ارسالها: 265
#61
Posted: 4 Aug 2012 07:18
mohan25: آبجی بهت تبریک میگم
فدای داداش گلم بشم من
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#64
Posted: 4 Aug 2012 07:28
mereng: تاپیک جدید مبارک
مرسی عزیزم دوست های خوبی مثل شما که نظر بدن آدم روحیش میره بالا الان من رو ابرام میخوام اینجارو بترکونم
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 3747
#66
Posted: 4 Aug 2012 08:43
آرزو تبریک
منم کمکت میکنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 265
#67
Posted: 4 Aug 2012 13:35
بخش اول/ فصل 7
باید دنبال کار بگردم . با این وضع چطور می توانم به دانشگاه برگردم . مادر کاملاً تنهاست وپدربزرگ پیرتر از آنست که کمکی به حساب آید .باید شکم بچه ها را سیر کرد و برای فراهم کردن امکان تحصیل آنها پول لازم است . با این تحصیلات اندک ،ممکن است به عنوان منشی در یک شرکت استخدام شوم. به هر حال باید برای شروع ،هر کاری که شد انجام دهم .
حتی اگر پیانو زدن در یک تریا باشد .پدر آرزو داشت روزی جشن فارغ التحصیلی ام را ببیند . چه آرزوی محالی...
سر امیلی با تأسف تکان خورد و اشک برای چندمین بار در آن دو ساعتی که نزدش نشسته بودم از چشمان درشت و سرشار از مهرش سرازیر شد .
برای یک دختر 22 ساله نقش یک مرد را بازی کردن و بار زندگی 6 نفر را بدوش کشیدن ،کار آسانی نبود .اما امیلی تصمیم داشت به هر قیمتی شده این کار را بکند .
مادرش با کیک ذرت و فنجانی قهوه ی تلخ از ما پذیرایی کرد .بچه ها در غفلت کودکانه ی خویش مرتب از سروکول مادر بالا می رفتند و برای گرفتن تکه ای کیک ،جنجالی در اتاق به راه انداخته بودند .
امیلی با محبت آنهارا وادار کرد برای بازی به اتاق دیگری بروند .برای هر کدامشان با حوصله استدلال می کرد که در حضور مهمان نباید سروصدا کرد و بچه ها خیلی زود مطیع خواهر بزرگ خود شدند .مادر با مهربانی به تکیه گاه زندگیش می نگریست و برق غرور در چشمانش می درخشید . او نیز جوان محسوب می شد .پدر پیانیست امیلی قبل از آنکه بتواند طعم خوشبختی را به همسرش بچشاند از دنیا رفت ،ولی این تلخکامی زن را از پا نینداخت ،بلکه در ادامه ی راه مصممش ساخته و من اطمینان داشتم که این دو زن ،مادر و دختر خواهند توانست چرخ زندگی را دوباره به گردش درآورند .و کسی چه می دانست ،شاید بهتر از قبل .
با اصرار آنها برای نهار در خانه ی کوچکشان مهمان شدم .ممکن بود ایــو نگران شود ،اما میشد از یک نگرانی جزئی در مقابل شادی آنها صرفنظر کرد .
گفتگو سرمیز غذا نیز ادامه داشت .شادی محسوس بچه ها بخاطر نوع غذایی که می خوردند بیانگر این مطلب بود که آنها قسمتی از پس انداز اندکشان را برای پذیرایی از من خرج کرده بودند .
پدربزرگ با گوش هایی که درست نمی شنید مدام باعث خنده ی بچه ها می شد .البته شنوایی اش به آن بدی هم نبود احتمالاً به خاطر دیدن لبخند کودکانش تظاهر به کر بودن می کرد و مرتب جواب های عوضی می داد .
چیز زیادی برای خوردن نبود ،دسر نیز قهوه ی تلخ داشتیم .با کمی ذرت بو داده و بعد از آن به امیلی کمک کردم تا میز را جمع کند .
خواهران کوچک امیلی مصرانه تقاضا کردند که برایشان قصه بگویم . من با خوشنودی وارد اتاق ساده ی آنها شدم .یک کمد چوبی با 3 کشوی بزرگ که محل نگهداری لبای هایشان بود و 3 تخت کوچک با ملحفه های چیت و تابلویی رنگ و روغن از یک مدرسه ی شبانه روزی با یک فرش ساده پشمی تمام وسایل اتاق را تشکیل می داد .روی تخت یکی از بچه ها نشستم و با الهام گرفتن از تابلوی آویخته به دیوار قصه ی کودکی را برایشان تعریف کردم .درقصه ی من از
خوراک های خوشمزه و لباس های ابریشم وتختخواب های آبنوس ،اثری نبود .هرچه بود گرسنگی بود و سرما ،نه محبتی ،نه همدردی ای و بشدت احساسات بچه ها را برانگیخت .در تابلو کودکانی با روپوش های وصله شده ی ارمک به صف ایستاده بودند .تا به نوبت از چاه آب بکشند و در میان برف و سرما ،دست و صورتشان را بشویند .
چه التماسی در چشم این طفلان موج می زد و چه معصومیتی در صورتشان نقش بسته بود .نگاه به تابلو دلم را لرزاند کاش می توانستم به هر کدام از آنها کلید کوچکی از دروازه ی شهر خوشبختی بدهم وآنها را به جایی ببرم که اثری از سرما و گرسنگی و بی مهری نباشد .ای کاش می توانستم سرهای ژولیده شان را در بغل بگیرم و آنقدر به سینه ام فشار دهم تا یکی شدن در وجود مرا باور کنند .
کاش می توانستم آدرس محبت را به همه ی کودکان یتیم در سراسر دنیا بدهم و تا پایان عمر در خانه ی دلم پذیرای وجودشان باشم .
یکی از بچه ها آستینم را کشید :
ــ شما برای آن دختر کوچولو گریه می کنید؟
با پشت دست اشکم را پاک کردم .
ــ ببخشید بچه ها اصلاً متوجه نبودم ، نمی خواستم شما را ناراحت کنم .
ــ ولی خانم ما ناراحت نیستیم ، برای آنکه دختر کوچولو با همه ی سختی ها جنگید و سرانجام
به آنچه می خواست رسید .
ــ بچه ها نتیجه ی لازم را از قصه گرفته بودند و این قدری تسلایم می داد :
ــ خوب ،حالا بچه های خوبی باشید و بدون سروصدا بخوابید .
قبل از آنکه از در بیرون بروم صدای دیگری شنیدم :
ــ باز هم به دیدنمان می آیید ؟
ــ البته ،جانم .
ــ باز هم برایمان قصه می گویید ؟
ــ مسلم است .
امیلی در آشپزخانه به انتظارم بود و پرسید:
ــ بالاخره خوابیدند ؟
ــ نه هنوز .خواهران با هوشی داری .از این بابت خوشحال نیستی ؟
ــ به هیچ وجه .
با تعجب پرسیدم :
ــ ولی آخر چرا ؟
ــ برای اینکه بیشتر احساس می کنند و بیشتر رنج خواهند برد .
ــ بس کن دوست من .تو نخواهی گذاشت رنج ببرند .تو با این دست های کاریت که هرگز ظریف نبوده اند ، قبلاً هم تذکر داده بودم که این دست ها برای قصابی مناسب است و تو همیشه می گفتی پس به این ترتیب یک پزشک جراح می شوم .
لبخند زد و من در پشت این خنده می دیدم که بخاطر مرگ رویاهایش سیاهپوش است .
ــ خوب امیلی اینقدر بداخلاق نباش ، می توانی مدتی مرخصی بگیری و بعد از روبه راه شدن اوضاع برگردی دانشکده و همه چیز درست می شود .
ــ هوم به همین سادگی .
ــ تو فکر می کنی این کارها از خدا ساخته نیست .
با عصبانیت گفت:
ــ بله، هر کاری از خدا ساخته است .همانطور که پدرم را برد ومارا به این روز نشاند .در حالی که می توانست یک نفر دیگر را ببرد ،برای او چه فرقی داشت ؟مثلاً پدر جولیا را با آنهمه ثروت اگر می برد مطمئناً جولیا و خواهرش خوشحال می شدند ، هر کدام سهم خود را برمی داشتند.
و کار تمام بود ،اما او گشت و گشت تا بالاخره مهربانترین و فقیرترین پدر این شهر را انتخاب کرد .
آن پدر بیچاره ی من حتی فرصت نکرد به رویاهایش در مورد پیانیست مشهور شدن جامه ی عمل بپوشاند و بالاخره ما را تنها گذاشت .بی آنکه حتی یک پوند پس انداز برایمان باقی بگذارد. آن وقت چطور انتظار داری اوضاع روبراه شود ؟
ــ کفر نگو بچه ، مرگ پدر من وپدر تو نمی شناسد .همه یک روزی می میرند .تو که نمی خواهی به خاطر این مسئله مسیح محبوبت را دلخور کنی .
دست هایش را در هم قلاب کرد و گفت :
ــ از خودت بگو .حالا تصمیم داری چکار بکنی ؟
ــ نمی دانم ،یک چیز مسلم است ، اینجا نخواهم ماند ،شاید لطف کنند و چیزی در مورد شرارتم در پرونده ننویسند .آن وقت ممکن است درسم را در دانشکده ی دیگری ادامه دهم .
ــ مثلاًً کمبریج ؟
ــ دیوانه شده ای ؟حتی گلاسکو هم زیادی است ،بیرمنگام از سرم هم زیادتر است و غرق می شوم .کمبریج ! عجب چرندی !
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#68
Posted: 4 Aug 2012 13:35
ــ خوب تو لیاقتش را داری .با آن نمرات عالی و بورسیه ای که بدست آوردی .
ــ متأسفانه آن را جا گذاشتم .
می دانی که شوخی در این موقعیت بخصوص سزاوار نیست .
گفتم:
ــ آخ که چقدر تو خوش خیالی ،با سیلی ای که به گوش یارو زدم توقع بورسیه داری ؟آقای پاول حتی نمی خواهد اسمم را بشنود ،چه کسی جرأت می کند از آن حرف بزند ؟
ــ ولی آقای مورینامی تواند ،او معاون دانشکده است .با آن همه نفوذ و موقعیت ،باید اینکار را در حق تو بکند .
ــ چه مزخرفاتی ، استاد مورینا ! اگر در تمام دنیا فقط یک نفر چشم دیدن مرا نداشته باشد ، اوست .
ــ پیش داوری نکن ،اگر اینطور بود چطور هفته هاست تو را در خانه اش پروار می کند؟
گفتم:
ــ نمی دانم ، شاید نظر خوبی نداشته باشد.
ــ محال است.
ــ نه از این چشم بادامی ها هرچه بگویی بر می آید .
ــ نفهمیدم چطور شد ؟ تا به حال که خوب مدافعش بودی و می گفتی هیچ شباهتی به ژاپنی ها ندارد .حالا ناگهان شد چشم بادامی !
ــ چه فرقی می کند ،سرانجام از نسل آنهاست ،فقط کمی قشنگ تر ،اصل قضیه که تغییر نکرده
است .
ــ حالا کجاست ؟
ــ نمی دانم ،الان 5 روز است که رایحه دل انگیز عطرش را استشمام نکرده ام .
ــ مقصودت از این حرف چیست ؟
ــ هیچ ،استاد عالیقدر ما آنقدر غرور دارد که بعد از یک نافرمانی کوچک از جانب شاگردش با ما سر یک میز نمی نشیند ، صبح ها آنقدر زود می رود که تنها از بوی ادکلن او می توانم تشخیص
بدهم قبل از من سر میز بوده و شبها آن قدر دیر میآید که دیگر مدتها از خاموش کردن چراغ اتاقم گذشته است،و حالا 5 روز است که از دیدنش محرومیم. ممکن است امشب برگردد،
می خواهیم برایش یک جشن کوچک بگیریم به مناسبت تولدش .
ــ برای رفتن به جشن چه کادویی خریده ای ؟
ــ کی ؟ من !
ــ بله مگر غیر از ما دو نفر کس دیگری هم در این اتاق هست ؟
گفتم :
ــ هیچ !
ــ هیچ ؟دروغ به این بزرگی چطور از دهان کوچکت بیرون آمد ؟
ــ باور نکن بر راستگویی خود اصراری ندارم .
به ساعتم نگاه کردم .فقط 10 دقیقه به 3 مانده بود ومن تا ساعت 7 باید همه چیز را به کمک ایــو مرتب می کردم .
امیلی با شیطنت گفت:
ــ چه ساعتی ! شرط می بندم از مغازه های آنتیک توکیو خریداری شده .
شانه بالا انداختم :
ــ هدیه ی سفر به توکیو است .ولی حاا دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد .
امیلی لبخند زد :
ــ بدجنس ناقلا ، خیلی تغییر کرده ای ؟ نکند چیز خورت کرده اند ؟
ــ اوه امیلی ،سربه سرم نگذار حتی مرگ موش هم بی فایده است .او آن آدمی نیست که
می پنداشتم .
ــ چطور ؟
ــ یادت هست در محیط دانشکده چقدر جدی و اخمو بود ؟ باید ببینی که در خانه هم چطور همه از او حساب می برند . جدی ، بداخلاق ،مغرور وسختگیر .
ــ مینا این یکی را اصلاً باور نمی کنم .به هیچ وجه .
ــ باور کن ،همنشینی با بلفورد شوخ طبع هم نتوانسته یک ذره یخ وجودش را آب کند .
ــ حق نشناس نباش مینا . به هر حال به تو بد نمی گذرد .
از جا برخاستم ، امیلی بخاطر تو واقعاً متأسفم و برایت دعا می کنم ، امیدوارمدر پناه عیسی
مسیح همیشه سالم و موفق باشی .
ــ متشکرم .
تا دم در بدرقه ام کرد :
ــ از طرف تو از ماما خداحافظی می کنم .اما قول بده خیلی زود برایم نامه بنویسی .
به تمسخر گفتم :
ــ تو اول بنویس ، آدرس را یادداشت کن ،لندن ،کمبریج کالج .اما شماره اتاق باشد برای بعد . می ترسم بجای نامه خودت روی سرم خراب شوی .
برایم دست تکان داد :
ــ حتماً موفق می شوی مینا ،به اراده ات اطمینان دارم .
از در بیرون رفتم و در همان حال گفتم :
ــ من نیز به دستهای زمخت تو ایمان دارم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ارسالها: 265
#69
Posted: 4 Aug 2012 13:36
خسته و مأیوس در اتاقم نشسته و حرکت عقربه های ساعت را با چشم دنبال می کردم .عقربه ی کوچک روی عدد 11 و عقربه ی بزرگ روی 12 جفت شد و صدای ضربه ی جانانه آن به من فهماند که انتظار بیهوده است .چراغ را خاموش کن و بخواب . مثل یک احمق زحمت کشیده ودر خانه ی سانی انقلابی بر پا کردم .تمیز کاری ، گردگیری ،تزیین اتاق ،پختن کیک و شام عالی ،
تمرین یک قطعه ی مشکل پیانو ،همه چیز برای آشتی من با او آماده شد .وحالا همه چیز با نیامدنش خراب شده بود ،تونی اهمیتی نداد ، سهم کیکش را خورد و به آپارتمانش رفت تا کارهای عقب افتاده اش را جبران کند .وایــو بعد از آن همه تلاش با یک کیسه آب گرم به رختخواب رفت .اما هیچکس از من نپرسید که چرا اینقدر نگران سانی هستی ، و حالا در خلوت اتاق این سوال را برای خود تکرار می کردم .راستی چرا؟ چه کسی این اطمینان را به من می داد که سانی به من توجه دارد .ممکن بود در حضور دیگران نادیده ام بگیرد و اصلاً مرا به حساب نیاورد ،اگر در جشن تولدش چنین تحقیرم می کرد آنوقت چگونه تحمل می کردم ، با این افکار
کم کم متقاعد شدم که شاید درست همین بود که سانی به جشن تولدش نیاید.اگر چه همه ی زحمت هایم هدر رفت باز هم مهم نبود .
صدای توقف ماشین و متعاقب آن باز شدن در آپارتمان مرا به این فکر انداخت که تونی برای انجام کاری برگشته است ،اما با یادآوری این نکته که تونی کلید ندارد یقین کردم خود اوست .ســانی
به سرعت پتو را کنار زدم ولباس پوشیدم .ممکن بود شام نخورده باشد ،درآن صورت می توانستم برایش مفید باشم .صدای قدم های سبکش در هال محو شد .چراغ آنجا را روشن نکرد .
آیا به این دلیل که مرا ناراحت نکند ؟ آهسته لای در را باز گشودم ،برای آشتی بالاخره غرورم را زیر پا گذاشتم ،اما تصور اینکه سانی همچنان سکوت را حفظ کند ،شهامت لازم را از من می گرفت .تابش ضعیف نور از راهرو می فهماند که به اتاق خودش رفته است ،این قدری کار مرا آسان می کرد .من شام را برایش آماده می کردمو بر می گشتم .بدین وسیله از صاحبخانه پذیرایی می شد و ایــو هم به استراحتش می رسید .
به سرعت میز را چیدم .غذای مورد علاقه اش ،قدری کیک تولد ،چای تازه و یک سبد کوچک میوه برای دسر ،کاش بیاید و ببیند .چراغ را خاموش کردم و از ترس روبرو شدن با او از آشپزخانه بیرون دویدم .ناگهان در چارچوب در به چیزی برخوردم .دستم به طرف کلید چراغ دراز شد ،در آن فضای تاریک ، دیوار را چسبیده وخودم را کنترل کردم .
کلید را زد :
ــ چه خبر است؟نمی توانی درست راه بروی ؟
همان است که بود ،بی هیچ تغییری .بالحن سرزنش آمیز گفتم:
ــ نزدیک بود زمین بخورم .
ومقصودم این بود که مقصر بودنش را به وی بفهمانم.وارد آشپزخانه شد و گفت:
ــ حقت همین بود .وقتی مثل ارواح سرگردان در تاریکی راه می روی انتظاری غیر از این
نمی شود داشت .
چراغ هال را خاموش کردم و گفتم:
ــ ایــو خسته است و تا دیروقت به انتظار شما بیدار مانده .من نمی خواستم با روشن کردن لوستر مزاحم خوابش شوم .
به میز شام دست نزد ،حتی به آن نگاه هم نکرد ،برای خودش فنجانی چای ریخت و پرسید :
ــ چرا سر پا ایستاده ای و نظارت می کنی ؟
بی تفاوت جواب دادم :
ــ اگر کاری با من ندارید می روم بخوابم .(مغرور ازخود راضی فکر می کنی بخاطر توست که اینجا هستم .کاش می توانستم این را با صدای بلند آنطور که دلم می خواست فریاد بزنم .)
برخلاف انتظارم یک صندلی از پشت میز بیرون کشید و گفت :
ــ اگر خواب آلوده نیستی چند لحظه اینجا بنشین . برایت چای بریزم ؟
ــ متشکرم .امشب به حد افراط چای نوشیده ام .
حتی نپرسید چرا ؟ همچنان که ایستاده بود گفت:
ــ پس به من گوش بده و آن خمیازه ی لعنتی ات را مهار کن !
کاش به او می گفتم :
ــ متأسفم ،خوابم می آید و مثل یک بره مطیع او نشده بودم .کمی مخالفت شاید خلاف انتظارش بود و خشمش را بر می انگیخت ،اما در عوض مجبور می شد مرا به حساب آورده و احترامم را نگه دارد .برایم غیر قابل تحمل بود ،زمانی که در کالج به خاطر نمرات وشاید چهره ام مورد توجه خیلی ها بوده و بی توجهی بقیه را هم به حساب حسادتشان می گذاشتم ،از جانب معاون کالج تا این حد پایین آورده شوم .
چه آرزوهایی در مورد او داشتم .
می توانست بیش از این محبوب باشد ، با آن همه نفوذ وآن تأثیر نگاه و صدایش .چه لزومی داشت مرتب جنبه ی بدش را به نمایش بگذارد .
می توانست صدها و هزارها طرفدار بین دانشجویان پیدا کند ،ولی او در عوض چه می کرد ؟
از ایده هایش سرسختانه دفاع می کرد و حاضر نبود ذره ای از قوانین را نادیده گرفته یا زیر پا بگذارد .
صدای بلندش مرا به خود آورد :
ــ پرسیدم نظرت چیست ؟
در چه مورد ؟خدای من! حتی یک کلمه از حرف هایش را نشنیده بودم ، چطور می خواست نظرم
را بداند ؟روبرویم نشست و فنجان نیم خورده ی چایش را چنان روی میز کوبید که از وسط به دو نیم شد:
ــ خوب حرف بزن ،چیزی بگو . در کدام دنیا سیر می کنی ؟این همه سکوت چه نتیجه ای برایت خواهد داشت ؟
چه می توانستم بگویم ،به من یادآوری کرد که چقدر گیجم ،طالب دردسر دیگری نبودم که از خودم دفاع کنم ،حق با او بود ،بدون شک .
دو نیمه ی فنجان را کنار هم گذاشتم ،اعصابش تحریک شد و با دست بلور ها را به اطراف پراکند:
ــ اگر فکر می کنی با عصبی کردن من می توانی تلافی بدبختی ها ی گذشته ات را در بیاوری باید بگویم کاملاً در اشتباهی .نهایتاًچند روز دیگر در اینجا خواهی بود .پس هر چه می توانی لجباز باش و به سکوتت ادامه بده ،اما این را بدان که روزی از این کار پشیمان خواهی شد ولی آن روز خیلی دیر خواهد بود و تو هرگز مردی را به حماقت من نخواهی یافت که با وجود این همه گرفتاری بخواهد برای توی سر به هوا کاری مفید انجام دهد و تا این حد نگران آینده ات باشد .
ابلهانه بود اگر از او می خواستم آنچه را در بدو ورودش گفته بود ،تکرار کند .مثل یک عقب مانده ی ذهنی به اتاقم خزیده و او را بی هیچ اظهار تأسفی در آشپزخانه تنها گذاشتم ،در حالی که ناتوان از در افتادن با دختر سردرگمی چون من روی صندلی نشسته و سرش را در میان دست های نیرومندش می فشرد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
ویرایش شده توسط: arezu_cat
ارسالها: 265
#70
Posted: 4 Aug 2012 13:38
وقتی سرانجام ماشین تونی از پارکینگ کالج بیرون آمد ، از پشت ستونی که به طور یکطرفه در خروجی را احاطه کرده بود برای او دست تکان دادم .جلوی پایم توقف کرد و پرسید :
ــ سوار می شوی ؟
ــ بله ،خواهش می کنم فوراً حرکت کن .
تونی خندید:
ــ منتظر دستور سرکار بودم .حالا کجا می روی ؟
ــ مهم نیست هر کجا بروی !
ــ هی چه خبر شده نکند درگیر شده ای ؟
ــ نه! می خواستم با تو حرف بزنم ،توقع داشتی بیایم اتاق بایگانی ؟
ــ خوب نه ،ولی من هر روز بعد از اتمام کار به تو سر می زدم .لزومی نداشت برای دیدنم این همه راه را بیایی.
گفتم:
ــ می خواستم تنها ببینمت .
پرسید:
ــ قتلی که در کار نیست ؟ هست ؟
ــ شوخی نکن .
ــ و اظهار عشقی نیز !
ــ نمی توانی ساکت شوی ؟
تونی خندید :
ــ متأسفانه خیر ، حالا چرا پشت ستون سنگر گرفته بودی ؟
ــ نمی خواستم شخص آشنایی را ببینم ،سوال پیچم می کردند ،بخصوص همکلاس هایم .
ــ که اینطور ،فکر کردم کمین نشسته ای .
ــ مگر من گربه ام ؟
ــ چرا که نه ،سانی را که خوب چنگ زدی ، تکلیف دیگران هم که روشن است .
گفتم :
ــ پس بالاخره طاقت نیاورد و همه چیز را برایت تعریف کرد !
ــ متأسفم تو هنوز سانی را نشناخته ای !
ــ پس از کجا می دانی حرفمان شده است .نکند گیرنده ی چند سیستم را بکار گرفته ای ؟
ــ امروز حدود ساعت 10 بود که سانی به من تلفن کرد . از دفترش در دانشکده و بعد از آن یک تماس با ایــو داشتم برای سفارش ناهار امروز و او هم همه ی جریان را برایم گفت .
چشمانم از تعجب گرد شد :
ــ او نمی توانست در آن ساعت بیدار باشد ، درست بعد از رفتن تو او هم به اتاقش رفت .
ــ بله ،اما به علت کمر درد تمام وقت بیدار بوده و صحبت های شمارا هم شنیده است .
با عصبانیت غرغر کردم :
ــ پیرزن فضول .بالاخره کار خودش را کرد .
لحن صدای تونی جدی شد :
ــ خیلی تند می روی مینا ، این انصاف نیست ،خصوصاً بعد از آن همه زحمتی که ایــو وسانی درباره ی تو متحمل شده اند .
ــ تونی چرا نمی خواهی بفهمی ،من این را نخواستم ،اگر آنها بدون در نظر گرفتن میل باطنی ام مرا به خانه شان آوردند ،تقصیری متوجه ی شخص من نیست ،این خواست خودشان بوده ،من که خودم را به آنها تحمیل نکردم ، تو شاهدی که حتی اجازه ندادند در هتل خانم بریکلی بمانم وبه زور مرا به این شهر لعنتی آوردند .تو می گویی چکار کنم ؟ فرار که بی نتیجه است .
تونی بعد مکثی طولانی گفت:
ــ متأسفم که اینقدر زود همه چیز را فراموش کردی ،آیا تو نبودی که روی تخت بیمارستان درست مثل یک بیمار روانی کز کرده و اجازه نمی دادی پزشک یا پرستاری نزدیکت شود ،واگر سانی با
ترفند خاص خودش تو را رام نکرده بود ،اکنون در بیمارستان اعصاب و روان بستری بودی .آیا او نبود که تمام شب را بی آنکه مژه بزند در کنار تخت تو نشست تا آرام بخوابی و خودش تا طلوع خورشید قطره ها ی سرمی را که وارددستت می شد شمرده بود .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )