ارسالها: 3747
#211
Posted: 6 Aug 2012 11:22
ایول خسته نباشی ادامه بده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 2517
#212
Posted: 6 Aug 2012 11:22
و بدنبال این حرف سیگاری آتش زد و ادامه داد:
ــ نمی خواستم در حضور شما به آن لب بزنم اما فکر می کنم زمان وسوسه ی دختر سراسر رؤیای لندنی فرارسیده .
صحبت های آمیخته با شیطنتش برایم بسیار غیر منتظره بود زیرا او هرگز چنان احساساتی نبود که فکر کنم عاشق شده است .هیچکس نبود از من بپرسد چطور به این باور رسیدم که نصر
درباره ی احساس خودش حرف می زند .
لحظه ای بعد سیگارش را خاموش کرد و به آرامی گفت :
ــ دکتر اعتضاد را که می شناسید؟
در تحیّری ناگهانی سؤال به ظاهر نامربوطش را بی پاسخ گذاشتم و او ادامه داد :
ــ همکارتان است و در کلینیک ویژه ی شما مجانی خدمت می کند .
شخصیت برازنده ای است ،گرچه عشق سرکار بی قرارش کرده و ناخودآگاه کنترل رفتارش را از دست داده است .
چند هفته ی قبل وقتی برای شرکت در افتتاحیه به کلینیک آمدم ،انجا بود .متوجه شدم به دقت من و رفتارم را زیر نظر دارد ،در کنارم می پلکید و من از خصومتی که در نگاهش آشکار بود به حیرت افتادم .در فاصله پذیرایی فرصتی بدست آورد که به من نزدیک شود .
بی آنکه خودش را معرفی کند ،تهدیدم کرد خودم را از سرراهش کنار بکشم .لبخندزنان از او پرسیدم کیست و درباره ی چه موضوعی به خشم آمده است .
با زهرخند گفت ،منظورش خیلی واضح است .تصمیم دارد با دکتر دهنو ازدواج کند و از اینکه یک تازه بدوران رسیده را مرتب در کنار او می بیند حالش بهم می خورد .
متعجب پرسیدم :
ــ شما پاک مرا گیج کردید .
مهندس همچنان در آرامش غوطه ور بود :
ــ من از او نرنجیدم .حالش را فهمیدم .گفتم اگر بخواهید می توانم واسطه ی این خواستگاری شوم چون آنقدر که او تصور می کند تازه به دوران رسیده نیستم .
به او گفتم قبل از اینکه پای خانم دهنو به ایران برسد من در لندن در خانه ی خودم از او پذیرایی می کردم !
تعصبی که نسبت به نصر داشتم مرا واداشت که از خود واکنش نشان دهم :
ــ شما بیش از حد گذشت دارید .باید حقش را کف دستش می گذاشتید .
باید به مردک می فهماندید که حق ندارد چنین برخوردی با دوستان من داشته باشد .
اما نصر از اعتضاد دفاع کرد :
ــ به او توهین نکنید .گفتم مرد خوبی است .درباره اش تحقیق کرده ام .
هیچ اشکالی در سابقه ی او و خانواده اش وجود ندارد .شما هم سعی کنید منصفانه قضاوت کنید .
نباید به خاطر لحن تندی که با من داشته ،نظرتان از او برگردد .
دیگر همه کنجکاوی هایم فروکش کرد :
ــ صرف نظر از برخورد احمقانه اش ،من حتی خیال ازدواج با اعتضاد را به ذهنم راه نمی دهم
چه رسد به اینکه دریچه ی قلبم را به رویش باز کنم .از ممکنات حرف بزنید مهندس ،نه از محالات .
اما نصر باز هم پافشاری کرد :
ــ شاید زندگی شخصی هرکس به خودش مربوط باشد ،ولی با این وضع با این تنهایی تا کی دوام می آورید ؟ نمی توانم به شما بگویم چطور برایتان نگرانم !
ناگهان از اینکه نصر اصرار داشت با اعتضاد ازدواج کرده و وارد دنیای ناشناخته ی دیگری شوم احساس دلگیری عجیبی به من دست داد .مثل این بود که تلاش می کرد همه ی گذشته ام را از من بگیرد .با دلشکستگی ای که در صدایم ارتعاشی محسوس به وجود آورده گفتم :
ــ بنظر می رسد مجرد بودنم شمارا بیش از هر کس دیگری آزار می دهد .واقعاً اینطور است ؟
نصر پیش بینی این را نکرده بود .با آشفتگی گفت :
ــ دلم می خواست علت خودداریتان را از این قضیه می دانستم .کاش به من می گفتید !
عطش دانستن دلیل واقعی حتی روح اورا که هرگز در موضوعات خصوصی
کنجکاو نبود ،آزار می داد .
گفتم :
ــ شما که می دانید ! نه ؟
باسردرگی جواب داد :
ــ فرض کنید اعتضاد کنار رفت ،دیگران چه ؟ خودتان چه ؟ شما متوجه نیستید .بهترین سال های عمرتان را دارید هدر می دهید !
تقریباً موقعیتم را نادیده می گرفت . صدایم ناخواسته بالا رفت :
ــ شما نقشه های مرا دست کم می گیرید و توانایی خودم را در اداره ی زندگی .
تصور می کنید بدون حمایت یک مرد نمی شود ،زندگی کرد ؟ چرا می شود .
نصر کوتاه آمد ولی عقب نشینی نکرد :
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#213
Posted: 6 Aug 2012 11:22
ــ اما این حالت خداپسندانه نیست .انسان کامل زنِ تنها یا مردِ تنها نیست .
ترکیبی است از هردو .شما راه را گم کرده اید بااینهمه زمینه ای که در خودتان دارید، چرا دریچه های قلبتان را بسته اید ؟ به اطرافتان نگاه کنید .
مردان زیادی در نزدیکی شما هستند که صلاحیت باز کردن این دریچه را دارند ،بگذارید یک نفر به حریم خلوت شما قدم بگذارد و این قلب یخزده را به عشق خود نور و گرما ببخشد .
به قلبتان قفل نزنید .اجازه بدهید سرنوشت کار خودش را بکند .شما هم نقشه هایتان را داشته باشید .
مسلم کسی با آنها مخالفت نخواهد کرد .همسرتان کمک می کند سریعتر قدم بردارید ،وقتی خسته شدید کنارتان می نشیند ،به درد دلتان گوش می کند و مشوق شما می شود که از مبارزه
دست برندارید .
هروقت ناامیدی بر شما چیره شد فوراً به خاطرتان می آورد که «او » را دارید .
مرد توانمندی که دوستتان دارد ،روح و جسمش وقف آسایش شماست و سینه اش جایگاه مطمئنی که سرانجام بارتان را به زمین می گذارید و در کنار سنگ صبورتان به آرامش
گمشده می رسید.
در تنهایی سرد و بی انتهای تجرد ،شیرین زندگی ای که نصر به تصویر می کشید ،بال های مهرش را بر سرم می گسترد اما نمی توانست گرمم کند و من همچون جوجه ی بی پناهی که از سرگردانی خویش حیران است محکوم به پذیرش هر سرنوشتی بودم ،و چقدر دردناک است که آدم نتواند حق انتخاب را برای خود حفظ کند .
جوشش اشک ناتوانی را در نی نی چشمانم احساس کردم و گفتم :
ــ باید دیوانه یاشم اگر به چنین زندگی ای پشت پا بزنم . اما آقای نصر شما آدمی نیستید که حقیقت را انکار کند .همینطور سرنوشت و تقدیر را .
وقتی نسبت به یک مرد کاملاً بی تفاوتم و برخورد صمیمی و دوستانه ی او هم
قادر نیست شعله ای از محبت در قلبم بیفروزد ،چطور انتظار دارید با او زیر یک سقف زندگی کنم .
بدون عشق زندگی مفهوم خودش را از دست می دهد . من از این فکر که همسرم به خاطر گرفتاری شغلی من ،بیرون از منزل غذا بخورد و لباسهایش را به خشکشویی بسپارد و بچه هایش را مهد کودک ها بزرگ کنند متنفرم .
من برای لحظه لحظه ی زندگیم نقشه کشیده ام و نمی خواهم هیچ چیز این نقشه ها را بهم بریزد .
شما خیلی خوب با روحیاتم آشنا هستید .
من زنی نیستم که بتوانم تظاهر به عشق ،به خوشبختی ،به راضی بودن ،بکنم . نه ، این
کار از عهده ی من ساخته نیست .
نصر بار دیگر سیگارش را آتش زد و پس از مکث طولانی زمزمه کرد :
ــ ولی آن عشق شاید هرگز از راه نرسد ،خانم دهنو .
صدایش پژواک یأسی دردآلود بود که برجان هردومان چنگ می زد .
واقع بینی نصر ستودنی بود . برای من دلسوزی نمی کرد اما هیچ چیز او را از هشدار دادن باز نمی داشت .
بی آنکه در حالت چهره اش تغییری بدهد از جا برخاست و با انداختن نیم نگاهی به صفحه ی ساعت مچی اش گفت :
ــ شبی به یاد ماندنی می شد اگر با یاد دیگران زخم های کهنه را نمی گشودیم .
او دقیقاً به تصویری که در ذهن داشتم اشاره کرد ،گویا هردو به یک چیز می اندیشیدیم و افکارمان با تلخی هضم می شد .
نصر از آستانه ی در گذشت و با نگاهی پرعتاب گفت :
ــ دکتر مورینا مرد بزرگی بود . مرد بزرگی که با بیرحمی زندگی دخترکی ساده لوح را به بازی گرفت ،اورا ستایش کرد سپس به عشقش خندید و با جادوی نگاهش قلب مهربان او را برای همیشه به روی عشق بست .
نصر شکستم را در بازی تقدیر چنان به وصف آورد که اشکها دیگر تاب ماندن در حصار پلک را نداشت .
حالا که او همه چیز را می دانست دلیلی برای سرکوبی اندوهم وجود نداشت .
او می دید که تارهای قلبم با شنیدن نام دکتر مورینا چطور به ارتعاش آمده است و نمی خواست شاهد خرد شدنم باشد .
گویا با گریستن بی موقع دلش را شکستم .
چهره اش را از من برگرداند و گفت :
ــ گریه نکنید این دومین باری است که جلوی من کنترل خودتان را از دست می دهید .
برایتان دعا می کنم .در حال حاضر این تنها کاریست که از دستم برمی آید .
و،بی آنکه منتظر پاسخی شود به راه افتاد .
آخرین جمله اش در فضای خالی راهرو اندکی طنین برداشت :
ــ خدا را چه دیدی ،شاید فردا روز بهتری باشد !
***
یک کلینیک سیار ؟ پیشنهاد جالبی است اما فکرنمی کنم عملی باشد .
ــ چه دلیلی برای غیر عملی بودن ِ پیشنهادم دارید ؟
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#214
Posted: 6 Aug 2012 11:22
دکتر معروفی رئیس بخش سی سی یو روی صندلی چرخانش جابجا شد و پس از لحظه ای تأمل گفت :
ــ قبلاً از حرفی که می زنم عذر می خواهم دکتر .
شما خودتان یک متخصص هستید .
گمان نمی کنید اینکار شما شبیه دوره گردی کولی ها باشد ؟
ما با تمام تجهیزاتی که در این مرکز مهم وجود دارد هنوز نمی توانیم ادعا کنیم صددرصد در معالجه ی بیماری های قلبی و جراحی مربوط به ان موفق هستیم .
چه رسد که بخواهیم دور شهرستانهای دیگر راه بیفتیم و بخواهیم در بیمارستانهای غیر مجهز
آنجا بیماران را درمان کنیم .
وقتی خود ما تشخیص می دهیم که جراحی در یک اتاق عمل فاقد امکانات کافی برخلاف وجدان پزشکی است ، چطور به خودمان اجازه بدهیم که مردم بیچاره را به سلاخ خانه کشانده و همه را قصابی کنیم .
نه این اصلاً درست نیست .
خواستم از پیشنهادم دفاع کنم که دکتر با تکان دست متوقفم کرد :
ــ اجازه بدهید همکار محترم .امیدوارم از مقامات بیمارستان این خواهش را نداشته باشید که در چنین اوضاع و احوالی به تجهیز تمام بیمارستانهای ایران اقدام کنند .
طبیعتاً شما شرایط جنگ و اولویتها را درک می کنید .
انشاءا... ظرف چند سال آینده این خواسته ی شما تأمین می گردد .
اما متأسفانه فعلاً نه برای ما و نه برای دولت چنین چیزی مقدور نیست .
با لحنی التماس آمیز گفتم :
ــ آقای رئیس ناامیدم نکنید . من روی جلب رضایت شما با دکتر اعتضاد شرط بندی کرده ام .
خندید و با مهربانی گفت :
ــ ناراحت نمی شوید اگر نکته ای را برایتان بگویم .
ــ خواهش می کنم این چه فرمایشی است !
ــ می خواهم بگویم در مدت کمتر از یکسال که در این بیمارستان خدمت می کنید برای رسیدن به خواسته های خودتان تا حد ممکن اصرار و لجاجت کرده اید .
حالا وقتش است که بابا اسباب بازی شما را جایی پنهان کند و بگوید دخترم بازی بس است ،برو به کارهایت برس .
از واقعیتی که به شکل کودکانه مطرح شده بود خنده ام گرفت .
ــ آقای رئیس کم لطفی نفرمایید .شما بهتر از هر کسی می دانید خواسته های من به هیچ وجه جنبه ی شخصی نداشته اند .داشته اند ؟
ــ چه بگویم ! تا به حال کمتر پزشکی را دیده ام که به قدر شما مأموریت بپذیرد .
این اصرار برای رفتن به مأموریتهای مختلف کم کم مرا به این فکر می اندازد که شاید هوس دیدن شهرهای ایران وادارتان می کند به همه ی تقاضاها جواب مثبت بدهید !
ــ شوخی می کنید دکتر ،شایدگمان شما نادرست نباشد اما در مجموع مشکلات زندگی من
به نسبت سایر همکاران خیلی کمتر است و معمولاً سعی می کنم مأموریت آنها را خودم بپذیرم .
هم فال است و هم تماشا .
دکتر معروفی از پشت میزش برخاست و با انداختن نگاهی به ساعتش فهماند که موقع ویزیت بیماران است .
اما حرفهای من هنوز تمام نشده بود .
آقای دکتر .یک تقاضای دیگر !
ــ خواهش می کنم .چی هست ؟
ــ لطفاً روی تجهیز حداقل یک اتاق عمل در هر استان فکر کنید .
البته از نظر تأمین وسایل و نیروی انسانی ،من امروز به وزارت بهداشت می روم .
اگر موفق بشوم وقت ملاقاتی از وزیر بگیرم ،مطمئنم با طرح من حداقل صددر صد مخالفت نخواهد کرد .
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#215
Posted: 6 Aug 2012 11:23
برای شروع می توانیم روی خوزستان سرمایه گذاری کنیم .
در حال حاضر تعدادی از مجروحین جنگ قبل از رسیدن به بیمارستانهای تهران جان خود را از دست می دهند .
در حالیکه با دایر کردن یک بخش مجهز ccu و icu در اهواز می توان جلوی بسیاری از ضایعات قلبی و مغزی را گرفت .
چند نفر از همکاران متخصص در خارج برای راه اندازی طرح اعلام آمادگی کرده اند . و منتظر چراغ سبز ما هستند .
دکتر معروفی دستی به صورتش کشید و سری تکان داد :
ــ نمی خواهم ناامیدتان کنم با توجه به هزینه ای که طرح در بر خواهد داشت گمان نمی کنم آقای وزیر با آن موافقت کند .
گفتم :
ــ راستش را بخواهید ،من برای هزینه فکری دارم .البته در مورد دستمزد تیم های پزشکی نه تجهیز اتاقهای عمل .
ولی هنوز زود است که درباره اش حرفی بزنم بعلاوه بسیاری از همکاران ما داوطلب خدمت در جبهه های جنگ هستند .
با یک تشکل حساب شده می توان از همه ی این پزشکان نهایت استفاده را برد .
ــ می توانم بپرسم چه کسی مسئولیت طرح را بعهده خواهد گرفت ؟
جواب دادم :
ــ از ریسک کردن نترسید آقای معروفی ،والاّ من خودم تمام عواقب خوشایند و ناخوشایند را
متقبل می شوم .
دکتر از در اتاق بیرون رفت :
ــ فکر می کنید انرژی کافی در وجود شما هست ،آنقدر که بتوانید در هفته 3 بار بین تهران و اهواز پرواز کنید ؟
ــ البته . و آمده ام اگر اجازه بدهید برای راه اندازی طرح و مهیا کردن مقدمات ،شنبه آینده به اهواز بروم .
دکتر معروفی خندید و گفت :
ــ راستی که توانایی های یک زن را هرگز نباید دست کم گرفت !
با قراری برای 2 روز بعد ، از اتاق رئیس بیرون آمدم .
نه کاملاً پیروز ولی خوب نه چندان هم شکست خورده . و شادی ام در آن لحظه بر تشویش خاطرم غالب بود .
کسی از پشت شانه ام را گرفت و وقتی سرم را به طرفش چرخاندم لبخند روی لبش نشست :
ــ معلوم هست کجائید خانم دکتر ؟ داشتم باور می کردم که گم شده اید .
لبخندش را باز گرداندم :
ــ چه خبر شده که یادی از من کردی ؟
دستش را همچنان که روی شانه ام بود باز کرد و گفت :
ـ بخاطر این تکه کاغذ ، نیم ساعت است از کار باز مانده ام و الاّ سعادت دیدنم را پیدا نمی کردید !
وارد اتاقم شدم و ضمن بازکردن تکمه های روپوش یادداشت را گشودم .
دستخط زیبا و عجولانه ی نصر :
به نام خدا و با سلام
متأسفم که فرصتی برای خداحافظی دست نداد . به قول خودتان باز یکی از آن مأموریتها که هیچ معلوم نیست این بار هم به خیر بگذرد . اگر لحظه ای وقت ارزشمندتان را گرفتم فقط به این دلیل بود که می خواستم وقت سفر با بدرقه ی نیتهای خیر خواهرم راهی شوم .
دعا گوی شما نصر .
همین ،خیلی ساده و راحت می گذاشت و می رفت ،بی آنکه اطلاع دهد مقصدش کجاست .
رو به پرستار که همچنان سر پا ایستاده بود گفتم :
ــ من امشب در کلینیک هستم ، لطفاً برگ مأموریت یکروزه مرا به سیستان و بلوچستان آماده کنید و برایم بفرستید .
واز در اتاق بیرون آمدم .
ــ خانم شما را به خدا قدری هم به فکر سلامتی خودتان باشید .
پرستار بود که نگرانی خودش را اظهار می کرد .گونه اش را فشردم و خندیدم :
ــ غصه نخور عزیزم فمن به فکر همه چیز هستم .
ــ ولی شما ساعت 8 پرواز دارید . باید تمام روز را صرف بازدید از بیمارستان آنجا کنید .
فرصتی برای استراحت باقی نمی ماند .
در حالی که از مهربانی پرستار جوان متأثر بودم جواب دادم :
ــ در هواپیما یکساعت کامل می خوابم ،به تو قول می دهم.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#216
Posted: 6 Aug 2012 11:23
در راه رفتن به بیمارستان گردنم را کج کرده و با صدایی آرام گفتم :
ــ آقای راننده ممکن است خواهش کنم سر راهمان چند دقیقه ای جلوی ساختمان وزارت نفت توقف کنید ؟
پیرمرد آیینه اش را تنظیم کرد و پرسید :
ــ ای خدا شما آنجا چکار دارید خانم ؟
ــ فقط چند دقیقه لطفاً
می دانستم قیافه ی حق به جانبم اورا مجاب می کند .چون من تمام سلاحهای زنانه را بکار گرفته بودم .
ــ خیلی خوب .اینطور نگاهم نکنید .هر چه شما بگویید .
فکر نصر لحظه ای رهایم نمی کرد .باید می فهمیدم چه اتفاقی برایش افتاده .شاید هنوز در وزارتخانه باشد .
بهترین راه برای اطمینان از سلامت او رفتن به محل کارش بود . دیدن او می توانست همه ی توهمات ناخوش آیند را برباد دهد .
در اتاق او فقط یک میز خالی بود ،میز مهندس نصر .
همکارانش با دیدن من نگاهی معنی دار رد و بدل کردند .سراغش را گرفتم و
جوابی بر خلاف همه ی تصوراتم شنیدم ،دکتر به مرخصی رفته است !
برای چندمین بار به یاد آوردم که او دکتر است نه مهندس اما من به عادت دیرینه همواره اورا مهندس صدا می زدم .
ــ مرخصی ! چه خوب !
نفس راحتی کشیده و بدون احساس خستگی از پله ها سرازیر شدم .
هنوز ساعتی به طلوع خورشید مانده بود که به خانه برگشتم .فرصت کوتاهی بود که خودم را برای سفر به سیستان آماده کنم .
از اقبال بلندم ،زهره تمامی مسئولیتهای خانه داری را بردوش کشیده و لحظه ای که کلید را در قفل چرخاندم ،دیدمش که روبروی اینه اتاق خواب سخت مشغول مرتب کردن موهای زبرش بود .
صدا زدم :
ــ ول کن این یال اسب را که ارزش سشوار و روغن مالی ندارد !
او با ظاهری عصبانی داد زد :
ــ ولش کنم که بشود مثل کله های آمریکایی . نه خانم ،من همه ی مظاهر غرب
را محکوم می کنم ،بخصوص آش شله قلمکار کله هایشان را .
و به طرفم آمد تا کیف و چادرم را بگیرد .
ــ زهره چای آماده داری ؟
ــ بله خانم صبحانه آماده است ،لطفاً سر سفره جلوس بفرمایید تا چای بیاورم .
همچنان که لقمه های کوچک نان و پنیر را در دهانش می گذاشت پرسید :
ــ چه خبر ؟
چطور مگر باید خبری بشود ؟
ــ نه ولی دوستت تلفن کرد و تورا می خواست .
چای را هورت کشیدم بالا و گفتم :
ــ منظورت مهندس نصر است ؟
ــ نه متأسفانه .دلت می خواست او باشد ؟
و مزوّرانه لبخند زد
سقلمه ای به پهلویش زدم که باعث شد فنجان چای شیرین بلوز سفیدش را لکه دار کند .
خندان دستها را بالا برد :
ــ بابا من که حرفی نزدم .چرا لجت می گیرد ؟
ــ ببر صدای خنده ات را . اگر دندان تو درد می کند دلیلی ندارد که من به دندانپزشکی بروم .
با لحن پر تحکّم من لب و لوچه ی زهره آویزان شد . شاید کمی تند رفته بودم .چون با دلخوری آشکاری از سفره کناره گرفت و گفت :
ــ مثل آدم که حرف نمی زنند .تو هم با آن دوستان خارجی ات .
چرا نمی روی پیش همانها تا خیال منهم راحت شود .مدام تلفن می کنند و سراغ داهنو و house او را می گیرند .
انگار تلفنچی استخدام کردی !
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#217
Posted: 6 Aug 2012 11:23
دستش را گرفتم و او را جلو کشیدم :
ــ خوب جون مامان ناز نیاور با آن نطق آتشینی که ایراد کردی .تو باید یاد بگیری که همه چیز را نمی توان یک شوخی خوشمزه پنداشت .فهمیدی دخترکم .
حالا بگو دوستی که تلفن کرد اسمش را هم به تو گفت یا نه ؟
زهره لجوجانه سر تکان داد .نمی شد با آن وضع ادامه داد .اگر سر لج می افتاد حتی یک کلمه
هم از دهانش بیرون نمی آمد .پس فکرش را از ادامه بازی موش و گربه منصرف کردم .از جریان نامه و مرخصی ناگهانی نصر سخن به میان آوردم
به تدریج نرمش نشان داد و لبخندی زورکی برلب آورد :
ــ می خواهی دوباره خرم کنی ؟ حیف که داری می روی سفر والاّ چنان ... بگذریم .
مردی بود با صدای آرام و به زبان انگلیسی حرف می زد .هرچه می گفتم ببخشید
I Canُt speak English
دست بردار نبود .
پرسیدم :
ــ ببینم وقتی حرف می زد ،خودش را بعنوان تونی بلفورد معرفی نکرد ؟
زهره با بی توجهی گفت :
ــ فقط اسم شمارا تکرار می کرد .لابد خیال می کرد گوش های من نقص دارد .چیزی هم
به اسم بلفورد نشنیدم .شاید مجدداً تماس بگیرد ،اگر کار مهمی داشته باشد .
گفتم :
ــ البته که مهم است . من بی صبرانه در انتظار یکی از همکاران هستم .باید در تجهیز اتاقهای عمل و نصب پاره ای دستگاههای جدید کمکمان کند .
اگر برحسب اتفاق تماس گرفت شماره ی مستقیم مرا به او بده .
از جا برخاستم .تا دوش بگیرم :
ــ برایم یکدست لباس آماده کن ، یک ساعت دیگر باید فرودگاه باشم .
زهره بدون تأمل برخاست .انگار نه انگار که چند دقیقه پیش از من رنجیده بود .تصمیم گرفتم با او مهربان تر باشم .
زهره ارزش همه چیز را داشت .حتی کوتاه آمدن از مواضع حقه ی خودم .
***
مردی که صدای آرام داشت و انگلیسی صحبت می کرد اگر چه فکرش قسمتی از ذهنم را در اشغال خود داشت اما دیگر با ما تماس نگرفت .
چند روز پس از بازگشت از سفر پرماجرای ما به سیستان و بلوچستان مقدمات پرواز به جنوب فراهم گردید و هنوز غبار کویر تفتیده شرقی از سرورویمان پاک نشده بود که راهی اهواز شدیم .
در معیّت دکتر معروفی ،مرد دلسوزی که همه ی هست و نیستش را مردانه در کف نهاده و برای انجام خدمت به جنگجویان دلاورمان سینه سپر کرده بود ،این سفر رنگ و بوی دیگر داشت .
در آسمان لرستان اعلام وضعیت قرمز آه از نهاد همه بر آورد .
و دکتر معروفی مثل پدری که شدیداً احساس مسئولیت کند مرا می پائید . خوشبختانه خونسردی مسافرین که اکثراً فرماندهان نظامی بودند به من نیز سرایت کرد و فهمیدم که اینجا جای ترس و هراس نیست .
چند دقیقه ی بعد که البته بسیار طولانی بنظر می رسید ما با اسکورت دو جنگنده ی اف 14 در فرودگاه اهواز به زمین نشستیم .
محوطه ی فرودگاه سریعاً از مسافرین تخلیه شد .در سالن انتظار نیز جنب و جوشی چشم گیر مشاهده می شد .
بلندگوهای شهر مارش پیروزی رزمندگان اسلام را در فضا می پراکندند و مسیرها صرفاً در اختیار آمبولانسس هایی بود که با استتار گِل آژیرکشان در رفت و آمد بودند .
یکراست مارا به بیمارستان بردند و آنجا خدایا ... جایی نبود که بشود بدون وضو وارد شد.
داخل بخشها ،کف راهرو ها ،هرجا که چشم می گرداندی جوانی افتاده بود و پرستاران در تلاش و تکاپو برای وصل کردن کیسه ی خون ،تعویض سرم ، زخم بندی ،جابجایی و
صف طویلی پشت در اتاق عمل .
با حالت آماده باش به طرف راهنمایمان برگشتم و او فورآً با لحنی عذرخواه گفت :
ــ ببخشید که آقای رئیس فعلاً فرصتی برای پذیرفتن شما ندارد .می بینید که وضعیت غیر عادی است .
با حالتی بهت زده و تقریباً بچه گانه پرسیدم :
ــ حمله شده ،مگر نه ؟
و راهنما سر تکان داد .دکتر معروفی باشتاب گفت :
ــ منتظر چه هستید ،مارا ببرید جایی که بتوانیم مفید باشیم و راهنما بلافاصله به طرف اتاق های عمل دوید .
تعدادی افراد عادی نیز در راهرو ها سرگردان بودند و به هر کس که روپوش سفید داشت التماس می کردند ،ما آمده ایم خون بدهیم .
کجا باید برویم !
زن هایی نیز با یک بغل ملافه ی سفید منتظر تحویل تنها چیزی بودند که در چنین لحظه ای می توانست مفید واقع شود .
هیاهویی بود که آدم را در خود گم می کرد و دریچه ای تازه به روی جهان مُدرِک من می گشود.
***
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#218
Posted: 6 Aug 2012 11:24
اینکه چگونه یک زن موفق شده از میان تمامی موانع و دژبان های سختگیر در یک منطقه ی حساس استراتژیک عبور کرده و خود را به پشت خط مقدم جبهه برساند .آنهم درگیر و دار عملیاتی سهمگین .شخصاً معتقدم که فقط لطف خدابود .
اگر چه دیگران آن را دیوانگی محض می دانستند که زن عاقلی چون من بعید می نمود وبعضی که مهربانتر بودند آن را به شانس مربوط می دانستند .
به هر حال شیوه ای که ما ناخواسته در پیش گرفته بودیم ،منطبق بر شرایط جنگی منطقه بود اطمینان بیش از حد و شاید کم رنگ کردن حساسیت یکی از فرماندهان جزء نسبت به کوچکترین
خبری که در آخرین طبقه بندی اسرار نظامی قرار داشت و نفوذ عوامل ستون پنجم منجر به شکست تلخ یکی از مراحل مهم عملیات شب گذشته شده و در وانفسای پاتک وسیع نیروهای خودی و وانفسای محشری که به پا شده بود در عقب یک آمبولانس بدون برخورد به مانعی جدی پیش رفتیم .
دردشت هنگامه ای بود از آتش و خون .
صدای توپخانه اگر چه نزدیک نبود اما غرش رعدآسایش لحظه ای قطع نمی شد .
پدافندهای هوایی ، انفجار بمب های مرگزا .شلیک کاتیوشا همه و همه دست بدست هم داده بودند که صدای ناخوشایند جنگ را به گوش کر دنیا برسانند .
دو طرف جاده میدان های مین که تا ناکجا آباد گسترده بود .
جای جای زمین راکت های عمل نکرده ی دشمن همچون قارچ از خاک سر برآورده بود و پره های انتهایی آن سبب می شد که پشت آدم مور مور شود .
یک تابلوی دستنوشته با خطی عجولانه جنگ سرد را در این میدان رهبری می کرد :
« نزدیک نشوید . خطر مرگ ». همین .
دیگر فرصتی برای نصب تابلو نمانده بود چه کینه ای از ما داشتند این دشمنان که نمی گذاشتند در سرزمین خودمان آزادانه راه برویم .
آمبولانس حامل ما در جاده ای چاک چاک از گلوله های دشمن با سرعت به پیش می راند .
بی اعتنا به دست اندازهای وحشتناکی که دل و روده مان را یکی می کرد .
دکتر معروفی را می دیدم که به سختی کنترلش را حفظ می کرد و وقتی متوجه نگاه من شد با تکان سر تأسف خود را نشان داد .
چهره اش از اشتباه محضی که به نظر خود مرتکب شده و مرا همراه خود آورده بود تیره می نمود .
هنوز سر جای خود غلت نزده بودم که راننده پایش را روی ترمز کوفت و فریاد زد :
ــ بپرید پایین پناه بگیرید . هواپیماهای دشمن .
هماندم آمدند و جاده را وحشیانه کوفتند .بقدری به ما نزدیک بودند که می توانستیم به خوبی آنها را ببینیم ، از این نزدیکی به وحشت افتاده و صورتم را به زمین چسباندم .
دقایقی سخت گذشت پیچیده در بیم و هراس .
صداهای گوشخراش انفجار ،موسیقی مرگ می نواخت و زمین و زمان زیر بمب های مخرب دشمن به لرزه درآمده بود .
من همچون طفلی که بوقت خطر در دامان مادر پناه می گیرد چنگ در خاک انداخته بودم .
اما چنان در فکر، رفتن ،دیدن و خدمت کردن بودم که بوی مرگ را به زانو در آورده و آمبولانس مان را نیز .
اگر چه شیشه هایش خرد شدند و سرانجام گردو غبار و ستون های دود در آسمان بالا رفته و بتدریج محو شدند .
برخاستیم و گردو خاک لباسمان طوفانی به هوا کرد .در وسط جاده به انتظار راننده ایستادیم اما اثری از او نبود .
وحشت به یکباره وجودمان را فرا گرفت .
با نگرانی بسیار چشم به هم دوختیم .چه سکوت نفرت انگیزی .
دکتر با قدم هایی لرزان به آنسوی جاده رفت .لحظاتی برزمین زانو زد و با دست روی خاک را کاوید .انگار دنبال عینکش می گردد . سپس برخاست و با رنگی به سفیدی گچ به طرف من برگشت . با صدایی که اورا بقدر 10 سال پیرتر می نمود گفت :
ــ فقط کمی گوشت سوخته مثل این ... و مشتش را باز کرد ...
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#219
Posted: 7 Aug 2012 04:23
خدایا چه می بینم چشمانم داشت از حدقه بیرون می آمد و گلویم چنان خشک بود
که نمی توانستم نفس بکشم .
قلبم از تأثر فشرده شد و زانویم بی اختیار بر آسفالت جاده فرود آمد .دکتر با حیرت
و سرگشتگی ،اندکی سرپا ایستاد ، سپس برگشت ،گودال کوچکی در محل شهادت آن پسر سرزنده و بانشاط حفر نمود و آنچه از وجود نازنین وی باقی مانده بود دفن کرد ،و سنگ بزرگی را بر گور غریب و بی نشان آن عزیز گذاشت .
سپس در کنارش نشست و برایش فاتحه خواند .من حیران به سهل الوصول بودن بهشت برای جوان بسیجی لبخند می زدم .چقدر آسان رضوان خداوند را به دست آورده و با آن بهای بهشت اورا پرداخته بود اکنون غرق ،درتنعم بی پایانش به میهمانی فرشتگان ساکن ملکوت می رود و هرگز
حتی نیم نگاهی هم بر این کره خاکی نخواهد انداخت .افسوس که مارا برجا گذاشت و خود به
تنهایی پرواز کرد .
دکتر معروفی که لبخند بیجایم را نشانه ی شوک وارده بر روحم می دانست گفت :
ــ صحنه ی تکان دهنده ای بود . ولی بدتر از اینهم خواهی دید قوی باش .
من فقط نگاهش کردم باز هم خندیدم .مرد متعجب به صورتم نگاه می کرد .شاید تصور می کرد دیوانه شده ام .او مرد پرحرفی نبود اما موقعیت ایجاب می کرد مرا از حالت مشکوکم به در آورد:
ــ همراه آوردن شما یک اشتباه نابخشودنی و دیوانگی محض بود خانم .حالا دیگر
نه راه پس داریم نه راه پیش .
لحظاتی بعد ما دوباره در جاده بودیم و مصمم بسوی مقصد مشترکمان به پیش می راندیم .
ماشین هایی که از روبرو می آمدند با بلند کردن دست و روشن کردن چراغ به ما سلام می کردند بی آنکه بشناسندمان و دکتر با همان شیوه جوابشان را می داد .
بتدریج تعداد نیروهای در حال تردد افزایش یافت و از فاصله ی دورسنگرهایی با علامت هلال احمر پدیدار شد .
تقریباً به هدف رسیده بودیم .دکتر پس از آنهمه وقت لبخندی خسته و کمرنگ برلب آورد :
ــ خوب ، اینهم بیمارستان صحرایی .برویم ببینیم کاری برای ما هست یا باید برویم در آشپزخانه
سبزی پاک کنیم .
حضور دو نیروی متخصص تازه نفس با روپوشهای سفید و دست هایی آماده اهداء زندگی در فضای متشنج و دردآلود سوله ی بیمارستان صحرایی حتی در روحیه ی 3 همکار جوانمان تأثیر داشت چه رسد به مجروحینی که در چشم هایشان طوفانی از درد می وزید اما لبهایشان فقط می گفت :
ــ یا حسین . یا زهرا ...
تشنه بودند .اما هیچ التماسی در نگاهشان نبود .
همه چیز را به راحتی پذیرفته بودند و بدنهای زخمی شان بهترین درس را به ما داد .
بسرعت مشغول شدیم . هیچ وقتی را نباید تلف می کردیم .در اتاق عمل را بروی نگاه های کنجکاو همکارانی که نمی توانستند حضور زنی جوان را در نزدیکی خط مقدم هضم کنند و ضمناً آنقدر خسته بودند که نای سؤال کردن هم نداشتند بسته و به سراغ اولین مجروح آماده شده برای عمل رفتیم .
آنشب مهتابی پس از گذراندن یک روز فوق العاده پرکار به اتفاق دکتر معروفی از سوله بیرون آمدیم و در فضای باز بیابان به دیواره ی بتونی بیمارستان تکیه داده و نشستیم .
بچه ها داشتند دعای کمیل می خواندند و ما ترجیح دادیم در هوای آزاد این عطر خوشبو را به مشام جان کشیم .
مجروحین همنوا با خواننده دعا ،سوله را یکپارچه مناجات کردند .دردوردست ها ،هنوز صدای
انفجارهای پراکنده به گوش می رسید و گلوله های منور هنوز هراز گاهی در آسمان به رقص
در می آمد .شبی زیبا و عطرآگین به دعا . زمین جبهه سخاوتمندانه آغوش گشوده و بهترین های ایران را در خود جای داده بود . گرچه در دو روز گذشته فرشتگان بسیاری از این سرزمین کوچ کرده
بودند .
اکنون ما مانده بودیم و زمین زیر پایمان نامأنوس با خاکیانی چون ما ،غریبانه و مضطرب نگاهمان می کرد .گویا تردید داشت
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#220
Posted: 7 Aug 2012 04:24
زیرا شباهتی بین ما و آن فرشتگان سراپا نور وجود نداشت آن فرشته ها کجا و من و معروفی کجا .
ما که با پای آلوده تقدسش را لکه دار کرده و صورت عزتش را با دستان گنه کاری که به قصد تبرک به زمین سائیده می شد خراش می دادیم .
دردا ... اگر با حضور خود قلب جبهه را به درد آورده باشیم .
کاش کسی بود که زبان مارا برای جبهه ترجمه می کرد و به او می گفت :
ــ ای زمین پاک ،ای جلوه گاه عشق ،خصمانه نگاهمان نکن . چندان که تو می پنداری بیگانه نیستیم .
همیشه در خیالمان به همه ی پهن دشت تو اندیشیده ایم .اکنون از ما روی مگردان و ما را بر خوان گسترده ی مهرت مهمان کن .
همراه بچه های بسیجی رو به سوی کربلا زیارت عاشورا را خواندیم .
ساعتی بود که همه ی بندهای تعلق از این خاکدان بی مقدار بریده و سبکبار بر فراز و مکان پرواز می کردیم .
با سلامی که ترنم عشق در آن ارتعاشی محسوس پدید آورده بود به حضور سالار دلاور مردان رسیدیم :
ــ «السلام علیک یا ابا عبدا... و علی الارواح التی حلت بفنائک ... » گویا گرمای دست ابا عبدا...
را با بیعتی دوباره در عاشورای مکرّر تاریخ احساس می کردیم .ما در کربلای ویرانگی و عاشورای غمبار جبهه به تماشای آوارگی خاندان حقیقت نشسته بودیم .
همه ی تاریخ مظلوم شیعه جلویمان ورق می خورد و اسارت بانو زینب به گونه ای عینی
رخ می نمود .شانه هایمان زیر گرانبار رسالتی که برادارن شهیدمان
بر دوش ما نهاده بودند ،سنگینی می کرد و ما هنوز می گریستیم :
ــ خدایا در این سرزمین پاک بر بندگان خالص تو چه رفته است ؟
و جبهه آنقدر مهربان بود که ساعتی مارا بر سر سفره ی معنویتش مهمان کند ،گر چه
خدا می داند لایقش نبویدیم .
ظهر دومین روز اقامت در بیمارستان صحرایی به عیادت برادری رفتم که خودش بچه ی جنوب بود .دلیر مردی که در وجب به وجب خاک خرمشهر جنگیده و در کوچه ی این شهر دوستانش را از دست داده بود .
برادری خونگرم با چهره ای آفتاب سوخته و بدنی زخمی .داغدار هزاران خاطره زنده به گور شده ی شهرش .با چشمی به پاکی آسمان و دلی به عظمت خلیج همیشه فارس .
او روی تختش نشسته بود و از دردهای تلنبار شده ی درونش می گفت :
از زنده به گور شدن کودکان ،تجاوز به دختران و پوست کندن سر جوانان .
از وحشیگریهای بعث و از خیانت رئیس جمهور وقت . او از برادران سپاهی می گفت
که در میدان مقاومت خرمشهر زنده زنده از وسط به دو نیم شده بودند .از رزمندگانی که زیر شنی های تانک له شدند و از حماسه ها و رشادت ها ی شیرزنان جنوبی .
او نماینده ی 45 روز مقاومت مظلومانه ی خرمشهر بود .
او با فرمانده شهیدشان «محمد جهان آرا »و دیگر بچه های سپاه با آجر و تیرو کمان از هر
کوچه و خیابان خرمشهر دفاع کرده بود و اکنون با دلی پردرد ،یک چشم مصنوعی و جای صدها ترکش و بخیه هنوز بسان نخل های مقاوم بی سر سر پا ایستاده بود تا این حماسه ها از خاطر تاریخ محو نشود.
و ما چقدر درگیر خود بودیم و غافل از آنچه هموطنان می کشیدند .
ما دیر زمانی است که گمشده ایم . کاش می گذاشتند این گمشده را در میان پوکه های به گِل
نشسته ،پیشانی بندهای رنگین ،قمقمه های خالی از آب و کلاه های آهنی تکه پاره شده پیدا کنیم .
دریغا براین لحظه ها که شتابان آهنگ رفتن دارد . اجبار زمان ظالمانه ما را از ارض موعود
جدا می کند .
خدا این ناجوانمردی را بر او نبخشد .
در غروب دلگیر و غمباری که گویی همه ی غصه های عالم بر دلمان نشسته است از بچه های صمیمی بیمارستان صحرایی خداحافظی کرده و راه برگشت به شهر اهواز را
در پیش گرفتیم ،گرچه دلمان همانجا ماند .
پیش بسیجی های مظلوم جنوب که زیر آفتاب غیر قابل تحمل خوزستان اقیانوسی از معنا را به تلاطم وا می داشتند و غیرتشان همه ی قدرت مداران عالم را به ریشخند گرفته بود .
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash