ارسالها: 265
#141
Posted: 5 Aug 2012 18:42
آوریل . دهلی . هتل شاهین سیاه
به نظر شما مضحک نیست .آخر شاهین سیاه هم شد اسم ؟
مو برتن آدم راست می شود .انگار اینجا کشتی دزدان دریایی است .هتل به این زیبایی و اسم
به این کج سلیقگی !
غلط نکنم صاحبش باید سابقه ی همکاری با دزدان دریایی داشته باشد .خوب است که ما فقط دو شب اینجا می مانیم .
فردا قرار است در عروسی دختر عمو نیکا ،شرکت کنیم .من به او غبطه می خورم .
خوشا بحالش که شوهر می کند و می رود دنبال کارش و از اینهمه جاروجنجال
آسوده می شود .ای کاش من به جای او بودم .
صدای خروپف پدر از اتاق پهلویی شنیده می شود ،علامت خستگی بیش از حد او .
چمدان ها هنوز نرسیده اند به گمانم لارکه وسوسه شده ودور از چشم پدر ،چند شیشه از آن زهرماری کوفتش کرده .
خدا کند بدمستی اش فردا من و پدرم را بدون لباس مناسب ،روانه ی مجلس عروسی نکند .
25 آوریل .ساعت 2 بامداد .هتل شاهین سفید .
( که البته خودم اسمش را عوض کرده ام ) وای خدا جونم ! حرفهای مرا نشنیده بگیر .دیشب حسابی خر شده بودم .حالا هیچ دلم نمی خواهد جای نیکا یاشم .انگار شوهر قحطی بود که چنین لندهوری را برای همسری برگزیده است .نمی دانم امشب چطور می تواند با او تنها بماند .دعا می کنم زهره اش نترکد .
همه ی شکوه و جلال خیره کننده ی عروسی با ورود داماد بیقواره ی عمو باد شد و به هوا رفت .اما من ناچارم به هر حال برای خوشبختی دختر عمویم دعا کنم .
26 آوریل . ساعت 10 صبح .
هنوز صبحانه نخورده ام .سرم درد می کند و احساس بدی دارم .به گمانم لباس شبی که از ابریشم نازک دوخته شده بود دیشب کار دستم داده .
جای شکرش باقی است که دعوت پسر عمو را برای رقص رد کردم والا چه می شد !به قول انگلیسی ها internos پسر عمو حقیقتاً زیباترین پسری است که در تمام عمرم دیده ام .جذابیت
وسوسه کننده ای دارد ،که نفس گیر است .
امیدوارم از چشم حسود در امان باشد . مثل اینکه در اتاق مرا می زنند .حتماً پدر دوست داشتنی ام آمده که مرا برای گردش در دهلی همراه خود ببرد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#142
Posted: 5 Aug 2012 18:42
آوریل . ساعت 7 صبح
این آخرین یادداشتی است که در این هتل زیبا می نویسم .اکنون چمدان ها را بسته و لباس سفر پوشیده ام . ماراه بازگشت را با اتومبیل می پیمائیم .به خواست پدر .راستی دیروز از جاهای زیادی که خیلی هم تاریخی بودند دیدن کردیم .
از دهلی کهنه ،قلعه سرخ ،چندی چوک ،مسجد قبةالاسلام که ساختمان ساده ای دارد با 11 در بدون گنبد .باآن مناره ی 5 طبقه ی دیدنی اش .
از مزار قطب الدین که به دستور مهاتما گاندی مقبره ی خوبی برایش ساخته اند با آتشدان
و میله هایی برای بستن پارچه و گرفتن حاجت .
از مقبره ی غیاث الدین و همسر و پسرش با دیوارهای کج و سنگ های سرخ رنگ .
از لودی پارک ،شاهکار پادشاهان لودی ،شامل مسجد و مقبره ی شاهان لودی با سقفهای گچ کاری شده ی بسیار وسیع و تو درتو .
اما آنچه توجهم را بیش از همه به خود جلب کرد ،دانشگاه فیروز بود .
معروفترین دانشگاه اسلامی در قرن هشتم با استادانی از سراسر جهان دارای خوابگاه های متعدد و کلاسهای دو طبقه با کریدور های ارتباطی .همه وسیع و بسیار با عظمت .
نشانه ای غیرقابل تردید از اقتدار و شکوه تمدن اسلامی .
حقیقتاً حیرت انگیز بود .اطلاعات پدر در مورد تاریخ این ابنیه با توجه به اینکه او یک مهندس معدن است ،نیز بر شگفتی من افزود .
دیدنی های دهلی کهنه خیلی بیشتر و جالب تر از دهلی نوست .می گوئید نه ! خوب بروید ببینید .
اول ماه مه . سمیلا
امروز بازهم برای مسافرت آماده می شویم .البته با لباس اسپرت .
پدر اصرار دارد که برای بازدید از معدن الماس و نحوه ی پیشرفت کار همراهش باشم .
منهم اولش ناز می آورم ولی راستش را بخواهید دلم برای طبیعت وحشی آنجا پر می زند .
معدن در عمق یکی از جنگل های بزرگ ناحیه واقع شده و اگر چه تابستانهای وحشتناک و غیرقابل تحملی دارد اما در بهار جای بسیار دل انگیزی است .
یادم می آید آخرین بار 7 سال پیش بود که به آنجا رفتم .
روز افتتاح معدن و مادر نیز با ما بود .آن روز چقدر احساس خوشبختی می کردم .در لباس ساتن سفید با غنچه های رز و روبانهای بزرگ صورتی ،برزمین سبز اطراف معدن می دویدم و شادی کنان فضا را از طنین خنده های کودکانه ام می انباشتم .
پدر آن روز در کنار همسرش ایستاده ودر حالیکه دست اورا با هیجان می فشرد
با غرور می گفت :
ــ عزیزم ،حالا می توانی به وجود همسرت افتخار کنی .دیدی که زحمتهای چندساله ی ما بیهوده نبود و بالاخره رویای معدن الماس به حقیقت پیوست .
و مادرم لبخند می زد ،در حالیکه چشمهای قشنگش از اشک پر شده بود .
شاید به او درآن لحظه الهام می شد که بدبختی های ما نیز با شروع کار معدن آغاز خواهد شد .
زیرا پدر از حسادت های برادرش که ریشه ای جز موفق بودن پدر در تمام زمینه ها نداشت ، درامان نبود .
عمو با وجود ثروت سرشاری که از پدربزرگ به ارث برده است ،بازهم نمی تواند شاهد واگذاری سهمی از سود استخراج معدن از سوی دولت به پدر باشد .
او تمام زحمتهای طاقت فرسای پدر را که برای کشف معدن متحمل شده ،نادیده گرفته و تنها به راهی برای کنار زدن او و تصاحب ثروت وی می اندیشد .
او بقدری سنگدل است که حتی مرگ ناگهانی مادر براثر سکته ی قلبی و تنها شدن ناگهانی پدر نیز نتوانسته اورا از اندیشه اش بازداشته و برسرمهر آورد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#143
Posted: 5 Aug 2012 18:43
همان روز . ساعت 4 بعدازظهر
هم اکنون وارد جنگل شدیم .تقریباً 5 کیلومتر پیشروی و بعد به دهانه ی ورودی معدن می رسیم .
شب را آنجا خواهیم بود .
کارگران به افتخار ورود من جشن کوچکی ترتیب داده اند و من از حالا می بینم که چشمان
مهربان پدر از غرور می درخشد .
امروز وقتی در ابتدای حرکتمان سرم را روی زانویش گذاشتم با محبت موهایم را نوازش کرد و مرا بوسید .
گفتم ،پدر زیادی دخترتان را لوس می کنید ! پدر خندید ودر حالیکه سرم را به سینه اش می فشرد زمزمه کرد :عشق پدر ، بگذار هر طور دلم می خواهد دخترم را تربیت کنم ،آیا این حق را ندارم !
به موهای جوگندمی اش که روی پیشانی او ریخته بود نگاه کردم و از شادی داشتن چنین پدری اشک در چشمانم حلقه زد .
17 ماه مه .ساعت کمی بیشتر از 5 بعدازظهر . دهلی .
دنیا با همه ی بزرگی و عظمتش برمن تنگ و کوچک شده است .سیاه و منفور .
حالا زندگی کردن در چنین دنیای پر از حیله و ریایی خالی از هر لذتی است .
من برروی خاکستر غم نشسته و تماشاگر ویرانی کاخ رویاهایم هستم .
می بینم به چشم ،در فضا معلق بودن را ،غوطه ور شدن در حرمان ورنج را ،به هر سو نظر
می اندازم سکوت است و ظلمت ،هیچ شمعی روشن نیست ،هیچ نسیمی نمی وزد .
ستارگان از سینه ی آسمان هجرت کرده اند ،پرندگان از آوازخوانی بازمانده اند و خوشیها از زمین رخت بربسته اند .
خداوندا آیا گناهانی که مرتکب شده ام چنین عقوبت دشواری را برایم مهیا ساخته است !
آیا ناسپاسی هایم تا این حد غیرقابل بخشش بوده است ؟
خداوندا چرا به تنهائی ام رحم نکردی ! به بی کسی ام توجه نکردی !
خدایا بردن مادرم کافی نبود که حالا پدر را ،این مظهر جوانی و قدرت را ، نشانه ی عشق و صفا را از من گرفتی !
پدر ،بعدازاین تمام روزهایم به تباهی خواهد گذشت .خنده برای ابد از لبانم خواهد گریخت و قلبم از تمام شادی های جهان تهی خواهد ماند .
پدر تو عشق و امید من بودی .یگانه مایه ی تسلا و دلخوشی من ،بگو اگر همه ی اشکهای دنیا را از چشمانم فروریزم به نزد من باز می گردی ؟
اگرنه ، پس مرا هم با خود ببر .این بی رحمی است که تو ومادر به هم پیوستن و عشق ورزیدن را از نو آغاز کنید در حالیکه جگرگوشه ی شما ،تنها نماینده ی عشق باشکوهتان ،در میان گرگهای گرسنه تنها مانده است .
آه پدر ،من هرگز ،هرگز تا وقتی زنده ام و نفس می کشم ناجوانمردی عمو را فراموش نخواهم کرد .
من باور نمی کنم تو در حادثه ی ریزش تونل درگذشته باشی .
مطمئنم دست هایی در کار بوده و کسانی را می شناسم که بخاطر موفقیت و ثروتت چشم دیدن تورا نداشتند .
زیباترین دسته گلهای دنیا را تقدیمت می کنم و روی مهربانت را از دنیای دیگر که می دانم چندان از من دور نیست ،هزاران بار می بوسم .
دراین 17 روز به اندازه ی 17 قرن زجر کشیده ام .و دل رنجور و رنج دیده ام فقط به یاد تو می طپد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#144
Posted: 5 Aug 2012 18:43
آخر ماه مه . بازهم دهلی و منزل عمو .
کارهای غیرعاقلانه ی عمو مثل جوکهایی است که مرا به خنده می اندازد .
درحالی که هنوز لباس سیاه برتن دارم و اشکهای تنهائی ام هرروز برپهنای صورتم جاریست ،عمو مرا مجبور می کند ،شیک ترین لباس شب را پوشیده و همراه او به مهمانی های پرشکوه بروم .
من حالا در طبقه ی دوم آپارتمانی نشسته ام که عمو به برکت پولهای بادآورده اش
به عنوان هدیه ی عروسی نیکا خریداری کرده است .
امروز برای اولین بار پس از مرگ ناگهانی پدر با دیدن نیکا لبخند کمرنگی برلبانم نقش بست .او دختر مهربانی است و همیشه نسبت به من محبت داشته است .
و شوهرش نیز موقع صرف غذا نگاه های ترحم انگیزی به من می انداخت .من حالا دیگر به خوشبختی یا بدبختی نیکا فکر نمی کنم .
ولی عقیده دارم که برای من فقط یک سرنوشت شوم بیشتر وجود ندارد .خانه ای پراز نفرت و بدبختی و زجر که جاده اش را بااشک و آه و خون ، شن ریزی کرده اند .
کاش شهامت این را داشتم که به زندگی خود خاتمه دهم .به هر حال از مرگ تدریجی بهتر است .
سوم ژوئن .دهلی . ساعت 5 بعدازظهر .
امروز به یک نکته ی بسیار مهم پی بردم ،اینکه زیبایی همیشه عامل خوشبختی نیست .چون کسی که قبلاً اورا دراز لندهور می خواندم کمی مرا امیدوار کرده است .
امروز عصر وقتی در باغ خانه ی عمو عصرانه می خوردیم عمو با مقدمه چینی غیرقابل تحملی حرف عروسی من و احمد را پیش کشید و اصرار داشت تاریخ آن را تعیین کنیم .که نزدیک بود از کوره دربروم و با دخالت به موقع نیکا آرام گرفته و به حالت قهر از میز دور شدم .
شوهر نیکا به بهانه ی بازگرداندن من به سرمیز همراهی ام کرد .برای اینکه دق دلی ام را خالی کنم برسراو فریاد کشیدم و هرچه از دهانم درآمد نثارش کردم .
اما اودر برابر توهین های من سکوت کرد و بعد از ساکت شدنم به آرامی دلداری ام داد و سپس گفت :
ــ شما در مورد من اشتباه می کنید ،ازدواج من با نیکا صرفاً به دلیل علاقه ام به او بوده نه ساخت و پاخت عمو .
من در هیچکدام از فعالیت های غیرقانونی او نقش ندارم .بعلاوه مصمم هستم که برای گرفتن انتقام پدرتان به شما کمک کنم !
با تعجب و ناباوری تکرار کردم :
ــ انتقام پدرم ؟ منظورتان چیست ؟
واو با احتیاط گفت :
ــ مدارکی دردست داردکه ثابت می کند مرگ طبیعی مهندس دهنو یک صحنه سازی بی شرمانه بوده است .
طبق آن مدارک روشن می شود عمو از مدت ها قبل برای تصاحب سهام معدن الماس
نقشه می کشید که چطور پدر و من را سربه نیست کند و در این راه رشوه های کلانی به دادستان و پلیس داده است .
او گفت :
درآن روز شوم اول مه قرار بوده که من و پدرم هردو باهم کشته شویم ولی چون من به علت سردرد پدر را در بازدید از معدن همراهی نکرده بودم ،از خطر دور ماندم .
عمو برای آسودگی خیال خود عقدنامه ای ساختگی نوشته
ودر آخرین لحظات زندگی پدر او را با تهدید به قتل دخترش
وامی دارد که پیمان ظاهری زناشویی بین من و احمد را امضاءکند .و عمو اکنون این عقدنامه را به عنوان برگ برنده رو کرده است .
شوهر نیکا مرد شجاعی بنظر می آمد با این حال از ترس جانش نمی توانست آن مدارک را در آپارتمان خودش پنهان کند .
تا آمدیم راجع به تحویل آنها به من صحبت کنیم ،احمد به طرفمان آمد و ما ناچار صحبت را قطع کردیم .
قرار است فردا دوباره به بهانه ای او را ببینم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#145
Posted: 5 Aug 2012 18:43
هفتم ژوئن . دهلی .
دهلی شهر بزرگیست .آنقدر که آدم فکر می کند هر لحظه در آن گم خواهد شد . امروز ظاهراً خود را شاد و راضی نشان دادم تا عمو را فریب دهم .فکر انتقام از قاتل پدر چنان در روحم رسوخ کرده که انگار امید تازه ای به زندگی یافته ام . بالاخره موفق شدم مدارک را از همسر نیکا گرفته ودر جای امنی به انتظار فرصت مناسب پنهان کنم .فقط خدا کند عمو از غیبت چند ساعته ام به خاطر سفر به سمیلا بویی نبرد و گرنه ...
17 آگوست . کالیکوت . نوانخانه ی ماکری .
به درستی نمی توانم خط سیر زندگی را آنطور که پیش آمد برای دفتر باوفایم بیان کنم .چه تو خودت شاهد قسمتی از ماجراها بوده ای .به عنوان تنها همدم تنهایی من ،در همه ی سفرها
و همه ی روزها و شبها ! نمی دانم تو به یاد می آوری که نیمه شب هشتم ژوئن چه بدبختی ای دامنگیرم شد و چه اتفاقی افتاد !
به خاطر نمی آورم چند ساعت از شب گذشته بود که با شنیدن صدای فریاد خشم آلود عمو در راهرو از خواب پریدم .دستگیره ی در بشدت تکان می خورد و نعره های عمو هرلحظه بیشتر اوج می گرفت .
وقتی دررا باز کردم لشکری از آدمهای بیسروپا که همه جیره خوار و مزدور عمو بودند به داخل اتاقم سرازیر شدند .
عمو در جلوی آنها ،چهره اش از شراره ی خشم می درخشید ،وقتی نگاهم به دستان او افتاد از ترس و تعجب برجا میخکوب شدم .
تو دفتر نازنین من در دستان او چه می کردی ؟
یادت هست عمو وقتی بهت مرا دید ،تورا به طرفم پرتاب کرد و فریاد کشید دختره ی ولگرد بی سروپا ،حالا کارت به جایی رسیده که برای من خط و نشان می کشی ،علیه من مدرک
جمع می کنی ؟
چنان دماری از روزگارت بکشم که توی کتابها آنرا بنویسند ،و بعد به طرف من حمله کرد
و چنان ضربه ای به صورتم زد که بیهوش برزمین افتادم .
وقتی چشم گشودم دیگر تو در کنارم نبودی ،ومن نیز در اتاق خودم نبودم .
در اتاقی تاریک و نمور با دیوارهای لزج زندانی شده و دست و پایم را به یک تیرک آهنین بسته بودند .
پارگی لباسها و سوزش زخم هایم نشان می داد که آن بی رحم ها چقدر مرا روی زمین کشیده بودند .
از آن روز به بعد وحشتناکترین روزهای زندگیم آغاز شد .
و هولناکترین شکنجه ها همدم اوقات تنهایی دل داغدارم گردید .
آدمهای عمو مرا در چنگال بیرحم خود اسیر کرده و برای پی بردن به مخفیگاه آن مدارک مهم و سرنوشت ساز از اعمال هیچ شکنجه ای در حق من دریغ نداشتند .
تا سرحد بیهوشی ضربات
کابل را تحمل می کردم ولی فریاد نمی کشیدم .
می خواستم داغ اینکار را بردلشان بگذارم اما مگر یک انسان تا چه حد می تواند طاقت داشته باشد .
هرروز ظهر برنامه ی تنظیم شده ای دنبال می شد ، سوزاندن بدن با میله های گداخته و آتش سیگار که سوزشی باورنکردنی دارد .
وارد کردن شوک های الکتریکی ،تهدید به تزریق آمپول هوا ،که بیش از همه مرا می ترساند .
شکنجه های روحی به مراتب سختر بود .
روزی که عمو با شقاوتی وصف ناپذیر به افرادش دستور داد موهای مرا با تیغ بتراشند .آه ،چقدر به خاطر آنها گریستم . التماس کردم ، اما گوشهای آن افراد نابکار انگار کر شده بود و هیچ صدایی را نمی شنیدند .
من بخاطر از بین رفتن زیبائی ام نگران نبودم ،آن موها برایم ارزش عاطفی داشت .
روزگاری نه چندان دور مادرم با دست خودش آنهارا شانه می کرد و پشت سرم به صورت یک گیسوی پرپشت و بلند می بافت .
من در آن روزهای نفرت آور آماج نگاه های ناپاک و همینطور رکیک ترین متلکهای آدمهای مردی بودم که شرم دارم اورا عمو بخوانم .
چقدر دلم می خواست دهان کثیفشان را خرد کنم و با دستهای خود چشمهای خون گرفته شان را از کاسه در آورم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 2517
#146
Posted: 6 Aug 2012 04:18
دوستان عزیز از این به بعد من به جای آرزو خانوم این رمان رو ادامه میدم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#147
Posted: 6 Aug 2012 04:18
این شکنجه ها یکماه تمام ادامه داشت و سرانجام همان مردی که روزی اورا بی قواره خوانده بودم با فداکاری و به بهای جان خود شبانه مرا از زندان عمو که قرار بود به آرامگاه ابدی ام تبدیل شود فراری داد .
اودر درگیری با مأموران عمو تیر خورد و چون حرکت کندش سبب می شد که احتمالاً هردوی ما دستگیر شویم ،مرا بر اسب نشاند و گفت :
ــ یک کشتی هفته ی آینده از کالیکوت به طرف انگلستان در حرکت است .
ودر این مدت باید در نوانخانه ی ماکری پنهان شوم .
به او التماس کردم که بخاطر نجات من هم که شده همراهم بیاید ،اما او لبخندزنان گفت :
ــ مدیون پدرت هستم و همه ی سختی ها را به خاطر او به جان خریده ام .
وقتی اسبم را هی کرد ،چشمانم در اشک غوطه ور بود زیرا می دیدم که بدن نیمه جانش
از گلوله های مزدوران عمو سوراخ سوراخ شد و در این لحظه بیشتر از هر چیزی به یاد نیکا بودم .
دفتر خوبم ،تورا خسته کردم .
لازم نیست برایت بگویم که با آن لباسهای پاره پاره و سربی مو و جاده ی ناآشنای کالیکوت چگونه خودم را به این بندر رساندم .
با حرکت شبانه و ترس از پلیس ،اما به هر حال حالا در کالیکوت هستم ودر نوانخانه ی رقت انگیز
ماکری .
با آن پیرزن خسیسی که علاوه بر دریافت کرایه ی قبلی از همسر نیکا ،گوشواره ام را به غنیمت گرفت تا در عوض آن چمدان چمدان کوچکی را که همسر نیکا قبلاً برایم آورده بود ،در اختیارم بگذارد .
چقدر آن مرد نازنین بود و چطور دقیق برای همه چیز برنامه ریزی خاصی داشت .
اما بدون تعارف می گویم وقتی تورا در میان چمدان دیدم مثل این بود که همه ی دنیا را به من داده باشند .
امشب ساعت 12 به طرف انگلستان حرکت خواهیم کرد ،من و تو .
23 آگوست .عرشه ی کشتی دندوکا .
این ششمین روز حرکت ما برروی آب های نیلگون اقیانوس است .
من تقریباً به طور قاچاق وارد کشتی شده و جایی در طبقه ی زیرین این کشتی باری در کنار انبار پوست گیر آورده ام .
البته ناخدا و چند نفر از کارکنان کشتی از وجود من در آنجا باخبرند .
چون قبلاً پول خوبی از بابت مسافر قاچاق دریافت کرده اند .
من هرروز صبح بین ساعت 5 تا 6 که کارگران اکثراً در خوابند ،مخفیانه روی عرشه قدم می زنم و بقیه ی روز در انباری که علاوه بر پوست
بوی نامطبوع روغن ماهی می دهد به انتظار آزادی ثانیه شماری می کنم .
خوشحالم که عمو عاقبت نتوانست به مخفیگاه مدارک من دست پیدا کند .
خوب دفتر خوبم ،خسته ام و حالم هیچ خوب نیست .
فعلاً شب بخیر .
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#148
Posted: 6 Aug 2012 04:19
اواسط سپتامبر .بندر بریستول .
داشتم فکر می کردم بد نیست انسان گاهی با سختی ها در بیفتد .
مخصوصاً اگر مبارزه اش سرانجام منجر به پیروزی شود . امروز ظهر می دانی چه دیدم ؟
وقتی جلوی آینه ی کوچکی که روی دیوار با گچ چسبانده شده خودم را پس از هفته ها
ورانداز کردم ،روبروی خود تصویر یک مرد خوشگل شرقی را می دیدم که موهایش به اندازه ی 3 سانتیمتر رشد کرده بود .
خارق العاده است مگر نه ؟
من در مهمانخانه ی محقری در ساحل کار می کنم .
یک پادوی جزءام . کارم تمیز کردن اصطبل
آب دادن و قشوی اسب ها و تمیز کردن کف مهمانخانه است .
ما اینجا اکثراً مهمانهایی داریم که بد مستی می کنند و من مجبورم تا نیمه شب به جمع کردن شیشه های شکسته مشغول باشم . بهر حال راضیم .
جایی هست که بخوابم و غذایی که بخورم . دیگر چه انتظاری می توانم داشته باشم ؟
شب بخیر .
17 اکتبر . مهمانخانه ی قوی سفید .
این روزها بقدری گرفتاری زیاد شده که کمتر فرصت نوشتن پیدا می کنم .ما تقریباًتمام وقت مهمان داریم .
مرتب کردن اتاقها ،شستن ملحفه ، تمیز کردن میز و راهنمایی مسافرین ،همه به عهده ی من است .(ارتقاء رتبه از اصطبل به داخل مهمانخانه ) با این ناخن های سائیده و لباس های
نخ نمایی که با یک روپوش کتانی تزئین شده ، من دیگر دختر عزیز کرده پدر نیستم .
یک دختر رختشویخانه ام و به اطلاع می رسانم که موهایم کمی بلندتر شده .امیدوار باش .
اواخر اکتبر . ساعت 11 شب .
چه روز خوبی ،چقدر به همه ی ما خوش گذشت .
خانم بریکلی زن فوق العاده ای است .او امروز تابلوی « تعطیل است » را به پشت شیشه
مهمانخانه اش آویخت .بعد همگی با خیال راحت میز بزرگ مخصوص را کشاندیم وسط سالن و روی آن یک عالمه شکلات ،کیک ، شیرینی و میوه های مختلف چیدیم .
خلاصه یک چشن شاهانه و من برای چند ساعتی غم و ناراحتی خود را فراموش کردم .
اگر چه 5 پوند از پس اندازم برای خرید هدیه ی جشن خانم بریکلی که به مناسبت سالروز افتتاح مهمانخانه اش برگزار کرده بود به هدر رفت اما مهم نیست .
چون او زن ماهیست فقط هنگام پرداخت حقوق ما کمی دستش می لرزد ! که فکر می کنم از عوارض پیری است !
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#149
Posted: 6 Aug 2012 04:19
20 نوامبر .
دفتر نازنینم .سنگ صبورم .یک ایده ی تازه .نگویی که دیوانه شده ام .خیلی خوب ؟
حالا گوش کن .خانم بریکلی امروز یک کنفرانس درباره ی هوش و استعداد خارق العاده ی من برگزار کرد و پیشنهاد کرد با کمک او وارد دانشگاه شوم .خوب چه می گویی .خوشت آمد .
من همه ی پولهایم را پس انداز کرده ام و اگر کمی هم از خانم بریکلی قرض بگیرم .
کار درست می شود .سال اینده روی پله های دانشگاه می بینمت .فعلاً گودبای .
ژانویه .
نه نشد ! ژانویه ،می بینی چقدر سرد است ! دارم می لرزم .
به خاطر کریسمس حسابی سرمان شلوغ است .
خانم بریکلی که حالا کاملاً با من دوست شده ،در روزهای شلوغ حقوق مرا به 20 پوند افزایش داده ! هورا ــ هورا
من هر شب پولهایم را می شمرم .فقط خدا می داند هر پوند آن برایم چه قدر ارزشمند است .
روزگار چقدر پستی و بلندی دارد .
روزگاری هزاران روپیه هم برایم هیچ بود و خرج یک لباس شب می شد اما حالا جایش چقدر خالیست .
هنوز برای شهریه ی دانشگاه پول کافی ندارم .
گاهی ولخرجی می کنم .مثلاً همین پالتوی دست دوم برایم 7 پوند خرج برداشت .
افسوس که اتاقم سرد است والا پالتو می خواستم چکار ، بهرحال فکر می کنم برای زنده ماندن باید همه نوع زندگی را تجربه کرد .
شبهایی را به یاد می آورم که روی تشک پر قو خوابم نمی برد و حالا در این شبهای سرد روی تخت چوبی ای که دنده هایم را آزار می دهد دراز می کشم و بخاطر خستگی مفرط آنقدر زود خوابم می برد که گاهی چراغ اتاق روشن می ماند و فردا صبح خانم بریکلی یک پوند جریمه ام
می کند .
نیمه ی آوریل .بالای تپه ی پشت مهمانخانه .
چه کسی باور می کند ،منی که اینقدر عاشق طبیعت وحشی هستم تابحال متوجه ی این تپه که چشم انداز بسیار زیبایی دارد ، نشده ام .
به قدری مشغول کار و فعالیت هستم که فرصت اندیشیدن به طبیعت و بهار را پیدا نمی کنم .
امروز خانم بریکلی با نگاه درخشانش به من خیره شد و گفت :
ــ زیر چشمهایت کبود شده ،مگر راحت نخوابیدی !؟
گفتم :
ــ چرا ،اتفاقاً خیلی خوب خوابیدم .
آنوقت دستی به پشتم زد و گفت :
ــ امروز مرخصی ! برو بیرون و کمی برای خودت گردش کن .
حالا که روی تپه دراز کشیده و تنم را به ترنم باران بهاری سپرده ام ،وجدانم مرا دق می دهد . چون با بیکاری امروز حداقل 15 پوند را از دست داده ام .
ولی ... مهم نیست ،بگذار دانه های درشت باران به صورتم بخورد و زشتی اینهمه درد و رنج را بشوید و ببرد .
اول مه .ساعت 3 بعدازظهر .بهداری حومه ی بریستول .
گردش حسابی و بعدش هم سرماخوردگی :چاشنی عادلانه ای است ! چهارمین روز بستری شدنم را می گذرانم .
دیروز با دیدن آمپولی که قرار بود به من تزریق شود ،بیهوش شدم .
ترس از شکنجه های بیرحمانه ی عمو ، در وجودم یک بحران عمیق روحی بوجود آورده است .
دست خودم نیست .امیدوارم فردا مرخص شوم .من از بوی الکل وحشت دارم و نمی توانم هیچ پزشکی را دوست بدارم .آخ سرم .
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#150
Posted: 6 Aug 2012 04:20
17 سپتامبر .شفیلد .
باور کردنی نیست .خدایا چقدر خوشحالم .دانشگاه چه جای دوست داشتنی ای است .
می شود لطف کنی و مرا از اینجا ناامید برنگردانی .
خدا جونم اگر به من کمک کنی که بتوانم یک پزشک حسابی بشوم قسم می خورم همه ی عمر به فکر بنده های تو باشم و از خجالتت دربیایم .قبول است ؟
27 اکتبر . دانشکده ی پزشکی شفیلد .
اگر پدر زنده بود دنیا چقدر زیبا و دوست داشتنی بنظر می رسید .
من امروز فکرهایم را کردم و به این نتیجه رسیدم که باید بدبینی را کنار گذاشته و همه و همه را دوست بدارم .
سعی می کنم این دوران پراز نفرت را فراموش کنم .به شرطی که آدمهای دور و برم با من هماهنگ باشند و برایم شکلک درنیاورند .
و اما وضعیت قرارگاه ما
اتاقمان در انتهای راهرو واقع شده و 4 تا پنجره ی نسبتاً کوتاه دارد که دوتای آن به طرف خیابان
و دوتای دیگر رو به باغ دانشکده باز می شوند .
ما یعنی من و امیلی که خیلی مهربان است با خرج مختصری اتاق را مرتب و روبراه کردیم .2 تا صندلی چوبی در کنار قفسه ی کتاب و 3 صندلی دست دوم در اطراف میز .
ما غذایمان را در سلف سرویس ،صرف می کنیم ولی اینجا روی چراغ کوچک برقی که امیلی از خانه آورده قهوه ی تلخ وچای نیز درست می کنیم .
هردوی ما خیلی سخت درس می خوانیم (برای کسب بورسیه )و در فرصتهای بیکاری دوستانی برای خود پیدا می کنیم .
امروز امیلی از یک دوره گرد 2 عدد پرده و یک میز توالت خرید (چه مسخره ) و من بعد از مدتها
توانستم کمی به سرووضعم برسم .
موهایم بلند شده و تا چند وقت دیگر می توانم با دو گیسوی بافته بروم سر کلاس ، مثل یک محصل واقعی !
امیلی می گوید که من خیلی زیبا هستم .شاید بخاطر علاقه ای که به من دارد .
در هر صورت باز هم باید درس خواند حتی اگر زیباترین دختر دانشکده باشی .
15 نوامبر .سالن غذاخوری !
منتظرم امیلی غذایش را تمام کند و با هم برگردیم به قرارگاه .امروز صبح
یک اتفاق جالب رخ داد .مارا برای اولین بار به سالن تشریح راهنمایی کردند .وقتی استاد مربوطه روپوش را از روی جنازه ی یک مرد کنار زد ، نفس در سینه ام بند آمد و احساس کردم جنازه ی من است که روی تخت دراز به دراز خوابیده ،عرق سردی بر مهره های پشتم نشست .
بیش از آن نمی توانستم در آنجا توقف کنم .تکمه ی بالای روپوش را باز کرده و آهسته از سالن بیرون آمدم .
سرم گیج می رفت و چشمم جائی را نمی دید .فوراً دریافتم بحران آغاز شده است .
خودم را به نیمکتی رسانده و دیگر نفهمیدم چه شد .
انگار دنیا ناگهان فروریخت .وقتی چشم گشودم در کنار باغچه روی نیمکت دراز کشیده و آقایی که اسمش را نمی دانم به صورتم آب می پاشید .
به گمانم از خجالت قرمز شده بودم ،چون او بلافاصله لبخند زد و گفت :
ــ مثل اینکه حالتان بهتر است .
من از صبح تا بحال نتوانستم چیزی بخورم .چه دکتر بدادایی خواهم شد . وای به حال مریضهای بیچاره !
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash