انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 25 از 25:  « پیشین  1  2  3  ...  23  24  25

آن نیمه ی ایرانی ام


زن


 
فریاد کشیدم :
ــ از سر راهم برو کنار بدبخت بی نوا .
دستم را بلند کردم که با کیفم او را از سر راهم دور کنم .عقب ننشست .ضربه بر شانه اش فرود آمد و با حرکتی سریع مچ دستم را چسبید .تلاش کردم رهایش کنم .اما نبردی نابرابر بود با مردی که کمربند سیاه دان سوم می پوشید و او چنان ملاحظه ای نشان می داد که بیشتر عصبا نیتم را دامن می زد .
با استفاده از ملایمتش خود را عقب کشیدم و ناگهان بطرف در یورش بردم .باید هر طور شده خود را به در ورودی حیاط می رساندم .در آنصورت نجات حتمی بود .با تمام قدرتی که در پاهایم سراغ داشتم ،شروع به دویدن کردم . البته احمقانه بود اما باید سعی خودم را می کردم .در انتهای بالکن بیرونی گوشه ی چادرم بدستش افتاد و به عنوان آخرین دستاویز به آن چنگ زد .نتیجه اش رها شدن ناگهانی من و سقوط از پله ها .برخوردم با شنها و سنگریزه ها در تاریکی شب طنین خفه ای داشت .شوری خون در دهان و سوزشی جزئی
به دنبال پارگی گوشه ی لب .
سانی بدون استفاده از پله ها خودش را از جایی که ایستاده بود پایین انداخت تا مرا از زمین بلند کند .با تحکم گفتم :
ــ به من دست نزن والاّ فریاد می کشم ... با درماندگی از من فاصله گرفت ،نشستم و با پشت دست گوشه ی لبم را پاک کردم .
سانی در خیال خودش مرا تسلیم شده پنداشت .اما درست برخلاف انتظارش فرار من باز هم به جانب در بود .این بار فقط یک مانع و بعد آزادی ! خدایا کمکم کن به آن برسم .
در آن لحظات تحقیر شدن اهمیتی نداشت ،تنها رسیدن به خیابان مهم بود .ناگهان خیابان محبوبترین جای دنیا شد و شلوغی اش بهترین تسکین ... اما افسوس که طبیعت زن را ناتوانتر از مرد آفریده و قدرت جسمی آن دیگری را افزون برما مقرر داشت .
سانی می دانست اگر رها شوم دیگر دسترسی به من نخواهد داشت .برای او فقط یک راه مانده بود و بی توجه به خشونتی که باید اعمال می کرد همان را عملی ساخت .
بدون هیچ مقدمه ای یک دستش را به ناگهان روی دهانم قفل کرد و با دست دیگر مرا از زمین کند .همچون پر کاهی معلق در هوا .
دچار احساس ناخوشایندی که مرگ را برایم شیرین می نمود .با نوک پا در را بست و راه پله ها را در پیش گرفت .خون در عروقم منجمد می شد و ضربان قلبم چنان شدت گرفته بود که هر آن
می توانست به ایست کامل منجر شود . در فضای نیمه تاریک اتاق با ملایمت مرا روی تخت گذاشت ،کلید آباژور را زد و کنارم نشست .
تنها سلاحی که مرا از پا انداخت جمله ای بود که فوراً بر زبان آورد :
ــ مینا، لطفاً مجبورم نکن دست به عملی بزنم که در حضور نصر شرمنده شوم .ممکن است

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
می دیدم که هیچ خشمی در نگاهش نیست .پس از آنهمه ناسزا و درگیری که کاملاً در شأن شاهزاده محترم دربار یک امپراطوری عظیم بود چیزی جز محبت و عطوفت عمیق در چشمانش نیافتم .
ظاهراً آرام گرفتم .
جمله ی بعدی را بر زبانش جاری ساخت :
ــ اگر به تو ثابت کنم که به هیچ زنی خیانت نکرده ام و هیچ تعهدی را زیر پا نگذاشته ام ... با من ازدواج می کنی ؟
چه خواب شیرینی ! چه دنیای خواستنی ای !
اصلاً پس از آنهمه شاید او هرگز زنی را شریک زندگیش نساخته باشد ! آیا ممکن است ؟
انتظارها چقدر دیر به انجام می رسند و رؤیاها چه سخت تحقق می یابند .روی تخت نشستم و سرم را به زانو تکیه دادم .
مثل بچه ای که خودش هم نمی داند چرا کتک خورده .
آیا لازم بود تا این حد شکنجه ام دهد و سپس آن جمله را ،آن کلمات سراسر زندگی را ،آن نوید درهم یکی شدن را بر زبان آورد ؟
می توانست حتی سر میز شام هم مطرحش کند یا هر جای دیگر . چرا گذاشت با گفتن چنان کلمات ناهنجاری خود راخفیف کنم ؟درباره ی سانی همه جور سؤالی مطرح می شد و همه بدون جواب ... کار او هرگز روی ملاکهای معمول و معیارهای عادی صورت نمی پذیرفت
و من با همه ی آرزویی که برای گفتن کلمه «بله » داشتم وجود سد مرتفعی بین خود و او را احساس می کردم .
سانی هوشیارانه تردیدم را درک کرد :
ــ مرا دوست نداری ؟
به من نگاه کن مینا .به چشمانم نگاه کن و آنوقت بگو نه .بگو که مرا نمی خواهی .در آن صورت مطمئن باش هرگز عشقم را تحمیل نخواهم کرد .می روم و جایی در آخرین نقطه دنیا سرم را به سنگ خواهم کوفت تا یاد ترا برای همیشه از خاطرضمیرم پاک کنم .
آن جادوی صدا اثری کارساز و شگفت انگیز بر من داشت . همیشه چنین بود .گفتم :
ــ چطور می توانم به شما نگاه کنم .بعد از آنهمه ناسزایی که بر زبان راندم . خدا مرا لعنت خواهد کرد !!
ــ آن را فراموش کن عزیزم .همه اش تقصیر من بود .واقعاً باور نمی کردم نصر درباره ی من به تو نگفته باشد .برنامه ی ما به کلی چیز دیگری بود .اما مرگ غیر منتظره اش ...

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
بگذریم .شاید این نوع خواستگاری ِ تقریباً وسترنی ،غیر معمول باشد . اما مینا ، فراموش نکن تو حالا 28 سال سن داری .یک دختر احساساتی 17 ساله نیستی که بخواهم عاشقانه سرراهت را بگیرم و بگویم دوستت دارم .
گرچه طنین خوشایندی دارد این جمله .
بگذار بگویم مینا که می خواهمت همیشه .نمی توان گفت از وقتی ترا دیدم .عشق تو چنان با جانم عجین شده که براستی آغازی برایش نمی یابم .
سالها دوستت داشتم .دیوانه وار ، جنون آسا و شاید یکطرفه ،می فهمی دلیل این یکطرفه بودن را ؟
زیرا تو هرگز مرا به خود نخواندی .ورودم را به حریم خود ممنوع کردی .نگذاشتی فرصتی پیش آید تا به تو بگویم که چطور ذرات وجودم یکصدا ترا می خواهند و طلب می کنند و من به خاطر آن فرصت های از دست رفته در پیشگاه قلبم احساس گناه و شرمساری می کنم .
چون رنجاندمش و خواسته طبیعی اش را مذمت و سرکوب کردم .من تو را می خواستم .
عمیق ترین خواستنی که یک انسان بتواند تحملش را بیاورد و دم نزند . ولی تو در هر بار که قدمی به سویت برداشتم صد قدم از من دور شدی .
می خواستمت همانطور که بودی ولی تو اگر هم اندکی توجه نشان می دادی در قالبی بود که خودت درست کرده بودی و می پسندیدی .آن طور اسیر و من تحمل عشق مشروط را نداشتم .
چون تحقیرم می کرد و هرگز مرد از چیزی بیش تر از حقارت نمی ترسد .
تو بی اجازه وارد قلبم شدی .اخطار کردم که در حریم عشق باید با احترام وارد شد .بدون به پا داشتن کفش . آن طور که موسی برای شنیدن سخن خداوند به « طور » رفت .
اما تو عزیز کوچولوی من ،دستم انداختی .به افکارم خندیدی و با پاشنه های کفشت قلبم را مجروح ساختی ! باور نمی کنم که تو اینقدر بی رحم باشی !
چطور می توانستی ؟ سرزنده و با نشاط ، سرشار از زندگی که می توانستی به دیگران وام بدهی ! من که گمان می کردم مرد مغرور و خودخواهی هستم ، مطمئن از خود ،، غفلتاً در دام کسی افتادم که هیچ چیز و هیچ کس را در دنیا نداشت .
اما شانه هایش را مغرورانه بالا می گرفت و با آن دماغ سر بالای از خود راضی اش آنطور راه می رفت . گویا ملکه ی جهان است و من به تو می گویم مینا حتی امپراطریس ژاپن نیز چنین مغرور راه نمی رود که تو می روی !
ملکه ی من ! گویا نبض زمان در انتظار فرمان توست ! بمیر یا زندگی کن به فرمان من .

صدای سانی بتدریج در مهی رؤیا گونه محو شد و نگاهش گویا برفراز سالها به پرواز در آمده گذشته ها را با حسرت مرور می کند .
با لحنی آرام طوری که خیال حریر گونه اش آسیبی نبیند گفتم :
ــ اگر قرار است از بی مهری شکایت کنیم من از شما سزاوارترم . با این حال از همه
در می گذرم . به من بگوئید استاد ، اگر احساس شما واقعاً این بود چرا به آسانی از من دست برداشتید .این اواخر تقریباً به التماس افتاده بودم .یادتان هست ؟
سانی همچنان در کند و کاو خاطراتش مشغول بود و اینطور جوابم را داد :
ــ آنشب را به خاطر می آوری ،در هتلی در لندن . مهمانی ای که به مناسبت ورودم به آن شهر بر پا ساختم .
آن شب که برای اولین بار با ... مهندس نصر آشنا شدم .چیزی است که می خواهم به تو بگویم مینا همانطور که صادقانه به او گفتم .آنشب من درخشش عشقی آتشین را در نگاه غمگین نصر دریافتم .
نوعی التهاب که بی تابش می کرد و من احساس کردم سینه اش زیر بار این عشق به تنگ آمده است .آنهمه صمیمیت و نزدیکی بین شما دو نفر مرا به این باور رساند که نصر گرفتارت شده است و چون بزرگی و عظمت روح آن مرد سخت مرا تحت تأثیر خود قرار داده بود ،تصمیم گرفتم از سرراهش کنار بروم .یک فداکاری ،یک ایثار و البته کاملاً بیهوده و بی ثمر .
چون می دانی عزیزم ،مغز من کوچکتر از آن بود که بتوانم نصر را بشناسم .او از حد انسان فراتر رفته بود . حتی از فرشته ها نیز بالاتر .او معنای زندگی را به چشم می دید .بله نصر عاشق بود .به تمام معنی . اما هرگز عاشق تو نبود .
متأسفم که این را می گویم .هر زنی و هر انسانی دوست دارد محبوب دیگران باشد . طبیعی است . اما در مورد نصر قضیه متفاوت بود .او عشق های کوچک را واگذارده و عشق بزرگ را برای خود برگزیده بود . در حقیقت او غرق در محبت آفریننده ی تو بود و اگر توجهی به مینای من نشان می داد صرفاً به جهت این بود که او را آفریده ی معشوق خود می دانست و بعلاوه تو هم تا حدی
در این رفتارت شبیه نصر بودی .چقدر احمق بودم من که تو را به خاطر همراهی و همفکری دائمی ات با نصر سرزنش می کردم .
و نمی دانی چقدر احساس شرم می کنم وقتی در رویارویی با خود می بینم دلیلش تنها حسادت به نصر بود و موقعیتی که او در قلب تو داشت . واگر مرا ببخشی به تو صادقانه می گویم دختر بدبختی هستی ،از آنجا که بیش از یکسال در تهران با او در تماس بودی و هرگز نتوانستی کوچکترین احساسی در قلبش برانگیزی . نصر سزاوار بهترین های دنیا بود ... اما ... واقعاً دنیا لیاقت او را نداشت .
نصر باید می رفت ،دیگر تحمل بودن و ماندن نداشت .و اگر توجه کنی می بینی که ما هیچکدام از اصل رفتن او ناراحت نیستیم . درست است که بهترین دوستمان را از دست داده ایم اما مینا من اعتراف
می کنم به عنوان پزشک معالج نصر که او هیچ کششی به سوی زندگی نداشت .کوچکترین میلی به بازگشت در وجودش نمانده بود . به همین دلیل سیر درمان معالجات که در مورد خیلی ها صد در صد اثر مثبت دارد ،درباره ی نصر کوچکترین موفقیتی به دست نیاورد . نیرویی از ماوراءطبیعت روح او را به سوی خود می خواند و نصر توان مقاومت نداشت .خود آگاهی اش آنقدر بود که درست قبل از رفتنش به جنوب مرا از وضعیت تو آگاه کرد و گفت که هنوز هم به انتظار من نشسته ای .شاید خائنانه به نظر برسد اگر اقرار کنم که تماس من و نصر هرگز قطع نشد .،حتی پس از بازگشت من به توکیو و آمدن او
به ایران ،جرقه ای که او در قلب و فکر من بوجود آورد به تدریج شعله کشید و همه ی وجودم را فرا گرفت

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
ناگهان من دریافتم دیگر سانی گذشته نیستم .مردی که آمده بود تا در میان استقبال مردم کشورش به افتخار دامادی امپراطور نائل شود ،حالا فقط و فقط تشنه ی دانستن واقعیت بود .
در عطش دانستن راز زندگی می سوختم و طبعاً نمی توانستم از مردی که اکسیر حیات را در دست داشت
چشم پوشی کنم . من قبلاً یکبار دیگر به ایران آمده ام .حدود 3ماه پیش .بی آنکه تو بفهمی .من به دعوت نصر آمدم .برای آشنایی با اصول دینی که می توانست روح تشنه ام را سیراب کند و به
سرچشمه ی حیات نزدیکم سازد .در بازگشت به توکیو من مردی مسلمان بودم .
اوکایو نامزدم دختری که 2 سال تمام به انتظار پایان ماجراجویی ام نشسته بود دریافت که مرد زندگی اش را برای همیشه از دست داده است .او حاضر بود به خاطر من از همه چیز خودش دست بردارد .
اما اینکه عقیده اش را فدای من کند برایش قابل پذیرش نبود و بنابراین با تفاهم کامل هر کدام به راه خود رفتیم .
غمنامه ای است این سه ماه آخر زندگی در دربار و من قصد ندارم روح لطیف تو را با بیان آن خاطرات تلخ آزرده کنم . در طی مدتی که از هم دور مانده ایم ،من برای فراموش کردن تو به هر کاری که فکرش را بکنی دست زدم .
اما عشق تو گردابی می ماند که هر چه بیشتر تقلا کنم ،عمیقتر در آن فرو می روم .
برای چه می خندی ؟ باور نداری که اینطور باشد ؟ قسم می خورم که هست .شاید بدتر هم باشد .
من دو گمشده در جهان داشتم .دو حقیقت بهم پیوسته .و برای ادامه ی زندگی فقط یک راه وجود داشت ،پیوند زدن وجودم به این دو حقیقت .
من بالاخره پذیرفتم که جهان حقیقت واحدی است و گمشده ی من در وجود خودم نهفته است .نه جای دیگری . کافی بود صدایش کنم تا جوابم را بدهد و من با کمک نصر و راهنمایی دانشمندان دینی که او مرا به آنها معرفی کرد سرانجام موفق شدم خدا را بخوانم .
با همه ی وجودم ، و او در میان ناباوری من ،جوابم را داد ، چنان به مهر ،گویی سالها منتظرم بوده است . پس از آن فقط تو ماندی . دومین گمشده و من بخاطر رفتارم چنان شرمنده بودم که نمی توانستم از نصر درباره ی تو چیزی بپرسم .بنابراین براه افتادم . تمام لندن و هند زادگاه تو را زیر پا گذاشتم با حرارت بسیار ،رد تو را در همه جا یافتم و سرانجام این رد به تهران ختم شد و من هر بار با یادآوری دوباره رفتنت ،وجودم را سرشار از سپاس خداوند می یابم .
حالا اینجا هستم ،در کنار تو .بی هیچ لقب و عنوانی و بدون ثروت .با پس انداز شخصی ام در لندن فقط قادرم خانه ای به تو بدهم که در آن زندگی کنی و دیگر هیچ .مردی که همه چیزش را برای یافتن دو گمشده ی ارزشمندش از دست داده است . مردی بی خانمان .

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
سانی تا حد زیادی متأثر شده بود .و من نمی دانستم از شدت غم است یا شادی .به او گفتم :
ــ پس تکلیف قلبتان چه می شود ؟ با ارزشترین چیزی که دارید ؟
لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت :
ــ آن را به همراه حلقه ازدواج به دختری هدیه دادم .اما نپذیرفت و آن را پس داد .
بی اختیار گفتم :
ــ باید احمق باشد که چنین کاری ...
و ناگهان به خاطر آوردم که آن کس خود من بوده ام .هر دو از این دریافت به خنده افتادیم و سانی با لحنی سرشار مهر گفت :
ــ بالاخره نگفتی آیا با من در این خانه زندگی می کنی ؟
به ناچار صورتم را از او برگرداندم .شرم از رویارویی با چنین درخواستی چهره ام را یکپارچه به آتش کشید خوشبخت تر از آن بودم که توان نشستن داشته باشم .برخاستم و همزمان گفتم :
ــ جواب شما را امشب نخواهم داد .فردا برای یک روز تقاضای مرخصی خواهم کرد و اگر موافق باشید با هم سری به خانواده نصر می زنیم و فاتحه ای هم برای روح حافظ می خوانیم آنوقت حافظ از زبان من جوابتان را خواهد داد . البته به خودتان وعده ندهید . من هم برای ازدواج شرایطی دارم که باید مطرحشان کنم .
سانی همچنان که آماده می شد در نیمه ی آن شب پر خاطره مرا به خانه ام برساند گفت :
ــ بخاطر تو عزیزترین کسانم را از دست داده ام و تمامی آینده و ثروتم را امیدوارم بیش از این نخواهی .
از در بیرون رفتم و گفتم :
ــ اتفاقاً می خواهم و شما نیز مجبورید قبول کنید .شما دو گمشده ی خودتان را پیدا کردید و حالا نوبت من است .
سانی پشت سرم بیرون آمد و همچنان که قدم زنان به طرف تجریش باز می گشتیم پرسید :
ــ ممکن است بپرسم گمشده های تو چه چیزها یا چه کسی هستند ؟
وقتش رسیده بود که اندکی توجهش را جلب کنم و به او بفهمانم که هنوز هم دوستش دارم .گفتم :
ــ بله ،یکی قلبتان .
ــ که طبیعی است .هردکتر قلبی چنین تقاضایی دارد و آن دیگری ؟
پرمهر ترین اشعه ی سوزان نگاهم را به چهره اش پاشیدم و گفتم :
ــ چشمان خاکستریتان را .
***
بر خلوت آرامگاه حافظ همچون دو کبوتر حرم در پرواز بودیم .روح هردوی ما به تلاطم درآمده بود . همچون دریایی خروشان و بیش از من سانی دستخوش احساس گشت :
ــ اولین باری است که حس می کنم هیچ مرزی برایم وجود ندارد .چنان یگانگی ای در روحم به وجود آمده که انگار یک ایرانی هستم و نه بیگانه ای تازه مسلمان شده از توکیو .
سانی حقیقت را می گفت و من وضع اورا بخوبی درک می کردم .به گوشه ای خلوت پناه بردیم .در غروب سرد پاییز که آرامگاه زائر چندانی نداشت .واپسین روزهای پاییز به استقبال زمستان می رفت و درختان نارنج خود را برای خواب طولانی آماده می کردند .برای اثبات یگانگی ام با سانی ،بسته ی بسیار عزیزی را که تنها یادگار نصر محسوب می شد ،باز کردم و در آن نامه ای طولانی یافتم .خواندن و همزمان گریستن و برای سانی که فارسی نمی دانست ترجمه کردن ،دشوار بود اما این کار را کردم .
باید وقتی برای اولین بار شرح سفر نصر را می خواندم .مرد ایده آل زندگیم نیز در احساس من شریک باشد .خوب این هم برای خودش فلسفه ای است .
من هیچ چیز را تنها برای خود نمی خواستم از آن به بعد من در وجود او زندگی می کردم و نمی خواستم ذره ای بیش از سانی از چیزی بهره مند شوم .نصر ، بعد از نام خدا ،نامه را چنین آغاز کرده بود .
دختر خاله ی بسیار عزیزم مینا...
خداوندا ... شاید بخشش گناه آدم وقتی شجره ی ممنوعه را چشید و راهی جهنم دنیا شد بر تو
آسان باشد ،اما هرگز خود را بخاطر این غفلت احمقانه نخواهم بخشید . چطور چنین چیزی در جهان وجود داشته ،در کنارم به وقوع پیوسته ،سالها همنفس با من زیسته و این از چشم من پنهان مانده است .
آه ،رضای نازنین من ،پسر خاله ی محبوب من ،تو باید از داشتن چنین فامیلی احساس شرمساری کنی .چرا که آنقدر درگیر خود خواهی های پایان ناپذیرش بوده و هرگز لایق درک چنین سعادتی نبوده است ،چرا آن همه سال ،این راز را در دل پنهان نگه داشتی و چگونه تاب آوردی که آن را با احدی در میان نگذاری . چرا به من نگفتی رضا ؟ چرا ؟
ــ بخوان مینا ،اگر قرار باشد با خواندن هر کلمه ،این قدر گریه کنی نامه هرگز به پایان نمی رسد

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
ــ اوه شما نمی دانید .شما خبر ندارید ،ما با هم فامیل بوده ایم .یک فامیل نزدیک .درست مثل خواهر و برادر و نصر هرگز این را به من نگفته بود !


سانی با شنیدن این حرف همچون مجرمی سر به زیر انداخت و گفت :
ــ من می دانستم .این را به من گفته بود اما نمی خواست تا وقتی زنده است راز را فاش کنم .بخوان مینا ،بقیه اش را بخوان ،مسلماً همه عمر در حسرت این غفلت خواهی بود .حالا بخوان .
و من با اشکهایی غیر قابل کنترل به زحمت نامه را از سر گرفتم :
من در حالی این نامه را می نویسم که تنها چند ساعت از عمرم باقی مانده است .دوست داشتم در لحظات آخر با محبوبم ،خدای بزرگ و قابل ستایش ،به گفتگو بپردازم ،اما قبل از آن بهتر دیدم
چند جمله ای هم برای شما بنویسم .
می دانم که از دست من عصبانی هستی ، به خاطر اینکه پرده از راز فامیل بودنمان برنداشتم و حالا باور کن اگر اجباری در میان نبود هنوز هم این راز در پرده می ماند .
اینکه چطور من در ماه های اول آشنایی مان در لندن موفق به ردیابی و شناسایی تو شدم خود حکایتی است که از آن صرف نظر می کنم .و اگر خیلی کنجکاوی اذیتت می کند کمی به گردنبند مرواریدت فکر کن ببین هدیه چه کسی است و نظیرش را غیر از مادرت چه کسی داشته است . این شروع ماجراست .
به هر حال ، نمی دانم چه مقدار درباره ی مادرت می دانی ، امیدوارم نسبت به او ذهنیت بدی نداشته باشی .او زن بسیار مهربان و قابل احترامی بود . گرچه فشارهای خانواده و عدم رضایتشان به ازدواج او با یک هندی ناشناس منجر به مشاجرات طولانی و خانوادگی و سرانجام عقدی پنهانی و فرار مادرت از شیراز می شود .
اما خانواده و فامیل ما بسیار آبرومند ،محترم ،پایبند به آداب و رسوم و سنتها بوده است .بخصوص در چند دهه پیش و این قضیه ی فرار مادرت از این جنبه بسیار ناخوشایند بوده و
لطمه ی جبران ناپذیری به حیثیت خانوادگی مان می زند . بنابراین همه با هم سوگند
یاد می کنند که هرگز او را نبخشند و اگر روزی روزگاری به شیراز بازگشت ،به هیچ عنوان اجازه ندهند پایش را در خانه بگذارد .از دید افراد فامیل حتی بچه های او هم نامشروع حساب
می شوند ،گرچه این دیگر زیاده روی است و از کینه ی آنها
ناشی می شود ،من از یک ملای خیلی پیر تحقیق کرده ام . او قضیه را به خاطر داشت و مخصوصاً اصرار می کرد که پدر و مادرت قبل از فرارشان رسماً به عقد هم در آمده بودند و مسئله عدم رضایت پدر را هم خود آن ملا حل کرده بود ، با توجه به شأنیتی که دو جوان مسلمان داشتند .به هر حال شاید تنها کار مفیدی که من برای شما و برادرت احمد انجام دادم همین بود .
پس از بازگشت شما به ایران که صرفاً به همین دلایل خانوادگی چندان مورد تأیید من نبود ،این احتمال را می دادم که به دلیلی سرانجام پای شما به شیراز و میان فامیل باز شود .
از این جهت هیچ مایل نبودم خدای نکرده کسی به شما تهمت نامشروع بودن بزند .سند ازدواجی هم نظیر آنچه والدینت داشتند نزد ملا بود که برای روز مبادا آن را گرفتم و بعداً می توانی در کشوی میز کارم آن را پیدا کنی .
اما اگر توصیه مرا به عنوان پسر خاله ات می پذیری ،سفارش می کنم خودت را درگیر فامیل نکن . حالا قضیه بین مردم تقریباً فراموش شده اما شاید بازگشت دوباره شما اندکی دردسر ایجاد کند و من
می شناسمت که چقدر این گرفتاری ها را دوست داری !

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
مطلب دیگر در مورد دوست عزیزم دکتر سیناست .من می دانم و همیشه می دانستم که چقدر به هم علاقه دارید ولی تا زمانی که او به دین ما در نیامده بود امکان ازدواج قانونی شما هم وجود نداشت . حالا دو ماهی می شود که او هدایت شده و من نمی دانی آنقدر از این قضیه خوشحالم که دلم می خواهد دختر خاله ام را به او هدیه کنم . می بینی چه فامیل سخاوتمندی داری !
قدرشان را ندانستی تا رفتند ! و دعا می کنم موانع برداشته شوند و شما هردو به آرزوی خود برسید و جای خالی ما را هم در مراسم خالی ندانید ،چون حتماً خواهم آمد . و دلم می خواهد تمام زندگی تان را بر معنا استوار کنید که صورتهای ظاهر همه رفتنی هستند .هدیه من برای ازدواج شما ،وقتی است که از دفتر امام گرفته ام و می دانم این آرزوی هر جوان مسلمانی است که امام وکالت عقدش را عهده دار شوند و تفألی است که من برای سعادت شما می زنم .
سلام مرا به تمامی دوستان برسانید ،همین طور به آن قوم و خویش هندی مان نیکا که مسلماً به اتفاق شوهرش آقای بلفورد برای شرکت در جشن شما خواهند آمد .
باز هم دعا می کنم که سعادت را دریابید و شما نیز برای من دعا کنید که محتاج آن هستم .
پسرخاله ی شما ــ رضا
دقایقی بعد ،وقتی سنگینی آن نامه ی سراسر صفا و صمیمیت اندکی از روی احساسم برداشته شد ،نامه ی دیگری از او خواندم متفاوت با آنچه قبلاً به صورتی خودمانی نگاشته بود و کاملاً
می فهماند که فامیل نزدیک هم بوده ایم .این یکی تجسم روح بزرگ و به تنگ آمده نصر بود .روحی که خواهش پرواز دارد و دلبستگی هارا به تمامی دور ریخته است .نوشته بود :
دیگر تا رسیدن به مقصد راهی نمانده بود و بوی خوزستان قهرمان را می شد از خاک روحپرورش استشمام کرد .گویا دگرگونی ای در روحیه ی بچه ها به وجود آمده بود .یک دگردیسی عمیق و همه جانبه .
از آن همه هیاهو اثری نبود و این آرامش خیلی چیزها را می توانست بفهماند .بچه ها عطر صلوات را روی هوا پراکنده ساختند و فرشته ها می آمدند تا برکات این صلوات را روی زمین بکارند ،زمینی که شعور داشت و برای بسیجی ها دلتنگی می نمود . یکی از آن میان گفت :
ــ بچه ها همه با هم زیارت عاشورا می خوانیم .
واین زیارت در حقیقت زیارت کربلا هم بود . با سلامی که ترنم عشق در آن ارتعاش محسوسی پدید آورده بود ،به حضور سالار دلاور مردان رسیدیم .
السلام علیک یا اباعبدا... و علی الارواح التی حلت بفنائک ...
ماشین ها در سکوتی معنوی در یک بعدازظهر گرم به سوی میعادگاه حرکت می کردند .گویا موسی قوم بنی اسرائیل را از فعون منیت آزاد می کرد و به سوی ارض موعود
پیش می برد .چهره ها شاد ، قلب ها محزون و لبها در سکوت مترنم به دعا .
خدایا ناامیدمان نکن .ما همه ی این خستگی را به امید دیدار شهدا تحمل کرده ایم .

در کنار یکی از سنگرها ی جمعی که چندی پیش هدف اصابت موشک عراق قرار گرفته و تعداد زیادی کشته داده بودیم ایستادیم .
برای ادای احترام و قرائت فاتحه .شهیدان بزرگوارانه اجازه دادند تا به دیدنشان برویم و مرواریدهای اشکمان را نصیب بدن های بی کفنشان کنیم .کسی آن جا ایستاده بود تا برایمان از تقدس آن جایگاه سخن بگوید .اما من حرف های او را نقل نخواهم کرد .
نشخوار افکار و ایده های دیگران چه اهمیتی دارد ،وقتی جبهه جایگاه شهود است .و چنان بصیرتی به ادراک ما می بخشد که در پرتواش به نزول مجدد :
« و کذالک نری ابراهیم ملکوت السموات والارض »ایمان می آوریم .در کنار این سنگر ایستاده ایم و همه غمهای عالم بر دلمان نشسته است و نفس کشیدن در این فضا چه دشوار است .
وقتی می شنوی ده ها جوان بی مانند در زمینی چنین محدود آخرین نفسها را کشیده اند .
چگونه خداوند می فرماید « ان ارضی واسعة» مگر همه زمین در این کربلای مکرر خلاصه
نمی شود ؟
مگر عصاره مردانگی در وجود شهیدان این سنگر جمع نشده است ؟
پس چرا فضا چنین تنگ و محدود است .معبری از میان میدانهای مین گشوده اند .و پس از آن سنگری درهم کوبیده شده .
خدایا هرگز تصور نمی کردم بهشت تو چنین کوچک باشد . بچه ها به سختی در کنار هم
می نشینند و باز هم قشنگترین ترانه غمگین بر تارهای سنتور عشق ما جریان می یابد :
«السلام علیک یا اباعبدا... » و این بار ما روبروی حسین (ع) نیستیم .بلکه سرها بر دامن
آقاست و اشکهای دوریمان گوشه ی عبای حضرت را خیس کرده است .
آسمان چشم اباعبدا... نیز ابریست و با بلند شدن صدای گریه بچه ها می بینم که این ابر خوددار نیز باریدن گرفته است .امام ژرفای اندوهمان را درک می کند . ما نیز همچون زینب به جستجوی بدن پاره پاره ی اکبر آمده ایم و او دلداریمان نمی دهد .
حال که تقدیرمان چنین بوده ،می گذارد آنی مرزمان را بشکنیم و همراه علمدار از رود فرات بگذریم .او می خواهد ما را در شرم سالارش وقتی با مشک خالی به خیمه ها
باز می گردد ....شریک کند و برای ما چه افتخار دردآلودی که خود از بیت معمور گذشته ایم ، اما دلهای مجروحمان در گرو کربلا به اسارت عشق رفته است .

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
ما با گله مندی به نورانی صورت ناپیدای حسین خیره مانده ایم .چگونه شد که این کربلای مجدد به وجود آمد ؟
چرا قسمت مان ازاین دنیا فقط و فقط اندوه است ؟ و او با اشکهایش گل پژمرده باغچه دلمان را آبیاری می کند . اگر جبهه نبود شما و برادرانتان از کجا به معراج می رفتید ؟
آه پس این است سرِّ بیابان غم گرفته ی جنوب .این جا در حقیقت بیابان نیست قبةالصخره ای
است که عاشقان محمد (ص) پای بر آن نهاده و راه معراج را در پیش می گیرند .
ظرفیت روحمان لبریز شده است . باید به نماز بایستیم .با آب مقدس جبهه وضو ساختیم و در کنار مقتل به نماز عشق ایستادیم که «رکعتان فی العشق لایصح وضوئهما الابالدم »اما افسوس
لیاقت ما بیش از این مقدار نیست .
نماز زیارت ،نماز حاجت ... الله اکبر ... اکنون نیاز عطر نماز را در این وادی مطهر می پراکند و سرها پراز شوق حق ،خاضعانه به سجده می رود .بچه ها در گوشه و کنار سر بر زانو گذاشته و غریبانه می گریستند .عده ای بر خاک افتاده سنگریزه ها را در پنجه می فشردند و صورت هایشان عاشقانه ترین بوسه ها را بر چهره جبهه نقش می زد .حنجره هاتب کرده بود .
و آن بغض سالها در گلو مانده ،از زمان خلقت آدم و راندنش از بهشت ،اینک از حبس آزاد
می شد .عجب غروبی داشت جبهه که بغض تاریخ را می ترکاند و موجهای عشق
چه بلند بودند و آسمان چقدر نزدیک .
ای کاش در خیزش موج به آسمان چنگ می زدیم و ستاره ی اقبالمان را می چیدیم .شاید در آن زمان ملائک در را می گشودند و به استقبالمان می آمدند .
جبهه در عین لا مکانی بودن ،جایی است که کوزه های منیت شکسته وزلال معرفت بر زمین جاری گشته است .
صدای ناخوشایند انفجار خمپاره ای در خلوت خیالم می خزد . چه بی موقع ! چگونه دلشان می آید خلوت ملکوت را به هم بزنند و با تظاهرات دنیایی شان فرشته ها را رم بدهند .

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
برمی خیزم تادر گوشه ای دیگر باز به مهمانی خدا بروم.درکناره غریبانه ترین قبرستان عالم
بعد از بقیع می نشینم و خاکهای متبرکش را در بغل می گیرم،مرا با زمین و زمینیان آشتی ندهید .
بگذارید غم غربت بسیجی را در این غروب غمبار با اشکهایم بسرایم. بگذارید سیل تفکرات
خدایی ،منیتم را بشوید و روح تطهیر شده ام را تا تنهایی خیال انگیز سنگرها پرواز دهد که اکنون خالی سنگر ،خلأ وجود من است .بگذارید در این وادی یک بار دیگر همنوا
با شهداء « قالوا »«بلی» را تکرار کنم و به پرسش «اَلَستُ برّکبُم » با صداقت بیشتری پاسخ گویم .
دریغا بر این لحظه ها که چه شتابان آهنگ رفتن دارد . ما دیر زمانی است که گم شده ایم .بگذارید خودمان را در میان این پوکه های به گِل نشسته چفیه های رنگین و کلاه های تکه پاره شده پیدا کنیم .
زمان ظالمانه ما را از ارض موعود جدا می کند .خدا این ناجوانمردی را بر او نبخشد .
یک بار دیگر اطراف را نگاه می کنیم .تصویری جاودان از سنگر جمعی و قدری از خاک پاک آن را که در خون بچه هایمان غسل تعمید یافته است .ما قبرهای بی نشان کربلا را بوسیدیم و رفتیم .
با آخرین نگاه در پس پرده ی اشک می دیدیم که تن چاک چاک اکبر هنوز میان نیزه های شکسته افتاده است .
و حسین می رود تا برای بردن او از جوانان بنی هاشم کمک بگیرد .
با جبهه خونین وداعی جانسوز داشتیم .همراه با حسین (ع) بیعت کردیم و این افتخار را مدیون جبهه ایم .
دیگر پس از ان چه اهمیتی دارد ؟ کجا رفتیم ،چه کردیم ،چقدر کشتیم یا چگونه برگشتیم .همه حرفهای دنیایی است .به خانه ای بی نور می ماند با دالانی تاریک در یک کوچه ی
بن بست .وقتی از حریم نور گذشته ایم ،از معراج برگشته ایم ،بیان اینکه روزی هم در ظلمت باتلاقی همچون کرم دست و پا زده ایم چه افتخاری دارد ؟
دیگر حرفی برای گفتن ندارم .برای من ،آخر دنیا مسجد جامع خرمشهر است . آن جاست که برات آزادی انسان را مُهر می زنند و به دست آدم می دهند تا برود و من آنقدر نگران این براتم که پس از آن را به خاطر نمی آورم .از کجا که به ما هم بدهند ؟

رضا نصر مردی بود خدایی که از آسمان فرود آمد ، میان ما زیست و بی آنکه بشناسیمش دوباره به سوی آسمان عروج کرد .ما بهترین درس های زندگی را از او آموختیم .
آموختیم که باید همه چیز خود را فدا کرد تا خودیت خود را یافت و من و سینا شروع کردیم .
قبل از هر چیز منیت ها را . دیداری از خانه و خانواده نصر و شرح آن قسمت از زندگی او که برای خانواده اش مخفی و در پرده مانده بود .
مادرش که در واقع خاله ی مادر من بود ،در آغوشم کشید ،کینه ها با یک دیدار از بین رفت و من سرانجام به جایی که تعلق داشتم باز گشتم وهمزمان با از دست دادن عضوی از فامیل ،عضو جدیدی قدم به آن گذاشت .
ما خانه ی نیاوران را فروختیم و هردو به آپارتمان دو خوابه ای در مرکز شهر قناعت کردیم .حالا دو کلینیک مجزا را اداره می کنیم .
هر هفته برای سرکشی به اولین کلینیک های سیار به زاهدان و اهواز می رویم . مأموریت هایی در مناطق جنگی به عهده می گیریم .در مؤسسات خیریه فعالانه حضور داریم و هیچ چیز
نمی تواند مانع خوب بودنمان شود .دنیا را با دستهای پرتوان خود فتح می کنیم و هیچ دریچه ای به روی لبخندپر مهر ما بسته نمی ماند .
دوهفته پس از بازگشت از سفر یک روزه به شیراز ،طبق وعده ای که نصر به ما داده بود
مقدمات ازدواج من و سینا فراهم شد . در یک روز سرد برفی برای دیدار امام به طرف شمال تهران حرکت کردیم .
سینا به من یادآور شد :
ــ خاطرت هست به تو گفتم که 10 سال فرصت داری ؟ حالا تقریباً همان قدر و وقت گذشته است .نزدیک به 10 سال ،تو دور از دسترس بر فراز ابرهای خیال من پرواز می کردی .
اما امروز ،روزی است که بالاخره به دام خواهی اقتاد ،نمی دانی چقدر خوشبختم.
وبا فارسی شکسته بسته ای اضافه کرد :
ــ دوستت دارم مینا !

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
در کنار اولین ایست بازرسی پیاده می شویم و من تنها یادگار ارزشمندی که از مادرم به ارث برده بودم در مشت فشردم .می خواستم آن را به امام هدیه کنم تا هر طور که صلاح می داند به مصرفش برساند .یاد نصر و تمامی دوستان و آشنایانم چنان در ذهنم قوت گرفته بود که گویا همه حضور دارند .
تونی و نیکا از لندن آمده بودند ،همین طور همه ی دوستان شهرستانی .تمامی آنها در منزل امیر شهبازی گرد هم آمده بودند تا پس از پایان مراسم عقد ، در جشن ازدواج ساده ی ما شرکت کنند .من در مجموع انسان خوشبختی بودم .
دارای دوستان خوب و برادری چون نصر بی نظیر ،و بالاتر از همه ی چیزهایی که داشتم ،صاحب آن چشمان خاکستری .پس همان طور که او می خواست شانه هایم را بالا گرفتم و همراهش به راه افتادم .
زمزمه کنان گفت :
ــ اگر روزی همسرم پسری به من بدهد می دانی دلم می خواهد چه اسمی بر او بگذارم ؟
شرمگینانه سر تکان دادم و او خندان گفت :
ــ رضا . اسم قشنگی است ،نه ؟ و تلفظش برای من از همه ی کلمات دیگر آسان تر است .
با غرور و قلبی مملو از شعف سر بالایی کوچه های جماران را می پیمودم .می رفتم تا در حضور نماینده آسمان ، عشق انسان را به عشق خداوند پیوند زنم .


پایان
خوب دوستان عزیزم .به لطف خدا به انتهای داستان رسیدم .
از تمامی شما دوستان عزیز که محبت داشتید و لطف نموده همراهی ام کردید سپاسگزارم.

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 25 از 25:  « پیشین  1  2  3  ...  23  24  25 
خاطرات و داستان های ادبی

آن نیمه ی ایرانی ام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA