انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 25:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  24  25  پسین »

آن نیمه ی ایرانی ام


زن

 
در چشمان نیمه باز تونی انگار سانی نشسته بودو حرف می زد :
ــ 8000 قطره .چه کسی حاضر است چنین فداکاری بکند،بی آنکه نسبتی با تو داشته باشد .
شاید اگر من این کار را کرده بودم اهمیتی نداشت ،اما تو موقعیت سانی را خیلی خوب می دانی و متأسفانه نمی خواهی درک کنی.
گفتم:
ــ تونی،هیچکس مرا نمی فهمد ،نمی خواستم باعث ناراحتی سانی شوم ،اورا دوست دارم درست مثل همخون و برایش احترام قائلم اما نمی دانم چرا ناخواسته رنجش می دهم ،شاید نادان باشم اما بدجنس نیستم ،باور کن ،ناراحتی اش برایم قابل تحمل نیست .
لختی نگاهم کرد وسپس قاطعانه گفت :
ــ برو از او عذر خواهی کن ،هرچه زودتر .
در صدایش چیزی بود که نگرانم می کرد .پرسیدم:
ــ آخر چرا؟
ــ برای اینکه فقط دو روز دیگر مهمان او هستی !
منظورش چه بود ؟ نمی فهمیدم و کنجکاوی امانم را بریده بود :
ــ می خواهی بگویی عذرم را خواسته است ؟
ــ هوم ،وقتی به تو می گویم او را نشناخته ای بیهوده نیست ،سانی را دست کم گرفته ای .فکر می کنی آبی سطحی است که با پرتاب سنگریزه ای مثل تو و آن سکوت احمقانه ات موج بردارد .
ــ خوب پس چه؟ شاید لطف کرده و مرا به عنوان مستخدم به یک موسسه معرفی کرده است .
تونی تحمل نداشت:
ــ اگر به توهین کردن ادامه بدهی حتی یک کلمه از دهان من نخواهی شنید .
از چهار راه گذشتیم ،گفتم :
ــ خیل خوب از کوره در نرو ،خواستم ببینم وقتی عصبانی می شوی چه قیافه ای پیدا می کنی دلچسب نیست ،صورتت مثل یک لبو سرخ می شود .
ــ آه بس کن . حالا دیگر نوبت چنگ زدن من شد ؟
ــ بگو دیگر ،عجله کن،داریم می رسیم .
ــ صبر داشته باش ،باید بخاطر بیاورم . مثل اینکه سانی ترا در یک کالج ثبت نام کرده است ،با خانه ی مجزایی برای زندگی و پرداخت یکسال اجاره ی آن ،همینطور پرداخت شهریه و مقرری ماهیانه برای توی نالایق وحق نشناس که حتی جواب درستی به او نداده ای و متأسفانه منهم باید همراهت باشم .
فریاد زدم :
ــ کجا ؟تونی .تو باید بدانی ،سانی حتماً به تو گفته است .سعی کن به خاطر بیاوری !
ــ می دانم کجاست ولی چرا از من میپرسی ،مگر سانی همه اش را به تو نگفته است ؟
ــ آن وقت مشغولیت ذهنی داشتم و حتی یک کلمه اش را هم نفهمیدم .
تونی بهانه آورد :
ــ بگذار از چهارراه رد بشویم ،وگرنه چراغ قرمز می شود.
از خیابان هم گذشتیم و مستقیم به طرف خانه ی سانی به حرکت ادامه دادیم .تونی همچنان سکوت را حفظ کرد تا جلوی منزل رسیدیم ،پرسیدم :
ــ تونی طاقتم تمام شد چرا نمی گویی کجا؟
ماشین توقف کرد وتونی مؤکد و آرام گفت :
ــ رویال کالج .
صدایش چنان بود که هنوز پس از سالها طنین آن را در گوشم احساس می کنم .در ماشین را باز کردم و در فضای خیابان به پرواز در آمدم ،سند رهایی ام سرانجام امضاء شده بود .

***
تونی آخرین بسته را برداشت وگفت :
ــ سانی برای بدرقه ی ما به فرودگاه نمی آید ،برو بالا و قبل از رفتن از او عذر خواهی کن فراموش نکن فقط چند دقیقه فرصت داریم .
بدون تلف کردن وقت از پله ها بالا رفتم ،بی هیچ تأملی .می خواستم خودم را آنطور که بودم به سانی نشان دهم ،بدون نیرنگ و به دور از هر ملاحظه کاری باید می فهمیدم چه احساسی نسبت به من دارد و انگیزه ی این همه فداکاری چیست ؟در زدم و برای آنکه دچار تردید نشوم منتظر اجازه ی ورود نشدم .سانی پشت میز تحریرش نشسته بود و به امورش رسیدگی
می کرد.با دیدن من از جا برخاست و به ساعتش نگاه کرد .روی کلماتی که می خواستم به او بگویم و حتی روی مطالب ،هیچ فکری نکرده بودم .خودم را به دست سرنوشت سپردم و هرچه بر زبانم جاری شد به سر عت بیرون ریختم .
ــ من نیامده ام از شما عذر خواهی کنم و اطمینان دارم شما نیزاگر متقابلاً مرا وانگیزه ها
وحساسیت هایم را بشناسید و به آنچه در درونم می گذرد آگاه شوید حق را به من خواهید
داد .ولی در یک صورت بر خودم لازم می دانم که از شما بطور مفصل معذرت بخواهم.اگر سؤالم را جواب دادید .شما نمی دانید من واقعاًکی هستم و از کجا آمده ام .گذشته ی زندگی ام و سرنوشت آینده ام هر دو برایتان مجهول و ناشناخته است .وقتی که بیمار بودم شما از من مراقبت کرده و سلامتیم را به من برگرداندید .پناهی نداشتم ،مرا در خانه ی خود پذیرفتید ،در حوادث وناملایمات خرد و نابود می شدم ،دستم را گرفتید و به راه باز آوردید .موقعیت خودتان را به خطر انداخته واز منافع من پشتیبانی کردید و برایتان اهمیتی نداشت که دیگران در موردتان
چه فکری خواهند کرد .به وقت خود دلسوز بودید و بی آنکه جوانیم تأثیری در شما داشته باشد به موقع مرا سرزنش می کردید و اینها درست چیزهایی است که یک پدر در حق فرزند یا یک برادر مسئول در حق خواهر خود انجام می دهد. یک پدر از فرزندش چشم داشتی ندارد .یک برادر در مقابل انجام هر نوع فداکاری از خواهر خود متوقع نیست .بلکه این احساس را دارد که به وظیفه اش عمل کرده است .شما نسبت به من کاملاً بیگانه هستید ،حتی ملیت های مختلف داریم .شما نه پدر هستید نه برادر ،نه دوست و نه حتی هموطن ،با این حال فداکاری را تا آخرین حد ممکن انجام دادید .
می خواهم بدانم چــــرا ؟

لحظه ای از نگاهم گریزان شد وبه طرف پنجره رفت ،آیا رازی در آن چشمهای خاکستری نهفته بود که می ترسید افشای آن رسوایش سازد ؟
صدای آرامش چون آبشاری زلال جاری شد:
ــ این مشکل ترین چیزی است که ممکن است از یک مرد خواسته شود ، یک مرد بی دفاع که نه اسلحه یپدر بودن را دارد و نه برچسب برادری را ،به قول خودت یک بیگانه ،اما این را نپرس ،نمی توانم حقیقت را بگویم و از دروغگویی نیز بیزارم .
نبضم سرعت گرفت ویک هیجان آنی دهانم را خشک کرد .آیا ممکن بود؟ نه ! حتی تصورش هم محال می نمود .هر کس دیگری بود شاید ،اما سانی نه ! این را با قاطعیت به خود تلقین کردم و هیجانم تدریجاً فروکش کرد .
با قدم هایی آهسته به طرفش رفتم :
ــ نمی توانم از بابت کارهایی که در لندن برایم انجام دادید از شما متشکر باشم.چه با این کارتان مرا از خانه ی خود راندید و چقدر هم محترمانه ! با این حا ل با دل و جان می پذیرم و منت آن را دارم .اما می توانستید از راه آسانتری خوشحالم کنید .
به سوی من برگشت و نگاهش در نگاهم گره خورد :
ــ نمی خواستم ، من طالب خوشحالی کودکانه ی تو نیستم .این را می فهمی ،آنچه برایم مهم است خوشبختی توست ،اگر چه آن را درک نکنی وبا اشک و اجبار به استقبالش بروی .
ــ فلسفه اش چیست ؟ سر در نمی آورم ،حرفهای شما در فهم من نمی گنجد.
بی اختیار زمزمه کرد :
ــ و احساس من نیز در وجود تو !
برای یک دقیقه ی طولانی در چشمانم خیره شد .می توانستم چیزی بگویم ،جمله ای که می توانست تمام زندگیمان را به گونه ای دیگر رقم بزند ،اما سانی نگذاشت .
با لبهای به هم فشرده غرید :
ــ برگرد حتی یک دقیقه هم فرصت نداری .
در آستانه ی در یکبار دیگر دستم را بطرفش دراز کردم و گفتم:
ــ اگر لطف کنید و بپذیرید خوشحال می شوم .
پرسید :
ــ چیست ؟
ــ هدیه ی کوچکی برای تولد شما ،متأسفانه آن شب دیر آمدید و فرصت نشد تقدیمتان کنم .
دستم را به آرامی پس زدو گفت :
ــ متشکرم و به همان اندازه متأسف ،نمی توانم بپذیرم .
خدای من دوباره شروع کرد این مرد خیال مهربان شدن نداشت .پس باید حسابمان برای همیشه تسویه شود .
بند طلایی ساعت را باز کردم و علیرغم علاقه و دلبستگی ام آن را روی میزش گذاشتم ،با تعجب و ناباوری پرسید:
ــ چکار می کنی ؟
اشک هایم برای دوری او نبود بلکه برای شکست تلخی بود که در قلبم احساس می کردم .گفتم:
ــ اگر نمی خواهید چیزی داشته باشیدکه مرا به یادتان بیندازد چرا من باید چنین یادگار ارزشمندی از شما داشته باشم ؟
به تنهایی رنج بردن انصاف نیست ،حق من نیست .
ساعت را برداشت و به طرفم آمد ،اما به او فرصت ندادم کیفم را برداشتم و به سرعت پایین رفتم .صدایش را از بالای پله ها شنیدم که دردمندانه از گلویش خارج شد :
ــ بی رحم نباش مینا ،بــــرگـــرد .
پایان بخش اول
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
بخش دوم / فصل 1
دراگا خیابان 23 / شماره 10 /...
کارت را آنقدر در دست فشرده بودم که جز تکه کاغذکهنه ای به نظر نمی آمد .تاکسی در مقابل مجتمع مسکونی عظیمی توقف کرد که ظاهر دلچسبی نداشت .از دربان سراغ آپارتمان آقای نصر را گرفتم .
پیرمرد گفت:
ــ اینجا تعداد زیادی خارجی زندگی می کنند ، نمی دانم کدامشان را می خواهید.
با یک اسکناس برایش توضیح دادم :
ــ بلند بالا ، موهای مشکی و پوست تیره .
برق اسکناس خیلی زود آقای نصر را به خاطرش آورد ، مرا راهنمایی کرد که از طریق ورودی 2
به طبقه 4 بروم .اما هر چه زنگ آپارتمان 105 را فشار دادم در برویم باز نشد بلاتکلیف روی پله ها نشستم ،آنقدر می ماندم تا سرانجام بیاید .ساعت نداشتم و گذراندن وقت در انتظار طولانی تر
از مدت واقعی اش به نظر می رسید .این فرصتی بود برای غلبه بر شوقی که از دیدار یک هموطن وجودم را فرا گرفته بود وممکن بود از طرف مهندس نصر باعث سوءتفاهم شود
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
صدای گرم و دلنشین رضا نصر بود که زمزمه کنان از پله ها بالا می آمد و با شعری خوش آهنگ در شهر مه آلود لندن به حافظیه ی شیراز می اندیشید .
با صدای بلندی گفتم :
ــ به افتخار ورود من می خوانید یا به خاطر دل خودتان ؟
آشکارا جواب داد :
ــ به خاطر هردو .
و بعد ناگهان سرش را بالا گرفت ولحظه ای خیره نگاهم کرد .
لبخند روشنی بر لب آورد :
ــ مرا غافلگیر کردید ، به هیچ وجه انتظارتان را نداشتم .
گفتم:
ــ واقعاً؟ولی روی کارتتان چیز دیگری نوشته بودید .
ــ بله منتظر که بودم ،اما راستش فکر نمی کردم بیائید .
ــ حالا دعوتم نمی کنید ؟ خیلی وقت است سر پا ایستاده ام .
بسته های خرید را روی زمین گذاشت . کلید را در قفل چرخاند لطفاً بفرمائید .
آپارتمان 60 متری او کاملاً خالی از هر نوع وسیله ای بود که بشود عنوان تجمل یا حتی رفاه و راحتی بر آن نهاد .یک فرش ساده کف اتاق و هال را پوشانده بود .و لوستر ساده ای از سقف آویزان بود .پنجره های اتاق بدون پرده بود .تنها یک صندلی با میز تحریر در گوشه ی هال درست کنار پنجره قرار داشت و قفسه ای پ از کتاب آن را حمایت می کرد .
روی فرش نشستم و احساس راحتی و بی تکلفی کردم .
نصر با دو لیوان چای از آشپزخانه بیرون آمد :
ــ ما ایرانی ها چای زیاد می خوریم ،بنابر این کار را یکباره کردم ،به جای چند فنجان ،یک لیوان .
با خوشحالی گفتم :
ــ خیلی خوب است ولی جداً نمی خواهم به زحمت بیفتید .
ــ اختیار دارید ، این چه فرمایشی است .
از اینکه می توانستم بعد از سالها با یک نفر فارسی حرف بزنم سرشار از شوق بودم .
پرسیدم:
ــ تنها زندگی می کنید؟
ــ بله ونه .
ــ چطور ؟ آپارتمان شما فقط یک اتاق دارد .
ــ دوستانی دارم که نمی گذارند آپارتمانم رنگ آرامش به خود ببیند و مدام روی سرم خراب
می شوند.با آن دربان بداخم که رفت و آمدشان را زیر ذره بین ،می پاید.
ــ انگلیسی اند ؟
ــ نه حتی یکنفرشان ،ایرانی خالص و یکدست .
با حسرت گفتم :
ــ خوش به حالتان ،پس از دوست شدن با من حذر کنید چون این خلوص و یکنواختی از بین
می رود .
خندید و جواب داد :
ــ ما شما را خودمان می دانیم .چون مرزبندی جغرافیایی برایمان ارزشی ندارد .
پرسیدم :
ــ چرا همه با هم زندگی نمی کنید ؟
ــ کم نیستیم ،یک مجموعه ی 5 نفره از دوران دانشگاه که در ایران با هم آشنا شدیم .دو نفر نزدیک کالج پانسیون شده اند و بقیه در آپارتمان زندگی می کنند .
ــ وشما چراتنها هستید ؟ البته فضولی ام را ببخشید .
ــ خواهش می کنم ،خوب تنها بودن هم عالمی دارد . انسان بهتر می تواند خودش را ارزیابی کند و توانایی هایش را بسنجد .شما هیچوقت تنها زندگی نکرده اید ؟
ــ البته ، اما به آنچه شما فکر می کنید نرسیده ام .
لیوان ها را در سینی گذاشت و به آشپزخانه رفت .گفتم :
ــ آقای نصر ، مزاحم نمی شوم، فقط آمدم تا آدرس شما را یاد بگیرم .
صدایش از آشپزخانه شنیده شد:
ــ پس تکلیف مهمان نوازی ایرانی چه می شود ؟
بدون اجازه برخاستم و وارد حریم او شدم :
ــ باشد برای یک وقت دیگر .
ــ اصرار نکنید ،از لندن تا شفیلد آنقدر راه هست که مرا مطمئن کند تا سال آینده دیدار بی دیدار.
از طرفی امشب دوستانم اینجا هستند. می خواهم شما هم بمانید و با بچه ها آشنا شوید .
گفتم:
ــ چند مسئله هست که باید به شما بگویم ، اول اینکه حدود دو هفته است که در لندن هستم
و اگر بتوانم جلوی زبانم را بگیرم احتمالاً تا پایان تحصیلات اینجا خواهم ماند .ثانیاً دعوتتان را
نمی پذیرم ،برای آشنایی با دوستان شما آمادگی ندارم ،باشد برای فرصت دیگری .ثالثاً برای شام هم مزاحم نمی شوم .دوستی در خانه منتظرم است و تا حالا به قدر کافی نگران شده .
اما قول می دهم در آینده جبران کنم آنقدر می آیم که مجبور شوید برای راحت شدن از شر مزاحمت هایم از این آپارتمان بروید .
باخنده گفت :
ــ کم لطفی نفرمایید .اگر اصرار به رفتن دارید شما را می رسانم .
وقتی از ساختمان بیرون رفتیم .گفتم:
ــ نمای آپارتمان ها چندان زیبا نیست ،از رنگ های مناسبی استفاده نشده در کل مجموعه ی
نا هماهنگی است .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
پرسید :
ــ چطور به این نتیجه رسیدید ؟
ــ خیلی راحت ،با اصل شهودی .
کنجکاوی نمی گذاشت ساکت بمانم :
ــ با توجه به لوازم زندگی شما که خیلی ساده است ، انتظار نداشتم اتومبیلی به این قشنگی داشته باشید !
خندید:
ــ از دست شما خانم ها ،چه ضرری دارد که از تجملات غیر ضروری بزنیم در عوض وسیله ای داشته باشیم که از اتلاف وقت جلوگیری کند .
ــ پس مصرف گرا نیستید ؟
ــ اصولاً با زندگی آنچنانی انس ندارم .از بچگی در فقر بزرگ شده ام و نمی توانم از خودم موجود دیگری بسازم .
ــ ولی شهریه ی کمبریج خیلی بالاست ،چطور توانستید به آن راه پیدا کنید ،بخصوص مقطع دکترا .
جواب داد:
ــ با بورسیه .
و من براحتی دریافتم که اثری از غرور یا سرخوردگی هیچکدام در صدایش نیست .
به شوخی گفتم :
ــ سیگار برگ چه ؟آن را هم با بورسیه می گیرید ؟
خندید و گفت :
ــ جالب است ،به چه چیزهایی علاقه نشان می دهید و توجه دارید.هدیه ی یک دوست آمریکایست و از بخت بد تنها سوغاتی که برایم می آورد همین آشغال نیویورک است .
پرسیدم:
ــ دلیل خاصی دارد که سیگار می کشید ؟
از جواب دادن طفره رفت .
ــ چطور ؟ شمارا ناراحت می کند ؟
ــ نه برعکس ،هیچ چیز به اندازه ی دود سیگار اگر با بوی ادوکلن مخلوط شده باشد مرا وسوسه نمی کند .
به شوخی جواب داد :
ــ این یادم می ماند .خوب از کدام طرف (به 4 راه رسیده بودیم )؟
وقتی آدرسم را دادم گفت :
ــ پیداست که از زندگی در محله ی اعیان نشین بیشتر لذت می برید .
ــ نه کس دیگری مرا تأمین می کند ،متأسفانه بودجه ام برای این کار کافی نیست ولی تصمیم دارم بزودی دنبال کار بگردم و مستقل شوم .
ــ کار ؟آنهم برای شما که فقط 2 سال پزشکی خوانده اید .با بارسنگین درس چطور می توانید؟
براستی متعجب شدم :
ــ ولی شما از کجا می دانید که من در چه رشته ای تحصیل می کنم .آنهم درست2 سال
نمی تواند حدسی باشد ؟
غافلگیر نشد وبا اکراه گفت :
ــ اینرا می دانستم .
ولی بالاخره کسی باید به شما گفته باشد !
ــ بله انکار نمی کنم ،خانم بریکلی را که فراموش نکرده اید.
ــ خدای من و
حتماً چرندیات دیگری را هم اضافه کرده است !
ــ چرا نگوییم واقعیت ،این مناسب تر است و در این صورت جواب شما هم مثبت خواهد بود .
حقیقتاً از خانم بریکلی دلخور شدم .چه وقت می خواست از حرف زدن پشت سرم دست بردارد .چه نفعی برایش داشت جز آنکه آبرویی برای من باقی نگذارد .
نصر گفت:
ــ ایده ی جالبیست !
ــ در چه مورد ؟
ــ کار کردن و استقلال ،ولی مراقب باشید .هردوی اینها فعلاً شعار زیبایی بیش نیست ،درس در درجه ی اول اهمیت است .
به خیابان آشنای 128 غربی رسید و جلوی ساختمان توقف کرد .
ــ پرسیدم : پیاده نمی شوید.
ــ نه متشکرم ،دوستانم در انتظار می مانند ،اگر مایل بودید با بچه ها آشنا شوید فقط کافیست یک تلفن به من بزنید .
همینکه از اتومبیل پیاده شدم دور زد و بی آنکه شماره ای به من بدهد ،دستش را به علامت خداحافظی بالا برد و حرکت کرد .
تونی از لحظه ی ورودم تا پس از جمع کردن میز شام به سکوتش ادامه داد و از آنجا که تا قبل از رفتن مهندس نصر ،چیزی بین ما نبود حدس زدم از این دوستی تازه در هراس است .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
وضع قابل تحملی نبود ،بنابراین پیش قدم شدم:
ــ برایت قهوه بریزم ؟
ــ نه متشکرم .
فنجان را به دست گرفته و نزدیک او نشستم :
ــ اتفاقی افتاده ؟
ــ نه !
ــ پس چرا ساکتی ،نکند روزه ی ایام پرهیز است ؟
ــ نه !
داشتم عصبی می شدم :
ــ بخاطر خدا تونی ،این همه « نه » تحویل من نده می دانی که عصبانی می شوم .
لبخند استهزاء آمیزی بر لب راند و گفت:
ــ جدی !
در افتادن با او در آن حالت بی فایده بود ،تونی می توانست در وقت مناسب به چنان موجود بدجنس و نفرت انگیزی تبدیل شود که از تصور زندگی در کنارش حالت تهوع به انسان دست دهد .و اینکار را با بی اعتنایی انجام می داد ،آنهم درست زمانی که شخص کلافه شده بود .
به او حالی کردم :
ــ ببین تونی ،اگر فکر می کنی من هنوز بچه ام ،در اشتباهی من 21 سال سن دارم و این حق را برای خود محفوظ می بینم که با هر کس دلم خواست دوست شوم وبا او رفت و آمد داشته باشم .تو هم لازم نیست اینقدر خودت را بگیری ،کسی از تو نخواسته رئیس من باشی و در مورد کارهایم اظهار نظر کنی ،حد خودت را نگه دار و به من کاری نداشته باش .
بی اعتنا از کنارم برخاست و برای خودش قهوه ریخت .سکوتش بیشتر آزارم می داد و او به این معنا واقف بود .
گفتم:
ــ پس مبارزه ی منفی را شروع کردی ؟ هان ؟ خیل خوب ما در هند این مبارزه را برای بیرون ریختن اجداد جنابعالی بکار گرفتیم و خوشبختانه طرح موفقی بود .حالا نوبت توست . امتحان کن
اما مطمئن باش شکستت می دهم .
این را گفتم و برای مرور درس ها به اتاقم رفتم .
رویال کالج صرف نظر از بعضی مسائلش ،مجموعه ی دلپذیری بود و بسیار قابل تحمل دانشجویان با ملیت های گوناگون و رشته های مختلف تحصیلی هر روز خیابان را می پیمودند و برای دستیابی به علوم و فنون ویادگیری دانش ،در شکم آن ساختمان عظیم فرو می رفتند .
درس خواندن در کلاس هایش بسیار لذت بخش بود .آزمایشگاه ها و سالن های تشریح مجهز به مدرنترین تکنیک در تمام ساعات در اختیارمان بود و من آزادی ای به مراتب بیش از آنچه در شهر شفیلد بود ،احساس می کردم.
روزی که برای مشورت در مورد انتخاب واحد های اضافی با یکی از دانشجویان سال چهارم به اتاق او واقع در محدوده ی دانشگاه رفتم ،فکر تازه ای در من بوجود آمد . اگر می توانستم یک کار نیمه وقت گیر آورده و هزینه ی خوابگاه اختصاصی را تأمین کنم ،این حق را به من می دادند تا در آنجا پانسیون شوم .ایده ی جدیدی که تمام ذهنم را تا شب به خود مشغو ل کرد .
هرگز نمی دانستم که سانی چقدر بابت اجاره ی یکساله ی آن ویلای زیبا پرداخت کرده است ،
اما می توانستم آن را حدس بزنم .اگر یک کار نیمه وقت به من کمک می کرد تا این خرج اضافی را از دوش سانی بردارم ، از انجامش دریغ نمی کردم .حقی بر او نداشتم ،همین که شهریه ی
دانشگاه را می پرداخت کفایت می کرد و بیش از آن خواستن جداً بی انصافی بود .
با فکر روی جنبه های مختلف قضیه به خانه رسیدم .
تونی لباس پوشیده و منتظرم بود .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
ــ چقدر دیر آمدی ،کم کم داشتم نا امید می شدم .
ــ با یکی از دوستانم قرار داشتم .خوب که چه ؟
ــ دو خبر دست اول برایت دارم .
ــ اعلان جنگ سرد یا آتش بس مبارزه ی منفی ؟
ــ هیچکدام حدس بزن ؟
گفتم :ــ نمی توانم ،معده ام گرسنه است ،فکرم کار نمی کند .
ــ معده چه ربطی به مغز دارد ؟
ــ خوب سروصدایش مانع از تمرکز حواس و تفکر است .
ــ ای شکم پرست ،لباست را عوض کن ،امشب شام را بیرون میخوریم .
پرسیدم :ــ سرت به جایی خورده ؟
ــ چطور مگر ؟
ــ هیچوقت از این دست ودلبازی هانمی کردی ،گفتم شاید ضربه مغزی شده ای !
ــ نه که تو خیلی سخاوتمندی ،ای مظهر بخشندگی !
ــ پس چه ،حاتم طائی جدم بوده .
تونی گفت :
ــ اسمش را نشنیده ام .
ــ تعجبی ندارد ،همشهری من است نه تو ،خبر دومت چیست ؟
ــ این یکی را اصلاً نمی توانی حدس بزنی .
ــ نکند به ضیافت دربار دعوت شده ایم ، پیش به سوی باکینگهام .
ــ اوه چه صابون غلیظی به شکمت مالیده ای،زیادی کف می کند .
ــ جان بکن ،طاقتم تمام شد .
ــ سانی از ما دعوت کرده است برای تعطیلات برویم آنجا .
از جا پریدم :
ــ توکیو ،جانمی پس می رویم ژاپن .
ــ ساکت ،کی اسم توکیو را آورد ؟ می رویم شفیلد .
دوباره روی صندلی وا رفتم :
ــ شاهکار زده است با این دعوت کردنش .
تونی گفت:
ــ من که می روم تو همین جا بمان و با تازه به دوران رسیده ها خوش بگذران .
ــ آهای بی خود دور برندار ،دوستان من اهل خوشگذرانی نیستند . سر تونی بلفورد .حالا برویم به میتینگ معده پایان بدهیم تا بعد .
تونی یک تکه بزرگ از کیک خودش را به من داد و با لحنی هشدار دهنده گفت :
ــ زیاد می خوری ، مواظب کلسترول و قند و چیز هایی که خودت بهتر می دانی باش !
با دهان پر جوابش را دادم :
ــ مواظب لاغری جیب شما خواهم بود .
ــ مینا ! واقعاً تصمیم نداری در تعطیلات کریسمس با ما همراه باشی !
ــ به هیچ وجه .
ــ برنامه ی خاصی داری ؟
ــ نه .
ــ خوب پس دلیل نیامدنت چه می تواند باشد ؟
گفتم :
ــ درس های عقب مانده و واحد های اضافی .
و البته اگر می توانستم حقیقت را به او بگویم جوابم غیر از این بود .
تونی اصرار کرد :
ــ ولی هیچکس نیست که بخواهد کریسمس دور از خانواده باشد .چه اجباری داشتی که در این موقعیت واحد اضافه بگیری ،حتی این دلیل که برای پزشک شدن خیلی عجله داری نمی تواند باعث شود که از تعطیلاتت چشم پوشی کنی !
تونی دوست بسیار خوبی محسوب می شد ،خوبتر از آنکه در ابتدا فکر می کردم ،او هرگز در پی سوءاستفاده نبود ولی در عین حال نمی توانستم روی رازداری او حساب باز کنم ، البته این عدم اعتماد فقط در مورد اخباری بود که به سانی هم ارتباط داشت . می دانستم تونی هیچ چیز را از این مرد مخفی نمی کند .
آن شب بعد از شام با پیش کشیدن صحبت های متفرقه و به نمایش گذاشتن بی تفاوتی ام نسبت به گذراندن تعطیلات ،توجه اورا از رنجی که درونم را می سوزاند به موضوعات سطحی دیگر معطوف کردم .تونی به این نتیجه رسید که به خاطر تفاوت دین ،کریسمس بکلی برایم اهمیتی ندارد و به دلیل حجم دروس ،می شد از تعطیلات نیز صرف نظر کرد و بدین ترتیب او در صبح سرد و برفی روز سه شنبه با یک آژانس مسافرتی هوائی راهی شفیلد شد .
هرگز عادت نداشتم انجام کاری را بین چند روز تقسیم کرده و بدون فشار آوردن به خود ، هر روز قسمتی از آن را تمام کنم ،اگر لازم می شد از خواب و خوراک می زدم و به هر ترتیب تا پاسی از شب گذشته کار را به اتمام می رساندم .به این دلیل هنگامی که درها را قفل نموده و برای تماشای دانه های رقصان برف پشت پنجره رفتم ،از شدت خستگی قادر نبودم روی پا بایستم .با شروع تاریک شدن هوا ،ریزش برف نیز آغاز شد و در اندک زمانی تمام باغچه و لبه ی نرده ها را سفید کرد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
آیا اکنون در شفیلد برف می بارید ؟ ذهنم پرواز کنان به خانه ی کوچک و زیبای سانی کشیده شد .مسلم ایــو از حضور تونی به حد کافی شاد شده است که غیبت من اصلاًبه حساب نخواهد آمد.سه هفته قبل نیز ، اگر بخاطر ترس از سانی نبود سرسختانه با آمدنش به لندن مخالفت می کرد . پیرزن واقعاً تنها بود و سانی بیش از آن گرفتار که بتواند توجهی به دلتنگی
دایه اش بکند ،و این تونی بود که با حضور شاد ی بخش خود برای لحظاتی این وجود مهربان را از غم و اندوه نجات می داد .امیدوار بودم تونی بتواند با دلایل قانع کننده ،سانی را متقاعد کند که من برای نپیوستن به آنها واقعاًعذرموجهی در دست داشته ام .
یکی از برنامه هایم در مدت تعطیلی دیدار مجدد خانواده ی امیلی بود ،زمستان سال قبل ما تعطیلات را با هم گذرانده بودیم .اکنون امیلی با بچه ها چه می کرد ؟ آیا در شب سا ل نو او آنقدر درآمد خواهد داشت که برای بچه ها لباس نو و غذای مخصوص تهیه کند ؟ و آیا خواهد توانست هدیه ای برایشان بخرد تا به وسیله ی آن عشق بابا نوئل را در قلبهای کوچکشان جاودانه سازد و از آنها مسیحیان پر و پاقرصی مثل خودش بسازد ؟
در آنحال به کودکان بی سر پرستی اندیشیدم که هرگز هدیه ای از بابا نوئل دریافت نمی کردند ،زیرا آنها کفشی نداشتند که شب هنگام جلوی در بگذارند و صبح فردا با امید جعبه ی کوچک کادو گرفته ای از خواب بیدار شوند. آیا در تمام دنیا هیچ بابا نوئلی به فکر این کودکان معصوم نبود ؟آیا کسی ارزش شادی این بچه ها را در نیافته بود ؟ آیا کسی می دانست که بهای لبخندشان فقط یک اسکناس است ؟یک جفت دستکش برای دست های کوچکی که برای زنده ماندن به هر سو چنگ
می انداختند یا یک جفت کفش برای پاهای ناتوانی که از سرما کبود می شدند .
(چند روز دیگه عید به فکر ... )
در تنهائی به ترس نمی اندیشیدم مگر آن هنگام که صدای زنگ بطور ممتد به گوش رسید ، آیا کسی از تنهائیم خبر داشت ؟آیا مزاحمی احتمالی دریافته بود که در این خانه یک زن بی پناه زندگی می کند بعید به نظر می رسید .هنوز رفت و آمد زیادی در خیابان ها به چشم می خورد و مزاحمین ولگرد معمولاً در آخرین ساعات شب به خلافکاری می پرداختند .از پشت در پرسیدم:
ــ با کی کار داری ؟
جوابی مبهم شنیدم .اما صدا متعلق به چه کسی بود :
ــ باز کن .
آمرانه و نا مشخص اما به نوعی آشنا می نمود کلید را در قفل چرخانده و با دیدن مردی که در آستانه ی در ایستاده و موهایش از دانه های برف سفید شده بود بر جا میخکوب شدم .شاید خواب بودم ! نمی توانست درست باشد ،سانی ! آنهم در لندن و این وقت شب ! لابلای موهایش دانه های برف به چشم می خورد و یقه پالتو اش را تا گوش ها بالا آورده بود .
ــ خدای من ، شما ! چه چیز باعث شد اینهمه راه را بیایید ؟
مرد جوان برف را از روی شانه های پهنش تکاند و وارد شد . چهره اش بر خلاف موقعیت
بی تفاوت می نمود :
ــ یکدندگی شما خانم عزیز .
در را پشت سرش بستم .ورودش به قدری ناگهانی بود که فرصتی برای هیجان باقی نگذاشت .
گفتم :
ــ بفرمائید بنشینید لطفاً . اما او بی اعتنا در کنار شومینه ایستاد و به در آوردن دستکش هایش مشغول شد .
پرسیدم :
ــ تونی به سلامت رسید ؟
ــ هوم .
ــ ایــو چطور است ؟
ــ خوب .
سر سازش نداشت وروی خوش به من نمی نمود ، البته خلاف انتظار هم نبود .
برایش کمی قهوه ریختم و یک صندلی کنار شومینه ،جایی که ایستاده بود ،گذاشتم .
اگر می توانستم برای چند دقیقه خودم را کنترل کنم شاید موفق می شدم .
فنجان را از من گرفت و گفت :
ــ تا قهوه ام را می نوشم برو لباس بپوش !
خیلی زود آن روی سکه را به من نشان داد.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
قبل از آنکه آرام شوم ،گفتم :
ــ شام حاضر است ، لزومی ندارد برویم بیرون ، رستوران ها به قدر کافی شلوغ هستند که ندانیم چه چیز به خوردمان می دهند .
حرفی نزد اما می دانستم که دستم را خوانده است .او این همه راه نیامده بود که مرا برای صرف شام به یک رستوران ببرد .آمده بود مرا همراه خود ببرد و من نمی توانستم بروم
دست هایم را مشت کرده و سعی داشتم بر ناتوانی خویش غلبه کنم ،در حالی که بلاتکلیف در وسط هال ایستاده بودم .
سانی فنجان خالی را روی دسته ی صندلی گذاشت و با سو ءظن مرا نگریست .
دست هایم در دو طرف آویزان بود ،قیافه ی شاگردی را داشتم که معلم از کلاس درس بیرونش کرده باشد ،بی آنکه علت اخراج را به او بگوید .به گمانم سانی نیز سرگردانی ام را دریافت و لبخند آرام بخشی چهره اش را روشن کرد .سرانجام کمی نرمش ،چیزی که برای قوت قلبم به آن نیاز داشتم .
پرسیدم:
ــ تونی به شما نگفت ؟
روی صندلی نشست و جواب داد :
ــ بهانه ی خوبی نبود .گرچه ایــو را مجاب کرد ،اما ... تو که انتظار نداشتی من باور کنم ؟
ــ نه ، ولی عین واقعیت است ،و شما هم اجباری به باورش ندارید .
با تمسخر گفت :
ــ می توانستی بگویی برای خودم برنامه هایی ترتیب داده ام ؟ شاید قبولش برایم آسانتر بود .
توهین می کرد ،گویی نمی خواست احترامش را نگه دارم ومرا برمی انگیخت که حصار را بشکنم :
ــ جزئیات زندگی ام به خودم مربوط می شود ،اگر چه می دانم هدفتان از فرستادن تونی به همراه من چیست ،ولی باید بگویم که او اشتباه میکند خیلی هم زیاد .
بلافاصله مرا خلع سلاح کرد :
ــ متأسفانه هنوز تونی را ندیده ام ،اگر فکر می کنی آنقدر نادان است که جاسوسی ترا بکند .
بحث بی فایده بود ،امکان نداشت بدون درگیری در کنار هم بمانیم .
بنابر این تصمیمم را با قاطعیت اعلام کردم :
ــ به هر حال من قصد ندارم از لندن بیرون بروم .( و خدا می دانست چقدر مشتاق بیرون رفتن از لندن بودم آن هم با سانی )
از جا برخاست ،نمایش قدرتش را در هتل خانم بریکلی از یاد نبرده بودم و یادآوریش اکنون که با قدم های شمرده به طرفم می آمد ،باعث هراسم می شد بازویم را گرفت و با ملایمت مرا به جلو راند .
صدایش آرام بود و لرزش خفیفی در آن موج می انداخت :
ــ در طول راه حرف هایمان را می زنیم ،حالا راه بیفت .وقت زیادی برای مهمل گویی تو ندارم .
خودم را کنار کشیدم و گفتم :
ــ در سرعت انتقال ذهنتان هیچ شکی ندارم و تعجب می کنم که چطور هنوز اصرار بر رفتن دارید. گفت :
ــ اگر تونی آنقدر شعور نداشت که بدون تو از اینجا حرکت نکند خودت باید موقعیت را درک می کردی .حتی اگر دعوت هم نشده بودی . آیادوستانت به قدرکافی در مورد لندن برایت نگفته اند؟
چه خیال می کرد ؟ که می ترسم ؟ گفتم :
ــ من اهمیتی به چرندیات آن ها نمی دهم .هزاران نفر مثل من در این شهر زندگی می کنند ،آیا مرتکب عملی خلاف قانون می شوند؟
بازویم را رها کرد ، به طرف صندلیش برگشت و با تندی گفت :
ــ قانون را تحویل من نده .وانگهی این تو نیستی که به چرندیات اهمیت نمی دهی ! تو با سایر زنانی که مجرد زندگی می کنند فرق داری . شاید برای آنها مهم نباشد که نیمه شب مردی بیگانه را در آستانه ی اتاق خوابشان ببینند، می خواهی بگویی تو نیز همین احساس را داری ؟
در این صورت غیر منطقی است اگر بخواهم برای بردن تو از اسکاتلندیارد کمک بگیرم .یک مرد بیگانه در این ساختمان چه حقی دارد که برای همراه بردن تو از سلاح زور استفاده کند طبعاًعاقلانه به نظر نخواهد رسید .
اهانتش را نادیده گرفته و گفتم :
ــ از بابت همه چیز متأسفم ، می توانستید روی حرف تونی حساب کنید یا حداقل به من تلفن می زدید .
ــ تلفن ؟ این وسیله برای تو ناآشنا نیست ؟
منظورش را نفهمیدم .تکرار کرد :
ــ تلفن ! پس آن را می شناسی و طرز کارش را بلدی !
ــ خوب البته .
ــ ممکن است خواهش کنم شماره ی منزلم را در شفیلد برایم بگیری ؟
با شک و تردید به او نزدیک شدم ،گوشی را برداشته وشماره را گرفتم :
بعد از چند زنگ فاصله دار زنی گوشی را برداشت ،الو بفرمائید .بی شک ایــو بود .نمی دانستم چه بگویم ،گوشی را با اشاره خواست مدتی به بدوبیراه های پیرزن که خیال می کرد مزاحمی سر به سرش گذاشته گوش سپرد و سپس آن را به من برگرداند .تلفن را قطع کردم و هنوز نمی دانستم هدفش از این کار چه می تواند یاشد ؟
پرسید:
ــ چند دقیقه وقت گرفت ؟
ــ کمتر از 1 دقیقه .
ــ وبرای گرفتن شماره چقدر متحمل سختی شدی ؟
ــ می توانم بگویم به هیچ وجه مشکل نبود !
سرش را بالا گرفت و گفت :
ــ چه ضربه ای به تو می خورد اگر سه هفته پیش با تلف کردن تنها یک دقیقه وقت شماره ی مرا می گرفتی و می گفتی :
ــ سانی ! ما به سلامت وارد لندن شدیم ؟
صدایش دوباره آرام شد و نفسم بند آمد .چطور ناگهان تغییر رویه می داد ، بی آنکه فرصتی برای آماده کردن پاسخ مناسب به من بدهد .
می خواستم بپرسم ،دلتنگ من شده بودید ؟ اما بخاطر ترس از لبخند تمسخرآمیزش و اینکه حدس می زدم بگوید ، نگران هدر رفتن سرمایه ای بودم که در این راه خرخ شد، ساکت ماندم .
دوباره به طرفم برگشت .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
ــ ما در انگلستان نمی مانیم ،میخواهم تو را به جایی ببرم که در این زمستان سرد باغ هایش مملو از گلهایی است که هرگز نظیرش را ندیده ای .به دیدن جنگل ها و آبشارها ،به میدان ها ی بزرگ اسب سواری به میهمانی های باشکوه که هزینه ی یک شب آن معادل خرج یک عمر زندگی امثال توست .تو باید خیلی چیز ها را ببینی .باید حداکثر استفاده را از تعطیلات ببری وگرنه با این روحیه ی جنگ طلبت ،آتش بس میان من و تو دوام نخواهد آورد .
چطور می توانستم به سانی بفهمانم که طالب همه چیز هستم و بیش از همه مصاحبت او .اما در شرایطی قرار داشتم که نمی بایست پنبه ی وجودم را به آتش احساس او نزدیک کنم .
نمی خواستم به این باور برسد که محبت هایش را نادیده انگاشته ام .باید می فهمیدچه نقشی در زندگی ام ایفاء کرده و عامل چه دگرگونی مهمی شده است .باید می دانست که اگر او نبود چطور از پرتگاه سرنوشت با سر سقوط می کردم و با حداکثر سرعت .از نظر خودم ایرادی نداشت که غرور او را با پذیرفتن دعوتش ارضاء کنم ،اما در گوشه ای از دنیا چیزی وجود داشت که بخاطرش متعهد بودم و در آن لحظه از هر چه تعهد است بیزار .
روی دسته ی صندلیم نشست و دست هایم را گرفت ،حرارت زندگی بخش وجودش در کنارم نفسم را بند می آورد سانی لحظه ای به کف دستانم خیره شد و بی آنکه سر بلند کند گفت :
ــ اگر پیشگو بودم ،می توانستم بفهمم این خطوط عمیق و مشخص ،نشانگر چه چیزی هستند ،در کشور هند و بعضی جاهای دیگر ،پیشگوهای ماهری وجود دارد .آیا هیچوقت یکی از آنها این خطوط را دیده است ؟
بی اختیار لبخند زدم ،واقع بین تر از آن بود که به این حرف ها معتقد باشد .نگاهم کرد و پرسید:
ــ چرا می خندی ؟آیا چیز خنده داری در این خطوط وجود دارد ؟
گفتم:
ــ غیر از آتش بس هیچ چیز !
سانی سرش را موج داد :
ــ و اگر من پیشگو بودم می گفتم غیر از جنگ هیچ چیز و آنوقت سرنوشت تو را آنطور که دلم
می خواست پیش بینی می کردم .
کنجکاو شدم،هرگز اینقدر ملایم ندیده بودمش .یعنی حقیقتاً مرا به حساب می آورد ؟
پرسیدم :
ــ مثلاً چظور ؟
ــ گفتم اگر غیبگو بودم و حالا می بینی که اینطور نیست .
قبل از آنکه بتوانم جلوی زبانم را بگیرم از دهانم پرید :
ــ با این حال می توانید سرنوشتم را آنطور که دلتان می خواهد پیش بینی کنید .
نگاهش در چشمانم متوقف شد .درخششی قوی در عمق خاکستری نگاهش شعله کشید و من فشار دست های نیرومندش را به سختی تحمل کردم ،تا آن درخشش کم کم تحلیل رفت و سرانجام محو شد .
حالتش را تغییر نداد ،اما با یک دست در جیبش به جستجوی چیزی پرداخت و سرانجام آن را یافت .خنکی شئی را بر مچ دست چپم احساس کردم و دانستم چه روی داده است .سانی یادگارش را به من برگردانده یود .ساعتی را که آنقدر برایم عزیز بود ،نه بخاطر قیمتش ،بلکه به خاطر سلیقه ای که سانی در انتخاب آن به خرج داده بود .
اشک ناتوانی در چشم هایم حلقه زد ،چرا نمی توانستم جواب محبت هایش را آنچنان که شایسته بود بدهم!
پرسید :
ــ با من می آیی؟
میخواستم فریاد بزنم :
ــ بله .بله .تا ابدیت با تو خواهم بود ،تا آنسوی جهان ،تا انتهای کهکشان ها با تو خواهم آمد و هرگز از خستگی شکایت نخواهم کرد .به طرز غیر قابل قبولی در مرز تسلیم بودم .فریاذ در دلم پیچید:
ــ خدایا کمکم کن .
و این من نبودم که آنطور قاطع وسوسه را از خود دور کردم :
ــ نه .
و صدا در اتاق نیمه تاریک چنان طنین انداخت که گویا به روحی سرگشته در آسمان تعلق دارد.
سانی نفس عمیقی کشید و با لحنی غریب گفت :
ــ کوچولوی لجباز با دست های بی پناهت در این دنیای بزرگ بدنبال چه هستی ؟
توانم به آخر می رسید :
ــ متأسفم من پابند تعهدی هستم که جایی به انتظارم نشسته است .
به آرامی دست چپم را برگرداند و انگشتانم را نگریست .
این کارش موجب شد که در دل بخندم .چطور به این فکر افتاده بود ؟هر تعهدی می توانست باشد ،چه دلیلی داشت اول به ازدواج بیندیشد ؟
آه بلندی کشید قبل از آنکه فرصت دیگری به من بدهد از جا برخاست ،در سکوت
دستکش هایش
را پوشید و حرکت کرد بی آنکه حتی نیم نگاهی به طرفم بیندازد .انگار در آنجا حضور نداشتم .نمی دانستم چه واکنشی از خود نشان دهم .نمی خواستم با چنین دلخوری عمیقی از پیشم برود .در را گشود .موج سرما همراه زوزه ی باد و دانه های برف ،به درون هال هجوم آورد.او می رفت بدون اینکه هرگز بار دیگر از من درخواست همراهی کند .این دریافت با تلخی تمام هضم شد بی اختیار بدنبالش رفتم :
ــ استاد خواهش می کنم صبر کنید !
از آستانه ی در نگاهی کوتاه وگذرا به من انداخت .چشمانش تیره بود و نگاهش سرد و
بی احساس ،گویا غریبه ای بود که نمی شناختمش .دانستم برای همه چیز خیلی دیر است.
حتی اگر به پایش می افتادم فایده ای نداشت .در را پشت سرش بست و من ناتوان روی صندلی افتادم ،صدای روشن شدن موتور اتومبیلش همچون پتکی سرد و سهمگین بر سرم فرود آمد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
خیابان ها سردو یخزده اما مملو از جمعیتی بود که به تازگی از کلیسا بازگشته و شادمانه در رستوران ها وکافه تریاها از روز عید حداکثر استفاده را می بردند .جلوی بعضی از تریاها میزهایی گذاشته و دستگاه قهوه جوش را با صدها فنجان یکبار مصرف درفضای باز گذاشته بودند .علیرغم ازدحام زیاد و هوای سرد، مردم ترجیح می دادند برای یکبار هم شده در خیابان وسرپا از خودشان پذیرایی کنند .باپای پیاده تمام خیابان پیکادلی و برکلی استریت را پشت سر گذاشتم تا توانستم آنچه را بدنبالش می گشتم ،تهیه کنم و البته با یاری شانس .
فروشنده آمده بود تا سیستم امنیتی فروشگاهش را بازدید کند که به موقع سررسیده و با اصرار او را راضی کردم جنس مورد نیازم را به من بفروشد .
در میدان پیکادلی کارناوال شادی در حال عبور بود صدای جرینگ جرینگ زنگوله ها و طنین بلند انفجار فشفشه وترقه همراه با فریاد شادی جمعیت و هورا کشیدن کودکان گوش را کر
می کرد .یک گروه آکروبات چینی سوار بر ماشین روبازی در حال حرکت،نمایش اجرا می کردند
همه چیز مثل یک سیرک سیار بود .بسیاری از بچه ها صورتکهایی به چهره داشتند ،بعضی زشت و وحشتناک وبرخی زیبا وجالب توجه با اسباب بازی هایی در دست و احتمالاً هدیه بابانوئل .بی اختیار در میان این بالماسکه ی عمومی وبزرگ به یاد خواهران امیلی افتادم .با صورت های لاغر وچشمانی در حال انتظار ،آیا امیلی سرانجام توانسته بود به انتظارشان پایان دهد؟
وقتی تاکسی مقابل آپارتمان نصر ایستاد ،خورشید به طور کامل غروب کرده ولکه های ابر در مشرق بر پهنه ی خونرنگ آسمان در حرکت بودند .
دربان داخل اتاقکی زیر پله های ورودی نشسته بود وسیگاری دود می کرد .با دیدن من از پناهگاهش بیرون آمد .گویا بدلیل شیرینی اسکناسی که دفعه ی قبل دریافت کرده بود هنوز احترامم را محفوظ می داشت .
ــ سلام خانم
کریسمس مبارک.
برایش دست تکان دادم :
ــ کریسمس شما هم مبارک ،از دوست خارجی مان چه خبر ؟
طبق معمول هنوز نیامده اند .چه بار سنگینی ! اجازه بدهید کمکتان کنم .
پرسیدم :
ــ چه وقت برمی گردند ؟
ــ من از کجا بدانم ،معمولاًشبها زود می آیند اما امشب شب عید است و اعتباری ندارد شاید تا نیمه شب هم خبری نشود .
مقداری از شیرینی بسته بندی شده را به او دادم :
ــ این شیرینی عید است .اجازه می دهید در اتاق شما منتظر بمانم .سرما غیر قابل تحمل شده .
چانه اش را خاراند و با خوشحالی گفت:
ــ البته بفرمائید .
قبل از آنکه جا بگیرم درددلش شروع شد :
ــ ما خارجی ها باید در چنین موقعیت هایی به هم کمک کنیم ،خود من یک بازمانده ی جنگ هستم .تمام کسانم در یک روستا در روسیه کشته شدند و من بدنبال سرنوشت تمام دنیا را زیر پا گذاشتم .البته آن روزها خیلی جوان بودم ! در ترکیه ،لهستان ،آلمان حتی مصر و تونس مدتی در خاورمیانه و بعد کانادا و حالا اینجا در انگلیس هستم .چه می شود کرد ،دنیا همه اش سرگردانی و آوارگی است .تا بیایی یک طرفش را بسازی دیوار دیگرش خراب شده و فروریخته است .در روسیه زندگی خوشی داشتیم .املاک وسیع ،دام های مرغوب و گله های بزرگ اسب .اما جنگ ،بیرحمانه همه را نابود کرد و مرا با آن طبیعت پرشور به یک خرابه نشین مبدل کرد .حالا به جای تربیت اسب و فروش محصولات املاکم باید در این ویرانه شاهد قتل سرقت و بچه های حرامزاده ی رها شده در پارکینگ باشم .هی چه دنیای عجیبی است . هیچکس از آینده اش خبر ندارد .
برای دلداری او گفتم :
ــ بله ،بله حق با شماست .
نگران آمدن نصر بودم اگر تا صبح فردا نمی آمد چه؟ در این شهر آنقدر احساس امنیت
نمی کردم که به تنهایی بتوانم به خانه بازگردم .دربان پرسید:
ــ شما با هم نسبتی دارید ؟
ــ تقریباً بله ،فامیل نزدیک من است .(چاره ای جز دروغ نبود .نمی خواستم سوءظنش تحریک شود .)
ادامه دادم :
ــ قرار بود امشب با دوستانشان مهمان ما باشند .ولی نیامدند و مادرم سهم غذایشان را فرستاد که همین جا عید را را جشن بگیرند .
پیرمرد که خیالش راحت شده بود گفت:
ــ ما در اینجا یک کلید یدک از تمام ساختمانها داریم .اگر مایل باشید می توانم آن را در اختیار شما بگذارم .
ــ اوه ،بله ،البته خیلی هم ممنون می شوم .کشیدن چنین بار سنگینی واقعاً مشکل است و نمی توان آن را به خانه برگرداند .
ــ پیرمرد کمک کرد تا بسته ها را داخل آسانسور جا بدهم .
ــ آپارتمان چنان سرد بود که دندان هایم بهم می خورد .فوراًبخاری را به برق زده و تمام 4
شعله ی گاز را روشن کردم .
بر روی همه چیز لایه ای از غبار و دود نشسته بود .مدتی طول کشید تا هال ،اتاق و آشپزخانه را جارو کشیده و گردگیری کردم .خوشبختانه کار منزل برایم لذتبخش بود و جنبه ی تفریحی داشت .دسته گلی را که در راه خریده بودم داخل گلدان روی میز تحریر مهندس نصر گذاشته وقفسه ی کتاب ها را مرتب کردم .
شست و شو و نظافت در آشپزخانه قدری طول کشید .به هرحال مشغول بودن مرا گرم نگه
می داشت و از سختی انتظار می کاست .بعد از اتمام کار ،صندلی را زیر پنجره کشیده و مشغول نصب پرده ها شدم .این پرده ها هدیه ی کریسمس بود به آپارتمان کوچک نصر . تلاش سختی بود ،با یکدست خود را نگه داشته و روی پنجه ی پا بلند شدم .دستم مشکل به بالای چارچوب می رسید . اما نتیجه عالی بود و بکلی چهره ی آپارتمان را تغییر داد . برای نصب دومین پرده تقلا می کردم که همهمه ای از کریدور به گوش رسید و بدنبال آن در ورودی با فشار باز شد و موجی از سروصدا هال را فرا گرفت ،گویا به یکباره دهها نفر وارد ساختمان شدند .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
صحنه ی اولین برخورد بین من ودوستان نصر بقدری تماشایی بود که تا مدتها موضوع شوخی و دست انداختن من شد .موج سروصدا در یک لحظه فروکش کرد و آنها بی اختیار قدمی به عقب برداشتند .حتی یکی از مهاجمین با لکنت گفت :
ــ ببخشید مثل اینکه عوضی آمدیم .
مثل یک دزد در حین ارتکاب جرم که ناگهان سایه پلیس را بالای سرش ببیند دستخوش اضطراب شدم . در آن آشفتگی اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که حضورم را به نوعی توجیه کنم .
نصر در یک لحظه متوجه ی غیر عادی بودن اوضاع شد .دوستانش را با دست کنار زد جلو آمد و با دیدن من که روی صندلی ایستاده و با یکدست پرده را نگه داشته بودم ،لبخندی پر از تعجب بر لبانش نقش بست .
ــ بچه ها پس نیفتید ! خانم «دهنو »را به حضورتان معرفی می کنم .
جلوتر آمد و ادامه داد :
ــ چطور توانستید وارد شوید ،حتی گانگسترهای نیویورک هم از باز کردن این در اتوماتیک عاجزند با صدایی که نشان دهنده ی شرم زدگیم بود جواب دادم :
ــ دربان کلید یدک را در اختیارم گذاشت .راستش... من... ممکن بود تا صبح بر نگردیدو از طرفی نمی توانستم این وقت شب تنها به خانه برگردم .
نصر از این عمل من دفاع کرد ،خدا را شکر ،باید از بابت داشتن چنین نگهبانی برخود ببالیم .بیایید پایین من کار را تمام می کنم .
پشت صندلی را گرفت ومن با دقت پایم را روی زمین گذاشتم .دوستان نصر مشغول بیرون آوردن پالتو ودستکش هایشان شدند ،یکی از آن میان گفت :
ــ آقا رضا معرکه کرده ای ،پس تو هم بالاخره تکانی به خودت دادی ،گمان نمی کردم خانه تکانی کریسمس به تو هم سرایت کرده باشد .
نصر به جای جواب گفت :
ــ امیر ممکن است خواهش کنم چای را روبراه کنی ؟و تو بهرام به جای ایستادن و ایراد خطابه پایه ی صندلی را بچسب که برنگردد .
رو به پسر جوانی که به طرف آشپزخانه می رفت ،گفتم :
ــ اجازه بدهید من چای را آماده می کنم . و بی آنکه منتظر شوم از هال فرار کردم .
برای شروع آشنایی با آن ها نقشه ها کشیده بودم ،گاهی تصمیم می گرفتم همگی را به خانه دعوت کنم ولی از ترس ایراد های تونی ترجیح می دادم در دانشگاه بدیدنشان بروم .
تنهاچیزی که به ذهنم نمی رسید این بود که شروع دوستی مان با چنین وضعی باشد .مسلم آنطور که نصر انتظار داشت ،ندرخشیده بودم .
شیرینی را در ظرف می چیدم که نصر با کمی تعلل وارد شد :
ــ چرا شرمنده ام کردید؟این قرار ما نبود !
گفتم :
ــ من اهل تعارف نیستم ،از طرفی آپارتمان شما خیلی سرد بود ،نمی دانستم چطور خودم را گرم کنم .
ــ بله، آخر امشب وعده داشتم مهمان بچه ها باشم.هیچکس حاضر نشد تمام پول شام را بپردازد ،قرار شد شانسمان را امتحان کنیم و طبق معمول باز هم برگشتیم اینجا .
گفتم :
ــ به عبارت دیگر « قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند ».
نگاهم کرد ،متعجب بود از اینکه چطور می توانستم اشعار حافظ را از حفظ بخوانم .
گفتم :
ــ خوب طبیعی است ، شاعر تضمین نکرده شعرش فقط مال شما ایرانی های خالص باشد .حالا لطفاً چای را ببرید ،سرد می شود .
خندید و گفت :
ــ خودتان ببرید .
ــ اوه حالا نه ،آمادگیش را ندارم و در ضمن یک عذرخواهی به شما بدهکارم .
ــ برای چه ؟ این دیگر زیادی است !
خوب با این وضع آبرویی برایتان نگذاشتم . حقیقتاً فکر نمی کردم بدون اجازه وارد خانه ی کسی شدن اینقدر بد باشد .اما وقتی شما را با آن نگاه متعجب دیدم ،آرزو کردم ای کاش مرتکب این حماقت نشده بودم .
با شیطنت جواب داد :
ــ اتفاقاً سخت مورد تحسین دوستانم قرار گرفته اید .هیچ چیز نمی توانست به اندازه ی آن حالتی که روی صندلی ایستاده بودید، شما را متواضع و خودمانی جلوه دهد .
ظرف شیرینی را برداشت و در حالی که بیرون می رفت اشاره کرد :
ــ چای را شما بیاورید .
نگهبان بیچاره حق داشت نسبت به این مهمان های ناخوانده سختگیر باشد و برای هر بار ورودشان رشوه بگیرد . شلوغ می کردند و شور جوانیشان می طلبید که در خانه ای بزرگ و مستقل باشند ،محیط کوچک آپارتمان با دیوارهای نازکش گنجایش این همه را نداشت .
چای را تعارف کرده و جایی نزدیک صدرنشستم .
امیر که جوانترینشان بود رو به بقیه گفت :
ــ نه تو را بخدا ، اگر فرصت شد یک کمی سروصدا کنید ،ناسلامتی مهمان داریم .
نصر چای او را از جلویش برداشت :
ــ نه که تو خیلی ساکتی ، همه ی این ها زیر سر خودت است !
امیر دست او را متوقف کرد :
ــ تو را به مقدسات ،جانم را بگیر ولی به خوردنی هایم ناخنک نزن .که تحمل ندارم .اگر هم
می بینی استکان های چای جلوی من ردیف شده اند بخدا،تقصیری ندارم ...باز هم مهمان
می آید .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
صفحه  صفحه 8 از 25:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آن نیمه ی ایرانی ام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA