ارسالها: 265
#51
Posted: 4 Aug 2012 06:07
چند دقیقه در تراس نشستم تا حالت شوک ناشی از خبر ناگهانی پیدا شدن اجساد در کناره ی صخره های آهکی به تدریج از بین رفت . جنازه ها به دو زن و یک مرد تعلق داشتند ،هر کدام با ملیت های مختلف و خانواده های چشم به راه .
خانم بریکلی با فنجان های چای به سویم آمد :
ــ چه شده ؟خیلی فکر می کنی !
فنجان را از دستش گرفتم :
ــ دست خودم نیست ما شرقی ها ذاتاً پر عاطفه ایم .
لبخند گنگی زد :
ــ ترا درک می کنم عزیزم .اما چیز مهمی اتفاق نیافتاده ،می دانی که اولین بار نیست ،سال گذشته نیز این دریا قربانی گرفته و سالهای آینده نیز ،اما زندگی متوقف نمی شود وتو باید بخاطر این چیزهای جزئی خودت را ببازی .
سکوت کردم زیرا بحث با او فایده نداشت ،از دید او غرق شدن 5 انسان که 2 نفرشان هرگز پیدا نشدند تنها یک مورد جزئی بود که ارزش تأثر نیز نداشت ،اما من حتی به کودکانی که ممکن بود اکنون چشم به راه پدر یا مادرشان باشند فکر می کردم و تصور اینکه چگونه باید به آن بچه ها فهمانده شود ،دیگر به انتظار نباشند ،دلم
را به درد میآورد .
به آرامی از جا برخاستم .میزبان با نگاهش پرسید :
ــ کجا؟
گفتم:
ــ می روم این اطراف گشتی بزنم .
اونیز از پشت میز برخاست و با دست به سمتی اشاره کرد :
ــ آنجا نرو .اجساد هنوز در ساحل اند و افراد منتظر پزشک قانونی و پلیس هستند ، ممکن است ناراحتت کند .
به علامت تشکر سری تکان دادم . او ادامه داد :
ــ ظاهراً کشتی باری نبوده است . یک نفت کش کوچک بوده که برای پاره ای تعمیرات به این سمت می آمده است .حالا در ساحل پهلو گرفته ،می توانی آن را از نزدیک ببینی .مثل اینکه مخزن اصلی نفت آسیب دیده ،باز هم یک دردسر تازه و متأسفانه این بار کاملاً جدی .
دست ها را در جیب پالتو ام فرو برده و قدم زنان به سمت اسکه رفتم .ازدحام زیادی بود .کارگران کشتی کارشناسان نفتی با کارت های سنجاق شده بر سینه هایشان ،مأموران امداد ،و پلیس های یونیفرم پوش در همه جا پراکنده بودند .مدتی بی هدف در کنارشان ایستادم و به این جمعیت که همچون صف مورچگان در حرکت و تلاش بودند ،نگریستم .
بحث ،درگیری های لفظی ،اندازه گیری سوراخ ایجاد شده در مخزن نفت و تلاش کارشناسان برای مسدود کردن شکاف بزرگی که در هر ثانیه چندین لیتر نفت سیاه را بر آب های ساحل پراکنده می ساخت چیز جذابی محسوب نمی شد .نه آنقدر که بتواند یک انسان سرگشته وخسته را سر پا نگه بدارد .آنچه توجهم را بشدت جلب می کرد چهره ی آشنای یکی از کارشناسان نفتی بود که به اتفاق کاپیتان بر کار ترمیم مخزن آسیب دیده کشتی نظارت می کرد .احساس عجیبی به این مرد بیگانه در دلم بوجود آمد چیزی نظیر یک دوستی دیرینه .می خواستم روی اسکله منتظر بمانم .شاید فرصت مناسبی برای آشنایی با او را پیدا کنم ،اما بحث آنها چنان پر دامنه بود که حدس زدم ساعت ها ادامه داشته باشد .
با کسالت و احساس درد در شقیقه ها به هتل باز گشتم و با دست به خانم بریکلی که مشغول دادن دستورات جدید برای سرو شام اضافی بود،سلام دادم .
محیط کار کاملاً دگرگون شده و خبر از آمدن مهمانان سرشناسی را می داد ،تعدادی صندلی اضافی در سالن چیده شده و تمام میز ها به افتخار تازه واردین از رومیزی های شسته و اتو زده برخوردار شده بودند .میزبانم با شور و علاقه به پیشخدمت دستور دو قهوه ی داغ داد و روی صندلی روبروی من نشست .
ــ اوه چقدر خسته شده ام ،راستی که کار پر زحمتی است .آدم باید به اندازه ی یک گاو طاقت داشته باشد تا بتواند از پس این مشکلات بر آید .
پرسیدم :
ــ چه چیز باعث شده که این ضیافت شاهانه را بر پا کنید ؟
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#52
Posted: 4 Aug 2012 06:08
ــ ترا به خدا سر به سرم نگذار که از کوره در می روم .طوفان ،امروز صبح فروکش کرده اما دردسرهایش معلوم نیست تا چه زمانی ادامه داشته باشد .
ــ از شما تعجب می کنم .هیچ صاحب هتلی را نمی شناسم که از آمدن مسافرین زیاد،ناراحت باشد .این فرصت خوبی است برای شما وشغلتان ،پیداست که برای اقامت چند روزه روی « قوی سفید »حساب
کرده اند .
ــ چه مزخرفاتی ،و متوجه ی روبروی خود شد :
ــ جویس تمام بخاری هارا در طبقه ی دوم روشن کن .اتاق های خواب مهمانان باید گرم باشد ،پس این قهوه چه شد ؟
و کفرش در آمد وقتی دید مستخدم فراموش کرده است قهوه اش را شیرین کند :
ــ خدای من باید یکبار و برای همیشه حق ترا بگذارم کف دستت ،برای عروس که قهوه نمی بری چرا اینقدر دستپاچه ای ؟
صورت مرد جوان از خجالت سرخ شد :
ــ عذر می خواهم خانم .از این به بعد بیشتر دقت می کنم .
و رفت تا شکردان را بیاورد.
گفتم :
ــ مرا ببخشید خانم بریکلی فکر نمی کنید این کار درستی نیست ؟
غرولندکنان جواب داد :
ــ باز هم اولتیماتوم .
ــ ببینید من و جویس زمانی همکار بودیم ،درست نیست در حضور من سرزنش شود .
ــبس کن! تو هم با آن ایده های مسخره ات ! راستی امروز یک تلفن مهم داشتی ،جویس احمق گوشی را برداشته و آنقدر شعور در کله اش نیست بپرسد شما کی هستیداز کجا تلفن می کنید و اگر پیغامی هست یادداشت کند .حالا اگر راست می گویی از او دفاع کن .
با ناباوری گفتم :
ــ مطمئنید که اشتباهی در کار نیست ؟
ــ مگر غیر از تو مینای دیگری هم داریم؟
ــ نه ، حق با شماست .
و روی صندلی ولو شدم .سرانجام بعد سال ها کسی به من اهمیت داده بود و آن هم بی نتیجه .بی اختیار گفتم :
ــ جویس نادان ،چرا باید همه چیزرا اینقدر سرسری بگیرد .
خانم بریکلی شکردان را از او گرفت و هر دو قهوه را شیرین کرد .
بی مقدمه گفت :
ــ خیلی لاغر شده ای ،باید شیرینی بیشتری مصرف کنی ،برای اعصاب حساست هم مفید است .حالا بگو ببینم کارها چطور پیش می رود ؟
سرانجام غافلگیرم کرد و چنان ناگهانی که نمی توانستم هیچ عذری برای فرار از پاسخ دادن به او بتراشم .
از اولین لحظه ی ورودم دائم نگران بودم که چگونه مسئله ی اخراج از دانشگاه را برایش توجیه کنم .می دانستم از خشم او در امان نیستم و باید همه ی زخم زبان هایش را به جان بخرم . از طرفی شهامت ابراز حقیقت را هم نداشتم ، این دلش را می شکست و احساس هدر رفتن زحمت هایش را به او می داد و من نمی خواستم باعث دلشکستگی اش شوم .
با دستپاچگی گفتم :
ــ فعلاً در تعطیلات به سر می بریم .
ــ تعطیلات ؟ این موقع سال . درست وقتی که تنها سه هفته به کریسمس باقی مانده ؟
ــ سوءتفاهم نشود خانم . منظورم تعطیلات پایان ترم است .فقط چند روز ،برای شروع ترم جدید احتیاج به تمدد اعصاب داریم .
ــ خوب ،خوب .
حرفم را قطع کرد ،ظاهراًقانع شده بود اگر چه مشکوک نگاهم می کرد .موقتاًبد نبود .تا سر فرصت عذر
موجه تری بتراشم و به او حالی کنم که به چه علت نزدش بازگشته ام .
با یک حرکت فنجان قهوه اش را نوشید ،درست مثل یک شرابخوار حرفه ای .به سرعت از جا برخاست :
ــ می روم سروصورتی به کارها بدهم ،تا وقتی تازه واردین برسند ،می توانی استراحتی کنی ،شام امشب ساعت 7 سرو می شود و می خواهم تو پایین باشی .
ــ آمرانه دستور داد و به طرف در چرخید ،از پشت میز راه رفتنش را دیدم و متعجب بودم پاهای کوچکش را چگونه و با چه انرژی هیکل سنگینش را جا به جا می کنند ،چه زن خستگی ناپذیری بود او وچقدر خوشبخت می شدم اگر می توانستم اعتماد و دوستی اش را برای همیشه حفظ کنم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#53
Posted: 4 Aug 2012 06:08
ــ نمی دانم این دیگر چه رسم عجیبی است که باید برای هر ساعت از روز ، یک لباس مخصوص پوشید ! ما در کشورمان به این مسائل اهمیتی نمی دادیم و تنها برای مهمانی و جشن لباس نو می پوشیدیم . اما خانم بریکلی این عذر را نپذیرفت .با اوقات تلخی بر سرم خراب شد :
ــ مگر به تو نگفته بودم امشب یک ساعت زودتر از موعد مقرر شام را سرو می کنند،خدای من ،اینجا در خلسه فرو رفته ای که چه بشود ؟
دو ساعت کاملی را که برای استراحت وقت داشتم ،روی تخت به فکر فرو رفته بودم بی آنکه متوجه گذشت زمان شده باشم .با رخوت برخاستم .فریاد خانم مهماندار به کلی گیجم کرده بود .
از کمد لباس ،پیراهنی را انتخاب کرد و روی تخت انداخت :
ــ حالا فوراً این را بپوش و خودت را مرتب کن .
گفتم :
ــ چه لزومی دارد لباس عوض کنم ،مگر این کت و دامن چه ایرادی دارد ،نه چروک شده نه از مد افتاده ،به علاوه من حالم خوش نیست و حوصله ی مهمانی را ندارم .
هیچکس نمی توانست با معیارهای خانم بریکلی مخالفت کند ،او این را تحمل نمی کرد .با این حال آن شب بخصوص ،نمی خواست نسبت به من سختگیر باشد .
بازویم را گرفت و مرا به طرف خودش چرخاند :
ــ بیماری چیزی را عوض نمی کند ،کور که نیستم ، می بینم تب داری و چشمهایت از بی خوابی قرمز و زشت شده است ترا به اتاقت فرستادم که چند ساعتی را بخوابی ،اگر خودت آن را نخواستی من مقصر نیستم .برای امشب کلی زحمت کشیده ام ،
قدری مکث کرد .پابه پا شد و ادامه داد :
ــ ناسلامتی امشب پنجاه و دومین سالگرد تولد من است .می خواهم هر طور شده شام را با ما باشی .
در تمام مدتی که خانم بریکلی مشغول باز کردن کادوهای اهدایی از طرف کارکنان هتل و دوستان نزدیکش بود من با شرمندگی ،سرم را زیر انداخته وخود را سرزنش می کردم .چطور چنین روزی را به فراموشی سپرده بودم .در حالی که سالهای قبل با شوق فراوان در انتظارش لحظه شماری می کردیم .نخریدن کادو از طرف من باعث تعجب همه شده بود ،بخصوص سر پیشخدمت جویس که میزان علاقه ام را به خانم بریکلی می دانست و می دیدم چطور نگاهم می کند .
جشن در سالن خصوصی با خاموش کردن 52 شمع وبریدن کیک به پایان رسید و خدمه مشغول پذیرایی شدند ،من به همراه خانم بریکلی وارد سالن عمومی شدیم .
تمام کسانی که به نوعی با قایق تفریحی و کشتی نفت کش مربوط می شدند در آنجا جمع بودند ،من از دیدن آن همه مسافر مبهوت شدم ،به جرأت می توانم بگویم هتل هرگز چنین جمعیتی را به ندیده بود و از شانس خانم بریکلی همه ی این ها در شب تولدو مهمانی او روی سرش ریخته بودند .بین کارشناسان نفتی و افراد کشتی بحث همچنان ادامه داشت .بی توجه پشت میزی نشستم و علیرقم بی اشتهایی مشغول خوردن شدم .خوراک جگر با سس ،سیب زمینی با خامه ،هویچ سرخ شده در روغن ذرت با کاهو ،دسرهای رنگارنگ ونوشیدنی ،... چه شام شاهانه ای ! خانم بریکلی حقیقتاً در این مورد سخاوت به خرج داده بود و من یقین داشتم صددرصد اطمینان مهمانان را برای ماندن در آنجا تا روشن شدن وضعیت نفت کش و تصفیه آب های آلوده جلب کرده است .
با نگاه به دنبال کارشناسی می گشتم که بعد از ظهر همان روز باعث جلب توجهم شده بود .اما او را بین جمعیت نیافتم .زن ظریفی که درست روبه رویم نشسته بود و گمان می کردم از دوستان خانم بریکلی باشد پرسید :
ــ ببخشید خانم ،قبلاًشمارا این جا ندیده ام ؟
شانه ام را بالا انداختم :
ــ شاید !
ــ اوه شما خیلی آشنا به نظر می رسید !
شروع شد .آیا می خواست دردسر درست کند و مرا وادارد تا اقرار کنم زمانی در اینجا چکاره بوده ام ! مقداری قارچ در بشقابم ریختم وبا لحنی که عدم تمایلم به ادامه گفتگو را نشان می داد گفتم:
ممکن است .من گاهی به خانم بریکلی سر می زنم .
ــ از دوستانشان هستید ؟
سعی کردم خونسرد بمانم .
ــ بله .چند سال است که ایشان را می شناسم .
ــ چه تصادفی ،گمان می کنم در این چند سال اخیر هر وقت به قوی سفید می آمدم شما هم اینجا بودید !
نمی دانم چه غرور ارضا ء نشده ای در این اروپایی ها بود که می خواستند با تحقیردیگران جبرانش کنند .
سرم را زیر انداخته و با غذایم بازی می کردم .قصد نداشتم به آن زن اجازه دهم گذشته ام را به یاد آورد و احتمالاً با صدای بلند آن را برای همه جار بزند .
جویس با لباسی نو و مرتب به کمکم آمد و از آن سوی میز ظرف دسر را به طرفم دراز کرد .
دست پیش بردم تا بشقاب را بگیرم .آستین لباسم به شیشه نوشیدنی برخورد کرد و آن را انداخت ،محتوی بطری، روی میز و از آن جابر لباس مردی که سمت راستم نشسته بود سرازیر شد . با دستپاچگی دستمالم را روی میز کشیدم تا لکه ی نوشابه بر رومیزی نو باقی نماند .
مرد با خونسردی گفت :
ــ اهمیت ندارد ،به خاطر آن خودتان را ناراحت نکنید .
عذرخواهی کردم :
ــ ببخشید ،نمی دانم چطور این اتفاق افتاد .
مرد دستمالش را کنار بشقابم گذاشت و به پیشخدمت اشاره کرد که بشقابم را عوض کند .از زیر چشم او را می پائیدم .همان کارشناس نفت که خواستار آشنایی اش بودم .پس این همه وقت اینجا نشسته بود
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#54
Posted: 4 Aug 2012 06:08
پس این همه وقت این جا نشسته بود و من با چشم به دنبالش می گشتم .و از بدبختی باید دوستی امان با این شکل مسخره آغاز شود .
بشقاب دسر را عقب زدم واز پشت میز برخاستم .گروهی از مهمانان هتل به دلیل کار سخت در تمام طول روز ،بلافاصله بعد از شام سراغ اتاق خوابشان را می گرفتند وخدمه هتل برای جا دادن آنها مرتب بین سالن غذاخوری و طبقه ی بالا در رفت و آمد بودند .به خانم بریکلی گفتم :
ــ شما به کارتان برسید ،من آنهارا راهنمایی می کنم .
وآماده باش روی پله ها ایستادم .
به دلیل نبودن اتاق کافی هر سه نفر در یک اتاق بزرگ جا داده شدند .البته راضی نبودند و هر کدام اتاق های جداگانه ای می خواستند.اما با توضیح اینکه محدوده ی هر تخت با پاراوان جدا شده و به دلیل خستگی شان ،خیلی زود به این تقسیم بندی راضی شدند . وقتی به سالن باز گشتم تا در کار جمع کردن میز ها کمکی کرده باشم با تعجب کارشناس نفت را دیدم که هنوز از پشت میزش برنخاسته بود .به طرفش رفتم و گفتم :
ــ آقا کمکی از دستم بر می آید ؟
سرش را بالا گرفت و بعد از چند لحظه پرسید :
ــ شما انگلیسی نیستید .درست حدس زدم ؟
با لبخند جواب دادم :
ــ همه در اولین برخورد این جمله را به من می گویند .گویا روی پیشانی ام نوشته شده .
ــ می توانم بپرسم از کدام کشورید؟
ــ متأسفم .می توانم بگویم از آسیا ولی دقیقاً کدام کشور خودم هم نمی دانم .
سیگار برگی از جعبه ی داخل جیبش در آورد . وضمن آتش زدن آن با حالتی از تردید و یاد آوری مخلوط با سوءظن نگاهم کرد .
یک حرامزاده ،سر راهی یا حداکثر اگر لطف داشت ،یک پرورشگاهی ،در ذهنش مسلم این چیز ها می گذشت ،اما به زبان نیاورد .
پرسیدم:
ــ افتخار آشنایی با چه کسی را دارم ؟
از ورای پرده ای از دود نگاهم کرد وبا لهجه ی خاصی گفت :
ــ مهندس رضا نصر .
جا خوردم ،خدای من یک ایرانی ،حالا می فهمم چرا این قدر چهره اش آشنا و دوست داشتنی به نظر می رسید .احساسم در آن لحظه مثل کسی بود که دری از درهای آسمان به رویش گشوده باشند .به سختی خودم را کنترل کردم وکمی از او فاصله گرفتم چون دود سیگارش را مستقیم به طرف من فرستاد .
گفتم :
ــ همه ی ایرانی ها عادت دارند دود سیگارشان را هدر ندهند ؟و امیدوار بودم صدایم به قدر کافی بلند وعصبی باشد .
پرسید :
ــ از کجا فهمیدید من ایرانی هستم ؟
ــ خوب مشخص است از اسمتان . لهجه تان .با مکث کوتاهی ادامه دادم :
ــ و اشتهایتان .
چنان خندید که اشک در چشمش جمع شد .
ــ خدای من شما مراقب غذا خوردن ما هم هستید .باید تعداد بشقاب ها را شمرده باشید .سپس از جا برخاست .
ــ ممکن است مرا به اتاقم راهنمایی بفرمایید .
ضمن بالا رفتن از پله ها به او گفتم :
ــ امشب به دلیل کمبود جا اتاق های یک نفره را به خانم ها اختصاص داده اند اما اتاق های دو و سه تخته کاملاً مجهز در اختیار آقایان است امیدوارم راحت بخوابید .
لحظه ای ایستادم تا در را باز کرد و داخل شد ،بی آنکه سرش را بلند کند گفت :
ــ اگر ممکن است بسپارید مرا ساعت 5 صدا بزنند .شب خوش .
در را بست و من در در حالی که از پله های عریض پایین می رفتم در فکر بودم که آن وقت صبح چه کاری می تواند داشته باشد .
خانم بریکلی به شدت خسته می نمود ،او تمام روز را کار کرده بود و بی وقفه برای روبراه کردن اوضاع در «قوی سفید »را رفته بود ،راهم را به طرفش کج کردم .
خانم بریکلی سر برداشت :
ــ چی شده ،تو هنوز بیداری ؟
کفتم :
ــ بله می خواستم خواهش کنم همین حالا بروید به اتاقتان و بخوابید .
با لبخند گفت :
ــ اینکه دستور است .
ــ شما هر طورکه می خواهید تفسیر کنیدولی لطفاً هر چه زودتر بروید .حضور شما دست و پا گیر است .البته با عرض معذرت .در نبود شما مستخدمین بهتر می توانند اوضاع را روبراه کنند .
با خستگی از جایش برخاست و قبل از رفتن به اطراف نگاهی انداخت ،همه جا در هم ریخته بود وانبوه غذاهای اضافه ،دستمال های کثیف و ظرف های نشسته از سرو کول هم بالا
می رفتند . گویا لشکر مغول از آنجا عبور کرده بود ،خانم بریکلی نگران بود که نتوانیم این همه کار را بدون ایجاد سرو صدا انجام دهیم .دستش را فشردم و او با نگاه تشکر کرد و رفت .
به قدری خسته بودم که صدای زنگ ساعت نتوانسته بود مرا از خواب سنگینم بیدار کند ،صبح روز بعد وقتی چشم گشودم چیزی به 8 صبح نمانده بود .با یاد آوری اینکه مهندس نصر خواسته بود رأس ساعت 5 در اتاقش را بزنیم ،از جا پریدم .تمام تنم در چنگال درد اسیر بود و چشمانم به سختی گشوده می شد با زحمت وارد راهرو شدم و او را دیدم که لباس پوشیده و عازم بیرون رفتن است .
گفتم :
ــ صبح به خیر .متأسفم که نتوانستم به موقع شما را صدا کنم
جواب داد:
ــ مهم نیست ،خوشبختانه سر ساعت دلخواه بیدار شدم ... حالا می روم تا در ساحل به کار راه انداختن نفت کش کمکی کرده باشم .
واز پله ها سرازیرشد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#55
Posted: 4 Aug 2012 06:08
وقتی خبر دادند که مردی پشت تلفن مرا می خواهد ،علیرغم بیماری و درد شدید استخوان ها با تمام قدرتی که در پاهایم بود به طرف تلفن دویدم ونفس زنان گوشی را از دست خانم بریکلی گرفتم .
نگاه سرزنش آمیزش نتوانست هیجانم را فرو بنشاند .
ــ الو مینا هستم بفرمایید .
صدای آرامی گفت :
ــ سلام دختر کوچولو ،خیلی هیجان زده ای !
با شنیدن صدای جادویی مرد ،قلبم دیوانه وار به تپش در آمد ،با شوقی که از چشمان خانم بریکلی پنهان نماند گفتم :
ــ شما هستید استاد مورینا،واقعاً خوشحالم کردید ،فکر نمی کردم مرا به خاطر مسافرت ناگهانی ام بخشیده باشید .
سانی با خنده گفت :
ــ آن را گذاشتم به حساب تفریح ،شاید به یک چنین تغییر آب و هوایی نیاز داشتی ،حالا آنجا چطور است ؟
ــ تنها کمبودی که در این ساحل زیبا احساس می شود ،جای خالی شماست .
با شیطنت گفت :
ــ راستی ؟
وناگهان فهمیدم که پا را از گلیم خود فراتر نهاده ام .
جمله ام را اصلاح کردم و گفتم :
ــ اگر ایــو می توانست مدتی با من در این ساحل زیبا بماند دیگر از خدا هیچ چیز نمی خواستم .برای او هم تفریحی به حساب می آمد .
ــ خوب اگر دعوتمان کنی شاید بتوانیم ترتیبش را بدهیم .
ــ لطفاًً سر به سرم نگذارید !
ــ چطور مگر ؟
ــ باور نمی کنم آنقدر ها مرا جدی بگیرید ودعوتم را نیز !
ــ می توانی امتحان کنی !
ــ خیل خوب ارزشش را دارد ،از همین امروز منتظرتان هستم .
ــ اوه،خیلی هم عجله داری ! تا آنجا حداقل 3 ساعت راه است و می دانی که ایــو چندان با مسافرت موافق نیست .
ــ به هر حال منتظرتان هستم .زود بیایید وچشم انتظارم نگذارید .
ــ سعی خودمان را می کنیم . امیدوارم آنقدر بد نباشد که مجبور شویم شبانه آن همه راه را برگردیم .
گفتم : ــ استااااااااد . از حالا به شما اطمینان می دهم که خانم بریکلی نخواهد گذاشت به مهمانان من بد بگذرد ، او زن بسیار خوبیست . البته تا وقتی که عصبانی نشود .
خانم بریکلی چشم غره ای رفت که باعث شد بعدا ًعذر خواهی کنم .
درد همچنان ادامه داشت ، اما شادی ای که از دریافت خبر آمدن دوستان صمیمی ام به من دست داده بود ،موقتاً بر آن سرپوش می گذاشت .
خانم بریکلی پس از پایان مکالمه گفت :
ــ اگر قرار است موقع آمدن میهمانان کاملاً سرحال باشی بهتر است یکراست بروی به تختخوابت
آن هم با تزریق یک پنادر قوی .
هراس زده گفتم :
ــ اگر بخواهید حاضرم 10 ساعت یکسره بخوابم و چنان خروپفی راه بیندازم که هتل را بلرزاند اما خواهش می کنم اسم آمپول را نیاورید که فراری می شوم .
ــ خیل خوب عزیزم .مثل یک بچه ی خوب برو بالا و تا صدایت نکرده ام حق نداری پایت را از تخت بیرون بگذاری ،خانم دکتر ترسو .
چیزی که دفعتاً یادم آمد ،رو شدن مسئله ی اخراج از دانشکده بود که هردم بر وحشتم می افزود .بالاخره روزی راز من فاش می شد اما ترجیح می دادم بعد از رفتن سانی و تونی و ایــو این اتفاق بیفتد تا اوقات تلخی خانم بریکلی روز خوشی را که پیش رو داشتم خراب نکند .
هیزم خوبی در اجاق می سوخت اما من با وجود پالتوی پشمی همچنان احساس سرما
می کردم .با لباس زیر پتو خزیدم تا بتوانم آرامش لازم را برای رویارویی با حوادثی که در کمینم نشسته بود بدست بیاورم .
***
درون زورق کوچکی در یک دریای طوفانی گرفتار آمده بودم ،ناامیدانه تقلا می کردم تا شاید بتوان با پاروهای سبک چوبی مسیر قایق را عوض کرده وآن را به سمت ساحل کشاند ،اما هر بار ،تلاشم خنثی می شد ،قایق در جهت عکس از خشکی فاصله می گرفت و به طرف گرداب عظیمی پیش می رفت ،ناگهان صدای فریاد جانخراشی شنیدم ،گویا از قعر دریا بود و باز فریاد دیگری از سمت آسمان ،از میان ابرهای سیاه و رعدوبرقی که لاینقطع ادامه داشت .به میان گرداب خیره شدم ،چیزی در آنجا تکان می خورد ؟به سویش خم شدم .خدای من ،جسد یک زن بود با موهای پریشان و چشمانی باز که مستقیماً مرا می نگریست .در نگاهش التماس بود ، وحشت زده سر برگرداندم .باز هم جسدی دیگر ، این یکی مردی بود با دست های حلقه شده بر روی سینه و چشمانی که خشمگین به من خیره شده بود .
گویا به خاطر زنده بودنم مقصر و مستحق سرزنش بودم .آنسوتر باز هم اجساد متورم غرق شدگان کشتی کوچک تفریحی ، به طرفم هجوم آوردند .
لحظه ای با نگاهشان التماس می کردندو سعی داشتند دست های سرد خود را بر لبه ی قایق بچسبانند . با وحشت پارو را به طرفشان تکان دادم ، اما نمی توانستم آن ها را دورتر کنم .
به من و تقلایم می خندیدند
صدای زوزه مانندی از گلویشان بر می خواست و باز هم هجوم آوردند و قایق را در میان بازوان خود فشردند .در نگاهشان شعله های خشم و کینه زبانه می کشید .سرانجام مغلوب شدم قایق در هم شکست و من همراه اجساد به زیر آب رفتم .آنجا اسکلت هایی به پیشوازم آمدند .پس این بود مرگ ! اما من نمی خواستم بمیرم .نه هنوز .همه ی توانم را جمع کردم و از ته دل فریاد زدم :
ــ خدایا نه !
ناگهان سبک شدم ...سبکتر...آنقدر که احساس کردم در خلاء قرار گرفته ام ، هیچ فشاری نبود ،ادراکی نامشخص از زمان و مکان داشتم . سایه هایی بالای سرم در رفت و آمد بودند .پس من نمرده ام !
اشک به پلک هایم فشار آورد و زیر لب زمزمه کردم :
ــ خدایا متشکرم .
کسی در کنارم گفت :
ــ آرام باش نیازی به تقلا نیست ،سعی کن بخوابی ، سوزشی در دستم احساس کردم ،وباز هم تاریکی و ظلمت در انتظارم بود . در طول کانالی سیاه و ظلمانی می دویدم .گویا سالها بود که می رفتم به آرامی ،باهروله ،وباز می دویدم .به سرعت .بی هیچ هدفی ...زمانی طولانی گذشت .صد سال ، دویست سال .از دور سایه هایی به سویم آمدند ،تلاش کردم از کانال بیرون بیایم .اما دیواره ریزش کرد وباسر سقوط کردم .دردی شدید در جمجمه ام پیچید،زمان درازی طول کشید تا نیروی برخاستن را در زانوانم جمع کردم ،ضعیف و ناتوان دیواره را لمس و به سویی که احساس می کردم راه خروجی من است ،به راه افتادم .قدم هایم لرزان بود .زمین سرد و سنگلاخی ،دیواره پر از تیغ ،هر چه جلو تر می رفتم ،سردتر و تاریکتر می شد.به جایی اتصال نداشتم ،گویا پاهایم از زمین کنده شده بود .درخلاءبه پرواز در آمدم اراده ام به اختیار من نبود .نیرویی مرا با خود می برد ،به هر طرف که می خواست بالا رفتم ،بالاتر ،کانال را می دیدم .
زمین را می دیدم و دور شدن از آن را .اما باور نمی کردم .عشقی در این توپ بیضی شکل مرا به خود می خواند .می خواستم به زمین برگردم ،اما عشقی نیز در آن بالا جذبم می کرد ،نیرویش
فوق العاده بود .حیرت آور به سویش پرواز کردم .با سرعت و هر دم بیشتر ، دیگر زمین نبود ظلمت نبود اما خورشید هم نبود ،نور محض می درخشید ،بی هیچ منبعی .در همه جا منتشر می شد و هر دم رو به تزاید .می دانستم که مرا می سوزاند .اما همچنان دیوانه وار به سویش پر می گشودم ،دست هایم نیرو گرفتند .در او همه چیز بود ،پرتوهای پر تلألواش انگشتانم را نوازش می داد .خواستار غرق شدن در آن دریای نور بودم ،اما ناگهان به چیزی برخورد کردم .همچون شیشه نمی دیدمش .اما بود احساسش می کردم .مانعی نامرئی و چنان با شدت به آن برخورد م که معلق زنان پائین رفتم .با سرعت و مدام پایین تر و ناگهان زمین بود و آن کانال سیاه وسنگلاخ با دیواره های پر از تیغ و بوی تعفن .نیرویی برای برخاستن نداشتم .
دستی برای کمک به طرفم دراز نشد ،چشم هایم به آسمانی که ستاره هایش را چیده بودند خیره ماند .
سال ها آنجا بودم ،چند قرن گذشت .همه در انتظار ،انتظار بی حاصل ، کسی نیامد .دریافتم تنها هستم .
باید برمی خاستم .این پرواز می توانست به نتیجه برسد . به منبع نور ،به آن نور بی منبع،زانوان
خشکیده ام پس از قرن ها حرکت کرد ،دستم را به دیواره ی پر تیغ گرفتم .خون از لای پنجه های
دستم فوران زد .
داغ و لزج ،خودم را روی سنگلاخ کشیدم ،سخت بود اما تحمل کردم و باز مصمم برخاستم .
با حرکتی یکباره و ناگهان دیگر خلاء نبود ،فشار دستی را احساس کردم ،کسی مرا حرکت می داد چیز سردی بر پیشانیم تا روی پلکهارا گرفته بود .وعاقبت صدا را شنیدم .
زمزمه ای مصرانه مرا می خواند :
ــ مینا به خاطر خدا چشمهایت را باز کن ...مینا !
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#56
Posted: 4 Aug 2012 06:09
صدایی بود مرتعش ،اما آشنا ،با دستی ناتوان پارچه ی خیس را از پیشانی کنار زدم وچشم هایم به سختی گشوده شد ،در فضای نیمه تاریک اتاق با ابهام ،چهره های نگران دوستانی را دیدم که تنها امید من در تمام کره ی زمین به حساب می آمدند ،ایــو و خانم بریکلی با چشمانی اشکبار ،تونی برخلاف همیشه اندوهگین و آنسوتر دوست جدیدمان مهندس نصر .با دیدن او اشک هایی که زیر پلک لانه کرده بود یکباره سرازیر شد.گله مند گفتم:
ــ من سال ها در آن کانال ترسناک زندانی شدم ،خیلی تنها بودم ،خیلی .اما هیچکس به سراغم نیامد .ایــو سر مرا در آغوش گرفت :
ــ همه چیز تمام شد مینا . یک کابوس بود .حالا می بینی که همه ی ما در کنارت هستیم و تنهایت نخواهیم گذاشت .منتظر تسلایی از جانب نصر بودم ،گرچه انتظار نابجایی بود .از آشنایی ما به زحمت بیش از یکروز می گذشت و این غریبه ی دیر آشنا گویا تأثیر تسلایش را می دانست با این حال از من دریغ می کرد .
تونی گفت :
ــ بعد از آن بیماری طولانی نباید می گذاشتیم اینطور آزادانه ولگردی کنی و خودت را به این حال بیندازی .به ایــو گفتم که جلویت را بگیرد اما او اهمیتی نداد ،خوب اینهم نتیجه اش !
ایــو آهسته تذکر داد:
ــ بس کن تونی !مینا بیمار است ،نمی توانی در یک فرصت دیگر سرزنشش کنی ؟
مداخله کردم :
ــ نه ایــو ،او مقصر نیست .برای ورود شما خیلی نقشه ها داشتم ،متأسفانه سرماخوردگی وپنادر خانم بریکلی کار خودش را کرد .
پیرزن صورتم را بوسید و مادرانه گفت :
ــ اهمیتی ندارد عزیزم ،همینکه حالت بهتر است برایمان کافیست !
خانم بریکلی به طرف در رفت :
ــ مینا تو بهتر است استراحت کنی .مهمان های عزیز ما از لحظه ی ورود تا به حال چیزی نخورده اند ،ما می رویم توی سالن .جویس را می فرستم برایت سوپ بیاورد اگر لازم شد با زنگ خبرم کن و به هیچ وجه از تخت پایین نیا .
همه از اتاق بیرون رفتند اما مهندس نصر از جایش حرکت نکرد ،خانم بریکلی به او نگاه کرد شانه بالا انداخت و از در بیرون رفت .
نصر پیشقدم شد ،روی صندلی نزدیک تخت نشست و پرسید:
ــ حالتان بهتر شد ؟
ــ متشکرم ،باید بگویم که از حضور شما در اتاقم تعجب کردم .
ــ اما اگر بدانید تقریباً 48 ساعت در حالت بیهوشی بوده اید و خانم بریکلی از تمام مهمانانش برای درمان شما کمک می خواست دیگر تعجب نخواهید کرد .
سیگارش را با دقت بیرون آورد و روشن کرد ،پرسید:
ــ اجازه هست ؟
ــ البته ،خیلی زیباست .
ــ چی ؟ سیگار؟
ــ نه ،جعبه اش .
نصر توضیح داد :
ــ خاتم اصفهان است .اسمش را شنیده اید ؟
ــ بله ،مسلماً.
ــ پیداست که مدت زیادی در ایران زندگی نکرده اید؟
متعجب از اینکه چطور به این نتیجه رسیده که من ایرانی هستم ،گفتم :
ــ زندگی به هیچ وجه ،فقط سفرهای کوتاه مدت ،به همراه پدرم .
ــ پدرتان ایرانی است ؟بستگانتان را می شناسید ؟در کدام شهر هستند ؟
به فارسی گفتم :
ــ متأسفانه چیز زیادی نمی دانم .فقط یک فامیل دور را می شناسم ،خواهرزاده ی پدرم. ولی 10 سال است که از او خبری ندارم .از آخرین سفری که به تهران داشتیم .
وبا یادآوری آن مسافرت دلم فشرده شد .
ــ با این حال فارسی را خیلی خوب صحبت می کنید !
لبخندزنان گفتم :
ــ مادرم ایرانی ست وپدرم نیز اصالتاً ایرانی است .اما در هند متولد شده و پدر و پدربزرگش نیز ،آنها صدها سال در هند برای خود حکومتی داشتند .
ــ بسیار خوب ،قصد ندارم شما را خسته کنم .آمدم به شما بگویم که من فردا از اینجا می روم .
با تمام افراد گروهم .اگر مایل باشید آدرسم را برایتان می گذارم ،در صورت پیش آمدن هر نوع گرفتاری می توانید روی من حساب کنید به عنوان یک هموطن ... یا اینکه ترجیح می دهید هند را به عنوان وطن خود انتخاب کنید ؟
گفتم :
ــ به هیچ وجه ،در حال حاضر خویشاوندی در آنجا ندارم .
والبته دروغ می گفتم .
با تعجب نگاهم کرد :
ــ منظورتان چیست؟پس خانواده تان کجا هستند ؟خانم بریکلی می گفت 2 سال است در خوابگاه دانشکده پانسیون شده اید طبعاً نمی توانند در انگلستان باشند !
سرم را تکان داده و در جواب او سکوت کردم .
از جا برخاست و کارتی را روی لبه ی تخت گذاشت :
ــ محصل رشته ی نفت هستم ،اگر فرصت کردید ،حتماً به دیدنم بیایید .به شما اطمینان می دهم که آپارتمان کوچکمان بوی نفت نمی دهد .
عقب گرد کرد .همچنان که در آستانه ی در پشت به من ایستاده بود گفت:
ــ اسمم را که فراموش نکردید .
ــ خیر به هیچ وجه.
ــ پس خدا نگهدار .
کارت را برداشتم ،اتاق نیمه تاریک بود ،با این حال توانستم بخوانم :
ــ لندن ،دراگا ، خیابان 23،شماره ی10 وبا مداد اضافه کرده بود منتظر می مانم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#57
Posted: 4 Aug 2012 06:09
چند روز بعدی را در یک حالت بهت و سردرگمی گذراندم ،زیرا تحت تأثیر خلسه ای بودم که از آن رویای عجیب یا کابوس ناشی می شد .اندیشه ی آن نور که به طرز غریبی دوستش داشتم و به دلم آرامش می داد رهایم نمی کرد و من دائم در فکر مانعی بودم که نگذاشته بود به منبع نور برسم .به خاطر این مشغله ی ذهنی غروب روزی که سانی بدون اطلاع قبلی به نزد ما آمد و گفت :
ــ « آماده شویم » به کلی گیج شدم .
قبلاًاز تونی پرسیده بودم که چرا سانی همراهشان نیست و او جواب داده بود :
ــ « تا چشم باز کردی این سوال را در نگاهت خواندم ،متأسفانه به خاطر کاری مجبور شد به لندن برود .»
و حالا او ناگهان اینجا بود .در ساحل شنی با ایــو قدم می زدیم و تونی از خاطرات کودکی اش
می گفت که از فاصله دور مردی برایمان دست تکان داد . تونی فوراً او را شناخت و در گوشم زمزمه کرد :
ــ سرانجام وسوسه شد و آ مد.
با نزدیک شدنش ضربان قلبم شدت گرفت و او با قدم هایی سبک به نزدمان آمد :
ــ سلام بجه ها ،چطورید ؟
دست همه را فشرد ولی انگشتان مرا رها نکرد .
ایــو شادمانه گفت:
ــ خیلی خوشحالم که آمدید آقا .یک ساعت در این ساحل زیبا قدم زدن به اندازه ی یکسال به شما روحیه ونشاط می بخشد ، آه گمان نمی کردم اینقدر دلتنگ دریا شده باشم .
سانی گفت :
ــ ومنهم دلتنگ شما .
و به انگشتانم فشار بیشتری وارد کرد .
تونی به میان حرفش دوید:
ــ و سرانجام حرف دلتان را زدید ،اما بهتر است چاخان نباشد که تحمل نمی کنم .
بین دو مرد جوان نگاه کوتاهی ردوبدل شد که مفهومش را درک نکردم .
سانی سری تکان داد و پرسید :
ــ کجا می شود یک قایق کرایه کرد ؟
ــ با دست به اسکله اشاره کردم و همگی به آن سمت رفتیم .
تونی خیلی زود یک قایق موتوری کوچک را انتخاب کرد و درون آن پرید . اما سانی با تردید قایق ها را از نظر گذراند .سرانجام با اکراه یکی را نشان داد و به مردی که داخل آن نشسته بود گفت:
ــ به شما نیازی نیست ،پارو دارید ؟آهای تونی مسابقه را با پارو زدن شروع می کنیم ،تو باید بفهمی قایق سواری وقتی خودت مسئول راندن آن باشی چه مزه ای دارد .
من و ایــو روی اسکله نشستیم ،تونی پرسید :
ــ مگر قرار نیست ما را همراهی کنید.
سانی به جای جواب گفت :
ــ اول باید نشان دهیم که این کار را بلدیم ،اگر زنده برگشتیم ،آن وقت خانم ها حق انتخاب خواهند داشت !
چه رقابت عجیبی ! این برنده نبود که حق انتخاب داشت ، بلکه من و ایــو باید به دلخواه یکی را برمی گزیدیم .به شیطنتی که در پس این مسابقه نهان بود ،می اندیشیدم .با اینکه آگاه بودم سانی هرگز گرفتار ابتذال شوخی های همسن و سالانش نخواهد شد .
دو مرد پاروزنان صخره های آهکی را دور زده و به طرف ما برگشتند .
ایــو با سرزندگی گفت:
ــ می دانستم سانی برنده است . او از بچگی قایق سواری را دوست داشت ،اوه تونی را ببین ،چه تلاشی می کند شرط می بندم
تمام لباسش از عرق خیس شده .
گفتم:
ــ تونی فقط کمی بدشانسی آورد ،صخره ای که او دور زد بزرگتر از صخره ای بود که آقای مورینا انتخاب کردند .
اما سانی از سرعتش کاست و هر دو تقریباًدر یک لحظه به ساحل رسیدند .
تونی با صدای بلند گفت :
ــ خوب خانم ها ،آقایان ،دیدید که چندان هم بد نبود ،امیدوار باشید که حداقل جسدتان را سالم به اسکله برمی گردانیم .
هردو از جا برخاستیم و ایــو بدون هیچ درنگی به طرف قایق اربابش رفت و من آگاه از غریزه ی زنانه او خیلی طبیعی مسیرش را با چشم دنبال کردم و در یک لحظه نگاهم به نگاه سانی گره خورد .خواهش ناگفته ای در آن چشمان خاکستری موج می زد ،فرصتی برای فکر کردن نبود ،بنابراین احساسم را عملی کردم .
ــ ایــو ممکن است جایت را با من عوض کنی ؟
لحظه ای کوتاه نگاهم کرد .آگاه نبودم درباره ام چه فکری می کند .اما می دانستم که خلاف ادب رفتار کرده ام .بازویش را از دستم رها کرد و به طرف قایق تونی رفت ،آشکارا رنجیده بود .
با احتیاط پا به درون قایق گذاشته ، فوراً نشستم . تلاطم امواج ممکن بود باعث از دست دادن تعادلم شود .سانی پارو را در آب فرو برد و زمزمه کرد :
ــ متشکرم .
دو قایق کمکم از هم فاصله گرفتند ،اما سروصدای ایــو را می شنیدم و می دانستم که تونی دوباره سربه سرش گذاشته است و شاید درست به همین دلیل ایــو نمی خواست با او تنها باشد .بذله گویی دائم یک پسر جوان و پرشور که عادت داشت از همه چیز جوک بسازد از تحمل یک پیرزن خارج بود ،گرچه ایــو فوق العاده دوستش داشت و اگر چند روز او را نمی دید از دلتنگی گریه می کرد .صخره ها را در سکوت دور زدیم ،خورشید همچون گوی بزرگ فروزانی کم کم به میان آب های دریا راه می یافت و به افق رنگ خون می زد منظره ای بدیع و بی نظیر که نقاش عالم برپرده ی هستی به نمایش گذاشته و چشم هارا مسحور این تابلوی متحرک گردانیده بود .
صدای سانی مرا به خود آورد :
ــ نمی خواهی مهر سکوت را بشکنی ؟
چه می توانستم بگویم ،وقتی برای سوار شدن به قایق او چنان بهائی را پرداخته بودم !
گفتم :
ــ اعتماد ایــو برایم ارزش داشت .می دانم با این کار اعتمادش سلب و از من دلگیر خواهد شد .
سانی جواب داد :
ــ بس کن ،اعتماد ایــو چه اهمیتی می تواند داشته باشد .
ــ خوب برای شما هیچ ،اما من در دنیای کوچکم به تک تک دوستان و اطمینان آن ها محتاجم .
ــ دختر کوچولو ،چه افکار قابل توجهی در آن سر قشنگت می گذرد . هیچ انتظارش را نداشتم .
گفتم :
ــ طبیعی است که به افکارم بخندید ،دنیای بزرگ شما با دنیای محقر من ،زمین تا آسمان فرق دارد .
سانی پرسید :
ــ حقیقت را بگو ،این چند روز وقتت را چگونه گذرانده ای ،زیر آفتاب یا زیر آب ؟
به او نگاه نمی کردم تا موج تمسخر را در نگاهش ببینم .
ساده لوحانه پرسیدم :
ــ چطور مگر ؟
گفت :
ــ خیلی واضح است ،مغزت مثل سابق درست کار نمی کند .ما پزشکان علت این خمودی را دو چیز می دانیم ،یا بر اثر تابش مداوم آفتاب عقل از سرت پریده یا بر اثر شنا کردن زیاد نم کشیده و حالت سومی هم ندارد .
مبارزه جویانه سرم را بالا گرفتم ،اما او فوراً لبخند زد :
ــ عذر می خواهم ،تصدیق کن چاره ی دیگری نداشتم ،نمی خواهم تمام راه را ماتم زده آن گوشه بنشینی ،حالا عصبانی نباش و بیا این طرف .
چندان عصبانی نبودم ولی به حرفش هم گوش نکردم .
پرسید :
ــ می ترسی ؟
ــ نه ،ولی ترجیح می دهم از روبرو شما را ببینم .
ــ روبرو بودن تأثیری در اینکه با تو صادق باشم نخواهد داشت ،حالا بیا اینجا .
ناچار اطاعت کردم و در حالیکه یک دستم به لبه ی قایق چسبیده بود ،طول آن را طی کرده و کنار وی روی سکو نشستم .
پرسید :
ــ چند وقت است صاحب هتل را می شناسی ؟منظورم خانم بریکلی است .
مدتی انتظار کشید . اما من جوابی ندادم.یک ضرب المثل فارسی می گوید .«سلام روستایی بی طمع نیست ».می دانستم بیهوده مرا برای همراهی در قایق انتخاب نکرده .
گفت :
ــ که اینطور .مهم نیست .از یک جای دیگر شروع می کنم .ببینم ،در خانه ی من به تو خیلی سخت می گذشت ؟
ــ نه کاملاًً راحت بودم .
ــ با ایــو یا تونی درگیری پیدا کردی ؟
ــ به هیچ وجه ،آنها تمام مدت با من مهربان بودند .
ــ به من اعتماد نداشتی ؟
ــ خدایا این چه حرفیست که می زنید ؟
ــ پس چرا بدون اطلاع قبلی از خانه فرار کردی ؟
ــ من فرار نکردم . همه چیز را برای ایــو توضیح دادم .بعلاوه...
ــ نه صبر کن .او جز یک آدرس و شماره تلفن چیزی نداشت که به من بگوید و جریان نامه ای که قرار بود طی آن همه چیز را برایم توضیح داده باشی ... خوب اهمیتی ندارد ... ببینم ،چطور شد خانم بریکلی را انتخاب کردی ؟
ــ چون تنها کسی است که می توانم نزد او زندگی کنم .
ــ چه مدت است او را می شناسی ؟(دوباره برگشت به سوال اول و همزمان قیافه اش جدی شد )
ــ مدتی نه چندان زیاد.
ــ سعی نکن طفره بروی ،وقتی درباره ی چیزی از تو می پرسم ،می خواهم درست و دقیق جواب بشنوم . دقیقاً چند سال؟
ــ خوب می توانم بگویم 4 سال .
ــ برای اولین بار او را کجا دیدی؟
ــ همین جا ،هتل سابقاً یک مهمانخانه ی کو چک بود .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#58
Posted: 4 Aug 2012 06:09
چطور شد که با او آشنا شدی ؟ زمینه ی قبلی داشت و یا ...
دیگر صبرم به پایان می رسید :
ــ نمی فهمم شما دارید مرا محاکمه می کنید ؟
ــ پرسیدم چطور با او آشنا شدی ؟
و صدایش را بلند شد .
با لجبازی آگاهانه ای جواب دادم :
ــ به شما نخواهم گفت ،نه تا وقتی که با این لحن با من صحبت می کنید !
سانی مقابله به مثل کرد :
ــ منتظر نباش از تو عذر خواهی کنم ،حق دارم درباره ی گذشته ی دختری که هفته هاست در خانه ام زندگی می کند اطلاعاتی بدست آورم .
ــ پس که اینطور .( آیا هراس از یک روح سرگردان وشبح مرموز به او نیز سرایت کرده بود؟ دختری که به هیچ کجا تعلق نداشت ! ) خانم بریکلی نتوانست کنجکاویتان را ارضاء کند ؟
ــ هنوز او را ندیده ام .وانگهی ترجیح می دهم حقایق را از زبان خودت بشنوم .فهمیدی ؟
یک آن قبل از آنکه موفق به بستن دهانم شوم ،بی پروایی مرا واداشت که بگویم :
ــ فرض کن که من یک دختر سر راهی باشم ،از پدر و مادری نامعلوم .بزرگ شده در کوچه ها و خیابان ها و بعد از آوارگی های بی شمار این خانم از روی ترحم مرا به عنوان مستخدم نگه داشته و سپس به علتی ترجیح داده باشد مرا به یک کالج بفرستد تا درس بخوانم .بعد هم آن مسئله ی شرارت ومن حالا اینجا هستم .خوب تکلیف چیست ؟
سرم را بالا نگه داشتم تا عکس العمل او را ببینم .صدایش خشمی را که در چهره اش آشکار بود را منعکس نمی کرد :
ــ متأسفم که مرا همچون کودکی تصور کرده ای که قصه های دیگران سرگرمش می سازد و متشکرم چون آنقدر ادب داشتی که مستقیماً به من نگویی،از نظر تو یک احمق هستم !
پاروها را در آب فرو برد وچنان ناگهانی مسیر قایق را عوض کرد که اگر دستم را به لبه ی آن نگرفته بودم به پشت در آب می غلتیدم .دانستم درآن لحظه هیچ چیزی در دنیا نمی تواند تسلایش بدهد .غرورش جریحه دار شده بود ومن مقصر بودم ،تحمل ناراحتی اش را نداشتم ،اما پشیمان هم نبودم .باید یکبار و برای همیشه به او می فهماندم که گذشته ای در زندگیم وجود نداشته است .واگر هم داشته من برای رسیدن به آینده آن را زیر پا گذاشته بودم ،و حالا اینکار انجام شده بود ،بی آنکه بخواهم .
***
صدای بلند و متعجب خانم بریکلی را از راهرو شنیدم :
ــ ولی چرا با این عجله ،شما نیاز به تجدید قوا دارید .رانندگی از شفیلد تا این جا آنهم بدون لحظه ای استراحت واقعاً خسته کننده است ،چطور می خواهید به همین زودی بر گردید .ممکن نیست بگذارم ،امشب را مهمان من خواهید یود .
سانی جواب داد :
ــ متأسفم رأس ساعت 10 قرار ملاقات مهمی دارم و از پذیرفتن دعوتتان معذورم .شاید یک فرصت دیگر ،اما حالا نه .
لحنش بقدرکافی مجاب کننده بود طوری که خانم بریکلی قانع شد و دیگر اصرار نکرد ،فقط گفت :
ــ به هر حال از آشنایی تان خوشوقت شدم و برای تعطیلات از حالا چشم به راهتان هستم .لطفاً قهوه اتان را بنوشید .
ــ مینا کجایی ،آقایان عجله دارند.
او مرا به نام می خواند و نمی دانست مینای بیچاره برای شروع جنگ اجتناب ناپذیری سنگر گرفته است .
با کمی تأخیر بدون صدا وارد اتاق شدم .ایــو رفته بود که چمدانش را ببندد و بقیه دور میز پایه کوتاه اتاق نشیمن نشسته بودند ،جویس با 3 بشقاب کیک وارد شد و اولین کسی بود که مرا دید :
ــ معذرت می خواهم خانم ، من نمی دانستم اینجا هستید ،لطفاً بفرمائید ،برایتان قهوه
می آورم .
همه ی سرها به طرفم برگشت ،مثل یک مجرم سرافکنده به طرف میز رفتم .مشاجره با سانی روحیه ام را از بین برده بود .
خانم بریکلی با صدایی گرفته گفت :
ــ متأسفانه روزهای خوش خیلی کوتاه و زود گذرند .
والبته منظورش من بودم . ادامه داد:
ــ و تو مینا باید قول بدهی .خیلی زود به دیدنم بیایی ،برای تعطیلات کریسمس یک برنامه ریزی مخصوص دارم و برای تو بخصوص یک سورپریز .
بالاخره طوفان از راه می رسید و از حالا وقوع آن را احساس می کردم .راز رسواکننده ام درست در بدترین موقع افشا می شد ، با اندوه جواب دادم :
ــ متشکرم خانم .اما من ...چطور بگویم ... هیچ جا نمی روم ،یعنی ... جایی ندارم که بروم .
ــ هیچ جا نمی روی ؟منظورت چیست ؟
نگاهش کردم و تمام موجودی خواهش و التماسی را که داشتم در چشمانم ریختم :
ــ اگر اجازه بدهید برای همیشه پیش شما بمانم .
ــ واگر اجازه ندهم ؟
سرم را زیر انداختم و سعی کردم به بدبختی ای که در آنصورت گریبانگیرم می شد فکر نکنم .
زن مقتدر دست زیر چانه ام برد و نگاهش در چشمانم دوخته شد:
ــ بگو چه اتفاقی افتاده است و سعی نکن به من حقه بزنی .شیرفهم شد ؟
نمی دانستم چگونه برایش توضیح دهم ،درمانده به تونی نگاه کردم امااو ترجیح می داد حل مشکل را به عهده ی خودم بگذارد .تکلیف سانی که روشن بود .بدون تفکر جواب دادم :
ــ شهریه ی دانشگاه خیلی زیاد است . از عهده اش بر نمی آیم !
زن دستش را پس کشید و فریاد زد :
ــ به من دروغ نگو بچه ،تو را خوب می شناسم ،اگر قرار باشد برای ادامه ی درس گیس های بافته ات را بفروشی اینکار را می کنی ! و...
فریادش را قطع کردم :
ــ خیلی سخت می گذرد خانم ،باور کنید من هیچ سازگاری با محیط آنجا ندارم .
ورود ایــو باعث نشد خانم بریکلی صدایش را پایین بیاورد:
ــ چطور بعد از 2 سال به فکر افتاده ای که محیط آنجا با تو سازگار نیست ، حقیقت را می گویی یا اینکه دستور دهم جویس بیندازدت بیرون ،باید از همان روز اول که با آن قیافه ی حق به جانب اینجا آمدی دستت را می خواندم !
صورت خانم بریکلی از خشم برافروخته شده و هیکل سنگینش به لرزه در آمده بود .جایی برای دروغ گویی وجود نداشت .
به اختصار گفتم :
ــ با یکی از اساتید درگیر شدم .
ــ خوب؟
ــ هیچ، کار ی است که شده .چه فایده که درباره اش بحث کنیم ؟
در حالیکه از فرط غیظ دندان به هم می فشرد ،پرسید :
ــ تو چه کار کردی؟
با صدای بلند گفتم :
ــ واقعاًکه سمج و یکدنده اید .حالا که دلتان می خواهدجزئیات را بدانیدخیلی خوب ،به شما
می گویم ، کار از درگیری لفظی گذشت ،او به من توهین کرد ،منهم به او سیلی زدم ،درست در وسط کلاس و در حضور 300 دانشجو .طبیعتاً انتظار نداشتی به من مدال بدهند ، اخراجم کردند و حالا من اینجا هستم ،پیش شما ،خیالتان راحت شد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#59
Posted: 4 Aug 2012 06:09
هیکل تنومند خانم بریکلی ناگهان کوچک و درهم فشرده شد ، شانه هایش لرزید و با ناباوری گفت:
ــ خدا ترا بکشد ،چه کار کردی مینا ؟معنای این حرفها چیست ؟ یک نفر به من بگوید که همه ی این ها را خواب می بینم .آیا تمام زحمت هایی که کشیدم با یک حرکت ناشایست از جانب تو به هدر رفته است .آن همه امید و آرزویی که برای تو داشتم ، چطور توانستی ؟چطور ؟
و به گریه افتاد .
تونی درمانده به سانی نگاه کرد و وقتی با سکوت او مواجه شد گفت :
ــ خودتان را ناراحت نکنید ،هنوز امیدی هست ،شفیلد آخرین جای دنیا نیست ،دانشگاه های دیگری هم وجود دارد .
دستم را روی شانه ی خانم بریکلی گذاشتم ،دلم برای او می سوخت .گفتم:
ــ واقعاً متأسفم ،نمی دانم چرا اینطور شد ؟!
دستم را با خشونت کنار زدو فریاد کشید :
ــ برو بیرون ،از اتاق من برو بیرون .تو لایق هیچ چیز نیستی ،لایق هیچ چیز . افسوس...
با سری افراشته بیرون دویدم ،گر چه درونم شکسته بود ،...آخر چرا هیچ کس دردم را
نمی فهمید ،چرا همه سعی داشتند تحمیلی بودنم را به رخم بکشند . آن هم به شکل زننده .
اگر پدرم اینجا بود ،هرگز نمی گذاشت دچار چنین سردرگمی بشوم .چقدر نیازمندش بودم .وقتی وقتی دیگران مرا همچون توپ فوتبال به یکدیگر پاس می دادند .
مختصر لباسهایی را که داشتم در چمدان کوچک سفری ام ریخته و به حالت آماده باش روی تخت نشستم ،در صورتی که خشم خانم بریکلی فروکش نمی کرد باید به فکر یک جای تازه برای سکونت موقت می بودم .
تونی وارد شد:
ــ آماده ای ؟
چنان می نمود که گویا اصلاً اتفاقی نیفتاده است .
گفتم:
ــ خیلی وقت است که آماده ام ،برای همه چیز ،جز شکست .حالا کجا؟
ــ مسلماً خانه !
ــ خانه ؟من که در این دنیا خانه ای ندارم ،تو بگو جای من کجاست ؟
ــ مینا زود رنج نباش ،همه ی این ها می رساند که خانم بریکلی نگران آینده ی توست خودت این
را می دانی ... خوب حالا راه بیفت .
سرجایم نشستم .
ــ تا وقتی خانم بریکلی بیرونم نیندازد از این جا نمی روم .
ــ منظورت چیست ؟
ــ همین که گفتم .اینجا تنها پناهگاه من است .حاضر نیستم به راحتی از دستش بدهم .
ــ خدای من سانی را عصبی می کنی ،نمی تواند مدتها در هوای سرد به انتظار بنشیند .
ــ لزومی ندارد .کسی از او نخواسته منتظر باشد .کی به او گفته دوباره به خانه اش بر می گردم .می توانی این را به او بگویی .
برای اولین بار تونی را کلافه کردم .چمدانم را بر زمین انداخت و به سرعت از اتاق بیرون رفت.
من نیز میزان غرور سانی را می دانستم ،به این دلیل وقتی صدای گام های سبک او روی
پله ها طنین انداخت از ترس خودم را جمع کردم .بدون در زدن وارد شد و با خشم گفت :
ــ فکر می کنی خیلی منحصر به فردی ؟با اینکار می خواهی چه چیز را ثابت کنی ؟
بازویم را گرفت و مرا از جا کند :
ــ چمدانت را بردار .
شاید انتظار داشت برای عذرخواهی پیشقدم شوم .با دست آزاد سعی کردم بازویم را رها کنم .دستم را پایین انداخت ،آن هم با چه قدرتی ! پنجه هایش در گوشت بازویم فرو رفته بود .چنان که منتظر بودم هر لحظه خون فوران کند .با یک اشاره مرا به بیرون اتاق راند و چمدان را به دستم داد .در طول روز چنان تحقیر شده بودم که قدرت هرگونه مخالفت از من سلب شده بود ،و او آنقدر انصاف نداشت که زحمت حمل وسایلم را متحمل شود ، اشک در چشمانم خیال
جوشیدن داشت اما سرسختانه مهارش کردم و مثل یک بچه گدای خطا کار و کتک خورده از هتل بیرون آمدم .
سوز سردی که می وزید باعث شد یقه ی پالتوام را بالا بکشم ،تونی در را برایم باز کرد و آهسته گفت:
ــ سانی تا حدی خانم بریکلی را دلداری داده است ،با او خداحافظی کن .
دوستش داشتم اما در حالتی نبودم که بتوانم عذرخواهی کنم ،همچنان که در صندلی عقب کنار ایــو جا می گرفتم زیر لب گفتم : ــ خدانگهدار .
***
تونی با چنان سرعت دیوانه واری حرکت می کرد که صدای اعتراض ایــو بلند شد :
ــ چه خبره پسر، مگر قصد خودکشی داری ؟
ــ باز هم که شروع کردی ایــو ،به خاطر تو 50 کیلومتر آهسته تر ؟ چطور است ؟
ــ متشکرم ،در این صورت فرصت خواهم کرد چرت کوتاهی بزنم ، ماشین مثل گهواره خواب آور است .
ــ بله راحت باش قول می دهم از 200 تجاوز نکنم .
همچون پرنده ای اسیر در قفس ،هوس پرواز داشتم ،بال هایم بسته بود .و این مانع ،تحریکم می کرد که به پرواز بیندیشم . از زیر چشم به سانی نگاه کردم .به جلو خیره شده و نیمرخ زیبای اشراف زاده اش همچون مجسمه ای تراش خورده از برنز در صفحه ی مانیتور بی احساس بود .
آیا در زیر این پوشش سرد و نفوذناپذیر هرگز قلبش به طپش در نیامده بود؟آیا کسی عاطفه را برای او معنا نکرده بود ،به او نیاموخته بودند دوست داشتن و احترام گذاشتن یعنی چه؟چنان سرد می نمود که به بیننده القاء می کرد در فرهنگش هرگز لغت احساس نوشته نشده است .
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم ،شاید می توانستم تا رسیدن به شفیلد و رویارویی با درگیری های تازه لحظه ای بخوابم .
سرعت ماشین زیاد ویکنواخت بود ،در آن لحظه آرزو کردم که قبل از رسیدن به خانه ی سانی در یک تصادف برای همیشه به ماجرای زندگیم خاتمه دهد .
هوس کردم یکی شدن در سرعت هر دم رو به افزایش ماشین را و به تدریج در یکنواختی صدایش محو شدم.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )