انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 25:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  22  23  24  25  پسین »

آن نیمه ی ایرانی ام


زن

 
ــ چطور است ؟ موافقی ؟
ــ بله .جاره ای ندارم .
ــ خوب حالا یک مطلب دیگر ،به پاس خدمات ارزنده ای که تا به حال به طور رایگان از من دریافت داشته ای ممکن است متقابلاً از تو خواهشی بکنم ؟
ــ البته اگر بتوانم کاری برایت انجام دهم خوشوقت خواهم شد .
تونی دفترچه ی قطوری را با جلد چرمی از کیفش بیرون کشید و آن را روی میز گذاشت .
مینا پرسید :
ــ بررسی یک پرونده است ؟
ــ نه خانم عزیز ،اگر لطف کنی و خاطراتت را در این دفتر بنویسی ممنون خواهم شد .
کراهت بصورت اخمی دلپذیر در پیشانی مینا نمودار شد :
ــ خواهش غیر منتظره ای است و متأسفانه نمی توانم آن را بپذیرم .من چیز زیادی درباره ی گذشته ام نمی دانم و در مورد آینده ...
تونی حرف او را قطع کرد :
ــ لطفاً نگو نه ،دل کوچکم می شکند و ممکن است سایه ی برادری ام از سرت کم شود .
مینا لبخندی زد:
ــ برای حفظ برادری تو هر کاری می کنم .
ــ متشکرم و من نیز کمی تخفیف می دهم ،تو از همین امروز خاطرات و یادداشت های روزانه را برای من خواهی نوشت ،البته کاری به گذشته ندارم .اگر تو اینطور راضی می شوی .
ــ معامله تمام است . اما باید بگویم که من هرگز نویسنده ی خوبی نبوده ام و نمره هایم در ادبیات اغلب افتضاح بوده ولی برای جلب رضایت برادر عزیزم سعی خود را می کنم .
***
مرتب کردن اتاق ، چیدن هیزم کافی در اجاق ،زیر بغل زدن کتاب ها و جا گرفتن پشت میز تحریر در اتاق کار سانی ، کارهایی بود که هر روزه اتوماتیک وار انجام می شد ، بدون هیچ تنوع و پیش آمدی .
درست ساعت 4 زنگ به صدا در می آمد و بعد از دو دقیقه یک پزشک جدی ، و با تجربه روبرویم نشسته وکتاب ها را یک به یک می گشود . آناتومی،میکروبیولوژی ، ژنتیک ،بیوشیمی ، فیزیولوژی . در این مدت ذهنم به مغاکی دهشتناک می مانست که هر چه را به دستم می دادند به اعماق تاریک آن پرتاب کرده وحتی فرصت نشخوار آن معلومات را نیز نداشتم . استاد خستگی ناپذیرم بی وقفه کتاب ها و جزوات آموزشی را
می گشود و مطالب دشواری را که برای مغز کوچک درهم ریخته ام قابل فهم نبود ،شرح وبسط می داد تنها وسیله ی کمک آموزشی و آزمایشگاهی ما،دست های او بود که در هوا تکان می خورد و سعی داشت مطالب
علمی را بر دیواره یفرو ریخته ی ذهنم بکوبد .و گاهی از این دست ها برای هشدار به من کمک می گرفت .
وقتی بافت شناسی روده را را تدریس می کرد و من از صدای یکنواختش به عنوان لالایی خواب آوری استفاده می کردم ، ناگهان آن ها را روی میز می کوبید .و چرت نیمه کاره مرا پاره می کرد .
درآن حالت از شرم تا بناگوش سرخ می شدم و آنوقت برای جلوگیری از تکرار چنین افتضاحی ناخن هایم را مرتب در کف دستم فرو می بردم تا درد ناشی از آن خواب را از سرم بپراند .
واین در حالی بود که گاهی شب ها آنقدر چشم به آسمان می دوختم تا طلوع خورشید ستارگان را از نظرم محو کند .
تا اینکه استاد از این وضع به تنگ آمد ، زیرا به وضوح می دید که علیرغم تلاش او ،بازده کارش چندان رضایت بخش نیست .
و آن روز سرانجام با کمک تونی پیشنهادش را عملی ساخت . در همسایگی منزل سانی ،پیرمردی زندگی می کرد که تمام عمرش را به پرورش گل و گیاه های زینتی و آپارتمانی اختصاص داده بود ،او آقای وینتر نام داشت و گاهی به ما سر می زد و با ایــو بخصوص ضمن صرف چای از آرزوهای جوانی اش می گفت و سوژه ی همیشگی تونی بود .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
آن روز بعد از ظهر استاد با کمی تأخیر به اتاق آمد و بی مقدمه گفت:
ــ بیا برویم !
با تعجب پرسیدم :
ــ کجا؟مگر قرار نیست امروز کلاس داشته باشیم؟
ــ خواهی دید .
به دنبالش از پله ها سرازیر شدم و چند دقیقه بعد در لابلای گلدانها جایی برای نشستن پیدا کردیم ودرس آغاز شد،بدین ترتیب کلاس درس به گلخانه ای گرم ،دلچسب ،رویایی و به مراتب خواب آورتر از اتاق کار سانی منتقل گشت .
اوایل کار به دلیل تنوعی که بر اثر جابجایی محل درس در تحصیل من بوجود آمده بود پیشرفت چشمگیری
پدید آمد .اما با راه یافتن این فکر به ذهنم که سرانجام چه خواهد شد و فایده این همه تلاش بیهوده چیست ،
خیلی زود همه چیز به جای اولش بازگشت و من توان مقابله با آن را نداشتم .
دکتر مورینا ،حامی من به یکی از سفرهای معمول ونسبتاً طولانی اش رفته بود و خوشبختانه نمی توانست شاهد آن رسوایی باشد .و حال گرچه برای بازگشتش روز شماری می کردم لکن این اشتیاق مانع از هراس بخاطر سرزنش حتم اش نمی شد .
مسلم بی توجهی به درس ، ناسپاسی بزرگ و غیر قابل بخششی نسبت به خدمات و خیانت به آرزوهای او بود . حتم داشتم امیدوار است از من پزشک بی نظیری بسازد ،اما چگونه می توانستم به آرزوی سانی جامه عمل بپوشانم .وقتی خودم در میان گرداب سوار بر موج های کوه پیکر ناامیدی به سوی سرنوشت نامعلوم خویش ره می سپردم .و هیچ راه نجاتی پیش رو نمی دیدم .فقط کمی تلاش بیشتر دوباره مرا به بستر بیماری می کشاند .
زیرا درد من یک خلإ روانی بود و دارو راهی به درمان این بیماری مهلک نداشت ،سرانجام به این نتیجه رسیدم که دیگر برای پیوستن به آیندهخیلی دیر شده است . شکست سختی که در ابتدای راه خوردم از نظر خودم
چنان غیر قابل جبران بود که برای بررسی عمق شکافهای این شکست حتی دستی به ترک های آن نکشیدم ذهن فلج شده ام کورسوی امیدی نمی یافت و قلبم همچون تاریکی شب بدون مهتاب ،ظلمانی،وهم آور و دور از تحکیم پایه های آن که همچون خوره به جان روانم افتاده بود ،در خود دگرگونی ای ایجاد نمایم .ساعت ها در آن اتاق می نشستم و غرق در تفکر می شدم .وقتی از خیره ماندن به نقطه ای خسته شده و اشک از چشمانم می جوشید برمی خاستم ،در حالی که قادر نبودم حتی سایه ای از آنهمه فکر را به خاطر بیاورم .
به دنبال چه بودم ؟نمی دانستم ،مثل این بود که هدف زندگیم را گم کرده باشم اما چنان سردر گم بودم که این را نیز درک نمی کردم .
واکنون بعد از گذشت سال ها از خودم می پرسم به راستی چه اتفاقی برایم افتاده بود و به خاطر می آورم که چطور مثل یک توپ پینگ پنگ در فضا معلق بودم و هیچ جاذبه ای نبود تا مرا بخود بخواند .
در پایان دوازدهمین جلسه ی تدریس بدون مقدمه به استاد گفتم که دیگر تصمیم ندارم به درس ادامه دهم و در جواب پرسش او که مصرانه خواستار دانستن علت تصمیم من بود ،چنان دیوانه وار و هاج و واج نگاهش کردم که بسرعت از اتاق بیرون رفت و دیگر هرگز به آنجا بازنگشت .
بدین ترتیب ،روزی که سانی از مسافرت بازگشت،من از مرز گذشته و قدم در سرزمین ناامیدی گذارده بودم .
علیرغم همه زحماتی که برای ورود او به خانه متحمل شده و بار نظافت و آشپزی را به دوش کشیده بودم
خبر بازگشت او هیجانی در دلم بوجود نیاورد و شعله ی اشتیاقی وجودم را گرم نکرد .با چنین وضعیتی ترجیح دادم در اتاق بمانم تا هیجان ورود سانی با سردی حضورم فروکش نکند ...
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
جلوی پنجره نشستم و به تماشای باغ محنت زده ی آقای وینتر سرگرم شدم . باد هوهوکنان در لابلای
تنه ی درختان و شاخه های نازک آن ها می پیچید وازطنین دهشت انگیز فریادش غرق در سرور وسرمست ازغرور بود.شاخه های لخت و بی پناه درختان از سرما می لرزید و به چپ و راست خم می شد تا شاید دستاویزی امن بیابد و پس از فرو نشستن هر موج دوباره قد راست می کرد . شباهت عجیبی بین من و آن باغ وجود داشت ،اما دقیقاً چه هست ؟باید فکر کنم .
کاغذی روی زانویم گذاشتم وتمام شباهتهایی که یک درخت محنت زده می توانست با دختری تنها چون من داشته باشد را روی آن یادداشت کردم اما پرسشهایی همچنان باقی بود . اینهمه مقاومت باغ از شوق فرارسیدن بهار است اما من که ...بهاری در انتظارم نیست و برخاستم و دیوانه وار پنجره را گشودم تا کمر به بیرون خم شدم ،پس این همه اصرار برای نفس کشیدن چرا ؟می خواستم ببینم باد مرا هم چون شاخه ای خم می کند یا نه ! انبوه موهای پریشانم بازیچه ی باد شد و سرما به تنم نفوذ کرد ،اما تسلیم نشدم ،فریاد زدم :
ــ من از هوهوی تو نمی ترسم ،از اینهمه وزش و پیچش تو وحشتی ندارم ،تو ممکن است مرا بشکنی اما نمی توانی از ریشه بیرونم بیاوری ،فهمیدی ؟
ــ لزومی ندارد که قدرتت را به نمایش بگذاری !
دستی قوی و پرتوان بازویم را گرفت و به داخل اتاق کشاند :
ــ چکار می کنی !ممکن بود هر لحظه با سر به پایین سقوط کنی !
من که از حضور ناگهانی سانی در اتاقم کاملاً غافلگیر شده بودم به خود آمدم :
ــ مرا ببخشید ،نمی دانستم اینجا هستید .
جملات دیوانه وارم ،خوشامد مناسبی نبود .
بدون حرف روی درگاهی پنجره نشست و یادداشت مرا با صدای بلند قرائت کرد ،به افکار هذیان گونه ام نخندید اما جواب پرسش ها را داد:
ــ هر باغی یک بهار دارد ، تو نیز بهاری داری .منتهی قدری دیررس ، ما تکیه گاه شده ایم تا تو قد راست کنی وهر لحظه چشم به راه شکفتن غنچه های زندگیت هستیم ، چرا فکر می کنی همه چیز در جهت نابودی تو پیش می رود ،اگر می بینی شاخه ها نمی شکنند به این دلیل است که با کمی تحمل ،غرق در شکوفه های ریز سفید و صورتی می شوند .و آن زمان دیگر طوفان هم در برابر زیبائی شان تسلیم می شود . تو نیز بیهوده در انتظار شکست مباش . تو نمی شکنی مینا ، مگر اینکه خودت آن را بخواهی . در آنصورت خودت طوفان خواهی بود و هیچ کس نمی تواند برای نجاتت اقدامی بکند !
سپس از جا برخاست و پرسید :
ــ چرا به استقبالم نیامدی ،نمی شود گفت که از ساعت ورودم اطلاعی نداشتی !
چیزی نداشتم که در دفاع از خود ارائه دهم ،بنابراین سکوت کردم .
سانی پرسید :
ــ برای صرف عصرانه همراهیمان می کنی ؟
ــ بله البته .
در این لحظه ایــو نفس زنان از پله ها بالا آمد و با صدای بلند مارا برای صرف چای به اتاق نشیمن دعوت کرد .
در حالی که خودم را به خاطر رفتار کنترل نشده ام در بدو ورود سانی به خانه سرزنش می کردم بعد از همه وارد اتاق نشیمن شدم . تنها یک نفر به جمع سه نفره ی ما افزوده شده بود اما خانه در هیجانی غریب ، گرمای دیگری داشت حضور سانی چنان در روحیه ی همه تأثیر گذارده بود که بیش از زمان غیبتش کمبودش را احساس می کردیم .
ایــو که هنوز بعد از گذشت سالیان دراز زندگی با ارباب جوانش به مسافرت های او عادت نکرده بود آهی کشید و گفت :
ــ چه خوب که سالم و سر حال به خانه برگشته اید ،تحمل دوری شما بسیار مشکل است
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
با دیدن من صدایش را بلندتر کرد :
ــ بیا اینجا دخترم و پیش من بنشین .
تونی به شوخی گفت :
ــ زیاد لوسش می کنی ، ممکن است اینجا ماندگار شود و روی دستت بماند .
ایــو بی توجه به او ادامه داد :
ــ آقا شما باید از داشتن چنین شاگردی بر خود ببالید ،در امور آشپزی خانم بسیار موفقیست !
سانی تحسینم کرد :
ــ اوه راستی !فکر می کردم شیرینی و کیک عصرانه ی امروز نباید کار تو باشد !
تونی نمی توانست حتی یک لحظه آرام بگیرد :
ــ متشکرم دوست من ،پس به این ترتیب وضعیت انگشت گم شده ی من هم مشخص شد ،حالا باید داخل روده و معده ام را شستشو دهم ، البته اگر هضم نشده باشد .مینا ،می توانستی کیک بدمزه تری درست کنی ،اگر قرار باشد هر روز یک انگشتم را به خاطر آشپزی تو بخورم ،سرکار تاده روز دیگربه جبران خسارت وارده اخراج خواهی شد.
ایــو به طرف او برگشت : ــ حسادت ممنوع تنبل خان ،تو که برای ما هیچ کمکی نبودی چرا بی جهت دخالت
می کنی ؟ندیدی برای نظافت همه ی اتاق ها را به هم ریخته بود ؟
تونی قطعه ای از کیک به دهان گذاشت و گفت :ــ بله ،علایمش را مشاهده کردم ،امروز صبح یک لنگه کفشم داخل یخچال بود و لنگه دیگرش داخل قفسه ی داروها .
برای دفاع از خودم آماده شدم :
ــ اشتباه می کنید آقای بلفورد ،این اتفاق روز گذشته که شما در آپارتمان خودتان بودید ،افتاد نه امروز صبح ،چون شما شب گذشته کشیک بودید و تازه به اینجا آمده اید .
حتی تونی هم از این جواب به خنده افتاد ،زیرا مچش را گرفته بودم .
سانی گفت :
ــ حالا شدید یک به یک ،تونی ،مراقب باش .کسی هست که نه حواس پرتی ایــو را دارد و نه گذشت مرا ،و آن کس ممکن است دستت را رو کند .
ایو بحث را از سر گرفت :
ــ در دانشکده چطور ؟ امیدی هست که دکتر موفقی شود ؟
سانی زیرکانه وراندازم کرد :
ــ خودش در این مورد چه می گوید ؟
تونی آخرین قطعه کیکاش را بلعید و گفت :
ــ اوه خدای من ،قابل تحمل نیست ،اینهمه تعریف و تمجید مرا از حسادت خفه می کند ،بیایید برویم سراغ هدیه ی مسافرت آقای مورینا ،دیگر نمی توانم بیش از این منتظر بمانم . خواهش می کنم سهم مرا بدهید و
بعد هر چه خواستید با هم درددل کنید .
ــ آه پسر ، به کلی فراموش کرده بودم .لطفاً چمدانم را بیاور .به گمانم بشود چیزی برایت پیدا کرد .
با جمع کردن فنجان ها خود را سرگرم ساختم .از دایره ی صمیمیت این سه نفر بیرون بودم . مثل یک وصله ناجور که به اجبار روی این جمع چسبانده شده باشم .احساس مزاحم بودن راحتم نمی گذاشت ،اشاره ی ایــو به من فهماند که سر جایم بنشینم و من هم ناچار اطاعت کردم .
سانی چمدان کوچک سفری اش را گشود :
ــ برای تو دایه ی مهربانم ،یک بسته چای عالی که هدیه مادر است با جوراب هایی که سفارش داده بودی و از طرف خودم یک کیمونوی ابریشم که امیدوارم در مراسم عروسی تونی افتتاح شود .
اما شما تونی !گیرنده ی کوچک چند سیستم را که خواسته بودی ،به سختی توانستم بهترین نوعش را پیدا کنم ،تو همیشه چیزهای کمیاب سفارش می دهی ،امیدوارم برای استراق سمع آن را بکار نگیری .
تونی با ابراز سپاس فراوان هدیه اش را گرفت :
ــ تصمیم دارم برای آشنایی با روحیات خانم ها از این دستگاه استفاده کنم . یکی از شنودها را در اتاق آن ها کار می گذارم و از طریق قسمت بایگانی به راحتی حرفهایشان را گوش می دهم .
ایــو ضمن بررسی لباس تازه اش گفت :
ــ پس مینا چه ؟ سهم او را که فراموش نکرده اید !
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
سانی با چهره ای خندان به من نگاه کرد ،شرمزده شدم وبا دستپاچگی گفتم :
ــ اما من هیچ انتظاری ندارم .به قدر کافی مزاحم بوده ام و برای شما دردسر درست کرده ام .
سانی از چمدان کوچکش جعبه ی زیبایی را که که با کادوی صورتی رنگی پوشانده بود بیرون آورد وبه طرفم دراز کرد :
ــ اینهم سهم دختر کوچولوی ما !
برای مدتی چنان دست و پایم را گم کردم که نتوانستم عکس العملی از خود نشان دهم .تونی وقتی با این حالت مرا دید دستش را جلو برد تا کادو را از سانی بگیرد و به من بدهد .اما او دستش را کنار کشید و گفت :
ــ فقط خودش !
با سری فروافتاده از شرم و خجالت این همه لطف و محبت به آن سو رفتم ،اما سانی آنقدر دستم را معطل نگه داشت تا نگاهم در نگاهش آویخت ،آنگاه گفت:
ــ تو مثل من مشکل پسند نباش ،لطفاً !
سرانجام انتظاری که طاقتم را تمام کرده بود به سر آمد و مجلس درمیان شوخی های تونی و عطر دل انگیز فنجان های چای ایــو به پایان رسید و من خود را در اتاق تنها یافتم .حتی یک ثانیه هم نمی توانستم صبر کنم .با دقت و شوق زیاد کادوی دریافتی را باز کرده و در میان جعبه چشمم بر روی ساعت مچی ظریفی که بندی از طلای ناب و قاب زیبایی از نگین های ریز الماس داشت خیره ماند .

***
حدود 30 روز از اقامتم در خانه ی پر مهر و صفای سانی می گذشت و من علیرغم شوقی که به ماندن در آنجا داشتم می دانستم که بیش از حد لزوم نیز مانده ام و دیگر باید آماده ی رفتن می شدم .
تصور برگشتن به آن خوابگاه آنهم وقتی که امیلی در آنجا نبود به تنهایی کافی بود مرا از پا بیندازد . بعلاوه اینکه
در محیط دانشکده بخاطر درگیری با استاد راجرز گاو پیشانی سفیدی شده بودم که بیش از پیش در معرض آزار و اذیت دانشجویان قرار می گرفتم ،به خاطر این تصمیم اتاقم را کاملاً مرتب کردم و همینطور انباری و آشپزخانه را و بعد از ایمکه دوش گرفته ولباس پوشیدم به هال رفتم تا تصمیمم را به اطلاع سانی و ایــو برسانم .
سانی پشت به من در آشپزخانه نشسته بود و از ایــو می پرسید :
ــ چیزی برای خوردن داریم ؟
ایــو با خوشحالی گفت :
ــ البته ،بفرمایید ،نان شیرینی تازه که عطر و طعم بی نظیری دارد ،به علاوه فنجانی شیر کاکائو روی هم می شود یک عصرانه ی کامل .
(خوشحالی او از این بابت بود که سانی خیلی کم غذا می خورد و اگر گاهی بر خلاف معمول سراغ خوراکی می گرفت .ایــو از شادی بال در می آورد)
سانی ظرف شیرینی را جلو کشید و پرسید :
ــ مینا کجاست ؟
ــ مثل اینکه دارد دوش می گیرد ، دیروز باغچه ها را تمیز کردیم و امروز انبار را ،به قدری وسیله ی اضافی داشتیم که نمی دانستیم چطور از خانه بیرونشان ببریم .
ــ ولی من به تو چه گفتم ، کار در حد سرگرمی و نه بیشتر . می دانی که خستگی برایش مضر است .
ــ آه نگران نباشید ،تعریف و تمجید های به موقع شما نمی گذارد خستگی در وجودش بماند ،بعلاوه او گوشش به این حرف ها بدهکار نیست ،یکدندگی را از استادش به ارث برده .
سانی سرش را میان دست ها فشرد وگفت:
ــ تا آنجا که بخاطر دارم هرگز یکدنده نبوده ام ،ایــو.
صدایش کشش خاصی پیدا کرد و احساس کردم صورتش از درد ناگهانی سر ،درهم کشیده شد .
ایــو سبد میوه را روی میز گذاشت و دلسوزانه گفت:
ــ ببینید به چه روزی افتاده اید .مرتب به شما گوشزد می کنم که کارتان را سبکتر کنید ،این کار شبانه روزی مسافرت های پشت سر هم بکلی شمارا لاغر و تکیده کرده است . مادرتان در این باره چه فکری می کند؟ خدا می داند هر وقت تلفنی با من حرف می زند تمام وقت سفارش شمارا می دهد ، او نمی داند که ایــوی بیچاره دیگر قدرت آن روزها را ندارد که بتواندپسرش را مجبور کند به موقع در خانه باشد وغذایش را بخورد . اگر خانم...
ودرست در این لحظه حساس سانی حرف او را قطع کرد :
ــ بس کن ایــو ، به جای این حرف ها یک فنجان قهوه برایم بیاور .
ــ ولی شما مجبور نیستید این جا اینجا بنشینید ، حتم دارم از صبح تا به حال چیزی نخورده اید ،بروید به اتاقتان و استراحت کنید .من برایتان قهوه و ساندویچ می آورم .
اما ارباب جوان به حرف دایه توجهی نکرد و فنجانش را روی میز جلوی ایــو گذاشت :
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
ــ لطفاً قهوه .
ــ پس یک مسکن بخورید ،من نمی توانم شاهد درد کشیدن شما باشم .
ــ می دانی که هرگز مسکن نخورده ام ،دیدن چهره ی خوشبخت تو برایم تسکین دهنده است .
ایو با خشم ناشی از علاقه ی زیاد به سانی غرید:
ــ بله می دانم ،این خانه پراست از مسکن های جورواجور ،یک نمونه اش در حمام است .من در اینجا هستم و آن دیگری هم تا چند دقیقه ی دیگر سر می رسد .
با لبخندی که از خشمش می کاست افزود :
ــ آن وقت هیچ چیز خوردنی امنیت نخواهد داشت ،چون تونی عادت کرده به همه چیز ناخونک بزند .
سانی آه کشید :
ــ خیالت ازاین بابت راحت باشد ،ما با هم قرار داریم .قبل از ساعت 6.
ــ خدای من! با این سر درد باز هم می خواهید بروید ؟
ــ چاره ای نیست ، می رویم تا وضعیت مینا را در یک جلسه ی مشورتی دانشگاه روشن کنیم البته تصمیم نهایی با آقای پاول و دکتر راجرز است ،دیگران صرفاً شاهد و حداکثر مدافع خواهند بود .
بدنم به لرزه افتاد ،هرگز احتمال نمی دادم موانعی جهت بازگشت به دانشکده برایم ایجاد شده باشد و حالا در می یافتم که قضیه آنقدر ها هم سرسری و فراموش شده نیست .
سانی از جا برخاست :
ــ لطفاً قدری ازاین کلوچه ها را داخل پاکت بگذار ، تونی فرصت نخواهد کرد بالا بیاید،تا دو
دقیقه ی دیگر می رسد و باید فوراًحرکت کنیم .
ــ تونی برای چه ؟حضور او چه لزومی دارد ؟
ــ اگر رأی گیری به عمل آید حتی یک رأی هم می تواند ورق را به نفع ما برگرداند .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
هراس زده بودم اما چیزی وجودم را گرم می کرد .سانی گفته بود به نفع ما . یعنی من و او و تونی .
و همین که مرا از خودشان می دانستند ،تسلای بزرگی در آن تنهایی وحشتناک محسوب می شد .

***
5 روز بعد

در بعد از ظهر کسل کننده ای که بیش از هر زمان دیگر احساس سر درگمی می کردم به سفارش ایــو برای آقای وینتر کمی سوپ بردم . ظاهراًکسالت مختصری داشت و برای جلوگیری از وخیم شدن وضعش در بستر خوابیده بود و استراحت می کرد .میل به همصحبتی با من در چشمانش خوانده می شد اما خسته تر از آن بودم که در کنارش بمانم . می خواستم به اتاقم برگردم و تا فرا رسیدن شب و آمدن سانی و تونی به خانه استراحت کنم . شاید هم بنشینم و خاطرات چند روز اخیر را یادداشت کنم ،با این خیال بازگشتم و تشکر آقای وینتر را به ایــو اطلاع دادم . وقتی به اتاقم رفتم تا سری به دفترچه ی یادداشتم بزنم با کمال تعجب دیدم که دفترچه روی میز است ،حال آنکه قبلاً آن را در کشو گذاشته بودم .آن را گشوده و دستخط تونی را شناختم !که اینطور !پس به صندوقچه ی اسرار من دستبرد زده و چیزهایی به آن افزوده بود ،قبل از آنکه فرصت پیدا کنم عصبی شوم ،کنجکاوی باعث شد نوشته های او را بخوانم ،درست بعد از آخر ین خط یادداشت من اینطور نوشته بود :
ــ چیزی به ساعت 9 نمانده بود که سانی با قیافه ی درهم و گرفته ای که از لحظه ی ورودش به خود گرفته بود از سر میز شام برخاست و به اتاقش رفت ،مینا کمک کرد که میز جمع شود وظروفی که ایــو تمیز کرده بود داخل قفسه چید ،وبعد با دلسردی مخلوط با نگرانی از گردهمایی مسئولین دانشکده گوشه ای نشست و دست هایش را روی پیش بند آبی رنگش حلقه کرد .دلم به حالش می سوخت . به قدری از تصمیم مسئولان دانشگاه هراس داشت که حتی جرأت نمی کرد بپرسد نتیجه ی جلسه چه شد ؟
ایــو بی مقدمه گفت :
ــ هیچ وقت سانی را اینقدر درهم ندیده بودم !
با احساس تقصیر به او گفتم :
ــ ممکن است برای من دردسری به وجود آمده باشد ،منظورم دانشکده و درگیری مربوط به آن است اما آقای مورینا بقدری گرفته و ناراحت هستند که من جرأت نمی کنم در این باره چیزی از ایشان بپرسم .
ایــو با نقشه ی جدیدی که به مغزش رسیده بود ،سینی محتوی فنجان هاو قهوه جوش را به دست مینا داد و در حالی که با نگاه درخشانش او را می نگریست جواب داد:
ــ تو می توانی مجبورش کنی هر طور شده این قرص را بخورد ،مثل اینکه سر درد هنوز رهایش نکرده است اما حتم دارم که علت ناراحتی اش را به تو خواهد گفت ،حالا برو .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
مینا پشت در پا به پا می شد ، قلباًراضی نبود مزاحم خلوت استاد شود ،خصوصاً که صدای صحبت کردنش با تلفن را می شنید ،می دانست استراق سمع در هر حال کار زشتی محسوب می شود و خواست برگردد اما ناگهان در جای خود میخکوب شد ،اشتباه نمیکرد ،اسم خودش را شنید ،استاد درباره ی او با کسی صحبت می کرد و تقریباًبه التماس افتاده بود .
ــ شما چرا نمی خواهید موقعیتش را درک کنید ،این تصمیم در غیاب او غیر عادلانه است ،...ولی باید اجازه بدهید از خودش دفاع کند ــ ... خیر آقا مطمئن باشید این فقط یک مسئله ی شخصی بوده است ،خواهش
می کنم ،بنظرم او بتواند دفاعیه ای بنویسد ... حد اقل به خودتان اجازه دهید آن را بخوانید .آقای پاول طرفداری شما از راجرز بیشتر روی تعصب است تا منطق و من این را در جلسه ی امروز مطرح کردم ...نه متشکرم . حرف
دیگری ندارم ... شما حتی به وجدان خودتان هم اجازه ی اظهار نظر نمی دهید ،یک عصبانیت جزئی که خود ما در بوجود آمدنش نقش داشتیم نباید به اخراج بی رحمانه ی خانم « دهــنو »منجر می شد ...
سانی فرصتی برای ادامه ی صحبت هایش نیافت ،صدای برخورد شیئی با زمین سبب شد که گوشی را رها کرده و به طرف در برود .
روی آخرین پله دختر جوانی در لباس ساری ایستاده بود و بی صدا اشک می ریخت ،در فضای نیمه تاریک راهرو ابهتی خاص پیدا کرده بود ،سانی برای چند لحظه نمی دانست چه عکس العملی از خود نشان دهد مثل این بود که تمام نیرویش را برای گفتن تنها یک جمله ذخیره کرده وهم اکنون می خواهد آن را به کار گیرد.
با سنگینی تمام سر بلند کرد و با صدایی پر اندوه گفت :
ــ آنها نمی توانند تو را از همه ی حقوق و مزایایی که استحقاقش را داری محروم کنند ،من نخواهم گذاشت ،اگر لازم شود به دادگاه شکایت خواهیم کردو هر طور شده جلوی جلویشان می ایستیم . ما در این شهر آنقدر قدرت داریم که بتوانیم آن ها را سر جایشان بنشانیم .
به آنچه می گفت اطمینان کامل داشت و کلمات را با چنان آرامشی ادا می کرد که انگار می خواست انعکاس اطمینانش را در صورت اشک آلود دختر جوان به وضوح مشاهده کند .
یادداشت تونی در این جا به پایان رسیده بود ولی می دانستم که این پایان ماجرا نیست .
بعد از شام وقتی تونی آماده می شد به آپارتمانش برودبه او اشاره کردم که دنبالم بیاید،وقتی مدرک جرم را به او نشان دادم ،خندیدو گفت :
ــ قرار نبود در یادداشت ها تقلب کنی ،چرا ماجرای اخراج را در دفتر ننوشته بودی ؟
با دلخوری گفتم :
ــ تو از این کار من واعتمادی که به تو دارم سو استفاده می کنی .من دیگر حاضر به ادامه ی این ماجرا نیستم .
دفترچه را باز کرد و گفت :
ــ پس اگر قرار این آخرین یادداشت باشد کمکم کن آن را کامل کنم .بگو دقیقاً در آن لحظه به چه چیز فکر می کردی و چه احساسی داشتی ؟
من گر چه شاهد ماجرا بودم اما نمی توانم به آنچه در سر تو می گذشت آگاه شوم . خواهش می کنم مخالفت نکن .
چنان صداقتی در چشمان آبی او بود که نتوانستم حرفی بزنم و تونی یادداشت راچنین ادامه داد:
ــ دختر جوان علیرغم اصرار استادش نمی توانست آرام باشد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
او در خود توان لازم برای رویایی با چنین مسئله ی ناامید کننده ای را نمی دید بتدریج این عقیده در ذهنش تقویت می شد که سرنوشت هیچ سرسازشی با وی ندارد .اکنون تمام امیدها را بر بادرفته و تمام آرزوهارا
دست نیافتنی و محال می پنداشت .می دید که چگونه در تنگاتنگ نبرد با سرنوشت شومی که رهایش
نمی کرد ،بتدریج تکیه گاههای اساسی اش را از دست داده و بی هیچ پشتوانه ای مجبور به ادامه ی تلاش برای زنده ماندن است .
خاطرات آزاردهنده ی گذشته در جند هفته ی اخیر سوهان روحش شده و آسایش را از روح رنجیده ای که شجاعانه با مشکلات و ناملایمات می جنگید ،سلب کرده بود .از اینهمه شکست پیاپی دلش به درد آمد ،با این حال طبع بلندش اجازه نمی داد با گریه و ناله که خود آنرا سلاح انسان های ضعیف و ترسو می دانست بر این ناکامی مهر تأیید نهد .از روزی که تصمیم گرفته بود برای رسیدن به هدف تا سر حد مرگ مبارزه کند و در این مسیر هرگز لب به ناله و شکایت نگشاید ،سالها گذشته بود .با یاد آوری این تصمیم که علیرغم گذشت سالها
هنوز کمرنگ نشده بود سعی کرد خود را کنترل کرده و در حضور بیگانه ای چنین واقع بین عنان اختیار خویش را به دست احساسات سرکش نسپارد .
آقای موریناگا همچنان که در آستانه ی در سرش را به چارچوب تکیه داده وبا نگاهی بی قرار به صورت مینا خیره شده بود گفت :
ــ بیش از این به ثبات عقیده و پایداری شما اطمینان داشتم ،خانم . مطمئناً از کاری که کرده ای پشیمان نیستی و خواهی توانست با این دست های پر توان و تلاشگر همه چیز را از نو شروع کنی .
کنایه ای که در حرفش نهفته بود ،دختر جوان را بیش از پیش مصمم ساخت که هرگز نزد این مرد که چون آهن سخت و نفوذناپذیر به نظر می رسید ،خود را نبازد .
روی زمین نشسته و در میان تکه های شکسته شده ی فنجان ،به دنبال قرص مسکنی می گشت که برای استاد آورده بود و در همان حال گفت:
ــ آیا کار من واقعاً یک اشتباه بود ؟باور کنید در آن موقعیت چاره ی دیگری نداشتم .آن ها می خواستند مرا خرد کنند. وجودم را ،شخصیتم را ،چون به خواسته ی کثیفشان تن در نمی دادم .
سانی دلداریش داد :
ــ چه کسی می گوید تو اشتباه کرده ای ؟مسلماًهرکسی در این موقعیت باید واکنشی از خود نشان دهد .حتی راجرز هم این را می داند ،درک می کند که خواسته اش غیر عادلانه و حتی غیر انسانی است . دیگران نیز اگر به ظاهر سخت دلخورند اما در دل تحسینت می کنند .
ــ شما از تحسین حرف می زنید ،حال آنکه همانها مرا به جرم توهین و شرارت اخراج کرده اند !
ــ مینا ،باید بدانی که همیشه و همه جا حق ظاهراً پیروز نمی شود ،گاهی قوانینی در جامعه وضع می شود که فقط به نفع یک گروه مشخص و تابع خواسته ها و منافع اقلیت آنهاست .و اکثریت تا زمانی که زیر سلطه ی آن ها هستند باید به قانونشان احترام گذارند و خود را به رعایت کردن آن ملزم بدانند .مگر تحولی در آن جامعه بوجود آورند .
ــ ولی باید یک استثنا در این مورد وجود داشته باشد ،آخر خود آنها باعث بوجود آمدن این صحنه که اعتراف
می کنم برایم تحقیر کننده بود ،شده اند .
ــ از این بابت متاسفم ،غرور امثال راجرز برای تو قابل درک نیست دختر کوجولو .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
مینا آه کشید :
ــ خدای من ،این ظالمانه است .آنگاه سرش را روی زانو گذاشت و سکوت کرد .
در زندگی لحظاتی فرا می رسد که انسان ،آنگاه که از هر سو در محاصره ی سختی ها و مشکلات قرار
می گیرد و هیچ راه نجاتی برای فرار خویش از مخمصه نمی یابد ،از شدت استیصال به حالتی دچار می شود که شاید بتوان آن را به «بی تفاوتی محض در برابر همه چیز » تعبیر کرد .
مینا در آن لحظات دقیقاً گرفتار همین احساس شده بود . هیچ دلیلی برای شاد بودن یا غم و اندوه داشتن نمی دید. احساس پوچی و بیهودگی عجیبی می کرد .واز همه چیز تهی بود .آنقدر که شاید با اندک اشاره ای به زمین می غلطید و اگر فرمانش نمی دادند ،هرگز اراده ی بلند شدن و از جا برخاستن را نداشت . در خلاء به نقطه ایی خیره شده بود ، همانند مجسمه ای که هرگز روح در کالبدش دمیده نشده است .
در این وقت او وجود هم صحبت تیز هوش و سریع الانتقال خود را به فراموشی سپرده بود و نمی دانست چگونه در زیر ذره بین نگاه های سانی تجزیه و تحلیل می شود و تا چه حد آمادگی و استعداد برای بازگویی زندگی مرموز گذشته اش را دارد . گذشته ای که آنهمه در مخفی کردنش کوشا بود .
گویا مرد جوان به خوبی بر احساس درماندگی وی آگاه شده و از نگاه های تهی اش همه چیز را خوانده بود زیرا بی مقدمه گفت :
ــ در صورتی که هیچ راه حل مناسبی برای این مشکل پیدا نشود .بهترین کار آن است که در کشور و وطن خودت و در پناه خانواده بدنبال موقعیت از دست رفته باشی .مطمئناً خانواده ات از هر جهت تو را تأمین خواهند کرد .
لرزشی سراپای دختر جوان را فرا گرفت و رنگ از چهره اش پرید .تأکیدی که سانی بطور عمد بر کلمه خانواده کرد ،می توانست نشانگر چه چیزی باشد ؟
مگر نه اینکه مینا در یک لحظه ی بی خبری ،زمینه ی اعتراف به گذشته اش را فراهم کرده و سانی برای آگاه شدن از سرگذشت او فرصت را غنیمت شمرده ،مستقیماًپاشنه ی آشیل را نشانه گرفته بود ؟
شایسته نبود که کلام میزبانش را بدون جواب بگذارد .
بنابراین با درماندگی جواب داد :
ــ باید به هر قیمت ممکن ادامه ی تحصیل دهم .این تنها چیز است که می دانم .
ــ بله اما این وضع تا کی دوام خواهد داشت ؟هیچ به نگرانی پدر و مادری که هفته هاست از تو بی خبرند فکر می کنی ؟مسلم آنقدر ساده اندیش نخواهند بود که تو را بخاطر مسئله ی مضحکی که در دانشگاه اتفاق افتاده ،مستحق سرزنش بدانند .آنها به روحیاتت آشنا هستند و بهتر از هر کسی ترا درک می کنند .
ــ از کجا می دانید که آنها از من بی خبرند ،ممکن است در غیاب شما به خانواده ام تلفن کرده باشم .
سانی بی آنکه دلخور شود گفت:
ــ من بچه نیستم مینا .مشکلات مالی ای که در هفته های اخیر داشتی نشان دهنده ی بی خبری آنهاست ، والا چطور ممکن بود تنهایت بگذارند .اینکه تاکنون کسی سراغت را نگرفته و توضیحی درباره ی بیماری و محل اقامت کنونی ات نخواسته ،می رساند که آنها به کلی از تو بی خبرند ،حالا طفره نرو و به منجواب بده .
مینا با ناامیدی تکرار کرد :
ــ باید در انگلستان بمانم ،این تنها شانس من است .
سانی برای یافتن نشانه ای از گذشته ی مینا همچنان اصرار داشت :
ــگمان نمی کنم از روبرو شدن با آنها واهمه ای داشته باشی ،با اینحال اگر بخواهی من با کمال میل حاضرم مسئله را برایشان توضیح دهم . یک تماس تلفنی خصوصاً از جانب مسئولین دانشکده ات آنها را به حد کافی قانع خواهد کرد .آنقدر که حتی در این باره توضیحی هم از تو نخواهند.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
صفحه  صفحه 3 از 25:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  22  23  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آن نیمه ی ایرانی ام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA