ارسالها: 265
#131
Posted: 5 Aug 2012 18:19
وقتی دعای نصر پایان یافت از او پرسیدم :
ــ آیا می توانم برای آمرزش انسانی که پیرو دین ما نبوده ،به درگاه خداوند دعا کنم ؟
و او بی آنکه سربرگرداند پاسخ داد :
ــ من کی هستم که بخواهم بنده ی خدا ر ا از رحمت بی انتهای او محروم کنم؟ مگر می شود از او چیزی خواست و در اثربخش بودن این درخواست تردید کرد ؟
و من با چهره ای اشک آلود صورتم را برزمین نهاده و در نهایت تواضع برای پدرو مادر و همه ی کسانی که به نوعی آنهارا می شناختم و بخصوص برای ایــو دعا کردم .
غم مرگ او بار دیگر تسلط مرا برخود ، درهم شکست و این جملات ناخواسته از دهانم خارج شد :
ــ در اینصورت از شما می خواهم برای آمرزش زنی مهربان که همه ی شمارا مثل فرزندان حقیقی خود دوست می داشت و اکنون خاکسترش زیر خروارها خاک آرمیده و در انتظار رحمت خداوند است دعا کنید .
نصر به طرفم برگشت و با تعجب گفت :
ــ منظورتان را نمی فهمم !
من که دیگر قدرتی برای خودداری و احتراز از بیان واقعیت را در خود نمی یافتم ،حقیقت را آشکار ساختم :
ــ دایه ی دکتر مورینا ،خانم ایــو امروز ظهر در توکیو درگذشت !
لحظه ای سکوت همه جا را فراگرفت و جز هق هق ناخواسته ی من ،صدای دیگری شنیده نمی شد .
ثانیه ها و دقایق به کندی می گذشت و سرانجام نصر ،اولین پرسشی که انتظارش را داشتم مطرح ساخت :
ــ دکتر مورینا کجاست ؟
ــ همین جا،درلندن ،در خانه ی 128 غربی .
ــ وتنها ؟
ــ تونی هم آنجاست ،ولی دکتر هیچکس را در اتاق خود نمی پذیرد .
نصر با دلخوری آشکاری گفت :
ــ چطور توانستید او را تنها بگذارید .شما از میزان علاقه ی آن دو به یکدیگر خیلی خوب آگاهید !
همیشه همه از سانی دفاع می کردند .من نیز با دلخوری جواب دادم :
ــ خودم به دلداری بیشتر نیازمندم و بیش از هرکسی مستحق آن هستم .
ــ بله معذرت می خواهم .فراموش کردم شما چه مدت طولانی ای با خانم ایــو زندگی کرده اید .اما با در نظر گرفتن اینکه شما یک زن هستید و وجود زن مایه ی آرامش است ،حضورتان در کنار دکتر می توانست تا حدی از اندوه او بکاهد .بی آنکه لازم باشد کلماتی را برای او ردیف
کنید .
وسپس گفت :
ــ امیر !
ــ بله .
ــ برای بچه ها یادداشت بگذار که امشب منتظر ما نباشند ،و آن را به همراه کلید آپارتمان به دربان بده و فوراً برگرد .ماشین را هم از پارکینگ به خیایان پشتی ببر .
وقتی امیر برای اجرای دستورات مهندس از آپارتمان بیرون رفت ،نصر گفت :
ــ بروید آبی به صورتتان بزنید .بعد از شام به منزل دکتر مورینا می رویم.
و بی درنگ به آشپزخانه رفت تا شام را آماده کند .
***
تا سپری شدن هفته ی اول ژانویه در خانه ی 128 غربی ماندگار شده و طبق تعهدی که احساس می کردم به ایــو سپرده ام ،شبانه روز وظیفه ی پرستاری از سانی را عهده دار شدم .
بداخمی هایش را تحمل کرده و در مقابل واکنشهای خصمانه و بی دلیل او ساکت ماندم .
روزها در کار بیمارستان و ویزیت بیماران دستیارش بوده و گاهی تا نیمه شب
به انتظار بازگشتش از بیمارستان بیدار می ماندم تا بتوانم به او خوشامد گفته
و شام گرم و قهوه ی داغ مورد علاقه اش را روی میز بگذارم .
تحمل سانی در آن روزها بسیار دشوار بود .او غم درونش را با بدخلقی ظاهر می کرد و به دلیل اشراف زادگی هرگز نیاموخته بود ،به خاطر خدمتی که دیگران برایش انجام می دادند ،از آنها متشکر باشد .
و سرانجام در نیمه ی تعطیلات کریسمس سانی به همراه تونی عازم توکیو شدند و نانسی به مرخصی دلخواهش رفت .هفته ی کریسمس آن سال بدترین تعطیلاتی بود که به یاد می آورم .مسافرت به بندر بریستول و اقامت 5 روزه در هتل خانم بریکلی نیز چیزی را عوض نکرد و من ناچار به لندن بازگشتم .
به خاطر ترس از رویارویی با فرانکو مارتینی ،از دیدار امیلی و حتی تماس با او صرفنظر کرده و با سرگشتگی به پانسیون بازگشتم .که البته شور گذشته را نداشت .
زیرا تمامی دانشجویان به شهرهای خود بازگشته و عید را در کنار
خانواده هایشان
می گذراندند .
و من با تلاش بسیار موفق شدم تمرکز حواس لازم را پیدا کرده و با استفاده از سکوت پانسیون یک دوره مطالعه ی کاملاً جدی برروی درس هایم داشته باشم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#132
Posted: 5 Aug 2012 18:19
بخش دوم / فصل 5
غالب تفکرات غیرعلمی ام ،ناخواسته حول محور سانی می چرخیدو اندیشیدن به توصیه ی ایــو و نگرانی عمیق او که در آینده ی اربابش خطری بزرگ را پیش بینی می کرد .
خطری که سانی از آن بی اطلاع بود و در صورت بازگشت دائمی به ژاپن مستقیماً به استقبالش می رفت .
در این میان از من چه کاری ساخته بود و چگونه می توانستم سانی را برای همیشه در انگلیس نگه دارم .
اینکه او محبوب و مرد ایده آل زندگیم محسوب می شد ،چیزی را عوض نمی کرد .من احمق نبودم و خیلی خوب فاصله ی بین خود و سانی را درک می کردم .با این حال تنها راه ماندگار شدنش در لندن را بسته به ایجاد علاقه در او می دیدم .و این البته کار آسانی نبود .
عقل مرا از چنین ریسک خطرناکی برحذر می داشت .اما چیزی بود که دلم می خواست .
قلب مرا تشویق می کرد و ایده ام را می ستود .
به من حق می داد که برای تصاحب عشق سانی خود را به آب و آتش بزنم .چون او ارزشش را داشت و می توانستم برای بدست آوردن قلب گرانبهایش بجنگم .
یکماه بعد .
در یکی از روزهای آفتابی ماه فوریه نامه ای غیر منتظره از امیلی بدستم رسید .مشتمل بر حقایقی که باورش آسان نبود .
او نوشته بود ، از این که احساسم را به بازی گرفته و صداقت ذاتی ام را فریفته است ،متأسف
می باشد . و مختصراً توضیح داده بود که علیرغم تصور من حقیقتاً در کار قاچاق مواد مخدر
دست داشته است ،وی ورود به باندهای بزرگ بین المللی را تنها راه نجات
خانواده اش معرفی کرده و گفته بود که پس از سه ماه همکاری با این باندها توانسته آنقدر پولدار شود که خانواده اش را به آمریکا بفرستد
و خود نیز در اولین فرصت به آنها ملحق خواهد شد .
نامه ی امیلی تأثیر عمیقی بر روحیه ام گذاشت و بار دیگر این باور را تأکید کرد که احتیاج انسان را به پست ترین کارها وا می دارد .
اعمالی که در حالت عادی حتی شنیدن نامشان کافیست که پشت آدم را بلزاند .
اما من امیلی را شناخته و موقعیتش را درک می کردم .بدین جهت نمی توانستم اورا سرزنش کرده و مستحق ملامت بدانم .چون در وضعیت او ممکن بود حتی خود من هم راهی را انتخاب کنم که او برگزیده بود .
یعنی کوتاهترین راه برای رسیدن به هدف .
منتهی نصر ایده ی چشمگیری داشت .او همواره طرفدار نظریه ای بود که اصرار داشت :
هدف وسیله را توجیه نمی کند .
و معتقد بود خروج از جاده ی راستی و درستی در هر شرایطی انسان را از جاده ی انسانیت خویش ساقط می گرداند .
در لحظه ای که آخرین خطوط نامه ی امیلی را مطالعه می کردم ،خانم دربان اطلاع داد مرد جوانی در طبقه ی همکف می خواهد مرا ببیند .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#133
Posted: 5 Aug 2012 18:20
وقتی از پله ها سرازیر شدم ،مهندس نصر را در هال ورودی منتظر خود یافتم .
با محبتی بی شائبه جویای حالم شد و گفت :
ــ برایتان نگران بودم .چه چیز سبب شد خودتان را در پانسیون زندانی کنید .چیزی باعث دلخوری و رنجش شما شده است ؟
با احساسی خوش گفتم :
ــ متشکرم که آمدید و از اینکه می شنوم دوستان را نگران کرده ام واقعاً متأسفم .بفرمائید بنشینید .مرا خواهید بخشید چون نمی توانم در اتاق خودم از شما پذیرایی کنم .
ــ اصلاً مهم نیست .
نگاهی به اطراف سالن انداخت و چون از تابلوی «NO Smoking » اثری نبود سیگاری آتش زد و روی مبل نشست .
نامه ی امیلی را که همچنان در دستم بود به او نشان دادم :
ــ چند دقیقه قبل رسیده .دوست دارید نگاهی به آن بیندازید .حقایقی غیر منتظره از دوست سیاهپوستم خواهید شنید .همانکه قبلاًًًً درباره اش برایتان گفتم .
با کنجکاوی کاغذ را گرفت و با ابهام پرسید :
ــ از چه کسی ؟
ــ امیلی ،صمیمی ترین دوست دوران زندگی ام .بخوانیدش اگر چه مرا پیش شما رسوا می کند .
نصر خیلی سریع نامه ی کوتاه امیلی را مطالعه کرد و ضمن برگرداندن آن به من پرسید :
ــ منظورتان از رسوایی چه بود ؟
ضرب المثل مشهورش را نشنیده اید :
.Tell me campany you keep and Ill tell you who you are
لبخند زنان گفت :
ــ ولی در همه ی موارد ،استثنایی وجود دارد .شاید این رفیق شما هم کارد به استخوانش رسیده است .
ــ دراینکه نباید تردید داشت . امیلی هرگز به فکر بدبخت کردن جامعه نخواهد افتاد .او صاحب یکی از مهربانترین قلبهای دنیاست .
نصر بلافاصله پرسید :
ــ کمال این همنشینی در شما اثری نداشته است ؟
ــ منظورتان را نمی فهمم ؟
ــ خیلی واضح است .هفته هاست که نه به دکتر مورینا ،نه به ما سرنزده اید .
پس آمده بود که گله کند .گفتم :
ــ خوب ... دلیل خاصی نداشته است جز کمبود وقت .می دانید که خانه ی شما آخرین جایی
است که برایم باقی مانده .دکتر مورینا اغلب در بیمارستان است و حتی خواب و خوراکش را در آنجا برگزار می کند .بندرت به منزلش سر می زند .
او مرد زحمتکشی است که عاشق کارش است و به جزآن به چیز دیگری فکر نمی کند .
مهندس پرسید:
ــ شما هم در بخش ICU کار می کنید ؟
ــ نه ،آن به رشته ام ارتباطی ندارد .من در CCU هستم و اغلب که به اتاق دکتر زنگ می زنم
می شنوم که او در حال ویزیت بیماران یا در اتاق عمل است و اخیراً برای عملهای اضطراری حتی به شهرهای دیگر نیز مسافرت می کند .
نصر آخرین پک را به سیگارش زده و سپس آن را زیر پا له کرد :
ــ او مرد فعالی است خانم دهنو ،ولی فراموش نکنید که حتی پرکارترین مردان نیز گاهی به آسایش و آرامش محتاجند .
او نیز موقعیت خاص سانی را درک می کرد .
پرسیدم :
ــ از من چه می خواهید ؟
ــ هفته ای یکبار به او سر بزنید و چند دقیقه ای را با او بگذرانید .بی آنکه موضوع خاصی را مد نظر قرار دهید .از همه چیز و همه جا صحبت کنید و بعد به پانسیون برگردید .بقیه اش به عهده ی دکتر است .شما در مؤثر بودن قطع رابطه ی خود با او تردید نکنید .
ــ قطع رابطه ،خدایا ! حتی فکرش را هم نمی کردم .من به سانی احتیاج داشتم ،همانطور که به آب و غذا و هوا نیاز مند بودم .
اما اینکه بعد از بازگشت او از ژاپن به دیدارش نرفته بودم دلیل خاصی داشت که حداقل برای خودم موجه جلوه می کردو حالا خیال داشتم خیلی زود به دیدنش بروم .
مهندس از جا برخاست و گفت :
ــ اینکار را می کنید ؟
ــ سعی می کنم در اولین فرصت .
ــ مثلاً فردا شب ؟
پرسیدم :
ــ اصرار شما دلیل خاصی دارد ؟
ــ تقریباً .شما اینطور فکر کنید ،فراموش نکنید که هدیه ای هم با خودتان ببرید اگرچه یک شاخه ی گل باشد .
ــ به این زودی می روید ؟
ــ باز هم شما را خواهم دید .
و طبق معمول بدون خداحافظی از پانسیون بیرون رفت .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ویرایش شده توسط: arezu_cat
ارسالها: 265
#134
Posted: 5 Aug 2012 18:21
مدتی در خیابان های شلوغ و پر رفت و امد لندن پرسه زدن ،دقایقی طولانی به ویترین مغازه ها چشم دوختن ،به انبوه کیف های بزرگ و کوچک مردانه ،پیراهن های شیک و کراوات های با مارک مشهور و رنگ های دلپذیر خیره شدن ، ویترین مخصوص فروش ادکلن ها را
زیرو رو کردن ،همه و همه بیهوده بود .
نتوانستم از بین آنهمه کالا که چشم را خیره می کرد برای مرد محبوبم هدیه ای را انتخاب کنم .
هیچ یک از این اجناس نمی توانست نشان دهنده ی علاقه ی بخصوص من به سانی باشد .چیزی بود که امکان داشت تونی و یا دیگر دوستان سانی نیز به او هدیه بدهند .
من می خواستم کادویی ممتاز به او بدهم که قدرت رد کردن آن را نداشته باشد .
چیزی که سانی را وسوسه کند .ولی چنین گوهر نایابی را از کجا می توانستم تهیه کنم .حتی متصدیان فروشگاه هم از کمک به من عاجز ماندند و ساعتی بعد خسته و ناامید راه پانسیون را در پیش گرفتم .
عقربه ی ساعت شمار به عدد 7 نزدیک می شد که آماده ی رفتن شدم .وقتی برای برداشتن گردنبند مروارید به سراغ چمدان کوچک قدیمی و از مد افتاده ام رفتم ،ناگهان ،خدایا چرا زودتر به فکرش نبودم !
من برای سانی وسوسه انگیزترین کادو را داشتم .چیزی که سانی مدتها طلب می کرد و من همیشه از او دریغ می داشتم .
چون در نیمه ی اول راه ،این سانی بود که به دنبال اطلاعاتی از گذشته ی من می دوید و اکنون در نیمه ی دوم ورق برگشته و من در جستجوی توجه او بودم .
اکنون فرصتی طلایی پیش رو داشتم که برای اثبات علاقه و اعتمادم ،مناسب ترین زمان ممکن
محسوب می شد .
وقتی در خیابان 128 غربی از تاکسی پیاده شدم ،خانه در سکوتی سنگین محاط شده بود .به آرامی قدمی به جلو گذاشته و زنگ را فشردم ،تونی در را برویم گشود و با چهره ای خندان که نشان می داد واقعاً از دیدنم خوشحال است فریاد زد :
ــ مینا ! تو این همه وقت کجا بودی ؟
دستم را گرفت و بی آنکه فرصت سلام کردن به من بدهد ،مرا به داخل خانه کشید .
ــ حق داری اینهمه مغرور و متکبرانه از دیدار ما روی بگردانی .شاهزاده خانم چطور به خانه رسیدی ؟
ــ با یک تاکسی !چطور مگر ؟
عجب راننده ی بی عرضه ای .من اگر جای او بودم چنین پری رویی را جز به خانه ی خودم
به آدرس دیگری نمی بردم .اگر چه همه ی دنیا علیه من شورش می کرد .
دستم را از دست او بیرون کشیدم و گفتم :
ــ بس کن تونی تو هیچوقت از خندیدن به من دست نمی کشی .
ــ خودت می دانی که مسخره نیست ! با این وضع به سوفی آشوبگر قرن 19 ایتالیا می مانی !
با انگشتانم ضربه ی ملایمی به سر او زده گفتم :
ــ حتماً خورشید سرزمین تابان ،روی مغزت اثر گذاشته جنتلمن محترم . اگر چشمت به این کادو افتاده باید بگویم خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند .این کادو صاحب دارد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#135
Posted: 5 Aug 2012 18:21
تونی پس کشید و خندید :
ــ می دانستم تو از این دست و دلبازی ها بلد نیستی !حالا چرا دلخور می شوی خیلی از زنها
از شنیدن تعریف زیبائی شان در آسمان پرواز می کنند !
آن ها احمقند تونی .ولی من نیستم .حالا بگو ببینم دوستت کجاست ؟
تونی به جای جواب صدا زد:
ــ نانسی برای ما چای بیاور و چند برش کیک .بیا بنشین مینا ،امشب برای تو کلی حرف دارم .
ــ اگر خیال می کنی برای شنیدن چرندیات تو به اینجا آمده ام ،کورخوانده ای .پرسیدم سانی کجاست ؟
تونی خودش را روی مبل انداخت و با آدابی که در سفر ژاپن آموخته بود ،جلوی من تعظیم کرد :
ــ علیاحضرتا .تعجیل نفرمایید ،اعلیاحضرت سانی هم اکنون در ترافیک خیابان های لندن
گیر کرده اند و در حال هل دادن اتومبیلشان هستند .
چون من تمام صبح با آن رانندگی کردم و بعد ایشان به بیمارستان تشریف بردند .اما من فراموش کردم بگویم ماشین بنزین ندارد .حالا مطمئناً اعلیحضرت عرق ریزان مشغول هل دادن هستند .
نانسی میز را برای عصرانه چید و به من خوشامد گفت ،مثل همیشه ملایم و عاقل بود .چقدر دوست داشتم به جای او باشم یا حداقل روحیه و اخلاق آرام او را داشته باشم .
دقایقی از ساعت 10 می گذشت و من همچنان مسحور تعریف های شنیدنی و حیرت انگیز تونی از سفرش به ژاپن بودم ،بدون توجه به گذشت زمان و به یاد آوردن گرسنگی .
تونی با آب و تاب از شکوه و جلال خیره کننده ی زندگی خانواده ی مورینا و سایر فامیل وابسته امپراطور سخن می گفت .
از رسمیتی که بین همسران ژاپنی وجود دارد ،از ادب و تواضع ذاتی آن ها ،از پشتکار ،تلاش و در نتیجه پیشرفت مردم آن کشور .
از رفاهی که حتی دورافتاده ترین روستاهای ژاپن از آن برخوردار بودند .از نظمی که مثل تیک تاک
ساعت ،تخلف ناپذیر حتی در دالان های زیر زمینی مترو حکمفرما بود .
تونی درباره ی مردم آن سرزمین می گفت :
ــ هر ژاپنی پلیس خودش است .
و شنیدن این حرف از دهان یک انگلیسی ،اهمیتی به مراتب بیش از خود این جمله داشت .
تصویر دل انگیزی که تونی از دیده هایش ترسیم می کرد، مرا در خیالی عمیق فرو برد .آیا امکان داشت روزی از نزدیک شاهد زندگی مردم و بخصوص خانواده ی مورینا باشم ؟
تونی که مرا در فکر دید ناخواسته برحسرتم دامن زد و گفت :
ــ یرای تو متأسفم که موقعیت نادری را از دست دادی .مطمئنم اگر دعوت سال گذشته ی سانی را می پذیرفتی ،از آن پشیمان نمی شدی ،زیرا سانی قصد داشت تمام نقاط دیدنی کشورش را به ما نشان دهد .
با لحنی که نشان دهنده ی تأسف و ندامتم بود گفتم :
ــ من از کجا می دانستم چنین خیالی دارد گمان می کردم یکی از کشورهای خاور دور را مد نظر دارد و یا آمریکای لاتین .
البته حق را به جانب تونی می دادم ،سانی در طول 3 سال گذشته ،حتی بیش از حدی که غرورش اجازه می داد ،سعی کرده بود که به من نزدیک شود .اما من با ایده های متفاوت و بعضاً لجاجت های کودکانه ای که از سبکسری ام نشأت می گرفت هر بار او را از خود رانده و به پیشنهاد های دوستانه اش خندیده بودم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#136
Posted: 5 Aug 2012 18:36
تا آنجا که به یاد می آورم ،او هیچ فرصتی را برای تنها ماندن با من از دست نداده بود .
اما باور کردنی نیست ،حتی خودم نمی توانستم به درستی دلیل برحذر ماندن از سانی را تحلیل کنم .
اکنون با هدیه ای که نشانه ی حسن تفاهمم بود ،امید داشتم که آب رفته را به جوی باز گردانده و توجیه خوبی برای دوستی عمیق او ،ارائه دهم .
البته این آگاهی چیزی را عوض نمی کرد .اینکه من سانی را دوست داشتم و به فرض موفق
می شدم دوستی او را نیز به دست آورم ،باز هم برای پیوستن ما به یکدیگر موانع بی شماری برسر راه بود که گذشتن از هر یک از آنها به اندازه ی هفت خان رستم دردسر به دنبال داشت .
آن شب شام را بدون سانی صرف کرده و با ناامیدی آماده ی رفتن شدم .گویا سرنوشت
با ما سر سازش نداشت و می کوشید به هر طریق ممکن بینمان جدایی بیندازد .
تونی پالتو اش را پوشید و گفت :
ــ اگر باز هم برای رفتن اصرار داری من حاضرم .
هنوز از جا برنخاسته بودم که صدای چرخش کلید در قفل در ورودی و پس از آن صدای سرفه ی سانی در کریدور ،وجودم را دستخوش هیجان ساخت .
بالاخره آمده بود .چه باک اگر ، صورتش چنان خستگی ای را به نمایش گذاشته بود که نمی شد از او انتظار جواب سلام داشت .
نانسی جلو دوید تا ضمن خوشامد ،اورا در بیرون آوردن پالتو اش کمک کند .تا وقتی ایــو زنده بود افتخار اینکار را به هیچکس وا نمی گذاشت و اکنون پس از مرگ او نانسی این وظیفه را به عهده داشت .
سانی در بدو ورود و در فضای نیمه روشن هال متوجه ی حضور من نشد و در حالیکه خودش را روی اولین مبل نیمدایره رها می کرد گفت :
ــ تونی ،لطفاً یک فنجان چای .
و سپس در یک گردش بی هدف نگاهش روی من خیره ماند .به توهم خستگی چشمانش را بست و دوباره گشود .به آهستگی نجوا کرد :
ــ مثل اینکه خواب نمی بینم ! خودت هستی مینا !
محجوبانه به طرفش رفتم و سلام کردم .
ناباورانه و برای اولین بار دیدم که به حالت احترام روی مبل نیم خیز شد و گفت :
ــ سلام عزیز من .اگر اشتباه نکنم تو تنها کسی هستی که روز تولد مرا فراموش نکرده است و من پیشاپیش تبریکت را می پذیرم .
برای چند لحظه دست و پایم را گم کردم .منظورش چه بود .سالروز تولد ؟و سپس از خوشی لبخند زدم .
مهندس نصر ! چقدر از تو ممنونم که در چنین روز مهمی مرا واداشتی به دیدن سانی بیایم آنهم با یک هدیه !
این دیدار اتفاقی من چه اثری برروحیه ی سانی در این شرائط حساس خواهد گذارد و من
همه ی آن را مدیون عقل ،درایت و دور اندیشی تو هستم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#137
Posted: 5 Aug 2012 18:37
پس از اینکه تونی برایش چای آورد ،از جا برخاست و ضمن برداشتن فنجان مخصوصش که کمی از حد معمول بزرگتر بود ،گفت :
ــ می روم به اتاقم !
متحیر و بلاتکلیف بر جا ماندم .پس تکلیف نقشه هایی که برای آنشب در سر داشتم
چه می شد ؟!
به همین راحتی می خواست مرا بگذارد و برود ؟
به آستانه ی قضاوت و داوری در مورد بی انصاف بودنش رسیده بودم که روی پاگرد پله ها متوقف شد و رو به من گفت :
ــ منتظر چه هستی ؟
ــ خوب از من نخواستید که همراهی تان کنم !
تا ورود به اتاقش جواب مرا نداد و پس از اینکه در را پشت سرم بست گفت :
ــ باید این خواهش را از نگاهم می خواندی !
و سپس با مکثی طولانی به من خیره شد .
به شوخی گفتم :
ــ در نگاهتان جز خواب و خستگی هیچ چیز وجود ندارد .
دقایقی نگاهم کرد .
سپس با جدیت زمزمه کرد :
ــ هیچ چیز ؟ مطمئنی ؟
لحن او چنان کشش و جذابیت محسورکننده ای داشت که در عرض چند دقیقه می توانست نفسم را بند آورد ،ولی من خیال نداشتم بازی را مفت ببازم .
بنابراین خود را از فشار نگاهش رهانیده و روی تنها صندلی چرمی و گردان اتاقش در پشت میز مطالعه نشستم و او لبه ی تخت خوابش را ترجیح داد .
سعی داشتم تا حد امکان از طرح هرگونه صحبتی که به هر نحو خاطره ی ایــو را برایش زنده کند ،خودداری نمایم .بنابراین از سفر او به ژاپن هیچ نپرسیدم و موضوع دیگری نیز به فکرم نمی آمد .
سانی پس از نوشیدن چای پرسید :
ــ کار در رویال کالج چطور پیش می رود ؟
ــ خیلی عالی ،بهتر از آنچه تصورش را می کنید .
ــ بله می دانم .مسئولین دانشکده جداً روی آینده ات حساب باز کرده اند تو خیلی خوب درخشیدی !
ــ متشکرم و همه ی اینها را به شما مدیونم .
سانی لبخندزنان گفت :
ــ و فراموش نکرده ای که باید روزی همه ی این دین را ادا کنی ؟
ــ البته که فراموش نکرده ام .
ــ خیلی خوب ،بهتر است بدانی که من بیصبرانه در انتظار آن روز هستم .
برق یک تمنا در نگاهش درخشید .و چشمانش سرشار از شیطنت به من دوخته شد !
من مجبور شدم برای اولین بار کوتاه بیایم .
این تنگنا چندان طول نکشید .او می دانست تا چه حد معذبم و بنابراین پرسید :
ــ دوست مهندسمان چطور است ؟
ــ هنوز به دیدنتان نیامده ؟
ــ منظورت از هنوز ،چه زمانی است ؟
ــ برگشت شما از توکیو .
البته که به ما سرزده .بارها.اگر همه ی ایرانیان را مثل خودت فاقد محبت و احساس تصور کرده ای ،باید بگویم که در اشتباهی ! هیچکس به اندازه ی دخترک ببی سروپای من بی مهر نیست .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#138
Posted: 5 Aug 2012 18:37
توهین را با جملاتی محبت آمیز درهم آمیخته بود و من نمی دانستم خوشحال باشم یا با عصبانیت جوابهای دندان شکنی تحویلش دهم .
و عاقبت بدجنسی ام برآن جنبه ی دیگر غلبه کرد ،بی رحمانه پرسیدم :
ــ مسافرت خوش گذشت ؟
چهره اش برای لحظه ای درهم کشیده شد ،اما خیلی زود روال سابق بازگشت و گفت :
ــ تونی نتوانست کنجکاویت را ارضاء کند ؟
ــ ولی من درباره ی شما پرسیدم نه او ؟
ــ من ؟ ژاپن برای تونی تازگی داشت نه من !
بعلاوه می دانی که همه نمی توانند مثل تو حق نشناس باشند .
اگر منظورت این است که بلافاصله پس از مرگ ایــو در پی تعطیلات و خوش گذرانی رفته ایم .
ــ کنایه ی شمارا درک می کنم .اما در اشتباهید .من صرفاً به دلیل قولی که به خانم بریکلی داده بودم ،به بریستول رفتم ،نه خوشگذرانی و چیز های دیگر !
سانی با لذت به عصبانی کردنم ادامه داد :
ــ پس ناراحتی تو تنها یک دلیل می تواند داشته باشد .
اینکه از سرکار دعوت نکردم در سفر توکیو همراهی ام کنی ،درست است ؟
اوه لازم نیست جواب بدهی .
قبلاً به تو گفته بودم که من هرگز از کسی خواهش نمی کنم !
و اگر ندرتاً شخصی چنان قدرتمند پیدا شود که بتواند مرا به خواهش کردن وادارد ،این کار فقط یکبار صورت می گیرد نه بیشتر .
تو دعوت سال گذشته ی مرا به توکیو رد کردی ،دلیلی نداشت مجدداً روی احساسم قمار کنم .خانم. متوجه شدی ؟
برای اینکه او را بدون جواب نگذاشته باشم گفتم :
ــ اما من علاقه ی چندانی برای آمدن به ژاپن نداشتم .
رعایت قوانین مخصوص درباریان با آن نوع زندگی کسالت آور و نزاکتهای مسخره برای من غیر ممکن است !
سانی از جا برخاست و همچنان که به طرفم می آمد گفت :
ــ پس تونی همه ی اسرار دربار امپراطور را فاش کرده است .
مرا ببخش فراموش کرده بودم با دخترکی ساده و نیمه وحشی طرفم که نوع زندگی سایر آدمها برایش نامأنوس است !
با یک حرکت تند از جا برخاستم .
سانی فوراً دریافت تا چه حد مرا آتشی کرده است با یک جهش سریع به کنارم آمد و قبل از اینکه موفق شوم عکس العملی از خود نشان دهم با دست نیرومند و مردانه اش دهانم را بست .
در زیر نیروی فوق العاده اش تقلا می کردم به هر نحو خود را رها سازم . خشمم را با یک فریاد بر سرش خالی کنم .
سانی نگاهش را که به نگاه آهوی تیر خورده ی دربندی می مانست چنان معصومانه به صورتم دوخت که چاره ای جز تسلیم نداشتم .
بتدریج شعله های خشمم فروکش کرد و او با اطمینان از اینکه حداقل فریاد نخواهم زد ،به آرامی رهایم کرد :
ــ معذرت می خواهم مینا ! نمی دانم چرا اینطور شد !
موهایم را مرتب کرده و نفس عمیقی کشیدم :
ــ مهم نیست .دیگر به این وضع عادت کرده ام .
و هنگام ادای این جمله مثل ماده ببری خشمگین می لرزیدم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#139
Posted: 5 Aug 2012 18:41
سانی با التماس گفت:
ــ این حرف را نزن مینا . مرا ناامید می کنی .من هرگز نخواسته ام زن مورد علاقه ام را برنجانم .باور کن .
همچنان که سرپا ایستاده و سرانگشتانم را به دندان می گزیدم .گفتم :
ــ خوب پس تنها نتیجه ای که گرفته می شود این است که من مورد علاقه ی شما نیستم .
بنابراین بگذارید بروم و ...
ــ نه مینا ،گمان می کنم خودم علت این امر را بدانم .و آن اگر چه کمی مسخره به نظر می رسد و شاید صددرصد صحت نداشته باشد ،اما احساس می کنم بیشترین انگیزه ی من برای خشمگین کردن تو ،تماشای زیبائی وحشی و باشکوهی است که هنگام عصبانیت
به نمایش می گذاری .
و من همچنان خشمگین جواب دادم :
ــ ولابد انتظار دارید حرفتان را باور کنم ؟
به طرف پنجره رفت و آن را گشود .نسیم نسبتاً سرد شبانگاهی به درون اتاق هجوم آورد و خنکایش کمی از اضطراب و تشویش درونم را کاهش داد .
انوار سیمگون مهتاب همچون آبشاری نقره فام بر روی تخت و کف اتاق سرازیر شده و ستارگان با تلألو الماس گون خویش بر سینه ی آسمان جلوه می فروختند .
گاهگاهی صدای بوق کشتی هایی که از تایمز عبور می کردند به گوش می رسید .
در آن نیمه شب مهتابی سکوت زیباترین موسیقی ای بود که با ترنم خود هزاران راز را به
رقص وا می داشت .
وحتی با شکوهترین کنسرتها نیز نمی توانست جایگزین این ترنم جادوئی شود .
پنجره ای گشوده ،پرده ها در اهتزاز باد لرزان ،نیم رخ افسانه ای مردی که در مهتاب به رویایی دوردست شبیه بود . توان رفتن در خود نمی یافتم ،اما می دانستم توقف بیش از آن در
اتاق او خوشایند نخواهد بود .به سانی نزدیک شدم و گفتم :
ــ من آمده ام که سالروز تولدتان را به شما تبریک بگویم ولی نمی دانم چندمین سال آن را ؟
سانی بدون کوچکترین حرکتی زمزمه کرد :
ــ سی و دومین سال را .دیگر به آخر خط رسیده ام .
ــ اغراق می کنید ! این تازه اول راه است .
سانی به کنایه ام توجهی نکرد و شاید اصلاً آن را در نیافت .گفت :
ــ خوشحالم که سرانجام کنجکاویت ارضاء شد .آن پیک نیک زمستانی را در اولین روزهای آشنایی
به خاطر می آوری ؟
ــ که درباره ی سن شما پرسیدم .ولی من آنوقت خیلی خام بودم .
سانی طوری نگاهم کرد که فهمیدم اگر ترس از درگیری مجدد نبود می گفت :
ــ هنوز هم هستی !
اما به جای آن لبخندی زد و گفت :
ــ خاطره ی دیگری نیز از سالروز تولد دارم که البته ترجیح می دهم تو آن را فراموش کرده باشی !
منظورش رد کردن هدیه ی من بود .جواب دادم :
ــ متأسفم دکتر ،من خاطرات ناخوشایند را خیلی دیر از یاد می برم .
ــ آه خیلی بد شد .
ــ ولی فرصت برای جبران آن فراوان است !
ــ مثلاً ؟
فوراً کادو را از کیفم بیرون آورده و به طرفش دراز کردم .باید تا تنور داغ بود نان را می چسباندم .
آن را گرفت و با انگشتانش فشاری بر کاغذ کادو وارد آورد .
به این حرکت او لبخند زدم :
ــ نترسید بمب نیست !
او نیز به شوخی نوک بینی ام را کشید و با شکلک گفت :
ــ آنقدر که از تو و آن لبخندهایت می ترسم ،از بمب اتم و هیدروژنی واهمه ندارم .
وبعد هر دو خندیدیم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#140
Posted: 5 Aug 2012 18:41
ــ اجازه هست بازش کنم ؟
ــ حالا جلوی من ! این از ادب به دور است آقای آداب دان !
ــ شاید اینطور باشد . ولی من باید 4 ساعت دیگر در بیمارستان باشم و حالا نیاز شدیدی
به استراحت دارم .مطمئناً کنجکاوی در مورد این هدیه نخواهد گذاشت چشمانم روی آرامش به خود ببیند .
ــ اما من به شما می گویم اگر بازش کنید حتی از کار فردا نیز باز خواهید ماند.
سپس بسته را از او گرفته ودر کشوی میز تحریرش گذاشتم .
به شوخی گفت :
ــ اگر چه کنجکاویم بیش از حد تحریک شده است .ولی اگر به من اعتماد نداری می توانی آن را در گاوصندوق نگه داری !
ــ اوه آنقدرها ارزشمند نیست .شاید مجبور شوید مدتها به خاطرش بخندید .حالا من باید بروم .امیدوارم فردا شمارا سرحال ببینم .در بخش ICU منتظرتان هستم .
سانی به دنبالم آمد .در آستانه ی در ،لحظه ای دستهایم را گرفت و فشرد .
آنگاه با تمام محبتی که از یک مرد در موقعیت او انتظار می رفت زمزمه کرد :
ــ متشکرم !
طنین خوش صدای زنگدارش ،آنشب لذت بخش ترین رویاهای زندگی را برایم به ارمغان آورد .
گرچه نمی دانستم با خواندن دفترچه ی کوچک خاطراتم چه احساسی در او به وجود خواهد آمد .
بخش دوم /فصل 6
«خاطرات من »
ایالت هیماچال پرادش ــ شهر سمیلا .ساعت 6 بعداز ظهر
امروز سومین دفتر یادداشتهای روزانه را افتتاح کردم .بهترین همدم من در اوقات تنهایی همین دفتر خاطرات است .
ولی چون مهمانان تا چند دقیقه ی دیگر می رسند من فرصتی برای نوشتن نخواهم داشت .پس تا یک وقت دیگر .
ساعت 11 شب ــ همانروز .
آه که از خستگی مردم .پذیرایی از مهمانانی که مرتب درباره ی سنگها و معادن و ماشین آلات پیشرفته ی استخراج معدن ،بحث و مجادله می کنند ،چقدر کسل کننده است .
مخصوصاًوقتی که پدر از من می خواهد شخصاً پذیرایی از آنهارا به عهده بگیرم . او نمی داند که چقدر از دوستانش متنفرم .
زیرا در چشم های ریز و محیل آنها جز تزویر و دورویی نمی بینم .پدر نمی داند چقدر تنهاست و من برایش نگرانم .
19 آوریل ،ساعت 2بعدازظهر
پیش خودم فکر می کنم چقدر خوب بود اگر می توانستم نظر پدر را برای ادامه ی تحصیلات در انگلستان جلب کنم . ولی او راضی نمی شود به قول خودش دختر یکی یکدانه
و تنها جگرگوشه اش را از خود دور ببیند .
امروز صبح چیزی نمانده بود دعوایمان شود .خدا رحم کرد که تلفن زنگ زد و من توانستم به موقع جیم شوم .آخر چطور می توانم در برابر بهانه های واهی او مقاومت کنم . می گوید هروقت کاملاً به زبان انگلیسی مسلط شدی تورا به خارج می فرستم و من برای اثبات مدعای خود تصمیم دارم از این به بعد خاطراتم را به زبان انگلیسی بنویسم .صدای لارکه از پایین
شنیده می شود .مثل اینکه وقتش رسیده برویم به خیاطخانه ی ماکری تا لباس جدیدم را پرو کنم .پس تا فرصتی دیگر .
ترنج خاتون آنلاین نیست.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )