انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 25:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  24  25  پسین »

آن نیمه ی ایرانی ام


زن

 
جوان دیگری که در میان گفتگوها او را مجید صدا می کردند گفت:
ــ شانس وقتی بیاید پشت سر هم است .
اینهمه می خورد حتی یک کیلو اضافه وزن هم ندارد .مثل یک مانکن خوش هیکل مانده .
امیر شیرینی دیگری برداشت و رو به او گفت :
ــ آخرش از شوری چشم تو جان سالم بدر نمی برم .اقلاً بزن به تخته ای ،جایی !
بهرام گفت :
ــ به ننه ام می گویم برایت اسپند دود کند ،خانم دهنو لطفاً این ظرف را بگیرید .
گفتم :
ــ من شیرینی را برای خوردن خریده ام .بگذارید دوستمان از خودش پذیرایی کند .
امیر با غرور سرش را بالا گرفت :
ــ متشکرم ،حالا این تسلا را دارم که یک وکیل مدافع پشت سرم است .اگر جرأت دارید باز هم انتقاد کنید .
بهرام با کمی مکث از آشپزخانه برای او چای آورد
ــ بفرما یار مهربان این هم چای تازه ،تا کور شود هر آنکه نتواند دید .
ظاهراً حیله ای درکار بود واو برای اینکه دوستانش را از رو ببرد چای شور را تا آخر خورد و خم به
به ابرو نیاورد .بهرام آهسته پرسید :
ــ چی شد ،سورپریز خوبی نبود ؟
امیر با لبخند جواب داد:
ــ چرا فقط چاشنی اش زیادی تند بود و دماغ ما را سوزاند !
در سکوتی که پیش آمد بهرام موضوع را عوض کرد و محجوبانه گفت :
ــ آقا رضا ،مارا به هم معرفی نکردی مشتاقیم بفهمیم خانم چطور با این کندوی عسل آشنا شدند !
امیر به شوخی گفت :
ــ قربون تو پسر خجالتی !
نصر نگاهش را متوجه ام کرد و سرها بطرفم چرخید :
خیلی ساده گفتم :
ــ من مینا هستم و به نوعی هموطن شما ،اما اگر بپرسید از ایران چه می دانم کاملاً مأیوستان می کنم !
نصر از نا آگاهی ام دفاع کرد :
ــ طبیعی است ،وقتی از کودکی در کشور دیگری بزرگ شده اید از سرزمین آباءو اجدادی خود غافل می مانید اما مطمئنم که حافظ را خوب می شناسید .
گفتم :
ــ از ایران خیلی چیز ها می دانم اما از ایرانی ها هیچ چیز .اطلاعات فقط در مرزهای جغرافیایی
خلاصه می شود .
بهرام با لحنی آمیخته به شوخی گفت:
ــ ایران فعلاً دارای 24 استان است و اکنون نمایندگان 4استان در این آپارتمان حضور دارند.
و بدین ترتیب دو ستانش را معرفی کرد :
ــ حق تقدم با خودم ، بچه ی باصفای شیراز هستم و ایشان هم مجید یک کرمانی دائم التفکر
که لبخند بر لب دارد .اما سعی نکنید او را بشناسید ،مثل یک یوزپلنگ در کمین نشسته خطرناک است .این یونس خجالتی هم آبادانی است ،البته شما خجالتش را نخواهید دید ،چون زیادی پررنگ است و سرخ شدن گونه هایش به چشم نمی آید و امیر خان شکمو یک دربدر شده ی تهرانیست و به بقیه از این بابت فخر میفروشد .می ماند آقارضا که همه ی ما دربست نوکرش هستیم .
نصر لبخندزنان گفت :
ــ آقائید .
از فرصت پیش آمده سود جسته و کنجکاوی ام را ارضاءکردم :
ــ اتفاقاً درباره ی ایشان هم چیزی نمی دانم .
بهرام خان خندان ادامه داد :
ــ مگر آدم چشمش ضعیف باشد که اینهمه نمک را نبیند و غیر از او چه کسی بانمک است .بنده پس نتیجه می گیریم که هر دو شیرازی هستیم کاکو .
جداً با نمک بود و بچه هارا خنداند، گرچه من معنای آخرین کلمه اش را در نیافتم .
آنشب در راه بازگشت به مهندس نصر گفتم :
ــ انجام دادن کار منزل برای یک مرد تنها ،آسان نیست ،چرا شما هم مثل مجید و یونس پانسیون نشدید؟در آنصورت فرصت زیادتری برای رسیدگی به امور تحصیلی خود داشتید .
بعد از کمی مکث جواب داد:
ــ مگر نمی دانید ما مسلمان هستیم و خوردن گوشت خوک بر ما حرام است .همینطور سایر حیواناتی که غیر مسلمین در کا ر تهیه وپخت گوشت آنها دخالت مستقیم داشته باشند .اینجا خودمان همه ی کارها را درست آنطور که دین اجازه داده ،انجام می دهیم .
چیزی بود که برای اولین بار می شنیدم.با تعجب پرسیدم ،حتی تهیه ی گوشت گوسفند و شکار پرنده ؟
ــ بله ،ما هم شکارچی ماهر داریم هم ماهیگیر با تجربه .قبلاًعرض کردم ،یک مجموعه ی کاملاً بی نیاز هستیم .اینها جزو برنامه ی تفریحات ما محسوب می شود و اگر مایل باشید می توانید در یکی از این شکارها همراهیمان کنید .البته باید تا فصل بهار وگرم شدن هوا صبر داشته باشید .ساکت شد و به فکر فرو رفت ،اما درسکوتش پرسشی بود که نمی دانست چگونه مطرحش کند .وشاید نمودار شدن ساختمان کلیسا که چند دقیقه ی بعد به محوطه یپرازدحام جلوی آن رسیدیم یک سرنخ برای شروع بود .
پرسید:
ــ پدر شما مسلمان است ؟
تعصب نسبت به هر آنچه که به نحوی با پدرم ارتباط داشت باعث شدصدایم ناخواسته بالا برود :
ــ البته که بود همینطور مادرم وهمه ی فامیل .
ــ ببخشید ،قصد توهین نداشتم ،اگر شما سؤال مرا اهانت تلقی کردید .
مسلم می دانستم نصر مقصر نیست .بلکه انگیزه ی پرسش او ناآگاهی من نسبت به مسائلی بود که از نظر مذهب لازم الاجرا محسوب می شد و من به علت بی اطلاعیم آنها را رعایت نمی کردم .و احیاناً از شنیدن چنان مسائلی متعجب نیز می شدم .
نصر با حرفش بر افکارم مهر تأیید نهاد:
ــ عدم رعایت بعضی از دستورات دینی توسط شما باعث شد فکر کنم که والدین شما فقط مسلمان اسمی هستند نه عملی .
پرسیدم :
ــ مسلمان عملی دیگر چه جور موجودی است ؟
مرد جوان با حوصله توضیح داد :
ــ کسی که خدا را به عنوان یگانه آفریننده ی قدرتمند و عادل پرستش می کند و در همه جا و همه احوال حضور او را احساس کرده و برنامه ی زندگی خود ،یعنی جزئی ترین امور تا کلی ترین و جهانی ترین آنها را طبق رضایت او تنظیم می نماید .
گفتم :
ــ پذیرش این حرف کمی دشوار است شما می خواهید بگوئید اراده ی انسان اصلاً به حساب نمی آید ؟تکلیف این همه قوانینی که انسان ها وضع کرده اند چه می شود ؟
ــ نه به هیچ وجه خداوند به این دلیل که انسان را خلق کرده و طبعاً بیش از هر کسی به نیازهای او آگاه است و می داند که چه چیز انسان را سعادتمند یا دچار هلاکت و بدبختی می سازد ،تنها مرجعی است که صلاحیت قانون گذاری دارد .وانگهی او راه سعادت و شقاوت هردو را مشخص کرده است و به انسان قدرت داده تا هر کدام را که می خواهد آگاهانه انتخاب نماید پس می بینید که اجباری در کار نیست .
گفتم :
ــ تصور می کنم پدر من نیز چنین اعتقادی داشت .
ــ بله این لازمه ی مسلمان بودن است .اما اعتقاد تنها ،هرگز کافی نیست باید در عمل آن را ثابت کرد .شاید مایل باشید که پدرتان را تبرئه کنید اما ،امیدوارم از حرف من دلخور نشوید ،او در تربیت مذهبی شما خیلی کوتاهی کرده گمان می کنم روح مذهب هرگز به خانه ای که شما در آن زندگی می کردید حاکمیت نداشته است .
ــ من نمی توانم ادعا کنم پدرم کاملاً بی گناه بوده است ،اما می دانم که او تمام عمر سخت کار کرد و هرگز در حق کسی بدی نکرد ولی خداوند او را خیلی زود از ما گرفت ،در زمانی که هنوز سزاوار مردن نبود .آنهم به بدترین شکل ممکن و در کمال بی عدالتی اعمال شده از سوی انسان .نمی توانم بپذیرم که خداوند در این مورد کاملاً بی تقصیر بوده است .
نصر لحظه ای نگاهم کرد و با اندوهی در چشمانش گفت :
ــ جداً متأسف شدم ،فکر نمی کردم پدرتان را از دست داده باشید .امیدوارم مرا در غم خودتان شریک بدانید.
از همدردی و و رقت قلب او متأثر شده وگفتم :
ــ متشکرم ،این مسئله مربوط به گذشته هاست .اما هیچوقت برای من کهنه نشده است .
ــ طبیعی است .شما برای بی سر پرست شدن هنوز خیلی جوانید .اما برادرانه می گویم احساسات شما هر چقدر هم که جریحه دار شده باشد نباید خداوند را مقصر بدانید .
وچون سکوتم را دید ،ادامه داد :
ــ این دقیقاً دلیلی است بر آزادی و اختیار انسان ،اگر کسی آنقدر بی رحم بوده که توانسته کشتن یک همنوع را برای خود آسان تلقی کرده و به آن اقدام کند این را می رساند که انسان از خودش اختیار دارد و اگر خداوند به نوعی جلوی او را می گرفت و مانع مرگ پدرتان می شد ،ناچار جبر حاکمیت پیدا می کرد .
ــ بله این را درک می کنم اما مرگ پدر به قدری ظالمانه بود که شاید برای تسلای خود ،خداوند را مقصر می دانم .
نصر لبخند کمرنگی زد و در حالیکه جلوی خانه توقف می کرد گفت :
ــ عیبی ندارد ،خدا این چیز ها را به دل نمی گیرد ،شما به او معتقد باشید ،حالا هر چقدر هم او را سرزنش کنید مهم نیست .روزی میرسدکه در می یابید او مهربانتراز هر مادری است و حتی به انسان هایی که به او و اقیانوس بیکران بخشایش و رحمتش پشت کرده اند نیز عشق
می ورزد .شما که دیگر جای خود را دارید .
مهندس نصر با چنان آرامشی از خدا حرف می زد که احساس می کردم دلش مملو از محبت
اوست و جز خدا هیچ چیز در چشمان سیاه و مهربانش تجلی نمی کند .
به عنوان خداحافظی گفتم :
ــ خوشا به حال شما که هیچ خلائی در وجودتان نیست .
خندید و گفت :
ــ خلاء که فراوان است ،اما خداوند همه ی آنها را پر می کند .
بی اختیار پرسیدم :
ــ از چه ؟
و او زمزمه کرد :
ــ از عشق خود !
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  ویرایش شده توسط: arezu_cat   
زن

 
صبح زود سروصدایی در طبقه ی پایین از خواب بیدارم کرد ،متعجب در رختخواب نیم خیز شدم ،چه کسی می توانست باشد .شب گذشته بعد از مهمانی آنقدر خسته بودم که با لباس روی تخت افتاده وحتی زحمت گرم کردن اتاق را نیز به خود نداده بودم .تمام شب بدون دردسر گذشته بود و حالا از آشپزخانه صدای غیر منتظره ای می آمد .با احتیاط کلید را در قفل چرخاندم و با صدایی که می کوشیدم قوی ونترس بنظر آید ، پرسیدم :
ــ کسی آنجاست ؟
ممکن بود گربه ای از غفلت من سوءاستفاده کرده و از پنجره وارد ساختمان شده باشد ،در این فکر بودم که با ظاهر شدن تونی با پیش بند سفید در میان قاب در آشپزخانه باعث بهت و حیرتم شد .
ــ تونی ! اینجا چه می کنی ؟ مگر قرار نبود الان خارج از کشور باشی ؟
بدون تعارف گفت :
ــ مرده شوی تو و آن دیسپلین دخترانه ات را ببرد که تعطیلات مرا خراب کردی !
دانستم سانی تلافی کرده است و حالا مجبور بودم عذاب وجدان را تحمل کنم .
گفتم :
ــ سر در نمی آورم ،چه ارتباطی به من دارد ؟
ــ حالا دیگر مهم نیست ،میز را چیده ام بیا صبحانه ات را بخور .
عقب گرد کرد .قد بلندش با آن سر زیبا و انبوه موهای طلایی چهره شوالیه ای شریف را در ذهن تداعی می کرد ،در آن دنیای آشفته ،تونی مدت ها برادرانه از من حمایت کرده و حالا فرصتی دست داده بود تا بتواند بدون کشیدن بار سنگین مسئولیت یک دختر جوان از زندگی اش لذت ببرد همه چیز به هم ریخته بود .
می دانستم که تونی زیاد دربند این حرف ها نیست ،دفاع از من ! او به این مقوله
می خندید و مرا اژدهایی میدانست که نیازی به حمایت نداشتم .وحالا که پشت میز با قیافه ی جدی ودرهم این پسر جوان روبرو بودم ،نمی توانستم علت بازگشت وی را از خودش بپرسم .
اما او مثل گربه ای که در کمین نشسته از زیر چشم مرا می پائید و وقتی برای سومین بار دست پیش بردم تا کمی قهوه در فنجان شیر بریزم ،منفجر شد :
ــ چه خبر است ؟مثل یک معتاد رفتار می کنی ،این همه قهوه برایت خوب نیست .
گفتم :
ــ فقط دوتا خورده ام و ثانیاً ...
نگذاشت حرفم را تمام کنم ،دستهایش را با حالتی عصبی در هوا تکان دادو گفت:
ــ ثانیاً به خودم مربوط است .بله همین را می خواستی بگویی .چه وقت می خواهی از این یکدندگی و پافشاری روی حرف خودت دست برداری ؟ همه چیز بعد از مدتی یکنواخت و خسته کننده می شود ،غیر از لجبازی برای تو .
عقده ها تدریجاً سر باز می کرد ،اما من برای آن روز برنامه ی خاصی داشتم و صلاح نبود در شروع روز خلقم را تنگ کنم .
با خوشرویی گفتم :
ــ برایم اهمیت ندارد در موردم چه فکری می کنی .اما باور کن به هم خوردن برنامه ی تو کوچکترین ارتباطی به من ندارد و به سهم خودم متأسفم .مدت ها پیش به تو گفتم که دنبال کار می گردم و حالا با استفاده از تعطیلات یک قرار ملاقات مهم گذاشته ام ،پس می بینی از قبل برنامه ریزی شده و فرصتی برای گردش و اینطور چیزها باقی نمانده است .
وقتی از اتاقم بیرون آمدم ،تونی نزدیک آتش نشسته و با انگشتانش روی میز ضرب گرفته بود.
نیم نگاهی به من که لباس پوشیده و عازم رفتن بودم انداخت و سپس بی اعتنا چشمانش را متوجه ی جهت دیگری کرد .
گفتم ــ وقت داری مرا برسانی ؟
بالجبازی کودکانه ای جواب داد :
ــ نه !
چنان سرخورده و غمگین بنظر می رسید که دلم نیامد تنهایش بگذارم :
ــ می خواهم برایت هدیه ی کریسمس بخرم ، اگر نیایی خودت ضرر می کنی .من رفتم .
مثل فنر از جا پرید :
ــ اوه می آیم .صبر کن پالتوام را بپوشم .
وقتی سوئیچ را چرخاند پرسید :
ــ کجا می روی ؟
ــ حومه شهر .
تکرار کرد :
ــ حومه ی شهر ،تا جایی که به یاد می آورم آنجا هیچ فروشگاه قابل توجهی وجود ندارد .
ــ بله می دانم اما قبل از رفتن باید یکی از دوستانم را ببینم ، نزدیک هاید پارک .
پرسید :
ــ دنبال کار می گردی هان ؟پس هدیه فقط فور مالیته بود ؟
ــ آن را می خرم ، وقتی در خانه ی مارتینی ها پذیرفته شدم !
ــ آنها دیگر کی هستند ؟
ــ صاحب کار آینده ام .
بالحنی حاکی از نارضایتی پرسید :
ــ سانی خبر دارد ؟
ــ نه .لازم است همه چیز را بداند ؟
ــ خودت خوب می دانی تا چه حد به او مدیونی ،به علاوه این اقدام تو قدری خودخواهانه جلوه خواهد کرد .خواهش می کنم نگو ،به خودم مربوط است .
ــ تونی ! دوباره شروع نکن .بگذار همه چیز را آنطور که پیش می آید بپذیریم . قول می دهم هر وقت مسئله قطعی شد به او خبر بدهم .راضی شدی ؟
ــ نه به این آسانی تا وقتی کیف چاق ترا لاغر نکنم و کادوی گرانقیمت کریسمس را دریافت ننمایم رضایت نمی دهم .از حرفش به خنده افتادم :
ــ خیل خوب فراموش نمی کنم آقای دو دنده .

خانه ی ویلایی مارتینی ها در میان حصار گسترده ای از چمن های سرسبز گل های تزئینی زمستانی واقع شده و با نرده های سفید چوبی تا حدودی پرچین های مزرعه مجاور امتداد یافته بود .ساختمان زیبا و با شکوه همچون نگینی در میان سبزه ها که جای جای با برف پوشیده شده بود ،می درخشید و دود از برجکهای قرمز رنگ ،لوله ی بخاری ها ،برمی خاست .بنایی چشمگیر ،نمایانگر اشرافیت و تمول صاحبانش ،مغرور مارا به خود می طلبید .
تونی نشستن و انتظار کشیدن در اتومبیل را ترجیح داد ومن با روحیه ای شاد به اتفاق ماریا وارد خانه ی مارتینی ها شدیم .بعد از حدود 2 ساعت به تنهائی و با روحیه ای عصبی و پریشان بیرون آمدم .تونی بعد از اینکه ماشین را به حرکت درآوردلبخند زنان پرسید :
ــ پیروز شدی ؟
ــ چطور مگر ؟
ــ قیافه ات به سربازانی می ماند که پشت به دشمن و رو به میهن در حال پیشروی اند !
علیرغم اضطرابی که داشتم لبخند زدم .
ــ آهان ،حالا درست شد .پس خانم ماریا کجاست ؟ نکند او را گروگان گرفتند ؟
به جای جواب گفتم :
ــ تونی ! غیر قابل تحمل است ، نمی توانم این کاره شوم .من برای اطاعت کردن از دستورات دیگران خلق نشده ام ،ترجیح می دهم در یک غار مثل انسان های اولیه زندگی کنم اما مجدداً به خانه ی مارتینی ها بر نگردم .
تونی با رضایت خاطر خندید :
ــ خدارا شکر ، پس کار، بی کار .
شادی او دوامی نیافت ،بلافاصله گفتم :
ــ ولی من کار را پذیرفتم و آن ها نیز مرا !
ــ چرند ،اصلاً خودت می فهمی چه می گویی ؟
ــ باور کن به سرم نزده ،من مثل یک احمق زیر بار آزمایشات پزشکی و غیر پزشکی آن ها رفته و قبول کردم به دختر نازپرورده ی مارتینی درس بدهم .آن هم تمام بعدازظهر روزهای هفته به استثناء یکشنبه ها .
با تعجب پرسید :
ــ ولی آخر چرا ؟
ــ خوب حقوق پیشنهادی خیلی بالاست ،وسوسه شدم .
ــ تنها بخاطر پول ؟
ــ خوب این یک جنبه ی قضیه است .
ــ وتقریباً زشت ترین جنبه !
ــ بله اقرار می کنم .زشت ترین برای تو و آن دوست لعنتی ات !
ــ منظورت ...
ــ بله ،سانی ،همیشه او ،همه جا او .تو بدون سانی چه می کردی ؟
ــ حسادت ممنوع خانم ،من تقریباً عاشقش هستم و تو مجبوری تحملم کنی !
ــ می دانی تونی وقتی با سوفی رویرو شدم ،رفتار خود خواهانه ی او که نشان نازپروردگی اش بود دلم را آشوب کرد .میل به زانو درآوردن او باعث شد بدون تأمل تدریس را بپذیرم .
تونی لبخند زد :
ــ چه انگیزه های شایان تحسینی ،طمع خالص و غرور توام با حسادت ،تو مجموعه ی قابل ستایشی هستی مینا ،ناخودآگاه نسبت به موقعیت روحی تو غبطه می خورم
ــ موعظه ات را تمام کن ،بقدر کافی صفت خوب در من خواهی یافت که این ضعفم را نادیده بگیری .من انسان رذلی نیستم و هرگز نسبت به کسی بدخواه نبوده ام ،بعلاوه دلسوز ومهربانم ودر موقع لزوم حتی فداکار هم خواهم شد .
تونی سوت بلندی کشید :
ــ چه لیست خانمانه ای ! اگر جای تو بودم از اینهمه خوبی شرمنده می شدم .ولی به تو سفارش می کنم آن را برای کاندیدهای آینده ات نگه داری .طبعاً در رویارویی با چنین
اعجوبه ای مات خواهند شد و فوراً بله را خواهند گفت ،بدون اینکه توجهی به آن روی سکه داشته باشند .
ــ فراموش کردی این منم که باید بله را بگویم .
ــ ولی من به سهم خودم مطمئنم که اگر پولدار باشند در پیشقدم شدن تردید نخواهی کرد .
ــ منظورت ضعف من در مقابل پول است ؟ ولی باید بدانی که این موقتی است .
ــ تقریباً با همان اطمینانی که می دانم ضعف من در برابر خانم های زیباست ،راستی نگفتی بر سر دوستت چه آمد !
ــ امشب مهمان مارتینی هاست .قرار است جشن کوچکی به مناسبت بازگشت پیروزمندانه ی پسر خانواده ترتیب دهند .
ــ چطور ؟ مگراز جنگ برمی گردد ؟
ــ منظورم پیروزی در معامله بود .او نماینده ی شرکت تجاری ای است که پدرش ریاست آنرا بر عهده دارد و همینطور بزرگترین سهامدار این شرکت خصوصی بازرگانی هم هست .
ــ شاید او را برای پسرشان در نظر گرفته اند ؟
ــ منظورت ماریا دوست من است ؟
ــ بله .
ــ متأسفم خیلی پرتی ،چنان اشرافیتی در آن خانه موج می زندکه مثل یک ادوکلن تند ،فقیرها
را به عطسه می اندازد .من و ماریا در برابر ثروت آن ها به اندازه ی یک مورچه ی زرد هم به حساب نمی آییم ،به همین دلیل گفتم تحملشان دشوار است و اگر وسوسه ی حقوق زیاد نبود زیر بار نمی رفتم .از طرفی ماریا هم مثل یک مرغ قدقد می کندکه کار نیمه تمامش را ادامه
دهم ،چون به اتفاق خانواده اش برای همیشه به سوئیس می رود و دخترک بیچاره ی مارتینی در آستانه ی امتحانات کاملاً از درس هایش عقب مانده و مثل یک مگس گرفتار در دام عنکبوت دست وپا می زند .
ــ بعد از ردیف کردن اینهمه حیوان حالا بگو کجا بروم .نکند مقصد بعدی باغ وحش است ؟
اتومبیل وارد بزرگراه شد .در همانحال نگاهم به عقربه ی کیلومتر شمار که بطور مرتب بالا می رفت افتاد .
گفتم:
ــ تونی اگر هدیه ی عید را فراموش نکرده ای آهسته بران .مثل اینکه جنون سرعت داری ؟
ــ اوه متشکرم که یادآور شدی حالا هدیه ات چیست .لباس ،خوراکی ،زینتی یا فنی و
حرفه ای ؟
به شوخی گفتم :
ــ شاه کلیدی برای سرقت از بانک های معتبر لندن ،حالا لطفاًبرو به فروشگاه ویدن هوث.
آه از نهادش بر آمد :
ــ ترجیح می دهم از خیر آن بگذرم و به انتظار هدیه ی بهتری از طرف سانی بنشینم .ویدن هوث !مرا مسخره کرده ای ؟
ــ حق انتخاب با توست .کیف پولم آنقدر ها سنگین نیست که نتوانم حملش کنم .
تونی خندید:
ــ در این صورت شاید بتوانم تخفیف بدهم ،موافقی بجای ویدن هوث به فروشگاه مرکزی برویم .
آنوقت شاید تو هم چیزی گیرت بیاید .چطور است ؟
ــ برای من هدیه می خری ؟عالی است تونی.
دستهایم رابا شادی بهم کوفتم .تونی نگاه عمیقی به من انداخت ، حالتش طوری بود که انگار می گفت :« در دنیای امروز جایی برای آدم هایی که با اندک محبتی شاد می شوندوجود ندارد .دنیا حالا بیش از داشتن جنبه ی عاطفی ،ماشینی و خودکار شده است ،عصر محبت گذشته و زمان حاکمیت کامپیوتر رسیده است .»
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
اولین تجربه ی تدریس خصوصی را با تلخی هر چه تمامتر پشت سر نهادم .بیرون آمدن از آن
خانه ی لعنتی برایم همچون رهایی از اسارت قفس مغتنم بود و من با یک نفس عمیق هوای سرد را به اعماق ریه هایم فرو دادم .
این جلسه نخست توانسته بود مرا از هر گونه تدریس بیزار کند .سروکله زدن با موجودی احمق و از خود راضی چون سوفی به قدری طاقت فرسا بود که برای تمدد اعصاب بعد از هر جلسه ،احتیاج به یک سفر چند روزه داشتم .وقتی درس را شروع کردم در او به هیچ وجه آمادگی لازم وجود نداشت .او در مقابل سخنرانی مهیج من درباره ی فوائد علم و پیشرفت دنیای امروز و اینکه بدون علم ودانش کافی نمی توان به هدف رسید و دنیای امروز مدیون همت و پشتکار دانشمندان پیشین است تنها به بازی با وال های ابریشمین لباس فاخرش اکتفا نمود .وبدین وسیله به من فهماند باید از راه دیگری وارد شوم .از او پرسیدم :
ــ سوفی ،تو هرگز فکر کرده ای که در آینده چه شغلی را انتخاب کنی ؟
سؤال ناگهانی من قدری غافلگیرش کرد:
ــ خوب، راستش من ...شاید هیچوقت بطور جدی روی این موضوع فکر نکرده ام (والبته من در اینکه او اصلاً صاحب فکر باشد تردید داشتم )
او ادامه داد:
ــ همیشه آرزو داشتم پیانیست مشهوری بشوم ،اما پدر و مادرم و بیش از همه فرانکو اصرار دارد درسم را ادامه دهم حال آنکه می دانم برای پیانیست شدن نیاز چندانی به درس خواندن و تحصیلات عالیه نیست .به علاوه آنها علاقه ی مرا در نظر نمی گیرند و با اجبار معلم سر خانه و خرج های اضافی از این دست عقیده شان را به من تحمیل می کنند .
گفتم :
ــ اما تحصیلات باعث می شود که به دانشگاه راه پیدا کنی و از این طریق زودتر به هدفت
خواهی رسید .
ــ پدرم می خواهد در رشته ی اقتصاد و بازرگانی ادامه ی تحصیل بدهم تا بعد ها در نبود فرانکو و به کمک او شرکت را اداره کنم .
با لحنی امیدوار کننده دلداری اش دادم :
ــ ببین عزیزم تو حالا برای تصمیم گیری خیلی جوان هستی 15 سال سن زیادی نیست .پدرت مایل است تو اقتصاددان شوی و برای اینکار زمینه های لازم را برایت فراهم می کند ،تو هم از فرصت استفاده کن و بعدها وقتی وارد دانشگاه شدی آنقدر مستقل و فهمیده خواهی بود که دیگران به انتخابت احترام گذاشته ودر مورد رشته ی تحصیلی فشاری به تو وارد نکنند .
کار به خوبی پیش می رفت که صدای ضربه ای به در اتاق ،مرا به راهرو کشاند .خانم مارتینی پشت در ایستاده بود .با دیدن من لحن عذرخواهانه ای به خود گرفت:
ــ متأسفم که باعث وقفه در کلاس درس شما شدم .خواستم در اولین جلسه این تذکر را دریافت کنید که باید دخترم را با نام فامیل و محترمانه خطاب کنید .او روحیه ی حساسی دارد و ممکن است باعث رنجش او شوید .ضمناً از صحبت های اضافه هم بپرهیزید .شما با این حرف ها باعث شورش او علیه عقیده ی پدرش می شوید .بهتر است فقط در محدوده ی درس بمانید و در انتخاب رشته ای که برایش صلاح دیده اند دخالت نکنید .
چانه اش را بالاگرفت و بی آنکه منتظر جوابی از جانب من بماند ،دور شد .
لحظه ای آنجا ایستادم تا دوباره روحیه ام را بازیافتم .مسلم تمام مدت پشت در ایستاده و صحبت های ما را شنیده بود سوفی با جرأتی به مراتب بیش از قبل مرا می نگریست و این نشان میداد که گفتگوی مادرش را شنیده است .
درس آن روز به اتمام رسید در حالی که هنوز از حرکت نابجای خانم مارتینی دلخور وعصبی بودم .زیرا بیان چنان کلماتی در حضور شاگرد ،ضربه ای به ابهت وشخصیتم محسوب می شد و دیگر نمی توانستم روی حرف شنوی سوفی حساب کنم.
معمای عجیبی که از آن سردر نمی آوردم این بود که هفته ها برای دست وپاکردن یک شغل شرافتمندانه به هردری می زدم و حالا که تقریباً بدون دردسر مورد توجه مارتینی ها قرار گرفته بودم بطرز عجیبی احساس دلشکستگی می کردم .نگاه تاجرمآبانه ی آقای مارتینی و سؤالاتی که همسرش در مورد احتمال بیماری اپیدمی من، میزان تحصیلات ،ملیت وخانواده ام پرسیده بود و دروغهایی که برای آن زن سرهم بندی کردم همه و همه موجب تحقیرم
می شد .احساس یک مستخدم جزء را داشتم که برای بدست آوردن همان شغل نیز متوسل
به دروغ شده است .شاید این احساس ناشی از چند سال استقلال نسبی بود .آنهم بعد از سال هایی که به طرزی طاقت فرسا در مهمانخانه ی خانم بریکلی کار کرده بودم .به هر ترتیب حالت ناخوشایند وناآشنایی بود که بتدریج مثل یک عقده ی ناگشودنی به سینه ام فشار
می آورد ،به طوری که بعد از شام وقتی برای مرور درسهای فوق العاده به طبقه ی بالا رفتم خود را کاملاً ناتوان و درمانده یافتم .احتیاج به همصحبت باعث شد .علیرغم شب به خیری که به تونی گفته بودم به اتاق نشیمن باز گردم .او با توجه تمام مشغول مطالعه بود .خلوتش را به هم زدم :
ــ تونی !
ــ بله !
بدون مقدمه گفتم :
ــ خیلی تنها هستم تونی ،با من حرف بزن .
و نزدیکش نشستم .
پرسید :
ــ بیمار شده ای ؟
ــ نه اما به شدت احساس بیهودگی و تهی بودن می کنم .نمی دانم چطور برایت توضیح دهم .انگار ناگهان در خلاء رها شده باشم .
ــ شاید منظورت این است که احساس دلتنگی می کنی ؟
ــ درست نمی فهمم،چیزی از این قبیل ،اما نمی دانم چه مرگم شده
تونی کتابش را بست و با لحنی دوستانه گفت:
ــ بخاطر خودم نیست ،اما باید بگویم که مسافرت برای تو خیلی لازم و ضروری بود .افسوس که فرصت را از دست دادی ،حالا من چه کاری می توانم برای تسلای تو انجام دهم .اگر حقیقتاً چیزی هست که انجامش باعث تنوعی در زندگی می شود از حالا قول همکاری می دهم .
بدبختی این بود که خودم نیز از نوع بیماری ام آگاه نبودم .گفتم:
ــ تونی ! من هیچ کمبودی ندارم و می دانم که خلاءوجودم با گردش و تفریح پر نمی شود .بطرز غم انگیزی تنها هستم .همیشه از خودم می پرسم چرا باید سرنوشت من این چنین با غربت گره بخورد ،حتی یکنفر نیست که دردم را برایش بگویم .وآنوقت به این فکر می افتم که اگر زندگی طبیعی داشتم چه می شد ،اگر حالا به جای اینکه غمگین در کنار یک مرد بیگانه نشسته ام ،در کنار پدر ومادرم بودم چه اتفاقی می افتاد .
ــ باز که گرفتار خیالات شدی !مگر شعار تو این نبود که «افسوس گذشته را نخور و به آینده بیندیش »حالا عقیده ات تغییر کرد ؟
ــ تونی ! این فرق می کند .خود تو هرگز به این فکر افتاده ای که چرا پدر ومادرت از هم جدا شدند و تو را قبل از آنکه طعم محبت و عشقشان را بچشی به حال خود رها کردند ،آیا هیچوقت خلاء وجودشان را حس نکرده و از این بابت رنج نبرده ای ؟
چهره پسر جوان از یادآوری گذشته اش درهم فرورفت ،گویا هنوز هم پس از 25 سال درد جداماندن از خانواده رهایش نکرده بود گفت:
ــ من به این وضع عادت کرده ام اما تو نمی خواهی خودت را با وضعیت موجود تطبیق بدهی
و عیبت همین است .تو مثل کسی می مانی که اطمینان دارد خانواده اش در همه حال کاملاً او را حمایت می کنند و جایی منتظر بازگشت او هستند .تو مدام به پایان این انتظار می اندیشی و همین باعث غرورت می شود تو خودت را فریب می دهی .بجای اینکه در مقابل کمک دیگران احساس تحقیر کنی ،برنجی و عصبی شوی ،بهتر است به مبارزه برخیزی و سعی کنی واقعیت را همانطور که هست بپذیری ،و شیرینی پیروزی را با تلخی شکست در هم آمیخته و تجربه کنی !ببین مینا این را می دانم که زنها از لحاظ عاطفه و احساس برتر از مرد ها هستند ، ولی گاهی وضعیت طوریست که تو بعنوان یک زن باید برتر از هر مردی باشی .مشکل است اما در دنیای ماشینی امروز چاره ای دیگری نیست . دختر احساساتی و پر محبت شرقی ؟اگر در آرزوی موفقیت هستی باید موقتاً قید احساسات را بزنی در غیر این صورت شکست حتمی است .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
حرف های تونی عیناً همان باورهای من بود .روشن و واضح ،بدون نیاز به شرح و بسط اما پذیرفتن این صحبت ها یک چیز بود و عمل به آن چیز دیگری .عمل به توصیه ی او به قدری دشوار به نظر می رسید که گاهی در موفقیتم تردید میکردم .زیرا احساس در حیطه ی عقل و قدرت اراده نبود .شاید می توانستم آن را کنترل کنم اما اینکه بکلی نادیده اش بگیرم در توان من نبود .
با کمی آرامش از هم عقیده بودنمان سر بلند کردم:
ــ متشکرم تونی ،گاهی شنیدن باور انسان از زبان دیگری باعث آرام گرفتن او می شود ،آنچه را که باید بفهمم یادآور شدی .بنابراین سعی می کنم کمی به اطرافم بی توجه مانده و از فردا تدریس سوفی را از سر بگیرم .
تونی اندکی در قیافه ی حق بجانبم دقیق شد و گفت :
ــ طبعاً این مقدمه چینی ها برای این بود که با کار کردنت موافقت کنم .البته عقیده ی
شخصی ام عوض نخواهد شد ولی اگر به عنوان تفریح و سرگرمی به آن نگاه کنی ،قابل قبول خواهد بود . و همین طور برای سانی ،کارکردن تو مثل این است که به او بگویی مقرری
ماهیانه ات
برای جبران خرج های من و پرداخت صورتحساب ها کافی نیست .ضربه ی سختی به او وارد خواهد شد روزی که بفهمد بابت تدریس به تو پولی داده می شود .
ــ اوه تونی ،این دیگر غیر منصفانه است .طوری حرف می زنی که انگار مرتکب جنایت شده ام و همین طور در مورد سانی ،پول که تنها حلقه ی ارتباط من با او نیست .احترام و علاقه به او سالهاست که در وجودم شکل گرفته .بدون در میان آمدن پای پول .نه اینکه با تأمین مخارج به او علاقمند شده و با استقلال مالی نسبت به او ناسپاس شوم .به عاوه دلیی ندارد وقتی می توانم روی پای خود بایستم ،بار مالی نسبتاً سنگینی بر شانه های او بگذارم .بدون من هم بقدر کافی دردسر دارد .
ــ خیلی خوب ،شلوغش نکن ،مثل اینکه هر ماه هزاران پوند مخارج داری ! گرچه شاید آن مقدار نیز برای سانی چیزی نباشد .
این جمله سرنخی بود که مدت ها بدنبالش بودم .با سوءاستفاده ای آگاهانه گفتم :
ــ شاید او خیلی ثروتمند باشد ولی رعایت انصاف از جانب من بهرحال لازم است .
بعد از یک مکث طولانی گفت :
ــ خوب ،چطور بگویم ...من اطلاع چندانی ندارم ،اما گمان می کنم که باشد .
ــ اوه راستی ، خیال می کردم از همه ی زندگیش با خبر باشی .
ــ چه چیز باعث شد این فکر به سرت بزند ،می دانی که سانی مرد ساکت و کم حرفیست خصوصاًوقتی که پای زندگی شخصی اش به میان آید .
ــ بله ،اما مطمئناً بی اطلاع هم نیستی !
لحظه ای به صورتم خیره شد . نگاه متعجب و سرشار از سوءظنش را به من دوخت و پرسید :
ــ چه خبر شده مینا ،هرگز به زندگی سانی اینقدر علاقه نشان نمی دادی ؟!
سعی کردم بی تفاوت باشم .شانه ام را بالا انداختم و گفتم :
ــ فقط کنجکاو شده بودم .همین .
ــ اما من می گویم بالاتر از این حرف هاست .برای سانی چه خوابی دیده ای ؟
هراس از بازگویی این صحبت ها برای سانی باعث شد خود را سرزنش کنم .اگر قرار بود اطلاعاتی درباره ی دکتر مورینا بدست آورم باید دنبال منبعی غیر از تونی می گشتم .ناچار گفتگو را به مسیری انحرافی کشاندم .
ــ سانی درباره ی نحوه ی گذراندن تعطیلات کریسمس و تدارک مفصلی که دیده بود حرف
می زد .طبعاً به این فکر افتادم که باید خیلی ثروتمند باشد والا دلیلی نداشت بخاطر ما که کاملاً غریبه به حساب می آئیم متحمل چنان مخارج سنگینی شود .به علاوه ما برای او منفعتی هم نداریم.
تونی با پوزخند گفت:
ــ شاید امیدوار است در آینده تمام مخارج را به او برگردانی !
به شیوه ی خودش پرسیدم :
ــ بدون تضمین ؟
ــ اوه مسلم نه ، اما او نسبت به ضمانت کاملاً اطمینان دارد .
بدنبال این حرف سراپای مرا همچون یک خریدار برده ، نگاه کرد .
احساس لرز و مور مور شدن در پشتم باعث شد که از جا برخیزم .شاید فقط یک جمله ی دیگر می توانست مرا با واقعیت آشنا کند .اما تلخی آن چنان بود که ترجیح دادم حقیقت را نشنوم و با امیدی که از آخرین کلام تونی ،پرتو می افکند دلخوش سازم .
فریب دادن احساسم در آن شرایط گرچه نوعی دروغ به وجدان محسوب می شد ،اما بقدری شیرین بود که چشم اندازش می توانست تنهائی ام را بین من و خاطره ی همیشه جاوید و درخشان سانی تقسیم کند .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
بخش دوم / فصل 2

ژانویه ، فوریه ،مارس و اکنون نیمه ی آوریل .
زندگی همچون عقربه های ساعت ،یکنواخت و بی وقفه در جریان بود ،بی آنکه مرگ ها و
میرها ،بدبختی هاو ناکامی ها در روند آن تأثیر گذاشته یا موجب تأخیر حرکتش شوند و روزها
بدنبال شب هامی آمدند و می رفتند و انسان ها سرگشته و حیران می دویدند ،باری به رنج خویش افزوده و جان کندن خود را بحساب عمر می گذاشتند و من در این شتاب سرسام آور ،در هیجان نفس گیر شب های روشن لندن و در سرعت جنون آسای روزهای مه آلودش خیلی زود با آن روی سکه آشنا شدم .
با لندن فقیر که از درد می نالید و نمی دانست ره به کجا می برد .
با لندنی که با همه ی عظمت و بزرگی اش ،با همه ی افتخارات تاریخی اش مأمن هزاران انسان گرسنه ای بود که برای سیر کردن شکم خود دهها سطل زباله را زیرو رو می کردند ،با لندنی که هر لحظه شاهد جنایاتی از قبیل قتل ،سرقت ،فساد و اعتیاد بود .
و هر پرورشگاهش مملو از کودکان نامشروعی که در نتیجه ی یک لحظه خوش گذرانی دو حیوان انسان نما ،ناخواسته پا به این دنیای نامهربان گذاشته بودند .در نی نی چشمانشان علاقه ای به زندگی وجود نداشت ،زیرا می دانستند در آینده چشم اندازی بهتر از محیط خشن ،سرد و
بی عاطفه ی پرورشگاه جلوی رویشان نیست .
لندن همچون بیماری که روی تخت افتاده و واپسین لحظات حیات رامی گذراند در ناامیدی دست وپا می زد و همدردی می طلبید .اما ساکنینش در اتوبان ها ی شلوغ ، با اتومبیل های آخرین سیستمی که شیشه بالا کشیده شان ،نشانگر هراس و ابای سرنشینان از شنیدن ناله های شهر بود بسرعت می راندند. سیگار برگشان را دود می کردند ،در میهمانی های باشکوه
می رقصیدند و جام های ویسکی شان را به سلامتی هم بلند می کردند .در حالی که در چند قدمی آن ها ،انسانی درمانده برای از دست دادن این شانس که قبل از تولد با کورتاژ از بین نرفته است ،گریه می کرد .برای فقیر نامشروعی چون او هیچ دری را حتی نیمه باز هم
نمی کردند .صد البته اگر او حرامزاده ی ثروتمندی بود موضوع فرق می کرد .آنگاه ناباورانه
می دید که درها تماماً برویش گشوده و عدم مشروعیتش خیلی زود در میان ولخرجی ها دست و دلبازی ها و جشن ها به فراموشی سپرده می شد .
در پس ساختمان های با شکوه لندن ،محلات کثیفی وجود داشت که غیر انسانی ترین اعمال ،خیلی عادی ،پیش پا افتاده و بدون دردسر انجام می شد ،مخروبه هایی که مأمن زنان
بدنام ،جانیان زندانیان فراری و معتادین و محل رد و بدل کردن محموله های قاچاق مواد مخدر بود
مکانی که سکوت مرگبارش مو بر اندام انسان راست می کرد و حتی زبده ترین پلیس ها نیز بدون اسکورت کافی، قدرت پاگذاشتن به آن دخمه های مخوف را نداشتند .
لندن بیوه ای بزک کرده که در زیر پیراهن سفید عروسی اش ،جذام بیداد می کرد .
وچنین بود که من در آغاز دوره ی عملی کار آموزی در بیمارستان بخش ویژه ی مسمومیت ها با نام او که قسمتی از لیست بیماران بستری با وضعیت وخیم و مراقبت فوق العاده را اشغال نموده بود برخورد کردم .
آنجا نوشته شده بود :امیلی بارن مسمومیت با سیانور ،احتمالاً به قصد خودکشی استفاده شده ...خوب ،این اسم مفهوم خاصی برایم داشت ،اگر چه بیشتر به تشابه اسمی می ماند اما برای اطمینان کامل نیاز به تحقیق داشتم .
بحث و جدل با رزیدنت بخش در آن حال که از حضورم در کنار امیلی ممانعت می کرد ،بدترین چیز ممکن بود .مثل یک پشه ی مزاحم قوانین بیمارستان و ممنوعیت ملاقات با این بیمار بخصوص را در گوش من وزوز می کرد .قانع کردن او در چنان وضعی دشوار بنظر می رسید .
سرانجام با دادو فریاد از او دور شده و بی آنکه توجهی به تهدیداتش بکنم به پشت اتاق امیلی رسیدم .متأسفانه اتاق با یک مأمور اسکاتلندیارد محافظت می شد و ظاهراًهیچکس حق ورود به آنجا را نداشت .باید راه حل مناسبی می یافتم .زیرا با او نمی توانستم درگیر شوم .در انتهای کریدور ،اتاق مخصوص پزشک بخش توجهم را جلب کرد .قدم زنان به آن سو رفتم و با زدن
ضربه ای به در وارد شدم .عجب شانسی ! هیچکس آنجا نبود .فوراً دست بکار شدم .فرصتی برای اتلاف وقت نبود.روپوش گشاد دکتر را پوشیده و با گوشی حمایل شده به گردنم از آنجا خارج شدم .بدون توجه به مأمور پلیس دستگیره را چرخاندم .مرد به سرعت به طرفم آمد و مانع گشودن در اتاق بیمار شد .بدون اینکه خودم را ببازم تیر را در تاریکی رها کردم :
ــ من پزشک کشیک هستم ،لازم است تا چند دقیقه ی دیگر سرم بیمار را عوض کرده و او را معاینه کنم .
پلیس نگاه مشکوکی به من انداخت و چیزی نگفت .
با لبخندی که سعی کردم به حد کافی مؤثر باشد در را گشودم "
ــ ببخشید گروهبان تا یک دقیقه دیگر برمی گردم .می توانید در را باز بگذارید .
تقریباًبلافاصله بعد از ورودلبخند از صورتم محو شد .مثل اینکه صددرصد اطمینان داشتم که بیمار یک دختر جوان غریبه است ،نه امیلی دوست عزیز خودم . و حالا برخلاف تصورم بر روی تنها
تخت اتاق ، امیلی عزیزم بیهوش در زیر چادر اکسیژن همچون فرشته ی کوچولوی سیاهی
معصوم و بی پناه دراز کشیده و سینه اش از فشار اکسیژن بالا وپایین می رفت.تقلایی سخت و ناخودآگاه برای زنده ماندن و حال آنکه آگاهانه با زندگی وداع کرده و دست از خوشی های آن شسته بود .
صورت معصومش در بلور اشکم می شکست و به دهها امیلی دیگر تقسیم می شد که همه سرنوشتی مشابه با این دختر بی پناه داشتند .در عطش دانستن اینکه چرا امیلی دست به این کار زده ،می سوختم و آرزوی زنده ماندنش در تمام وجودم شعله می کشید .با دلشکستگی دعا کردم که نجات یابد و بتواند مرگ را از بستر خویش دور نگه دارد .در یک لحظه به خواهران کوچکش اندیشیدم که امیلی را خدای روزی دهنده ی خویش می پنداشتند و به مادری که فداکاری تنها نقش حک شده در چشمانش بود .باید با پزشک معالجش را می دیدم و درباره ی امکان بهبودی امیلی با او حرف می زدم .
در کریدور مأمور اسکاتلندیارد نگاه عجیبی به من کرد و گفت :
ــ معاینه اش کردید ؟ آیا می تواند حرف بزند ؟
ــ نه ،نه آقای محترم او در حالت کما به سر می برد .فعلاً باید دعا کرد و منتظر ماند.

***
من خیلی خوب با رویال کالج و مسئولین پرتوقع و سختگیرش کنار آمده و در مدت کمی پیشرفتم توجه اساتید را به خود جلب کرد.امتحانات پایان ترم و واحد های اضافی را با موفقیت پشت سر گذاردم . اکنون برای رسیدن به آرزوی دیرینه ام تنها سه سال باقی مانده بود . واین سه سال غیرقابل تحمل نبود زیرا زندگی در خانه ی زیبای خیابان 128 غربی به برکت مقرری ماهانه ی سانی به خوبی می گذشت ،بخصوص که جدیداً خدمتکاری نیز از شفیلد برایمان فرستاده بودند.
و تنها بودن من دیگر مشکلی برای تونی بوجود نمی آورد .حالا که مسئولیت امور منزل بر دوشم سنگینی نمی کرد تمام وقت صبح را در دانشکده می گذراندم ،بعدازظهرهایم نیز با سوفی
می گذشت و شب ها به مرور درس ها می پرداختم .اگر دردسری که گریبانگیر امیلی شده بود ،پیش نمی آمد هرگز از زندگی آنقدر لذت نبرده و تا آن حد احساس رضایت نکرده بودم .تنها اندیشه ی سانی و بی اعتنایی او بود که به طرزی دردناک در اوقات تنهایی بسراغم می آمد و رنجم می داد ،بطوری که آرزو می کردم ای کاش هرگز با او آشنا نشده بودم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
وقتی همراه تونی وارد اداره ی پلیس شدم ، احساس عجیبی به من دست داد .مردان مرموزی که در اتاق های دربسته ی این ساختمان عظیم نشسته و همه چیز را موشکافانه با دیده ی شک و تردید می نگریستند ،امیلی را متهم به قاچاق مواد مخدر کرده و تصمیم داشتند در یک دادگاه رسمی محاکمه اش کنند .و حالا من آمده بودم که بدون ارائه هیچ گونه سند یا مدرکی وتنها با صداقتی که در امیلی سراغ داشتم او را تبرئه کرده و بی گناهی اش را ثابت کنم .
وکیلی که تونی برای دفاع از دختر سیاهپوست انتخاب کرده بود قبل از ما به آنجا رسیده و برای دیدار امیلی به سلول او راهنمایی شده بود .مدتی در انتظار ماندیم تا ما را در اتاق معاون رئیس پلیس پذیرفتند ،لحظه ای بعد وکیل نیز به جمع ما پیوست و صحبت های مقدماتی برای قانع کردن پلیس نسبت به بی گناهی امیلی و جلوگیری از تشکیل دادگاه برای محاکمه ی او ،آغاز شد .در خلال گفتگوها دریافتم که پلیس در پی وصول اطلاعات عوامل مخفی خود یکی از مراکز مهم پخش مواد مخدر را زیر نظر گرفته و پس از اطمینان از رسیدن محموله ی جدید با نیروی کافی منطقه را محاصره می کند .در این درگیری تعدادی کشته یا زخمی و دستگیر
می شوند امیلی که احتمالاً محموله را از شفیلد تا لندن همراهی می کرده بطور ناموفق سعی داشته از حلقه ی محاصره فرار کند .اما هنگامی که راه نجاتی جلوی خود نمی یابد با استفاده از کپسول سیانور میکوشد به زندگی خود خاتمه دهد ، در نتیجه مورد سوءظن شدید پلیس واقع شده و فوراً برای نجات او اقدام می کنند .اگر چه آنها بر علیه او مدرک کافی و قانع کننده ای در دست نداشتند اما احتمال می دادند که او صاحب اطلاعت مهم و ذی قیمتی باشد .که شبکه های پخش مواد مخدر دوست نداشتند پلیس از آنها با خبر شود .
من وتونی بطور جداگانه مورد بازجویی قرار گرفتیم .و من به سهم خود هر چه در توان داشتم برای دفاع از امیلی و تبرئه او ،بکار بردم .درباره ی صداقت و پاکی او در زندگی گذشته اش سوگند یاد کردم و با گریه گفتم :
ــ شاید او را با تهدید ،مجبور به همکاری نموده باشند اما اینکه آگاهانه دست به این کار بزند ،از نظر من و همه ی آنهایی که با روحیات امیلی آشنا هستند .امر محالی است .او چطور می تواند این کاره باشد ؟چطور می تواند به این زودی پدرش و شعارهای انسان دوستانه ی او و مرگش در این راه را فراموش کند .او که تا پای جان روی عقاید خود پافشاری می کند نمی تواند در نابودی نسل جوان با سوداگران مرگ همکاری داشته باشد .اگر به من اجازه ی حضور در دادگاه داده شود بر بی گناهی او شهادت می دهم و اجازه نخواهم داد اعضای باند قاچاق ،بی گناهی را به جای خود به سلول زندان بفرستند .
وقتی از اداره پلیس بیرون آمدیم تونی به عنوان دلداری گفت :
ــ فکرت را بخاطر امیلی ناراحت نکن .تا وقتی پلیس مدرک نداشته باشد او کاملاً در امنیت خواهد بود .
گفتم :بیش از آنکه به فکر او باشم ،نگران خانواده اش هستم مسلماًوضعیت نامناسبی است ومن نباید تنهایشان گذاشته و در این موقعیت بخصوص سراغشان نروم . ــ پس می خواهی به آنها اطلاع بدهی که دخترشان در زندان است ؟
ــ نه ،هرگز .اگر مادرش از قضیه بویی ببرد تمام شهامتش را از دست خواهد داد .من آنجا خواهم رفت و به نوعی او را متقاعد می کنم که برای امیلی گرفتاری کوچکی پیش آمده و او تا چند هفته ی دیگر نمی تواند به نزد خانواده اش باز گردد .
و به این ترتیب صبح روز بعد به قصد دیدار با خانواده ی امیلی و توجیه غیبت او به طرف شفیلد پرواز کردم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
شهر ،شلوغ و پر جنب و جوش می رفت تا تلاش پیگیر خود را در آغاز یک صبح تابستانی از سر بگیرد .باد گرمی که می وزید ،نوید یک روز داغ را به همراه داشت و هشداری بود برای حرکت سریعتر ،زیرا هنگامی که خورشید به وسط آسمان می رسید گرما غیر قابل تحمل می شد .
در ابتدای خیابانی که خانه ی پدری امیلی را در ردیف سایر خانه های محقر خود جای داده بود از تاکسی پیاده شدم . برای رویارویی با زن هوشیاری چون خانم بارن احتیاج به خونسردی
فوق العاده ای داشتم که با قدم زدن سعی در بدست آوردنش داشتم .با خرید چند کادو برای بچه ها و یک جعبه ی شکلات برای پدربزرگ ،آخرین نشانه های اضطراب را از چهره ام زدوده و با لبخندی آرامش بخش زنگ در را فشردم .یکبار ،دو بار ،سه بار اما هیچکس آنرا برویم نگشود .
کجا ممکن بود رفته باشند ؟
آنهم بطور دسته جمعی ،حداقل پدربزرگ باید در خانه باشد .مدتی سرپا ایستادم و چون انتظار بیهوده بود ،وسایل را روی سکو گذاشته و به طرف خانه ی همسایه رفتم .
خانم همسایه از پنجره ی آشپزخانه اش مرا دید می زد .گفتم:
ــ سلام خانم ، شما می دانید خانواده بارن را کجا می توانم پیدا کنم ؟
زن بی اعتنا سری تکان داد و گفت :
ــ من از کجا بدانم .فقط دیدم که آنها وسایلشان را که چندان هم زیاد نبود حراج کرده و خانه را را فروختند ،بعد هم بی آنکه از مقصد بعدی خودشان حرفی بزنند از اینجا رفتند .درست یک هفته بعد از مرگ دخترشان .
با چشمانی گرد شده از تعجب فریاد کشیدم :
ــ مرگ دخترشان ؟ منظورتان چیست ؟
زن نگاهی مشکوک به سرتاپای من انداخت و با لحنی که حاکی از نگرانی و هراسش بود گفت :
ــ شایعات زیادی درباره ی او برسر زبان ها افتاده بود .منظورم ماری است دومین دختر خانم بارن .بعضی معتقدند مرگ او زیاد هم طبیعی به نظر نمی رسیده البته مادرش معتقد بود که او تنها مسموم شده ،همین .
وبعد پنجره را با چنان شدتی به هم کوبید که جرأت نکردم یک کلمه دیگر راجع به موضوع با او حرف بزنم .کاملاً گیج شدم .با چه خیالهایی به اینجا آمده و اکنون با چه ناکامی بزرگی روبرو شده بودم .یعنی در طول این چند ماه چه اتفاقی برای این خانواده افتاده بود ؟
باید به دنبال چه کسی می گشتم تا سر نخی از ماجرا بدستم دهد ؟ بسته ها را روی سکو رها کرده و ناامید براه افتادم .هر چه بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم .هیچ کس را نمی شناختم که بتواند در این زمینه کمکی به من کند . تنها راه ،صحبت کردن با خود امیلی بود و او هم در زندان تحت مراقبت شدید پلیس به سر می برد و هیچکس اجازه ملاقات با او را نداشت .فقط یک معجزه می توانست او را از پشت میله ها بیرون بکشد ،زیرا امیلی در این دنیای بزرگ هیچ مدافعی را که سرش به تنش بیارزد نداشت ،وکیل و معلومات حقوقی اش فقط فورمالیته بود .تنها خدا قدرت داشت بی گناهی این دختر بی پناه را ثابت کند ونه هیچکس دیگر .
شماره ی پرواز را به مدیر هتل دادم تا بلیطم را برای روز بعد اکی کند و خود برای فرار از گرمایی که معمولاً باعث سردردم می شد به اتاق پناه بردم .اما تا زمانی که خواب مرا درربود ،تصویر چهره ی زیبای ماری یک لحظه نیز از جلوی چشمم کنار نرفت .
با غروب خورشید و تاریک شدن هوا ،شور زندگی به جای فروکش کردن و آرام گرفتن رو به فزونی نهاده و مردمی که به دلیل گرمای طول روز در خانه محبوس شده بودند ،فرصت یافتند که با استفاده از هوای خنک شبانگاهی در خیابان ها قدم بزنند ،من نیز بی توجه به تنه ی عابرین و متلک های مزاحمین شبگرد به پیش می رفتم بی آنکه هدف مشخصی داشته باشم .سینه ام زیر فشار اخبار ناگوار به تنگ آمده بود و سعی داشتم برای مدتی افکار ناراحت کننده را از ذهن رانده و به جنبه های خوب و خوشایند زندگی فکر کنم .
اما چنان ناملایماتی در اطرافم وجود داشت که اجازه ی خوشبین بودن به دنیا را نمی داد .روزی را به یاد آوردم که امیلی از مرگ پدرش شکایت داشت.قطعاً اگر پیش بینی چنین روزی را
می کرد ،هرگز آن ناراحتی را بزبان نمی آورد ،چه بسا که سرنوشت باز هم خواب های هولناکی برایش دیده و حوادث ناخواسته ای به کمینش نشسته بود .
سرراهم به پیرزنی که توانایی حمل سبد خریدش را نداشت کمک کرده و برای پسربچه ی
ژنده پوشی که بر پله ی مغازه ی شیرینی فروشی نشسته و با حسرت به ویترین پروپیمان آن خیره شده بود یک پاکت نان شیرینیخریدم و بعد برای دیدن ایــو با تاکسی به طرف خانه ی سانی حرکت کردم .به این امید که خودش در منزل نباشد ،نمی خواستم مثل یک دوره گرد آواره ی شبگرد نزدش بروم .اما از بخت بد سانی آنجا بود .در اتاق کارش و مشغول مطالعه .دیدن او اگرچه تسکینی در میان آنهمه ناگواری محسوب می شد اما یادآوری نیروی بازدارنده ای که در چشم هایش بودمرا در پیاده رو خیابان درست زیر پنجره ی اتاقش متوقف کرد .با نوعی خودداری شایان تحسین غرورم را حفظ کرده و با نگاهی حسرت بار تنها به تماشای سایه ی او که بر روی کتاب خم شده و یکدست را حائل سرش کرده بود اکتفا نمودم .
نسیم شبانگاهی می وزید و تصویر اشرافزاده ی ژاپنی را به طرزی خیال انگیز بر پرده ی
پشت پنجره اش به نوسان در می آورد .

***
ظهر روز بعد تونی در فرودگاه لندن منتظرم بود و اولین سؤالش درباره ی سانی بود .گفتم :
ــ نتوانستم او را ببینم و نه هیچکس دیگر را.خانواده بارن از شفیلد رفته اند .حالا به کجا ؟ کسی نمی داند .خوب اینجا چه خبر ؟پیشرفتی داشته اید ؟
تونی در ماشین را برایم باز کرد و گفت :
ــ قرار دادگاه برای دو هفته ی دیگر گذاشته شده .البته به ما اجازه ی ملاقات داده
نمی شود .اما می توانیم اطلاعات مورد نیاز را توسط وکیل به دست آوریم .
گفتم:
ــ فرصت زیادی نیست و منهم امید چندانی به محاکمه ندارم .
تونی گفت :
ــ اگر حقیقتاً بی گناه باشد ،نباید در نجات او تردیدی به خود راه دهی .
ــ من در خلافکار نبودنش هیچ شکی ندارم .اما نمی توانم جلوی نگرانی و اضطراب خودم را بگیرم .
تونی همچنان که به طرف محله ی «می فر » پیش می راند گفت:
ــ اوه راستی ،یک مطلب دیگر ،سوفی از صبح تا بحال چندین بار تماس گرفته ،می خواهد بداند فردا همراه او به ویلای تابستانی می روی یا نه ،مثل اینکه از قبل روی این برنامه توافق کرده اید !
ــ آه بله ،اما فراموش کردم به تو بگویم .
ــ می روی ؟
ــ بله احساس می کنم بعد از این همه نگرانی به استراحتی کوتاه نیازمندم .فقط چند روز دیگر تا شروع ترم جدید باقی مانده و خیال دارم برای آن شرکت در محاکمه ی امیلی حسابی تجدید قوا کنم .
تونی حرفی نزد و ساکت ماند .اما احساس کردم از اینکه او را به حساب نیاورده و برای سفر دعوتش نکرده بودیم دلخور شده است .
گفتم :
ــ تونی دلگیر نشو ،این یک گردش دخترانه است و من نمی توانستم به تنهایی در مورد دعوت تو تصمیم بگیرم .
لبخندی زد و گفت :
ــ تلافی اش را می کنم ، ما هم ظرف چند روز آینده یک اردوی پسرانه داریم و از همراه بردن دختران معذوریم .
برق شیطنت در چشمانش درخشید و لبخند محوی گوشه لب هایش را لرزاند .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
بخش دوم / فصل 3

ساعت 4 بعدازطهر در پایین تپه از ماشین پیاده شده و هر دو نفس زنان جاده ی سربالایی را تا رسیدن به پرچین ها پیمودیم .تقریباً نیمی از مزرعه ی بزرگ و زیبای مارتینی ها با نرده های چوبی از نیم دیگر جدا شده و عملاً به صورت میدان پرورش اسب درآمده بود ،زیرا از فاصله دور می توانستم دهها اسب را ببینم که در فضای سبز پوشیده از چمن می دویدند و تمام سرخوشی و شکوه را به نمایش می گذاشتند .سوفی در حالیکه دستم را گرفته و تقریباً به حالت دو مرا به دنبال خود می کشید ،در انتهای نرده ها به طرف ساختمان سفید رنگی پیچید که تمام پنجره هایش باز بود و پرده هایش با وزش نسیم تکان می خورد .سکوت آنجا ،به نوعی حالت انتظار را می رساند.درجلوی ساختمان بانو باربارا آشپز ،جونز مربی اسب ها و مری مستخدم به اتفاق شوهرش تنها کسانی بودند که به استقبال ما آمدند و ورود ما را خوشا مد گفتند. میزعصرانه دربالکن به انتظار ما بود،وقتی تعارفات معمول ردوبدل شد و ما خسته پشت میز نشستیم جونز درباره ی نژاد اسب های تربیت شده اش و اصول نگهداری از آن ها توضیحات مبسوط و کسل کننده ای داد.صبح روز بعد سوار بر اسب در اطراف گشتی زده و سپس برای تماشای هکتار های گسترده ی مزرعه در جایی ایستادیم که به همه طرف اشراف کامل داشت.
تپه های کوچک در دامنه ی کوه و دشتی که تا دوردست ها گسترش می یافت .همه غرق در علف های سبز خودرویی بود که قطرات شبنم صبحگاهی شان در زیر نور آفتاب می درخشید و با وزش ملایم باد موج برمی داشت .بوی خاک نمدار و باران خورده به همراه عطر گلهای وحشی فضارا انباشته بود .
پروانه های رنگارنگ دسته دسته برفراز گلها در پرواز بودند و دورا دور صدای آواز پرنده ای سکوت کوهستان را می شکست .
مارتینی ها تقریباً تمام فصل گرما را دراین سرزمین زیبا می گذراندند .ومن از جنب و جوش فوق العاده ای که در سوفی بوجود آمده بود ،دریافتم که او زندگی در دامان طبیعت را بر شهر وزرق و برق آن ترجیح می دهد . رنگ مهتابی صورت او اکنون گلگون شده و چشمان بی حالتش را فروغی به درخشش درآورده بود .
در حالی که دست نرم او را در دست هایم گرفته بودم .گفتم :
ــ سوفی ،کوهستان ترا بیقرار کرده ،چرا برای همیشه اینجا نمی مانی ؟
با هیجان گفت :
ــ من عاشق اینجا هستم ،اما پدرم به خاطر مدرسه ی لعنتی به من اجازه نمی دهد جز در فصل تعطیلات به کوهستان بیایم . فکرش را بکنید ،اگر اینجا بودم می توانستم هرروز ساعت ها اسب سواری کنم ،تا آنجا که پاهایم قدرت داشت از کوه ها و تپه ها بالا بروم ،روی گل ها و
علف ها شاداب دراز کشیده و مدت ها آسمان آبی و پرندگان را که تمام لذتشان اوج گرفتن در اقیانوس آبی آسمان است تماشا کنم که اینجا همه چیزش قشنگ است ...درست مثل شما ...
مدتی در سکوت به راهمان ادامه دادیم .سوفی بیقرار به نظر می رسید و سرانجام آن را در قالب کلمات عذرخواهانه نمودار ساخت :
ــ خانم ...عذر می خواهم از اینکه گفتم مدرسه ی لعنتی ناراحت شدید ؟
ــ نه ، به هیچ وجه ،من پیش خودم اینطور فرض می کنم که تو به تحصیل هیچ علاقه ای نداری .اما عدم علاقه ات دلیل نمی شود که من حق سرزنش تورا داشته باشم.درس خواندن تنها کار مفید نیست که ما قادر به انجامش هستیم .ببین سوفی ؟ هماهنگی های زیادی لازم است تا من وتو بتوانیم با خیال راحت سرکلاس بنشینیم ،بی آنکه به فکر تهیه ی نان ،خوراکی پوشاک،وسیله ای برای گرم کردن منزل ،وسایلی برای مسافرت ،برای درمان ویا سایر احتیاجات روزانه باشیم ما به نوعی نسبت به تمام کسانی که وسایل رفاه و آسایشمان را فراهم می کنند بدهکار هستیم راه های زیادی برای پرداخت این دین وجود دارد .
اما مسلم کسی که دارای تحصیلات و همچنین مهارت باشد خدمت ارزشمندی نیز ارائه خواهد کرد .
طبیعتاً تو نیز برای آینده ات نقشه هایی داری .ممکن است بپرسم تحصیل تا چه حدی در رسیدن تو به هدفت مؤثر است ؟
سوفی سرش را تکان داد :
ــ راجع به این موضوع قبلاً به شما گفتم .من فقط آرزو دارم پیانیست شوم ،همین .
ــ خوب مگر موسیقی یک علم نیست ؟آن ها که بدون تحصیل این علم موسیقی دان شده اند نوابغ انگشت شماری بودند .ولی من و تو که نابغه نیستیم !
ــ خانم ،مرا متأسف کردید .ظاهراً همه راه های فرار برویم بسته است .
ناگهان تغییر رویه داد وگفت :
ــ راستی ،ما در اینجا یک پیانو از شاهکارهای ایتالیا داریم .بیایید آن را به شما نشان دهم و چون خیلی زود با درخواستش موافقت کردم به علامت تشکر دسته ای گل وحشی را به موهایم سنجاق کرد .
سوفی برای نمایش مهارتش در زدن پیانو به قدری بی قرار بود که استراحت بعد از نهار را بکلی ضایع کرد .روی تخت نشسته و پاهای آویزانش را مرتب تکان می داد .همچون کودکی که منتظر خواب رفتن مادرش است تا برود و با خیال راحت به شیطنت بپردازد ،هر چند دقیقه یکبار سرک می کشید و با صدای آهسته ای می پرسید:
ــ شما هنوز بیدارید .
در چنان وضعی امکان خواب وجود نداشت ، از جا برخاسته و پله های مارپیچ را به طرف
طبقه ی دوم بالا رفتیم .در طول بالکن دو اتاق خواب قرار داشت .سوفی توضیح داد :
ــ یکی از آن ها فقط در تابستان باز می شود ،وقتی پدر ومادرم اینجا هستند و آن دیگری اواخر هر هفته .برادرم فرانکو تعطیلات آخر هفته را اینجا می گذراند .امروز با او آشنا می شوید .
ودر انتهای بالکن به سمت راست پیچیدیم .سوفی در دیگری را گشود و به اتفاق وارد شدیم .پیانوی او به راستی شاهکار بود .ظرافت ،وزن ،اندازه و مدرن بودن آن باعث امتیازش شده بود .با احتیاط به آن دست زدم .سطحش چنان صاف و صیقلی بود که می توانستم عکس خود را در آن ببینم سوفی با غرور روی نیمکت جا گرفت و انگشتش را روی شاسی عاج فشار داد .ظاهراً یک آهنگ کلاسیک ایتالیایی .در حالی که او ناله ی پیانو را در آورده بود ،در کنارش نشسته و با خمیازه های ممتد ،منتظر پایان این نمایش کسالت بار بودم .
وقتی با حالتی تفاخر آمیز آخرین قطعه را اجرا کرد ،پرسید :
ــ خوشتان آمد ؟
ناچار نبودم به دروغ متوسل شوم .نگاهی به ساعتم انداخته و صادقانه گفتم :
ــ سوفی ،تقریباً یکساعت وقتم را گرفتی بی آنکه احساس خاصی را در من بوجود آورده باشی .نواختن تو کاملاً ناشیانه است .چنان که گویا حرکات دست پیانیست ها را هم
ندیده ای !
دخترک رنجیده خاطر سرپا ایستاد و گفت:
ــ شما احساس مرا جریحه دار می کنید !
بازویش را گرفته خندان گفتم :
ــ حقیقت را باید پذیرفت ،سوفی کوچولو ،علیرغم تلخی اش ،هنر گنجی است که نمی شود با فشار دادن چند شاسی آن را بدست آورد .اگر اینطور بود همه در مدتی کوتاه می توانستند هنرمند شوند .موسیقی احتیاج به استعداد ،علاقه و بعلاوه احساس و خلاقیت دارد .
آهنگی که تو نواختی اگر چه زیبا بود اما هیچ احساسی را در شنونده بوجود نمی آورد ،زنده و روحدار نبود و هیچکس رغبت نمی کند برای دومین بار به آن گوش دهد .حالا دلخور نشو ، اگر موافق باشی من امتحان می کنم ،خواهی دید که با تو همدردم .
همراه با آهنگ ،شعری را که در کودکی از مادرم آموخته بودم با صدای بلند خواندم .حالت بهت و حیرت سوفی می رساند که مهارتم را در موسیقی ستایش می کند ،با هر زیروبم صدا سرم را موج داده و چشمانم را به او می دوختم ،گویا با قدرت جادوئی موسیقی سحر شده بود طوری که حتی مژه هم نمی زد .وقتی لرزش صدایم در اجرای آخرین قطعه به سرفه های
پی درپی و خارش حنجره ام منجر شد ،سوفی به طرفم دوید و در حالیکه مرتب صورتم را
می بوسید فریاد زد :
ــ معرکه بود خانم ،هرگز چیزی به این زیبایی نشنیده بودم ،شما مثل یک گنج باارزشید و من به وجودتان افتخار می کنم . در را گشود تا خبر کشف این گنج را به سایرین اطلاع دهد . من پشت در مرد جوانی را دیدم که به نرده های بالکن تکیه داه و با چهره ای شبیه به مجسمه های مومیایی روبروی ما ایستاده بود .روی هم رفته ترسناک بود .
سوفی فریاد زد :
ــ فرانکو ،چقدر از دیدنت خوشحالم .
از درگاهی بیرون پرید و خود را در آغوش برادر انداخت .
مرد جوان دستی برسر او کشید و بوسه ی سردی بر گونه اش گذاشت ،سوفی رو به برادرش گفت :
ــ با معلمه ی جدیدم آشنا شو ،خانم دهنو !
دست او را که به طرفم دراز شده بود فشرده و از سردی آن متعجب شدم .کاملاً به جسدی بی روح شباهت داشت .برای شروع صحبت گفت :
ــ پس کسی که خواهر کوچولوی مرا گرفتار کرده شما هستید؟
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
رنگی از تحقیر در لحن و نگاهش بود که نمی توانست از چشمم مخفی بماند و من فوراً به این فکر افتادم که باید خاطره ی بدی از معلمین سرخانهداشته باشد .
فرانکو علیرغم حالت بدبینی ای که چهره اش به نمایش گذاشته بود تمام بعدازطهر با من و سوفی به گردش پرداخته و بی آنکه به اشتیاق و توجه ما نسبت به صحبت هایش اهمیتی بدهد درباره ی موضوعات مختلف اظهار نظر می کرد .اما در تمام مدت چنان به نظر می رسید که گویا با این کارش برحالت انتظار خود ،سرپوش گذاشته و درصدد بدست آوردن یک فرصت برای بیان مقصود حقیقی خویش است .
بعد از شام علیرغم میل شدیدم به استراحت ،جمع را همراهی کرده و در اتاق نشیمن به آنها پیوستم .عسلی کوچکی نزدیک پرده های سنگین مخمل بود که می توانستم آنجا نشسته و در عین پیوستگی به جمع خود را از گفتگوها یشان جدا نگهدارم .خانم وآقای مارتینی محو حرارت سوفی بودند که با نشاطی خاص جونز را به حرف کشانده و مرتب درباره ی مسابقات اسب دوانی که قرار بود تابستان همان سال در « گرین هال »اجرا شود ،اظهار نظر می کرد .آن دو تقریباًدر اکثر موارد با هم توافق داشتند .اما سوفی نسبت به انتخاب سوارکار اعتراض داشت و معتقد بود فرد منتخب برای چنین مسابقه ی مهمی صلاحیت لازم را ندارد .جونز می کوشید او را قانع کند که نباید زیاد سختگیر باشد ،زیرا توانایی و قدرت بدنی اسب بیشترین اهمیت را داراست.
ناخودآگاه به طبیعت پرشور و قدرتمند سوفی که در مقابل جونز تسلیم نشده و مرد بیچاره را دچار مشکل کرده بود ،لبخند می زدم که صدایی گفت:
ــ با یک نوشیدنی خنک موافقید؟
سربرگرداندم و فرانکو را متوجه خود دیدم .
ــ متشکرم .
گیلاس را گرفته ولبه ی پنجره گذاشتم .
پرسید :
ــ شما در انگلیس بدنیا آمده اید ؟
ــ نه ،چطور مگر؟
ــ اوه که اینطور !
وباز چشم هایش به تحقیر مرا نگریست .
گفتم :
ــ من برای ادامه ی تحصیل به اینجا آمده ام .از هندوستان ،اسمش را شنیده اید ؟
با صدای بلند خندید :
ــ البته که شنیده ام .هند ،سرزمین عاج ،سرزمین طاووس و جایگاه الماس های درخشان جای
ناشناخته ای نیست .خانم ،خصوصاً برای مردم انگلیس که سالهای زیادی آنجا را بصورت مستعمره ی خود حفظ کردند ،توانایی مردم اینجا واقعاً قابل تحسین است .
با نفرتی عمیق از مستعمرین انگلیسی گفتم :
ــ آنها عقیده داشتند بریتانیا سرزمینی است که آفتابش هرگز غروب نمی کند ،اما مردم هند با دست خالی آفتاب اقبال آنها را وادار به غروب کردند ،گرچه چندین سال شب خود را با درخشش الماسهای معادن هند به راستی مثل روز روشن نگه داشتند .
فرانکو همچنان که سرپا ایستاده بود گفت :
ــ چه تشبیه زیبایی ،شما در ادبیات هم به سوفی کمک می کنید ؟
ــ خوشبختانه او در ادبیات چندان مشکلی ندارد .اماشما روانتر از او انگلیسی را صحبت
می کنید .مشکل بشود فهمید ایتالیایی هستید .
ــ حدود ده سال است در کارهای تجارتی پدرم به او کمکمی کنم و طبعاً بیشتر از سوفی در اجتماع هستم .ببینم ،نظرتان راجع به او چیست؟فکر می کنید بتواند پیشرفتی در موسیقی داشته باشد ؟
کوتاه ومختصر جوابش را دادم :
ــ من از کجا بدانم ،امیدوارم که داشته باشد .
ــ اوه بی مسئولیت نباشید ،شما او را ناامید می کنید .
صرفاً می خواست مرا به حرف بکشاند .نه اینکه واقعاً خریدار نظریاتم باشد گفتم :
ــ استعداد قابل ملاحظه ای دارد .و شما نیز بقدر کافی ثروتمندید ،چرا سوفی را به یک کلاس خصوصی نمی برید .اگر به او اجازه دهید خودش را نشان دهد ،پیشرفت زیادی خواهد کرد !
فرانکو با یک تصمیم آنی پرسید :
ــ شما حاضرید در یک کلاس خصوصی به او تعلیم بدهید ؟
با خنده جواب دادم :
ــ شوخی نکنید آقا ،شاید منظورتان این است که به عنوان یک دوست محافظ در کلاس ها با او همراه باشم .
ــ نه ،نه شما بیش از حد متواضعید ،فراموش نکنید که من امروز شاهد اجرای یک کنسرت
بودم .و شما چقدر خوب توانستید آن را اجرا کنید ! گفتم :
ــ متأسفم آقا ،جریان بعدازظهر فقط یک شوخی بود .شما نباید به هیچ وجه آن را جدی بگیرید .
ــ که اینطور خوب، در صورت تمایل بحث را عوض می کنیم ،من برای شما پیشنهادی دارم .
پس بالاخره موقعش فرا رسید .باید می رفتم .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
زن

 
ــ اوه خواهش می کنم بنشینید ،بهتر است ابتدا به حرفهایم کاملاً توجه کنید ،اگر پیشنهادم نظرتان را جلب نکرد ،هیچ اجباری به قبولش نخواهید داشت ،اجازه بدهید یک صندلی برای خودم بیاورم ... حالابهتر شد .قبل از اینکه وارد اصل موضوع شویم ،می خواستم نظرشما را راجع به جنبه ی اقتصاد ی زندگی بدانم !تا چه اندازه آن را مثبت ارزیابی می کنید ؟
ــ واقعاً که مرا دست انداخته اید .سؤال شما اقتصادی است و من چیزی از این مقوله نمی دانم .
ــ جداً آیا فکر می کنید مهمترین جنبه ی خوشبختی داشتن پول و ثروت است ؟
ــ خوب البته نمی توان نقش آن را نا دیده گرفت ،اما همه چیز در ثروت خلاصه نمی شود. پول خوب است به شرطی که بدانی آن را چطور ،چه مقدار و در کجا خرج کنی .
حالا آن سرپوشی که بر حالت انتظار خود گذاشته بود ،بتدریج کنار می رفت و می دیدم که به هدف خود نزدیکتر می شود .
ــ بسیار خوب ،اما پیشنهاد من ،ببینید شما را آنقدر و آنطور که باید نمی شناسم .بدون مقدمه بگوئید اگر ریسک کنم و تصدی یک پست مهم در شرکت بازرگانی پدرم را به شما واگذارم ،آن را خواهید پذیرفت ؟
نیازی به فکر کردن نداشت ،همانطور که او خواسته بود بدون معطلی گفتم :
ــ نه ،من برای این کار ساخته نشده ام .
ــ ولی به شما نصیحت می کنم که حداقل مدتی امتحانش کنید ،می توانید رفاه یک عمر خود را تأمین کنید.بدون تحمل زحمت زیاد .
ــ نهایت لطفتان است که به من اطمینان دارید !اما باید بگویم که متأسفم .
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و با چشمان نیمه باز مرا نگریست .به یوزپلنگی
می مانست که مست از باده قدرت در انتظار تسلیم شدن شکارش بسر می برد.
ــ نمی خواهید راجع به آن فکر کنید ،چنین فرصت طلایی به راحتی برایتان مهیا نخواهد شد! و منهم عجله ای ندارم .
می دیدم که برای یک دختر بی پناه خواب هایی دیده است ،اما من تسلیم بشو نبودم ،به علامت پایان گفتگو سرم را به سمتی که سوفی نشسته بود برگرداندم و فرانکو عدم تمایلم را درک کرد .دست هایش را با حالتی عصبی بهم کوبید و گفت:
ــ سوفی درباره ی شما همه جور اطلاعاتی دارد ،اما هرگز به من نگفته بود که تاچه حد یکدنده اید .درست مثل همه ی زنها !
واز کنارم دور شد .
قطرات بارانی که در تاریک روشن صبح به صورت یک رگبار تند بر زمین ریخته بود هنوز بر روی سبزه ها و گلبرگ های لطیف گل خودنمایی می کرد .جاده ی شنی که تا انتهای نرده ها ادامه داشت هیچ مشکلی برایمان ایجاد نکرد ،اما وقتی به طرف جاده ی اصلی پیچیدیم کفشمان در گل ولای فرو رفت و ناله ی سوفی را در آورد .راننده به طرفمان دست تکان داد
ــ خانم ها ،ببینید چه به روز خودتان آورده اید ،کفشتان را روی زمین بکشید تا تمیز شود !
بدین ترتیب اقامت 5 روزه ی ما در کوهستان به پایان رسید و ما دوباره به قصد لندن سوار ماشین شدیم .خانم و آقای مارتینی روز قبل به شهر بازگشته بودند تا خود را برای یک مسافرت کوتاه مدت به یونان آماده نمایند.
حرکت یکنواخت اتومبیل خواب را به چشمم آورده بود اما سوفی اجازه ی خوابیدن نمی داد .
مرتب فریاد می کشید :
ــ نگاه کنید ،آنجا یک خرگوش روی دوپایش بلند شده و ما را تماشا می کند ،آه صدای ماشین او را ترساند ،ببینید چقدر سریع می دود .خدای من آنجا را ،چه پرنده های زیبایی ...
من به او می نگریستم و حرف هایش را نیز می شنیدم ،اما تنها به یک چیز فکر می کردم .به یک انسان که می رفت به افسانه ها بپیوندد .اکنون بیش از 4 ماه از آخرین دیدارسانی با ما می گذشت و او در این مدت حتی از ارتباط تلفنی نیز با من دریغ کرده بود .آیا اکنون در شفیلد به سر می برد یا باز هم به یکی از آن سفرهای مرموزش رفته ،مارا به بوته ی فراموشی سپرده بود .حالا تنها رابط ما چک های امضاء شده ای بود که آخر هر ماه بدست تونی می رسید و او قبل از آنکه موفق به دیدن امضای سانی شوم چک را به پول نقد تبدیل می کرد .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد.
( مدیریت انجمن لوتی )
     
  
صفحه  صفحه 9 از 25:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آن نیمه ی ایرانی ام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA