ارسالها: 2517
#171
Posted: 6 Aug 2012 06:23
ــ پس چه مرگت شده ؟ داری حسابی مرا کلافه می کنی .خوب یک کلمه بگو و جانم را خلاص کن .
و بالاخره هم اتاقی ام پیش از ظهر روز جشن ،با این کلمات برسرم خراب شد .خشمگین بازویم را گرفت و مرا بطرف کمد لباس کشاند .آمرانه دستور داد :
ــ حالا این لباس را بپوش و خودت را مرتب کن .آنها نمی توانند ساعتها در انتظار سرکار بمانند .جشن مدتی است که شروع شده .
پیراهنی به رنگ بنفش از جنس ابریشم که قالب تنم بود پوشیده و موهایم را روی سرم جمع کردم .این تنها آرایشی بود که در آن شرایط دشوار به ذهنم رسید .
با کسالت از پله های پانسیون پایین آمدم .جمعیت درهم و برهم بود .روسای دانشگاه
و دانشکده های مختلف در یک ردیف با دانشجویان به خوش و بش پرداخته و به گمانم برای اولین بار کلمات محبت آمیز بینشان رد و بدل می شد .
بچه های سال آخر را می شد از هیجانی که صورتشان را گل انداخته بود شناخت .
تعداد زیادی از والدین فارغ التحصیلان در زیر درختها اجتماع کرده و منتظر شروع برنامه بودند .
نگاهم بی اختیار در بین جمعیت می گشت .
ژانت هم اتاقی ام که سعی داشت تنهایم نگذارد ناگهان بازویم را فشرد و با شورو شوق گفت :
ــ آنجاست ! کنار درخت سپیدار
و به طرف بوی فرندش دوید .
از بدبختی اشک در چشمانم حلقه زد .حتی این دخترک منچستری نیز با همه ی زشتی چهره اش برای خود دوستی داشت که در لحظات حساس ،همراهش بود .
نگاهم نومیدانه به هر کسی چنگ می انداخت .همه ی دوستانم برای خود همراهی داشتند اما هیچکس با من نبود .
در این روز فوق العاده که باید تمام صورتم می خندید ،بغضی همچون یک هلوی درشت در گلویم نشسته بود با پرسشی که اغلب به سراغم می آمد .چرا از میان همه من ؟
بزودی جمعیت به نظم درآمد و همه به طرف سالن اجتماعات و کنفرانس دانشکده رفتند .اسامی فارغ التحصیلان را برای جا گرفتن در ردیف اول ،از باندهای محوطه ی بیرونی اعلام می کردند !
حلقه های گل ،جعبه های هدیه ی یادبود ،لباسهای مخصوص با آن کلاه های چهارگوش
و منگوله ی آویزان .قیافه های خنده دار و دیدنی بچه هایی که از خوشحالی می گریستند .
والدینی که از موفقیت فرزندانشان هیجان زده بودند ،دویدن گریمورها ،تعویض لباس .
کرم مخصوص صورت برای انعکاس نور در جلوی دوربین فیلمبرداری ،همه و همه مثل نمایشی بر پرده ی سینما بود .
وقتی لباس مخصوص را پوشیده و از اتاق رختکن به سوی جایگاه هدایت شدم گویا باور نمی کردم سهمی از شادی این روز بزرگ به من تعلق دارد .ابتدا یک کنسرت اجرا شد و پس از آن یک پروفسور از آکسفورد برای حاضران سخنرانی کرد و بعد مراسم اعطاء جوائز .
اسمم را شنیدم با رتبه ی عالی و جایزه ی ویژه ی دختری که کار 10 ساله را ظرف 7 سال به انجام رسانده و ... کف زدنها سالن را لرزاند .اما من بطرزی عجیب ! هیچ هیجانی احساس
نمی کردم .
اتوماتیک وار از پله ها بالا رفتم ،دست رئیس دانشکده را فشردم .
وقتی برای انداختن حلقه ی گل به گردنم ، به طرف من خم شد آهسته گفت :
ــ لبخند بزنید !
اما جواب من تنها دو قطره ی درشت اشک بود که نمی دانم از کجا آمد !
جایزه ی ویژه را گرفته و به جای خود بازگشتم .فلاش دوربین ها مرتب روشن و خاموش
می شد .علیرغم تصورات قبلی هیچ شادی فوق العاده ای احساس نمی کردم .
گویا این نیز یکی از وقایع روزمره و کاملاً عادی بوده است .اما آگاه بودم که برای چنین روزی چقدر سخت کار کرده و حالا با آنهمه بدبختی استحقاق موفقیت را داشتم .
خانم ممکن است به چند سؤال ما جواب دهید ؟
خانم ممکن است از ملیت خود برای خوانندگان ما حرف بزنید ؟
شما چطور در این مدت کوتاه موفق به اخذ تخصص شدید ...
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#172
Posted: 6 Aug 2012 06:23
اوه خدایا امان از این خبرنگاران سمج .
حلقه ی گل را از گردنم خارج کرده و از بین جمعیت به دنبال راهی برای خروج بودم .
دیدن شادمانی و هیجان این جمعیت که با کف زدن و سوت کشدن
سالن کنفرانس را روی سرشان گذاشته بودند از تحمل من خارج بود .
از نگهبان خواستم در را باز کند و بلافاصله با فشار جمعیت به بیرون رانده شدم .در خارج سالن نیز ازدحام عجیبی بود .
عده ای که دیرتر رسیده و جایی برای نشستن گیرشان نیامده بود در هوای گرم سرپا ایستاده بودند .
از پله ها سرازیر شدم و در راه با دیدن سانی که شتابان به طرف در ورودی می رفت ناگهان و بی اختیار متوقف شدم .
تظاهر کرد مرا ندیده است .از ترس جاری شدن اشکهایم بقیه ی راه را تا ساختمان پانسیون دویده و تا غروب آفتاب در اتاقم تنها ماندم .
دوشنبه شب سیاهترین شبی بود که تا آن زمان دیده بودم .
تمام روز در اتاق مانده و خود را مجاب کردم که برای بدرقه ی سانی به فرودگاه نروم .اما نزدیک شدن ساعت 8 و دانستن اینکه تنها یکساعت دیگر در شهری نفس می کشم که سانی در آن زندگی می کند ،بی اختیار
تکانم داد .بالاتر از سیاهی که رنگی نبود .او بهر حال می رفت .
چه اهمیتی داشت یکبار دیگر از دستم عصبانی بشود یا نشود .
به بهترین وجهی که فرا گرفته بودم خودم را مرتب کرده و ساعت 5/7 در سالن انتظار
فرودگاه پشت باجه ی تلفن ایستادم .
تصمیم داشتم خودم را نشان ندهم ،بخصوص اگر ظاهرش عصبانی بود . از فاصله ای که پناه
گرفته بودم تونی را دیدم که همراه نانسی در کنار کیف سفری
سانی ایستادند .پس خودش کجاست ؟
مثل اینکه مویش را به آتش کشیدند و به قول امیر «حلال زاده » .
از پشت سر گفت :ــ مینا !
برگشتم و لحظه ای در دریای نگاه سانی غرق شدم .مثل بچه ی خطاکاری که ناگهان غافلگیر شده باشد .احساس تقصیر می کردم .
سرانجام صدایش مرا به خود آورد :
ــ بالاخره طاقت نیاوردی و آمدی ؟
او از اتاقک اطلاعات که درست پشت سر من قرار داشت بیرون آمده بود .
با جدیت گفتم :
ــ برای اینکار از قبل تمام ناسزاهارا به جان خریده ام .
و براستی خود را آماده کردم که بدو بیراه هایش را بشنوم .
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#173
Posted: 6 Aug 2012 06:24
اما او لبخند زنان دستم را گرفت :
ــ به خاطر موفقیتت تبریک می گویم خانم دکتر !
لحن آرام و غیرمنتظره اش قلبم را فشرد :
ــ متشکرم دکتر .و همه ی این هارا به شما مدیونم .
نگاهش لحظه ای روی پیشانی ام خیره ماند .با تردید آنجا را لمس نمود و سرانگشتش را به طرفم گرفت .
خدای من !صورتم از شرم سرخ شد .برای رسیدن به فرودگاه آنقدر عجله کردم کرم را روی تمام صورتم بمالم .
ریشخندش بر شرمساریم افزود :
ــ بدون رنگ و روغن هم جذاب و زیبائی .لازم بود اینهمه خودت را مسخره ی دیگران کنی ؟
زبانم براستی لال شده بود ،آرزو می کردم زمین دهان باز کرده و مرا ببلعد ،چرا
از میان همه او ! که اینقدر حساس بود باید اولین نفری باشد که مرا در این وضعیت مفتضح
دیده و یادآور شود ؟ همان لحظه قسم خوردم که هرگز از هیچ وسیله ی آرایشی استفاده نکنم .
تصمیمم را در چشمانم خواند گفت :
ــ همه ی زنها از این عهد ها می بندند ولی هرگز رعایت نمی کنند .با من بیا .
از باجه ی تلفن عمومی فاصله گرفته و در گوشه ای تنها ایستادیم .تونی و نانسی ما را دیده
اما حرکتی مبنی براینکه قصد پیوستن به ما را دارند از خود
نشان ندادند .
ازدحام جمعیت به حدی بود که بعضاً مورد تنه ی مسافرین قرار می گرقتیم .
سانی پرسید :
ــ چه نقشه ای توی آن کله ی قشنگت داری ؟
سرم را بالا گرفته و متعجب از پرسش بی مقدمه اش گفتم :
ــ هیچ ، فقط به قصد خداحافظی آمده ام .اگر باعث گرفتاری شده ام ،هم اکنون برمی گردم .
دستم را که در دست داشت فشرد :
ــ چه وقت می خواهی خودت باشی .باهوش و زیرک به تو نمی آید که نقش احمق ها
را بازی کنی !
اما این بار اشتباه می کرد .براستی منظورش را در نمی یافتم .با چشم بدنبال نیمکتی برای
نشستن گشتم ،لکن هیچ جای خالی ای دیده نمی شد .گفتم :
ــ شما از چه نقشه ای حرف می زنید ؟
ــ خوب ،آینده ات . تصمیم داری با این دکترا چه بکنی ؟
ــ می خواهم آن را قاب کنم و به دیوار بزنم !
ــ اگر دلت بخواهد می توانی تمام عمر شوخی کنی ،اما برای چند لحظه جدی باش .
صدای زنی در سالن پیچید :
ــ برای آخرین بار از مسافرینی که قصد دارند با پرواز شماره ی 946 به مقصد توکیو سفر کنند خواهشمندم از خروجی شماره ی 7 استفاده فرمایند .
ابروهایم را درهم گره زدم و گفتم :
ــ کارهایی در نظر دارم که ممکن است مدتی در هند سرگردانم کند ،اما بعد از آن اگر زنده ماندم شاید برای همیشه به ایران بروم .
پرسید :
ــ اگر زنده ماندی ؟منظورت اینست که یک کار پلیسی یا جریان جنائی در هند
انتظارت را می کشد ؟
بنظرم رسید که زحمت مطالعه ی دفترچه ی خاطراتم را به خود نداده است .
اگرچه نمی شد مطمئن بود و من به آرامی سرم را به علامت تأیید پرسش او تکان دادم .
اخمهایش درهم کشیده شد :
ــ برای اینکارها وقت زیاد است .تو هنوز جوانی ! زود نیست که پایت را به جریانات پردردسر بکشانی ؟
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#174
Posted: 6 Aug 2012 06:24
با غمی در صدایم پاسخش را دادم :
ــ به قدر کافی صبر کرده و برای رسیدن چنین روزی دقیقه شماری کرده ام نمی توانم برای شروع صبر کنم .
لحظاتی در سکوت به فشردن دستم ادامه داد .گویا به دنبال کلماتی می گشت تا مرا از ورود به این جریان منع کند .سرانجام وقتی سربلند کرد و مرا مصمم دید گفت :
ــ فقط می توانم این را بگویم که بدون فکر هرگز عمل نکن .نگذار احساسات ترا از دریافت حقیقت باز دارد .
من روحیه ی سرکش و مزاج آتشین تورا تنها دشمنانت می دانم .دعا می کنم به کارهای بچگانه دست نزنی .
گفتم :
ــ متأسفم ،حتی اگر شما خواهش هم بکنید از این کار دست برنمی دارم .
با بی قیدی شانه اش را بالا انداخت :
ــ از تو خواهش نمی کنم .میل خودت است .به تو هشدار دادم که با دم شیر بازی نکن . بقیه اش به خودت مربوط می شود .
و سرک کشید تا از میان ازدحام جمعیت تونی را بیابد .
از اینکه برایش بی اهمیت بودم ،احساس عجیبی به من دست داد .
میل به فریاد کشیدن ،پرخاش نمودن و حتی پاره کردن لباسهایش ،به هم ریختن
آرایش فریبنده ی موهایش در وجودم سربرداشت .
برای شروع دعوایی که طی آن بتوانم دق دلی ام را سرش خالی کنم بی تاب بودم .دیوانه وار پرسیدم :
ــ اگر در آنجا کشته شوم برایم متأسف نخواهید شد ؟
با لبخند بی تفاوتی جواب داد :
ــ به این زودی که قصد مردن نداری ! داری ؟
می دانی که درگیر حل و فصل مسائل مربوط به ازدواجم هستم .
و آنوقت از اینکه نتوانم در مراسم خاکسپاری شاگرد یک دنده ام شرکت کنم ،واقعاً تأسف خواهم خورد .
می دانستم سخنان زهر آگینش علیرغم واقعیت تلخ خود در پوششی از شوخی قرار دارد اما بقدری خلاف انتظارم بود که بی اراده گفتم :
ــ تأسف شما به خاطر این نخواهد بود بلکه به دلیل مرگ آرزویتان است .
ــ کدام آرزو ؟
ــ با حماقت هر چه تمامتر گفتم :
ــ آرزوی بدست آوردن من .فراموش کردید چقدر بخاطر آن بی تاب بودید ؟
سرش را عقب انداخت و با صدای بلند خندید .
من در خنده اش چیزی شیطانی دیدم .مرا به طرف خود کشید و گفت :
ــ اگر اینقدر خواهان توجه ی من هستی انصاف نیست در آخرین لحظات ،آرزوی ناچیزت را برآورده نسازم .
توهین آنهم در میان چنان جمعیتی ! آتشی آنی وجودم را فراگرفت و بی اعتنائی اش تحملم را به اتمام رساند .
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#175
Posted: 6 Aug 2012 06:25
به این توجه نداشتم که کجا هستم و او کیست .
من در ان لحظه جز مردی که سال ها احساس مرا به بازی گرفته بود و حالا توهین می کرد و هنوز به خود اطمینان داشت هیچ ندیدم .
دستم بالا رفت و با بی رحمی هر چه تمامتر بر صورت مرد محبوبم فرود آمد .
سانی برای لحظه ای مبهوت ماند رهایم کرد و بی توجه به چند مسافری که مارا می نگریستند ، دستش
را روی صورت ، جایی که سیلی خورده بود فشار داد .
ترکیبی عمیق از رنج و خشم در نگاهش خواندم . چه سرگردانی ای در این چشمان بی قرار موج می زد .
غربت نگاهش ره به کجا می برد ؟ طوفانی در ابرهای خاکستری آسمان چشمش برپا شد .برای اولین بار تلألو اشک در چشمانش درخشید
و لبانش به زمزمه ای کوتاه اما نه چندان مفهوم ،گشوده گشت :
ــ با عشق زندگی کن .
سپس عقب گرد کرد و قبل از آنکه فرصت عکس العمل پیدا کنم به دنبال تونی به طرف سالن ترانزیت رفت و از در خروجی شماره 7 وارد محوطه ی باز فرودگاه شد .
وقتی هواپیمایش در آسمان اوج گرفت صدای شکستن قلبم را به وضوح شنیدم .
باورش اگر چه مشکل بود اما بهرحال واقعیت داشت .
سانی رفت و مرا برای همیشه تنها گذاشت .چنان خلأیی در وجودم پیدا شد که با هیچ جایگزینی قابل پر شدن نبود .
رفتنش را باور کردم و بی محابا خودم را به تونی که به طرفم می آمد آویختم ،به فوریت مرا از خود دور کرد و به آرامی گفت :
ــ خودت را کنترل کن ،موقعیت خوشایندی نیست .
اما من رهایش نکردم .به التماس گفتم :
ــ تونی بگذار احساس کنم وجود دارم .
دستم را فشرد و با چشمانی اشک آلود زمزمه کرد :
ــ به تو حق می دهم که ناراحت باشی ،اما سعی کن آرام بگیری .
در میان گریه نالیدم :
ــ تونی ،چرا اینطور شد ؟ مگر من چه کرده ام که مستحق چنین شکست تلخی باشم .
چشمان نمناکش را در جستجوی نانسی به اطراف گرداند و گفت :
ــ همینقدر که زنده ای شکرگزار باش .بیا برویم .
دستم را گرفت و مرا همچون مرده ای متحرک به دنبال خود کشید .
با او به سوئیت مشترکشان در هتل رفتم .
می دانستم تنها ماندن با یک پسر جوان آنهم در طول شب کار درستی نیست ،اما این چیزی بود که بعدها به فکرم رسید .
آنشب چنان غمگین و افسرده بودم که علیرغم اصرار تونی تا وقتی سپیده دمید روی درگاهی پنجره جای همیشگی سانی نشستم .
به آسمان چشم دوخته و تمام حسرتم را بدرقه ی مرد محبوبی کردم که هرگز به زندگیم وارد نشده بود .
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#176
Posted: 6 Aug 2012 06:25
بخش سوم / فصل 1
اوضاع شهر دهلی نسبت به 9 سال قبل که با دلهره از آنجا فرار کردم ،تغییر چندان محسوسی نکرده بود .
بعد از آنهمه سال به شهری بازگشته بودم که مادرم با همه ی وجود به آن عشق ورزیده و بدنبال یافتن خوشبختی
هزاران فرسنگ از وطنش فاصله گرفته بود .
دهلی براستی زیبا بود .رنگارنگ همچون همه ی شهرهای بزرگ مشرق زمین و پرزرق و برق
خیابان های شلوغ ،ماشین های کوچک با تزئینات و نقره کوبی های قابل توجه و دیدن اتوبوس برقی .
مغازه های پرتجمل ،ساختمان های عظیم ،معابد با قدمت 1000 ساله .
با مردمی صمیمی ،سبزه رو و نگاه های گرم و آشنا .بااین حال تعلق خاطری به این شهر نداشتم و اجبار مرا به سرزمین زیبای طاووس های خرامان و فیل های غول پیکر کشانده بود .
سرزمین 72 ملت .
از تراس بزرگی که به اصلی ترین خیابان دهلی مشرف بود
به تماشای حرکت و جریان زندگی مشغول گشته و برای مدتی مأموریتم را به فراموشی سپردم .
باغ های سرسبز تا چشم کار می کرد گسترده بود و تا حدودی گرمای هوا را
جبران می کرد درجه ی حرارت 95 درجه ی فارنهایت را نشان می داد .
خورشید بر زمین باران آتش می بارید .آه چه ژوئن غیرقابل تحملی .
من برای رعایت کامل جانب احتیاط از تماس با وکیل خانوادگی خودداری کرده و صبح روز بعد در ساختمان وکلا به دیدار آقای دالاهی شتافتم .
وی مردی برجسته و سرشناس بود .اورا از دوران نوجوانی خود ،وقتی که رابطه ی گرم و صمیمی با پدرم داشت می شناختم .
بارویی خوش ،پذیرایم شد و مرا به همکاری اش امیدوار کرد .اصرار داشت مدارک را ببیند.
می ترسید علیه عمو دادخواست داده و شکایت کند و بعد با مدارکی جعلی مواجه گردد .اما
به او گفتم که حتی امکان دیدن فتوکپی آنها نیز وجود ندارد .
بعد از ساعتها توانستم اورا از قطعی بودن صحت مدارک مطمئن سازم ، قرداد را امضاء کرده و با وعده ی ملاقاتی برای هفته ی آینده از آنجا بیرون آمدم .
تا شروع دادگاه که می توانستم شاهد اجرای عدالت باشم ،باید مدارک مخفی مانده و خود به انتظار می ماندم .
حالا نوبت اجرای مرحله ی دوم نقشه ام بود .رفتن به رستوران ها ،کافه ها ی ارزان قیمت و پاتوق مزدوران بی شمار عمو در حالیکه تظاهر می کردم
خود را از چشم آنها مخفی می کنم .با لباس مد اروپایی و عینک آفتابی که بیش از هر چیز در آن محلات پست توجه می کرد .
5 روز بعد با صدای ضربه ای که به در خورد چشم گشودم .
آفتاب نیمروزی از پنجره بدرون اتاق می ریخت و گرمای کشنده اش از همان اوایل روز طاقت فرسا بود .
پرده ها را کشیدم تا مانع نفوذ آفتاب شوم و با ربدوشامبری که روی لباس خواب پوشیدم ،به طرف در رفتم .
البته انتظار چنین صحنه ای را داشتم اما نه به این زودی .
با دیدن چهره ی خشن عمو شوک شدیدی بر من وارد شد و از اینکه قاتل پدرم را سالم و سرحال روبروی خود می دیدم ،تمام مشاعرم از کار افتاد .
او دندان های درشت و سفیدش را به من نمایاند و با لبخند بیرنگی گفت :
ــ انتظار نداشتم تا این حد غریبه شده باشی وقتی خودت در این شهر خانه و زندگی داری چرا به هتل پناه آورده ای .
اگر قبلاً ورودت را اطلاع می دادی خانه را برایت آماده می کردم .
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#177
Posted: 6 Aug 2012 07:54
با صدایی که معلوم نبود از آن کیست جواب دادم :
ــ متشکرم .نمی خواستم ناگهان مزاحم شوم .قصدم این بود که در یک موقعیت دیگر خدمت برسم .
اثاثیه ی مختصرم را داخل کیف سفری ریخته و همراه عمو عازم خانه اش شدم .
دختر عمو نیکا با آغوش باز به استقبالم آمد و چون از دیدنم تعجبی نکرد ،اینطور استنباط کردم که عمو قبلاً او را آماده کرده است .
اتاقی در کنار اتاق نیکا برایم در نظر گرفته شد .
اتاقی بسیار مجلل به اندازه ی یک سالن پذیرایی ،مبله شده با زمینه ای از کرم روشن در تمام وسایل لوکس اتاق و شاید سهمی ازاین انبوه ثروت بادآورده
به قیمت خون پدرم بدست آمده بود .
چه دشوار بود نفس کشیدن در آن محیط و آرزومند بودم هر چه زودتر تکلیفم
را با عمو یکسره کرده و بدنبال آینده ام بروم .
نیکا بدنبال من وارد شد .ما هردو از کودکی انس زیادی به یکدیگر داشتیم و افکارمان به
هم نزدیک بود .
تنها کودکانی که در آن سنین پایین هرگز با هم دعوا نمی کردیم ،و همه چیز
را برای هردومان می خواستیم .
باردیگر در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید با وجود اینکه 3 سال از من بزرگتر بود
همچنان طراوت و زیبایی خود را حفظ کرده و یکی از خوش لباس ترین زنان جوان دهلی
محسوب می شد .
چرخی دور اتاق زد .
و پس از اطمینان از مجهز بودن آنجا ،کنارم نشست :
ــ مینا نمی دانی از بودن تو در اینجا چقدر خوشحالم .فقط یک خواهش از تو داشتم
و آن اینکه گذشته هارا فراموش کنی ! می دانم که سخت است ولی باور کن پدرم
طی چند سالی که بطور ناگهانی از پیش ما رفتی ،بقدر کافی زجر کشیده و عذاب وجدان
لحظه ای او را آرام نگذاشته است .
حالا می خواهد همه چیز را جبران کند .
نگذار سردی رفتارت خشم گذشته را در او بیدار کند .
با او گرم بگیر و سعی کن دوستش داشته باشی .حداقل تظاهر کن
که به او احترام می گذاری .او درصدد جبران است .
ثروتت را به تو برمی گرداند و همه چیز تمام خواهد شد .فقط به او فرصت بده .
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#178
Posted: 6 Aug 2012 07:54
چقدر کوته بین است عمو که می اندیشد همه چیز در ثروت خلاصه می شود .
برای او وجدان و احساس وجود خارجی ندارند .عمو گرگی است در لباس میش که تغییر ماهیت
نمی دهد .
همه چیز را تا زمانی که به سودش باشد ،می پذیرد .
این بار نیز محبت او بدون دلیل نیست .لابد کاسه ای زیر نیم کاسه است و این بار نقشه اش این است که از دوستی من و نیکا سوءاستفاده کند .
مسیر صحبت را تغییر داده و گفتم :
ــ از خودت بگو نیکا ،اینهمه سال دوری باید گفتنی های زیادی را در تو انبار کرده باشد .حالا چه می کنی ؟
خندید و جواب داد :
ــ ماه ها بر سر موضوع کار در خارج از خانه با پدر جروبحث داشتیم اما بالاخره مغلوب شد و از مخالفت بیجا دست برداشت . 5 سال است که در وزارت خارجه مترجم هستم .
پرسیدم :
ــ برای آینده هنوز برنامه ی خاصی نداری ؟ منظورم ...
با گرفتگی خاطر گفت :
ــ مشکل می توانم کسی را جای او ببینم .ناکامی سلمان بقدری دلم را شکسته است که
می خواهم برای همیشه عزادار او باشم .
غمگینانه سر تکان دادم :
ــ بله . حق باتوست .عشق اول هرگز فراموش نمی شود .
جمله ام را به این صورت اصلاح کرد :
ــ عشق فقط یکبار بوجود می آید .ازدواج بعدی را ضرورتها باعث می شود .
ــ پس هنوز ضرورت نیافته است مجدداً تشکیل خانواده بدهی ؟
خندید و گفت :
ــ از من گذشته ،حالا نوبت تو و احمدست .
با شنیدن این حرف یکباره به فکر پسر عمویم افتاده و با تعجب پرسیدم :
ــ او هنوز مجرد مانده است ؟
چشمکی پراند و با شیطنت بازویم را فشرد :
ــ اگر منهم جای او بودم ازدواج نمی کردم .کدام پسری می تواند وقتی دختر عمویی به قشنگی تو دارد فکر ازدواج با دیگری را در سر بپروراند .
پس برایم خواب هایی دیده اند ، اما من نا امیدشان خواهم کرد .
سرم را به علامت امتناع به دو طرف حرکت دادم :
ــ ولی من هیچ علاقه ای به احمد ندارم .فقط به اندازه یک پسر عمو دوستش دارم .
اما آمادگی برای ازدواج با او چیزی است که بهیچوجه در وجودم نیست .
لبخند از روی لبان نیکا محو شد :
ــ ولی او اینهمه سال به امید تو صبر کرده است .چطور می توانی ؟
فکر می کرد تا این حد کودن و احمقم ؟ آنها حتی از زنده بودنم ناامید بودند ، چه رسد به بازگشتم
اما در جواب نیکا با دلخوری گفتم :
ــ متأسفم . ولی من به او هیچ امید یا قولی نداده بودم .
ــ این درست ولی شماها از کودکی برای هم در نظر گرفته شده اید .
چطور می توانی با خواسته ی پدر و عمویت مخالفت کنی ؟
ــ بس کن نیکا . تو باید موقعیت مرا درک کنی !
برای ازدواج آمادگی لازم است .محبتی ولو جزئی برای شروع .
باید قلبی در سینه ی زن باشد که بتواند آن را مملو از عشق شوهرش بکند .
ولی من قلبی در سینه ندارم . دختر عمو می فهمی ؟
نیکا نگاه سرشار از حیرتش را به من دوخت و گفت :
ــ چه اتفاقی افتاده مینا ؟ نمی خواهی بگوئی که تو ازدواج کرده ای ،اینطور نیست ؟
با لحن قاطع جواب دادم :
ــ تو اینطور فکر کن .
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#179
Posted: 6 Aug 2012 07:55
و بعد خسته روی تخت دراز کشیدم .
نیکا شانه هایم را گرفت و تکان داد :
ــ با من روراست باش مینا . اگر از گذشته ات چیزی نمی پرسم دلیلش این نیست
که نسبت به آن کنجکاو نباشم .ولی ترجیح می دهم با سکوت به تو کمک کنم .گذشته ها
را چه خوب چه بد ،فراموش کنی .اما ظاهراً چیزی اتفاق افتاده که قادر به فراموشی اش نیستی !!
روی تخت نرم و اشرافی ،غلتی زده و گفتم :
ــ همه چیز را شاید بتوان از یاد برد اما همه کس را نه !
قصد من اشاره به یک عشق بود اما مثل اینکه دختر عمویم برداشت دیگری کرد در حالی که شرمزده سر را به زیر افکنده بود گفت :
ــ مثلاً پدرت را ؟
جواب دادم :
ــ تو مقصر نیستی ولی بله . مثلاً پدرم را .
هراس زده از کینه ای که هنوز در وجودم ریشه داشت با شتاب گفت :
ــ مینا ،خیلی دوستت دارم .سالها برای بازگشتت انتظار کشیدم و همه وقت دعا می کردم زنده و سلامت باشی .
و حالا دعایم مستجاب شده و در میان ناباوری ما ،تو بازگشته ای .سلامت و با شخصیتی ممتاز و چشمگیر .
نمی خواهم بخاطر اتفاقی که بین پدرانمان افتاده دوستی ات را از دست بدهم .
به هیچ قیمتی به خاطر هیچکس حتی اگر با احمد هم ازدواج نکنی برایم اهمیتی ندارد .
من سلمان را از دست دادم که تورا داشته باشم و حالا نمی خواهم کسی بین ما جدایی بیندازد .
با دیدن قطرات اشک برروی گونه اش شدیداً متأثر شدم .او اگر چه نمی خواست آن زخم کهنه در دل هیچکداممان سرباز کند ،اما صمیمیتش نورامید تازه ای در درونم تاباند
و احساس کردم می توانم روی دوستی اش حساب کنم .
اورا به شوخی روی تخت انداختم :
ــ خیلی خوب ، مثل بچه های کوچولو زودرنج نباش .حالا بگو احمد کجاست و چه می کند ؟
با پشت دست صورتش را پاک کرد و ضمن بالا کشیدن دماغش توضیح داد :
ــ در سینما فعالیت می کند .یکی از سرشناس ترین هنرپیشه های جوان است .امشب برنامه دارد .احتمالاً از تلویزیون تصویرش را خواهیم دید .
کنجکاو بودم ببینم نسبت به سابق چه تغییری کرده و آیا همچنان زیبا مانده است یا نه .
آن روز عمو برای صرف نهار به ما ملحق نشد .نیکا گفت :
ــ پدرم یک شرکت خصوصی تجاری دایر کرده و کارش بقدری سنگین است که اکثراً غذایش را همانجا صرف می کند .
چه بهتر .
وقتی آن قیافه ی زمختش را می دیدم اعصابم بشدت تحریک می شد . ما تمام بعدازظهر در دهلی و مغازه های رنگارنگش به گشت و گذار پرداخته و در بهترین تریای شهر بستنی سفارشی خوردیم .
وقتی با بسته های خرید وارد هال شدیم ،عمو در بالای پله ها ایستاده بود .
مارا با اشاره ی دست به طبقه ی دوم فراخواند . ظاهراً برایمان سورپریزی داشت .
وقتی وارد اتاق شدیم پیانوی بزرگی در گوشه ی اتاق جلب توجه می کرد .عمو روی صندلی نشست و پایه های ظریف صندلی راحتی زیر فشار سنگینی تنه اش غیژ غیژ صدا کرد .
گفت :
ــ برای دلخوشی تو مینای عزیزم و اگر مایل باشی برایت یک معلم موسیقی استخدام می کنم .
تو صدای بسیار زیبایی داری و باید ماهرترین و خواننده و نوازنده ی این شهر بشوی .
من در سایه ی اعتبار شخصی این امکان را برایت فراهم می آورم .
عجب لطف شاهانه ای !
و لابد انتظار داشت فوراً جلویش زانو زده و بخاطر الطاف بی کرانش سپاس بجای آورم .
این مینا مینا گفتن عمو بیش از هر چیز حرصم را درمی آورد و اعصابم را کش می آورد .با این
کار می خواست گذشته ام را مدفون کند .چرا که نام خانوادگی من «دایرا »بود و به ندرت با اسم مینا مخاطب قرار می گرفتم . نیکا قطعه ای شاد را روی پیانو تمرین کرد و بعد همگی به طبقه ی پایین بازگشتیم .
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#180
Posted: 6 Aug 2012 07:55
ناگهان صدای شاد یک مرد جوان در هال طنین انداخت .
ــ آهای زینت ،بعداز چند روز آشغال خوردن حالا که به خانه بازگشته ام فقط دوتا مرغ روی
میز گذاشته ای ؟مگر نمی دانی اربابت به اندازه ی یک خوک پرواری غذا می خورد ؟!
پشتش به طرف در بود و با بی صبری در انتظار شام روی صندلی وول می خورد .
نیکا با هیجان زیاد به طرفش دوید :
ــ هی احمد ،باور نمی کنی چه مهمان عزیزی داریم !
احمد با دست اورا دور کرد :
ــ اوه نزدیک نشو . از گرسنگی روده هایم در حال جنگند .ممکن است ترکش بخوری !
و بعد تازه متوجه ی حرف نیکا شد و به عقب برگشت .
هنوز جوان بود و بسیار جذاب .اما از آن زیبایی خیره کننده ی پسرانه اش تنها سایه هایی برجا
مانده بود .
وقتی از جابرخاست دیدم که چشمان گود افتاده و چینهایی زیر پلک هایش جلب نظر می کرد .
دستانش را از هم گشود و با چشمانی تنگ شده بطرفم آمد :
ــ خدایا چه می بینم ! بیا جلو ببینم .باید به خاطر تو از همه ی دنیا گذشت .
دختر عموی نازنین .
چه سرو خرامانی !
بی پروا بوسه ای برموهایم نشاند که چهره ام را گلگون کرد و بی اختیار جای آن را
با پشت دست پاک کردم .
با تظاهر به دلخوری گفت :
ــ چه دختر عموی بد ادایی .
دستم را گرفت و با مهارت یک استاد رقص به طرف خود کشید :
ــ بعد ازاین یاد می گیری که چطور با من کنار بیائی .هنوز هم مثل دوران نوجوانی
لجباز و یک دنده ام .
مرا کنار خود پشت میز نشاند و تکه ای از سینه ی بریان مرغ را روی بشقاب پلویم گذاشت .
رو به عمو گفت :
ــ چه وقت وارد شده ؟ باید به من تلفن می کردید .
در هر شرایطی که بودم برای دیدنش می آمدم .
عمو با طعنه گفت :
ــ آمدنش نیز به اندازه ی رفتنش پرسرو صدا بود .
احمد نگاه معناداری که در آن دعوت به سکوت بود ،به سوی پدرش انداخت و سپس
به خوردن غذا مشغول شد .وقتی بعد از شام به حیاط رفتیم ،عمو ضمن روشن کردن تلویزیون گفت :
ــ نیکا تو باید بطور جدی روی تعلیم موسیقی فکر کنی تابحال که همیشه از زیر کار دررفته ای
حالا با وجود همراهی دختر عمویت دیگر جای عذر و بهانه نمی ماند .
نیکا فنجان های چای را دور گرداند و سرجایش نشست :
ــ هرکار دیگری که بتوانم برای مینا انجام دهم ،می دهم اما شرکت در کلاس موسیقی
چیزی است که به هیچوجه حوصله اش را ندارم .
احمد فنجان چایش را سرکشید و گفت :
ــ عزیز کوچولوی من ،دنیای امروز ،دنیای رقص و آواز است .دیر بجنبی از قافله عقب مانده ای .
وبا اشاره ی انگشت صفحه ی تلویزیون را نشان داد .
نیکا روشنفکرانه جواب داد :
ــ متأسفم برای تو که همه چیز را فقط از دریچه ی چشمان خودت می بینی .
اگر قرار باشد مردم کارشان را رها کنند و دو دستی بچسبند به رقص و موسیقی پس شکم سرکار را چه کسی پر می کند ؟
احمد با اشاره ی دست جامی خیالی را به لبش نزدیک کرد و چشمک زد .
یعنی که بنوش و خوش باش ،بی خیال بقیه ی چیزها !
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash