ارسالها: 2517
#221
Posted: 7 Aug 2012 04:24
پس از انجام مأموریت در اهواز و انجام اقدامات اولیه برای تجهیز بخش سی سی یو موقتاً به تهران بازگشتیم .
برای سفارش و خرید تجهیزات اقلاً یکماه فرصت لازم بود .و بیمارستان به من یکهفته مرخصی اجباری داد تا برای شروع کار جدید توان لازم را بدست آورم .
تابستان بی آنکه عجله ای از خود نشان دهد . آرام آرام شهر را ترک می کرد تا
تخت سلطنتی اش را به پاییز و شکوه شاهانه ی آن واگذار کند و من با استفاده از مرخصی ای که با پای خودش در خانه ام را زده بود تصمیم داشتم به کارهای عقب مانده ی مطب و کلینیک برسم .
من مدیون ملتم بودم و برایم تفریح ،خوشگذرانی حتی مرخصی معنایی نداشت .اما این تصمیم با مخالفت صریح و علنی زهره روبرو شد :
ــ وافعاً که ...خجالت هم چیز خوبی است . یکباره بگو مرا آورده ای به اسیری .
همراه پدرو مادر ،جایی نمی روم که خانم تنها نباشد .اینهم از قول و قراری که هفته هاست
وعده اش را می دهد . احمق گیر آوردی ؟
ــ عزیزم فقط همین چند روز ،باور کن عید حتماً می رویم . حتی اگر شده
به خاطر دختر خاله هایت ...
ــ ممکن نیست ... سر مرا دیگر نمی توانی شیره بمالی ... همین یکبار که حرفت را باور کردم برای هفت پشتم کافیست .
ــ متأسفم زهره ،نمی خواستم اینطور بشود .اگر تو تا این حد برای سفر شمال بی تابی می توانم پدر را راضی کنم هر طور شده خواسته ات را برآورده کند .
برق امیدی در نگاه زهره دوید ولی خودداریش بیش از آن بود که اشتیاقش را لو بدهد .
ــ لازم نکرده ،راضی به زحمت سرکار علیه نیستم !
و لبهایش را با حرص بهم فشرد .
ــ بچه نشو و برای من ادا در نیاور اگر بخواهی اینکار را می کنم ولی متأسفم که خودم نمی توانم همراهت باشم و مدام اوقاتت را تلخ کنم .حالا برای خرید همراه من می آیی یا باید تنها بروم ؟
ــ که بسته های تورا حمل کنم ! پس فرق من با یک کلفت چیست ؟
ــ زهره امروز چه خبر شده ؟ مثل یک دشمن برای من شاخ و شانه می کشی .
دختر جوان از جا برخاست و بی آنکه جوابی بدهد با لجبازی کودکانه ای مشغول پوشیدن لباسهایش شد .
بزحمت در حاشیه ی خیابان کریمخان زند جایی برای پارک اتومبیل پیدا کردم و به اتفاق در پیاده رو براه افتادیم .صدای ناقوس کلیسا در آن عصر یکشنبه طنین انداخت و مرا به حال و هوای گذشته ها کشاند .
بازوی زهره را فشار دادم :
ــ برویم تماشا ؟ خیلی دیدنی است !
او به تمسخر جواب داد :
ــ همین یکی را کم داشتیم !
و چنان روی برگرداند که جرأت نکردم روی حرفم پافشاری کنم .
مقداری لباس پاییزه انتخاب کردیم و من برای تحکیم فضای دوستی جور زهره را کشیدم .
با بسته های خرید از عرض خیابان رد می شدیم که اتومبیلی شیک و مدل بالا با شیشه های
تیره و مات جلوی پایمان بشدت ترمز کرد .
من با وحشت زهره را که نزدیکتر بود به جلو هل دادم تا سریعتر از مسیر تصادف احتمالی خارج شود .چنان از ترمز بیجای راننده به خشم آمدم که مشتهایم را گره کرده و رو به راننده که موقعیتش به خوبی تشخیص داده نمی شد فریاد زدم :
ــ بدبخت مگر کوری ؟ جلوی پایت را ببین اینجا خط کشی عابر پیاده است .تو حق نداری روی این خط با چنان سرعتی ترمز کنی ؟
تورا چکار به رانندگی ،بیا پایین و به خاطر اینکارت معذرت بخواه والا شماره ماشینت را می دهم تا پلیس گوشمالی لازم را به تو مردک از خود راضی بدهد .
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#222
Posted: 7 Aug 2012 04:24
زهره را دیدم که به کمک عابران از جا برخاست و لنگ لنگان حرکت کرد تا بسته های ولو شده در خیابان را جمع آوری کند ،همهمه و اظهار نظر مردمی که اجتماع کرده بودند اعصابم را کش
می آورد . از لابلای جمعیت و با فاصله ی چند متری اتومبیل سرمه ای رنگ را دیدم که مثل عروسی خرامان حرکت کرد و تلاش من برای رسیدن به او و به خاطر سپردن نمره اش در میان ازدحام کنجکاوانه ی جمعیت خنثی گردید .
آنشب برای شام خانه ی آقای شوکتی دعوت داشتم . زهره با چنان آب و تابی صحنه ی برخورد خیابان کریمخان را وصف کرد که اشک مادرش را درآورد و پدر نیز بطور ضمنی چراغ سبز نشان داد که برای جبران صدمه ی روحی دخترش حاضر است هرکاری بکند .
زهره از خوشی در پوست نمی گنجید .فکر نمی کرد نقشه اش موفق از آب دربیاید و به نظر نمی رسید که از شیره مالی بر سر والدینش به هیچوجه شرمنده باشد . بنابراین ظهر روز بعد به مقصد رامسر حرکت کردند . دختر خاله های زهره بی صبرانه برای ورودش لحظه شماری
می کردند .مسلم تعطیلات خوشی در انتظار دختر جوان بود .
***
ــ چنین چیزی امکان ندارد ! شما نمی فهمید چه می گویید خانم ! حتماً اشتباهی پیش آمده .شاید تشابه اسمی ... یک هفته ی تمام ! خدای من نمی تواند درست باشد .
صدای آنسوی سیم نشان می داد که صاحبش کسل شده است :
ــ بهر حال خانم میل خودتان است ،می توانید بیائید اورا ببینید .فقط 1 ربع فرصت دارید نه بیشتر اینرا فراموش نکنید .
و گوشی را سرجایش گذاشت .
احساس لرزشی گذرا از کرانه های ناپیدای روحم گذشت و چیزی در عمیق ترین لایه های قلبم فرو ریخت .
دلهره و دلشوره ایی فراگیر که زوایای روانم را چون موریانه ای سمج می کاوید و دیواره های سست و نیمه مقاومش را فرو می ریخت .
یک خداحافظی معمولی ... برای رفتن به سفری نامشخص ... جایی که احتمال خطر تهدیدش می کرد ... شاید به خیر نگذرد... اوه خدایا تلختر از ان است که طاقتش را داشته باشم ! او را به تو می سپارم .همه ی نیتهای خیر مرا بدرقه ی راهش کن و به سلامت به خانه اش برگردان .
شتابان به خیابان و نسیم روحبخش آن پناهنده شدم . باید خود را از توهمات سهمناکی
که می توانست به اندازه ی یک طوفان مخرب باشد رها سازم .
طولانی ترین دقایق عمرم در راه رسیدن به بیمارستان گذشت و بعد بی آنکه متوجه باشم از تاکسی بیرون پریدم .راننده از پشت سر فریاد زد :
ــ خانم پس کرایه ات چی می شه ؟
ماشین دربست می گیری و بعدشم یا علی ...
فرصت جرو بحث نداشتم کیف پولم را به طرفش پرت کردم و بدون توجه به اعتراض نگهبان شب وارد محوطه ی بیمارستان شدم .شاید در آن لحظات به دیوانه ای که زنجیرش را پاره می کند بیشتر شباهت داشتم تا یک خانم متشخص .
اما واقعاً چه اهمیتی داشت .مرده شور هر چه تشخص است سلامتی او در آن حال تنها چیزی بود که نمی خواستم با همه ی دنیا عوضش کنم .
قرنی بر من گذشت تا سرانجام اجازه ی نامه ی کتبی بدستم رسید و توانستم وارد اتاقش شوم . امیدوار بودم کس دیگری را روی تخت ببینم هر کسی غیر از او جرأت بلند کردن سرو نگریستن به آنسوی اتاق را نداشتم .
خدایا کمکم کن . به من نیروی روبرو شدن با واقعیت بده .
پرستار همراهم به آهستگی گفت :
ــ یادتان باشد فقط یکربع ، نه بیشتر .
به سختی قدمی به جلو برداشتم ،صدای ضربان قلبم بطرز آزار دهنده ای حکایت از هیجان بسیار
شدیدم داشت . مستقیم جلو رفتم و باز هم زیر لب خدا را به کمک طلبیدم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#223
Posted: 7 Aug 2012 04:24
نگاهم از روی دستان استخوانی او گذشت و بتدریج بالا رفت ... آخ خدا ... صدای فریاد ناخودآگاه
که به سرعت در گلو خفه اش کردم و روی صورت رنگ پریده ی جوان خم شدم .خودش بود
بی هیچ تردیدی .گرچه پیشانی بلندش سرد ،لبهای خندانش به هم فشرده و چشمان سخنگویش خاموشی گزیده بود . اما خودش بود .
مهندس نصر ... که مرا گول زده بود .که رفته است مرخصی ! نصر و شیراز و هواخوری ! همه مرا مسخره کردند ، دستم انداختند و به ریشم خندیدند .تا او با خیال راحت برود جنگ و این بلا را به روز خودش بیاورد .
خودش را به کشتن بدهد و این مردم برای تعطیلات بروند کنار دریا .
او که اینهمه تلخی و مرارت کشید .او که اینهمه می دانست حالا دارد براحتی تسلیم مرگ
می شود و آنها دارند بستنی میوه ایشان را می خورند ،لعنت بر این غفلت ،لعنت ...
خدایا تو از غفلت بدوری ،تو می دانی منصفانه نیست ... عادلانه نیست ...
تحمل اینکه تنها دلخوشی مرا در این دنیا از من بگیری نخواهم داشت ، مگر اینکه قبل از او جان مرا بگیری .
معامله ی خوبی است . تو او را می خواهی نه ؟
خوب پس مرا هم باید تحمل کنی .
من نمی گذارم و دستم را پیش بردم که نصر را بگیرم .اما نتوانستم ... زمین سرد بود و دستان پرستارها قوی و پرقدرت اما چه ظلمت بی انتهایی و چه غار مرطوبی چگونه شد که در اینجا به بندم کشیدند ؟
چشم که گشودم هیچ آشنایی بالای سرم نبود . اما صدای مهربانی اصرار می کرد :
ــ بخورید خانم برای حالتان خوب است بخورید .
مایعی شیرین که نمی توانست از سدّ بغض گلویم راهی بیابد و سرازیر شود ، از کناره ی لبم جریان یافت .
آن را کنار زده و با دلهره برخاستم ،دست زن در میان دستانم با التماس فشرده می شد :
ــ مرا برگردانید به اتاق او ... قول می دهم خودم را کنترل کنم . حالا حالم بهتر است .خواهش می کنم .
ــ نه خانم امکان ندارد .گفتم که فقط یک ربع وقت دیدار دارید .
پزشک معالج در اتاق اوست .هر نیم ساعت یکبار به مریضش سر می زند و اصلاً هم با مزاحم شدن امثال ما موافق نیست .
او یک خارجی بداخلاق و اخموست که حتی زبان ما را هم
نمی داند .
من کمکتان می کنم تا کمی در اتاق ما استراحت کنید .شاید بعد از رفتن او بتوانیم چند دقیقه ای به شما وقت بدهیم .
بین زمین و هوا معلق بودم .
دلم می خواست بال بگشایم و در کنار تخت نصر به پرستاری اش کمربندم .
او 10 روز در کمای مطلق بسر برده بود. و ان سه روز در اهواز ! باید می دیدمش .
ورود ما به اتاق تنشی بوجود نیاورد و پرگویی پرستاران یک بند ادامه داشت :
ــ عجب دکتر دقیق و بداخلاقیه اگر یک مو از سر دستوری که میده کم بشه آدم را درسته با چشاش قورت می ده ...
و بعد همگی خندیدند ،دیگری دنباله ی حرف همکارش را ول نکرد :
ــ بیچاره زبان فارسی را هم درست نمی فهمد .همیشه باید مترجمش حضور داشته باشد .
با این حال وقتی مریض ها باهاش روبرو می شوند چنان کله اش را تکان می دهد که یعنی هرچی میگی حالیمه .
و دوباره هجوم خنده های آبکی و مزه پرانی های تمام نشدنی .
پرستار همراهم به آهستگی گفت :
ــ شما با بیمار چه نسبتی دارید ؟ البته ببخشید که فضولی می کنم .
میلی به هم صحبتی با هیچکس را نداشتم و بدون فکر کلمه ای برزبان راندم که شر او را کم کنم :
ــ دوستش هستم .
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#224
Posted: 7 Aug 2012 04:24
طبعاً کنجکاوی زن ارضاء نشده بود و با سوءظن مرا زیر نظر داشت :
ــ یک هفته پیش که او را آوردند خیلی بهتر از حالا بود .قویتر و سرحال تر . متأسفانه روز به روز بدتر می شود . البته نگران نشوید .دکتر سینا به بهبود او امیدوار است و تنها پزشکی است که تا به حال دیده ام اینطور عاشق مریضش باشد .
فکر اینکه شاید پرستار نوع مجروحیت نصر را بداند در من قوت گرفت و برای لحظه ای
با علاقه مندی نگاهش کردم :
ــ شاید می دانید فامیل ما ، در چه حالیست .لطفاً به من بگویید علت بیهوشی اش چیست و چرا اینهمه وسایل و سیم و دستگاه به سرو سینه اش وصل کرده اند !
نباید می گذاشتم پرستار ماهیتم را کشف کند .بنابراین ناچار بودم با زبان عامیانه پرسشم را مطرح سازم .
زن گویا که راز بسیار مهمی را افشاء می کند و قبلاً بخاطرش مرا رهین منت خویش می سازد سرش را نزدیکتر آورد و زمزمه کرد :
ــ می گویند چند ترکش بسیار ریز به نخاع و مغزش اصابت کرده تازه اگر هم زنده بماند احتمالاً مادام العمر فلج خواهد بود .خدا به داد مادر بیچاره اش برسد . مثل اینکه مهندس است .جوان ناکام .
دلسوزی هایش پایانی نداشت و من به خاطر اینکه او در پیش بینی خود نصر را محکوم به مرگ یا افلیج بودن می کرد به سختی رنجیدم .
ــ خدا هرگز اینقدر ظالم نخواهد بود .
زن صدایم را شنید و زیر لب گفت :
ــ کفر نگو خانم استغفروا...
از پنجره ی نیمه باز راهروی بیمارستان نسیم خنکی به درون ساختمان می وزید و پشت آن پنجره درختان چنار کهنسال دستخوش باد پاییزی اندک اندک برگ های خود را تسلیم
خزان می کردند . لکه های ابر در آسمان دود گرفته ی تهران با سنگینی یک زن پا به ماه جابجا می شدند و ماه با ستارگان درخشان و زیبا در پس این حرکت وعده های پنهانی می گذاشت .
در میان آنها با نگاهی آواره و سرگردان در جستجوی ستاره ی زندگی نصر بر آمدم .
نباید همه این قدر بی تفاوت دست روی دست بگذارند تا ستاره اش افول کند . باید کاری بکنیم .هر کار ممکن یا حتی ... خدایا ایستادن صبر کردن و تحمل داشتن چقدر مشکل است .
صدای قدم هایی محکم و منظم در سالن طنین انداخت .
لحظه ایی پشت سرم متوقف شد و بعد به استواری از من فاصله گرفت .چند دقیقه بعد پرستار میانسال بازویم را گرفت :
ــ متأسفم خانم .پزشک معالج ،ملاقات بیمار را ممنوع کردند و حتی کلید اتاقش را با خودشان بردند .
دیگر از ما کاری ساخته نیست و چشم های شرمگینش را به اطراف چرخاند .همچون
مجسمه ای سنگی به طرف انتهای راهرو براه افتادم ،از پشت پنجره ی کوچکی که به اتاق نصر راه داشت تخت او را دیدم .
محبوب ترین برادری که می توانستم داشته باشم براحتی از کفم می رفت و من
هیچ کاری نمی کردم .مانیتور نصب شده در بالای سر او ریتم منظم و بسیار ضعیف قلبش را به نمایش می گذاشت دستگاه فشار خون قابل خواندن نبود و من با ارزیابی پاره ای نکات پزشکی به دریافت تلخی رسیدم که خود نیز جرأت باورش را نداشتم .
فشار اکسیژن هر چند شدید بود اما سینه ی پر موی او هیچ بالا و پایین نمی رفت و کوچکترین همکاری ای از خود نشان نمی داد . در کل کشش او به مرگ بیش از زندگی بود و این چه معنایی می توانست داشته باشد ؟
اوه نه ،نمی تواند درست باشد . چرا باید چنین بیرحمانه قضاوت کنم ؟
ده ها احتمال در عالم پیچیده ی پزشکی می توان برای این نوع حالت حدس زد .از همه مهمتر خواست خداوند بود . و امید اینکه نصر سلامتی اش را بدست خواهد آورد .گرچه خیلی دیر است .
بله این تلقین اندکی از بار اندوهم را سبک خواهد کرد .
نصر دوباره به زندگی لبخند خواهد زد ،به وزارتخانه باز خواهد گشت و برای من یادداشت های خداحافظی برای مأموریت های مختلف خواهد فرستاد .
و یا دسته گل هایی به مناسبت افتتاح یک مرکز تازه با امضای خودمانی که آنقدر دوستش داشتم و مرا به وجد می آورد .
رضا .
بله این بهتر است . من با همه ی توانم تلاش خواهم کرد همه چیز آنطور که می خواهم پیش برود
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#225
Posted: 7 Aug 2012 04:25
باید پزشک معالج فامیلم را ببینم !
و چنان آمرانه که همه ی پرستارهای اتاق به طرفم چرخیدند !
همان زن میانسال که مقنعه ای به رنگ کرم به سر داشت پرسید :
ــ کار خاصی دارید ؟ هرچه که باید بدانید به شما گفتم .
ــ می خواهم درخواست کنم فامیلم را به خارج از کشور ببرم .با هزینه ی خودم !
نگاه معناداری که اندکی خمیر مایه ی یأس داشت بین گروه سفید پوشان ردو بدل شد و سپس همان زن جواب داد :
ــ این تقاضا قبلاً بارها بررسی شده و هربار جواب منفی شنیده است .متأسفانه شورای پزشکی حرکت دادن بیمار را به منزله ی تسریع در مرگ او می داند .
ــ اما بهر حال من حق دارم پزشک معالج اورا ببینم .
خوب ما این تقاضا را به اطلاعشان می رسانیم و شما فقط گوش بزنگ تلفن باشید .مطمئناً در اولین فرصت خبرتان می کنیم .توجه داشته باشید که پزشک هم یک خارجی است .
از بهترین متخصصان .
و من احمق پذیرفتم و برگشتم .
ساعت ها در آپارتمان راه رفتم ،قدم زنان ،با تأنی ،به
سرعت ،طاقباز روی تخت افتادم و ستاره های آسمان را شمردم .
خواستم خودم را با کتاب سرگرم سازم اما کلمات از جلوی چشمانم فرار می کردند و همه ی اینها نتوانست پاسخگوی انتظارم باشد .
ساعتها در کنار تلفن چمباتمه زدم با امیدواری .اما حتی یکبار هم زنگ نزد تا پرسشم را جواب گوید .چه وقت دکتر را خواهم دید !همه بیفایده .
زمین و زمان با همه ی وسعتشان بر من تنگ و تنگتر شدند .داشتم زیر بار اندوه له می شدم ، برخاستم و با چشمانی که از فرط بیخوابی می سوخت راهی بیمارستان محل کارم شدم .
زیرا تلفن منزلم هرگز به صدا در نیامد .
دکتر معروفی را در محوطه ی بیمارستان دیدم که با دکتر اعتضاد در گیر صحبت بود . نخواستم مزاحمشان شوم اما او متوجه ی حضورم شد و صدایم کرد :
ــ دکتر دهنو ،لطفاً چند لحظه !
با کسالت به طرفشان رفتم .هر دو از دیدن حالت و چهره ام جا خوردند .و اعتضاد با دستپاچگی گفت :
ــ حالتان خوب است ؟ مثل اینکه سرحال بنظر نمی رسید ؟
دکتر معروفی پدرانه وراندازم کرد و با چشمانش پرسید :
ــ اتفاقی افتاده ؟
براحتی گفتم :
ــ در حال یتیم شدن هستم .برای چندمین بار
و قضیه را به سادگی شرح دادم .
چشمان پیر و تجربه دیده ی معروفی تنگ شد و پرسید :
ــ از دست ما کاری ساخته است ؟
اشکی را که بر گونه ام غلطیده بود پاک کرده و گفتم :
ــ شاید بله و شاید نه .به من اجازه نمی دهند با پزشک معالجش صحبت کنم .اجازه نمی دهند اورا به خارج ببرم .
مثل این است که به اسارت گرفته شده .هیچکس بستگی مرا به او باور
نمی کند و خدا می داند اگر از دست برود هرگز به خاطر اینکه هیچ کار مفیدی برایش نکرده ام خودم را نخواهم بخشید .
دکتر با دلسوزی گفت :
ــ نگران نباش دخترم .من همین حالا به آنجا می روم و مطمئن باش هر کاری که
از دستم برآید ،کوتاهی نخواهم کرد .لطفاً آدرس بیمارستان را برایم یادداشت کن .
و شما دکتر اعتضاد ،خانم را به منزلشان برسانید .
می توانیم تا هفته ی آینده روی مرخصی شان حساب کنیم .
دوروز در میان انتظاری کشنده بسر آمد و صبح روز سوم دکتر اعتضاد زنگ در آپارتمانم را به صدا در آورد .
با آماده باش کامل بطرف اتومبیلش هجوم بردم و سلام اورا به گرمی پاسخ گفتم .
سپس پرسید :
ــ آمادگی اش را دارید ؟
ــ بله چه فکر کردید ،هر چه باشد من هم یک پزشک هستم و خونسردی لازمه ی شغل ماست
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#226
Posted: 7 Aug 2012 04:25
لبخندی زد و گفت :
ــ یکساعت دیگر آخرین مرحله ی عمل جراحی شروع می شود .یک تیم سه نفره نهایت تلاش خود را بکار خواهند برد تا با استفاده از آخرین تجربیات و مدرنترین تجهیزات بیمار شما را به زندگی برگردانند .امیدوار باشید .خدا بزرگ است .
ولی خدا می داند نگرانی من بیش از آن است که بتوانم امیدوار باشم .
لحظه ای بعد ما ،از ترافیک کسل کننده ی تهران رهایی یافته و در مسیر ویژه اتوبوسها با استفاده از موقعیت ویژه ی پزشکی بسرعت بطرف بیمارستان رفتیم .
آنجا پشت در اتاق عمل تمام ذرات وجودم به دعا و خواهش و نیاز تبدیل شده بود و التماس در نگاه و اشکهای ناتوانی ام موج می زد .
دونفر از دوستان و همکاران وزارتخانه ی نصر آن جا بودند و همینطور امیر شهبازی که خودم تلفنی اورا در جریان گذاشته بودم و او نیز از همین طریق سایر دوستان را .
اگر چه هنوز هیچکدامشان وارد نشده بودند .سکوت سنگین و غم آلودی بر جمع مردان حاکم و سایه های دلهره بر چهره شان خیمه زده بود .
دکتر اعتضاد به آرامی گفت :
ــ می توانید در اتاق انتهای راهرو کمی استراحت کنید .به موقع خبرتان می کنیم .
و من رفتم .نه بخاطر اینکه استراحت کنم ،بلکه سنگینی نگاه آنهایی که حضور داشتند
معذبم می ساخت و من در آن لحظه با نگرانی نمی توانستم کاری از پیش ببرم .
از اعتضاد تشکر کرده و به طرف سالن نمازخانه در طبقه ی بالا رفتم . جایی که می شد بدون هیچ واسطه و حجابی با روحی عریان در برابر آفریدگار بی همتا ایستاد و بدون ترس و خجالت نیاز
خود را مطرح کرد و برای عقده های انباشته شده ی درون فریاد کشید .
آنجا که می توان بوی خدا را استشمام کرد و با او قهر و آشتی نمود .به دامن لطفش پناه آوردم و به نماز ایستادم .روزگار بازیهای بسیار سختی در آستین خود نهان دارد .بازی هایی چنان جدی که قویترین انسان هارا
به زانو در می اورد .و سرکش ترین جان های عصیان زده را به عجز و مذلت می کشاند .
من بی خبر از بازی های آینده بخود مغرور بودم .از آنچه داشتم یا در پرتو توانایی خود می توانستم داشته باشم .به خاطر دوستی چون نصر .
مرد بی همتایی که سالها در گوشه ی قلبم زندگی کرد و هرگز درصدد توسعه ی جایگاه خود
بر نیامد .
بخاطر معروفی که پدرانه دوستم داشت و راهنماییم می کرد .و به خاطر همه ی کسانی که که با من یکرنگ و صمیمی بودند و هرگز در خیالم نمی گنجید که روزی یک طوفان بنیان کن
بتواند ریشه ی این دوستی ها را از عمق قلبم برکند و تخم حسرت و درد را در دلم بکارد .
من در محاسبات خود به این نتیجه رسیده بودم که دیگر امتحان و آزمایشی در عرصه ی زندگیم وجود ندارد و بخاطر مرارت های بیشمار زندگیم با خدا تسویه حساب کرده ام .اما گردش چرخ روزگار ثابت کرد که هرگز از فتنه های سرنوشت در امان نیستم .
طولانی ترین ساعت زندگیم در نمازخانه کوچک بیمارستان گذشت و زمانی که امیدوار از پله ها پایین آمدم ،خدایا باور کردنی نیست !
نه با آن سرعت .
واقعیت تلختر و سنگین تر از آن بود که بشود هضمش کرد .لحظاتی دستانم نرده های پلکان را سخت فشردند و چشمانم متورمم چند بار باز و بسته شد .
مردی که از اتاق عمل بیرون آمده و با حاضرین گفتگو می کرد ،سرش را با تأسف تکان داد و دوباره به اتاق بازگشت .
مردان لحظه ای مات و مبهوت یکدیگر را نگاه کردند و سپس گریان در آغوش هم فرو رفتند .
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#227
Posted: 7 Aug 2012 04:25
دکتر اعتضاد و دکتر معروفی نیز به گوشه ای خیره شدند .حقیقت چون خورشیدی در دنیای ظلمتهای ابدی ،خونین سر برآورد .غیرقابل انکار . ولی چطور می شد باور کرد و رفتن اورا به تماشا نشست .
نه ،نه ... امکان ندارد ... درست نیست ... در را باز کن ... با مشت به در اتاق عمل کوبیدم و فریادهای شکسته از گلویم بر می خواست :
ــ قاتل ... آدمکش بیا بیرون ... دکتر آشغال خارجی ... آدمکش جانی ... بیعرضه ی نالایق . قاتل تورا با دست های خودم خفه می کنم .تکه تکه ات می کنم . کثافت ... نمی گذارم زنده از این اتاق بروی ... بیا بیرون آدمکش . ترسو ... ترسوی قاتل ...
دکتر معروفی تنها مرد شجاعی بود که جرأت کرد به شیر خشمگینی نزدیک شود که نه جفتش بلکه همه ی گله اش را به یکباره از دست داده بود .
چه تلخ است پایان زندگی او . افول زیباترین ستاره ی آسمان شب بی انتهایم . نه خدایا ... چطور توانستی ... چطور توانستی ...
نصر برگرد ... برگرد ... بدون تو زندگی هیچ لطفی ندارد ... برگرد .برایت سیگار آورده ام .از بهترین نوعش .همان که دوست داشتی .
و هرگز به تو نخواهم گفت آن را دور بیندازی .تو آزادی رضا که تا دلت می خواهد سیگار بکشی و دودش را توی صورتم دود کنی ،مثل همانوقتها در لندن ،آنشب تصادم کشتی ... یادت هست .
تو نمی روی مگر نه ؟ هرگز بی رحم نبودی . می بینی چقدر تنهایم ! تو باعث شدی به ایران بیایم . و حالا به امید چه کسی رهایم می کنی ؟ برگرد تورا به خدا برگرد .
به من نخند نصر ،می دانم به شیراز نمی روی .برایم دست تکان نده خداحافظی نکن
من هم می آیم .
پشت اتاق عمل می نالیدم و هیچ قدرتی نمی توانست مرا از آنجا جدا کند. من آنجا به
بست می نشستم ،آنقدر که نصر دستم را بگیرد و از اندوه رهایم کند .مگر او در آخرین مهمانی خانه ام نگفته بود :«نمی دانی چطور برایت نگرانم ! »
پس می آمد .او هیچوقت بد قول نبود و من به امید آمدنش دیوانه وار به انتظار نشستم .
دکتر معروفی مرا به خود تکیه داد .سوزشی نه چندان محسوس در بازویی که به اختیارم نبود و سرانجام شناور شدن در مهی خاکستری ، سیر ترین خاکستری ای که تا آن زمان دیده بودم .
***
داس های مرگ ناگهان فرود آمدند و مزرعه ی زندگی را از هر چه خوشه ی پر امید تهی ساختند .
فرشته ی بی رحم سرنوشت نیز اندوهمان را به مسخره گرفت .و محو شد .
پاییز ،جنگل را ناجوانمردانه درو کرد ،با همه ی گل های زیبایش . بادهای داغ و سوزان کویر خشک و تفتیده وزیدن گرفت و زمین عطشناک التماس کرد .
آب ، آب . سراب ها وحشیانه هجوم آوردند و لب های داغمه بسته ی زمین عقب نشست .با پای قاچ قاچ از خارهای برنده چگونه می شد پیش رفت ؟
به امید کدامین کورسوی نجات ؟
هیچ صدای دل انگیزی در دشت طنین نمی اندازد . جغدهای پیر در ویرانه ها سکنی گزیده اند و ناله ی شومشان در رگهای ابدیت جاریست .
ناقوسها فریاد می کشند و از گورستان متروک ده ،گردی غلیظ به هوا برمی خیزد .
خورشید پیچیده در غبار درست بالای سر می تابد و ما رانده شدگان با دستانی استخوانی و بدون گوشت از سنگلاخ ها بالا می رویم .
زالوها در مسیرمان خون می طلبند و بدنبالمان می آیند .همه ی امیدها برباد رفته .مفهوم
زندگی دگرگون شده مردگان همه روان و زندگان همه اسیر گور .
نه آبی ،نه امنیتی ،جهان از محبت تهی ،بیابان آکنده از حسرت ،حسرتی پایدار و زاینده .
چشم ها به آسمان ناپیدا خیره در انتظار دستی برای یاری !
***
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#228
Posted: 7 Aug 2012 04:26
یک هفته پس از آن چهارشنبه ی شوم و به مناسبت فرارسیدن روز پرستار جشنی در بیمارستان محل خدمتم برگزار گردید که علیرغم اصرار زیاد همکاران از شرکت در آن عذر خواستم .به همین مناسبت کادر بیمارستانپس از ماهها تلاش و ماندن در نوبت انتظار موفق شده بودند وقت ملاقاتی از دفتر رهبر انقلاب گرفته و تعدادی از پزشکان و پرستاران نمونه را برای دیدار امام راهی حسینیه جماران کنند .خوشبختانه منهم جزو انتخاب شده ها بودم و توانستم به کمک دوستان در این دیدار حضور یابم .
حسینیه کوچک و بسیار ساده ی جماران روح خسته ام را نوازش داد و پس از چندی غفلت دریافتم تا چه حد شیفته ی دیدن مردی هستم که مردم کوچکترین فرمانش را به جان می خرند و هزاران رزمنده فریاد می کشند :
«درد هر تیر و ترکش را به جان می خریم اما اندوه خمینی را هرگز »
مردی چنان قوی که توانست با دست خالی طومار سلطنت 2500 ساله ی شاهنشاهی را درهم بپیچد و هرگز از ناملایمات بیمی به دل راه ندهد .مردی که نصر بیش از جانش اورا دوست داشت و مرتب در صحبت هایش از این رهبر محبوب یاد می کرد .لحظه ای بعد فریاد اشتیاق حاضرین به هوا برخاست و پس از دقایقی انتظار در کوچک چوبی باز شد و سپس خداوندا ... خورشیدی طلوع کرد که پرتو عالم آرایش می توانست در مسیر خود همه چیز را بسوزاند و به آتش کشد .اما او دست پر مهر خدایی اش را برای شیفتگانی که با همه ی ذرات وجودشان فریاد می زدند .«روح منی خمینی بت شکنی خمینی » تکان داد ،سپس نشست و با دم مسیحایی اش جانی تازه در کالبد ما دمید .نگاهش چه عمیق بود ! همچون اقیانوسی ژرف و چنان نافذ که گویا هیچ چیز مانعش نمی شد .از همه چیز می گذشت و بر قلب خسته و مجروحمان می نشست .او که در مصیبت ها سنگ صبور ملتش بود و هرگز خود را از مردم جدا ندانست .غم ملت ، غم او بود و دردشان درد او . او مردی بود که می توانست با نگاه کردن به چهره های تکیده مان ژرفای تحلیل برنده ی وجودمان را دریابد و من هر بار که نگاهش بر حاضرین می چرخید با این پندار
که می بیندم و درکم می کند ناخودآگاه تسلا می یافتم .
چه خوشبخت است امام که یارانی چون نصر دارد و چه خوشبخت بود نصر با مردن در راه آرمان چنین بزرگمردی .حقا که جان در برابر خورشید وجودش ،بی ارزش جلوه می کرد .
***
آنشب پس از بازگشت به منزل برای اولین بار در طول هفته ی گذشته به حرف آمدم و راجع به ملاقات امام صحبت کردم .
زهره شادی عمیق خود را به خاطر طبیعی تر شدن رفتارم ،به سختی پنهان می داشت .و خانم شوکتی هردو چشمم را بوسید و با گریه گفت :
ــ عزیزم زیارت قبول .حالا دیگر امام خودش کارها را درست می کند .
اما هردوی آنها چون روزهای قبل آهسته راه می رفتند و بدون ایجاد سرو صدای اضافی کارهای معمول را انجام می دادند .بی آنکه اجبار وتعهدی در کار باشد تمام روزهای سخت در گذشت نصر را کنارم مانده و هرگز ذره ای شکایت نکردند .
نمونه ای از زن ایرانی که در عزای عزیزان می خروشد ،فریاد می کشد ،فغان و شیون می کند و روز بعد دوباره کمر راست کرده و عزمش برای مبارزه جزمتر از روز قبل است .
بین ما سکوتی آمیخته با احترام حاکم بود . زیرا غمی قابل تقدیس در دل نهفته داشتم که هر دو زن سرشار از زندگی را وا می داشت خاضعانه در برابر عظمتش سر خم کنند ، سکوت ورزند و صبورانه بگذارند سرنوشت راه خودش را برود .
تقدیرم چنین بود و باید مطیعانه با آن خو می گرفتم .
***
تقریباً 15 روز بعد در یک ظهر خنک آبان ماه راهی مطبم در جنوبی ترین نقطه ی تهران شدم .قلبم مالامال غم و چشمانم درخشان از تلالو اشک وقتی نگاهم به تابلوی مطب افتاد و نوار باریک سیاهی که بر گوشه ی آن نصب شده بود .سال گذشته در چنین روزهایی من و مهندس به اتفاق این محل را برای اجاره پسندیده و هردو برای نصب تابلویش عرق ریزان تلاش کرده بودیم .
انگار همین دیروز بود ... که وارد اتاقم شد و شوخی کنان روی صندلی نشست :
« اجازه می دهید اولین مریض شما باشم و قلب بیمارم را برای معالجه
به پنجه ی تیزتان بسپارم ؟... »
وبعد خنده های شاد او و پذیرایی همسایه ی طبقه پایین که صاحب خانه یا صاحب مطب حساب می شد با چای و میوه ! آه ... با نا امیدی ای که چنگ در روحم انداخته بود ،روپوشم را عوض کرده و برای داخل شدن اولین بیمار زنگ زدم . گرفتار تردید که آیا می توانم از پسش برآیم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#229
Posted: 7 Aug 2012 04:26
قبل از همه منشی وارد شد و گفت :
ــ خانم دکتر ببخشید . امروز 2نفر مراجعه کننده ی غیر عادی داشتیم ، یعنی فکر کنم بیمار نبودند ولی وقت ملاقات می خواستند و هردو برای آخر وقت نوبت گرفتند من هم با توجه به وضعیت شما شماره های 11 به بعد را به فردا موکول کردم .بنابراین امروز فقط 10 نفر را می پذیرید .چطور است ؟
ــ گفتم :
ــ متشکرم مریم جان کار خوبی کردی .ببینم آن 2 نفر چطور آدم هایی بودند ؟
دختر جوان شانه اش را بالا انداخت و با حالتی که انگار برای یاد آوری مشخصات آن دو مرد خیلی به حافظه اش فشار می آورد . گفت :
ــ اولی یک آقای خیلی جوان و قوی بود ، بنظرم لباس نظامی داشت و خیلی هم برای دیدن شما مصر بود .
و دومی ؟
از یک هفته پیش هر روز می آید اتاق تزریقات سراغتان را می گیرد .
امروز وقتی داشتم در را باز می کردم آمد و پرسید «شما چه ساعتی مطب را تعطیل می کنید »
منهم ترسیدم و گفتم ساعت 9 .
دست های مریم کمی لرزش داشت .مثل مجرمی که می ترسد ناخواسته اعتراف کند ،با سختی مراقب انتخاب کلماتی بود که برزبان می راند .
پرسیدم :
ــ چیزی شده مریم ؟ راستش را بمن بگو .تو از چیزی نگرانی ؟
ــ چطور بگویم خانم . راستش من خیلی از این آقا خوشم نمی آید بدجوری نگاه می کند و همیشه ی خدا یک آقایی عقب ماشینش لم داده که شبیه ما نیست .
حرف های مریم به سرگرمی نگران کننده ای تبدیل شده بود :
ــ منظورت چیست که می گویی شبیه ما نیست .یعنی آن آقا شبیه آدمها نیست ؟
ــ نه خانم ! اتفاقاً قیافه اش بد نیست .فقط مثل مردهای ما نیست .شکل
خارجی هاست .ماشینش هم همینطور .فکر کنم خیلی پولدار است .
سادگی دختر جوان لبخند بر چهره ام نشاند :
ــ تو رنگ ماشین اورا بخاطر داری ؟
ــ بله خانم ،بنظرم سرمه ای بود .
یک بررسی کوتاه در حافظه ام سبب شد ناگهان جریان برخورد با اتومبیل سرمه ای در خیابان کریمخان را پیش رو مجسم کنم !
ــ آن آقا چیز خاصی به تو نگفت ؟ درست فکر کن !
ــ نه خانم به خدا . فقط همان آقایی که رانندگی می کند حرف می زند .آن یکی همه اش نگاه می کند .انگار دارد به آدم می خندد .بخاطر همین ازش ترسیدم .
حالا اندک اندک نسبت به قضیه کنجکاو شده بودم .اما باید صبر می کردم تا آخر وقت .
ــ خیلی خوب دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد .برو و مریضها را به ترتیب بفرست تو .
***
همانطور که مریم گفته بود مرد جوان واقعاً نیرومند بنظر می رسید .با یک نگاه کافی بود عضلات پیچیده اش را حتی از روی لباس تشخیص داد .
به سختی روی صندلی تاب می آورد و من در برابرش همچون پرنده ای ضعیف جلوه می کردم .
گوشی را از دور گردنم باز کرده و ساعت مچی ام را روی میز مقابل چشمانم گذاشتم .مرد که آمادگی مخاطبش را دید بی مقدمه گفت :
ــ من معاون گردانی هستم که رضا نصر فرماندهی اش را بر عهده داشت
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#230
Posted: 7 Aug 2012 04:26
داشتم ذهنم را مرتب می کردم که با دقت در گفتار مرد جوان شاید بتوانم نوع بیماری اش را تشخیص دهم و یا در صورت درگیر بودن با مشکل مالی به نوعی کمکش کنم . حرفی که او زد آخرین چیزی بود در دنیا که انتظار شنیدنش را داشتم .زنگ ها با صدایی دلخراش دوباره در گوشم نواختن گرفتند و طنین ناقوس مانندشان تا دوردست ها خاطره ام را شخم زد و زخم ها خون چکان سرباز کردند .دیگر به اختیار خودم نبودم .
مرد جوان همچنان که به زمین زیر پایش خیره شده بود ادامه داد :
ــ ممکن است برای خیلی ها نصر مرد مشکل و ناشناخته ای باشد . دارای شخصیتی پیچیده و معما وار البته از نظر آنها .اما ما بچه های بسیجی ،نصر را مثل یک کتاب که برای شب امتحان 10 بار دوره اش کرده باشیم ،می شناختیم .
هیچ کلمه ای از وجودش برای من و بچه های گردان ظفر ناخوانده و مبهم نبود .نصر فقط فرمانده ما نبود ،بلکه پدر ما ،مادر ما ، برادر بزرگتر و همه چیز ما بود . نصر هوایی بود که
استنشاق می کردیم ،آبی بود که می نوشیدیم ،نیرویی بود که می گرفتیم ،شجاعت و ایمانی بود که ما را به جلو می راند .
از دست دادن فرماندهی اینچنین برای بچه ها خیلی گران تمام شد .خیلی سخت .
بچه ها بخاطر دوریش خیلی بی تابی کردند و اگر نبود وضع خاص جبهه و تک و پاتک های بعد از حمله همگی برای دیدنش به تهران می آمدند .
او همیشه در این یکی دو سالی که با او آشنا شدم یک پایش جبهه بود و پای دیگرش پشت جبهه .اما موقع حمله مرتب سر و کله اش پیدا می شد .
ناگهان می آمد و بی خبر می رفت .
سخترین کارها را بر عهده می گرفت .کمتر از همه می خوابید و بیشتر از همه
گریه می کرد .وقتی دوستان و همکارانش می پرسیدند :
ــ رضا توی جبهه چکاره ای ؟
می گفت :
ــ « کفش بچه ها را واکس می زنم ،چادر ها را جارو می کنم و توی آشپزخانه ظرف می شویم .»
نه اینکه دروغ بگوید ،به خداوندی خدا همه کار می کرد .خانواده اش هیچوقت نفهمیدند پسرشان فرمانده بوده .
آنهم بهترین فرماندهی که من در طول این چند سال جنگ دیده ام .رضا بخاطر بچه ها از جانش مایه می گذاشت .فدایی همه بود .تمام جسم و جانش از ایثار و فداکاری ساخته شده بود .
در جنگ از همه نترس تر و جلوتر بود .اما رام و مطیع قانون .
با اسرا درست مثل نیروهای خودی برخورد
می کرد .به بچه ها سفارش می کرد اذیتشان نکنند .قمقمه ی آبش را به آنها می بخشید ،وقتی خودش بشدت تشنه بود . می گفت :
ــ مسلمانند .درست مثل خود ما ، باید هوایشان را داشت .
چند وقت پیش توی جبهه با هم بودیم نزدیک آبادان .می خواست برود پالایشگاه که شیمیایی زدند . بچه ها ماسک داشتند .فیلتر ماسک راننده ظاهراً خراب شده بود رضا بی توجه به وضع ناجوری که داشتیم ماسک خودش را به او داد و به خاطر اینکارش مدتها بستری بود ..خدا بهش رحم کرد والا حتماً از بین می رفت . یا چشمانش را از دست می داد .
رضا بچه ای بود که درد محرومیت و فقر را چشیده بود .
به همین جهت خیلی به فکر بیچاره ها بود .یکروز به مبلغی پول احتیاج داشتم .رفتم پیش او .
سرش را زیر انداخت و گفت :
ــ محمد جان شرمنده ام .هیچ پولی ندارم .و می دانستم اگر توی حسابش حتی 1000 تومان داشت از من دریغ نمی کرد .او هر چه در می آورد خرج مردم بدبخت می کرد .هیچوقت بخاطر تحصیلاتش دچار غرور نشد .
مثل بسیجی های گردانش با دمپایی پلاستیکی می آمد اهواز .برای شرکت در جلسات مهم نظامی یا تلفن زدن به خانواده اش .می گفت :
ــ من از همه ی شما عقب ترم .ولی خدا می دانست او که بود و چه بود .من در برابر عظمت روح و مناعت طبعش چه دارم بگویم .
رضا را فقط خدا می شناخت و بس و شاید اندکی هم
بسیجی های دلسوخته ای که شاهد گریه های نیمه شبش بودند .
او فرمانده بود و
در آشپز خانه هم اگر کاری بود نه نمی گفت .نزدیکی های حمله که می شد سر بچه هارا اصلاح می کرد و به اجبار وادارشان می کرد دگمه های لباسشان را بدوزند . و می گفت :
ــ نمی خواهم وقتی شهید می شوید نا مرتب باشید .
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash