ارسالها: 265
#31
Posted: 3 Aug 2012 17:11
مینا برای فرار از هر گفنگو که به نوعی با گذشته اش مرتبط باشد و برای اینکه به سانی بفهماند حقیقتاً مایل نیست حرفی در این باره زده شود دستش را به طرف او دراز کرد وگفت :
ــ این مسکن را ایــو برای شما داده است . به خاطر سردردتان .لطفاًبگیرید .
نگاهش گویا و پر تمنا بود .چشم هایش التماس می کردند و سکوت او را می طلبیدند .وه که نگاه این چشمان جادوئی حتی قدرتمندترین مردان را از پا در می آورد .
***
در آن روزها سپاس قلبی ام نسبت به دکتر مورینا ،تونی و ایــو در اوج خود بودو من به همین دلیل دچار یکی از آن موقعیت ها ی نادر زندگی ام شده بودم که به تمام هوس هایشان پاسخ مثبت داده و به عبارت دیگر کاملاً در اختیار آن ها بودم .واین چیزی بود که نگرانشان می کرد ،زیرا می پنداشتند جنبه ی دیگری از بحران روحی ام بروز کرده است .اما هر سه ماهرانه و هر کدام به نحوی سعی داشتند این نگرانی را ابراز نکنند و از آن به محبتی که شایسته اش بودم تعبیر می کردند . خوب اهمیتی هم نداشت .اگر آنها می خواستند با محبت زیاد جبران گذشته را بکنند چرا باید از آن اجتناب می کردم .در واقع من چنان محبت کمی در طول زندگی ام دیده بودم که در این وضع ،شاید حق بود اگر کاسه ی گدایی به دست می گرفتم و از این و آن طلب عشق و رحمت می کردم ،اگر پدرم تا آن حد در شکل گیری ظرفیت روحی ام سختگیر نبود ،شاید وی فرا رسیدن چنین روزهایی را پیش بینی می کرد و مرا برای رویارویی با آینده ای بی رحم وخشن ،در دنیایی بیگانه پرورش داده بود .
وحالا پس از آن گردهمایی مضحک دانشگاه ،همه چیز در اطرافم با یک تصمیم غیر عادلانه تغییر یافت .دنیایی که در آن زندگی می کردم (اگر آن را دست و پا زدن در ناامیدی ننامیم .)وکابوسی که همچون تارهای لزج و چسبنده ی عنکبوت ذهن جذام گرفته ام را در بر گرفته بود .ناگهان بی آنکه کودکی در پشت سر داشته باشم دختر جوان 20ساله ای بودم که پدر و مادر و حتی خویشی نداشت،در یک کشور بیگانه وسرد .دختری بی پناه رانده شده از دانشگاه و بدون هیچ پولی برای گذراندن روز یا سرپناهی برای به سر آوردن شب .
اگر کسی خود را در چنین موقعیت ناخوشایندی می یافت ،آیا قادر بود دست رد به سینه ی سانی بگذارد و دعوت او را برای رفتن به یک پارک زمستانی ندیده بگیرد ؟
ابتدا از میان ان همه ورزشهای متنوع زمستانی ،برنامه ی ما فقط سوار شدن دسته جمعی در تله کابین بود و اذعان می کنم که اولین بار به سختی جلوی فریادم را گرفتم ولی کمکم توانستم بدون همراه فاصله ی بین دو قله ی پر برف را با تله کابین پیموده و از آن لذت ببرم .
بعدازظهر اولین روز ورودمان به همراه سانی وتونی که بیقرار شده بود،لباس مخصوص پوشیده و به طرف پیست اسکی رفتیم .این نخستین تجربه ی حضوری من در یک پیست واقعی بود .همه چیز طبیعی و بدون دخالت انسان به نظر می رسید . من به عنوان تماشاچی از آن همه سرعت حرکات ظریف ،شیرجه های ماهرانه و پرشهای متهورانه وآن همه جنون وجسارتی که بر تپه ها و تخته سنگ های پر برف به نمایش در
می آمد ، هیجان اندکی احساس می کردم و می دانستم که این طبیعی نیست و هراس از جنون آنی مرا در بر می گرفت . زیرات در اطراف من تماشاچیانی بودند که از شدت هیجان فریاد می کشیدند وچنان بلند که گویا مصمم اند تا پایان بازی حنجره هایشان را پاره کنند .
وقتی سرانجام خورشید می رفت تا آخرین شعاعهای بی رمق خود را از روی قله های برفگیر جمع کند ،دو نقطه ی سیاه هر کدام به فاصله ی چند متر از هم نزدیکم شدند،سانی به محض توقف جلو پای من ،عینکش را بالا زد ،نگاهم کرد و پرسید :
ــ سردت شده ؟
سرم را تکان دادم .
ــ نه !
ــ پس چرا مثل جوجه ای که از مادرش دور مانده می لرزی ؟
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#32
Posted: 3 Aug 2012 17:12
چون سکوتم را دید،پرسید :
ــ ترس که نیست ؟هست؟
ــ نه فقط کمی هیجان زده ام .
در این موقع تونی هم جلوی پایمان ایستاد.
سانی لبخندی زد :
ــ فقط کمی ! انصاف نیست ،ممکن بود سرمان را از دست بدهیم .تونی می شنوی ؟
نمی توانستم آنجا بایستم و اجازه دهم دو مرد همراهم در باره ی حالت روحی من بحث کنند . در حالی که لب های هردو از شدت سرما کبود شده بود وعجله داشتم که قبل از تاریک شدن هوا به هتل بر گردیم .
***
صبح روز بعد، هوای اتاق مطبوع ورختخواب چنان گرم و راحت بود که به سختی می توانستم از جایم برخیزم .اما ضربه های متوالی که با شدت به در اتاقم کوبیده می شد ،امانم را بریده بود به تصور اینکه خدمه ی هتل صبحانه ام را آورده اند با عصبانیت در را گشودم ،اما خدمه ای در کار نبود ،تونی و سانی هر دو لباس پوشیده ومجهز در راهرو منتظرم بودند .
دویدن توی برف گرچه مشکل بود و گاهی تا زانو فرو می رفتیم اما چنان لذت بخش بود که هیچ چیز نمی توانست جایگزین آن شود .
تونی سرمست از هوای سرد وپاک کوهستان آواز می خواند و جلو می رفت ،پاهای بلندش در این موقع بهترین کمک برای او محسوب می شد .من پشت سرش ،سعی داشتم پایم را درست جای پای او بگذارم ،در این صورت عقب نمی ماندم و فاصله ام نیز با او حفظ می شد ضمن اینکه انرژی کمتری نیز مصرف می کردم ،سانی پشت سر ما می آمد،بی آنکه برای سریعتر آمدن تلاشی بکند به کوه ها می نگریست ،به دور دست ها خیره می شد و از منظره ی طلوع خورشید عکس می گرفت .رفتارش در آن راهپیمایی صبحگاهی مانند یک عاشق سر در گم بود.
تا دامنه ی کوه پیشروی کردیم و آنجا هر کدام نفس زنان روی تخته سنگی که برفش را با دست پاک کرده بودیم افتادیم .تونی گفت :
ــ اولین قله را فتح کردیم .
و منظورش همان تخته سنگی بود که روی آن نشسته بودیم.او در کوله پشتی اش تعدادی ساندویچ و یک فلاسک قهوه ذخیره کرده بود که به نوبت نوشیدیم و بعدشوخ طبعی تونی آغاز گر یک بازی پر هیجان ویاد آور خاطرات کودکی شد .
وقتی سانی به گوی آتشینی که حالا دیگر کاملاً خودش را از پشت نقاب سفیدش بیرون کشیده بود ،خیره شده و در فکر فرو رفته بود تونی صدا زد:
ــ دکتر قهوه !
وسانی تنها به دراز کردن دستش اکتفا کرد .اما به جای فنجان قهوه ،یک گلوله ی برفی در دستش جای گرفت ،سانی برای تلافی به تونی حمله کرد ،او روی برفها افتاده بود و برای دفاع از خود ،دست و پا می زد اما سانی سرانجام گلوله ی برفی را در یقه ی لباس او جای داد و بعد ازآن پرتاب گلوله ها آغاز شد . از سه جبهه
ی مختلف و از آنجا که تونی و سانی با هم درگیر بودند من فرصت داشتم گلوله های سنگین تر وفشرده تری آماده کنم که می توانست خیلی زود حریف را خلع سلاح کند و چنین بود که ساعتی بعد سرانجام جنگ مغلوبه شد و هر دو به نشانه ی تسلیم دست هایشان را بالا بردند .
طبق جدول زمانبندی سانی ،برای تمرین اسکیت به طرف دریاچه ی کوچکی که سطح یخ زده اش برای اینکار در نظر گرفته شده بود حرکت کردیم.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#33
Posted: 3 Aug 2012 17:13
تعداد زیادی از مسافرین زمستانی روی زمین مخصوص مشغول اسکیت بودند ،برف آرام آرام می باریدو گروهی بی خیال قهوه می نوشیدند و بعضی سرگرم عکاسی و فیلمبرداری بودند .
ابتدا به عنوان تماشاگر و به بهانه ی داوری بین سانی و تونی به کنار زمین کشانده شدم ،یعنی آن دو فریبم
دادند و من از تبانی پنهانی اشان چیزی نمی دانستم .در آنجا به پاهای ماهری می نگریستم که دقیق شروع به حرکت می کردند و می توانستند تعادلشان را در حالات مختلف ،حتی وقتی به لغزندگی زیر پایشان توجهی نداشتند حفظ کنند .
ای کاش من هم قادر بودم ،مثل آنها متعادل و بی خیال باشم ،بی توجه به آنچه در اطرافم می گذشت .در مورد خودم هیچ تعادلی وجود نداشت.وقتی تفریحات دو روز اخیر را می سنجم ،درمی یابم هر زمان که به حال خود رها شده و مورد توجه موجود دیگری نبوده ام احساس نشاط و آزادی ،وجودم را پر کرده است .مثل صبح همان روز ،هنگامی که گلوله های برفی را با قدرت پرتاب می کردم .اما هر وقت مجبور به انجام کاری در
حیطه ی دقت دیگران و بخصوص افرادی نظیر سانی می شدم ، آنقدر وسواس داشتم که از انجام عملی هر چند تفریحی ،لذتی احساس نمی کردم .بعلاوه متهم به گذراندن بحران روحی نیز بودم وطبعاًسانی به عنوان یک پزشک ،می توانست از بررسی حالات مختلف من ،به نتیجه ای جهت درمان قطعی ام دست یابد .این فکر باعث می شد که خودم را یک موش آزمایشگاهی تصور کنم .طبیعتاً یک موش نمی توانست چندان لذتی از زندگی آدمها ببرد .
وقتی تونی کفش های مخصوص اسکیت را جلوی من گذاشت وسانی تشویقم کرد از جا برخیزم ،با لحنی التماس آلود گفتم :
ــ دست از سرم بردارید. اینکار از من ساخته نیست!
اما چنان بود که انگار هردو از ناحیه ی گوش آسیب دیده اند .تونی بند کفش هارا بست .وسانی مرا از جا کند.قبل از آنکه به خود بیایم روی پیست رها شده بودم .وحشتی که از اولین سر خوردن بر زمین لغزنده به من دست داد بصورت فریاد بلندی توجه اطرافیانم را جلب کرد .از شدت شرم نمی توانستم سرم را بالا بگیرم و شاهد نگاه های تحقیر آمیز سایرین باشم .می دانستم که باعث سرافکندگی سانی شده ام ،اما او ظاهراً اهمیتی نمی داد ،دست راستم را محکم گرفت و مرا به دنبال خود به خلوت دریاچه کشاند .
جایی که دیگر چشمی نبود تا شاهد خشمم باشد ،فریاد زدم :
ــ شما می دانستید من هرگز اسکیت نکرده ام .چه لزومی داشت باعث شرمساریم شوید ؟
از تحقیر من چه نتیجه ای عایدتان شد ؟شما فکر می کنید من نمی فهمم در موردم چه فکر می کنید ؟من روانی نیستم آقا،..دیوانه نیستم .چرا مرا رها نمی کنید وسراغ یک موش آزمایشگاهی
دیگر نمی روید ،از بازی کردن نقش یک ناجی در لباس پزشک خسته نشده اید ؟چقدر احمق بودم که نتوانستم بفهمم انگییزه ی شما از این اسکیت لعنتی ...خدای من
دیگر نتوانستم ادامه دهم .بغض راه گلویم را بست و من از ترس جاری شدن اشک هایی که اگر سرازیر می شدند دیگر هیچ قدرتی جلودارشان نبود ،ناچار به سکوت شدم .
سانی حتی سرش را به طرفم بر نگرداند .گویا همه ی این فریادها فقط در ضمیر نا خودآگاهم
نقش بسته و هرگز به زبان نیامده است .دستم را همچنان گرفته بود ،به آرامی دور زد و باز تا کناره ی زمین به دنبال خود کشاند و سپس رهایم کرد .
اشک های بدبختی ام سرانجام در خلوت شبانگاهی اتاقم فرو ریخت .قبل ازآن تمام شب با پلکهای متورم از اشک های نریخته خود را دلداری داده و تلقین می کردم که نباید بگذارم احساسم بروز کند ،بگذار هرکس ،هرچه میخواهد درباره ام بیندیشد .
اما می دانستم دارم خودم را فریب می دهم .حق با سانی بود بالاخره باید از جایی شروع می کردوازکجا می دانست شاگردش تا این حد ترسو و ضعیف است .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#34
Posted: 3 Aug 2012 17:13
تونی پس از ضربه به در و بعد از یک انتظار کوتاه ،آن را گشود و با دیدن من در آن حالت فریاد زد :
ــ خدای من ،چه شده است .
به طرفم آمد و دستم را با محبت گرفت :
مینا ! ...بس کن چه اتفاقی افتاده ؟
در حسرت این بودم که چطور چنین انسان های مهربانی را بدون دلیل متهم کرده ، بر سرشان فریاد کشیده و بی رحمانه آنها را رنجانده بودم .
تونی مجبورم کرد از جا برخیزم :
ــ بچه نشو مینا ،این رفتار احمقانه چیست که از خودت نشان می دهی ؟برو آبی به صورتت بزن .
بعد از اینکه برگشتم پرسید :
ــ خبر ناگواری دریافت کرده ای ؟
نمی توانست بی خبر باشد ،یعنی چیزی درباره ی مشاجره ی ما نشنیده بود ؟
ــ جایی از بدنت آسیب دیده ؟
ــ نه !
ــ خوب پس چه ؟
ــ هیچی ، معذرت می خواهم . دست خودم نبود .دکتر کجاست ؟
ــ در سالن پایین .یک برنامه ی تلویزیونی می بیند .
ــ چرا برای شام دنبالم نیامدید؟
ــ سانی گفت خیلی خسته ای و بهتر است شام را در اتاقت صرف کنی .
می دانم که خستگی مرا بهانه ای قرار داده برای احتراز از دیدنم .آیا امکان داشت برای همیشه از من رنجیده یاشد؟
هنوز تا طلوع خورشید وقت زیادی باقی بود ،وقتی در تاریک وروشن اتاق از خواب بیدار شدم بلافاصله از خود پرسیدم :
ــ چه دلیلی دارد که این وقت صبح مثل یک گرگ احساس گرسنگی می کنم ،و بخاطر آوردم که شب گذشته چه روی داده است . لباس پوشیده و مجهز شدم ،احتمال زیادی وجود داشت که رستوران هتل باز باشد و چیزی برای خوردن به من بدهند .وقتی از پله ها پایین می رفتم از پنجره آسمان را دیدم که هنوز فروغ چند ستاره آن را آذین بسته و علیرغم برفی که شب گذشته باریده بود،نوید یک روز خوب آفتابی را می داد .
خوشبختانه رستوران باز بود و من اولین مشتری اش بودم .دو تخم مرغ نیمرو با دو فنجان قهوه وتکه ای نان سفید به غوغای درونم خاتمه داد و احساس کردم برای یک راهپیمایی صبحگاهی کاملاً آماده ام .
شاید در عمر 20 ساله ام این همه برف را یکجا ندیده بودم.تا چشم کار می کرد ،تا آن دوردست ها ،همه جا
یکرنگ و یکنواخت بود .حتی پستی و بلندی زمین نیز از دور مشخص نمی شد وقتی پایم را روی زمین میگذاشتم از صدای گروپ گروپ فشرده شدن برف های تازه ای که شب قبل باریده بود ،غرق در لذت
می شدم .از هر بلندایی که توجهم را جلب کرد بالا رفتم ،به خزه های سبز زیر تخته سنگ ها سرکشی کردم و خرده های نان را روی زمین ریختم تا اگر پرنده ای گرسنه احتمالاً از آن طرف ها گذشت آن ها را ببیند.
صخره ی بلند و نه چندان شیب داری در محوطه ی پشت هتل قرار داشت که همواره برای بالا رفتن از آن وسوسه می شدم .حالا که تونی نبود تا بخاطر کوه پیمایی بدون تجهیزات به من بخندد فرصت داشتم کنجکاوی ام را ارضاء کنم .
برآمدگی بزرگی را که بی شباهت به تپه کوجکی نبود .دور زده و از سمت راست صخره که شیب ملایمتری داشت بالا رفتم .این صخره در پناه کوه واقع شده و نور خورشید تا مدت ها پس از طلوع به آنجا نمی رسید ،در
جایی که شیب تندتر می شد ناچار بودم از دست هی پوشیده در دستکش استفاده کنم و چهار دست وپا بالا بروم .اگر تعادلم را از دست می دادم روی برف ها سر خورده و از بالا به کوره راهی که از هتل شروع شده ،از پایین صخره گذشته و در دامنه ی کوه ناپدید می شد ،سقوط می کردم و من خیال نداشتم با دست زدن به یک بی احتیاطی غیر عاقلانه سانی و تونی را به دردسر بیندازم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#35
Posted: 3 Aug 2012 17:13
اندیشه ی هراس آور رویرو شدن با سانی را که دوباره سر بر داشته بود در ذهنم به عقب رانده وباز هم بالاتر رفتم .بعد ها به نوعی راجع به آن فکر می کردم ،اکنون یک فرصت عالی و بی نظیر برای لذت بردن از طبیعت بود وبه هیچ قیمتی از دستش نمی دادم .
ساعتی بعد تونی را دیدم که مضطرب و پریشان در جستجوی من است . در محدوده ی هتل و محوطه ی پشت آن به دنبال رد پایی آشنا بر روی برفها بود. تا نزدیک صخره آمد وسعی کرد از آن بالا بیاید ، اما موفق نشد .
من به تلاش بیهوده اش خندیدم وفریاد زدم :
ــ من اینجا هستم ،درست بالای سرت .ودستم را برایش تکان دادم .
ــ تو چه طور آن جا رفته ای ،خدای من مثل یک پسر بچه شیطنت می کنی !
ــ چرا مثل پسر بچه ها .من اگر بخواهم خود شیطان را هم پشت سر می گذارم .
ــ فریاد نزن ،بالای سرت را نگاه کن ،تو از ریزش بهمن چیزی می دانی ؟
ــ تا من اینجا هستم بهمن جرأت پایین آمدن ندارد .اگر بیاید درسته قورتش می دهم .
ــ نه جان من ،به او رحم کن .
ــ تونی بیا اینجا ،همه چیز برای من تازگی دارد .شاید برای تو هم اینطور باشد .
ــ تو مثل یک غار نشین از همه جا بی خبری ،چطور حتی زحمت مطالعه درباره ی کوهستان های برفی را به خودت نداده ای .
ــ نطق و سخنرانی در هوای سرد طرفدار ندارد .تو هم از بابت چیزی که متعلق به خودت نیست احساس غرور نکن .برف کوه ها چه ارتباطی به معلومات من دارد ؟
تونی جواب داد:
ــ اگر فکر می کنی اینجا می مانم تا تو به سلامت پایین بیایی کور خوانده ای ! من می روم تا ترتیب بلیط فردا را بدهم .تو می توانی انقدر روی برف بنشینی تا از سرما مثل سوسک سیاه شوی !
یک گلوله برفی به طرفش پرت کردم که به هدف نخورد ،سرش را دزدید و برایم شکلک درآورد .گفتم :
ــ اگر نمی توانی ببینی ،بهتر است عینک بزنی جنتلمن حسود !
اما او پشتش را به من کرد ودور شد .تونی را مثل یک برادر پذیرفته بودم ،صداقتی که در همه چیز او موج می زد باعث اعتمادم مشد واگر گهگاهی سر به سرم می گذاشت ،نا خواسته مرا به دوران خوش ،کوتاه و ناپایدار کودکی باز می گرداند .او هرگز چیزی را جدی نمی گرفت و تا وقتی می توانست به ریش همه بخندد
خودش را به دردسر نمی انداخت .
در شیب تند صخره ایستادم تا نفسی تازه کنم که صدای پای اسبی توجهم را جلب کرد،با تعجب به سواری که در کوره راه برفگیر با چنان سرعتی راه می پیمود خیره شدم .چه کسی می توانست باشد که چنین
موقعیت دشواری را برای سواری انتخاب کرده بود ،از فاصله ی نزدیکتر بخار متصاعد از دهان اسب و لرزش پره های بینی اش می فهماند که فاصله ی زیادی را با سرعت پیموده است .سوار دهنه را کشید.نگاهم به صورت مرد جوان افتاد .سانی با شکوه ،بلند وکشیده با کمر بندی پهن ،شلوار و چکمه های سواری و بلوز یقه اسکی سفید مثل یک سانتور بر پشت اسب خاکستری نشسته بود .چنان پرغرور که گویا شاهزاده ای است و من به کلی مشاجره ام را با او فراموش کردم .
وقتی کلاهش را برداشت تا موهای آشفته اش را مرتب کند چیزی از درون ،ضربان قلبم را سرعت بخشید .شاید به این دلیل که او مانند امیرزاده ی «زیبای خفته » رویایی و خیال انگیز و دور از دسترس می نمود ،با صدای بلند گفتم:
ــ این یکی واقعاً اولین تجربه ی من در باره ی شهامت شما بود !
از پشت اسب پایین پرید ،دهنه را گرفت و در کنارم به راه افتاد .پرسیدم :
ــ چرا این راه را انتخاب کرده اید ،شیب تندش می توانست خطر آفرین و حادثه ساز باشد ؟
بی هیچ تغییری در چهره اش گفت:سال هاست که این کار را می کنم ،برای من صدمین تجربه است ،شاید هم بیشتر .فراموش کردی من از کشور سامورایی ها هستم .
ــ اما حادثه یکبار اتفاق می افتد !
ــ متشکرم از اخطار به موقع و همینطور ...نگرانیت !
وپس از آن در چهره ام دقیق شد .چیزی که همیشه باعث عذابم می شد ،زیرا احساس می کردم راز درونم را کشف خواهد کرد .نمی خواستم به هیچ وجه آن فریادهای خشم آلود در زمین اسکیت را به من یادآوری کند .اگر اینکار را می کرد از خجالت آب و برای همیشه از پارک زمستانی بیزار می شدم .برای جلوگیری از تمرکز حواس او موضوع را وسعت داده و پرسیدم :
ــ در کشور شما نیز اردوی زمستانی با امکاناتی نظیر آنچه در اینجا هست وجود دارد ؟
لبخندی کمرنگ لبهایش را از هم گشود:
ــ چرا می پرسی ؟اگر خیال داری در فصل زمستان به ژاپن سفر کنی و نگران این موضوعی که مبادا ترتیب برنامه ی فصلت به هم بخورد ،باید بگویم بله ، در تمام قسمتهای شمالی بخصوص جزیره ی هنشو که تقریباً
زمستان و سرمای طولانی تری دارد این امکانات به صورت گسترده ای وجود دارد.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#36
Posted: 3 Aug 2012 17:13
گفتم:
ــ خیلی عجیب است ! طبیعت عین هماهنگی به هیچ وجه یکنواخت نیست .این زمستان طولانی را درست کشوری دارد که به سرزمین آفتاب تابان مشهور شده .
سانی به تأیید سر تکان داد و با دست گردن اسبش را نوازش کرد .نمی خواستم سکوت میان ما فاصله بیندازد .وامیدوار بودم تارسیدن به هتل رشته ی سخن قطع نشود .
ــ راستی یک مسئله ی دیگر ، توکیو چطور با وجود صنعتی شدن همچنان ساختار سنتی خودش را داراست ؟
طوری نگاهم کرد که احساس شرم کردم ،دستم را خوانده بود ،خیلی روشن و واضح اینطور آسمان و ریسمان بافتن بسیار ناشیانه بود با این حال نگذاشت عرق زیادی بریزم . پرسید:
ــ چطور مگر ؟
ــ فقط کنجکاو بودم بدانم .درباره ی تأکیدی که مردم شما روی حفظ سنت ها و ارزش های گذشتگان خود دارند مطالب زیادی شنیده و خوانده ام .
گفت:
ــ اگر جواب تقریبی بخواهی باید بگویم ،سنتهای ما نه با صنعتی شدن بلکه با نفوذ غرب و فرهنگ سرمایه داری کمرنگ شده اما هنوز بطور کامل رنگ نباخته اند .
ــ و اگر جواب دقیق بخواهم ؟
ــ متأسفانه نمی دانم .
ــ نمی دانید ؟عجیب است !ولی شما یک ژاپنی هستید !
ــ بله در اصالتم شک نکن ،اما من زیاد در بین مردم نبوده ام .
ــ چرا ؟
ــ خیلی سوال می کنی!خوب موقعیت اینطور ایجاب کرده است .
نگاهش را به ستیغ کوه پرواز داد و به این وسیله عدم تمایلش را برای توضیح بیشتر نشان داد .
اما بلافاصله پرسید :
ــ چیز دیگری هم هست که بخواهی بدانی ؟
بله. وخدا می دانست چه چیزهای زیادی درباره ی او وجود داشت که تشنه ی دانستنش بودم ،اگر او اجازه می داد وارد حریم زندگی شخصی اش شوم .
برای جلوگیری از ایجاد سکوت اولین چیزی را که به ذهنم رسید ،مطرح کردم :
ــ فقط یک سوال دیگر اگر خسته تان نمی کند .
ــ دوتا بپرس ،اما قول نمی دهم جواب دلخواهت را دریافت کنی !
ــ چرا اینقدر روی انتخاب رنگ خاکستری اصرار دارید ؟ما معتقدیم این رنگ نشانه ی غم و اندوه است .
کاملاً خلاف انتظارش روی داده بود ،شاید توقع سوالی تا این حد خصوصی را نداشت ،برای لحظه ای نگاهم کرد و بعد به قدمهایش سرعت بیشتری داد .گفتم:
ــ ترجیح می دهم اصلاً جوابی نشنوم تا اینکه چیزی خلاف حقیقت را به من تحویل دهید !
در آن حال دو قدم از من جلو افتاده بود ، سرش را تکان داد و گفت :
ــ هرگز دلیلی برای دروغ گفتن وجود ندارد ،حداقل نزد من .بعلاوه هیچ وقت به مسئله ای که کنجکاوی ات را برانگیخته توجهی نداشتم .شاید همه چیز اتفاقی بوده ،تو چطور به این نتیجه رسیدی ؟
ایستاد تا دوباره قدمهایم با او هماهنگ شد .توضیح دادم :
ــ رنگ مو وچشمتان خاکستریست ،لباستان نیز اغلب به همین رنگ است و امروز صبح حتی سوار اسبی که برای سواری انتخاب کرده اید بیشتر به خاکستری می ماند تا سفید .
سرش را به عقب انداخت و با صدای بلند خندید :
ــ « تا زنی در کنار توست امنیتی وجود ندارد .» پس این گفته براستی حقیقت دارد .به نظر تو من در رنگ چشم یا مو دخالتی
داشته ام ؟
زیرکانه گفتم:
ــ نه،ولی باید جوانتر از آن باشید که مویتان نشان می دهد !
ــ اوه زیاد سختگیر نباش ،جوان بودن چنان لذت ناپایداری است که ارزش تأسف خوردن ندارد .من به سهم خود 40سالگی را به 20سالگی یا حتی 30سالگی ترجیح می دهم .در این سن انسان ترکیبی از شورجوانی وتک تازی عقل.
سانی بار دیگر سکوت کرد و من اینجا به شکست خود اعتراف کردم .زیرا انگیزه ی کنجکاوی ام عبارت بود از اینکه آیا او همسری دارد که خواهان این رنگ است یا مجموعه ی هماهنگ خاکستری پوش ژاپنی کاملاً اتفاقی است !
و پرسش درباره ی ازدواج او چنان جنبه ی ناخوشایندی داشت که جرأت نداشتم مستقیماً درباره اش با تونی یا حتی ایــو صحبت کنم .وهمینطور پرسشهای بی جواب دیگری که او اصولاًچگونه شخصیتی است ؟دلیل اقامتش در انگلیس چیست و چرا خانواده ای به همراه ندارد ؟همسری و احتمالاً فرزندانی !و چرا هرگز حرفی از آنها به میان نمی آید .زیرا استنباط شخصی ام این بود که علیرغم
چهره ی جوانش باید از مرز 30سالگی گذشته باشد و در این سن ،تنها بودن برای مرد ثروتمندی چون او طبیعی به نظر نمی رسید .
حداقل در جامعه ی سنت گرای شرق که خانواده هنوز اهمیت خود را از دست نداده است .
او مردی بود ملایم که در عین حال می توانست بسیار پرشور باشد .بااخلاقی اشرافی و یک نوع بزرگ منشی جوانمردانه ،درموقع بروز مشکل می توانست بهترین راهنما باشد و نقش پدر بودن حتی نسبت به پسران 15ساله کاملاًبه او می آمد.با این حال عجیب به نظر می رسید که این مرد درانگلستان دوستان زیادی نداشت و تمام وقتی را که در دانشگاه و کتابخانه ی عمومی شهر نمی گذراند صرف گفتگو با تونی و ایــو می کرد و چنان از این بابت به خود مغرور بود که تصور می کردم سایرین را لایق همنشینی خود نمی داند .
صدای آرامش مرا از غوطه خوردن در دریای افکارم باز داشت :
ــ پرسیدم چند سال داری ؟
ــ 20سال .
و به سرعت پشیمان شدم .قرار قبلی ام این بود ،یک سوال در برابر یک جواب .یعنی اگر چیزی از زندگی شخصی ام پرسیدعین آن را به خودش برگردانم وحالا با حماقت گذاشته بودم فرصت از دست برود .
سانی زمزمه کرد:
ــ سن زیادی نیست ،پس تو هنوز در آغاز راهی و فرصت برای همه چیز هست ،به مدت دهسال .
منظورش از این تعیین فرصت چه بود ؟امیدوار شدم که در یک آن غافلگیرش کنم .
ــ وشما چند سال ؟
خندید و دوباره به حالت سابقش بازگشت :
ــ اجازه نده کنجکاوی ات یک ساعته ارضاء شود خسته می شوی ،بگذار هر روز با این پندار که امروز با چه جنبه ی جدیدی از زندگیش آشنا خواهم شد ،از خواب برخیزی ،آنوقت می بینی که زندگی چقدر متنوع خواهد بود .بدون یکنواختی ،بدون کسالت وتو در نمایش حیات هر لحظه شاهد پرده ی جدیدی می شوی که تا آن زمان برایت ناشناخته بوده است .
این را گفت وبا چابکی روی اسب پرید و آن را هی کرد .
از بالای صخره ی سفید می دیدم که خلوت خاموش کوهستان را صدای سم اسبی می شکست و من مجذوب تاخت زدن امیرزاده ای بودم که وزش نسیم وتابش انوار طلایی خورشید در لابلای موهای آشفته ی خاکستریش یکی از زیباترین تابلوهای طبیعت را نقش می زد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#37
Posted: 3 Aug 2012 17:14
علیرغم میل من وبا وجود امتناع قلبی از بازگشت به شفیلد سرانجام در ظهر آفتابی هفتمین روز اقامتمان اردوی زمستانی را به سوی خانه ترک کردیم .
برای من پایان اردو،پایان همه چیز بود .در چند روز اخیر و در تمام طول راه ،تنها یک اندیشه دائماًذهنم را مشغول کرده ورنجم می داد .اینکه بعد از بازگشت کجا بروم و چه بکنم ؟
اگر می شد برای هریک از این دو سوال پاسخ مناسبی بیابم دیگر از هیچ پیشامدی هراس نداشتم .
در پایین آوردن چمدان ها کمکی به تونی نکرده و یک راست به دیدار ایــو شتافتم .او را در حالی که خمیر کیک سیبش را در فر می گذاشت غافلگیر کردم .پیرزن مرا در آغوش گرفت و به گرمی بوسید ،اشکهایی که در چشمان بادامی اش حلقه زد نشان دهنده ی علاقه ای بودکه بین ما شکل گرفته و به دلبستگی مبدل شده بود .
تونی با سروصدا وارد آشپزخانه شد :
ــ چه خبر است ،مثل اینکه سیل راه افتاده ،سانی !لطفاً اقدامات اولیه برای تخلیه ی آب را شروع کنید .
ایــو مرا رها کرد و عینکش را با پشت دست روی بینی اش بالا برد :
ــ از دیدنت خوشحالم تونی ،سفر چطور بود ؟
تونی روی صندلی نشست و با لب و لوچه ی آویزان گفت :
ــ مثل اردوی کار اجباری در قطب ومن بخصوص در نقش سگ سورتمه فقط بار حمل می کردم .
ــ بس کن تونی ،نباید آنقدرها هم که تو می گویی بد باشد .شرط می بندم اگر یک برش از کیک را جلویت بگذارم حاضری تمام حرفهایت را پس بگیری .
پسر جوان از جا کنده شد و به طرف فر هجوم برد .اما ایــو راهش را سد کرد :
ــ کجا؟فعلاً در حد وعده بود ،بماند تا بعد .
تونی التماس کرد :
ــ خواهش می کنم ،می دانی که اشکم زود در می آید ،فقط یک برش .ایــو به شوخی گفت :
ــ شنیده بودم سگ های سورتمه تحمل عجیبی دارند .
تونی دوباره روی صندلی افتاد :
ــ وقتی پای کیک در میان باشد ،حاضرم خودم را در حد یک گربه تنزل دهم ،اگر تو را راضی می کند .
سانی به جمع ما پیوست و پرسید :
ــ تونی باز هم که ابرویت زمین را جارو می کند چه خبر شده ؟
من ایستاده فنجانی چای سرکشیدم و بقیه نشسته بودند ،تونی جواب داد :
ــ حاضرم روی میز دراز بکشم و شما کالبد شکافی ام کنید ،ایــو معتقد است هنوز غذای ظهر به خوبی هضم نشده و باید صبر داشته باشم ،اما به شرافتم سوگند که حتی یک ذره غذا در معده ام وجود ندارد ،می توانی امتحان کنی .
ایــو خندید :
ــ اگر می دانستم آب و هوای کوهستان اینقدر اشتها را تیز می کند با شما می آمدم .
تونی گفت :
ــ متأسفم .بچه ها اجازه ی ورود به آنجا را نداشتند .
ــ اوه راستی !پس تو چطور وارد شدی ؟
ــ تقلب ممنوع ،من یک شیوه ی اختصاصی برای خودم اختراع کردم .
شوخی های آن دوادامه داشت که من به اتاقم رفتم تا سرو صورتی به کارهایم بدهم .بهتر بود قبل از باز کردن وسایلم برای فردا یک تصمیم قاطع بگیرم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#38
Posted: 3 Aug 2012 17:14
بیش از یکماه می شد که در خانه ی امن و راحت سانی مهمان او بودم ،و دیگر نمی خواستم بیش از آن سربار زندگی اش باشم .باید می رفتم .اما به کجا ؟پشتوانه ای برای شروع نداشتم ،امیدی نیز برای آغاز همه چیز از صفر .باید کسی دستم را می گرفت و در ابتدای راه قرار می داد .در حالتی نبودم که به تنهایی مصالحم را تشخیص دهم و اگر دقیق تر بگویم اصلاً مصلحتی در کار نبود (شاید این عدم اعتماد به نفس ناشی از شکستی می شد که هنوز زخم های آن التیام نیافته بود )یک دانشجوی اخراجی از دانشگاه ،بدون داشتن خانواده و فامیل فقط یک راه برای زنده ماندن داشت .
به دستهایم نگاه کردم .این انگشتان باریک شاید برای کارکردن خلق نشده بود اما می توانست به موقع تا حد جان کندن کار کند ،وقتی چاره ی دیگری نبود .همچنان که در ابتدای ورودم به انگلستان همین دستها مرا از مرگ نجات دادند . و ناگهان دریافتم که اگر یکبار توانسته بودم از صفر شروع کنم ، پس باز هم این امکان وجود داشت .کافی بود که بخواهم و من می خواستم ،با همه ی وجودم ،آرزوهایی که هنوز فرصت نکرده بودم در مرگشان عزادار باشم ،اینطور اقتضا می کرد .پس باز هم به جای اولم باز می گشتم ،نزد خانم بریکلی ،او
زنی بود که درکم می کرد ،اجازه می داد بدون احساس سربار شدن کار کنم و تشویقم می کرد دنیای کوچک آرزوهایم را با دست های کوچکم بسازم .من در هتل کوچک او زمین را واکس می زدم .ظرف می شستم ،برای ملوان ها غذا می پختم ،ملحفه های کثیف را در آب جوش و محلول ساولن ضد عفونی می کردم ،هر کاری که لازم باشد و تا هر زمانی که پس اندازم تکافوی ادامه ی تحصیلم را بدهد .چنان احساساتی شده بودم که در خود نیروی تازه ای می دیدم و چشم انداز آینده برایم نمای روشن و امیدوار کننده ای داشت . دعا کردم خداوند
تنهایم نگذارد زیرا در آن صورت ،شکست حتمی بود و من مرگ را به آن ترجیح می دادم .
فردای آن روز لوازم شخصی ام را روی تخت چیدم تا چیزی جا نماند.برگه ای از دفترچه ی راهنمای تلفن جدا کردم و برای میزبانم نوشتم :
«هرگز قادر نخواهم بود تشکر خود را به خاطر آنهمه لطف و محبتی که به من داشتید بیان کنم .سپاس
قلبی ام را بپذیرید .شما زندگی را دوباره به من برگرداندید و من این تولد را رهین منت شمایم .»
شاگردتان مینا
اتاق را مرتب کرده و بدون صدا از پله ها پایین آمدم .سانی صبح زود به دانشگاه رفته بود و من امیدوار بودم کسی مزاحم کارم نشود .
از بد شانسی ،ایــو همان موقع وارد هال ورودی شد .وناباورانه به مجرم لباس پوشیده ی چمدان به دست خیره شد :
ــ مینا تو هستی !
ــ خوب بله ... من ... چطور بگویم ...
حسابی دست وپایم را گم کرده بودم .ایــو مشکوک وراندازم کرد .می دانستم تا حقیقت را نگویم رهایم نخواهد کرد .همچنان منتظر توضیح من ایستاده بود .ناچار به دروغ متوسل شدم :
ــ ببین ایــو چیز زیادی نمی توانم به تو بگویم .من همه چیز را مفصلاً در نامه ای برای سانی توضیح داده ام وحالا ... اگر تأخیر کنم به موقع به ترن نمی رسم .
واز آخرین پله پایین آمدم .ایــو مصمم سر راهم ایستاده بود .
ــ سانی می داند که می روی ؟
تقریباً بله .وقتی نامه را بخواند همه چیز را خواهد فهمید .
ــ اوه ،که اینطور .پس تو داری از خانه فرار می کنی !
ــ فقط یک مسافرت کوتاه و اضطراری است برای سر زدن به دوستی می روم .چشم های ایــو گشاد شد با و با خشونت گفت :
ــ بس کن .به من دروغ نگو این دوست تا به حال کجا بوده که ناگهان هوس دیدارش را کرده ای ،تو هیچ جا نمی روی مینا .برگرد به اتاقت وسعی نکن با من درگیر شوی والا پلیس را خبر می کنم .
فریادم به آسمان رفت ،بس کن ایــو ،قضیه اینقدر ها جدی نیست .من آدرسم را به تو می دهم وهمینطور شماره تلفن دوستم را .می توانی تا سه ساعت دیگر که به آنجا می رسم با من ارتباط برقرار کنی !
ــ کجا می روی ؟
ــ زیاد دور نیست ،جایی نزدیک دریا .
ــ بده به من آن شماره ی لعنتی را .
در کیفم به جستجو پرداختم و آن را یافتم .ایــو با تحکم گفت :
ــ بنشین .گفتی اسمش چه بود .
ــ خانم بریکلی .
وبعد از اینکه بطور مفصل با خانم بریکلی صحبت کرده و مطمئن شد که دروغ نمی گویم به من اجازه داد از خانه بیرون روم .
پرسیدم :
ــ خیالت راحت شد ؟
ــ خوب بله ، من حق دارم .اگر سانی در این مورد از من باز خواست می کرد چه جوابی برایش داشتم ؟
آدرسم را گرفت و در حالی که هنوز مردد به نظر مرسد گفت:
ــ زود برگرد مینا .خانه بدون تو سوت و کور خواهد بود .
خندان از در بیرون رفتم و بی آنکه به پشت سرم نگاه کنم صدا زدم :
ــ مهم نیست یک زندانی دیگر پیدا خواهید کرد .دلم برای بازگشت به آن خانه بی تاب بود اما راهی برای برگشت نمی یافتم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#39
Posted: 3 Aug 2012 17:14
بخش اول /فصل 6
دیدار خانم بریکلی صرف نظر از بیان مشکلی که کلیدش منحصراً در دست او قرار داشت ،برای من امری عادی وپیش پا افتاده نبود .او ذاتاً زن متوقع و پر حرفی محسوب می شد و اکنون مصاحبی آشنا یافته بود که دو سال در کنارش کار کرده و زبان و عادات مردمی بیگانه را به او آموخته بود بنابراین چنین حقی را به خودش می داد که به اندازه ی چند روز کاملاً او را در انحصار خود گرفته و برایش از حرف های ناگفته و امید های آینده سخن بگوید .
تا پاسی از شب گذشته ،نشستیم و من تمام مدت در سکوت انرژی تمام نشدنی این زن چاق وحرص او برای سخن گفتن را تحسین می کردم . خانم بریکلی حتی اجازه نداد دهانم را باز کنم ،درد دلهایش تمامی نداشت ،سوال می کرد اما قبل از آنکه پاسخی بشنود ،پرسش دیگری مطرح می ساخت .خاطرات گذشته را به یاد می آورد و از نقشه های آینده سخن می گفت .من اگر چه از پرحرفی های او حوصله ام سر می رفت اما راضی بودم .برای دیدن او راه زیادی آمده وکاملاً خسته بودم .ترجیح می دادم به جای توضیح دادن در باره ی اوضاع آشفته ای که اخیراًبوجود آمده بود روی مبل راحتی نشسته و پاهای دراز شده را در کنار شومینه ،فنجان قهوه ام را جرعه جرعه بنوشم .
نیمه شب با صدای زوزه ی باد و غرش سهمگین طوفان از خواب پریدم . صدای رعدو برق چنان موجب وحشتم شده بود که لحظه ای در میان رختخواب میخکوب شده و قدرت حرکت نداشتم .دانه های درشت باران با هوهوی باد همراه شده و به شدت به درها و شیشه ها برخورد می کرد .چنان می بارید که انگار هرگز قصد بند آمدن نداشت .در حالی که اوایل شب دریا آرام بود و کوچکترین لکه ابری در آسمان دیده نمی شد ،شلیک رعدآسایی از فاصله نه چندان دور باعث شد که لباس پوشیده و با جوراب های پشمی و شال گردن به طبقه ی پایین بدوم .تجربه ی دو ساله ای که در کنار دریا داشتم به من فهماند حادثه ای اتفاق افتاده است .خانم بریکلی با شنلی که به دور خود پیچیده بود در سرسرا به دنبال چراغ قوه می گشت .با صدای بلندی گفتم :
ــ مثل اینکه یک کشتی دچار سانحه شده .
صدای توپ بار دیگر شنیده شد و گلوله ی شلیک شده بصورت خط ممتدی از نور آسمان را شکافت و به سمت امواج خروشان پایین رفت .
خانم بریکلی چراغ های گازی را روشن کرد و آمرانه دستور داد :
ــ به من کمک کن همه چیز را آماده نگهداریم .ممکن است طوفان جریان برق را قطع کند ،باید تعدادی شمع و چراغ قوه دم دست بگذاریم .همینطور وسایل زخم بندی و باند استریل شده .
در این وقت دو خدمه ی دیگر به سالن پایین دویدند.
خانم بریکلی امان نداد :
ــ قهوه را داغ نگه دارید و تخت های داخل سالن را مرتب کنید ،مینا !مقداری ملحفه ی تمیز را از داخل قفسه بیاور و آماده نگه دار .
من بدون وقفه به دنبال اجرای دستورات خانم بریکلی از یک طبقه به طبقه ی دیگر می دویدم و برای یافتن
وسایل مورد نیاز کشوها و کمد هارا به هم می ریختم .اما نمی توانستم خونسردی ام را حفظ کنم ،از خانم
بریکلی پرسیدم:
ــ آیا کسی درخواست کمک کشتی آسیب دیده را دریافت کرده است ؟
او گفت :
ــ بهتر است منتظر بمانیم .ما در نزدیکترین محل به بهترین صورتی که می توانستیم آماده شده ایم .
شال گردنم را دور سرم محکم کرده وضمن آنکه بطرف در می رفتم گفتم :
ــ نباید اینجا بمانیم .ممکن است وجودمان آنجا مورد نیاز باشد .
خانم بریکلی فریاد زد :
ــ از ما کاری ساخته نیست .احمق نشو !
اما من در را گشودم .موجی از آب و طوفان وحشیانه به داخل راهرو هجوم آورد و صدای فریاد زن در آن زوزه
گم شد .
ظلمات وهم آور شب را با قدم های بلند شکافته و به طرف دریا دویدم ،تعدادی از ماهیگیران که نگران تورهای به آب انداخته و قایق های موتوری کوچکشان بودند با مشاهده ی خشم پایان ناپذیر طبیعت در ساحل اجتماع کرده و برای کمک به کشتی آسیب دیده در رفت و آمد بودند .از یکی پرسیدم :
ــ کسی برای کمک رفته است ؟
مرد متعجب از حضور یک زن در آن موقعیت نامناسب با صدای بلند گفت :
ــ بله ،ظاهراً یک قایق بزرگ تفریحی با کشتی باری برخورد کرده و دو قایق امداد برای کمک رفته اند ،این تنها چیزی است که می دانیم .
باران چون شلاق بر صورتمان می نشست و هر فریادی در هوهوی وحشیانه ی باد گم می شد ،آسمان سیاه و دریا چون مار زخم خورده خشمگین بود ،در فاصله ای که گلوله های منور شلیک می شد تا گروه نجات غریق بتوانند افراد صدمه دیده را از سطح آب بگیرند می شد امواج کوه پیکر غلطانی را دید که بلندیشان به سی متروحتی بیشتر می رسید .بی صبرانه پابه پا می شدم وزیر لب دعا می خواندم ،مدتی نسبتاً طولانی گذشت تا سرانجام یک قایق موتوری به سمت ساحل پیش آمد . مردان ماهیگیر جلو رفتند تا برای هر نوع کمکی حاضر باشند ،قایق با تلاطم امواج تکان می خورد و نمی توانست در یک نقطه ثابت بماند .4مرد که عضلات پیچیده ای داشتند به آب زده و با تقلای زیاد طناب را به طرف ساحل کشیدند . قایق در حالی که به چپ و راست متمایل می شد بتدریج جلوتر آمد و دماغه اش با شن های ساحل مماس شد .یکی از درون قایق فریاد زد :
ــ یک نفر دکتر خبر کند ،ما تعدادی مجروح همراه داریم .
مردان با لباس های سرتاپا خیس ،افراد داخل قایق را به دوش می کشیدند .برای لحظه ای صدای خانم بریکلی را شنیدم :
ــ بیایید ... از این طرف مهمانخانه ی من در حال حاضر نزدیک ترین محل برای ارائه ی کمک های اولیه است .
نور چراغ قوه ها قوی نبود ،اما آنقدر بود که بشود تشخیص داد اوضاع وخیم تر از آن است که حدس زده
می شود .
قایق تفریحی بر روی موج بزرگی سوار شده و قبل از آنکه سکان دار بتواند آن را تحت کنترل در آورد به یک کشتی باری برخورد کرده و درهم شکسته بود .
نزدیک به 60 نفر توریست ناگهان در میان تخت پاره ها و امواج خروشان گرفتار آمده بودند .
گروه نجات غریق تا آن زمان فقط 43 نفر را یافته و از سایر افراد هیچ نشانه ای دیده نشده بود .بزودی قایق دوم نیز از راه رسید و تخلیه ی مجروحین تا ساعاتی دیگر ادامه یافت ،من عرقریزان درون قایق نجات در تلاش بودم .مجروحان را بعد از اطمینان نسبت به شکستگی اعضای بدن ،بر دوش مردان ماهیگیری نهاده روانه ی مهمانخانه می کردند .باران بی وقفه می بارید امواج به دیواره ی قایق می کوفتند و هر بار مقداری آب به داخل قایق پاشیده می شد ،رو به مرد سکاندار فریاد زدم :
ــ باید این آب را خالی کنیم ،قایق کمکم سنگین می شود .
وخود بلافاصله مشغول شدم .تلاش سختی بود که دوام چندانی نداشت . کسی بازویم را گرفته و تکان
می داد .سرم را بلند کردم ،خانم بریکلی را دیدم که موهای خیس و پریشانش اطراف صورتش چسبیده بود و با دست اشاره کرد که از قایق بیرون بروم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#40
Posted: 4 Aug 2012 01:07
مینا آه کشید :
ــ خدای من ،این ظالمانه است .آنگاه سرش را روی زانو گذاشت و سکوت کرد .
در زندگی لحظاتی فرا می رسد که انسان ،آنگاه که از هر سو در محاصره ی سختی ها و مشکلات قرار
می گیرد و هیچ راه نجاتی برای فرار خویش از مخمصه نمی یابد ،از شدت استیصال به حالتی دچار می شود که شاید بتوان آن را به «بی تفاوتی محض در برابر همه چیز » تعبیر کرد .
مینا در آن لحظات دقیقاً گرفتار همین احساس شده بود . هیچ دلیلی برای شاد بودن یا غم و اندوه داشتن نمی دید. احساس پوچی و بیهودگی عجیبی می کرد .واز همه چیز تهی بود .آنقدر که شاید با اندک اشاره ای به زمین می غلطید و اگر فرمانش نمی دادند ،هرگز اراده ی بلند شدن و از جا برخاستن را نداشت . در خلاء به نقطه ایی خیره شده بود ، همانند مجسمه ای که هرگز روح در کالبدش دمیده نشده است .
در این وقت او وجود هم صحبت تیز هوش و سریع الانتقال خود را به فراموشی سپرده بود و نمی دانست چگونه در زیر ذره بین نگاه های سانی تجزیه و تحلیل می شود و تا چه حد آمادگی و استعداد برای بازگویی زندگی مرموز گذشته اش را دارد . گذشته ای که آنهمه در مخفی کردنش کوشا بود .
گویا مرد جوان به خوبی بر احساس درماندگی وی آگاه شده و از نگاه های تهی اش همه چیز را خوانده بود زیرا بی مقدمه گفت :
ــ در صورتی که هیچ راه حل مناسبی برای این مشکل پیدا نشود .بهترین کار آن است که در کشور و وطن خودت و در پناه خانواده بدنبال موقعیت از دست رفته باشی .مطمئناً خانواده ات از هر جهت تو را تأمین خواهند کرد .
لرزشی سراپای دختر جوان را فرا گرفت و رنگ از چهره اش پرید .تأکیدی که سانی بطور عمد بر کلمه خانواده کرد ،می توانست نشانگر چه چیزی باشد ؟
مگر نه اینکه مینا در یک لحظه ی بی خبری ،زمینه ی اعتراف به گذشته اش را فراهم کرده و سانی برای آگاه شدن از سرگذشت او فرصت را غنیمت شمرده ،مستقیماًپاشنه ی آشیل را نشانه گرفته بود ؟
شایسته نبود که کلام میزبانش را بدون جواب بگذارد .
بنابراین با درماندگی جواب داد :
ــ باید به هر قیمت ممکن ادامه ی تحصیل دهم .این تنها چیز است که می دانم .
ــ بله اما این وضع تا کی دوام خواهد داشت ؟هیچ به نگرانی پدر و مادری که هفته هاست از تو بی خبرند فکر می کنی ؟مسلم آنقدر ساده اندیش نخواهند بود که تو را بخاطر مسئله ی مضحکی که در دانشگاه اتفاق افتاده ،مستحق سرزنش بدانند .آنها به روحیاتت آشنا هستند و بهتر از هر کسی ترا درک می کنند .
ــ از کجا می دانید که آنها از من بی خبرند ،ممکن است در غیاب شما به خانواده ام تلفن کرده باشم .
سانی بی آنکه دلخور شود گفت:
ــ من بچه نیستم مینا .مشکلات مالی ای که در هفته های اخیر داشتی نشان دهنده ی بی خبری آنهاست ، والا چطور ممکن بود تنهایت بگذارند .اینکه تاکنون کسی سراغت را نگرفته و توضیحی درباره ی بیماری و محل اقامت کنونی ات نخواسته ،می رساند که آنها به کلی از تو بی خبرند ،حالا طفره نرو و به منجواب بده .
مینا با ناامیدی تکرار کرد :
ــ باید در انگلستان بمانم ،این تنها شانس من است .
سانی برای یافتن نشانه ای از گذشته ی مینا همچنان اصرار داشت :
ــگمان نمی کنم از روبرو شدن با آنها واهمه ای داشته باشی ،با اینحال اگر بخواهی من با کمال میل حاضرم مسئله را برایشان توضیح دهم . یک تماس تلفنی خصوصاً از جانب مسئولین دانشکده ات آنها را به حد کافی قانع خواهد کرد .آنقدر که حتی در این باره توضیحی هم از تو نخواهند.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )