted: 5 Aug 2012 17:39
حرفهای سانی در من وحشت و هراسی ایجاد کرد که بی اختیار از اتومبیل پیاده شده و به طرف خانه دویدم .چه اتفاقی افتاده بود ،خدایا ،ممکن بود تونی ... نه ، نه !
بی محابا زنگ را فشردم و لحظه ای بعد در میان بی تابی من ،تونی درا گشود .
ــ آه خدایا متشکرم ،تونی راستش را بگو ،چه اتفاقی افتاده !
ــ صبر داشته باش ،خودت را کنترل کن ،چیز مهمی نیست .
اورا کنار زده و وارد خانه شدم ،حتماً ایــو دچار دردسر شده است !
و وقتی در اتاق او را باز کردم ، عرق سردی برمهره های پشتم نشست .ایــو به اندازه ی یک بچه ی 10 ساله کوچک شده بود .کوچک و درهم فشرده ،صورتش بی رنگ و سفید با دانه های درشت عرق برصورتش و لرزش لبهایی که گویی هرگز خونی در آنها جریان نداشته است .به طرفش دویده و گریه کنان سربر سینه اش گذاشتم .
نمی خواستم باور کنم این موجود مهربان که هرگز لبخند از صورتش محو نمی شد چنین در بستر بیماری افتاده و با مرگ دست و پنجه نرم می کند .
دستهایش را دردست گرفته و لبهایم را بر انگشتان نحیفش می فشردم .او زنی بود که می توانست خلاء
وجود مادرم را با حضور گرمابخش خویش پر کند و حالا خداوند همین را نیز از من دریغ می کرد .با بغضی در گلو دعا می کردم که نجات یابد و به زندگی برگردد.
ایــو براثر گریه ی من به زحمت چشم گشود و با صدایی که گویا از عمق چاه بالا می آمد گفت :
ــ مینا ! آمدی ؟ خیلی وقت است چشم به راهت بودم ،گریه نکن دخترم ،مرگ هنوز جرأت نزدیک شدن به
بستر مرا ندارد .اما می دیدم که سینه اش براثر تنگی نفس به شدت بالا و پایین می رود و بعد دوباره ساکت شد .
دراین لحظه سانی دستم را گرفت و با لحنی غمگین گفت :
ــ آرام بگیر مینا .تو با گریه هایت او را ناامید می کنی !ایــو بیشتر از هرچیز به امید نیاز دارد و ما باید این را در نظر بگیریم .
ومن نالیدم :
ــ چرا زودتر به من خبر ندادید ،چه مدت است که بیمار شده ؟
سانی ضمن فشردن دستم برای تسلای من و جلوگیری از ریزش اشکهایم گفت :
ــ چیزی حدود یک هفته ،سفارش خودش بود که تورا در جریان قرار ندهیم .اما نگران نباش ،او زنده می ماند .
ــ از کجا چنین اطمینانی بدست آورده اید ؟
ــ این عقیده ی پزشک معالج اوست .
ــ چرا در بیمارستان بستری اش نکرده اید ؟
ــ ایــو رضایت نمی دهد . می خواهد به ژاپن برگردد ودر حال حاضر تنها چیزی که می تواند به او کمک کند
ترتیب دادن برنامه ی مسافرت است .
ــ خدای من ! شوخی می کنید .با چنین وضعی چطور می تواند اینهمه راه را دوام بیاورد .
ــ این هواپیماست که پرواز می کند نه ایــو .بعلاوه ما یک پزشک با او خواهیم فرستاد تا در صورت لزوم خدمات مورد احتیاج را در طول راه انجام دهد وسایر ترتیبات در فرودگاه توکیو داده می شود .
ــ ولی دکتر این یک ریسک است .می دانید که ؟
ــ البته ،و موفقیتش بستگی به شانس ایــو دارد .این چیزی است که خودش می خواهد و من نمی توانم در برابر خواست او مقاومت کنم !
ــ حتی اگر غیرمنطقی باشد ؟
ــ غیرمنطقی نیست مینا .او حق دارد آخرین روزهای عمرش را در وطن و زادگاهش بگذراند .من نمی توانم این حق را از او بگیرم .می فهمی ؟
چشمانش را غمی عمیق پوشاند و من در او نقش کودکی را دیدم که به خاطر از دست دادن اسباب بازی مورد علاقه اش در آستانه ی گریستن است !
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#124
Posted: 5 Aug 2012 17:39
ظلمت شب پرده ای ضخیم برزمین کشیده و جهان اطراف مارا در تاریکی فرو برد .دانه های برف بتدریج برزمین می نشست و خانه ی 128 غربی در سفیدی حزن آوری در التهاب بسر می برد .
سانی و تونی به فرودگاه رفته بودند تا برنامه ی سفر ایــو به توکیو را برای روز آینده ترتیب دهند .به کمک نانسی ایــو را در رختخواب به حالت نیم نشسته ،تکیه داده و اطرافش را با چند کوسن و پشتی محکم کردیم تا موقع خوردن داروها ،دچار زحمت نشود .او به سختی چشمهایش را گشود و با دستهای استخوانی جستجوگرش ،دست مرا گرفت و فشار ضعیفی به آن وارد ساخت .
گفتم :
ــ منم مینا ،چیزی می خواهی ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
ــ کنارم بمان عزیزم ،می خواهم باتو حرف بزنم .
ــ البته ،من اینجا هستم ،تا هروقت که تو بخواهی ایــو !
اما اول اجازه بده دستور یک سوپ ساده را به نانسی بدهم .بعد در اختیارت خواهم بود .
از پنجره به بیرون نگاه کردم ،هنوز از سانی و تونی خبری نبود .بار دیگر در کنار پیرزن نشسته و دست اورا مختصری حرکت دادم .
مطمئناً حرف زدن در آن شرایط دشوار برایش آسان نبود .چیزی اورا وامی داشت تا این سختی را به جان بخرد و ناگفته هایش را با من درمیان گذارد و شاید مرا صرفاً برای سبک کردن خود و درددل های همیشگی انتخاب کرده بود .بهرحال آنقدر دوستش داشتم که برای رضایت او هر کاری می کردم .
صدایش مرا به خود آورد :
ــ تنها هستی دخترم ؟
ــ بله ایــو ، راحت باش .
پیرزن به زحمت حرف می زد و هر چند دقیقه یکبار با تنفس عمیق سعی می کرد فواصل سکوت را کوتاه
کرده و زمان کمتری را هدر دهد .
به دقت به او گوش سپردم .زیرا تاحدودی به اهمیت مطلب پی برده و نسبت به آن کنجکاو بودم ایــو گفت :
ــ تو می دانی که من دایه ی خانوادگی مورینا هستم .تمام فرزندان آن خانواده را در دامان خود پرورش داده و به ثمر رسانده ام .ام هرگز هیچکدام را به اندازه ی سانی دوست نداشته ام .
دلیلش تنها این نیست که سانی کوچکترین فرزند خانواده است . فقط می دانم که بیشتر از جانم دوستش دارم . و نمی دانم چرا ؟
این علاقه مرا واداشته که در طول سالهای زیاد عمرم همیشه مدافع او بوده و در برابر خطرات بزرگ و کوچک حمایتش کنم .
اما حالا که قدم به حساسترین سالهای عمرش گذارده ،من مجبور به ترک او و تنها گذاشتن پسر محبوبم در
برابر مشکلات هستم . این تنها چیزی است که مرا از مرگ می ترساند . می فهمی دخترم ؟
من عمر زیادی کرده ام و نمی توانم بیش از این از خداوند طلبکار باشم .اما بدان که حتی پس از مرگ نیز نگاهم نگران زندگی و آینده ی سانی به زمین دوخته خواهد شد .
چون سانی تنهاست حقیقتاً تنها .هیچکس او و ایده هایش را درک نمی کند .
حتی محیط زندگی اش نیز با او سازگار نبوده است .شاید جرم سانی این باشد که او با بقیه متفاوت است .
پیرزن لحظاتی خاموش ماند و پس از چند نفس عمیق به سختی ادامه داد :
ــ تو چیزی از زندگی در کاخ می دانی ؟
به محدودیتهای این نوع زندگی آشنایی داری ؟
چه بسا آرزو می کنی که یک دختر درباری باشی ! اما من ،ایــو ،با بیش از 70 سال سن به تو می گویم که پروراندن این آرزو شاید بی ضرر باشد اما تحقق یافتن آن حتی از مرگ هم ناگوارتر است !
تو در آنجا حتی حق خندیدن به میل خودت را نداری .به محض بیدار شدن از خواب آنهم در ساعت معین ،باید طبق برنامه رفتار کنی .
حتی نمی توانی به دلخواه خودت غذا بخوری و لباس بپوشی .همه چیز باید مطابق اصول انجام گیرد .اصولی که دیگران طراحی اش کرده و میل شخصی تو به هیچ وجه در آن دخیل نیست .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 3747
#125
Posted: 5 Aug 2012 17:40
ایول ادامه بده اما کلک توهم بستی به رگبارا
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 265
#126
Posted: 5 Aug 2012 18:17
سانی از همان کودکی نسبت به رعایت این برنامه ها ،واکنش نشان می داد و اگر چه دیگران اورا لجباز دانسته و برای رام کردنش راه حلهایی ارائه می دادند ،اما او فقط می خواست آزاد باشد و به میل خود زندگی اش را پیش ببرد .
به هر حال ما سالهای دشواری را در کنار هم گذراندیم .
ومن به سهم خود می کوشیدم از هر راه ممکن آزادی بیشتری برای اربابم فراهم سازم .او حتی در انتخاب آینده و شغل خود نیز آزاد نبود .
مادر سانی زن بسیار مقتدری است .او می خواست پسرش وارد سیاست شود .
اما سانی از سیاست بیزار بود و زیربار خواسته ی مادر نرفت .پس از ماه ها مبارزه ی منفی سرانجام این زن سختگیر را واداشت که تسلیم شود .
اقامت او در انگلستان علیرغم وجود امکانات بسیار وسیع برای او که از وابستگان امپراطور است خود بزرگترین دلیل برنارضایتی سانی از زندگی در دربار است .
او آداب و رسوم کشورش را دوست دارد و برای آن احترام خاصی قائل است .
اما برنامه ی تنظیم شده ی دربار که آزادی را از انسان سلب می کند ،واقعاً کفر سانی را درآورده و روزبه روز
فاصله ی بین او و خانواده را بیشتر می کرد .
پیرزن مکثی کرد و کمی آب خواست .پس از آن دقایقی طولانی در سکوت فرو رفت ،مثل اینکه به خواب رفته باشد .اما دوباره به حرف آمد و با زحمت ادامه داد:
ــ سانی مورد علاقه ی شدید خانواده و شخص امپراطور است و من از این علاقه بیمناکم .
آنها هرگز نپذیرفتند که اقامت سانی در این کشور بیگانه بخاطر رهایی از زندگی یکنواخت و کسل کننده و قوانین دست و پاگیر دربار بوده است و هرروز برای جلب رضایت و برگرداندن او به توکیو به راه های تازه متوسل می شوند .
اما سانی این آزادی را دوست دارد و نمی تواند پس از چندین سال تجربه ی به این شیرینی،فراموشش کرده و به خانه برگردد .
او بیش از هر چیز ترجیح می دهد یک پزشک گمنام باشد ،از سروصدا و تملق بیزار است و اگر احترام خاص
همراه با تعصب او به ملیتش نبود ،تردید نداشته باش که حتی اسمش را هم عوض می کرد ... دخترم !
پیرزن با دستانش در جستجوی من بود .
ــ ادامه بده ایــو ! من سراپا گوشم !
ــ لازم نیست توصیه کنم که این صحبتها باید بین و من و تو دفن شود .اگر سانی بو ببرد که چنین چیزهایی به تو گفته ام هرگز مرا نخواهد بخشید .
عزیزم ،انکار واقعیت ثمری ندارد .من فقط چند روز دیگر زنده ام ،و می دانم با رفتن من سانی ناگهان درمی یابد که چه پشتوانه ای را از دست داده است و ممکن است تحت تأثیر این اندوه و احتمالاً وسوسه های نزدیکانش
برای همیشه به توکیو بازگردد.
و بازگشت او در نظر من یعنی بدبخت شدن سانی .
او در آنجا تنهاست ،کسی درکش نمی کند ،من او را بزرگ کرده و به روحیاتش آشنا هستم ،می دانم که از درون خواهد سوخت اما هرگز دردش را به دیگران نخواهد گفت .
در اینجا بغض گلوی پیرزن را فشرد و چند قطره اشک ناتوانی از گوشه ی چشمان نیمه بازش جوشید و به روی گونه های چروکیده اش راه باز کرد .او سعی داشت باز هم بگوید ...
ــ قبل از مرگ از تو خواهشی دارم .
این چیزی است که یک انسان به عنوان آخرین درخواست عمرش مطرح می کند و امیدوارم آن را رد نکنی .
چند نفس عمیق وقفه ای در سخن گفتنش بوجود آورد .کمکش کردم تا دوباره دراز بکشد و پشتی هارا از اطرافش برداشتم که هوای بیشتری به او برسد و با اشتیاق امیدوارش کردم :
ــ هرچه باشد ایــو ،قول می دهم دستور تورا رد نکنم .
ــ آه نه دخترم ،دستور کلمه ی خوشایندی نیست .تو در پذیرش آنچه می گویم کاملاً آزاد هستی .
می دانم که سانی را دوست داری ! و برایش احترام زیادی قائلی .او در چنین موقعیتی به تو و حضور دلگرم کننده و آرامبخش یک زن قدرتمند احتیاج دارد .شاید درخواست من نامعقول بنظر برسد ... اما من چاره ای جز طرح آن ندارم... مینا ...کاش تو هم از اهمیت و بزرگی خطری که در کمین سانی نشسته است ،آگاه بودی ...اگرکاملاً از آن ...مطمئن بودم ...درآن صورت ...
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#127
Posted: 5 Aug 2012 18:17
لحظاتی به سختی نفس کشید و سپس از تقلا باز ماند .من که به شدت نگران شده بودم با فریاد نانسی را به کمک طلبیدم .قدری ماساژ قلب از شدت تقلای او کاست .و پیرزن دوباره به حالت اغما فرو رفت ، دراین لحظه پزشک معالج او را خواستیم .
و من با اضطرابی که دهانم را خشک کرده بود ،با یک دنیا دگرگونی در ذهن آشفته ام برروی زمین چمباتمه زده و زانوی غم در بغل گرفتم .
سپیده دم همانشب ایــو بی آنکه بهبودی ای در حالش پیدا شود ،به همراه یک پزشک و دو پرستار با کلیه تجهیزات پزشکی به مقصد توکیو پرواز کرد .
در حالیکه سینه اش جایگاه رازی بود که برای دانستن آن حاضر بودم نیمی از عمر خود را به او بدهم .
من با دیده ای اشکبار ،همچون کسی که قسمتی از وجودش را از وی گرفته باشند ،در فرودگاه ایستاده و به آخرین تلاشها و دستورات سانی چشم دوخته بودم .
اندوه تونی کمتر از من نبود و علیرغم هیجان و دوندگی هایی که بین آمبولانس حامل ایــو ،سالن ترانزیت ،باند فرودگاه و سوپروایزر پرواز داشت .
چهره اش در یک غم بزرگ به ماتم نشسته بود .
گویا همه می دانستیم این پایان کار است .همه وقوع حادثه ی ناگواری را پیش بینی کرده
ولی نمی خواستیم اثبات وتحقق ان را در چشمان یکدیگر شاهد باشیم .
نگاه هایمان از هم می گریخت و در جستجوی مهری که رفتن و دورشدنش را با همه ی وجودمان
حس می کردیم ،در تکاپو بود .
اکنون پس از بازگشت ما به خانه ،خورشید آرام آرام از پس ابرهای تیره ی روز 25 دسامبر طلوع می کرد و همزمان با آن آفتاب عمر ایــو در هفتادو دومین سال تولدش در افق به انتظار غروب سرعت می گرفت .
بی اختیار به یاد نصر افتادم که می گفت : « مسافرین خسته و ناتوان در هر منزلی از کاروان انسانیت جدا می شوند . » و ایــو براستی خسته بود .
او می رفت تا فارغ از هر دل نگرانی در آغوش خاک آرمیده و خستگی سالهای دشوار زندگی را از تن بدر کند .با این امید که دوستان سانی او را تنها نخواهند گذاشت .
اما من به سهم خود از اینکار عاجز بودم .منی که توان آرام کردن خویش را هم نداشتم .
منی که محتاج تسکین بودم و چنین زارو زبون روی صندلی اتاق نشیمن به آینده ی پر خطر سانی
می اندیشیدم .
ساعتی بعد به کمک نانسی میز را چیده و با چهره ای نسبتاً امیدوارکننده به اتاق بازگشتم :
ــ دکتر مورینا ،تونی ،صبحانه حاضر است .
سانی همچنان به دیوار مقابل خود خیره شده و حرکتی نمی کرد .اما تونی از جا برخاست و راه اتاق غذاخوری را در پیش گرفت .
رو به سانی گفتم :
ــ ایــو از این کار شما راضی نیست .او دوست ندارد دیگران در غیابش نگران و غمگین باشند و بیش از هرچیز طالب نشاط و سلامتی شخص شماست !
اما سانی نمی شنید .ناچار برایش فنجانی شیرداغ با قهوه وشکر فراوان آماده کردم .او نان تست و مربا را کنار زد .اما فنجان شیر را جرعه جرعه نوشید و باعث امیدواریم شد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#128
Posted: 5 Aug 2012 18:18
وقتی که میز را جمع می کردیم ،نانسی با لحنی احتیاط آمیز گفت :
ــ خانم ، ممکن است از شما خواهشی بکنم !
ــ بله نانسی ،حرفت را بزن .
ــ باید مرا ببخشید خانم ،راستش از مدت ها قبل آقای مورینا تصمیم داشتند کریسمس را در کشورشان
بگذرانند و به این دلیل اجازه دادند که من برای گذراندن تعطیلات به هر کجا که می خواهم بروم .
حالا با این شرایط بوجود آمده ممکن است تغییر عقیده داده باشند . می خواستم خواهش کنم شما درباره ی این مطلب تحقیق کنید تا من برنامه ام را طبق دستور ایشان تنظیم کنم .
حرف او و خواسته اش کاملاً منطقی بود اما من ناگهان از کوره دررفتم و با عصبانیت پرخاش کردم :
ــ خجالت آور است نانسی . در چنین شرایطی که همه ی ما باید سعی کنیم تا دکتر مورینا احساس تنهایی نکند ،به میان آوردن موضوع مرخصی و نحوه ی گذراندن تعطیلات ،نهایت خودخواهی است .
یک مستخدم خوب باید قبل از هر چیز وفادار باشد .نانسی از تو انتظار نداشتم تا این حد بی عقلی کنی .حالا برگرد و به کارت برس فکر مرخصی را هم از کله ات بیرون کن .
نزدیک ظهر وقتی به اتاق سانی رفتم تا ببینم به چیزی احتیاج دارد یا نه ،اورا گرفته و عصبی دیدم .کنار تلفن نشسته و با دیدن من ،با ته رنگی از خشونت در صدایش پرسید :
ــ تو سیم تلفن را قطع کردی ؟
ــ من ؟ خوب ...بله ...مرتب از کمبریج و یا بیمارستان تلفن می شد ،فکر کردم صدای زنگ آن باعث تحریک اعصاب و مانع استراحت شما خواهد شد .
با تحکم پرسید :
ــ چطور به راحتی و رفاه من توجه داشتی اما فکر نکردی ممکن است بیمارانم در بیمارستان بوجود من احتیاج داشته باشند ؟
ــ معذرت می خواهم ،من ... چطور بگویم ... شما ساعتها بی خوابی را تحمل کرده اید .این خستگی مانع از حضورتان دراتاق عمل خواهد شد .با وجود ناراحتی و اندوهی که ...
ــ اندوه ؟ مگر چه شده است ؟یک ناراحتی جزئی و چند ساعت بی خوابی که نمی تواند مانعی برای انجام وظیفه ی یک پزشک باشد و بعد با شدت عمل تلفن را روی میز گذاشته و سیم آن را به پریز وصل کرد .
اندیشیدم ،کوهی از غرور، که غم داشت اورا از پا در می آورد ،با این حال حاضر نبود حتی به قسمتی از آن اعتراف کند .
با دلخوری برگشتم که از اتاقش بیرون روم ،اما زنگ تلفن همچون ناقوس مرگ طنین انداخت و زوزه ی شوم آن
مرا در جا میخکوب کرد .
سانی در حالتی ناشی از یک انتظار طاقت فرسا به طرف آن هجوم آورد.با نگرانی به مکالمه ی او گوش دادم و اگرچه از صحبت ها که به زبان خارجی انجام می گرفت چیزی دستگیرم
نمی شد اما از حالتی که چهره اش به نمایش گذاشته بود همه چیز را با تلخی تمام دریافتم .
سانی پس از اینکه گوشی را رها کرد با بهت و حیرت زمزمه کرد :
ــ در آسمان توکیو به هنگام فرود هواپیما ،اخرین نفس ها را کشیده است !
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#129
Posted: 5 Aug 2012 18:18
خبر را شنیدم اما چیزی به ناراحتی گذشته ام افزوده نگشت .زیرا ظرفیتم قبلاً تکمیل شده بود .من مرگ ایــو
را از اولین لحظه ای که او را روی تخت اتاقش دیدم ،به چشم نظاره کردم .
اما سانی ناباورانه به من می نگریست و نشان می داد که حقیقتاً به نجات ایــو امیدوار بوده است .امیدی کورکورانه که از شدت علاقه به ایــو ناشی می شد .
سانی عادت کرده بود در لحظه های دشوار به ایــو ،درک او و حمایت همه جانبه اش اعتماد کند و حالا ناگهان تکیه گاه را از پشت او برداشته ودر خلاء رهایش کرده بودند .
گفتم :
ــ ایــو اکنون در آسمان ها به مهمانی خداوند رفته است .
سانی بطرف پنجره رفت و همچنان با نگاه ثابت و خیره به خیابان چشم دوخت .
به او نزدیک شدم و گفتم :
ــ ما همه بنده و آفریده ی خداوند هستیم .یک انسان ضعیف که نه قدرت زنده کردن دارد نه قدرت میراندن .
این خداست که می تواند به انسانی اجازه زیستن بدهد یا او را به نزد خود بخواند و هیچکس قادر نیست حتی یک ثانیه بیش از آنچه برایش تعیین شده برروی زمین باقی بماند .
دوست داشتم به نحوی در دلداری او مؤثر باشم .اما غم سانی عمیقتر از آن بود که بتواند به زودی فراموشش کند .برای اینکار نیاز به گذشت روزها و شب های بسیاری داشت و من خیلی خوب می دانستم که مرور زمان بهترین تسکین برای احساس او بود .
بنابراین وقتی به آرامی گفت :
ــ لطفاً تنهایم بگذار .
فوراً اطاعت کرده و بدون حرف از اتاقش بیرون آمدم .
بعدازظهر آن روز پس از تحمل ساعت ها سکوت ،محیط خانه برایم غیرقابل تحمل شده و کاسه ی صبرم
را لبریز کرد .سانی حتی برای یک لحظه از اتاقش بیرون نیامد و تونی در طبقه ی پایین ماتم گرفته بود .این نوع عزاداری شیوه ای غیر معمولی بود که جوُ مردانه ی خانه آن را ایجاب می کرد و من شخصاً ترجیح می دادم تا سبک شدن بار غم مدتها با صدای بلند گریه کنم ولی با زندانی کردن خود در اتاق ،دیگران را زجر ندهم .
سرانجام برای بدست آوردن کمی آرامش و تجدید روحیه ،در ساعت 5 از خانه بیرون آمده و پس از یک دوش آبگرم و تعویض لباس در پانسیون راهی آپارتمان نصر شدم .
خوشبختانه پنجره ی آپارتمانش روشن بود و این نوید را می داد که وی برخلاف معمول ،آن شب خیلی زود به خانه بازگشته است .
اما وقتی دستم را روی شاسی فشار دادم این نصر نبود که در را برویم گشود .بلکه ی چهره ی امیر در چارچوب در نمایان شد و با دیدن من بی اختیار گفت :
ــ چه حلال زاده !
پرسیدم :
ــ اینهم نوعی خوشامد است ؟
ــ نه ،ولی همین حالا داشتیم درباره ی شما صحبت می کردیم .بفرمایید و از جانب صاحبخانه می گویم که خوش آمدید !
نصر از داخل آشپزخانه صدا زد :
ــ با چه کسی حرف می زنی امیر ؟
ــ بیا و ببین البته با عینک .
وارد هال شدم و متعاقب آن مهندس را دیدم که با یک سینی چای معطر و خوشرنگ از آشپزخانه بیرون می آید :
ــ اوه سلام ،مدت ها بود که یادی از ما نکرده بودید ،پارسال دوست امسال آشنا !
بدون اینکه منتظر تعارف شوم روی زمین نشستم :
ــ شرمنده ام آقای نصر .به قدری گرفتار شده ام که بندرت فرصت سرخاراندن پیدا می کنم .
ــ به هر حال مثل همیشه خوش آمدید .
روبروی من نشست .
امیر گفت :
ــ هی آقا رضا اگر می دانستم حضور یک زن ایرانی در کشور انگلیس تا این حد آرامش بخش است حتماً ننه ام
را با خودم می آوردم .
به شوخی گفتم :
ــ ولی این غیرطبیعی است .یک زن معمولاً باعث هیجان جوانان می شود .
امیر خندان گفت :
ـ فراموش نکنید من یک موجود استثنایی هستم .
در این صورت من زحمت شما راکم می کنم .می توانید از حالا به بعد به عنوان «ننه »روی من حساب کنید .البته اگر لیاقت فرزند مهربانی چون امیر را داشته باشم .
ــ لطف دارید ننه ، ولی چکنم که چندین و چند سال از شما بزرگترم .
ــ می دانم که نیستید .اگر هم باشید مهم نیست .این مقدار که قابلی ندارد !
نصر گفتگوی دوجانبه ی مارا با یک لبخند خاتمه داد و گفت :
ــ چایتان سرد می شود ،بفرمائید امیر جان ،لطفاً یک فنجان دیگر !
ــ ای به چشم ،ننه اگر چای لیوانی را ترجیح می دهی ،جان پسرتان تعارف نکنید !
ــ ممنونم اگر ممکن است یک لیوان بزرگ .
نصر با استفاده از غیبت امیر به آهستگی پرسید :
ــ رنگتان خیلی پریده است .بیمار هستید ؟
ضمن تعجب از دقت و هوشیاری او که فقط با یک نگاه زود گذر و سطحی ،غیرطبیعی بودن حالتم را دریافته بود ،جواب دادم :
ــ نه به هیچ وجه .شاید بخاطر سردی هوا باشد .چون مدتی در خیابان پیاده روی کرده ام . نمی خواستم حقیقت را به این زودی بداند و قصد نداشتم در ابتدای ورودم قضیه ی مرگ ایــو را مطرح
سازم . چه بدون شک ،مهندس ، سانی را تنها نمی گذاشت و حتماً برای دیدن او و عرض تسلیت به دیدنش می رفت . و من واقعاً تحمل برگشتن به آن خانه ی سوگوار حداقل به این فوریت را نداشتم.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#130
Posted: 5 Aug 2012 18:18
وقتی امیر در کنار ما نشست ،پرسیدم :
ــ خوب نگفتید در غیاب من در مورد چه چیز گفتگو می کردید ؟
امیر پیشدستی کرده و شوخی وجدی را درهم آمیخت :
ــ اینکه اگر خانم دهنو امشب به مهمانی ما بیایند شکمشان را با چه چیز سیر کنیم .
ــ اوه امیر .سربه سرم می گذاری ،یعنی من اینقدر پرخورم .
ــ زبانم لال .من کی چنین حرفی زدم .مسئله برسر غذاست ،نه کمی آن !
و دیدم نصر با حالتی از دستپاچگی به امیر خیره شد .برای خارج کردن او از تنگنا گفتم :
ــ مهم نیست .یک ساندویچ پنیر برای شام از هر غذایی مناسبتر است .
امیر خندید :
ــ تو را بخدا این حرف را نزنید که آقا رضا باورش می شود ،نه مهندس جان نشنیده بگیر .ما به کمتر از بوقلمون رضایت نمی دهیم .
نصر با همان وقار همیشگی که حتی در موقع شوخی نیز آن را حفظ می کرد گفت :
ــ جان طلب کن امیر بوقلمون خیلی گران است .
وبعد هردو مدتی خندیدند .
سرانجام امیر گفت :
ــ شب عید است و اگر ما به رسم و رسومات بریتانیایی ها پشت و پا بزنیم ممکن است دلخور شوند .
با تعجب پرسیدم :
ــ عید؟ ولی امروز 25 دسامبر است تا ژانویه هنوز فرصت زیادی باقی مانده است .
امیر باز هم خندید و گفت :
ــ عجب ننه ی بیسوادی ! امروز روز تولد حضرت مسیح است ،چطور شما خبر ندارید ؟
ــ آه بله .
حق با امیر بود . ما هر سال این روز را به طرز شایسته ای جشن می گرفتیم ،اما حالا بنظر می رسید ایــو برای مردن بدترین روز را انتخاب کرده است .
بایادآوری او بی اختیار بغض گلویم را فشرد و چون نصر را متوجه ی خود دیدم ،فوراً ذهنم را با افکار دیگری منحرف ساختم تا شب خوب آنهارا بیهوده خراب نکنم .
مهندس نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت :
ــ امیر ! بچه ها دیر کردند .بهتر است نمازمان را بخوانیم .
گفتم :
ــ چه خوب که بیادم انداختید .شما چطور جهت قبله را در آپارتمان خودتان پیدا کردید ؟
ــ خیلی آسان ، بوسیله ی قبله نما .
ــ منظورتان قطب نماست ؟
ــ تقریباً .
ــ ممکن است طرز کارش را به من یاد بدهید .من در پانسیون از این بابت دچار مشکل هستم .
در حالتی از دقت و توجه دریافتم که صورت نصر همچون گل شکفت و با زیبایی هر چه تمامتر به رویم لبخند زد :
ــ البته خانم ،حتماً .
از لحظه ای که قامت مردانه ی مهندس به نماز ایستاد و من و امیر هر کدام با حفظ فاصله در پشت سر او ایستادیم ،تا پایان این عبادت لذتبخش ،اشک بر پهنای صورتم بی محابا راه می گشود و فرو می ریخت .
تأثیر جملات پرمعنای نماز که تسکینی غیرقابل تردید به همراه داشت ،برروح غمدیده ام چنان سریع بود که پس از نماز
مثل یک پر شناور و از اینکه با زبان بی زبانی دردهای درونی ام را به معبود خویش باز گفته بودم در احساسی از مسرت و
رضایت غوطه می خوردم .
اکنون من این حق را داشتم از پدر و مادری که به قول نصر در تربیت مذهبی ام سهل انگاری کرده بودند ،گله مند باشم .
چطور آنها توانسته بودند یگانه فرزند دلبند خود را از چنین لذت سرشار روحانی و هستی بخش محروم سازند .آیا آنها از نیاز من به
این سرچشمه ی بزرگ آرامش جاویدان بی اطلاع بودند؟ در اینصورت خداوند باید آنها را
به خاطر ناآگاهی شان ،مورد بخشش قرار می داد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )